-
قاصدک قسمت بیست و هفتم
دوشنبه 2 مهر 1397 22:33
قسمت بیست و هفتم ولی توهم منو درک کن تو اینجا باشی همش دلم پیش توست .. به خدا تا تو خونه هستم حواسم جمع نیست و مدام فکر می کنم دارم از تو کم میزارم ..بیا پیش خودم مادر قول میدم مشکلی پیش نیاد ... گفتم : مامان من شما رو میشناسم می دونم که چقدر با محبتی ولی الان دلم نمی خواد بزارین خودم آمادگی پیدا کنم .. ببینیم چی میشه...
-
قاصدک قسمت بیست و پنجم
شنبه 31 شهریور 1397 15:57
قسمت بیست و پنجم با حالتی که معلوم بود عصبی و ناراحته گفت : سلام .. تو پیش کی زندگی می کنی ؟ جا خوردم ..اصلا فکر همچین چیزی رو نمی کردم گفتم : بفرمایید تو با مادر بزرگم و داییم ... گفت : چطوری می تونم مادر و پدرت رو ببینم ؟ ... گفتم : شما بیاین تو اگر بخواین زنگ می زنم میان .. اونا هم مشتاق دیدن شما هستن .. راحله جون...
-
قاصدک قسمت بیست و چهارم
شنبه 31 شهریور 1397 15:41
قسمت بیست و چهارم اونشب تا دیر وقت تو حیاط نشستم و فکر کردم دردم نه امید بود و نه نیومدن بابام فقط گیج بودم و نمی دونستم کجام و چیکار می خوام بکنم .. صبح اول وقت مامان اومد دنبالم که منو ببره مدرسه .. هومن تو ماشین بود از دیدن من اونقدر خوشحال شده بود که پرید بغلم و منو بوسید و این اولین حس خوب برادر داشتن برای من بود...
-
قاصدک قسکت بیست و سه
سهشنبه 27 شهریور 1397 13:55
قسمت_بیست و سوم راستی سلام ..مهدی گفت : سلام ..آره والله خودمم تنم می خاره راه افتادم دنبال امید .. خوب یک دونه داداش که بیشتر ندارم ..باید مواظبش باشم دوباره گم نشه ... گفتم : از هشت سال به بالا اگرم گم بشه دوباره پیدا میشه ... خندید و گفت : از شوخی گذشته بابا سفارش کرده تنهاش نزارم مامانمم که ترسِ از دست دادن امید...
-
قاصدک قسمت بیست و دو
سهشنبه 27 شهریور 1397 13:53
قسمت_بیست و دوم یک مرتبه دیدم مامان کنارمه ... با خنده گفتم : این تنها دلخوشی ما تو اون روزای سخت بود ... مامان سرشو با یک لبخند تلخ کج کرده و به ما نگاه می کرد می شد فهمید داره به چی فکر می کنه ... به امید گفت : بفرمایید تو صبحانه بخورین از اینکه صبح به این زودی اینجا بودین حتما ناشتا هستین ؟ امید گفت : مزاحم نیستم ؟...
-
قاصدک قسمت بیست و یکم
یکشنبه 25 شهریور 1397 18:50
قسمت_بیست و یکم امید که رفت انگار قلب منو با خودش برد، تو دلم خالی شد .... بر گشتم بابا پشت سرم بود دست انداخت زیر پام و منو از زمین بلند کرد و روی دست گرفت .. و گفت : فدات بشم تو اینجایی؟؟ هنوز باورم نمیشه تو برگشتی .. دستم رو دور گردنش حلقه کردم ..ادامه داد ... لعیا عزیز بابا ,, از وقتی مامانت تو رو بار دار بود تا...
-
قاصدک قسمت بیستم
شنبه 24 شهریور 1397 14:41
قسمت_بیستم شاید اونم مثل من احساس کرده بود که باید از هم جدا بشیم دیگه نمی تونستم راحت همدیگر رو ببینم بدون اینکه من از حس واقعی اون نسبت به خودم مطمئن باشم ... در واقع من و امید روزهای گرسنگی و سرما که مجبور بودیم تو خیابون ها کار کنیم ..رو با هم تجربه کرده بودیم ... روزا هایی که به خاطر کفش های پاره مون پا هامون یخ...
