من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

#او_یک_زن #قسمت_چهل_و_یکم الی هفتاد

[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستا_یثربی

تمام روز ؛ نه سرما بود و نه درد...غم هم نبود.فقط حس کردم تنم خواب رفته است و به زحمت میتوانم از جایم بلند  شوم!  کاش زندگی ؛ همیشه همینگونه بود....ولی نبود.زندگی رنگهای مختلفی داشت...از چاله ی برف ؛ تا کلبه نیکان راه زیادی نبود.اما به نظرم سالهای نوری طول کشید تا به کلبه رسیدیم.
علیرضا ناهار را آماده کرده بود و خودش داشت میرفت؛ بعد از مدتها احساس گرسنگی شدیدی کردم. تمام غذایم را تمام کردم ؛ شهرام با علاقه ؛ به غذا خوردنم نگاه میکرد.گفت: غذا خوردنتم با بقیه ی آدما فرق داره...میبلعی ! نمیخوری!
با دهان پر؛ لبخند زدم. راست میگفت؛ علیرضا کوله پشتی اش را برداشت و خداحافظی کرد؛ شهرام تا دم در ؛ با او رفت...چیزهایی  پشت در زمزمه کردند که نشنیدم و نخواستم بشنوم... گفتم: ظرفها رو میشورم...در حال شستن ظرفها بودم که در زدند!  من و شهرام ؛ و لحظه ای نگرانی در نگاهمان....

 گفتم:من باز میکنم.سهراب بود.
گفت: ببخشید...ولی من و آقا شهرام؛ شرطی داشتیم. علیرضا هنوز مجرم محسوب میشه؛  شرطمون این بود که تو  رو از اینجا ببره تا منم رضایت بدم. خودش رفت! ولی تو چرا موندی؟! هواشناسی باز احتمال برف و بورانو برای منطقه داده! بودن نلی خانمم اینجا امن نیست...تو قرار بود برگردی! حالا نلی خانمم آوردی اینجا؟ شهرام گفت:ببین یه قرارداد کاریه؛ فقط همین! علیرضام فرار نمیکنه!
هم دیه میده؛ هم هر وقت صداش کنید میاد ؛ اون مست بود و جریان تصادف اون شب ؛ خودت میدونی عمدی نبود! سهراب گفت: به هر حال؛ با چیزایی که دیدم و شنیدم ؛ دیگه صلاح نمیدونم نلی خانم اینجا باشه.ایشون میتونن برای فیلمبرداری بیان...اما مواقع دیگه تو اتاق من اقامت میکنن.من شبا عادت دارم کشیک بدم؛ نمیخوابم...نلی خانم لطفا!...به شهرام و بعد به سهراب نگاه کردم.یکیشان همسر قانونی من بود و دیگری مرد خوبی که نجاتم داده بود...گفتم :اخه شاید مجبور شیم راجع به فیلمنامه حرف بزنیم ؛ من نمیتونم هی بیام و برگردم تو این برف!...سخته!
 گمانم آقای نیکان؛ تبش قطع شده و کاری به جز صحبت درباره ی فیلم با هم نداریم ؛ سهراب گفت: ولی آدم باید سر قولش بمونه.ما اجازه دادیم علیرضا سپندار ؛  به قید ضمانت آزاد شه؛ به شرطی که شهرام نیکان ؛ فعلا بساط این فیلمو جمع کنه و برگرده تهران ! شهرام گفت: خب حالا برنمیگردم! زندانم میندازید؟  لوکیشن برف لازم داشتم و خدا رسوند ؛ اگه برنگردم چیکار میخواین کنین؟ علیرضا رو میگیرین؟ اشکال نداره.خودش دو تا وکیل خوب داره! سهراب لحظه ای عصبی شد.گفت:حیف که دستت شکسته...وگرنه میگفتم چیکار میکنم... آدمی که به دروغ به همه بگه ترنسه ؛ معلومه یه ریگی تو کفشش هست...


#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام چیستایثربی

#رمان
#ادبیات

دوستان عزیز هر گونه اشتراک گذاری با ذکز نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.ممنون که رعایت میفرمایید

#کانال_رسمی
#چیستایثریی
@chista_yasrebi


#کانال_قصه_او_یکزن
#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را
#پشت_هم داشته باشند


[Forwarded from چیستایثربی]
. #او_یکزن
#قسمت_چهلودوم
#چیستایثربی

 آدمی که به دروغ به همه بگه ترنسه ؛ معلومه یه ریگی تو کفشش هست...میدانستم الان دعوا میشود.گفتم: آقا سهراب ؛ یه دقیقه تشریف بیارید بیرون! به شهرام نگاه آرامی انداختم؛ با سهراب به حیاط رفتیم. گفت:رفتاراش طبیعی نیست! خودتون بهتر از من میدونید...پدرتون شما رو به من سپرده؛ خیالم راحت نیست! اگه اتفاقی بیفته که این بار؛ نتونید فرار کنید؛ من هیچوقت خودمو نمیبخشم ! گفتم:الان بهتره ! گفت:هنوز مشروب میخوره و حال روحیش خوب نیست؛ چطور بهتره؟! گفتم:خب من یه زن بالغم...خودم حواسم هست. نمیذارم زیاد بخوره...از جیبش اسپره ای درآورد و آهسته گفت: بذارین تو جیب لباستون.اگه لازم شد بزنین طرف صورتش..من تا صبح بیدارم...همینجا ؛پشت در کلبه، اتاقم نمیرم؛ نگرانم! ؛همینجا کشیک میدم.گفتم: ولی واقعا لازم نیست آقا سهراب!...گمونم دیگه وحشی نمیشه!شاید به خاطر تبش بود.
گفت:شما هنوز خیلی چیزا رو درباره ش نمیدونید ؛ ولی من تحقیق کردم... راز مردمو بهتره آدم ؛ پنهان کنه؛ مگه یه وقت مجبور شه بگه...گفتم:چیزی هست باید بدونم؟ گفت:الان نه! گفتم :پس شما لازم نیست اینجا کشیک بدید! سهراب با شرم ؛ نگاهش را از من دزدید و گفت: لازمه نلی خانم ؛ تا صبح قیامتم شده اینجا وایمیسم؛ میخواستم اول به خودتون بگم؛ ولی اون تصادف نذاشت؛....؟اول به پدرتون گفتم...وقتشه به شما هم بگم.میدونید...شما برای من بیشتر از این ارزش داری که خودتون فکر میکنید؛ گفتم:یعنی چی آقا سهراب؟ شما همیشه به من لطف داشتید! گفت:با اجازه تون شما را از پدر بزرگوارتون خواستگاری کردم؛ حالام این تقاضا رو از خودتون دارم، من به شما علاقه دارم. تو زندگی هیچی ندارم ؛ اما همه ی قلبمو در اختیارتون میذارم.خیلی برام عزیزید..بیشتر از هر چیز و هر کس که تا حالا داشتم ؛ میتونم امیدوار باشم؟

 قلبم شروع به تپیدن کرد،دهانم خشک شد.سهراب سرش را زیر انداخته بود.نگاهش را نمیدیدم.اما انگار شب با تمام ستاره هایش ؛ لابلای موهای مشکی اش کوچ کرده بود؛ گفتم: پدرم چی گفت؟ "ایشون موافق بودن؛ ولی گفتن هر چی شما بفرمایین! .."به کلبه نگاه کردم. شهرام نیکان با پتویی روی شانه؛ کنار در ایستاده بود و به ما نگاه میکرد؛ انگار همه چیز را شنیده بود؛ دلم آغوش گرمش را میخواست. به سهراب گفتم: ببخشید.من سردمه. الان باید برم؛  ؛بعدا...و دویدم...


وارد کلبه شدم.شهرام چراغ را خاموش کرده بود.صدایش زدم ؛ نبود! ترسیدم ؛ داد زدم: شهرام!  نگذاشت نفس بکشم...صدای چیستا در گوشم پیچید: مراقب باش! فقط رابطه کاری! بیشترنه!  راه نفسم بسته بود.من آسم داشتم.گفتم: شهرام جان چیکار میکنی؟ گفت!کاپیتان منم...ساکت!

#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_دوم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی  اینستاگرام
#چیستایثربی/یثربی_چیستا

دوستان؛ اشتراک گذاری این داستان  ؛ با ذکر
#نام نویسنده و #لینک تلگرام او بلا مانع است.ممنون که رعایت میفرمایید.


#کانال_رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi


#کانال_قصه_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم  داشته باشند...

@chista_2



[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_سوم
#چیستایثربی

من آسم داشتم.....راه نفسم بسته بود ؛گفتم:شهرام جان چیکار میکنی؟ گفت:
گفت:کاپیتان منم؛ ساکت!با شالم دهانم را بست.خیلی محکم! تنفس بینی برایم کافی نبود.حس خفقان مثل تیک تاک یک ساعت کهنه ؛ در تنم بالا میرفت و به گلویم میرسید؛ نمیتوانستم داد بزنم ؛   التماسش کنم و یا سهراب را صدا کنم؛شال را از داخل دهانم رد کرده بود.به لثه هایم فشار می آمد؛حس نیکردم همین الان لثه هایم ؛ خونریزی میکنند.... و حسی شبیه تسلیم شدن ؛ تنم را گرفته بود. تسلیم  در برابر مرگ و خاموشی؛قاتلم را خودم انتخاب کرده بودم؛ پس جای شکایتی نبود!  سعی کردم با دست شال را باز کنم.دستانم را محکم گرفت و با یک تکه طناب کنفی بست. طناب داشت مچ دستم را پاره میکرد.چه شد که دوباره حالش بدشد؟....بعد از اینکه دید در حیاط با سهراب حرف میزنم؛ انگار به یک مجسمه ی سنگی تبدیل شد.تاریک بود، التماس چشمهایم را نمیدید؛  هر مرگی را حاضر بودم تحمل کنم ؛ جز خفگی...سعی کردم با ناله به او حالی کنم که دارم میمیرم ...شال از میان دهان و لثه هایم گذشته بود.صدایم در نمی آمد. یاد اسپره ی  سهراب در جیبم افتادم.اما دستانم بسته بود  ؛ اصلا فکر نمیکردم میخواهد چه کار کند...مرا آهسته ؛ به سمت دیوار برد.نور پنجره کم بود.چیزی نمیدیدم. او هدایتم میکرد.خدا خدا میکردم سهراب شک کند که چرا چراغها خاموش شده.اما ظاهرا از جایی که ایستاده بود؛ نمیتوانست پنجره ها را ببیند.منتطر صدایی بود.زیر شیب خانه، کشیک میداد.خانه ی خاموش را نمیدید ؛ یا شاید میدید و فکر میکرد به خاطر حال  شهرام ؛ زود خوابیده ایم! انگارشهرام فکرم را خواند؛ نترس!.. میدونم هوا نمیرسه.اما زود نمیمیری.مردن اصلا آسون نیست!کسی که تیر خلاصو به پدرم زد؛ بعدا اینو بم گفت؛ گفت:حتی وقتی تیر خلاصو زد؛ انگار پدر هنوز زنده بود...شاید امید داشت که برگرده،پسرشو بغل کنه ، زنش ؛ مهتابو ببوسه و ازشون حمایت کنه ؛  میگفت چشمای پدر حتی تو سردخونه بسته نمیشد! امید!...چیزی که توی من مرد...تو بچگی....حالا برو تو اون کمد! منظورش کمد دیواری بود.خدایا! از بچگی از جای کوچک دربسته وحشت داشتم. مقاومت کردم؛ مرا به داخل کمد هل داد و در را بست. صدای چرخیدن کلید درقفل کمد؛ مثل صدای گذاشتن سنگ قبر من بود.مثل جیغهای ناگهانی مرغان ماهیخوار سیدنی ؛ مثل بوی نم دریا و لگدهایی که با پوتین استرالیایی؛ روی قفسه سینه و پهلوهایت میخورد. با خودم گفتم:مریضه! برای همین چیستا گفت؛ فقط رابطه کاری! اما چیستا میدونست این انقدر مریضه؟ نه! وگرنه منو با داروی بیهوشی هم که شده، میبرد.به در کمد زد: آی بچه ،اونجایی؟!....خفه ! اروم بگیر !  انقدر تکون نخور! کار ما زیاد طول نمیکشه.اما اگه لگد بزنی یا شلوغ کنی،بد تموم میشه.نمیخوام درد بکشی!..


#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_سوم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

#برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی /یثربی_چیستا

#رمان
#ادبیات

دوستان عزیز؛ اگر صلاح میدانید نگذارید افراد حساس خانواده بخوانند.کار نویسنده
#دشوار است.نمیتواند عده ای را از خواندن منع کند.این کار شما و تصمیم گیری شماست.....نویسنده؛ کارش نوشتن حقایق است...

هر گونه اشتراک گذاری ؛ تنها با
#لینک تلگرام رسمی  چیستایثربی و ذکر نام او  ؛ قانونی و بلا مانع است.


آدرس
#کانال_رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi



آدرس
#کانال_قصه

#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند؛ همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند....

@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_چهل_وچهارم
#چیستایثربی


صدایش عوض شده بود. بم و خشن و وحشی...انگار ؛ یکی از نقشهای سینمایی اش را بازی میکرد ؛ ادامه داد: پدرمو سوار ماشین کردن؛ با چشم بسته، دهن منم بستن ؛ با یکی از همون چشم بندای سیاه، توی همین کمد ؛ زندانیم کردن...."!  گفتم؛ دارم خفه میشم"...صدای جیغ آهسته ی  مادرمو شنیدم، از درز شکسته کمد نگاه کردم؛ هنوز روشن بود. نه مثل الان تاریک... ؛ نزدیکای غروب بود. مرد لاغره، در کلبه رو بازگذاشت تا پدر همه چیزو بشنوه ! گندهه ؛ کمربندشو باز کرد ؛ حتی اسلحه شو از جیبش در نیاورد؛ با دستای بسته به در کمد کوبیدم  ؛ با لگد! با همه جون یه بچه ی شیش ساله!

 نمیخواستم مادرمو بزنه! ضعیف و شکننده بود ؛ زیر ضربه های اون کمربند دووم نمی آورد ؛ دیگه نمیتونستم تو کمد نیکان نفس بکشم...خداحافظ نلی بیچاره....با خودم حرف میزدم....! با پا به کمد کوبیدم. شهرام آسم نداشت؛ من داشتم!

 شهرام محل نذاشت.داد زد : " مادرمو ول کن مردتیکه!"....انگار با خودش حرف میزد، فریاد ذهنش بود.... ولش نکرد! روی زمین؛ جلوی همین کمد خوابوندش  ؛ لباساشو پاره کرد؛ لباسایی که پدر با عشق براش خریده بود؛ میدیدم مادرم دست و پا میزنه، میدیدم که عمدا میخوان اون زن بدبخت ؛ جیغ بزنه ؛ تا پدر بشنوه.اما مادر، عمدا جیغ نمیزد تا پدر نشنوه ! تا من نشنوم... !تا قوی باشیم..... فقط دست و پا میزد ؛ با دستا و پاهای کوچیکش میجنگید.....و اونا میزدنش! گندهه ؛ مثل جونور وحشی روی مادرم افتاد...از درز شکسته کمد ؛ میدیدم، دستام بسته بود. به کمد لگد میزدم. مردک به مادرم سیلی میزد: میگفت:خوشت میاد که جیغ نمیزنی؟ نه؟! من که میدونم داری درد میکشی پتیاره! جیغ بزن! میخوام اون قاضی کمونیستت؛ جیغتو بشنوه!  درگوش مادرم؛ میخواباند: جیغ بزن ماده سگ! بم التماس کن! شاید بت رحم کنم...مادر جیغ نمیزد! من دیدم؛ دیدم با کمربند؛ به جون بدن نحیفش افتاد؛ باز مادر جیغ نزد؛ که پدر نشنوه و من توی کمد ؛ نترسم...بعد اون کثافت؛ ...روی مادرم بود ؛ مثل هیولا نفس نفس میزد.مادرم بیصدا اشک میریخت.اما باز جیغ نزد.گندهه وحشی شد...
 وحشی!...نمیتونم بگم.....شهرام؛ مکث کرد....نفس عمیقی کشید...و کمی از بطری اش خورد...

ادامه داد  : کارش که تموم شد؛ کمربندش رو بست. به لاغره گفت: توله سگشونو از کمد بیار بیرون! دهان بندم رو باز کردن؛ داد زدم؛  داد از ته دل! خدا.....؛ خدا؛ خدا...شهرام داشت داد میکشید؛ دل من هم! انگار در دلم بهمن ریخته بود، یخ زده بودم... در کمد را باز کرد! مقابلم زانو زد!  گفت:دیدی با مادرم چیکار کردن؟همینجا
جلوی چشم من؟و من هیچکاری نتونستم بکنم! هیچی ! لعنت به من.....لباساش همه  تیکه تیکه شده بود ؛ یه پتو روش انداختم. مردگندهه تف کرد رو کتاب بابا...به مادرم گفت: ماده سگ ! عجب جونی داره! رفتن !  پدرمم بردن؛  من موهای مادرمو ناز کردم ؛ گفتم؛ من هیچی ندیدم ! چیزی نیست! الان برات لباس میارم.مادر آهسته میلرزید ؛
و اشک میریخت؛ من هم ؛ با آسم اشک میریختم. شهرام؛ چراغ خواب را روشن کرد.مرا دید ؛  گفت: تو چته؟ شال را از دهانم باز کرد ؛  نفس کشیدم و بغضم ترکید !
گفت:آره ... میبینی!...سهراب عادیه...ولی من عادی نیستم!.... خواستم بدونی اونجا آدم چه میکشه!  تو اون کمد؛ تاریکی ؛ بی نفس...با ترس! وقتی شاهده  که....

 داری گریه میکنی؟ چرا....خواستم خاطره بگم....اذیت میشدم...تو رو هم اذیت کردم؟ بغلش کردم؛ دیگر هرگز رهایش نمیکردم. هرگز! او دنیای من بود ! هیچکس نمیتوانست این دنیا را از من بگیرد....هیچکس....

#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_چهارم
#چیستایثربی


#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از دورهم خوانی
پیج اصلی
#چیستایثربی/یثربی_چیستا

دوستان لطفا افراد حساستر خانواده؛ این دو قسمت را با صلاحدید شما بخوانند.....کار نویسنده نوشتن است و گفتن حقایق جامعه و انسانی! انتخاب قصه با شماست.


برای اشتراک گذاری این داستان ؛ ذکر نام.نویسنده و #لینک تلگرام او ضروری است.ممنون که رعایت میفرمایید.کتاب شابک دارد..

