من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

89


قسمت هشتاد و نهم
ناهید گلکار


حیدر گفت باشه زن داداش برو پول بگیر ولی بیا همین جا ...بیا و اتاق رو از من اجاره کن اصلا واسه خودت زندگی کن ما هیچ کاری به کار شما نداریم... خوبه ؟ این طوری خوبه ؟
گفتم : نه  نمی خوام اینجا بمونم چون ممکنه اوس عباس بیاد اینجا مکافات میشه ، من که نمی تونم به اون بگم خونه ی داداشت نیا .... حالا بزار ببینم چقدر می تونم ازش بگیرم بعد یه کاری می کنم .....

حیدر رفت سر کارش تو گاو داری ..... . طرفای عصر  منم با بچه ها رفتم تا اثاثم رو بیارم و هم اینکه بتونم برای اجاره ی خونه از اوس عباس پول بگیرم ......
 
اول در خونه ی زهرا خانم رو زدم از دیدن من به گریه افتاد یه کم تو حیاط نشستیم و حرف زدیم اون فهمیده بود که نمی خوام زیاد در این مورد حرف بزنم کارگرشون برامون شربت آورد و میوه ...... گفتم بچه ها تو درشکه نشستن باید برم ..... در حالیکه که نمی تونست جلوی اشکهاشو بگیره منو بغل کرد و بوسید یه کم منو نصیحت کرد .... ولی واقعا نمی فهمیدم چی میگه تمام حواسم به برخورد اوس عباس بود ...  آیا  اگه ازش پول بخوایم میده؟ ممکنه چقدر بده؟ نکنه بیاد دنبالم و نزاره برم !!! شاید بخواد ما رو برگردونه!!....همه ی این احتمال ها رو می دادم که بتونم برخورد درستی با اون انجام بدم بیشترین حدسم این بود که وقتی صبح دیده ما نیستیم خیلی ناراحت شده, شاید بخواد ما رو برگرونه اونوقت باید چیکار کنم؟ !!!!........ بالاخره اثاث رو گذاشتم تو درشکه و خودمم سوار شدم به اکبر  یاد دادم بگه .... آقاجون حالا که شما اومدین تو خونه پس پول بدین ما یک جا رو اجاره کنیم ......
خودمم از همون جا  گوش وایستادم. نیره دستشو گذاشت تو دست من ... دستشو محکم گرفتم و هر دو اونقدر عصبی بودیم که دست همدیگر رو فشار می دادیم.......... 
اوس عباس ملیحه رو چون خیلی دوست داشت با اکبر فرستادم تا به خاطر اون بر خورد بدی نکنه ....
خودش در باز کرد مثل اینکه اصلا بچه ها رو نمیشناخت پرسید اینجا چیکار می کنین ؟ اکبر ترسید و به پت و پت افتاد  گفت اومدیم پول بدی ما خونه اجاره کنیم ......
با لحن خیلی بدی گفت : برین گمشین,, من نه زن داشتم نه بچه یک زن دارم کبری ست یه دخترم دارم تازه به دنیا اومده .... همین برین دیگم این طرفا پیداتون نشه ...(...)خوردین رفتین .. حقتون همینه .....و در زد بهم.... ..
فوراً از درشکه پریدم پایین و دویدم اکبر و بغل کردم ومحکم به سینه ام فشار دادم و گفتم الهی من فدات بشم ناراحت نشو اون به من لج کرده اصلا من غلط کردم نباید تو رو می فرستادم  و دست ملیحه رو گرفتم و بردمشون تو درشکه و بهشون گفتم: ببخشید من اشتباه کردم  باید می دونستم چی میشه ..  شماها به دل نگیرین خودتون که می دونین از رو لج حرف می زنه فکر عاقبت کارو نمی کنه .... تو رو خدا ازش دلگیر نشین با من لج کرده ....و درشکه چی راه افتاد .....

حالا  یک نفس بلند کشیدم وبا خودم گفتم : خدا رو شکر نرگس که پول نداد این چه کاری بود که کردی ؟ خدا رو شکر که از دست چنین آدم بی اعتباری خلاص شدم قبل از اینکه پیر بشم.... چون اون موقع دیگه از دستش خلاصی نداشتم ... خدا رو شکر....بعد با خودم گفتم ای به درک  نرگس, اوس عباس که اول و آخر دنیا نیست تموم شد دیگه باید تموم بشه ....  عزا داری هم کردی هفتم و چهلم هم تموم شد و حالا از عزا در میام و برای بچه هام هم پدر میشم هم مادر  حالا  وایسا تماشا کن ........ یک روز اگه به پام نیفتی نرگس نیستم اوس عباس.....

