من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

قاصدک قسمت هجدهم

قسمت هجدهم

 گفتم : درست نمی دونم ولی حدس می زنم ..امید برو یک چاقو بیار ..
مهدی گفت :  صبر کن من درو ورودی حیاط رو قفل کنم نکنه هنوز دزد ها این طرفا باشن ......
امید رفت و  با یک چاقو برگشت و پرسید کجاست ؟
 گفتم : باید پشت پرده باشه ..
هر دو هیجان زده پرده رو پس زدن ..
مهدی گفت : نکنه تو دیواره ؟ اینجا که چیزی نیست ..
گفتم : امید یادته اقدس آخرین حرفی که زد چی بود ؟
 گفت : نه ,, یادم نیست ..فکر کنم کمک می خواست ...
گفتم:  وای از دست تو کجا کمک می خواست ؟ یادت نیست گفت لعیا پستو زیر کاشی ..یادت اومد  ؟ ...
امید گفت : نه والله ..اون موقع حواسم نبود ...
گفتم : اون چاقو رو بده به من .....
مهدی گفت : لعیا بده من انجامش بدم کدومه ؟
گفتم صبر کن خودم ببینم ...هنوز نمی دونم درست فهمیده باشم یا نه ...برین کنار
و نشستم و چاقو رو انداختم زیر کاشی ...لق بود درست حدس زدبودم  ..امید کمک کرد و اونو کشید بالا ..از جاش در اومد ..
هر سه مون اضطراب داشتیم و من حال عجیبی بهم دست داده بود ..
از اینکه بالاخره جای پول های اقدس رو پیدا کرده بودم خوشحال نبودم ..فقط یک ترس تو دلم افتاده بود ..
خوب حق هم داشتم چون هنوز می ترسیدم اون دزد ها بر گردن ....یک تیکه تخته سه لا زیر اون جا سازی شده بود که کاشی رو نگه می داشت ..امید با کلنجار اونم از جاش در آورد مهدی فریاد زد: پول ..پول ..اینجا واقعا گنج بوده ..امید پول دار شدیم ...
وای ..چی دیدم ...
حیف که اقدس مرده بود وگرنه دلم می خواست بگم خاک بر سرت کنن احمق ..کیسه های اسکناس و سکه جدا ..جدا ؛؛روی هم تلنبار شده بودن ..
امید دستش می لرزید ..
مهدی کشیدش کنار و گفت : داداش بزار من بیارم بیرون وای چه همه پول یعنی میگی چقدره ؟عجب گدایی بوده این اقدس شما ...
چطوری این همه پول جمع کرده؟ ...
تند و تند کیسه های پلاستیکی رو در میاورد و میذاشت بیرون ..زیر اونا  چشممون افتادبه یک کیسه ی که پر بود از طلا های کوچیک و بزرگ ..
شاید سی لنگه گوشواره ی بچه توش بود .. النگو ..دستبند های بچه و گردنبد های سالم و پاره شده ..که معلوم می شد اقدس اونا رو دزدید یا از گوش و گردن بچه ها باز کرده ...و تازه فهمیده بودیم که اون دزدی هم می کرده ..

