-
42
دوشنبه 28 تیر 1395 00:49
قسمت چهل و دوم ناهید گلکار فردا تا چشم باز کردم چشمای اونو دیدم دستشُ گذاشته بود زیر سرش و به من نگاه می کرد..... اومدم از جام بلند شم که دستشُ گذاشت روی سینه ی من و گفت بخواب همین طور بمون تا من ناشتایی رو حاضر کنم امروز باید خودم بهت ناشتایی بدم ولی قول بده بد عادت نشی چون الان کار تعطیلِ فردا آقای خونه می خواد بره...
-
41
یکشنبه 27 تیر 1395 21:36
قسمت چهل و یکم ناهید گلکار باز من با یک لباس و چادرسفید یک قرآن روی پام و یک آیینه جلوی روم به عقد اوس عباس در اومدم ... ..... خانواده ی اوس عباس هم پونزده نفری می شدن سه تا برادرش ، حیدر و فتح الله و ماشالله حیدر زن عقد کرده داشت که اونم با مادر و پدرش اومده بود عمه و عموی اوس عباس و خواهر خان باجی هم با خونواده...
-
39
شنبه 26 تیر 1395 23:45
قسمت سی و نهم ناهید گلکار هر چی رقیه و بانو خانم سعی می کردن منو آروم کنن فایده ای نداشت نه می تونستم حرف بزنم و نه چیزی بخورم و این باعث می شد اونا خودشونو سرزنش کنن .... فردا شب رقیه و بانو خانم سنگ تموم گذاشتن شاید برای اینکه منو خوشحال کنن ولی اونا نمیدونستن درد من از چیه ....غم سنگینی که با خودم به دوش می کشم و...
-
38
شنبه 26 تیر 1395 10:43
قسمت سی و هشت ناهید گلکار درسته اون دوتا بچه داره ولی انقدر حسن داره که ارزشش رو بالا ببره، مثل آشپزی بی نظیر، خیاطی، سوزن دوزی، خانمی... درستی... صبوری..... (اینجا آقاجان خنده اش گرفت که) می خواستم مثل شما بیام نتونستم و همه با صدای بلند خندیدن و خان باجی گفت : چیزی که عیانست چه حاجت به بیانست، بفرمایید من تا دیدمش...
-
37
شنبه 26 تیر 1395 10:41
قسمت سی و هفتم ناهید گلکار همه یه جورایی غافلگیر شده بودن اون اینقدر شیرین و خوش زبون بود که همه زبونشون بند اومده بود ..آقاجان گفت:خوش اومدین بفرمایید توی این اتاق ....اما خان باجی خیلی خودمونی و گرم گفت چه لزومی داره تو این سرما اتاق به اون بزرگی رو گرم کردین می فهمم که ادب این جوری حکم می کنه ولی بزارین همین جا...
-
۳۶
جمعه 25 تیر 1395 22:53
قسمت سی و ششم ناهید گلکار راستش وقتی جسارت و بی پروایی اونو دیدم بازم مهرش بیشتر به دلم نشست ....من و بانو خانم فوراً اومدیم از اندرونی بیرون ..... من که از روبرو شدن با آبجیم واهمه داشتم ، باید یک حرفی می زدم که خلاف میلش نباشه این بود که گفتم اِوآ...آبجی؟تو به همین زودی راضی شدی؟! چرا از من نپرسیدی؟یک کاره فردا بیان...
-
۳۵
جمعه 25 تیر 1395 00:58
قسمت سی و پنجم ناهید گلکار اونشب یک شب عجیب برای من بود مثل اینکه روی ابر بودم سبک و بدون غم اولین باری بود که چنین چیزی رو تجربه می کردم ، برای اولین بار دلشوره نداشتم و به آینده ی خودم امیدوار بودم. باعشق بچه ها رو بغل کردم و خوابیدم . فردا رقیه با من سرسنگین بود اول دلش می خواست با من حرف نزنه ولی طبق معمول طاقت...
-
۳۴
پنجشنبه 24 تیر 1395 22:32
قسمت سی وچهارم ناهید گلکار تا سر شام من همچنان تو فکر بودم و آقاجان هم......، از صورت ناراحت او همه ساکت بودن حتّی این بار آبجیم هم حرف نمی زد ...تا صدای آقاجان رو شنیدم که گفت : بابا نرگس چرا نمی خوری همش لقمه میدی دهن بچه ها خوب یک لقمه هم خودت بخور ....لبخندی زدم و گفتم: چشم آقاجان .....یک کم خاطرم جمع شد که از دست...
