من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

قاصدک قسمت بیست و یکم

قسمت_بیست و یکم
 امید که رفت انگار قلب منو با خودش برد، تو دلم خالی شد ....
بر گشتم بابا پشت سرم بود دست انداخت زیر پام و منو از زمین بلند کرد و روی دست گرفت .. و گفت : فدات بشم تو اینجایی؟؟ هنوز  باورم نمیشه تو برگشتی ..
دستم رو دور گردنش حلقه کردم ..ادامه داد ... لعیا عزیز بابا ,, از وقتی مامانت تو رو بار دار بود تا همین الان برای من در درجه ی اول اهمیت بودی و هستی خیلی دوستت دارم ....
به جون خودت قسم به یک تار موت قسم ,من ازدواج کردم به خاطر اینکه تو تنها نمونی کوچیک بودی و من تا وقتی برمی گشتم صد بار میمردم و زنده میشدم ....
(منو گذاشت زمین ..دست انداخت روی شونه های من و با هم لب ایوون نشستیم ...و من  مثل این بود که منتظر این حرفا بودم چون با اشتیاق گوش می دادم دلم می خواست بازم بگه ... ادامه داد) ..
ولی نمی دونم چی شد اوضاع از دستم در رفت .. پروانه اونی نبود که قبل از ازدواج خودشو نشون داد ..
یکی اونو به من معرفی کرد باهاش حرف زدم قبول کرد و خیلی مهربون به نظرم رسید به من گفت من عاشق دختر بچه هام ,مثل بچه ی خودم ازش مراقبت می کنم ..و بعد از اونم هر بار دیدمش مشتاق بود تو رو ببینه ..
یک بار از دور دید و بَه ,بَه کنون  گفت که شیفته ی تو شده ..
منم فکر می کردم تو دختر عاقلی هستی و باهاش می سازی .. بعد  ازدواج کردم ..ولی خودم فهمیدم ,,,از همون موقع رفتارش عوض شد ..
با تو حرف زدم و توام قبول کردی  ..ولی بعد از ملاقات اول پا شو کرد تو یک کفش که نمی تونه با تو باشه ...
منم راستش فکر می کردم تقصیر توست با خودم گفتم یک مدت پیش مامانت باشی و کم کم به پروانه عادت کنی میای و با هم زندگی می کنیم ...
ولی تو این مدتی تو نبودی  فهمیدم که یک ریگی تو کفش داره ..دلش برای من نمی سوخت و می خواست فراموشت کنم ..
اصلا دلش نمی خواست حرف تو رو بزنم هر بار من دنبال تو می گشتم ,,بعدش سر یک چیزی دعوا راه مینداخت ..
خلاصه کنم برات ,گیر بد کسی افتادم بابا حالا هم که ازش دوتا بچه دارم  ..
اینو گفتم تا بدونی دارم تقاص کاری رو که با تو و مامانت کردم پس میدم ...
تو خوب فهمیده بودی ...نمی دونم چرا این کارو با مامانت می کردم ..
اونم با من لج می کرد حرفای بدی بهم می زد ..بی خود و بی جهت افتاده بودیم به جون هم .....
می خواستم بیاد التماسم کنه و برگرده چون از برگشتنش مطمئن بودم .... حالا چرا ؟ بازم نمی دونم ,,فقط فکر می کنم دلیلش نفهمی باشه ..
اون زن خوبی بود و منم خیلی دوستش داشتم .. هیچ زنی رو جز اون دوست نداشتم ..همین الانم همینطورم ..
منتها به یک شکل دیگه ..نگرانش میشم ,, خوابشو می ببینم ....ای لعنت به من ...
گفتم : پس حسین آقا درست فهمیده بود که به شما حساس شده  ....
گفت : نمی دونم کاری که نکردم ولی اونا همسایه ی مامانی بودن و از بچگی مامانت رو می خواست ..
رفت سربازی منو مامانت عاشق هم شدیم و ازدواج کردیم ..تو عقد بودیم که یک روز شنیدم برای مامانت خواستگار اومده به عنوان اینکه آشنا بودن رفته بودن خونه ی مامانی بعدم خواستگاری کرده بودن  که وقتی فهمیدن ازدواج کرده حسین دیوونه شده بود ....
مامانتم بعد از طلاقمون برای اینکه منو ناراحت کنه فورا قبول می کنه زنش بشه .....
گفتم: برای اینکه هفت لای جیگر شما رو بسوزونه ......
نگاهی به من کرد و لب هاشو به حالت مخصوصی جمع کرد و گفت : فکر می کنی نسوزوند ؟ هنوز جاش می سوزه ...
ولی خودم کردم که لعنت بر خودم باد ...و همون طور که گفتی  قربانی اصلی تو بودی  ..ولی من واقعا نمی دونستم تو اینقدر متوجه ی اوضاع اطرافت هستی ...
شاید اگر می فهمیدم این کارا نمیشد ...
مامانی صدا کرد بیاین تو دیگه هوا دزده لعیا سرما می خوره بچه ام پوست و استخون شده ...
بابا سرشو برگردوند و گفت : چشم الان میایم ..
لعیا این پسره ؛؛ منظورم اینه که بهش گفتی بیاد تو رو ببینه جریانش چیه ؟
گفتم : ببین بابا من لعیایی که شما می شناسی نیستم دیگه به اندازه ی صد سال تجربه تو زندگیم پیدا کردم ..قوی شدم چون پسره که نه ,امید  ..اون پاک ترین و مهربون ترین آدمیه که تو عمرم دیدم .. شیر مادرش حلالش باشه .. یک نجیب زاده ی به تمام معناست ..
اون  بود که نذاشت تو اون لجن زار از بین برم ...
اگر الان اینجا پیش شما هستم به خاطر بودن امیده ...حالا براتون تعریف می کنم ..بریم مامانم پشت پنجره ایستاده ....
همون موقع دایی محسن صدا زد محمد جان شام سرد شد بیاین دیگه لعیا دیگه همین جاست بقیه اش باشه برای بعدا ...
وقتی برگشتم تازه چشمم به روی  خانم دایی محسن باز شد زنی بود با قدی متوسط سفید رو با لب های برجسته و سرخ ..بدون آرایش ..مانتو و مقنعه داشت با این حال چادرم سرش بود ..
شکمش از زیر اون معلوم بود ولی تند و تند با خوشرویی پذیرایی می کرد .به همه می رسید ... وارد که شدیم نگاهمون بهم افتاد .یک لبخند زد گفتم: ببخشید اوضاع منو که می ببینین ..
اگر متوجه ی شما نبودم عذر می خوام ...
گفت : عزیزم ..خودت نمی دونی چقدر ما منتظر تو بودیم ..منم مثل بقیه این چند سال رو که با آقا محسن زندگی می کنم در انتظار برگشتن شما بودم ..و شاهد گریه ها و چشم براهی مادر جون برای شما  ..خوشحالم که برگشتی ...
دایی گفت : تقصیر منه باید معرفی می کردم .. ببخشید راحله جون ..
ایشون راحله خانم ,همسر بنده استاد دانشگاه و استاد حقیر هستن .

