من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

84


قسمت هشتاد چهارم
ناهید گلکار

شب اوس عباس نیومد و من تا صبح چشم به در گریه کردم فردا هم نیومد و پس فردا هم.... روز سوم اکبر رو برداشتم و رفتم سر کارش....خوب اونجا رو هم که بلد نبودم ... پرسون پرسون خودمو رسوندم به محل کارش .....
 کارگر هاش گفتن امروز نیومده سر کار, دست از پا دراز تر برگشتیم و باز من چشم به در موندم و اون نیومد.. از این که حالش خوب بود مطمئن شدم ولی چرا نمیومد و کجا می رفت پریشونم کرده بود.......
 انقدر بدون غذا غصه خورده بودم که از لاغری شکمم به پشتم چسبیده بود ، خواستم برم پیش خان باجی ولی بازم پشیمون شدم فردا باز اکبر رو فرستادم سر کارش تا باهاش حرف بزنه ببینه دردش چیه ؟ اکبر رفت و خوشحال برگشت .... مقداری پول داده بود بهش و گفته بود به عزیز جان بگو یه کاری دارم باید تموم بشه نگران نباش....خودم چند روز دیگه  میام .....
اون که یک شب بدون من نمی خوابید چطور این حرف رو زده بود نمی فهمیدم .
وقتی این پیغام رو فرستاد من دیگه دنبالش نرفتم دیگه حرفی هم نمی زدم فقط مثل مجنون ها منتظرش بودم با همه ی کارایی که کرده بود من دوست داشت و منم بی اندازه بهش علاقه داشتم .....و با خودم می گفتم:حتما برای اینکه باهاش قهر کردم داره منو تنبیه می کنه صبر می کنم بالاخره که میاد بعد می فهمم که چی شده ........
 
یک ماه گذشت اوس عباس نیومد دیگه چشمم به در خشک شده بود کوکب و زهرا میومدن ولی حوصله ی اونا رو نداشتم و ازشون خواستم تنهام بزارن.....

یک روز رضا از پیش خودش رفت سر کارش تا ازش یه خبری بگیره ... ولی بازم نبود... یکی از کارگر هاش گفته بود اوس عباس این نزدیکی ها خونه اجاره کرده و نشونی خونه رو داده بود ....رضا اومد به من گفت : عزیز جان چی صلاح می کنی ؟ برم در خونه اش؟؟؟ دعواش کردم کی به تو گفت بری؟ اصلا کسی دخالت نکنه خودم می دونم با اون .....
من اینو گفتم ولی واقعا دلم می خواست بدونم اون چرا این کارو می کنه؟....دلم می خواست یکی ازش بهم خبر بده  آخه  روح و قلب من  پیش اون بود ولی به خاطر غرورم باید این کارو می کردم .... با خودم گفتم بالاخره که میاد اونوقت من می دونم و اون ........
یک هفته ی دیگه گذشت ..غروب بود و هوا داشت تاریک می شد و این زمانی بود که اوس عباس میومد من چایی رو حاضر  کردم کوزه ی آب رو دم دستش  گذاشتم و شامی که اون دوست داشت درست  کردم گوشم رو به صدای در  سپردم  ....ولی هیچ خبری نبود  ....دامنم رو روی پام کشیدم و روی پله نشستم هیچ صدایی به گوش نمی رسید   ...
گویا بچه ها هم گوشه ای گز کرده بودن و فقط غم بود و سکوت .....با خودم گفتم نرگس غرورت رو بزار کنار برو برش گردون .... شاید یه دلیلی برای این کارش داره منتظر نشو ، ببخشش بزار بیاد سر خونه و زندگیش ......ولی دلم رضا نشد باز فکر کردم به درک که نیومد من چرا برم دنبالش خودش رفتِ خودشم بیاد ........     
صدای در من به خودم آورد ...مثل باد پریدم که درو باز کنم می ترسیدم اوس عباس باشه و من دیر برسم و اون از خجالتش دوباره بره ....درو که باز کردم   کوکب و زهرا رو با چشم گریون دیدم مثل جوجه می لرزیدن و اشک می ریختن .... من که از جریان خبر نداشتم با دستپاچگی  پرسیدم چیزی شده کسی مرده .... زهره چیزیش شده ؟ ....خوب حرف بزنین دارم  سکته می کنم ....
زهرا گفت عزیز جان رفتیم در خونه ی آقاجون .... همین گفت من فهمیدم باید بلایی  سر زندگیم اومده باشه ...خوب بی عقل که نبودم اون گریه ها و اون حال زار و در خونه ی آقاجون ...... با صدای بلند داد زدم بگین چی دیدن چی شده حرف بزنین
کوکب همین طور که هق و هق به گریه افتاده بود گفت : وقتی آقاجون اومد که بره تو خونه یه عالمه خوراکی خریده بود و در زد یه زنِ در و براش باز کرد و بهم خندیدن و آقاجون درو بست ... حالا چیکار کنیم عزیزجان دنیا روی سرم خراب شد باور نکردم امکان نداشت مگه می شد اوس عباس من, این کارو بکنه نه, نه, نمیشه, اشتباه کردن ....گریه نکردم فقط به بچه ها گفتم آقاتون این کارو نمی کنه شاید زن صاب خونه بوده نه همچین چیزی محاله ، میشه برین زندگی خودتون بکنین؟ کاری به من نداشته باشین؟ ...

