من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

79


قسمت هفتاد و نهم
ناهید گلکار

خونه ی بغلی رو  اجاره داده بودیم اونام  سر هر برج (ماه ) کرایه رو میاوردن و میدادن به من و بعد اوس عباس اگر بی پول بود ازم می گرفت اما اگر روبراه بود  اسمشو نمیاورد .....
ولی یهو من متوجه شدم دو ماهه کرایه شون عقب افتاده ، اوس عباس هم سراغشو نمی گرفت یک شب بهش گفتم : فردا برو و ببین چرا کرایه رو نمیارن ؟ گفت : باشه ...ولی نرگس جون خوب نیست شاید ندارن گناه دارن یه کم صبر کنیم ببینیم چی میشه ما نریم خجالت زده بشن ........ از این که اون اینقدر بزرگوار بود خوشحال شدم چند روز گذشت و من داشتم می رفتم خرید برای وسایل خیاطیم که خانمشو تو کوچه دیدم سلام و احوالپرسی کردیم و اونم سر حرفش باز شد و گفت: به خدا شما خیلی آدمای خوبی هستید این صاب خونه ی تازه هنوز سه چهار روز مونده به سر برج میاد در خونه.....
من به اوس عباس گفتم اگه می دونستم
می خواد خونه رو بفروشه زودتر بلند
می شدم ...
پرسیدم شما چی گفتید ؟ گفت : زودتر بلند می شدم تحمل یه آدم گدا گشنه رو ندارم که سر هر برج بیاد و اعصابمو فاتحه بخونه و بره...بابا مجانی که نشستیم با یک فیس و افاده ای میاد در خونه که انگار داره به ما صدقه می ده راس نمی گم خانم گلکار ؟ .....

خودمو جمع و جور کردم  دیگه هر سئوالی می کردم برای خودم بد میشد این بود که خودمو با ناراحتی رسونم به خونه ...
در و بستم و روی پله نشستم .....فهمیدم مشکل اوس عباس چیه ...چرا به من نگفت می خواد خونه رو بفروشه؟ این پنهون کاری برای چیه ؟...
هزار تا نقشه برای اوس عباس کشیدم تا بالاخره در و باز کرد و اومد تو ....اینقدر خوشحال بود که نتونستم چیزی بگم  ...

با خوشحالی  منو صدا کرد و خودشو به من رسوند و دستم رو گرفت و گفت کو چادرت ؟ دستمو کشیدم و گفتم صبر کن ببینم چی شده ؟... چادرم رو بر داشتم و سرم کردم ....اون همین طور منو می کشید طرف در..... کوکب و اکبرم دنبال ما راه افتادن در باز بود ...  دیدم  یک ماشین خیلی قشنگ و سیاه وایساده ...
خودش رفت کنار ماشین و گفت ماشین با راننده در خدمت شماس .....این بار اوس عباس واقعا شورش در آورده بود ماشین به اون گرونی رو در قبال فروش یه خونه خریده بود؟ ....
حالا مونده بودم تو ذوقش بزنم؟ نزنم  ؟ آخه چیکار کنم اگر همون روز نمی فهمیدم خونه رو فروخته شاید خیلی هم خوشحال می شدم به هر حال آدمی نبودم که تو اون شرایط اونو ناراحت کنم ...
بالاخره خنده ی زورکی زدم و گفتم مگه تو رانندگی بلدی ؟ گفت یاد گرفتم تا تو رو ببرم بگردونم ...... برو زود باش حاضر شو می خوام ببرمت جایی .....
خلاصه من با ترس و لرز از اینکه باورم نمی شد اون رانندگی بلد باشه حاضر شدم و بچه ها رو بر داشتم و رفتیم سوار ماشین شدیم و اونم رفت و هندل ماشین رو چرخوند و اونو روشن کرد و نشست پشت فرمون و چند تا پت و پت کرد و دو سه دفعه مارو برد جلو و عقب و راه افتاد .....و من باید خیلی خر بوده باشم که نفهمم اون اصلا خوب رانندگی بلد نیست  ..با ترس و وحشت به روش می خندیدم و  تو دلم هی صلوات می فرستادم و از ائمه و اطهار کمک می خواستم....(عزیز جان به خنده افتاد و بلند خندید ) خوب اگر بچه ها نبودن خیلی هم کیف داشت و من نگران اونا بودم ولی موضوع فروش خونه و ناراحتی از اونُ از یاد بردم ...
که یه دفعه دیدم جلوی خونه ی خان باجی هستیم و بالاخره منم با شوهرم و بچه ام رفتم مهمونی ....اوس عباس اون روز یه جور دیگه راه می رفت گردنش راست و سینه جلو و شکم تو ....ما با ماشین وارد حیاط شدیم ......حالا چرا اول ما رو آورده بود اونجا خدا عالمه ولی من که خوشحال شدم  .....خان باجی خبر دار شد و اومد به استقبال ما .....دستشو باز کرد تا من بهش برسم ..
منو بغل کرد و نیره رو ازم گرفت و به اوس عباس گفت مبارک باشه ماشین سوار شدی مادر ...خان بابا و فتح الله از دور میومدن ......
به زودی چند تا تخت زیر درخت گذاشتن و هندونه ی قرمز و شیرینی رو برامون آوردن و خان بابا بساط کباب رو راه انداخت و شبی به یاد موندی برای همه ی ما شد ......و من بعد از مدتها یک نفس راحت کشیدم و فهمیدم که چقدر در کنار اون خانواده احساس امنیت می کنم ..... اون شب خان باجی از منو اوس عباس خواست تا برای فتح الله بریم خواستگاری 
از اون پرسیدم پس مسئله ی فتح الله چی میشه؟ خان باجی گفت هیچی مادر قول داده که اگه براش زن بگیرم دست از اون کارا بر داره  ... من که باور نکردم  ...بعد یه فکری کرد و سری تکون داد و گفت انشالله .....
خلاصه این شد که ما همگی شب جمعه با ماشین اوس عباس رفتیم  ...من از زهرا و رضا خواستم بیان و مواظب بچه ها باشه ...خیلی آراسته و مرتب برای اولین بار رفتم به خواستگاری ...
قسمت هفتاد و نهم-بخش دوم

