من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

83


قسمت هشتاد و سوم

ناهید گلکار



من و اوس عباس خودمون تقریبا همه ی کارای عروسی رو کردیم خودم برای کوکب لباس دوختم و سفره ی عقد انداختم........
عروسی رو هم توی خونه ی خودمون گرفتیم و طبق خواسته ی خود کوکب سر و صدای زیادی نداشتیم ....
آقاجان که بعد از مدتها اومده بود ، خونه ی ما به کوکب یه قطعه زمین صد متری تو لولاگر داد (بیشتر زمین های لولا گر مال آقاجان بود ) خانم دو تا ده اشرفی فرستاد و خان بابا هم مقدار زیادی پول نقد.......
و کلا همه ی پیشکش ها خوب و عالی بودن ولی همون طور که همه پیش بینی می کردیم چیزی از اون طرف نگرفت......نمی خوام سرتو درد بیارم و میرم سر اصل مطلب......
چون اوس عباس قول داده بود برای اونا خونه ای تهیه بکنه....قرار شد  موقتا توی یک اتاق توی خونه ی کوچیک پدر سید حبیب زندگی کنه, پس جهازش رو نبرد فقط یک دست رختخواب و یک فرش و کمی وسایل دیگه اون به خونه ی بخت رفت ...
با اینکه قرار بود زهرا و رقیه با اون برن و شب رو پیشش بمونن ولی من  طاقت نیاوردم و خودم همراهیش کردم ....یه جوری دلم نمی خواست ازش جدا بشم ...
از اینکه  اونو تنها بزارم می ترسیدم و قلبم پاره می شد و هیچ دلیلی هم برای اضطرابم پیدا نمی کردم نمی دونستم چرا  هیچ چیزی اون طوری که باید باشه نیست .......
 چرا اینقدر دلم برای اون می سوخت و همش بغض داشتم با خودم می گفتم ....نرگس چون پول ندارن ناراحتی ؟ نه...این نبود  برای اینکه خیلی مذهبی هستن دلگیری ؟نه...اینم نبود  ازشون خوشت نمیاد ؟ نه... اونوقت سر خودم داد می زدم پس چه مرگته ........ واقعا دلیل شو پیدا نمی کردم فقط دلم خیلی برای بچه ام می سوخت .....

