من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

77


قسمت هفتاد و هفت

ناهید گلکار


اون از این چرت و پرت ها می گفت و من کارِ خودمو می کردم اصلام سعی نکردم آرومش کنم چون می دونستم نباید باهاش دهن به دهن بشم پس به هوای کار رفتم زیر زمین و سر خودمُ به درست کردن شام گرم کردم تا اون بره ......

خوب خودت حدس بزن چی شد .... نرفت موند ، بی هیچ تعارف و رو در واسی ... فردا و پس فردا سه روز دیگه ....حسابی جاگیر واگیر شده بود .... نمی دونم چرا نه ملوک و نه حیدر  بهش نمی گفتن که ماخودمون مهمونیم ...تو چرا موندی ؟!!

حالا حال خان باجی رو می فهمیدم داشتم دیوونه می شدم من خودم هنوز حال درست و درمونی نداشتم و از همه بدتر این بود که حتی یک لحظه فَکر این زن روی هم نبود ، اون موقع خوردن هم با دهن پر حرف می زد و اظهار نظر می کرد هنوز هیچکس سفره ی اونو ندیده بود دائما از غذاهای خوشمزه ی خودش تعریف می کرد ،  من هر چی جلوش می گذاشتم اون می گفت : این نباید این طوری باشه من اونطوری درست می کنم حالا به جای ملوک من داشتم خُل می شدم  ...
شب ها وقتی اون حرف می زد اوس عباس منو به هوایی صدا می زد و با هم می رفتیم پایین واسه خودمون می نشستیم و حرف می زدیم کارامونو می کردیم .....
اوس عباس این کارو می کرد چون می دونست من اهل شکایت نیستم ......
حالا دو هفته ای بود که طلعت خانم هم خونه ی ما بود که حتی صدای کوکب هم در اومده بود و هی می پرسید ننجونِ اصغر کی میره خونه شون ؟ منم می گفتم انشالله به زودی ...که خدا خان باجی رو مثل فرشته ی نجات برای من فرستاد ...تا اونو دیدم خودمو انداختم تو بغلش و گرم بوسیدمش یه جوری که دلم نمی خواست از تو بغلش در بیام .....
اونم تا چشمش افتاد به طلعت خانم سرشو تکون داد و گفت : مادر به خدا فک کردم دلت برای من تنگ شده نگو آفت گرفتی ....

خان باجی با قدرت رفت و بالای اتاق نشست و ملوک و طلعت هم کنارش نشستن و هر دو تا شون چنان خان باجی رو چاخان  می کردن که من داشتم از خجالت میمردم که چجوری می تونن جلوی من این طوری حرف بزنن ...
طلعت می گفت : الهی قربون قدمت برم خان باجی اینجا نشستم و به ملوک میگم برو دستِ خان باجی رو ببوس برو پای اون زنو ماچ کن  که اینقدر به تو خوبی کرده ...
خان باجی بلند گفت : میشه حرف نزنی ساکت بشی ؟...ببین طلعت خانم احترامت سر جاش ..مادر عروسمی سر جاش ولی طاقت منو تموم کردی بابا تا آخر عمر که نمی تونیم تو رو تحمل کنیم پا تو از زندگی ما بکش بیرون به خدا از دست دخترت ناراحت نیستم از دست تو خسته شدم بابا هر چیزی حدی داره اومدی اینجا موندی که چی ...این زن حامله توام که ماشالله بخور و بخواب آخه یه ذره نباید فکر کنی ؟ ...
طلعت خانم دماغش شروع کرد به پر پر کردن و چند بار زد تو سینه اش و نفرین کردن حالا چه کسی رو معلوم نبود و وسط اتاق ولو شد و با چند تا حرکت بدنی غش کرد افتاد و زبونشم از دهنش داد بیرون ....من ترسیدم خان باجی خندش گرفته بود و به من چشمک زد ولش کن ولی ملوک تو سر و کله ی خودش می زد که مادرمُ کشتین .......