ذهن من همیشه  تند کار می کرد از کنار هیچ کس و هیچ اتفاقی آسون نمی گذشتم ..آدم ها رو با هم مقایسه می کردم ..و نا خود اگاه تجریه و تحلیل ..
راحله رو زنی فهمیده و پاک دل و مهربون دیدم ..و در حالیکه فکر می کردم ,,,اگر اقدس آدمه پس این کیه ؟
 اگر زنی مثل پروانه وجود داره که تو دلش ذره ای محبت نیست پس این زن چطور می تونه اینقدر خوب باشه که پاکی و صداقتش تو صورتش موج بزنه....
چه عاملی باعث این همه تفاوت بین انسان ها میشه ؟من از همون بر خورد اولم با پروانه  حس بدی داشتم و فکر می کردم اگر باهاش تنها بشم بلایی سرم میاره ....
همدیگر رو بغل کردیم و بوسیدیم ..ومن خاطرم جمع شد که اگر خونه ی مامانی بمونم با اون مشکلی نخواهم داشت ....
همه با هم دور سفره ای که راحله انداخته بود نشستیم ...
دایی با کنجکاوی ازم پرسید : حالا می تونی جریان رو خلاصه بگی ؟ و  من مجبور شدم اتفاقاتی که برام افتاده بود رو تا اونجایی که می تونستم تعریف کنم .....
براشون از اقدس گفتم از سمانه,, از فاطمه و از سرور و از امید که روز ها توی صاف کاری کار می کرد و غروب دست منو می گرفت و با هم از تو آشغال ها بطری و شیشه جمع می کردیم و می فروختیم ...
فقط برای اینکه بتونیم درست شام بخوریم ..از رفتن به مدرسه با ژاکت پاره گفتم ..
و از ترحم مردمی که بقیه ی پول گل رو به من می بخشیدن ...تا پیدا شدن پدر و مادر امید و مردن اقدس و  پیدا شدن پول های اون ....
و در میون این حرفا  اونا به گریه می افتادن .. بغض می کردن و ساکت بودن ... ...
ساعت از دو نیمه شب گذشته بود  که مامان گفت :  پاشو بریم خونه ی ما امشب می خوام تو بغل من بخوابی نمی تونم ازت جدا بشم ..
گفتم : اصلا اینو ازم نخواین ..ولی دلم می خواد تو بغل شما بخوابم ..


