من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

92


قسمت نود و دوم
ناهید گلکار

 سوزن رو با فشار می کردم توی پارچه و در میاوردم نمی دونم چی می دوختم ..اوس عباس همین طور ساکت نشسته بود و به من نگاه
می کرد ...بعد با دو زانو روی زمین خودشو کشید جلوتر ...حرص من بیشتر شده بود و سوزن مرتب می رفت توی دستم با خودم گفتم نرگس الان موقعشه که تا می خوره بزنیش ..... ولی بازم خودمو کنترل کردم ، بالاخره با لحن التماس آمیزی گفت : نرگسم بزار برات تعریف کنم چی شد ..... گفتم اگر من نخوام بدونم کی رو باید ببینم ؟ حوصله ندارم ....حرف خودتو بزن از من چی می خوای؟ .....
ناراحت شد و گفت : غلط کردم به خدا غلط کردم ..هر تقاصی هم داشته باشه میدم ...اگه می خوای بهم فحش بده بد و بیراه بگو ولی رو ازم برنگرون .... دلتو خالی کن به خدا خیلی برام از این سکوتت بهتره .... جبران می کنم من
 نمی خوام تو رو از دست بدم بیا برگرد خونه ی خودت اون خونه بدون تو نمیشه ...همه جاش بوی تو رو میده ، اومدم شما هارو با خودم ببرم ...... چپ چپ بهش نیگا کردم و پرسیدم اونوقت خانم تو چیکار می کنی .....گفت : تو بیا صبر کن من طلاقش میدم فقط تا وقتی وضعم خوب بشه و مهرشو داشته باشم .بعد همه چیز رو بر می گردونم به حالت اول اونوقت همون نرگس و اوس عباس قبلی میشیم بهت قول شرف می دم   ......
گفتم : راستی این کارو می کنی ؟ .....خودشو یه کم تکون داد و با اشتیاق گفت : به جون عزیز خودت قسم می خورم خودت که می دونی چقدر عاشقتم .... منو ول نکن بچه ها به تو احتیاج دارن ... بیا سر خونه زندگیت ... آخه میگم که نه من می تونم بدون تو زندگی کنم نه اون خونه بدون تو خونه میشه  هر جا رو نیگا می کنم تو رو می بینم فدای اون چشمای قشنگت برم بیا بر گرد ......
گفتم : خوب حرفت تموم شد اگر چیزی مونده بگو تا دوباره بلند نشی بیای اینجا که می خوام حرف بزنم ....... گفت : خوب یه چیزی بگو ....... گفتم باشه می خوای بشنوی ؟ ولی یادت باشه تو هیچوقت تحمل حرفای راست منو نداشتی  هر وقت اومدم حرف بزنم داد و هوار راه انداختی فکر می کنی من دلم نمی خواد دق دلمو خالی کنم؟ چرا ولی از عاقبتش می ترسم چون تو رو میشناسم تو می خوای من چیزی بگم که مورد پسند تو باشه پس تو حرفتو بزن و برو ........ گفت : نه بگو قربونت برم هر شرطی بزاری قبول می کنم فقط بیا بریم خونه  ....... گفتم : باشه یه دفعه ی دیگه امتحان می کنیم ..اولا  تو سه ماه قبل از اینکه با هم قهر کنیم دسته گل به آب داده بودی ... پس حرفایی که به من می زنی ، دروغ اگرم راست باشه خیلی آدم باید پست باشه که با وجود اون حرفا به زنش بره و یه بچه درست کنه ، دوماً : به جای حقیقت به بدترین وضع کاری کردی که من حتی نتونستم از مردم لاپیشونی کنم(مخفی کنم )آبروی خودتو منو همه جا بردی انگار ما خودمون توی شهر جار زدیم و همه رو خبر کردیم که .... بیان ما بدبخت شدیم و ننگ بالا آوردیم ..... سوما تو منو میشناسی به نظر تو نرگس آدمی که با هوو یک جا زندگی کنه ؟ اونم با این وضع؟ .... کلام آخر دیگه همه ی پل ها رو پشت سرت و خراب کردی و راه برگشتی نمونده .... من اجازه نمی دم جنازمُ تو خونه ی تو بیارن تموم شد و رفت حالا به سلامت ....
با ناراحتی گفت : به خدا تقصیر توام بود من یه خریتی کردم می خواستم خودم درستش کنم ولی تو و کوکب هی از من ایراد می گرفتین و نمی گذاشتین تو خونه ی خودم راحت باشم تقصیر تو بود که به کوکب رو می دادی ...حالا من رفتم چرا نیومدی دنبالم خودت بیست روز با من قهر نکردی ؟ من مگه نیومدم در خونه یادته بچه هارو پر کردی انداختی به جون من مگه من یادم میره ....حالا لحنش تند شده بود و داشت عصبانی می شد و هی صداشو می برد بالا.... ولی من از جام تکون نخوردم و دیگه تصمیم گرفتم حرف نزنم ..... چون می دونستم به جای باریک میکشه ..... پس اونم عصبانی تر شد و به من گفت .... از خود راضی تو بودی که زندگی منو بهم زدی.... با کله شقی های تو زن گرفتم،، خوب کردم حقم بوده خلاف شرع که نکردم باید  بیای تو خونه ی خودت با من زندگی کنی مردای مردم زن شون می زنن و سیاه و کبود می کنن و چهار تا چهار تا زن میگیرن صداشون در نمیاد اونوقت تو طلب باباتو از من داری .... ول کن بلند شو حالا که حرف حساب سرت نمیشه با کتک می برمت ، بعد طلاقتم نمیدم اگر نیای   بچه هامو میگیرم توام هر کجا می خوای بری برو ولی من می گم تو باید چیکار کنی ..... حالا داشت دیگه هوار می زد و من سرم تو گردنم کرده بودم و اشک می ریختم نمی خواستم اونجا جلوی ملوک اون حرفا رو به من بزنه .
قسمت نود و دوم-بخش دوم



