-
#من_یک_مادرم قسمت هشتم
سهشنبه 26 بهمن 1395 21:31
[Forwarded from نوشته های ناهید] داستان من یک مادرم #قسمت هشتم-بخش اول اون روز ها هنوز خونه ی ما خالی از شادی بود من هنوز منتظر بابام بودم که از در بیاد و گاهی واقعا احساس می کردم اون هنوز توی زندانه ... مامان سر در گریبون خودش و غم هاش بود و این بهروز بود که بار زندگی بی رونق ما رو روی شونه هاش می کشید .. و شبانه روز...
-
#من_یک_مادرم قسمت هفتم
سهشنبه 26 بهمن 1395 21:30
[Forwarded from نوشته های ناهید] داستان من یک مادرم #قسمت هفتم-بخش اول قاضی بابامو شناخت و پرسید هنوز نتونستی رضایت شاکی تو بگیری ؟ بابام لبخند تلخی زد و فقط نگاه کرد . اونم سرشو تکونی داد بعد دفاعیه ای که وکیل نوشته بود رو خوند ..... همه ساکت بودیم ...بعد سرشو بلند کرد و گفت : مراد تهرانی بیا جلو حالا خودت یک بار...
-
#من_یک_مادرم قسمت ششم
سهشنبه 26 بهمن 1395 16:36
[Forwarded from نوشته های ناهید] داستان من یک مادرم #قسمت ششم-بخش اول راننده ی تاکسی منو برد به یک میدون همون نزدیکی ها چون چند دقیقه بیشتر طول نکشید که رسیدم ...... کنار میدون یک مرد ایستاده بود ... من اون جوون رو شناختم و از تاکسی پیاده شدم .... اونم منو شناخت و اومد جلو...و سلام کرد گفتم چه زود رسیدین ؟ گفت: خوب من...
-
#من_یک_مادرم قسمت پنجم
سهشنبه 26 بهمن 1395 16:34
[Forwarded from نوشته های ناهید] داستان من یک مادرم #قسمت پنجم-بخش اول مامان گفت : داداش خجالت بکش این چه کاریه کردی هر چی من بهت هیچی نمیگم تو حالیت نمیشه دارم در مقابل تو صبر می کنم بسه دیگه همین الان برو و مراد رو بیار بیرون که دیگه نه من نه تو گفته باشم .... دایی گفت : چی میگی آبجی من چند ساله صبر کردم اونوقت تو...
-
#من_یک_مادرم قسمت چهارم
سهشنبه 26 بهمن 1395 00:26
[Forwarded from نوشته های ناهید] داستان من یک مادرم #قسمت چهارم -بخش اول راننده ما رو برد به یک مهمان پذیر تو خیابون خسروی مشهد ...و من یک اتاق گرفتم و بچه ها رو بردم بالا ... اصلا نمی دونستم باید چیکار کنم و الان تکلیفم با وضعی که داشتم چیه ؟ می دونستم که اینجا نمی تونم بمونم و باید یک جایی برای خودم می گرفتم .... که...
-
#من_یک_مادرم قسمت سوم
سهشنبه 26 بهمن 1395 00:23
[Forwarded from نوشته های ناهید] داستان من یک مادرم #قسمت سوم-بخش اول وقتی اونا رفتن بابام وانمود کرد تو دستشویی گیر کرده و بیرون نیومد چشمتون روز بد نبینه و موقعی که اومد قیامتی بر پا شد اون سرش ناپیدا ...... مامان زار و زار گریه می کرد و می گفت :که من یکساله یک چادر نتونستم بخرم ..همش میگی ندارم صدام در نیومده اون...
-
#من_یک_مادرم قسمت دوم
سهشنبه 26 بهمن 1395 00:16
[Forwarded from نوشته های ناهید] داستان من یک مادرم #قسمت دوم -بخش اول بابام خیمه شب بازی خیلی دوست داشت برای همین گاهی بعد از ظهر های جمعه با عمه و بچه هاش میرفتیم باغ گلستان .... وقتی خیمه شب بازی شروع می شد اولین نفر اون بود که خوشحال می شد و می خندید دست می زد و مثل بچه ها ذوق می کرد و حرفای اونا رو تا یک هفته...