حسین آقا فورا گفت : باشه الهام جان اگر دوست داری بمون من مراقب هومن هستم ...
به حسین آقا گفتم : ممنون ...صبح چیزرو .. یعنی هومن رو میارین من ببینم ؟
 گفت:  البته عزیزم حتما ..مادرمن  خونه ی ما بود دیگه وقت نشد حاضرش کنیم ..مامانت نمی تونست صبر کنه ....
لعیا منو می بخشی ؟
حلالم کن به خدا من اونطوری که تو فکر می کردی نبودم ..اصلا تو رو دوست داشتم ..به هر حال خودتم بزرگ میشی و می فهمی که آدم همیشه نمی تونه مراقب رفتارش باشه یک وقت هم اشتباه می کنه ...
گفتم : منم شما رو دوست داشتم چیزی از شما به دل ندارم نمی خواستم مزاحم زندگی کسی بشم ......
حسین آقا خدا حافظی کرد ولی نمی رفت پا ,پا می کرد که بابابره ...
برای همین تو حیاط ایستاده بود و بازم داشت با من حرف می زد ..ولی من دیگه حواسم به بابا بود با اینکه دلش نمی خواست بره خدا حافظی کرد و رفت .
اونشب من بین مامانی و مامانم خوابیدم ...
حالا تصور اینکه چه حالی داشتم دور از ذهن نیست  ..
از ذوق بود یا تغییر ناگهانی که تو زندگیم بوجود اومده بود خوابم نمی برد ..و تا نزدیک صبح با مامان حرف زدم مامانی زود خوابش برد ...
مامان منو روی بازوش گرفته بود و نوازشم می کرد و به همون حال  گفت : لعیا دختر عزیزم ..تو به من گفتی  مقصرم ..
ولی زندگی من یک جهنم بود بابات برای اینکه منو مطیع خودش بکنه و حرف ,حرف اون باشه ..تا من زور گویی هاشو بدون چون و چرا تحمل کنم و دم نزنم زندگی ما رو نابود کرد ..
حالا هم یواشکی زنگ می زنه و از بدبختی هاش میگه ..
خواست خدا  یکی پیدا شده که بهش زور میگه و اونم مجبورِ  اطاعت کنه ...
من که نمی ذاشتم تو با اون زن زندگی کنی .. اصلا خود پروانه هم  زیر بار نمی رفت تو رو نگه داره ..ولی حسین فقط از بابات می ترسید,, که نکنه من دوباره  برم طرف اون ..یک مدت که میگذشت درست میشد ...

