من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

74


قسمت هفتاد و چهارم
ناهید گلکار


عزیز جان ساکت شد اشک هاش تمام صورتش رو خیس کرد و از ته دلش آه کشید با دو دست صورتش رو پاک کرد ...

گفتم می خوای بعداً بگی عزیز جان ؟ همین طور که اشک می ریخت گفت نه میگم خیلی ساله تو دلم مونده بزار بگم ....
آبجیم دوید و منو گرفت تا نخورم زمین فریاد زدم:  برا چی اومدین اینجا تو رو خدا چرا اومدین ؟ رجب من کو؟ راس بگین تو رو خدا بهم بگین ....کسی نمی تونست منو نیگر داره بالا و پایین می پریدم ولی کسی حرفی نمی زد آبجیم می گفت این طوری نکن رجب خوبه الان  میاد خودت می بینی که طوریش نیست دستش خیلی خراب بود بردنش پیش حکیم مثل اینکه ...درد داشت ...

اینو می گفت ولی نمی تونست جلوی اشکها شو بگیره ...
کارگر های اوس عباس داشتن می رفتن مثل دیوونه ها دویدم دنبالشون و به التماس گفتم به خاطر خدا بهم بگین چی شده ؟ یکی شون گفت ما که گفتیم آقا رجب خوبه چیز دیگه ای هم نیست ....و با عجله تقریبا فرار کردن .
بانو خانم و رقیه منو بردن تو خونه درو بستن و همین طور منو دلداری می دادن ....گفتم : خوب اگه چیزی نشده شما چرا این حرفا رو به من می زنین !؟

باز صدای در بلند شد ...از جا پریدم و هولکی چادرم رو سرم کردم و درو باز کردم.....به امید اینکه رجب رو پشت در ببینم ....... خان باجی و خان بابا ملوک حیدر ماشالله و لیلی  همه با چشم گریون پشت دربودن, نفسم بند اومد ...دیگه مطمئن شدم بلایی سر اوس عباس اومده عقب عقب رفتم و گفتم عباس ...عباس ...عباسم ...و شل شدم و دم در نشستم  رو زمین.........نا نداشتم حرف بزنم  زبونم کلفت شده بود و تو دهنم نمی چرخید فکر اینکه اوس عباس رو از دست دادم وجودم رو به آتیش کشید دیگه فکر رجب از یادم رفت و دیگه حتم داشتم یه بلایی سر اوس عباس اومده با نگاه وحشت زده التماس می کردم تا بهم بگن چی شده ولی همه فقط گریه می کردن ،  نفهمیدم چی شد و چقدر طول کشید یه دفعه دیدم توی حیاط پر شده بود همه  فامیل و همسایه ها  تو خونه ی ما جمع شده بودن و اجز و لابه های من به کسی جرات حرف زدن نمی داد ....
رو کردم به خان باجی و گفتم : تو رو خدا شما به من بگو چی به سر عباس اومده بگو همیشه شما بودین که به دادم رسیدین حالام به دادم برس خان باجی ....صورتش خیس اشک بود و هق هق گریه می کرد خان بابا هم یه دستمال روی صورتش بود و شونه هاش می لرزید.......دور تا دور نگاه کردم همه .....همه بدون استثنا گریه می کردن ...جیغ کشیدم عباس .....عباس .....
همین طور که داشتم برای اوس عباس عزاداری می کردم اونو تو چهار چوب در دیدم یه کم چشممو مالیدم خودش بود  از جا پریدم و خودمو بهش رسوندم و بدون ملاحظه  بغلش کردم نمی دونستم چه اتفاقی افتاده گفتم : ای وای خدا ... تو سالمی ....الهی شکر و لحظه ای بعد  ازش جدا شدم و فریاد زدم رجب من کو ؟
 چیکارش کردی ؟ رجبم ...رجبم کو بچه ام کو ؟ حرف بزن امانتی من کو ؟ بچه ام ...پسرم ...و دویدم دم در و دیدم اونو تو یه پارچه بستن و آوردن  خونه ...خواستم برم جلو و بچه مو ببینم ولی اوس عباس منو گرفت و بقیه هم دورم ریختن ...