-
#من_یک_مادرم قسمت اول
سهشنبه 26 بهمن 1395 00:15
[Forwarded from نوشته های ناهید] به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه برنگذرد خداوند نام و خداوند جای خداوند روزی ده رهنمای زگردنده خورشید تا تیره خاک همان اب و باد اتش تابناک به هستی یزدان گواهی دهد روان تورا آشنایی دهند خداوند کیوان گردان سپهر فروزنده ماه و ناهید و مهر داستان من یک مادرم #قسمت اول-بخش اول تاکسی...
-
#من_یک_مادرم
سهشنبه 26 بهمن 1395 00:13
داستان جدید من یک مادرم اثر ناهید گلکار منتشر شده در کانال تلگرام نوشته های ناهید به دلیل اینکه خوندن مطلب طولانی در موبایل برام جذاب نیست ، داستان رو کپی میکنم اینجا و میخونم و هدفی جز خوندن داستان و مشارکت مخاطبین داستان دوست ، ندارم . با تشکر
-
کتاب عزیزجان منتشر شد.
پنجشنبه 25 آذر 1395 02:31
برای تهیه کتاب، از روشهای زیر میتوانید اقدام کنید: پخش صدای معاصر، تلفن: 02166978582 نشر داستان، تلفن: 02166928316 و 09124214589 فروشگاه اینترنتی: 30book.com
-
109 - قسمت آخر
شنبه 20 شهریور 1395 21:23
قسمت آخر تا اینکه یک شب خود حبیب خواب دید اونقدر خوابش واضح بوده که همون روز توبه کرد و به طور معجزه آسایی الکل رو کنار گذاشت و من بعد از سالها صورت خندون و دل شاد کوکب رو دیدم ....و قلبم آروم گرفت ولی این شروع یک طوفان عظیم بود ..... چند ماه بعد پای حبیب درد گرفت و بعد از مدتی دکترها تشخیص قانقاریا دادن دکتر گفت: بر...
-
نویسنده داستان نرگس با نام اصلی "عزیزجان"
شنبه 20 شهریور 1395 00:27
خواننده های محترم اون طور که من مطلع شدم ؛ نویسنده داستان نرگس سرکارخانم "ناهید گلکار" هستند اینکه اسم اصلی شون هست یا مستعار اطلاعی ندارم نوشته هاشون تحت عنوان "نوشته های ناهید" منتشر میشه نام داستان نرگس "عزیزجان" می باشد که طبق گفته خانم ناهید کتاب آن نیز چاپ شده است :-)
-
108
شنبه 20 شهریور 1395 00:25
قسمت صد و هشتم ولی شب که اکبر اومد گفت: می دونی عزیز جان؟ امروز آقام اومد سر کار و تا همین الانم اونجا بود، خیلی کارا جلو افتاد .... منم یه کم پول دادم به اکبر و گفتم: از پیش خودت بهش بده نگو من دادم الان اون منو شکل اسکناس می بینه می ترسم منم خرج کنه ....... خلاصه درد سرت ندم تا آخر آبان خونه ی کوکب تموم شد؛ چند بار...
-
107
شنبه 20 شهریور 1395 00:24
قسمت صد و هفتم و همین طور که خودش می دوید به منم می گفت بدو بدو داره از دست میره رنگ و روش مثل گچ دیوار بود ...با همون حال به من گفت : این زائو مثل اونیکه اون دفعه با هم کار کردیم خیلی حالش بده فقط به فکرم رسید که بفرستم دنبال شما خدا کنه دیر نشده باشه ....... وقتی رسیدم به اتاق زایمان چند نفر با چشمهای گریون پشت در...
-
106
شنبه 20 شهریور 1395 00:21
قسمت صد و ششم گوش دادم صدای کوکب بود اون بچه ی سومش حامله بود و داشت با صدای بلند جیغ می زد ترسیدم و گفتم وای بچه ی خودم داره درد می بره.... رفتم تو خونه دیدم کوکب اینقدر خودشو زده و گریه کرده که اختیار از دستش در رفته فهمیدم که باز با حبیب دعوا کرده ..... من همون روز که اونو به خونه ی بخت بردم فهمیدم که بختش سیاه شده...