و قتی بیرون آوردن پول ها تموم شد زیر همه ی اونا ته اون چاله یک کیسه ی پارچه ای در آوردیم مهدی فورا گره ی سر اونو باز کرد
و در همین حال ذوق زده می گفت  سکه های طلا .. باور کنین سکه های طلاست ...امید پول دار شدیم .....
من و امید مات مونده بودیم ..اون احساسی که ما داشتیم رو مهدی نداشت ..اونچه که ما این همه سال کشیده بودیم رو اون درک نمی کرد ...
باورم نمیشد اقدس این همه پول و طلا رو اینجا جمع کرده باشه ..من هر وقت می گفتم گنج منظورم مقداری پول بود ولی هرگز چنین چیزی رو تصور نمی کردم .....
مهدی فورا اونا رو ریخت رو زمین و شروع کرد به شمردن ...
 هر  سه تایی داشتیم پس میفتادیم ....صدای مهدی بلند شده بود نمی تونست جلوی خودشو بگیره تند و تند شروع کرد به شمردن ..
نیم سکه ها و ربع ها رو یک طرف میذاشت و سکه های تموم که کمتر بودن  طرف دیگه ..
امید هنوز داشت از تو اون گودال پول در میارود ...
سی تا سکه ی تموم شصت و پنج تا نیم و چهل و یکی ربع توی اون کیسه بود ...
مهدی ذوق داشت پول ها رو هم بشمره ولی امید مخالف بود و می ترسید ..رفت یک ساک که از موقع زندانش داشت آورد و پولها رو گذاشتیم توش و سکه ها و طلا ها رو هم روش  ..
هر سه می ترسیدیم یکی بیاد و اونا رو ازمون بگیره و بلایی سرمون بیاره ...
امید و مهدی مدام می گفتن : زود تر بریم ..اینجا نمونیم ..
گفتم : من باید باشم تا سرور بیاد ..
می خواین شما برین من خودم میام ...مهدی موافق بود ولی امید چنان قاطع گفت که بدون تو جایی نمیرم که اونم مجبور شد بمونه ..
گفتم:  امید خونه رو دادم به سرور و مادرش تو چی میگی ؟برای همین منتظرم تا اونا بیان ...
در حالیکه دستپاچه به نظر می رسید  گفت : خوب کردی ,, آره , آره ..کار خوبی کردی ...اصلا اینجا رو می خوایم چیکار ؟
 تازه چون ما که با اقدس  نسبتی نداریم کاری نمی تونیم بکنیم ..پس سرور بیاد بهتره دیگه کرایه نمیدن ...
گفتم : امید تو چرا استرس داری نترس طوری نمیشه ...
گفت : راستش فکر می کنم دزدی کردیم ..چرا من اینطوری شدم ..
مهدی گفت : دست بر دار داداش من ,,قربونت برم ..خوشحال باش دزدی چیه اینا پول های شماست که اون اینجا قایم کرده ...
امید  گفت : این پولا برای من مهم نیست .. هر کاری لعیا می خواد باهاش بکنه ..من از این پولا بدم میاد ..اصلا حالم خوب نیست ....
گفتم : آقا مهدی منم مثل امیدم از این پولا بدم میاد ..پول گدایی و دزدیه  که ما دو نفر می دونیم چطوری جمع شده ....
نه نمی خوام مثل اقدس باشم  ...
گفت : صبر کنین زود تصمیم نگیرین یکم که بگذره بهش عادت می کنین ..
گفتم : امید ؟  بدیم به بچه ها ؟ تا بهتر زندگی کنن ؟
 مهدی بلند گفت :ای بابا ,,  شما ها دیوونه شدین این پول زحمت کشی خودتونه ...که اون زن جمع کرده ...تو رو خدا بدتون نیاد لعیا ولی خر بازی در نیارین ...
این روزگار از این حرفا سرش نمیشه هر کسی باید به فکر خودش باشه زندگی شما ها اینجا نابود شده ... حالا خواست خدا بوده به این پول برسه دستتون این کارا چیه می کنین ,,اصلا حق شماست ..
تو رو خدا یکم فکر کنین ......

گفتم : آقا مهدی شما نمی دونی به ما چی گذشته و شاهد چه چیزایی بودیم .....
بهتون گفتم من نمی خوام مثل اقدس باشم ..این پولا بوی بدی میده ,..این پولا...در واقع ...  , پول خون فاطمه است..پول عمر سمانه است ..
پولی که مردم صدقه دادن به اقدس ...و طلا هایی که به نا حق دزدیده ...اگر امید می خواد بر داره من حرفی ندارم ..ولی من نمی تونم ..
نمی خوام ...
مهدی با خنده و شوخی  گفت : اگر نمی خواین من حاضرم گناه شما رو به گردن بگیرم ..بدین به من با دل جون قبول می کنم .. ولی واقعا  اجازه نمیدم حماقت کنین و سکه ها  رو بدین به کسی اقلا اونا رو برای خودتون نگه دارین ...
بابا گوش کنین به حرفم یک ماشین بخرین ,,یک خونه بخرین ,,یک کاری واسه ی  خودتون بکنین ..شما ها دیگه از این ور پشت بوم افتادین ..
نه به اقدس نه به شما ,,پس تو این مدت چی از اون بیچاره یاد گرفتین ؟  ..هیچی ازش  یاد نگرفتین ؟  والله به خدا شما ها خل شدین ,, نمی خواین بدین به من ..من که با دل جون خرج می کنم و کیفشو می برم ...
امید گفت : حالا یکم به سرور و خدیجه و مینو بدیم بعدا براش تصمیم می گیریم ...هان لعیا بهتر نیست ؟
از همه بیشتر سهم سمانه میشه دوتا بچه داره شوهرشم معتاده بریم سراغ سمانه ؟ .....
گفتم : باشه ..پس خودت یک مقدار در بیار آماده کن  الان بچه ها میان ..فکر می کنن بابای تو پول داره و از اونجا بهشون کمک می کنی ...
اون روز سرور به خونه ی اقدس اسباب کشی کردن و یک مقدار به هر کدومشون پول دادیم و ساک پول و طلاها رو بر داشتیم و با وسایل خودمون از اون خونه رفتیم ....
خونه ی سمانه پشت ایستگاه قطار بود ..
با وجود مخالفت های مهدی امید اصرار کرد و همون روز رفتیم پیش اون ...
امید ساک پول رو باز کرد چهار بسته از پولا رو که اسکناس بودن رو در اورد یکم از اون طلا های بر داشت ...بعد در کیسه ی سکه ها باز کرد ..
مهدی داد زد نکن داداش من , پشیمون میشی به خدا ..وای خدایا اینا چقدر منو حرص میدن ..امید نکن ..
ولی امید مشتشو پر کرد و سکه ها رو ریخت تو یک دستمال کاغذی , بعد  یکی از پلاستیک ها پول خورد رو خالی کرد همه ی اونا یکی کرد و گفت : داداش جون برادرم اگر کسی سهمی از این پول داشته باشه اون سمانه است خودت ببینی دلت براش می سوزه ...

