من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

85


قسمت هشتاد و پنجم
ناهید گلکار

تلخ بود و سنگین فقط با خودم تکرار می کردم حالا چیکار کنم ؟ روی پله ی یه خونه نشستم چادرم رو کشیدم روی صورتم و زار زدم.... صاحب خونه اومده بیرون و هراسون می پرسیدن چی شده آبجی ؟ کمک می خوای ؟ بلند شدم و همون جور که گریه می کردم گفتم ، آره کمک می خوام خیلی هم کمک می خوام یکی به دادم برسه و راه افتادم و از اون جا دور شدم . یه دفعه دیدم جلوی در خونه ام ...خودمو به زیر زمین رسوندم در رو بستم و افتادم روی پشتی و چند ساعت هم اونجا به حال خودم گریستم ...بعد نشستم اشکهام پاک کردم ... به فکر بچه ها افتاده بودم چند ساعت بود از اونا خبر نداشتم  وضو گرفتم رفتم بالا ، هر سه  گوشه ای گز کرده بودن و اشک می ریختن ...
به نیره گفتم شام امشب با تو بلند شو برامون یه چیزی درست کن که خیلی خوشمزه باشه ، مگه آخر دنیا شده ؟ چقدر بشینم اون بره صبح بیاد؟ حالا خبرش یک دل یک جهت رفت و خیال ما رو راحت کرد ، من که نمُردم ..بعد به نماز وایسادم حالا چقدر طول کشید نمی دونم ...اصلا چند رکعت خوندم هم نمی دونم ... سلام نمی دادم و هی می نشستم و بلند می شدم...تا خسته شدم ... بعد  گلدوزیم رو آوردم و نشستم به دوختن.... به اکبر هم گفتم مگه نگفتی مرد شدی ، بدو تو بخاری ذغال سنگ بزار دیگه مرد این خونه تویی یادت باشه فردا کرسی رو هم تو باید بزاری ....
بچه های معصوم من نمی دونستن صورت قرمز و چشما های ورم کرده ی منو باور کنن یا حرفام همه شون وضعیت رو درک می کردن و غصه می خوردن ... نیره با چشم گریون رفت و اکبر عصبانی از دست آقاش کاری رو که گفته بودم انجام داد ملیحه اومد رو پام نشست و با چشم های غمگین به صورت من نگاه می کرد ولی حرفی نمی زد ...
بچه ها که خوابیدن باز احساس تنهایی و غربت کردم جگرم  آتیشی گرفته بود که با هیچ آبی خاموش نمیشد  ولی حالا دیگه می دونستم که نباید منتظر باشم و اوس عباس دیگه نمیاد و ناباورانه به در خیره شدم .... یاد اون روزی افتادم که حاجی منو کتک زده بود حالا فکر می کردم حالم از اون موقع هم بدتر اعضای بدنم داشت از هم می پاشید.... و تنها فکری که داشتم این بود چیکار کنم ؟چرا این کارو کرد ؟مگه منو دوست نداشت ؟ مگه نمی گفت عاشق منه ؟ پس چی شد عشق که یک شبه از بین نمیره شاید دورغ گفته تا منو آزار بده ....این افکار مثل خوره افتاده بود به جونم و راحتم نمی گذاشت... 
پولی که با اکبر فرستاده بود تموم شده بود پس اندازم هم خرج شد حالا  مجبور بودم برم سراغ طلا هام ...
چند تا اشرفی داشتم تصمیم گرفتم اونا رو بفروشم تا بچه ها احساس بدی نداشته باشن وقتی برگشتم رقیه اونجا بود خودش تو بغلم انداخت و هق و هق گریه کرد گفت پس چی شد؟ نرگس اون همه علاقه چی شد؟ گفتم آبجی بیا حرف خودمون بزنیم ...اون رفت تموم شد حالا باید ببینم چیکار باید بکنم ... زد پشت دستش که : خاک عالم بر سرم چی داری میگی ؟ برو بزن زنیکه رو جر و واجر بده منم میام .. گفتم یک بار دیگه در این مورد حرف بزنی باهات می بُرم دیگه خواهر من نیستی .... شنیدی گفتم اسمش نبر ....خوب بگو قاسم با من چیکار داشت اومده بود من نبودم ...
گفت : وا؟ قاسم ؟ اومده بود اینجا ؟ نمی دونم والله .. ولی نرگس تو رو خدا بیا یه کم حرف بزنیم غم باد میگیری ها ..
گفتم نترس اوس عباس که  اول و آخر دنیا نیست تا حالا منو می خواست حالا نمی خواد زور که نیست ، عزت و محبت رو به زور آدم از کسی نمی خواد که....  ول کن من باید یه فکری برای خودم بکنم ...نگاه مشکوکی به من کرد و سرش جنبوند و گفت :خدا کنه این طوری باشه ....که ربابه هم از راه رسید ... عزا گرفتم حالا با اینکه دلم خون بود باید اونو آروم می کردم . ربابه لاغر و باریک بود از دم در زد تو صورتشو زد روی پاش و اومد بالا و رو به من دو دستی زد تو سر خودش و گفت : واویلا ...واویلا ...خاک بر سرمون شد بیچاره نرگس ..بدبخت نرگس ...سیاه بخت نرگس ... و رقیه هم پا به پاش گریه می کرد ... هر دو شون ول کردم رفتم زیر زمین حوصله ی حرفای اونا رو نداشتم ..که دیدم ملیحه تو زیر زمین داره گریه می کنه پرسیدم چی شده ؟ گفت : خاله رقیه میگه آقات گور به گور شده .عصبانی رفتم بالا , همین طور که می لرزیدم گفتم: ببینین یک کلمه ..فقط یک کلمه تو این خونه دیگه در این این مورد حرف بزنین هر چی دیدین از چشم خودتون دیدن بسه دیگه تموم شد ..نمی خوام بچه هام ناراحت بشن ...من بدبخت نیستم اوس عباس بدبخت چرا من ؟ مگه من گناهی کردم که بدبختم ؟ اون بیچاره اس که نه راه به خونه اش داره نه راهی برای بچه هاش که دیگه پدری کنه ...من کجام بدبخته اوس عباس نیومد به جهنم که نیومد فدای سرم خودم که نمردم تا حالام من اون اداره می کردم که خودشو بدبخت نکنه وگرنه تا حالا صد دفعه کارش به جای باریک کشیده بود , ول کن خواهر مگه از خونه ی حاجی با دو تا بچه بیرونم کردن...
هشتاد و پنجم -بخش.دوم

...مردم ؟ سخته می دونم سخته ولی برای من غصه نخورین
تو رو خدا کمک بکنین به درد دلم گوش کنین ولی این کارا رو نکنین دوست ندارم  خواهش می کنم  ....
چند دقیقه بعد هر دو تا شون با لب و لوچه ی آویزن رفتن و من موندم با یک خونه ی پر از غصه ....
با خودم گفتم : نرگس خودت که نمُردی کار کن و پول در بیار دیگه شبها منتظر کسی نمیشی دیگه فردا سر پیری یه بچه تو بغلت نیست .. دیگه کسی نیست که حرف حرف اون باشه و دائم نگاه کنی اون چی می خواد ... حالا خودتی و خودت و بچه هات ، شاید هم خدا دعای خودت مستجاب کرده که اون این جوری از این خونه دور کرد ....باز فکر کردم نرگس اگر خان باجی بود چیکار می کرد ؟ نمی تونستم تصور کنم...خان باجی رو تو حال روز خودم....نه امکان نداشت آخه  نمی شد.... فکر نمی کنم اصلا خان بابا جرات چنین کاری رو داشته باشه ....
بچه ها که از مدرسه اومدن بوی غذا به اونا گفت که مادرتون حالش بهتره ... اکبر تا من دید پرید و منو بغل کرد و هی من ماچ کرد  گفتم: خدا به خیر کنه چی شده من عزیز شدم ... گفت شما همیشه عزیزی من خودم یک روز حساب اون مرتیکه رو می زارم کف دستش صبر کن ..... داد زدم سرش تو غلط می کنی کار من و آقات به شماها مربوط نیست حق ندارید هیچ کدوم بهش بی احترامی کنین دیگه تو روتون نیگا نمی کنم......
این به خاطر اوس عباس نبود ..نه به فکر اون نبودم از این می ترسیدم اکبر کاری دست خودش بده و دلم نمی خواست بچه هام با کینه از پدرشون بزرگ بشن ....
هنوز نمی دونستم واقعا چه بلایی سرم اومده هنوز گیج بودم ….انگار دنیام رفته بود توی یک دود غلیظ ...حتی نمی تونستم ببینم اطرافم چی می گذره ......هیچ کس رو نمی خواستم ولی وقتی یک روز صبح خان باجی اومد فهمیدم که چقدر بهش نیاز داشتم .....
من و ملیحه تو خونه تنها بودیم که صدای در بلند شد.... دلم فرو ریخت باز هم احمقانه منتظرش بودم  من کولون در رو مینداختم که نکنه اوس عباس با کلید بیاد تو برای همین خودم باید در و باز می کردم ...
با احتیاط گفتم کیه ؟ صدای خان باجی که شنیدم قلبم آروم گرفت و با عجله درو باز کردم ... سعی کردم مثل قبل باهاش بر خورد کنم که چیزی نفهمه و ناراحت بشه.. اونم منو بوسید و گفت: اینا رو بزار تو... مقدار زیادی شیر و ماست و تخم مرغ و مرغ و گوشت و خلاصه هر چی که دم دستش بود آورده بود برای ما ......و گفت : اینا خراب نمیشه حالا  بریم زود تر تو که خیلی سردمه..... کرسی داری ؟
 منتظر جواب من نشد و خودش گفت :  آره می دونم داری تو با عرضه تر از اونی هستی که تنه لشی مثل عباس که از زندگیت بره لنگ بمونی ..... من فهمیدم که اون از همه چیز خبر داره و برای همین اومده ..
همین طور که حرف می زد تند تند خودش رسوند به کرسی و رفت زیر اون و بعد ملیحه رو بغل کرد و بوسید و از کیفش یک نون شیر مال در آورد و داد به اون و گفت برو  اون اتاق بازی کن تا من نگفتم نیا ...من داشتم چایی رو روبراه می کردم صدام کرد ... بیا اینجا که دلم داره می ترکه.. آب روی بخاری جوش بود ریختم تو  قوری و چایی رو دم کردم و  سماورم روشن کردم و رفتم پیشش زیر کرسی نشستم ... تو فکر بود باز پرسید خوب تا حالا چیکار کردی ؟ شونه هامو بالا انداختم و گفتم چیکار می خواستم بکنم ؟ وقتی فهمیدم که گفتن کار تموم خودشم دیگه نیومد ... پرسید اصلا ماجرا رو بگو ببینم  خوب چی شد این کارو کرد؟ ....
براش ماجرا رو تعریف کردم .....با ناراحتی گفت : نرگس حلالت نمی کنم اگر باز خودت  مقصر بدونی تا حالا هم هر گنده کاری کرد تو گفتی اگه من فلان و بیسار نمی کردم.... غلط کرده رفته همچین (....) خورده تف بروش بیاد مرتیکه ی جواللق ...رفتم سر کارش رو پنهون کرد و نیومد جلو و گرنه چنان می زدم تو فکش دندوناش بریزه  و دهنش پر از خون بشه.... خوب تو چیکار کردی بگو ببینم ؟ گفتم : وا چیکار کنم خان باجی ؟ با تعجب پرسید یعنی چی چیکار کنم ؟ نرفتی بزنی تو صورتش و تف کنی بهش ...؟ گفتم نه هیچ کاری نکردم رغبت ندارم اصلا بهش فکر کنم حالم بهم می خوره. گفت: باید می رفتی گیس اون زنیکه رو می گرفتی و می کشیدی رو زمین ... گفتم نه خان باجی من اهل همچین کاری نیستم ...اون زن بدبخت هم حتما گول چرب زبونی های اون خورده اونم یه زنه دیگه نمی خوام  از این کارا بکنم تن خودم بیشتر می لرزه الان که شما می گین تمام تنم بی حس  شده  چه برسه به این که بخوام این کارا رو هم بکنم ....ولش کن تا حالا خواسته حالا نمی خواد زوری که نیست ...تازه آبرو ریزیش از همه بدتر تمام مردم فکر می کردن ما عاشق و معشوقیم (بغض گلومو گرفت ) حالا دلشون خنک میشه مخصوصا اگه بشنون من این کارو کردم خیلی بد میشه, نه  من این مستمسک رو دست مردم نمیدم ....به درد سرش نمی ارزه.....
قسمت هشتاد و پنجم- بخش سوم




خان باجی با عصبانیت گفت : غلط کرده ... هر کس هر کاری دلش بخواد باید بکنه؟ امروز می خوام پنج تا بچه پس میندازم فردا نمی خوام ولشون می کنم به امون خدا ؟ مگه شهر هرته ...به خدا اگه دستم به
ش برسه دمار از روزگارش در میارم..
 آخه این طفل معصوم ها چه گناهی دارن ؟ تو از حق خودت میگذری از حق بچه ها که نباید بگذری ...... دیگه این حرفا رو برای خودتم تکرار نکن ....
گفتم خان باجی بزار با این حرفا خودم آروم کنم اگر نه دیوونه میشم با تکرار این حرفا خودم قانع می کنم ....
ولی من حقمو میشناسم ....باید بگیرم ولی از کی؟ باید راه داشته باشه ؟ راه نداره که ..... شما نگران من نباش........
بلند شدم تا چایی بریزم و گفتم منو بگو خان باجی همش فکر می کردم اگه دور از جون شما جای من بودین چیکار می کردین ولی مثل اینکه .......

حرف منو قطع کرد و گفت : از من نپرس ننه .. که شاید مثل تو به هیچ کجام حسابشون نمی کردم و می ذاشتم برن گم بشن ....همین کاری که تو کردی راستش نرگس ,مادر... این بدترین تنبیه برای اوس عباسه باشه که غیضش بگیره... من اونو میشناسم ....حالا فکر می کرد تو دنبالش میری و التماس می کنی ولی تو رو نشناخته بود ......
به خدا من عباس رو می شناسم اگه نری سراغش تلافی می کنه و بد از بدتر میشه ......باید یه فکری بکنیم .......

گفتم خان باجی اگه قراره من تا آخر عمر بترسم که این کارو نکنم اون تلافی می کنه اون کارو نکنم برام بد نشه همون بهتر که یک دل یک جهت وایسم جلوش دیگه می خواد چیکار کنه برای اینکه من قهر کردم این کارو کرد حالا بیاد من بکشه به خدا کَکَم نمی گزه ..... هر کاری می خواد بکنه ,بکنه ....

خان باجی سری تکون داد و گفت :من همیشه تو رو تحسین می کردم خان بابا هم همینطور از وقتی حیدر اومد و گفت که عباس چه دسته گلی به آب داده  مثل مرغ پر کنده شد آروم و قرار نداره ...می خواست خودش بره و اونو بزنه من نگذاشتم ترسیدم سکته کنه  .. .....
گفتم: نه بابا چه کاریه پیر مرد گناه داره حالا گیریم رفت و اونو  زد بعدش چی ؟ چه اتفاقی میفتاد؟ فایده نداره که کاریه که نباید میشد شد....
قسمت هشتاد و پنجم -بخش چهارم


خان باجی گفت : آخه بیشعور زندگی خودش خراب کرد همه ی تهرون به حال شما غبطه می خوردن ... هر کی منو می دید تعریف می کرد,  اِ..اِ ..اِ چه طوری آتیش زد به زندگیش آخه نمی دونم والله شاید اگر باهاش حرف می زدم اینقدر بی قرار نبودم ...
خان باجی اونشب رو پیش من موند و تونست کمی منُ آروم کنه بالشتم رو گذاشتم نزدیک اونو کنارش خوابیدم از دیدن اون همیشه احساس خوبی پیدا می کردم  و اون زمان بیشتر از پیش بهش نیاز داشتم.
اوایل اسفند بود در کمال ناباوری هیچ خبری از اوس عباس نداشتم اگرم کسی خبر داشت جرات نمی کرد به من بگه تو خونه ی ما اصلاً حرفی از اون زده نمی شد  ....ولی نگاهمون غم اونو داشت و جای خالی اون یه جورایی نمی گذاشت که هیچ کدوم رنگ شادی رو ببینیم هر کاری می کردیم نمی شد اون خونه ماتمکده بود ....
از همه بیشتر اکبر عصبانی و پرخاش گر شده بود و به خاطر هر چیزی داد و هوار راه مینداخت .... می خواست برای دخترا پدری کنه و مسئولیت اونا رو به شونه های کوچیکش بگیره ....خوب معلوم بود که سختش بود و اذیت می شد یک بار بهش گفتم من اشتباه کردم به تو گفتم که حالا مرد خونه ای لازم نیست بزرگتری کنی بازم عصبانی شد و بعدم با بغض خوابید ....
دلم براش می سوخت .....اون الان در حال رشد بود و احتیاج به پدری داشت که تحسینش می کرد و این ضربه برای روح کوچیک اون خیلی زیاد بود نه تنها اکبر بقیه ی بچه ها هم همین احساس رو داشتن .....
تا اینکه کسانی که برای دیگ سمنوی من نذر داشتن اومدن و منو یاد نذرم انداختن زود گندم گرفتم و خیس کردم ....و تونستم به موقع اونا رو برسونم ......
باز مثل هر سال عباس آقا جمشیدی و آقاجان خرج شام رو دادن و منم با فروش گردنبدی که اوس عباس برام خریده بود  بساط سمنو پزون رو راه انداختم .....
عباس آقا شوهر ربابه ، حبیب شوهر کوکب و رضا شوهر زهرا و قاسم پسر رقیه  و اکبر و حیدر که از شب قبل برای کمک اومده بود به خوبی به همه ی کارا رسیدن ........ 
همه چیز مثل سالهای قبل بود رفت و آمد ها مهمون ها دعاها و نذری ها....
هیچ چیز فرقی نکرده بود  فقط یک نفر نبود ... و همون باعث می شد شور و حال هر سال رو نداشته باشه ......مگه می شد ؟ فراموش کردن اوس عباس و ندیده گرفتن اون  ... خیلی برام سخت بود از حرف مردم هم می ترسیدم اگه بیان و بخوان منو ناراحت کنن ؟ 
اگه بخوان دق و دلی اون کارایی که اوس عباس با من می کرد و مورد حسادت اونا می شد حالا به روم بیارن باید چیکار می کردم ....ولی هیچ کس حتی یک نفر سراغ اوس عباس رو نگرفت و ازم در موردش نپرسید انگار اصلا نبوده ....
من اون سال بیشتر از همه خودم دیگ رو هم می زدم چون اولاً می خواستم با کسی رو برو نشم دوماً می تونستم اونجا گریه کنم و کسی به من ایرادی نمی گرفت... اگر این کارو نمی کردم دلم می ترکید ... و از فاطمه ی زهرا می خواستم که مهر اوس عباس رو از دلم ببره و به روح و جسمم قرار بده ....
یک بار قاسم اومد جلوی من وایس
اد و گفت خاله بده به من خسته شدی ...حسوم رو دادم به اون ، اومدم که برم گفت :خاله جون منم آخه حاجت دارم ...گفتم قربونت برم حاجتت چیه ؟گفت : یادته یه قولی به من دادی ؟ گفتم نه خاله جون چه قولی ؟ گفت بَه خاله ؟ یادت نیست قول دادی من دامادت بشم ؟ گفتم آره یادمه کی از تو بهتر ولی اگه نیره رو می خوای صبر کن هنوز خیلی کوچیکه توام هنوز وقت زن گرفتنت نیست صبر کن اگر دو سه سال دیگه بازم خواستی می دمش به تو من که خودم خیلی تو رو دوست دارم ولی هنوز زوده گفت : پس همین جا قسم بخور که فقط نیره رو بدی به من ....گفتم : باشه قربونت برم ولی توام قول بده که اصرار نکنی و صبر کنی .....
وقتی که همه مشغول خوردن شام بودن  حبیب و رضا قابلمه ها رو از دم در  می گرفتن و می دادن به اکبر و قاسم و اونا می دادن به آشپز و عباس آقا جمشیدی ظرفا رو پر می کردن  و همین طور اونا رو برگردونند دم در و به دست مردم می دادن ....
 ملیحه داشت با دختر رقیه و چند تا بچه ی دیگه بازی می کرد ....من دیگه ندیدمش و داشتم پذیرایی می کردم که یه دفعه دیدم  داره یه گوشه گریه می کنه دیس پلو دستم بود  فوراً  دادم به زهرا  و رفتم ببینم چی شده .....بچه ام دو تا دستشو گذاشت دم گوش منو سرشو آورد جلو و آهسته گفت : آقاجون اون ور خیابون داشت سیگار می کشید و ما رو نیگا می کرد و گریه اش شدید تر شد و خودشو انداخت تو بغل من .....

#او_یک_زن #قسمت_نود_و_شش


#او_یکزن
#قسمت_نود_و_شش
#چیستایثربی 

 شهرام میخواست مرا روی شانه هایش بگذارد و سه  بار ؛  دور حیاط بچرخد ؛  اما دستش را تازه باز کرده بود  ؛ به کتفش فشار میامد ؛  روی برفهای تازه افتادیم و هر چه برف بود  ؛ در دهان و موهای همدیگر ریختیم .... یخ زدم! 

بش گفتم  : دیگه سینما تمام !  اونم گفت: واسه چی؟ حاج خانم میشینه خونه؛  بچه ها رو  بزرگ میکنه ؛ حاج آقام میره نون میاره خونه ! همه با هم ؛ حالشو میبرن ! 

گفتم: وای شهرام باید به یکی خبر بدم!  زود ؛ به کلبه برگشتم  ؛  او هم دنبالم؛  گفت:  کیه حالا  انقدر مهمه؟!

 
در دلم گفتم  :  حالا من که دیگه یه نفر نیستم!
دو نفرم  !  باید به دو نفر احترام بذارن !  یعنی الان یکی تو وجود منه که نفس میکشه؟ چیزایی میخواد؟ گشنه ش میشه؟ سردش میشه؟  عشق میخواد؟ و فردا ممکنه چیزایی بخواد که من نخوام   ؛  یا نتونم بش بدم ؟!

تنم لرزید!  به قوت قلب یک زن  نیاز داشتم ! یک مادر ! 

باید اول به مادرم میگفتم ! اما  کدامیکی؟ 
 آن یکی که حتما ؛ ظاهری هم شده ؛ خوشحال میشد و باز میگفت ؛ ما درحق تو کوتاهی کردیم  دخترم  ....  ببخش !  سرمون شلوغ بود ؛  کار زیاده ؛ میدونی که !  تو این یه ماه نتونستیم بهت سر بزنیم...ولی خیالمون از تو ؛  همیشه راحته ! ... و بعد  ؛  قطع میکرد و به کارش میرسید !
میخوام خیالشون راحت نباشه !

مادر واقعی ام هم ؛  معمولا تا ظهر میخوابید  ؛   بعد  تا سحر راه میرفت و زیر لب  ذکرهایی میگفت که کسی نمیفهمید چه میگوید !

 پاهایش  از فرط راه رفتن  ؛  ورم کرده بود  ؛  مشتعلی میگفت ؛  هیجان  ؛  برایش خوب نیست!  تازه چه واکنشی نشان دهد؟  بخندد؟! گریه کند؟!  خودش سالها نذر کرده بود بچه دار شود ؛ و بعد ؛ هم شوهرش را در دوران حاملگی ؛ از دست داده بود ؛ و هم بچه اش را گم کرده بود !

فکر نمیکردم  احساس خاصی نشان دهد!  شاید حالش بدتر هم میشد و یاد گذشته می افتاد .

 مادر شهرام هم ؛ حتما یاد بچه ی سقط شده ی خودش میافتاد ؛ و گریه را شروع میکرد ؛  از آن گریه های قطع نشدنی...نه ! اینها نه !
چیستا  !   او باید خبردار میشد!  حتما خوشحال میشد؛خودش هم مادر بود .

 اما یادم آمد آخرین بار  ؛ سرش داد بدی کشیده بودم ! خجالت میکشیدم زنگ بزنم! ...

خدایا یعنی یک نفر در این دنیا نبود که  خبر را به او بدهم؟

شهرام دم در ایستاده بود؛
گفت:  به نظرم ؛ بهتره به مشتعلی بگی!   گفتم : مسخره م میکنی؟!  گفت:

نه والله!   از همه بیشتر ؛  خوشحال میشه!  بخاطر یه شبنم کوچولوی دیگه!  یعنی یه مهتاب کوچولوی دیگه !

  یادمه  حاج آقا سپندان ؛ همه رو وادار  کرده بود مامان منو  ؛ شبنم  ؛  صدا کنن که کسی شک نکنه زن قاضیه ! اسمی که خود مادرم اصرار داشت....

مشتعلی عاشق ؛  به مامان میگفت : شبنم خاتون! مردک دیوانه ! اگه به اون خبر رو بدی ؛ روابط عمومیتم میشه!
همه ی ده و  دنیا میفهمن!

گفتم  :  کسی خوشحال هم میشه؟

سکوت کرد  ؛ پس از چند لحظه گفت :  بیخیال!  من و تو که خوشحالیم !  گور بابای دنیا!

 گوشی من زنگ زد ؛ سهراب بود! 

حس ششم داشت؟اتفاقا اصلا قصد گفتن به او  را  نداشتم  !  ظاهرا ؛  کار دیگری داشت ؛   صدایش برخلاف  همیشه ؛  استرس داشت  ؛ گفت:
پدر  یوحنا؛ الان میدونه پدر واقعیش زنده ست و  اسمشو عوض کرده ؛ دیگه مجیدی نیست....خیلی وقته ؛ مجیدی نیست !
انقدر اصرار کرد  ؛  من بش گفتم پدر واقعیش کیه!  تو مدارک  شورای ده ؛ تو یه تیکه روزنامه  دیده بودم.داشتمش. اول نفهمیدم چیه !  بعدا فهمیدم؛ وقتی ماجرای پدر روحانی رو شنیدم ! من گفتم ؛چون بالاخره میفهمید و حقشه بدونه!
به پدر روحانی یا همون حسین؛ این همه سال گفته بودن پدرش اعدام شده ؛ اسم پدرشم  ؛ توماس بوده!تا دوسال پیش اینو بش گفتن!
 اما پدر واقعیش زیر شکنجه زنده موند؛   انقلاب شد؛ رفت جنگ  ؛ فرمانده شد ؛  و الان از مقاماته ! واتفاقا کسیه که پیتر  ؛ یا حسین ؛  ازش متنفره!  چون یه بار اقلیتا  رو  ؛  تو سخنرانیش ؛  بد  کوبید!  پیتر خودش تو یه بحثی که  اخیرا؛  تلفنی داشتیم ؛  گفت از آدمایی مثل این سرداره بدش میاد ؛  به خاطر دید بسته ای که داره !گفتم  :   پدره  ؛ یعنی سردار ؛ میدونه این، پسرشه؟ 

گفت:نه! باورم نمیکنه بچه ش کشیش شده باشه!   اگه بفهمه  ؛  شاید سکته کنه سردار بزرگ ! 

  به اونم گفته بودن ؛ بچه شو دزدیدن و خبری ازش نیست!  همه ی این سالها احتمالا فکر میکرده بچه مرده.....الان سه پسر و دو تا دختر بزرگ ؛  از زن بعدیش داره.....زنی که سالهای جنگ  ؛ بعد از صدیقه ی پرورش گرفت....

 گفتم: خب؟!   چه کنیم؟ 
گفت:  علیرضا  رو پیدا نمیکنم ؛  گوشیشو جواب نمیده...باید همه بریم و ماجرا رو به سردار بگیم  !  علیرضا ؛  از بچگی میدونست که  مادرش یکی دیگه ست! عکسشم داشت...اسمشم میدونست که شبنمه!

اما حسین نه!  تازه دو ساله بش گفتن! 

پیتر دو ساله میدونه عوضشون کردن؛ ولی تاالان نمیدونست پدرش زنده ست !  اونم از یه خواهر روحانی پیری تو بستر مرگ شنیده ! بنده خدا حسین ؛ یا پدر روحانی  ؛  شوکه شده حتما ؛ اون موقع!

الان کمک لازم دارم....اون دوست چیستا خانم!....  یه بار گفتید!  همون که....

گفتم : حاج علی ؟  عمرا !...

 اولا الان ایران نیست ؛ ثانیا از این جور  جمعا بیزاره! از هنریا !


 چیستا اصلا راجع به اونا ؛  باش حرف نمیزنه ؛  چون میدونه خوشش نمیاد!  شهرام پوزخندی زد.

  سهراب گفت: پس علیرضا رو پیدا کنید!  این دو تا بچه با  هم عوض شدن ؛  شاید زبون همو بفهمن!...مال یه نسلن!   شرایطشونم ؛  تقریبا یکی بوده....پیتر  ؛  تو راه مقر سرداره  ؛ خیلی هم عصبانیه !....  نمیدونم چرا.... به دلم بد افتاده...سردار بادیگارد مسلح داره.... بیاید ! زود!


#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_شش
#چیستایثربی
#داستان

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج  رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
Yasrebi_chista /instagram


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig

84


قسمت هشتاد چهارم
ناهید گلکار

شب اوس عباس نیومد و من تا صبح چشم به در گریه کردم فردا هم نیومد و پس فردا هم.... روز سوم اکبر رو برداشتم و رفتم سر کارش....خوب اونجا رو هم که بلد نبودم ... پرسون پرسون خودمو رسوندم به محل کارش .....
 کارگر هاش گفتن امروز نیومده سر کار, دست از پا دراز تر برگشتیم و باز من چشم به در موندم و اون نیومد.. از این که حالش خوب بود مطمئن شدم ولی چرا نمیومد و کجا می رفت پریشونم کرده بود.......
 انقدر بدون غذا غصه خورده بودم که از لاغری شکمم به پشتم چسبیده بود ، خواستم برم پیش خان باجی ولی بازم پشیمون شدم فردا باز اکبر رو فرستادم سر کارش تا باهاش حرف بزنه ببینه دردش چیه ؟ اکبر رفت و خوشحال برگشت .... مقداری پول داده بود بهش و گفته بود به عزیز جان بگو یه کاری دارم باید تموم بشه نگران نباش....خودم چند روز دیگه  میام .....
اون که یک شب بدون من نمی خوابید چطور این حرف رو زده بود نمی فهمیدم .
وقتی این پیغام رو فرستاد من دیگه دنبالش نرفتم دیگه حرفی هم نمی زدم فقط مثل مجنون ها منتظرش بودم با همه ی کارایی که کرده بود من دوست داشت و منم بی اندازه بهش علاقه داشتم .....و با خودم می گفتم:حتما برای اینکه باهاش قهر کردم داره منو تنبیه می کنه صبر می کنم بالاخره که میاد بعد می فهمم که چی شده ........
 
یک ماه گذشت اوس عباس نیومد دیگه چشمم به در خشک شده بود کوکب و زهرا میومدن ولی حوصله ی اونا رو نداشتم و ازشون خواستم تنهام بزارن.....

یک روز رضا از پیش خودش رفت سر کارش تا ازش یه خبری بگیره ... ولی بازم نبود... یکی از کارگر هاش گفته بود اوس عباس این نزدیکی ها خونه اجاره کرده و نشونی خونه رو داده بود ....رضا اومد به من گفت : عزیز جان چی صلاح می کنی ؟ برم در خونه اش؟؟؟ دعواش کردم کی به تو گفت بری؟ اصلا کسی دخالت نکنه خودم می دونم با اون .....
من اینو گفتم ولی واقعا دلم می خواست بدونم اون چرا این کارو می کنه؟....دلم می خواست یکی ازش بهم خبر بده  آخه  روح و قلب من  پیش اون بود ولی به خاطر غرورم باید این کارو می کردم .... با خودم گفتم بالاخره که میاد اونوقت من می دونم و اون ........
یک هفته ی دیگه گذشت ..غروب بود و هوا داشت تاریک می شد و این زمانی بود که اوس عباس میومد من چایی رو حاضر  کردم کوزه ی آب رو دم دستش  گذاشتم و شامی که اون دوست داشت درست  کردم گوشم رو به صدای در  سپردم  ....ولی هیچ خبری نبود  ....دامنم رو روی پام کشیدم و روی پله نشستم هیچ صدایی به گوش نمی رسید   ...
گویا بچه ها هم گوشه ای گز کرده بودن و فقط غم بود و سکوت .....با خودم گفتم نرگس غرورت رو بزار کنار برو برش گردون .... شاید یه دلیلی برای این کارش داره منتظر نشو ، ببخشش بزار بیاد سر خونه و زندگیش ......ولی دلم رضا نشد باز فکر کردم به درک که نیومد من چرا برم دنبالش خودش رفتِ خودشم بیاد ........     
صدای در من به خودم آورد ...مثل باد پریدم که درو باز کنم می ترسیدم اوس عباس باشه و من دیر برسم و اون از خجالتش دوباره بره ....درو که باز کردم   کوکب و زهرا رو با چشم گریون دیدم مثل جوجه می لرزیدن و اشک می ریختن .... من که از جریان خبر نداشتم با دستپاچگی  پرسیدم چیزی شده کسی مرده .... زهره چیزیش شده ؟ ....خوب حرف بزنین دارم  سکته می کنم ....
زهرا گفت عزیز جان رفتیم در خونه ی آقاجون .... همین گفت من فهمیدم باید بلایی  سر زندگیم اومده باشه ...خوب بی عقل که نبودم اون گریه ها و اون حال زار و در خونه ی آقاجون ...... با صدای بلند داد زدم بگین چی دیدن چی شده حرف بزنین
کوکب همین طور که هق و هق به گریه افتاده بود گفت : وقتی آقاجون اومد که بره تو خونه یه عالمه خوراکی خریده بود و در زد یه زنِ در و براش باز کرد و بهم خندیدن و آقاجون درو بست ... حالا چیکار کنیم عزیزجان دنیا روی سرم خراب شد باور نکردم امکان نداشت مگه می شد اوس عباس من, این کارو بکنه نه, نه, نمیشه, اشتباه کردن ....گریه نکردم فقط به بچه ها گفتم آقاتون این کارو نمی کنه شاید زن صاب خونه بوده نه همچین چیزی محاله ، میشه برین زندگی خودتون بکنین؟ کاری به من نداشته باشین؟ ...

