من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

90


قسمت نودم
ناهید گلکار

گفتم پس قرض باشه وقتی داشتم پس بدم ... خندید و گفت پس بده مادر هر وقت داشتی پس بده پس می خواستی پس ندی ؟ چه حرفا ؟ ولی مثل عباس نباشه که پول منو خورد و یک آبم روش............ و به عادت خودش بلند خندید ... شام خوردیم و شب پیش من خوابید توی خواب نگاهش می کردم خیلی پیر شده بود و صورتش پر از چین و چروک بود شکسته و خسته به نظرم رسید گوشتهای صورتش آویزون بود ... حالا که خواب بود می شد فهمید که چقدر پیر شده  .... چون موقعی که بیدار بود و حرف می زد سنِ اون احساس نمی کردی  از بس با مزه و خنده رو بود .
وقتی دیدم اون خوابه بلند شدم و پولها رو نگاه کردم خیلی بود من همون موقع می تونستم با اون پول خونه بگیرم ولی فکر کردم تا کار پیدا نکنم باید صبر کنم ... دستم رو روی لبهام گذاشتم و بوسیدم و گذاشتم روی گونه ی اون و آهسته گفتم خیلی ازت ممنونم این پول خیلی به دردم می خوره احتیاج داشتم .....
 صبح با حیدر راه افتاد موقع خداحافظی به من گفت : نرگس جان یه چیزی بهت بگم تو هر کاری بکنی درسته به عقلت شک نکن... حالا به نظر من این طوریه, , مرده شور هر کس این طوری فکر نمی کنه ببرن ...( و باز خندید ...) شاید توام  اشتباه کنی ولی خوبیش اینه که خودت
متوجه ی اشتباهت میشی برای همین میگم عاقلی .... اگه برای من کس بودی می تونی برای بچه هات هم کس باشی ...می دونم برات سخته ولی تو میتونی از عهده اش بر میای ....  من
می دونم موفق میشی و پول منم پس میدی و باز قاه قاه خندید و دوباره منو بغل کرد و گرم بوسید و دنبال حیدر سوار کالسکه شد و رفت ..... و متاسفانه این آخرین باری بود که اونو می دیدم و  ...سه روزبعد حیدر سراسیمه اومد خونه و خبر داد  که خان باجی سکته کرده و کار تموم شده .....
 
زانوم سست شد و نشستم رو زمین تنها کسی که واقعا قبولش داشتم و تکیه گاهم بود رفت ....با رفتن اون انگار هیچ کس رو نداشتم که هر وقت زندگی بهم فشار میاورد تسکین دردم باشه ....... یک ساعتی زانو  بغل گرفتم و زار زار گریه کردم حالا که از همیشه بیشتر بهش احتیاج داشتم تنهام گذاشته بود ... رفتن اون مثل آخرین تیر خلاص برای من شد ....دیگه قلبم یاری نمی کرد این درد رو تو این موقعیت تحمل کنم ......

 حاضر شدم و همراه حیدر و ملوک و بچه ها  برای ختم اون عزیز جونم رفتم .... حتی اگر اوس عباس هم میومد باید می رفتم می دونستم که خان باجی منتظرم میشه اونم همون قدر که من دوستش داشتم منو دوست داشت....  
وقتی رسیدیم دلم داشت می ترکید اون همیشه میومد به استقبال من و این بار نبود ..... زیر لب گفتم خان باجی الان موقعش بود؟ منو تنها بزاری ؟ نگفتی جز تو کسی رو ندارم ؟ چرا باید من هر کس رو زیاد دوست دارم از دست بدم .....................
وقتی هم وارد اتاق شدم صدای شیون و گریه به آسمون رفت ..... هر کسی یک جوری زبون گرفته بود ...... نرگس بیا که مادرت رفت ...یا نرگس بیا که همیشه چشم براه تو بود  و میون اون همه شیون فهمیدم که من تنها کسی نبودم که می دونستم اون به من علاقه ی زیادی داره ... همه می دونستن .... و این دل پاره پاره ی منو به آتیش می کشید ..
همه کارای خان باجی رو خودم کردم تمام مراسم رو به نحو احسن اون طوری که اون دوست داشت و دلش می خواست همه چیز مرتب باشه و شیک .....حلوا های منو هم خیلی دوست داشت و هر وقت می خورد می گفت باید حلوای منم تو درست کنی ....این بود که من هفت یا هشت بار مقدار زیادی برای شادی روحش حلوا درست کردم ....
تو این مدت اوس عباس یک بار اومده بود تو مردونه خودشو نشون داده بود ولی هیچ کس بهش محل نگذاشته بود این ور اون ور می شنیدم که همه از دستش عصبانی هستن و طرف منو دارن ....
شاید باور نکنی دلم براش سوخت می گفتن
خان بابا به روش نگاه نکرده ... و اون هم رفت و  پشت سرشم نیگا نکرد... و خدا رو شکر که من و بچه ها اون ندیدیم .... خان بابا هم خیلی حال خوبی نداشت و من یک هفته ای رو هم موندم تا از اون مراقبت کنم تا وقتی بهتر شد به خونه ی حیدر برگشتم .... تو این مدت بچه ها مدرسه نرفته بودن و من باید مدرسه ی اونا رو عوض می کردم تا نزدیک باشه...
اصغر و محمود خیلی درس خون و سر براه بودن مثل خود حیدر وقتی هم که من اسم اکبر رو تو مدرسه ی اونا نوشتم اونم به درس خوندن افتاد و خیالم راحت شد ....مدرسه نیره هم یک کوچه پایین تر بود و سه تا پسرا می رفتن دنبالش و با هم میومدن خونه ...
قسمت نودم -بخش دوم