#کانال_رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

#کانال_قصه
#او_یک_زن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند
@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_پنجم
#چیستایثربی


صبح شده بود. شهرام هنوز خواب بود.در یخچال چیز زیادی نمانده بود.شال و کلاه کردم تا قبل از بیداری شهرام  ؛ به ده بروم .  کمی وسایل شخصی هم لازم داشتم ؛ تا ده راه زیادی نبود ؛ اما پر از پله و سر بالایی بود. میخواستم برای چند روزمان خواربار بگیرم . در روستا،یک تعاونی بود که تقریبا همه چیز داشت ؛  وارد شدم ؛ پشت پیشخوان ؛ پیرمردی حدودا هفتاد ساله نشسته بود ؛ با تعجب به من نگاه کرد  ؛  در تمام مدتی که اجناس را انتخاب میکردم ؛ متوجه نگاهش روی خودم بودم ؛  وسایل را که برای حساب کردن آوردم؛ سلام داد و گفت: من شما رو قبلا ندیدم؟ گفتم: نه!  اولین باره میام اینجا! گفت:عجیبه! شبیه زنی هستید که سالها پیش با برادرش ؛   اینجا زندگی میکرد. یه خانمی به اسم شبنم....اسم داداششم، شهرام بود....گمونم هنوز گاهی سر میزنه.شنیدم هنرپیشه شده؛ بچه ی خوشگلی بود ؛ گفتم:ببخشید اینا که میگید مال چند وقت پیشه؟  گفت:حافظه یاری نمیکنه! خیلی وقت پیش...شهرام هنوز مدرسه میرفت ؛ گفتم: شبنم خانم چی؟ گفت:  بیشتر تو خونه بود؛  قلاب بافی و تیکه دوزیش خوب بود. گاهی داداشش ؛  جنساشو میاورد اینجا ما میفروختیم ؛   بعد دیگه شبنم خانمو ندیدیم ؛  ولی شنیدم اقا شهرام گاهی سر میزنه ؛ اجناس را خریدم و به کلبه برگشتم.


شهرام هنوز در رختخواب بود.اما خواب نبود! داشت فکر میکرد ؛ کنارش دراز کشیدم. گفت:یخ کردی! گفتم: رفتم ده واسه خرید. یخچالمون ته کشیده بود! گفت: بیا زیر لحاف،گرم شی!

 گفتم:نمیام....گفت: واسه چی؟ گفتم: دیشب موهامو کشیدی! گفت: دیوونه شوخی بود ! تازه؛ تو که موهات بلند نیست.....گفتم: ولی دردم اومد!
 گفت: ببخشید؛  دست خودم نبود!..گفتم:  بله!.... تقصیر دست چپت بود!  باید اونم ناکار میکردم! خندید..

 گفت:لپات گل انداخته؛  خوشگل شدی! گفتم: شبنمم خوشگل بود؟  چرا منو با اون اشتباه میگیرن؟  گفت: مردم خلن! یه چرتی میگن.گفتم : مطمینی چیزی نیست بخوای بم بگی؟ لحظه ای فکر کرد و گفت: نه؛ چیزمهمی نیست ؛   اگرم باشه ؛ وقتش که برسه بت میگم ! گفتم: خب برنامه ی امروز چیه؟ گفت: اسکی بلدی؟ گفتم : نه ! خیلی ام میترسم. گفت:یادت میدم. صبحانه را تند خوردی ؛  وسایل اسکی را برداشتیم ؛ گفت: سوار ماشین شو ؛  باید بریم بالای تپه! چراغ اتاق سهراب روشن بود.از سحر که بلند شدم ؛ ندیده بودمش...فکر کردم حتما یخ زده و به اتاقش رفته،سوار ماشین شهرام شدیم. با یک دست رانندگی میکرد...خیلی بالا رفتیم ؛ ماشین گاهی سر میخورد.کم کم داشتم نگران میشدم. آن بالا کمکش کردم و وسایل را آماده کردیم؛ گفت: من با یه دست برام سخته، تو پشت کمرمو بگیر ! یواش بیا؛ پشت پای من!   اول یواش !.... و بعد تندتر کرد. دستم داشت ازکمرش رها میشد؛  گفتم:دارم میافتم ! گفت:  ترسو نباش! گفتم: تندش نکن ! گفت:دارمت؛   نترس ! گفتم :مثل دیشب؟!   ناگهان ایستاد...گفت: چی گفتی؟!  گفتم: دیشب....رختخواب!

#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی/یثربی_چیستا در اینستاگرام رسمی

#رمان
#ادبیات

دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این قصه باذکر
#نام_نویسنده و #لینک_تلگرام او بلامانع است....ممنون که رعایت میفرمایید

#کانال_رسمی_چیستا_یثربی

@chista_yasrebi



کانال داستان
#او_یک_زن
برای افرادی که میخواهند همه ی قسمتهای قصه را پشت هم داشته باشند.درود
@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
 #قسمت_چهل_و_ششم
#چیستایثربی

گفت:رختخواب چی؟!.....

گفتم: شاید اشتباه کردم...ولش کن! گفت:سرخ شدی؟! آدم از شوهرشم خجالت میکشه؟!  بگو خب!...


 گفتم: شاید من اشتباه میکنم ؛ ولی اتفاقی که دیشب بین ما افتاد ؛ ...لبخند شیرینی زد و گفت: اتفاق قشنگی بود عزیزدلم  ؛  بین هر زن و شوهری  ؛ این اتفاق میافته... طبیعیه!  گفتم: ولی دیشب  ؛  خطرناک بود ؛  نه؟ خب من که دارویی مصرف نمیکنم ؛ تو هم راحت بودی !

 گفت:میترسی بچه دار شی؟ گفتم: تو دوست داری؟ حالا؟!   به این زودی؟!  گفت:آره... ولی اگه تو هم دوست داشته باشی !  گفتم:میدونی دوستت دارم ؛  بچه مونم دوست دارم...این کارو برای تو نمیکنم ؛ برای خودم میکنم. بعدشم هر چی پیش بیاد ؛ مهم نیست؛ سرنوشته دیگه!  آره؛ بچه مونو دوست دارم ؛ اما خونواده م چی؟  باید زودتر ماجرا رو بفهمن ؛ نه؟ ما حتی خبرم ندادیم؛ چه برسه به اجازه!..  گفت: آخر هفته همه رو دعوت میکنیم؛ اعلام میکنیم رسما زن و شوهریم ! خوبه؟ گفتم : آره؛ اینجوری بهتره! گرچه...گفت: چی؟  گفتم : فکر نمیکنم زیاد برای پدر مادرم ؛  فرقی کنه!  فقط میخوان من ازدواج کنم   ؛  مهم نیست با کی!...همیشه فقط خواستن تو اون خونه نباشم!...


در چشمهایم خیره شد. گفت: میدونی داری منو به خودت وابسته میکنی دختر شیطون؟!  همه ش میخوام یه جوری کنارت باشم ! خندیدم  ؛ گفتم : بریم تمرین اسکی؟ سکوت کرد؛  لبخند زد ؛ گفت: اول استادتو ببوس ! گفتم:نه ! بدجنس!  دیگه گول نمیخورم....از من قوی تر بود!


به زور مرا بوسید ؛  آفتاب چشمانم را زد؛ سردم نبود ؛ گفت: من شوهرتم؛ لازم نیست انقدرخجالت بکشی! گفتم: دوستت دارم؛ ولی...وسط حرفم پرید: میدونم؛ خورشید اینجا محرمه، منم سخت میخوامت!...همینجا نوک کوه! گفتم: تو خلی به خدا.....! ولی یه خل با حال ! گفت: پس دو تا خل به هم افتادیم؟!   بریم تا آخر ببینیم کی میبره؟   دوستش داشتم ؛ موهایش مثل عسل ؛ شیرین بود ؛ مرا یاد عید می انداخت و شیرینیهای رنگارنگ روی میز که نباید دست میزدیم!...سرنوشت این عشق ناگهانی دیوانه وار را ؛  فقط خورشید میدانست و بس ؛ که داشت خیره به ما نگاه میکرد ؛شهرام ؛  یک لحظه مکث کرد ؛  در چشمانم خیره شد  و  گفت: تا حالا عاشق نبودم ؛ عاشق هیچکی ! حالا حس میکنم هستم .... فقط قول بده تنهام نذاری ! گفتم: معلومه که تنهات نمیذارم دل من...مگه دنیا چند وقته؟ فقط یه چیزی...تو ناراحت میشی اگه بچه ت؛  چطوری بگم؟   ...پدر بزرگ و مادر بزرگش ؛ ناتنی باشن؟ راستش من فرزند خونده ام... دستش را جلو آورد  ؛ روی لبم گذاشت و گفت: هیس!...خانواده ها برام مهم نیستن!


یه دنیاست و یه نلی من!  بچه ی ما ؛ مال ماست ؛  نه اونا ! چنان مهربانانه در آغوشم گرفت  ؛ که تمام گذشته ام ؛ یادم رفت ؛ آسمان ؛ شهرام بود؛ زمین شهرام بود؛ برف ؛ شهرام بود...دنیا دور سرم میچرخید و تمام دنیا ؛ شهرام بود...از تمام دنیا، فقط یک کلمه یادم بود! شهرام! ...و هنوز  ؛  صدها سوال داشتم و نمیخواستم بپرسم ؛  حتی از چیستا.....چون هر پاسخی ممکن بود مرا از این مرد  ؛ دور کند  ؛ و من این جهان را بی شهرام نیکان  ؛ نمیخواستم.....هرگز نمیخواستم...چیزی به جز او نمیخواستم......



#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_ششم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام چیستایثربی/یثربی_چیستا /در اینستاگرام

دوستان؛ اشتراک گذاری این مطلب با ذکر
#نام و #لینک_تلگرام نویسنده بلامانع است.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید.این اثر ؛ صاحب شابک است.

#کانال_رسمی_چیستا_یثربی

@chista_yasrebi



#کانال_داستان
#او_یک_زن

برای افرادی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند....
@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستایثربی


گاهی زندگی دریاست.سالها نگاهش میکنی و اتفاقی نمی افتد ؛گاهی زندگی رودخانه است  ؛ موج میزند؛ میجوشد؛ میخروشد و هر لحظه اش تو را با خود میبرد.


آن روز صبح که با شهرام به کوه رفتیم ؛ فکر میکردم زندگی دریاست... چشم اندازی سبز؛ زیبا و مرموز ؛ که گرچه از اعماقش هیچ نمیدانستم ؛ اما قرار نبود تغییر کند یا آزارم دهد.... اما وقتی که به خانه برگشتیم ؛ همه چیز عوض شده بود ؛ انگار فصلها گذشته بودند ؛ بارانها باریده بودند و کلبه ی امید ما را با خود  برده بودند ؛  وقتی برگشتیم ، چیستا روی پله های دم حیاط نشسته بود ؛ مگرتازه نرفته بود؟ کار و بچه داشت. چرا برگشته بود؟ هر دو مثل دو بچه ی بد کلاس به او سلام کردیم ! انگار واقعا معلممان بود؛  ولی نبود ! نمیدانستم چرا نسبت به من هم سرد بود ؛  گفتم: بیا تو ! گفت: همینجا بات حرف میزنم. در این یکسالی که شاگردش بودم ؛ و با هم دوست شده بودیم ؛ هرگز لحن صدایش؛  چنین غمگین نبود. شهرام بی تفاوت رد شد و به داخل اتاق رفت. چیستا از سرما ؛ لبهایش بیرنگ شده بود. گفتم: اینجا که نمیشه ؛ داری یخ میزنی!

 گفت:نلی؛ چند وقته با من دوستی؟ گفتم: خب؛ یه ساله! از وقتی اومدم تاترتو دیدم و باهم آشنا شدیم ؛ گفت:آره...یه سال ! تقریبا سیصد و شصت و پنج روز؛  که تو صدو پنجاه روزشو دست کم خونه ی من بودی و داشتی برام تایپ میکردی!.... گفتم :  خب آره؛ حالا چی شده؟! گفت: فکر میکنی من و نیکان ؛ چند سال دوست بودیم ؟ گفتم: نمیدونم ! گفت : هفت سال! ازش نپرسیدی؟ گفتم: درباره ی تو حرف نمیزنه؛  گفت: هیچوفت شک نکردی چرا؟ گفتم: راستش فکر کردم چون رازاشو بت گفته....میدونی ؛ آدم گاهی دوست نداره با کسی که همه چیزشو میدونه ؛ برخوردی داشته باشه ؛ گفت: اون پسر خوبیه؛ خوب و با استعداد...

اما باید ازش دوری کنی! گفتم:ولی دیگه دیره!..
 چیستا با وحشت  ؛ نگاهم کرد ؛ نمیتوانستم از نگاهش فرار کنم ؛ گفتم :ما عروسی کردیم ! خندید ؛ باور نکرد ؛ گفت:مگه میشه؟!   گفتم: عقد رسمی! عاقد محلی اینجا؛ آشناش بود ؛ چیستا چشمانش را بست و سرش را به دیوار کنارش تکیه داد ؛ گفتم: اشکالی نداره ؛ هر طور که باشه ، من دوسش دارم ؛من همینطوری راضی ام....  چیستا گفت : پس حسم درست بود ؛ خدایا چرا زودتر بت نگفتم؟ چون قانونا نمیتونستم.... چون فکر کردم امکان نداره ؛ عقدت کنه!....چون بم قول داده بود  ؛ فقط کار..چون آبروی آدم دیگه ای در میون بود...آدمی که نمیشناختم ؛ اما به خودم و شهرام قول داده بودم که هیچی از گذشته ی شهرام نگم!....ما سوگند حرفه ای خوردیم که رازای کسی رو نگیم  ؛  مگه جون کسی در خطر باشه.!..من به خاطر اون سوگند  ؛سکوت کردم؛ و به خاطر زنی که حتی  نمیشناسم...


به خاطر شهرام که بم اعتماد کرده بود ....و حالا تو به دردسر افتادی!

 ...چون من بدبخت  ؛ هم دوستشم ؛ هم دکترش بودم ؛ هم همکارش...و دوست توام  هستم...تو این صدو پنجاه روز از من یه دروغ شنیدی؟ گفتم  : نه....

گفت : ولی از اون یه راست شنیدی ؟
گفتم: منظورت چیه چیستا؟!  دارم میترسم  ؛ امروز قرصامو نخوردم.....

 گفت : ببین حتما رشوه ی کلون داده...وگرنه عقدتون نمیکردن...

گفتم،: نه ؛ عاقد گفت ؛ بعدا که رفتیم شهر ؛ میتونیم بریم دنبال یه سری ....چیستا گفت: چرانمیفهمی نلی؟!  شما عقد هم نیستین! اون شناسنامه ش نیست! جعلیه!.... گولت زدن  ؛ حواست نبوده دختر !  تمام اینا صحنه سازیه،  مثل یه فیلم!...اون شناسنامه  ؛ مثل یه تیکه کاغذ پاره ست....بی ارزشه! مثل صحنه های فیلمی که میخواسته براش بازی کنی...باورم نمیشه!

کم کم درد شکم و شقیقه هایم  ؛ شروع شد ؛  روی استخوانهایم ؛ انسانهای نخستین ؛ میرقصیدند.....نشستم، روی پله ی دم در....


چیستا در حیاط دوید ؛ داد زد: نیکان ! بیا بیرون ! جرات داری بیا بیرون ! چرا مثل بچه هارفتی تو کمد قایم شدی! ....

 میگم بیا بیرون!  در باز شد. در عبای مشکی بلندش ؛ با دست شکسته  ؛ کنار در؛ ایستاد.  چیستا گفت: شهرام نیکان  تو  زن داری !  بهش بگو.....تو رو خدا بگو نیکان! همه مونو نجات بده!  .... دیگر صدایی نمیشنیدم.حس کردم شهرام به طرفم میاید....نمیدیدم....
نفس  ؛ هوا  ؛ خدا !...      بیهوش شدم.....


#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستایثربی


#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی چیستایثربی/یثربی_چیستا در اینستاگرام به لاتین

دوستان؛ اشتراک گذاری این مطلب ؛ در هر کانال  ؛پیج و به هر شکل   ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده و
#لینک_کانال_رسمی اوست.وگرنه چون شابک و شماره ی ثبت دارد ؛ تخلف محسوب میشود.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید....

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi



#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند  ؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
#او_یک_زن
@chista_2



[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی


اتاق دور سرم میچرخید ؟  یا سوار ترن هوایی در شهر بازی بودم ؟ چرا  آدمها را مثل لکه های نور میدیدم؟!  تکه تکه؛ واژگونه ؛بی چشم و دست و پا...می آمدند و میرفتند... با جسم من کار داشتند ؛ انگار جسمم ؛ مال خودم نبود. بازیچه ی دست آنها بود؛ یکی سوزنی را در دستم فرو میکرد؛ دیگری لوله ای در بینی ام میگذاشت و سومی  ؛ ضربه روی زانوهایم میزد. باز همه جا سفید بود....آخرین سپیدی که یادم مانده بود؛  بالای کوه با شهرام بود ؛ چه برف بکر و دست نخورده ای بود آن بالا......مثل رختخواب نوزاد یکروزه...چقدر دور بود؛  کی بود؟قرنها پیش....

گفتم:شهرام؟ یادش افتادم... درد دوباره در جانم پیچید  ؛ داد زدم ؛ چند نفر به اتاق ریختند.میان آنها فقط صدای چیستا را شناختم. دستم را گرفت؛  من اینجام نلی جان! نترس! گفتم :چیشده؟ اینا از من چی میخوان؟!  گفت:اینجا درمونگاه روستاست. یه ایست تنفسی داشتی. الان بهتری؛ خدا رو شکر ؛ گفتم: یادمه تو حیاط بودیم ؛ من افتادم ؛ شهرامم بود. الان کجاست؟ گفت: بیرونه! دکتر گفته ممکنه؛ دیدنش ناراحتت کنه! "نه ؛میخوام ببینمش...بگو بیاد اینجا"....آمد؛ رنگش پریده بود.گفتم: درو ببند! کنارم نشست؛  خواست چیزی بگوید "هیچی نگو! مگه چند وقت با همیم؟ مگه عمر آدم چقدره؟ فقط میخوام راستشو بشنوم.همه چیزو...نه معذرت خواهی.نه خداحافظی!"  ؛ گفت: اینجا نمیتونم بگم ؛ گفتم:من مرگو امروز  به چشمم دیدم ، اونوقت تو نمیتونی بگی؟! همیشه شک داشتم که زنی تو زندگیت بوده یا هست؟ اما ازدواج! ..بچه هم داری؟ گفت: وقتی اون حیوون به مادرم تجاوز میکرد؛ پدرم با چشم بسته؛ تو ماشین بود.منم تو کمد با دست و دهن بسته.... وقتی رفتن؛ مادر اصلا حالش خوب نبود. من روش پتو انداختم. براش لباس آوردم؛میلرزید... نمیتونست بلند شه ؛ حتی لباس بپوشه، احتیاج به بیمارستان داشت.من ترسیده بودم ؛ تو اون ده ؛ جایی رو نمیشناختم. پدرم سال قبل اونجا رو خریده بود؛ برای تابستونا. یه دفعه دیدم یه دختر بچه؛ حدود ده ساله؛ جلوی در وایساده! ...قد بلند با موهای کوتاه پسرونه؛ روسریشو انداخته بود رو شونه ش. اومد جلو ؛  گفت:من میدونم چیکار کنم ؛ تکونش نده! تو برو دکترو بیار ! بگو  دختر حاج آقام اینجاست....آدرس درمونگاه دهو بهم داد. وقتی با دکتر برگشتم ؛ دخترک ؛ تن مادرم لباس پوشونده بود؛ دکتر داشت مادر را معاینه میکرد و زیر لب به اون حیوونا ؛ فحش میداد. آب جوش خواست. دختره گفت: من میارم ؛ رفتم جای قابلمه ها رو نشونش بدم، اما انگار جای همه چیزو میدونست. گفت : اسمت شهرامه، نه؟ گفتم:آره...گفت:منم آذرم.اینجا توت فرنگی میچیدم....صداشنیدم، پشت بوته ها قایم شدم.همه چیزو دیدم! تو رو انداختن تو کمد! خیلی سریع بود، وقت نبود برم ده ؛ کمک بیارم ؛  اما شماره ماشینو دارم؛ پیداش میکنم.بعد با دستای خودم دهن خودش و زن و بچه شو میبندم و میندازمشون  تو کمد!  میدونم چیکار کنم.....یه روز!  قول میدم!  باشه؟ گفتم: باشه....آذر  ؛ دستش را جلو آورد ؛ باهم دست دادیم....


