من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

85


قسمت هشتاد و پنجم
ناهید گلکار

تلخ بود و سنگین فقط با خودم تکرار می کردم حالا چیکار کنم ؟ روی پله ی یه خونه نشستم چادرم رو کشیدم روی صورتم و زار زدم.... صاحب خونه اومده بیرون و هراسون می پرسیدن چی شده آبجی ؟ کمک می خوای ؟ بلند شدم و همون جور که گریه می کردم گفتم ، آره کمک می خوام خیلی هم کمک می خوام یکی به دادم برسه و راه افتادم و از اون جا دور شدم . یه دفعه دیدم جلوی در خونه ام ...خودمو به زیر زمین رسوندم در رو بستم و افتادم روی پشتی و چند ساعت هم اونجا به حال خودم گریستم ...بعد نشستم اشکهام پاک کردم ... به فکر بچه ها افتاده بودم چند ساعت بود از اونا خبر نداشتم  وضو گرفتم رفتم بالا ، هر سه  گوشه ای گز کرده بودن و اشک می ریختن ...
به نیره گفتم شام امشب با تو بلند شو برامون یه چیزی درست کن که خیلی خوشمزه باشه ، مگه آخر دنیا شده ؟ چقدر بشینم اون بره صبح بیاد؟ حالا خبرش یک دل یک جهت رفت و خیال ما رو راحت کرد ، من که نمُردم ..بعد به نماز وایسادم حالا چقدر طول کشید نمی دونم ...اصلا چند رکعت خوندم هم نمی دونم ... سلام نمی دادم و هی می نشستم و بلند می شدم...تا خسته شدم ... بعد  گلدوزیم رو آوردم و نشستم به دوختن.... به اکبر هم گفتم مگه نگفتی مرد شدی ، بدو تو بخاری ذغال سنگ بزار دیگه مرد این خونه تویی یادت باشه فردا کرسی رو هم تو باید بزاری ....
بچه های معصوم من نمی دونستن صورت قرمز و چشما های ورم کرده ی منو باور کنن یا حرفام همه شون وضعیت رو درک می کردن و غصه می خوردن ... نیره با چشم گریون رفت و اکبر عصبانی از دست آقاش کاری رو که گفته بودم انجام داد ملیحه اومد رو پام نشست و با چشم های غمگین به صورت من نگاه می کرد ولی حرفی نمی زد ...
بچه ها که خوابیدن باز احساس تنهایی و غربت کردم جگرم  آتیشی گرفته بود که با هیچ آبی خاموش نمیشد  ولی حالا دیگه می دونستم که نباید منتظر باشم و اوس عباس دیگه نمیاد و ناباورانه به در خیره شدم .... یاد اون روزی افتادم که حاجی منو کتک زده بود حالا فکر می کردم حالم از اون موقع هم بدتر اعضای بدنم داشت از هم می پاشید.... و تنها فکری که داشتم این بود چیکار کنم ؟چرا این کارو کرد ؟مگه منو دوست نداشت ؟ مگه نمی گفت عاشق منه ؟ پس چی شد عشق که یک شبه از بین نمیره شاید دورغ گفته تا منو آزار بده ....این افکار مثل خوره افتاده بود به جونم و راحتم نمی گذاشت... 
