من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

قاصدک قسمت بیست و دو

قسمت_بیست و دوم
یک مرتبه دیدم مامان کنارمه ...
با خنده گفتم : این تنها دلخوشی ما تو اون روزای سخت بود ...
مامان سرشو با یک لبخند تلخ کج کرده و به ما نگاه می کرد می شد فهمید داره به چی فکر می کنه ...
به امید گفت : بفرمایید تو صبحانه  بخورین از اینکه صبح به این زودی اینجا بودین حتما ناشتا هستین  ؟
امید گفت : مزاحم نیستم ؟ می دونم کار درستی نکردم ولی با لعیا کار داشتم ...
مامان گفت : البته که نه ..لعیا دیشب همش از شما گفت من خیلی ازتون ممنونم که مراقب لعیا بودین خدا رو شکر که کسی مثل شما سرراهش قرار گرفت ...
امید گفت : فکر کنم خدا لعیا رو برای من فرستاد تا بتونم این همه سال پیش اون زن دوام بیارم .... دختر شما بی نظیره ..
گفتم : الانم که دور؛ دور منه ..
با هم رفتیم و نشستیم سر سفره ی صبحانه ی مامانی که راحله جون پهن کرده بود ...
امید فقط یک چایی خورد و نشست کنار ..
با اعتراض گفتم: بیا جلو ببینم ...مامانی یک چای دیگه براش بریز ین می خوام شیرینش کنم و با نون و پنیر بخوریم ..
چیزی که مدت ها بود آرزو داشتیم ..
راحله جون ,, باور کنین صبح ها که از خواب بیدار میشدیم هیچی نبود ..
اقدس تو سرما و گرما , ما رو به بدترین شکل بیدار می کرد و از خونه می فرستاد بیرون تا کار کنیم ...
بار ها آرزو کرده بودیم یک روز صبح بیدار بشیم و یک سفره پهن باشه و ما چایی شیرین بخوریم ...
حالا وقتشه آقا امید بیا جلو ..
مامانی که  بازم گریه اش گرفته بود چایی ریخت  وگفت : دیگه نگو مادر طاقت شنیدنش رو ندارم .. بمیرم براتون ..
و  با اصرار امید رو وادار کرد صبحانه بخوره .....

بعد امید گفت : ببخشید مزاحم شدم ؛؛ اومدم  ببینم لعیا می خواد با پولا چیکار کنه ..دست من مونده ..
گفتم : تو میگی چیکار کنیم ؟ بدیم به بچه ها ؟..
گفت : نمی دونم هر طوری تو بگی من موافقم ...
راحله جون گفت : ببخشید اصلا به من مربوط نمیشه ولی نظرم رو میگم شاید کمکتون کنه ....
لعیا جان اینکه پول رو بدین به اونا کاری که همه ی اون مردم بی تفاوت که تو ازشون گله داشتی  می کنن ..
یک کمک گذرا برای اینکه بادی به گلو بندازن و خودشون رو آدم نیکوکاری تصور کنن ..
فوقش با این پول که بین اونا پخش بشه چند روزی بیشتر شکمشون رو سیر می کنن  و باز گرسنگی و تنهایی .. چیزی که اونا نیاز دارن نجات پیدا کردن از اون زندگیه ....
اون بچه ها حتی پدر و مادرشونم  قربونی جبری شدن که روزگار براشون رقم زده ....و فردا همین ها با این نوع زندگی چند تا بچه به دنیا میارن و اونا هم میشن مثل اینا ...
همون طور که تو گفتی نباید یک پولی بهشون داد و از کنارشون بی تفاوت رد شد ...
صدقه دادن و ترحم کردن درد اون بچه ها رو دوا نمی کنه ..
بزار دایی محسنت بیاد با اونم مشورت کن شاید بشه راهی پیدا کرد تا با این پول یک کار مثبتی  که موقتی نباشه و اقلا یک عده ای از اونا راه ترقی پیشرفت رو تو زندگیشون تجربه کنن  ...
گفتم : نمی دونم به خدا ,,چی بگم ؟ به اینش فکر نکرده بودم .. چشم ,,حتما همین کارو می کنیم ..
امید سرشو آورد کنار منو گفت : میای بریم به بچه ها سر بزنیم دلم برای سرور شور می زنه می ترسم دزد ها برن سراغشون هنوز اونا رو نگرفتن ...
من بلند گفتم :آره بریم منم مثل تو هستم ..
مامان پرسید : کجا عزیزم ؟
گفتم : می خوایم بریم پیش بچه ها بهشون قول دادم تازه سرور یکی از بچه های محله رو بردیم تو خونه ی اقدس صاحبخونه جوابشون کرده بود ..
حالا می ترسیم دزدا برن بلایی سرشون بیارن ..
گفت : عزیزم الان حسین می خواد بیاد هومن رو بیاره تو ببینی ..