#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی/یثربی_چیستا به لاتین در اینستاگرام
#رمان#ادبیات


دوستان عزیز؛ این  داستان ثبت شده و شابک دارد.اشتراک گذاری آن ؛ تنها منوط به ذکر
#نام_نویسنده و
#لینک تلگرام اوست. ممنون که به حقوق معنوی نویسندگان احترام میگذارید.

#کانال_رسمی_چیستا_یثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
#او_یک_زن
 
@chista_2

برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای داستان را پشت هم بخوانند.


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_نهم
#چیستایثربی

آذر گفت: یه روز این کارو میکنم ؛ انتقام هر سه تاتونو میگیرم!  حالا میبینی!...اون قیافه ی کثیف ؛ یادم نمیره ؛  من همه چیزو دیدم...همه چیزو...بهت قول میدم شبیه  همین بلا رو سرش بیارم ؛ وگرنه بمیرم بهتره!

 مرده و قولش! ....دمپایی لاانگشتی پوشیده بود. خوشگل نبود؛ ولی به من آرامش میداد ؛ دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم ؛ سرمو گذاشتم روی کابینت ؛ زدم زیر گریه...بغلم کرد ؛ گفت: نه ! مامانت نباید بشنوه !... هیس! اون به خاطر شما ها جیغ نزد! نباید ناراحتش کنی؛ اشکهایم را با دستهای زبرش پاک کرد؛  آب جوش را برای دکتر برد ؛ برگشت ؛ کنار من نشست ؛ دستمو گرفت؛ گفت:شش سالته نه؟ اشکال نداره...باهم دوست می شیم.منم ده سالم تموم شده.... آذر و شهرام  ؛ دوستای همیشگی ! نمیذارم اون مرده در بره. خیال کرده....تا اونور دنیا دنبالشم..به وقتش....باشه؟  قسم میخورم ؛ گرچه آقام گفته هی قسم نخور!...

 
ازش پرسیدم : تو اینجا زندگی میکنی؟ آذر گفت: آره؛ بابابزرگم مسجد اینجا رو ساخت، بابامم معلمه...آخوند دهه....اون نباید بفهمه! گفتم: چیو؟ گفت:دوستی ما رو دیگه ! خنگ نباش ! دستمو گرفت و قسمم داد.بعد گفت: وای باز قسم خوردم که!   شهرام سکوت کرد،  خاطرات اذیتش میکرد ؛ رنگ صورتش ؛ از دیوار درمانگاه؛ سفیدتر بود....

  دستش را گرفتم ؛ یخ بود. گفتم: آذر؛ بعدا اون مرد رو پیدا کرد؟ همون که مادرتو... گفت: آره...وقتی چهارده سالش بود ؛ آذر هر کار بگه انجام میده...گفتم :چه خوب...بر عکس من ! گفت  : سالها تنها دوست من بود، چون فقط اون؛ همه چیزو دیده بود. اون میدونست چی شده...بلایی سر طرف آورد...بعدا برات میگم..... گفتم: برای همین باش عروسی کردی؟

 گفت:نه! گفتم: خب بگو دیگه با مرده چیکار کرد؟ وای.....  کنجکاو شدم.... گفت:مفصله...اینجا نمیشه...بهت میگم بعدا....خلاف نکرد....اما یه جوری به قولش عمل کرد. میدونی...اون دختر خوبی بود  ؛ یعنی هست...خوش قلب و محافظ من . مجبور بودیم یه مدت ؛ تو همین ده قایم شیم ؛ بعد از اعدام بابام... آذر نمیذاشت کسی اذیتم کنه ؛ بچه ی باحالی بود...فقط یه مشکل کوچیک داشت...کوچیک که....نه!

 حس میکرد پسره! اصلا از من؛ مردتر بود.با پسرای ده ؛ کشتی میگرفت و برنده میشد ؛ بعد از باباش کتک میخورد ! نمیتونست چادرو رو سرش نگه داره ؛ باباش مدام دعواش میکرد...بیست و چهار ساله  بود که دانشگاش تموم شد ؛ عمران خوند. یه روز بم گفت : من رفتم پیش دو سه تا دکتر...چند تا آزمایش دادم ؛ پدر مادرم نباید بفهمن ؛  این یه رازه... فقط به تو میگم... قول میدی به کسی نگی؟ قول دادم  ؛ دست دادیم ! گفت :قول مردونه ها  ! میدونی  ؛  من از لحاظ  جسمی  ؛ یه مردم...دکتر گفت: ترنس ! تو ایرانم اجازه ی عمل میدن! اما خونواده م نمیذارن عمل کنم. منو میکشن ! مگه اینکه...گفتم: مگه تو اول باش ازدواج میکردی ! ...اونوقت اجازه ش دست تو بود ؛  بعد از طلاق ؛ میتونست عمل کنه...مگه نه؟ گفت:آره...گفتم: خب...بعد چی شد؟ طلاقش دادی ؟ عمل کرد؟ گفت:خب...اینجا ؛  گفتنش یه کم سخته.  اصلا نمیتونم راحت بگم...چون یه کم پیچیده ست.... ما تو ده  ؛ به هیچکس نگفتیم جدا شدیم... هیچکس درباره ی وضعیت اون  ؛ چیزی نمیدونه ؛   حتی درباره ی عمل اون !  خونواده ش  هنوز نمیتونن با موضوع کنار بیان...حتی با طلاق!...یه جوری بهشون حق میدم...


  گفتم:  پس تو شناسنامه زنته؟ کجاست الان؟ خارج عمل کرد؟

 گفت:آره، ولی ما قول دادیم همیشه دوست هم بمونیم ؛ از همون بچگی؛  گفتم: ترنسا که حسی به جنس مخالفشون ندارن!  پس مثل دو تا مرد؛ کنارهم بودین!  تو منو دوست داری؟  مگه نه؟ گفت:بت چی بگم؟نفسمی...خودت میدونی! گفتم: اون چی؟ فراموشش کردی؟ گفت:
دوستمه؛  یه دوست خوب....فقط همین ! تو دیدیش.... علیرضا!


#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_نهم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام #چیستایثربی/یثربی_چیستا
به لاتین در اینستاگرام
#ادبیات #رمان


دوستان عزیز؛ این اثر ثبت شده است.هر گونه اشتراک گذاری  ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده
و
#لینک_تلگرام
اوست.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را چون سایر اصناف؛ رعایت میفرمایید .

#کانال_رسمی_چیستا_یثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان
#او_یک_زن

برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.

@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_پنجاهم
#چیستایثربی


علیرضا.....یار غار با وفا...  ! نیکان گفت: و نلی من  ؛ قلب شهرام ؛ دستم را گرفت و بوسید،  و روی قلبش گذاشت....چیستا همان لحظه وارد شد و   ؛ بوسیدن دست مرا دید، ولی خودش را به ندیدن زد. گفت : ظاهرا دکتر دستور ترخیص داده ؛  با همون قرصای همیشگی و جمله ی معروف"عصبی نشو!..."


به کلبه ی نیکان برگشتیم.سهراب هم بود ، نگران حال من بود. خدایا من هر سه ی آنها را دوست داشتم ، تنها کسانی که در عمرم داشتم و به من علاقه داشتند ؛ اول شهرام ؛ بعد چیستا و سوم سهراب ! کاش این سه نفر باهم خوب بودند!....


 
به چیستا دم در گفتم : صبح ؛ ماهی تازه خریدم ؛
شما و سهرابم بیاین ؛ باهم کباب کنیم  ؛ بخوریم. چیستا لبخند تلخی زد و گفت: باشه  ؛ یه وقت دیگه! شهرام بی توجه به آن دو  ؛ وارد خانه شد. گفت: ببخشید! من دستم یه کم درد میکنه. باید استراحت کنم ! معنی این جمله این بود که آنها بروند؛ حرف زدن شهرام را دیگر خوب میشناختم ؛چیستا و سهراب ؛  قصد ماندن هم نداشتند ؛  فقط میخواستند مطمین شوند حال من خوب است.  گفتم: چیستا جان ؛ حالا که میدونی زنش کیه!  درواقع یه ازدواج صوری بوده....شهرام بیگناهه... مگه نه؟!  گفت: مهم اینه تو شناسنامه هنوز زنشه ! هنوز  طلاقش نداده. گفتم: اما؛ آذر الان دیگه یه مرده....علیرضاست!   تعجب میکنم؛ تو  ظهر  یه جوری وانمود کردی که من فکر کردم ماجرای  یه زن در میونه... واقعا! زنی که ابروش در خطره ؛ و شهرام خیانتکاره !  خیلی عصبی بودی!  یعنی  تو نمیدونستی؛ آذر؛ همون  علیرضاست؟!  خواستم چیزی بگویم ؛

سهراب وسط حرفم پرید؛ نمیدانم چرا  قصد حمایت مرا داشت... گفت: چیستا خانم هیچی نمیدونست.... نه ! من بش گفتم  ؛ شهرام  نیکان ؛ زن داره!  صبح تا ظهر امروز   ؛ شورای ده بودم. اسناد و عکسای قدیمی رو میخوندم؛   دنبال مدارک سالهای پیش میگشتم و اتفاقاتی که تو این ده افتاده...... کپی شناسنامه ی نیکانو پیدا کردم که با دختری به نام آذرسپندان عروسی کرده! وقتی نیکان ؛ بیست و یکسالش بوده !  فامیل سپندان برام آشنا بود ؛ اول فکر کردم خواهر علیرضاست! شباهت عکس  کپی شناسنامه ی آذر  هم زیاد بود ؛ به چیستا خانم زنگ زدم که خودتو با آژانس برسون. من بش گفتم:  شهرام نیکان زن داره و شما در خطری !  ....گفتم : چه خطری؟حتی اگه زن داشت؟! سهراب گفت:  خطر علاقه مند شدن به یه مرد متاهل!  و اتفاقات ناخواسته!......چیستا ساکت بود؛ از نگاهش میدانستم  ؛  چیزهایی میداند  ؛ ولی انگار وقت گفتنش ؛ حالا نبود ....مدام  به در نگاه میکرد  ؛  معذب بود..میخواست زودتر برود.....پرسیدم: یعنی توی این هفت سال که دوستش بودی؛  نمیدونستی این ازدواج صوری؟...گفت: نه!  من که هیچوقت ؛ شناسنامه شو  ندیدم ؛  اونم  ؛هرگز نگفت....هیچوقت؛ همه چیزو نمیگفت !.... همیشه به علیرضا و وسواسش رو شهرام ؛  شک داشتم؛ اینکه همیشه اینا با هم  بودن....


اما فکرای دیگه ای میکردم...  ظاهرا اشتباه بود!

 اینا فقط دوستن  ؛ و قصد شهرام از این ازدواج ؛ کمک به رفیق صمیمیش بود تا بره خارج و تعییر جنسیت بده......خب ما بریم؛  شب بخیر!  اگه فکرم جای بدی رفت؛ امیدوارم خدا منو ببخشه!

 داشتم برای چیستا و سهراب دست تکان میدادم که شهرام از داخل صدایم کرد؛  داخل رفتم...در خانه که پشتم بسته شد؛ انگار دری در قلب من بسته شد. شهرام گفت:اونا رو ول کن !

 فوری یاد چیزی افتادم.اسناد و مدارک قدیمی !...چیزی که سهراب ؛ دنبالشان بود....  دوباره در را بازکردم : آقا سهراب !  از اون عکسای قدیمی که پیدا کردی؛  همرات داری؟   گفت:  مال بیست سی سال پیشه....


وقت نکردم ببینمشون هنوز....پاکتی کهنه از جیبش درآورد.پاکت فرسوده بود  ؛  عکسها روی زمین ریخت ؛ چشمم در نور کم بالکن ؛ به عکس زنی شبیه خودم افتاد. موی فر؛ چال گونه ، حتی لبخند من!   پشت عکس را خواندم....."شبنم؛ در  میدان روستا...بهار دهه شصت..."عکس بعدی ،  همان زن بود باپسری کوچک.....کودکی شهرام بود "شبنم با پسرش ؛شهرام! تابستان؛ حیاط  خانه ی حاج آقا....."

 اسم مادرش که مهتاب بود؟  آن آویز گردن شهرام را همه دیده بودند!...شبنم از کجا آمد؟   چیستا گفت:  اسمو  که  راحت میشه عوض کرد،  فقط  چرا انقدر شکل تویه؟  گفتم: نمیدونم...میترسم!...در باز شد.چیستا بی اختیار؛  یک قدم ؛عقب رفت...شهرام با حالتی وحشی به او خیره شد  : گفت :تو دست بردار نیستی نه ؟ ول نمیکنی خانم دکتر  ؟!.....پس اذیتش نکن!...نصفه نگو...همه شو بگو !....چیه؟! میترسی آبروی خودت بره....دیگه همه مون وسط لجنیم!....تو هم.بیا تو !......


#او_یک_زن
#قسمت_پنجاهم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام چیستایثربی/یثربی_چیستا.دوستان؛ اشتراک گذاری این داستان ؛تنها با ذکر
#نام_نویسنده
و  ذکر
#لینک_تلگرام او مجاز است.
@chista_yasrebi
@chista_2 کانال#او_یکزن


[Forwarded from چیستایثربی]
Chista Yasrebi:
چیستایثربی:
#او_یکزن
 #قسمت_پنجاه_ویکم
#چیستایثربی

نیکان باز گفت: بفرمایید داخل....خانم دکتر میخوان سخنرانی کنن! وقت جا زدن نبود.دیگر  دیر شده بود.نیکان و  من ؛ روی کاناپه نشستیم سهراب روی زمین؛ به دیوار تکیه داد.چیستا روی صندلی...نفس عمیقی کشید و گفت :

 بهار چهار سال پیش، دخترم باپدرش رفته بود سفر . تلفن زنگ خورد. ساعت دوی شب...  ترسیدم ؛ فکر کردم  ؛  نکنه برای دخترم اتفاقی افتاده باشه!، نیکان بود ! تعجب کردم !  بعضی وقتا ؛ اون ساعت شب به هم پیام میدادیم؛  اما تلفن ؛ نه! خیلی حالش بد بود. زیادی خورده بود ؛ داشت گریه میکرد...


خب در شرایط عادی ؛ گاهی دچار حمله ی خاطرات میشد. ترس ؛ استرس...بچه که بود ؛ بعد از ماجرای مادرش ؛ مدتی تحت درمان بود ؛ خودش بم گفته بود. بخصوص اعدام باباش...تاثیر بدی رو بچه گذاشته بود ؛  اما هیچوقت ندیده بودم اینجوری گریه کنه ! از من خواست برم پیشش ! تا حالا خونه ش نرفته بودم ؛ خونه ی دوستامم به زور میرفتم ؛ چه برسه همکارای مردم !  ولی التماس کرد؛  میگفت: اگه نرم ؛ انقدر میخوره تا بمیره. میدونستم به این وضع که میافته یعنی حالش واقعا بده !  فکرکردم اگه بیمار دیگه م وضعیتش اورژانسی بود ؛  یه سری کوتاه میرفتم و برمیگشتم ؛  آژانس گرفتم ؛ از اون برجهای وحشتناک بود.منم ترس از دربسته؛ اونم  تو آسانسور! رسیدم طبقه 23... درو باز کرد.زیر پیرهنی رکابی تنش بود ؛ خوشم نیامد. بوی بد مشروب و سیگار و ادکلن گرونقیمت مردونه ؛ خونه رو پر کرده بود. بهش گفتم: باز چی شده که هوس کشتن خودتو پیدا کردی؟!   گفت : نقشی که دوست داشتم ؛  دادن یکی دیگه !  نقش مال من بود  ؛ گفتن چهره ت زیادی ظریفه !  به این نقش نمیخوره! همیشه یه بهانه ای هست؛  پول میخوان کثافتا!..اولاش میدادم ؛ حالا دیگه نه! آمد باز بنوشد ؛ بطری را از دستش گرفتم ؛ حس خواهر بزرگی پیدا کرده بودم ، بش گفتم: ببین همه ی زندگی که سینما نیست!  یه کم کتاب بخون؛ ورزش کن ؛ کلاسای مختلف برو ؛ زبان بخون  ؛  صدای خوندنتم که بد نیست ؛ تو شاخه های مختلف فعال باش ! خندید! از آن خنده های عصبی که قطع نمیشد ؛  گفتم : چیه! گفت: هر مردی دوی شب زنگ برنه؛  میری خونه ش ؟!نصیحتش میکنی؟  جا خوردم .... گفتم:  نخیر ! اولا ما دوست و همکاریم.......ثانیا من مشاورتم ؛ فکر کردم ؛ حالت واقعا  بده  ؛ اومدم !  الانم میرم...  گفت:  حالم که بد هست...اما فکر نمیکردم  بیای!  ماهیامو دیدی؟ گفتم : از آکواریوم خوشم نمیاد !
 گفت:چرا ؟ بیچاره ها تو یه وجب جا ؛ شنا میکنن  ؛ اوج زیبایین ؛  ولی جا ندارن ، مثل من ! خنده م گرفت!  چه اعتماد به نفسی! "مثل من" 

گفت: بیا بریم بالا ؛ ماهیارو ببینیم...گفتم:نه ! گفت: عیدا مادرم از کنار خیابون  ؛ یه ماهی قرمز  ؛  برام میخرید. میگفت ؛ مواظبش باش، اما روز دوم ؛ سوم عید؛ ماهیم باد میکرد ؛ میامد رو آب! مامان میگفت مرده!  من میگفتم : کاریش نکردم که...هر روز آبشو عوض کردم ! مامان میگفت : میدونم ؛ ظریفن ؛  خودشون میمیرن! ناگهان زد زیر گریه....اشکهایش را با پشت دستش پاک میکرد...گریه امانش نمی داد.دلم سوخت...نمیتوانستم گریه ی هیچکسی را راحت ببینم ؛ چه برسه به یه  مرد!  اونم همکار و دوستم !.... گفت: کاش انقدر  ظریف نبودن! دختره رو خیلی دوست داشتم ..تو میدونی کیو میگم ،  سه سال با هم بودیم......چرا رفت خارج؟ آخه چرا ؟ اونم یه دفعه؟! چرا یه دفعه؟؟؟ یه دفعه؟؟؟ یه دفعه؟؟؟؟


#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_و_یکم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند 
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات#رمان


برگرفته از پیج رسمی
#چیستایثربی  در اینستاگرام

/یثربی_چیستا/به لاتین در اینستاگرام

دوستان؛ اشتراک گذاری  این  قصه ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده  و
#لینک_تلگرام  اوست.کتاب ثبت  شده است.ممنون که رعایت میفرمایید.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که که همه ی قسمتها را پشت هم میخواهند...
@chista_2

[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستا_یثربی

چیستا به این جا رسید،نفس عمیقی کشید؛  گفت: یه کم حالم خوب نیست.بقیه ش باشه فردا....شهرام نوشابه ای از یخچال درآورد.در لیوان ریخت.به چیستا داد.گفت: شاید دیگه فردایی نباشه.جمله خودت بود! بگو بقیه شو ! چیستا به او خیره شد.تو چی میخوای از من؟ اون ماجرا گذشته..این همه اتفافای دیگه افتاده.چرا میخوای اون خاطراتو نبش قبر کنی؟شهرام گفت: گاهی لازمه..شاید تو اون خاطرات یه چیزی جا گذاشته باشیم ! بگو!...