-
105
سهشنبه 16 شهریور 1395 23:09
قسمت صدو پنجم گفت از شما شکایت شده باید با ما بیان ؟ پرسیدم کی از من شکایت کرده ؟گفت ما نمی دونیم حکم جلب داریم با ما بیاین .... ملیحه اونقدر گریه و زاری می کرد که نمی گذاشت بفهمم چیکار دارم می کنم با عجله لباس خوب و شیک پوشیدم و چادرمشکی سرم کردم و با اونا رفتم به ملیحه گفتم گریه نکن من از پس خودم بر میام کاری نکردم...
-
#او_یک_زن #قسمت_صدم
دوشنبه 15 شهریور 1395 21:49
@Chista_Yasrebi #او_یکزن #قسمت_صدم #چیستا_یثربی آن روزها اصلا حالم خوب نبود؛ شهرام میگفت مال حاملگیست ؛ ولی من حس میکردم چیزی از وجودم خارج میشود ؛ که دیگر برنمیگردد....انگار مثل یک آدم برفی ؛ کم کم ذوب میشدم ! دستها ؛ پاها ؛ و حتی قلبم ؛ آب میشدند ؛ به خاطر ازدحام شهر ؛ شهرام مرا به همان کلبه برگردانده بود؛ در شهر؛...
-
#او_یک_زن #قسمت_نود_و_نه
دوشنبه 15 شهریور 1395 21:48
@Chista_Yasrebi #او_یکزن #قسمت_نود_و_نه #چیستایثربی به من گفتند ؛ شبنم دست روی ماشه برد؛ به من گفتند؛ سردار؛ مقابلش ایستاده بود و پلک نزد ؛ به من گفتند شبنم فریاد زد : لعنتی؛ حاضری بمیری؛ یا زمینگیر شی؛ اما پسر خودتو ؛ به روش خودت ؛ ادب کنی؟ آزادش کن! من تو رو بزنم ؛ اونم میکشن ! گفتند ؛ سردار فقط لبخند تلخی زد و...
-
104
دوشنبه 15 شهریور 1395 14:03
قسمت صد و چهارم ناهید گلکار گفت : همین که شما هارو خوب می ببینم خوبم ...... گفتم کاری داری این موقع شب اومدی ؟ گفت : نه سر شب اومدم ولی صبر کردم تو بیای بعد برم ..... گفتم : خیلی ممنون من اومدم و خیلی هم خسته ام حالا می تونی بری ... من خسته ام می خوام برم بخوابم..... کوکب گفت عزیز جان شام خوردی ؟ گفتم نه ولی اشتهام...
-
103
دوشنبه 15 شهریور 1395 14:02
قسمت صد و سوم ناهید گلکار اکبر اول سوغاتی هایی که آورده بود وسط اتاق پهن کرد ، خودش خیلی ذوق زده بود و احساس مردونگی بهش دست داده بود..... وقتی دیدم که از هر کجا رد شده یک چیزی برای من خریده منم ذوق کردم ، و ارزش کارش برام زیادتر شد....... یادمه دو تا جعبه انارم با خودش آورده بود و چون خودش خریده بود مرتب دون می کرد و...
-
102
دوشنبه 15 شهریور 1395 01:05
قسمت صد دوم ناهید گلکار فوراً نبض شو گرفتم از بس کند بود به زحمت احساس می شد .... و این نشونه ی خوبی نبود و معلوم بود جون بچه در خطره .. فورا شکمشو معاینه کردم و فهمیدم سر نچرخیده و باسن بچه بطرف پایین بود ، به همه گفتم برین بیرون زود فقط دکتر بمونه و قابله ی خودش..... بقیه بیرون...... با خودم گفتم یا مرتضی علی کمکم...
-
101
یکشنبه 14 شهریور 1395 23:55
قسمت صد و یکم ناهید گلکار اکبر گفت عزیز اینجوری نکن بزار خیالم راحت باشه دارم میرم ..... دستمو انداختم دور گردنش و تا تونستم بوسیدمش و گفتم :پس به فکر منم باش و زود تر بیا منو چشم براهه خودت نزار .. ملیحه و نیره گریه می کردن ولی من فقط بغض داشتم ...... و وقتی آب رو پشت سرش ریختم و اون دور شد اشکهام ریخت قلبم و روحم...
