من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

او_یک_زن قسمت ۹۵

@Chista_Yasrebi

#او_یکزن
#قسمت_نود_و_پنج
#چیستا_یثربی

پس زهرا مادر من بود ؟!

  روزها گذشت...روزهای عاشقی و ملال!

من با نوه ی خاله ام زهره ؛ عروسی کرده بودم ؛ زهره  ؛ زنی که نیمه جان ؛ از سد کرج گرفته بودند و حامله بود ! عروس حامله.....

 و  زهرا ؛  خواهر کوچکترش  ؛ لج کرده بود  که  نو عروس سوگوار حامله را  ؛  به خانه راه ندهند ؛  وگرنه  او ؛  از آن خانه میرفت !

زهره ؛  پیش خاله شان درشهرستان ؛  دخترش ؛ مهتاب را به دنیا آورد؛  سالها بعد ؛  مهتاب با مردی که عاشقش بود ؛ و بیست و سه سال بزرگتر از او ؛ عروسی کرد؛ یعنی قاضی نیکان!

  شهرام  ؛  پسر مهتاب  و قاضی نیکان بود ؛ و شبنم  ؛ دختر خاله ی  زهره و زهرا !  او و مهتاب  همدیگر را مثل خواهران واقعی دوست داشتند  ؛ مهتاب زن قاضی شد و شبنم در زندان!
سخت نبود فهمیدنش !  من و شهرام فامیل بودیم و او  هم مثل من ؛ خبر نداشت  ! اصلا نمیدانست زهرا کجاست ؛ و چه سرنوشتی پیدا کرده  !  الان هم ؛ نمیدانستیم چرا مادرم مرا گم کرده  ! آن هم  بعد از آن همه سال ؛ نذر  و دعا برای بچه دار شدن!  فقط گفتند پدرم ؛  زمان بارداری مادرم ؛ مریض شد و  فوت کرد  ؛
 مادرم افسردگی گرفت....


 مدتی ؛  مرا از او جدا کردند ؛ زن دیگری که مورد اطمینان مادرم بود  ؛ مرا بزرگ میکرد ؛  او که بود؟  و چرا من گم شدم؟
 مشتعلی گفته بود  ؛ 

گم نشدی؛ دزدیدنت! ....

من گم شدم ؟!   دزدیده شدم؟! 

به درد چه کسی میخوردم ؟
 اصلا مادرم مرا کجا گذاشته بود  که گم شدم؟......

حسی به مادرم ؛ زهرا نداشتم ؛   فقط دلم برایش میسوخت ؛ اما حس مادرانه به من نمیداد  !


چند هفته ی دیگر گذشت؛  نه از چیستا خبری بود ؛   نه از علیرضا و شبنم.... و نه خانواده ی ناتنی خودم...

 با من که کسی کاری نداشت  ؛  انگار در شهر  ؛ سیل آمده بود و همه را آب برده بود !
انگار کسی حق تماس با تبعیدیها را نداشت و ما به عشق  ؛ در آلونک رنج و غم چندین نسل ؛  تبعید شده بودیم.....

 شبی به شهرام گفتم  :  میدونی دیگه برام مهم نیست کی دزدیدتم و چرا و چطور از خونواده ی آقای صالحی؛ سر درآوردم !  

میدونم به تو و چیستا گفتن ؛ یه زن و مرد معتاد ؛ منو گذاشتن جلوی در خونه شون ! و منم معتاد بودم ! ....


مطمینم دروغ میگن!....

  تو این سالها کم دروغ بهم نگفتن.....نمیخوام بدونم چرا !  دیگه مهم نیست !  حتی دونستن رازهای گذشته ؛ دیگه  مهم نیست....بهای زیادی براشون دادیم....سالهایی که  به مادر احتیاج داشتم ؛ مادری نبود  ! حالا چرا نبود ؛ دیگه چه دردی ازم دوا میکنه ؟!


الان هم  که حالش خوب نیست! حتی نمیذاره جز من و تو ؛  هیچکی صورتشو ببینه!  
 صبح تا شب داره ذکرای عجیب  میگه..... الان دیگه نیازی به من نداره.....منو نمیبینه  ؛ 
نگاهش همیشه اون دورهاست!

میدونی شهرام ؛  من میخوام ازاین کلبه برم  ! از این تبعید زمستونی....


میخوام برگردم شهر!   با تو این تبعید سرد؛ تابستون شد.... خیلی  خوب بود... ؛   ولی نمیتونم وادارت کنم الان خانواده تو ول کنی ! ....حتما گذشته برات مهم بوده ؛ که میخواستی اون فیلمو بسازی ؛

 بهت حق میدم ؛تو ...همه ی شما خیلی رنج کشیدین...ولی برای من دیگه بسه !