 چیستا جرعه ای نوشابه نوشید
ادامه داد :شهرام داشت گریه میکرد؛ شاید واقعا دلش برای دختره تنگ شده بود؛ شاید مستی بود؛ شاید افسردگی شبانه ش بود؛  شایدم میخواست...مکث کرد.گفتم: چی میخواست چیستا جان؟ گفت: میخواست منو بکشونه بالا؛ نلی جان....


پیش ماهیاش !... و من رفتم، آخه گریه ش قطع نمیشد.برای اینکه حواسشو پرت کنم ؛ گفتم : بلند شو بریم  ؛ ماهیاتو نشونم بده! اما توشون رنگ سیاه نباشه ؛ خوشم نمیاد...شهرام گفت؛ همه رنگی دارن.رنگین کمونن همه شون!... عروسن! پشت او ؛ از پله های سنگی خانه اش بالا میرفتیم. یک لحظه مکث کرد ؛ گفت: میدونی تو آکواریوم ؛ بعضی از ماهیا؛ همو میخورن؟ ما نمیفهمیم کدوم گوشتخواره! فقط هر روز،یکی از ماهیا کم میشه ! گفتم: حالا چرا به من میگی؟ نه از ماهی خوشم میاد؛ نه گوشتخوارش!  بریم زودتر نشونم بده، بعد من برم خونه ! گفت: صبح بلند میشی؛  میبینی یکیشون نیست! دیگه حتی جسدش پیدا نمیشه! چون خورده شده....فکر کردم از شدت مستی زده به سرش. خواستم برگردم پایین ؛ دیر بود؛  جلوی در اتاقش بودیم:؛ اتاق خوابش بود.معذب بودم.

 آدم عاقل ماهی رو تو اتاق خواب میذاره؟گفت: کجا بذارم؟ اینا عشق منن..حرمسرای منن.....چراغ را زد ؛ اتاق مرتب؛ با همان بوی سیگار و ادکلن گرانقیمت! آکواریوم پر از نور بود و ماهی های رنگی و زیبا.....ولی لذتی از تماشایشان  نمیبردم ؛ استرس داشتم....

 او داشت سوت میزد و برایشان غذا میریخت   انگار؛  واقعا  معشوقانش بودند.....گفتم: خب دیدم!  لبخند زد.حتما یادته نیکان چه لبخندی زدی و چی گفتی؟ من نمیخوام اون جمله رو اینجا  بگم ! گفتم :ولی ما میخوایم بدونیم چیستا جان ! شهرام بش چی گفتی؟

___نلی، من مست بودم.جلوی در وایسادم. نمیتونست بره بیرون ؛ حالم اصلا خوب نبود؛  گفتم:  حالا این حاجعلی تو ،واقعیه؟ یا از خودت در آوردیش که بگی تو هم بله؟!  

گفتم :  یعنی چی تو هم بله؟!

شهرام نیکان گفت:یعنی اهل عشق و عاشقیه!  آخه،رفتارش خیلی جدی و عنق بود.
چیستا گفت: بهش گفتم: خفه شو! میخوام برم بیرون ؛ از جلو در؛ برو کنار! اما نرفت.

نیکان گفت:فقط میخواستم امتحانش کنم،نلی!  نمیدونم چرا همیشه فکر میکردم ؛ چیستا  ؛ منو یه جور دیگه دوست داره ؛ یهبار  ؛ یه  تابلوی چرم، بم کادو داد  .روش نوشته بود: متبرک هستی تو با آمدنت ؛ متبرک هستی تو با رفتنت....

چیستا گفت : دعای حضرت موسی ست دیوانه ! از یه چرم فروش خیابون فردوسی خریدم؛  ازدعاش خوشم اومد! خب که چی؟!  کادو بود!  
شهرام گفت:  توکادوتو دادی ! چیستا گفت: چی؟  من چیزی به جز اون چرم  ؛ یادم نمیاد! شهرام گفت:ولی من یادمه! بانو !.......



#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_ودوم
#چیستایثربی

#داستان_بلند
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیچ رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی


دوستان ؛ اشتراک گذاری این داستان با  ذکر
#نام_نویسنده  و
#لینک_تلگرام  او مجاز است.سپاس که رعایت میفرمایید.


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن

برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند.

@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#پنجاه_و_سوم
#چیستایثربی


شهرام گفت:  گفتم که...شما کادوتو دادی بانو!...حالا ادامه بده! به موقعش میگم کادویی که بم دادی چی بود!

 چیستاگفت:دیگه فکر کنم بسه! من دیگه بیشتر از این نمیتونم بگم...

گفتم:تازه رسیدیم جای حساسش چیستا جون..!شهرام جلوی در وایساده؛  نمیذاره تو بری بیرون ! بگو دیگه چیستا! گفتم: نلی جان ؛آقای نیکان و من، چهار ساله بعد از اون ماجرا همو ندیدیم ؛ لطفا کمکم کن نیکان! نمیتونم همه شو تنها بگم ؛ تو میدونی چرا! نیکان گفت:برو؛ بات میام...
چیستا گفت: شهرام نیکان؛ جلوی در وایساده بود ؛ رفتم جلو ؛ خوب میشناختمش ؛ نه اهل خشونت بود ؛ نه اذیت! شیطنت میکرد؛ ولی احترام منو داشت؛ بش گفتم: برو کنار ؛ من آژانس بگیرم برم ؛ تو هم یه دوش بگیر بخواب! بوی ماهیاتو گرفتی!  گفت: جون من؟و شروع کرد زیر پیراهنی اش را بو کردن!  گفت:درسته ازت کوچیکترم ؛ ولی همیشه فکر میکنم هم سنیم. رنج آدما رو همسن میکنه؛ ببخش اگه...

داشت حرف میزد که یک نفر با لگد به در زد...درقفل نبود ؛ شهرام، پشت در بود؛ با صورت روی زمین افتاد... فکر کردم صورتش له شد!  علیرضا مثل یک جانور وحشی ؛ آنجا ایستاده بود و آماده حمله به من بود!....نمیدانم چه فکری کرده بود!
 من و شهرام در اتاق خواب؛ ساعت سه نصفه شب؟ تنها؟! 
 هر چه بود یاد مراسم گاو بازی افتادم!...
پارچه ی قرمزی نداشتم؛  جلوی این گاو بزرگ وحشی بگیرم! به طرفم حمله ور شد؛ گردنم را گرفت ؛ شالم افتاد! داد زدم: چه مرگته تو ؟ دارم خفه میشم ! گفت: تو اتاق خواب من چیکار میکنی؟!

 گفتم:اینجا اتاق شهرامه؛  خواست ماهیاشو نشونم بده ؛ گفت: که خواست ماهیاشو نشونت بده؟من نشونت میدم! مرا عقب عقب با موهایم ؛ به طرف آکواریوم برد ؛ شهرام داد زد : ولش کن علیرضا ؛ من ازش خواستم بیاد ؛ علیرضا گفت؛ تو غلط کردی!  مگه نگفتم از این زنیکه ی موذی خوشم نمیاد؟...عاشقته..آره؟؟؟!!
 اون بد عنقیاشم اداست؟...چنون عاشقی یادش بدم ؛ بره تا آخر عمر گلابی بچینه ؛ به جای روانشناسی جوونای خوش تیپ مردم !.... 
 سر مرا به شیشه آکواریوم کوبید!  دیوانه شده بود.  خواستم از پنجره باز فرار کنم ، یادم افتاد ؛ طبقه بیست و سوم  هستیم !  دست مرا گرفته بود و پیچ میداد : میخوای ماهی ببینی؟ الان کله تو میکنم اون تو ببینی!

 شهرام رو به نلی گفت: علیرضا دیوونه شده بود؛ میدونستم دیر بجنبم ؛ حتی ممکنه چیستا رو خفه کنه ! داد زدم: علی میکشیش! گفت:دیه شو میدم!
مگه از اول نگفتم با این زنیکه درددل نکن! این جور زنا ؛ شیطونم درس میدن! کثافت... ! روی صورت چیستا تف انداخت....
طفلکی چیستا ترسیده بود...نمیدونست این چرا یه دفعه انقدر وحشی شده!  سعی میکرد ازخودش دفاع کنه ؛ ولی زورش به علیرضا نمیرسید؛ بد جوری باصورت خورده بودم زمین؛ اما بلند شدم ؛ رفتم طرف علیرضا ؛ داشت دست چیستا رو میپیچوند ؛ فحش میداد ؛  چیستا ضعیف بود ؛ نفسش گرفته بود؛ حتی نمیتونست داد بزنه. محکم لگد زدم پشت کمر علیرضا ! دست چیستا از دستش ول شد؛  داد زدم: فرار کن چیستا؛ زود باش! چیستا نرفت! انگار نگران من بود؛  داد زدم: این دیوونه شده؛ برو ! زود باش !
 چیستا گفت: آخرین چیزی که دیدم  ؛ علیرضا بود که  محکم لگد زد تو شکم شهرام  ؛ پرتش کرد طرف آکواریوم !
 آکواریوم افتاد؛  باشهرام و ماهیاش...آب، خون؛ خونابه  ماهیا...سوگلی حرمسرای شهرام ؛ ماهی رنگین کمونی با دهن باز....روی زمین...پایین و بالا  ؛  بوی مرگ...دویدم بیرون !...


#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_و_سوم
#چیستایثربی


#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

#رمان
#ادبیات

برگرفته ازپیج رسمی

#چیستا_یثربی /یثربی_چیستا به لاتین
در #اینستاگرام

دوستان عزیز  ؛ این کتاب ثبت شده است.هر گونه اشتراک گذاری  ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده
و
#لینک_تلگرام  اوست.ممنون که رعایت میفرمایید.


#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای داستان  را پشت هم داشته باشند.
@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#چیستایثربی


شهرام میان خرده های شیشه ؛ آب و خون ؛ روی زمین افتاده بود...بیحرکت! و ماهی هایش کنارش بالا و پایین میپریدند...انگار فقط همه میخواستند زنده بمانند!

این آخرین تصویری بود که وقتی از پله ها پایین میدویدم ؛  در یادم مانده بود ؛ من اون موقع ؛ نه میدونستم رابطه ی این دو نفر چیه ! نه اینکه اون مرد ترنسه یا هر چیز دیگه ! فقط میدونستم که یکی واقعا میخواست منو بکشه ! هنوز سرم از فشار کشیدن موهام درد میکرد!... واقعا حال عادی نداشت... داشت میکشت ؛ و حالا هم ؛  با لگدی که   به شکم شهرام زده بود ؛ ممکن بود پسر بیچاره خونریزی داخلی کرده باشه ؛  چون دیدم از کنار دهنش  ؛  خون زد بیرون....
 
میلرزیدم ؛ در خانه باز بود ؛ در راهروی آپارتمان  ؛ داد زدم : کمک! ... یکی رو دارن میکشن ! کمک ...تو رو خدا کمک!

 هیچکدام از آن واحدهای لوکس قرمز با چراغهای پرنده شکلشان ؛ در را باز نکردند ! به در یکی دو واحد کوبیدم ؛ هیچ صدایی نبود ؛  انگار مرده بودم! وجود نداشتم و صدایم به طرف خودم برمیگشت ؛ برای یک لحظه فکر کردم مثل فیلم "روح" ؛ من هم مرده ام و  این روح من است که در خانه ی مردم را میزند ؛ و کسی نمیشنود ؛ شاید هم آنها مرده بودند...  فایده ای نداشت!

 فرش قرمز راهرو ؛ مرا یاد خون شهرام و ماهیهای رنگی زیبایش انداخت که داشتند جان میدادند ؛ سریع به داخل خانه دویدم؛ صدای فریاد علیرضا از بالا میامد:

شهرام...صدامو میشنوی؟ نفس بکش شهرام ؛ نفس بکش پسر ! زود باش ! خدا ! ....

کیفم را باز کردم ؛ گوشی ام را برداشتم ؛سریع صد و ده را گرفتم و بعد اورژانس....بدون کت ؛ از خانه زدم بیرون ؛در آسانسور ؛ فقط صلوات میفرستادم....فقط نمیره!...خدایا شهرام نیکان نمیره!  دم در منتظر ایستادم ؛ ماشین پلیس رسید. افسری که پیاده شد  ؛  تا وضع مرا دید؛ گمانم متوجه وخامت اوضاع شد: گفت: مسلحه ؟ میلرزیدم.از سرما و شوک... گفتم:نه! فکر نکنم..طبقه بیست و سه ؛ واحد شش.

دو نفر بالا رفتند.گوشی ام هنوز در دستم بود  ؛  هرگز فکر نمیکردم  در عمرم آن شماره ی خاص  را بگیرم ؛ فقط یک شماره ی "خصوصی" ؛ در گوشی من بود.
 "پرایوت نامبر"!....

گذاشته بودم برای روز مبادایی که امیدوار بودم هرگزنرسد! و حالا بود...

 شماره راگرفتم  ؛  نزدیک چهارصبح ؛ با صدایی خواب آلود ،گوشی را برداشت "بفرمایید! " گفتم:سلام...یثربی هستم ؛ همکار حاجعلی ؛   تو رو خدا ببخشید این وقت شب...مرد ؛ آنسو گفت: چیشده خانم ؟  شما خوبید؟  گفتم : میخواستم گزارش یه مورد انحراف جنسی رو بدم!   پلیس اینجاست؛
ضرب و شتم من و بیمارم و البته.... گمانم ضارب  ؛ منحرفه...
 احتمال منه!  دیگه تشخیصش با شما ؛ اینم آدرسش...


گوشی را که قطع کردم ؛ ماشین اورژانس هم رسید؛  گفتم: منم باتون میام بالا...
گفتن:بهتره نیاید!  ظاهرا پلیسم زنگ زده... وضعیت خوبی ندارن مصدومتون!
گفتم:برای اون نمیام...


نگاه نکردم که به دست علیرضا ؛ دستبند زده اند؛ و  دستش را روی صورتش گذاشته و گریه میکند....نگاه نکردم که شهرام ؛ بیهوش روی زمین افتاده و ملحفه ی رویش ،خونیست ؛ و روی یک حلقه موی عسلی اش  ؛ یک ماهی طلایی زیبا؛ بالا و پایین میپرد  ؛ و در حال جان دادن است...

 به خرده شیشه ها هم نگاه نکردم ؛ تشتک وان را گذاشتم ؛  آب سرد را تا آخر باز کردم و مشت مشت ؛ ماهیهای شهرام را داخل آب ریختم ؛ حتی مرده ها را ....
  
منی که همیشه از ماهی میترسیدم....



#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند

#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
#رمان


برگرفته از پیج رسمی
#چیستایثربی /یثربی_چیستا/به لاتین/در اینستاگرام


دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر
#نام_نویسنده
و
#لینک_تلگرام  او بلامانع است.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

 
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای  داستان را پشت هم داشته باشند.
@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
#چیستایثربی

فلس رنگی ماهیها روی دستم میچسبید؛ و من گریه میکردم و آنهارا دیوانه وار؛ درآب وان میریختم.

یکی از پلیسها که حال اشفته ی مرا دید به کمکم آمد؛ در حالی که ماهیها راجمع میکرد؛ گفت: میگن دکترش پیشش بوده؛ شما دکترشین؟ گفتم :نه! من هیچی نیستم... هیچی!
بیشتر ماهیها با دهن های باز؛ بیحرکت بودند.بعضی ها رو تا توی آب مینداختیم ؛جون میگرفتن ؛ ماهی لیز بود،از دست آدم سر میخورد؛ نمیتونستی مطمین باشی که اونو گرفتی! از بچگی از ماهی میترسیدم...حتی به ماهی عید نگاه هم نمیکردم؛ اما اون لحظه فقط به حرمسرای شهرام فکر میکردم؛ ماهی رنگین کمانی قشنگش ؛ مرده بود! سوگلی حرمسرا ؛ دهنش باز بود! در گوشش گفتم :به خاطر شهرام...عاشقته؛ میدونی! تو بمونی؛ اونم میمونه... انداختمش توی آب؛ بیحرکت بود.تکون نمیخورد ؛ داشتم ناامید میشدم ؛یه دفعه تکون خورد... شروع کرد به شنا کردن...از شادی گریه م گرفت! شهرام خوب میشد! شهرام در تاریکی کلبه ؛ اشکهایش راپاک کرد ؛ گفت: تلفن چیستا به اون مرد پرایوت نامبر ؛ پدر همه مونو در آورد! میدونی چیستا ! تو نمیدونستی علیرضا عمل کرده ؛ اون مرد نمیخواست بفهمه ترنس چیه!  و علیرضا هر کاری کرد ؛که تو دیگه نتونی کار درمانی کنی؛ خودت میدونی چیا گفت! و من... یه مدت از ایران رفتم...تا آبا از اسیاب بیفته؛  دیگه اعصاب موندن نداشتم...