زهرا گفت : آخه عزیز نباید بفهمیم که چرا نمیاد خونه ، ای بابا این که نمیشه همش میگی کاری نداشته باشین خودت که شدی پوست و استخون ما هم که روی آتشیم خوب, ناله یک بار, شیونم یک بار بزار ببینیم چه خاکی تو سرمون شده... یعنی چی؟ کار نداشته باشین نزدیک دو ماهه رفته من که دیگه به حرفت گوش نمی کنم باید از قضیه سر در بیارم ....کوکبم دنبال حرفشو گرفت و گفت : راست میگه چقدر بشینیم و فکر کنیم چی شده بهت بگم عزیز جان حبیب یه چیزایی می دونه ولی بروز نمیده اولا هر وقت میگم بریم خونه ی عزیز یه بهانه در میاره دوما اصلا دلش نمی خواد از آقام حرف بزنم ....
زهرا گفت در صورتیکه رضا میگه مرتب میره پیش آقاجون .....
قسمت هشتاد و چهارم- بخش دوم

گفتم تو رو خدا هی این گند رو زیر و  رو نکنین .... بزارین به حال خودش بالاخره معلوم میشه دیگه ماه که زیر ابر نمیمونه ...هر جور بود اونا آروم کردم و فرستادم خونشون .....
ولی متوجه شدم اکبر نیره و ملیحه هم داشتن به حرفای ما گوش می کردن ..... 
ولی دیگه خیال خودم راحت نبود و این فکر داشت من داغون می کرد اگر با زن دیگه ای باشه من باید چیکار کنم؟ حالا فقط نماز می خوندم و از خدا می خواستم مهر اون از دلم بیرون کنه ....می دونستم که دوای درد من همینه .... حاضر نبودم خودم کوچیک کنم و دنبالش راه بیفتم ....
تا فردا بعد از ظهر چی به من گذشت خدا
می دونه و بس که بچه ها جمع شدن و من از حال روز اونا فهمیدم که خبر خوبی برای من ندارن ...
خودم آماده کردم چون غیر از اون خبری که من ازش می ترسیدم چیزی نمی تونست اوس عباس رو از خونه دور کنه ..

زهرا گفت عزیز جان می خوایم یه چیزی بهت بگیم در مورد آقا جون ......من فقط نگاه می کردم کوکب گفت : حبیب رفته باهاش حرف زده خودش به حبیب گفته, تازه اکبر هم چند بار رفته و  اونا رو دیده داشتن با هم می رفتن سوار ماشین بشن و برن بیرون ......
اونا منظورم اینه که آقاجون رفته ....رضا دیگه آب پاکی رو ریخت رو دست من  گفت :عزیز جان منم باهاش حرف زدم دیگه کار از کار گذشته عقد رسمی کرده ...

بچه ها حرف می زدن و من سرم پایین بود و هیچ حرکتی نمی کردم بدنم به گز گز افتاده بود اونقدر حالم بد بود که دلم می خواست غش کنم و چیزی نفهمم .....ولی دلم نمی خواست حبیب و رضا حتی بچه ها بفهمن که چه حالی دارم ... احساس می کردم استخون هام داره خرد میشه بلند گفتم :حرفاتون  زدین؟ حالا برین خونه ی خودتون چی می خواین دم به دقیقه اینجاین ؟ زود خلوت کنین ...خیلی خوب زن گرفته دیگه تموم شده راحت شدیم دیگه منتظرش نمیشیم... راحت شدیم ....
گفتین منم شنیدم حالا خودم میگم چیکار باید بکنیم تا من نگفتم کسی حق نداره کاری بکنه شنیدین؟باز بلند نشین برین سراغش که با من طرفین........
بچه ها نمی خواستن برن ولی من تقریبا بیرونشون کردم بعد خودم چادر سرم کردم ..... اکبر نگران من التماس می کرد منم بیام فکر می کرد می خوام برم سراغ اوس عباس خاطرش جمع کردم و رفتم....

تو کوچه و خیابون بدون هدف راه می رفتم ...و راه می رفتم ...به هیچ چیز فکر نمی کردم جز خونه ای ویرون شده ...همه چیز خراب شده بود و آواری روی سرم ریخته بود که هیچ چیز نمی تونست اون از روی من بر داره فکر می کردم زیر خروارها خاک خوابیدم .....نه سرما روم اثر می کرد نه نگاه مردم که به زنی زار و نزار خیره می شدن  که مثل ابر بهار توی اون سرما گریه می کرد و راه میرفت .

83


قسمت هشتاد و سوم

ناهید گلکار



من و اوس عباس خودمون تقریبا همه ی کارای عروسی رو کردیم خودم برای کوکب لباس دوختم و سفره ی عقد انداختم........
عروسی رو هم توی خونه ی خودمون گرفتیم و طبق خواسته ی خود کوکب سر و صدای زیادی نداشتیم ....
آقاجان که بعد از مدتها اومده بود ، خونه ی ما به کوکب یه قطعه زمین صد متری تو لولاگر داد (بیشتر زمین های لولا گر مال آقاجان بود ) خانم دو تا ده اشرفی فرستاد و خان بابا هم مقدار زیادی پول نقد.......
و کلا همه ی پیشکش ها خوب و عالی بودن ولی همون طور که همه پیش بینی می کردیم چیزی از اون طرف نگرفت......نمی خوام سرتو درد بیارم و میرم سر اصل مطلب......
چون اوس عباس قول داده بود برای اونا خونه ای تهیه بکنه....قرار شد  موقتا توی یک اتاق توی خونه ی کوچیک پدر سید حبیب زندگی کنه, پس جهازش رو نبرد فقط یک دست رختخواب و یک فرش و کمی وسایل دیگه اون به خونه ی بخت رفت ...
با اینکه قرار بود زهرا و رقیه با اون برن و شب رو پیشش بمونن ولی من  طاقت نیاوردم و خودم همراهیش کردم ....یه جوری دلم نمی خواست ازش جدا بشم ...
از اینکه  اونو تنها بزارم می ترسیدم و قلبم پاره می شد و هیچ دلیلی هم برای اضطرابم پیدا نمی کردم نمی دونستم چرا  هیچ چیزی اون طوری که باید باشه نیست .......
 چرا اینقدر دلم برای اون می سوخت و همش بغض داشتم با خودم می گفتم ....نرگس چون پول ندارن ناراحتی ؟ نه...این نبود  برای اینکه خیلی مذهبی هستن دلگیری ؟نه...اینم نبود  ازشون خوشت نمیاد ؟ نه... اونوقت سر خودم داد می زدم پس چه مرگته ........ واقعا دلیل شو پیدا نمی کردم فقط دلم خیلی برای بچه ام می سوخت .....

صبح کوکب اومد پیشم و بغلش کردم و هر دو زار زار گریه کردیم اشکم بند نیومد تا ازش خدا حافظی کردم  و در واقع از اون خونه  فرار کردم .
 اوس عباس اومده بود دنبالم اولین شبی بود که بدون هم می خوابیدیم پس از صبح زود دم خونه ی اونا منتظر من بود .. چشمای  منو که گریون دید فکر کرد دلم برای اون تنگ شده  ....
 گفت : عزیزجان چی شده؟ توام مثل من بودی؟ تا صبح نخوابیدی؟وای نمی دونی چی کشیدم  مگه اون خونه بدون تو میشه نتونستم بمونم ....بیا قربونت برم بریم خونه .....از سحر اینجا وایسادم می دونستم طاقت نمیاری و زود میای ........
یکماه گذشت کوکب برخلاف اینکه فکر می کرد بره و از دست آقاش راحت بشه هر شب خونه ی ما بود و تو اون خونه بند نمی شد ، سید حبیب خیلی کم سن و سال نبود و از رضا چند سال بزرگتر بود  پس به اوس عباس بیشتر نزدیک می شد و با هم خیلی جور بودن  ...
یکشب منُ و کوکب پایین آشپزی می کردیم ..... از بالا صدای گرامافون بلند شد  و یکی از اون آهنگ های شاد و قر دار با صدای بلند به گوشمون خورد ....کوکب بر افروخته شد و گفت : ببین عزیز جان آقام چیکار می کنه الان حبیب چی میگه وای خدا جون حالا چیکار کنم ...گفتم چیزی نشده هر کس یک قرون داده بیاد دو قرون پس بگیره همین که هست ننگ که نکرده دوست داره هر وقت از دیوار کسی رفت بالا خجالت بکش اگه دوست نداره گوش نکنه تو هیچی نگو من میرم به آقات میگم ....
و دویدم بالا و کوکب هم پشت سر من اومد و دیدیم سید حبیب و اکبر دنبال اوس عباس دارن می زنن و می رقصن و تو عالم خودشون دارن عشق می کنن ...دست کوکب رو گرفتم و گفتم به روی خودت نیار الهی قربونت برم ببین اونم دلش خواسته که داره قر میده  بریم پایین اصلا شتر دیدی ندیدی ........
گفت:آخه عزیز جان ؟ گفتم :آخه بی آخه برو همین که گفتم به روی خودت نیار روشون که باز بشه کارمون هر شب در میاد ...من که می دونی بدم نمیاد تو غصه می خوری ......و بردمش پایین تا اونا خودشون ما رو صدا کردن و رفتیم دیدم کرامافون رو هم جمع کردن و انگار نه انگار ......
ولی این وسط من فهمیدم که کار کوکب در اومده و سید حبیب اونی که تظاهر می کرد نیست و  مثل اوس عباس فکر می کنه و شاید اون دلشوره ی من برای همین بود چون کوکب مثل من تحملش زیاد  نبود ولی اون خودش عمق فاجعه رو نفهمید.....
شب عید قدیر خانم قوام السلطنه مولودی گرفته بود و همه رو دعوت کرده بود ، زهرا اومد خونه ی ما و منو و کوکب رفتیم که زود برگردیم ....
ساعت هفت نشده بود دلم شور می زد ، تا آخر نشستیم و بلند شدیم برگشتیم خونه ....که دیدم اوس عباس سید حبیب رفتن بیرون ......
دلم فرو ریخت با خودم گفتم نه بابا اوس عباس این کارو نمی کنه امکان نداره الان میان .......
یه جوری سر بچه ها رو گرم کردم پاییز بود و هوا کاملا تاریک شده بود ....شام رو آوردم  و بدون اونا خوردیم و بعد از شام  کوکب به در کوچه خیره مونده بود هر دو می ترسیدیم ولی حرفی نمی زدیم .......بچه ها با زهرا بازی می کردن و سرشون گرم بود ولی کوکب مثل اسپند روی آتیش بالا و پایین می پرید ....
قسمت هشتاد و سوم-بخش دوم

اونشب هر کاری کردیم رضا نرفت ساعت جلو می رفت و من واقعا در مونده شده بودم که این بار با اوس عباس چیکار کنم چطور به
فکر بچه ی خودش نبود اگه حبیب هم مست باشه بیان چه خاکی تو سرم بریزم ....
ساعت دو بود که ماشین در خونه نگه داشت( اون وقت ها وقتی ماشین رو نگه می داشتن باید دو تا گاز بهش می دادن تا بعداً زود روشن بشه ولی وقتی اوس عباس مست بود این گاز ها به طور وحشتناکی زیاد می شد و صدای بدی ایجاد می کرد)ومن از صدای گاز های هرز ماشین فهمیدم چه بلایی سرم اومده .....

نشستم روی پله و قدرت حرکت نداشتم کوکب بی قرار دوید در و باز کرد شاید امید داشت که اونی که فکر می کنه اتفاق نیفتاده باشه ..........
 ولی اونا همدیگر رو مستِ مست بغل کرده بودن و قربون صدقه ی هم می رفتن و اومدن تو....کوکب عقب عقب رفت و به دیوار تکیه داد اشکهاش صورتش رو خیس کرده بود ولی صدایی از گلوش بیرون نمی اومد ...اوس عباس خوشحال و خندون  اومد پیش من و گفت : سلام عزیز جان نبینم از من استقبال نمی کنی من به امید تو میام تو این خونه ......دلم می خواست کله شو از تنش جدا کنم ولی می دونستم با کوچکترین حرف من آبروریزی بیشتری پیش میاد و رضا بیدار میشه و اونم می فهمه ، ولی کوکب اینو نمی فهمید و گفت :می خواستی به استقبالتون هم بیام خجالت بکشین حبیب رو هم نجسی خور کردین؟ خیالتون راحت شد ؟ و شروع کرد به زَجه مویه کردن  و اوس عباس هم گفت : به تو مربوط نیست دختره ی پر رو......بعد   کوکب پرید به حبیب .... که خودتو نشون دادی؟
خلاصه  این بگو, اون داد بزن.... من که گوشمو گرفتم و چشمامو بستم ......  توی حیاط داد و هواری راه افتاد که نگو و نپرس رضا که هیچی همسایه هام بیدار شدن ترسیده بودن و زهرا ،  کوکب رو ساکت می کرد من به رضا گفتم برو اوس عباس و ببر بالا ، تا به رختخواب برسه خوابش برده..... ولی جلوی سید حبیب رو
 نمی دونستم چه جوری بگیرم دعوای اون و کوکب بالا گرفته بود و منو زهرا به زور بردیمش تو زیر زمین و حبیب رو بردیم بالا و خوابوندیم ......
کوکب هم بچه ام همون جا تو زیر زمین تو سرما تا صبح گریه کرد راستش دیگه نفس نداشتم که اونو دلداری بدم آخه چی می خواستم بهش بگم رضا همین جور بهت زده پهلوی من نشسته بود و منو دلداری می داد و می گفت عزیز جان از وقتی رضا خان شاه شده تو تهرون همه این کاره شدن یه عالمه جاها باز شده ....خوب خیلی ها این کارو می کنن شما چرا ناراحت هستید؟ یه وقت پیش میاد دیگه ول کنین چیزی نشده که ....
ولی اون نمی دونست که من فقط غصه ی کوکب رو می خوردم چون می دونستم اون هرگز با این مسئله کنار نمیاد و می دونستم که دیگه اون طعم خوشبختی رو نمی بینه و اینو از چشم اوس عباس می دیدم ...
قسمت هشتاد و سوم- بخش سوم

فردا اول از همه اوس عباس بیدار شد و از خونه زد بیرون و بعد کوکب بیدار شد و حبیب رو صدا کرد و بدون ناشتایی رفتن و رضا هم رفت سر کار اصلاً به هیچ کدوم اهمیتی ندادم ...حوصله نداشتم ....

اکبر می دید که ناراحتم دور ور من می چرخید ....از ناراحتی من غصه می خورد ولی چیزی که از پدر یاد گرفته بود فقط خوش گذرونی بود و بس, عاشق ماشین و رقصیدن و صفحه گوش دادن بود و من به او نگاه می کردم و دلم براش می لرزید که نکنه .........
عصر اوس عباس اومد ولی من این بار تصمیم گرفتم به هر قیمت شده این مسئله رو توی خونه ام تموم کنم و فکر کردم از عشق اون نسبت به خودم استفاده کنم و تا هر جا که ممکنه بترسونمش این بود که باهاش سفت و سخت قهر کردم .....
اون اول اومد تا حرف بزنیم ولی زیر بار نرفتم داد و قال راه انداخت نشد قهر کرد و رفت صبح اومد بازم آشتی نکردم چند روز پشت سر هم تو خونه موند و کاره تعمیرات خونه رو انجام داد بازم باهاش حرف نزدم .....تا یک هفته گذشت یکشب باز مست اومد خونه و من خودم به خواب زدم ... اومد بالای سرم و سر و صدا راه انداخت و فحش داد وسایل خونه رو شکست من از جام تکون نخوردم کلافه شد و نشست کناری و به غلط کردن افتاد ...بازم حرفی نزدم ...فکر می کردم هر چی سخت تر بگیرم بهتره و اون تنبه میشه و دیگه تموم میشه .....یک دفعه از جاش پرید که از خونه بره بیرون حالا نصف شبی کجا رو داشت بره باز احمقانه دلواپسش شدم و جلوشو گرفتم .

گفتم چند بار قسم خوردی؟ چند بار قول دادی؟ پس چی شد اگه الانم قول بدی واقعا عمل می کنی؟ چرا تو فقط به فکر خودتی مگه کوکب بچه ی تو نیست مگه تو نمی دونی چقدر ناراحت میشه که تو مشروب می خوری بعد تو شوهر اونو میبری مستش می کنی ...من آخه چی بهت بگم .....
حالا دیگه اون گوش می داد و یک کلمه حرف نمی زد.....فقط صورتشو بهم می مالید و چند تا ناچ و نوچ کرد و رفت خوابید .......
صبح سلام کرد و من جواب دادم و خیلی عادی با هم حرف زدیم ....ناشتایی خورد و خدا حافظی کرد و رفت باز نمی دونم چرا اونقدر از رفتنش دلم گرفت ، چشمم به در خیره مونده بود ...از این حسی که داشتم متنفر بودم وقتی این طوری میشد دلم گواهی بد می داد .....

او_یک_زن قسمت ۹۵

@Chista_Yasrebi

#او_یکزن
#قسمت_نود_و_پنج
#چیستا_یثربی

پس زهرا مادر من بود ؟!

  روزها گذشت...روزهای عاشقی و ملال!

من با نوه ی خاله ام زهره ؛ عروسی کرده بودم ؛ زهره  ؛ زنی که نیمه جان ؛ از سد کرج گرفته بودند و حامله بود ! عروس حامله.....

 و  زهرا ؛  خواهر کوچکترش  ؛ لج کرده بود  که  نو عروس سوگوار حامله را  ؛  به خانه راه ندهند ؛  وگرنه  او ؛  از آن خانه میرفت !

زهره ؛  پیش خاله شان درشهرستان ؛  دخترش ؛ مهتاب را به دنیا آورد؛  سالها بعد ؛  مهتاب با مردی که عاشقش بود ؛ و بیست و سه سال بزرگتر از او ؛ عروسی کرد؛ یعنی قاضی نیکان!

  شهرام  ؛  پسر مهتاب  و قاضی نیکان بود ؛ و شبنم  ؛ دختر خاله ی  زهره و زهرا !  او و مهتاب  همدیگر را مثل خواهران واقعی دوست داشتند  ؛ مهتاب زن قاضی شد و شبنم در زندان!
سخت نبود فهمیدنش !  من و شهرام فامیل بودیم و او  هم مثل من ؛ خبر نداشت  ! اصلا نمیدانست زهرا کجاست ؛ و چه سرنوشتی پیدا کرده  !  الان هم ؛ نمیدانستیم چرا مادرم مرا گم کرده  ! آن هم  بعد از آن همه سال ؛ نذر  و دعا برای بچه دار شدن!  فقط گفتند پدرم ؛  زمان بارداری مادرم ؛ مریض شد و  فوت کرد  ؛
 مادرم افسردگی گرفت....


 مدتی ؛  مرا از او جدا کردند ؛ زن دیگری که مورد اطمینان مادرم بود  ؛ مرا بزرگ میکرد ؛  او که بود؟  و چرا من گم شدم؟
 مشتعلی گفته بود  ؛ 

گم نشدی؛ دزدیدنت! ....

من گم شدم ؟!   دزدیده شدم؟! 

به درد چه کسی میخوردم ؟
 اصلا مادرم مرا کجا گذاشته بود  که گم شدم؟......

حسی به مادرم ؛ زهرا نداشتم ؛   فقط دلم برایش میسوخت ؛ اما حس مادرانه به من نمیداد  !


چند هفته ی دیگر گذشت؛  نه از چیستا خبری بود ؛   نه از علیرضا و شبنم.... و نه خانواده ی ناتنی خودم...

 با من که کسی کاری نداشت  ؛  انگار در شهر  ؛ سیل آمده بود و همه را آب برده بود !
انگار کسی حق تماس با تبعیدیها را نداشت و ما به عشق  ؛ در آلونک رنج و غم چندین نسل ؛  تبعید شده بودیم.....

 شبی به شهرام گفتم  :  میدونی دیگه برام مهم نیست کی دزدیدتم و چرا و چطور از خونواده ی آقای صالحی؛ سر درآوردم !  

میدونم به تو و چیستا گفتن ؛ یه زن و مرد معتاد ؛ منو گذاشتن جلوی در خونه شون ! و منم معتاد بودم ! ....


مطمینم دروغ میگن!....

  تو این سالها کم دروغ بهم نگفتن.....نمیخوام بدونم چرا !  دیگه مهم نیست !  حتی دونستن رازهای گذشته ؛ دیگه  مهم نیست....بهای زیادی براشون دادیم....سالهایی که  به مادر احتیاج داشتم ؛ مادری نبود  ! حالا چرا نبود ؛ دیگه چه دردی ازم دوا میکنه ؟!


الان هم  که حالش خوب نیست! حتی نمیذاره جز من و تو ؛  هیچکی صورتشو ببینه!  
 صبح تا شب داره ذکرای عجیب  میگه..... الان دیگه نیازی به من نداره.....منو نمیبینه  ؛ 
نگاهش همیشه اون دورهاست!

میدونی شهرام ؛  من میخوام ازاین کلبه برم  ! از این تبعید زمستونی....


میخوام برگردم شهر!   با تو این تبعید سرد؛ تابستون شد.... خیلی  خوب بود... ؛   ولی نمیتونم وادارت کنم الان خانواده تو ول کنی ! ....حتما گذشته برات مهم بوده ؛ که میخواستی اون فیلمو بسازی ؛

 بهت حق میدم ؛تو ...همه ی شما خیلی رنج کشیدین...ولی برای من دیگه بسه !

 اگه من رو ؛ هنوز زن خودت میدونی ؛ اگه کوچکترین حسی بهم داری  ؛  باهام بیا  !
 وگرنه ؛  یه کم پول میخوام که  یه اتاق اجاره کنم   ؛  حس خوبی به اینجا ندارم!

نمیخوام دست هیچکی بهم برسه!

شهرام  با چشمان رنگ  برکه اش ؛  نگاهم کرد....انگار جنگلها در تنش ؛ میطپیدند...

 گفت:  خب معلومه زنمی دیوونه!  من دیوونه تم...نمیفهمی خودت؟!

فقط  این روزا ؛ یه فکری اذیتم میکنه....

 موندم شبنم  ؛   بعد از تخریب اون بیمارستان  ؛  کجا بوده این مدت؟  چیکار میکرده؟  چرا بعد از  این همه سال  ؛  با عجله اومده ده که تو راه ؛ تصادف کرده!  گفتن سرعت ماشینش  ؛  خیلی بالا بوده....چیکار داشته  ؟!

  یه چیزایی این وسط هست که هنوز ....

گفتم  :  ببین!   نمیخوام بدونم  عزیزم...!  بوی خوبی ازش نمیاد  !


  هر چی هست مربوط به
 گذشته ست...و گذشته داره همه ی ما رو ؛ ویران میکنه...

تو مادرت رو دوست داری؟

 گفت: خب معلومه   ! گفتم  : بیا گاهی ببینش !  مثل همیشه ؛ مثل گذشته!....تو هم که نمیخوای  تا  ابد اینجا  بمونی ؛  میخوای؟!....


شهرام  ؛  بازویم را گرفت و گفت:   فردا  برمیگردیم تهران ؛  تماس دستش  ؛  مثل لمس بنفشه بود ؛  همان حس آرامش و لطافت را میداد  ؛
  موهایم زیر دستش ؛  نفس میکشیدند !....


گفت:   اون ور دنیا هم بخوای ؛  باهات میام!

 گفتم: اینجوری نگام نکن !  خجالت میکشم !

گفت :   مگه آدم از شوهرش  ؛  خجالت میکشه؟!  

گفتم:  از اینکه تو انقدر  خوب و زیبایی  !   انگارخدا بهم جایزه ای داده که حقم نیست  !   حقم نبوده ! 


 میترسم پشیمون شه  یه وقت ازم بگیرتت ؛    بیا  بریم از اینجا

@Chista_Yasrebi
⬆️

ادامه قسمت 95 از پست قبل
#نودوپنج_____ادامه ی پست قصه../دو بخشه شد.
#او_یکزن

 ! اینجا بوی رنج و جدایی میاد... بوی غم  ؛ گذشته ؛ بوی حرمان.....

گفت:   فردا   !   الان میخوام ببوسمت عشقم  !....و  غریو  هزاران  پرنده  ؛  از قلب ما ؛  هر دو تا.....

اتاق انگار رودخانه شد ؛ من غریق ؛  او دریا.....


مرا موجها میبردند تا دریا.....بهار پیش چشمانش کم می آورد و دریا  ؛  پیش آغوشش ؛
  چه کوچک !....


میخواستم بگویم ؛  نه!.....الان نه !

ولی  دیگر ؛  دیر شده بود...همه جا شهرام بود  !   آسمان ؛  زمین  و  هوا.....

من ازسر  شب ؛ کسل  ؛
 او  ؛  پرشور   ؛ مثل صبح سبز بهار....

 
نفهمیدم چطورشد ؛  میان بوسه های سوزان دو تبعیدی ؛ کنارش زدم  ؛ هلش دادم ! عشقم را  ؛ عاشقم را....

به حیاط دویدم ؛
  همان جا کنار باغچه بالا آوردم !


  دربالکن ؛  ایستاده بود ؛
 موهایش ؛ رنگ تمام مداد رنگی های  قشنگ دنیا ؛
 در باد ؛ رها.....

گفت:   مبارک باشه حاج خانم  !   یه دوجین بچه میخوام...  اولی دختر  !   میدیمیش مادرم نگه داره! گفتم :  چی؟!.....


نگاهش ؛ خیره بود به من !....
مثل نگاه مجنون به لیلی.....
مثل  اولین نگاه  یوسف  ؛ بعد  از بخشایش زلیخا.....

#او_یک_زن
#قسمت_نودوپنج
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از
#پیج_رسمی چیستایثربی در اینستاگرام

Yasrebi_Chistaاینستاگرام.اصلی من

#هر گونه اشتراک گذاری منوط به ذکر #نام_نویسنده است.به حقوق هم احترام بگذاریم....

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig

81


قسمت هشتاد و یکم

ناهید گلکار


 ....ولی فهمیدم که حرفم اثر نداشته و اون بازم فکر می کرد که من دارم  کفر میگم و به بهانه ای از پیشم رفت.
تا نیره شش سالش شد و اکبر هشت و کوکب سیزده سال داشتن و من تمام تلاشم رو می کردم که دیگه آبستن نشم ولی بازم اتفاقی که ازش می ترسیدم شد ، در حالیکه این دفعه واقعا داشتم دق می کردم…. دوباره زاییدن و دوباره شیر دادن  خیلی برام سخت بود... ولی اون زمان چاره ای جز تسلیم برای یک زن نبود و این باعث افسوس من بود با خودم می گفتم باید راهی باشه که زن ها بتونن جلوی این همه بچه زاییدن رو بگیرن و این فکر مثل خوره افتاد به جونم که راه حلی برای این پیدا کنم برای همه ی زن ها  .....

 کوکب که خیلی مذهبی شده بود از کارای آقاش ناراحت می شد و باهاش مخالفت می کرد ، اون حالا هر وقت خانم حسینی کار داشت به جای اون درس می داد ...
کوکب هم خیلی شیبه اوس عباس بود قد بلند با چشمانی سیاه و درشت و صداش هم مثل آقاش خوب بود و از همه بهتر سخن ور قابلی هم بود  ولی تو خونه ی ما راحت نبود .. اون مثل مرغ سر گشته ای شده بود که جای خودشو پیدا نمی کرد.

یک شب گرم تابستون  اوس عباس ، حیدر و ملوک رو دعوت کرد و زهرا و رضا هم اومدن خونه ی ما  من حالا شکمم کاملا بالا اومده بود و پا به ماه بودم ...از خجالتم هی اونو زیر چادر مخفی می کردم ... چون هوا گرم بود همه رفتیم توی زیر زمین و اوس عباس دور تا دور پشتی گذاشت و همه چیز رو مهیا کرد و گرامافون و هم آورد پایین و صفحه ی بدیع زاده رو گذاشت ، همه دور هم جمع شده بودیم و می گفتیم و 
می خوردیم و می خندیدیم ، خوشحال بودیم...... یه دفعه دیدم کوکب نیست ...از زهرا پرسیدم کوکب رو ندیدی ؟ گفت چرا خیلی وقته رفته بالا ....بلند شدم رفتم دنبالش چند تا اتاق رو گشتم تا دیدم گوشه ی یک اتاق تو تاریکی نشسته و گریه می کنه ، رفتم جلو و مثل خودش کنارش نشستم و گفتم : الهی من قربونت برم چرا این کارو با من می کنی ؟ نمی دونی چقدر ناراحت میشم ؟ گریه اش بیشتر شد و گفت خوب آقاجون داره چیکار می کنه صدای اون مرتیکه رو در آورده من بیام کجا عزیزجان ؟ گفتم خوب چیکار کنیم همش قران بخونیم؟ تو راضی میشی؟ خوب بابا آدمیزاد احتیاج داره گاهی به غم و غصه فکر نکنه ول کن توام بیا خوب گوش کن ....گفت وا عزیز جان اون صدای مرده ......گفتم ببخشید اون گردن کلفت که میاد روضه می خونه خواجه اس ؟خوب اونم مرده چه فرقی می کنه اصلا مرد باشه تو زنی باش که برات فرق نکنه ...بیاو کیف کن ول کن این حرفارو ....
بالاخره با هزار خواهش و تمنا اومد پایین ....اوس عباس از دیدن کوکب خوشحال شد و بلند شد بغلش کرد و گفت آقاجون خیلی دوستت دارم ، بدون تو هیچی صفا نداره .....کوکب یه کم راضی شد و منم  گرامافون رو خاموش کردم تا بچه ام راحت باشه ، کم کم یخش وا شد و اونم با بقیه همراه شد و شام خوردیم و همین طور که داشت خوش می گذشت ... اوس عباس برای دلش می خواست دوباره گرامافون رو روشن کنه ، به کوکب  گفت : فکر می کنم من تنها مردی باشم که اینقدر زنش دوست داشته باشه من هنوز مثل روز اول که دیدمش عاشقشم این تصنیف ها رو هم فقط برای عزیز جان دوست دارم و فقط برای اون می خونم ..و بلند شد و رفت یک صفحه ی قِر دار گذاشت و خودشم شروع کرد به سرو گردن و چشم ابرو اومدن و حیدرم دنباشو رضا هم که بادمجون دور قاب چین اوس عباس بود دنبال اون بقیه دست و اونم به رقصیدن که یه دفعه کوکب یه جیغ بلند کشید که خفه کنین اون واموند را خجالت بکشین تمومش کنین ، اینجا رو آقا جون کرده مطرب خونه ...حالا جیغ می کشید که صداش هفت تا خونه اون ور تر میرفت ....همه ساکت شدن و زهرا زود گرامافون خاموش کرد ، ولی اوس عباس عصبانی شد و گفت ....برو گمشو بی تربیت تو می خوای یک علف بچه برای من تعیین تکلیف کنی ؟ بهت اجازه نمی دم ....
بعد رو کرد به من که همش تقصیر توس مگه نگفتم نزار بره حالا بفرما تحویل بگیر ...دختره ی پر رو زندگی به ما نگذاشته ....

کوکب همین طور که هق و هق می کرد دوید بالا .....به قول خودش دیگه آبروش رفته بود و آقاش که تا اون موقع از گل بالاتر بهش نگفته بود اون جا آبروشو  برده بود .... همه پکر شدن و اوس عباس از همه بیشتر ....
منم دیگه گرامافون رو جمع کردم تا بیشتر از این باعث ناراحتی توی خونه نشه ولی اوس عباس کوتاه نمیومد و مرتب می گفت ور دار بیار هر کی نمی خواد گوش کنه بره ...من دوست دارم تو خونه ی خودم کاری رو که دوست دارم بکنم ...
قسمت هشتاد و یکم -بخش دوم



من این وسط مونده بودم هم اوس عباس رو می شناختم و هم کوکب هر دو لج باز بودن و جلوی چیزی کوتاه نمی اومدن ...
 و باز یک شب اوس عباس صفحه ی جدید خرید و آورد خونه ...کوکب تو حیاط بود تا چشمش افتاد به صفحه گفت به خدا اگر بزاری آقاجون من از این خونه میرم حق نداری .....
اوس عباس چنان عصبانی شد که من تا اون موقع ندیده بودم شروع کرد به هوار زدن و به کوکب فحش دادن و اول از همه هم زد صفحه رو شکست و از در خونه زد بیرون و سوار ماشین شد چند تا گاز بد جور داد که همه عصبانیت شو بفهمن و رفت ، در حالیکه منو کوکب مثل یخ تو حیاط وارفته بودیم .....
نگاهی به کوکب انداختم و گفتم آخه این چه کاری بود کردی؟ می گذاشتی من اول گوش کنم ببینم چیه بعدا سر و صدا می کردی ببین صفحه رو شکست .....
اون که توی بغض بود و داشت می ترکید خندش گرفت و هر دو با صدای بلند خندیم ، کوکب که هیچی چون عصبی هم بود خندش بند نمی اومد ....من اخلاق اوس عباس رو می دونستم و از اونجایی که شب زنده داری های اونو یادم رفته بود فکر می کردم الان برمی گرده و آروم شده و از دل کوکب در میاره .....ولی اینطور نشد و اون بعد از سالها رفت و صبح مست اومد خونه ....
بچه ام تا صبح با من توی حیاط نشست و گریه کرد ، بهش گفتم: اگه راهی رو رفتی نباید به کسی بگی که راه تو رو بیاد باید کاری کنی که خودش بیاد اگه آقا تو دوست داری باید به دلش راه بیای اون که نباید خودشو به خاطر تو عوض کنه اصلا بخواد هم نمی تونه ولش کن به حال خودش اینقدر بهش امر و نهی نکن اون گوش نمی ده حتی اگ رمنم بهش بگم گوش نمی ده از خان بابا جدا شد ، چون بهش امر و نهی می کرد ، ولش کن توام زیاد به حرف این و اون گوش نکن اونا خودشون تو کار خودشون موندن چه می دونن اون دنیا چه خبره زندگی خودتو خراب می کنی .....
با تاسف سری تکون داد و گفت : می دونم عزیز جان شدم وصله ی ناجور بین شما....چیکار کنم؟ از گناه می ترسم .....
سرشو گرفتم تو بغلم و موهای سیاه و صافشو نوازش کردم و گفتم تو فقط کافیه خودت کاری نکنی که دوست نداری به بقیه کار نداشته باش ، این حرفا دورغ که یکی نجسی بخوره همه ی آدمای اون خونه میرن جهنم این شک به کار خداس مگه خدا نمی بینه که منو تو گناهی نداریم به خدا شک نکن .....
صدای ماشین توی فضای ساکت شب پیچید و ما فهمیدیم که اوس عباس اومد ...جلوی در نیگر داشت و گاز داد ....بازم گاز داد....
تو اون دل شب صدای هولناکی بوجود میومد و اعصابم رو داغون می کرد اوس عباس حالش از همیشه بدتر بود... رفتیم و از تو ماشین آوردیمش تو ...
کوکب زیر بغلشو گرفته بود ، بهش گفت مجبور بودی این قدر بخوری؟ چیزی که من هرگز به اون نگفته بودم حالا اوس عباس  هم که از اون پر بود ، پس بهش برخورد و  گیر داد به اون و گفت : دختر ی سرتق ..بی حیا ..برای من تعین تکلیف می کنه انگار نون منو میده گمشو ...گمشو از جلوی چشمم دور شو بی حیا دریده ... (اوس عباس همیشه احترام بچه ها رو داشت و خیلی بهشون محبت می کرد و گاهی با اونا رفیق هم بود ) پس کوکب که انتظار چنین حرفای رو دوباره از آقاش  نداشت شروع کرد به لرزیدن و داشت پس میافتاد بلند گریه می کرد و به خودش می پیچید هر چی می گفتم بابا گریه نکن می دونی که مسته از رو عقل که نمی گه باور نمی کرد ....با هزار زحمت اوس عباس رو خوابوندم و رفتم که کوکب رو از زیر زمین بیارم درد شدیدی وجودم رو گرفت....
قسمت هشتاد و یکم-بخش سوم

ناله ای کردم و روی پله نشستم صدا کردم کوکب بیا مادر بیا .....ولی اون نیومد ......

