من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

87


قسمت هشتاد و هفت
ناهید گلکار

 تا در باز شد اوس عباس خودشُ انداخت تو خونه  من ملیحه رو گذاشتم زمین و خودمُ رسوندم به اکبر که داشت آقاش تهدید می کرد که با چاقو بزنه دستشو گرفتم و چاقو رو ازش گرفتم و بهش گفتم : بی شعور این چه کاریه می کنی ؟ می خوای کار دستم بدی اون چاقو رو داد به من
ولی حمله کرد به اوس عباس حالا هر کاری می کردم نمی تونستم جلوش بگیرم اوس عباس هم نامردی نکرد و یک کشیده ی محکم زد تو گوش بچه ام ملیحه و نیره از دیدن این وضع ناراحت شدن و ریختن سر اوس عباس و سه تایی از خونه بیرونش کردن ....
اکبر همین طور هوار می زد و فحش می داد و می زد تو سینه اش وهولش می داد به طرف در و می گفت : زنیکه شکمش قد طبل شده تو اومدی برای ما تعریف کنی ؟ برو دیگه تو بابای ما نیستی ...ماشین  گذاشتی زیر پای اون عجوزه .....
دم در که رسید و دید نمی تونه بچه ها رو آروم کنه گفت : خاک تو سر همتون کنن بی چشم رو ها یه عمر دادم خوردین حالا با من این کارو
می کنین ؟ پست فطرت ها حالا وایسین تماشا کنین چه بلایی سرتون بیارم تماشا کنین پدر تون در میارم تا غلط بکنین این کارا رو بکنین........ و رو به من کرد و انگشتشو گرفت بالا و هی اون تکون داد که خوب بچه ها رو پر کردی انداختی به جون من باشه که ببینی سزای این کارت چیه ....  زن گرفتم خلاف شرع که نکردم خوب کاری کردم شما ها لیاقت نداشتین .... و همین طور که برای ما خط و گرو می کشید رفت .....
وقتی اون رفت انگار یک سطل آب سرد ریخته بودن روی تن من همه بدنم خیس آب بود و هنوز تنم می لرزید همه همون طوری مدتی وایستادیم بالاخره به اکبر گفتم:حالا کار خودت کردی ؟ همه چی درست شد ؟ آقات برگشت ؟ ول کن دیگه اگه سرلج بیفته من حوصله ندارم باهاش کَل وکَل کنم ...... اگه دق و دلیت رو خالی کردی  لطفا دیگه کاری بهش نداشته باش دردش برای خودش بسه برا اونم سخته که با زن و بچه اش این جوری روبرو بشه برین تو دیگه کارتون بکنین اتاقم تمیز کنین تا من بیام .....
رفتم پایین و حالا بغضم ترکید و به حال خودم گریه کردم تا دلم خالی بشه ...نمی دونم خالی شد یا نه ولی چاره ای نداشتم جز اینکه با زندگی بسازم سه جفت چشم دائما به من نگاه می کردن و من نمی تونستم غم و غصه ی اونا رو ببینم باید خودم به خاطر اونا سر پا نیگر می داشتم...
تا اون موقع من اونجور رفتار کردم حاصلش این بود اگر واویلا راه مینداختم که خدا می دونه چی می شد و این بچه ها چقدر صدمه می دیدن .
فردا وقتی صدای در خونه اومد بند دلم پاره شد ....ترس و وحشتی که حالا از اومدن اوس عباس به دلم افتاده بود امانم  بریده بود ....در حالیکه بدنم می لرزید رفتم  پشت در گفتم کیه ؟
 گفت وا کن ...اول فکر کردم اوس عباس...گفتم مگه نگفتم اینجا نیا ....باز صداش اومد و گفت : حیدرم زن داداش ...... نفسم که تو سینه حبس شده بود رها کردم و در و باز کردم و اومد تو ....
رفتیم تو اتاق و نشست ....یه چایی براش ریختم.....  دهنم خشک شده بود نمی دونستم که حیدر برای دلجویی از من اومده یا اوس عباس اون فرستاده پس برگشتم برای خودمم چایی ریختم و بدون قند یه کم خوردم ...حیدر متوجه  حالت عصبی من شده بود سری تکون داد و ناچ و نوچی کرد و  گفت حق داری زن داداش هر چی بگی حق داری وای ..وای ..چی بگم به خدا بهش گفتم حیف زندگیت نبود که به آتیش کشیدی ؟ می دونی چی گفت ؟ ....راستش زن داداش دیشب اومده پیش من خیلی ناراحت پشیمونه میگه به خاطر بچه عقد رسمی کردم و مهرشم خیلی زیاده ندارم بدم ...میگه هنوز عاشق شماس و می خواد برگرده ...الان نمی تونه کار کنه خونه رو خیلی وقته فروخته ماشین رو هم فروخت پول کارگر هاش داد ریخته بودن در خونه اش الانم خونه ی اجاره ای میشینه خوب چیکار کنه شما بگو ....
گفتم آقا حیدر دقیقا بگو از من چی می خوای من باید چیکار کنم ؟ .....گفت : بزار بیاد تو همین خونه اون زنم تو یک اتاق می شینه و اوس عباسم میگه .......
داد زدم : بسه دیگه... هیچ وقت .... هرگز ...من هیچوقت این کارو نمی کنم ....حیدر با لحن مهربون تری گفت .... همه می دونن که شما چقدر مهربونی و چقدر با گذشتی و چه کارایی که برای اوس عباس نکردی ولی این دفعه رو هم خانمی کن و بزار این بچه ها بی پدر نشن ........
قسمت هشتاد و هفتم-بخش دوم