تازه بابات هم میاد بچه ها رو بیاره امروز رو خونه باش فردا خودم باهات میام ..
من دیگه نمی زارم تنها تو اون محله بری ...
گفتم : تنها نیستم  با امیدم ..ما اونجا بزرگ شدیم مامان جون از چی می ترسین ؟ این حرفا چیه می زنی ؟
گفت : خوب باید بیام که پرونده ی تو رو بگیرم به بچه ها هم سر می زنیم ....
گفتم : باشه صبر می کنم حسین آقا و بابا که اومدن  بعدا میرم ..
مامان گفت : قربونت برم امروز دیگه نه,, خواهش می کنم .. باشه برای فردا فدای اون چشمات بشم ...
گفتم : مامان جونم اون بچه ها منتظرم هستن نمی دونن که برگشتم پیش شما ...
فکر می کنن فراموششون کردیم ..
مامانی گفت:  لعیا خانم خوب سر کش شدی  ها ..,,
گفتم : کجاشو دیدی مامانی جونم ؟ شما هم که مهربونی بیا با هم بریم اونا رو ببین اگر دیگه دل از اون بچه ها کندین
گفت : باشه ..روی چشمم ولی یکم آروم باش ,, خانم باش  عجله نکن ....
امید از جاش بلند شد در حالیکه معلوم بود دلش نمی خواست بره خدا حافظی کرد ..و گفت: مامانی  میشه شماره ی اینجا رو داشته باشم ...
مامانی خنده اش گرفت و گفت : داشته باش پسرم .. داری خودتو جا می کنی ؟..
نگی نفهمیدم و قاه قاه خندید ..
مامان یک چپ چپ بهش نگاه کرد و گفت : مامااااان ؟ این چه حرفیه ؟

من و امید اومدیم تو ایوون ...خم شده بود تا بند کفشش رو ببنده ..
گفتم مبارکه کفش نو پوشیدی ؟
گفت : راستش مهدی گفت: خونه ی مردم میری بد نباشه .. خیلی برق می زنه ؟
گفتم :خیلی ...
گفت : پای توام می کنن صبر کن حالا ..
گفتم : امید ؟ بیا برای بچه ها کفش بخریم  زمستون نزدیکه ..
گفت : موافقم ..تو از این پول چیزی برای خودت نمی خوای ؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم : فکر نکنم .... نه ,, دیگه بابام هست ..مامانم هم هست بچه ها بیشتر لازم دارن ....
بعد آهسته دستم رو فرو کردم تو دستش  یک لبخند رضایتمند زد و ..گفت : دارن ما رو نگاه می کنن نمی ترسی ؟
گفتم : می دونم بزار عادت کنن ...
بعد همینطور دست تو دست تا دم در با هم رفتیم ..
دلم می خواست بغلش کنم و بهش بگم خیلی دوستش دارم ....
یک مرتبه برگشت و منو نگاه کرد و گفت :  حرفی زدی ؟
گفتم : نه چطور مگه؟ ....
دستپاچه شده بود و گفت : هیچی ..
من درو باز کرد م که امید بره ..و یک مرتبه هر دو ترسیدیم ..
حسین آقا در حالیکه یک پسر بچه همراهش بود می خواست زنگ بزنه ..هر دو با هم گفتیم سلام حسین آقا ...
گفت : سلام ,, اینم برادرت لعیا خانم .....
اون پسر از اونی که من تصور کرده بودم بزرگتر بود .. فکر می کردم الان یک بچه کوچیک همراهشه ولی هومن هشت سالش بود ..
درست سنی که من رفته بودم ...
امید فورا خدا حافظی کرد و رفت  سوار ماشین شد و دیدم که مهدی تمام این مدت جلوی در بوده یک دستی برای من تکون داد و رفت ..
دیگه با دیدن هومن فرصتی برای اونا نداشتم ..
نگاهی به صورتش کردم چقدر شکل مامانم بود و شایدم من ؛؛ به نظرم خیلی آشنا اومد  ..
بدون اینکه حرفی بزنم دستم رو باز کردم ..نگاه سردی به من کرد و از باباش پرسید این لعیاست ؟
گفت : آره خواهر توست .

