من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

#او_یک_زن #قسمت_نود_و_شش


#او_یکزن
#قسمت_نود_و_شش
#چیستایثربی 

 شهرام میخواست مرا روی شانه هایش بگذارد و سه  بار ؛  دور حیاط بچرخد ؛  اما دستش را تازه باز کرده بود  ؛ به کتفش فشار میامد ؛  روی برفهای تازه افتادیم و هر چه برف بود  ؛ در دهان و موهای همدیگر ریختیم .... یخ زدم! 

بش گفتم  : دیگه سینما تمام !  اونم گفت: واسه چی؟ حاج خانم میشینه خونه؛  بچه ها رو  بزرگ میکنه ؛ حاج آقام میره نون میاره خونه ! همه با هم ؛ حالشو میبرن ! 

گفتم: وای شهرام باید به یکی خبر بدم!  زود ؛ به کلبه برگشتم  ؛  او هم دنبالم؛  گفت:  کیه حالا  انقدر مهمه؟!

 
در دلم گفتم  :  حالا من که دیگه یه نفر نیستم!
دو نفرم  !  باید به دو نفر احترام بذارن !  یعنی الان یکی تو وجود منه که نفس میکشه؟ چیزایی میخواد؟ گشنه ش میشه؟ سردش میشه؟  عشق میخواد؟ و فردا ممکنه چیزایی بخواد که من نخوام   ؛  یا نتونم بش بدم ؟!

تنم لرزید!  به قوت قلب یک زن  نیاز داشتم ! یک مادر ! 

باید اول به مادرم میگفتم ! اما  کدامیکی؟ 
 آن یکی که حتما ؛ ظاهری هم شده ؛ خوشحال میشد و باز میگفت ؛ ما درحق تو کوتاهی کردیم  دخترم  ....  ببخش !  سرمون شلوغ بود ؛  کار زیاده ؛ میدونی که !  تو این یه ماه نتونستیم بهت سر بزنیم...ولی خیالمون از تو ؛  همیشه راحته ! ... و بعد  ؛  قطع میکرد و به کارش میرسید !
میخوام خیالشون راحت نباشه !

مادر واقعی ام هم ؛  معمولا تا ظهر میخوابید  ؛   بعد  تا سحر راه میرفت و زیر لب  ذکرهایی میگفت که کسی نمیفهمید چه میگوید !

 پاهایش  از فرط راه رفتن  ؛  ورم کرده بود  ؛  مشتعلی میگفت ؛  هیجان  ؛  برایش خوب نیست!  تازه چه واکنشی نشان دهد؟  بخندد؟! گریه کند؟!  خودش سالها نذر کرده بود بچه دار شود ؛ و بعد ؛ هم شوهرش را در دوران حاملگی ؛ از دست داده بود ؛ و هم بچه اش را گم کرده بود !

فکر نمیکردم  احساس خاصی نشان دهد!  شاید حالش بدتر هم میشد و یاد گذشته می افتاد .

 مادر شهرام هم ؛ حتما یاد بچه ی سقط شده ی خودش میافتاد ؛ و گریه را شروع میکرد ؛  از آن گریه های قطع نشدنی...نه ! اینها نه !
چیستا  !   او باید خبردار میشد!  حتما خوشحال میشد؛خودش هم مادر بود .

 اما یادم آمد آخرین بار  ؛ سرش داد بدی کشیده بودم ! خجالت میکشیدم زنگ بزنم! ...

خدایا یعنی یک نفر در این دنیا نبود که  خبر را به او بدهم؟

شهرام دم در ایستاده بود؛
گفت:  به نظرم ؛ بهتره به مشتعلی بگی!   گفتم : مسخره م میکنی؟!  گفت:

نه والله!   از همه بیشتر ؛  خوشحال میشه!  بخاطر یه شبنم کوچولوی دیگه!  یعنی یه مهتاب کوچولوی دیگه !

  یادمه  حاج آقا سپندان ؛ همه رو وادار  کرده بود مامان منو  ؛ شبنم  ؛  صدا کنن که کسی شک نکنه زن قاضیه ! اسمی که خود مادرم اصرار داشت....

مشتعلی عاشق ؛  به مامان میگفت : شبنم خاتون! مردک دیوانه ! اگه به اون خبر رو بدی ؛ روابط عمومیتم میشه!
همه ی ده و  دنیا میفهمن!

