من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

قاصدک قسکت بیست و سه

قسمت_بیست و سوم

راستی سلام ..مهدی گفت : سلام ..آره والله خودمم تنم می خاره راه افتادم دنبال امید ..
خوب یک دونه داداش که بیشتر ندارم ..باید مواظبش باشم دوباره گم نشه ...
گفتم : از هشت سال به بالا اگرم گم بشه دوباره پیدا میشه ...
خندید و گفت : از شوخی گذشته بابا سفارش کرده تنهاش نزارم مامانمم که  ترسِ از دست دادن امید گرفته مدام تر و خشکش می کنه دیگه داره حسودیم میشه ..واااالله  ...
گفتم واقعا ؟ مثل اینکه خانواده ی منم همینطورن ولی من گوش نمی کنم ، امید مظلومه زود به حرف همه گوش می کنه ...
امید گفت : کی من ؟ نه  بابا ..من چیکار کردم مگه ؟ خوب تازه بهشون رسیدم حق دارن ..دلم نمیاد ناراحت بشن ..
مامانم که نگو و نپرس دائم راه میره و آیت الکرسی می خونه و فوت می کنه به من ..باور کن گاهی خندم می گیره درست مثل بچه های کوچیک باهام رفتار می کنه ..
ولی بهش حق میدم ..این همه سال چشم براه من بوده ..هنوز داره از ذوق گریه می کنه ....تازه خودمم باورم نمیشه ..که به اونا رسیدم ....
مهدی نکنه مامان همین طور بمونه ؟
 گفت : نه بابا دلتو صابون نزن یک مدت بگذره میشی مثل من بهت میگن ,,انگل اجتماع ..بخور و بخواب ,, بی خیال , (و خودش غش و ریسه رفت ..)
 امید برگشت طرف منو و گفت : میگم لعیا فکر نکنم با این محبت ها ما لوس بشیم ..نظرت چیه ؟ ...
گفتم : ای بابا ول کن مال من مثل تو نیست ,, همین امروز بابام نیومد باورت میشه ؟
لوس چی,, کشک چی ؟ کی می خواد منو لوس کنه فقط مامانی رو بقیه حسابی باز نکردم ... حالا یک چیز دیگه امید منم راستی راستی  دلم برای سرور شور می زنه ..
اگر بلایی سرشون اومده باشه تقصیر منه ..دیگه هیچ وقت خودمو نمی بخشم ..
مهدی خندید و از تو آیینه منو نگاه کرد و گفت : این طور که فهمیدم مقصر مردن اقدس هم تو بودی ..امید می گفت تو پارک در مورد گنج حرف زدی اونام افتادن دنبال شما ...

امید گفت : بسه دیگه مهدی من اینطوری تعریف نکردم .. لعیا بی خیال مهدی شوخی می کنه ...
گفتم : ما که نمی دونیم واقعا  کسی تو پارک  بوده یا نه ؟ ولی اینو رسما خودم کردم و سرور رو آوردم اونجا ...
همینطور که میرفتیم احساس کردم مهدی مدام از تو آیینه به من نگاه می کنه ..و اگر من می دیدم فورا یک لبخند می زد و وا نمود می کرد داره حرف می زنه و من باید گوش کنم ...و چون این کار چندین بار تکرار شد من زیاد خوشم نیومد ولی ترجیح دادم باور کنم که اشتباه کردم .
نزدیک که شدیم گفتم امید پول داری ؟من هیچی همراهم نیست یکم خوراکی براشون بخریم ...
گفت : خیلی کم ,, می خوای چی بخریم ؟
 مهدی گفت : ای گدا ها ..هنوز بی پولین ؟ آخه چرا این کارو می کنین شما ها الان یک عالم پول دارین ..
تو رو خدا خر بازی در نیارین خرج کنین و کیفشو ببرین ..حد اقل می خواستین امشب یکم با خودتون بر می دارین ..
امید دارم ازت نا امید میشم  ...
امید گفت : نه بابا یکم ,یکم یک مرتبه تموم میشه دست بهش نمی زنیم تا فکر کنیم ببینم چیکارش کنیم بهتره ....
مهدی گفت : من بهتون میگم برای خودتون بر دارین چراغی که به خونه رواست به مسجد حرومه ..اون همه زجر کشیدین حالا خدا خواسته راحت زندگی کنین ...
و یک مرتبه زد کنار و جلوی  یک سوپر نگه داشت و گفت : چی بخرم لعیا دستور بده انجام بشه ؟ امید گفت مگه تو پول داری ؟ ...
پیاده شد و گفت یک مقدار دارم ...بیا دیگه لعیا ,,چرا پیاده نمیشی ؟ .
.گفتم؟ امید تو برو   هر چی بگیرین اونا خوشحال میشن منو نمی خواد ....مهدی همه چیز خرید ..مرتب پیاده می شد با  چند تا  کیسه خوراکی جور و وا جور و مرغ و میوه  می گشت ..

