من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

قاصدک قسمت بیست و هفتم

قسمت بیست و هفتم

 ولی توهم  منو درک کن تو اینجا باشی همش دلم پیش توست ..
به خدا تا تو خونه هستم حواسم جمع نیست و مدام فکر می کنم دارم از تو کم میزارم ..بیا پیش خودم مادر قول میدم مشکلی پیش نیاد ...
گفتم : مامان من شما رو میشناسم می دونم که چقدر با محبتی ولی الان دلم نمی خواد بزارین خودم آمادگی پیدا کنم .. ببینیم چی میشه ...
حالا با این بچه که قبول کردین می خواین چیکار کنین ؟ درد سر براتون درست نشه ؟
گفت : نه فکر می کنم خودم زاییدم .. دلم براش سوخت .. نه شایدم ازش خوشم اومده یک حس عجیبی بهش دارم ...
شایدم کار خدا باشه که مهرش به دل من افتاد ...
همین طور که ما حرف می زدیم هومن اصرار می کرد پیش من بمونه ..
مامان بهش قول داد که بعد از ظهر با هم بریم بیرون ...من حرفی نزدم ولی اون روز منتظر بابام بودم که قول داده بود بچه ها رو بیاره ...
دلم می خواست حالا که بزرگ شدم یکبارم شده پروانه رو می دیدم تا با احساس روزی که دیدمش بسنجم ..و ببینم حرف حسابی داره یا نه ؟ به هر حال مدام یاد حرف هومن میفتادم که می گفت اگر من جای تو بودم اونو بیرون می کردم و حسابشو میرسیدم .....
 تا بعد از ظهرشد ,,
من به راحله جون کمک می کردم ..اون داشت شام درست می کرد و منم آشپز خونه رو تمیز می کردم ..
ازش پرسیدم شما تا حالا پروانه رو دیدین ؟
گفت : یکبار؛ ولی با هم حرف نزدیم از دور ..
گفتم نظر تون در مورد اون چیه ؟
گفت : به نظر من در مورد هیچ کس تا درونشو نشناختی قضاوت نکن ..چون سطحیه و درست نیست ...
لعیا تو چقدر مطالعه داری ؟اونجا که بودی چه کتاب هایی رو خوندی ؟
گفتم : در واقع به جز کتاب های مدرسه چیز زیادی نخوندم ....
گفت : می خوای کتاب هامو در اختیارت بزارم و مطالعه کنی ؟
گفتم : بله خوب دوست دارم ..منظورتون اینکه من سطح فکرم پایینه ؟ می دونم مثل شما نیستم ..
من زنی به مهربونی و خانمی شما ندیدم ..به جز مامانم که خیلی دوستش دارم دلم می خواد مثل شما صبور و با گذشت و مهربون باشم ...

