-
73
چهارشنبه 20 مرداد 1395 01:16
قسمت هفتاد و سوم ناهید گلکار خان باجی رفت بالای اتاق نشست و به شوخی گفت : بالا بالا بشینم و حرفای گنده گنده بزنم همه خندیدیم ، می دونستم با اومدن اون همه چیز رنگ دیگه ای می گیره .... صدای در اومد رجب رفت در و باز کرد و اونا اومدن تو خانم و آقای جوانی وارد شدن و پشت سرشون یک خانم جاافتاده که یک پسر جوون دستشو گرفته...
-
72
چهارشنبه 20 مرداد 1395 01:15
قسمت هفتاد و دوم ناهید گلکار تا اینکه زهرا مریض شد تب کرد چه تبی ,, دل درد بود و حالت تهوع داشت بردمش پیش حکیم ...جوشنده داد و یه چند تا حپ بهش دادم ولی افاقه نکرد ... کم کم تب ها بیشتر شد و باعث وحشت منو اوس عباس شده بود حالش خیلی بد بود این بار به اصرار اوس عباس اونو بردیم به شفا خونه .... دکتر که معاینه اش کرد گفت...
-
۷۱
دوشنبه 18 مرداد 1395 01:01
قسمت هفتاد و یکم ناهید گلکار به زودی اون خونه تبدیل شد به جای زیبا و دوست داشتی, اوس عباس یکی از خونه ها رو فروخت و با پولش دوباره زمین خرید ماهیانه کرایه اون خونه رو هم می گرفتیم ... کارو بار اوس عباس خیلی خوب شد هنوز کاخ شازده دستش بود و پول خوبی گیرش میومد .... و هر بار وسایل خونه می خرید و منم مرتب می کردم. آخرای...
-
70
یکشنبه 17 مرداد 1395 23:29
قسمت هفتاد ناهید گلکار وامونده شدم، دوباره فریاد زد : ازت یه سوال کردم جواب بده بی شرف جواب بده اگه ریگی تو کفشت نیست جواب بده لعنتی ....من خودم دیدم که فتح الله هر جا میره زیر چشمی نیگاش می کنی.... هرزه ی پست فطرت می کشمت همین جا تیکه تیکه ات می کنم... بعدم چالت می کنم .....اون می گفت و من راست وایساده بودم هیچ کاری...
-
69
یکشنبه 17 مرداد 1395 23:28
قسمت شصت و نهم ناهید گلکار هر دو تا اشرفی رو قایم کردم.... ولی فردا موقع رفتن اونا رو برداشتم تا با خودم ببرم ولی هر چی فکر کردم دیدم کار بدیه و ممکنه به خانم بر بخوره این بود دوباره گذاشتم سر جاش و به اوس عباس هم چیزی نگفتم .. از اون روز بعد من هر غروب با ماشینی که دنبالم میومد می رفتم و فارق رو شیر می دادم و بر می...
-
68
جمعه 15 مرداد 1395 14:45
قسمت شصت و هشتم - ناهید گلکار رجب دوید و در و باز کرد یه خانم با چادر سفید که یه ظرف دستش بود رو از دور دیدم .... زود چادرم رو به سرم انداختم و رفتم جلو... سلام و احوال پرسی کردیم او مقداری نون روغنی و یک ظرف ماست برای ما آورده بود و خودشو معرفی کرد و گفت : آقای گلکار ما رو میشناسه ..من مصدق هستم الان مزاحم نمی شم چون...
-
67
جمعه 15 مرداد 1395 14:38
قسمت شصت و هفتم ناهید گلکار خونه نمای آجری داشت با یک زیر زمین بزرگ و جا دار و پنجره های زیبا و قشنگ که اوس عباس اونا رو با رنگهای آبی و سفید و خاکستری رنگ کرده بود یک حوض بزرگ در وسط حیاط پر از آب ... اونو طوری ساخته بود که آب از نهر جلوی خونه میومد توحیاط وارد حوض می شد و می رفت به خونه ی بغلی .... دور تا دور حیاط...