-
قاصدک قسمت نوزدهم
جمعه 23 شهریور 1397 11:34
قسمت_نوزدهم فکر اینکه با چه صحنه ای روبرو میشم مو به تنم راست کرده بود حالم طوری بود که انگار داشتم طاقت میاوردم وگرنه فریادی از گلوم بیرون میومد که گوش فلک رو کر می کرد ... امید پای آیفون داشت حرف می زد .. اومد به طرف ما ,, ماشین یکم پایین تر خونه پارک شده بود .. مهدی پرسید لعیا خوبی ؟ من دارم از استرس میمیرم چه برسه...
-
قاصدک قسمت هجدهم
جمعه 23 شهریور 1397 01:37
قسمت هجدهم گفتم : درست نمی دونم ولی حدس می زنم ..امید برو یک چاقو بیار .. مهدی گفت : صبر کن من درو ورودی حیاط رو قفل کنم نکنه هنوز دزد ها این طرفا باشن ...... امید رفت و با یک چاقو برگشت و پرسید کجاست ؟ گفتم : باید پشت پرده باشه .. هر دو هیجان زده پرده رو پس زدن .. مهدی گفت : نکنه تو دیواره ؟ اینجا که چیزی نیست .....
-
قاصدک قسمت هفدهم
چهارشنبه 21 شهریور 1397 20:40
قسمت هفدهم فاطمه هم اومد جلو و با دو دست چادرشو بلند کرد و ما دوتا رو بغل کرد .... زیر چادر اون و مهربونیش سرامون رو بهم چسبوندیم بهم نگاه کردیم و لبخند زدیم .. لبخندی که حاکی از یک دل بودن و عشق بود ....بعد نشستیم و مدتی با امید حرف زدیم احساس می کردم اون عوض شده ,,, بزرگ شده یک طوری حرف می زد که انگار سر پرست و...
-
قاصدک قسمت شانزدهم
چهارشنبه 21 شهریور 1397 00:54
قسمت_شانزدهم البته تا اون موقع اینجا منزل خودته تا هر وقت خواستی قدمت روی چشم من ..ولی دیگه ببخشید من یک پسر دیگه ام دارم خدا کنه معذب نشی .. دلم می خواد اینجا دیگه راحت باشی .... گفتم : نه ممنونم من قصد ندارم خونه ی شما بمونم این کار درستی نیست ..شما راست میگی خودمم معذب میشم اتفاقا به امید و شوهرتون گفتم من هرگز...
-
قاصدک قسمت دوازدهم
سهشنبه 20 شهریور 1397 01:08
قسمت_دوازدهم من فورا بهترین لباسی که داشتم رو پوشیدم سرمو شونه کردم و سعی کردم خوب به نظر بیام, تا وقتی با پدر و مادر امید روبرو میشم ..تو بر خورد اول ازم بدشون نیاد ... یک روسری گلدارم داشتم که امید برام خریده بود اونم رو سرم انداختم و از اتاق اومدم بیرون اقدس رو پله نشسته بود و وا رفته بود حال اون از همه ی ما بدتر...
-
قاصدک قسمت پانزدهم
دوشنبه 19 شهریور 1397 15:25
قسمت پانزدهم لحنش عوض شد و با تندی گفت : وا ؟ مگه من چیکار کردم ؟ چوب به آستین کسی فرو کردم ؟ بد کردم بچه شون رو جمع و جور کردم ؟ الان دست آدم ناجور افتاده بود کلیه و قلبشو در آورده بودن باید میرفتن از تو آشغالا پیدا می کردن .. عوض اینکه بیان دست منو ماچ کنن یه چیزی هم بدهکار شدم ؟ ... لعیا توام خیلی افاده ای شدی ها...
-
قاصدک قسمت چهاردهم
دوشنبه 19 شهریور 1397 14:29
قسمت_چهاردهم -بخش اول زبونم خشک شده بود و فقط بهش نگاه کردم .. گفت :ببین دخترم تو از خونه فرار کردی ؟ ..من همسایه ی مامان بزرگت هستم ,, یادته حیمرا خانم بهم می گفتی ,,یادت نیست ؟ ... خیلی دنبالت گشتن ..هنوزم می گردن ؟ گفتم : نه خانم من لعیا نیستم ببخشید ... بازم تو صورتم خیره مونده بود گفت : تو ببخش عزیزم ولی خیلی...
-
قاصدک قسمت سیزدهم
شنبه 17 شهریور 1397 14:08
داستان #قاصدک #قسمت_سیزدهم سال 67 تو تب می سوختم و اقدس اجازه نمی داد منو دکتر ببرن ...و این امید و فاطمه بودن که ازم مراقبت می کردن .. یک روز نزدیک غروب وقتی کمی بهتر شدم کوله پشتی مو بر داشتم و گفتم : می خوام برم ,,خدا حافظ .. امید گفت : اینطوری نمی زارم بری می ترسم دوباره گیر آدم های بد بیفتی ..شماره ی بابات رو بده...
