من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

75


قسمت هفتاد و پنجم

ناهید گلکار


فردا صبح خیلی عادی رفت سر کارو و دوباره شب نیومد ....سپیده زد و چشم من به در خشک شد هزار فکر کردم اگر او هم بلایی سرش بیاد چیکار کنم خیلی دوستش داشتم و نمی تونستم ناراحتی اونو ببینم ....
فردا هم نیومد نزدیک غروب بود که صدای پاشو شناختم با سرعت رفتم زیر زمین ... اومد خونه ... بچه ها هم اونجا بازی می کردن ...خرید کرده بود نون و میوه و گوشت و سبزی خوردن و یه کم خرت و پرت دیگه ...... اومد پایین و خریدشو داد به زهرا که اونا رو جا بجا کنه بعد اومد جلوی من نشست و گفت خوبی ؟ بهتر شدی ؟ با سر اشاره کردم آره ...گفت ببخشید دیشب با یک عده از رفقای قدیم بودیم خونه ی یکی خوابم برد صبح هم رفتم سرکارخوب به هر حال که تو نمی خوای منو ببینی ...برات فرقی نداره .
دیدم نمی شه اونو ول کنم سرش به هزار جا باز میشه گفتم : چرا این طوری میگی یه کم بزار برای بچه ام عزا داری کنم خوب، مرد چرا بهم فشار میاری فکر می کنی من نمی خوام خوب شم چرا به خاطر تو و بچه هام می خوام ....دلم
می خواد به زندگی عادی بر گردم مثل قبل خوشحال بشم و از ته دل بخندم (به گریه افتادم و صورتم خیس اشک شد )می خوام اوس عباس به خدا دلم می خواد ولی تو باید کمکم کنی تنهایی نمی تونم  ؟....
مثل بچه ها زد زیر گریه و سرشو گذاشت تو دامن من و دراز کشید و گفت : به خدا منم ناراحتم ...نمی تونم غصه های تو رو از دلت بیارم بیرون از روت خجالت می کشم میگم تقصیر من نبود ولی بود نرگس خیلی دارم عذاب می کشم کاش اون روز اصرار نمی کردم با خودم ببرمش ..کاش اصلا می زاشتم تو خونه پیش خودتت باشه .....یا کاش اون روز مواظبش بودم و حواسم ازش پرت نمی شد ....اینا دارن عذابم میدن و مثل خوره داره وجودمو  می خوره .....ولی یه چیزی هست....من فکر می کنم که ما رو چشم کردن نرگس, داره بینمون سرد میشه،از این حرف ترسیدم دلم نمی خواست  چنین حرفی رو بشنوم ، این بود که دستم رو بردم روی سرش و نوازشش کردم و با خودم گفتم نرگس اگه عشق اوس عباس رو هم از دست بدی؟اگه دیگه دوست نداشته باشه ؟ دیگه میمیری پس هواشو داشته باش .....
این شد که از اون به بعد هر چقدر در دلم خون گریه می کردم اسم رجب رو به زبونم نیاوردم و فقط اونو توی وجودم نگه داشتم و بس...  
 مادر یدالله اومد پیش من و ازم پرسید کی می تونه عروس شو ببره ؟ برام فرقی نمی کرد گفتم هر وقت می خواین بدون مراسم ببرین من حوصله ی عروسی گرفتن رو ندارم اونام قبول کردن و ده پانزده روز دیگه مراسم عقدی برگزار کردیم و زهرا رو با جهازی که از قبل براش تهیه کرده بودم و اوس عباس خریده بود به خونه ی بخت فرستادیم .....

موقع رفتن زهرا رو محکم بغل کردم و به سینه فشردم و گفتم ببخشید که عروسی که تو دلت می خواست نشد و اون که گریه می کرد گفت : اگه شما هم می خواستید من نمی خواستم وقتی رجب تو عروسی من نیست هیچ کس نباشه ......
و همین طور ساده اونو بردن آبجی ربابه و دخترش محترم همراه او رفتن و شب رو خونه ی اونا خوابیدن و صبح پیش من اومدن تا بگن زهرا چه حال و روزی داره .

  اینکه  حالا من دست تنها شدم و بزرگ ترین یار و یاور من رفته بود  و مسئولیت همه چیز به گردن خودم افتاده بود از یک طرف جای خالی اونم برام سخت شده بود  .
اون تازه گی ها بود که سری تو سرا در آورده بود و با هم درد دل می کردیم و حالا خیلی زود تر از اونی که فکر می کردم ازم جدا شد .

(اینجا عزیز جان یه نفس بلند  کشید و گفت اتفاقا راحت شدم که برای تو تعریف کردم از اون روز به بعد نتونسته بودم در موردش حرف بزنم .........)
ربابه و دخترش محترم  تا غروب پیش من موندن شاید فکر می کرد روز اول منو تنها نزارن و قصدشون این بود که وقتی اوس عباس اومد برن ولی هوا داشت تاریک می شد و از اون خبری نبود  ...احساس خوبی نداشتم دلم می خواست تنها باشم ولی روم نمی شد به ربابه بگم برو ...  اوس عباسم  نیومد که نیومد دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ....نق و نق ربابه هم که می خواست بره و منتظر اوس عباس بود از طرفی آزارم می داد ...

