من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

قاصدک قسمت هفدهم

قسمت هفدهم
فاطمه هم اومد جلو و با دو دست چادرشو بلند کرد و ما دوتا رو بغل کرد ....
زیر چادر اون و مهربونیش  سرامون رو بهم چسبوندیم بهم نگاه کردیم و لبخند زدیم ..
لبخندی که حاکی از یک دل بودن و عشق بود ....بعد نشستیم و مدتی با امید حرف زدیم احساس می کردم اون عوض شده ,,,
بزرگ شده یک طوری حرف می زد که انگار سر پرست و بزرگتر ماست می گفت : اصلا نگران نباشین من کاری نکردم فقط باهاشون بودم  در واقع جلو هم نرفتم ترسیدم و همون جا موندم اگر فرار می کردم حتی پلیس هم نمی تونست منو بگیره ولی چون کاری نکرده بودم همون جا موندم ....
غصه نخورین زود میام دوباره ازتون حمایت می کنم ...روی قولم هستم از اون خونه شما ها رو می برم و از دست اقدس نجات میدم .....
آقای عظیمی  گفت :راست میگه منم  تمام سعی خودمو می کنم  تا امید آزاد بشه ..
ولی منو فاطمه دلمون قرار نگرفت ..وقتی ازش جدا شدیم تا خونه گریه کردیم ...
یکماه بعد آقای عظیمی خبر داد که امید رو می بره پیش یک صاف کار ماشین تا کار یاد بگیره ..و اگر می خوایم می تونیم گاهی بریم و اونجا اونو ببینیم ....
آدرس رو هم به ما داد ....راهش زیاد دور نبود ..ولی ما صبح ها مدرسه بودیم و بعد از ظهر ها هم باید کار می کردم تا صدای اقدس در نیاد ..
هنوز از اینکه ازش کتک بخورم می ترسیدم ....اون زمان امید دوم راهنمایی بود و دیگه نتونست بره مدرسه و بعدم که آزاد شد دیگه نرفت تا کار کنه و منو از اونجا نجات بده ..چون وقتی اون نبود اتفاقات زیادی افتاده بود ...
یک روز اقدس در خونه رو باز کردو وارد شد و شروع کردن به خوندن و بشکن زدن ..
کارش حساب و کتاب نداشت ..معمولا وقتی پول خوبی گیرش میومد خوشحالی می کرد و می رقصید و می خوند ..
اون روزم تا وارد شد ...با قر دادن وسط حیاط می خوند ؛؛من  آمده ام ..وای وای.. من آمده ام ....
اون  پیرهنشو بالا و پایین می کرد و قر می داد و ما سه نفر که غم عالم تو دلمون بود فقط بهش نگاه کردیم ...
من که چندشم شده بود بلند داد زدم حالا تحفه اومده ؟ غلط کردی اومدی ....کیسه ی چیزایی رو که جمع کرده بود گذاشت کنار ایوون و به روی خودش نیاورد و گفت : می خوام برم براتون خرید کنم فاطمه یک شام خوشمزه برامون درست کنه ..
خیلی وقته چیز درست و حسابی نخوریم ..
سمانه گفت : دیشب دهنت بوی چلوکباب می داد ..دروغ گو تو خودت می خوری به ما نمی دی ..
گفت : چشمت کور دندت نرم توام تن بده به گدایی ؛؛چلوکباب بخور ,, کی جلوتو گرفته ..
خانم ناز دارن دلشون نمی خواد گدایی کنن.,,,.
همینطوری که به آدم چلوکباب نمیدن ..حالا لعیا و سمانه بیان بریم با من خرید کنیم دیگه امید نیست که ,,خودمون باید بخریم فاطمه توام پیاز داغ کن یکم هم برنج خیس کن ما الان میایم ...
سمانه گفت : اوووی مگه چی می خوای بخری که هر دومون باید بیایم هوا سرده من نمیام ..لعیا بیاد بسه ..
گفت : نه توام بیا من که نمی تونم چیزی دستم بگیرم ... هر روز که نمی تونیم بریم خرید ..
فاطمه زد به پهلوی منو گفت : باز معلوم نیست چه نقشه ای تو سرش داره ..اقدس و خرید ؟ اونم برای شام ما ؟
گفتم : آره اونم با این خوشحالی و خوش رویی  ....
سمانه گفت : بیا نریم یک کلکی تو کارشه ،اقدس داد زد بیاین دیگه خشک شدم دم در ...
فاطمه گفت ضرر نداره این بارم امتحان می کنیم ، ببینیم می خواد چیکار کنه ...
و خلاصه به زور منو سمانه رو با خودش برد ..و درو نیمه باز گذاشت،
گفتم : اقدس یادت رفت درو ببندی ..
گفت :  نمی خواد الان بر می گردیم فاطمه خونه است اقدس فقط تا سر کوچه ما رو برد یک مغازه ی کوچیک اونجا بود که اقدس رفت تو و مدت زیادی روی چهار پایه ی کنار مغازه نشست و بدون اینکه چیزی بخره با صاحب اونجا حرف زد و چرت و پرت گفت ..
 منو سمانه نمی فهمیدیم اون می خواد چیکار کنه ..
یک ساعتی تو اون سرما ما رو تو کوچه نگه داشت و یک قالب پنیر و یک کیلو تخم مرغ خرید و یکی رو داد دست من و یکی رو دست سمانه و آهسته و آروم راه افتاد بطرف خونه ..
من غر می زدم سردمه چرا نمی زاری تند بریم ؟
 می گفت قلبم ناراحته می ترسم سکته کنم ..و ما هم باور می کردیم ..و نمی دونستیم منظور اون چیه و چه فاجعه ای در پیش داریم ...
نزدیک خونه که شدیم یک مرتبه منصور رو دیدیم که هراسون از خونه اومد بیرون و ازکنار ما رد شد و یک اشاره به اقدس کرد و رفت ...
سمانه عصبانی شد و داد زد این (..) سگ اینجا چیکار می کرد ؟ اقدس ؟ چرا چیزی بهش نگفتی از خونه ی ما اومد بیرون ؟
اینجا اومده بود برای چی ؟
اقدس خیلی خونسرد گفت : چه می دونم لابد اومده بود سر بابای منو چال کنه و بره ..به من چه ...جوابگوی کارای منصورم منم ؟
من و سمانه با عجله رفتیم تو خونه ..که فاطمه رو به چه حال رو روزی دیدیم ..
خیلی بد بود خیلی زیاد تر از اونی که بتونم برای خودم یاد آوردی کنم ..
لباسهاش همه پاره بود و صورتش زخمی ..
دور لبش بشدت کبود بود و روی زمین افتاده بود  و گریه می کرد ...