-
قاصدک قسمت یازدهم
پنجشنبه 15 شهریور 1397 21:03
داستان #قاصدک # قسمت_یازدهم -بخش اول فاطمه , سمانه , باهاش بازی کنین تا امید بیاد ..امید برو دیگه چرا وایستادی یک چیزِ خوب بخر ...من تو اتاق کار دارم ..رفت کنار حیاط و یک کیسه که همراهش بود بر داشت و رفت تو اتاق و درو بست ... کمی بعد بوی خیلی بدی تو فضا پیچید .. من همون جا غصه دار روی پله نشستم و فاطمه و سمانه به من...
-
قاصدک قسمت دهم
پنجشنبه 15 شهریور 1397 20:59
داستان #قاصدک # قسمت_دهم -بخش اول وقتی بابا هم دستم رو گرفت دیدم با اونم قهرم ... دیگه نمی خواستم پدر و مادرم باشن حس بدی رو تجربه می کردم حس زیادی بودن و مزاحم بودن منو با اون سن کم از دنیا بیزار کرده بود ..... پروانه ..در حالیکه اخمش تو هم بود از ما با یک لبخند مصنوعی استقبال کرد .. رفتم به اتاقم ..و درو بستم ..و...
-
قاصدک قسمت نهم
پنجشنبه 15 شهریور 1397 20:56
داستان #قاصدک # قسمت_نهم -بخش اول من که حرفای مامان رو نمی شنیدم ولی بابا می گفت : ...نه در مورد لعیاست .. چی شد با حسین حرف زدی ؟ .....خوب حرفی نداره یعنی چی ؟ می خوای ببریش یا نه اینو بگو .... ای بابا خوب اون روز که گفتم زن نگرفته بودم ..میونه ی لعیا با پروانه خوب نیست ..... این چه حرفیه ؟ پروانه میگه نمی تونم با...
-
قاصدک قسمت هشتم
پنجشنبه 15 شهریور 1397 20:51
داستان #قاصدک # قسمت_هشتم -بخش اول فقط دلخوشی من این بود که گاهی مدرسه ها باز میشد و می تونستم اونو ببینم .. یکی دوبار تا دم خونه ی ما اومد ولی با حسین آقا ,, که منو پیاده کرد و رفت همدیگر رو بوسیدیم و به سختی از هم جدا شدیم ... اصلا هر جایی غیر از مدرسه می خواستم مامانم رو ببینم حسین آقا باهاش بود ..که راحت نبودم نمی...
-
قاصدک قسمت هفتم
پنجشنبه 15 شهریور 1397 20:50
داستان #قاصدک # قسمت_هفتم -بخش اول همین طور که تو سر و کله ی خودش می زد ..زنگ زد به عمه مینا ..و گفت : امروز صبح موشک خورده نزدیک خونه ی مامان اینا ... خونه شون خراب شده ..آوار ریخته رو سرشون .. حالشون بده دارن می برنشون بیمارستان .. لعیا تو خونه است زود بیا پیشش من دارم میرم تنهاش نزاری زود بیا ..و کلید رو بر داشت و...
-
قاصدک قسمت ششم
پنجشنبه 15 شهریور 1397 20:48
داستان #قاصدک # قسمت_ششم-بخش اول حالا احساس می کردم خیلی آرزو دارم اینکه مامان و بابام رو خوشحال ببینم ... دوباره با هم باشن ...هر شب تو تخت خودم بخوابم ,,و صبح ها با نوازش دست اونا از خواب بیدار بشم .. سر غذا نخوردن من با هم جر و بحث کنن ..اتاق و اسباب بازی هام بهم بریزم و مامان بیاد دعوام کنه .. ولی قاصدک نیومد و نا...
-
قاصدک قسمت پنجم
پنجشنبه 15 شهریور 1397 20:46
داستان #قاصدک # قسمت_پنجم -بخش اول اگر اقدس گیرم میاورد که دست به وسایلش زدم تیکه بزرگم گوشم بود ... از ترس سیخ وایستادم و به چهار چوب در نگاه کردم که صدای امید رو شنیدم که صدام می کرد وقتی خودشو تو پاشنه ی در دیدم .. یک نفس راحت کشیدم نشستم رو زمین .. پرسید : چی شده ؟ چیکار می کردی ؟ چرا رنگت پریده گفتم : ا مید...
