من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

81


قسمت هشتاد و یکم

ناهید گلکار


 ....ولی فهمیدم که حرفم اثر نداشته و اون بازم فکر می کرد که من دارم  کفر میگم و به بهانه ای از پیشم رفت.
تا نیره شش سالش شد و اکبر هشت و کوکب سیزده سال داشتن و من تمام تلاشم رو می کردم که دیگه آبستن نشم ولی بازم اتفاقی که ازش می ترسیدم شد ، در حالیکه این دفعه واقعا داشتم دق می کردم…. دوباره زاییدن و دوباره شیر دادن  خیلی برام سخت بود... ولی اون زمان چاره ای جز تسلیم برای یک زن نبود و این باعث افسوس من بود با خودم می گفتم باید راهی باشه که زن ها بتونن جلوی این همه بچه زاییدن رو بگیرن و این فکر مثل خوره افتاد به جونم که راه حلی برای این پیدا کنم برای همه ی زن ها  .....

 کوکب که خیلی مذهبی شده بود از کارای آقاش ناراحت می شد و باهاش مخالفت می کرد ، اون حالا هر وقت خانم حسینی کار داشت به جای اون درس می داد ...
کوکب هم خیلی شیبه اوس عباس بود قد بلند با چشمانی سیاه و درشت و صداش هم مثل آقاش خوب بود و از همه بهتر سخن ور قابلی هم بود  ولی تو خونه ی ما راحت نبود .. اون مثل مرغ سر گشته ای شده بود که جای خودشو پیدا نمی کرد.

یک شب گرم تابستون  اوس عباس ، حیدر و ملوک رو دعوت کرد و زهرا و رضا هم اومدن خونه ی ما  من حالا شکمم کاملا بالا اومده بود و پا به ماه بودم ...از خجالتم هی اونو زیر چادر مخفی می کردم ... چون هوا گرم بود همه رفتیم توی زیر زمین و اوس عباس دور تا دور پشتی گذاشت و همه چیز رو مهیا کرد و گرامافون و هم آورد پایین و صفحه ی بدیع زاده رو گذاشت ، همه دور هم جمع شده بودیم و می گفتیم و 
می خوردیم و می خندیدیم ، خوشحال بودیم...... یه دفعه دیدم کوکب نیست ...از زهرا پرسیدم کوکب رو ندیدی ؟ گفت چرا خیلی وقته رفته بالا ....بلند شدم رفتم دنبالش چند تا اتاق رو گشتم تا دیدم گوشه ی یک اتاق تو تاریکی نشسته و گریه می کنه ، رفتم جلو و مثل خودش کنارش نشستم و گفتم : الهی من قربونت برم چرا این کارو با من می کنی ؟ نمی دونی چقدر ناراحت میشم ؟ گریه اش بیشتر شد و گفت خوب آقاجون داره چیکار می کنه صدای اون مرتیکه رو در آورده من بیام کجا عزیزجان ؟ گفتم خوب چیکار کنیم همش قران بخونیم؟ تو راضی میشی؟ خوب بابا آدمیزاد احتیاج داره گاهی به غم و غصه فکر نکنه ول کن توام بیا خوب گوش کن ....گفت وا عزیز جان اون صدای مرده ......گفتم ببخشید اون گردن کلفت که میاد روضه می خونه خواجه اس ؟خوب اونم مرده چه فرقی می کنه اصلا مرد باشه تو زنی باش که برات فرق نکنه ...بیاو کیف کن ول کن این حرفارو ....
بالاخره با هزار خواهش و تمنا اومد پایین ....اوس عباس از دیدن کوکب خوشحال شد و بلند شد بغلش کرد و گفت آقاجون خیلی دوستت دارم ، بدون تو هیچی صفا نداره .....کوکب یه کم راضی شد و منم  گرامافون رو خاموش کردم تا بچه ام راحت باشه ، کم کم یخش وا شد و اونم با بقیه همراه شد و شام خوردیم و همین طور که داشت خوش می گذشت ... اوس عباس برای دلش می خواست دوباره گرامافون رو روشن کنه ، به کوکب  گفت : فکر می کنم من تنها مردی باشم که اینقدر زنش دوست داشته باشه من هنوز مثل روز اول که دیدمش عاشقشم این تصنیف ها رو هم فقط برای عزیز جان دوست دارم و فقط برای اون می خونم ..و بلند شد و رفت یک صفحه ی قِر دار گذاشت و خودشم شروع کرد به سرو گردن و چشم ابرو اومدن و حیدرم دنباشو رضا هم که بادمجون دور قاب چین اوس عباس بود دنبال اون بقیه دست و اونم به رقصیدن که یه دفعه کوکب یه جیغ بلند کشید که خفه کنین اون واموند را خجالت بکشین تمومش کنین ، اینجا رو آقا جون کرده مطرب خونه ...حالا جیغ می کشید که صداش هفت تا خونه اون ور تر میرفت ....همه ساکت شدن و زهرا زود گرامافون خاموش کرد ، ولی اوس عباس عصبانی شد و گفت ....برو گمشو بی تربیت تو می خوای یک علف بچه برای من تعیین تکلیف کنی ؟ بهت اجازه نمی دم ....
بعد رو کرد به من که همش تقصیر توس مگه نگفتم نزار بره حالا بفرما تحویل بگیر ...دختره ی پر رو زندگی به ما نگذاشته ....