در خونه ی سمانه پیاده شدیم و زنگ زدم ..
هنوز لاغر و زرد بود با دیدن ما چنان فریادی از شادی کشید که هر سه تا مون اشک شوق تو چشمون نشست ...
اون دوتا دختر داشت یکی سه ساله و یک یکساله ..فریاد زد سمیرا بیا دایی و خاله ات اومدن ..تا اونوموقع خونه ی سمانه نرفته بودم ولی امید گهگاهی بهش سر می زد ..و کمکش می کرد ,,
سمانه ام هرگز به خونه ی ما نیومد تا با اقدس روبرو نشه ..
با دیدن زندگی سمانه  دلم می خواست همه ی پولها رو بدم به اون ..از خوشحالی رو پاش بند نبود و می خواست چایی درست کنه ..
امید گفت : نه برادرم بیرون منتظره خانواده ام رو پیدا کردم ....و براش تعریف کردیم انگار حرف گفتی زیاد داشتیم ولی بهترین خبر برای اون مردن اقدس بود ..
این خبر رو که شنید حالش دگرگون شد گُر گرفت و هق و هق به گریه افتاد ..می گفت لحظه ای نیست که نفرینش نکنم ..
دلم نمی خواست به این راحتی بمیره ..اگر جرات داشتم و از خدا نمی ترسیدم مدت ها پیش خودم با چاقو می کشتمش ..
وقتی امید پول و طلاها رو بهش داد تماشایی بود ..بهت زده  دهنش خشک شد ه بود نمی تونست حرف بزنه ..مات و مبهوت به ما نگاه می کرد .
بالاخره با زحمت پرسید ..اینا چیه امید ؟ از کجا آوردی ؟
 گفت : پولای اقدس رو پیدا کردیم اینم سهم تو ..بقیه اش رو ما بر نمی داریم ..خرج بچه های محله می کنیم ..
گفت : باورم نمیشه این همه پول داشت ؟ کثافت ..بی شرف کاش خودم می کشتمش ..در حالیکه اشکهاشو پاک می کرد ما رو بغل کرد و در میون خوشحالی و گریه از هم خدا حافظی کردیم ...
و من یک نفس راحت برای سمانه کشیدم ..دلواپسی که سالها تو دلم مونده بود .
و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم بطرف خونه ی امید ...
ولی من حال عجیبی داشتم ..احساس می کردم دیگه وقتشه بر گردم پیش خانواده ام ..موندنم خونه ی اونا درست نبود ..
ولی کجا ؟ پیش پدرم ؟ یا مادرم ؟ ..