خواستم آب قندی چیزی بیارم خان باجی نگذاشت  و خیلی رُک و راست گفت ولش کن تیاترشه.......و اون راست می گفت  یک کم به همون حال موند  خودش چشمشو باز کرد و در حالیکه آه و ناله می کرد ، بلند شد تا وسایلشو جمع کنه بره ...خان باجی گفت : صبر کن طلعت خانم من اومده بودم که ملوک رو برگردونم.... ولی به خاطر مزاحمت های تو پشیمون شدم, اگه تو خودتو دوست داری منم خودمو دوست دارم پس بی حسابیم حیدر هر غلطی می خواد بکنه دیگه دخترت تو خونه ی من جایی نداره ....

البته طلعت خانم ساکت نبود ولی همه ی حرفاش بی معنی بود وقتی خواست از در بره بیرون ...
خان باجی داد زد ببخشید یه چیزی یادم اومد ... بگو ببینم  چرا دو روز دخترتُ تو خونه ات نگه نداشتی؟ اینو به من بگو بعد برو ... بیچاره طلعت خانم تو اون سرما گریه کنون بدون خداحافظی رفت و در محکم زد بهم ...
حالا من مونده بودم خوشحال باشم یا ناراحت ...ملوک که زار زار گریه می کرد و واقعا نمی فهمید.....  حق رو به مادرش می داد و فکر می کرد بزرگ ترین ظلم در حق مادرش روا شده ...من به خان باجی گفتم :بد شد به خدا ,آخه مهمون من بود ..

خان باجی پوز خندی زد و گفت : مهمون تو بود...مهمون من که نبود  توام که حرفی نزدی...... نمی دونی چقدر دلم خنک شد ..ای بابا تا کی دیگه.... مُردم ولم کن چه کاریه ؟....
قسمت هفتاد و هفتم -بخش دوم


ببین ملوک اومده بودم تو رو ببرم دلم برات سوخته بود ، ولی دیدم نه ! این مادری که تو داری حرف سرش نمی شه فردا دوباره انگار نه انگار راهشو می کشه و میاد خونه ی ما منم دیگه با وضعیتی که فتح الله داره نمی تونم قبولش کنم ...به جای گریه کردن فکر کن ,تو که دختر بی عقلی نیستی ...با خودت بگو اگه من هر روز پاشم بیام خونه ی مادر تو چند روز نگه ام می داره ....نه والله ؟ با خودت فکر کن بعد کلاه تو قاضی کن ....بابا به چه زبونی به شماها بفهمونم که حوصله ی
طلعت خانم رو ندارم ....رحم کنین دیگه ..اون خوبه من بدم چیکار کنم؟ مزاحم کسی که نشدم .... حالام طوری نشده من کمک می کنم حیدر برات خونه بگیره و برو زندگی کن جواب خان بابام با خودم  ، توام بشین به چرت و پرت های  مادرت  گوش کن.... تو عمرم اینقدر که با طلعت خانم مدارا کردم با هیچ کس نکرده بودم دیگه تموم شد حق نداره پاشو بزاره تو خونه ی من ......
خان باجی می گفت و  ملوک گریه می کرد ...رو کرد به من و گفت : برو یه چیز خنک برام بیارگلوم خشک شده ..
با عجله یک پیاله سکنجبین درست کردم و دادم دستش ...یک نفس سر کشید و از جاش بلند شد با غیض چادرش که رو زمین افتاده بود برداشت و سرش کرد و راه افتاد ... من بند دلم پاره شده فکر کردم از دستِ منم عصبانیه دنبالش رفتم و گفتم خان باجی تو رو خدا الان نرو ..یک دفعه برگشت و گفت راستی می دونی نرگس رضا خان شاه شده؟ این شاهی که میگن قاجار و ساقت کرده همون که  خان بابا خیلی تحویلش می گرفت و بهش می گفت  سردار ..... گفتم آره می دونم خان باجی نرو تا اوس عباس بیاد اگه بفهمه اومدی و رفتی ناراحت میشه ....