حالا اوس عباس به اون حال روز و کوکب هم که قهر کرده منم رو پله داشتم می زاییدم ...........
چند تا درد بردم و نفسی کشیدم قد راست کردم دیدم وقت رو نباید تلف کنم ...با عجله رفتم تو زیر زمین اون مثل یه جوجه ی زخمی  کنار دیوار گز کرده بود و گریه می کرد دلم به حالش سوخت ....گفتم مادر به کمکت احتیاج دارم
می تونی خودتو جمع و جور کنی ؟ گفت :ول کن عزیز جان منو به حال خودم بزار گفتم : ولی تو منو به حال خودم نزار چون دارم میزام ...
می تونی بری زهرا و رضا رو بگی بیان ....چون درد نداشتم باورش نشد ...شونه هاشو به عادت خودش بالا انداخت و گفت :من نمی تونم برم می ترسم ...گفتم نترس هوا داره روشن میشه اگر صبر کنیم تا قابله بیاد دیر میشه من تا وسایل رو حاضر کنم تو برو به زهرا بگو و رضا رو بفرست تا قابله رو بیاره .....
گریه اش شدید تر شد و گفت ولم کن حوصله ی شوخی ندارم .....دیدم نه مثل اینکه باور نمی کنه بدون اینکه درد داشته  باشم داد زدم آخ مُردم خدااااا بدو داره به دنیا میاد بدو کوکب به دادم برس .....
یه دفعه از جاش پرید و زیر بغل منو گرفت و گفت راست گفتی شوخی نمی کنی ؟ گفتم آره مادر بدو تا من کارامو بکنم اومدی.... بدو.......

زهرا و کوکب با هم اومدن و تا قابله اومد تو اتاق فقط دوید و بچه رو گرفت و کارای اونو کرد و به من گفت: آفرین به تو صد مرحبا معلومه که خیلی دانایی.... هنوز من بچه ی دهم یکی رو به دنیا میارم که میرم تازه باید بگم چیکار کنن تو همه چیز رو حاضر کرده بودی کیف کردم ....
بچه ام دختر بود صورتش کوچیک بود و ظریف و معصوم خوشگل سفیدو آروم ....اون موقع ها اول به نوزاد کره و بارهنگ می دادن تا چیزایی که توی شکمش مونده بیاد بیرون ، قابله داشت به بچه می داد که صدای اوس عباس اومد اون هنوز خواب بود و تازه
بیدار شده بود و از این که بی خبر مونده بود با وحشت خودشو به من رسوند و گفت : الهی من بمیرم که تو این جور غریب زاییدی مگه خواب مرگ رفته بودم که منو بیدار نکردی ؟ چرا این کارو با من کردی عزیز ِجانم فدای اون همهه خانمی و فهمت بشم  .....
قابله چشماش گرد شده بود و خیره به من اوس عباس نگاه می کرد ...اون حق داشت مردای اون روزا  اینقدر که اون روزا خیلی از این کارا نمی کردن که جلوی یکی  قربون صدقه ی زنشون برن اصلا به زن ها رو نمی دادن.........همچین به ما نیگا می کرد که داشت چشمش میومد بیرون  ...از نگاه اون ترسیدم و بهش گفتم نیگا به این حرفاش نکن شب یه فس منو می زنه صبح قربون صدقه ام میره دیشب منو زده فکر می کنی برا چی صداش نکردم ؟ حالا اومده از دلم در بیاره اونقدر زده تو سرم که منگه منگم .......
اوس عباس یه نیگا به من کرد و چشمک زد و صداشو کلفت کرد و گفت : خوب می خواستی غلط زیادی نکنی تا نخوری ....بازم می زنم اگه دست از پا خطا کنی پدرتو در میارم  ...زن بیچاره هی به من نیگا می کرد و هی به اوس عباس نمی فهمید این زن که همین الان زاییده داره شوخی می کنه یا جدی میگه برای همین فکر می کنم حدس زد ما خل باشیم و پاشد از اتاق رفت بیرون
 ولی واقعا  گیج گیج می خورد ...اون که رفت هر دو زدیم زیر خنده و بعد اوس عباس منو بوسید و نوازش کرد و بچه رو بغل کرد و گفت زهرا داره برات کاچی میاره خودم بهت میدم گفتم تو رو خدا اوس عباس جلوی این خانم این کارو نکن این خونه اون خونه میره و خبر می بره اونوقت میگن من تو رو گرفتم تو مشتم, چشممون می کنن چه لزومی داره جلوی بقیه می گی ...
گفت : من همیشه میگم چه کسی باشه چه نباشه تو عزیزجان منی ول کن اسپند دود می کنیم ...تا چشمشون کور بشه ....همینطور که به بچه نیگا می کرد گفت : ببین نرگس چقدر ملیحه ....گفتم آره دیدم ....گفت اسمشو بزاریم ملیحه؟ ....
گفتم بزاریم .......بچه رو گذاشت زمین و دولا شد و منو بغل کرد و گفت : اونوقت میگم قربونت برم میگی نگو همین جور که روی من افتاده بود قابله و زهرا اومدن تو ....قابله که داشت پس میفتاد صورتشو برگردوند ولی زهرا عادت داشت .....
از بوی خوش کاچی که تو اتاق پیچیده بود دلم ضعف رفت یواشکی به اوس عباس گفتم حساب خانم رو بکن بره من خوبم خودم به بچه میرسم زهرا و کوکب هم که هستن ........
بعد جات خالی یک کاسه کاچی خوردم خیلی گرسنه بودم و اون کاچی چنان به من چسبید که تا آخر عمرم یادم نمی ره ......

80


قسمت هشتاد

ناهید گلکار


عزیز خانم از ما به گرمی  استقبال  کرد وگفت بیا من تو اون اتاق جلسه دارم بشین تا تموم بشه با هم حرف بزنیم ، گفتم ببخشید عزیز خانم اوس عباس دم در وایساده و نیره تو ماشینِ اگه خیلی طول می کشه برم فردا بیام .
گفت نه نه الان میگم صبر کن و بعد رفت تو اتاق و زود برگشت .......وقتی اون با من حرف می زد کوکب از لای در توی اتاق رو نیگا می کرد ....  بالاخره گفت : اگه وقت داری و قبول می کنی یک سری گلدوزی می خوام که می دونم فقط از دست تو برمیاد ... اگه قبول کنی خیلی ازت ممنون میشم .....گفتم نمی دونم والله ببینم اگر بتونم روی چشمم انجام میدم براتون ....گفت ببین ، بیست تیکه هم شکل و یک اندازه روی پارچه ی کرم تیره و نخ قهوه ای و کرم روشن نقشش رو هم میدم ..می دوزی ؟
راستش یک کم جا خورده بودم اصلا فکر نمی کردم که اون چنین چیزی از من خواسته باشه خیلی با عقلم جور در نمی اومد .....  اون رفت و پارچه  و نخ ها رو آورد و اندازه ها رو داد به من و با دستپاچگی خداحافظی کردم که اوس عباس معطل نشه ولی هر چی دنبال کوکب گشتم نبود  ....
تا دیدیم توی اتاق کنار خانمی که قران تفسیر می کرد نشسته و محو تماشای اونه .... صداش کردم، اومد گفت: عزیز جان تو رو خدا بزار بمونم خیلی خوبه بزار گوش کنم ...عزیز خانم به من گفت بزار باشه تو برو من خودم جلسه تموم شد میارمش .... دلم نمی خواست ولی با اصرار کوکب رضا شدم کوکب رو گذاشتم و از اون جا اومدم بیرون ......
اوس عباس ناراحت شد و گفت: چه معنی داره ؟ برو بیارش ...گفتم اگه میومد که آورده بودمش نیومد، گفت : پس همین جا میمونم تا بیاد.
گفتم ما بریم عزیز خانم خودش اونُ میاره تو از کارت میمونی نگران نباش جلسه ی قران کار بدی که نمی کنن......خلاصه ما برگشیم خونه.... اوس عباس ما رو پیاده کرد و رفت سر کار ...
ظهر شد کوکب نیومد دلم شور افتاد ولی دستم به جایی بند نبود..تابعد ازظهر که  عزیز خانم اونو  آورد دلم هزار راه رفت  .....
اونجا عزیز خانم  به من گفت: نرگس جون کوکب خیلی با استعداده می خواهی شاگرد خانم حسینی بشه اون بهترین معلم قرآن تو تهرونِ ...
گفتم دوست دارم ولی کوکب میره مدرسه داره درس می خونه
می ترسم از درسش بیفته ....
گفت : تو نگران اون نباش تو بیارش ما به درسشم می رسیم جلو میفته که عقب نمی مونه ....گفتم باشه اوس عباس بیاد بهش میگم اگه رضایت داد میارمش..
عزیز خانم گفت : پس اگر خواستی بیاری فردا ساعت چهار قبل نماز بیارش.... مدرسه صبح میره دیگه؟ گفتم بله ...خوب پس مشکلی نیست به خدا حیفه بزار بیاد ،  راستش از بس تو رو دوست دارم می خوام  هر روز ببینمت ....
اوس عباس موافق نبود ولی کوکب خودش خیلی اصرار کرد و دلش می خواست بره این بود که ما موقتی موافقت کردیم واز فردا  دیگه کارم در اومده بود ...
روز اول به زهرا گفتم بیاد پیش بچه ها تا من کوکب رو ببرم و بیارم، اونم از نهار با رضا و مادرش اومدن خونه ی ما  ...
کوکب با ذوق و شوق جلوتر از من رفت تو جلسه, من یه کم تو راهرو وایسادم دو نفر من و بهم نشون می دادن و پچ پچ می کردن رفتم ته سالن اونجام چند نفر داشتن می گفتن که دیدی ؟ زن اوس عباس بود اومد تو ...چه عجب افاده ای  تو جلسه ی قران اومده ... منم چادرم رو کشیدم جلو و رفتم تو اتاق و یه گوشه ای نشستم تا کسی منو نشناسه .... .
خانم حسینی و عزیز خانم کنار هم بودن و کوکب پهلوی اونا نشسته بود  ....بغل دستی من از اون یکی پرسید این بچه ی کیه ...اون یکی گفت : مگه نمی دونی بچه ی همون زنیه که عاشق اوس عباس شد و قاپ شو دزدید و حالام گرفته تو مشتش ، باز اولی پرسید : اون که بچه اش تازگی مرده ؟جواب داد آره دیگه دو تا بچه از اون شوهرش داشت که بیرونش کرده بودن آویزون گردن اوس عباس شد و حالا چند تا توله پس انداخته و میخشُ محکم کوبیده.... بیچاره اوس عباس حتما چیز خورش کرده که میگن براش میمیره ...تازه یه فیس و افاده ایم داره هر جایی نمیره ....باز اولی گفت شاید می ترسه شوهرشو ازش بگیرن ، زنیکه باید خیلی قالتاق باشه اینجور که میگی ....
بلند شدم رفتم با صدای بلند گفتم : عزیز خانم میشه من یه کم حرف بزنم ؟
 خانم حسینی ساکت شد و همه به من نگاه کردن عزیز خانم گفت : نرگس جون خانم داره درس میده .....گفتم منم درس دارم اگر نمی شه, من کوکب رو وردارم  برم؟  ....گفت : چیزی شده ؟
 خانم حسینی مداخله کرد و گفت بیا بگو دخترم بیا تو درس بده ......
قسمت هشتاد-بخش دوم

همون جا که وایساده بودم رومو کردم به اون دو تا و گفتم ببخشید می خواستم بگم :من بچه مو آوردم  اینجا تا خدا شناس بشه و درس آدمی بخونه این جا هر کاری می کنن برای خداست ، اما اگر جایی توش غیبت و تهمت باشه ملائک تا چهل روز از اون خونه رد نمیشه(اینم از ربابه یاد گرفته بودم ) ، نکنین خانم ها به حال نرگس و اوس عباس و یا هیچ کس دیگه فرقی نمی کنه تو چی بگی ولی این مجلس روحانی رو با شیطون آشتی میدی و از
فرشته دور می کنی ، اومدی اینجا ثواب کنی ؟ می خوای بری بهشت ؟ پس مواظب حرف زدنت باش مواظب قضاوتت باش خونه ی عزیز خانم رو کثیف نکن غیبت و تهمت از گناهایی که به همه ضرر می رسونه برای همین خدا نمی بخشه حالا خود دانی . من نرگس گلکارم زن اوس عباس هر چی می خواین بگین  همین الان  به خودم بگین من جواب همه رو میدم ولی پشت سر کسی حرف نزنین که شیطون میارین اینجا، همین ...
بعد خودم از اتاق زدم بیرون ، ازخودم  خوشم اومد خیلی قوی و محکم بودم گریه نکردم با اینکه دلم خیلی می خواست نگذاشتم اونا ضعف منو ببینن اگه حرف نمی زدم غم باد می گرفتم  ....داشتم که میرفتم خانم حسینی گفت براش صلوات بفرستین . عزیزخانم دنبالم اومد که چی شده نرگس جون؟ گفتم داشتن غیبت می کردن خیلی بد, منم نتونستم بزارم مجلس شما رو خراب کنن..نه به خاطر خودم ، میگن ملائک تا چهل روز تو مجلس شما نمیاد ( از اون به بعد بارها و بارها از زبون خانم حسینی شنیدم که این حرف منو به عنوان حقیقت به خورد مردم داده بود منم تو دلم گفتم آخه بابا تو از کجا می دونی ؟) 
خانم حسینی هم اومد ، دستهاشو باز کرد و گفت : بیا بوست کنم چهل ساله این کارمِ ولی نتونسته بودم این جوری محکم و اثر گذار حرف بزنم آفرین به تو .
خلاصه اون جلسه انگار من به عنوان کسی که می تونه حرف بزنه و نصیحت کنه و در مورد هر چیزی نظر بده شناختن ولی من خودم می دونستم اون جوری نیستم ، اما همیشه سعی کردم تا اینو برای خودم نگه دارم و واقعا جراتم بیشتر شد.

عزیز خانم برای تمام کارهاش از من می خواست کمکش کنم اون زن نیکو کاری بود و دائماً مشغول جهاز و سیسمونی درست کردن بود و برای خیاطی به من نیاز داشت منم تا اونجا که می تونستم می دوختم و تحویلش می دادم .
گاهی منم تو مجلس هاش شرکت می کردم ولی راستش طاقت من تو این جور مجلس ها کم بود.
 از این که می دیدم اون همه زن هر کس هر چی میگه قبول می کنن رنج می بردم  ولی من اینجوری نبودم تا چیزی به عقلم درست در نمیومد قبول نمی کردم و بدتر از اون اینکه نمی تونستم ساکت بشینم 
ولی کوکب یک سال به اون کلاسها رفت.
با اینکه  اعتقادی به خرافات نداشتم ولی چون خودم خیلی دوست داشتم قرآن رو یاد بگیرم گذاشتم تو اون جلسات شرکت کنه و اون روز به روز مذهبی تر می شد ومتاسفانه از ما فاصله می گرفت .... 
اوس عباس تقریبا هر شب به حبس صدا که همون گرامافون بود گوش می داد و منم بی اندازه دوست داشتم کوکب هم همیشه علاقه ی زیادی به اون نشون می داد ولی کم کم ما رو نصحیت می کرد و به قول خودش امر به معروف می کرد  ..ما هم که نمی تونستیم از اون بچه  حرف شنوی داشته باشیم کار خودمون می کردیم .
یک روز که اون رفته بود جلسه من صفحه ی جدیدی که اوس عباس خریده بود گذاشتم و نشستم به خیاطی .اون می خوند
 مرغ سحر ناله سر کن .....داغ مرا تازه تر کن .......
و وقتی می گفت بلبل پربسته ز کنج قفس در آ ...
من نمی تونستم جلوی اشکمو بگیرم خودمم نمی دونستم چرا این آهنگ منو یاد رجب مینداخت در صورتیکه هیچ ربطی هم نداشت ولی من اون بلبل رو رجب می دونستم که از دستم رفته بود و حالا گریه نکن کی گریه کن . یه دفعه دیدم کوکب بالای سرم وایساده راستش من از اون ترسیدم پریدم بالا و گفتم بچه زَهره ترکم کردی چه خبرته این جوری بالای سر من وایسادی . دستشو زد به کمرش که باریکلا عزیز جان اونوقت میگی آقاجون دلش می خواد که شما گوش می کنی . با دست بهش اشاره کردم بیا تو بغلم کنارم نشست و بهش گفتم یه کم گوش کن یاد کی میفتی ؟ اونم گوش داد و شونه هاشو بالا انداخت و گفت یاد آقا جون ؟ گفتم نه بابا اون که گریه نداره یه جورایم خنده داره ...خوب فکر کن ...گفت یاد زهرا ؟ گفتم نه بابا زهرا برای چی!!! گوش کن ....گفت : یاد خان باجی ......گفتم ای بابا تو چقدر پرتی بچه یاد  رجب.. یادته چقدر مظلوم بود ، چقدر آقا بود حتی یک بار بهش نگفتیم نکن ...همه کارش خوب بود .
کوکب گفت عزیز جان الهی بمیرم برات دلت گرفته بود اینو گذاشتی ؟ ولی گناه
می کنی و خدا ازت نمی گذره ...گفتم نگذره بعد چی میشه ؟ دستشو گاز گرفت و گفت تو رو خدا عزیز جان کفر نگو ...خندم گرفت و گفتم مادر خدا رو کوچیک نکن اون اینقدر بزرگه که توی دل ماس پس از همه چی خبر داره خاطرت جمع خمن باهاش دوستم توام ازش فاصله نگیر بیا و خدا رو بشناسیم و به حرف هر کسی گوش نکنیم

#او_یک_زن #قسمت_هفتاد_و_یکم الی نود و چهارم

#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#چیستایثربی

علیرضا گفت:  من اونجا بودم ؛ ده سالم بود؛ رنج اون زنو دیدم ؛  اون هیولا رو هم دیدم...

بچه ی اون حرومزاده نباید به دنیا میامد!  آقام مخالف سقط بود ؛  میگفت بچه ؛ چهارماهه  که شد  ؛ تازه  مطمین شدیم مال اون مردکه ! گرچه خود مهتاب خانم  ؛ بنده خدا از اول میگفت...ولی بچه الان دیگه روح داره ؛ کشتنش گناهه!
 
اما به نظر من ؛  گناه اینه بچه ای رو به دنیا بیاری که دوسش نداری ؛ که موقع شیر دادنش ؛  تنت بلرزه ؛  که هربار دلت بخواد  بمیری ولی نبینیش !  من درو رو مهتاب باز کردم ؛ که اگه میخواد بچه رو خلاص کنه؛  بره؛  حتی اگه خودشم بمیره!  مرگ به بعضی زندگیا ؛ شرف داره ؛  حالا چرا اینجوری نگام میکنی؟  از من میترسی؟
گفتم: تو  خیلی بدبختی !  چرا باید  ازت بترسم؟  تو چسبیدی به شهرام که بدبختیت یادت بره !   چون اون روی همه تاثیر میذاره و تو هیچی نیستی !  چسبیدی به اون که هویت بگیری !  حالا با افتخارم ؛ راجع به گذشته حرف میزنی!  الان زندگی مهتاب ؛  با  کشتن اون بچه  ؛  خوبه؟  خیلی آرامش داره؟! 

اصلا به تو چه؟  کی گفته تو جای خدا تصمیم بگیری؟  داد زد : خدا؟ کدوم خدا؟ خدایی که نمیتونه تصمیم بگیره بنده شو زن خلق کنه یا مرد؟!

 مگه تقصیر من بود که اینجوری به دنیا آمدم؟ یه عمر از دو طرف تحقیر شدم ؛  زنا و مردا  ! خدا  ؛ وقتی اون هیولا ؛ روی  مادر شهرام افتاده بود کجا بود؟  من اونجا بودم  ؛  خدا کجا بود؟  من کمکش کردم لباس بپوشه ؛  خدا چیکار کرد؟  فقط نگاه کرد؟  خدا وقتی حکم پدر شهرام ؛  سه ساعته عوض شد و براش اعدام بریدن ؛  کجا بود؟  خدا وقتی شبنمو بردن و مهتاب به پاشون افتاده بود ؛  کجا بود؟   به من بگو ؛  اگه هست  ؛  چرا وقتی لازمش داریم نیست؟  چرا وقتی فریادش میزنیم نیست؟ یا هست ؛  نمیشنوه!  نمیخواد بشنوه.... شاید مال ما نیست !  شاید مال از ما بهترونه...شاید  فقط صدای یه عده رو میشنوه !

 گفتم:  مزخرف نگو ! وقتی اومدیم این دنیا ؛  تو کارت دعوت ننوشتن ؛  همه چی درسته و حله !

گفت:  جدی؟!  خیلی احساس خوشبختی میکنی؟  چون شهرام دوستت داره !  یه روز بره سراغ یکی دیگه ؛  و مثل بقیه ولت کنه؛ زمین و  زمانو  ؛  چنگ میزنی ؛ چنون تو تپه ها داد بزنی و خدا خدا کنی که صد تا بهمن بریزه روت !

چهارده سالم بود؛
 فقط چهارده! میفهمی؟  دیدم خدا کاری نمیکنه  ؛  انگار  نشسته ؛ فقط  نگاه میکنه !  حکمشو ؛ خودم اجرا کردم ؛  دیدم اون زن چه عذابی میکشه  ؛  حس گناه کشتن اون بچه هیولا ؛  و یاد شوهرش دیوونه ش کرده... شهرام پیش ما بزرگ شد.  مادرش انقدر مریض بود ؛  غذا نمیذاشت جلوش  ؛ ته باغ ما بودن...تو دو تا اتاق که حاجی بشون داد  ؛  فرار کردم تهران.  رد یارو رو ؛ با شماره ماشین نمیشد گرفت ؛  چهار سال گذشته بود ؛ و اون ماشین خودش نبود ؛  اما صاحب ماشینو پیدا کردم  ؛   یه بازاری نزول خور  خرپول ! فکر میکنی یه دختر بچه ی چهارده ساله که شکل پسراست  ؛  چه جوری اون کثافتو به حرف زدن وادار کرد؟!   خدا کاری کرد  یا خودم؟  با لباس پسرونه رفتم ؛  شاگرد مغازه ش شدم ؛ هرکاری کردم که ازم خوشش اومد ؛ قاپشو زدم !  خدات ببخشه!

ولی حرف زد...! اون کثافت حرف زد....



#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند

#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی

دوستان؛ هرگونه
#اشتراک گذاری تنها با ذکر
#نام_نویسنده
مجاز است ....
این کتاب تحت قانون
#کپی_رایت است.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
 

#کانال_داستان_او_یکزن

برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.



#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی

علیرضا عرق صورتش را پاک کرد و گفت: آره ! خدای تو ببخشه ؛ ولی وقتی تو خواب و بیداری صداش کردم و جوابمو نداد ؛ ناچار شدم خودم   وارد عمل شم .
 
! اون نزول خور؛ خود شیطان بود ؛ همه جور کار خلافی میکرد ؛  همه جام آشنا داشت ؛  چند بار مواد داد ؛  براش اینور اونور بردم  ؛  کم کم اعتمادش جلب شد ؛ یه چیزی میخواستم  که باهاش تهدیدش کنم ؛ یه چیزی جای اسلحه که اگه حرف نزد  ؛ بذارم رو شقیقه ش؛ ...بترسه!

اینجور آدما نونشون از خلافه  ؛ واردن؛ راحت نم پس نمیدن!
کاری کردم منو  ببینه  ؛ شبا که کارش تموم میشد  ؛  میگفتم :  خسته این آقا ! مشت و مال میخواین ؟
من بلدم...


کثافت! بلد بودم چه کار کنم خوشش بیاد  ؛و اون اتفاق افتاد...

کثیف ترین اتفاقی که میتونه برا یه بچه چهارده ساله بیفته. تن در دادم  ؛  گذاشتم ویران شم و توی ذهنم  ؛ چهره معصوم شهرامو تجسم کردم و اشکایی که این همه سال ریخت ! وقتی بایکی رفیقی؛ تا آخرش هستی! میفهمی...نه ؛ نمیفهمی....


 به شهرام  ؛ قول داده بودم  انتقام مادرشو بگیرم!

زمینو چنگ میزدم و دلم میخواست  اون مردک  نزول خورو  بکشم  ؛  تحمل کردم  ؛ گفتم من قربانی بشم بهتره ؛ تا شهرام!


 من هیچوقت؛ برای کسی مهم نبودم ؛  حالا یه مدرک میخواستم  ؛ وقتی داشت شلوارشو میپوشید و هنوز با اون شکم گنده ش ؛ بالاسرم وایساده بود ؛  سریع دوربینو که کنارم  قایم کرده بودم  ؛ برداشتم و یه عکس ازش انداختم ؛ حجره نیمه تاریک بود  ؛ فقط یه لامپ  رو دیوار... اونم انقدر مست بود ؛ ندید  ؛ اصلا نفهمید....فقط گفت :  چی بود؟

  گفتم : هیچی...کلیدم افتاد ؛ شبا توی  همون حجره میخوابیدم و به نقشه م فکر میکردم ؛  دیگه هر شب  میامد  سر وقتم  ؛  اول همیشه مشت و مال میخواست ؛ میگفت:  تو این کار استادی بچه !  دستای قوی خوبی داری  !
بعد یه  شب که بد مست بود ؛  ازش  پرسیدم ؛  اون ماشینو  ؛ اونروز به کی دادی؟! شماره ی ماشینو گفتم و روزشو..... جا خورد! ... محکم خوابوند توی گوشم!
 میخواست جلوی دهنمو بگیره خفه م کنه ؛
 داد زدم :  من اونجا بودم  ؛  ماشینتو دیدم !
 
کمربندشو برداشت ؛  اومد طرفم  ؛ عکسشو  نشونش دادم ؛ گفتم حتی اگه منو بکشی ؛ بیست تا از این عکس ؛ دست دوستامه  !  تو بازار پخش میشه ؛  زنتم میبینه!

 منحرف آشغال به گریه افتاد؛  گفت؛سه تا بودن!... یه چیزایی گفت ؛ سن دوتاشون نمیخورد .گفت: اینا خطرناکن ؛ سراغشون نریا !  اجیر شدن...

سومی خود هیولا بود!  رفتم درخونه ش ؛ زنش با چادر سفید درو باز کرد ؛ تپل وسفید و خوشبخت بایه بچه تو بغلش...

  گفتم  ؛  حاجی از بازار منو فرستاده  ؛  خونه رو  تمیز کنم ؛   آقاتون  گفتن!    زنگ زد شوهرش ؛ نتونست پیداش کنه..میدونستم...
 چون زاغ سیاه شوهرشو چوب زده بودم ؛ اون ساعت کجا میره....زنگ زد به مردک  نزول خور  ؛  مردک جا  خورد اونور  خط... حس کردم...
ولی مجبور شد تایید کنه.

گمونم میدونست شوخی ندارم! عکس فاجعه ش دستم بود !  چند کیلو تریاک و هرویین از حجره ی مردک دزدیده بودم  ؛  نصفشو تو اتاقا جاسازی کردم؛  نصفشم تو ماشینی که ته باغ بود  ؛ دویدم  حجره  ؛  گفتم  ؛ ده شب هیولا  میرسه خونه  ؛  به پلیس از تلفن عمومی زنگ بزن ؛ گزارش بده !
نزول خوره راضی نمیشد ؛

گفتم: این آدمکشه ؛ مردک !  سر خودتم که ماشینو دادی ؛  میکنه زیر آب یه روز !
زود باش!
ترسید؛  زنگ زد ؛  نیم ساعت بعد پلیس  تو خونه ش بود....مواد رو  پیدا کردن...همه رو  !   هیولا رو   بردن جایی که عرب نی انداخت. حکم اجرا شد...

مخلصیم داش شهرام!

#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی

#اشتراک_گذاری این مطلب به هر شکل ؛ منوط  به ذکر
#نام_نویسنده  است.

این کتاب ؛ تحت قانون
#کپی_رایت  است.

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند.
@chista_2


#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی

حکمش اعدام بود ؛  اما کلی آشنا داشت ؛ یه زندان مخروبه تو یه شهر پرت ؛ بیست سال ! به جرم اختلاس ؛ قاچاق ؛ضرب و شتم ؛ هر چی به جز کاری که با مادر شهرام کرد ؛ لعنتی!

وقتی میبردنش ؛ خودمو رسوندم اونجا ؛ زن تپلش گریه میکرد ؛  اونو دست بسته ؛ سوار ماشین کردن  ؛  یه لحظه منو دید ؛  لبخند زدم و یه دستمال سیاه رو مثل چشمبند ؛ رو چشام بستم.  نمیدونم فهمید یا نه! ولی رنگش پرید.حالم جا اومد!

حالا نوبت نزول خوره بود ؛ میدونستم تا ابد دنبالمه...باید کارو یه سره میکردم ، وگرنه حتی تا ده ردمو میگرفت...چون بش گفتم ؛ من موقع بردن پدر شهرام ؛ اونجا بودم ؛

گفتم : اومدم کوله پشتیمو ببرم... درو پشتم بست  ؛ عکس و پول موادشو میخواست ؛ با سه تا کارگرش از قبل  ؛ منتظرم بودن ! به جونم افتادن ؛  بامیله آهنی ....قصدشون کشتن بود ! بعدم میگفتن تصادفی سرش خورده به دیوار...یا اصلا جسدمو نیست و نابود میکردن !  از قبل میدونستم زنده م نمیذاره!  زنش رسید ؛  عکس لخت شوهرش ؛ تو دستش بود! شب قبل داده بودم بش ؛ میدونستم زنه تنها راه نجاتمه!
زنه گفت: ولش کن کثافت بچه باز! نزولخوره رنگش شد گچ دیوار  !  زنش یه مشت اسکناس گذاشت تو جیبم ؛  گفت؛ فرار کن! با اولین اتوبوس رسیدم ده؛ آقام؛ حاجی سپندان با  شلاق  اومد پیشوازم !
 نمیدونست کجا بودم یا  چیکار کردم! فقط میدونست یه ماه خونه نبودم و فرار کردم  ! صد جا زنگ زده بود و دنبالم گشته بود...

 منو برد طویله ؛ شروع کرد زدن! داد نزدم تا شهرام و مادرش نشنون ! آقام میگفت: دادنمیزنی؟  فقط بگو کجا بودی؟  چیکار کردی آذر؟  راستشو بگو دیگه نمیزنم ! یونجه ها رو گازگرفتم  ؛ گذاشتم بزنه ؛ دیدم اومد تو ؛ با  پاهای کوچیکش؛ شهرام بود ! پیرهن حاجی رو کشید و گفت: نزنش حاجی! تو رو خدا!  به خاطر من!

حاجی چشمای معصوم اونو که دید؛ صلواتی فرستاد ؛ شلاقو پرت کرد و رفت.شهرام کنارم نشست.

گفت؛ درد داری؟
گفتم: نه دیگه؛ تموم شد!
 گفت:  رفیقیم هنوز؟
گفتم: آره؛  چطور مگه؟
گفت: فکر کردم ولم کردی؛ رفتی!
گفتم :
 تا آخر عمر ؛ کنارتم داداش ! دست دادیم!

خب اینم حکم ! میبینی نلی خانم ! اجرا شد .... من تبدیل به نجاست شدم ؛ اما اجراشد! گفتم :  تو نجس نشدی !  تو واسطه بودی که اون روز اونجا باشی؛ تو واسطه ی خدا بودی که به مهتاب کمک کنی ؛  خدا دوستت داشت که تو  رو به بهانه ی چیدن توت فرنگی فرستاد اونجا تا باشی ؛ ببینی ؛ کمک کنی!

 تو نظر کرده شی...دعواش میکنی؟!

 سرش را لبه مبل گذاشت ؛ میلرزید ! گفت: یعنی از من بدبخت ترم ؛ کسی هست؟
گفتم : تو خودتو ویران کردی ؛ برای یکی دیگه!  به این میگن ایثار!....  شاید من روش تو رو انتخاب نمیکردم ؛  یعنی ابدا اینکارو نمیکردم ! اما خدا ؛  با قلبت کارداره که هنوز روشنه ! خاموش نشده علیرضا  !نه به خودت فحش بده نه به خدا  ! میشه توبه کرد!  اون دوستت داره که تو رو ؛ سر راه شهرام  گذاشت ؛ شهرامی که هیچکسو نداشت؛ علیرضا دستش را جلوی صورتش گرفت.گفت:  دوسم داره خدا؟شروع کرد به گریه!  داد زد: خدایا ببخش ! عقلم نمیرسید چیکار کنم باشون ! گند زدم به
خودم.. .منو ببخش. آشتی خدا جون...بیا آشتی کنیم  خدا ! چنان گریه میکرد و خدا را صدا میکرد که من هم ؛  به گریه افتادم !

#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی


#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی


#اشتراک_گذاری این مطلب ؛ به هر شکل  ؛ منوط به ذکر

#نام_نویسنده  است

این کتاب ؛ تحت حمایت قانون کپی رایت است.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند :
@chista_2


#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی


علیرضا هنوز داشت گریه میکرد که در زدند ؛ سهراب بود ؛  رنگش پریده بود.گفتم ؛ بیا تو !  گفت:مهمون داری؟ گفتم:  علیرضاست؛ شهرام نیست.علیرضا اومده که من نترسم!  بش میگم شب بره ؛ اگه تو خونه ت باشی ؛ من نمیترسم....