گفتم : آقا حیدر خودت می دونی که مثل برادر دوستت دارم ولی اگر یک بار دیگه در این مورد حرف بزنی خواهر برادریمون بهم می خوره.... من اوس عباس که هیچی اگر اون حاجی گور به گور شده هم این کارو می کرد من اهل این کار نبودم و نیستم ..شما می دونی مهریه ی من چیه ؟ بهش گفتم مهر من وفا داری توس اگر پای کس دیگه ای بیاد وسط انگار منو طلاق دادی بهش بگین نگفتم ؟ خوبه که من طی کرده بودم باهاش .... پس دیگه چه حرفی ؟ ...از قول من بهش بگو نرگس گفت : زن گرفتی؟ بچه دارشدی ؟ مبارکت باشه من نه این که
نمی بخشمش دیگه شوهر خودم نمی دونمش تموم شد و رفت ....
حتی اگر الان اون زن رو هم طلاق بده و بخواد برگرده من دیگه نیستم هرگز ....

حیدر گفت : زن داداش یه کم گذشت هم خوب چیزیه ...می خوای از این به بعد چه جوری زندگی کنی ؟ 
گفتم : روزی منو بچه هام دست خداس دست اوس عباس که نیست دیدی که وقتی به ما خرجی نداد روزی اون بریده شد خدا رو شکر من هنوز نموندم ....حالا هر چی خدا بخواد .......
باز یک سری جنبوند و گفت وقتی همه میگن شیر زنی والله راس میگن ....نمی دونم زن داداش از من به دل نگیر راستش به من که گفت بیام اینارو بگم التماس کرد ....والله  بهش گفتم شما قبول نمی کنی ولی خوب برادرم نمی شد روش زمین بندازم ...ولی هر وقت کاری داشتین روی من حساب کنین خوشحال میشم براتون انجام بدم .....در ضمن زن زاییده دخترم داره..... صاب خونه ای که توش نشسته جوابش کرده پولم نداره خونه اجاره کنه ....والله نمی دونم یک گره ی کور شد خوب من زحمت رو کم می کنم... یادتون نره هر کاری باشه خوشحال میشم براتون انجام بدم ...حالا خودمم سر می زنم .... راستی زن داداش یه روز بیاین خونه ی ما بچه ها از این حال و هوا بیان بیرون ........