-
قاصدک قسمت چهارم
پنجشنبه 15 شهریور 1397 20:43
داستان #قاصدک # قسمت_چهارم -بخش اول مامانم پشت سر بابا جون بود ,,دایی محسن اونم بغل کرد ... نمی فهمیدم حالا که اومده چرا همه گریه می کنن .. مامانی که صورتش خیس اشک شده بود و هق و هق می زد از جاش تکون نخورد .. دایی محسن خودشو رسوند بهش و بغلش کرد ولی اون نه حرفی می زد و نه از روی صندلی بلند می شد ...انگار گلوش درد می...
-
قاصدک قسمت سوم
پنجشنبه 15 شهریور 1397 20:27
#قسمت_سوم -بخش اول گفتم : تو جاشو به من بگو دیگه اسمشو نمیارم قول میدم تا نمُردی اصلا بهش فکر نکنم .... اقدس از جاش بلند شد و گفت :اولاً که همچین چیزی نیست من گدای مسکینم ..آواره و غمگینم ... دوما از کجا معلوم وقتی بهت گفتم خودت منو سر نبُری ؟ .. گفتم اقدس جون به خدا قول میدم آخه تو این همه گدایی می کنی یک قرون هم خرج...
-
قاصدک قسمت دوم
پنجشنبه 15 شهریور 1397 20:27
#قسمت_دوم -بخش اول آخر شب که همه رفتن و من با کلی اسباب بازی و مداد رنگی و لباس های جور و واجور به کمک بابام رفتم به اتاقم ,,منو بوسید و تو بغلش گرفت و گفت : عزیزدلم دیر وقته اینا رو بزار صبح باهاش بازی کن الان بخواب .. انشالله خوابای خوب ببینی بابا جون .. گفتم : بابا ؟ میشه دیگه همینطور با مامان مهربون باشی دعوا نکنی...
-
قاصدک قسمت اول
چهارشنبه 14 شهریور 1397 22:11
به نام خداوند هستی بخش # قسمت_اول-بخش اول قاصدک #ناهید_گلکار سال 76 کنار خیابون نزدیک چهار راه ایستاده بودم و به ماشین هایی که رد میشدن نگاه می کردم بازم مثل همیشه امیدوار بودم تو یکی از اونا مامان یا بابام رو ببینم .. همیشه اون لحظه ای رو که ممکن بود با اونا مواجه بشم رو پیش چشمم مجسم می کردم و نمی دونستم بعد از این...
-
سلام
چهارشنبه 14 شهریور 1397 22:10
بعد مدت ها سلام . یک داستان جدید از خانم گلکار میخونم اینجا ب اشتراک میزارم مانا باشید
-
#من_یک_مادرم قسمت یازدهم
چهارشنبه 27 بهمن 1395 22:28
[Forwarded from نوشته های ناهید] داستان من یک مادرم #قسمت یازدهم-بخش اول با تعجب رفتم جلو و خم شدم و گفتم سلام باز چی شده آقای دکتر؟ ... گفت بیا بشین تا بهت بگم ....گفتم همینطوری بگین چون نمی تونم برای همسایه ها توضیح بدم شما کی بودین ...... حالا اونا برای من حرف در میارن ... گفت : یک کاریش بکن چون واقعا کارت دارم پس...
-
#من_یک_مادرم قسمت دهم
چهارشنبه 27 بهمن 1395 22:26
[Forwarded from نوشته های ناهید] داستان من یک مادرم #قسمت دهم-بخش اول سرفه سینه درد و سر درد همه با هم به سراغم اومده بود..... و تا شب تب چهل درجه کردم و یک هفته افتادم توی رختخواب و دوبار منو بردن دکتر ... چون از شدت تب بیهوش می شدم ......بعد از یک هفته تبم پایین اومده بود ولی هنوز حال خوبی نداشتم که برم دانشگاه یک...
-
#من_یک_مادرم قسمت نهم
چهارشنبه 27 بهمن 1395 20:47
[Forwarded from نوشته های ناهید] داستان من یک مادرم #قسمت نهم-بخش اول نام نویسی توی مدرسه برای یلدا تموم شد اون بی نهایت با هوش و زرنگ بود و جز نمره ی بیست چیزی تو کارنامه اش نداشت ... من نمی دونم اون چطوری و کی درس می خوند ولی به خاطر شرایط خاصی که داشت با یک نگاه همه چیز توی مغزش حک می شد ...... اون هنوز خودشم خوب...