من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

80


قسمت هشتاد

ناهید گلکار


عزیز خانم از ما به گرمی  استقبال  کرد وگفت بیا من تو اون اتاق جلسه دارم بشین تا تموم بشه با هم حرف بزنیم ، گفتم ببخشید عزیز خانم اوس عباس دم در وایساده و نیره تو ماشینِ اگه خیلی طول می کشه برم فردا بیام .
گفت نه نه الان میگم صبر کن و بعد رفت تو اتاق و زود برگشت .......وقتی اون با من حرف می زد کوکب از لای در توی اتاق رو نیگا می کرد ....  بالاخره گفت : اگه وقت داری و قبول می کنی یک سری گلدوزی می خوام که می دونم فقط از دست تو برمیاد ... اگه قبول کنی خیلی ازت ممنون میشم .....گفتم نمی دونم والله ببینم اگر بتونم روی چشمم انجام میدم براتون ....گفت ببین ، بیست تیکه هم شکل و یک اندازه روی پارچه ی کرم تیره و نخ قهوه ای و کرم روشن نقشش رو هم میدم ..می دوزی ؟
راستش یک کم جا خورده بودم اصلا فکر نمی کردم که اون چنین چیزی از من خواسته باشه خیلی با عقلم جور در نمی اومد .....  اون رفت و پارچه  و نخ ها رو آورد و اندازه ها رو داد به من و با دستپاچگی خداحافظی کردم که اوس عباس معطل نشه ولی هر چی دنبال کوکب گشتم نبود  ....
تا دیدیم توی اتاق کنار خانمی که قران تفسیر می کرد نشسته و محو تماشای اونه .... صداش کردم، اومد گفت: عزیز جان تو رو خدا بزار بمونم خیلی خوبه بزار گوش کنم ...عزیز خانم به من گفت بزار باشه تو برو من خودم جلسه تموم شد میارمش .... دلم نمی خواست ولی با اصرار کوکب رضا شدم کوکب رو گذاشتم و از اون جا اومدم بیرون ......
اوس عباس ناراحت شد و گفت: چه معنی داره ؟ برو بیارش ...گفتم اگه میومد که آورده بودمش نیومد، گفت : پس همین جا میمونم تا بیاد.
گفتم ما بریم عزیز خانم خودش اونُ میاره تو از کارت میمونی نگران نباش جلسه ی قران کار بدی که نمی کنن......خلاصه ما برگشیم خونه.... اوس عباس ما رو پیاده کرد و رفت سر کار ...
ظهر شد کوکب نیومد دلم شور افتاد ولی دستم به جایی بند نبود..تابعد ازظهر که  عزیز خانم اونو  آورد دلم هزار راه رفت  .....
اونجا عزیز خانم  به من گفت: نرگس جون کوکب خیلی با استعداده می خواهی شاگرد خانم حسینی بشه اون بهترین معلم قرآن تو تهرونِ ...
گفتم دوست دارم ولی کوکب میره مدرسه داره درس می خونه
می ترسم از درسش بیفته ....
گفت : تو نگران اون نباش تو بیارش ما به درسشم می رسیم جلو میفته که عقب نمی مونه ....گفتم باشه اوس عباس بیاد بهش میگم اگه رضایت داد میارمش..
عزیز خانم گفت : پس اگر خواستی بیاری فردا ساعت چهار قبل نماز بیارش.... مدرسه صبح میره دیگه؟ گفتم بله ...خوب پس مشکلی نیست به خدا حیفه بزار بیاد ،  راستش از بس تو رو دوست دارم می خوام  هر روز ببینمت ....
اوس عباس موافق نبود ولی کوکب خودش خیلی اصرار کرد و دلش می خواست بره این بود که ما موقتی موافقت کردیم واز فردا  دیگه کارم در اومده بود ...
روز اول به زهرا گفتم بیاد پیش بچه ها تا من کوکب رو ببرم و بیارم، اونم از نهار با رضا و مادرش اومدن خونه ی ما  ...
کوکب با ذوق و شوق جلوتر از من رفت تو جلسه, من یه کم تو راهرو وایسادم دو نفر من و بهم نشون می دادن و پچ پچ می کردن رفتم ته سالن اونجام چند نفر داشتن می گفتن که دیدی ؟ زن اوس عباس بود اومد تو ...چه عجب افاده ای  تو جلسه ی قران اومده ... منم چادرم رو کشیدم جلو و رفتم تو اتاق و یه گوشه ای نشستم تا کسی منو نشناسه .... .
خانم حسینی و عزیز خانم کنار هم بودن و کوکب پهلوی اونا نشسته بود  ....بغل دستی من از اون یکی پرسید این بچه ی کیه ...اون یکی گفت : مگه نمی دونی بچه ی همون زنیه که عاشق اوس عباس شد و قاپ شو دزدید و حالام گرفته تو مشتش ، باز اولی پرسید : اون که بچه اش تازگی مرده ؟جواب داد آره دیگه دو تا بچه از اون شوهرش داشت که بیرونش کرده بودن آویزون گردن اوس عباس شد و حالا چند تا توله پس انداخته و میخشُ محکم کوبیده.... بیچاره اوس عباس حتما چیز خورش کرده که میگن براش میمیره ...تازه یه فیس و افاده ایم داره هر جایی نمیره ....باز اولی گفت شاید می ترسه شوهرشو ازش بگیرن ، زنیکه باید خیلی قالتاق باشه اینجور که میگی ....
بلند شدم رفتم با صدای بلند گفتم : عزیز خانم میشه من یه کم حرف بزنم ؟
 خانم حسینی ساکت شد و همه به من نگاه کردن عزیز خانم گفت : نرگس جون خانم داره درس میده .....گفتم منم درس دارم اگر نمی شه, من کوکب رو وردارم  برم؟  ....گفت : چیزی شده ؟
 خانم حسینی مداخله کرد و گفت بیا بگو دخترم بیا تو درس بده ......
قسمت هشتاد-بخش دوم