تا رسیدم  سر کوچه ی و از ماشین پیاده شدیم تا بریم بطرف خونه ی اقدس ..
یک مرتبه دلم بشدت گرفت حالم بد شد خیلی احمقانه به نظر میرسید ولی دلم برای اقدس تنگ شد ..نمی دونم چرا دلم براش سوخت ...
چون فکر می کردم اونم یک بدبخت بدنیا اومده بود و از زندگی همینو می دونست ..و این سالهای آخر با من خیلی خوب بود ..
ازم حمایت می کرد و اجازه نمی داد کسی بهم چپ نگاه کنه ...
یاد قر هایی که می داد و آهنگ هایی رو که اصلا بهش نمی اومد می خوند افتادم و اشکم جاری شد ..
مهدی باز به من نگاه  کرد و با مهربونی  گفت : شروع شد ؟ گریه کنم ؟ ..
امید گفت : کاریش نداشته باش تو نمی فهمیدی ما الان چه حالی داریم ...
گفت : وقتی لعیا گریه می کنه منم گریه ام می گیره دست خودم نیست ...
از تو صندق عقب هر کدوم چند تا کیسه بر داشتیم و در ماشین رو قفل کردیم راه افتادیم ....
تو اون محله اغلب نزدیک غروب بیشتر بچه ها تو کوچه ول بودن ...
یکی از بچه های محله ما رو دید با خوشحالی فریاد زد ..لعیا اومد ...ب
چه ها لعیا و امید اومدن ...چند تا شون که من اصلا  نمی شناختم بطرفم دویدن ..یکی یکی بغلشون  می کردم می بوسیدم ..
مدام می پرسیدن تو دیگه برگشتی ؟
 نمیری دیگه ؟
کجا بودی ؟
رفته بودی خونه ی امید ؟

نمی دونستم چی بگم ..یک مرتبه دیدم همینطور دارن میان ...
اونا داشتن جمع می شدن ..
به امید گفتم تند تر بریم ..الان گیر میفتیم ...با سرعت من جلو و امید و مهدی پشت سرم تقریبا می دویدیم ....و بقیه دنبالمون ..
مهدی گفت : واییی اینا چقدر شما رو دوست دارن ...
گفتم تند بیا کجا ما رو دوست دارن دیوونه شدی ؟ این کیسه ها رو دست ما دیدن دارن میان سهمشون رو بگیرن ..
تازه شنیدن که ما به بچه ها پول دادیم فکر می کنن الانم پول اوردیم و دارن میان بی نصیب نمونن  ..
گفت : وای پس کارمون سخت شد  ..
گفتم : آره واقعا چون دست خالی هم هستیم ...
دیدیم تعداد داره زیاد میشه ...
امید گفت : لعیا تو جلو برو به ما کار نداشته باش ..برو .....
برگشتم و دیدم واویلا خیلی شدن ...خواستم جلوشون رو بگیرم ..
گفتم : مرسی تا اینجا اومدین ..دیگه برگردین ..تو رو خدا نیاین ..ما دوباره میایم ..
قول میدم ..
یک مرد که بشدت معتاد هم بود گفت : لعیا فقط به من بده به خدا زن و بچه ام گشنن ..
اونی یکی داد زد ..لعیا به خدا من محتاج ترم من بابای مرتضی هستم یادته مریض بود ؟ ..
امید گفت : چشم ..چشم ولی امشب نه,  قول میدیم به زودی برگردیم یک فکرایی براتون داریم ...
بعد یک زن که اونم مثل اقدس گدایی می کرد با التماس و گریه داشت میفتاد به پای امید که به بابات بگو برای ما یک خونه بخره ثواب داره .....
امید براشون توضیح می داد و من بین اون جمعیت ...
یک دختر کوچیک دیدم که کناری ایستاده بود و با حسرت به ما نگاه می کرد ..انکار لعیای هشت ساله رو تو صورت اون دیدم ...
خواستم برم جلو و باهاش حرف بزنم یکی چنگ انداخت و کیسه ای که دست من بود و قاپ زد و کشید و کشید تا از دستم در اومد ...

