من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

88


قسمت هشتاد وهشتم

ناهید گلکار


همون جا نشستم .....یعنی دلم نمی خواست از جام تکون بخورم مثل کوه سنگین بودم نیره و ملیحه دو طرف من نشسته بودن و هر دو گریه می کردن.  نیره گفت : عزیز جان حالا چیکار کنیم ..از بس ناراحت بودم غیضم رو سر اون خالی کردم و گفتم: بسه دیگه زِر نزن .....
چم چاره..... چه می دونم چیکار کنم .
اکبر برگشت و اومد روی دو زانو جلوی من نشست و گفت: داشتن میومدن بهشون گفتم .
آقا سید حبیب گفت ما بیایم که دعوا نشه گفتم عزیزجان میگه هیچکس نیاد .....حالا چیکار کنیم عزیزجان ؟ می خوای برم بیرونشون کنم .....گفتم نه تو هیچ کاری نکن صبر کن فکر کنم بعد با هم تصمیم می گیریم اکبر به خدا شیرم حلالت نمی کنم اگر یک کلمه با آقات حرف بزنی یا دعوا راه بندازی ... من میرم بالا تو و نیره وسایل رو از تو حیاط جمع کنین بیاین بالا بعد بهتون میگم چیکار کنیم چشمم افتاد به نیره که داشت مثل ابر بهار اشک میریخت ..سرشو گرفتم تو بغلم و بوسیدمش و گفتم منو نیگا کن ( چونه شو گرفتم و بلند کردم ) من هستم
نمی زارم شما ها خاری بکشین به من اعتماد داری ؟
سرشو تکون داد... گفتم: پس آروم بگیر و گریه نکن کمکم کن، می کنی ؟  .....
اول رفتم غذای بچه هارو بکشم که دیدم دست خورده و مقداری شو اوس عباس برده تو اتاق برای خودشون ....داشتم منفجر می شدم اونقدر به گلوم فشار آوردم که فریاد نزنم و هوار نکشم که گلوم درد گرفته بود ....من برای بچه هام شام درست کرده بودم یعنی اون اینقدر عوض شده بود ؟ کثافت عوضی بی شرف .. باورم نمی شد بقیه غذا رو با قابلمه پرت کردم سینه ی دیوار و پخش زیرزمین شد همون جا فهمیدم که دیگه از این به بعد هر کاری از اوس عباس بر میاد و ممکنه خیلی اتفاق ها بیفته ...مثلا از لجش و برای اینکه اون زن خوشحال بشه منو بچه هام رو بزنه ...
این فقط یک فکر بود ولی شعله های آتشی بزرگ در دلم بر پا کرد و سریع  مقداری قورمه و نون و سبزی برای بچه ها گذاشتم تو یک سینی و آهسته اومدم بالا بچه ها هم کارشون تموم شد و اومدن  ....هر سه تا رو نشوندم و گفتم : خوب به من گوش کنین ...شما ها می تونین با اونا اینجا زندگی کنین؟ شما تصمیم بگیرین فردا معترض من نشین ...
گفتن نه .....گفتم: نه اول با خودتون فکر کنین بعد جواب بدین ..اکبر و نیره گفتن نه نمی خوایم یا جای اونا .... یا جای ما ...
گفتم: خوب پس یه کاری می کنیم,,, ما میریم... چون فکر نکنم بشه آقا تو از اینجا دیگه بیرون کرد ، همه ی اون کاراشم برای همین بود ....که خودشو تو این خونه جا گیر واگیر کنه .....آره ما میریم ولی  سخته ...خیلی سخت .....شاید اولش سخت تر هم  باشه که هست ولی زندگی شما رو من درست می کنم .... بهتون قول میدم ...حالا باید شما به من  قول بدین کمکم کنین و پشت هم وایسیم و از هم حمایت کنیم قبول ؟ اگر الان در خونه ی هر کس رو بزنیم و بریم سر بار بشیم  کمتر خاری می کشیم از اینکه از بدبختی این جا زندگی کنیم ..هر کس موافقه دستشو بزاره تو دست من ...طفل معصوم ها اصلا نمی دونستن برای چی دارن بامن بیعت می کنن .....هرسه دستشون گذاشتن روی دست من ...گفتم پس یادتون باشه نه گریه ای نه ناله ای پشت هم می مونیم و دو باره یه زندگی درست می کنیم که کسی نتونه ازمون بگیره تکرار کنین قوی و محکم ...
اونام در حالیکه اصلا قوی نبودن گفتن قوی و محکم....پس زود باشین آهسته و آروم  هر کسی وسایل خودشو جمع کنه .... خوب به من گوش کنین کتاباتون وسایل مدرسه... و لباسها از اونام هر کدوم رو دوست دارین بر دارین بقیه مال اونا به گردین وسایل اضافه بر ندارین ولی چیزی نمونه که افسوس بخورین چون  دیگه اگه بریم بر نمی گردیم...  یالا ببینم بلند شدین؟؟..... بقچه ها رو آوردم سه تا پهن کردم و گفتم هر کدوم بزارین تو یکی  مرتب باشه که جا زیاد نگیره .... خودمم رفتم سراغ چیزایی که  باید بر می داشتم اول از همه چرخ خیاطی و وسایل خیاطی  رو توی یک بقچه پیچیدم و همه ی چیزایی که مربوط به خودم بود برداشتم و ساعتی بعد شش یا هفت تا بقچه دو تا صندوق کوچیک و چند تا ساک پارچه ای کنار دیوار بود دو تا پتو هم گذاشتم روش .... حالا شام بچه ها رو دادم  و ظرفا روبا همون سینی  گذاشتم کنار اتاق و لباس پوشیدیم و حاضر وایسادیم تا اونا بخوابن ....
نمی خواستم اوس عباس ما رو ببینه سر و صدا راه بندازه .......به اکبر گفتم میتونی یواشی بری خونه ی زهرا خانم؟ اون جریان زندگی منو می دونست یعنی همه می دونستن....  گفتم بهش اصل جریان رو بگو بزار بدونه و بگو عزیزم می خواد امشب وسایل ما رو نگه دارین ولی دیر وقت میایم.... نخوابه تا من صداش کنم ....اکبر رفت و برگشت .
من چراغ رو خاموش کردم و تو تاریکی نشستیم ...
قسمت هشتاد و هشتم-بخش.دوم