اقدس شروع کرد به داد زدن و روی پاش زدن و شیون کردن و فحش داد به فاطمه که : کثافت تا چشمت افتاد به یک مرد خودتو لو دادی ؟ برای چی راش دادی ؟ تنت می خارید ؟
 حالا مجبور میشم تو رو بهش بدم که پتت رو به آب دادی ,,,و حرفای زشتی که فاطمه رو از بین برد ...
سمانه بهتر از من می دونست که چه اتفاقی برای اون افتاده برای همین به اقدس حمله کرد و فحش داد و چون از پس اون  بر نمی اومد  کتک مفصلی خورد و سه تایی توی اون اتاق به جای شام مفصل ,گریه ی مفصلی کردیم ..
فاطمه می لرزید و حرف نمی زد  ...
فقط گاهی خودشو می زد و نفرین می کرد ..
نیمه های شب وقتی همه خواب بودن یک مرتبه با صدای شیون و فریاد فاطمه  از خواب پریدم ..
اولش نمی دونستم چه اتفاقی افتاده از جام بلند شدم ..
سمانه فریاد زد لعیا کو فاطمه ؟ چی شده ؟ وقتی که اونو دیدم ... جلوی در آشپز خونه یک پارچه آتیش بود و بالا و پایین می پرید و کمک می خواست ...
اون  داشت می سوخت ...
اقدس فورا داد زد چرا وایسادین آب بریزن روش زود باشین ...و خودشم دست بکار شد ..
فاطمه چهارده روز تو بیمارستان سوختگی بیهوش بود و بعدم تموم کرد ...
منو سمانه با دیدن صحنه ها ی دلخراش سوختن اون و بردنش به بیمارستان ضربه های روحی بدی خورده بودیم ..
و با رفتنش یتیم شدیم ....
دیگه نمی تونستیم  با اقدس کنار بیایم ..هیچ کدوم چشم دیدنش رو نداشتیم ..ولی من که از کتک خوردن می ترسیدم فقط باهاش حرف نمی زدم ولی سمانه مدام بهش فحش می داد بطرفش حمله می کرد ..و کتک می خورد .. و داغ دلمون  بیشتر می شد...
آروم و قرار نداشتیم و دیگه سر کارم نمی رفتیم سمانه می گفت : اگر چشمم به منصور بیفته اونو می کُشم ....
پس پولی هم نداشتیم ..بعد از یکماه شده بودیم پوست و استخون دنده هامون از روی لباس معلوم بود ...
بی کس و تنها مثل روح میرفتیم مدرسه و بر می گشتیم و اگر خانم مدیر یادش بود و چیزی برامون میاورد که می خوردیم ...و گرنه گرسنگی می کشیدیم ..
چند بار خواستیم از اونجا فرار کنیم ..ولی نه جایی رو داشتیم نه پولی ...
تا بالاخره یک روز اقدس یک خواستگار برای سمانه که فقط یازده سالش بود آورد و به زور اونو به عقد اون مرد در آورد ...
سمانه اولش مخالف بود ولی خیلی زود رضا داد و به من گفت : عیب نداره از اینکه با این افریته زندگی کنم بهتره ..
بعد از فاطمه نمی تونم اینجا دوام بیارم این بود که  با یک عقد ساده با اون مرد رفت ..بعدا فهمیدیم که اقدس چهل و پنج هزار  تومن سمانه رو فروخته و از منصورم برای فاطمه سی هزار تومن گرفته بود ...