تا اومدیم به خودمون بجنبیم ..ریختن سر و ما و بقیه چیزایی رو که گرفته بودیم افتاد دست اونا ..
تو سر و کله هم می زدن ..
هر یک مرتبه دوتا مرغی که گرفته بودیم به زور از دست امید و مهدی گرفتن حالا اینا بکش اونا بکش داد زدم فایده نداره ولش کنین ....
کیسه رها شد و دوتا مرغ از توی کیسه افتاد وسط کوچه و سی نفر ریختن تا اونو بر دارن ..
همدیگر رو می زدن و فحش می داد  امید وسط اینا افتاده بود تا ساکتشون کنه داد می زد بسه دیگه نکنین ..
گفتم که بر می گردم چرا این کارو می کنن .. وحشی ها .....
مهدی ترسیده بود می گفت : بریم از اینجا ,,بریم الان یکی چاقو بزنه چیکار کنیم؟
من داد زدم امید ولشون کن بیا ....
مقداری از میوه ها روی زمین له شده بود ..هر کس هر چی گیر آورده بود بر می داشت و میرفت ..و بقیه کتک کاری می کردن ....
مهدی اونقدر ترسیده بود که می لرزید رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود ..
گفت : من اینجا نمی مونم ..بریم ..زود باش ..و در یک فرصت بازوی امید رو گرفت و کشید ..و امید هم دست منو گرفت  و سه تایی شروع به  دویدن  بطرف ماشین کردیم  ....
و بدون اینکه سرور رو ببینیم برگشتم ...
مهدی مدام غر می زد که جونمون به خطر افتاده بود ..بابا این وحشی ها کی بودن دیگه ....
من که دیگه پا اینجا نمی زارم هر بلایی سرشون بیاد حق شونه اینا هیچی حالیشون نیست ....
دیوونه بودن ..یک مشت معتاد و بد بخت ..چه کاریه آدم خودشو به خطر بندازه .....
منو و امید اول ساکت بودیم ...و تازه فهمیدیم که جزوی از اونا بودن یا نبودن با هم فرق داره .... و ما دیگه از اونا نبودیم ... 
مهدی سخت عصبانی بود ..با حرص دنده عوض می کرد و  حالش جا نمی اومد  ...
امید مدام دلداریش می داد و می گفت : مهدی جان اونا به ما کار نداشتن گشنه بودن فقط همین برای شکمشون این کارو کردن ...