-
۳۳
پنجشنبه 24 تیر 1395 22:31
قسمت سی و سوم ناهید گلکار هاجر خانم عصمت الدوله که برای برادرش اومده بود خواستگاری ، خودش منو مناسب برادرش دیده بود و با برادر و شش تا زن و مرد دیگه که من نفهمیدم کی هستن اومدن داخل و تعارف شدن به سر سرا ..... آبجیم و آقاجان و بانو خانم هم رفتن تو ....(اونوقتا کسی با یکی دو نفر خواستگاری نمی رفت یک جورایی بد بود و از...
-
32
پنجشنبه 24 تیر 1395 20:37
قسمت سی و دوم ناهید گلکار بالاخره خانم اومد و همه ی خانواده ی فرمانفرماییان با شش ماشین و چهار کالسکه اومدن توی حیاط .....آقاجان به استقبال شون رفت و همه ی مهمونا خودشونو برای روبرو شدن با خانمهای فرمانفرماییان آماده می کردن........ خانم که رسید چشمش به من افتاد و پرید منو بغل کرد ابراز احساساتش تماشایی بود و مرتب می...
-
31
پنجشنبه 24 تیر 1395 20:36
قسمت سی و یکم ناهید گلکار آقاجان به حاجی جمشیدی پدر شوهر ربابه سفارش میز نهار خوری و مبل داده بود که همون روز رسید و خونه و زندگی یه چیز دیگه شد ، تمام پشتی ها و کوسن های ترمه جمع شد و به جاش دور تا دور مبل چیده شد .... آشپز ها از روز قبل از عروسی کار خودشون شروع کردن ، بره ها رو توی حیاط سر بریدن و آماده کردن….…. از...
-
30
پنجشنبه 24 تیر 1395 00:40
قسمت سی ام ناهید گلکار یکی دو هفته گذشت ، من با وجود اشتیاقی که برای دیدنش داشتم بیرونو نگاه نکردم و سرمو به دوختن سفارش های خانم گرم کردم و می دوختم و می دوختم تا اونجا که بعضی وقت ها می خواستم از حال برم ..... این طوری خودمو تنبیه می کردم .... روزها هم کمتر از اتاقم بیرون می رفتم هر کی می خواست منو ببینه میومد تو...
-
29
پنجشنبه 24 تیر 1395 00:38
قسمت بیست و نهم ناهید گلکار صبح حا لم بهتر بود بچه ها رو ور داشتم و برای ناشتایی رفتم ، آقا محمود پسر آقاجان خیلی رجب رو دوست داشت تا مارو دید اونو بغل کرد و شروع کرد با اون بازی کردن. زهرا هم رفت نشست رو پای آقاجان منم کنار رقیه نشستم سر سفره .....داشتم چایی مو شیرین می کردم که احمد آقا در اتاق رو زد محمود رجب رو...
-
28
پنجشنبه 24 تیر 1395 00:36
قسمت بیست و هفتم - بخش دوم ناهید گلکار شب اول خواستگاری دو ساعتی طول کشید ....من دیگه بیرون نرفتم بچه ها رو خوابوندمو بدون شام خوابیدم . فردا که برای ناشتایی رفتم فهمیدم که قرار عقد و عروسی گذاشتن و از لا به لای حرفای اونا متوجه شدم که فرمانفرماییان چندین زن داره ....وقتی معصومه به من گفت که می خواد با من حرف بزنه...
-
27
چهارشنبه 23 تیر 1395 15:30
قسمت بیست و هفتم ناهید گلکار چیزی که باعث تعجب من شد...... خودم اونقدر تحقیر شده بودم که هضم بعضی چیز ها برایم سخت بود . این اتاق چهار در داشت یکی به اندرونی می رفت یکی به ایوان و یکی به یک سالن وصل می شد که دو طرفش اتاقهای زیادی بود که هر کدوم از بچه ها یک اتاق داشتن و در چهارم به یک راهرو باز می شد که آن هم دو طرفش...