سهراب گفت : اونم باید بیاد کمک کنه ؛ دو روزه خونه نبودم. اول یه دختر بچه گم شد؛  پلیس اومد.همه کمک کردیم؛  پیدا نشد.الانم حاجی سپندان کوچک زنگ زد ؛ گفت:  مهتاب میخواد پسرشو ببینه ؛ میخواد یه چیزی ؛ به پسرش بگه! سرم لحظه ای گیج رفت....
گفتم :  مگه شهرام پیش مادرش نیست؟  گفت: نه! فکر کردم اینجاست! گفتم :علیرضا ؛ شهرام که پیش مادرش نیست!  چرا گفتی اونجاست؟ علیرضا سکوت کرد. گفتم : چیستا رسیده تهران؟  گفت:  پرستار دخترش زنگ زد ؛ خبری ازش نیست ؛ گوشیشم خاموشه ؛ دستم را به در گرفتم ، علیرضا چیشده؟!

  عمدی قصه ی زندگیتو گفتی ؛ وقتو تلف کنی؟ اصلا راست گفتی یا فقط میخواستی زمان بگذره؟!

سهراب گفت:  این ساعت چیستاست!  نه؟ ساعت نقره ای رنگ چیستا ؛ دستش بود ؛ روی هشت و شانزده دقیقه ؛ متوقف شده بود. گفت: دوستام لای برفای نزدیک جاده پیدا کردن...شکسته!  معلومه به زور از دستش باز شده! من نگرانشم ! اینجا به جز خونه ی من و شما جایی رو نمیشناخت! شهرامم که ناپدید شده ! علیرضا گفت :  خب که چی؟ یه دختر بچه گم شده ؛ برین دنبالش...این دو تا که بچه نیستن ؛ شاید با هم رفتن کافیشاپی ؛ جایی.... و خندید!
با وحشت به علیرضا نگاه کردم ؛  یعنی چی؟!
 تو میدونستی چیستا گم شده و سر منو با قصه گرم کردی؟ گفت : قصه نبود! گفتم :  هر چی بود ؛ تو گفتی شهرام ؛  پیش مادرشه !  علیرضا گفت:  من بش گفتم بچه های حاجی؛  مادرشو سلامت بردن خونه  ؛   اونم گفت:  من میرم جاده ترمینال ؛
شاید چیستا هنوز نرفته باشه !
گفتم : خب چرا زودتر نگفتی؟!

 جاش قصه زندگیتو گفتی حواسمو پرت کنی؟  گفت: چه فرقی میکنه؟  به هر حال شهرام با چیستا کار داشت ؛  چه من بودم  ؛  چه نبودم  !

سهراب گفت:  به جای حرف زدن  ؛  باید بریم دنبالشون !  شاید افتاده باشن تو گودالای برف  ! اینجا امن نیست.

لباس پوشیدیم ؛ حسم گفت به سمت آن غار برو ، آنجا که شهرام و پدرش کشف کرده بودند !....

سهراب جایش را بلد بود؛  تند تند میرفت ؛ دل درد گرفته بودم.  علیرضاگفت: منم جوون بودم....کوچیکتر از تو ! تا  حالا روح سرکش یه پسرو ؛  تو تنت حس کردی؟  اون نزول خوره ؛ شب دوم  ؛ فهمید من دخترم !  گفت شب اول مست بوده و  هول !....  بش گفتم از ده فرار کردم،  حامله ام؛ مجبورم لباس پسرونه بپوشم ؛  اگه بهم دست بزنه ؛ دو روز دیگه شکمم میاد جلو و همه فکر میکنن بچه ؛ مال اونه ! اونوقت یا باید منو بگیره ؛ یا جواب مردم و زنشو بده! اونشب سراغم نیامد؛  شب بعد اومد ؛  گفت:  اصلا فکر میکنیم تو پسری !  من راز تو  رو  نگه میدارم ؛ اصلا تو پسر ! بهتر !  کاری ام با اینکه زنی ندارم!....

تو هم به جاش ؛ باید برام یه کاری کنی، یه کم خطرناکه!...قبول؟



#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیچ رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی

#اشتراک_گذاری این مطلب #تنها و #تنها با ذکر
#نام_نویسنده مجاز است.
این رمان تحت حمایت قانون
#کپی_رایت آثار مکتوب است.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای داستان را پشت هم داشته باشند....
@chista_2



#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستا_یثربی


مردک نزول خور گفت": من کاری به زن بودنت ندارم ؛  به جاش تو هم باید یه کاری برام انجام بدی ؛ یه کار خطرناک! قبول؟  علیرضا معامله را قبول کرده بود.

بش گفتم :  چقدر خطرناک بود؟ مجبور نیستی بگی چی بود!

 گفت:  باید یه محموله رو جابه جا میکردم  ؛  اما این بار مواد نبود ؛ آدم بود !  یه زن !
میآوردنش جایی ؛  من باید تحویل میگرفتم  ؛ پولو میدادم ؛  زنه رو میبردم یه جای دیگه ! به یه ویلای نزولخوره که کلیدشو بم داده بود ؛ و  گفته بود :

 اینا وحشی ان ! پولو اول نده! میکشنت!  زنه رو هم بت نمیدن!  جراتشو داری پولو جلوشون نصف کنی؟!

   بگو وقتی زنه سوار ماشین شد  ؛ نصف دیگه ش !

راننده لال بود....همه ی کارها رو خودم تنهایی ؛ باید انجام میدادم ؛  یه  دختر ؛ توی  لباس یه پسر چهارده ساله ی درشت هیکل!

گفت :  به جاش  ؛  اگه این کار رو درست انجام بدی  ؛ یه جایزه  ؛ پیش من داری!

علیرضا ساکت شد  ؛ من هم سوالی نکردم ! 

گفته بودم  ؛ عادتم این است که تا کسی؛  خودش نخواهد  ؛ من چیزی از زندگی اش نمیپرسم !


سهراب جلو جلو میرفت ؛  به دهانه ی غار رسیدیم  ؛  چراغ قوه اش را روشن کرد و گفت :من میرم تو !....


شما اینجا وایسین؛ صدایی شنیدین یا اگه ؛ تا ده دقیقه خبری از من نشد ؛ بیاین دنبالم ؛ البته قبلش ؛ به پلیس زنگ بزنید!

 صدایی در درونم گفت: نرو ؛ سهراب؛  تنها نرو!  ولی رفت...


علیرضا گفت:  اسم اون زن بدبختی که باید جابجا میکردم  ؛ شبنم بود !
 هیولا ؛   چندین سال تو زندان  ؛ تو  یه انفرادی مخفی  ؛ هر بلایی سرش آورده بود ؛  اما شبنم حرف نزده بود!   نزولخوره شبنمو میشناخت...

دستش با هیولا تو یه کاسه بود ؛ هر دو  ؛ واسه دولت کار میکردن....

نزولخوره  ؛ عاشق قدرت زنه شده بود! هیولا هم عاشق شبنم بود!

سرش معامله کردن ! هیولا رو همیشه میشد با پول  خرید .
 
  نزولخوره زنه رو خرید  ! من به روم نیاوردم که اون هیولا رو میشناسم ؛  وقتش نبود فعلا ! شبنم بیچاره رو باید نجات میدادم  ؛ بعد از پونزده سال اسارت و دربدری  و عذاب! ...

چیزی از علیرضا نپرسیدم ؛ در سکوت شب  با  او دم  ورودی غار ؛  منتظر ایستادیم ؛
 علیرضا گفت :  نمیخوای بپرسی جایزه ی من چی بود؟!...

نگاهش کردم ؛

چرا آنقدر احتیاج به حرف زدن داشت؟ چرا اینها را به من میگفت؟ گفت:

چون تا حالا به کسی نگفتم ؛ جز داش شهرام  ؛ رفیق یار و غارم.....

 ولی الان دیگه تو زنشی  ؛  پس میتونم به تو هم بگم ...  اینجوری سبکتر میشم ؛
من باید یه زن بدبخت  رو ؛  که سالها هزار بلا سرش آورده بودن ؛  و با پول نزولخوره از اون سیاهچال ؛ فراریش داده بودن  ؛ سوار ماشین میکردم ؛ میبردم یکی از ویلاهای پرت مردک...
 
بعد ؛ صبر میکردم تا دکتر بیاد ؛ چند روز از زنه نگهداری میکردم  ؛ تا خود نزولخوره پیداش شه ؛  و جایزه م !....

خنده داره! این بود که...

 صدای فریاد سهراب را شنیدیم !

علیرضا گفت:  بریم تو؟!  من اسلحه دارم...

گفتم : اول به پلیس محلیتون زنگ بزن!

همان موقع که علیرضا داشت، نشانی را به پلیسشان میداد  ؛ زنی با شال بلند مشکی ؛ بچه به بغل ؛ از غار بیرون دوید ! علیرضا گفت:  برگشته!  حدس میزدم!...زن بیچاره!...



#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از
#پیچ_رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی


اشتراک گذاری این داستان  ؛ تنها با ذکر
#نام_نویسنده
مجاز است.این کتاب تحت حمایت قانون
#کپی_رایت است.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه قسمتها را پشت هم داشته باشند :

#او_یکزن
#قسمت_هفتادوششم
#چیستا_یثربی

علیرضا گفت:برگشته، زن بیچاره؛ گفتم :کی؟ گفت:شبنم! کارش همینه.هر بار که میاد؛  یه دختر بچه رو میدزده برای مهتاب!میخواستیم وارد غارشویم ؛ دیدیم سهراب بیرون آمد.  یک چشمش را گرفته بود.گفت:زنه وحشی بود؛  نمیدونم کجا قایم شده بود؛  یه دفعه از پشت ناخنشو کرد تو صورتم...  داشت چشممو در میاورد!  علیرضا گفت:الان خوبی؟سهراب گفت:   اگه کور نشده باشم آره!  این روانی بچه رو دزدیده!من بچه رو دیدم ؛  گذاشتین بره؟

علیرضا گفت: پلیس محلی؛ پایین تپه ؛ منتظرشه.  بار اولش نیست که! فکر میکنه باید به خواهرش ؛ یعنی همون دخترخاله ش مهتاب ؛  یه دختر کوچولو هدیه بده تا حال مهتاب خوب شه.  هر بار میاد اینجا سه دختر بچه رو میدزده....چند روز میده مهتاب...تا مهتاب قکر کنه بچه شه  ؛ و سرش گرم شه....دیگه اهالی ده عادت کردن....بعد دوسه روز میان بچه شونو پس میگیرن.اما گاهی هم بچه هایی گم شده که تقصیر این نبوده....اما گردن شبنم افتاده!

گفتم:خودشم تو این ده مونده؟ گفت:نه!   هیچکس نمیدونه اون کجاست و چیکار میکنه! فقط گاهی پیداش میشه؛ یه راست میره سراغ مهتاب؛  درو میبندن؛  حرف میزنن؛  حتی شهرام نتونسته بفهمه چی میگن! بعدم دزدی بچه ؛ برای آروم کردن مهتاب! میخواد به مهتاب بگه بچه شو پیدا کرده!..بعدش غیب میشه ؛ تا یه مدت دیگه ! میدونی اهالی ده ؛ اونو مثل به شبح میبینن.مثل زنی که وجود نداره.... یه قوم و خویش دور،  یه سایه.....سهراب ؛ تلفنی به پلیس زد؛

 گفت:ظاهرا پایین تپه گرفتنش؛ بچه ؛ حالش خوبه؛ من باید برم!
گفتم:پس امشب برنمیگردی؟!   سهراب گفت:نگران چیستا خانمم!   شهرام  ؛  به هر حال بچه ی اینجاست.اما چیستا  خانم اینجا ؛ جایی رو نمیشناسه!

علیرضا گفت: من جای تو بودم ؛ زیاد نمیگشتم! هر جا هستن شهرام مراقبشه!
گفتم: از کجا میدونی با همن؟

 
عصبی شده بودم، علیرضا گفت: آدمای بیکار فقط حرف در میارن...رابطه ی اونا کاریه! خب کار دارن باهم دیگه !

 گفتم :شهرام از اول میگفت از چیستا خوشش نمیاد؛ چیستام میگفت؛ بعد اون شب آکواریوم ،رابطه ی کاریشون تموم شده!   یعنی هر دو به من دروغ گفتن؟علیرضا گفت:  "نمیدونم!"...."من از کجا بدونم؟!"

 و این کلمه باعث شد  ؛ مطمین شوم همه چیز را میداند! اما هرگز به من و سهراب نخواهد گفت؛سهراب رفت؛  با علیرضا به سمت خانه راه افتادیم؛   گفت:چرا خمیده راه میری؟  گفتم:  دلم درد گرفته ؛  یعنی کجان؟ اتفاقی نیفتاده باشه....الان حالم بد میشه!


گفت: اگه بت بگم کجان ؛  حالت بدتر میشه که  !گفتم : کجان؟ بگو  !  گفت:خونه ی ما !  حاجی سپندان کوچک! شهرام احتمالا به زور بردتش  ؛  چون ساعت چیستا پاره شده؛ مهتاب وقتی خیلی حالش بد میشه ؛ فقط چیستا قلقشو میدونه.نمیدونم چیکار میکنه ...من که هیچوقت ندیدم!....

گفتم: وا ؛ پس چرا گوشیاشونو جواب نمیدن؟ گفت:  شهرام دلش نمیخواد کسی مادرشو ؛ تو حال حمله ببینه ؛  حتی سهراب!  اون خونه پر سرداب و زیر زمینه...میتونی یه لشکر آدمو توش مخفی کنی.شهرامم یه اتاق مخفی ته باغ داره....پشت پیچکا....عمرا سهراب  بتونه  ؛ بین اون همه سرداب و زیرزمین و انباری  ؛ کسی رو توی اون خونه  پیدا کنه! ...

گفتم  : یعنی مهتاب و شبنم هر دو تعادل روانی ندارن؟  گفت: یکیشون داره ؛ و یکیشون گاهی نداره!


شبنم حالش خوبه  ؛ حتی بچه دزدیشم اگاهانه و رو سیاسته؛  برای آروم کردن خواهر خونده ش.... ولی مهتاب ؛ گاهی دچار توهمه!   از بعد از سقط شروع شد.

شبنم؛ هر جا هست ؛  کارش مهمه ؛ ولی ما نمیدونیم  !  نمیخوایمم بدونیم...

گفتم :چقدر راز تو این خانواده ست! گفت :راز وقتی رازه  ؛  که دنبالش بگردی؛ ؛ اگه بی خیالش شی ؛ دیگه  راز نیست...

گفتم:  خب   ؛  راستی...نگفتی جایزه ت از نزولخوره چی بود؟!

گفت:   میخواست منو عقد پیشکارش کنه  ! فکرشو بکن! میگفت بچه ت صاحب پدر میشه!  باید خدارو هم شکر کنی! کدوم بچه؟  یه دروغی گفته بودم حامله ام !  تا بم ؛ نزدیکم نشه!  پیشکارش کی بود؟  یه مرتیکه تریاکی مفنگی  پیزوری ؛  که جز خوردن و  خوابیدن کاری بلد نبود.منم قبول کردم ! البته ظاهرا !...

دوستان این قصه را چون 75 قسمت روی تلگرام اوردم ؛ و مخاطب خود را پیدا کرده و کانال جدا دارد ؛ مجبورم تا اخر روی تلگرام هم  بیاورم. قصه ها ی بعدی را فقط در اینستاگرامم می آورم.....



#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_ششم
#چیستایثربی

#داستان_بلند
#ادبیات
#رمان
#داستان

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی

اشتراک گذاری این قصه #فقط با ذکر
#نام_نویسنده  مجاز است.
این کتاب تحت حمایت قانون
#کپی_رایت  قرار دارد.


#کانال_رسمی_چیستایثربی
 
@chista_yasrebi



#کانال_داستان_او_یکزن

@chista_2



برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.



[Forwarded from چیستایثربی]
Chista Yasrebi:


#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#چیستا_یثربی

نمیخوابم ؛ روی پله ایوان نشسته ام.  علیرضا ؛ طبقه بالا خواب است، برف میبارد. عبایم را نپوشیده ام ؛  گاهی بلند میشوم و بین برفها راه میروم و به جای پای کوچک خودم در برفها نگاه میکنم.یاد لبخند شهرام می افتم ؛  یک تکه برف برمیدارم  ؛  روی گونه ی تبدارم میگذارم ؛ خنک نمیشوم  ؛  میسوزم !...

 حالا یاد روزی میافتم که باهم در چاله ی برف ؛ افتاده بودیم؛   دست راستش درد میکرد؛  با دست چپش ؛ موهایم را از روی صورتم ؛ کنار زد. چشمانش ؛ نور بهار را در خود جمع کرده بود  ؛  بدون آن همه سبز ؛ جهان را میخواستم چه کنم؟!

 علیرضا خسته بود ؛ بدون شام به طبقه بالا رفت و خوابید ؛ حتی عبایم را نپوشیدم؛  حتی از گرگها و کفتارها نترسیدم ؛ حتی از خودم نترسیدم !  به سمت ده راه افتادم ! میلرزیدم  ؛ اما سرما آزارم نمیداد. باید میدیدمش.  یا امشب یا حسی در،  درونم  میگفت:  دیگه هیچوقت!...تا ده راه طولانی بود؛ اما از دور چراغهای روشنش را که دیدم ؛ انگار جهان روشن شد.انگار شهرام دستم را گرفت و کنار خودش نشاند، انگار سرم را روی شانه اش گذاشتم و گریه کردم...انگار دیگر ؛  هیچ چیزی حس نمیکردم.نه درد و نه سرما  ؛ بدنم کرخت شده بود.حسی شبیه مرگ ؛ به درون پیراهن خیسم خزید.از دور؛ گلدسته ی مسجدشان را که دیدم ؛ فهمیدم با خانه ی آنها زیاد فاصله ندارم. پیرمردی کنار آتش نشسته بود.شاید مشتعلی بود.دیگر چیزی نمیدیدم!
 گفتم :  خونه ی حاجی؟ گفت؛ همینه! آهسته شنیدم،"خیس شدی که! الان سینه پهلو میکنی!..."و به در کوبید؛

 مردی میانه سال ؛  در را باز کرد. تا مرا دید؛ داد زد:؛ شهرام ! آمد ؛ با کت بلندش ؛ موهایش آشفته بود؛  مثل شب و روز من که با  هم  ؛ یکی شده بود! به من که رسید؛ در آغوشش ؛ بیهوش شدم؛  به هوش که آمدم ؛ روی تختی خوابیده بودم و میلرزیدم...  چیستا دستمال نمدار را روی پیشانی و شقیقه هایم میگذاشت:

 داد زدم:  شهرام؟!  

گفت:اینجام،  و لبه تخت باریک نشست؛ دستم را گرفت و گفت:چرا بی لباس؟ چرا اینجوری؟!

 گفتم : نفهمیدم چطوری اومدم ؛  فقط باید میامدم ! گفت:  حال مادرم خوب نبود عزیزم !....

 گفتم:میدونم؛ شبنمو دیدم!   علیرضا؛ خیلی چیزا رو گفت...
شهرام گفت:   نه !   تو شبنمو ندیدی! گفتم  :  اون زنو دیدم با شال سیاهی که تا  روی  چشماش کشیده بود پایین... ؛

 بچه تو بغل!  گفت:مادر من بود !    اونه که دختر بچه های مردمو میدزده!  علیرضا میترسید ؛ بت بگه.  میترسید از خانواده من بترسی!   مثل همه!   همه ی اهالی این ده....اگه به احترام حاجی سپندان نبود ؛ مادرمو تا حالا ؛ بیرون کرده بودن...مادرمم ؛ جایی به جز اینجا نمیاد؛   چون فکر میکنه ؛ بچه ش هنوز اینجاست....زن  ؛ توی غار ؛ مادر من بود! دختربچه ها را میدزده ؛  گاهی یادش میره  ؛ کجا قایم کرده !  و بعد که یادش میاد  ؛   میره پیش اونا..... صدمه ای بشون نمیزنه!...این سومین بارشه ؛  وگرنه ؛  حاجی سپندان حواسش بش هست.....

گفتم: ماجرا چیه؟!   حس میکنم ؛ تو تاریکی راه میرم ؛ یکی به من بگه ماجرا چیه؟

   آن دو  ؛ نگاهی به  هم کردند. چیستا گفت: علیرضا ؛ یا آذر خانم چهارده ساله  ؛  شبنمو برای حاجی نزولخوره ؛ جابجا کرد ؛ ولی دیگه؛ اون شبنم نبود!  شبیه خودش نبود.شبیه هیچی نبود؛  یه عروسکی بود که کوکش تموم شده باشه...شبح یه آدم بود  ! از اون به بعد ؛ شبنم یه آدم دیگه شد...من دیدمش تو بیمارستان!   موقعی که کارآموز بودم ؛  هنوز شهرامو نمیشناختم....


#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات


#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج دسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی


اشتراک گذاری این داستان
#فقط با ذکر
#نام_نویسنده  مجاز است.

این کتاب؛ تحت حمایت قانون کپی رایت است.

#کانال_رسمی_چیستایثربی
 
@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_هشت
#چیستایثربی

میخوام باهات تنها حرف بزنم !  اینو به شهرام گفتم؛  چیستا کیفش را برداشت و گفت: میرم تو باغ راه میرم  ؛

 شهرام گفت:  شبه!...برف میاد.  برو ساختمون حاجی ؛ خانمش بیداره برای نماز شب.

 چیستا رفت. شهرام دستم را گرفت؛ دستش گرم بود  ؛ مثل نان داغ صبحانه که  صبحها میخریدم و تا به خانه برسم ؛ نصف آن را خورده بودم ؛


دستش را روی گونه ی داغم گذاشت ؛گفت :از تب که داری میسوزی دختر ! دستش را گرفتم؛ شهرام  ؛ تو رو خدا  ؛ بگو ماجرا چیه ؟ من دیگه به خودمم ؛ شک دارم !  چرا علیرضا  باید به من دروغ بگه؟
  اصلا کی داره دروغ میگه؟....   چرا؟!

من که مادر تو رو دیده بودم  ؛  دیدم حالش خوب نیست؛  خب  از یه زن مریض ، همه چیز بر میاد  ؛ دزدیدن اون بچه ؛ انقدر مهم نبود که علیرضا داستان شبنم و اومدنش تو این ده  رو از خودش  بسازه.  چرا پس؟
شبنم مرده!  درسته؟!

شهرام لبش را گزید  ؛  انگار به سختی میتوانست حرف بزند. گفت:  کاش مرده بود !
گفتم ؛ چرا ؟ مگه دختر خاله ؛ یعنی خواهر خونده ی مهتاب نبود ؟ مگه مهتاب  ؛ دوستش نداشت؟

شهرام گفت: آدما عوض میشن ! امروز یکی رو دوست داری ؛ فردا یه آدم دیگه شده ؛  اصلا نمیتونی بشناسیش !


  ببین !شبنم شاهد خیلی چیزا بود ؛  حدود پونزده سال....از وقتی گرفتنش  ؛  خیلی عذاب کشید.  تو یه دخمه ی تاریک...

گفتم : منظورت شکنجه ست؟ گفت : نه ؛  بدتر! اون مرد ؛ اون هیولا ؛  خیلی کله گنده نبود ؛  مزدور بود....باید آدما رو به حرف میاورد و پولشو میگرفت...

یا آدمی رو براشون شناسایی میکرد و لو می داد!   نونش از این راه بود...

  اما اون خودش ؛ شبنم رو  ؛  از زندان فراری داد؛ شاید فهمید ؛ شبنم تیزهوشه ؛ و قوی....با بقیه فرق داره!....

  بردش تو دخمه ی خودش ؛  یه زندان جدید  ؛ خیلی بدتر از اولی ؛  شبنم هر روز میدید ؛ که چطوری اون مرد ؛ آدمایی رو ؛ اونجا میاره و ازشون حرف میکشه؛  به روش خودش .

شبنم رو به صندلی میبست؛  هیچ کاریش نداشت جز اینکه نگاه کنه!  
میدونست شبنم ؛  همه چی یادش میمونه.....

میدونست شبنم ؛ مخالف رژیمه  و پر از تنفر به اونا....
  واقعا همه ی اون شبنامه ها رو شبنم نوشته بود.... تو هجده سالگی !   اگه اون موقع  ؛ چنون قدرتی داشت  ؛ پس  خیلی به درد هیولا میخورد ! هیولا یه همکار لازم داشت ؛  یه جاسوس ؛  یه همکار زن ! برای گول زدن قربانیاش  !



میبینی !  هیولا برای کارای  مهم تری لازمش داشت؛  با جسمش دیگه ؛  کاری نداشت ؛  بدترین چیز  ؛ شکنجه ی روح آدماست.

 وقتی شبنم  ؛  توسط  نزولخوره ؛ از هیولا خریداری شد  ؛ فکر میکنی  قیمتش ارزون بود؟  یه زن سی و سه ساله  ؛ برای چی باید  چنین پولی براش پرداخت شه ؟و کی ؛  پرداخت میکنه ؟

 نزولخوره؟!....هرگز!  نه چنین پولی داشت ؛  نه برای زنی میداد!  اونم زنی که پونزده سال ؛  زیر دست هیولا بود !  نزولخوره ؛ این وسط  ؛  فقط یه دلال بود ؛  یه واسطه ! ....

 گفتم : پس شبنم رو از هیولا خریدن که نجات بدن؟


شهرام سکوت کرد؛  بعد از چند لحظه  گفت: توضیح بعضی چیزا سخته!

 اونو خریدن ؛ چون لازمش داشتن !

گفتم :یعنی چی؟  

گفت:شبنم  ؛ پونزده سال جلوی چشمش ؛ خون و شکنجه و تجاوز و کشتن دیده بود ؛ دیگه تحمل درد  آدما رو نداشت ؛
  تحمل خودشم نداشت ؛  اگه میدید  ؛ کسی جلوش رنج میکشه ؛   راحتش میکرد!  

گفتم :   یعنی میکشت؟  یه قاتل شده بود؟  مگه انقلاب نشده بود؟

گفت:  بعد از انقلاب ؛  این همه آدم بودن که به جون هم افتادن  !

سالای اول انقلاب....کرور کرور دسته و گروه و فرقه....

پول خرید شبنم ؛ از اونور آب اومد!

 هیولا ؛  تغییر قیافه داده بود ؛ ریش گذاشته بود ؛ با یه اسم و شغل جعلی ؛   پایین شهر  ؛  قصابی زد !  گوشت و مغز و جیگر میفروخت.....ولی اونا پیداش کردن...شبنمو لازم داشتن !

یه زن باهوش بی حس رو !  یه زن زیبا و سنگی!  زنی که جون خودشم ؛ براش مهم نبود... چنین موجودی برای اونا ؛ خیلی ارزشمند بود !


#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی

اشتراک گذاری این داستان منوط به ذکر
#نام_نویسنده است...لطفا
#رعایت_فرمایید


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2


برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند .



[Forwarded from چیستایثربی]
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستایثربی


دیگه نمیخوام بقیه شو بشنوم  ! شهرام گفت: باشه؛  گفتم :میدونم تو به من دروغ نمیگی  !  گفت: نه!   به یه بهونه ای کشوندمت تو  اون کلبه؛  ولی اون بهانه هم  ؛  خیلی دروغ نبود  ؛  به موقعش میفهمی  !   نمیشد همه ماجرا رو یه جا  ؛ بت بگم....



گفتم:  بیا شهرام  ؛  بیا عزیزم  ؛   اگه دوستم داری ؛  منو از اینجا ببر !

 از این کوه؛  اون کلبه ی شوم ؛ این مردم عجیب !  بریم یه جای دور!  هر جا ؛ جز اینجا....

من به یه وجب جا ؛  راضی ام ؛ اگه تو کنارم باشی ؛  اگه عطر تو اونجا بپیچه! ببین  ؛ من میترسم ؛ من از قصه های مخوف خانواده ی تو میترسم...به اندازه ی کافی رنج کشیدم  ؛  میخوام یه مدت ؛ در آرامش باشم ؛ کنار تو !

سکوت کرده بود . گفتم :  هر اتفاقی افتاده  ؛ تموم شده!  چه لزومی داره گذشته مونو  ؛ مثل یه کوله پشتی با خودمون حمل کنیم ؟

 گفت:  هیچی تموم نشده!  حتی اونایی که آلزایمر دارن؛  گذشته باهاشونه  !

 گفتم:  من و تو که الزایمر نداریم ؛  بذار تو زمان حال زندگی کنیم  !
گفت :  من و تو  ؛  آره  ؛  ولی اون داره !
گفتم :  کی؟!  مادرت؟
گفت: شبنم!
گفتم: پس زنده ست؟  گفت:  وقتی به چنین زنی چند کیلو مواد منفجره میدی و میگی ؛  برو فلان جا کار بذار:  تا صدها نفر سوت شن هوا ؛ اینم پولت!  قاعدتا نباید نه بگه !  چون هم پوله خوبه  ؛  هم شبنم کار بلده ؛ در واقع این تنها کاریه که خوب بلده ! همه روشای کثیفو  ؛ سالها آموزش دیده  ؛  گفتم:  پس شبنم...کی بش مواد منفجره داد؟

  گفت: چه فرقی میکنه؟  یه عده که میخواستن یه عده دیگر رو از بین ببرن! مثل همیشه ! اما آدمشونو خوب انتخاب کردن !


شبنم ؛ عالی بود ؛  یه زن شیک   ؛   با  ظاهر آراسته  ؛کفش پاشنه بلند و کیف چرمی سر شونه ش  ؛ پر از مواد منفجره !

بش گفته بودن اگه موفق شه ؛ نصف دیگه پولشم میدن ؛  پول زیادی بود  ؛ اما اگه نه  ؛  میکشتنش !  چون حالا میشناختشون !   و براشون خطرناک بود !

 گفتم   :   پس موفق شد که الان زنده ست؟ سالهای دخمه کارخودشو کرده بود؟  گفت: بله؛  کارخودشو کرده بود  ؛  اما نه اون طور که تو حدس میزنی!

به راننده میگه ؛  مسیرتو عوض کن!  فرودگاه! راننده تعجب میکنه!  اما چیزی در وجود این زن بود که کسی جرات نمیکرد چیزی ازش بپرسه!
 قبل فرودگاه کیف چرمیشو  با مواد منفجره میندازه بیرون...فقط اسلحه شو میذاره جیبش...کارت مخصوص حمل اسلحه داشته ؛ براش جور کرده بودن.

از همونایی که بادیگارد آدمای مهم دارن... بلیت هواپیما  میخره   ؛  دو ساعت بعد  ؛  میرسه ... ماشین میگیره ؛  پشت دیوارای سیمانی بلند  ؛   کارتشو نشون میده ؛ کارتی که مجوز ورود اون ؛ به همه جاهای مخفی و مهمه ! حتی مجلس !

 دو دقیقه بعد  ؛ همه دیدن که دم غذاخوریه  ؛ هیولا  ؛  با دوستای زندانیش میخندیده  ؛  وقتی از غذاخوری زندان بیرون میاد و شبنمو میبینه ؛  خشکش میزنه...  میره جلو   ؛  میگه :  سلام عشقم! اما  مردک ؛ رنگش  پریده  بود ؛

 اینو  بعدا شنیدیم ! میدونسته شبنم  ؛  اون ساعت شب بیخود اونجا نیست!  تو  گوش شبنم میگه  :   اینجا چه غلطی میکنی؟  شبنم میگه : غلطی که تو یه عمر میکردی!
اسلحه شو در میاره ! هفت تا تیر پشت هم...

اولی واسه مهتاب؛  دوم قاضی نیکان ؛  سوم مادرش که دق کرد ؛  چهارم شهرام   ؛   پنجم همه ی زنا و مردایی که  هیولا  کشت و شکنجه داد ؛  ششم خود شبنم و  هفتم  ؛ خود وجود نحس هیولا  ؛ که به دنیا اومد....

هیولا با دهن باز میمیره....با ناباوری ! شبنمو میگیرن!
میگه:  کارم تموم شد!...حالا بکشینم!
 
اما نمیکشنش!  دستور میاد :  قرنطینه تیمارستان...ظاهرا یه نفر حامیش بوده!


#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج  رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی

اشتراک گذاری این  داستان به هر شکل ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده  است.این اثر تحت قانون
#کپی_رایت  است....

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2

برای کسانی که میخواهند , همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.

[Forwarded from چیستایثربی]
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتادم
#چیستایثربی

چقدر مونده ؟!  شهرام با تعجب پرسید : به چی؟ گفتم:  به آخرش !...ظاهرا داریم به آخر ماجرا میرسیم ! گفت: هنوز خیلی مونده به آخرش برسیم !
گفتم : نه...رسیدیم !  شبنم و مهتاب ؛ عشقای زندگی تو هستن  ؛ مادرت و خواهر خونده ش...یه روز دختری رو میبینی که شبیه اوناست ؛ با خودت میاریش اینجا ؛  جایی که دست کسی به همه تون نرسه ؛  جایی که رنج کشیدی و بزرگ شدی. من شبنمو ندیدم ؛ ولی میدونم زنده ست؛  مطمینم یه جایی همین نزدیکیهاست؛  مهتاب رو که دیدم ؛  آره ما شبیهیم!  یه شباهت احمقانه ی تصادفی! اما به درد تو میخورد  ؛ به درد تو و علیرضا ! چراشو نمیدونم...شهرام گفت:  پس بذار برات بگم!
 دادزدم: نه بسه!  کافیه....انقدر میدونم که به زنی ؛  شکل جوونی اونا احتیاج داشتید! و اون زن ؛ من بودم! همه تون همه چیز  رو میدونستین به جز من ! چیستا رو نمیدونم!
 تو گفتی دوستم داری؛ دروغ گفتی! من برات وجود ندارم....فقط خاطره مادرت و شبنمه که واقعیه ؛ من فقط سایه ی اونام ! یکیشون بچه شو کشته و اون یکی آدم کشته! هر دو اینجان؛ مگه نه؟ نقش من ؛ تو این بازی چی بود؟ گفت: تند میری؛  گفتم :میخوام اصلا از اینجا برم؛ منم با چیستا برمیگردم شهر؛ اون گفت با تو ازدواج نکنم.گفت تا جاییکه میتونم عقب بندازم ! من احمق ؛گوش نکردم؛  پس این بود راز عدد هفت ؟ هفت روز انتظار برای برگشت پدرت به خونه...امروز هفتمین روزه که اینجام! نقشه چیه کاپیتان؟ گفت: من دوستت دارم نلی! دروغ نگفتم ! اما ازت یه کاری میخوام؛ یه خواهش !  گفتم: نگو! دیگه هیچی از من نخواه! گفت:همه ی ما سختی کشیدیم. همه قربانی دادیم.  شبنم   ؛ بعد از اون ماجرا ؛ توی بخش قرنطینه یه بیمارستان پرت بستری شد  ؛ براش تشخیص بیماری روانی دادن ؛ توی دادگاه ؛ اون حتی یه کلمه هم حرف نزد! یه کلمه هم از خودش دفاع نکرد.از اون پونزده سال ؛ هیچی نگفت! انگار ماموریتی داشته و باید انجام میداده...انگار همه ی این پونزده سال در حال انجام ماموریت بوده! دکتر چند بار معاینه ش کرد و گفت: اگه واقعا این قصابه ؛ پونزده سال تو یه اتاق حبسش کرده؛ چرا حرف نمیزنه؟ الان که دیگه هویت قصابه لو رفته ! همه میدونن آدم فروش بوده و شکنجه گر...  با  جون آدما  ؛ دلالی میکرده...چرا  شبنم نمیگه که جزو قربانیای اون بوده؟  چرا نمیگه این همه سال چه بلاهایی سرش اومده؟!