امید و مهدی منو در حالیکه کاملا  بی حوصله
بودم و تو فکر , دم خونه پیاده کردن و رفتن ..
موقع خدا حافظی امید فقط گفت : خودتو ناراحت نکن فردا زنگ می زنم قرار می زارییم دوباره میریم مهدی داد زد خودت برو لعیا رو چرا می بری ؟
امید از این حالت مهدی تعجب کرد و گفت : لعیا خودش می خواد بره تو چرا اینطوری می کنی ؟ و اون باز با حرص دستشو کوبید رو فرمون و روشو برگردوند ....
من مونده بودم چیکار کنم سری تکون دادم و ازشون  جدا شدم   .....
ماشین که دور شد ،
زنگِ خونه رو زدم ..و بابا درو باز کرد ..
عصبی به نظر میومد و دستمو گرفت و کشید تو خونه و بغلم کرد ودر حالیکه با یک دست سرمو گرفته بود تو سینه اش  گفت : بابا مردم و زنده شدم کجا رفته بودی مامانی می گفت از دست من ناراحت شدی..
می گفت خونه رو ترک کردی همه ترسیدیم که دیگه بر نگردی ...
گفتم بابا این طورام نیست دیگه,, اینقدر ها احمق نیستم که تا شما نیومدی بزارم برم ..با هم رفتیم تو و مامانی فورا اسپند دود کرد و به من گفت : به خاطر من دیگه این کارو نکن ...
تنهایی جایی نرو ...تا من به بودنت عادت کنم ...
گفتم ببخشید نگرانتون کردم ..چشم قول میدم ....
بابا  یکساعتی پیش من نشست ... و چیزایی که برای من خریده بود یکی یکی بهم داد ..,,
مانتو و رو سری و چند تا بلوز و کفش و کیف خریده بود ..و مقداری هم بهم پول داد و رفت ..
منم اصلا ازش نپرسیدم چرا بچه ها رو نیاوردی .. نمی خواستم تحت فشار قرار بگیره ..
فردا تازه داشتیم صبحانه می خوردم که امید زنگ زد مامانی بلند گفت : بهش بگو فردا شب با خانواده اش بیان اینجا ..با هم آشنا بشیم ..
شام دعوت شون کن ..
با خنده گفتم امید شنیدی ؟ مامانی شما رو دعوت کرده ..
راحله جون گفت : لعیا جان بگو مامانش با من صحبت کنن خودم دعوت کنم اینطوری بده ,,