-
66
چهارشنبه 13 مرداد 1395 22:43
قسمت شصت و ششم ناهید گلکار خان باجی مشغول رفت و آمد و خرید برای عروس جدید ،لیلی ، بود من هنوز اونو ندیده بودم ولی ملوک چند بار با خان باجی رفته بود و از اینکه مرتب میومد پیش من و از خان باجی گله داشت که بین اون و لیلی فرق می زاره می فهمیدم داره حسادت می کنه ، اولش سعی کردم که نظرشو عوض کنم ولی وقتی دیدم که کینه ی اون...
-
65
چهارشنبه 13 مرداد 1395 00:18
قسمت شصت و پنجم ناهید گلکار خان باجی مثل همیشه با صورتی خندون و خیلی خونسرد برخورد کرد فوراً گفت : خوب پس داره بچه به دنیا میاد ..شهربانو به مش رمضون بگو بره دنبال قابله همون که برای ملوک آورد ...بدو ..به دخترت بگو بیاد کارش دارم ...توام نشین نرگس تا می تونی راه برو تا راحت بزایی ... هنوز به زایمانم مونده بود که همه...
-
64
سهشنبه 12 مرداد 1395 16:00
قسمت شصت و چهارم ناهید گلکار تا خدا چی بخواد و قسمت چی بشه ......طلعت خانم با غیض رفت و وسایلشو برداشت در حالیکه با ملوک زیر زیرکی جر و بحث می کرد بدون خداحافظی رفت بیرون. خان بابا و ملوک و حیدر و ماشالله راه افتادن برای خواستگاری منم به خاطر این که اوس عباس نیومده بود نرفتم البته حاضر شدم ولی دیگه دیرشون شده بود و...
-
63
دوشنبه 11 مرداد 1395 00:28
قسمت شصت و سوم ناهید گلکار اومدم راه بیفتم که ملوک گفت نرگس خانم میشه منم بیام ؟ ...گفتم بیا خوشحالم میشم ...دوید و چادر به سرش انداخت و با هم رفتیم....... باغ چه باغی پر بود از میوه های مختلف, هلو و انگور و گیلاس و آلو...تا دلت بخواد فراوون ....درشت و آبدار آلبالو ها هنوز نرسیده بود ولی بیشتر ازاینکه برگ داشته باشه...
-
62
دوشنبه 11 مرداد 1395 00:26
قسمت شصت و دوم ناهید گلکار خان بابا سرشو به کوکب و اصغر گرم کرد بود و دیگه حرفی در این مورد نزد خان باجی هم لباس عوض کرده بود و سر و صورتی صفا داده بود و اومد با همون خنده ی شیرینش گفت : خوب عروس و پدر شوهر گرم گرفتین ملوک جان بلند شو یه سر به غذا بزن مادر یادم رفت ....و خودش پهلوی من نشست و به خان بابا گفت : چه با...
-
61
دوشنبه 11 مرداد 1395 00:25
قسمت شصت و یکم ناهید گلکار خان باجی موقع اومدن در گوش اوس عباس چیزی گفت و ما راه افتادیم ولی من اصلاً باهاش حرف نزدم .... خان باجی به بچه ها گفت : اگه گفتین داریم کجا میریم؟ رجب گفت : خوب معلومه داریم میریم خونه ی شما دیگه..... خان باجی دستهاشو زد بهم و گفت : دِ نه دِ فقط این نیست باید بگی داریم میریم یه چند وقت خوش...
-
60
دوشنبه 11 مرداد 1395 00:24
قسمت شصتم ناهید گلکار دیگه دل و دماغ نداشتم حتی خیاطی هم نمی کردم بیشتر یه گوشه می نشستم می رفتم تو فکر و زهرا و رجب کارای خونه رو انجام می دادن شمکم بالا اومده بود و بیشتر از این ناراحت بودم که دلم دیگه بچه نمی خواست غصه می خوردم ...در مقابل هر کدوم احساس مسئولیت می کردم و این برام سخت بود دلم نمی خواست این همه بچه...
-
59
دوشنبه 11 مرداد 1395 00:21
قسمت پنجاه و نهم ناهید گلکار خان باجی در حالیکه پول رو از جیب بغل پیرهنش در میاورد گفت اوس عباس بدم؟ چی میگی توام موافقی ؟ اوس عباس سرشو تکون داد....معلوم نبود منظورش چیه .... خان باجی فقط پرسید ولی منتظر جواب اون نشد با دقت شش تومن شمرد و داد به اوس عباس و گفت: شما بشمر بین همینو دادی به من ....اوس عباس که قیافه ی...