پولی که با اکبر فرستاده بود تموم شده بود پس اندازم هم خرج شد حالا  مجبور بودم برم سراغ طلا هام ...
چند تا اشرفی داشتم تصمیم گرفتم اونا رو بفروشم تا بچه ها احساس بدی نداشته باشن وقتی برگشتم رقیه اونجا بود خودش تو بغلم انداخت و هق و هق گریه کرد گفت پس چی شد؟ نرگس اون همه علاقه چی شد؟ گفتم آبجی بیا حرف خودمون بزنیم ...اون رفت تموم شد حالا باید ببینم چیکار باید بکنم ... زد پشت دستش که : خاک عالم بر سرم چی داری میگی ؟ برو بزن زنیکه رو جر و واجر بده منم میام .. گفتم یک بار دیگه در این مورد حرف بزنی باهات می بُرم دیگه خواهر من نیستی .... شنیدی گفتم اسمش نبر ....خوب بگو قاسم با من چیکار داشت اومده بود من نبودم ...
گفت : وا؟ قاسم ؟ اومده بود اینجا ؟ نمی دونم والله .. ولی نرگس تو رو خدا بیا یه کم حرف بزنیم غم باد میگیری ها ..
گفتم نترس اوس عباس که  اول و آخر دنیا نیست تا حالا منو می خواست حالا نمی خواد زور که نیست ، عزت و محبت رو به زور آدم از کسی نمی خواد که....  ول کن من باید یه فکری برای خودم بکنم ...نگاه مشکوکی به من کرد و سرش جنبوند و گفت :خدا کنه این طوری باشه ....که ربابه هم از راه رسید ... عزا گرفتم حالا با اینکه دلم خون بود باید اونو آروم می کردم . ربابه لاغر و باریک بود از دم در زد تو صورتشو زد روی پاش و اومد بالا و رو به من دو دستی زد تو سر خودش و گفت : واویلا ...واویلا ...خاک بر سرمون شد بیچاره نرگس ..بدبخت نرگس ...سیاه بخت نرگس ... و رقیه هم پا به پاش گریه می کرد ... هر دو شون ول کردم رفتم زیر زمین حوصله ی حرفای اونا رو نداشتم ..که دیدم ملیحه تو زیر زمین داره گریه می کنه پرسیدم چی شده ؟ گفت : خاله رقیه میگه آقات گور به گور شده .عصبانی رفتم بالا , همین طور که می لرزیدم گفتم: ببینین یک کلمه ..فقط یک کلمه تو این خونه دیگه در این این مورد حرف بزنین هر چی دیدین از چشم خودتون دیدن بسه دیگه تموم شد ..نمی خوام بچه هام ناراحت بشن ...من بدبخت نیستم اوس عباس بدبخت چرا من ؟ مگه من گناهی کردم که بدبختم ؟ اون بیچاره اس که نه راه به خونه اش داره نه راهی برای بچه هاش که دیگه پدری کنه ...من کجام بدبخته اوس عباس نیومد به جهنم که نیومد فدای سرم خودم که نمردم تا حالام من اون اداره می کردم که خودشو بدبخت نکنه وگرنه تا حالا صد دفعه کارش به جای باریک کشیده بود , ول کن خواهر مگه از خونه ی حاجی با دو تا بچه بیرونم کردن...
هشتاد و پنجم -بخش.دوم