.
گفتم :کجا رفتی؟ پیش همون دختره؛ عشقت ؛ که به چیستا با گریه میگفتی رفته خارج؟! همون که یه دفعه رفت!! میگفتی چرا یه دفعه ؟! ....شهرام گفت : پیش اونم رفتم ؛ اما دیگه عشقم نبود! عشق خیلیا بود...کارش حسابی گرفته بود! بگذریم ؛ اینا همه مال گذشته ست! چیستا به سهراب گفت: برگردیم اتاق؛ من حالم خوب نیست، متوجه شدم شهرام نگاهش به چیستاست.گفت: همون بیماری قدیمی؟ گفت:بدتر! شهرام گفت: تو که همه چیزت بدتر شده دختر ! چیستا ؛ فقط نگاهش کرد؛ هیچ نگفت،حس میکردم هر دو؛چیزی را میدانند که من هنوز نمیدانم!  چیستا در اتاق را باز کرد؛ ناگهان جیغ کوتاهی کشید! در نور کم بالکن ؛ مشتعلی پشت در بود! تقریبا یکقدمی چیستا ! مشتعلی به چیستا گفت: نترس شبنم خانم...اونا رفتن! دیگه نمیان!  فکر کردن تو و پسرت از ایران رفتین؛ من نگفتم ! من به خدا حرفی نزدم ! نگفتم کجا قایم شدین! حاج آقا گفت لال شم ؛ منم لال شدم.....حالا دیگه رفتن! نیکان جلو آمد ؛ و گفت: باشه مشتعلی ؛ شبنم خانم باید بره جایی ؛ مشتعلی گفت: بازم؟ بش گفتی من عاشقشم؟ نیکان گفت:آره گفتم؛ اما گفت:بچه داره؛ من بچه شم..... نمیتونه ازدواج کنه! مشتعلی خیره به شهرام نگاه کرد و گفت: نمیتونه؟ تو که بزرگ شدی؟! چطور مادرت نمیتونه با من ازدواج کنه؟ نیکان گفت:برو مشتعلی؛ اون الان مریضه؛ حالش که خوب شد،دوباره بیا خواستگاری! من باش حرف میزنم!__"قول میدی؟" نیکان گفت:آره برو! پیرمرد رفت ؛ چیستاگفت : مگه اسم مادرت شبنم بود؟!

#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#رمان
#ادبیات

#برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی/یثربی_چیستا/به لاتین
در
#اینستاگرام


دوستان؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر
#نام_نویسنده  و ذکر
#لینک_تلگرام  او بلامانع است.ممنون که رعایت میفرمایید.


#کانال_رسمی_چیستایثربی
 
@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای داستان را پشت هم  بخوانند

@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#چیستایثربی


قصه ی خوب ؛ قصه ای نیست که خوب تموم بشه! قصه ی خوب؛ قصه اییه که راست تموم بشه....نه اینکه همه چیزش راست باشه ؛ نتیجه ای که آخرش بهش میرسی؛ راست باشه !

اینا رو تو این یه سال ؛ چیستا بهم میگفت ؛ میگفتم : چرا مینویسی؟ میگفت: مریض که نیستم ؛ میبینی زندگیمو گذاشتم رو این کار ! میخوام نظر مردم ؛ راجع به بعضی چیزا عوض شه! میخوام بدونن میشه جز مدل خودشون ؛ مدلای دیگه ای هم فکر کرد و زندگی کرد!..شاید الان منظورشو میفهمم...

صبح روز بعد از آن همه اتفاق ؛ که سرم را روی سینه ی شهرام گذاشته بودم ؛ با صدای یک پرنده؛ از خواب  پریدم ؛ نمیدانم چرا قلبم تند میزد !....

 اضطراب گرفته بودم...حسی به من میگفت  ؛ اتفاقی افتاده ؛ یا میخواهد بیفتد!  شهرام خواب بود. زمین اتاق یخ بود؛ آهسته از رختخواب بیرون خزیدم ؛ گرسنه بودم؛ رفتم از یخچال چیزی بردارم؛  دیدم تمام پنجره ها را بخار گرفته ؛ تا صبح برف آمده بود ؛ در حالی که سیبی گاز میزدم ؛ با تیشرت قرمزم طرف یکی از پنجره ها رفتم که بیرون را نگاه کنم ؛ از وحشت؛ سیب از دستم افتاد ؛ حتی نمیتوانستم داد بزنم!.... حرفهای دکتر در گوشم پیچید : "آسم شما جدی نیست!...مال وضعیت سخت تولدته...ولی بیماری پنیک شما چرا..به دلیل شرایط زندگیت ؛ دچار اضطراب و استرس بیش از حد میشی؛ طوری که نفست بند میاد!...برای پنیک ؛ داروهای ضد اضطراب مینویسم ؛ با روانشناس هم ؛ هفته ای دو بار مشاوره داری؛ روشهای مقابله با استرسو یادت میده..... اما سعی کن با صحنه های استرس آور ؛ اصلا مواجه نشی!  آسم خفیفت ؛ یک بیماری کهنه ی کودکیته ؛  که مدتهاست سراغت نیومده....اما اینی که من میبینم ؛ بیماری هراس حاد؛ یا پنیکه...این ؛ اواخر رخ داده و خیلی جدی؛ حالت رو ؛ بد میکنه ؛ اینو باید خیلی جدی تر از آسم خفیفت بگیری...چون یکی نیستن!  وحشت زیاد میتونه قطع تنفس و ایست قلبی بیاره.....مواظب باش و داروهاتو مرتب بخور !..."

 کنار پنجره افتاده بودم ؛ انگار زبانم بند آمده بود....چیزی که دیده بودم ؛ نمیتوانست واقعی باشد!شبیه فیلمهای ترسناک ژاپنی بود....  شاید تاثیر خواب آشفته ی دیشب بود ؛ میخواستم بلند شوم  ؛  اما جرات نداشتم ببینمش ؛ میترسیدم دوباره ببینمش!...شهرام غلتی زد و از میان چشمهای نیم بسته اش ؛  مرا در آن حال دید ؛ گفت: چی شده؟ گفتم: یه زن بود! با یه شال نازک و موهای باز...پشت پنجره....

از پشت بخار شیشه دیدمش  ؛ صورتشو به شیشه چسبونده بود؛  چشماش از پشت شیشه؛ خیلی درشت به نظر میامد......داشت منو نگاه میکرد...خیلی ترسیدم!

شهرام با زیر پیراهنی؛ از تخت بیرون دوید؛ اطراف خانه راگشت ؛ روی زمین خم شد؛ جای پاهایی را دید ؛ اما  ؛ از زن اثری نبود!

برگشت ؛ دانه های برف؛ مثل مروارید ؛روی موهای خرمایی روشنش؛ میدرخشید! گفتم: زنه پیر نبود ؛ موهاش تیره بود؛ اما روش برف نشسته بود.انگار مدت طولانی ؛ پشت پنجره ی ما بوده..داشته ما رو نگاه میکرده!...خدایا یعنی همه چیزو دیده؟! ... وای  ؛  چرا پنجره ی اینور ؛  پرده نداره؟ شهرام بغلم کرد؛ آغوشی مهربان که بوی نان گرم و صبحانه و حمایت میداد؛ گفت:

آروم عزیزم!  رد پاهاشو دیدم ؛ هر کی بوده، رفته، شاید مسافر بوده...گفتم: چطوری تونسته انقدر سریع بره؟ چشماش از پشت بخار شیشه؛  زل زده بود به من!  بدجنس نبود؛  ولی کنجکاو بود! قشنگ میخواست منو ببینه!.....

 شهرام گفت: گاهی مسافرای وسط راهی؛ اینورا پیداشون میشه ؛ چون تنها خونه ی منطقه ست  ؛ بیا بریم تو رختخواب!  چقدر زود بیدار شدی؟

 گفتم: ببین....ماجرای ساختن فیلم ؛ از زندگی خواهرت شبنم ؛ دروغ بود....  تو منو به این بهونه کشوندی اینجا.... مگه نه ؟  ولی چرا من؟! ....اون موقع حسی به من نداشتی!

میگفتی اصلا نمیتونی عاشق بشی!  ...هیچوقت بهم نگفتی چرا ماجرای فیلمو علم کردی که با من تنها باشی؟....مطمینم به اون زودی ؛ عاشقم نشده بودی  ؛ اصلا منو فقط  ؛  دو سه بار دیده بودی...پس چرا من؟!....



#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام
#چیستایثربی


دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این داستان  ؛ با ذکر
#نام_نویسنده
و ذکر
#لینک_تلگرام  او بلامانع است.داستان ثبت شده است.ممنون که به حقوق معنوی نویسندگان احترام میگذاریم.


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن

برای کسانی که میخواهند؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند:

@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی

مادر  جلوی کلبه مان ؛ داد زد: حمید! صخره به صخره ؛ دریا به دریا؛ بات میام ؛ مهتابت نمیذاره تو تاریکی بمونی!حمید من...

حاج آقا گفته بود ؛ کلبه خودمون خطرناکه...زیر نظرمون دارن ؛ خونه مونم که گرفتن! حاج آقا گفت :با اون کاری ندارن !گفته بود : حجت الاسلام اینجام؛ نسل اندر نسل...بی احترامی کنن ؛ مردم به آتیششون میکشن!..ما رو بردن خونه ی حاجی...همسر حاجی در سینی بزرگی، برای ما غذا آورد ؛ چشمانش از گریه سرخ بود ؛ رویش نمیشد به ما نگاه کند...مهربان بود ؛ اما هیچکدام اشتها نداشتیم...مادرم فقط یک گوشه نشست؛  چادر سیاهش را در نیاورد.سرش را روی زانویش گذاشت....چادر را روی سرش کشید....

 آذر دست منو گرفته بود؛ گفت : یه آب قند برات میارم؛ دستات یخ کرده! همه میخواستن دلداری بدن ؛ ولی نمیدونستن چطور! حاج آقا سپندان به مادرم گفت: یه مدت مجبوریم بگیم خواهر خانمم هستین.... اومدین پیش ما! یه مدت مهمونی....همیشه چادرو رو صورتتون؛ محکم میگیرین.نشناسنتون!...خانمم آبجی نداره،شما جای آبجی ایشون؛ اما یه اسم دیگه لازم دارید!...شهرامم دیگه پسرتون نیست؛ از امشب ؛ داداشتونه! یادتون باشه؛ ازدواج نکردید! و توی ده ما مهمانید! ماشالله جوونید؛ مثل خواهر بزرگ شهرامید....

فقط ؛ شما رو چی صدا کنیم؟ مادرم بدون فکر ؛ سریع گفت: شبنم! خواهرمه؛ تو جوونی ، تو  یه تصادف مرد! حاجی گفت: میگم فعلا به اسم شبنم خانم خدابیامرز  ؛ با یه فامیل جعلی؛ یه شناسنامه  ؛  براتون جور کنن ؛  چون حتما دوباره میان دنبالتون...

همسر خدابیامرزتون ؛ مدارک زیادی ازشون داشت ؛ دنبال اون مدارک و اسامی ان...مادرم گفت: همه رو سوزوند! حاج آقا گفت: اینا این چیزا حالیشون نمیشه...اذیتتون میکنن! باید وانمود کنیم از ایران رفتید!

 شهرامو چی صداکنیم ؟ آذرگفت: لیلی!..پدرش گفت: این که اسم دختره ؛ بچه ! مادرم گفت:؛  بش بگین بهرام ! فعلا ؛ تا اونا برن!...من و مادرم یه شبه ؛  یکی دیگه شدیم...اون شبنم ؛  و من بهرام...چاره ای نبود ؛  تو خونه ی حاج آقا ؛  یه اتاق به ما دادن ؛ همون جا یه مدت موندیم نلی جان ؛ خیلی سخت بود...برای این میگم ؛ هیچکی جز من ذات علیرضا رو نمیشناسه ! گفتم:

 ببین،بسه!...چشماتو ببند! دستتو بده من؛ دست چپش را بوسیدم   ؛  صورت، چشم ؛ گونه ؛ پیشانی...گفت: چیه عزیزم؟!   سرش را روی سینه ام گذاشتم : امشب حس میکنم مادرتم...عزیز دل؛ نه فقط همسرت! امشب همه کس توام؛ هر کی تو زندگی  گم کردی!شوهر عزیزغمگینم! ...

 چراغ را خاموش کرد؛ من در سرم ؛ فقط صدای "دوستت دارم " شهرام بود، و ترانه ی "یه شب مهتاب" فرهاد...
"دره به دره؛ صخره به صخره"...



من هم  مثل مهتاب، یا همان مادرش  ؛ شبنم ؛ دیگر رهایش نمیکردم؛ چه شاد بودم که خواهر مرده ای به اسم شبنم نداشت؛ .چقدر این مرد را دوست داشتم! چقدر!

#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام 
#چیستایثربی
/یثربی_چیستا/به لاتین
در
#اینستاگرام


دوستان؛ اشتراک این داستان با ذکر
#نام_نویسنده  و ذکر
#لینک_تلگرام واو بلا مانع است.ممنون که به حقوق  نویسندگان احترام میگذارید....

کپی رایت=رایت فرهنگ هر ملت

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
که میتوانید همه ی قسمتها را پشت هم بخوانید :
@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#چیستایثربی


قصه ی خوب ؛ قصه ای نیست که خوب تموم بشه! قصه ی خوب؛ قصه اییه که راست تموم بشه....نه اینکه همه چیزش راست باشه ؛ نتیجه ای که آخرش بهش میرسی؛ راست باشه !

اینا رو تو این یه سال ؛ چیستا بهم میگفت ؛ میگفتم : چرا مینویسی؟ میگفت: مریض که نیستم ؛ میبینی زندگیمو گذاشتم رو این کار ! میخوام نظر مردم ؛ راجع به بعضی چیزا عوض شه! میخوام بدونن میشه جز مدل خودشون ؛ مدلای دیگه ای هم فکر کرد و زندگی کرد!..شاید الان منظورشو میفهمم...

صبح روز بعد از آن همه اتفاق ؛ که سرم را روی سینه ی شهرام گذاشته بودم ؛ با صدای یک پرنده؛ از خواب  پریدم ؛ نمیدانم چرا قلبم تند میزد !....

 اضطراب گرفته بودم...حسی به من میگفت  ؛ اتفاقی افتاده ؛ یا میخواهد بیفتد!  شهرام خواب بود. زمین اتاق یخ بود؛ آهسته از رختخواب بیرون خزیدم ؛ گرسنه بودم؛ رفتم از یخچال چیزی بردارم؛  دیدم تمام پنجره ها را بخار گرفته ؛ تا صبح برف آمده بود ؛ در حالی که سیبی گاز میزدم ؛ با تیشرت قرمزم طرف یکی از پنجره ها رفتم که بیرون را نگاه کنم ؛ از وحشت؛ سیب از دستم افتاد ؛ حتی نمیتوانستم داد بزنم!.... حرفهای دکتر در گوشم پیچید : "آسم شما جدی نیست!...مال وضعیت سخت تولدته...ولی بیماری پنیک شما چرا..به دلیل شرایط زندگیت ؛ دچار اضطراب و استرس بیش از حد میشی؛ طوری که نفست بند میاد!...برای پنیک ؛ داروهای ضد اضطراب مینویسم ؛ با روانشناس هم ؛ هفته ای دو بار مشاوره داری؛ روشهای مقابله با استرسو یادت میده..... اما سعی کن با صحنه های استرس آور ؛ اصلا مواجه نشی!  آسم خفیفت ؛ یک بیماری کهنه ی کودکیته ؛  که مدتهاست سراغت نیومده....اما اینی که من میبینم ؛ بیماری هراس حاد؛ یا پنیکه...این ؛ اواخر رخ داده و خیلی جدی؛ حالت رو ؛ بد میکنه ؛ اینو باید خیلی جدی تر از آسم خفیفت بگیری...چون یکی نیستن!  وحشت زیاد میتونه قطع تنفس و ایست قلبی بیاره.....مواظب باش و داروهاتو مرتب بخور !..."

 کنار پنجره افتاده بودم ؛ انگار زبانم بند آمده بود....چیزی که دیده بودم ؛ نمیتوانست واقعی باشد!شبیه فیلمهای ترسناک ژاپنی بود....  شاید تاثیر خواب آشفته ی دیشب بود ؛ میخواستم بلند شوم  ؛  اما جرات نداشتم ببینمش ؛ میترسیدم دوباره ببینمش!...شهرام غلتی زد و از میان چشمهای نیم بسته اش ؛  مرا در آن حال دید ؛ گفت: چی شده؟ گفتم: یه زن بود! با یه شال نازک و موهای باز...پشت پنجره....

از پشت بخار شیشه دیدمش  ؛ صورتشو به شیشه چسبونده بود؛  چشماش از پشت شیشه؛ خیلی درشت به نظر میامد......داشت منو نگاه میکرد...خیلی ترسیدم!

شهرام با زیر پیراهنی؛ از تخت بیرون دوید؛ اطراف خانه راگشت ؛ روی زمین خم شد؛ جای پاهایی را دید ؛ اما  ؛ از زن اثری نبود!

برگشت ؛ دانه های برف؛ مثل مروارید ؛روی موهای خرمایی روشنش؛ میدرخشید! گفتم: زنه پیر نبود ؛ موهاش تیره بود؛ اما روش برف نشسته بود.انگار مدت طولانی ؛ پشت پنجره ی ما بوده..داشته ما رو نگاه میکرده!...خدایا یعنی همه چیزو دیده؟! ... وای  ؛  چرا پنجره ی اینور ؛  پرده نداره؟ شهرام بغلم کرد؛ آغوشی مهربان که بوی نان گرم و صبحانه و حمایت میداد؛ گفت:

آروم عزیزم!  رد پاهاشو دیدم ؛ هر کی بوده، رفته، شاید مسافر بوده...گفتم: چطوری تونسته انقدر سریع بره؟ چشماش از پشت بخار شیشه؛  زل زده بود به من!  بدجنس نبود؛  ولی کنجکاو بود! قشنگ میخواست منو ببینه!.....

 شهرام گفت: گاهی مسافرای وسط راهی؛ اینورا پیداشون میشه ؛ چون تنها خونه ی منطقه ست  ؛ بیا بریم تو رختخواب!  چقدر زود بیدار شدی؟

 گفتم: ببین....ماجرای ساختن فیلم ؛ از زندگی خواهرت شبنم ؛ دروغ بود....  تو منو به این بهونه کشوندی اینجا.... مگه نه ؟  ولی چرا من؟! ....اون موقع حسی به من نداشتی!

میگفتی اصلا نمیتونی عاشق بشی!  ...هیچوقت بهم نگفتی چرا ماجرای فیلمو علم کردی که با من تنها باشی؟....مطمینم به اون زودی ؛ عاشقم نشده بودی  ؛ اصلا منو فقط  ؛  دو سه بار دیده بودی...پس چرا من؟!....



#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام
#چیستایثربی


دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این داستان  ؛ با ذکر
#نام_نویسنده
و ذکر
#لینک_تلگرام  او بلامانع است.داستان ثبت شده است.ممنون که به حقوق معنوی نویسندگان احترام میگذاریم.


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن

برای کسانی که میخواهند؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند:

@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستایثربی

تو که اصلا خواهری نداری! چرا ماجرای فیلمو راه انداختی که منو بکشونی اینجا؟!  تو که فقط ؛ دوسه بار؛ منو دیده بودی !...