من خیال می کردم ، اون از رفتن ما خیلی ناراحت شده .... ولی مثل اینکه بدش هم نیومده بود و به همین قصد اومده بود تو خونه که ما رو بیرون کنه ..... وگرنه دلیلی نداشت با اینکه گناه کار بود  با من اون رفتار زشت رو جلوی زنی که با خودش آورده بود بکنه پس می خواست به اون بفهمونه که برای اینا ارزشی قائل نیستم .... و با صدای بلند گفتم: آره همین بود فهمیدم .
برگشتیم خونه ی حیدر احساس می کردم گُر گرفتم و دیگه طاقتم داره تموم میشه روی پام نمی تونستم وایستم می لرزیدم و باورم نمیشد .....
قسمت هشتاد و نهم-بخش دوم
بهت بگم واقعا دلم می خواست خودم تیکه تیکه کنم..... جیغ بزنم و هوار بکشم ولی نگاه نگران و قلب کوچیک بچه هام نمی گذاشت ... و باز  طاقت آوردم چیزی که بیشتر از همه ناراحتم می کرد کار احمقانه ای بود که کردم آخه من چرا باید میرفتم در اون خونه و ازش پول می خواستم ؟..... کاش نمی رفتم.... از ذهنم خارج نمی شد و مرتب این تکرار می کردم ... جسم و روحم هر دو در عذاب بود .... در زدم و بچه ها رو فرستادم تو ودر و بستم و خودم رفتم .....
پیاده راه افتادم نمی خواستم با اون حال منو ببینن .. جالب این جا بود که گناه رو اون کرده بود و من خجالت می کشیدم رو نداشتم با کسی مواجه بشم شاید هم نگاه ترحم آمیز دیگران رنجم می داد .... رفتم تا شاید یه جایی پیدا کنم و بچه ها رو ببرم توش ... پس با همون حال  دنبال خونه گشتم ....چند جا رو دیدم ولی مناسب ما نبود ...... جاهایی رو نشونم می دادن که با دیدنش تمام بدبختی هام یادم میرفت یک اتاق توی یک خونه ای که بیست تا مستاجر داشت .....
یه جای دیگه تو خونه ای منو بردن که یه مرد معتاد در و باز کرد که اصلا از شکلش ترسیدم ... ولی بازم گشتم و گشتم..... با خودم فکر می کردم یه جایی هست می دونم که هست باید پیداش کنم ...... هر جا رو که می دیدم با خودم می گفتم نه باید جای بهتری باشه لیاقت بچه های من این نیست  ...دیگه شب بود در حالیکه که  دیگه زانوهام قدرت راه رفتن نداشت خودم رسوندم به خونه ی حیدر .......
حیدر دم در منتظرم بود ...با نگرانی پرسید کجا بودی زن داداش ؟ گفتم : خوب من که گفته بودم میرم دنبال خونه ...
گفت : به امام رضا اگه بزارم این کارو بکنی ..

یک کلام به صد کلام همین جا می مونی ...آخه نمی فهمم برای چی می خوای بری مگه من مُردم؟ ... به خدا نمیگم نرو صبر کن سر فرصت یه فکری بکنیم ...  یعنی ما از غریبه ها بدتریم ..خوب اتاق ما رو اجاره کن .....
من هیچی نگفتم اصلا نای حرف زدن نداشتم ..... رفتم توی اتاق....  هوا گرم بود ولی من یخ کرده بودم و بدنم می لرزید نمی تونستم خودم کنترل کنم یه پتو کشیدم دور خودمو نشستم ولی بازم می لرزیدم ملوک همین طور که گریه می کرد گفت: الهی خیر نبینی اوس عباس الهی به زمین گرم بخوری ...الهی تقاص کارات پس بدی .... و رفت و یک لحاف آورد و یک بالش گذاشت زیر سرم و دراز کشیدم ولی بازم فایده نداشت سردم بود خیلی سرد .....ملوک باز هم یک لحاف دیگه روم انداخت و گفت ...
الهی من بمیرم زن به این مهربونی ببین به چه حال و روزی افتاده منو بگو که همیشه به تو و اوس عباس حسودی می کردم ...وای... خدا برای هیچ کس نیاره ....
قسمت هشتاد و نهم-بخش سوم

 تا صبح همون طور لرزیدم .. سرم رو زیر لحاف برده بودم و اشک میریختم  ....استخوون هام یخ زده بود و به هیچ وجه گرم نمیشدم بچه ها دورم نشسته بودن و عذاب می کشیدن ......
می خواستم قوی باشم ولی نبودم .....با خودم می گفتم که آیا زنی هست که مثل من باشه و عذاب نکشه ؟ آیا زنی هست که بتونه با این مسئله درست بر خورد کنه ....زنی که یک مرتبه تمام آروز هاش نقش بر آب شده و مردی که عاشقش بوده حالا کنار یک زن دیگه داره عشق می کنه باید چه حالی داشته باشه ...
صبح تب شدیدی کردم و به حالت اغما افتادم و ملوک و حیدر برای من و بچه هام سنگ تموم گذاشتن و مراقب ما بودن سه روز تو تب سوختم تب بالا و کابوسهای بد ... ....می دیدم اوس عباس جلوی من داره با اون زن معاشقه می کنه, فریاد می زدم  و با وحشت از خواب می پریدم و می لرزیدم ولی از محیط اطرافم چیزی نمی فهمیدم....

