-
94
چهارشنبه 10 شهریور 1395 20:47
قسمت نود و چهارم ناهید گلکار به زحمت تا سر کوچه رفتم هیچ درشکه ای نبود .... ولی یک کالسکه از راه رسید با اینکه برای من گرون بود چاره نداشتم و سوار شدم .... در خونه ی عزیز خانم که رسیدم ، فکر کردم خوب حالا تو این هوا من با چی برگردم؟ به کالسکه چی گفتم: صبر کن تا برگردم ..در زدم کارگرشون در باز کرد و عزیز خانم اومد به...
-
93
چهارشنبه 10 شهریور 1395 20:43
قسمت نود سوم ناهید گلکار گفتم اولا از مرد بیشتر در میارم چون خودم کار می کنم و خیاطم ، دوما اگه مرد واقعی باشی زن و مرد برات فرقی نمی کنه ...چیکار کنم میدی یا نه ؟ یه فکری کرد و گفت :ضامن داری ؟ گفتم آره که دارم بزار اول من خونه رو ببینم شاید نپسندیدم . برگشت و کلید انداخت و دو باره درو باز کرد. رفتم تو همونی بود که...
-
92
چهارشنبه 10 شهریور 1395 20:42
قسمت نود و دوم ناهید گلکار سوزن رو با فشار می کردم توی پارچه و در میاوردم نمی دونم چی می دوختم ..اوس عباس همین طور ساکت نشسته بود و به من نگاه می کرد ...بعد با دو زانو روی زمین خودشو کشید جلوتر ...حرص من بیشتر شده بود و سوزن مرتب می رفت توی دستم با خودم گفتم نرگس الان موقعشه که تا می خوره بزنیش ..... ولی بازم خودمو...
-
90
چهارشنبه 10 شهریور 1395 20:41
قسمت نودم ناهید گلکار گفتم پس قرض باشه وقتی داشتم پس بدم ... خندید و گفت پس بده مادر هر وقت داشتی پس بده پس می خواستی پس ندی ؟ چه حرفا ؟ ولی مثل عباس نباشه که پول منو خورد و یک آبم روش............ و به عادت خودش بلند خندید ... شام خوردیم و شب پیش من خوابید توی خواب نگاهش می کردم خیلی پیر شده بود و صورتش پر از چین و...
-
91
چهارشنبه 10 شهریور 1395 20:41
قسمت نود و یکم ناهید گلکار همه با هم رفتیم خرید چیزی که بیشتر از همه لازم داشتم وسایل آشپزی بود مثل چراغِ سه فیتیله .. و چند تا بشقاب و قاشق دو تا قابلمه و آبکش پیاله, کوزه,لیوان .... دیگه یادم نیست چیزایی که وادارم نکنه هی از ملوک بخوام و خودم خجالت بکشم ، خلاصه تا غروب ما تو خیابون ها گشتیم ... بعد قاسم مارو گذاشت...
-
#او_یکزن #قسمت_نود_و_هفتم
چهارشنبه 3 شهریور 1395 22:57
@Chista_Yasrebi #او_یکزن #قسمت_نود_و_هفتم #چیستایثربی ما دیر رسیدیم ؛ جهان دیر رسید ؛ سرنوشت هم مثل ما عقب افتاد! پیتر یوحنا را دستگیر کرده بودند ؛ به جرم ایجاد اغتشاش ! سهراب میگفت ؛ خیلی سعی کرده جلوشو بگیره ؛ اما اون رفته دم پایگاه ؛ سردار رو که دیده ؛ داد زده : آقای مجیدی! خب سالهاست کسی سردار رو به این فامیل...
-
89
چهارشنبه 3 شهریور 1395 22:57
قسمت هشتاد و نهم ناهید گلکار حیدر گفت باشه زن داداش برو پول بگیر ولی بیا همین جا ...بیا و اتاق رو از من اجاره کن اصلا واسه خودت زندگی کن ما هیچ کاری به کار شما نداریم... خوبه ؟ این طوری خوبه ؟ گفتم : نه نمی خوام اینجا بمونم چون ممکنه اوس عباس بیاد اینجا مکافات میشه ، من که نمی تونم به اون بگم خونه ی داداشت نیا .......
-
88
چهارشنبه 3 شهریور 1395 22:56
قسمت هشتاد وهشتم ناهید گلکار همون جا نشستم .....یعنی دلم نمی خواست از جام تکون بخورم مثل کوه سنگین بودم نیره و ملیحه دو طرف من نشسته بودن و هر دو گریه می کردن. نیره گفت : عزیز جان حالا چیکار کنیم ..از بس ناراحت بودم غیضم رو سر اون خالی کردم و گفتم: بسه دیگه زِر نزن ..... چم چاره..... چه می دونم چیکار کنم . اکبر برگشت...
