من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

93


قسمت نود سوم

ناهید گلکار



گفتم اولا از مرد بیشتر در میارم چون خودم کار می کنم و خیاطم ، دوما اگه مرد واقعی باشی زن و مرد برات فرقی نمی کنه ...چیکار کنم میدی یا نه ؟ یه فکری کرد و گفت :ضامن داری ؟ گفتم آره که دارم بزار اول من خونه رو ببینم  شاید نپسندیدم . برگشت و کلید انداخت و دو باره درو باز کرد. رفتم تو همونی بود که من می خواستم یه حیاط قشنگ و بزرگ ، رو بروی در یک باغچه ی بزرگ گل کاری شده و یک حوض کوچیک آبی وسط حیاط،  دست راست یک ایوون خیلی بزرگ با دو تا ستون ...که خودش مثل حیاط بود دو تا اتاق بزرگ و جا دار و تو در تو  و دو تا دیگه اتاق که هر کدوم در مجزا به ایوون داشت درا و پنجره ها  چوبی و آبی رنگ بود که بالای همه یا اونا هلالی شکل درست شده بود، کنار هر پنجره به طرف بیرون طاقچه داشت.. سمت چپ یک انباری که جلوش آب انبار قرار داشت و یک مطبخ کنار اون بود که خیلی تمیز و خوب در آورده بود ....دلم باز شد بر خلاف روزی که رفتم توی خونه ای که اوس عباس برام ساخته بود احساس خیلی خوبی داشتم و یه ذوق عجیب به دلم افتاد.... با خودم گفتم کاش اینجا رو می خریدم بعد فکر کردم نرگس به اونجام میرسی صبر داشته باش .....
با صاب خونه به توافق رسیدم... اون زمان خونه خیلی گرون نبود ولی بازم من می ترسیدم اگه یه وقت کارم نگیره و مشتری نداشته باشم چیکار کنم ؟
ولی بازم به خودم مسلط شدم و اونو قانع کردم که کرایه ش رو به موقع میدم ... و حالا اون به چه دلیل به من اعتماد کرد و ازم ضامن هم نخواست ، فقط خدا می دونه و بس .... آره به همین راحتی خونه رو به من اجاره داد من همون جا باهش قرداد بستم و دو ماه کرایه خونه رو هم دادم تا خیالم راحت باشه ... و کلید رو گرفتم ... من به صاحب خونه گفتم فردا اثاث میارم ..
چیزی که نداشتم و نمی خواستم اون بفهمه که من آه ندارم با ناله ام سودا کنم . تا فکر کنه من نمی تونم کرایه شو بدم  ....هم اینکه خجالت می کشیدم و باید برای این هم یه فکری می کردم .......
یک چیز دیگه ای نگرانم می کرد و اون این بود که صاحب خونه به طور مشکوکی زود راضی شد و هم در کرایه به من تخفیف داد و هم اسمی از ضامن نبرد و خیلی ساده به من اعتماد کرد... این برام عجیب بود ....
راستش ترسیده بودم ، چون من به اون گفته بودم تنها هستم شاید با خودش فکرایی کرده که به این آسونی خونه رو در اختیار من گذاشته بود... من هنوز سی و شش سال بیشتر نداشتم و جوون بودم پس باید احتیاط می کردم که مشکلی پیش نیاد و باعث درد سرم بشه  ..... وقتی برمی گشتیم اکبر هم به من گفت : عزیز جان یارو چقدر زود راضی شد انگار معطل ما بود نکنه ریگی تو کفشش باشه .
گفتم : نه بابا خوب خونه رو اجاره داد خیالش راحت شد دو ماه هم که پیش گرفته ...خوب شاید کار خدا بوده .......
تو راه بازم فکر کردم کلید تو دستم بود و باورم نمی شد این کار به این خوبی انجام شده باشه.  می ترسیدم خواب باشم و بیدار بشم و ببینم خبری نیست .... احساس کردم همون شبونه برم توی خونه خیالم راحت تره و تصمیم خودمو گرفتم ....