قیامتی به پا شده بود ...دو تا نعره کشیدم و از هوش رفتم ...چشم باز کردم توی اتاق بودم و داشتن روم گلاب و آب میریختن با التماس گفتم بزارین برم بچه مو ببینم آخه چی شده اون که حالش خوب بود چی شده اوس عباس ....اوس عباس بچه ام تو رو خدا رجبم و بهم برگردون .........
اوس عباس خودش مثل مجنون ها شده بود اینقدر گریه کرده بود که نمی تونست برام بگه چی شده ..
تا میومدم بلند شم چند نفر می افتادن روی منو نگه ام می داشتن شاید اگر اون روز یک بار دیگه اونو می دیدم راحت تر قبول می کردم ولی بی انصاف ها نگذاشتن.
 صدای زهرا رو می شنیدم که شیون می کرد وقتی دیدم که التماسم فایده نداره مات موندم ....دیگه نمی تونستم گریه کنم همه چیز می فهمیدم ولی قدرت هیچ کاری رو نداشتم نه گریه نه شیون سکوتی مرگ بار برای من ........
 رجب رو شبانه از خونه بردن و من بدون اینکه بتونم اونو ببینم به یه گوشه خیره موندم، شب تا صبح همه میامدن و با من حرف می زدن ولی قدرت هیچ حرکتی نداشتم   این ضربه ی سنگینی برای روح من بود ...
 صبح که همه برای دفن رجب آماده می شدن خان باجی نشست کنارم و گفت : نرگس جان عزیزم حرف بزن گریه کن من برات میگم چی شده می ترسیم طاقت نیاری قربونت برم تو حرف بزن تا بهت بگم و رجب رو نشونت بدم .....ولی من همچنان خیره مونده بودم ...


قسمت هفتاد و  چهارم -بخش دوم


خان باجی گفت یکی بزنه تو گوشش الان می ترکه زود باشین اوس عباس فریاد می زد بیا منو بزن تقصیر منه من باید مراقبش می بودم بیا منو بزن نرگس تو رو خدا .... این کارو نکن حرف بزن فدات بشم.
 ولی من همون طور خیره بودم که خان باجی دو تا سیلی محکم زد تو صورت من ولی من قدرت کار دیگه ای رو نداشتم و او بازم هم محکمتر زد تو صورتم این بار گوشم سوت کشید  و  یک نفس بلند کشیدم و چند قطره اشک از چشمم ریخت که صدای فریاد رقیه اومد خدا منو بکشه داره از چشمش خون میاد خدا ااااااا

.......رقیه تو سر و کله اش می زد و فریاد می زد اوس عباس هق و هق می زد و منو صدا می زد نرگسم عزیز دلم فدات بشم نکن ...نکن....

چشمام درد گرفته بود و نمی تونستم گریه کنم با هر اشک آتیشی توی وجودم می ریختن .....با خودم گفتم بزار آروم باشم تا بتونم رجب رو ببینم  بی رمق از جام بلند شدم گریه نمی کردم ولی اشکم رو احساس می کردم به کمک بانو خانم  رفتم لباس سیاهم رو تنم کردم و چادر به سرم انداختم و راه افتادم ...

آروم راه میرفتم و تنها صدایی که از حلقم بیرون میومد و با لبهای بسته می گفتم هوممممممممم بود .
توی قبرستون وقتی از دور اونو آوردن با اینکه می خواستم آروم باشم تا بتونم رجب رو ببینم دوباره از هوش رفتم و زمانی به هوش اومدم که خاکسپاری تموم شده بود و من فقط تونستم روی خاکش شیون کنم  ......
و داغ دیدن اون برای همیشه به دلم موند نه گریه و نه شیون دوای دردم نبود اصلا نمی دونستم چی دور و ورم می گذره هیچ چیزی برام مهم نبود فقط رجب رو می خواستم یاد دستهای تاول زده اش می افتادم و اشک میریختم ...و فقط اشک نه صدایی نه حرفی ....اوس عباس پیشم بود ولی به صورتش نگاه نمی کردم حتی ازش نپرسیدم چی شد که بچه ام رفت ولی جسته و گریخته فهمیدم که اون داشته بازی می کرده که داربست روش خراب میشه و فرق سرش شکافته میشه و جا به جا تموم می کنه این که نگذاشتن من اونو ببینم برای این بود که وضع خوبی نداشته .......

