من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

قاصدک قسمت نوزدهم

قسمت_نوزدهم
فکر اینکه با چه صحنه ای روبرو میشم مو به تنم راست کرده بود حالم طوری بود که انگار داشتم طاقت میاوردم وگرنه فریادی از گلوم بیرون میومد که گوش فلک رو کر می کرد ...
امید پای آیفون داشت حرف می زد ..
اومد به طرف ما ,, ماشین یکم پایین تر خونه پارک شده بود ..
مهدی پرسید لعیا خوبی ؟ من دارم از استرس میمیرم چه برسه به تو ..راستی چه حالی داری ؟
گفتم : هیچی نگو که نمی تونم نفس بکشم .. شقیقه هام درد گرفته ..
امید برگشت و بدون اینکه حرفی بزنه  نشست تو ماشین ..
پرسیدم اینجا نبودن ؟ رفتن ؟
گفت : چرا ..همین جا بود بابات گفت ما داریم میام پایین ...
پرسیدم تو چی گفتی ؟
 گفت هیچی فقط گفتم برای آمار گیری اومدم ..
اونم گفت : صبر کنین خودم میام پایین .. ...
داره میاد لعیا حالا می خوای چیکار کنی ؟..
من که دست و پام یخ کرده ، از اونشب خودم که رسیدم به پدر و مادرم بدتر شدم ..خیلی استرس گرفتم  ..
گفتم: صبر کن ببینم چی میشه ..یک چند دقیقه ای طول کشید تا درِ پارگینک باز شد و بعدم بابام با ماشین اومد بیرون ...
نگه داشت نگاهی به اطراف کرد و به ماشین ما ذل زد ..
من عقب ماشین بین دو صندلی خودمو داده بودم جلو از دیدنش تمام دلتنگی هام مثل یک بار سنگین رو قلبم فشار آورد و بغضش پیچید تو گلوم و درد گرفت  .
ولی بابا همین طور نگاه می کرد .انتظار داشتم عکس العملی  نشون بده ولی اون از دور با دست به امید اشاره کرد تو بودی زنگ خونه ی ما رو زدی ؟
امید پرسید چیکار کنم لعیا ؟ چی بگم ؟
 من بیشتر اومدم جلو تا شاید اون منو بشناسه ..
ولی همون موقع در باز شد و پروانه با دوتا بچه که یکی تو بغلش بود و یک دختر درست شکل من دنبالش از خونه اومدن  بیرون ,,,

بابا فورا رفت و بچه رو که نفهمیدم دختره یا پسر  ازش گرفت و اونو برد تو ماشین و روی  صندلی بچه  جا بجا کرد ...
بعد دست دخترشو گرفت و با مهربونی سوار ش کرد ..
پروانه هم که اصلا تغییر نکرده بود با ناز و ادا سوار شد,,  بابا نگاهی دیگه به ماشین ما انداخت ..
قلبم تند می زد یکم دیگه خودمو دادم جلو و  دلم می خواست این بار منو ببینه و بشناسه .. ولی رو برگردوند و  سوار شد و روشن کرد و گاز داد و رفت ..
و ما سه نفر همینطور مات مونده بودیم ...
مهدی گفت : چرا پس چیزی نگفتی؟  ..
چرا اینطوری شد ؟ خوب پیاده می شدی حتما تو رو می دید ....
به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم امید از اینجا بریم لطفا ..
امید گفت : چیکار کنیم حالا ؟ چرا پیاده نشدی ؟
گفتم : از اینجا بریم ..خواهش می کنم بریم ..
و بغضم ترکید و در حالیکه دیگه اختیارم دست خودم نبود با حالت بدی داد زدم  : اون منو دید, ولی نشناخت..
امید منو نشناخت باورت میشه  نگام کرد ولی هیچی به خاطرش نرسید .....
حتی مثل حمیرا خانم شباهت هم نداد ..
من که خیلی عوض نشدم خودم می دونم ..ولی اون دیگه بفکر منم نبود ..
بریم, از اینجا دورشیم ..... از اون پروانه متنفرم ..اصلا نمی خوام تو خونه ای که اون زندگی می کنه پا بزارم ..خوب شد منو نشناخت ..
اون دوتا بچه داره حتما همه وسایل منو هم داده به بچه ها ش یا ریخته دور ...
امید از ماشین اومد پایین و نشست کنار من سرمو گرفت تو بغلش تا آروم بشم ...
مهدی از آیینه نگاه می کرد ..سر ی تکون داد وگفت :  ای بابا چه زندگی هیجان انگیزی دارین شما ها ..