-
87
چهارشنبه 3 شهریور 1395 22:55
قسمت هشتاد و هفت ناهید گلکار تا در باز شد اوس عباس خودشُ انداخت تو خونه من ملیحه رو گذاشتم زمین و خودمُ رسوندم به اکبر که داشت آقاش تهدید می کرد که با چاقو بزنه دستشو گرفتم و چاقو رو ازش گرفتم و بهش گفتم : بی شعور این چه کاریه می کنی ؟ می خوای کار دستم بدی اون چاقو رو داد به من ولی حمله کرد به اوس عباس حالا هر کاری می...
-
86
چهارشنبه 3 شهریور 1395 22:54
قسمت هشتاد و ششم ناهید گلکار نمی دونم چه حالی داشتم واقعا نمی دونم از اینکه اوس عباس اونجا بود چه احساسی داشتم ..... ولی یک جوری قلبم آروم گرفت .. قلبی که مدتها بود تند می زد به یک باره ساکت شد ..... بازم میگم نمی دونم از چی بود ...شاید برای اینکه دلم خنک شد که اون نمی تونست بیاد توی خونه ی خودش!!! یا اینکه بالاخره...
-
85
یکشنبه 31 مرداد 1395 00:03
قسمت هشتاد و پنجم ناهید گلکار تلخ بود و سنگین فقط با خودم تکرار می کردم حالا چیکار کنم ؟ روی پله ی یه خونه نشستم چادرم رو کشیدم روی صورتم و زار زدم.... صاحب خونه اومده بیرون و هراسون می پرسیدن چی شده آبجی ؟ کمک می خوای ؟ بلند شدم و همون جور که گریه می کردم گفتم ، آره کمک می خوام خیلی هم کمک می خوام یکی به دادم برسه و...
-
#او_یک_زن #قسمت_نود_و_شش
شنبه 30 مرداد 1395 17:42
#او_یکزن #قسمت_نود_و_شش #چیستایثربی شهرام میخواست مرا روی شانه هایش بگذارد و سه بار ؛ دور حیاط بچرخد ؛ اما دستش را تازه باز کرده بود ؛ به کتفش فشار میامد ؛ روی برفهای تازه افتادیم و هر چه برف بود ؛ در دهان و موهای همدیگر ریختیم .... یخ زدم! بش گفتم : دیگه سینما تمام ! اونم گفت: واسه چی؟ حاج خانم میشینه خونه؛ بچه ها رو...
-
84
شنبه 30 مرداد 1395 17:41
قسمت هشتاد چهارم ناهید گلکار شب اوس عباس نیومد و من تا صبح چشم به در گریه کردم فردا هم نیومد و پس فردا هم.... روز سوم اکبر رو برداشتم و رفتم سر کارش....خوب اونجا رو هم که بلد نبودم ... پرسون پرسون خودمو رسوندم به محل کارش ..... کارگر هاش گفتن امروز نیومده سر کار, دست از پا دراز تر برگشتیم و باز من چشم به در موندم و...
-
83
جمعه 29 مرداد 1395 00:16
قسمت هشتاد و سوم ناهید گلکار من و اوس عباس خودمون تقریبا همه ی کارای عروسی رو کردیم خودم برای کوکب لباس دوختم و سفره ی عقد انداختم........ عروسی رو هم توی خونه ی خودمون گرفتیم و طبق خواسته ی خود کوکب سر و صدای زیادی نداشتیم .... آقاجان که بعد از مدتها اومده بود ، خونه ی ما به کوکب یه قطعه زمین صد متری تو لولاگر داد...
-
او_یک_زن قسمت ۹۵
پنجشنبه 28 مرداد 1395 23:09
@Chista_Yasrebi #او_یکزن #قسمت_نود_و_پنج #چیستا_یثربی پس زهرا مادر من بود ؟! روزها گذشت...روزهای عاشقی و ملال! من با نوه ی خاله ام زهره ؛ عروسی کرده بودم ؛ زهره ؛ زنی که نیمه جان ؛ از سد کرج گرفته بودند و حامله بود ! عروس حامله..... و زهرا ؛ خواهر کوچکترش ؛ لج کرده بود که نو عروس سوگوار حامله را ؛ به خانه راه ندهند ؛...