اصلا گاهی یادم می رفت کجام .......
بالاخره بهتر شدم دوباره راه افتادم که برای پیدا کردن خونه برم حیدر فهمید و گفت : نمی زارم به خدا نمی زارم ... اگه شما اینجا ناراحتی ما میریم خونه ی خان بابا همون جا که بودیم ...اگر نه با هم یه مدتی زندگی می کنیم فکر کن من برادرتون هستم تو رو خدا زن داداش رومو زمین نزار ......
من خودم می دونستم که خونه ای که مناسب من و بچه ها باشه پیدا نمی کنم خودمم نمی خواستم بچه ها رو به جای بدی ببرم که اون جور زندگی رو یاد بگیرن و عادت کنن ..... این بود که گفتم : نمی خوام مزاحم شما باشم ..... ملوک گفت : مگه ما نیومدیم خونه ی شما چقدر از ما پذیرایی کردی و بهمون رسیدی ما این حرفا  رو نزدیم... حالا چرا اینجا نمی مونی هر وقت تونستی خونه ی خوب بگیری برو ولی الان ما نمی زاریم ........گفتم: آخه می ترسم اوس عباس بیاد اینجا ........
حیدر گفت : به قران به جون اصغرم اگه مرتیکه رو راه بدم ،غلط می کنه بیاد اینجا می زنم دک و دهنشو داغون می کنم منو اینجوری نبین اون به غیرت هر چی مرده تف کرده ........
گفتم  پس به شرط اینکه یه اتاق به من اجاره بدین و من برای خودم زندگی کنم ...داشتم و نداشتم خودم می دونم نمی خوام سربار شما باشم خواهش می کنم .
حیدر  گفت : قبول شما بمون هر کاری دل تون خواست بکنین  .... خان باجی به من گفته بود شما این شرط رو می زاری پس شما رو میشناخت .. اونم هنوز با ملوک قهره و گرنه میومد همش هم داره گریه می کنه  کاری که تا حالا نکرده .. خیلی برای شما و بچه ها ناراحته ..... پس به خاطر خان باجی خرجتون با خودتون ولی اجاره نمی خواد بدین یه اتاق مال شما دیگه هیچی نگو زن داداش به خدا دارم دیوونه میشم از دست اوس عباس ..... دیگه اسم اجاره و نیار ولی هر کار می خوای بکن ولی فردای اون روز خان باجی اومد دلش طاقت نیاورد .... ملوک فوراً رفت و دستش بوسید اونم صورت ملوک روبوسید و آشتی کردن و بعد اومد پیش من نشست ..و گفت : خیره سری نکن بیا با من بریم خونه ی خودمون زندگی کن من قلم پای عباس رو میشکنم اگه بیاد و بخواد مزاحم تو بشه اونجا هیچ احتیاجی به کسی نداری خوب برای اینکه مال شما هاس ......
گفتم : قربونت برم خان باجی اینو ازم نخواه اگه بیام اونجا که خیلی هم دلم می خواد هیچوقت نمی تونم رو پای خودم وایسم همیشه محتاج می مونم من دو سال خونه ی آبجیم کار کردم خیاطی کردم از گلدوزی گرفته تا جهاز دخترا تا لباس عروس دوختم  شاید یک دقیقه هم بی کار نبودم ولی همش احساس می کردم سر بارم  ...اگه همون موقع برای خودم خونه گرفته بودم حالا وضعم این نبود ....من احساس بدی پیدا می کنم و دلم نمی خواد دوباره تجربه اش  کنم ....اجازه بدین امتحان کنم اگر نشد نمی زارم بچه ها سختی بکشن میام پیش شما قول میدم ولی دیگه نمیگم اگر سعی کرده بودم میشد ......بچه های من باید خوب زندگی کنن و برای این کار من باید دستم تو جیب خودم بره ......
یه مقدار پول تو دستمال بسته بود اونو داد به من و گفت : یک کلام حرف بزنی می زنم تو گوش ات تا از دهنت خون بیاد می گیری و صدات در نمیاد .....و اونو با فشار فرو کرد تو دامن من.

نظرات 1 + ارسال نظر
نرگس جمعه 5 شهریور 1395 ساعت 22:27

عالیه.زودتر قسمت بعدی را بزارید

نرگس منتظر داستان نرگس :)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.