 اگه من رو ؛ هنوز زن خودت میدونی ؛ اگه کوچکترین حسی بهم داری  ؛  باهام بیا  !
 وگرنه ؛  یه کم پول میخوام که  یه اتاق اجاره کنم   ؛  حس خوبی به اینجا ندارم!

نمیخوام دست هیچکی بهم برسه!

شهرام  با چشمان رنگ  برکه اش ؛  نگاهم کرد....انگار جنگلها در تنش ؛ میطپیدند...

 گفت:  خب معلومه زنمی دیوونه!  من دیوونه تم...نمیفهمی خودت؟!

فقط  این روزا ؛ یه فکری اذیتم میکنه....

 موندم شبنم  ؛   بعد از تخریب اون بیمارستان  ؛  کجا بوده این مدت؟  چیکار میکرده؟  چرا بعد از  این همه سال  ؛  با عجله اومده ده که تو راه ؛ تصادف کرده!  گفتن سرعت ماشینش  ؛  خیلی بالا بوده....چیکار داشته  ؟!

  یه چیزایی این وسط هست که هنوز ....

گفتم  :  ببین!   نمیخوام بدونم  عزیزم...!  بوی خوبی ازش نمیاد  !


  هر چی هست مربوط به
 گذشته ست...و گذشته داره همه ی ما رو ؛ ویران میکنه...

تو مادرت رو دوست داری؟

 گفت: خب معلومه   ! گفتم  : بیا گاهی ببینش !  مثل همیشه ؛ مثل گذشته!....تو هم که نمیخوای  تا  ابد اینجا  بمونی ؛  میخوای؟!....


شهرام  ؛  بازویم را گرفت و گفت:   فردا  برمیگردیم تهران ؛  تماس دستش  ؛  مثل لمس بنفشه بود ؛  همان حس آرامش و لطافت را میداد  ؛
  موهایم زیر دستش ؛  نفس میکشیدند !....


گفت:   اون ور دنیا هم بخوای ؛  باهات میام!

 گفتم: اینجوری نگام نکن !  خجالت میکشم !

گفت :   مگه آدم از شوهرش  ؛  خجالت میکشه؟!  

گفتم:  از اینکه تو انقدر  خوب و زیبایی  !   انگارخدا بهم جایزه ای داده که حقم نیست  !   حقم نبوده ! 


 میترسم پشیمون شه  یه وقت ازم بگیرتت ؛    بیا  بریم از اینجا

@Chista_Yasrebi
⬆️

ادامه قسمت 95 از پست قبل
#نودوپنج_____ادامه ی پست قصه../دو بخشه شد.
#او_یکزن

 ! اینجا بوی رنج و جدایی میاد... بوی غم  ؛ گذشته ؛ بوی حرمان.....

گفت:   فردا   !   الان میخوام ببوسمت عشقم  !....و  غریو  هزاران  پرنده  ؛  از قلب ما ؛  هر دو تا.....

اتاق انگار رودخانه شد ؛ من غریق ؛  او دریا.....


مرا موجها میبردند تا دریا.....بهار پیش چشمانش کم می آورد و دریا  ؛  پیش آغوشش ؛
  چه کوچک !....


میخواستم بگویم ؛  نه!.....الان نه !

ولی  دیگر ؛  دیر شده بود...همه جا شهرام بود  !   آسمان ؛  زمین  و  هوا.....

من ازسر  شب ؛ کسل  ؛
 او  ؛  پرشور   ؛ مثل صبح سبز بهار....

 
نفهمیدم چطورشد ؛  میان بوسه های سوزان دو تبعیدی ؛ کنارش زدم  ؛ هلش دادم ! عشقم را  ؛ عاشقم را....

به حیاط دویدم ؛
  همان جا کنار باغچه بالا آوردم !


  دربالکن ؛  ایستاده بود ؛
 موهایش ؛ رنگ تمام مداد رنگی های  قشنگ دنیا ؛
 در باد ؛ رها.....

گفت:   مبارک باشه حاج خانم  !   یه دوجین بچه میخوام...  اولی دختر  !   میدیمیش مادرم نگه داره! گفتم :  چی؟!.....


نگاهش ؛ خیره بود به من !....
مثل نگاه مجنون به لیلی.....
مثل  اولین نگاه  یوسف  ؛ بعد  از بخشایش زلیخا.....

#او_یک_زن
#قسمت_نودوپنج
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از
#پیج_رسمی چیستایثربی در اینستاگرام

Yasrebi_Chistaاینستاگرام.اصلی من

#هر گونه اشتراک گذاری منوط به ذکر #نام_نویسنده است.به حقوق هم احترام بگذاریم....

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.