کوکب همین طور که هق و هق می کرد دوید بالا .....به قول خودش دیگه آبروش رفته بود و آقاش که تا اون موقع از گل بالاتر بهش نگفته بود اون جا آبروشو  برده بود .... همه پکر شدن و اوس عباس از همه بیشتر ....
منم دیگه گرامافون رو جمع کردم تا بیشتر از این باعث ناراحتی توی خونه نشه ولی اوس عباس کوتاه نمیومد و مرتب می گفت ور دار بیار هر کی نمی خواد گوش کنه بره ...من دوست دارم تو خونه ی خودم کاری رو که دوست دارم بکنم ...
قسمت هشتاد و یکم -بخش دوم



من این وسط مونده بودم هم اوس عباس رو می شناختم و هم کوکب هر دو لج باز بودن و جلوی چیزی کوتاه نمی اومدن ...
 و باز یک شب اوس عباس صفحه ی جدید خرید و آورد خونه ...کوکب تو حیاط بود تا چشمش افتاد به صفحه گفت به خدا اگر بزاری آقاجون من از این خونه میرم حق نداری .....
اوس عباس چنان عصبانی شد که من تا اون موقع ندیده بودم شروع کرد به هوار زدن و به کوکب فحش دادن و اول از همه هم زد صفحه رو شکست و از در خونه زد بیرون و سوار ماشین شد چند تا گاز بد جور داد که همه عصبانیت شو بفهمن و رفت ، در حالیکه منو کوکب مثل یخ تو حیاط وارفته بودیم .....
نگاهی به کوکب انداختم و گفتم آخه این چه کاری بود کردی؟ می گذاشتی من اول گوش کنم ببینم چیه بعدا سر و صدا می کردی ببین صفحه رو شکست .....
اون که توی بغض بود و داشت می ترکید خندش گرفت و هر دو با صدای بلند خندیم ، کوکب که هیچی چون عصبی هم بود خندش بند نمی اومد ....من اخلاق اوس عباس رو می دونستم و از اونجایی که شب زنده داری های اونو یادم رفته بود فکر می کردم الان برمی گرده و آروم شده و از دل کوکب در میاره .....ولی اینطور نشد و اون بعد از سالها رفت و صبح مست اومد خونه ....
بچه ام تا صبح با من توی حیاط نشست و گریه کرد ، بهش گفتم: اگه راهی رو رفتی نباید به کسی بگی که راه تو رو بیاد باید کاری کنی که خودش بیاد اگه آقا تو دوست داری باید به دلش راه بیای اون که نباید خودشو به خاطر تو عوض کنه اصلا بخواد هم نمی تونه ولش کن به حال خودش اینقدر بهش امر و نهی نکن اون گوش نمی ده حتی اگ رمنم بهش بگم گوش نمی ده از خان بابا جدا شد ، چون بهش امر و نهی می کرد ، ولش کن توام زیاد به حرف این و اون گوش نکن اونا خودشون تو کار خودشون موندن چه می دونن اون دنیا چه خبره زندگی خودتو خراب می کنی .....
با تاسف سری تکون داد و گفت : می دونم عزیز جان شدم وصله ی ناجور بین شما....چیکار کنم؟ از گناه می ترسم .....
سرشو گرفتم تو بغلم و موهای سیاه و صافشو نوازش کردم و گفتم تو فقط کافیه خودت کاری نکنی که دوست نداری به بقیه کار نداشته باش ، این حرفا دورغ که یکی نجسی بخوره همه ی آدمای اون خونه میرن جهنم این شک به کار خداس مگه خدا نمی بینه که منو تو گناهی نداریم به خدا شک نکن .....