...مردم ؟ سخته می دونم سخته ولی برای من غصه نخورین
تو رو خدا کمک بکنین به درد دلم گوش کنین ولی این کارا رو نکنین دوست ندارم  خواهش می کنم  ....
چند دقیقه بعد هر دو تا شون با لب و لوچه ی آویزن رفتن و من موندم با یک خونه ی پر از غصه ....
با خودم گفتم : نرگس خودت که نمُردی کار کن و پول در بیار دیگه شبها منتظر کسی نمیشی دیگه فردا سر پیری یه بچه تو بغلت نیست .. دیگه کسی نیست که حرف حرف اون باشه و دائم نگاه کنی اون چی می خواد ... حالا خودتی و خودت و بچه هات ، شاید هم خدا دعای خودت مستجاب کرده که اون این جوری از این خونه دور کرد ....باز فکر کردم نرگس اگر خان باجی بود چیکار می کرد ؟ نمی تونستم تصور کنم...خان باجی رو تو حال روز خودم....نه امکان نداشت آخه  نمی شد.... فکر نمی کنم اصلا خان بابا جرات چنین کاری رو داشته باشه ....
بچه ها که از مدرسه اومدن بوی غذا به اونا گفت که مادرتون حالش بهتره ... اکبر تا من دید پرید و منو بغل کرد و هی من ماچ کرد  گفتم: خدا به خیر کنه چی شده من عزیز شدم ... گفت شما همیشه عزیزی من خودم یک روز حساب اون مرتیکه رو می زارم کف دستش صبر کن ..... داد زدم سرش تو غلط می کنی کار من و آقات به شماها مربوط نیست حق ندارید هیچ کدوم بهش بی احترامی کنین دیگه تو روتون نیگا نمی کنم......
این به خاطر اوس عباس نبود ..نه به فکر اون نبودم از این می ترسیدم اکبر کاری دست خودش بده و دلم نمی خواست بچه هام با کینه از پدرشون بزرگ بشن ....
هنوز نمی دونستم واقعا چه بلایی سرم اومده هنوز گیج بودم ….انگار دنیام رفته بود توی یک دود غلیظ ...حتی نمی تونستم ببینم اطرافم چی می گذره ......هیچ کس رو نمی خواستم ولی وقتی یک روز صبح خان باجی اومد فهمیدم که چقدر بهش نیاز داشتم .....
من و ملیحه تو خونه تنها بودیم که صدای در بلند شد.... دلم فرو ریخت باز هم احمقانه منتظرش بودم  من کولون در رو مینداختم که نکنه اوس عباس با کلید بیاد تو برای همین خودم باید در و باز می کردم ...
با احتیاط گفتم کیه ؟ صدای خان باجی که شنیدم قلبم آروم گرفت و با عجله درو باز کردم ... سعی کردم مثل قبل باهاش بر خورد کنم که چیزی نفهمه و ناراحت بشه.. اونم منو بوسید و گفت: اینا رو بزار تو... مقدار زیادی شیر و ماست و تخم مرغ و مرغ و گوشت و خلاصه هر چی که دم دستش بود آورده بود برای ما ......و گفت : اینا خراب نمیشه حالا  بریم زود تر تو که خیلی سردمه..... کرسی داری ؟
 منتظر جواب من نشد و خودش گفت :  آره می دونم داری تو با عرضه تر از اونی هستی که تنه لشی مثل عباس که از زندگیت بره لنگ بمونی ..... من فهمیدم که اون از همه چیز خبر داره و برای همین اومده ..
همین طور که حرف می زد تند تند خودش رسوند به کرسی و رفت زیر اون و بعد ملیحه رو بغل کرد و بوسید و از کیفش یک نون شیر مال در آورد و داد به اون و گفت برو  اون اتاق بازی کن تا من نگفتم نیا ...من داشتم چایی رو روبراه می کردم صدام کرد ... بیا اینجا که دلم داره می ترکه.. آب روی بخاری جوش بود ریختم تو  قوری و چایی رو دم کردم و  سماورم روشن کردم و رفتم پیشش زیر کرسی نشستم ... تو فکر بود باز پرسید خوب تا حالا چیکار کردی ؟ شونه هامو بالا انداختم و گفتم چیکار می خواستم بکنم ؟ وقتی فهمیدم که گفتن کار تموم خودشم دیگه نیومد ... پرسید اصلا ماجرا رو بگو ببینم  خوب چی شد این کارو کرد؟ ....
براش ماجرا رو تعریف کردم .....با ناراحتی گفت : نرگس حلالت نمی کنم اگر باز خودت  مقصر بدونی تا حالا هم هر گنده کاری کرد تو گفتی اگه من فلان و بیسار نمی کردم.... غلط کرده رفته همچین (....) خورده تف بروش بیاد مرتیکه ی جواللق ...رفتم سر کارش رو پنهون کرد و نیومد جلو و گرنه چنان می زدم تو فکش دندوناش بریزه  و دهنش پر از خون بشه.... خوب تو چیکار کردی بگو ببینم ؟ گفتم : وا چیکار کنم خان باجی ؟ با تعجب پرسید یعنی چی چیکار کنم ؟ نرفتی بزنی تو صورتش و تف کنی بهش ...؟ گفتم نه هیچ کاری نکردم رغبت ندارم اصلا بهش فکر کنم حالم بهم می خوره. گفت: باید می رفتی گیس اون زنیکه رو می گرفتی و می کشیدی رو زمین ... گفتم نه خان باجی من اهل همچین کاری نیستم ...اون زن بدبخت هم حتما گول چرب زبونی های اون خورده اونم یه زنه دیگه نمی خوام  از این کارا بکنم تن خودم بیشتر می لرزه الان که شما می گین تمام تنم بی حس  شده  چه برسه به این که بخوام این کارا رو هم بکنم ....ولش کن تا حالا خواسته حالا نمی خواد زوری که نیست ...تازه آبرو ریزیش از همه بدتر تمام مردم فکر می کردن ما عاشق و معشوقیم (بغض گلومو گرفت ) حالا دلشون خنک میشه مخصوصا اگه بشنون من این کارو کردم خیلی بد میشه, نه  من این مستمسک رو دست مردم نمیدم ....به درد سرش نمی ارزه.....
قسمت هشتاد و پنجم- بخش سوم