زهرا گفت : آخه عزیز نباید بفهمیم که چرا نمیاد خونه ، ای بابا این که نمیشه همش میگی کاری نداشته باشین خودت که شدی پوست و استخون ما هم که روی آتشیم خوب, ناله یک بار, شیونم یک بار بزار ببینیم چه خاکی تو سرمون شده... یعنی چی؟ کار نداشته باشین نزدیک دو ماهه رفته من که دیگه به حرفت گوش نمی کنم باید از قضیه سر در بیارم ....کوکبم دنبال حرفشو گرفت و گفت : راست میگه چقدر بشینیم و فکر کنیم چی شده بهت بگم عزیز جان حبیب یه چیزایی می دونه ولی بروز نمیده اولا هر وقت میگم بریم خونه ی عزیز یه بهانه در میاره دوما اصلا دلش نمی خواد از آقام حرف بزنم ....
زهرا گفت در صورتیکه رضا میگه مرتب میره پیش آقاجون .....
قسمت هشتاد و چهارم- بخش دوم

گفتم تو رو خدا هی این گند رو زیر و  رو نکنین .... بزارین به حال خودش بالاخره معلوم میشه دیگه ماه که زیر ابر نمیمونه ...هر جور بود اونا آروم کردم و فرستادم خونشون .....
ولی متوجه شدم اکبر نیره و ملیحه هم داشتن به حرفای ما گوش می کردن ..... 
ولی دیگه خیال خودم راحت نبود و این فکر داشت من داغون می کرد اگر با زن دیگه ای باشه من باید چیکار کنم؟ حالا فقط نماز می خوندم و از خدا می خواستم مهر اون از دلم بیرون کنه ....می دونستم که دوای درد من همینه .... حاضر نبودم خودم کوچیک کنم و دنبالش راه بیفتم ....
تا فردا بعد از ظهر چی به من گذشت خدا
می دونه و بس که بچه ها جمع شدن و من از حال روز اونا فهمیدم که خبر خوبی برای من ندارن ...
خودم آماده کردم چون غیر از اون خبری که من ازش می ترسیدم چیزی نمی تونست اوس عباس رو از خونه دور کنه ..

زهرا گفت عزیز جان می خوایم یه چیزی بهت بگیم در مورد آقا جون ......من فقط نگاه می کردم کوکب گفت : حبیب رفته باهاش حرف زده خودش به حبیب گفته, تازه اکبر هم چند بار رفته و  اونا رو دیده داشتن با هم می رفتن سوار ماشین بشن و برن بیرون ......
اونا منظورم اینه که آقاجون رفته ....رضا دیگه آب پاکی رو ریخت رو دست من  گفت :عزیز جان منم باهاش حرف زدم دیگه کار از کار گذشته عقد رسمی کرده ...

بچه ها حرف می زدن و من سرم پایین بود و هیچ حرکتی نمی کردم بدنم به گز گز افتاده بود اونقدر حالم بد بود که دلم می خواست غش کنم و چیزی نفهمم .....ولی دلم نمی خواست حبیب و رضا حتی بچه ها بفهمن که چه حالی دارم ... احساس می کردم استخون هام داره خرد میشه بلند گفتم :حرفاتون  زدین؟ حالا برین خونه ی خودتون چی می خواین دم به دقیقه اینجاین ؟ زود خلوت کنین ...خیلی خوب زن گرفته دیگه تموم شده راحت شدیم دیگه منتظرش نمیشیم... راحت شدیم ....
گفتین منم شنیدم حالا خودم میگم چیکار باید بکنیم تا من نگفتم کسی حق نداره کاری بکنه شنیدین؟باز بلند نشین برین سراغش که با من طرفین........
بچه ها نمی خواستن برن ولی من تقریبا بیرونشون کردم بعد خودم چادر سرم کردم ..... اکبر نگران من التماس می کرد منم بیام فکر می کرد می خوام برم سراغ اوس عباس خاطرش جمع کردم و رفتم....

تو کوچه و خیابون بدون هدف راه می رفتم ...و راه می رفتم ...به هیچ چیز فکر نمی کردم جز خونه ای ویرون شده ...همه چیز خراب شده بود و آواری روی سرم ریخته بود که هیچ چیز نمی تونست اون از روی من بر داره فکر می کردم زیر خروارها خاک خوابیدم .....نه سرما روم اثر می کرد نه نگاه مردم که به زنی زار و نزار خیره می شدن  که مثل ابر بهار توی اون سرما گریه می کرد و راه میرفت .

نظرات 1 + ارسال نظر
سحر شنبه 30 مرداد 1395 ساعت 18:05

اسم این داستان رو میشه بگید.ممنون میشم

خودمم نمیدونم
تو یک گروه تلگرامی میاد و من برای خوندن اینجا کپی اش میکنم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.