خان باجی شونه هاشو بالا انداخت وخنده ی بلندی کرد و گفت :  خوب بشه فدای سرم مهم اینه که من ناراحت نشم خداحافظ تون باشه .....   رفت و پشت سرشم نیگا نکرد ( بعدا به من گفت ترسیدم بمونم با ملوک آشتی کنم و باز مجبور بشم طلعت رو تحمل کنم آخه دوباره که نمی شد دعوا کرد تکراری می شد )....
از اینکه اون همه ی کارهاشو با فکر, و حساب شده انجام می داد همیشه  تحسینش می کردم .  
ملوک و حیدر سه ماه تو خونه ی من بودن و من تو این مدت از تنها چیزی که خوشحال بودم زود اومدن اوس عباس بود و بس.... و گر نه از کار زیاد خسته میشدم و ملوک هم تا کاری رو بهش نمی گفتی نمی کرد با خیال راحت داشت زندگی می کرد و از رفتن حرفی نمی زد ...

تا موقع زایمان من که نهایت سعی شو کرد و خیلی به دادم رسید ......و باز من دختری به دنیا آوردم .....کوچولو , سفید و زیبا با موهای طلایی و چشمانی عسلی ...مثل برگ گل بود این بچه اونقدر قشنگ بود که کسی نمی تونست بی تفاوت از کنارش بگذره اوس عباس عاشق و شیدای اون شد و بهش می گفت نرگس کوچولو ..

شبا همه دورش جمع می شدیم و تماشاش می کردیم که واقعا تماشایی هم بود اوس عباس به من گفت حالا که اینقدر شیبه خودته اسمشو خودت انتخاب کن....
قسمت هفتاد و هفت - بخش سوم

( آخه یک بار توی درد دل با اوس عباس بهش گفته بودم چرا من هیچ اختیاری ندارم حتی اسم بچه هام رو هم نتونستم انتخاب کنم ) و من که اسم نیره رو خیلی دوست داشتم  اونو نیره صدا کردم .

 بیست روزی بود که نیره بدنیا اومده بود که بالاخره حیدر خونه ای تو کوچه حاجی سیا خرید و از اونجا رفتن ....

دوباره من خودمو برای سمنو پختن آماده کردم .....و اونسال چه خبر شد.... تو خونه ی ما جای سوزن انداختن نبود ، شیره ها برکت کرده بود و ما مجبور شدیم یک دیگ اضافه کنیم این بار رضا هم پا به پای اوس عباس می دوید و من وقتی اونو می دیدم به یاد رجب می افتادم چون برای همچین روزی آرزو داشتم ... دلم می خواست رجب رو کنار اوس عباس می دیدم .... ولی بازم خدا رو شکر کردم که پسر خوبی مثل رضا رو به من داد..

شام خورشت قیمه بود که بانو خانم و ربابه و رقیه درست کردن و بر خلاف فکر ما که برای پنجاه نفر تدارک دیدیم نزدیک دویست نفر اومده بودن و همه برای شام موندن ...
اوس عباس و شوهر ربابه با رضا و قاسم پسر رقیه چهار تایی دست به دست هم دادن و  دوباره هر چی کم بود خریدن و ما هم زود اون ارو آماده کردیم و خانم دکتر مصدق از قبل از من خواسته بود برای سفره ی شام ماست و سبزی خوردن بیاره ..... سفره پهن شد سبزی و ماست و پارچ های پر از دوغ و شربت و پلو و خورشت و نون تازه چنان اشتها آور بود که منم دلم می خواست کارو کنار بزارم و بشینم سر سفره .....

از قاسم خواستم مواظب نیره باشه ،  اونم بغلش کرده بود و گوشه ای نشسته بود دلم براش سوخت گفتم خاله بمیرم ، بدش به من برو شام بخور ...قاسم گفت : نه خاله خودم نیگرش می دارم به هیچ کس نمی دم.... 
خان باجی به شوخی گفت : تا آخر که نمی شه شوهر می کنه میره : قاسم اخماشو کشید تو هم که  ، خودم شوهرش میشم تا آخر به هیچ کس نمی دم .....

قاسم بزرگ بود و ازش توقع نداشتیم این حرف رو بزنه ....البته اون جا همه خندیدن ولی ......

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.