  حیدر دم در وایساده بود پیدا بود می دونست ما کجا رفتیم ....خوب کار ما طول کشیده بود و اونا نگران شدن ...حیدر  وقتی عصبانی میشد  درست شکل اوس عباس بالا و پایین می پرید من از حالتش فهمیدم ... ما رو که دید اومد جلو و دستشو زد به کمرش که دست شما درد نکنه زن داداش همین جور بی خبر میری سراغ خونه  اینه رسمش؟
 گفتم چی شده ؟ من کار بدی کردم داداش جون ؟
گفت : مگه قرار نبود همین جا بمونین ؟ پس چی شد ؟ گفتم : نه والله از اول هم قرار بود من برم خونه بگیرم چون پول نداشتم موندم....حالا یک کم دست و بالم باز شده ، چرا مزاحم زندگی شما بشم ؟ این جوری منم راحت ترم ولی شما باید بیان و بالای سر ما باشین تا مردم فکر نکنن که مرد نداریم شما باید مرتب خودتو نشون بدی...... آقا حیدر اگه ببینی چه خونه ای پیدا کردم شما هم راضی میشی .... خیلی دل باز و راحته می خوام امشب اثاث ببرم ولی شما فردا اون جا باش که با صاب خونه  آشنا بشین ،که بدونه ما بی کس و کار نیستیم ..
از این حرفای من بادی به غبغب انداخت و کمی آروم شد و عصبانیتش فرو کش کرد و گفت: معلومه که میام من که تنها تون نمی زارم .. ولی حالا چه اصرای داشتین خونه اجاره کنین ؟ از دست ما ناراحتی ؟ ملوک کاری کرده .....گفتم این حرفا چیه به اندازه ی کافی به من محبت کردین.... هر چی زودتر سر و سامون بگیریم بهتره .... گفت : حالا چرا امشب ؟ این قدر بهتون بد گذشته ... باشه صبح اول وقت میبریم دیگه  .....
گفتم به دو دلیل ....یکی اینکه می ترسم اوس عباس بیاد دوم اینکه اثاث که ندارم صبح روز روشن همه می ببینن....  نمی خوام صاب خونه بدونه ما چی بردیم تو خونه و فکر کنه نمی تونم کرایه شو بدم همین شبی بهتره من که چیزِ زیادی  ندارم  زود جمع میشه ..
قسمت نود و سوم-بخش دوم
حالا یواش یواش تهیه می کنم ، تا نرم درست نمیشه ....
زیر لب گفت : لعنت به تو عباس چقدر گفتم اگه پات تو خونه ی ما باز بشه از این جام آواره میشن گوش نکرد ......
 من و اکبر نهار نخورده بودیم نیره سفره رو انداخت نهار خوردیم..... و بعد همه با هم مشغول جمع کردن اثاثمون شدیم  ...خوب چیز زیادی که نداشتم بقچه ها رو پهن کردم و دو باره همه رو گذاشتم کنار در مثل کسی بودم که می خواد از چیزی فرار کنه .....همه چیز که حاضر شد اکبر و فرستادم دنبال درشکه  ............
همه ی اون چه که داشتم توی یک درشکه جا شد و اکبرم کنار درشکه چی نشست و کلید رو دادم بهشو اونو راهی کردم ، منو بچه ها از ملوک و حیدر خداحافظی کردیم ملوک طفلت مثل ابر بهار اشک می ریخت ....اون دختر مهربونی بود ولی من هم زبونش نبودم .. آیینه قران رو دادم دست نیره و پیاده راه افتادیم ..... به دنبال سرنوشتی نا معلوم .. اونجا دیگه دلیر نبودم خیلی ترسیدم از این که نتونم از عهده ی کاری که دارم می کنم بربیام و مسخره ی خاص و عام بشم......فکر کردم همینه که زن ها دوست دارن به یکی متکی باشن چون دلیر نیستن ...یه دفعه دیدم حیدر م با اصغر و محمود دارن  دنبال ما میان  ..... از اینکه اونام اومدن حالم بهتر شد و با خودم گفتم نرگس نترس با خدا ...هر چی می خواد بشه ,بشه .........