 دکتر نمیدونست شبنم نمیخواد قربانی باشه! میخواد وانمود کنه که این پونزده سال ؛ در حال انجام یه ماموریت بوده! از نقش قربانی و بدبخت بیزار بود !واژه ی ماموریت رو ؛ توی ذهنش ؛ جایگزین این حبس طولانی کرده بود !  گفتم : چه ماموریتی؟!  زندگیش فنا شد که!  زندگی اون ؛ مهتاب،حتی تو! گفت: برای همین میخوام تو رو به دوربین ؛ همه چیز رو تعریف کنی!  خطاب یه مردم ؛  به جهان....جای هردوشون حرف بزن!...جای هردوشون زندگی کن!  زندگی هردوشونو  بگو !  اونا حرف نزدن ؛ تو صدای اونا شو ! همه چیز رو بگو ! این تنها دلیلیه که شاید این دو تا زن به خاطرش زنده ان ؛  یه نفر باید همه چیز رو ثبت کنه ! مردم باید بدونن.... حتی اونایی که خودشونو به ندونستن میزنن.....


#او_یک_زن
#قسمت_هشتادم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی

#اینستاگرام_چیستا_یثربی

اشتراک گذاری این داستان ؛ به هر شکل  ؛  بدون
#نام_نویسنده
#ممنوع است.  این کتاب  ؛ تحت حمایت قانون
#کپی_رایت است.
متخلفان در برابر وزارت ارشاد باید پاسخ پس دهند. داستان یک نویسنده را مانند  یک عمل حرام  ؛  ندزدیم....

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_یک
#چیستایثربی

شهرام ادامه داد :سعی کن بفهمی نلی جانم...

این تنها دلیلیه که شاید این دو تا زن به خاطرش زنده موندن ؛ حتی شاید خودشون هم  ندونن...ولی من بهشون قول دادم ؛ یه نفر باید یه روز  ؛ همه چیز رو ثبت کنه ؛  مردم باید بفهمن!  بدونن چه اتفاقاتی افتاده...برای اینکه یادشون نره ؛ برای اینکه هیچوقت ؛ دوباره ؛ چنین چیزایی تکرار نشه !

  گفتم : پس منو واقعا برای بازی آوردی اینجا ؟ خنده ام گرفت ؛  به نظرم همه شان بدبخت بودند؛  ولی نه به بدبختی من  ؛ که گرفتار عشق این مرد  شده بودم ؛  خندیدم...دست خودم نبود. دیوانه وار میخندیدم!...خواست ساکتم کند. حلقه ای  از موهای خرمایی روشنش ؛ روی صورتش ریخته بود....شبیه بچه ها شده بود ؛ معصوم و گناهکار ! هردو باهم...از آن بچه هایی که آدم  ؛ دلش نمی آید کتکشان بزند!...

گفت : هیس!  الان همه بیدار میشن ؛  اما خنده ی من قطع نمیشد ؛ گفت : بیا بریم  تو باغ ؛ زیر برف!
 لحاف را برداشت روی سر من کشید! من هنوز داشتم میخندیدم ؛ چه احمق بودم که فکر میکردم مرا دوست دارد؛ چه احمق بودم که با عجله ؛ با او ازدواج کردم !
نلی احمق ؛ بازیگر فقط قرارداد میبندد ؛ ازدواج نمیکند!...

حالا هر دو زیر لحاف ؛ توی باغ بودیم. من بلندتر خندیدم ؛ واقعا نمیتوانستم جلوی این خنده ی عصبی را بگیرم ! وگرنه حتما ؛ تنفسم قطع میشد!  خواست دست چپش را جلوی دهانم بگذارد ؛ دستش را گاز گرفتم و باز خندیدم...من احمق...
آنجا زیر برفها ؛ کنار مردی بدبخت تر از خودم  ؛ که همه چیزش را باخته بود و امیدش به دو پیرزن بود!  من احمق !....
 لبهایم را با بوسه ای بست.

گفت: تو احمق نیستی ؛ خودت میدونی! منم عاشقتم  ؛  اینم میدونی! و من احمق ؛ هنوز عاشقش بودم؛ و با بوسه اش ؛ انگار جریان برق از تنم رد کرده بودند...

 زیر برف؛ زیر آسمان سپید شب ؛ زیر گلوله ؛ با طناب دار  دور گردن... هنوز عاشقش بودم ؛  عاشق مهربانی و آن شانه های محکم مردانه ؛ که از کودکی ؛ کوهستان را به دوش میکشید.

من احمق او را بوسیدم ؛ من مجنون ! نلی عاشق ! و بار دیگر باور کردم که شهرام دوستم دارد؛

آن لحظه  ؛ همه ؛ آنجا جمع بودیم ؛ من و شهرام زیر آلاچیق باغ ؛ مهتاب دو اتاق آنطرفتر ؛ شاید خواب کودک از دست رفته اش را میدید،    چیستا ؛ در خانه ی حاجی سپندان کوچک  ؛ و شبنم در طبقه ی بالای خانه ی حاجی سپندان کوچک ؛ پسر حاجی سپندان بزرگ !
 مردی که شبنم را بعد از کشتن
هیولا ؛  نجات داد ؛ با یک تلفن  به همکارش در قوه قضاییه ؛ " پس حامی اون بود؟"__ نه! حامی اون نبود!

حاجی سپندان بزرگ فقط وسیله بود!  حامی شبنم ؛  کسی بود که عاشقش بود ! دیوانه وار عاشقش بود ؛ و هنوز هم هست!
 عشقی شوریده و  مجنون وار !

 اینها را بعدها فهمیدم ؛

آن شب در آغوش شهرام  و برف ؛ ماه خیلی نزدیک بود ؛ شهرام درگوشم گفت: ماه هم داره  ؛ به حرفای ما گوش میده ؛ موهایم را بوسید و گفت:

 میدونی حامی واقعی شبنم ؛  توی این همه  سال ؛ کی بود؟ کی مثل سایه دنبالش بود؟  کی تا فهمید آدم کشته ؛ از حاجی خواست به دوستش ؛ توی دادگاه زنگ بزنه و حمایتش کنه ؟  گفتم  : نمیدونم ! کی؟ اون که پونزده سال کسی رو ندیده بود ! کی انقدر عاشقش بود؟
گفت: آذر چهارده ساله که مسول معامله ش بود! علیرضای خودمون! ... چهارده ساله بود و شبنم سی و سه ساله ! از همون لحظه ی اول  ؛ که روز معامله نجاتش داده بود ؛ عاشقش شده بود؛ میدونی که یه مدت تو ویلای نزولخوره ؛ با هم تنها بودن تا مردک بیاد....آذر ازش مراقبت میکرد  ؛ بش قول داده بود دیگه هیچوقت نذاره ؛ آسیبی بش برسه ! سر قولش موند....شب ؛ راز ؛ دردهای قدیمی؛ عشقهای عزیز....

شب و اسرار و شهرام!  چرا همه ی رازها به عشق میرسند  شهرام؟!


#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی

#اشتراک_گذاری این داستان به هر #شکل ؛ بدون
#نام_نویسنده 
#ممنوع است.
این کتاب تحت قانون کپی رایت  ؛ قرار دارد.با آثار نویسندگان؛ چون حرامی ؛ رفتار نکنیم.سپاس....

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن 
@chista_2
.

[Forwarded from چیستایثربی]
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستایثربی

صبح ظاهرا همه چیز ؛ آرام بود. انگار دیشب اصلا  ؛  اتفاقی نیفتاده بود!  همه در سکوت ؛ دور سفره ی حاج آقا ؛ صبحانه خوردیم . علیرضا هم آمده بود.حرفی از گریز شبانه ی من نزد!

شاید مرا از پنجره دیده بود ؛ شاید زنگ زده بود ؛ شاید خودش هم ؛ اگر  جای من بود ؛ مثل من میرفت ؛ زن حاجی  به حاج آقا  گفت: صبحونه ی خانم جانو ببرم بالا ؟ به علیرضا نگاه کردم  ؛ کمی بیقرار شد. پس خانم جان  ؛ که در طبقه ی بالای خانه ی حاجی زندگی میکرد ؛ همان شبنم بود؟!

  چقدر دلم میخواست ببینمش !  چیستا فقط کمی چای نوشید. ساکت بود. بعد از صبحانه ؛ ساکش را برداشت و  با همه  ؛  خداحافظی کرد. شهرام گفت: صبر کن!  تا ایستگاه میرسونمت...

چیستا گفت:  تا بری ماشینتو بیاری و با یه دست ، رانندگی کنی ؛ من رسیدم ؛  راهی نیست که!

من گفتم: من باش میرم ؛  چیستا دم پنجره ی خانه حاج اقا ایستاد ؛ و چند لحظه به پنجره ی طبقه دوم ؛ نگاه کرد؛ گفتم : منتظر کسی هستی؟ 

حس کردم پرده ی تیره ی پنجره ی اتاقی ؛ در طبقه دوم  ؛  تکانی خورد. چیستا گفت: بریم !

در راه ؛ قدم زنان ؛ ساکت بودیم ؛ حس میکردم چیستا ؛ سخت غمگین است؛ و نمیدانستم  چرا !...


گفتم: من یه معلم آلمانی داشتم که میگفت : هیچوقت غصه هاتونو ؛ تو دلتون نریزید!
چیستا به زور لبخندی زد و گفت : وقتی شبنمو دیدم  ؛ یکی دو سال از تو بزرگتر بودم  ؛ کارآموز بیمارستان... واحدای عملی.... تو بخش ایزوله بود.  هیچ ملاقاتی ؛ حق دیدنشو نداشت ؛ اونم همینو میخواست.  پرستار مخصوص خودشو داشت؛   یه روز؛ رو کنجکاوی از جلوی در اتاقش رد میشدم!  پرستارش داشت ؛ ملافه ی تختشو عوض میکرد ؛ شبنم منو دید . راجع بش زیاد شنیده بودم  ؛ بش خیره شدم  ؛ انگار جلوم دریا میدیدم ؛  دریای کف آلودی که منو سمت خودش میکشید ! 

اون موقع هنوز ؛ مهتابو نمیشناختم ؛ شهرامم  همینطور!
 
 این دریا با نگاهی قاطع ؛ منو برانداز کرد.
گفتم :  حالتون خوبه ؟  گفت:من آره ! ولی تو نه ! ....

  جا خوردم ! سالهایی بود که از علی خبری نبود.سالهای سخت...از کجا فهمید حالم بده ؟!
 ظاهرمو همیشه سرحال نشون میدادم ؛ دوست شدیم ؛  پرسیدم :  چه جور آدمیه شبنم؟

 چیستا سکوت کرد. میدانستم نمیخواهد بیشتر حرف بزند ؛
 گفتم :  یه سوال چیستا جان!
 تو اولاش از شهرام ؛ خوشت نمیامد؛ یا من اینجوری حس میکردم.... حتی با داد و فریاد اومدی ؛ گفتی اون زن داره ! و ما نباید ازدواج میکردیم !

با ازدواج منم  با اون ؛ مخالف بودی...عدد هفت و اون هفت روز معطلی ؛ یادته  ؟

اما من ؛  هر وقت ؛ شما دو تا رو ؛ تنهایی می بینم ؛  حس میکنم خیلی به هم نزدیکید!

جریان چیه؟ 

گفت: خب ؛ ما دوست بودیم و همکار....شایدم یه جاهایی همراز....

 باید زنی به سن من باشی ؛ تا بفهمی هر دوستی  ؛ بین زن و مرد  ؛ یه معنی  رو  نمیده!


  شهرام واسه ی من ؛ برادری بود که هیچوقت نداشتم ؛ دوستی که هیچوقت نبود ؛ پسری که همیشه آرزوی مادریشو داشتم ؛ گرچه نمیشد جای پسرم باشه ؛
 ولی حسم بش ؛ همون بود!

گفتم :  و بش علاقه داشتی؟

گفت : ببین ! دو بار به خاطر من ؛ گرفته بودنش ! اگه یه بارش علی نبود ؛ معلوم نبود ؛ شهرام الان کجا بود !

علاقه؟! معلومه! ولی تا علاقه رو  ؛ چی معنی کنیم !

 اما الان ؛ مساله ؛ اصلا شهرام نیست
..در مورد اون بعدا حرف میزنیم...من نگران توام!

گفتم :چرا؟!  گفت: مادرتو میشناختم !

#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#چیستایثربی


#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی

#اشتراک_گذاری  داستان به هر شکل بدون
#نام_نویسنده 
#ممنوع است.

این کتاب ؛ تحت حمایت قانون کپی رایت است.


#کانال_رسمی_چیستایثربی
 
@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن

@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_سوم
#چیستایثربی



من مادرتو میشناختم....

چیستا با خودش فکر کرد،" چرا اینو بش گفتم؟  چرا الان؟!  قرار بود نگم؟!  چرا خدا؟ به خاطر شبنم ؟!"شاید.....

 مثل اینکه برق مرا گرفته باشد؛ خشکم زد ! گفتم: از کی میشناختی؟  گفت:از اول !  حتی همون روزی  که اومدی ؛ تاترمو دیدی و من بت ؛ پیشنهاد کار دادم! من برای تاتر ؛  دعوتت نکرده بودم ؛ ولی حواسم از دور؛  بت بود.همیشه!  
تو اتاق فرمان بودم که میون تماشاچیا دیدمت ؛"!.....

"بسه چیستایثربی...نگو ! بقیه اش را به او نگو! "   دوام نمی آورد ؛  زیاد از دختر خودت ؛ بزرگتر نیست! ...."

مادر باش!  رحم کن !

"چیستا گفت: به بچه ها گفتم ؛ سرتو گرم کنن، تا من برسم ؛
میدونستم میای جلو خسته نباشید بگی!


"  بسه چیستا نگو!  به خاطر روح پدرت دکتر یثربی ؛ امروز نگو !  "....

 اومدی جلو...مثل یه بچه ؛ خسته نباشید گفتی ! ذوق زده بودی ؛  بت گفتم ؛ تایپ بلدی؟

 "نگو چیستا! خواهش میکنم !...."


 گفتی ؛ تایپ بلدم !

گفتم:

دخترمم معمولا خونه ست؛ باید حواست؛  به اونم باشه روزا !
گفتی : "باشه ؛ چشم...."


!"نگو چیستا یثربی بیرحم !
نگو! بقیه ش را به این دختر نگو !...نویسنده ی لعنتی این قصه؛ خفه !....."

 "الان کی داره میگه:  "نگو؟!"   راوی کیه؟!  چیستا یا نلی؟  

هیچکدوم ! وجدان زخمی من ؛ نویسنده! نویسنده ی لعنتی این رمان لعنتی! وجدان زخمی چیستا حرف میزنه! ببین چه اشتباهی کردی نویسنده ! چه وقت بدی !
 
چیستا ادامه داد:  تو زن شهرامی ؛ اما باید بدونی واقعا کی هستی! تو نوه شی!
 نوه ی اون مردک!
هیولا!
همون که اون بلا را سر شبنم و مادر شهرام آورد؛  همون که پدر شهرامو لو داد و برای اعدام برد ؛

ما همیشه تقاص نسلای قبلو نمیدیم ؛ولی باید بدونیم !من به شهرام هم نگفتم ؛  فقط به خودت میگم ؛

"دیگه بسه چیستا!  تمومش کن این قصه رو"____نه!درد وجدان !... نمیتونم ننویسم!......کاغذ دریای کف آلوده...منو با خودش میبره !..... "


چیستا ادامه داد : ببین  ؛ آدم جایزالخطاست ؛  پدربزرگت ؛ خیلی اشتباه کرد ؛ خیلی!....تقاصشم ؛ هفت تا گلوله بود ؛ تو تنش ! درحالی که هنوز داشت ته دیگشو گاز میزد !
اما این آخرش نبود...تقاص اصلی مونده بود!....

   وقتی اونو بردن زندان و بش بیست سال ؛  حبس خورد ؛  زنش به بدبختی افتاد ؛ آواره  ؛  با یه بچه ی پنج ساله ؛ رو دستش...

همه ی اموالشونو ؛ طلبکارا بردن ؛  مردک کلی چک ؛ دست نزولخورا داشت.

 مادربزرگت ؛ توی  جوونی ؛ به تن فروشی افتاد !  دیگه شوهرش ؛ اون هیولا هم ؛ به دست شبنم کشته شده بود، انتقام خدا ! آذرگفته بود ؛  کاری میکنه همین بلا ؛ سر زن و بچه ش بیاد!

 دخترشو با بیچارگی میذاشت پیش یه پیرزنی که دم توالت پارک میشست ؛ و روزی سه بار  ؛  توالتوا رو  می شست...

مادرت ؛ توی دستشویی ها ؛ بزرگ شد  ؛ مادربزرگت میرفت سرکار  ! تن فروشی !
 بعد از انقلاب  ؛ دیگه  از آشناهای بانفوذشون؛  خبری نبود ! همه یا جیم شده بودن یا تغییر اسم و قیافه داده بودن !  دختره  ؛  یعنی مادر تو ؛ توی مستراحا قد کشید ؛ خیلی جوون بود؛ شاید شونزده یا هفده ؛ که  پیرزنه ؛ مرد....

حالا مادر جوون سبزه روی تو ؛ جای اون پیرزن بدبخت  ؛ دم توالت میشست !  دختر فراری ؛ اون ایام ؛  توی  پارک  ؛  زیاد بود   خیلی....

  بعد از جنگ...خیلیهاشون  ؛ خونه زندگی شونو ؛ از دست داده بودن؛ آواره و بی سر پناه بودن  ؛ حوالی سالهای شصت و نه  ؛  مادرت میدید  که اونا میان توالت ؛ مواد میزنن ؛ مادرت معتاد شد!  بد جور!....



#او_یک_زن
 #قسمت_هشتاد_و_سوم
#داستان_بلند
#داستان


#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی


اشتراک گذاری با اسم و بدون اسم  ؛ قاضی اش خداست....به شان و شعور فرهنگی و اخلاقی شما بستگی دارد ؛ وگرنه داستان از نظر  مالکیت ؛ مال من نیست.ناشر دارد  ؛و قبل از آن خدا  و مردم را.....


#کانال_رسمی_چیستایثربی
 
@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2

[Forwarded from چیستایثربی]
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
#چیستایثربی

چیستا فکر میکرد؛ الان من از حال میروم یا دچار قطع تنفس میشوم ! یا سوار ماشینی میشوم و دور میشوم یا به جنگل یخ زده میگریزم ؟!

 اما قوی تر از آن بودم که تجسم میکرد! به چشمانش خیره شدم و فقط گفتم : چرا؟
گفت :چی چرا؟ کمی از نگاه خیره ی من ترسیده بود.
گفتم :چرا اینارو گفتی چیستا؟ چرا الان؟
گفت : چون دیگه برنمیگردم اینجا ! هیچوقت.... مطمینا تو هم ؛ دیگه با من کاری نداری !
باید میگفتم ؛ شبنم همیشه حواسش به تو بود ؛ نمیخواست از نسل اون هیولا ؛  کسی از دستش در بره.... ! میگفت بهشت و جهنم  ؛ اولش از همین دنیا  ؛ شروع میشه....بش قول دادم ؛ بت بگم.....


 
من سالها پیش ؛ همه ی ماجرا رو از اون شنیدم ؛ تو بیمارستان!

گفتم:  شبنم همون خانم جان طبقه بالاست؟

 پس چرا شهرام به من دروغ گفت؟!  چرا نگفت شبنم اینجا زندگی میکنه!  به سمت روستا دویدم ؛  چیستا هم دنبالم با آن ساک سنگینش.....


یعنی زن مرموز طبقه ی بالای حاجی که شنیده بودم از اقوام دور حاجیست؛ شبنم بود؟ چرا دروغ؟ چه نفعی میبردند؟مگر
من که بودم که برای همه ی این آدمها ؛ به نوعی مهم بودم؟  حالا عشق یا نفرت؟به هر حال مهم بودم ! 


شهرام  ؛ انگار ؛ وضعیت را حس کرده بود ؛ دنبالمان آمده بود !....طرف جاده ایستگاه ....من میدویدم ؛  او هم ؛ نزدیک بود تصادف کنیم ! دستم را گرفت :  کجا؟

 داد زدم : ولم کن! نمیدونی دست کیو گرفتی؟  نوه ی قاتل باباتو ! نوه شکنجه گر مادرت و شبنم رو !....

چیستا همه چیز رو گفت !

چیستا نفس زنان رسید ؛ گفت: من تمام چیزایی رو گفتم  ؛ که این همه سال ؛ از شبنم شنیدم!
 فکر کردم باید بدونه!

نلی داد زد: پس چرا بم نگفتی شهرام که شبنم اینجاست؟!  تو گفتی فرستادنش تیمارستان! نگفتی اینجاست!

شهرام گفت:  راست گفتم ؛ اون اینجا نیست!  چیستا گفت :  چرا راستشو بش نمیگی؟  حق داره بدونه!  زن طبقه ی بالای حاجی!
 
 شهرام  داد زد : کی گفته اون شبنمه؟  کی گفته نلی؛  نوه ی  اون هیولاست؟

 چیستا گفت: شبنم همیشه میگفت !
 الان ازش بیخبرم ؛
گمش کردم ؛  اما حس میکنم حاجی سپندان کوچک ؛ داداشت ؛ مراقبشه! طبق وصیت پدرت !  همونجور که پدرت  ؛ مراقب مهتاب بود ؛  اون و قاضی نیکان ؛ رفیق بودن ؛ نه فقط به خاطر اون پرونده ی تصادف؛ که خواستی نلی رو باش گول بزنی....اون شروع آشنایی بود.... اونا هردو ؛ تو یه حزب بودن!
شهرام گفت:  پدر من چپی بود ؛ حاجی نه!
چیستا گفت : به هرحال هردو ؛ با رژیم سابق میجنگیدن  ؛ اون موقع ؛ همه ی مبارزای سیاسی ؛ با هم  رفیق بودن.....

 قاضی ؛ اون موقع به حاجی کمک میکرد ؛  اونم به موقعش به خانواده قاضی!

  نلی گفت:  و مادر من داشت وسط مستراحا  ؛  بزرگ میشد و جون میکند؟  و مادر بزرگم....! آره؟  مادرم  معتاد شد؟ و منم معتاد کرد؟ پدرم کی بود؟ یه معتاد  آویزون ؛ توی پارک ؟ یه بدبخت دیگه؟!  چه سرگذشت درخشانی....

 شهرام داد زد  : بش اینو گفتی؟

  چیستا گفت:  سر من داد نزن ! واقعیته ! هر چی از شبنم شنیدم ؛گفتم...

چهارسال یا بیشتر!.... تنها محرم رازش من بودم ؛ و گاهی آذر ...دخترحاجی سپندان.....

  تنها کسی بود که اجازه داشت ببینتنش...گمونم حاجی سپندان این اجازه رو جور کرده بود!....من  بش گفتم ؛ چون ممکن بود ؛ آخرین دیدارم با نلی باشه ؛ خواسته ی شبنم بود که نلی بدونه خانواده ش کی بودن و چه کردن !


شهرام گفت :  تو بیخود کردی !  کدوم واقعیت؟  شبنم از کجا میدونست؟ اون همه سال ؛  تو تیمارستان حبس بود !
کی رابطش بوده که انقدر اطلاعات دقیق داشته ؟

علیرضا از پشت سر شهرام رسید ؛ نفس نفس میزد  ؛
گفت : من!.... من ؛  هر هفته توی بیمارستان میدیدمش؛ هرچی میدونه از منه ! من رد خونواده ی هیولا رو داشتم....به خاطر شبنم!
 این بار فقط برای شبنم !
 من داد زدم :  یکی راستشو بگه؛ خدایا !


 همه ؛ این سناریو را باهم چیدین؟! 
من نوه ی هیولام؟

علیرضا گفت: نه ! اما بچه ی زنشی ! از  یه مرد خوب؛ یه مرد نجیب ...مردی که فقط من میشناسمش!

#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
#چیستایثربی


#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی

اشتراک گذاری بدون اسم نویسنده
#ممنوع است.این اثر ؛ در حال آماده سازی به کتاب است.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتادوپنجم
#چیستایثربی

گاهی اوضاع آشفته میشود ؛  آشفته تر از اینکه با  صبر و دعا  ؛ به نتیجه برسد.  باید دعاکنی  ؛  اما خودت هم باید ؛ دست به کار شوی !
 در کشاکش بحران و دعوا بودیم که پرسیدم:  پدر من کیه؟  علیرضا گفت :  نمیتونم بگم!  قسم خوردم.....

داد زدم :  من دخترشم،  حق دارم بدونم!

 گفت:مرده و قولش ! 


منم بش قول دادم!
 
گفتم :  هردوشون زنده ان؟

گفت:مادرت نه!  خدا رحمتش کنه ؛ اما ؛  پدرت زنده ست و رییس اون موسسه ی گوهری نژادم که دو ماه توش بودی ؛  نیست!

میخواستم فریاد کنم؛  اسم و آدرس پدر واقعیمو بم بگو!  که ماشینی نزدیکمان توقف کرد ؛  راننده اش سهراب بود؛ سلام زیرلبی داد و به چیستا گفت؛ بیاین بالا خانم یثربی!

چیستا تعجب کرد! سهراب گفت:من میرسونمتون! چیستا سوار ماشین سهراب شد. حس کردم موضوع؛ جدی است؛  وگرنه سهراب میخواست چیستا را کجا ببرد؟  بی اختیار؛  در عقب را باز کردم و   سوار شدم.  هنوز تب داشتم ؛  گفت:شما نباید میامدی نلی خانم ؛ یه موضوع خصوصیه!  گفتم:هر چی چیستاخانم میتونه ببینه  ؛  منم میتونم! گفت:صحنه ی خوبی نیست. گفتم: پس چرا میخواین فقط خانم یثربی ببینه؟
گفت:ایشون کار خبرنگاری هم کرده ؛  عادت داره!  به بالای تپه رسیدیم! 


اهالی جمع شده بودند! سهراب به کمک همکارانش ؛  راه را باز کرد ؛  پایین دره ؛ یک ماشین واژگون شده بود و یک توده ی سیاه که گویی؛ لباس زنی بود؛ پشت به ما افتاده بود و صورتش معلوم نبود؛ نمیدانستم کیست و چرا ته دره افتاده ! اما اورژانس  ؛ آنجا بود و پزشکان باماسک اکسیژن ؛ بالای سرش بودند...

پس زنده بود!

سهراب گفت: چند روزه دنبالشیم ؛ اینجا پیداش کردیم...

گفتم: کیه؟ چیستا خیره بود....انگارشناخته بود؛  سهراب گفت:  هنوز نمیتونم بگم ؛  اجازه ندارم!
اما به همه واحدای گشت و پلیس؛ چند روزه خبر دادن یه زن مسلح؛ این طرفاست؛ با همین ماشین؛ تقریبا مسنه....عجیبه که زنده مونده! چیستا گفت:   حدس میزنم چرا اومده اینجا ! ولی خدا ؛ نخواست موفق بشه! اون شبنمه!

سهراب گفت: و مسلح!  نمیدونم با این وضع چریکی چطور از بیمارستان فرار کرده؛ اصلا تا حالا کجا بوده؟!  واقعا این همه سال بیمارستان بوده؟

چیستا گفت:  نمیدونم؛سالهاست که  بعد از خراب کردن بیمارستانشون ؛  گمش کردم؛ اما اگه حالش خوب شه؛ نلی درخطره!

باید از اینجا دورش کرد؛ من شبنمو میشناسم ؛ نفرت کورش کرده.... قسم خورده که تا هفت نسل از هیولا رو نذاره زنده بمونه!   پونزده سال تماشای شکنجه و عذاب تو اون دخمه،  کارشو کرده! خودشم ؛ خشن شده؛  چیزی شده که هیولا میخواست!  

من  گفتم :من که ازخون هیولا نیستم! هنوزم باور نمیکنی چیستا؟
 نشنیدی علیرضا چی گفت؟  من دختر یه مرد  نجیبم! علیرضا و شهرام رسیدند.

علیرضا رنگش پرید ؛ میخواست پایین برود؛   پلیس جلویش را گرفت ؛

گفتم:اون شبنمه ؛  درسته؟
گفت:آره! فقط این همه سال ؛  من جاشو میدونستم  ؛
 ردمو گرفته حتما !

ببین نلی....تو یه مدت ؛ باید بری پیش پدرت!...

اون جاش امنه؛  پدرت ؛ اقلیته نلی....
میفهمی ؟ اون خارجه.....! حالا دیگه مجبوری بری!



#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی


هر گونه
#اشتراک_گذاری بدون ذکر
#نام_نویسنده
#ممنوع است.اثر؛ ناشر دارد.

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2



[Forwarded from چیستایثربی]
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_ششم
#چیستایثربی


زنی که روی تخت بیمارستان خوابیده بود ؛ شبنم بود؛ با موهای رنگ شده؛ رنگ موهای شهرام  ؛
چیستا یک دست وشهرام دست دیگرم را گرفته بود ؛   حس نمیکردم این زن برای کشتن من آمده  ! حس میکردم دوستش دارم ؛ حس میکردم دوستم دارد ؛ دکتر همه ی ما را از آی سی یو بیرون کرد.
هر سه؛ مثل سه بچه یتیم ؛ روی نیمکت نشستیم.  سهراب؛ کمی دورتر....پلیسها بیرون بودند!

از علیرضا خبری نبود!  با خودم بلند حرف زدم. گفتم : یعنی از وقتی تیمارستان گیشا رو خراب کردن ؛ کجا بوده  ؟

 چیستا گفت:  من  ؛  همونسال عروسی کردم ؛   بعدشم فوت پدر؛ بچه؛ طلاق...شبنم و   همه ی بیمارام یادم رفت!  راستش با اون همه مشکل  ؛  دیگه چیزی برام مهم نبود! 

دیگه گیشا نبودم  ؛  وقتی بم گفتن  ؛ تیمارستانو خراب کردن و دارن بوستان گفتگو و برجی رو به نام میلاد  ؛ اونجا میسازن ؛  فکر کردم ؛ همه شونو انتقال دادن یه بیمارستان دیگه! دو سال بعدش استادم ؛ قیصر تصادف کرد؛  دیگه فکر هیچی نبودم؛  هیچی!

 تا وقتی با شهرام و ماجراهاش آشنا شدم ؛  اما دیگه ردی از شبنم نداشتم.
شهرام گفت: خود ماهم ردی نداشتیم !  

گفتم:  مگه علیرضا همه چیز رو به تو نمیگه؟ چرا مورد این مهمی رو بهت نگفت ؟ اینکه جای شبنمو میدونه!

 شهرام گفت:  نمیدونم! ....
 
 واقعا نمیفهمم؛ فکر میکردم علیرضا ؛ هیچی رو از من پنهان نمیکنه!  چیستا گفت:  چی؟!  شهرام با تعجب به چیستا نگاه کرد  ؛  گفت:  چیه؟!

چیستا گفت: ماجرای منم  ؛  بت نگفته؟ شهرام پرسید:  کدوم ماجرا؟ چیستا رفت کنار پنجره؛  نفس عمیقی کشید.شهرام گفت:  کدوم ماجرا رو میگی؟  چیستا گفت:  چند سال پیشنهاد دوستیش به من ! وقاحتش و اصرارش!
در حالی که میدونست من کسی رو دوست دارم!

شهرام انگار خشک شده بود ؛ علیرضا به تو؟  چیستا گفت: 
حیف که ادب اجازه نمیده؛ جمله هاشو نشونت بدم....همه رو دارم ؛  چون بش اطمینان نداشتم؛ همه رو نگه داشتم !.....
شهرام گفت: الان نه !   چیستا گفت: معلومه که الان نه!

حالا میدونم احتمالا بهت چی گفته که رابطه من و تو  ؛  به هم خورد!
و اگه آدم یه دروغ بگه ؛ میتونه صد تا دروغ دیگه هم بگه!
دکتر آمد؛  گفت:ستون فقرات و کلیه ش آسیب دیده ؛ شاید تا آخر عمر ؛ نتونه راه بره؛  فعلا خون لازم داریم ؛ اوی منفی!
هیچکدومتون اوی منفی هستین؟

گفتم :من!  برای گرفتن خون ؛ مرا به آزمایشگاه بردند. دکتر چند بار تردید کرد ؛  بعد از مدتی از اتاق خارج شد؛ با دکتر دیگری برگشت.  برگه ها و نمونه ها را به هم نشان میدادند.  قلبم انگار؛ هر لحظه دو بار میزد  ؛  اتفاقی افتاده بود؟

دکتر اولی پرسید:  شما فامیلید؟

گفتم :نه!  دومی گفت: آزمایش ژنتیک لازمه!  یه کم مشکوکه... هردو این خال برگ روی دست.. درست یک جا...هر دو...یک گروه خونی و این شباهت چهره....و مهم تر....فرم انگشتها و استخونای دست....درست مثل هم....

گفتم؛ چطور؟! گفت: احتمالا شما و بیمار فامیلید!

خون راگرفتند ؛ به راهرو برگشتم.
فقط شهرام بود.

 گفت: بیا فرار کنیم  ! بریم یه جای دور! جایی که فقط خودم باشم و خودت....


گفتم:حالا که معلوم شد ؛ فامیلتم ؟!    گفت:چی؟!
گفتم:  پدر  اقلیت ممکنه!  وارطانا  ؛ زیاد بودن تو زندان.... و شبنم  ؛ نمیدونم... شاید مادربزرگمه ! من دیگه هیچی نمیدونم  !....خدا میدونه....


