من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

78


قسمت هفتاد و هشتم
ناهید گلکار

آخر شب همه برای هم زدن و حاجت گرفتن دور دیگ جمع شدن ....چه می دونم .... دخترا برای اینکه بخت شون باز بشه و پیرها برای شفای دردشون .....  هر کسی یه حاجتی داشت و بیشتر نذر همون دیگ برای سال دیگه کرده بودن که واویلا سال بعد شش تا دیگ سمنو تو حیاط ما زده شد و به نذر مردم  نزدیک پونصد نفر رو شام دادیم ....حالا  دم خونه ما قیامت  شده بود مردم فقیر که اومده بودن هیچی در و همسایه هم قابلمه به دست شام می خواستن . حالا هر چی می گفتیم بابا شام که نذری نیست به خرج کسی نمی رفت که نمی رفت .این باعث شد که سال دیگه عباس آقا و آقاجان برای سمنو پزون من شام تدارک دیدن و ما علاوه بر سمنو شام هم خیرات کردیم و تا موقعی که ما تو اون خونه بودیم  همین طور ادامه داشت ......
می دونی چیه خیلی حالم بهتر شده بود از این که اون مراسم رو می گرفتم خیلی خوشحال بودم فکر می کردم تا آخر دنیا اینجوری میمونه بالا و پایین می رفتم و دستور می دادم .

اون شب خانم قوام السلطنه موقع خداحافظی به من گفت : نرگس جون یه روز بیا خونه ی ما باهات کار دارم ...گفتم چشم میام شما بفرمایید کی بیام، گفت : هر وقت میای, بیا فقط صبح باشه من خونه باشم.. بعد ظهر ها اغلب میرم روضه  .... و رفت .
حالا اون با من چیکار داشت نمی دونستم .
 خانم بعد از اکبر یه دختر دیگه آورده بود و باز با من دختر دیگه ای و وقتی شنید که من نیره رو بدنیا آوردم  فرستاد پی من این بار آبجی رقیه اومد و پیغامشو آورد و گفت خانم گفته به نرگس سلام برسون و بگو حمیرا خاله شو می خواد...... خوب این پیام منو احساسی کرد و در عین حال دلم براش خیلی تنگ شده بود ، در ضمن یه منظوری هم از رفتنم داشتم که قبول کردم ....
تا یک روز باز ماشین اومد دنبالم و منم نیره رو بر داشتم کوکب و اکبر رو توی یک اتاق گذاشتم و درو فقل کردم و به کوکب گفتم بازی کنین تا من بیام  در حالیکه دلم مثل سیر و سرکه می جوشید .... یک دست لباس نوزاد که خودم دوخته بودم  توی یه بقچه ی گلدوزی شده ی قشنگ پیچیدم و راه افتادم ....
من و خانم هر دو  دل تنگ هم بودیم و وقتی همدیگر و بغل کردیم به گریه افتادیم .... اون بیشتر بخاطر رجب برای من ناراحت بود و من دلتنگ اون .....وقتی داشتم به حمیرا شیر می دادم خانم یه بسته ی دیگه گذاشت توی قنداق نیره چیزی نگفتم ... موقع خداحافظی اونو دادم به اونو گفتم من مخصوصا لباس آوردم و اینو قبول نمی کنم اگه شما اصرار کنی ناراحت میشم و احساس بدی پیدا می کنم می خوام مثل یک خاله ی مهربون بهش شیر بدم ... 
اونم که واقعا خانم و فهمیده بود زود قبول کرد و جر و بحثی با من نکرد ولی رفت و یک دست لباس خیلی قشنگ برای نیره آورد و گفت : پس بزار خاله اش بهش یه هدیه بده ......
اون روز نمی دونستم چطوری خودمو به خونه برسونم وقتی رسیدم صدای گریه ی اکبر از پشت در میومد. خودمو به بچه ها رسوندم و دیدم هر دوتا اونقدر گریه کردن که مثل لبو قرمز شده بودن ، برای همین از اون به بعد وقتی اوس عباس میومد خونه من می رفتم .....ولی این اوس عباس اون اوس عباس قبلی نبود و از این مسئله ناراحت می شد و به من نق می زد . یک بار زهرا و رضا خونه ی ما بودن و اوس عباس اومد تا بچه ها رو نگه داره و من رفتم .... وقتی بر گشتم اوس عباس نبود ....زهرا شام رو حاضر کرده بود .....من هولکی شام رو آوردم تا زودتر زهرا بره که اگه اوس عباس مست اومد خونه رضا نباشه تا اونو به اون حال روز ببینه  ...
بعد از شام تازه دهن رضا گرم شده بود و هی حرف می زد و گه گاهی هم می پرسید آقاجون کجاس؟ اتفاقی نیوفتاده باشه ؟ 
کلافه بودم و هی به زهرا اشاره می کردم برین دیگه ......  زهرا چشمک  می زد یعنی باشه .
بالاخره تا حرف رضا قطع شد زهرا  گفت : آقا رضا پاشو دیر میشه .....رضا خیلی جدی گفت: بگیر بشین زهرا جون تا آقاجون نیاد نمیریم عزیز جان با بچه ها تنهاس .....
زهرا گفت نه عیب نداره عزیزم از تنهایی نمی ترسه ولی خونه دلواپس ما میشن نگفتیم دیر میام پاشو بریم ....
رضا گفت : امکان نداره جواب اونا با من ...یعنی من اینقدر بی غیرتم؟ عزیز و با سه تا بچه تنها بزارم ؟ آقا جون نمی گه تو چقدر بی غیرتی ؟ نه نمیشه بشین ......
دیدم نه مثل اینکه رضا برو نیست دست به کار شدم و به زهرا گفتم وای خاک بر سرم نگفتی دیر میای نه؟ ...اصلا نمی شه راه بیفتین که چشم براهی خیلی بده... زود ....زود با عجله برین که مادر یدالله(به مادر رضا،  مادر یدالله می گفتن، بخاطر پسر بزرگش که یدالله بود  ) خیلی دلواپسه  الان دلش هزار راه رفته زود باش ...زود باشین ....من که داشتم می گفتم زهرا تو کوچه بود رضا هاج و واج مونده بود اون هنوز تو ایوون بود  و کفششو می پوشید و هی می گفت به خدا می دونن که ما اینجایم اصلا منتظر ما نیستن ....
قسمت هفتاد و هشتم-بخش دوم