خندید و گفت : بازم زود قضاوت نکن ..شاید منم یک روز خودِ واقعیم رو نشون دادم ...من در مقابل دایی محسن تو کم میارم ..
اون مثل فرشته های آسمونی می مونه و اگر من خطایی بکنم لیاقت اونو ندارم ....ولی در مورد تو قضاوت کردم ..
منم دلم می خواد یک روز زنی باشم مثل تو حرفم رو با شجاعت بزنم ..اگر از کسی می رنجم و دلگیر میشم به زبون بیارم ...خ
ودمو دوست داشته باشم دنبال خواسته هام برم ...و سعی کنم مثل تو شجاع و دلیر باشم ..
اگر همه ی زن ها برای وجود خودشون ارزش قائل بشن ,که البته  یک ارزش معنوی و عمیق و انسانی .. دنیای مردونه وارونه میشه ...
من این روزا خیلی به حرف های تو فکر کردم و خودم بردم تو قالب تو دیدم راحله نمی تونست ,,و شجاعت شو نداشت تصمیمی که تو دختر هشت ساله گرفتی رو بگیره ..
نمی دونم کار درستی کردی یا نه ..ولی شجاعانه بود ..و با تمام سختی هایی که کشیدی به خاطر دوام زندگی پدر و مادرت جنگیدی ,,,  و زیر بار نرفتی تا پروانه زندگی کنه ....
الان تو این دور و زمونه حرف زدن دختر و پسر گناهی کبیره است ولی ببین تو حتی محسن رو متقاعد کردی که باید رابطه ی تو و امید رو بپذیره ..و این به نظر یعنی تو یک زن آزاده و مستقل هستی که کسی نمی تونه بهت زور بگه ...
خندیدم و گفتم : پس اقدس منو خوب تربیت کرده ... راحله جون باور کنین از راه که میرسید ..(و بلند خندیدم )فکر کن این هوا شکم و باسن داشت ..
اینطوری قر می داد و آهنگ گوگوش رو می خوند ...
خندیدو با تعجب دستشو گذاشت رو دهنش و خم شد و گفت وای نه,, واقعا گوگوش میشد ؟ گفتم : آره به خدا تمام آهنگ های دلکش رو حفظ بود ...
اینطوری بشکن می زد و می خوند پرسون پرسون یواش یواش اومدم در خونه تون .....
راحله جون در حالیکه از خنده ریسه رفته بود گفت : همون اقدسی که می گفتی گدا بود و اون کارو کرده بود .. ای خدا ..کاش منم می دیدمش ..
گفتم : از وقتی که امید از زندان برگشت و آقای عظیمی بهش کمک می کرد ..یواش یواش ترسیده بود و با ما مهربون شده بود البته خیلی هم پیر بود ..
ولی سالم هیچوقت ندیدم بگه سرم درد می کنه ..اصلا جایش درد نمی گرفت ..با وجود اینکه این اواخر کمتر سر کار می رفت و می گفت توانش رو ندارم و زیاد شیره می کشید بازم سلامت بود ...
صدای زنگ در اومد ..مامانی خواب بود ترسیدم بیدار بشه ..
گفتم تو رو خدا یک اف اف برای خونه بزارین هر کس میاد باید تا اونجا بریم ...و دویدم در و باز کردم فکر می کردم باباست ..
ولی بازم امید بود ..

گفتم : چرا دوباره اومدی دایی که گفت خودم بهت خبر میدم ..
گفت : سلام ..مگه چیه نمی تونم دوری تو رو تحمل کنم ..بند نمیشم .. تازه کارت دارم ..
همون طور که اون بیرون در و من تو حیاط ایستاده بودم ؛؛گفتم زود بگو الان بابا م میاد اون اصلا موافق نیست تو رو ببینم ..
گفت : نمیشه امروز با هم بریم بیرون مثل اون وقت ها خیابون گردی کنیم برات ساندویج بخرم ..بریم شاه عبدالعظیم کباب بخوریم ؟
گفتم :خجالت بکش مرد گنده .. مگه به دایی قول ندادیم ؟.. می ترسم یک کاری بکنیم پشیمون بشه به ما کمک نکنه .. الانم از راه میرسه ..
پرسید : لعیا با این وضع چطوری می تونم تو رو ببینم ؟ از اون طرف پدر و مادر من از این طرف خانواده ی تو ...
گفتم : من یک چیزی ازت می خواستم دیشب دایی نذاشت بهت بگم...امید لطفا ,, خواهشا  تو یواشکی بیا خونه ی ما ؛؛نباید توجه اونا رو به خودمون جلب کنیم .. مخصوصا مهدی ...
گفت : اون که بهم کمک می کنه الانم با اون اومدم ..
گفتم : امید لطفا به حرفم گوش کن بی خودی اینو نمیگم از این به بعد نزار اون بفهمه ما همدیگر رو می ببینیم ..
گفت : آخه چرا اون برادر منه تا حالام همش بهم کمک کرده ...
گفتم : امید جان یا به حرفم گوش می کنی یا دیگه نمی خوام بیای اینجا ...
گفت : باشه ..باشه لعیا دلم برای اون روزا که هر جا دلمون می خواست با هم میرفتیم تنگ شده ..خیلی بیقرارم ..نمی دونم چرا تا ازت جدا میشم فکر می کنم ده ساله تو رو ندیدم ... راستی امروز درس رو شروع کردم ..چند تا معلم گرفتم و قراره بیان خونه خصوصی درس بخونم .. بابا میگه کاری نکن تا درست تموم بشه ...صدای ترمز ماشین اومد و هر دو نگاه کردیم ..
مامان بود اومده بود دنبالم تا با هم بریم و برای علی لباس بخریم ...و امید رفت در حالیکه من مهدی رو ندیدم ... مخصوصا از خونه بیرون نرفتم تا چشمم بهش نیفته.