اوس عباس وقتی دید چراغ خاموش شده اومد بیرون و دم اتاق وایساد قلب هر چهار تامون مثل شصت تیر می زد اگه میومد تو اتاق چی
می شد .... چون همه با لباس نشسته بودیم
می فهمید ولی اون یه کم پا ,پا کرد و قدم زد و  رفت پایین ....
اون تا رفت پریدم و رختخواب هارو انداختم و همه رفتیم زیر لحاف...   یه کم بعد باز یه چیزایی دستش بود و برگشت رفت تو اتاق و در بست .. و یک ساعتی طول کشید تا چراغ خاموش شد ......
باز من مدتی صبر کردم بعد آهسته من و اکبر  تواون دل سیاه شب یکی یکی بقچه ها رو تا دم در بردیم بعد برگشتم ... اونوقت دست ملیحه و نیره گرفتم و بردم ... یواشی در باز کردم و ملیحه رو بردم بیرون .... و سه تایی اونا رو بردیم دم در خونه ی زهرا خانم ....به بچه ها گفتم صبر کنین تا من بیام ....برگشتم تو زیرزمین هی چی قورمه و خوراکی که می تونستم با خودم ببرم توی یک پارچه ی بزرگ بستم و اونم با خودم بردم ...و آهسته در و بستم ...و سرمو زود برگردوندم چون جیگرم داشت آتیش می گرفت و بدون اختیار بدون اینکه حالت گریه داشته باشم اشکهام میومد پایین. 
بعد در خونه ی آقای مصدق رو زدم ...زهرا خانم انگار پشت در بود ...چون با اولین ضربه در و باز کرد  و گفت : الهی من بمیرم خدا ازش بگذره ... چه گناهی ؟ این موقع شب نرگس جون بیا تو بیا همین جا بمون .....من چیزی نگفتم چون از شدت بغض نمی تونستم حرف بزنم گلوم می سوخت ...... اون خودش به من کمک کرد تا همه ی اثاث رو بردیم تو خونه .......
گفت: بیان همین جا بخوابین ......گفتم نه جا داریم الان نمی تونم وسیله ها رو ببرم فردا یا پس فردا یکی رو می فرستم بیاد ببره یه کم خوراکی برای بچه ها برداشتم و یه پتو و از زهرا خانم خداحافظی کردم ...منو بغل کرده بود و التماس می کرد بیا همین جا بخواب گفتم می ترسم صبح بیام بیرون با اون مواجه بشم بزار برم بهت خبر میدم هر چی دور تر بشم بهتره .... در میون چشم های مهربون و نگران زهرا خانم   با بچه ها از اونجا راه افتادیم ، بدون اینکه پشت سرمم نیگا کنم رفتم دل از اون خونه و اوس عباس و هر چی که توی اون خونه بود کندم و رفتم ......
ولی کجا؟ واقعا اون موقع شب کجا رو داشتم برم نه ماشینی بود نه درشکه ای..... تا اونجایی که می شد از اون خونه دور شدیم وقتی بچه ها خسته شدن کنار یک جوی آب نشستم و به دیوار تکیه دادم و گفتم : اولین مرحله ی سخت که بهتون گفتم الانه کی با منه ؟ بچه ها هاج و اج منو نیگا می کردن ..اکبر گفت یعنی چی ؟ عزیز جان اینجا نمیشه بده پاشو بریم ...
گفتم: امشب باید اینجا بخوابین ....نیره گفت عزیز جان می ترسم ,اینجا نه... تو رو خدا اینجا نه ... بریم خونه ی خاله رقیه ....گفتم الان نمیشه صبح یه کاری می کنم ملیحه بیا تو بغلم .. و به دیوار تکیه دادم و  چادرمو باز کردم و گفتم تو بشین این ور سرتو بزار روی پای من توام اون ور همین کارو بکن ....طفلک ها نشستن بعد پتو رو کشیدم روشون در حالیکه داشتیم از ترس می مُردیم..... شروع کردم براشون قصه گفتن  قصه ای که بارها و بارها شنیده بودن .... ولی هر بار بازم دوست داشتن گوش کنن ....
قسمت هشتاد و هشتم -بخش سوم