آخرای فروردین بود از اوس عباس خبری نبود و من فکر کردم دیگه رفته و تموم شده ....خیلی سعی می کردم زندگی من بچه ها به حال طبیعی بر گرده برای همین وقتی دیدم ملیحه و نیره دارن کنار حوض بازی می کنن هوس کردم و   فرش پهن کردم کنار حوض و سماور و بساط چایی و شام رو آوردم تو حیاط و منتطر زهرا و کوکب بودم تا برای شام بیان خونه ی ما ...در زدن....
قسمت هشتاد و.هفتم-بخش سوم


اکبر رفت درو باز کرد ...یهو دیدم اوس عباس خودش انداخت تو خونه .... من از جام تکون نخوردم ....
یه نگاهی به ما انداخت و گفت : چه بخوای چه نخوای من اومدم تو خونه ی خودم زندگی کنم بعد روش کرد به در و گفت بیا تو کبری ..بیا تو اینجا دیگه خونه ی توست هرکس دوست داره بمونه هرکس دوست  نداره هرررری .....یه زن همسن و سال من با چشماهای پف آلو و ریز در حالیکه یه بچه تو بغلش بود اومد تو سرش پایین بود و از من بیشتر می لرزید کنار دیوار وایستاد و اوس عباس تند تند می رفت بیرون و وسایلشون میاورد تو ....

نمی دونستم باید چیکار کنم اکبر داشت از عصبانیت می ترکید دستشو گرفتم و گفتم هیچ کاری نکن فایده نداره ، فقط نیره بچه ام به گریه افتاده بود و سخت زار می زد ....اونم صدا کردم و کنارم نشوندم .
به اکبر گفتم بدو ...بدو به زهرا و کوکب بگو نیان ...اگر تو راهم دیدی برشون گردون بدو ... اوس عباس وسایلش برد تو اتاق بزرگه و معلوم بود از قبل فکراشو کرده بود منم تا تونستم اون زن رو ورانداز کردم اشکهاش صورتشو خیس کرده بود و اونقدر می لرزید که حال ترحم آمیزی به خودش گرفته بود ......

اوس عباس آخرین تیکه رو که برد از همون جا صدا زد بیا کبری خانم ....ولشون کن تا فردا اونجا وایسی اونجور خیره خیره به تو نگاه
می کنه ...... زن راه افتاد و همون طور که می لرزید زیر لبی گفت ببخشید و رفت بالا ......

هیچ قدرتی نداشتم ضربه اینقدر برام سنگین بود تا هنوز باور نکرده بودم ...با خودم فکر کردم خوابم باز دارم کابوس می ببینم ......
دوباره اوس عباس اومد پایین و رفت زیر زمین و یک سینی پر کرد و برد بالا روشو کرده بود اونور و به ما نیگا نکرد ...من یه چایی برای خودم ریختم و شروع کردم به خوردن ...در حالیکه داشتم از نفس میفتادم سعی می کردم رو پا باشم و فکر کنم چه جوری اونا رو از خونه بیرون کنم ... هیچ چی به عقلم نرسید حقم داشتم چون اصلا نمی تونستم فکر کنم تپش قلب و لرز بدنم امانم بُریده  بود ......
عزیز جان اینجا که رسید اشکهاش از گوشه ی چشمش سرازیر شد آه عمیقی کشید....گلو و   لبهاش با به یاد آوردن اون خاطره مثل همون شب خشک شده بود و به زحمت حرف می زد ...
یک لیوان آب براش آوردم تا ته سر کشید و گفت خدا پدر و مادرت بیامرزه ...... پرسیدم عزیز جان احساس شما رو می فهمم ولی اینکه هیچی نمی گفتی رو نمی فهمم چرا اقلاً یه کم بهشون بد و بیراه نگفتی تا دلت خنک بشه .....
گفت: مادر از من به تو نصیحت کاری رو که می دونی فایده نداره نکن ... چه فایده داشت ؟ من دلم خنک می شد ؟ نه والله آتیشی که توی دل من بود با هیچ آبی خنک نمی شد اوس عباسم اهل فهمیدنش نبود ...نمی دونم اون می فهمید که آوردن اون زن توی خونه ی من برای من یعنی چی ؟کسی که تا دیروز بدون من نفس نمی کشید حالا توی یک اتاق دیگه می خواست پهلوی یه زن دیگه بخوابه برای من یعنی چی ؟ ولش کن ...بزار برات بگم که اینم کار خدا بود و گرنه من تو زندگی هیچی نمی شدم و همین کار اون باعث شد که من راهم پیدا کنم از این بابت خوشحالم .....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.