صدای ماشین توی فضای ساکت شب پیچید و ما فهمیدیم که اوس عباس اومد ...جلوی در نیگر داشت و گاز داد ....بازم گاز داد....
تو اون دل شب صدای هولناکی بوجود میومد و اعصابم رو داغون می کرد اوس عباس حالش از همیشه بدتر بود... رفتیم و از تو ماشین آوردیمش تو ...
کوکب زیر بغلشو گرفته بود ، بهش گفت مجبور بودی این قدر بخوری؟ چیزی که من هرگز به اون نگفته بودم حالا اوس عباس  هم که از اون پر بود ، پس بهش برخورد و  گیر داد به اون و گفت : دختر ی سرتق ..بی حیا ..برای من تعین تکلیف می کنه انگار نون منو میده گمشو ...گمشو از جلوی چشمم دور شو بی حیا دریده ... (اوس عباس همیشه احترام بچه ها رو داشت و خیلی بهشون محبت می کرد و گاهی با اونا رفیق هم بود ) پس کوکب که انتظار چنین حرفای رو دوباره از آقاش  نداشت شروع کرد به لرزیدن و داشت پس میافتاد بلند گریه می کرد و به خودش می پیچید هر چی می گفتم بابا گریه نکن می دونی که مسته از رو عقل که نمی گه باور نمی کرد ....با هزار زحمت اوس عباس رو خوابوندم و رفتم که کوکب رو از زیر زمین بیارم درد شدیدی وجودم رو گرفت....
قسمت هشتاد و یکم-بخش سوم

ناله ای کردم و روی پله نشستم صدا کردم کوکب بیا مادر بیا .....ولی اون نیومد ......

حالا اوس عباس به اون حال روز و کوکب هم که قهر کرده منم رو پله داشتم می زاییدم ...........
چند تا درد بردم و نفسی کشیدم قد راست کردم دیدم وقت رو نباید تلف کنم ...با عجله رفتم تو زیر زمین اون مثل یه جوجه ی زخمی  کنار دیوار گز کرده بود و گریه می کرد دلم به حالش سوخت ....گفتم مادر به کمکت احتیاج دارم
می تونی خودتو جمع و جور کنی ؟ گفت :ول کن عزیز جان منو به حال خودم بزار گفتم : ولی تو منو به حال خودم نزار چون دارم میزام ...
می تونی بری زهرا و رضا رو بگی بیان ....چون درد نداشتم باورش نشد ...شونه هاشو به عادت خودش بالا انداخت و گفت :من نمی تونم برم می ترسم ...گفتم نترس هوا داره روشن میشه اگر صبر کنیم تا قابله بیاد دیر میشه من تا وسایل رو حاضر کنم تو برو به زهرا بگو و رضا رو بفرست تا قابله رو بیاره .....
گریه اش شدید تر شد و گفت ولم کن حوصله ی شوخی ندارم .....دیدم نه مثل اینکه باور نمی کنه بدون اینکه درد داشته  باشم داد زدم آخ مُردم خدااااا بدو داره به دنیا میاد بدو کوکب به دادم برس .....
یه دفعه از جاش پرید و زیر بغل منو گرفت و گفت راست گفتی شوخی نمی کنی ؟ گفتم آره مادر بدو تا من کارامو بکنم اومدی.... بدو.......