خان باجی مرتب با من حرف می زد : ببین نرگس جان اکبر و ببین کوکب زهرا به تو احتیاج دارن تو مادرشونی خدای نکرده اگر اکبر مریض بشه تو راضی میشی؟ نه خوب ....این برای هر کسی ممکنه پیش بیاد آدم باید خودشو تو این دنیا برای همه چیز آماده کنه به خدا تقدیر بوده اگر نه قرار نبود این طور که شنیدم اون روز رجب بره پس به خدا توکل کن ....

تا یک ماه که هیچ کاری نکردم ولی کم کم راه افتادم وفقط کار می کردم همه جا رو می سابیدم و دستمال می کشیدم جارو می کردم و  می شستم تند تند و با غیض اگر کارام تموم می شد باز از اول شروع می کردم غذا به زور می خوردم و شیرم خشک شده بود.
قسمت هفتاد و  چهارم -بخش سوم


تا تونستم یه کم خودمو جمع و جور کنم سه ماه گذشت ....که دیدم شکمم داره میاد بالا من که خیلی لاغر شده بودم خودم بچه رو تو شکمم احساس کردم بزرگ شده بود  غیضم گرفت و چند بار زدم تو توی پهلوم از خودم بیزار بودم  بچه ی دیگه ای نمی خواستم از این که اختیاری در این مورد نداشتم بیشتر از پیش عصبانی می شدم ...... واز اینکه این بچه تمام مدت عزاداری من توی شکمم بود  بیشتر ناراحت میشدم هم برای بچه و هم برای خودم.........

اوس عباس طبق معمول از این مسئله استقبال کرد ولی هر کاری می کردم نمی تونستم به صورتش نیگا کنم و اونم اینو می فهمید که باز یک شب دیر کرد ....با اینکه زیاد حوصله نداشتم بیدار موندم تا اومد مست , مست ....سرم پایین بود و حرفی نمی زدم ...همین طور که تلو تلو
می خورد یک کاسه آب از کوزه ریخت و تا ته سر کشید بعد نشست رو بروی من و گفت : می دونم تو منو مقصر می دونی ,,, ولی ....ولی ... اشتباه می کنی من رجب رو بیشتر از تو دوست داشتم وقتی میرفتیم سر کار به همه نشونش می دادم و با افتخار  می گفتم این پسر منه ....رجب پسر منه (دستهامو گذاشتم رو گوشم و گفتم نگو ....نگو ...برو بخواب ...دیگه حرف نزن ....)
ولی تو باید بدونی من دیگه تحمل ندارم با من اینطوری رفتار کنی که مثل این که من قاتلم ....خودم دردم کمه که توام با من اینطوری می کنی .؟ گناه من چیه ؟ بگو من چه گناهی کردم؟....گفتم : تو گناهی نداری من می دونم تقصیر منه که بچه مو خیلی دوست داشتم و نمی تونم جای خالی شو ببینم ...حالا تو برو بخواب ... 
اینو که گفتم اومد جلو و خواست منو بغل کنه اول با مهربونی گفتم اوس عباس نکن برو کنار کاری به من نداشته باش ولی گوش نکرد و منم عصبانی شدم و زدم تخت سینه اش ولو شد رو زمین....
 با عجله فرار کردم  و رفتم تو زیر زمین ...اونجا یک دل سیر گریه کردم ....بعد خودمو جمع و جور کردم و اومدم بالا دیدم خودشو  با همون لباس مچاله کرده و خوابیده....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.