گفتم  :  کسی خوشحال هم میشه؟

سکوت کرد  ؛ پس از چند لحظه گفت :  بیخیال!  من و تو که خوشحالیم !  گور بابای دنیا!

 گوشی من زنگ زد ؛ سهراب بود! 

حس ششم داشت؟اتفاقا اصلا قصد گفتن به او  را  نداشتم  !  ظاهرا ؛  کار دیگری داشت ؛   صدایش برخلاف  همیشه ؛  استرس داشت  ؛ گفت:
پدر  یوحنا؛ الان میدونه پدر واقعیش زنده ست و  اسمشو عوض کرده ؛ دیگه مجیدی نیست....خیلی وقته ؛ مجیدی نیست !
انقدر اصرار کرد  ؛  من بش گفتم پدر واقعیش کیه!  تو مدارک  شورای ده ؛ تو یه تیکه روزنامه  دیده بودم.داشتمش. اول نفهمیدم چیه !  بعدا فهمیدم؛ وقتی ماجرای پدر روحانی رو شنیدم ! من گفتم ؛چون بالاخره میفهمید و حقشه بدونه!
به پدر روحانی یا همون حسین؛ این همه سال گفته بودن پدرش اعدام شده ؛ اسم پدرشم  ؛ توماس بوده!تا دوسال پیش اینو بش گفتن!
 اما پدر واقعیش زیر شکنجه زنده موند؛   انقلاب شد؛ رفت جنگ  ؛ فرمانده شد ؛  و الان از مقاماته ! واتفاقا کسیه که پیتر  ؛ یا حسین ؛  ازش متنفره!  چون یه بار اقلیتا  رو  ؛  تو سخنرانیش ؛  بد  کوبید!  پیتر خودش تو یه بحثی که  اخیرا؛  تلفنی داشتیم ؛  گفت از آدمایی مثل این سرداره بدش میاد ؛  به خاطر دید بسته ای که داره !گفتم  :   پدره  ؛ یعنی سردار ؛ میدونه این، پسرشه؟ 

گفت:نه! باورم نمیکنه بچه ش کشیش شده باشه!   اگه بفهمه  ؛  شاید سکته کنه سردار بزرگ ! 

  به اونم گفته بودن ؛ بچه شو دزدیدن و خبری ازش نیست!  همه ی این سالها احتمالا فکر میکرده بچه مرده.....الان سه پسر و دو تا دختر بزرگ ؛  از زن بعدیش داره.....زنی که سالهای جنگ  ؛ بعد از صدیقه ی پرورش گرفت....

 گفتم: خب؟!   چه کنیم؟ 
گفت:  علیرضا  رو پیدا نمیکنم ؛  گوشیشو جواب نمیده...باید همه بریم و ماجرا رو به سردار بگیم  !  علیرضا ؛  از بچگی میدونست که  مادرش یکی دیگه ست! عکسشم داشت...اسمشم میدونست که شبنمه!

اما حسین نه!  تازه دو ساله بش گفتن! 

پیتر دو ساله میدونه عوضشون کردن؛ ولی تاالان نمیدونست پدرش زنده ست !  اونم از یه خواهر روحانی پیری تو بستر مرگ شنیده ! بنده خدا حسین ؛ یا پدر روحانی  ؛  شوکه شده حتما ؛ اون موقع!

الان کمک لازم دارم....اون دوست چیستا خانم!....  یه بار گفتید!  همون که....

گفتم : حاج علی ؟  عمرا !...

 اولا الان ایران نیست ؛ ثانیا از این جور  جمعا بیزاره! از هنریا !


 چیستا اصلا راجع به اونا ؛  باش حرف نمیزنه ؛  چون میدونه خوشش نمیاد!  شهرام پوزخندی زد.

  سهراب گفت: پس علیرضا رو پیدا کنید!  این دو تا بچه با  هم عوض شدن ؛  شاید زبون همو بفهمن!...مال یه نسلن!   شرایطشونم ؛  تقریبا یکی بوده....پیتر  ؛  تو راه مقر سرداره  ؛ خیلی هم عصبانیه !....  نمیدونم چرا.... به دلم بد افتاده...سردار بادیگارد مسلح داره.... بیاید ! زود!


#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_شش
#چیستایثربی
#داستان

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج  رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
Yasrebi_chista /instagram


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.