-
58
دوشنبه 11 مرداد 1395 00:20
قسمت پنجاه و هشتم ناهید گلکار اوس عباس در مونده شده بود من سرمو به درست کردن نهار و چایی گرم کرده بودم ، برای خان باجی هندوانه که خیلی دوست داشت آوردم ...زود کشید جلوش و دو تا قاچ برداشت و شروع کرد به خوردن و هی از اوس عباس می پرسید حالا چیکار کنیم؟ عباس جان می خوای چیکار کنی ؟ وبعد رو کرد به منو گفت : نرگس تو پول...
-
57
دوشنبه 11 مرداد 1395 00:19
قسمت پنجاه و هفتم ناهید گلکار بیشتر از اینکه راه چاره ای پیدا کنم خودم سبک شدم خیلی از خونه ی خان بابا دور شده بودیم ....حرفم که تموم شد خان باجی از جاش نیم خیز شد و با صدای بلند به درشکه چی گفت برگرد ..برگرد همون جا که منو آوردی ...درشکه چی دهنه ی اسب رو کشید و وایساد برگشت و پرسید چی میگی ننه ... خان باجی داد زد...
-
56
دوشنبه 11 مرداد 1395 00:18
قسمت پنجاه و ششم ناهید گلکار باور کن تا صبح من یک سرویس نوزاد رو دوختم و اطو کردم و توی یک بقچه گذاشتم و چادرم رو سرم کردم و رفتم دم در تصمیم داشتم این کارو نکنم ... نمی خواستم اون منو دم در ببینه ولی نشد ....هوا گرگ و میش بود که باز اوس عباس مست و پاتیل از دور پیدا شد وایسادم تا برسه ....منو که دید گفت : اومدم برات...
-
۵۵
سهشنبه 5 مرداد 1395 17:08
قسمت پنجاه و پنجم ناهید گلکار همه از اوس عباس تعریف می کردن و به حال من که شوهرم می رفت و میومد و قربون صدقه ی من می رفت غبطه می خوردن .. البته ظاهراً همین طور هم بود ولی من که اونو می شناختم می دونستم که این کارا عقبه داره . یک روز جمعه هم خان باجی و خان بابا رو به هوای پاگشایی حیدر و زنش دعوت کرد که طبق معمول طلعت...
-
۵۴
سهشنبه 5 مرداد 1395 00:15
قسمت پنجاه و چهارم ناهید گلکار خانم با همون زن میان سال که کلثوم صداش می کرد اومده بود راننده یک جعبه ی بزرگ سنگین رو آورد تو و گذاشت و رفت و توی ماشین دم در منتظر وایساد من اونا رو به اتاق بردم از در که اومد تو صورتش از هم باز شد با تعجب گفت چقدر اینجا قشنگه چقدر راحته وای خوش به حالت خیلی زندگی خوبی داری ...... (...
-
52
دوشنبه 4 مرداد 1395 23:31
قسمت پنجاه و دوم ناهید گلکار دردم شدید شد زهرا و رجب ترسیده بودن اونا سعی می کردن از من مراقبت کنن ولی طفلک ها نمی دونستن من دارم بچه مو به دنیا میارم..... دیدم کسی نیست صدای فریاد منو جز بچه هام کسی نمیشنید به زهرا گفتم بدو به من کمک کن ....و به کمک اون برای خودم رختخواب پهن کردم و آب گذاشتم رو بخاری تا گرم بشه و...
-
53
دوشنبه 4 مرداد 1395 23:31
قسمت پنجاه و سوم ناهید گلکار طاقت نداشتم اونا مثل دزدا با ما رفتار کنن می خواستم ببینم چی میگن و اسمشون چیه ، آیا واقعا با اوس عباس کار دارن؟ ... این بود که رفتم و در و باز کردم خودشون بودن تا چشمش افتاد به من گفت : زن برو بگو خودش بیاد دم در مگه سیبل نداره که هی زنشو می فرسته .... با صدای بلند گفتم : حرف زیادی نزن...