شهرام نیکان از جایش بلند شد؛ بطری اش را برداشت و نوشید ؛ گفتم : با شکم خالی؟!  فردا قراره دکترت بیاد ؛ چای میخوای یا قهوه ؟
نفس عمیقی کشید و گفت: از تو خوشم اومد ؛ همون بار اول؛  چرا آدم باید همه چیز رو ؛ توضیح بده؟!  بعضی چیزا رو ؛ خود آدمم نمیدونه !
 چرا آدم باید اعتراف کنه  که چرا از کسی خوشش میاد؟! مگه عشق گناهه که آدم بره اعتراف کنه ؟ مگه اعتراف دم مرگه ؟ چرا زنا همیشه اینو میپرسن؟!... من ازت خوشم میاد...نمیدونم  چرا...دختر دورم زیاده ؛ دیدی خودت... ولی فقط تو ؛ برام  جالبی...نمیدونی چرا ؟  منم نمیدونم !  از این دل بی پدر  ؛ باید پرسید...

گاهی دلیلی نداره ؛ شایدم  قراره بعدا بفهمیم !


 مثلا من و چیستا...دوستای خوبی بودیم ؛ اما بعد از اونشب ؛ دیگه با هم حرف نزدیم ! اگه میدونستم ؛ اون جایی هست ؛ نمیرفتم ؛ اونم همینطور... ما گناهی نکرده بودیم که ازش فرار کنیم ! اما انگار سرنوشت خودش برید و دوخت که من و اون ؛ دیگه همو نبینیم ! انگار دیدن همدیگه ؛ خاطره ی اون شبو زنده میکرد. هر دو عذاب کشیده بودیم...

یه حرفایی ساختن که اینا ؛ مگه بینشون چی گذشته!

 کاریش نمیشد کرد ؛ باید از هم فرار میکردیم ! ما هیچوقت عاشق نبودیم  ؛ شریک جرم هم بودیم ! جرمی که معلوم نبود اصلا چیه؟ مجرم کیه؟ قربانی کیه؟ اصلا مقصر داره یا نه ؟! اصلا  جرمه؟.... درباره اون اینجوری شد...
درباره ی تو برعکس!...
 انگار قسمت بود ببینمت ؛ فرار کنی؛ بدزدنت ؛ من حس گناه کنم ؛ بیام دنبالت ؛بعد فکر کنم سالهاست میشناسمت ؛ انگار از وقتی به دنیا اومدم ؛ کنارم بودی ؛ انگار ؛ هیچوقت ازم دور نبودی !

بی تو ؛ دلم بد تنگ میشد ؛ مثل غروبای  ظالم سه شنبه  ؛   بعد ؛ این خونه ؛ یادم اومد و بچه گیم.... و اون خاطره !

 هنوز کابوسشو میبینم ! چهره دردکشیده ی مادر ؛  چشم بند پدر ؛  و آخرین نگاهش به من ؛ قبل اینکه چشماشو ببندن و ببرنش ...
 انگار با همون نگاه ؛ تمام زندگیشو  داد به من ! زندگی و جوونی  که مال اون بود و ازش گرفتن ! ناجوونمردانه گرفتن...و من ؛ آمادگیشو نداشتم...


اونروز ؛  کودکی من تموم شد ؛ من یه شبه مرد شدم ! با تمام آرزوهای پدرم ؛ و پدر؛  مادر رو به من سپرد !
 
من نتونستم خوب ازش نگهداری کنم ؛ دلم میخواد از تو ؛  خوب نگهداری کنم؛ میخوام خونواده ی من بشی ؛ همه کس من!...همه کسایی که تا حالا ؛ داشتم و نداشتم...


سرش را روی شانه ام گذاشت؛ گفتم: هنوز نمیدونیم چیه؟ مگه نه؟ عشق نیست! ولی ؛  من و تو یه جوری به هم وابسته شدیم !
 خودمونم نمیدونیم چطوری !


خواب دیدم دو تا ماهی آکواریومیم؛ تنها؛ تو یه خونه تاریک ! یه کلبه مثل اینجا...یادشون رفته ما اینجاییم ! نه آبو عوض میکنن ؛ نه بمون غذا میدن ! تو تاریکی؛ من و تو ؛ فقط همو داریم؛ هی دور هم چرخ میزنیم  ؛ هی چرخ میزنیم...

یا میمیریم یا میمونیم ؛ اما هر بلایی سر یکی بیاد ؛ سر اون یکی هم میاد! گفت: هر بلایی!... بلند شد ؛ در را باز کرد؛  "الان میام"...

فقط به یه چیز فکر کن ! اگه ما ؛ دو تا ماهی جامونده ی  اکواریومیم ؛ باز بهتر از اینه که تو این دنیای لعنتی  ؛  هرکدوم  ؛ یه ماهی تنها ؛ تو یه دریا بودیم ؛ و بدون اینکه همو ببینیم ؛ میمردیم !
 
من و تو به هم آرامش میدیم!...
حتی تو یه اتاق ؛ یه تیکه جا  ؛ تو این کلبه ی آکواریومی که دورتادورش شیشه ست....  یکیمون نباشه ؛ اون یکی هم نیست!
رفت؛ ظرف پنیر را برداشتم ؛ که صبحانه را آماده کنم... در ؛ پشت سرم ؛ با صدای زوزه ای ؛ بازشد ؛

باد نبود!  زن بود  ؛  همان زن.....

 گفت: سلام !  بچه م کو؟!   بچه ی منو بده !...گفتن پیش تویه !   لال شده بودم  ؛  ظرف پنیر از دستم افتاد و شکست...


#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی

دوستان عزیز؛ این کتاب ثبت شده و
#شابک دارد. هرگونه اشتراک گذاری منوط به ذکر
#نام_نویسنده
 است...وگرنه
#سرقت_ادبی محسوب میشود.ممنون که
#رعایت میفرمایید...

#کانال_رسمی_چیستایثربی
 
@chista_yasrebi



#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.

@chista_2



[Forwarded from چیستایثربی]
.
#او_یکزن
#قسمت_شصتم
#چیستایثربی


حالا در روشنایی اتاق میدیدمش ؛ شاید اواسط دهه چهل زندگی اش بود ؛ ولی صورتش ؛ جوانتر به نظر میرسید...شال نازکش افتاد ؛ موهای فرفری بلند  ؛ تا نزدیک کمرش...جوگندمی ؛ اما بیشترش ؛ خرمایی روشن ؛ تقریبا رنگ عسل ؛ رنگ موهای شهرام ...لبخند زد ؛ حس کردم تصویر چهل سالگی ام ؛ در آینه به من ؛ لبخند میزند ؛ شبیه من لبخند میزد...گفت: بچه مو ندیدی؟
 گفتم : بچه ؟!  گفت: یه دختر کوچیک بود! گفتم : نه...من بچه ای ندیدم !
شما کی هستین؟!  گفت: من؟ مادرم ! یه روزی حامله شدم ؛ از یه هیولا!...

 همون هیولاهایی که تو جنگل ؛ به آدم حمله میکنن ! حمله کرد...مطمین بودم بچه ی اونه ! باور نکردن !  آزمایش دادم ؛ باور کردن ؛ گفتن : بچه ی هیولا رو به دنیا بیار !
 
شیرش بده ؛ دوستش داشته باش ! من نمیخواستم؛ دستامو بستن ! حبسم کردن تو اتاق ته باغ ؛ که یه وقت نکشم بچه ی هیولا رو...یکی اومد ؛ نجاتم داد ؛  نمیدونم کی بود! ولی دیر شده بود...حالا باید؛ هردو میمردیم ؛ من و بچه هیولا.... خودمو از بالای اون تپه انداختم پایین !....

 میشنوی؟! هیس!... صدای گریه ی بچه میاد!  تو هم حتما میشنوی! میگن گریه میکرد؛ میگن صدای گریه هاش هنوز شبا  ؛ تو تپه ها میپیچه ؛اون بچه؛ گرسنه ست؛ سردشه؛ خواب نداره...

 روستاییا میترسن..از یه بچه ی گشنه ؛ که گریه میکنه و جیغ میکشه؛ تو تپه ها...

 میترسن  شبا از خونه شون بیرون بیان!
بچه م گشنه شه ؛ مادرشو میخواد ؛ بغل میخواد ؛ شیر میخواد!  من که موندم...پس اون چی شد ؟ قرار بود با هم بریم...من و   بچه م با هم....تو میدونی بچه چی شد؟!

 در خانه باز شد؛ زن خواست فرار کند؛ دیر شده بود.
شهرام گفت : مادر ! باز که اومدی اینجا؟ مگه دکتر نگفت باید استراحت کنی؟ زن روی زمین نشست و گفت: آخه برف  اومد ؛ صدای گریه بچه شنیدم... گفتم ؛ حتما تو تپه ها سردشه...مادرشو میخواد ؛ تو قول دادی...تو بم قول دادی پیداش کنی؛ الان چند ساله!  پس چرا نکردی؟ داد زد؛ بلند شد  و روی سینه ی شهرام کوبید ؛ چرا نکردی؟!  چرا خواهرتو پیداش نکردی؟  تو دروغگویی ! تو قول دادی...شهرام سر مادرش را بوسید ؛ از بالای سر او به من نگاه کرد؛  به زن گفت: برات میارمش ؛ جاش امنه ؛ آرام باش ! زن گفت؛ صدای گریه ش میاد...

 میگن یخ زده...حتما نمیتونه نفس بکشه ؛  باید بغلش کنم تا گرم شه؛ برو بیارش! الان !
 فریاد زد: من بچه مو میخوام!

من گفتم: اگه صبحونه تونو بخورین؛ شهرام میره دنبال بچه ؛ شهرام گفت: آره مادر؛ تو یه چیزی بخور ! من زود برمیگردم !
زن نشست. سرش خم شد ؛ انگار مرده بود! آهسته زیر لب گفت: میگن دختر قشنگیه!  شهرام در گوشم گفت : بعدا برات میگم  ؛ مراقبش باش ! گفتم : کجا میری؟ گفت: یه نفرو بیارم ؛ تنها کسی که میتونه آرومش کنه ؛ گفتم : من به چیستا زنگ میزنم بیاد اینجا ؛ تنها میترسم ؛ گفت: باشه؛ ولی اون میدونه؛  گفتم: چیو میدونه؟ گفت: همه چیز رو...دو سال تو بیمارستان  ؛ هر روز مادرمو میدید!

#او_یک_زن
#قسمت_شصتم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#چیستایثربی
یثربی_چیستا-به لاتین-در
#اینستاگرام

دوستان ؛ این داستان
#خیرات است و
#صدقه.....


بفرمایید دهنتان را شیرین فرمایید....

لطفا اگر خواستید ؛ اسم نویسنده را حذف کنید؛ اسم خودتان یا هر کس ؛ حتی شیخ ملانصرالدین را روی آن بزنید و
#حتما در کانالها و  پیجهایتان ؛ از آن با هر اسمی که دلتان خواست ؛ استفاده کنید و فقط یک صلوات برای جمیع #اموات بخوانید....قبول باشد..حاجت روا....

#چیستایثربی
#بنیاد_خیریه_تولید_داستان_نذری



#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن

@chista_2


برای کسانی که میخواهند  ؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشد

و علاوه بر همه اینها .....

دوستداران واقعی رمانهای
#او_یک_زن
#پستچی
#شیداوصوفی
#معلم_پیانو

و......داستانهای دیگرم درپیچ اینستاگرام  ؛ و آنها که سالهاست ؛ از کودکی نمایشها ؛ اشعار و داستانهایم را دنبال میکنند....

#دوستداران
سلام خانم جنیفر لوپز
من آناکارنینا نیستم
اسرار انجمن ارواح
آخرین پری کوچک دریایی
یک شب دیگر هم بمان سیلویا
زنی که تابستان گذشته رسید
چشمهایش میخندد
زنان مهتابی ؛ مرد آفتابی
دوستت دارم با صدای آهسته
هتل عروس
محاله که فکر کنید این طوری هم ممکنه بشه!
گاردن پارتی در برف
اول تو بگو!
شازده سلیم
از خواب تا مهتاب.....و.......




میدانید که
#دوستتان_دارم
#چیستا



[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_یکم
#چیستایثربی

چرا شک کردم ؟!  چه شهودی در زنها وجود دارد ؛ که چیزی را ناگهان احساس میکنند؟ چرا باور نکردم شهرام نیکان دنبال دکتر یا فردی از اهالی ده برود؟  چرا میدانستم کجا میرود!  چرا چیستا ؛ تلفن را زود قطع کرد؟  چرا زنها ؛ شبیه هم رنج میکشند؟ چرا زنها گاهی شبیه هم ؛  کسی یا کسانی را دوست دارند ؟ چرا زنها گاهی همه چیز را میدانند و نمیپرسند؟

 چرا زنها میدانند و میفهمند و خود را به ندیدن میزنند؟!....
شهرام؛  هرگز درباره ی سرنوشت مادرش ؛  بعد از آن ماجرا با من حرفی نزد ؛  من هم نپرسیدم.... عادت ندارم درباره ی زندگی آدمها بپرسم ؛ مگر اول خودشان شروع کنند ؛ و شهرام هرگز شروع نکرد که بگوید ؛  بعد از آن روز چه شد ! بعد از دیدن آذر؛ یا بعد از اعدام پدر ! بعد  از  "یه شب مهتاب" خواندن مادرش...و بعد از  برگشت به آن ده...


شهرام بقیه اش را نگفت ؛ شاید وقت نکرد ؛ شوهرم؛  در استرالیا ؛ میانه سال بود ؛  شهرام هم حدود سی سال داشت ؛و من هجده سال !

 چرا سرنوشت من  ؛ مردهایی بود که قبلا زنانی با چکمه ؛ پوتین ؛ صندل؛ کفش پاشنه بلند ؛ یا حتی  پابرهنه از وسط خوابهایشان رد شده بودند؟ شاید آدم نباید از این سوالها بپرسد ! فقط باید بگذارد زندگی خودش؛ جوابها را پیش پایش قرار دهد؛...و بگذرد....

 چرا شک کردم؟نمیدانم!

لحن صدای عجول چیستا و نوع رفتن شهرام ! شاید فقط  یک شهود زنانه....!

 به آن زن طفلی که نوزادی خیالی را در هوا تکان میداد تا بخواباند ؛ یک فنجان چای داغ  و یک کلوچه دادم ؛ یک آرام بخش هم در چایش ریختم که بخوابد  ؛ در خانه را رویش قفل کردم که جایی نرود؛ با عبای پشمی ام از خانه بیرون زدم ؛ صدایشان را که شنیدم ؛ قلبم ایستاد!...


صدای خودشان بود ! پشت چند درخت بلند پر از برف ایستادم ، مرا نمیدیدند! نباید به حرفهایشان گوش میدادم ؛ حس گناه داشتم ؛  انگار به آخرین اعتراف دو زندانی دم مرگ گوش میدادم..... ولی باید میشنیدم!...
چیستا اشکش را پاک کرد؛  گفت: امروز برمیگردم!  دلم میخواد ؛ ولی نمیتونم مادرتو ببینم ؛ خودت میدونی!...  همه چی دوباره یادم میاد ؛  اذیت میشم؛  خیلی سعی کردم یادم بره...  شهرام گفت :  الان بت احتیاج دارم !  چیستا گفت : نه! من فقط  ؛ همه ی کارای تو رو خراب میکنم.  میدونی.....
اون شب....  یه نذری کردم ! همون شب که فکر کردم ؛  علیرضا با لگدش دل و روده تو پاره کرده ؛ بعد از ماهیا ؛ آژانس گرفتم ؛ دیگه صبح شده بود ؛  رفتم کوه؛  زیر اون درخت که میدونی!

  هنوز تاب اونجا بود؛  تابی که میگفتی پدرت روز پیک نیک ساخت؛
 تو نشستی روش و اون تابت داد.... و مادرت و پدرت با هم  ؛" یه شب مهتابو " میخوندن....  و تو خوشحال بودی....

 هنوز طناباش به اون درخت قدیمی؛ محکم بود...نشستم روش !  نذر کردم اگه زنده بمونی ؛  دیگه از زندگیت برم بیرون ؛ تا آخر عمر؛  نه رفیقت باشم ؛  نه همکارت؛  نه دکترت ؛  نه مشاورت؛  نه هیچ چیز دیگه!

 غیب شم!غیب شدم..... تا پدر نلی؛ همه چیزو بم گفت!....هفته پیش...تازه شما اومده بودین اینجا ؛   من نگران نلی بودم.  هی زنگ میزدم ؛   گوشیش جواب نمیداد ؛  زنگ زدم خونه ش ؛  پدرش برداشت ...و بهم گفت!   همه چیز رو... و خواست دخالت نکنم !

   گفت ؛  هرچی قسمته ؛ همون میشه.....!  

واقعا اینا چه قسمتاییه که پیش میاد شهرام؟!
 
خدایا!  حالا چیکار کنیم؟!....

 شهرام گفت: بمون! حالا نرو....فکر میکنم همه مون بهت احتیاج داریم...من ؛ مادر  ؛  نلی...

چیستا گفت : حسم میگه حامله ست....نلی نمیدونه هنوز....من اشتباه نمیکنم.اگه آخر ماه نفهمیدید حامله ست....من پشت درخت ؛ نزدیک بود بیهوش شوم ؛ شهرام ؛ آنطرفتر...

دست چپش را به درخت گرفت تا نیفتد....گفت: امکان نداره.... چیستا گفت:  به شهود من ایمان داشتی....یه زمانی...نلی از تو حامله ست...چیستا نگاهش میکرد.اما شهرام  ؛ به دورها خیره بود...آنجا نبود!

#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_یکم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی #اینستاگرام_چیستایثربی
یثربی_چیستا/به لاتین/ اینستاگرام


دوستان؛ خسته نباشید!

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند....

@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_دوم
#چیستایثربی

#داستان_بلند
#داستان
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی

هر گونه اشتراک گذاری؛ منوط به ذکر نام نویسنده است....

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را ؛ پشت هم بخوانند....
@chista_2



[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_سوم
#چیستایثربی

 
دیگر نمیتوانستم پشت درختها بمانم... پاهایم خشک شده بود زدم بیرون ؛ آن دو با دیدن من ؛ شگفت زده شدند! ...شهرام گفت:گوش وایمیسی؟!

 گفتم: اگه درباره تو ؛ حرف میزدن ؛ گوش نمیکردی؟ شهرام گفت: کجاش راجع به تو بود؟ گفتم :کجاش نبود؟! چیستا گفت: برید خونه؛ مادر شهرام حتما تنهاست؛
 گفتم : تو هم باید بیای!  از خواب بیدار شه و هی بگه دخترم کو؟ من میترسم ! چیستا گفت: باشه؛ میام ؛  ولی کوتاه! عصری باید برگردم تهران....


 در کلبه ؛ مادرشهرام ؛ سرش را روی میز گذاشته بود و خوابیده بود؛ چیستا گفت:میدونی کیه؟! گفتم :چه سوالی! مادرشهرامه دیگه ؛ مهتاب خانم! که بعدا ؛  از ترس اونایی که دنبالشون بودن؛ اسم خودشو میزاره شبنم ؛ ادامه داد : و میدونی شبنم کیه؟
با تعجب گفتم : مگه اسم دوم مهتاب خانم نیست؟ مهتاب از خواب پرید؛  شاید اسم خودش را شنید.گفت:  دخترم ؛ دخترمو آوردین؟!  شهرام گفت :  چیستا اومده دیدنت مامان؛  چیستا خم شد ؛ گونه او را بوسید ؛ گفت:سلام خانمی!  قایم موشک تو باغ بیمارستان که یادته عزیزم؟ تو همیشه منو پیدا میکردی!