#او_یک_زن
#قسمت_هشتادوششم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
 
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی


#اشتراک_گذاری  بدون ذکر
#نام_نویسنده
#ممنوع  است.کتاب؛ ناشر دارد.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2 چیستایثربی:


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_هشتادوهفت
#چیستایثربی

 
آن دکتر چه میدانست که من نمیدانستم؟  چیستا چقدر  از من میدانست که من نمیدانستم ؟! چرا نگفته بود؟  علیرضا چطور؟  شهرام گمانم چیز زیادی نمیدانست  ؛  شاید اندازه ی خودم......حسم میگفت....
زمین زیر پایم کش می آمد...


شهرام به زحمت ؛ آدرس را از علیرضا گرفته بود ؛  علیرضا به زحمت حرف زده بود ؛  چیستا با رنج ؛ خداحافظی کرده و رفته بود ؛ شبنم حالش خوب نبود  ؛ اما نخواسته بود جز علیرضا ؛ کسی را ببیند! حتی چیستا  را !.....

دوباره به آدرس نگاه کردم ؛ حالا دیگر میشد ناقوسهای کلیسا را از دور دید  ؛  قلبم شروع به طپیدن کرد؛  یعنی کشیش اعظم این کلیسا ؛ پدر من بود؟!   تا حالا کجا بود؟ شاید هم باز علیرضا دروغ گفته بود!   کاش دروغ گفته  باشد ؛ کاش برمیگشتم  ؛  اما نوای آسمانی ارگ  ؛ مرا به سمت داخل کلیسا کشاند.

عده ای ؛ دعایی را به زبانی که نمیفهمیدم ؛  همسرایی میکردند. ردیف آخر نشستم  ؛  از دورمیدیدمش...

در  ردای کشیشی !  حسی نداشتم ؛ فقط انگار؛  یک کشیش میبینم !

از آنها که در فیلمها دیده بودم ؛  نمیدانم خودشان باچه لقبی صدایشان میکردند.  من به همه ی آنها میگفتم کشیش!  مراسم تمام شد.

من سر جایم نشسته بودم ، موهای جو گندمی داشت ؛ با صورت کشیده و چشمان رنج کشیده ی نافذی ؛  به من خیره شد....گفت :  میخواید با من صحبت کنید  فرزندم ؟ از  کلمه ی "فرزندم "  موهای تنم راست شد  ؛ حس غریبی بود.
 
گفتم:  بله ؛ اگه ممکنه!

گفت:  خصوصیه؟

گفتم:   نه؛  دیگه هیچی خصوصی نیست!

 راستش میگن شما پدر منید! و عکسی از جوانی شبنم به او نشان دادم  ؛ هول کرد ؛  گفت:..کی میگه؟  این عکس رو از کجا آوردین؟ ....خواست عکس را بگیرد ؛ یک لحظه تعادلش را از دست داد...دستش را به نیمکت گرفت ؛ گفت: شما مسلمونید!  مگه نه؟

گفتم :بله!  گمانم  ؛   نمیدونم ! تو یه خانواده ی مسلمون بزرگ شدم.

گفت: بریم اتاق من ! آنجا روی میزش ؛  عکس شبنم بود  ؛ یک عکس قدیمی سیاه و سفید!

گفتم: مادرتون !  گفت: چقدر میشناسیشون؟! فقط یه عکس دستته....

 گفتم: یه کم بیشتر...من متولد هفتادم  ؛ این تاریخ  ؛ چیزی رو به یادتون نمیاره؟

سکوت سنگینی بر اتاق حاکم شد...نگاهش ؛ از پنجره به بیرون خیره بود !  گفتم :

  گمانم مادربزرگمه!
 
لبخند تلخی زد و گفت:  مرده!  روحش در آرامش...

 گفتم: نه!  خدا نکنه ! گفت:  چرا !  اعدامش کردن...

گفتم:  نه!  پس شما اطلاعاتت ؛ از منم کمتره!  گفت:  من پسر دو تازندانی سیاسی ام!  دو اعدامی!

پدرم توماس  ؛ تو زندان اعدام شد  ؛  چریک خلق بود؛  چه میدونم ؛  اون موقع همه یه اسمی داشتن ؛  تو زندان با مادرم ؛ شبنم ازدواج کرد؛   دو هفته قبل از مرگش!
میگن مادرم ؛  ازش خواستگاری کرده ؛  وقتی میفهمه حکم بابام ؛ تیره!

چرا اینکار رو میکنه؟!  نمیدونم !

رییس زندان چیزی نمیگه !  به هر حال توماس آوانسیان؛  دو هفته بعد اعدام میشده....میگن به خاطر مادرم ؛  وقت عقد  ؛ تشهد خوند و مسلمون مرد...گرچه من نمیفهمم  مگه فرقی ام میکنه؟  مهریه که گلوله باشه  ؛ چه فرقی میکنه به چه دینی بمیری؟

دو هفته ؛ فقط دو هفته ؛ با هم بودن  ! مادر موقع اعدام بابا ؛  سرود میخونده ؛  انگار شوهرش قرار بود جای خوبی بره  !  منو حامله بود! واسه همین رییس زندان فرستادش انفرادی که راحت باشه.اما کی از  اونجا  بردش ؟!
نمیدونم  ! شنیدم رییس زندان هم نمیدونست !  یه زن تنها  ؛  حامله و بی پناه  !  هیچوقت ندیدمش!

این عکسم ؛  یه نفر بهم داد؛  تصادفی....سالها  بعد ...

من تو  یتیمخونه ؛ پیش خواهرای روحانی  ؛    بزرگ شدم ؛   نمیدونستم  پدر و مادرم سیاسی بودن و  هر دو اعدام شدن!

میگن  مادرم ؛   دوسال بعد از پدرم ؛  رفت ؛  ولی تو یه زندان دیگه !


گفتم: وای ....صدای چیه؟! و بی اختیار ؛ به سمت پنجره رفتم.... گفت:  تظاهراته!
   هرروز  ؛  همین موقع  !   تو خیابون ما.....شاید ؛ خیابونای دیگه هم هست....اما انگار پاتوقشون اینجاست....  تنم لرزید  ؛  خوبه  کشیش نمیبینه  !  خدایا شکرت ....!


#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_هفت
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات


#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته ازپیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی


این داستان ناشر دارد. همه ی حقوق نشر   رمان به
#ناشر تعلق دارد.هر گونه
#اشتراک_گذاری منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2 https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig



[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_هشت


صدای کشیش مرا از عالم خود بیرون آورد.
 
گفت:  نگفتی چقدر مادرمو میشناسی؟  خیلی جوونی....این عکسو کی بهت داده؟

گفتم :  آقایی به نام علیرضا سپندان ؛ میشناسین؟

 گفت: نمیدونم  ؛  شاید!  اسم و فامیلا یادم نمیمونه؛  فقط چهره ها !
هرکی این عکسو بهت داده ؛ باهات شوخی کرده  !   گفتم چطور؟   فکر کردم پدرمو پیدا کردم  !

 گفت: من سال هفتاد ؛ هنوز  مدرسه میرفتم؛  هیچوقتم ازدواج نکردم !  بچه ندارم ؛  وگرنه ؛ کی بهتر از دختر خوبی مثل تو؟

گریه ام گرفت  ؛  نه برای اینکه اون ؛ پدرم نبود ؛  برای اینکه خسته شده بودم ؛  برای اینکه علیرضا داشت با  من بازی میکرد  و من نمیدانستم چرا  ! 

گفتم : خب؛  هیچی راجع به اون زندان میدونید؟!  اونجاییکه اون دو تا آشناشدن و آقای توماس اعدام شد؟  گفت:  من فقط بعدا ؛   یه بار  ؛   رییس زندان رو دیدم  ؛  نمیشناختمش ؛  اومد شبانه روزی  ما ؛  نمیدونم به خواهرا چی گفت که از اون به بعد ؛  من خیلی عزیز شدم.
 سالهای جنگ بود.

من خیلی کوچیک بودم ؛  اما گفتم ؛  قیافه ها یادم میمونه ؛
اگه او مرد رو باز ببینم ؛ میشناسم ؛   رییس اون زندان رو !

میدونی خواهرا بم گفتن ؛ اون از مادرم دفاع میکرد ؛  نمیذاشت تو زندان زیاد اذیتش کنن  ؛  اون اجازه عقد  رو داد ؛ چون حوالی  سالهای انقلاب بود  ؛  زندان بلبشو و بی درو پیکر بود؛  اون اجازه میداد این زن و شوهر؛  گاهی همدیگه رو تنها ببینن!
 اون باعث شد من به دنیا بیام! 

گفتم  :  خب پس اگه بچه ندارین ؛ آزمایش ژنتیک؟....  گفت:  نه ؛ خنده داره! اجازه بده همینطور مجرد  بمونم ! من واقعا ازدواج نکردم !  با سرخوردگی بیرون رفتم؛ 

شهرام از پیش دکتر دستش آمده بود،  آنطرف خیابان؛ در ماشین ؛ منتظرم بود. خیابان شلوغ بود.انگار همه ی دنیا ؛ از خانه بیرون ریخته بودند!....یک دفعه دیدم ؛ چند لباس شخصی ؛ دارند روی شیشه ی  ماشین شهرام  میکوبند !  داد  زد:  چیکار میکنید؟ عربده کشیدند  :  برو!   اینجا واینسا....! توقف ممنوعه!

گفت:منتظر خانمم!

 داد زدند:  زود راه بیفت ببینم !

شهرام مرا اینسوی خیابان ندید؛   حرکت کرد ؛  داد زدم: شهرام !
 دنبال ماشینش دویدم  ؛  یکیشان  ؛ جلویم را گرفت ؛ گفت  : اونطرفو بستیم خانم ؛ از اینور ! .... 

 گفتم: شوهرمو گم میکنم  !مرد داد  زد: گفتم:  از اینور! زود  !  ....و با چوبش به انتهای خیابان اشاره کرد....

دیدم شهرام با یک دست بسته ؛ از ماشین پیاده شد.

گفت  : چیکارش داری خانممو؟ 

طرف شهرام را نشناخت ؛  گفت:  برو فکلی!  خانمم!.....آره ؛ خانمت؛ جون خودت...... تا  نزدم ناقصت کنم  ؛ سوارماشینت شو ! گمشو !... شهرام مقاومت کرد ؛ ضربه روی دست شکسته اش خورد ؛  فریادش هوا رفت! 
فحش خواهر و مادر میداد ؛  او را بردند؛  من از وحشت نمیدانستم چه کنم! یکدفعه چرا دنیا ؛ این شکلی شده بود؟در هجده سالگی من....هشتاد و هشت؟
 رانندگی هم بلد نبودم  !  به کلیسا   برگشتم ؛  نفس نفس میزدم  ؛ در باغ کلیسا ؛ به سهراب زنگ زدم.

گفت :آخه اونجا چرا رفتین؟ اون میدون الان شلوغه! و گفت؛  نزدیکه  ؛   خودشو میرسونه...

چشمم به ساختمان کلیسا افتاد  ! کشیش از پشت پنجره ؛ نگاهم میکرد؛  تا مرا دید؛  پرده را کشیدو دور شد.... 

 سهراب رسید ؛  کارتی نشانشان داد ؛ سراغ شهرام را گرفت  ؛  به من گفت سوار شو ؛  میدونم کجا بردنش! آخه این بشر با دردسر افریده شده ؛  گفتم:  تقصیر من بود!

  گفت:تقصیرکسی نیست!  تقصیر هیچکس.....

فقط دعا کن! این کله خراب...اونام که نمیشناسنش.... دعا کن نزنن رو دستش!....مهره ی پشتم تیر کشید !

#او_یک_زن
#قسمت_هشتادوهشت
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از
#اینستاگرام_چیستایثربی


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


 #کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig

[Forwarded from چیستایثربی]
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_نه
#چیستایثربی

اگر بدترین خواب زندگیت را دیده باشی ؛ میفهمی من چه میگویم!

چرا یک راوی این قسمت را تعریف نمیکند؟!  چرا من باید تعریف کنم؟!
 من که عاشقش بودم؟

چرا خود چیستایثربی ؛ قصه اش را تعریف نمیکند؟

چرا من؟!
من که زنش بودم  !  چرا همه سکوت کرده اند؟!   داد زدم چرا همه سکوت کردید؟  امروز عاشوراست.

روز سکوت نیست!  یک نفر به من جواب دهد!

 هوا سرد بود. انگار از فریاد من، پنجره ها بخار میگرفت ؛ دستی مرا عقب کشید؛  چیستا بود؛
 گفت: بشین! با داد و بیداد اینجا چیزی درست نمیشه !  به
خانه ی سینما زنگ زدیم  ؛

 نماینده شون تو راهه.....اونام زنگ زدن اینجا  .....گفتن  ؛  ظاهرا سوءتفاهمی شده!


گفتم:خوب گوش کن چیستایثربی ؛ من دیگه گول نمیخورم ؛  دستش دوباره شکسته ! مگه نه؟!
 گفت:  نه ؛  بخدا نه! تو چرا یه دقیقه نمیشینی؟

گفتم:  چون زیاد نشستم ؛ وقتی بلند شدم ؛ کل دنیا عوض شده بود ! یه بار نشستم ؛ وقتی پا شدم ؛ شوهرم داده بودن !

یه بار دیگه نشستم ؛ وقتی پا شدم ؛ طلاقمو گرفته بودن !
 یه بار دیگه نشستم ؛  وقتی پا شدم ؛ عاشق یه ستاره ی سینما بودم که سالها ازم بزرگتر بود !  منو آورد ؛ برای بازی تو  فیلمش....

 باز نشستم ؛  پا شدم ؛ دیدم زنش شدم ! فقط چند روز تهران نبودم....

 وسط سرما ؛  روز عاشورا ؛  خیابونا چرا جهنمه ! مگه قیامته؟

شهرام چه گناهی داشت جز اینکه میخواست ؛ منو ؛ یعنی زنشو ؛ سوارکنه؟!

چیستا گفت:  هیچی!  ولی فکر کردی فقط خودت مشکل داری؟  یا شهرام؟!

 میدونی چند تا مثل اون ؛ الان اینجان که خانه ی سینما هم ندارن ؟!  هیچکسو ندارن؟ حتی حق تلفن هم ندارن؟

 من چی؟!

اون از جوونیم ...!
  اون از خانواده واقعیم ؛ که میدونی....

 سال هشتاد وشش ؛ تو ایران بودی؟ دست دخترم شکست! 
من ویران شدم!

 آدما؛ اون موقع  ؛ کجا بودن؟ نکنه مثل شازده کوچولو  ؛ تو بیابون بودم  ؛ که آدمی برای کمک نبود....یا وقتی ؛ زیر زایمان داشتم میرفتم ؛  مادر و خواهر وکل خانواده ی یثربی  ؛  کجا بودن؟!
 مگه من دخترشون نبودم؟!
 مگه من بارها بخاطرشون ؛ بیمارستان نرفته بودم  ؟

غیبت صغری رفته بودن یا کبری ؟...که هیچکدوم نبودن ؟
 که حتی  یه دارو برای من بگیرن ؟!.......چرا هیچکدوم موقع  تولد بچه  نبودن ؟

چرا ده بار داد زدن  :  همراه خانم چیستا یثربی!   جز مادرشوهرم ؛ که سنی ازش گذشته بود ؛ دیگه ؛ هیچکس نبود! 

اگه اونم نبود  ؛  من زیر بیهوشی رفته بودم ! مرگ مغزی....


 چرا من غر نمیزنم؟  چون قرار نیست!

داد زدم :  قرار نیست چی؟!  خوشبخت بشیم؟ مگه فقط برای بدبختی به دنیا میایم آخه؟

گفت:  نه!  برای آدم شدن به دنیا میایم....

 پیامبر من گفت ؛  من اومدم اخلاقیاتو ؛ کامل کنم!

میخواست آدممون کنه!  این سخته ! تحمل میخواد!

گفتم:من تو نیستم یثربی...  نصیحتم نکن! من نسل هفتادم !

 مثل شما تحمل کردن و ناکامی بلد نیستم ؛  تاآخرش میرم !  شهرام کجاست؟

های  سرباز  ! اون بازیگری که  تا دیروز؛ ازش عکس و امضا ؛ میگرفتی ؛ الان کجاست؟

نگهبان گفت:  از خانه ی سینما اومدن ؛ دارن با فرمانده حرف میزنن....

چیستا گفت :  خیلی طول میکشه تا بفهمی ؛ صبر متوکل ؛ با ترس فرق داره!

شکیبایی؛ بزدلی نیست!  پر از تحمل و تفکر و شاید عمله...

دست خدا از آستین بشر!.....اما زمان  میخواد...و ایمان!

  داد زدم:  ادای معلما رو  برای من درنیار خانم  معلم !  تو خودت ؛ چندبار ؛ به من  دروغ گفتی ؟!

گفت:  خب  ؛ به منم ؛ همینا رو گفته بودن!
 
من از کجا میدونستم ؛ دنیا کثیف تر از اونیه که با فوت من و تو  ؛ تمیز بشه!


شهرام آمد ؛  زیر چشمش کبود بود ؛ سخت راه میرفت.  معلوم بود دلش و دنده هایش ؛ درد میکند....

گفت: بریم!

من و او  ؛ دربست گرفتیم و رفتیم!...

 و نمیدانستیم چیستا فردای آن روز ؛ یکراست  ؛  پیش کشیش میرود ؛ و  کشیش به او میگوید ؛ .....

 همه چیز را.... چیزهایی که به من نگفته بود.... !  دروغ نگفته بود ؛  قسم خورده بود ؛  پنهان کرده بود !

و حالا مجبور بود بگه.... ؛ چون  علیرضا ؛ با چیستا  رفته بود ؛ به خواهش چیستا...

علیرضا ؛  پسر شبنم!...وقتی شبنم  توی زندان ؛ فقط نوزده ساله ش بود!


#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_نه
#چیستایثربی

#داستان_بلند
#کتاب
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#ایینستاگرام_چیستا_یثربی


هر گونه اشترک گذاری؛  باید با ذکر
#نام_نویسنده  باشد.

#کتاب؛#ناشر دارد

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2



https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig


[Forwarded from چیستایثربی]
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_نود
#چیستایثربی


 من و شهرام  ؛ به اتاقکمان در کوه برگشتیم. از جهنم سرد گریخته بودیم ؛  روز بعد ؛ مثل جادو شده ها  ؛   تا عصرخوابیدیم ؛  دنده های شهرام درد میکرد ؛ عصر ؛ صدای زنگ گوشی شهرام ؛ هردویمان راپراند.
چیستا بود؛ از پیش کشیش میامد؛  کشیش یوحنای خودمان ؛ که تقریبا همسن علیرضای خودمان بود.فقط با موی جو گندمی.....مردی که فکر میکردم پدرمن است!

دیگر آماده بودم که عجیبترین چیزها را بشنوم ولی؛علیرضا ؛  پسر شبنم؟! باور کردنش سخت بود! از موجودی به آن لطافت و زیبایی ؛ آذر  ؛  یا علیرضا به دنیا آمده بود که این همه دروغ میگفت!یا شاید من فکر میکردم دروغ میگوید...

هر دو ؛ چند لحظه ساکت بودیم ؛ ناگهان شهرام خندید ؛  گفت :  پس من و اون  ؛  آخرش پسر خاله در اومدیم!

میدیدم چقدر ؛ با  بچه های دیگه ی حاجی سپندان فرق داره!  گفتم :  چرا بچه رو از شبنم،  دزدیدنش؟  چرا آوردن  اینجا؟

گفت: چیستا خلاصه و تند تند ؛ مثل همیشه ؛ یه چیزایی گفت ؛یه چیزایی دستم اومد.اما گمونم   داستانش مفصله.....
ظاهرا شبنم ؛  همبندی داشته به نام صدیقه پرورش.   قبل از  زایمان که هنوز ؛ توی بخش بوده.....پیش زندانیای دیگه......نه تو انفرادی!

صدیقه از دانشجویان
 طرفدار امام بود  ؛شوهرشم تو حوزه ی علمیه قم   ؛  درس میخوند ؛ هر دوشون ؛ اعلامیه های امامو پخش میکردن ؛  یکی توی حوزه؛  اون یکی تو دانشگاه !  خیلی فعال بودن!   تقریبا رییس گروهشون بودن ؛   وقتی اول صدیقه رو میگیرن ؛   دو ماهه از شوهرش حامله بوده ؛ زیر شکنجه ؛ نم پس نمیده ؛  دکتر زندان بشون میگه صدیقه  حامله ست ؛ هر روز میزدنش ؛  اما نه توی  شکمش!

بچه تو زندان ؛  همیشه گروگان خوبیه....  اونم برا  یه مادر!

میذارن بچه به دنیا بیاد  ؛  یه پسر  !صدیقه  اسمشو میذاره حسین!  

چند ماه بعدش؛ شبنم ؛  آذرو به دنیا میاره.....آذرخش آوانسیان ! دختر  توماس؛ چریک فدایی خلق... ؛ اینا هم سلول بودن.  یکی دانشجوی  گروه امام ؛ اون یکی مجاهد؛  اما باهم دوست میشن ؛ همه ی مبارزا ؛  اون موقع باهم دوست بودن!

شوهر شبنم  ؛ توماس اعدام شده بود ؛  اما شوهر صدیقه رو  ؛   هنوز پیدا نکرده بودن؛

   بعد از زایمان  ؛ خیلی شکنجه ش میدن؛  میگن به بچه ی اونم ؛ شبنم شیر میداده ؛ به حسین! تاصدیقه ؛ حکم اعدامش میاد!  هیچوقت زیر شکنجه  حرف نمیزده ؛   دیگه به دردشون نمیخورده!
  میگن شب اعدام ؛ فقط حسین کوچیکشو میبوسه و  بش میگه:   هر چی میشی؛  هر کاری میکنی؛ فقط آدم خوبی باش و مادرتو ؛ از یاد نبر! و بعد صدای الله اکبر بوده که تو بند صدیقق و شبنم  ؛ میپیچه.همه ی زنا باهم.....

شبنم به صدیقه قول میده ؛ اگه زنده بمونه؛ یه روز؛ همه چیز رو براش بگه!

صدای گلوله که میاد ؛  صدیقه برای همیشه میره ؛

 فرداش بچه رو میبرن ؛  هر چی شبنم داد میزنه ؛  که اون بچه شیر خوره ست؛  گوش نمیدن!

دستور،از بالا اومده....بچه رو نگهدارین..... تا باباش پیدا شه!

و میشه!.....محمود مجیدی ؛  حزب اللهی  طرفدار امام  ؛  زود خودشو  میرسونه ؛  زنشو که اعدام کردن   ؛   میخواد دست کم بچه شو ؛ نجات بده  ؛ معامله میکنن ! 
اون بیاد ؛   بچه رو میدن خانواده ی مجیدی!  

 اما رییس زندان به یه چیزی شک میکنه!


حرف هیولا :   میگه بچه ها رو باید نگه داشت!   تنها  نقطه ضعف این چریکای الکی ؛   بچه هاشونه!  باید جلوشون بچه رو  تو هوای سرد گذاشت !  باید اونا رو ترسوند!  باید حتی وقتی اعدام شدن ؛ بچه رو در ازای اطلاعات و مدارک  ؛  با خانواده هاشون ؛ عوض کرد.   رییس زندان ؛ نگران شبنم و بچه هاست ؛ اون ادم بدی نبود..... تنهایی تصمیمی ترسناک میگیره!

تصمیمی که به یه دستیار احتیاج داشته ؛یه دستیار باهوش و راز نگه دار !  رییس حسابداری زندان...تنها کسی که بش اطمینان داشته.!...یه پسر با شخصیت   بیست و پنج ساله ی  تحصیل کرده   که تازه استخدام شده بود....نوید!...پسر یه خانواده ی فرهنگی...

و نوید باید کار خطرناکی انجام  میداد.....  دور از چشم همه...
.
تنهایی.....




#او_یک_زن
#قسمت_نود
#چیستایثربی


#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#ایینستاگرام_چیستا_یثربی


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او _یکزن
@chista_2

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig


[Forwarded from چیستایثربی]
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_یک
#چیستایثربی



باید   بچه ها رو از اینجا ببریم بیرون ؛   این صدای رییس زندان بود که به نوید جوان میگفت!


"مهرداد ؛ واقعا یه هیولاست! "

 موادیه..هر کوفتی میزنه!.... دست بردار شبنمم  نیست!  میدونی که هیچ اخلاقیات انسانی نداره!

هیچ دین و مسلک واقعی ! بچه ی صدیقه رو به خانواده ی شوهرش نمیده!  مگه اینکه  معامله کنه!  معامله ای که به نفعش باشه...

میخواد از مجیدی حرف بکشه.... مجیدی هم  ؛ اهل مصالحه نیست ! با بچه ؛ تو موضع ضعف قرار میگیره!

   چون هیچ پدری نمیتونه ؛ گرسنگی ؛سرما یا ناراحتی بچه شو تحمل کنه؛   خوب گوش کن نوید!

تو باهوشی؛ تحصیل کرده ای ؛   ما به شغل دولتی نیاز داشتیم ؛ نه تو میخواستی حسابدار زندان شی ؛  نه من رییس یه زندان سیاسی  !   اونم زندانی که هیچ حکم و دادگاهی ؛ توش نیست! و یه شعبون بی مخ ؛ همه کارشه!

 آذرخش ؛ بچه ی توماس و شبنم هم  ؛ اینجا ؛ محکوم به فناست  !

مهرداد  کثیف ؛  انقدر شبنم رو اذیت میکنه که بچه بیچاره  ؛ یا روانی میشه یا از دست میره!

  زورم به این جوونور نمیرسه ؛  نمیدونم  حامیاش کین   ؛  که پشتش  انقدر محکمه....اتفاقا واسه  این خیالش راحته که هیچکاره ست!

اما بی کله و وحشیه ؛  و بی اعتقاد به چیزی....  از اینجور آدما باید ترسید!

 اینها آخرین جمله های شهرام بود در گوشم....

 
در آغوشش خوابم رفت؛

  خواب میدیدم که نوید میدود ؛  با دو بچه  ؛ در  پتویی از زندان میگریزد ؛  مامور نگهبانی ماشین را میگردد ؛  به پتوی زیر پای نوید شک نمیکند.بچه ها خوابند و  نوید دعا میکند  بیدار نشوند  ؛  قلبش تند و تند  میزند  ؛  باید ماموریت را درست انجام دهد.

رییسش به او گفته ؛  مهرداد هیولا صفت ؛  تا آن سر دنیا هم شده ؛ برای پیدا کردن بچه ها میرود.  برای خود رییس زندان هم ؛ جاسوس گذاشته ؛ وگرنه خودش کار را تمام میکرد.

 برای همین از نوید خواهش کرده بود.......

مهرداد ؛ رییس همه ی شکنجه گران است.  پس باید بچه ها را جایی ببرد که دقیقا موقعیتشان عوض شود ؛  طوری که مهرداد روانی ؛ هرگز نتواند آنها را پیدا کند ؛  حسین ؛ پسر صدیقه را ؛ به خانواده ی دو طرف ندهد ؛   به یتیمخانه خیریه شبانه ی بچه های ارمنی در اصفهان ببرد   ؛  رییس زندان؛ خواهر روحانی مسول انجا را میشناخته و برایش نوشته که این  پسر  یک ارمنی شهید است و نامش پیتر یوحناست! و ماورش هم ارمنی بوده و شهید شده....

 تغییر نام و مذهب  ؛ البته  فقط ظاهری  هرگز نباید سال دقیق تولد حسین فاش شود!....

به نوید میگوید:  آنها اگر به یتیمخانه هم بروند ؛  دنبال دختر توماس و شبنم هستند  ؛  نه یک پسر ! آن هم با فامیل یوحنا  ! 

اما بچه ی شبنم ؛ یعنی آذرخش ؛  دقیقا باید در یک  خانواده ی اسلامی و مذهبی بزرگ شود  ! درست است که پدرش ارمنی و چریک فدایی خلق بوده ؛ ولی این تنها جاییست که بچه   ؛  در امان است ؛ مهرداد همه جا ؛   جاسوس دارد ؛   اما درخانه یک مبارز سیاسی مثل حاجی سپندان بزرگ ؛  نه!

بچه را باید ؛ به او  بدهند !  رییس زندان؛ تعریف حاجی سپندان را  از قاضی نیکان شنیده است و اینکه به مبارزان کمک میکند.  آذرخش؛  از این به بعد به اسم آذر سپندان ؛ دخترحاجی میشود؛   نوید میگوید:   پس شبنم چی؟ بدون دخترش دق میکنه که .....

 !رییس میگوید ؛ اون به هر حال ؛ فعلا گیر مهرداد هیولاست ؛   تو دستش اسیره!  با بچه فقط ؛  دستش بسته تر  میشه وبیشتر عذاب میکشه؛  چون قطعا بچه ی بیچاره رو هم اون مردک ؛ سختی و گرسنگی میده......خودم ماجرا رو بهش میگم....و میگم ؛  بخاطر بچه  ؛ یه مدت صبوری کنه!


شبنم ؛ اصلا از توماس  چریک خواستگاری کرد که باکره دست هیولا  نیفته ! میخواست سهم روح و تنشو به یه مبارز اعدامی هدیه  کنه!....


#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_یک
#چیستایثربی


#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستا_یثربی



اشتراک گذاری بدون ذکر #نام_نویسنده ممنوع است.البته کاناهای سارق  ؛ برایشان مهم نیست....و همچنان کار سرقتشان را انجام میدهند....شرم و ننگ بر آنها....باشد که بزودی
#رسوا شوند...تا روری که نقشهوی من برای آنها در سوپر گروهمان عملی شود !

#او_یکزن را #حلال بخوانید!

تنها از  کانالهایی که نام #نویسنده را درج کرده اند...سپاس

#کانال_رسمی_چیستایثربی
 
@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig



[Forwarded from چیستایثربی]
@Chista_Yasrebi

#او_یکزن
#قسمت_نود_و_دو
#چیستایثربی


 شبنم میخواست سهم روح و جسمش را به یک مبارز اعدامی هدیه کند؛ حالا هم  ؛ حتما دلش نمیخواهد بچه اش ؛ زیر دست سادیسمی بیماری ؛ چون مهرداد بزرگ شود! آن هم یک دختر بچه !...


  نوید نیمه شب؛ در  خانه ی حاجی را میزند ؛بچه را به آنها میدهد؛  با یک عکس سیاه و سفید از شبنم .... و میرود؛

در راه برگشت ؛ ماشینش را میگیرند، مهرداد هیولا صفت ؛ از ماشین بزرگش؛ پیاده میشود ؛ جاسوسانش خبر داده اند که شب رفتن نوید از زندان ؛ بچه ها غیب شده اند!

جلوی نوید میاید:

_پیاده شو !
نوید آرام است.

_بچه ها را کجا بردی؟

نوید خونسرد جواب میدهد:

کدوم بچه؟
مهرداد به آدمهایش علامت میدهد.
آنهابه حد مرگ ؛ نوید جوان را میزنند؛ سرش را چند بار به ماشین میکوبند؛ دستش را میشکنند؛ساق پایش را له میکنند!

نوید حرف نمیزند...گویی هرگر صدایی نداشته است....
رییس زندان دیر میرسد ؛  وقتی میرسد که نوید سراپا خونی ؛  با بدنی ویران ؛ روی زمین افتاده است و از میان موهای روشنش؛ خون روی چشمانش میریزد. با چشمان نیمه بسته به رییس زندان مینگرد  و سعی میکند لبخند بزند،  اما فکش شکسته است و نمیتواند!

ماموریتش را ؛ درست انجام داده است!

رییس زندان داد میزند:  ولش کن!  دستور منو انجام داد!  ....

مهرداد کلتش را در میاورد ؛
رو به همه میگیرد و به نوید  میگوید:   جای بچه ها رو نمیگی؟  باشه؛

 رییست که هست! اشهدتو بخون ؛ کثافت!

 نوید ساکت است.  مهرداد داد میزند:  گفتم اشهدتو بخون! با صدای بلند...میخوام  بشنوم !....



 نوید  ؛  باز هم ساکت است.آهسته میگوید:  بلد نیستم  !

 مهرداد فریاد میزند:  سگ بی نماز! یه اشهد بلد نیست!


 رییس زندان میگه :   خفه شو!  اون مسلمون نیست ! تشهد بلد نیست! مهرداد  میگه  ؛ جدی؟ پس همکیش اون چریک فدایی سگ مصبه؟ توماس؟!


خب پس بگو  : ای پدر مهربان که در آسمانهایی؛  نام  تو متبرک باد!


نوید ساکت است.از پشت پرده خون  ؛  جایی را نمیبیند!   همه جا صحراست!  تشنه است؛   حس میکند سواری را بر اسب سپیدی در دوردست میبیند! مهرداد، با لگد ؛  توی صورت نوید میزند! 


نوید میگوید:   بلد نیستم!    مهرداد فریاد میزند دعای دم مرگ کلیمیا چیه؟!   زرتشتیا !......

نوید دندانهایش را فشار میدهد :  بلد نیستم ! مهرداد؛  موهای خونی نوید  را چنگ میزند ؛
میگوید: دین نداری پدرسگ؟!


از زیر بته عمل اومدی ضاله؟


 کافری؟  و  روی موهای خونی نوید ؛  تف میاندازد ؛  رییس زندان را دو نفر گرفته اند که تکان نخورد!

 مهرداد با پوتینش  ؛  محکم بر صورت نوید میکوبد و آنقدر میزند  که صورت معصوم نوید له میشود ؛

  رییس زندان  بافشار و  در اوج خشم ؛ دستش رارها میکند  ؛

 بالای سرنوید میدود ؛  موهایش را میبوسد؛  میگوید :  آروم!  آروم پسر؛  تو الان؛  خدا  رو میبینی! نور میبینی!   نور!  نوید ناله ای میکند، به زحمت صدایش شنیده میشود.....

چقدرنور!..دیگه تشنه م نیست...! و میمیرد....


رییس زندان مشت خونی نوید رامیبوسد  وگریه میکند؛   پیش خدا آروم باش بچه ! راحت شدی!   خدامون یکیه  ؛ ومراقبته....   پسربیچاره! ببخش.....منو ببخش.....


مهرداد میگه:   پس فرقه ی ضاله بود؟


رییس میگوید:   ضاله تویی!که خونت؛ آتیش جهنمه!.....اون دنیا.....منتظرم ببینم نوید کجاست و   تو کجا ! 
..و این دنیا  ؛ چه سرنوشتی منتظر خودت و خانواده ته......حیف پیامبرمون..... که تو خودت رو ؛  از پیروانش  میدونی.....چه تنها بودی محمد.....چه تنها!.....تو حتی ابو سفیانو بخشیدی.....خدایا روح این بنده ی طفلیتو در آرامش بپذیر.....و همه ی ما رو ببخش....ببخش...
من استعفا میدم!.....