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه خاله سوسکه بود خیلی توقعش از زندگی زیاد بود برای همین به هیچ چیزی راضی نمی شد و هیچ خواستگاری رو قبول نمی کرد یعنی زن هیچ کس نمی شد تا اینکه یک روز باباش از دستش ناراحت شد و گفت برو تا شوهر نکردی برنگرد .... خاله سوسکه رفت و رفت و رفت تا رسید به یک قصاب ...قصابه گفت : خاله سوسکه پوست پیازی , چادریزی, تنبون قرمزی  کجا میری ؟ گفت میرم در همدون شو کنم بر رمضون نون و حلوا بخورم منت بابام نکشم ... قصابه گفت  :خاله سوسکه زنم میشی؟ وصله ی این  تنم  میشی؟ خاله سوسکه گفت: چه پر رو .. اگه من زنت بشم وصله ی اون  تنت بشم تو من و با چی می زنی ؟
گفت با این ساتوره دستم ...گفت برو برو برو زنت نمیشم اگر بشم کشته میشم .........
 کم کم خوابشون گرفت و سرشون کج شد و خوابیدن ..... اکبر از همه دیر تر خوابید ولی یک کلمه حرف نزد .....(این قصه رو اوس عباس می گفت و همیشه به من می گفت تو خاله سوسکه ای و منم آقا موشه که با دم نرم و نازکم تورو می زنم ) منم قصه رو برای اونا می گفتم و اشکهام مثل سیل از صورتم رون شده بود 
صدای سگ های ولگرد از دور میومد و من امیدوار بودم که به ما حمله نکنن اونوقت ها سگِ هار هم زیاد بود ، خودم رو روی اونا انداخته بودم که هم سردشون نشه هم اگه سگ حمله کرد اونا رو پاره نکنه .....حالا دیگه  بچه ها خواب بودن و من می تونستم بغض گلومو بیرون بریزم و تا صبح زار زار به حال خودم گریه کردم ولی یه تصمیم مهم گرفتم و اون این بود که برای همیشه اوس عباس رو از زندگی خودم بیرون کنم نمی دونم اگر طور دیگه ای رفتار می کرد من چیکار می کردم ولی خیلی بد کرد. طوری که دیگه قابل بخشش نبود ....حالا من نباید  از پا می افتادم بچه هایم از اوس عباس مهمتر بودن ....
به محض اینکه هوا روشن شد بچه ها رو بیدار کردم و دوباره راه افتادیم مردم از خونه هاشون میومدن بیرون و صورت خوشی نداشت ما اونجا باشیم ..... اونا خوابشون میومد و نق می زدن به زور دنبال من راه می رفتن ... برای همین تا یک درشکه دیدم صداش کردم و سوار شدم هر سه تا زود توی درشکه   خوابیدن... به دورشکه چی گفتم میشه یک کم ما رو دور بدی تا صبح بشه بچه ها خسته شدن اون مرد جوونی بود نگاهی به چشمهای ورم کرده و صورت قرمز و گریون من کرد و گفت : چی بگم والله ...چشم آبجی ...جایی نداری بری ؟
 گفتم : اییی.........گفت: می خوای بیای خونه ی ما بچه ها بخوابن این جوری که نمیشه گناه دارن.... مادرم زن خوبیه .. ......گفتم نه منتظرم داداشم از خواب بیدار بشه برم خونه ی اون فقط خیلی زوده  ......میشه دیگه سئوال نکنی ؟ خیلی حالم بده می بخشی ها ....
همین طور که درشکه راه می رفت آفتاب در اومد و چشم منم گرم شد ولی یک باره مثل اینکه کسی یک جووال دوز(سوزن بزرگ برای دوختن لحاف ) به من فرو کرده باشه از جا پریدم  و یک جیغ بلند کشیدم ...بیچاره درشکه چی دهنه ی اسب رو کشید درشکه وایساد و بچه ها همه بیدار شدن ....تازه یادم افتاد اصلا فکر نکردم کجا برم ؟ راستی  کجا برم ؟ خونه ی رقیه ؟ نه ...ربابه ؟نه ....خان باجی ؟نه زهرا ؟ کوکب ؟نه ..عزیز خانم ؟ نه.... حیدر ؟ آره چرا نه یک روز ما مهمون اونا باشیم.... امروز بریم اونجا بعد میرم یه جا رو اجاره می کنم ... زود آدرس دادم و رفتیم بطرف خونه ی حیدر .....اون یه خونه توی آ شیخ هادی خریده بود 
 با هزار خجالت در زدم و با خودم گفتم نرگس نیستم اگه کاری نکنم که همه  به من احتیاج پیدا کنن..
ملوک در و باز کرد با تعجب به من نیگا می کرد روبوسی کردیم و رفتیم تو می ترسید از من بپرسه این وقت صبح اینجا چیکار می کنی ؟ حیدرم کنجکاو اومد  ....هر دو با روی خوش از ما استقبال کردن...گفتم برای امروز مهمون
 نمی خواین ....
حیدر گفت : بیا تو زن داداش بگو باز عباس چه دسته گلی به آب داده که شما ها رو آواره کرده .......
اون می دونست که من سال تا سال خونه ی کسی نمیرم حالا با دو تا ساک و یک پتو صبح زود منو دم در خونه اش می دید خیلی روشن بود که منم به اونا پناه آوردم ...
قسمت هشتاد و هشتم-بخش چهارم