خونه ی پدر امید یک هال داشت که سه تا اتاق خواب درهاش توی همون حال باز می شد و روبروی در یک اتاق بزرگ بود که مهمون خونه محسوب می شد ..
کنارش آشپز خونه بود و همه ی در ها حتی دستشویی و حمام هم توی اون حال باز می شد ....
مادر امید  زن مومنی بود که دوست نداشت دختر جوون با پسر هاش توی یک خونه زندگی کنن ..و بدون اینکه اینو به زبون بیاره با عملش ثابت می کرد.....
 هر روز صبح منو تا دم دستشویی بدرقه می کرد می ایستاد تا کارم تموم بشه و دوباره منو با خودش ببره به اتاق میترا که بر خوردی با امید و مهدی نداشته باشم ..
سر سفره نمی نشست تا ببینه من کجا می شینم و خودش بیاد کنارم ..و طرف دیگه حتما میترا می نشست ..
هر وقت امید میومد پیش من, اونم خودشو میرسوند که تنها نباشیم ..و من می فهمیدم که امید هم جلوی اون ملاحظه می کنه و زیاد بهم نزدیک نمیشه ..
 در حالیکه منو امید سالها با هم توی یک اتاق زندگی کرده بودیم مونس و غمخوار هم بودیم ..شب های زیادی سرمون رو بهم می چسبوندیم و با هم راز دل می گفتیم ..
ولی  هیچوقت حتی فکر  بدی به ذهنمون نرسیده بود ...من حتی از احساس واقعی امید خبر نداشتم و فقط خودم می دونستم که عاشق اون هستم ...
و مادر امید اونو درک نمی کرد و مدام از دلواپسی هاش  برای عقب موندن امید از درس و زندگی می گفت و دعا می کرد که امید حواسش به چیزی نباشه و چند سالی تلاش کنه و خودشو بالا بکشه .. و من بهش حق می دادم می فهمیدم که اون مادرِ و بایدم برای آینده ی پسرش نگران باشه ..
ولی این وسط خودمو زیادی می دیدم ...و نمی خواستم مزاحم زندگی اونا بشم ..اصلا اخلاق همچین کاری رو نداشتم .
اون روز با پولا و طلاها برگشتیم خونه ..
امید و مهدی با ذوق و شوق همه چیز رو تعریف کردن ..هر کس چیزی می گفت . نظری می داد ...
ولی منو امید بدون اینکه با هم حرفی بزنیم تصمیم خودمون رو گرفته بودیم ..مهدی و میترا با ذوق و شوق پولها رو ریختن اون وسط و شروع کردن به شمردن ...من بی رمق کناری نشسته بودم و تماشا می کردم ... و  تمام اون روز ها و شبهای بد روی رو که گذرونده بودیم دوباره جلوی چشمم مجسم می شد و از اون پولا متنفر می شدم ....
چیز  دیگه ای که بهش فکر می کردم  این بود که فردا برم و با پدرم روبرو بشم ..
دیگه نمی شد سر بار خانواده ی امید باشم ..


اسکناس ها پاره و بدون گوشه و اسکناس ها و سکه های زمان شاه توش زیاد بود وبچه ها اونا رو جدا کردن ..وشمردن به پول اون زمان فقط چهار میلیون و سیصد هزار تومن  اسکناس قابل خرج کردن توش بود و یک کیسه ی بزرگ پول خورد که مهدی گفت من خودم می برم بانک و تبدیلش می کنم به اسکناس ...و مقدار ی تراول بیست تومنی و پنجاه تومنی که روی هم پنج میلیون و صد تومن شد . این به جز طلا و سکه ها بود .
امید گهگاهی به من نگاه می کرد و با اشاره می پرسید چی شده ؟ چرا ناراحتی ؟ و منم با همون نگاه بهش می گفتم چیزی نیست صبح بهت میگم ....
ولی موقع خواب دلش طاقت نیاورد و اومد تو اتاق میترا و پرسید : بهم بگو چی شده وگرنه تا صبح خوابم نمی بره ..
گفتم برو الان مادرت میاد ناراحت میشه ..
گفت : نه بابا برای چی ناراحت بشه .. خوب بگو که من برم
میترا گفت : اگر خصوصی هست تنهاتون بزارم ؟..
گفتم تو رو خدا نه ,, چیز مهمی نیست ....امید تو فکرم چون فردا می خوام برم پیش بابام ..نمی دونم چی میشه .. اصلا همون جا هستن یا نه ..و یا چه وضعیتی دارن ...ولی احساس می کنم دیگه باید برم .وقتش رسیده ..
خوشحال شد و گفت : پس خیره خدا رو شکر تصمیم درستی گرفتی ..
فردا صبح خواستم برم امید گفت باشه بعد از ظهر که مهدی بیاد و با ماشین بریم ..تنها نباشی بهتره ..
و این باعث شد که من تا بعد از ظهر به این موضوع فکر کنم و بی تاب دیدن بابام بشم ..
داشتم فکر می کردم اگر اونو دیدم میرم تو آغوشش و ساعتها بیرون نمیام ...بعد مامانم رو چطوری ببینم ؟ اونم مثل مادر امید خوشحال میشه ؟
بالاخره بعد از ظهر با مهدی و امید راه افتادیم بطرف خونه ی بابام ..
هنوز آدرس اونجا یادم بود و توی این مدت مدام با خودم تکرار کرده بودم که یادم نره ...قرار شد امید اول بره و زنگ بزنه و بگه من از اداره ی آمار اومدم و مطمئن بشه هنوز تو اون خونه زندگی می کنن ...
امید پیاده شد و رفت دستش که روی زنگ قرار گرفت  ,,
قلب من تو سینه ام بی تاب شد و بغض گلومو گرفت 


ناهید_گلکار

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.