صبح کوکب اومد پیشم و بغلش کردم و هر دو زار زار گریه کردیم اشکم بند نیومد تا ازش خدا حافظی کردم  و در واقع از اون خونه  فرار کردم .
 اوس عباس اومده بود دنبالم اولین شبی بود که بدون هم می خوابیدیم پس از صبح زود دم خونه ی اونا منتظر من بود .. چشمای  منو که گریون دید فکر کرد دلم برای اون تنگ شده  ....
 گفت : عزیزجان چی شده؟ توام مثل من بودی؟ تا صبح نخوابیدی؟وای نمی دونی چی کشیدم  مگه اون خونه بدون تو میشه نتونستم بمونم ....بیا قربونت برم بریم خونه .....از سحر اینجا وایسادم می دونستم طاقت نمیاری و زود میای ........
یکماه گذشت کوکب برخلاف اینکه فکر می کرد بره و از دست آقاش راحت بشه هر شب خونه ی ما بود و تو اون خونه بند نمی شد ، سید حبیب خیلی کم سن و سال نبود و از رضا چند سال بزرگتر بود  پس به اوس عباس بیشتر نزدیک می شد و با هم خیلی جور بودن  ...
یکشب منُ و کوکب پایین آشپزی می کردیم ..... از بالا صدای گرامافون بلند شد  و یکی از اون آهنگ های شاد و قر دار با صدای بلند به گوشمون خورد ....کوکب بر افروخته شد و گفت : ببین عزیز جان آقام چیکار می کنه الان حبیب چی میگه وای خدا جون حالا چیکار کنم ...گفتم چیزی نشده هر کس یک قرون داده بیاد دو قرون پس بگیره همین که هست ننگ که نکرده دوست داره هر وقت از دیوار کسی رفت بالا خجالت بکش اگه دوست نداره گوش نکنه تو هیچی نگو من میرم به آقات میگم ....
و دویدم بالا و کوکب هم پشت سر من اومد و دیدیم سید حبیب و اکبر دنبال اوس عباس دارن می زنن و می رقصن و تو عالم خودشون دارن عشق می کنن ...دست کوکب رو گرفتم و گفتم به روی خودت نیار الهی قربونت برم ببین اونم دلش خواسته که داره قر میده  بریم پایین اصلا شتر دیدی ندیدی ........
گفت:آخه عزیز جان ؟ گفتم :آخه بی آخه برو همین که گفتم به روی خودت نیار روشون که باز بشه کارمون هر شب در میاد ...من که می دونی بدم نمیاد تو غصه می خوری ......و بردمش پایین تا اونا خودشون ما رو صدا کردن و رفتیم دیدم کرامافون رو هم جمع کردن و انگار نه انگار ......
ولی این وسط من فهمیدم که کار کوکب در اومده و سید حبیب اونی که تظاهر می کرد نیست و  مثل اوس عباس فکر می کنه و شاید اون دلشوره ی من برای همین بود چون کوکب مثل من تحملش زیاد  نبود ولی اون خودش عمق فاجعه رو نفهمید.....
شب عید قدیر خانم قوام السلطنه مولودی گرفته بود و همه رو دعوت کرده بود ، زهرا اومد خونه ی ما و منو و کوکب رفتیم که زود برگردیم ....
ساعت هفت نشده بود دلم شور می زد ، تا آخر نشستیم و بلند شدیم برگشتیم خونه ....که دیدم اوس عباس سید حبیب رفتن بیرون ......
دلم فرو ریخت با خودم گفتم نه بابا اوس عباس این کارو نمی کنه امکان نداره الان میان .......
یه جوری سر بچه ها رو گرم کردم پاییز بود و هوا کاملا تاریک شده بود ....شام رو آوردم  و بدون اونا خوردیم و بعد از شام  کوکب به در کوچه خیره مونده بود هر دو می ترسیدیم ولی حرفی نمی زدیم .......بچه ها با زهرا بازی می کردن و سرشون گرم بود ولی کوکب مثل اسپند روی آتیش بالا و پایین می پرید ....
قسمت هشتاد و سوم-بخش دوم

اونشب هر کاری کردیم رضا نرفت ساعت جلو می رفت و من واقعا در مونده شده بودم که این بار با اوس عباس چیکار کنم چطور به
فکر بچه ی خودش نبود اگه حبیب هم مست باشه بیان چه خاکی تو سرم بریزم ....
ساعت دو بود که ماشین در خونه نگه داشت( اون وقت ها وقتی ماشین رو نگه می داشتن باید دو تا گاز بهش می دادن تا بعداً زود روشن بشه ولی وقتی اوس عباس مست بود این گاز ها به طور وحشتناکی زیاد می شد و صدای بدی ایجاد می کرد)ومن از صدای گاز های هرز ماشین فهمیدم چه بلایی سرم اومده .....

نشستم روی پله و قدرت حرکت نداشتم کوکب بی قرار دوید در و باز کرد شاید امید داشت که اونی که فکر می کنه اتفاق نیفتاده باشه ..........
 ولی اونا همدیگر رو مستِ مست بغل کرده بودن و قربون صدقه ی هم می رفتن و اومدن تو....کوکب عقب عقب رفت و به دیوار تکیه داد اشکهاش صورتش رو خیس کرده بود ولی صدایی از گلوش بیرون نمی اومد ...اوس عباس خوشحال و خندون  اومد پیش من و گفت : سلام عزیز جان نبینم از من استقبال نمی کنی من به امید تو میام تو این خونه ......دلم می خواست کله شو از تنش جدا کنم ولی می دونستم با کوچکترین حرف من آبروریزی بیشتری پیش میاد و رضا بیدار میشه و اونم می فهمه ، ولی کوکب اینو نمی فهمید و گفت :می خواستی به استقبالتون هم بیام خجالت بکشین حبیب رو هم نجسی خور کردین؟ خیالتون راحت شد ؟ و شروع کرد به زَجه مویه کردن  و اوس عباس هم گفت : به تو مربوط نیست دختره ی پر رو......بعد   کوکب پرید به حبیب .... که خودتو نشون دادی؟
خلاصه  این بگو, اون داد بزن.... من که گوشمو گرفتم و چشمامو بستم ......  توی حیاط داد و هواری راه افتاد که نگو و نپرس رضا که هیچی همسایه هام بیدار شدن ترسیده بودن و زهرا ،  کوکب رو ساکت می کرد من به رضا گفتم برو اوس عباس و ببر بالا ، تا به رختخواب برسه خوابش برده..... ولی جلوی سید حبیب رو
 نمی دونستم چه جوری بگیرم دعوای اون و کوکب بالا گرفته بود و منو زهرا به زور بردیمش تو زیر زمین و حبیب رو بردیم بالا و خوابوندیم ......
کوکب هم بچه ام همون جا تو زیر زمین تو سرما تا صبح گریه کرد راستش دیگه نفس نداشتم که اونو دلداری بدم آخه چی می خواستم بهش بگم رضا همین جور بهت زده پهلوی من نشسته بود و منو دلداری می داد و می گفت عزیز جان از وقتی رضا خان شاه شده تو تهرون همه این کاره شدن یه عالمه جاها باز شده ....خوب خیلی ها این کارو می کنن شما چرا ناراحت هستید؟ یه وقت پیش میاد دیگه ول کنین چیزی نشده که ....
ولی اون نمی دونست که من فقط غصه ی کوکب رو می خوردم چون می دونستم اون هرگز با این مسئله کنار نمیاد و می دونستم که دیگه اون طعم خوشبختی رو نمی بینه و اینو از چشم اوس عباس می دیدم ...
قسمت هشتاد و سوم- بخش سوم