من حتی یک تیکه فرش هم نداشتم که توی یک اتاق بندازم .. رختخواب هم نداشتم تازه وقتی اثاثم رو بردم توی اون خونه عمق فاجعه رو فهمیدم......و متوجه شدم که عجله کردم و این وضع برای بچه ها خیلی سخته و ممکنه دیگه فراموش نکنن......
حیدر خیلی زود رفت و من موندم و سه تا بچه و یک خونه ی خالی.....حالا دیروقت بود و کاری نمی شد کرد دو تا پتو داشتم و باید یکی رو می انداختیم رو مون و یکی زیر و چهار تایی می خوابیدیم .....وسط حیاط مونده بودم با خودم گفتم نرگس چیکار کردی؟ حالا چی میشه؟ بچه ها سرما می خورن سر سیاهی زمستون ؟ این چه کاری بود ؟من خیلی هنر کنم کرایه ی خونه رو بدم و شکم بچه ها رو سیر کنم ...پس چه جوری این خونه رو پر کنم ... چشمم افتاد به بچه ها که اونام هاج و واج منو نیگا می کردن .... گفتم چرا وایسادین بریم اول مطبخ رو درست کنیم اتاق ها هم که خوبه همه چیز مرتبه بچه ها یادتون باشه وقتی خواستیم وسیله برای خونه بخریم اول یک گرامافون بخریم که خیلی واجبه ، کوکبم که نیست هی ایراد بگیره .... هر سه تایی با این حرف من به خنده افتادن و رفتیم تا همون وسایل کم رو جا به جا کنیم اکبر رو فرستادم تا تخم مرغ بخره و نون و گوجه فرنگی تا املت درست کنم  .....به نیره هم گفتم تلمبه بزن تا حوض پر بشه .....یه دستمالم دادم به ملیحه و گفتم این اتاق رو دستمال بکش تا توش بخوابیم ..... اکبر برگشت و منم سه فیتیله رو روشن کردم و املت رو حاضر کردم .
خیلی زود کارامون تموم شد....  توی اتاق کوچیکه پتو رو پهن کردم و سفره انداختم  و صدا کردم بچه ها شام حاضره بیاین ....
که صدای در اومد یک لحظه فکر کردم صاب خونه اومده و موندم چیکار کنم به اکبر گفتم برو ببین کیه اگر صاب خونه بود راش نده بیاد تو برو بیرون باهاش حرف بزن بدونه نباید بیاد تو خونه.... ولی در که باز شد سر و صدای زیادی بلند شد .....
حیدر و ملوک با یک فرش و دو دست رختخواب و مقداری غذا و میوه اومده بودن  , کوکب و حبیب  هم دوتا پتو آورده بودن  ولی زهرا قابلمه لوبیا پلویی که برای خودشون درست کرده بود با سبزی خوردن و ترشی برای ما آورده بودن و یه دفعه خونه شلوغ شد و بچه ها خوشحال شدن .... من که سعی می کردم اونا رو بخندونم و موفق نمی شدم حالا به راحتی می خندیدن و با هم شوخی می کردن  دخترا بعد از مدت ها لبشون به خنده باز شده بود و من اینو به فال نیک گرفتم ...... اولین شب بود و من تو این چیزا خرافاتی بودم و چون بچه هام خوش بودن و خنده های کوکب رو می دیدم خیلی خوشحال می شدم اونا بیشتر از این خوشحالی می کردن که می تونستن از این به بعد بدون ملاحظه بیان پیش من.......
قسمت نود و سوم -بخش سوم

سفره رو بزرگ کردیم و همه ی غذا ها رو توش گذاشتیم و دور هم شام خوردیم و آخر شب که اونا رفتن دو دست رختخوابی که حیدر آورده بود پهلوی هم انداختم و از پتو ها هم برای اکبر جا درست کردم و دراز کشیدیم  .... با خودم گفتم نرگس دیدی ؟ حالا بازم شک کن ......
نمی دونم چرا اونشب برای من خیلی خاص بود شاید برای اینکه اولین خونه ای بود که من
 بی واسطه ی مردی تو زندگیم داشتم و این بهم احساس خوبی می داد ... یا اینکه از موندن تو خونه ی حیدر راحت شدم .....اکبر یک طرفم خوابید و ملیحه تو بغلم و نیره هم اون طرف هیچ کدوم خوابمون نمی برد .....