-
26
چهارشنبه 23 تیر 1395 15:29
قسمت بیست و ششم ناهید گلکار وقتی همه نشستن خدمتکارشون که یکی گل نسا زن میون سال و چاقی بود ( بسیار کم حرف و کاری بود شوهرش از خونه بیرونش کرده بود و او هم به آقاجان پناه اورده بود و همیشه می گفت غیر از آقاجان مرده شور هر چی مرده ببرن ) و دیگه عذرا دختر باغبون بود که توی خونه کار می کردن ..... دو تایی برای همه چایی...
-
25
چهارشنبه 23 تیر 1395 15:28
قسمت بیست و پنجم ناهید گلکار رقیه فقط یک سال از من کوچکتر بود، زن دوم زین العابدین خان نورمحمدیان از آدمهای سرشناس تهران بود ، او از همسر اولش سه دختر و دو پسر داشت چند سالی بعد از مرگ زنش با رقیه وصلت می کنه و حالا خودش دو فرزند داره که عباس همسال رجب بود و قاسم یکساله ........ (زین العابدین خان را همه آقاجان صدا می...
-
24
چهارشنبه 23 تیر 1395 15:27
قسمت بیست و چهارم ناهید گلکار جلو رفتم و دستش را گرفتم تا تکونش بدم .... ترسیدم بدنش یخ یخ بود ...... فریاد زدم و بقیه رو صدا کردم مثل اینکه از شب قبل تموم کرده بود . چون کاملا بدنش خشک شده بود . سرتو درد نیارم حاجی رو دفن کردیم و عزا گرفتیم ولی من موذیانه با خودم فکر می کردم راحت شدم و دیگه لازم نیست از کسی بترسم ....
-
23
چهارشنبه 23 تیر 1395 15:26
قسمت بیست و سوم ناهید گلکار هفتم آقام برف سنگینی آومده بود زمین یخ زده بود وقتی از سر خاک برمی گشتیم احساس کردم بدنم داره از حس میره و چشمام سیاه شد و روی برفا از هوش رفتم وقتی به هوش اومدم تو خونه ی آبجیم بودم و حکیم بالای سرم ...حکیم از من پرسید دخترم آبستن نیستی؟ از جام پریدم و گفتم نه...نه ........... آبجیم کنارم...
-
22
چهارشنبه 23 تیر 1395 15:25
قسمت بیست و دو ناهید گلکار با صدای شیون عزت همه بیدار شدن ، منم از خواب پریدم به خودم که اومدم دو دستی زدم تو سرم .... یا فاطمه ی زهرا خاتون ....خاتون ....خاتون ...دویدم و خودمو رسوندم همه تو سر و کله ی خودشون می زدن عزت از شدت ناراحتی بالا و پایین می پرید با عجله خودمو به اتاق خاتون رسوندم ... خاتون کبود و سیاه با...
-
20
چهارشنبه 23 تیر 1395 01:41
قسمت بیستم ناهید گلکار حاجی گفت :کو زهرا ؟ گفتم خوابیده می خواین بیارمش .. گفت :نه...ببینم عزت به خاتون گفت ؟پرسیدم چی رو حاجی ؟ برو بهش بگو همین امشب بهش بگه فردا میان خواستگاری آبرو ریزی نشه بهش بگو من قولشو دادم تموم شده رفته ، وقتی عزت می زاره دخترش لندهور بشه همینه دیگه روز به روز پر روتر میشه تو روی همه وامیسته؛...
-
21
چهارشنبه 23 تیر 1395 01:41
قسمت بیست و یک ناهید گلکار نه نمیشه... اونو درک می کردم ولی احساس خطر می کردم گفتم :این کار شدنی نیست عاقبت نداره تازه اگه بفهمن من این کارو کردم حاجی این دفعه منو می کشه باید به فکر این بچه باشم ...منو مثل تو از زیر دست و پاش کسی در نمیاره انقدر منو می زنه تا بمیرم دلم می خواد کمکت کنم ولی ...خوب صلاحتم نیس ، صبر کن...
-
17
چهارشنبه 23 تیر 1395 01:40
قسمت هفدهم ناهید گلکار اون می خوند و می رقصید تا مشتلوق بگیره و بقیه که از شنیدن این خبر خون خونشونو می خورد هر کدوم به یک طرف رفتن عزت دیگه طاقت نیاورد با لحن بدی به گلین خانم گفت :خوب بسه دیگه بیا جساب کنم برو دستت درد نکنه ... گلین یخ کرد خنده ی بی مزه ای کرد و گفت : خوب بابا طفلک بچه ی اولشه یکی باید به من مشتلوق...