یک هفته گذشت ..و من می دیدم که دایی مدام پی گیر کار ماست ..
به کمک یکی دوستانش که تو یافت آباد مبل فروشی داشت ..و چند تا از هم رزم هاش ..خونه رو رنگ کردن و شروع کردن به خریدن وسایل نجاری ..و از اون خونه یک گارگاه بسازن تا عده ای رو که منو امید اسم نوشته بودیم به کار بگیرن و زندگی اونا رو تامین کنن ... و تو این کار به پیشنهاد امید از آقای عظیمی کمک گرفتن تا با چند تا مددکار دیگه سعی کنن کسانی که سر کار میان اعتیاد نداشته باشن و یا اونا رو ترک بدن ..
صحبت کردن و گزینش این کار با آقای عظیمی و امید بود ....
تو این یک هفته بابا چند بار به من زنگ زد ولی به دیدنم نیومد ..
هر چی اون از من فاصله می گرفت من بیشتر به کاری که کرده بودم ایمان میاوردم ..که چقدر خوب شد زیر دست پروانه نیفتادم ... هنوز نتونسته بودم خواهر و برادرم رو ببینم ...
تو مدرسه تازه داشتم با بچه ها می جوشیدم و از همه بیشتر دلبر خودشو به من نزدیک می کرد منم داشت ازش خوشم میومد ..
اون روز دم مدرسه منتظر مامان بودم ..یکم دیر کرده بود ..
یه مرتبه از دور توی کوچه ی روبروی مدرسه مهدی رو دیدم که با ماشین از اونجا رد شد ...در یک لحظه پیچید تو کوچه ...
زمانش کوتاه بود و من شک کردم خودش باشه,, اصلا اون مدرسه ی منو بلد نبود ..من حتی به امید هم نگفته بودم کجا درس می خونم ...
سرگرم حرف زدن با دلبر بودم که دیدم پیاده از توی کوچه داره میاد طرف من ..
متوجه شد که دارم نگاهش می کنم ..با دست اشاره کرد  بیا ..چون دو روزی بود که امید رو ندیده بودم فکر کردم نکنه اتفاقی براش افتاده باشه ولی یادم اومد که شب قبل  تلفنی با دایی حرف زدن ....
منم با اشاره پرسیدم : چیکار داری ؟
باز اشاره کرد بیا ...به دلبر گفتم :  اون پسره رو می ببینی فامیل ماست مثل اینکه کارم داره .. مامانم اومد بگو اونجام ...
کیفم رو انداختم روی شونه هامو راه افتادم از خیابون رد شدم و رفتم تو  کوچه ..کنار دیوار ایستاده بود از حالت نگاه و صورتش خوشم نیومد ....
با اشتیاق گفت : سلام ..خوبی لعیا ؟
گفتم : سلام تو از کجا می دونستی من اینجا درس می خونم ؟
گفت : جوینده یابنده است
گفتم : حالا برای چی اینجا رو جویندگی کردی ؟
گفت : می خواستم ببینمت ..باهات حرف بزنم ..
گفتم : بعدم بری به مامانت بگی من اومدم سراغت تا امید رو ببینم ؟آره؟ ..خیلی نامردی ..فکر کردی مارموزه بازی هاتو نفهمیدم ؟  منظورت از این کارا چیه؟ ..
راست و حُسینی بهم بگو و خیالمونو راحت کن ..بدونم با کی طرفم و کی داره اینجا دو دوزه بازی می کنه ..
گفت : نمی دونم در مورد چی حرف می زنی من به مامانم چیزی نگفتم ..
گفتم : تو بهش نگفتی من رفتم سراغت و امید رو می خواستم ؟ آخه تو کی باشی که من امید رو از تو بخوام ؟
گفت : لعیا اینطوری نگو ..من خیلی دوستت دارم ..دلم نمی خواد از دست من ناراحت بشی ..
گفتم : تو آدم پر رو بی حیایی هستی ..فکر کردی من از اون دخترام که تا یکی بهم بگه دوستت دارم دست و پامو گم کنم ؟
برو دنبال کارت ..خیلی بی شرفی که می دونی منو امید چه احساسی نسبت بهم داریم بازم راه افتادی اومدی اینجا این حرفا رو به من می زنی ..
گفت :خوب مگه شما ها نگفتین که مثل خواهر و برادر هستین ؟ چه اشکالی داره ..امید تا حالا بهت گفته دوستت داره ؟عاشق تو شده ؟...
نه ..اون فکر می کنه تو خواهرشی ..پس من که عاشق تو شدم چرا نباید بگم ..به خدا روز شبم رو نمی فهمم ..
لعیا واقعا از ته دل تو رو می خوام ...
یک مرتبه مامان از سر کوچه صدام کرد ..بلند گفتم الان میام مامان ...ببین مهدی امید حتی اگر فقط منو خواهرش بدونه من از تو خوشم نمیاد .. می فهمی ..یک طورایم به خاطر کارایی که در حق من و امید کردی ازت بدم اومده ..
پس دیگه نبینم سر راه من سبز بشی که اونوقت اون روی سگ منو می بینی و می فهمی حرف هایی که به مادرت در مورد من گفتی درست از آب در میاد ...
تا اومد حرف بزنه با سرعت برگشتم پیش مامان در حالیکه خیلی عصبی بودم و کفرم در اومده بود ..
نه می تونستم به امید بگم ..نه دلم قرار می گرفت..فهمیده بودم که چه کارایی از دستش بر میاد بکنه تا زیر زیرکی منو و امید رو از هم جدا کنه ..تا اون موقع هم از طرف خانواده اش موفق شده بود ...