کمی ساکت بودیم و نگاهمون به سقف .... بالاخره نیره گفت : عزیز جان حالا چی میشه ؟ گفتم چی داره بشه؟ داریم زندگی می کنیم دیگه، تو نگران نباش ، خودم همه چیز رو درست می کنم ..... اکبر گفت : من دیگه مدرسه نمیرم تا همین جا بسه حالا من دیپلم نگیرم چی میشه می خوام برم سر کار باید بهتون
 کمک کنم .... گفتم: نه نمیشه من همه ی این کارا و می کنم که شماها درس بخونین این کارو نکن دوست دارم تو تحصیل کرده باشی یه آقا بشی اونوقت که به من کمک می کنی .... ملیحه هم خودشو داخل کرد و گفت منم برات خیاطی می کنم عزیز جان . دلشو قلقلک دادم و گفتم تو هیچ کاری نکن قربونت برم تو ته تاقاری منی یعنی باید نازتو بکشم عزیزم.... گفت عزیز جان یه قصه بگو ...
گفتم خوب چی بگم ؟ گفت خاله سوسکه رو بگو .. گفتم نه دیگه از خاله سوسکه حالم بهم می خوره ..خوب قصه ی کدو قلقله زن رو می گم ....یکی بود یکی نبود............
بچه ها که خوابیدن ولی من از بس نگران اونا بودم تا نزدیک صبح خوابم نبرد .... 
اونسال پاییز خیلی سرد بود و سوز بدی داشت ولی من نتونستم بخاری بخرم و فقط یه کرسی تهیه کردم و یک لحاف کرسی سفارش دادم و چند تا تشک و بالش و مقداری گوله ی خاکه ذغال برای کرسی.... ذغال سنگ گرون بود و من دیگه می ترسیدم پولام خرج کنم نکنه بچه ها گرسنه بمون پس روز و شب خیاطی می کردم کار گلدوزی زیاد سود نداشت برای همین قبول
 نمی کردم  ...بازم با اینکه خونه ی بزرگی گرفته بودم فقط از یک اتاق کوچیک استفاده می کردیم و من حتی چرخ خیاطی رو هم روی کرسی گذاشته بودم و همون جا کار می کردم از اقبال بد من زمستون سرد و بدی هم شد ، شاید مثل سالهای قبل بود ولی ما چون سرما می خوردیم و اتاق گرم نداشتیم ، اونقدر بهمون سخت می گذشت.... هیچ کس دلش نمی خواست از زیر کرسی در بیاد منم که خیلی بچه ها مو دوست داشتم خودم همه ی کارارو می کردم ...
بچه ها تا گردن می رفتن زیر کرسی و درس می خوندن و من می دوختم و می دوختم هیچ چیز نمی تونست جلوی منو بگیره چون می دونستم که شکم این بچه ها به دستهای من بستگی داره ....حالا نیره هم نمی تونست به من کمک کنه در حالیکه کار اون تو دست دوزی از منم بهتر بود دستهای خودم اغلب از سرما حرکت نمی کرد و درد می گرفت و مجبور بودم ببرم زیر کرسی تا گرم بشه .....بعضی وقت ها به اکبر نمی گفتم که چیزی لازم داریم خودم که میرفتم سفارش ها رو تحویل بدم همه چیز می خریدم ..
بهمن ماه بود برف تا زانو بالا اومده بود و همین جور هم میومد ... دوشنبه بود  ...بچه ها که رفتن مدرسه چند دست لباس دوخته بودم بر داشتم وراهی خونه ی عزیز خانم شدم ...چند قدم که رفتم پشیمون شدم چون نه درشکه ای بود نه ماشینی ...خواستم برگردم ولی یادم افتاد که به پول احتیاج دارم... اگر نرم باید تا جمعه صبر کنم .....نمیشد، باید هر طوری شده خودم برسونم به خونه ی عزیز خانم  ...این بود که به راهم ادامه دادم راهی که آینده ی من توی اون بود و نمی دونستم .....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.