بالاخره شام رو آوردیم و خوردیم و جمع کردیم و حرف زدیم ربابه چند دقیقه یک بار می پرسید نیومد؟سئوالش منو عصبی می کرد ولی بازم با خونسردی می گفتم نه ....
می دونستم که حتما مست میاد و این بار آبروی من میره و ربابه کسی نبود که بهش سفارش کنم و اونم گوش کنه و به کسی نگه ....خیلی از دست اوس عباس کفری بودم ....بالاخره جا پهن کردم و ربابه و محترم خوابیدن و خودم روی پله های حیاط نشستم و منتظر موندم ......
نیمه های شب صدای آواز خوندن اوس عباس به گوشم خورد پریدم در و باز کردم تا یواشکی اونو ببرم بخوابونم تا کسی نفهمه, ولی اون با صدای بلند می گفت نرگس دوست دارم ..... نرگس ... نرگس ..
قسمت هفتاد و پنجم-بخش دوم

 


زیر بغلشو گرفتم که ببرمش تو اتاق خودمون ولی اون منو بغل کرده بود و می خواست منو ماچ کنه.... حالم داشت بهم می خورد هی سرمو می کشیدم و بهش گفتم : نکن ، برو بخواب تا حالت خوب بشه ...
شروع کرد به داد زدن که ....می خوای من ماچت نکنم بهانه درمیاری ؟ می دونم ...می دونم که دیگه منو دوست نداری از اول هم دوست نداشتی حالا رجب رو بهانه کردی می دونم دلت کجا بنده ...بعد صدای بلند تر شد و یواش یواش شروع کرد به عربده کشیدن  و ربابه و محترم هراسون از خواب بیدار شدن و اومدن ...و اونو به اون حال روز دیدن ...هی می زد پشت دستش و می گفت ...خدا مرگم بده ..خاک بر سرم اوس عباس نجسی می خوره ؟ چشمم روشن آفرین .....چی فکر می کردیم و چی شد ؟
من فقط اشک می ریختم برای آبروم برای عزتم که از بین رفته بود ....ربابه خیلی تعجب کرده بود اصلا تو خانواده ی اونا کسی که مشروب می خورد طرد بود ....برای همین اگه به خودش بود همون شبونه از خونه ی من می رفت .....با هزار زحمت اونو خوابوندم و خودم رفتم تو زیر زمین تا چشمم به ربابه نیفته .با خودم گفتم این طوری نمیشه نرگس باید یه فکری بکنم اول به نظرم رسید برم پیش خان باجی ولی دلم نمی خواست اونم بفهمه که اوس عباس نجسی می خوره گفتم باهاش قهر کنم و از خونه برم که دیدم اینم کار احمقانه ای و دوست ندارم .....
بعد فکر کردم نرگس خودت باید راه چاره رو پیدا کنی این طوری زندگیت خراب میشه ........
صبح وقتی ربابه برای نماز بیدار شد من هنوز پایین بودم و دنبال راه چاره ای برای شب زنده داری های اوس عباس می گشتم ..
آبجیم انگار با منم قهر بود وضو گرفت و ژاکتشو پیچید دورشو رفت بالا منم وضو گرفتم و دنبالش رفتم اون تا رسید تو اتاق یه سقلمه زد به محترم که پاشو نمازتو بزن کمرت بریم خبرمون  .....
پرسیدم آبجی از چیزی ناراحتی؟ ....ربابه دستشو کوبید بهم که خاک بر سرم تازه می پرسه چرا ناراحتی ..نمی دونم والله شما بگو دیگه چی می خواستی بشه ما اینجا نون یه عرق خور و خوردیم... گناهه ...گناه ..والله نمازمونم قبول نیست باید بریم خونه قضا شو بخونیم ......
گفتم وا آبجی؟ چرا این طوری می کنی نمی بینی چه قدر ناراحته دفعه ی اولشم بوده من وا دارش می کنم توبه کنه خودتو ناراحت نکن ...ربابه وسط حرف من به نماز وایساد و چیزی نگفت....اما همین که نمازش تموم شد مثل اینکه توی نماز بهش فکر کرده بود داد زد می دونی تو خونه ای که نجسی خورده بشه ملائک تا چهل روز پیداشون نمی شه ؟ منم دیگه طاقم تموم شد ...آخه  تا صبح هم نخوابیده بودم با ناراحتی گفتم : خوب پیداشون نشه الان اینجا چیکار دارن که بیان چهل روز دیگه بیان ....ولی وقتی اومدن  رجب رو با خودشون بیارن که منو اوس عباس خیلی دل تنگیم ... اوس عباس داره دق می کنه آبجی  داره از غصه دق می کنه فهمیدی؟  بعد شما دارین چی میگین چرا حال اون بد بخت رو نمیبینی ؟ خوب مرده دیگه ول کن آبجی...... یه کم به من چپ ,چپ نیگا کرد و  با عجله دست محترم رو گرفت و از خونه ی ما رفت...خیلی هم  عجله داشت , فکر کنم رفت تا بقیه ی فامیل رو خبر کنه و برای همین به دو رفت ..... 
اوس عباس از سر و صدای ما بیدار شد و پرسید : چی شده آبجی ربابه کجا رفت ؟ با خونسردی گقتم رفت به همه بگه تو مشروب می خوری ......از جاش پرید که ....نگو نرگس ؛چی میگی ؟ حالا چه خاکی تو سرم بریزم اگه آقاجان بفهمه خیلی بد میشه .....قبل از این که برم سر کار ؛؛ میرم از دلش در میارم گفتم خان باجی که گفت تو گاو داری پر از خاکه خودت انتخاب کن ......

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.