زهرا و کوکب با هم اومدن و تا قابله اومد تو اتاق فقط دوید و بچه رو گرفت و کارای اونو کرد و به من گفت: آفرین به تو صد مرحبا معلومه که خیلی دانایی.... هنوز من بچه ی دهم یکی رو به دنیا میارم که میرم تازه باید بگم چیکار کنن تو همه چیز رو حاضر کرده بودی کیف کردم ....
بچه ام دختر بود صورتش کوچیک بود و ظریف و معصوم خوشگل سفیدو آروم ....اون موقع ها اول به نوزاد کره و بارهنگ می دادن تا چیزایی که توی شکمش مونده بیاد بیرون ، قابله داشت به بچه می داد که صدای اوس عباس اومد اون هنوز خواب بود و تازه
بیدار شده بود و از این که بی خبر مونده بود با وحشت خودشو به من رسوند و گفت : الهی من بمیرم که تو این جور غریب زاییدی مگه خواب مرگ رفته بودم که منو بیدار نکردی ؟ چرا این کارو با من کردی عزیز ِجانم فدای اون همهه خانمی و فهمت بشم  .....
قابله چشماش گرد شده بود و خیره به من اوس عباس نگاه می کرد ...اون حق داشت مردای اون روزا  اینقدر که اون روزا خیلی از این کارا نمی کردن که جلوی یکی  قربون صدقه ی زنشون برن اصلا به زن ها رو نمی دادن.........همچین به ما نیگا می کرد که داشت چشمش میومد بیرون  ...از نگاه اون ترسیدم و بهش گفتم نیگا به این حرفاش نکن شب یه فس منو می زنه صبح قربون صدقه ام میره دیشب منو زده فکر می کنی برا چی صداش نکردم ؟ حالا اومده از دلم در بیاره اونقدر زده تو سرم که منگه منگم .......
اوس عباس یه نیگا به من کرد و چشمک زد و صداشو کلفت کرد و گفت : خوب می خواستی غلط زیادی نکنی تا نخوری ....بازم می زنم اگه دست از پا خطا کنی پدرتو در میارم  ...زن بیچاره هی به من نیگا می کرد و هی به اوس عباس نمی فهمید این زن که همین الان زاییده داره شوخی می کنه یا جدی میگه برای همین فکر می کنم حدس زد ما خل باشیم و پاشد از اتاق رفت بیرون
 ولی واقعا  گیج گیج می خورد ...اون که رفت هر دو زدیم زیر خنده و بعد اوس عباس منو بوسید و نوازش کرد و بچه رو بغل کرد و گفت زهرا داره برات کاچی میاره خودم بهت میدم گفتم تو رو خدا اوس عباس جلوی این خانم این کارو نکن این خونه اون خونه میره و خبر می بره اونوقت میگن من تو رو گرفتم تو مشتم, چشممون می کنن چه لزومی داره جلوی بقیه می گی ...
گفت : من همیشه میگم چه کسی باشه چه نباشه تو عزیزجان منی ول کن اسپند دود می کنیم ...تا چشمشون کور بشه ....همینطور که به بچه نیگا می کرد گفت : ببین نرگس چقدر ملیحه ....گفتم آره دیدم ....گفت اسمشو بزاریم ملیحه؟ ....
گفتم بزاریم .......بچه رو گذاشت زمین و دولا شد و منو بغل کرد و گفت : اونوقت میگم قربونت برم میگی نگو همین جور که روی من افتاده بود قابله و زهرا اومدن تو ....قابله که داشت پس میفتاد صورتشو برگردوند ولی زهرا عادت داشت .....
از بوی خوش کاچی که تو اتاق پیچیده بود دلم ضعف رفت یواشکی به اوس عباس گفتم حساب خانم رو بکن بره من خوبم خودم به بچه میرسم زهرا و کوکب هم که هستن ........
بعد جات خالی یک کاسه کاچی خوردم خیلی گرسنه بودم و اون کاچی چنان به من چسبید که تا آخر عمرم یادم نمی ره ......

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.