مادر امید گوشی رو گرفت و خیلی جدی گفت : نه خیلی ممنون ما کار داریم نمی تونیم بیایم معذرت می خوایم ..
ولی لطفا دیگه اجازه ندین بچه ها برن تو اون محله خطر ناکه دیشب نزدیک بوده خودشون رو به کشتن بدن ...
تو رو خدا مراقب دختر تون باشین منم دیگه اجازه نمیدم امید و مهدی برن ...
راحله جون مونده بود چی بگه گفت : چشم حتما حالا اگر تشریف میاوردین خوشحال میشدیم ( دیگه من نمی شنیدم مادر امید چی میگه فقط حرفای راحله جون این بود که ) ....بله ...بله شما درست می فرمایید ...واقعا ؟ ..بله چشم حتما .. مرحمت شما زیاد ...
وقتی گوشی رو قطع کرد در حالیکه به نظر خوب نمی اومد از من پرسید : لعیا جان دیشب چه اتفاقی افتاده بود چرا به ما نگفتی ؟
گفتم : چیزِ به خصوصی نبود ,,چطور مگه ؟
مادر امید چی گفت  ؟ چند تا کیسه خوراکی خریده بودیم برای سرور ..ریختن سرمون از مون گرفتن ..
بیچاره ها اونقدر گرسنگی می کشن که حالیشون نیست چیکار می کنن ,,تازه چون اون دفعه  به بعضی ها پول داده بودیم ..فکر کردن دنبال امید بیان تا  یک چیزی نصیب شون بشه ....
ولی مهدی که تا حالا  این چیزا رو ندیده ... ترسید و نذاشت ما بریم سرور رو ببینیم ..و بر گشتیم ..همین ..
گفت : ولی انگار طور دیگه ای برای مادر امید بنده ی خدا تعریف کردن که خیلی نگرانش کرده اصلا یک طوریم عصبانی بود ..
گفتم از دست من ؟ ..
گفت : می گفت چاقو کشیدن همدیگر رو زدن    ....
مامانی مدام می زد رو پاش که یا امام رضا .. خدا مرگم بده ...خودت بچه مون رو حفظ کن ..چقدر گفتم نرو ؟...
گفتم : مامانی صبر کنین به خدا اینطوری نبود ..راحله جون مهدی اینا رو گفته  ؟
گفت : نمی دونم ولی ...می گفت چاقو کشی شده و می خواستن شما ها رو بزنن ...لطفا تو دیگه اونطرفا بدون ما نرو ..
گفتم : ای بابا ..برای چی حرف درست می کنن ؟ اصلا همچین خبرایی نبود ..اونا ما رو می شناسن محاله به ما چاقو بزنن مخصوصا وقتی که انتظار کمک ازمون دارن ....
می دونم چی شده امید این کارو نمی کنه ..حتما مهدی از ترسش این حرفا رو زده اصلا از چاقو کشی خبری نبود خودشون همدیگر رو می زدن به ما کار نداشتن ....
شما باور نکنین ..من و امید هر شب از این چیزا اونجا می دیدیم برای ما عادی بود من بی فکری کردم اون چیزا رو خریدم فکر نمی کردم ما رو ببین ...
مامانی گفت : قربونت برم دخترم توام احتیاط کن ببین دیشب همه ما رو هم نگران کردی ...
گفتم : چشم ...راحله جون  دیشب که در مورد اون پولا و کمک به اون بچه ها حرف نزدیم امشب میگم امید بیاد و با هم تصمیم بگیریم قالش کنده بشه ...
راحله جون گفت : باشه من موافقم ..ولی باید احتیاط کنیم ..
راستی مامانت دیشب تلفن کرد که بهت بگم می خواد امروز بیاد با تو برین  و مدارک تو رو بگیره ببره یک دبیرستان خوب ثبت  نامت کنه ..
ولی به نظرم بهتره بازم با دایی و یا بابات برین ...
گفتم : چیزی نمیشه بابا,,, بهتون قول میدم ....
تازه دبیرستان من از اونجا دوره نزدیک میدون شوش جای بدی نیست ..
پرسید اون اقدس چطوری میذاشت تو بری مدرسه ؟
 گفتم به خاطر پول ..اونجا گفته بود ما بچه های جنگ زده ایم منم به همین اسم تا حالا درس خوندم ..
هر چند وقت یکبار میومد و از مدرسه کمک می خواست اونام بهش پول میدادن به من لباس میدادن و بعضی وقتا آذوقه هم برامون جمع می کردن اقدس میومد و می گرفت و سر راه می فروخت و  خونه نمیاورد  ....
اون به همه گفته بود منو و امید و سمانه رو در راه رضای خدا نگه می داره ,,
گفت : حالا مامانت چطوری می خواد پرونده ی تو رو بگیره ؟ دو روز بیشتر به اول مهر نمونده وقت زیادی ندارین ,,
گفتم : خودم میرم می گیرم ..
میگم اقدس مرده و باید از اینجا برم ..فکر نکنم مشکلی باشه ..اصلا حقیقت رو میگم ...

اون روز مامان با حسین آقا اومدن و با هم رفتیم هم پرونده ی منو گرفتیم و هم اسم منو یک جای نزدیک خونه ی مادر بزرگم نوشتن ...
برام کلی خرید کردن  و کتاب های  و سایل مدرسه رو خریدن  ..
باید ذوق می کردم و خوشحال می بودم ولی تمام روز اوقاتم تلخ بود ..حال عجیبی داشتم ..
دلم گرفته بود .. همه چیز به نظرم مصنوعی و موقتی میومد ...
سعی می کردم حرفای راحله جون رو به ذهنم بسپرم چون خیلی ازش خوشم اومده بود و قبولش داشتم ..ولی حسم دست خودم نبود ..
سر شب زنگ زدم به خونه ی امید که بیاد و در مورد پولا تصمیم بگیریم ..
میترا گوشی رو بر داشت و با اینکه گفتم : سلام میترا جون لعیا هستم شما خوبی ؟
گفت : ببخشید امید نیست و گوشی رو گذاشت .
مثل یخ وارفتم .. خیلی تو ذوقم خورده بود ..
نمی دونستم علت کارش چیه ؟ تا اونجا بودم تقریبا با هم دوست شده بودیم فکر می کردم از من خوشش اومده ..
دیگه چاره نداشتم باید صبر می کردم تا امید خودش تماس بگیره ..
ولی نگرفت ..فردا هم تا شب منتظر شدم مثل مرغ پر کنده تو خونه راه میرفتم به تلفن نگاه می کردم ..
دیگه مامانی و راحله جونم متوجه ی بی قراری من شده بودن ولی حرفی به من نزدن ...و بازم از امید خبری نشد ..
روز بعد اول مهر بود  .
دلم می خواست بدونم امید چیکار میکنه چرا با من تماس نمی گیره ......  دلم براش تنگ شده بود ..
من و امید از همون بچگی همدیگر رو خیلی دوست داشتیم اون نمی تونست منو یک دفعه ول کنه ..یعنی چی شده باید  می فهمیدم ...
با اینکه دلم نمی خواست با بر خوردی که  میترا با من کرد دوباره خونه ی اونا زنگ بزنم ..ولی نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و  زدم ...