من تو عمرم گریه نکرده بودم این مدت که شما ها اومدین روزی ده بار منو به گریه میندازین ..
ببینم لعیا چرا مته به خشخاش میزاری اون پدرته از کجا می دونست تو اینجایی شاید درست دقت نکرده باشه ,,شاید از اون مردایی که به زن ها نگاه نمی کنه ..
خوب حتما به تو درست دقت نکرده  ..تو چقدر حساس و کج خیالی ..
امید : گفت : برو داداش تو نفست از جای گرم در میاد ,,جای اون نیستی که بدونی چی کشیده و برای چی این همه از خانواده اش دور بوده ...
حالا نمی تونه همینطوری برگرده و بگه من اومدم ..
لعیا اصلا کج خیال نیست اون واقعیت های زندگی رو جور دیگه ای می ببینه ..
مهدی در حالیکه ماشین رو روشن کرد و راه افتاد گفت : خلاصه که هر چی هست خوب ما رو دق دادین از بس این چند رو هیجان داشتم انگار یک فیلم اکشن دیدم ..حالا کجا برم ؟ خونه ؟ ..
امید گفت : آره دیگه ...
گفتم : نه اگر میشه لطفا منو ببرین خونه ی مادر بزرگم ....
امید گفت : دستت یخ کرده لعیا جان ..می خوای بریم یک دکتر فکر کنم فشارت افتاده ..جون نداری ؟
گفتم : نه همین الان خوبم ....
گفت : فدات بشم بزار برای فردا,, امشب حالت خوب نیست گوش کن به حرفم ..
گفتم :نه خوبم من خیلی وقته با این موضوع کنار اومدم الانم اگر اقدس نمرده بود حاضر بودم بازم برم پیش اون تا اینطوری برگردم پیش بابام ..
راستش دلم راضی نیست هرگز با اون رفتاری که اون زن با من یک بچه ی هشت ساله کرد پا تو اون خونه بزارم ..
نمی تونم فراموش کنم   .. به بابام فشار آورد یا منو انتخاب کنه یا اونو ..این برای من کم نبود ..و بابام در واقع اونو انتخاب کرد و می خواست منو بزاره خونه ی مامانم ..شاید اگر یکم با من مهربون تر رفتار می کرد من هیچوقت خونه رو ترک نمی کردم ...

مهدی گفت : نمی دونم شاید حق داشته باشه.... خیلی خوب آدرس خونه ی مادر بزرگت کجاست که ببینم یک بار دیگه اشک ما رو  در میاری یا نه ؟ ..
امید گفت : به نظر من که الان آمادگیش رو نداره لعیا باشه فردا دیگه یکشب بیشتر نیست فردا میریم .....
گفتم : نه تا فردا نمی تونم صبر کنم خودمو آماده کرده بودم که امشب اونا ببینم می ترسم پشیمون بشم ....
(و با خودم فکر کردم ..آخه من جایی رو ندارم برم و دیگه ام از آوارگی خسته شدم ..دیگه نمی تونم با این ترس و دلهره به زندگیم ادامه بدم .. دلم آغوش گرمی می خواد که با خیال راحت سرمو بزارم و بدون ترس از فردا آروم بگیرم ).....
نیم ساعت بعد در خونه ی مامانیم بودم ..نمی دونستم با چی روبرو میشم ولی می دونستم که اون همیشه آغوشش به روی من بازه ....
ماشین نگه داشت و من خیره به در مونده بودم ..
امید پیاده شد و دستشو دراز کرد و دست منو گرفت ..
و گفت : نترس عزیزم ..لعیا بگو من چیکار کنم ؟ بدون اینکه حرفی بزنم پیاده شدم ..
آهسته رفتم به طرف در ..پشت در ایستادم .. احساس کردم دیگه مطمئنم ,  ..
خدا کنه خونه باشه .. و گرنه توانم تموم میشه ..
دستم رو گذاشتم رو زنگ و فشار دادم ...صدای زنگ ِ خونه ی مامانی ...
همون صدای آشنا یی بود که وقتی که با مامانم میومدم اینجا این زنگ رو با شوق و ذوق فشار می دادم منتظر بودم در باز بشه و خوشحالی مامانی رو ببینم و بغلش کنم ...
این صدا برای من بوی مهربونی و عشق می داد  .... و خدا میدونه وقتی صدای دایی محسن رو شنیدم که پرسید کیه ؟چه حالی بهم دست داد  ..
با شنیدن این صدا اختیارم از دستم خارج شد با دو دست کوبیدم به درو فریاد زدم :  باز کن دایی محسن باز کن ...
منم لعیا ..دایی جونم باز کن ...
منم لعیا ....