گفتم بزارین بچه ها یه کم دیگه بخوابن دیشب بد خوابیدن آخه تو کوچه موندیم .....

حیدر زد پشت دستش و گفت تف بر روت بیاد عباس بیرونتون کرد ؟ زنیکه رو آورد تو خونه !!!!؟
ای بر پدرت صلوات مرتیکه ی بی همه چیز
بی عاطفه اس زن داداش به خدا یه جو معرفت نداره ......
بچه ها رو خوابوندم و خودمم کنارشون دراز کشیدم بدنم خرد و خمیر شده بود و خیلی زود خوابم برد .

از بوی چای و نون تازه بیدار شدم ملوک سفره ی ناشتایی رو پهن کرده بود و خوب تو خونه ی اونا همه جور لبنیات مرغوب هم پیدا می شد بعد از مدت ها احساس گرسنگی کردم بلند شدم و بچه ها رو صدا زدم و جات خالی نشستم و یک ناشتایی کامل خوردم در حالیکه  فکر می کردم حالا حالاها اشتها نداشته باشم..... ولی  خوب من نرگس بودم وقتی این جوری گرسنه می شدم دیگه همه چیز یادم میرفت ....
حیدر سر کار نرفته بود اون که هیچی اصغر و محمود هم نرفته بودن .....اومد و ازم خواست براش تعریف کنم چی شده .....
منم گفتم..... . بعد ادامه دادم الان می خوام برم دنبال خونه بگردم دو تا اتاق پیدا می کنم و میرم اونجا انشالله همین امروز پیدا می کنم .....ملوک گفت به جون اصغرم اگه بزارم جایی بری همین جا کم یا زیاد با هم می خوریم چه کاریه ؟ حیدر حرفشو ادامه داد راست میگه زن داداش امکان نداره بزارم برین ...گفتم امروز اکبر می فرستم پیش اوس عباس یه کم پول بده من رو براه میشم و خونه اجاره می کنم باید بده با لج و لج بازی این بچه ها اذیت میشن ....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.