ولی کسی به حرف اون گوش نمی داد و تقریبا بیرونش کردم  اونا که رفتن بیرون در و بستم
و بهش تکیه دادم و یک نفس راحت کشیدم و گفتم نرگس دست خان باجی رو از پشت بستی .....حالا اینو تا کی می خوای پنهون کنی خدا عالمه ....

برگشتم و بچه ها رو خوابوندم و هر چی کار تو خونه بود کردم حتی حیاط رو هم شستم ....ولی همین طور خون خونمو می خورد انتظار بدترین چیزی بود که زجرم می داد ...
رفتم سراغ گلدوزی ولی بی حوصله پرتش کردم یه گوشه رفتم تو ایوون گوشه ای نشستم تمام حسم گوش شده بود که شاید از دور صدای اومدن اونو بشنوم و تنها چیزی که عایدم می شد صدای سگ بود و بس ......

اونقدر به خودم پیچیده بودم که بدنم آتیش گرفته بود داغِ داغ بودم رفتم تو حیاط و پامو گذاشتم توی حوض بعد لباسمو بالا زدم و نشستم خنک های آب کمی آرومم کرد آهسته و آروم رفتم پایین تر و رفتم زیر آب ...در اون لحظه یک آن دلم خواست نفس نکشم تا راحت و آروم همون جا بخوابم احساس می کردم خیلی خسته ام ، ولی من خیلی جون دوست بودم و زود اومدم بالا...
 مدتی به همون حال پشت به جریان آبی که وارد حوض می شد نشستم ...  
راستش دلم می خواست اوس عباس میومد و منو نصفه شبی به اون حال می دید ولی نیومد و صدای اذون مسجد از دور بلند شد ...
سر نماز گریه ام گرفت و همین طور که دعا می کردم خدا  اوس عباس به راه راست هدایت کنه ، صدای در رو شنیدم  ....
رفتم تا دیگه هر چی از دهنم در میاد بهش بگم ولی اون اصلا حال خودش نبود و من کافی بود فقط یک کلمه بگم بعد باید صبح جواب در و همسایه ها رو هم می دادم از بس که هوار می زد .....
 زیر بغلش رو گرفتم و آوردمش تو خونه باز افتاد تو رختخواب و من سعی کردم کفش و جورابشو از پاش در بیارم اون همین جور داشت قربون صدقه می رفت و یه دفعه گفت الهی من فدات بشم روح انگیز .......
من چشمام گشاد شد سر جام خشک شدم کنارش نشستم تا ببینم دیگه چی میگه و روح انگیز کیه ولی اون خوابیده بود و من به امید یک کلام دیگه تا صبح بالای سرش نشستم و به دهنش خیره شدم و اشک ریختم حالا برای من فقط مست کردن اون نبود اینکه این شب ها رو جایی میره که زن های بد اون جا هستن روح و جسمم رو سوزوند....
قسمت هفتاد و هشتم-بخش سوم


صبح بچه ها رو بردم پایین کارامو کردم و ناشتایی بچه ها رو دادم و داشتم غذا درست می کردم که اوس عباس اومد پایین ...
بدون سلام رفت صورتشو شست و خشک کرد یه سر به نیره زد و کوکب رو دعوا کرد که خرس گنده آروم بشین ....و بعد اومد نزدیک من وایساد و با لحن حق به جانب پرسید : باز چی شده سگرمه هات تو همه ؟ بازم قهری ؟ بگو کی قهر نیستی همون موقع بیام خدمتون نرگس خانم ؟

 گفتم : والله نمی دونم از روح انگیز خانم بپرس .....با تعجب گفت : از کی ؟ گفتم روح انگیز که دیشب قربون صدقه اش می رفتی ....
داد زد ولم کن بابا چرت و پرت میگی این مزخرف ها چیه بار من می کنی خجالت بکش زن امروزم برای خودت بهانه درست کردی ؟ زندگی درست کرده برای من زنیکه ....و رفت بالا و چند دقیقه بعد با غیض و تر از پله ها اومد پایین و در و زد بهم و رفت ....و من در حالیکه زبونم به حلقم چسبیده بودو قلبم تند می زد و زانو هام می لرزید وسط زیر زمین خشک شده بودم .....