در همون لحظه در باز شد ودایی رو دیدم  ..
هراسون و بی قرار بود فریاد زد و آغوشش رو باز کرد و گفت : لعیا خودتی ..واقعا ..ای خدا دایی جون عزیزم کجا بودی ؟...
.فقط پریدم بغلش ..و مامانی رو تو چهار چوب در دیدم ..
هنوز اون چادر نماز سفید دورش بود ..
صدا زد چی شده محسن جان؟ کی بود ؟..
داد زدم مامانی منم لعیا ....
مامانی یک فریاد کشید و روی زمین ول شد ..ولی دستهاش بالا مونده بود ..دویدم بطرفش ..
می دونستم اون اینطور مواقع عاجز میشه از رفتن ....
نمی دونم چطوری بهش رسیدم و دو زانو نشستم و همدیگر رو بغل کردیم .
 باز به لکنت افتاده بود و می لرزید ..و می گفت ..چ..را ..چ ..را ..با من اینکارو کردی ؟ محسن برام کم بود؟ تو غصه های منو صد برابر کردی ؟ 
پیرم کردی ..عزیز دلم ...فدات بشم مادر ,, باورم نمیشه ..ای خدا هزاران مرتبه شکر تو برگشتی .. تو برگشتی .. تو برگشتی ..
خدا یا خواب نباشم ...یا حسین ..ممنونم به فریادم رسیدی ..
نذر کرده بودم تو پیدا بشی و همه ی زندگیم و نذری بدم ...ای خدا من خواب نباشم ..
و من سرمو تو سینه ی اون می مالیدم و گریه می کردم و بو می کشیدم ..
بوی زن مهربونی که تو این مدت به عشق اون دوام آورده بودم ...


وقتی از مامان بزرگ جدا شدم ..دایی رو دیدم که با امید و مهدی  با چشمانی اشک بار ما رو تماشا می کردن ...
یک خانم جوون و چادری هم از اتاق اومده بیرون ..و با گریه به من سلام کرد ...
از اینکه حامله  بود و شکمش بزرگ فورا فهمیدم زن دایی محسن باید باشه ..
همه با هم رفتیم تو خونه ..
مامانی ازم جدا نمی شد ,,حرف زیاد بود ولی دلم نمی خواست چیزی بگم ..
دایی محسن با استرسی که گرفته بود و  بطور اشکار ذوق می کرد با خانمش از امید و مهدی پذیرایی می کردن ..
در حالیکه نمی دونست اونا کی هستن و من چرا با این دو مرد جوون برگشته بودم خونه ....
مامانی گفت محسن ..محسن جان تو رو خدا زود باش زنگ بزن الهام ..
بگو لعیا اومده ..زود باش ..
آخه تو چطور دلت اومد این کارو با ما بکنی ؟ چرا رفتی .. چی شده بود؟ اون موقع منم حال روز خوبی نداشتم ازت غافل شدم,, الهی بمیرم برات مادر ,, زود باش بگو کجا بودی ؟...
گفتم : اصلا الان ازم نپرسین خودم بعدا همه رو براتون تعریف می کنم ..
مهدی گفت : ببخشید خانم بزرگ همین قدر بهتون بگم یک هفته است که اشک چشم من بند نیومده ..
برادر منم مثل لعیا گم شده بود و ما هم تازه بهش رسیدیم ....
مامانی گفت : توام فرار کرده بودی ؟
 مهدی گفت : نه خانم بزرگ امید ما رو دزدیده بودن ...
ولی امید ساکت بود یک حال عجیبی داشت از صورتش پیدا بود که بغض داره و نمی خواد گریه کنه ..
فقط من و اون می دونستیم و خدای بالای سرمون که چه درد هایی رو تحمل کردیم و این زمان برامون چقدر ارزش داره ...


ناهید_گلکار

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.