خان باجی خودش ماشالله همه فن حریف بود و به کسی مهلت نمی داد که اظهار نظر کنه ، چون خودش دختر رو پسندید تند تند همه چی رو تموم کرد تا بالاخره پدر دختر گفت : اخه ما هیچی از پسر شما نمی دونیم ...
خان باجی جواب داد ببینین خودم الان همه چی رو میگم پسر ما خیلی آقا و مهربونه با پدرش کار می کنه و همه کارم بلده اهل هیچ فرقه و فنی هم نیست فقط یه عیب داره که گاهی غیب میشه و از دیوارم می تونه رد بشه همین و خودش با صدای بلند خندید و همه با اون خندیدن به جز خان بابا .....
با این خنده ی دسته جمعی مادر عروس با صدای بلند تری خندید و گفت خیلی شما با نمکی خان باجی ...و مثلا اونم شوخی کردو گفت خوب اینم حسنه ....
خان باجی جلوی همه به من چشمک زد و گفت : حالا فهمیدی این طوری حقیقت رو میگن تا مردم سنکوب نکنن ....و باز همه خندیدن و قضیه به خیر و خوشی تموم شد و عروس جدید به خواست فتح الله خیلی ساده به خونه ی بخت اومد .......
اما ملوک که کینه کرده بود که چرا اونو برای خواستگاری نبرده بودن... و چرا به لیلی این طوری گفتن و به من اون طوری ؟ و چراهای دیگه که بی جهت هم خودشو آزار می داد و هم بقیه رو ....تنها کسی بود که حرف و سخن درست کرد ...
عروس فتح الله گوهر بانو  دختر خوب و مظلومی به نظر می رسید ...خانواده ی خوبی هم داشت ......خان باجی می گفت من این بار اول مادر و می بینم بعد دخت رو میگیرم  گوهر یواش یواش به حالتی که فتح الله داشت عادت کرد اوایل خیلی براش سخت بود ولی خیلی زود با اون  وضعیت کنار اومد و چون فتح الله هم اونو خیلی دوست داشت با هم زندگی کردن  و قیل و قالی هم راه نیفتاد البته با درایت خان باجی.
خودش به من می گفت دیدی چطوری به خورد گوهر دادم که نفهمید از کجا خورده  .....
راستش تو اون خونه همه به وضعیت فتح الله  عادت کرده بودن مثلا مهمونی بود و فتح الله نبود می گفتن سه روزه نیست بعد اون میومد خان باجی ازش می پرسید : مادر اومدی ؟ حالت خوبه ؟ برو به زن و بچه ات برس ....یک روز از خان باجی پرسیدم ؟ شما ازش نمی پرسی کجا میره ؟ خان باجی چشماشو گشاد کرد و گفت : وا ؟مگه میشه نپرسیده باشم ولی خوب نمی گه که اصلا لام تا کام حرف نمی زنه ،  مگه وقتی هنوز خودم نمی دونم به شما چه جوری بگم خوب صد دفعه که نمی پرسن ولش کردم می خواد بگه می خواد نگه ..ای مادر چیکار کنم وقتی کاری ازم بر نمیاد ......
 یک شب به فکر خانم قوام السلطنه افتادم و از  اوس عباس پرسیدم من صبح برم خونه ی خانم قوام السلطنه ؟

گفت : قربونت برم خودم می برمت  من اول برم سر کار و کارگر ها مشغول بشن بیام دنبالت خوبه ؟ 
خیلی زود حاضر شدم اکبر که عاشق و شیدای ماشین بود دم در وایساده بود هر ماشینی میومد می رفت تو کوچه ......اخه نه اینکه ماشین زیاد شده باشه... از وقتی رضا خان شاه شده بود دکتر مصدق که شدیداً با اون مخالف بود خونه نشین شده بود و اغلب دم درِ خونه ی اون چند تا ماشین شیک وایساده بودن می رفتن و میومدن و گرنه ماشین هنوز  زیاد نبود و تک و توک پیدا می شد ............
اوس عباس اومد و مارا سوار کرد و برد درخونه ی خانم قوام السلطنه ....نیگر داشت من نیره و اکبر رو پیش اوس عباس گذاشتم و دست کوکب رو گرفتم با خودم بردم غافل از اینکه اونو بطرف سرنوشتی که براش رقم خورده بود  می برم ......

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.