خان باجی با عصبانیت گفت : غلط کرده ... هر کس هر کاری دلش بخواد باید بکنه؟ امروز می خوام پنج تا بچه پس میندازم فردا نمی خوام ولشون می کنم به امون خدا ؟ مگه شهر هرته ...به خدا اگه دستم به
ش برسه دمار از روزگارش در میارم..
 آخه این طفل معصوم ها چه گناهی دارن ؟ تو از حق خودت میگذری از حق بچه ها که نباید بگذری ...... دیگه این حرفا رو برای خودتم تکرار نکن ....
گفتم خان باجی بزار با این حرفا خودم آروم کنم اگر نه دیوونه میشم با تکرار این حرفا خودم قانع می کنم ....
ولی من حقمو میشناسم ....باید بگیرم ولی از کی؟ باید راه داشته باشه ؟ راه نداره که ..... شما نگران من نباش........
بلند شدم تا چایی بریزم و گفتم منو بگو خان باجی همش فکر می کردم اگه دور از جون شما جای من بودین چیکار می کردین ولی مثل اینکه .......

حرف منو قطع کرد و گفت : از من نپرس ننه .. که شاید مثل تو به هیچ کجام حسابشون نمی کردم و می ذاشتم برن گم بشن ....همین کاری که تو کردی راستش نرگس ,مادر... این بدترین تنبیه برای اوس عباسه باشه که غیضش بگیره... من اونو میشناسم ....حالا فکر می کرد تو دنبالش میری و التماس می کنی ولی تو رو نشناخته بود ......
به خدا من عباس رو می شناسم اگه نری سراغش تلافی می کنه و بد از بدتر میشه ......باید یه فکری بکنیم .......

گفتم خان باجی اگه قراره من تا آخر عمر بترسم که این کارو نکنم اون تلافی می کنه اون کارو نکنم برام بد نشه همون بهتر که یک دل یک جهت وایسم جلوش دیگه می خواد چیکار کنه برای اینکه من قهر کردم این کارو کرد حالا بیاد من بکشه به خدا کَکَم نمی گزه ..... هر کاری می خواد بکنه ,بکنه ....

خان باجی سری تکون داد و گفت :من همیشه تو رو تحسین می کردم خان بابا هم همینطور از وقتی حیدر اومد و گفت که عباس چه دسته گلی به آب داده  مثل مرغ پر کنده شد آروم و قرار نداره ...می خواست خودش بره و اونو بزنه من نگذاشتم ترسیدم سکته کنه  .. .....
گفتم: نه بابا چه کاریه پیر مرد گناه داره حالا گیریم رفت و اونو  زد بعدش چی ؟ چه اتفاقی میفتاد؟ فایده نداره که کاریه که نباید میشد شد....
قسمت هشتاد و پنجم -بخش چهارم