گفت : این نیست ,, اونی که به من نشون دادین بچه بود این بزرگه ...
گفتم : بزرگ شدم دیگه ..تو داداش منی ؟
بیا جلو ببینم ..
آهسته و با احتیاط در حالیکه حسین آقا دستشو تو پشتش گذاشته بود و بطرف من فشار می داد به زور اومد جلو ..
گفتم : خوش تیپ بغلت کنم ؟
 گفت : اگر بوسم نمی کنی اشکالی نداره ...
وقتی می خواستم اونو بغل کنم تو این فکر بودم که ظاهر قضیه رو حفظ کنم تا تو ذوق اون بچه نخوره چون هیچ حسی نسبت بهش نداشتم ..
ولی به محض اینکه اومد تو بغلم ...حال  عجیبی بهم دست داد ..
انگار دوستش داشتم محکم گرفتش روی سینه ام .. 
اونم آهسته دستشو برد بالا و یواش گذاشت تو پشت من ..و اون حس خواهر و برادری به هر دوی ما  دست داد ..
گفتم : حالا میشه بوست کنم ؟
گفت : اشکالی نداره ..
گفتم : وای چقدر تو مردی ....
دستشو گرفتم وارد خونه شدیم مامان هم اومده بود و خوب معلوم بود اشک شوق صورتشو خیس کرده بود ...
اون روز من کاملا با هومن دوست شدم باهاش بازی کردم و حرف زدیم اونم درست مثل من حواسش به همه چیز بود ..
با هوش و کنجکاو ..ازم پرسید تو کجا رفته بودی ؟
گفتم خونه ی اقدس ..
گفت : اون کیه ؟
گفتم : یک گدا ..
گفت : تو دیوونه بودی که رفتی خونه ی اون من جای تو بودم بابام رو بیرون می کردم و پروانه رو می زدم ...
یک مرتبه به خودم اومدم ..
اون بچه نبود ..همه چیز رو می فهمید درست مثل من به حرف بزرگ تر ها گوش می داد و نتیجه گیری می کرد ...