جریان رو به مامانم گفتم : اونم عصبی شد و گفت : حالا وقتشه من برم خونه ی اونا و بگم چه حقی داره پسر شما بیاد دم مدرسه دختر من و بهش ابراز علاقه کنه ؟
 ببینم اون مادرش چی داره بگه ؟ پر رو ها ؛؛ عزیزم دایی بی خود میگه به امید بگو بزار بدونه دور و برش چی میگذره ....
این جریان همین جا موند و دایی مامان رو از این کار منصرف کرد و به منم گفت به امیدحرفی نزن ..چون تازه به برادرش رسیده ذهنش مسموم میشه اینو بدون بار کج به منزل نمیرسه ...
ببین حالا کی گفتم اگر دودش تو چشم خودش نرفت ...ولی اگر خودم دستم به اون پسره برسه می دونم باهاش چیکار کنم ؟
اما  من از مهدی و فتنه های اون می ترسیدم قصد داشتم یک جا که با امید تنها شدم بهش بگم ..ولی اجازه نمی دادن ..
مدام یکی مراقب من بود ..تا خونه بودم مامانی و راحله جون و دایی ؛؛؛و همه جا هم مامانم منو می برد و میارود ...
با این وجود امید مرتب به من سر می زد. و تردید ی که مهدی تو دل من انداخته بود  از اینکه اونم عاشق منه از بین می برد ...
دو ماه گذشت تو این مدت  سه بار بابا اومد دم درو همدیگر رو دیدیم و رفت ..و هر بار تنها به شکایت های اون از پروانه گوش دادم و چیزی از خودم نگفتم ..
و بعد مقداری پول به من می داد و میرفت ..و من  نمی دونستم دوباره کی می تونم اونو ببینم ..در حالیکه برای دیدنش دلم پر می زد ..و مدام دلتنگش بودم....؛؛؛
مامان و حسین آقا تونستن کارای به فرزندی گرفتن علی رو انجام بدن ..و کارگاه آماده شد ولی هنوز راه نیفتاد بود ..
یک روز دلبر بدون مقدمه  از من پرسید : تو واقعا با اون پسره دوست نیستی ؟
گفتم کدوم پسره ؟
گفت : اون که اون روز صدات کرد ..
گفتم : نه بابا دیدی که مامانم هم اونو  دید  ..فامیل بود ..
گفت : ولی هر روز دم مدرسه است تو رو می پاد من زیاد این طرفا می بینمش تو که میری از اون کوچه در میاد میره ...
با شنیدن این حرف دیگه معذب شده بودم و فکر کردم واجب شد که امید رو در جریان بزارم ...