همون جا که وایساده بودم رومو کردم به اون دو تا و گفتم ببخشید می خواستم بگم :من بچه مو آوردم  اینجا تا خدا شناس بشه و درس آدمی بخونه این جا هر کاری می کنن برای خداست ، اما اگر جایی توش غیبت و تهمت باشه ملائک تا چهل روز از اون خونه رد نمیشه(اینم از ربابه یاد گرفته بودم ) ، نکنین خانم ها به حال نرگس و اوس عباس و یا هیچ کس دیگه فرقی نمی کنه تو چی بگی ولی این مجلس روحانی رو با شیطون آشتی میدی و از
فرشته دور می کنی ، اومدی اینجا ثواب کنی ؟ می خوای بری بهشت ؟ پس مواظب حرف زدنت باش مواظب قضاوتت باش خونه ی عزیز خانم رو کثیف نکن غیبت و تهمت از گناهایی که به همه ضرر می رسونه برای همین خدا نمی بخشه حالا خود دانی . من نرگس گلکارم زن اوس عباس هر چی می خواین بگین  همین الان  به خودم بگین من جواب همه رو میدم ولی پشت سر کسی حرف نزنین که شیطون میارین اینجا، همین ...
بعد خودم از اتاق زدم بیرون ، ازخودم  خوشم اومد خیلی قوی و محکم بودم گریه نکردم با اینکه دلم خیلی می خواست نگذاشتم اونا ضعف منو ببینن اگه حرف نمی زدم غم باد می گرفتم  ....داشتم که میرفتم خانم حسینی گفت براش صلوات بفرستین . عزیزخانم دنبالم اومد که چی شده نرگس جون؟ گفتم داشتن غیبت می کردن خیلی بد, منم نتونستم بزارم مجلس شما رو خراب کنن..نه به خاطر خودم ، میگن ملائک تا چهل روز تو مجلس شما نمیاد ( از اون به بعد بارها و بارها از زبون خانم حسینی شنیدم که این حرف منو به عنوان حقیقت به خورد مردم داده بود منم تو دلم گفتم آخه بابا تو از کجا می دونی ؟) 
خانم حسینی هم اومد ، دستهاشو باز کرد و گفت : بیا بوست کنم چهل ساله این کارمِ ولی نتونسته بودم این جوری محکم و اثر گذار حرف بزنم آفرین به تو .
خلاصه اون جلسه انگار من به عنوان کسی که می تونه حرف بزنه و نصیحت کنه و در مورد هر چیزی نظر بده شناختن ولی من خودم می دونستم اون جوری نیستم ، اما همیشه سعی کردم تا اینو برای خودم نگه دارم و واقعا جراتم بیشتر شد.