و اینطوری من مونده بودم و اقدس ..که بشدت ازش می ترسیدم و تنفر داشتم ..
ولی منو زیاد نمی زد و بهم سخت نمی گرفت ....اما  لعیایی شده بودم که اگر پدر و مادرم هم منو می دیدن نمیشناختن ...
یکی دوبار رفتم محل کار امید و جریان رو براش تعریف کردم ...عصبانی شد گریه کرد و فحش داد ولی کاری از دستش بر نمی اومد ...
تا  سر وکله ی صالح پیدا شد و از اونجا من گل فروش شدم ....
شب عید بود که همه تو خونه هاشون برای سال تحویل تدارک می دیدن و من وا دار شده بودم که گل ها یی رو که باقی مونده بفروشم ...
اونقدر غمگین و نا امید بودم و از پدر و مادرم کینه به دل گرفته بودم که چشمم رو به روی راننده هایی که از اونجا رد می شدن می بستم که مبادا  تو یکی از اون ماشین ها با اونا مواجه بشم ...
سال تحویل ساعت هشت شب بود و من گرسنه و خسته به ماشین هایی که رد می شدن با حسرت نگاه می کردم  ...به آدم هایی که یا منو نمی دیدن ..یا اگر می دیدن یک نگاه ترحم آمیز و تحقیر کننده به من می انداختن و رد میشدن ...
آخرین دسته گل رو فروختم   و همون جا روی جدول کنار خیابون نشستم و دستم رو زدم زیر چونه ام ..دلم نمی خواست برم خونه ..
از اقدس بدم میومد . از اینکه در یک مدت کوتاه  نه سمانه بود نه فاطمه و نه امید دلم تنگ بود .
صالح اومد و پول گل ها رو گرفت و به من پونصد تومن داد و گفت :  لعیا برو خونه چرا اینجا نشستی ..
از جام تکون نخوردم ..دست کرد و بیست و پنج تومن دیگه داد به منو گفت : یک چیزی بخر بخور ..چرا همه رو میدی به اقدس ؟
پولو تو مشتم گرفتم ولی سرمو بالا نکردم ..غمگین تر اونی بودم که جواب اونو بدم ...
ماشین ها کم شده بودن خیابون ها خلوت شده بود ..
یک مرتبه یکی منو صدا کرد ..لعیا ...لعیا ...صدای امید بود ..
برگشتم دیدم نزدیک من رسیده ..قلبم داشت از سینه ام می زد بیرون ..با گریه بلند شدم و خودمو انداختم تو بغلش و پرسیدم امید ..امید جان آزاد شدی ؟
گفت آره دیگه تموم شد گریه نکن ..من دیگه اومدم ..نمی زارم سختی بکشی بمیرم برات چرا اینقدر لاغر شدی ؟
دست منو گرفت تو دستشو و گفت : بریم با هم شام بخوریم چی دوست داری ..
گفتم ساندویج از اونا که کالباس داره و خیار شور ..
گفت : امشب شب عیده من پول دارم یک عالمه جمع کردم ..چلوکباب می خوردیم ...فردا برات ساندویج می خرم ...

بهش نگاه کردم دوباره امید پیشم بود ..ولی اونقدر بلا سرم اومده بود که یک دلهره ی از دست دادن تو وجودم مونده بود ..
پس خودمو بهش نزدیک کردم و سرمو گذاشتم روی بازوش  و گفتم : امید دیگه تنهام نزار تو رو خدا پیشم بمون .
سرمو نوازش کرد و گفت : قول میدم من هیچوقت از هم جدا نمیشیم ..