یک روز صبح ملیحه رو بر داشتم و رفتم تا برم  پیش عزیز خانم .....دم در قاسم رو دیدم ...گفت خاله کجا میری من با کالسکه اومدم می برمتون..  خوشحال شدم و سوار شدیم ...قاسم سر حرفو باز کرد و گفت : خاله چرا این جا موندین خان جان منو فرستاده دنبال شما همه بیان خونه ی ما ..
خونه ی ما که راحت تری تو رو خدا خاله بهانه در نیار من اومدم که شما رو ببرم ولت نمی کنم باید بیای نه نگو ....گفتم : نه فدات بشم موضوع اینه که من اینجا نمی مونم...باید یه جایی برای خودم پیدا کنم ...باید رو پای خودم وایسم خونه ی شما رو قبلا امتحان کردم خیلی لوسم می کنن و دیگه با چند تا بچه نمیشه من الان دو تا داماد دارم رفت و آمد دارم نمیشه از قول من به مامانت بگو ممنونم ولی نگران نباشه درست میشه ....
گفت:.خاله یه چیز دیگه ......گفتم بگو چی خاله جون  ؟ گفت یادته قول نیره رو به من دادین ؟ ... زدم رو پاشو گفتم ...خوب حالا فهمیدم دردت چیه خوب از اول بگو ....آخه من باید چند بار قول بدم پسر کم صبر نیره حالا زوده یه کم دیگه باید منتظر بمونی .....
با اعتراض گفت : خاله ؟ شما از اول هم همش همین میگفتی پس کی ؟ خندیدم و گفتم بابا به تو اگه بود که نیره تو قنداق بود می گفتی بدینش به من بغلت دادم یه کم نیگرش داری دیگه پس نمی دادی  .... به حرف تو که نیست باید بزرگ بشه و عقل رس ؟  .....باز گفت خاله تو رو خدا اذیت نکن .. بگم بیان ازتون خواستگاری کنن خندیدم و گفتم : مثل اینکه تو داری از آب گل آلود ماهی میگیری .... گفتم حالا  نه بزار خودم خبرت می کنم وقتشو خودم بهت میگم به شرط اینکه قول بدی صبر کنی ...آخه نیره هنوز بچه اس  ..ولی میدمش به تو آقا قاسم از تو بهتر پیدا نمی کنم دیگه حرفشو نزن ......
قاسم  با لب و لوچه ی آویزن منو گذاشت در خونه ی عزیز خانم .... گفتم تو برو گفت نه خاله صبر می کنم تا برگردی ..... بازم  اون جلسه داشت و خونه شلوغ بود یه کم صبر کردم تا بیاد ...اون زن ها رو می شناختم می دونستم که همه چیز رو در مورد من می دونن دلم
 نمی خواست با کسی مواجه بشم برای همین بیرون سر سرا منتظر شدم ....ولی وقت استراحت که عزیز خانم اومد بیرون ....خیلی ها هم به  هوای دستشویی و وضو گرفتن اومدن بیرون یک مرتبه چشمم افتاد به همون دو تا زن که پشت سرم حرف می زدن تازه حالا یادم اومد که اون روز چی به من گفتن...و داغ دلم تازه شد  بهم ریختم وعصبی شدم ....
رفتم جلو و گفتم فهمیدین چی شد؟ میخم رو سفت نکوبیده بودم,  شما اشتباه کردین دیگه غصه نخورین نرگس و اوس عباسی وجود نداره دقتون خوابید ؟حالا برین زندگیتون بکنین ...... زن ها ی بیچاره ها  مونده بودن به من چی بگن هاج و واج به من نیگا می کردن  ....یکی شون  گفت : به خدا ما وقتی شنیدیم خیلی ناراحت شدیم ... ولی من گوش نکردم و رفتم پیش عزیز خانم ... اون پرسید چی گفتی نرگس جون ؟؟؟؟ نفس بلندی کشیدم و گفتم نمی دونم والله انگار دق اوس عباس رو سر اونا خالی کردم یه کار احمقانه این روزا من از این کارا زیاد می کنم... ولش کنین ....
می خواستم سر بسته به عزیز خانم بگم که باید کار کنم و پول در بیارم ولی چون عصبی شده بودم خیلی رک و پوست کنده حرفم زدم.... گفتم :اومدم به شما بگم من دیگه مجانی کار نمی کنم باید خرجیم در بیارم بی رو درواسی شما می تونی برای من کار بگیری ؟ ...عزیز خانم دستشو گذاشت روی شونه ی  من و گفت:
خیلی هم  خوشحال میشم از خدا هم می خوام نه من هر کس تو رو میشناسه آرزو داره تو براش لباس بدوزی خودت تا حالا قبول نمی کردی همین الان یه مشتری جلوت وایساده .. ببخشید نرگس خانم برای من دو دست کت و دامن می دوزی ؟ از نوع حرف زدنم خجالت کشیدم و لبخندی زدم و گفتم شما که مشتری نیستی هر وقت بخواین براتون می دوزم ..... گفت دیدی ؟ دیدی حالا ؟ این حرفا نیست رو درواسی رو بزار کنار کار کن پول در بیار....من الان باید برم صبر کن من باهات کار دارم بعد دست منو گرفت با خودش برد و یه در و نشونم داد و گفت : این  اتاق منه  برو تو  کسی اونجا نیست بیرون نیا ممکنه بازم ناراحت بشی ... من سر بقیه رو گرم کنم زود میام ...و رفت .......
قسمت نودم -بخش سوم