 پس دخترتم بزودی پیدا میکنی؛ این فقط یه بازی قایم موشکه ؛  بچه ها دوست دارن قایم بشن تا ما پیداشون کنیم !
چند لحظه خیره شد و گفت : تو همون خانم مهربونی که موی منو شونه میکردی ؟  چیستا  گفت: میخوای الانم موهاتو  شونه کنم؟  گفت: نه؛ موهای پسرمو شونه کن ! ببین چقدر به هم ریخته ست ! آخه تو کمد بوده طفلی....این همه سال!....

نگاهی یه نیکان کردم ؛
واقعا موهایش آشفته بود! راست میگفت مادرش...انگار از کمد بیرون آمده بود !

 چیستا گفت : موهای پسرتو ؛ این خانم زیبای جوون ؛ شونه کنه ؟! از من بهتر بلده....

 داد زد: نه! فقط تو ! تو قول دادی با پسرم ؛ بچه مو برام بیارین؛ من انقدر غمگین بودم که دیگه به پسرم نرسیدم ؛ من انقدر غمگین بودم که دیگه دنبال دخترمم نگشتم... تو موهاشو شونه کن  الان! ....بچه ی بیچاره م....

چیستا از عصبیت ؛  لبش را گاز گرفت. میشناختمش... این کار ؛ برایش ؛ حکم مرگ بود!

 آهسته گفت: شونه!برس! چنگال...هر چی....!
 برسی به او دادم.

 شهرام کنار پای مادرش ؛ روی زمین نشست. چیستا هم ؛ روی کاناپه کنار مهتاب ؛ خودش را جا داد  و با چنان حرصی ؛ موهای شهرام رابرس میزد که شهرام داد زد :اوی..... یواشتر!   یال اسب که نیست....موی آدمه!  چیستا گفت:  آخه مسخره تراز این صحنه هست؟!

اگه الان یکی بیاد تو ؛ چی  فکر میکنه؟ شهرام برای آزار دادن چیستا ؛ گفت: قربونت برم ؛  این پایین موهامو ؛  محکمتر برس بزن!

چیستا گفت : کوفت! و چنان برسی زد که داد شهرام در آمد ؛ خنده ام گرفت! مهتاب داد زد:  با بچه م چیکار داری؟ا  چیستا گفت: هیچی!  فقط گفتی موهاشو شونه کنم ؛ مهتاب سریع برس را از دست چیستا گرفت؛  گفت: اذیتش میکنی؟ میزنیش؟؟؟ دردش گرفت....حتما تو انداختیش تو اون کمد؟......
  چیستا ؛ کمی مضطرب گفت: من؟ نه! روبه من کرد و گفت:  پس کار تویه؟  ترسیدم ؛ شهرام گفت: مامان ؛ این خانم ؛ اونموقع ؛ اونجا نبود...
مهتاب گفت: پس کار هیولاست؟!....
هر سه  ؛  باهم گفتیم:   بله ! و نفسی کشیدیم...


گفت:  پس چرا خواهر منو گرفت؟ چرا هیولا با خواهر من عروسی کرد؟مگه شبنم نمیدونست؛ اون با ما چه کرده؟!

 چیستا و شهرام لال شدند و به هم نگاه کردند. نفسم سنگین شد ؛ گفتم: اون هیولا که شهرامو انداخت تو کمد؛ همون که شما رو اذیت کرد  ؛ با شبنم شما عروسی کرد؟  گفت: ؛ آره  ؛   یه توله هم خدا بشون داد!  یه دختر ! اسمش چی بود؟!


#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_سوم
#چیستایثربی


#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام

#چیستایثربی

#اشتراک_گذاری مطلب  ؛ فقط با #ذکر_نام_نویسنده حلال و مجاز است..

ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید.

#کانال_رسمی_چیستایثربی
 
@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن


@chista_2

برای آنها که میخواهند همه ی قسمتهای قصه را پشت هم داشته باشند.



[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستایثربی


 مهتاب گفت:  اسم دختره چی بود؟  میخواستم کاری وحشیانه انجام دهم ؛ میخواستم به همه ی ترسها و شکها پایان دهم. گفتم: "من نلی ام !..."

 انگار تازه متوجه حضورمن شد.گفت: تو نلی هستی؟ نلی کیه؟ گفتم : همسر رسمی پسرتونم...مهتاب به شهرام نگاه کرد و گفت : راست میگه؟ شهرام گفت :بله...میخواستم خودم بتون بگم ؛  ولی..مهتاب کف زمین نشست ؛ گفت: همه چیز عین گذشته ست...و من گذشته رو دوست ندارم...
تو چقدر شکل منی دختر ...!  بیشتر ؛ شکل یکی دیگه....بگذریم!...

.
مطمینی زنشی یا از این دخترایی هستی که آویزونشن؟ از وقتی به دنیا اومد و چشماشو دیدم ؛ به پدرش گفتم: این چشما بلای جونش میشه ؛  شد!....

همیشه یه عده زن و دختر ؛ دنبالش بودن ؛ حتی معلماش میپرستیدنش...از بس اذیت میشد ؛ به پسرم گفتم : همه جا بگو من مرد نیستم ! بدتر شد؛ مردا دنبالش افتادن!...

 حالا تو دختر؛با این چال گونه ت ؛ منو یاد یه نفر انداختی...یاد چاه یوسف....


گفتم:مادرم؟ خواهر شما؟!  شبنم؟ گفت: شبنم ؛ مگه تو شبنمو میشناسی؟
سکوتی کرد و ادامه داد  :
 دختر خاله ی مادرم بود، نمیخواستم کسی راجع بش بدونه!  همه جا میگفتم خواهرمه ! چون مثل دو تا خواهر ؛ بزرگ شدیم. باز پرسیدم : شبنم خانم ؛ فوت کردن درسته؟  مادر واقعی من بودن ؛   نه؟ مهتاب کنار پنجره رفت ؛

 گفت:  از اینجا تا چشم کار میکنه  ؛ برفه!  جاده لال میشه ؛ کر و کور  میشه ؛ وقتی برف میاد...

اما برفو میشه تحمل کرد! فشار آب توی ریه؛  خیلی سخته!   مادرم تحمل کرد؛ اونجا کنار سد کرج؛  روی زمین جون داد و زنده موند ؛ چون عاشق بود ؛  عاشق شوهرش؛ پسر همسایه شون؛ که هنوز نمیدونست مرده و عاشق من که تو شکمش بودم !
شش ماه و نیم قایمم کرده بود.....رفته بود پیش خاله ش تو شهرستان ؛ گفت ؛  حامله شده ! پسره داره پدر مادرشو راضی میکنه برای ازدواج...  خاله بش پناه داده بود.به شوهر بیمارش، هیچی نگفته بود.   شوهر خاله ؛ همیشه مریض بود.
 
خاله ؛ لباسای گشاد؛  تن مادرم میکرد. بیرونم چادر سرش میکرد.کسی شک نکرد حامله ست! روز عروسی لباسش انقدر گشاد بود و اون انقدر ریز جثه  ؛ که باز کسی؛ چیزی نفهمید ؛ از اون جام که به طرف جاده چالوس؛  بعدم یه راست ؛ ته رودخونه ! دهه چهل لعنتی! "وارطان سخن نگفت!"...ورد زبونا بود....


شهرام گفت:
مادر بزرگ زنده موند ؛  ولی تو خونه دیگه راش ندادن!  پدر مادرش ؛ خیلی متعصب بودن.ترجیح میدادن چنین دختری مرده باشه تا بایه بچه تو شکمش برگرده ؛  اونا درو باز نکردن!  یه دختر کوچیکتر داشتن؛  میترسیدن برای اونم حرف دربیاد. مهتاب گفت: ولی مادرم قوی بود ؛ منو تنهایی به دنیا آورد، قاضی نیکان یه اتاق براش اجاره کرد؛ خیاطیش خوب بود.  با خیاطی زندگی میکرد؛  کم کم لباس عروس، سفارش گرفت ؛ رفت پیش خاله ش. در آمدش خوب شده بود؛  باهم کارو ادامه دادن. شوهر خاله ش مرده بود.دو تا زن تنها، باهم خیاطی رو راه انداختن.من و دختر خاله ی مادرم ؛شبنم ؛ با هم بزرگ شدیم.
  شبنم ؛مهربون و قشنگ؛ انگار همیشه میخندید.مثل هم بودیم!من به چال گونه ش میگفتم :چاه یوسف....داستانشو خاله برامون تعریف کرده بود!


#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند

#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی


دوستان لطفا در صورت اشتراک گذاری به طور
#جدی دقت فرمایید که
#نام_نویسنده فراموش نشود.حقوق یکدیگر را رعایت کنیم...


#کانال_رسمی_چیستایثربی
 
@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن

برای کسانی که میخواهند  ؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند:

@chista_2


#توجه:  قسمت 64 واقعی  ؛ همین قسمت است  ؛ وگرنه هر قسمت دیگر #شصت_و_چهاری ؛ به جز این اعتباری ندارد و اشتباه یا جعلی  است.سپاس

#چیستایثربی



[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی


من و شبنم  ؛ مثل  دو تا خواهر بودیم ؛ ولی اون  ؛  چهار پنج سال بزرگتر از من...با هم زندگی میکردیم ؛ درس میخوندیم و  قاضی نیکان همیشه به ما سر میزد !
 خیلی وقتا برای من ؛  عروسک و خوراکی میاورد  و برای شبنم  ؛  لباس و کتاب ... تا اینکه اون اتفاق افتاد.

 شهرام گفت:  لازم نیست بگی مامان!...الان نه ! مهتاب گفت: دیگه دلم تحمل هیچ باری رو نداره ؛ هیچ رازی! جلومه ؛ مگه نمیبینی؟  میبینمش ! شبنمو میگم...

مهتاب از پنجره ؛ به جاده برفی نگاه کرد؛ اشاره به آن دورها کرد و گفت: پالتوی پشمیشو میبینی؟ انگار داره بر میگرده. از یه راه طولانی ؛ یه راه چهل ساله....آره  ؛ خودشه....شبنم منه...

 شهرام دست مادرش را گرفت: لازم نیست بگی؛  داری اذیت میشی ! بسه!

 مهتاب گفت:  چرا همیشه شبه؟!  اون وقتم ؛شب بود که اومدن بردنش...من چهارده سالم بود ؛ شبنم هجده؛  شبونه ریختن تو خونه ؛  اوایل دهه پنجاه...مثل "فریاد زیر آب"..... همه ی صداها تو گوشمه...ولی انگار  ؛ از زیر آب....

 همه چیز رو ویران کردن ؛ کتابا ؛ لباسا ؛ عکسا ؛ لباس عروسای سفارشی... هنوز صدای جیغای خاله تو گوشمه ؛  میگفتن شبنم با دوستاش یه شبنامه در میارن و بین مردم پخش میکنن! میگفتن رییسشون شبنمه !! شبنم؟!  اون که فقط برای معلمی داشت درس میخوند.....

بردنش ؛ من جیغ زدم  ؛ به پای شبنم آویزون شدم ؛ گفتم  ؛ منم باش ببرید....با لگد پرتم کردن کنار ؛ شبنم برگشت ؛  فقط به من  لبخند زد ؛ چال گونه ش مثل یه داغ ؛ قلبمو سوزوند !  خاله بیهوش شد.  مادرم ؛ مریض شد ؛  ولی با مریضی به خونه و خاله میرسید  ؛  باید لباسا رو تحویل میداد. یکی از ما  ؛ باید سر پا میموند و اون ؛  مادر من بود ؛ همه جا دنبال شبنم گشتم...کارم شد از صبح تاشب گشتن و به این و اون زنگ زدن. از این زندان به اون زندان؛  هر چند اون شهر دو تا زندان بیشتر نداشت که به یه دختر بچه ی چهارده ساله  ؛ جواب درست  نمیدادن....
اثری ازش نبود ؛ انگار هیچوقت وجود نداشت ؛  مثل یه فرشته که فقط ما باور کرده بودیم  وجود داره!    خاله ی مامان ؛  که منم بش میگفتم خاله ؛ اصلا حال خوبی نداشت. قاضی خودشو سریع رسوند شهر ما  ؛  من و قاضی نیکان ؛ از صبح تاشب  ؛  زندانا ؛ بیمارستانا ؛ حتی پزشک قانونی رو سر میزدیم...

 کس دیگه ای رو نداشتم .  قاضی خودش خواست کمک کنه ؛  زنگ زدن...گفتن  جسد یه دختر جوون پیدا شده  ؛ یه شهر اونورتر ؛ تو رودخونه.... مشخصاتی که گفتن به شبنم میخورد  ؛  ظاهرا خیلی بد شکنجه ش داده بودن و بعد  انداخته بودنش تو آبهای سرد رود....من بی اراده ؛  تو سرد خونه ؛ دست قاضی رو ؛  که بیست و سه سال ؛ ازم بزرگتر بود ؛ گرفتم . اون لحظه ؛ اون مرد ؛ همه کس من بود. دختر رو از قفسه ی سردخونه ؛ بیرون آوردن. صورتش له شده بود ؛ اما موهای شبنم بود ؛ با همون زخم روی انگشتش...یه گل سر به ما دادن ؛ رز قرمز ! گفتن این به سرش بود ؛   من براش خریده بودم !

 
همونجا تو بغل قاضی نیکان ؛ از حال رفتم...دیگه چیزی یادم نیست ؛  جز اینکه ؛ وقتی چشمامو باز کردم ؛ تو خونه ی قاضی بودم ؛  تهران!...میدونستم خیلی طرفدار داره ؛  ولی با وجود اینکه سی و هفت سالشه ؛ زن نداره.  خونه ش گرم و آرامش بخش بود. به من یه لیوان شیر داغ داد و گفت : از وقتی به دنیا اومدی ؛ کنارت بودم ؛ همیشه دختر خوبی بودی  ؛ حالا من و تو یه راز مخفی داریم !  اونا میگن جسد شبنمه ؛ با کالبد شکافی موافقت نکردن ؛  دستور از بالا اومده. گفتن بی سر و صدا خاکش کنید.  نباید به مادر و خاله ت بگیم ؛  وگرنه میمیرن ؛ میفهمی؟  نباید امید رو  ؛ ازشون بگیریم....

بغضم ترکید. اونم بام گریه کرد....سرمو گذاشتم رو سینه ش....جای پدری که نداشتم  ؛ رو سینه ی اون گریه کردم ؛  انگار سبک شدم. انگار خیلی چیزا تو دلم جمع شده بود ؛  وقتی سرمو بالا کردم ؛ دیدم بهم خیره شده ؛ نگاهش مثل همیشه نبود... چشاش پر اشک بود ؛ گفت : چهارده سال  ؛ لحظه به لحظه تو ذهنم بودی...از وقتی به دنیا اومدی تا حالا.....تو این دنیای بیرحم  ؛ تنهات نمیذارم عزیز من...قول میدم....اگه شبنم زنده باشه ؛ برات پیداش میکنم ؛ حتی اگه خودم بمیرم بت قول میدم. باور میکنی ؟...چنان احساس زیبای عاشقانه ای در نگاه نمناکش  بود که گفتم :  باور میکنم...کاش باور نمیکردم!کاش باور نمیکردم....


#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات


#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی

دوستان ؛ لطفا در اشتراک گذاری  ؛ به طور #جدی نام نویسنده را مرقوم فرمایید.به حقوق  هم احترام بگذاریم

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi




#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند...

@chista_2



[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_ششم
#چیستایثربی


یه چیزایی رو نمیتونی درست کنی ؛  هر چقدرم که دلت بخواد؛  ولی شاید یه چیزایی رو بتونی ! وقتی  مهتاب ؛ مادر شوهرم ؛ داستان خودش و شبنم را تعریف کرد ؛ مدام یاد صدای چیستا و شهرام می افتادم که پشت درخت به هم میگفتند : این چه سرنوشتیه آخه؟ حالا چیکار کنیم؟ چرا آن لحظه فکر کردم درباره ی من حرف میزنند؟!  چرا فکر نکردم درباره ی کس دیگری حرف میزنند ؟!  چرا فقط حواسم به خودم بود؟
چرا دنیا ؛ برایم فقط من و شهرام نیکان شده بود ؟

چرا به کمی عقبتر یا جلوتر از خودم ؛ فکر نمیکردم؟ و چرا اصرار داشتم که حتما با نیکان ؛ فامیل هستم و آنها از من پنهان میکنند؟ از شباهت  خودم با عکس مهتاب یا همان "شبنم" که سهراب میان اسناد  قدیمی شورای ده پیدا کرده بود  ؛ این فکر در من پا گرفت؛ اما وقتی خودش را دیدم ؛ و حس کردم  پیری خودم را میبینم ؛ دوست داشتم که یک راز ؛ این وسط ؛ نهان باشد! رازی که مرا همپای شهرام کند؛ مرا به او نردیکتر کند؛ فامیلمان کند.
وقتی دیدم چیستا و شهرام آن سوی درختهایی که پنهان شده بودم ؛ درباره رازی که پدر خوانده ی من گفته بود ؛ پچ چ میکنند ؛ دیگر مطمین شدم درباره ی من است! اما چرا یک لحظه هم فکر نکردم که میتواند درباره ی من نباشد!
خودخواه بودم...وقتی مادر شهرام ؛ داستانش را تا آنجا گفت که قاضی نیکان ؛ به او قول داد که شبنم را اگر زنده باشد؛ حتی به قیمت جانش برایش پیدا کند ؛ موهای تنم راست شد...عشق این بود!
"حتی اگر جان خودم را از دست بدهم"!


چقدر با این شدت و نوع عشق ؛ غریبه بودم ! دلم نمیخواست مادر شهرام الان ؛ بقیه ی داستانش را تعریف کند؛ داشت رنج میکشید.حس میکردم  مثل یک برگ خشک پاییزی ؛ روی پنجره چسبیده و هر آن ؛ خرد میشود ؛ به شهرام گفتم: مادرت باید یه چیزی بخوره و استراحت کنه؛ چیستا متوجه شد؛  گفت:  منم باید برم؛ وگرنه به تاریکی جاده میخورم؛  گفتم: سهراب میرسونتت؟ گفت: نه ! از دیشب که منو تا دم اتاقش برد؛ دیگه ندیدمش...فکر کردم شیفت داره؛  نمیدونم کجاست! چیستا رفت؛  اما قبل از رفتن؛ لحظه ای ایستاد.به سمت مهتاب رفت؛ او را محکم در آغوش گرفت ؛ سرش را بوسید و رفت.