این بار گوشی رو مادرش بر داشت و گفت : بفرمایید ..
گفتم سلام ببخشید مزاحم شدم منم لعیا ..
گفت : سلام دخترم خوبی ؟
 گفتم : ممنونم با زحمت های من ؟ واقعا می خواستم ازتون تشکر کنم ..
گفت : این حرفا چیه؟ کاری نکردیم ..
گفتم : امید هست ؟
گفت : نه با باباشو مهدی رفتن بیرون ..
گفتم : میشه اومد بگین یکسر بیاد اینجا برای اون پولا تصمیم بگیریم ...
احساس کردم با حرصی تو صداش پیدا شد و گفت : باشه فردا  شب انشالله ..کاری نداری ؟
 و قبل از اینکه من حرفی بزنم قطع کرد ..از نوع حرف زدنش بوی خوبی به مشامم نرسید ...
هوا یکم سرد شده بود .ژاکت مامانی رو تنم کردم و رفتم تو ایوون نشستم ..
به آسمون نگاه می کردم ..سه روز بود نه از امید خبری داشتم نه از بابام ...
دنیای من آشفته و در هم شده بود ...بازم اونطوری که فکر می کردم نشد ..
حالا داشتم دنبال راه چاره برای اینکه امید رو ببینم می گشتم ..بدون اون اصلا دنیا رو نمی خواستم ..
مدتی بعد دایی اومد بیرون و گفت : سردت نیست ؟
گفتم : نه ..چیزی نمی فهمم ..نشست کنارم و پرسید : به چی فکر می کنی ؟
 گفتم : چه فرق می کنه دایی ؟ دست روزگار داره منو با خودش می بره ..من هر چی تلاش می کنم تو مسیر عوضی میفتم ...
از هر جا می خوام  خودمو  نجات بدم بیشتر فرو میرم..انگار تو مرداب افتادم ...
دایی تا حالا شده این حس رو داشته باشی ؟ خندید و با خونسردی و متانت خاص خودش گفت : معلومه همه ی آدما مثل هم هستن ..
امروز دنیا بر وفق مرادشون هست احساس خوشبختی می کنن ..نیم ساعت بعد یک چیزی ناراحتشون می کنه ..دیگه میفتن تو مرداب ..و نا امید و بدبخت و گوشه نشین ایوون میشن ...
گفتم شوخی نکن دایی جدی باش ..
گفت : شوخی نمی کنم ..ببین لعیا من اهل نصیحت نیستم ..ولی دلم می خواد یک چیزی بهت بگم اول درس بخون ,,  برو دانشگاهت رو هم تموم کن بعد مسیر زندگی برای خودت تعیین کن ..حالا زوده دایی جون ..
اینکه فکر می کنی افتادی تو مرداب برای اینه که وقت خواسته هات نرسیده و بلند شد و رفت  . نفهمیدم اون منظورش امید بود یا چیز دیگه ولی ..
من نمی تونستم امید رو فراموش کنم ..کاش آرزو نمی کردم امید پدر و مادرش رو پیدا کنه ..اگر دیگه نیاد چیکار کنم ؟ عشق اون تو تار پود وجودم ریشه کرده بود .....

ناهید_گلکار

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.