سال 76
فردا اون روز اقدس رو به خاک سپردن ..
در واقع شهرداری این کارو کرد ..مردم اون محله این یکی رو مدیون دولت بودن که جنازه هاشون رو زمین نمی موند ...
چند روز گذشت ..کسی دل مراسم گرفتن برای اقدس رو  نداشت و ما فقط برای خاک سپاری رفتیم ....
و تو این مدت مجبور شدم خونه ی امید بمونم ... چهار روز بعد , منو امید و مهدی برادرش رفتیم تا به خونه سر بزنیم و ببینیم  چیکار باید بکنیم ...
هنوز خون اقدس تو اتاق بود ..قاتلشو پیدا نکرده بودن ولی از روی اثر انگشت دونفر رو شناسایی کرده بودن  ..
هر دو  مجرم سابقه دار و دزد بودن ...
از امید پرسیدم : تو فکر می کنی اونا از کجا می دونستن که اقدس پولاشو جمع می کنه ؟ یک فکری کرد و گفت:  اونشب که از پارک میومدیم گفتم یکی ما رو تعقیب می کنه ..یادته ..فکر کنم وقتی تو پارک حرف می زدیم یکی شنیده .. ما هم حواسمون نبود ..ولی من احساس کردم یکی دنبالمون میاد ...
مهدی گفت : واقعا پولی در کار هست ؟ اگر گنج باشه منم پایه ام ...
امید گفت :  والله نمی دونم خوب لعیا میگه هست ,, ..
در واقع بایدم باشه چون اقدس  اصلا پول خرج نمی کرد ..یعنی تا جایی که ممکن بود مینداخت گردن ما .....
مهدی پرسید : آره لعیا ؟ ...
گفتم : والله منم همینطوری می گفتم حدس می زدم ..چون خرج نمی کرد ...
پرسید : این آشغال ها رو برای چی جمع کرده بودین شاید گنجش اینه ,,, ..
امید گفت : جریانش مفصله ,,, حالا بگو داداش با این خونه و این آشغال ها  چیکار کنیم ؟

مهدی گفت : میرم یک نفر رو پیدا می کنم بیاد همه رو ببره ....
همون موقع خدیجه و مینو و سرور و چند تا دیگه از بچه ها اومدن دیدن منو و امید  ..
ازشون کمک گرفتیم و خونه رو تمیز کردیم همه ی اون آشغال ها رو که اقدس جمع کرده بود دوباره ریختیم تو کسیه و یک نفر اومد و همه رو به کمک مهدی و امید بردن تا سر کوچه که بریزن عقب وانت و ببرن  ...
وقتی اونا مشغول این کار بودن  منم  اتاق اقدس رو جمع می کردیم ..دخترا خون ها رو پاک کردن و بقیه ی وسایل اونو ریختیم دور ... و چیزای به درد بخور رو بخشیدم به دخترا ...
یاد کاراش می افتادم ..اینکه حرص جمع کردن داشت ..یاد ظلم هاش و رقصیدن هاش ..و یک مرتبه یاد حرف آخرش  افتادم .. لعیا ..پستو , زیر کاشی ..
پرده رو پس زدم جعبه ی آبی رنگ هنوز اونجا بود رفتم پشت پرده و کاشی های روی زمین رو نگاه کردم ..
ظاهرا چیزی معلوم نمی شد ..
خوب که دقت کردم یکی از اون کاشی ها با بقیه فرق داشت انکار دورش خالی بود ..
طوری بود که اگر یک چاقو زیرش مینداختی بلند میشد ..
بارها دیده بودم که از پشت پرده با یک چاقو میومد بیرون ...
باید همین جا باشه ..ولی  از دست زدن بهش ترسیدم تازه بچه ها هم اونجا بودن صبر کردم تا امید بیاد ...
صندوق رو بر داشتم و باز کردم ...
بریده های روز نامه قبض برق و آب ..و زیر همه یک سند خونه ..انگار سند همین خونه بود ...
به سرور گفتم : گوش کن ببین چی میگم بدو برو اثاث تون رو جمع کن و بیا اینجا زندگی کنین ..
زود باش تا من هستم جا بجا بشین ...
بچه ها برین کمکش کنین زود تر بیاین ..
خدیجه تو برو  صالح رو پیدا کن بگو با ماشینش بیاد کمکشون  . ..
بچه ها خوشحال رفتن ...
وسوسه ای عجیب به دلم افتاده بود که زیر اون کاشی رو نگاه کنم ..ولی از یک طرف احساس می کردم روح اقدس داره منو نگاه می کنه ..و از طرفی فکر می کردم اگر پولی اونجا باشه پول گدایی و اشک های فاطمه و سمانه است و حتی منو و امید ...
خیره وسط اتاق موندم بودم که صدای امید رو شنیدم که گفت : لعیا چیکار می کنی بریم دیگه ..تموم شد آشغال ها رو بردیم ؟  ..
گفتم امید فکر کنم گنج رو پیدا کردم ..
گفت : نه,, راست میگی کجاست ؟
مهدی بیشتر به هیجان اومد و پرسید : واقعا ؟ گنج وجود داشت پیداش کردین ؟ آخ جون ..گنج واقعی ؟


ناهید_گلکار

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.