بلند شد یه لگد زد به چرخ خیاطی منو گفت : دلتو به اینا خوش کردی فکر کردی این همه سال من اینجوری پول در آوردم ؟ مثل ریگ پول خرج کردی نگفتی از کجا آمده ، بلند شو باید بریم خونه پاشو یالا زود باش ..زود ....
 که حیدر اومد تو و جلوش گرفت و گفت چیکار می کنی عباس نکن گناه داره ....
این چه کاریه این که می گفتی بیای حرف بزنی همین بود .....
داد زد حرف حالش نمیشه که بیاد خونه اگر هر چی گفت گوش نکردم نامرد روزگارم  ..بابا تو بیا بریم اصلا هر چی تو بگی گوش می کنم غیر از اینه ؟ .....
حیدر گفت : این طوری ؟ به زور نمیشه که....مگه نگفتم نیا نرگس قصد نداره بیاد تو خونه ای که اون زن باشه... برو طلاقش بده بعد بیا .....بازم داد زد و انگشتشو گرفت طرف من .. بپرس ...ازش بپرس اگه طلاق بدم میاد ؟ نامرد روزگارم اگه این کارو نکنم ، حیدر گفت اون با من .... اون موقع خودم میارمش قول میدم .... گفت نمیشه باید الان خودش بهم بگه... .بهم بگه ،  من میرم طلاقش میدم ولی تو اونو نشناختی من یه عمر باهاش زندگی کردم یه خیره سریه مگه کسی می تونه اونو وادار به کاری بکنه حرف حرف خودشه .....اصلا می دونی چیه من بچه هامو با خودم می برم می خواد بیاد می خواد نیاد ...... رفت و دست نیره و ملیحه رو گرفت و بکش بکش برد طرف در بچه ها شیون می کردن که عزیز جان به دادمون برس ....
از جام پریدم کفگیر رو برداشتم و رفتم سراغش و گفتم نمی دونستم تو یه حیوونی گمشو دیگه نمی خوام هرگز ببینمت خوب شد این کارا رو کردی خودتو نشون دادی ..... اون دست بچه ها رو ول کرد و به حیدر  گفت: همین یک باره بببین هیچوقت این کارو نکرده  با من دعوا نمی کنه که من حرفمو بزنم مثل سگ منو نیگا می کنه انگار من جنایت کارم .... بچه ها فرار کردن رفتن تو..... اکبرم از راه رسید ... تا اوضاع رو دید فهمید چی شده براق شد طرف آقاش که من پریدم ، زود بغلش کردم و گرفتمش توی سینه ام و چادرم رو کشیدم دورش که نتونه تکون بخوره و سرمو بردم جلوی گوششو گفتم تو رو به جون خودم قسم میدم برو پیش بچه ها الهی من فدات بشم اگه می خوای من بیشتر حرص و جوش نخورم  هیچ کار نکن بدتر میشه تورو خدا به خاطر من ..... و بچه ام در حالیکه خودشو بهم می مالید رفت تو اتاق ..... اوس عباس یه کم آروم شده بود و طبق معمول پشیمون......
قسمت نود و دوم -بخش سوم