#او_یک_زن

#قسمت_نود_و_دو
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی


اشتراک گذری فقط با ذکر
#نام_نویسنده
مجاز است
کانالهایی که دسترنج نام نویسنده را میخورند و نامش را حذف میکنند#حرامخوارند..داستان را #حلال بخوانید.از کانالهای #حرام لفت دهید.سپاس


#کانال_رسمی_چیستایثربی
@Chista_Yasrebi
 


#کانال_داستان_او_یکزن
@Chista_2



#رسول_گرامی_ص :

هر کس انسانی را نجات دهد  ؛ گویی بشریت را نجات داده است و هر کس ؛ نفسی را بکشد ؛ گویی  ؛ همه ی جهانیان را کشته است......

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig


[Forwarded from چیستایثربی]
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_سه
#چیستایثربی




گفتم:شهرام بیداری؟
_اوهوم !

گفتم : تو بودی تو خواب بام حرف میزدی؟
شهرام باچشمان بسته گفت:  حواسم نبود خوابت برده ! 

گفتم: تا صبح کابوس دیدم !
نوید کی بود؟  گفت: یه بنده ی خدا ! خدا رحمتش کنه...

 گفتم:   چرا به اون بچه ها کمک کرد؟  مگه نمیدونست مهرداد و دارو دسته ش ؛  دیوونه ان؟

گفت:  چرا میدونست؛  کس دیگه ای نبود ! گاهی باید انتخاب کنی!  باید ؛ زندگیتو قمار کنی ؛ مثل شبنم  !

شاید برنده شی  ؛ شایدم نه!

گفتم: یادته تو بیمارستان گفتی ؛ بیا از اینجا فرار کنیم  ؟!
حالا من میگم  ؛  دیگه هیچکدومشون برام ؛ مهم نیستن !  حتی پدر مادر واقعیم !   اگه دوستم داشتن  ؛ تاحالا پیدام کرده بودن....


میخوام بریم یه جای دور!   قبلش از پدر مادری که بزرگم کردن ؛ خداحافظی میکنم ؛ گرچه ؛ همیشه  ؛ انقدر درگیرن؛ که شاید اصلا غیبت منو  یه لحظه هم حس نکرده باشن!

شهرام گفت:الان نمیشه بریم !

  گفتم :  چرا؟! 

گفت:   بچه گیام  ؛ به مادرم قول دادم ،خواهر کوچیکمو بذارم تو بغلش!   الانم حس میکنم ؛  باید یه جوری به قولم وفا کنم !
گفتم:، خواهرت که  مرده!  سقط شده!

گفت:  آره....ولی ممکنه تو حامله باشی! و بچه مون ؛  به دنیا بیاد ؛  اگه دخترت شکل خودت باشه!....

گفتم  : بسه!  پس برای این ؛ انقدر عجله داشتی بامن عروسی کنی؟!   قبل از آمدن چیستا و سهراب؟!

  برای مادرت؛ یه دختر کوچولو میخواستی؟!    میخوای بچه مو بدی به اون؟

چون من شکل مادرت بودم ؛ انقدر سریع بام عروسی کردی؟!

پیشانی ام را بوسید و گفت:نلی خل؛  عاشقتم!....   خودتم ؛ میدونی..... ولی گیریم که بچه رو ببینه ؛ یا یه دقیقه بغلش کنه ؛  و فکر کنه بچه ی خودشه  ! بده یه پیرزن دم مرگو ؛ شاد    کنیم؟!   اونم چند دقیقه ؟....

کسی  که هیچوقت  ؛ هیچی تو زندگیش  نداشته؟!

گفتم،،:   باشه!..ولی  من میخوام از اینجا برم !  دیگه از همه چیش میترسم ؛   از کمد دیواری  ؛ از در ؛  که یه دفعه میشکنه   ؛ و یکی میاد تو!.. از آدماش ؛   جنگلاش  ؛ برفش که گاهی، مثل خون ؛ قرمز میشه!

  صدای جیغ زنا  ؛ تو غروبای برفی جنگل.....فکر میکنم ؛  همه جا ؛   یکی ؛ مرده یا زنده داره ما رو میپاد !

 ما اینجا هیچوقت خوشبخت نمیشیم ! هیچوقت!

  در  زدند ؛ شهرام گفت:  حتما  علیرضاست!  بازمیکنی عزیز؟

شالم را سر کردم   ؛  پشت در ؛  مشتعلی ایستاده بود! لبخند زد ؛   گفت :   سلام شبنم خانم  ! 

 گفتم:  من اسمم ؛  نلیه!    گفت: مهتاب خانم بودید که!    باز اسم عوض کردین؟  به حاجی گفتم ؛  مهتاب خانم ؛  چرا نمیذاره اسم خودشو بگیم؟!   چرا میگه شبنمه؟!

گفتم: وا  !  خب در خطر بوده ! و  خواهر خونده شو ؛ دوست داشته! برای همین ؛ اسم اونو ؛ رو خودش میذاره...هنوز اون ایام ؛ از شبنم ؛ بیخبر بوده!.....

گفت:  منم عاشق  خودش بودم ؛  عاشق مهتاب  ؛ یا همون که ؛ شبنم صداش میکردن ؛    موهای فرفری بلند داشت  ؛ مثل شما...مادر شهرام  کوچولو !

رفتم خواستگاری پیش حاجی سپندان بزرگ!

!گفت: مهتاب خانم ؛  عزادار شوهر  اعدامیشه!  دیگه این حرفو نزن !


دلم شکست ولی خوش بودم که گاهی  ؛ اینجا ؛ تصادفی میبینمش !  مباشر حاجی بودم...همیشه عاشقشم!  جونمو براش میدم....


 اما اون زن طبقه ی بالا ؛   حالش خیلی بدتر شده....
  گفتم  :  کیه؟  

گفت: نمیدونم  !  صورتشو میپوشونه  ! فقط جیغ میزنه.....

گریه میکنه! میترسم یه بلایی سر خودش بیاره ؛   من غذاشو میدم ؛ حاجی گفته مراقبش باشم...حاجی کوچیک !  

به مشتعلی گفتم  :  زنه  ؛  مادر مهتابه؟
 گفت:  نه!  اون خدا  بیامرز که چند ساله مرده....اون طفلی صداش در نمیامد .....  

این زن ؛ خطرناکه!

گفتم: شهرام این چی میگه؟!   زن هیولا واقعا به تنفروشی افتاد؟  الان کجاست؟! دخترش چی شد؟

گفت:بله! به درموندگی افتاد!...انگار تقاص گناه مهرداد دیوونه رو؛ اون پس داد! زن بدبخت.... زود افتاد؛ زمینگیر شد و مرد؛ از بچه شم خبری ندارم؛  به هر حال؛  تو نوه ی اونا نیستی!

 مشتعلی گفت :  ولی  این زنه ؛شبا تو رو صدا میزنه..میگه :نلی؛ نلی....!

با وحشت گفتم  : منو ؟!  ازکجا میشناسدم؟! شهرام تو میدونستی؟!
گفت :نه!  نمیدونم کیه؟فکر میکردم  حاج آقا ؛  از رو ترحم ؛  از تو خیابونا پیداش کرده و ازش نگهداری میکنه ! مال موقعی بود که من دیگه ؛از این ده رفته بودم...اهل کنجکاوی هم نیستم...مشتعلی گفت:  میشنوی؟!  انگار باز داره میگه  :  نلی!  ترسیدم! گفتم  : شهرام بریم ؛  خواهش میکنم ! همین الان!.....


#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_سه
#چیستایثربی


#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته ازپیج رسمی اینستاگرام
#چیستا_یثربی


#اشتراک گذاری؛ بدون ذکر
#نام_نویسنده  ممنوع و حرام است.


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن

@chista_2

@Chista_Yasrebi


[Forwarded from چیستایثربی]
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_چهار
#چیستایثربی




بزن تو گوشم !  بگو خواب نیست!  این خونه ی حاجی سپندانه؟   چند نسل اینجا پناه گرفتن؟ آخرین پناهنده کیه؟!   مادربدبخت من؟ 


شهرام گفت:   نمیشناسمش!  به من ؛ هیچی نگفتن!  همون حرفایی که تا حالا بت گفتم ؛  یه بار از علیرضا پرسیدم ؛ زن طبقه بالا کیه؟

 
گفت:"،،یکی از اقوام دور آقام بوده که مریضه و کسی رو نمیبینه؛   فقط زن داداشم و مشتعلی بش میرسن!  "....همین!


من حتی کلید ندارم.....میدونی نلی ؛هیچوقت نخواستم از اونور باغ بیام اینور.....

با مادرم، بچه گیام اونور راحت بودم ؛  این زن بعدش اومد.   بعد که من رفتم تهران ؛   مشتعلی پشت سر ما  گفت:


  دقیقا پونزده ساله که اون زن؛ طبقه ی بالاست!   اینم کلید.میخواین ببینینش؟    گفتم: نه!  

من زن اون هیولا رو برای چی ببینم؟!

  گفتن من از خون اون هیولا نیستم که!  مگه نه؟! زنشم مال خودش....باور نمیکنم مادر من باشه.....



 مشتعلی گفت:  نه نیستی! ولی از خون این زن ؛  چرا ! این زن هیولا نیست !

دیر بچه دار شد؛   خدا بش بچه نمیداد  ؛  نذر کرد...بیست و چند سال منتظر موند ؛   کلی موی سفید داشت ؛وقتی که  سال هفتاد ؛  تو به دنیا آمدی!

 شوهرش، پدر خدا بیامرزت ؛  مرد خوبی بود؛  یه کارمند ساده ؛ ولی مهربون  ؛

گفتم  : پس  چرا علیرضا گفت ؛   من بچه ی زن اون هیولام از یه مرد دیگه؟! چرا آزارم میداد؟

 شهرام گفت:   با علیرضا حرف زدم ؛  تو بیمارستان شبنم....البته کوتاه....


علیرضا هر چی گفته   ؛   فقط خواسته از مادرش دفاع  کنه ؛  حمایتش کنه ؛   اون همون سیزده سالگی که با شبنم  ؛  تو ویلای نزولخوره ؛  تنها بوده ؛ میفهمه بچه ی شبنمه؛


  از عکسی که همیشه همراش  داشته و از عکس نوزادیش پیش شبنم  ؛ و اون ماه گرفتگی روی شونه ش....!  یادتون نره ! 


 اون عکس مادر واقعیشو ؛ همیشه نگاه میکرد.....


فکر میکرد پدرش حاجی سپندانه  ؛  ولی مادرش یه زن سیاسی به نام شبنمه! 

اونا تو همون ویلا ؛  همو میشناسن ؛ و علیرضا ؛ یا آذر  اون موقع ؛ قول میده که همیشه از مادرش ؛ حمایت کنه؛  شبنم  ؛ مادرش و تنها عشق  زندگیش ،میشه  ؛ 


اما اینا ربطی به تو نداره!   آره؛ علیرضا بت دروغ گفت!

  خودت  ازش بپرس چرا.....چه چیزی رو پنهان میکرده؟....به منم   نگفته!  ولی مشتعلی راستشو میدونه....  


مشتعلی گفت: راستش اون بالاست  ! اون زن بدبخت ؛ که شوهرش ؛ تو دوران حاملگیش میمیره؛   زنه مریض میشه و دکترا میگن ؛ بچه یه مدت  ؛  پیشش نباشه ؛  بهتره !  بچه رو میدن به تنها کسی که داشتن ؛  

نمیخوای مادرتو ببینی؟   گفتم:  با شهرام !

مشتعلی ازجلو و ما از عقب  ؛ پله ها...میلرزیدم!

 شهرام  ؛  محکم ؛   با دست چپش ؛ دستم را فشار داد. من اینجام   ! در باز شد. زنی کنار پنجره ؛  درتاریکی نشسته بود. 

از دور ؛  فقط ؛   موهای بلندش را دیدم ؛    به سمت من برگشت.  چند لحظه سکوت شد. آهسته گفت:  نلی؟!

شبیه من بود ! شبیه مهتاب و شبنم هم  بود  ؛  اما ویرانتر از آنها......



گفتم :   شما کی هستین؟  گفت: من ؟....  زهرام  ! خدایا.....

منو یادت نیست مادر؟

گفتم :  نه !
گفت :   دخترم !


محکم در آغوشم گرفت  ؛  گریه میکرد ؛
گفتم :  نمیشناسمتون!


گفت: بیست و چند سال نذر کردم تا به دنیا اومدی!  من خواهرمو ؛ از خونه بیرون کردم ؛  در  حالیکه بیوه و عزادار و حامله  بود و هیچ جا رو نداشت !....خدام تقاصمو داد!....

من گمت کردم!

من بددل ؛ نذاشتم   ؛ خواهر تازه عروس حامله م ؛  برگرده خونه  !و به  پدر و مادرم ؛  گفتم  :   اون بیاد ؛ من میرم..... از ترس مردم   !

 چه اشتباهی کردم خدایا !....من خاله ی مهتابم  ! خاله ی مادر شهرام  ؛  دخترم !.......



#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_چهار
#چیستایثربی


#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی



اشتراک گذاری بدون ذکر
#نام_نویسنده ممنوع است.
کتاب؛ #ناشر دارد.




#کانال_رسمی_چیستایثربی


@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2



https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig





#او_یک_زن #قسمت_چهل_و_یکم الی هفتاد

[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستا_یثربی

تمام روز ؛ نه سرما بود و نه درد...غم هم نبود.فقط حس کردم تنم خواب رفته است و به زحمت میتوانم از جایم بلند  شوم!  کاش زندگی ؛ همیشه همینگونه بود....ولی نبود.زندگی رنگهای مختلفی داشت...از چاله ی برف ؛ تا کلبه نیکان راه زیادی نبود.اما به نظرم سالهای نوری طول کشید تا به کلبه رسیدیم.
علیرضا ناهار را آماده کرده بود و خودش داشت میرفت؛ بعد از مدتها احساس گرسنگی شدیدی کردم. تمام غذایم را تمام کردم ؛ شهرام با علاقه ؛ به غذا خوردنم نگاه میکرد.گفت: غذا خوردنتم با بقیه ی آدما فرق داره...میبلعی ! نمیخوری!
با دهان پر؛ لبخند زدم. راست میگفت؛ علیرضا کوله پشتی اش را برداشت و خداحافظی کرد؛ شهرام تا دم در ؛ با او رفت...چیزهایی  پشت در زمزمه کردند که نشنیدم و نخواستم بشنوم... گفتم: ظرفها رو میشورم...در حال شستن ظرفها بودم که در زدند!  من و شهرام ؛ و لحظه ای نگرانی در نگاهمان....

 گفتم:من باز میکنم.سهراب بود.
گفت: ببخشید...ولی من و آقا شهرام؛ شرطی داشتیم. علیرضا هنوز مجرم محسوب میشه؛  شرطمون این بود که تو  رو از اینجا ببره تا منم رضایت بدم. خودش رفت! ولی تو چرا موندی؟! هواشناسی باز احتمال برف و بورانو برای منطقه داده! بودن نلی خانمم اینجا امن نیست...تو قرار بود برگردی! حالا نلی خانمم آوردی اینجا؟ شهرام گفت:ببین یه قرارداد کاریه؛ فقط همین! علیرضام فرار نمیکنه!
هم دیه میده؛ هم هر وقت صداش کنید میاد ؛ اون مست بود و جریان تصادف اون شب ؛ خودت میدونی عمدی نبود! سهراب گفت: به هر حال؛ با چیزایی که دیدم و شنیدم ؛ دیگه صلاح نمیدونم نلی خانم اینجا باشه.ایشون میتونن برای فیلمبرداری بیان...اما مواقع دیگه تو اتاق من اقامت میکنن.من شبا عادت دارم کشیک بدم؛ نمیخوابم...نلی خانم لطفا!...به شهرام و بعد به سهراب نگاه کردم.یکیشان همسر قانونی من بود و دیگری مرد خوبی که نجاتم داده بود...گفتم :اخه شاید مجبور شیم راجع به فیلمنامه حرف بزنیم ؛ من نمیتونم هی بیام و برگردم تو این برف!...سخته!
 گمانم آقای نیکان؛ تبش قطع شده و کاری به جز صحبت درباره ی فیلم با هم نداریم ؛ سهراب گفت: ولی آدم باید سر قولش بمونه.ما اجازه دادیم علیرضا سپندار ؛  به قید ضمانت آزاد شه؛ به شرطی که شهرام نیکان ؛ فعلا بساط این فیلمو جمع کنه و برگرده تهران ! شهرام گفت: خب حالا برنمیگردم! زندانم میندازید؟  لوکیشن برف لازم داشتم و خدا رسوند ؛ اگه برنگردم چیکار میخواین کنین؟ علیرضا رو میگیرین؟ اشکال نداره.خودش دو تا وکیل خوب داره! سهراب لحظه ای عصبی شد.گفت:حیف که دستت شکسته...وگرنه میگفتم چیکار میکنم... آدمی که به دروغ به همه بگه ترنسه ؛ معلومه یه ریگی تو کفشش هست...


#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام چیستایثربی

#رمان
#ادبیات

دوستان عزیز هر گونه اشتراک گذاری با ذکز نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.ممنون که رعایت میفرمایید

#کانال_رسمی
#چیستایثریی
@chista_yasrebi


#کانال_قصه_او_یکزن
#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را
#پشت_هم داشته باشند


[Forwarded from چیستایثربی]
. #او_یکزن
#قسمت_چهلودوم
#چیستایثربی

 آدمی که به دروغ به همه بگه ترنسه ؛ معلومه یه ریگی تو کفشش هست...میدانستم الان دعوا میشود.گفتم: آقا سهراب ؛ یه دقیقه تشریف بیارید بیرون! به شهرام نگاه آرامی انداختم؛ با سهراب به حیاط رفتیم. گفت:رفتاراش طبیعی نیست! خودتون بهتر از من میدونید...پدرتون شما رو به من سپرده؛ خیالم راحت نیست! اگه اتفاقی بیفته که این بار؛ نتونید فرار کنید؛ من هیچوقت خودمو نمیبخشم ! گفتم:الان بهتره ! گفت:هنوز مشروب میخوره و حال روحیش خوب نیست؛ چطور بهتره؟! گفتم:خب من یه زن بالغم...خودم حواسم هست. نمیذارم زیاد بخوره...از جیبش اسپره ای درآورد و آهسته گفت: بذارین تو جیب لباستون.اگه لازم شد بزنین طرف صورتش..من تا صبح بیدارم...همینجا ؛پشت در کلبه، اتاقم نمیرم؛ نگرانم! ؛همینجا کشیک میدم.گفتم: ولی واقعا لازم نیست آقا سهراب!...گمونم دیگه وحشی نمیشه!شاید به خاطر تبش بود.
گفت:شما هنوز خیلی چیزا رو درباره ش نمیدونید ؛ ولی من تحقیق کردم... راز مردمو بهتره آدم ؛ پنهان کنه؛ مگه یه وقت مجبور شه بگه...گفتم:چیزی هست باید بدونم؟ گفت:الان نه! گفتم :پس شما لازم نیست اینجا کشیک بدید! سهراب با شرم ؛ نگاهش را از من دزدید و گفت: لازمه نلی خانم ؛ تا صبح قیامتم شده اینجا وایمیسم؛ میخواستم اول به خودتون بگم؛ ولی اون تصادف نذاشت؛....؟اول به پدرتون گفتم...وقتشه به شما هم بگم.میدونید...شما برای من بیشتر از این ارزش داری که خودتون فکر میکنید؛ گفتم:یعنی چی آقا سهراب؟ شما همیشه به من لطف داشتید! گفت:با اجازه تون شما را از پدر بزرگوارتون خواستگاری کردم؛ حالام این تقاضا رو از خودتون دارم، من به شما علاقه دارم. تو زندگی هیچی ندارم ؛ اما همه ی قلبمو در اختیارتون میذارم.خیلی برام عزیزید..بیشتر از هر چیز و هر کس که تا حالا داشتم ؛ میتونم امیدوار باشم؟

 قلبم شروع به تپیدن کرد،دهانم خشک شد.سهراب سرش را زیر انداخته بود.نگاهش را نمیدیدم.اما انگار شب با تمام ستاره هایش ؛ لابلای موهای مشکی اش کوچ کرده بود؛ گفتم: پدرم چی گفت؟ "ایشون موافق بودن؛ ولی گفتن هر چی شما بفرمایین! .."به کلبه نگاه کردم. شهرام نیکان با پتویی روی شانه؛ کنار در ایستاده بود و به ما نگاه میکرد؛ انگار همه چیز را شنیده بود؛ دلم آغوش گرمش را میخواست. به سهراب گفتم: ببخشید.من سردمه. الان باید برم؛  ؛بعدا...و دویدم...


وارد کلبه شدم.شهرام چراغ را خاموش کرده بود.صدایش زدم ؛ نبود! ترسیدم ؛ داد زدم: شهرام!  نگذاشت نفس بکشم...صدای چیستا در گوشم پیچید: مراقب باش! فقط رابطه کاری! بیشترنه!  راه نفسم بسته بود.من آسم داشتم.گفتم: شهرام جان چیکار میکنی؟ گفت!کاپیتان منم...ساکت!

#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_دوم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی  اینستاگرام
#چیستایثربی/یثربی_چیستا

دوستان؛ اشتراک گذاری این داستان  ؛ با ذکر
#نام نویسنده و #لینک تلگرام او بلا مانع است.ممنون که رعایت میفرمایید.


#کانال_رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi


#کانال_قصه_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم  داشته باشند...

@chista_2



[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_سوم
#چیستایثربی

من آسم داشتم.....راه نفسم بسته بود ؛گفتم:شهرام جان چیکار میکنی؟ گفت:
گفت:کاپیتان منم؛ ساکت!با شالم دهانم را بست.خیلی محکم! تنفس بینی برایم کافی نبود.حس خفقان مثل تیک تاک یک ساعت کهنه ؛ در تنم بالا میرفت و به گلویم میرسید؛ نمیتوانستم داد بزنم ؛   التماسش کنم و یا سهراب را صدا کنم؛شال را از داخل دهانم رد کرده بود.به لثه هایم فشار می آمد؛حس نیکردم همین الان لثه هایم ؛ خونریزی میکنند.... و حسی شبیه تسلیم شدن ؛ تنم را گرفته بود. تسلیم  در برابر مرگ و خاموشی؛قاتلم را خودم انتخاب کرده بودم؛ پس جای شکایتی نبود!  سعی کردم با دست شال را باز کنم.دستانم را محکم گرفت و با یک تکه طناب کنفی بست. طناب داشت مچ دستم را پاره میکرد.چه شد که دوباره حالش بدشد؟....بعد از اینکه دید در حیاط با سهراب حرف میزنم؛ انگار به یک مجسمه ی سنگی تبدیل شد.تاریک بود، التماس چشمهایم را نمیدید؛  هر مرگی را حاضر بودم تحمل کنم ؛ جز خفگی...سعی کردم با ناله به او حالی کنم که دارم میمیرم ...شال از میان دهان و لثه هایم گذشته بود.صدایم در نمی آمد. یاد اسپره ی  سهراب در جیبم افتادم.اما دستانم بسته بود  ؛ اصلا فکر نمیکردم میخواهد چه کار کند...مرا آهسته ؛ به سمت دیوار برد.نور پنجره کم بود.چیزی نمیدیدم. او هدایتم میکرد.خدا خدا میکردم سهراب شک کند که چرا چراغها خاموش شده.اما ظاهرا از جایی که ایستاده بود؛ نمیتوانست پنجره ها را ببیند.منتطر صدایی بود.زیر شیب خانه، کشیک میداد.خانه ی خاموش را نمیدید ؛ یا شاید میدید و فکر میکرد به خاطر حال  شهرام ؛ زود خوابیده ایم! انگارشهرام فکرم را خواند؛ نترس!.. میدونم هوا نمیرسه.اما زود نمیمیری.مردن اصلا آسون نیست!کسی که تیر خلاصو به پدرم زد؛ بعدا اینو بم گفت؛ گفت:حتی وقتی تیر خلاصو زد؛ انگار پدر هنوز زنده بود...شاید امید داشت که برگرده،پسرشو بغل کنه ، زنش ؛ مهتابو ببوسه و ازشون حمایت کنه ؛  میگفت چشمای پدر حتی تو سردخونه بسته نمیشد! امید!...چیزی که توی من مرد...تو بچگی....حالا برو تو اون کمد! منظورش کمد دیواری بود.خدایا! از بچگی از جای کوچک دربسته وحشت داشتم. مقاومت کردم؛ مرا به داخل کمد هل داد و در را بست. صدای چرخیدن کلید درقفل کمد؛ مثل صدای گذاشتن سنگ قبر من بود.مثل جیغهای ناگهانی مرغان ماهیخوار سیدنی ؛ مثل بوی نم دریا و لگدهایی که با پوتین استرالیایی؛ روی قفسه سینه و پهلوهایت میخورد. با خودم گفتم:مریضه! برای همین چیستا گفت؛ فقط رابطه کاری! اما چیستا میدونست این انقدر مریضه؟ نه! وگرنه منو با داروی بیهوشی هم که شده، میبرد.به در کمد زد: آی بچه ،اونجایی؟!....خفه ! اروم بگیر !  انقدر تکون نخور! کار ما زیاد طول نمیکشه.اما اگه لگد بزنی یا شلوغ کنی،بد تموم میشه.نمیخوام درد بکشی!..


#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_سوم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

#برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی /یثربی_چیستا

#رمان
#ادبیات

دوستان عزیز؛ اگر صلاح میدانید نگذارید افراد حساس خانواده بخوانند.کار نویسنده
#دشوار است.نمیتواند عده ای را از خواندن منع کند.این کار شما و تصمیم گیری شماست.....نویسنده؛ کارش نوشتن حقایق است...

هر گونه اشتراک گذاری ؛ تنها با
#لینک تلگرام رسمی  چیستایثربی و ذکر نام او  ؛ قانونی و بلا مانع است.


آدرس
#کانال_رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi



آدرس
#کانال_قصه

#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند؛ همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند....

@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_چهل_وچهارم
#چیستایثربی


صدایش عوض شده بود. بم و خشن و وحشی...انگار ؛ یکی از نقشهای سینمایی اش را بازی میکرد ؛ ادامه داد: پدرمو سوار ماشین کردن؛ با چشم بسته، دهن منم بستن ؛ با یکی از همون چشم بندای سیاه، توی همین کمد ؛ زندانیم کردن...."!  گفتم؛ دارم خفه میشم"...صدای جیغ آهسته ی  مادرمو شنیدم، از درز شکسته کمد نگاه کردم؛ هنوز روشن بود. نه مثل الان تاریک... ؛ نزدیکای غروب بود. مرد لاغره، در کلبه رو بازگذاشت تا پدر همه چیزو بشنوه ! گندهه ؛ کمربندشو باز کرد ؛ حتی اسلحه شو از جیبش در نیاورد؛ با دستای بسته به در کمد کوبیدم  ؛ با لگد! با همه جون یه بچه ی شیش ساله!

 نمیخواستم مادرمو بزنه! ضعیف و شکننده بود ؛ زیر ضربه های اون کمربند دووم نمی آورد ؛ دیگه نمیتونستم تو کمد نیکان نفس بکشم...خداحافظ نلی بیچاره....با خودم حرف میزدم....! با پا به کمد کوبیدم. شهرام آسم نداشت؛ من داشتم!

 شهرام محل نذاشت.داد زد : " مادرمو ول کن مردتیکه!"....انگار با خودش حرف میزد، فریاد ذهنش بود.... ولش نکرد! روی زمین؛ جلوی همین کمد خوابوندش  ؛ لباساشو پاره کرد؛ لباسایی که پدر با عشق براش خریده بود؛ میدیدم مادرم دست و پا میزنه، میدیدم که عمدا میخوان اون زن بدبخت ؛ جیغ بزنه ؛ تا پدر بشنوه.اما مادر، عمدا جیغ نمیزد تا پدر نشنوه ! تا من نشنوم... !تا قوی باشیم..... فقط دست و پا میزد ؛ با دستا و پاهای کوچیکش میجنگید.....و اونا میزدنش! گندهه ؛ مثل جونور وحشی روی مادرم افتاد...از درز شکسته کمد ؛ میدیدم، دستام بسته بود. به کمد لگد میزدم. مردک به مادرم سیلی میزد: میگفت:خوشت میاد که جیغ نمیزنی؟ نه؟! من که میدونم داری درد میکشی پتیاره! جیغ بزن! میخوام اون قاضی کمونیستت؛ جیغتو بشنوه!  درگوش مادرم؛ میخواباند: جیغ بزن ماده سگ! بم التماس کن! شاید بت رحم کنم...مادر جیغ نمیزد! من دیدم؛ دیدم با کمربند؛ به جون بدن نحیفش افتاد؛ باز مادر جیغ نزد؛ که پدر نشنوه و من توی کمد ؛ نترسم...بعد اون کثافت؛ ...روی مادرم بود ؛ مثل هیولا نفس نفس میزد.مادرم بیصدا اشک میریخت.اما باز جیغ نزد.گندهه وحشی شد...
 وحشی!...نمیتونم بگم.....شهرام؛ مکث کرد....نفس عمیقی کشید...و کمی از بطری اش خورد...

ادامه داد  : کارش که تموم شد؛ کمربندش رو بست. به لاغره گفت: توله سگشونو از کمد بیار بیرون! دهان بندم رو باز کردن؛ داد زدم؛  داد از ته دل! خدا.....؛ خدا؛ خدا...شهرام داشت داد میکشید؛ دل من هم! انگار در دلم بهمن ریخته بود، یخ زده بودم... در کمد را باز کرد! مقابلم زانو زد!  گفت:دیدی با مادرم چیکار کردن؟همینجا
جلوی چشم من؟و من هیچکاری نتونستم بکنم! هیچی ! لعنت به من.....لباساش همه  تیکه تیکه شده بود ؛ یه پتو روش انداختم. مردگندهه تف کرد رو کتاب بابا...به مادرم گفت: ماده سگ ! عجب جونی داره! رفتن !  پدرمم بردن؛  من موهای مادرمو ناز کردم ؛ گفتم؛ من هیچی ندیدم ! چیزی نیست! الان برات لباس میارم.مادر آهسته میلرزید ؛
و اشک میریخت؛ من هم ؛ با آسم اشک میریختم. شهرام؛ چراغ خواب را روشن کرد.مرا دید ؛  گفت: تو چته؟ شال را از دهانم باز کرد ؛  نفس کشیدم و بغضم ترکید !
گفت:آره ... میبینی!...سهراب عادیه...ولی من عادی نیستم!.... خواستم بدونی اونجا آدم چه میکشه!  تو اون کمد؛ تاریکی ؛ بی نفس...با ترس! وقتی شاهده  که....

 داری گریه میکنی؟ چرا....خواستم خاطره بگم....اذیت میشدم...تو رو هم اذیت کردم؟ بغلش کردم؛ دیگر هرگز رهایش نمیکردم. هرگز! او دنیای من بود ! هیچکس نمیتوانست این دنیا را از من بگیرد....هیچکس....

#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_چهارم
#چیستایثربی


#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از دورهم خوانی
پیج اصلی
#چیستایثربی/یثربی_چیستا

دوستان لطفا افراد حساستر خانواده؛ این دو قسمت را با صلاحدید شما بخوانند.....کار نویسنده نوشتن است و گفتن حقایق جامعه و انسانی! انتخاب قصه با شماست.


برای اشتراک گذاری این داستان ؛ ذکر نام.نویسنده و #لینک تلگرام او ضروری است.ممنون که رعایت میفرمایید.کتاب شابک دارد..

#کانال_رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

#کانال_قصه
#او_یک_زن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند
@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_پنجم
#چیستایثربی


صبح شده بود. شهرام هنوز خواب بود.در یخچال چیز زیادی نمانده بود.شال و کلاه کردم تا قبل از بیداری شهرام  ؛ به ده بروم .  کمی وسایل شخصی هم لازم داشتم ؛ تا ده راه زیادی نبود ؛ اما پر از پله و سر بالایی بود. میخواستم برای چند روزمان خواربار بگیرم . در روستا،یک تعاونی بود که تقریبا همه چیز داشت ؛  وارد شدم ؛ پشت پیشخوان ؛ پیرمردی حدودا هفتاد ساله نشسته بود ؛ با تعجب به من نگاه کرد  ؛  در تمام مدتی که اجناس را انتخاب میکردم ؛ متوجه نگاهش روی خودم بودم ؛  وسایل را که برای حساب کردن آوردم؛ سلام داد و گفت: من شما رو قبلا ندیدم؟ گفتم: نه!  اولین باره میام اینجا! گفت:عجیبه! شبیه زنی هستید که سالها پیش با برادرش ؛   اینجا زندگی میکرد. یه خانمی به اسم شبنم....اسم داداششم، شهرام بود....گمونم هنوز گاهی سر میزنه.شنیدم هنرپیشه شده؛ بچه ی خوشگلی بود ؛ گفتم:ببخشید اینا که میگید مال چند وقت پیشه؟  گفت:حافظه یاری نمیکنه! خیلی وقت پیش...شهرام هنوز مدرسه میرفت ؛ گفتم: شبنم خانم چی؟ گفت:  بیشتر تو خونه بود؛  قلاب بافی و تیکه دوزیش خوب بود. گاهی داداشش ؛  جنساشو میاورد اینجا ما میفروختیم ؛   بعد دیگه شبنم خانمو ندیدیم ؛  ولی شنیدم اقا شهرام گاهی سر میزنه ؛ اجناس را خریدم و به کلبه برگشتم.


شهرام هنوز در رختخواب بود.اما خواب نبود! داشت فکر میکرد ؛ کنارش دراز کشیدم. گفت:یخ کردی! گفتم: رفتم ده واسه خرید. یخچالمون ته کشیده بود! گفت: بیا زیر لحاف،گرم شی!

 گفتم:نمیام....گفت: واسه چی؟ گفتم: دیشب موهامو کشیدی! گفت: دیوونه شوخی بود ! تازه؛ تو که موهات بلند نیست.....گفتم: ولی دردم اومد!
 گفت: ببخشید؛  دست خودم نبود!..گفتم:  بله!.... تقصیر دست چپت بود!  باید اونم ناکار میکردم! خندید..