هر چی اُنسم با هومن بیشتر می شد دلم بیشتر می خواست بابام زود تر بیاد و بچه هاشو بیاره و اونا رو هم ببینم ..
ولی ظهر شد و نیومد ..بعد از ظهر شد و خبری نشد ..
بالاخره مامانم هم با حسین آقا قصد رفتن کردن  در حالیکه اصرار می کرد منو هم ببره و من قبول نکردم ...
چندین بار منو بوسید و رفت ....قصد داشتم پا خونه هیچکدومشون نزارم ...
اونا که رفتن و بابام نیومد بشدت دلم گرفت ...
کنار پنجره حیاط ایستاده بودم  ..همین چیزا رو قبل از اومدنم پیش بینی می کردم که حاضر نبودم برگردم ....
داشتم فکر می کردم لعیا حالا چی شد تو رو دیدن و رفتن ..
چند روز دیگه براشونم عادی میشی و شاید دیر به دیرهم  اونا رو ببینی  خودتو آماده کن ..
ولی الان تکلیفم چیه ؟ چیکار باید بکنم ....
که راحله دستشو گذاشت تو پشت منو و گفت : به چی فکر می کنی خوشگل خانم ...
آهی از اعماق دلم بیرون اومد و گفتم : همه چیز و هیچی ...
گفت : این آه برای چی بود ؟
گفتم : ترسِ از دست دادن ..ترس از به حساب نیومدن ...
دستم رو کشید گفت: با من بیا اینجا نمون .. انتظار کشیدن آدم رو نا بود می کنه و فکرای بد به سرش می زنه ..
وقتی میگی می ترسم یعنی ترسویی ..و لعیایی که من دیدم ترسو نیست و همیشه به حساب میاد چون تو خودتو حساب می کنی ...و این خیلی مهمه ..
برای خودت ارزش قائلی پس اینو بدون که دیگرانم برای تو ارزش قائل میشن ..
شنیدی میگن از هر چی بترسی سرت میاد ؟ این از نظر علمی درسته ..
خرافات نیست ..چون این فکر ما و آرمان های ماست که زندگی آینده ی ما رو می سازه البته اونی که دست خودمون هست ..
پس ما دوست خودمون و دشمن خودمون هستیم ..ببین برای تو که جسور و نترس بودی حتی زندگی تو خونه ی یک گدا ماجرایی برای تو ساخت که باور کردنی نبود .
نباید ترسی در تو  وجود داشته باشه ...شاید به خاطر این بود که تو شجاع بودی ,, درستکار و مهربون بودی ..و تسلیم نشدی ,,
الان بابات بیاد یا نه ,, نباید  اینقدر برای تو مهم باشه ,, اینو می دونی که دوستت داره ..پس یکم درجه ی صبرت رو ببر بالا و یکم جلو تر از نوک دماغت رو نگاه کن .....

سری به علامت بی خیالی تکون دادم و گفتم راست میگین ..بی خیالش شدم ..
مامانی حرف های ما رو می شنید ..
گفت : زنش نمی زاره بیاد وگرنه من محمد رو میشناسم دلش پیش توست ... ولت نمی کنه ...
خندیدم و گفتم : مامانی نکنه باعث طلاقشون بشم ؟
مامانی گفت : واه , واه اونم پروانه ,, بمیره محمد رو ول نمی کنه ؟ محاله ..مثل کنه بهش چسبیده ..
همین موقع امید زنگ زد و گفت : بیام دنبالت بریم پیش بچه ها ؟
 گفتم : بیا کی میای؟  الان شب میشه ...
گفت نزدیک خونه ی شما از تلفن همگانی زنگ می زنم ..
گفتم : امید تو اصلا رفتی خونه تون ؟
گفت : آره بابا الان اومدیم ...حاضر شو دم در منتظریم ..
گفتم : با کی هستی ؟
 گفت:  مهدی ولم نمی کنه خوب ماشین هم داره ...ناراحتی ؟
 گفتم نه بابا برای چی ناراحت باشم الان میام ...
زود حاضر شدم ..
مامانی گفت :  اُقر به خیر خاله سوسکه کجا میری ؟
گفتم با امید میرم ..
گفت : نه نمیشه اجازه نمیدم ...الان دایی محسنت میاد ناراحت میشه ..تنگ غروبه مگه دختر از خونه بیرون میره ؟..برو بشین سر جات ..
رفتم جلو و لپشو گرفتم و بوسیدم و گفتم : قربونت برم خوشگل ناز نازی من ..تا دو شب پیش تا آخر شب من تو خیابون ها گل می فروختم ..
نگران نباش زود میام با امید و مهدی هستم ...
همون طور که اون داشت می گفت : وای خاک بر سرم با دوتا پسر جوون داره میره بیرون راحله یک کاری بکن ..جلوش بگیر ...من از در زدم بیرون دویدم تو کوچه ....
سوار ماشین شدم و به مهدی گفتم : خوشت اومده گریه کنی ؟
 یادت باشه تو خودت می خوای دنبال ما راه افتادی  بعدا گله گزاری نکنی ,, داریم میریم یه جا که همش اشک و آهه ...
امید پرسید : خواهر برادرات رو دیدی ؟
گفتم : در موردش نمی خوام حرف بزنم ..دارم میرم پیش اون خواهر و برادرام که منتظرم هستن .....


ناهید_گلکار

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.