-
100
یکشنبه 14 شهریور 1395 23:55
قسمت صدم ناهید گلکار خوب اولین کاری که باید می کردم تهیه ی وسایل کار بود... اول بزار یک چیزی برات تعریف کنم شازده فرمانفرماییان یه خواهر داشت به نام ملک تاج خانم نجم السلطنه ، که مادر دکتر مصدق بود. و خواهر شوهر خانم می شد ... یعنی دکتر مصدق پسر عمه ی بچه های خانم بودن ...این خانم که زن بسیار نیکوکاری بود بیمارستان...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 شهریور 1395 00:18
برای رسیدن به آرزوهام ... آمین بگید لطفا ... محتاج دعای خیر هستم .
-
99
شنبه 13 شهریور 1395 00:12
قسمت نود و نهم ناهید گلکار حیدر با ماشین اومد دنبال ما و گریه کنون رفتیم به طرف خونه ی خان بابا .... چهار راهی که الانم تو تهرون به اسم خان بابا چهار راه گلکار میگن ، سیاه پوش بود همه ی کسبه و خونه های اطراف باغ سیاه زده بودند.... و توی باغ قیامت بود ...انگار همه صاحب عزا بودن و بهم تسلیت می گفتن... حتی گلهای باغ هم...
-
98
شنبه 13 شهریور 1395 00:11
قسمت نود و هشتم ناهید گلکار اونم اینه که دست از سر حبیب برداری به خاطر کوکب که الان حامله اس نبرش با خودت, ولش کن اونوقت تو رو می بخشم قسم می خورم اگر این کارو بکنی می بخشمت و گرنه از خدا می خوام که تقاص کاراتو پس بدی ........ چون خودمو دوست دارم و دوست دارم خوب و خوشحال زندگی کنم تو رو می بخشم ....والله منم خوشبختی...
-
97
چهارشنبه 10 شهریور 1395 23:05
قسمت نود و هفتم ناهید گلکار اون می گفت و من خون خونمو می خورد داشتم از عصبانیت منفجر می شدم گفتم چرا به من نگفتی؟ ... بهت بگم دیگه دیر شده... جلوی حبیب رو نمیشه گرفت... یکسال و نیمه که اون داره این کارو می کنه اونوقت تو حالا به من می گی؟؟؟گریه بچه ام بیشتر شده بود ... گفتم :عیب نداره گریه کن حالا هر چی می خوای گریه...
-
96
چهارشنبه 10 شهریور 1395 23:04
قسمت نود و شش ناهید گلکار دیگه از اوس عباس کسی خبر نداشت .... من وقتی دیدم که اون اینقدر بی مسئولیت شده بطور کلی امیدم رو ازش بریدم و یک ماسک به صورتم زدم تا روح و روانم بیشتر از این صدمه نبینه ...... با خودم گفتم بزار هر چی هست تو دلم باشه و جز خودم کسی ازش خبر نداشته باشه ... و برای پنهون کردن این غم چاره ای نداشتم...
-
#او_یک_زن #قسمت_نودوهشتم
چهارشنبه 10 شهریور 1395 20:50
@Chista_Yasrebi #او_یکزن #قسمت_نودوهشتم #چیستایثربی بعدا فهمیدم ؛ همیشه بعدها میفهمیدم؛ علیرضا به شهرام گفته بود؛ و شهرام به من... شبنم سوار ماشینش شده بود و یکراست رفته بود مقر فرماندهی سردار؛ بیشتر از سی سال بود که همدیگر را میشناختند؛با هم زندان بودند؛ شکنجه دیده بودند ؛ بچه و عزیز از دست داده بودند و بعد از کشته...
-
95
چهارشنبه 10 شهریور 1395 20:47
قسمت نود و پنجم ناهید گلکار صدای اکبر رو شنیدم که می گفت چی شده آقا جون عزیز جان رو چیکار کردی ؟ و صدای اوس عباس اومد که گفت : برو کنار زود باشین گرمش کنیم تو کوچه افتاده ... نمی تونستم حرکت کنم فقط صداها رو می شنیدم و فهمیدم که اشتباه نکردم خودش بود که جون منو نجات داد... اکبر با تعجب گفت آقا جون ؟ چی شده دعوا کردین...