خان باجی گفت : آخه بیشعور زندگی خودش خراب کرد همه ی تهرون به حال شما غبطه می خوردن ... هر کی منو می دید تعریف می کرد,  اِ..اِ ..اِ چه طوری آتیش زد به زندگیش آخه نمی دونم والله شاید اگر باهاش حرف می زدم اینقدر بی قرار نبودم ...
خان باجی اونشب رو پیش من موند و تونست کمی منُ آروم کنه بالشتم رو گذاشتم نزدیک اونو کنارش خوابیدم از دیدن اون همیشه احساس خوبی پیدا می کردم  و اون زمان بیشتر از پیش بهش نیاز داشتم.
اوایل اسفند بود در کمال ناباوری هیچ خبری از اوس عباس نداشتم اگرم کسی خبر داشت جرات نمی کرد به من بگه تو خونه ی ما اصلاً حرفی از اون زده نمی شد  ....ولی نگاهمون غم اونو داشت و جای خالی اون یه جورایی نمی گذاشت که هیچ کدوم رنگ شادی رو ببینیم هر کاری می کردیم نمی شد اون خونه ماتمکده بود ....
از همه بیشتر اکبر عصبانی و پرخاش گر شده بود و به خاطر هر چیزی داد و هوار راه مینداخت .... می خواست برای دخترا پدری کنه و مسئولیت اونا رو به شونه های کوچیکش بگیره ....خوب معلوم بود که سختش بود و اذیت می شد یک بار بهش گفتم من اشتباه کردم به تو گفتم که حالا مرد خونه ای لازم نیست بزرگتری کنی بازم عصبانی شد و بعدم با بغض خوابید ....
دلم براش می سوخت .....اون الان در حال رشد بود و احتیاج به پدری داشت که تحسینش می کرد و این ضربه برای روح کوچیک اون خیلی زیاد بود نه تنها اکبر بقیه ی بچه ها هم همین احساس رو داشتن .....
تا اینکه کسانی که برای دیگ سمنوی من نذر داشتن اومدن و منو یاد نذرم انداختن زود گندم گرفتم و خیس کردم ....و تونستم به موقع اونا رو برسونم ......
باز مثل هر سال عباس آقا جمشیدی و آقاجان خرج شام رو دادن و منم با فروش گردنبدی که اوس عباس برام خریده بود  بساط سمنو پزون رو راه انداختم .....
عباس آقا شوهر ربابه ، حبیب شوهر کوکب و رضا شوهر زهرا و قاسم پسر رقیه  و اکبر و حیدر که از شب قبل برای کمک اومده بود به خوبی به همه ی کارا رسیدن ........ 
همه چیز مثل سالهای قبل بود رفت و آمد ها مهمون ها دعاها و نذری ها....
هیچ چیز فرقی نکرده بود  فقط یک نفر نبود ... و همون باعث می شد شور و حال هر سال رو نداشته باشه ......مگه می شد ؟ فراموش کردن اوس عباس و ندیده گرفتن اون  ... خیلی برام سخت بود از حرف مردم هم می ترسیدم اگه بیان و بخوان منو ناراحت کنن ؟ 
اگه بخوان دق و دلی اون کارایی که اوس عباس با من می کرد و مورد حسادت اونا می شد حالا به روم بیارن باید چیکار می کردم ....ولی هیچ کس حتی یک نفر سراغ اوس عباس رو نگرفت و ازم در موردش نپرسید انگار اصلا نبوده ....
من اون سال بیشتر از همه خودم دیگ رو هم می زدم چون اولاً می خواستم با کسی رو برو نشم دوماً می تونستم اونجا گریه کنم و کسی به من ایرادی نمی گرفت... اگر این کارو نمی کردم دلم می ترکید ... و از فاطمه ی زهرا می خواستم که مهر اوس عباس رو از دلم ببره و به روح و جسمم قرار بده ....
یک بار قاسم اومد جلوی من وایس
اد و گفت خاله بده به من خسته شدی ...حسوم رو دادم به اون ، اومدم که برم گفت :خاله جون منم آخه حاجت دارم ...گفتم قربونت برم حاجتت چیه ؟گفت : یادته یه قولی به من دادی ؟ گفتم نه خاله جون چه قولی ؟ گفت بَه خاله ؟ یادت نیست قول دادی من دامادت بشم ؟ گفتم آره یادمه کی از تو بهتر ولی اگه نیره رو می خوای صبر کن هنوز خیلی کوچیکه توام هنوز وقت زن گرفتنت نیست صبر کن اگر دو سه سال دیگه بازم خواستی می دمش به تو من که خودم خیلی تو رو دوست دارم ولی هنوز زوده گفت : پس همین جا قسم بخور که فقط نیره رو بدی به من ....گفتم : باشه قربونت برم ولی توام قول بده که اصرار نکنی و صبر کنی .....
وقتی که همه مشغول خوردن شام بودن  حبیب و رضا قابلمه ها رو از دم در  می گرفتن و می دادن به اکبر و قاسم و اونا می دادن به آشپز و عباس آقا جمشیدی ظرفا رو پر می کردن  و همین طور اونا رو برگردونند دم در و به دست مردم می دادن ....
 ملیحه داشت با دختر رقیه و چند تا بچه ی دیگه بازی می کرد ....من دیگه ندیدمش و داشتم پذیرایی می کردم که یه دفعه دیدم  داره یه گوشه گریه می کنه دیس پلو دستم بود  فوراً  دادم به زهرا  و رفتم ببینم چی شده .....بچه ام دو تا دستشو گذاشت دم گوش منو سرشو آورد جلو و آهسته گفت : آقاجون اون ور خیابون داشت سیگار می کشید و ما رو نیگا می کرد و گریه اش شدید تر شد و خودشو انداخت تو بغل من .....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.