-
81
چهارشنبه 27 مرداد 1395 20:08
قسمت هشتاد و یکم ناهید گلکار ....ولی فهمیدم که حرفم اثر نداشته و اون بازم فکر می کرد که من دارم کفر میگم و به بهانه ای از پیشم رفت. تا نیره شش سالش شد و اکبر هشت و کوکب سیزده سال داشتن و من تمام تلاشم رو می کردم که دیگه آبستن نشم ولی بازم اتفاقی که ازش می ترسیدم شد ، در حالیکه این دفعه واقعا داشتم دق می کردم…. دوباره...
-
80
دوشنبه 25 مرداد 1395 23:45
قسمت هشتاد ناهید گلکار عزیز خانم از ما به گرمی استقبال کرد وگفت بیا من تو اون اتاق جلسه دارم بشین تا تموم بشه با هم حرف بزنیم ، گفتم ببخشید عزیز خانم اوس عباس دم در وایساده و نیره تو ماشینِ اگه خیلی طول می کشه برم فردا بیام . گفت نه نه الان میگم صبر کن و بعد رفت تو اتاق و زود برگشت .......وقتی اون با من حرف می زد کوکب...
-
#او_یک_زن #قسمت_هفتاد_و_یکم الی نود و چهارم
دوشنبه 25 مرداد 1395 01:21
#او_یکزن #قسمت_هفتاد_و_یکم #چیستایثربی علیرضا گفت: من اونجا بودم ؛ ده سالم بود؛ رنج اون زنو دیدم ؛ اون هیولا رو هم دیدم... بچه ی اون حرومزاده نباید به دنیا میامد! آقام مخالف سقط بود ؛ میگفت بچه ؛ چهارماهه که شد ؛ تازه مطمین شدیم مال اون مردکه ! گرچه خود مهتاب خانم ؛ بنده خدا از اول میگفت...ولی بچه الان دیگه روح داره ؛...
-
#او_یک_زن #قسمت_چهل_و_یکم الی هفتاد
دوشنبه 25 مرداد 1395 01:15
[Forwarded from چیستایثربی] #او_یکزن #قسمت_چهل_و_یکم #چیستا_یثربی تمام روز ؛ نه سرما بود و نه درد...غم هم نبود.فقط حس کردم تنم خواب رفته است و به زحمت میتوانم از جایم بلند شوم! کاش زندگی ؛ همیشه همینگونه بود....ولی نبود.زندگی رنگهای مختلفی داشت...از چاله ی برف ؛ تا کلبه نیکان راه زیادی نبود.اما به نظرم سالهای نوری طول...
-
#او_یک_زن قسمت بیست و یکم الی چهلم
دوشنبه 25 مرداد 1395 01:10
#او_یک_زن #قسمت_بیست_و_یکم #چیستایثربی غروب بود که دوباره وارد کلبه شدم. اتاق نیمه تاریک بود، صورتش را کامل نمیدیدم؛ فکر کردم خواب است؛ به طرف ساکم رفتم که داروها ؛ مسواک وشانه ام را بردارم؛ ناگهان گفت:برای اینکه عاشق خوبی باشی؛ لازم نیست حتما آدم خوبی باشی! گفتم: خب که چی ؟! گفت:هیچی!....گفتم:من نه عاشقم ؛ نه آدم...
-
او_یک_زن قسمت پنجم الی بیستم
دوشنبه 25 مرداد 1395 01:03
او_یک_زن #قسمت_پنجم #چیستا_یثربی جیغ کشیدم و سعی کردم ناخنهایم را داخل چشمانش کنم ،زورم نمیرسید.خیلی قوی تر از من بود.داد زدم :لعنت به مادر و خواهرت.دستش را گاز گرفتم.جری تر شد.محکم در گوشم خواباند.جیغ زدم؛گلویم را گرفته بود؛صدای تیری آمد.مرد جوانی با اسلحه بالای سر ما ایستاده بود! داد زد:چه غلط میکنی مردتیکه ! ولش...
-
#او_یکزن #قسمت_چهارم
دوشنبه 25 مرداد 1395 00:59
#او_یکزن #قسمت_چهارم #چیستایثربی فقط زیر لب بسم الله میگفتم و صلوات میخواندم.نمیدانم چرا همه دعاهایی که از کودکی بلد بودم؛ از یادم رفته بود..دوباره فریاد زدم:ترمز کن! میگم میخوام پیاده شم! باز خندید.ناخنهایش را لای دندانهای کثیفش کرد وگفت:پیاده هم میشیم..میریم یه سیرابی شیردون میزنیم تو رگ.چطوره؟ من یه جای دبش سراغ...