فردا اول از همه اوس عباس بیدار شد و از خونه زد بیرون و بعد کوکب بیدار شد و حبیب رو صدا کرد و بدون ناشتایی رفتن و رضا هم رفت سر کار اصلاً به هیچ کدوم اهمیتی ندادم ...حوصله نداشتم ....

اکبر می دید که ناراحتم دور ور من می چرخید ....از ناراحتی من غصه می خورد ولی چیزی که از پدر یاد گرفته بود فقط خوش گذرونی بود و بس, عاشق ماشین و رقصیدن و صفحه گوش دادن بود و من به او نگاه می کردم و دلم براش می لرزید که نکنه .........
عصر اوس عباس اومد ولی من این بار تصمیم گرفتم به هر قیمت شده این مسئله رو توی خونه ام تموم کنم و فکر کردم از عشق اون نسبت به خودم استفاده کنم و تا هر جا که ممکنه بترسونمش این بود که باهاش سفت و سخت قهر کردم .....
اون اول اومد تا حرف بزنیم ولی زیر بار نرفتم داد و قال راه انداخت نشد قهر کرد و رفت صبح اومد بازم آشتی نکردم چند روز پشت سر هم تو خونه موند و کاره تعمیرات خونه رو انجام داد بازم باهاش حرف نزدم .....تا یک هفته گذشت یکشب باز مست اومد خونه و من خودم به خواب زدم ... اومد بالای سرم و سر و صدا راه انداخت و فحش داد وسایل خونه رو شکست من از جام تکون نخوردم کلافه شد و نشست کناری و به غلط کردن افتاد ...بازم حرفی نزدم ...فکر می کردم هر چی سخت تر بگیرم بهتره و اون تنبه میشه و دیگه تموم میشه .....یک دفعه از جاش پرید که از خونه بره بیرون حالا نصف شبی کجا رو داشت بره باز احمقانه دلواپسش شدم و جلوشو گرفتم .

گفتم چند بار قسم خوردی؟ چند بار قول دادی؟ پس چی شد اگه الانم قول بدی واقعا عمل می کنی؟ چرا تو فقط به فکر خودتی مگه کوکب بچه ی تو نیست مگه تو نمی دونی چقدر ناراحت میشه که تو مشروب می خوری بعد تو شوهر اونو میبری مستش می کنی ...من آخه چی بهت بگم .....
حالا دیگه اون گوش می داد و یک کلمه حرف نمی زد.....فقط صورتشو بهم می مالید و چند تا ناچ و نوچ کرد و رفت خوابید .......
صبح سلام کرد و من جواب دادم و خیلی عادی با هم حرف زدیم ....ناشتایی خورد و خدا حافظی کرد و رفت باز نمی دونم چرا اونقدر از رفتنش دلم گرفت ، چشمم به در خیره مونده بود ...از این حسی که داشتم متنفر بودم وقتی این طوری میشد دلم گواهی بد می داد .....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.