گفت : برای آخرین بار ازت می خوام بیا بریم اگر نیای دیگه دنبالت نمیام ....... با صدای بلند گفتم : آهای مردم من نرگس از اوس عباس طلاق گرفتم و ازش جدا شدم نه مهر می خوام نه خرجی بچه ها رو هم نگه می دارم اون دیگه حق نداره دنبال من بیاد و من حق ندارم ازش گله ای داشته باشم تموم شد و رفت ..
و رو به اوس عباس گفتم : خوب شد حرفی که می خواستی بزنم رو گفتم دیگه سراغ ما نیا هیچوقت دلم نمی خواد بینمت هرگز ....
باز شروع کرد به فحش دادن و خودش زدن ولی منم اومدم تو اتاق درو بستم ولی صداش میومد و می تونستم از پنجره ببینمش.... حرفای بی ربط می زد و هی می گفت من عاشق زنم هستم همه ی دنیا اینو می دونن فقط خودش نمی دونه زنی به بی رحمی اون ندیدم ..خوب من یک بار خطا کردم نباید که منو بکشن .....همه ی زن ها دارن با شوهرای چهار زنه زندگی می کنن ........ حیدر گفت اونا زنشون نرگس نیست روزی که اومدی به ما بگی بریم خواستگاری خودت گفتی اون با همه ی زن ها فرق داره نگفتی ؟ خوب اینم فرقش دیگه  .........
عاجز و در مونده نشست کنار دیوار اشکهاش سرازیر شد مثل ابر بهار اشک می ریخت و حیدرم کنارش نشست و بهش گفت : داداش ول کن دیگه یه کم صبر کن سختی که کشید, این وضع رو قبول می کنه باشه؟ ببین ناراحت نباش حالا خوب اولشه بزار بیچاره عادت کنه خوب الان براش سخته تو داری بهش زور میگی  .... سرشو تکون داد و گفت من اونو میشناسم خر ملاس به مرگ خودشو ضرر صاحبش راضیه باید همین الان با من بیاد به خدا به اون زن کاری ندارم خودت می دونی من نرگس رو دوست دارم فقط یه اشتباه کردم مست بودم حالا تا کی باید تقاص پس بدم ؟ 
دلم براش سوخته بود ...حال خیلی بدی داشت  با خودم گفتم نرگس خون که نکرده ول کن، نزار این قدر اون خار و خفیف بشه تا حالا این کارو نکرده ....  یک دفعه به خودم اومدم که نه اینا فیلمش فقط می خواد منو ببره و فردا بره جلوی من پیش اون زنه بخوابه ......نه ...نه ... هرگز من تاوان اشتباه اون نمیدم .... 
اون یک ساعتی توی حیاط با حیدر حرف زد ملوک براش چایی برد و اونم بدون قند یک جا اونو سر کشید ...بالاخره بلند شد و در حالیکه معلوم بود دلش نمی خواد بره با حیدر رفتن بیرون ......
شاید اگر می دونست که من حالم از اون بدتره اونقدر ناراحت نمی شد کاش گریه می کردم و اونطوری که اون می خواست جلوش عجز نشون می دادم .ولی نه این خواسته ی من نبود ...  
دیگه به فکر خونه افتادم نمی خواستم اون منظره ها دوباره تکرار بشه هر روز دنبال جا بودم تا یک هفته بعد  اکبر که از مدرسه اومد.  گفت: عزیز جان یه خونه نزدیک مدرسه پیدا کردم خیلی خوبه من توشو دیدم تازه ساخته شده و خالیه یه مرده اونجا بود ازش پرسیدم گفت اجاره میدیم می خوای بریم ببینیم  الان اونجاس ؟ ... معطل نکردم و نهار نخورده با هم راه افتادیم وقتی رسیدیم صاحب خونه داشت درو قفل می کرد که بره .....
رنگ در آبی بود و من خیلی این رنگ رو دوست داشتم به فال نیک گرفتم و رفتم جلو .... پرسیدم : آقا خونه رو اجاره میدی ؟ گفت : آقاتون بیاد چرا که نه ...... گفتم آقاتون جلوت وایساده شوهرم مرده تو خیابون بمونم؟ منم و سه تا بچه ام میدی که نشونم بده... اگرم نمیدی خدا حافظت باشه : پرسید آبجی خرجت از کجاس اگه فردا کرایه رو ندادی با زن که نمیشه طرف شد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.