با خودم گفتم : بهانه در آورد تا امشب هم بره و خودمو حاضر کرده بودم تا اون شب هم منتظر بمونم حالا تمام روز به من چی گذشت بمونه ...  ولی اون سر شب اومد خونه ....از همون دور دیدم که دستش پره .... یک راست رفت زیر زمین .

من از جام تکون نخوردم و چون همیشه به استقبالش میرفتم این براش معنا داشت .... کمی اومدنش طول کشید کوکب رو فرستادم سر و گوشی آب بده .. بهش گفتم برو ببین آقات چیکار می کنه ولی حرفی نزن و بیا به من بگو ...کوکب رفت و خودشم نیومد ..... من چایی رو حاضر کردم و نشستم ...تا دوتایی با هم امدن بالا دست اوس عباس میوه بود و کوکبم بشقاب دستش بود .....اوس عباس با یه لبخند زورکی میوه رو گذاشت  جلوی من و گفت : سلام عزیز جان خسته نباشی بیا میوه اش خیلی خوب و شیرینه ... و خودش رفت و نیره رو بر داشت و بالا و پایین انداخت و پرسید شام چی داریم خیلی گشنمه نهار نخوردم ...
هر وقت حاضر شد بیار که طاقت ندارم ....می خوای چی درست کنی ؟
هر چی فکر می کردم که بهش چی بگم به عقلم نرسید ....ساکت موندم اون چیزی تو مطبخ برای شام ندیده بود برای اینکه من شامی درست کرده بودم و فقط باید می زاشتمش تو نعنا داغ  ...بلند شدم و رفتم .......
شام که تموم شد و بچه ها خوابیدن بدون اینکه یک کلمه حرف بزنیم ....ظرفا رو که شستم  رفتم نشستم تو ایوون اونم پشت سرم اومد و کنارم نشست .....
مدتی هر دو ساکت بودیم تا خودش به صدا در اومد و گفت  :ببخشید نباید دیشب میرفتم ولی یه کم بهم ریخته بودم و نمی تونستم به تو بگم ، حالم بد بود رفتم زود بیام متاسفانه باز از دستم در رفت تو به خانمی خودت ببخش ........گفتم : ناراحتیت چیه بهم بگو شاید یه کاری بکنم حداقل اینه که دلت خالی میشه نمی ری این کار بد و بکنی ......
گفت خودم درستش می کنم فقط اینو بدون از ته قلبم دوستت دارم و هیچوقت جز تو هیچ کس رو نمی خوام من حتی بچه هامُ برای اینکه تو مادرشونی دوست دارم ....
در مورد رجب و زهرا هم بهت ثابت کردم ...اینو میگم برای حرفی که تو مطبخ بهم زدی .....گفتم : نه بابا ولش کن الکی گفتم که حرص تو رو در بیارم چون خیلی از دیر اومدن تو ناراحتم.... نمی دونی من تا صبح چی میکشم ؟تا تو بیای ...جون به سر میشم  ...اگه واقعا منو دوست داشته باشی این کارو با من نمی کنی اوس عباس ....
حرفمو قطع کرد و گفت : جان دل اوس عباس وقتی منو صدا می کنی فکر می کنم تو بهشتم .....
گفتم : من اذیت میشم خیلی انتظار بده .. میشه دیگه سر وقت بیای خونه ؟   منو چشم براهت نزار .....
دستشو انداخت دور گردنم و گفت چشم ...فدای اون چشم عسلیت بشم که براه من می مونه ...چشم فدات بشم قول میدم....به جون خودت به جون اکبر دفعه ی آخرم بود تموم شد و رفت حالا دیگه قهر نیستی ؟ ..
گفتم حالا بگو مشکلت چیه ؟ گفت ول کن درستش کردم بیا اینجا بیا جلو روی سینه ی من تکیه بده ...سرمو گذاشتم روی سینه اش و اون تو گوشم زمزمه کرد همیشه پشتت می مونم همیشه عاشقت
می مونم سر تو و سینه ی من رو  فقط  مرگ از هم جدا می کنه ......

نظرات 1 + ارسال نظر
...alone یکشنبه 24 مرداد 1395 ساعت 16:25 http://maloosak.69.mu

عیدتون مبارک انشاالله سالم و تندرست باشید و به تمام آرزوهاتون برسین به منم سر بزنین باعث افتخاره...
65268

عیدشماهم مبارک

حتما :)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.