مهتاب مثل یک عروسک که کوکش تمام شده باشد، روی زمین ؛  بیحرکت بود.  چیستا رفت.به نیکان گفتم ؛  نمیخوام بپرسم پدرت شبنمو پیدا کرد یا نه ؟ میدونم نسبت خانوادگی با تو ندارم ؛  و این شباهت  کاملا تصادفیه!من هیچی از کسی نمیپرسم ؛ مگه خودش بخواد بهم بگه!  فقط یه چیزی رو بگو ! مادرت؛ بچه ش مرده....درسته؟  منظورم بچه اییه که از اون هیولا...شهرام گفت: دستاشو بستن که بلایی سر خودش نیاره؛ حاجی سپندان ؛ تو خونه ی خودش مراقبش بود... به پدرم قول داده بود مراقب زن و بچه ش باشه.کی در رو روی مادرم  ؛ باز کرد! نمیدونم...فرار کرد!


#او_یک_زن
#قسمت_شصت_وششم
#چیستایثربی.

#داستان
#داستان_کوتاه
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#چیستا_یثربی


#اشتراک گذاری.فقط با
#ذکر_نام_نویسنده

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند قسمتها را پشت هم  داشته باشند
@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_هفتم
#چیستایثربی

شهرام از پنجره بیرون را نگاه کرد ؛ نفسی کشید و گفت: هر کی در رو ؛  روی مادرم باز کرد ؛ دستاشم باز کرده بود...کاری کرد که اون زن فرار کنه ؛ بچه بزرگ شده بود ؛ دیگه راهی برای خلاص کردنش نبود ؛ مگه با هم میرفتن...مادرم خودشو پرت کرد ته دره  ی برفی ؛ بچه رفت ؛ مادر سرش آسیب دید ؛ ولی،  برف تازه ؛ نجاتش داد ؛ محلیا زود پیداش کردن.... ما که رسیدیم ؛ برف پر خون بود ، تو بیمارستان ؛ بچه رو مثل یه عروسک خونی ؛  تیکه تیکه ازش کشیدن بیرون ؛  دختر بود... تیکه های جسد رو بش نشون ندادن ! حاجی سپندان برد یه جا خاکش کرد ؛ بعد کم کم مادر اینجوری شد ؛  مدام صدای گریه ی نوزاد میشنید...از تو تپه ها ؛ دره ها ؛ از همه جا...و دیگه خوب نشد!  قرار بود یواشکی از ایران بریم ؛ نشد ؛ مادرم برای اینکه درداش یادش بره ؛ کم کم ؛ هویتشو انکار کرد ؛ شد یکی دیگه ؛  اگه بش میگفتن مهتاب ؛ میگفت من شبنمم!...حتی به منم نمیرسید ؛  میگفت: من خواهرتم ؛ مادرت که نیستم!... رنجایی که  تمام زندگیش کشیده بود ؛ زبون باز کرد و بلعیدش...
گفتم :پس اینکه میگفت؛ اون هیولا با شبنم ازدواج کرده؟....

شهرام خندید : کدوم شبنم؟! مگه اینا دیگه شبنمو پیدا کردن؟!
 میدونم پدرم قبل و بعد از تولد من؛  خیلی گشت؛ اثری از شبنم نبود ! انگار آب شده بود رفته بود تو زمین... یا شاید همون دختر مرده بود که صورتشو له کرده بودن ؛ به هر حال ؛ دیگه ردی ازش نبود ؛ شاید مادر ؛ توی ذهنش داستانی ساخت که خودشو آروم کنه! خودش شد شبنم!...ولی کدوم شبنم؟... تنها شبنمی که موند  ؛ اسمیه که مادرم ؛ یعنی مهتاب بیچاره ؛ روی  خودش گذاشت و فکر میکرد؛ همون شبنم ؛ دختر خاله شه  ؛ که بش میگفت خواهر!
 شبنم کجاست؟ فقط من بودم و خودش!
 گفتم و حالا من!....
 میدونم خیلی عذاب کشیدی؛ ولی لااقل میدونی پدرو مادرت کین!

من حتی نمیدونم کین؟!  نوزاد بودم که مردن؛  میگن تصادف بوده ؛  اما یه بار یواشکی چیزی شنیدم که یادم نمیره!  پدرخونده م داشت به مادر میگفت: این بچه هیچوقت نباید بفهمه ؛  وگرنه ممکنه روش اونا رو ادامه بده ؛ پدر خونده م به تو چی گفت که چیستام میدونست؟...

شهرام خندید و گفت: چرا نمیای تو بغلم یه دقیقه؟... سرم را روی سینه اش گذاشتم ؛ مادرش  خواب بود ؛  شهرام گفت:  بوی دریا میدی ! گفتم : شاید!...
 آدم خودش ؛ بوی خودشو نمیفهمه!  تو هم بوی جنگلای شمالو میدی ؛ جنگلای  دم صبح... گفت: چرا هی میخوایم بدونیم ما کی بودیم؟ فامیل بودیم ؟ نبودیم ؛ اصلا هر چی بودیم ؛ گذشته مرده...الان کنارهمیم ؛ خوشبختیم ؛ همین کافی نیست؟  عمرکوتاهه نلی جان من!
قبرامون از هم جداست ! چرا اینجا رو ول کنیم ؛ هی تو گذشته بگردیم ؟  خواستم جوابش را بدهم ؛ نگذاشت!

 بلد بود  آدم را چطور ساکت کند ! درست در همان لحظات بود که حس کردم چیزی میداند...درست درهمان چشمان پر آتشی که آنقدر نزدیکم بود ؛ خودم را دیدم ؛ کوچک و بی پناه !....شبیه یک دخترک بی هویت....و شهرام ؛  در عشق ورزیدن به این دخترک بی هویت ؛ چقدر ماهر بود! ... قلبم تند و تند میزد و  شهرام ؛ هر چقدر سعی میکرد من بیشتر فراموش کنم ؛ بیشتر مطمین میشدم ؛ چیزی میداند...  گفتم: ببین ؛ مادرت بیدار میشه!

  گفت:  پس بگو دوستم داری! گفتم: اول تو بگو !  گفت :  جون منی تو ؛ نلی... !   گفتم : خب حالا من میگم ! بازویش  را  بوسیدم.
گفت: چیه؟!
 گفتم: ؛من کیم؟ کی دوستت داره؟ فامیل نلی تو چیه ؟!.....


#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_هفتم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی

لطفا در اشتراک گذاری ؛ حتما
#نام_نویسنده  قید شود.

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2

برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند:


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_هشتم
#چیستایثربی

-بیداری شهرام؟
-"آره"...

"چشمات بسته ست که...
_" بیدارم!"  .....

 میگم مگه آدم چی از دنیا میخواد ؛ جز یه ذره عشق ؟

فقط یه ذره؛ همین که بدونه دوسش دارن و خودشم کسی رو دوست داره ! همین کافیه...من چیز بیشتری نمیخوام.  هیچوقت نخواستم؛ اما چرا همین کمم؛  به آدم نمیدن؟  شهرام با چشم بسته گفت : من بهت عشق میدم!....نمیدم ؟

 گفتم :واقعیه؟   گفت:  چی؟   گفتم: همه ی اینا....همه ی اینا که داره اتفاق میافته؟...یکی بزن تو گوشم تا بدونم واقعیه  ! خواب دیدم که همه ش یه خوابه؛ ما هیچوقت اینجا نیامدیم  ؛  هیچوقت عاشق هم نشدیم ؛ من هیچوقت سرمو رو سینه ی تو نذاشتم ؛   تو رو شونه ی من گریه نکردی !  همه ش خواب اون دو تا ماهیه؛ که تو آکواریوم تاریک یه خونه ی خالی  ؛  گرفتار شدن!


خواب دو تا ماهی که هی دور هم میچرخن و خواب میبینن.

اونا بیدار نیستن...تو خواب دور هم میچرخن ؛  فکر میکنن عاشقن ؛ 
اما اصلا همو نمیبینن!  اونا عاشق رویاشونن !!!



شهرام یک چشمش را بازکرد ؛ دنیا روشن تر شد ؛  گفت:  چه خوابایی میبینی تو ! گفتم : تو خواب نمیبینی؟!

 گفت:چرا،؛  گفتم : خواب چی؟  گفت:  بیخیال!
 گفتم:   نه جدی!   گفت:

نمیتونم بگم؛ حتی از گفتنش  ؛  وحشت دارم !  نباید تعریفش کنم.....

 گفتم:  انقدر بده؟ بدتر از مال من؟ گفت:گمونم آره؛ ...
گفتم، فامیل من اونی بود که تو گفتی؟....

گفت :آره؛ گوهری....شناسنامه ت ؛ کنارت بود؛ وقتی پیدات کردن ؛


 با خودم چند بار گفتم ؛ گوهری! گوهری؛ گوهری....    سخته بش عادت کنم!   یه عمر ؛  بم گفتن نلی صالحی...یه دفعه میشی گوهری!....   شهرام گفت: ساعت چنده؟
 ما چقدر خوابیدیم؟
 گفتم:،غروبه! نیم خیز شد ؛  گفت:..  چرا انقدر خوابیدیم؟ چیستارفته ؟ نشد خداحافظی کنیم؟!

مادرم چی؟ شهرام از روی زمین  ؛ کاناپه را نگاه کرد،گفت:  نیست که
 !مادرم رفته!   گفتم:

گمونم توی خواب صدای در شنیدم  ؛ تو باید به رفتناش عادت کرده باشی... اون به خاطر کشتن بچه ش؛ تا آخر عمر؛ فقط میره و  میره...هیچ جا نمیتونه بمونه ؛  و همیشه داره میگرده ؛ دنبال بچه ای که نیست! گفت: توی برف؛ یه زن تنها با اون لباس نازک...باید برم دنبالش !


گفتم :  کدومیکیشون؟  گفت:  منظورت چیه؟
گفتم  :  با مادرت کار داری یا چیستا؟   گفت: دوتاشون!

  گفتم :و نلی گوهری؟ چی؟

 
سرم را بوسید و گفت:نلی گوهری ؛ فعلا شام میپزه تا من برگردم ؛ مردم از گشنگی!

 شهرام رفت  ؛ دیدمش که کتش را پوشید؛   پوتینهایش را به پا کرد و سریع دوید ؛  حس کردم همه عمر ؛ در حال دویدن بوده.   دنبال مادرش، پدرش یا آدمهای مختلفی که نتوانسته نگهشان دارد.

شهرام رفت و نلی گوهری را با نلی صالحی تنها گذاشت.من هنوز زیاد نلی گوهری را نمیشناختم ؛ وقتی از شهرام پرسیدم نلیه تو کیه؟!  فامیلش چیه؟ گفت:نلی گوهری.....

گفتم:   پدر مادرش کین؟  گفت: نمیشناسم! یه زن و مرد که یه روز  پاییزی؛ نوزاد سه ماهه شونو؛   پشت در یه خونه ؛   میذارن و میرن!  نوزاد معتاد بوده  : اون نوزاد  ؛ تو بودی!  پشت در خونه ی الانتون ؛ خونواده صالحی.......

پدرخونده ت بم گفت!.....دو روز بعد  از بیمارستان...اومد پیشم ؛  و ماجرای تو  رو  گفت  ؛  میترسید باز اذیت شی ! اون دوستت  داره....□

#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_هشتم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی


اشتراک گذاری داستان ؛ تنها با ذکر #نام_نویسنده  مجاز است.

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2

برای کسانی که همه ی قسمتهای قصه را میخواهند پشت هم داشته باشند



[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_شصت_ونهم
#چیستایثربی

چرامیذارنش  پشت درخونه مردم؟ شهرام بادرد عمیقی گفت :گمونم معتادش کرده بودن ؛ بچه بیچاره  رو...مثل خودشون!

 اون یکی خونواده ؛  خودشون یه بچه داشتن ؛ اما دلشون برای اون نوزاد معتاد سه ماهه سوخت ؛  بردنش دکتر ؛ گفت:  معتادش کردن بیرحما...جدال مرگ و زندگی بود برای نلی گوهری.....
نلی صالحی هنوز وجود نداشت. فقط روحش بود ؛  وایساده بود و جدال مرگ و زندگی رو نگاه میکرد...نلی گوهری  زنده موند ؛ و نلی صالحی شد!...


تاریخ همه ی اینا کی بوده شهرام؟

 گفت: هفتاد!...سالی که خانواده صالحی ؛ نلی کوچولو رو به فرزندی قبول کردن ؛ نلی گفت:  تو میدونی پدر مادرم کین؟  شهرام جواب نداد! یادم میاید گفته بود :   سوال بسه...!

حالا میخوام یه کم چشماتو نگاه کنم...هردو  به هم خیره شدیم ...


.نلی گوهری درونم ؛ناگهان  ؛ به گریه افتاد.شهرام گفت؛ چیه ؟! ؛ گفتم  :  پدرو مادر نوزاد معتاده  ؛ کی بودن؟    چرا بچه شونو ؛ معتاد کردن؟ گفت:پدر مادرای معتاد؛ گاهی اینکارو میکنن...

نلی گفت: پدر مادرم معتاد بودن؟  هنوز زنده ان؟  شهرام گفت: گمونم آره....
من نمیشناسمشون! چیستا میگفت : خودت میشناسیشون...فقط نمیدونی پدر مادر واقعیتن!


خدایا من میشناسم؟   پدر ؛ مادر خونده ی  من ؛ با کسی معاشرت نمیکردن...یاد حرف مربی ام در دفترکار آموزی حسابداری افتادم : مردی جا افتاده؛ جذاب  و سخت گیر !و به من گفت:  تو با استعدادی دختر....  اسمت چیه؟ " نلی آقا ؛  نلی صالحی"
..نگاهش پدرانه شد. همه بچه ها از حسادت نگاهم کردند! آن موقع سرنوشت شوم خودم را پیش بینی نکرده بودم!  روز سوم به من یک اتاق جدا دادند و سوپروایزری که اختصاصی من باشد..خدایا فامیلشان گوهر نژاد بود!..یعنی فامیلشان را عوض کرده بودند؟ یعنی من فررند آنها  بودم؟


#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_نهم
#چیستایثربی


#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی


اشتراک گذاری #داستان  ؛ تنها با
#ذکر_نام_نویسنده
ممکن است....

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن

برای کسانی که میخواهند همه قسمتها را پشت هم داشته باشند :
@chista_2



[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_هفتادم
#چیستایثربی

چرا نمیاد؟چرا شهرام نمیاد؟ چند تا دیگه قرص بخورم؟ مگه نمیدونه نباید استرس بگیرم؟  چرا گوشیشو خاموش کرده؟ چرا چیستا جواب نمیده؟ شام سرد شد.هی راه میرم ،هی راه میرم...
نمیاد.من از این خونه وسط برف میترسم؛؛ از شب میترسم ؛  هر چی چراغ بوده روشن کردم ؛ حتی چراغ ایوونو ! نمیاد! به کی زنگ بزنم؟ خدایا!درد....حالم الان بد میشه! نگفت انقدر دیر میاد!   کجاست؟اتفاقی نیفتاده باشه! بالاخره اومد! پس چرا کلید میندازه؟میدونه در بزنه باز میکنم....
این کیه کلید داره! علیرضا وارد شد.طوریکه انگار به خانه ی خودش وارد میشود. آنقدر ترسیدم که یادم رفت شالم را بردارم. گفت:لازم نیست محرمیم ؛  هووهستیم ؛ نه؟ و زد زیرخنده؛  گفتم:  از خونه م برو بیرون! گفت:خونه ی تو ؟ اینجا خونه ی من و شهرامه.،،گفتم : من زنشم ؛ میدونی؟...

گفت؛ منم بودم میدونی؟.....
.خیلیای دیگه هم شاید بودن..نمیدونی!..  چون تو  شناسنامه نبوده.خب حالا چرا گارد گرفتی؟امشب نمیتونه بیاد.گفتم: چی؟ و مجبور شدم بنشینم.گفت:حال مادرش بده.مونده خونه ی ما ؛  پیش داداشم  ؛ که عقد تون کرد.حاجی سپندان کوچک ! بعد از فوت آقای خدا بیامرزم  ؛ داداشم همه کاره ی این دهه...گفتم ؛ خب.تو اینجا چیکار میکنی؟  گفت: شب میتونی تنها بمونی؛ بمون...گفتم :گمشو بیرون!  میخوای شب بمونی اینجا ؟!  گفت:  نکنه تو میخوای بیای خونه ی ما؟  گفتم: داداشت ما رو عقد کرد  ؛ پس همه چیز  رو  میدونه! گفت:  فقط اون میدونه؛  چون فقط اون درباره ی عمل من میدونه!  به کل خانواده بگیم تو کی هستی؟  کنیز شهرام؟ مادرش؛ هر چند وقت یه بار دچار حمله ی عصبی میشه.شهرامو میبینه آروم میشه.  گفتم: چرا زنگ نزد ؟   گفت :  لابد حواسش نبوده ! گفتم: داری دروغ میگی!   میتونست یه زنگ بزنه؛ خبربده؛  خندید؛ گفت:؛ فکر کردی چقدر براش مهمی؟  این پسر ؛ مادرشو نگه داشت ؛ نه مادرش؛ اونو...الان مادرشو ول نمیکنه بیاد سراغ تو. توی ده ؛ من یه چادر میندازم رو سرم ؛  هیچکس منو نبینه.  بعضیا فکر میکنن دختر حاجیه؛ سلام میدن؛   اما تو خونه ؛ مشکل داریم ،  فقط داداش میدونه من عمل کردم.   زن و بچه ش و خواهرا منو زن شهرام میدونن ؛  گفتم  :   دروغ میگی میخوای من نیام اونجا...امکان نداره خونواده تون ندونن!    پدرت شاید  ؛ ولی ایشونو که خدا رحمت کنه.....بقیه میدونن.منو ببر اونجا ! بگو پرستارم؛ هر چی! گفت: داره حسودیم میشه؛ خیلی دوسش داری ؛ نه؟  حتی یه شب نمیتونی ازش دور باشی!   تو هیچی از ما نمیدونی ؛ حتی ازشهرام! یه دختر بیخانواده بودی که خودتو قالبش کردی!  گفتم:به تو چه؟جریان عقد ما رو اصلا  تو از کجا میدونی؟  قرار بود مخفی باشه.گفت:چیزی تو دنیا درباره شهرام هست که من ندونم؟ یه رازی رو بهت میگم...اونی که دستای مادر شهرامو باز کرد ؛ من بودم.بچه اون حرومزاده باید میمرد! من دستاش و در اتاقو باز کردم
من اون روز اونجا بودم ؛ آذر ده ساله.....
اون.هیولا رو دیدم و رنجی رو که مادرش کشید.از اون مرد  ؛ نباید بچه ای به دنیا میاورد....این منم که تصمیم میگیرم  ؛ نه حاجی سپندان بزرگ و کوچک !


#او_یک_زن
#قسمت_هفتادم
#چیستایثربی

#داستان_بلند
#ادبیات
#داستان
#رمان

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی

دوستان؛#اشتراک گذاری این داستان به هر شکل فقط و فقط با  ذکر
#نام_نویسنده   آن مجاز است.


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
@chista_2

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.