-
50
دوشنبه 4 مرداد 1395 23:30
قسمت پنجاهم ناهید گلکار تمام طول راه من به این فکر می کردم که حالا باید چیکار کنم اوس عباس که نتونسته بود از خان بابا پول بگیره و منم بچه مو می خواستم ...چی پیش میاد نمی دونستم .... اوس عباس بر عکس همیشه که شاد و شنگول بود غمگین و افسرده شده بود و من خودمو مسئول این وضع می دونستم. نزدیکی های خونه دستشو گرفتم و گفتم...
-
51
دوشنبه 4 مرداد 1395 23:30
قسمت پنجاه و یکم ناهید گلکار این چیزا اون روزا مرسوم نبود و این کار اوس عباس یک فداکاری بزرگ بود دست انداختم دور سینه رجب و کشیدمش تو بغلم اونم همین طور که خواب بود خودشو تو بغلم جا کرد و با لبهای کوچولوش منو بوسید هر دو راضی و خوشحال بودیم اینقدر باهاش ور رفتم که بیدار شد بعد قلقلک ش دادم و فشارش دادم و زیر و روش...
-
49
دوشنبه 4 مرداد 1395 23:29
قسمت چهل و نهم ناهید گلکار دو تایی شونه به شونه ی هم راه می رفتن و حرف می زدن خان باجی خوشحال بود و می گفت : خدارو شکر بالاخره با هم خوب شدن... و انشالله همه چیز درست میشه ....یه کم که دور شدن هر دو وایسادن من و خان باجی چشم ازشون بر نمی داشتیم .... کمی روبروی هم حرف زدن و یک مرتبه صدای اوس عباس بلند شد و داد زد برای...
-
47 و 48
چهارشنبه 30 تیر 1395 23:53
قسمت چهل و هفتم ناهید گلکار حرفای اوس عباس یه کم دلمو آروم کرد رفتم و برای خان باجی میوه گذاشتم و مشغول درست کردنِ نهار شدم ، اونا هنوز با هم حرف می زدن و من جسته گریخته می شنیدم که اوس عباس دلش نمی خواد از خان بابا پول بگیره ....و خان باجی هم اونو هی نصیحت می کرد و می گفت : این تویی که با بابات بد رفتار میکنی چرا...
-
۴۶
چهارشنبه 30 تیر 1395 23:51
قسمت چهل و ششم ناهید گلکار شب از نیمه گذشت ولی از اوس عباس خبری نبود ، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ...رفتم دم در و توی کوچه سرک کشیدم ولی بازم خبری نبود به جز پارس سگ هیچ صدایی نمی اومد... در و بستم و اومدم تو ولی خیلی طاقت نیاوردم که دوباره برگشتم و باز سرک کشیدم بالاخره همون جا دم در نشستم و به ته کوچه چشم...
-
45
چهارشنبه 30 تیر 1395 19:14
قسمت چهل و پنجم ناهید گلکار به جای درشکه کالسکه سوار می شد به اصرار ما رو سوار می کرد که بریم بالای شهر بگردیم ... خوب اگر نگرانی برای تموم شدن پول نبود خوش می گذشت ولی من خون می خوردم و دم نمی زدم ... و بالاخره اون روزی که حدس می زدم خیلی زود رسید وقتی اون نبود کارگر ها اومدن در خونه به طلبکاری ..گفتم مگه اوس عباس سر...
-
44
دوشنبه 28 تیر 1395 23:50
قسمت چهل و چهارم ناهید گلکار خیلی از اینکه کتک بخورم می ترسیدم ....از وقتی حاجی منو زده بود حتی اگر کس دیگه ای هم کتک می خورد من می لرزیدم ... حالا تمام بدنم به لرزه افتاده بود و حتما اوس عباس فکر می کرد من کاری کردم اون قدر ترسیدم اوس عباس چشمش که به من افتاد با عصبانیت گفت ..به به نرگس خانم تشریف آوردین ؟ خوشم باشه...
-
43
دوشنبه 28 تیر 1395 22:46
قسمت چهل و سوم ناهید گلکار به محض اینکه رسیدم به سرعت رفتم تو اتاقمون وچادرم رو در آوردم که صدای اوس عباس رو شنیدم که قربون صدقه ی زهرا می رفت از ترس نفسم داشت بند میومد... برنگشتم رو به دیوار وایسادم او وارد شد و منو بغل کرد و برد بالا و دور خودش چرخوند و گفت : عزیزم حالا به من محل نمی زاری ؟ برو حاضر شو می خوام یه...