-
18
چهارشنبه 23 تیر 1395 01:40
قسمت هجدهم ناهید گلکار به محض اینکه رقص تموم شد عزت از جاش بلند شد ولی صدای دست زدن های مهمونا و اینکه می خوان من دوباره برقصم همه جا رو پر کرده بود ... عزت به من اشاره کرد به طرف بیرون ...شوکت هم از ترس اینکه یه وقت عزت منو اذیت نکنه دنبال ما اومد ...ولی این طور نشد او فقط یک تشر به من زد که ور پریده کار خودتو کردی...
-
19
چهارشنبه 23 تیر 1395 01:40
قسمت نوزدهم ناهید گلکار دلم نمی خواست بچه داشته باشم بی حال رمق سرمو به متکا فرو می کردم و اشک هام میریخت .... خبر بدنیا اومدن بچه دوباره مهمون ها رو از سرسرا کشید بیرون عزت برای حفظ آبروش هر کاری از دستش بر میومد کرد تا کسی پشت سرش لوقاز نخونه همین طور که اون مجبور شده بود تمام روز رو برای منو سلامتی بچه ی ام دعا کنه...
-
15
چهارشنبه 23 تیر 1395 01:38
قسمت پانزدهم: ناهید گلکار ببین عزت جون بهت بر نخوره این دفعه دیگه حاجی شورشو در آورده گناه داره بنده ی خدا ببین چی به روزش آورده؟ خدا رو خوش نمیاد دختره داره میمیره ..حکیم اومده بالای سرش؟ عزت گفت :آره بابا حکیم سه بار اومده سوزن زده حب داده ...چیکار کنم مگه میشه به حاجی حرف زد تو که خوب می دونی ..والله این بار نقصیر...
-
16
چهارشنبه 23 تیر 1395 01:38
قسمت شانزدهم ناهید گلکار خودمم نمی دونم چرا فورا اونو قایم کردم تا کسی نبینه، اون موقع چی فکر می کردم خودمم نمی دونم، شایدم فکر می کردم حالا که رفتارشون با من بهتر شده خرابشون نکنم از اتاق حاجی یکراست رفتم تو اتاقم، فکر کردم اینو کجا قایم کنم تا کسی نتونه پیداش کنه، تنها چیزی که مال خود خودم بود، بقچه حمومم بود که...
-
14
چهارشنبه 23 تیر 1395 01:36
قسمت چهاردهم: ناهید گلکار حاجی پشتش به من بود گریه ام شدید تر شد ... به التماس افتادم :تو رو خدا حاجی رحم کن به آقام میگم پولتو پس بده تو رو قران ولم کن بزار برم تو رو به فاطمه ی زهرا بهم رحم کن .... او همون طور خونسرد برگشت و جلو اومدو با پشت دست چنان به طرف راست صورتم کوبید که یک لحظه فکر کردم فکم خورد شده ، خون از...
-
11
چهارشنبه 23 تیر 1395 01:35
قسمت یازدهم: ناهید گلکار حالا منو دو تا آبجیم سه تایی شیون می کردیم و به آقام التماس که منو نبره فریاد می زدم نمیرم....نمیرم....نمیرم بخدا بمیرم هم نمیرم من اونجا بر نمی گردم .. ولی آقام دست منو گرفت و کشان کشان با خودش از خونه بیرون کشید انوقت دستشو گذاشت روی دهن منو و گفت :آبروی منو تو در و همسایه نبر خفه شو کولی...
-
12
چهارشنبه 23 تیر 1395 01:35
قسمت دوازدهم: ناهید گلکار خانم می خوند و بقیه باهاش تکرار می کردند ، اونقدر تو دلم غصه داشتم که به اونایی که بی خیال قران یاد می گرفتند حسودی کردم. دلم گرفته بود انگار صوت قران مرهمی شد روی دل خونم همون جا وایسادم .. اصلا نمی دونستن کجا برم و چیکار کنم. خیلی زود جلسه تموم شد خانم استکان چایش رو سر کشید و از جاش بلند...