لعیا باور کن برای یک زن خیلی سخته که شوهرش دوسال بی دلیل باهاش قهر باشه .
.می دونم اشتباه کردم ولی چاره نداشتم ..حسین منو دوست داشت به این آسونی زنش نشدم ...
خیلی فکر کردم و گریه کردم تا تصمیم گرفتم ..استخاره کردم ...
ولی بابات بازم داشت خُردم می کرد ..نیومد دنبالم و پیغام فرستاد طلاقت میدم ..به گوشش رسوندم دارم ازدواج می کنم بلکه به خودش بیاد ولی باور نکرده بود و گفت مبارک باشه .. چه بهتر از دستش راحت میشم ...
منم غرور داشتم قلبم زخمی بود ..اون منو زیر پاش له کرده بود برای همین وا دارم کرد که کاری رو که نمی خواستم انجام بدم ....
آره زن حسین شدم از بابات  انتقام بگیرم ..ولی الان پشیمون نیستم ..فقط پشیمونی من برای توست .کاش اون موقع احساس تورو بیشتر درک می کردم ..ولی همون طور که تو گفتی فکر می کردم بچه ای و زود عادت می کنی ..و دست انداخت گردن من ,,
بغضش ترکید و های و های تو سینه ی من گریه کرد....و گفت : مادر الهی قربونت برم تو این دنیا تو عزیز  ترین کسی برای من داشتم دق می کردم ..
باور کن روز شبم سیاه بود ...
گفتم : وقتی وسایل اقدس رو می گشتم یک عالمه اگهی بچه های گمشده  بود ..انگار هر روز این کارو می کرده و بریده های اونو جمع می کرد  ..
ولی من ندیدم که شما برای من اگهی داده باشین .. دادین ؟
 گفت : نه تو روزنامه ندادیم ولی پلیس رو خبر کردیم تمام شهر رو گشتیم .. دوروز من خونه نرفتم و دنبالت گشتم ..
بند نمیشدم ...نمی دونم چرا عقلم نرسید تو روزنامه اگهی کنم ..شاید برای اینکه فکر می کردم خودت رفتی گم نشدی ....

صبح هنوز خواب بودم ..صدای زنگ در رو شنیدم ..
چشمم رو باز کردم تنها بودم ..انگار دیر وقت بود ..
تو رختخواب نشستم ..یک دلهره اومد سراغم نکنه مامانم بدون خدا حافظی رفته باشه ..که خودش اومد درو باز کرد و  گفت : بیدار شدی ؟ فدات بشم ..
اون پسره اومده تو حیاطِ نمیاد تو ..
گفتم : مامان پسره نه امید ..الان خودم میرم .. ..
از ذوق دیدن اون از جام پریدم ..زود صورتم رو شستم و راه افتادم که برم پیش امید ..مامانی داشت چایی میریخت گفت : لعیا جانم , ای مادر تو اینجایی هنوز باورم نمیشه ....
داری میری بیرون نمی خوای رو سری سرت کنی؟ ..اون پسره نا محرمه ..
گفتم: قربون مامانی خوشگلم برم ..پسره نه امید ..نه سرم نمی کنم چون مسخره میشم ..منو اون پسره با هم بزرگ شدیم ..
اجازه میدین بیاد چایی بخوریم ..خنده ی قشنگی کرد وبا لحجه ی قشنگش  گفت : دور , دور توست بیاد اون امید تو ...
در رو که باز کردم امید سرش پایین بود ..یک مرتبه با هیجان اومد طرفم و گفت : خوبی ؟ ببخشید سر صبح اومدم کارت دارم ..
رفتم جلو و گفتم : اگر نمی اومدی دلم برات تنگ میشد .. خوب کردی بیا با هم صبحانه مامانی رو بخوریم ..
صورتش از هم باز شد و با خنده گفت : بد نشد ؟  واقعا بیام ؟ ناراحت نمیشن ؟
 گفتم دور ,دور منه بیا ...یک مرتبه یک قاصدک از آسمون اومد پایین ..با انگشت نشون دادم و داد زدم امید ,, و با هم شروع کردیم به پریدن برای گرفتش ...
بازم امید تونست اونو بگیره ..با خنده گفتم : از گنج اقدس بیشتر خوشحال شدم ...
امید کی گفته قاصدک فقط تو بهار میاد ...
امید گفت : یک آرزو تو بکن,  یکی من با هم فوت کنیم ..قبول ؟
 گفتم : به شرط اینکه بلند آرزو کنیم ..
گفت : قبول ..اول تو ..
گفتم : نه اول تو ..
گفت : باشه دور ,دور توست ..من آرزو می کنم ..و تو چشمم نگاه کرد ..
نگاهش اونقدر عشق توش بود که دیگه راز  دلش رو فهمیدم دیگه لازم نبود بهم بگه منو دوست داره ..در حالیکه صورتم داغ شده بود ..
گفت : آرزو می کنم هرگز از تو جدا نشم ..همون طور که بهم خیره شده بودیم گفتم : منم آرزو می کنم هرگز از تو جدا نشم و با هم فوت کردیم ...
پرهای قاصدک  همه جا پخش شدن ... و ما یادمون رفته بود کجایم ..با هم  می خندیم و بالا و پایین می پریدیم و  فوت می کردیم درست مثل بچگی ها مون  ...

#ناهید_گلکار

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.