رفتم تو اتاق شخصی عزیز خانم ...نگاهی به اطراف  انداختم همه چیز عالی و شیک بود... خوب اون خانم قوام السلطنه بود و یه تهرون روش حساب می کردن با خودم گفتم نرگس نباشم اگه همچین اتاقی برای خودم درست نکنم .... به هر چیزی نگاه می کردم شیک و زیبا بود ....
عزیز خانم اومد و به من گفت : نرگس جون
می خوام بهت یه پیشنهاد بدم .... بیای همین جا من بهت اتاق میدم یکی شو خیاط خونه بکن و پهلوی من بمون ..خیلی خوب می شه ...... گفتم نه ممنونم فقط برام کار بگیرید دیگه چیزی از شما نمی خوام من جا دارم .... عزیز خانم کی به شما گفت من جا ندارم؟ .....
آه عمیقی کشید و گفت : والله مردم بیکارن دیگه ... فکر کنم مادر شوهر کوکب خبر رو پخش کرده ، ببخشید نرگس جون ولی کوکب همش گریه می کنه ..
و شما قدغن کردی بیاد پیشت ولی دیگه همه از جریان با خبر شدن خودتو آماده کن چند روزه همه ی مردم حرف شون شما ها هستین ....دیگه در دروازه رو میشه بست در دهن مردم رو نمیشه ......حالا تو به من بگو می خوای کجا بری و چیکار کنی ؟ 
گفتم نه بابا این طوری هم نیست من خودم خیلی پول و طلا دارم آدم که یک شبه بی پول نمیشه  تازه اوس عباس هم که ما رو نمی زاره مرتب پول می فرسته  ولی من ترجیح م[Forwarded from سمیرا مسیبی]
ی
دم خودم  رو پای خودم وایسم ودر آمد داشته باشم..
الانم توی خونه ی برادر شوهرم اتاق اجاره کردم و مشکلی ندارم ........
شاید اون دروغ های منو باور نکرد ولی به روی خودش نیاورد و گفت خدا رو شکر پس همه چیز رو براهه با من بیا که اولین مشتریت من باشم و منم دستم خوبه برکتت زیاد بشه انشالله ....
اندازه هاشو گرفتم و اون دو قواره پارچه کت و دامنی آورد تا براش بدوزم .. پرسیدم چه مدلی باشه ..گفت این دو تا رو می زارم به سلیقه ی خودت.. هر وقت می خواستی اندازم کنی( پُرو ) بگو من بیام ...
گفتم چشم... ولی من خودم میارم شما زحمت نکشین .... میشه یه خواهش ازتون بکنم ..... چون ... چون .. خودتون گفتین ..... میشه مشتری ها همین جا بیان و شما برام کار بگیرین (اینو که می گفتم داشتم از خجالت میمردم )
گفت : آره چرا نمیشه تو یک کار کن هفته ای دو روز من جلسه ندارم تو همون روزا بیا و به همه میگم تو اینجایی هر کس خواست همون دو روز بیاد اینجا ...... با هزار خجالت خداحافظی کردم و رفتم ....... قاسم هنوز منتظر بود سوار شدم و گفتم ببخشید خاله ....تو امروز کار داری ؟ گفت نه هر کاری دارین انجام میدم گفتم نه می خوام با هم بریم یه جایی ...الان منو ببر خونه .... 
 بچه ها  تازه از مدرسه اومده بودن اونا رو بر داشتم و با هم رفتیم به چهار راه استانبول و از اون جا پیاده رفتیم به کافه نادری  ....اوس عباس منو چند بار اونجا آورده بود ولی بچه هام نیومده بودن ...و دور یک میز نشستیم و سفارش غذا دادیم ...
اونا باورشون نمیشد و هی قربون صدقه ی من می رفتن و ذوق می کردن .......  مخصوصا نیره و قاسم ...و نهار مفصلی خوردیم و رفتیم خرید ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.