عزیز خانم برای تمام کارهاش از من می خواست کمکش کنم اون زن نیکو کاری بود و دائماً مشغول جهاز و سیسمونی درست کردن بود و برای خیاطی به من نیاز داشت منم تا اونجا که می تونستم می دوختم و تحویلش می دادم .
گاهی منم تو مجلس هاش شرکت می کردم ولی راستش طاقت من تو این جور مجلس ها کم بود.
 از این که می دیدم اون همه زن هر کس هر چی میگه قبول می کنن رنج می بردم  ولی من اینجوری نبودم تا چیزی به عقلم درست در نمیومد قبول نمی کردم و بدتر از اون اینکه نمی تونستم ساکت بشینم 
ولی کوکب یک سال به اون کلاسها رفت.
با اینکه  اعتقادی به خرافات نداشتم ولی چون خودم خیلی دوست داشتم قرآن رو یاد بگیرم گذاشتم تو اون جلسات شرکت کنه و اون روز به روز مذهبی تر می شد ومتاسفانه از ما فاصله می گرفت .... 
اوس عباس تقریبا هر شب به حبس صدا که همون گرامافون بود گوش می داد و منم بی اندازه دوست داشتم کوکب هم همیشه علاقه ی زیادی به اون نشون می داد ولی کم کم ما رو نصحیت می کرد و به قول خودش امر به معروف می کرد  ..ما هم که نمی تونستیم از اون بچه  حرف شنوی داشته باشیم کار خودمون می کردیم .
یک روز که اون رفته بود جلسه من صفحه ی جدیدی که اوس عباس خریده بود گذاشتم و نشستم به خیاطی .اون می خوند
 مرغ سحر ناله سر کن .....داغ مرا تازه تر کن .......
و وقتی می گفت بلبل پربسته ز کنج قفس در آ ...
من نمی تونستم جلوی اشکمو بگیرم خودمم نمی دونستم چرا این آهنگ منو یاد رجب مینداخت در صورتیکه هیچ ربطی هم نداشت ولی من اون بلبل رو رجب می دونستم که از دستم رفته بود و حالا گریه نکن کی گریه کن . یه دفعه دیدم کوکب بالای سرم وایساده راستش من از اون ترسیدم پریدم بالا و گفتم بچه زَهره ترکم کردی چه خبرته این جوری بالای سر من وایسادی . دستشو زد به کمرش که باریکلا عزیز جان اونوقت میگی آقاجون دلش می خواد که شما گوش می کنی . با دست بهش اشاره کردم بیا تو بغلم کنارم نشست و بهش گفتم یه کم گوش کن یاد کی میفتی ؟ اونم گوش داد و شونه هاشو بالا انداخت و گفت یاد آقا جون ؟ گفتم نه بابا اون که گریه نداره یه جورایم خنده داره ...خوب فکر کن ...گفت یاد زهرا ؟ گفتم نه بابا زهرا برای چی!!! گوش کن ....گفت : یاد خان باجی ......گفتم ای بابا تو چقدر پرتی بچه یاد  رجب.. یادته چقدر مظلوم بود ، چقدر آقا بود حتی یک بار بهش نگفتیم نکن ...همه کارش خوب بود .
کوکب گفت عزیز جان الهی بمیرم برات دلت گرفته بود اینو گذاشتی ؟ ولی گناه
می کنی و خدا ازت نمی گذره ...گفتم نگذره بعد چی میشه ؟ دستشو گاز گرفت و گفت تو رو خدا عزیز جان کفر نگو ...خندم گرفت و گفتم مادر خدا رو کوچیک نکن اون اینقدر بزرگه که توی دل ماس پس از همه چی خبر داره خاطرت جمع خمن باهاش دوستم توام ازش فاصله نگیر بیا و خدا رو بشناسیم و به حرف هر کسی گوش نکنیم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.