-
#او_یک_زن #قسمت_سوم
دوشنبه 25 مرداد 1395 00:58
#او_یک_زن #قسمت_سوم #چیستا_یثربی گفتم :بله؟ مگه تایپیست نمیخواستید؟ گفت: یهو،بدجوری گردنم گرفت.از دست شما!اگه بلدی؛ نگم منشیم بیام.استاد این کاره!...وای!موشرابی اخمو رو تجسم کردم با دستای بزرگش...روی گردن لطیف این بدبخت!حتما به جای گردن؛ رخت میسابید! گفتم :بلدم ؛اما آخه؛ نمیشه که! گفت:چرا.اینم یه کاره دیگه! رییست ازت...
-
#او_یکزن/#قسمت_دوم#چیستا_یثربی
دوشنبه 25 مرداد 1395 00:58
#او_یکزن/#قسمت_دوم#چیستا_یثربی ببخشید شما بازیگرید درسته؟ گفت: یعنی نمیدونستین کجا میاین؟ گفتم :نه والله! از بس اگهی روزنامه خوندم ؛ خودمم روزنامه شدم!....گمانم نوشته بودید برای کارهای تایپی و ویرایشی..گفت:بله.فیلمنامه وطرح؛ زیاد میاد اینجا...گفتم :چه خوب!من همیشه انشام بیست بود.فیلم دوست دارم... زبانمم بد...
-
#او_یک_زن #قسمت_اول
دوشنبه 25 مرداد 1395 00:58
#او_یک_زن #قسمت_اول #چیستا_یثربی برگرفته از اینستاگرام رسمی #چیستایثربی دوستان؛ این ؛ داستان زندگی من نیست.اما زندگی واقعی یکی از دوستان بسیار صمیمی من است که به اوقول داده بودم روزی ؛ قصه اش را بنویسم.لطفا توضیحات چند پست قبل را درباره ی داستان جدید من بخوانید...ضروری است.سپاس هجده سالم که بود ؛ عاشق رییسم شدم...خیلی...
-
79
یکشنبه 24 مرداد 1395 23:41
قسمت هفتاد و نهم ناهید گلکار خونه ی بغلی رو اجاره داده بودیم اونام سر هر برج (ماه ) کرایه رو میاوردن و میدادن به من و بعد اوس عباس اگر بی پول بود ازم می گرفت اما اگر روبراه بود اسمشو نمیاورد ..... ولی یهو من متوجه شدم دو ماهه کرایه شون عقب افتاده ، اوس عباس هم سراغشو نمی گرفت یک شب بهش گفتم : فردا برو و ببین چرا کرایه...
-
78
یکشنبه 24 مرداد 1395 15:10
قسمت هفتاد و هشتم ناهید گلکار آخر شب همه برای هم زدن و حاجت گرفتن دور دیگ جمع شدن ....چه می دونم .... دخترا برای اینکه بخت شون باز بشه و پیرها برای شفای دردشون ..... هر کسی یه حاجتی داشت و بیشتر نذر همون دیگ برای سال دیگه کرده بودن که واویلا سال بعد شش تا دیگ سمنو تو حیاط ما زده شد و به نذر مردم نزدیک پونصد نفر رو شام...
-
77
شنبه 23 مرداد 1395 21:14
قسمت هفتاد و هفت ناهید گلکار اون از این چرت و پرت ها می گفت و من کارِ خودمو می کردم اصلام سعی نکردم آرومش کنم چون می دونستم نباید باهاش دهن به دهن بشم پس به هوای کار رفتم زیر زمین و سر خودمُ به درست کردن شام گرم کردم تا اون بره ...... خوب خودت حدس بزن چی شد .... نرفت موند ، بی هیچ تعارف و رو در واسی ... فردا و پس فردا...
-
75
چهارشنبه 20 مرداد 1395 22:53
قسمت هفتاد و پنجم ناهید گلکار فردا صبح خیلی عادی رفت سر کارو و دوباره شب نیومد ....سپیده زد و چشم من به در خشک شد هزار فکر کردم اگر او هم بلایی سرش بیاد چیکار کنم خیلی دوستش داشتم و نمی تونستم ناراحتی اونو ببینم .... فردا هم نیومد نزدیک غروب بود که صدای پاشو شناختم با سرعت رفتم زیر زمین ... اومد خونه ... بچه ها هم...
-
74
چهارشنبه 20 مرداد 1395 01:17
قسمت هفتاد و چهارم ناهید گلکار عزیز جان ساکت شد اشک هاش تمام صورتش رو خیس کرد و از ته دلش آه کشید با دو دست صورتش رو پاک کرد ... گفتم می خوای بعداً بگی عزیز جان ؟ همین طور که اشک می ریخت گفت نه میگم خیلی ساله تو دلم مونده بزار بگم .... آبجیم دوید و منو گرفت تا نخورم زمین فریاد زدم: برا چی اومدین اینجا تو رو خدا چرا...