تا  روز جمعه قرار بودبا دایی و مامانم و حسین آقا ؛ علی رو بر داریم و بریم پرورشگاه بچه ها رو ببینیم مقداری براشون خوارکی و لباس تهیه کرده بودیم ..
قرار بود امید هم بدون اینکه به کسی از خانواده اش بگه با ما بیاد ...من چشم براهش بودم ..دیگه همه تو خانواده ی من می دونستن که امید جزوی از وجود منه و نمی تونن اونو از من جدا کنن ..
با این حال خودشونم دوستش داشتن و بهش احترام می ذاشتن ..اون روز یکم هوا سرد شده بود و دایی بازم سرفه می کرد ..و گاهی نفسش تنگ می شد .
علی حالا شده بود یک بچه چاق و قشنگ ,, و بطور عجیبی زبون باز کرده بود و مدام حرف می زد بچه ای که من بار ها دیده بودم که همیشه در حال گریه کردن بود و حتی خواسته ی خودشم به زبون نمیاورد حالا خیلی راحت همه چیز می گفت ..
ظرف دوماه اصلا نمی شد تشخیص داد که این همون بچه است که به مامان تحویل داده بودیم از اون گذشته همه ی ما اونو بشدت دوست داشتیم و قربون صدقه اش می رفتیم ...
علی به مامانم با زبون شیرینی می گفت : مامان جونم ..و مامان در جوابش با اشتیاق می زد تو سینه اشو می گفت : جون دلم عزیزم ....و اولین کسی که متوجه ی استعداد بی نظیر اون شد حسین آقا بود که می گفت : به خدا این بچه نابغه است حالا باشه و همه ببینین که من کی بهتون گفتم ....
همه خونه ی ما بودن و به محض اینکه امید رسید سوار شدیم و رفتیم پرورشگاه ...
ولی بازم اون تو ماشین دایی نشست و من تو ماشین حسین آقا و نتونستم باهاش حرف بزنم ....
سعیده و سرورم خوب سر حال شده بودن ....و علی رو که دیدن بیشتر حالشون خوب شد چون سرور می گفت فقط نگران علی میشه ...

وقتی برگشتیم با وجود اینکه امید خونه ی ما ناهار خورد بازم نتونستیم تنها بشیم و حرف بزنیم ..و خیلی زود  با دایی رفتن به محله ,,
برای اینکه کارگر هایی رو که انتخاب کرده بودن ببرن تا با  استاد کاری که قرار بود این حرفه رو  بهشون  یاد بده آشنا کنن و قرار و مدار شون رو بزارن ...
دایی به جز روزای تعطیل وقت آزاد زیادی نداشت ..و راحله جون برای اولین بار با رفتن اون مخالف بود و می گفت : هوا سرده و شما هم زیاد سرفه می کنین امروز نرین ...
دایی گفت : نمیشه آقای عظیمی کارگر ها رو میاره اوستا کارم میاد ..بریم دیگه انشالله از فردا شروع کنن .
غروب مامان و حسین آقا بچه ها رو بر داشتن و رفتن ..وقتی اونا رو بدرقه می کردیم احساس کردم راحله جون رنگش پریده ..
ازش پرسیدم : خوبین ؟ مثل اینکه یکم حال ندارین ؟
گفت : آره نمی دونم وقتش شده یا نه ولی حالم خوب نیست ....
گفتم : بریم بیمارستان ؟
گفت : نه هنوز درد ندارم تازه روز جمعه دکترام نیستن ....
مامانی نگران شده بود و اصرار می کرد و می گفت : بزار الهام برسه زنگ بزن برگرده ..تو رو ببره دکتر من می فهمم حالت چشمت نشون میده که وقتشه ..
ولی راحله جون زیر بار نرفت و گفت صبر می کنم آقا محسن بیاد .... من درس می خوندم که صدای ناله ی اونو از تو آشپز خونه شنیدم ..
مثل اینکه دردش گرفته بود . به ساعت نگاه کردم نزدیک نه بود ولی دایی هنوز نیومده بود .
اونا گفته بودن فقط یکساعت کار دارن ....
تا اومدم برم پیش راحله جون مامانی زنگ زد  به مامانم خبر داد که بیا ببریمش بیمارستان ...
راحله جون یک مرتبه به گریه افتاد و گفت : ببخشید من زیاد درد ندارم راستش  دلم برای محسن شور می زنه دیر کرده نکنه تو اون محله بلایی سرشون اومده باشه ...

#ناهید_گلکار