 گفت:لپات گل انداخته؛  خوشگل شدی! گفتم: شبنمم خوشگل بود؟  چرا منو با اون اشتباه میگیرن؟  گفت: مردم خلن! یه چرتی میگن.گفتم : مطمینی چیزی نیست بخوای بم بگی؟ لحظه ای فکر کرد و گفت: نه؛ چیزمهمی نیست ؛   اگرم باشه ؛ وقتش که برسه بت میگم ! گفتم: خب برنامه ی امروز چیه؟ گفت: اسکی بلدی؟ گفتم : نه ! خیلی ام میترسم. گفت:یادت میدم. صبحانه را تند خوردی ؛  وسایل اسکی را برداشتیم ؛ گفت: سوار ماشین شو ؛  باید بریم بالای تپه! چراغ اتاق سهراب روشن بود.از سحر که بلند شدم ؛ ندیده بودمش...فکر کردم حتما یخ زده و به اتاقش رفته،سوار ماشین شهرام شدیم. با یک دست رانندگی میکرد...خیلی بالا رفتیم ؛ ماشین گاهی سر میخورد.کم کم داشتم نگران میشدم. آن بالا کمکش کردم و وسایل را آماده کردیم؛ گفت: من با یه دست برام سخته، تو پشت کمرمو بگیر ! یواش بیا؛ پشت پای من!   اول یواش !.... و بعد تندتر کرد. دستم داشت ازکمرش رها میشد؛  گفتم:دارم میافتم ! گفت:  ترسو نباش! گفتم: تندش نکن ! گفت:دارمت؛   نترس ! گفتم :مثل دیشب؟!   ناگهان ایستاد...گفت: چی گفتی؟!  گفتم: دیشب....رختخواب!

#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی/یثربی_چیستا در اینستاگرام رسمی

#رمان
#ادبیات

دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این قصه باذکر
#نام_نویسنده و #لینک_تلگرام او بلامانع است....ممنون که رعایت میفرمایید

#کانال_رسمی_چیستا_یثربی

@chista_yasrebi



کانال داستان
#او_یک_زن
برای افرادی که میخواهند همه ی قسمتهای قصه را پشت هم داشته باشند.درود
@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
 #قسمت_چهل_و_ششم
#چیستایثربی

گفت:رختخواب چی؟!.....

گفتم: شاید اشتباه کردم...ولش کن! گفت:سرخ شدی؟! آدم از شوهرشم خجالت میکشه؟!  بگو خب!...


 گفتم: شاید من اشتباه میکنم ؛ ولی اتفاقی که دیشب بین ما افتاد ؛ ...لبخند شیرینی زد و گفت: اتفاق قشنگی بود عزیزدلم  ؛  بین هر زن و شوهری  ؛ این اتفاق میافته... طبیعیه!  گفتم: ولی دیشب  ؛  خطرناک بود ؛  نه؟ خب من که دارویی مصرف نمیکنم ؛ تو هم راحت بودی !

 گفت:میترسی بچه دار شی؟ گفتم: تو دوست داری؟ حالا؟!   به این زودی؟!  گفت:آره... ولی اگه تو هم دوست داشته باشی !  گفتم:میدونی دوستت دارم ؛  بچه مونم دوست دارم...این کارو برای تو نمیکنم ؛ برای خودم میکنم. بعدشم هر چی پیش بیاد ؛ مهم نیست؛ سرنوشته دیگه!  آره؛ بچه مونو دوست دارم ؛ اما خونواده م چی؟  باید زودتر ماجرا رو بفهمن ؛ نه؟ ما حتی خبرم ندادیم؛ چه برسه به اجازه!..  گفت: آخر هفته همه رو دعوت میکنیم؛ اعلام میکنیم رسما زن و شوهریم ! خوبه؟ گفتم : آره؛ اینجوری بهتره! گرچه...گفت: چی؟  گفتم : فکر نمیکنم زیاد برای پدر مادرم ؛  فرقی کنه!  فقط میخوان من ازدواج کنم   ؛  مهم نیست با کی!...همیشه فقط خواستن تو اون خونه نباشم!...


در چشمهایم خیره شد. گفت: میدونی داری منو به خودت وابسته میکنی دختر شیطون؟!  همه ش میخوام یه جوری کنارت باشم ! خندیدم  ؛ گفتم : بریم تمرین اسکی؟ سکوت کرد؛  لبخند زد ؛ گفت: اول استادتو ببوس ! گفتم:نه ! بدجنس!  دیگه گول نمیخورم....از من قوی تر بود!


به زور مرا بوسید ؛  آفتاب چشمانم را زد؛ سردم نبود ؛ گفت: من شوهرتم؛ لازم نیست انقدرخجالت بکشی! گفتم: دوستت دارم؛ ولی...وسط حرفم پرید: میدونم؛ خورشید اینجا محرمه، منم سخت میخوامت!...همینجا نوک کوه! گفتم: تو خلی به خدا.....! ولی یه خل با حال ! گفت: پس دو تا خل به هم افتادیم؟!   بریم تا آخر ببینیم کی میبره؟   دوستش داشتم ؛ موهایش مثل عسل ؛ شیرین بود ؛ مرا یاد عید می انداخت و شیرینیهای رنگارنگ روی میز که نباید دست میزدیم!...سرنوشت این عشق ناگهانی دیوانه وار را ؛  فقط خورشید میدانست و بس ؛ که داشت خیره به ما نگاه میکرد ؛شهرام ؛  یک لحظه مکث کرد ؛  در چشمانم خیره شد  و  گفت: تا حالا عاشق نبودم ؛ عاشق هیچکی ! حالا حس میکنم هستم .... فقط قول بده تنهام نذاری ! گفتم: معلومه که تنهات نمیذارم دل من...مگه دنیا چند وقته؟ فقط یه چیزی...تو ناراحت میشی اگه بچه ت؛  چطوری بگم؟   ...پدر بزرگ و مادر بزرگش ؛ ناتنی باشن؟ راستش من فرزند خونده ام... دستش را جلو آورد  ؛ روی لبم گذاشت و گفت: هیس!...خانواده ها برام مهم نیستن!


یه دنیاست و یه نلی من!  بچه ی ما ؛ مال ماست ؛  نه اونا ! چنان مهربانانه در آغوشم گرفت  ؛ که تمام گذشته ام ؛ یادم رفت ؛ آسمان ؛ شهرام بود؛ زمین شهرام بود؛ برف ؛ شهرام بود...دنیا دور سرم میچرخید و تمام دنیا ؛ شهرام بود...از تمام دنیا، فقط یک کلمه یادم بود! شهرام! ...و هنوز  ؛  صدها سوال داشتم و نمیخواستم بپرسم ؛  حتی از چیستا.....چون هر پاسخی ممکن بود مرا از این مرد  ؛ دور کند  ؛ و من این جهان را بی شهرام نیکان  ؛ نمیخواستم.....هرگز نمیخواستم...چیزی به جز او نمیخواستم......



#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_ششم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام چیستایثربی/یثربی_چیستا /در اینستاگرام

دوستان؛ اشتراک گذاری این مطلب با ذکر
#نام و #لینک_تلگرام نویسنده بلامانع است.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید.این اثر ؛ صاحب شابک است.

#کانال_رسمی_چیستا_یثربی

@chista_yasrebi



#کانال_داستان
#او_یک_زن

برای افرادی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند....
@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستایثربی


گاهی زندگی دریاست.سالها نگاهش میکنی و اتفاقی نمی افتد ؛گاهی زندگی رودخانه است  ؛ موج میزند؛ میجوشد؛ میخروشد و هر لحظه اش تو را با خود میبرد.


آن روز صبح که با شهرام به کوه رفتیم ؛ فکر میکردم زندگی دریاست... چشم اندازی سبز؛ زیبا و مرموز ؛ که گرچه از اعماقش هیچ نمیدانستم ؛ اما قرار نبود تغییر کند یا آزارم دهد.... اما وقتی که به خانه برگشتیم ؛ همه چیز عوض شده بود ؛ انگار فصلها گذشته بودند ؛ بارانها باریده بودند و کلبه ی امید ما را با خود  برده بودند ؛  وقتی برگشتیم ، چیستا روی پله های دم حیاط نشسته بود ؛ مگرتازه نرفته بود؟ کار و بچه داشت. چرا برگشته بود؟ هر دو مثل دو بچه ی بد کلاس به او سلام کردیم ! انگار واقعا معلممان بود؛  ولی نبود ! نمیدانستم چرا نسبت به من هم سرد بود ؛  گفتم: بیا تو ! گفت: همینجا بات حرف میزنم. در این یکسالی که شاگردش بودم ؛ و با هم دوست شده بودیم ؛ هرگز لحن صدایش؛  چنین غمگین نبود. شهرام بی تفاوت رد شد و به داخل اتاق رفت. چیستا از سرما ؛ لبهایش بیرنگ شده بود. گفتم: اینجا که نمیشه ؛ داری یخ میزنی!

 گفت:نلی؛ چند وقته با من دوستی؟ گفتم: خب؛ یه ساله! از وقتی اومدم تاترتو دیدم و باهم آشنا شدیم ؛ گفت:آره...یه سال ! تقریبا سیصد و شصت و پنج روز؛  که تو صدو پنجاه روزشو دست کم خونه ی من بودی و داشتی برام تایپ میکردی!.... گفتم :  خب آره؛ حالا چی شده؟! گفت: فکر میکنی من و نیکان ؛ چند سال دوست بودیم ؟ گفتم: نمیدونم ! گفت : هفت سال! ازش نپرسیدی؟ گفتم: درباره ی تو حرف نمیزنه؛  گفت: هیچوفت شک نکردی چرا؟ گفتم: راستش فکر کردم چون رازاشو بت گفته....میدونی ؛ آدم گاهی دوست نداره با کسی که همه چیزشو میدونه ؛ برخوردی داشته باشه ؛ گفت: اون پسر خوبیه؛ خوب و با استعداد...

اما باید ازش دوری کنی! گفتم:ولی دیگه دیره!..
 چیستا با وحشت  ؛ نگاهم کرد ؛ نمیتوانستم از نگاهش فرار کنم ؛ گفتم :ما عروسی کردیم ! خندید ؛ باور نکرد ؛ گفت:مگه میشه؟!   گفتم: عقد رسمی! عاقد محلی اینجا؛ آشناش بود ؛ چیستا چشمانش را بست و سرش را به دیوار کنارش تکیه داد ؛ گفتم: اشکالی نداره ؛ هر طور که باشه ، من دوسش دارم ؛من همینطوری راضی ام....  چیستا گفت : پس حسم درست بود ؛ خدایا چرا زودتر بت نگفتم؟ چون قانونا نمیتونستم.... چون فکر کردم امکان نداره ؛ عقدت کنه!....چون بم قول داده بود  ؛ فقط کار..چون آبروی آدم دیگه ای در میون بود...آدمی که نمیشناختم ؛ اما به خودم و شهرام قول داده بودم که هیچی از گذشته ی شهرام نگم!....ما سوگند حرفه ای خوردیم که رازای کسی رو نگیم  ؛  مگه جون کسی در خطر باشه.!..من به خاطر اون سوگند  ؛سکوت کردم؛ و به خاطر زنی که حتی  نمیشناسم...


به خاطر شهرام که بم اعتماد کرده بود ....و حالا تو به دردسر افتادی!

 ...چون من بدبخت  ؛ هم دوستشم ؛ هم دکترش بودم ؛ هم همکارش...و دوست توام  هستم...تو این صدو پنجاه روز از من یه دروغ شنیدی؟ گفتم  : نه....

گفت : ولی از اون یه راست شنیدی ؟
گفتم: منظورت چیه چیستا؟!  دارم میترسم  ؛ امروز قرصامو نخوردم.....

 گفت : ببین حتما رشوه ی کلون داده...وگرنه عقدتون نمیکردن...

گفتم،: نه ؛ عاقد گفت ؛ بعدا که رفتیم شهر ؛ میتونیم بریم دنبال یه سری ....چیستا گفت: چرانمیفهمی نلی؟!  شما عقد هم نیستین! اون شناسنامه ش نیست! جعلیه!.... گولت زدن  ؛ حواست نبوده دختر !  تمام اینا صحنه سازیه،  مثل یه فیلم!...اون شناسنامه  ؛ مثل یه تیکه کاغذ پاره ست....بی ارزشه! مثل صحنه های فیلمی که میخواسته براش بازی کنی...باورم نمیشه!

کم کم درد شکم و شقیقه هایم  ؛ شروع شد ؛  روی استخوانهایم ؛ انسانهای نخستین ؛ میرقصیدند.....نشستم، روی پله ی دم در....


چیستا در حیاط دوید ؛ داد زد: نیکان ! بیا بیرون ! جرات داری بیا بیرون ! چرا مثل بچه هارفتی تو کمد قایم شدی! ....

 میگم بیا بیرون!  در باز شد. در عبای مشکی بلندش ؛ با دست شکسته  ؛ کنار در؛ ایستاد.  چیستا گفت: شهرام نیکان  تو  زن داری !  بهش بگو.....تو رو خدا بگو نیکان! همه مونو نجات بده!  .... دیگر صدایی نمیشنیدم.حس کردم شهرام به طرفم میاید....نمیدیدم....
نفس  ؛ هوا  ؛ خدا !...      بیهوش شدم.....


#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستایثربی


#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی چیستایثربی/یثربی_چیستا در اینستاگرام به لاتین

دوستان؛ اشتراک گذاری این مطلب ؛ در هر کانال  ؛پیج و به هر شکل   ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده و
#لینک_کانال_رسمی اوست.وگرنه چون شابک و شماره ی ثبت دارد ؛ تخلف محسوب میشود.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید....

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi



#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند  ؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
#او_یک_زن
@chista_2



[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی


اتاق دور سرم میچرخید ؟  یا سوار ترن هوایی در شهر بازی بودم ؟ چرا  آدمها را مثل لکه های نور میدیدم؟!  تکه تکه؛ واژگونه ؛بی چشم و دست و پا...می آمدند و میرفتند... با جسم من کار داشتند ؛ انگار جسمم ؛ مال خودم نبود. بازیچه ی دست آنها بود؛ یکی سوزنی را در دستم فرو میکرد؛ دیگری لوله ای در بینی ام میگذاشت و سومی  ؛ ضربه روی زانوهایم میزد. باز همه جا سفید بود....آخرین سپیدی که یادم مانده بود؛  بالای کوه با شهرام بود ؛ چه برف بکر و دست نخورده ای بود آن بالا......مثل رختخواب نوزاد یکروزه...چقدر دور بود؛  کی بود؟قرنها پیش....

گفتم:شهرام؟ یادش افتادم... درد دوباره در جانم پیچید  ؛ داد زدم ؛ چند نفر به اتاق ریختند.میان آنها فقط صدای چیستا را شناختم. دستم را گرفت؛  من اینجام نلی جان! نترس! گفتم :چیشده؟ اینا از من چی میخوان؟!  گفت:اینجا درمونگاه روستاست. یه ایست تنفسی داشتی. الان بهتری؛ خدا رو شکر ؛ گفتم: یادمه تو حیاط بودیم ؛ من افتادم ؛ شهرامم بود. الان کجاست؟ گفت: بیرونه! دکتر گفته ممکنه؛ دیدنش ناراحتت کنه! "نه ؛میخوام ببینمش...بگو بیاد اینجا"....آمد؛ رنگش پریده بود.گفتم: درو ببند! کنارم نشست؛  خواست چیزی بگوید "هیچی نگو! مگه چند وقت با همیم؟ مگه عمر آدم چقدره؟ فقط میخوام راستشو بشنوم.همه چیزو...نه معذرت خواهی.نه خداحافظی!"  ؛ گفت: اینجا نمیتونم بگم ؛ گفتم:من مرگو امروز  به چشمم دیدم ، اونوقت تو نمیتونی بگی؟! همیشه شک داشتم که زنی تو زندگیت بوده یا هست؟ اما ازدواج! ..بچه هم داری؟ گفت: وقتی اون حیوون به مادرم تجاوز میکرد؛ پدرم با چشم بسته؛ تو ماشین بود.منم تو کمد با دست و دهن بسته.... وقتی رفتن؛ مادر اصلا حالش خوب نبود. من روش پتو انداختم. براش لباس آوردم؛میلرزید... نمیتونست بلند شه ؛ حتی لباس بپوشه، احتیاج به بیمارستان داشت.من ترسیده بودم ؛ تو اون ده ؛ جایی رو نمیشناختم. پدرم سال قبل اونجا رو خریده بود؛ برای تابستونا. یه دفعه دیدم یه دختر بچه؛ حدود ده ساله؛ جلوی در وایساده! ...قد بلند با موهای کوتاه پسرونه؛ روسریشو انداخته بود رو شونه ش. اومد جلو ؛  گفت:من میدونم چیکار کنم ؛ تکونش نده! تو برو دکترو بیار ! بگو  دختر حاج آقام اینجاست....آدرس درمونگاه دهو بهم داد. وقتی با دکتر برگشتم ؛ دخترک ؛ تن مادرم لباس پوشونده بود؛ دکتر داشت مادر را معاینه میکرد و زیر لب به اون حیوونا ؛ فحش میداد. آب جوش خواست. دختره گفت: من میارم ؛ رفتم جای قابلمه ها رو نشونش بدم، اما انگار جای همه چیزو میدونست. گفت : اسمت شهرامه، نه؟ گفتم:آره...گفت:منم آذرم.اینجا توت فرنگی میچیدم....صداشنیدم، پشت بوته ها قایم شدم.همه چیزو دیدم! تو رو انداختن تو کمد! خیلی سریع بود، وقت نبود برم ده ؛ کمک بیارم ؛  اما شماره ماشینو دارم؛ پیداش میکنم.بعد با دستای خودم دهن خودش و زن و بچه شو میبندم و میندازمشون  تو کمد!  میدونم چیکار کنم.....یه روز!  قول میدم!  باشه؟ گفتم: باشه....آذر  ؛ دستش را جلو آورد ؛ باهم دست دادیم....


#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی/یثربی_چیستا به لاتین در اینستاگرام
#رمان#ادبیات


دوستان عزیز؛ این  داستان ثبت شده و شابک دارد.اشتراک گذاری آن ؛ تنها منوط به ذکر
#نام_نویسنده و
#لینک تلگرام اوست. ممنون که به حقوق معنوی نویسندگان احترام میگذارید.

#کانال_رسمی_چیستا_یثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
#او_یک_زن
 
@chista_2

برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای داستان را پشت هم بخوانند.


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_نهم
#چیستایثربی

آذر گفت: یه روز این کارو میکنم ؛ انتقام هر سه تاتونو میگیرم!  حالا میبینی!...اون قیافه ی کثیف ؛ یادم نمیره ؛  من همه چیزو دیدم...همه چیزو...بهت قول میدم شبیه  همین بلا رو سرش بیارم ؛ وگرنه بمیرم بهتره!

 مرده و قولش! ....دمپایی لاانگشتی پوشیده بود. خوشگل نبود؛ ولی به من آرامش میداد ؛ دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم ؛ سرمو گذاشتم روی کابینت ؛ زدم زیر گریه...بغلم کرد ؛ گفت: نه ! مامانت نباید بشنوه !... هیس! اون به خاطر شما ها جیغ نزد! نباید ناراحتش کنی؛ اشکهایم را با دستهای زبرش پاک کرد؛  آب جوش را برای دکتر برد ؛ برگشت ؛ کنار من نشست ؛ دستمو گرفت؛ گفت:شش سالته نه؟ اشکال نداره...باهم دوست می شیم.منم ده سالم تموم شده.... آذر و شهرام  ؛ دوستای همیشگی ! نمیذارم اون مرده در بره. خیال کرده....تا اونور دنیا دنبالشم..به وقتش....باشه؟  قسم میخورم ؛ گرچه آقام گفته هی قسم نخور!...

 
ازش پرسیدم : تو اینجا زندگی میکنی؟ آذر گفت: آره؛ بابابزرگم مسجد اینجا رو ساخت، بابامم معلمه...آخوند دهه....اون نباید بفهمه! گفتم: چیو؟ گفت:دوستی ما رو دیگه ! خنگ نباش ! دستمو گرفت و قسمم داد.بعد گفت: وای باز قسم خوردم که!   شهرام سکوت کرد،  خاطرات اذیتش میکرد ؛ رنگ صورتش ؛ از دیوار درمانگاه؛ سفیدتر بود....

  دستش را گرفتم ؛ یخ بود. گفتم: آذر؛ بعدا اون مرد رو پیدا کرد؟ همون که مادرتو... گفت: آره...وقتی چهارده سالش بود ؛ آذر هر کار بگه انجام میده...گفتم :چه خوب...بر عکس من ! گفت  : سالها تنها دوست من بود، چون فقط اون؛ همه چیزو دیده بود. اون میدونست چی شده...بلایی سر طرف آورد...بعدا برات میگم..... گفتم: برای همین باش عروسی کردی؟

 گفت:نه! گفتم: خب بگو دیگه با مرده چیکار کرد؟ وای.....  کنجکاو شدم.... گفت:مفصله...اینجا نمیشه...بهت میگم بعدا....خلاف نکرد....اما یه جوری به قولش عمل کرد. میدونی...اون دختر خوبی بود  ؛ یعنی هست...خوش قلب و محافظ من . مجبور بودیم یه مدت ؛ تو همین ده قایم شیم ؛ بعد از اعدام بابام... آذر نمیذاشت کسی اذیتم کنه ؛ بچه ی باحالی بود...فقط یه مشکل کوچیک داشت...کوچیک که....نه!

 حس میکرد پسره! اصلا از من؛ مردتر بود.با پسرای ده ؛ کشتی میگرفت و برنده میشد ؛ بعد از باباش کتک میخورد ! نمیتونست چادرو رو سرش نگه داره ؛ باباش مدام دعواش میکرد...بیست و چهار ساله  بود که دانشگاش تموم شد ؛ عمران خوند. یه روز بم گفت : من رفتم پیش دو سه تا دکتر...چند تا آزمایش دادم ؛ پدر مادرم نباید بفهمن ؛  این یه رازه... فقط به تو میگم... قول میدی به کسی نگی؟ قول دادم  ؛ دست دادیم ! گفت :قول مردونه ها  ! میدونی  ؛  من از لحاظ  جسمی  ؛ یه مردم...دکتر گفت: ترنس ! تو ایرانم اجازه ی عمل میدن! اما خونواده م نمیذارن عمل کنم. منو میکشن ! مگه اینکه...گفتم: مگه تو اول باش ازدواج میکردی ! ...اونوقت اجازه ش دست تو بود ؛  بعد از طلاق ؛ میتونست عمل کنه...مگه نه؟ گفت:آره...گفتم: خب...بعد چی شد؟ طلاقش دادی ؟ عمل کرد؟ گفت:خب...اینجا ؛  گفتنش یه کم سخته.  اصلا نمیتونم راحت بگم...چون یه کم پیچیده ست.... ما تو ده  ؛ به هیچکس نگفتیم جدا شدیم... هیچکس درباره ی وضعیت اون  ؛ چیزی نمیدونه ؛   حتی درباره ی عمل اون !  خونواده ش  هنوز نمیتونن با موضوع کنار بیان...حتی با طلاق!...یه جوری بهشون حق میدم...


  گفتم:  پس تو شناسنامه زنته؟ کجاست الان؟ خارج عمل کرد؟

 گفت:آره، ولی ما قول دادیم همیشه دوست هم بمونیم ؛ از همون بچگی؛  گفتم: ترنسا که حسی به جنس مخالفشون ندارن!  پس مثل دو تا مرد؛ کنارهم بودین!  تو منو دوست داری؟  مگه نه؟ گفت:بت چی بگم؟نفسمی...خودت میدونی! گفتم: اون چی؟ فراموشش کردی؟ گفت:
دوستمه؛  یه دوست خوب....فقط همین ! تو دیدیش.... علیرضا!


#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_نهم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام #چیستایثربی/یثربی_چیستا
به لاتین در اینستاگرام
#ادبیات #رمان


دوستان عزیز؛ این اثر ثبت شده است.هر گونه اشتراک گذاری  ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده
و
#لینک_تلگرام
اوست.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را چون سایر اصناف؛ رعایت میفرمایید .

#کانال_رسمی_چیستا_یثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان
#او_یک_زن

برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.

@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_پنجاهم
#چیستایثربی


علیرضا.....یار غار با وفا...  ! نیکان گفت: و نلی من  ؛ قلب شهرام ؛ دستم را گرفت و بوسید،  و روی قلبش گذاشت....چیستا همان لحظه وارد شد و   ؛ بوسیدن دست مرا دید، ولی خودش را به ندیدن زد. گفت : ظاهرا دکتر دستور ترخیص داده ؛  با همون قرصای همیشگی و جمله ی معروف"عصبی نشو!..."


به کلبه ی نیکان برگشتیم.سهراب هم بود ، نگران حال من بود. خدایا من هر سه ی آنها را دوست داشتم ، تنها کسانی که در عمرم داشتم و به من علاقه داشتند ؛ اول شهرام ؛ بعد چیستا و سوم سهراب ! کاش این سه نفر باهم خوب بودند!....


 
به چیستا دم در گفتم : صبح ؛ ماهی تازه خریدم ؛
شما و سهرابم بیاین ؛ باهم کباب کنیم  ؛ بخوریم. چیستا لبخند تلخی زد و گفت: باشه  ؛ یه وقت دیگه! شهرام بی توجه به آن دو  ؛ وارد خانه شد. گفت: ببخشید! من دستم یه کم درد میکنه. باید استراحت کنم ! معنی این جمله این بود که آنها بروند؛ حرف زدن شهرام را دیگر خوب میشناختم ؛چیستا و سهراب ؛  قصد ماندن هم نداشتند ؛  فقط میخواستند مطمین شوند حال من خوب است.  گفتم: چیستا جان ؛ حالا که میدونی زنش کیه!  درواقع یه ازدواج صوری بوده....شهرام بیگناهه... مگه نه؟!  گفت: مهم اینه تو شناسنامه هنوز زنشه ! هنوز  طلاقش نداده. گفتم: اما؛ آذر الان دیگه یه مرده....علیرضاست!   تعجب میکنم؛ تو  ظهر  یه جوری وانمود کردی که من فکر کردم ماجرای  یه زن در میونه... واقعا! زنی که ابروش در خطره ؛ و شهرام خیانتکاره !  خیلی عصبی بودی!  یعنی  تو نمیدونستی؛ آذر؛ همون  علیرضاست؟!  خواستم چیزی بگویم ؛

سهراب وسط حرفم پرید؛ نمیدانم چرا  قصد حمایت مرا داشت... گفت: چیستا خانم هیچی نمیدونست.... نه ! من بش گفتم  ؛ شهرام  نیکان ؛ زن داره!  صبح تا ظهر امروز   ؛ شورای ده بودم. اسناد و عکسای قدیمی رو میخوندم؛   دنبال مدارک سالهای پیش میگشتم و اتفاقاتی که تو این ده افتاده...... کپی شناسنامه ی نیکانو پیدا کردم که با دختری به نام آذرسپندان عروسی کرده! وقتی نیکان ؛ بیست و یکسالش بوده !  فامیل سپندان برام آشنا بود ؛ اول فکر کردم خواهر علیرضاست! شباهت عکس  کپی شناسنامه ی آذر  هم زیاد بود ؛ به چیستا خانم زنگ زدم که خودتو با آژانس برسون. من بش گفتم:  شهرام نیکان زن داره و شما در خطری !  ....گفتم : چه خطری؟حتی اگه زن داشت؟! سهراب گفت:  خطر علاقه مند شدن به یه مرد متاهل!  و اتفاقات ناخواسته!......چیستا ساکت بود؛ از نگاهش میدانستم  ؛  چیزهایی میداند  ؛ ولی انگار وقت گفتنش ؛ حالا نبود ....مدام  به در نگاه میکرد  ؛  معذب بود..میخواست زودتر برود.....پرسیدم: یعنی توی این هفت سال که دوستش بودی؛  نمیدونستی این ازدواج صوری؟...گفت: نه!  من که هیچوقت ؛ شناسنامه شو  ندیدم ؛  اونم  ؛هرگز نگفت....هیچوقت؛ همه چیزو نمیگفت !.... همیشه به علیرضا و وسواسش رو شهرام ؛  شک داشتم؛ اینکه همیشه اینا با هم  بودن....


اما فکرای دیگه ای میکردم...  ظاهرا اشتباه بود!

 اینا فقط دوستن  ؛ و قصد شهرام از این ازدواج ؛ کمک به رفیق صمیمیش بود تا بره خارج و تعییر جنسیت بده......خب ما بریم؛  شب بخیر!  اگه فکرم جای بدی رفت؛ امیدوارم خدا منو ببخشه!

 داشتم برای چیستا و سهراب دست تکان میدادم که شهرام از داخل صدایم کرد؛  داخل رفتم...در خانه که پشتم بسته شد؛ انگار دری در قلب من بسته شد. شهرام گفت:اونا رو ول کن !

 فوری یاد چیزی افتادم.اسناد و مدارک قدیمی !...چیزی که سهراب ؛ دنبالشان بود....  دوباره در را بازکردم : آقا سهراب !  از اون عکسای قدیمی که پیدا کردی؛  همرات داری؟   گفت:  مال بیست سی سال پیشه....


وقت نکردم ببینمشون هنوز....پاکتی کهنه از جیبش درآورد.پاکت فرسوده بود  ؛  عکسها روی زمین ریخت ؛ چشمم در نور کم بالکن ؛ به عکس زنی شبیه خودم افتاد. موی فر؛ چال گونه ، حتی لبخند من!   پشت عکس را خواندم....."شبنم؛ در  میدان روستا...بهار دهه شصت..."عکس بعدی ،  همان زن بود باپسری کوچک.....کودکی شهرام بود "شبنم با پسرش ؛شهرام! تابستان؛ حیاط  خانه ی حاج آقا....."

 اسم مادرش که مهتاب بود؟  آن آویز گردن شهرام را همه دیده بودند!...شبنم از کجا آمد؟   چیستا گفت:  اسمو  که  راحت میشه عوض کرد،  فقط  چرا انقدر شکل تویه؟  گفتم: نمیدونم...میترسم!...در باز شد.چیستا بی اختیار؛  یک قدم ؛عقب رفت...شهرام با حالتی وحشی به او خیره شد  : گفت :تو دست بردار نیستی نه ؟ ول نمیکنی خانم دکتر  ؟!.....پس اذیتش نکن!...نصفه نگو...همه شو بگو !....چیه؟! میترسی آبروی خودت بره....دیگه همه مون وسط لجنیم!....تو هم.بیا تو !......


#او_یک_زن
#قسمت_پنجاهم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام چیستایثربی/یثربی_چیستا.دوستان؛ اشتراک گذاری این داستان ؛تنها با ذکر
#نام_نویسنده
و  ذکر
#لینک_تلگرام او مجاز است.
@chista_yasrebi
@chista_2 کانال#او_یکزن


[Forwarded from چیستایثربی]
Chista Yasrebi:
چیستایثربی:
#او_یکزن
 #قسمت_پنجاه_ویکم
#چیستایثربی

نیکان باز گفت: بفرمایید داخل....خانم دکتر میخوان سخنرانی کنن! وقت جا زدن نبود.دیگر  دیر شده بود.نیکان و  من ؛ روی کاناپه نشستیم سهراب روی زمین؛ به دیوار تکیه داد.چیستا روی صندلی...نفس عمیقی کشید و گفت :

 بهار چهار سال پیش، دخترم باپدرش رفته بود سفر . تلفن زنگ خورد. ساعت دوی شب...  ترسیدم ؛ فکر کردم  ؛  نکنه برای دخترم اتفاقی افتاده باشه!، نیکان بود ! تعجب کردم !  بعضی وقتا ؛ اون ساعت شب به هم پیام میدادیم؛  اما تلفن ؛ نه! خیلی حالش بد بود. زیادی خورده بود ؛ داشت گریه میکرد...


خب در شرایط عادی ؛ گاهی دچار حمله ی خاطرات میشد. ترس ؛ استرس...بچه که بود ؛ بعد از ماجرای مادرش ؛ مدتی تحت درمان بود ؛ خودش بم گفته بود. بخصوص اعدام باباش...تاثیر بدی رو بچه گذاشته بود ؛  اما هیچوقت ندیده بودم اینجوری گریه کنه ! از من خواست برم پیشش ! تا حالا خونه ش نرفته بودم ؛ خونه ی دوستامم به زور میرفتم ؛ چه برسه همکارای مردم !  ولی التماس کرد؛  میگفت: اگه نرم ؛ انقدر میخوره تا بمیره. میدونستم به این وضع که میافته یعنی حالش واقعا بده !  فکرکردم اگه بیمار دیگه م وضعیتش اورژانسی بود ؛  یه سری کوتاه میرفتم و برمیگشتم ؛  آژانس گرفتم ؛ از اون برجهای وحشتناک بود.منم ترس از دربسته؛ اونم  تو آسانسور! رسیدم طبقه 23... درو باز کرد.زیر پیرهنی رکابی تنش بود ؛ خوشم نیامد. بوی بد مشروب و سیگار و ادکلن گرونقیمت مردونه ؛ خونه رو پر کرده بود. بهش گفتم: باز چی شده که هوس کشتن خودتو پیدا کردی؟!   گفت : نقشی که دوست داشتم ؛  دادن یکی دیگه !  نقش مال من بود  ؛ گفتن چهره ت زیادی ظریفه !  به این نقش نمیخوره! همیشه یه بهانه ای هست؛  پول میخوان کثافتا!..اولاش میدادم ؛ حالا دیگه نه! آمد باز بنوشد ؛ بطری را از دستش گرفتم ؛ حس خواهر بزرگی پیدا کرده بودم ، بش گفتم: ببین همه ی زندگی که سینما نیست!  یه کم کتاب بخون؛ ورزش کن ؛ کلاسای مختلف برو ؛ زبان بخون  ؛  صدای خوندنتم که بد نیست ؛ تو شاخه های مختلف فعال باش ! خندید! از آن خنده های عصبی که قطع نمیشد ؛  گفتم : چیه! گفت: هر مردی دوی شب زنگ برنه؛  میری خونه ش ؟!نصیحتش میکنی؟  جا خوردم .... گفتم:  نخیر ! اولا ما دوست و همکاریم.......ثانیا من مشاورتم ؛ فکر کردم ؛ حالت واقعا  بده  ؛ اومدم !  الانم میرم...  گفت:  حالم که بد هست...اما فکر نمیکردم  بیای!  ماهیامو دیدی؟ گفتم : از آکواریوم خوشم نمیاد !
 گفت:چرا ؟ بیچاره ها تو یه وجب جا ؛ شنا میکنن  ؛ اوج زیبایین ؛  ولی جا ندارن ، مثل من ! خنده م گرفت!  چه اعتماد به نفسی! "مثل من" 

گفت: بیا بریم بالا ؛ ماهیارو ببینیم...گفتم:نه ! گفت: عیدا مادرم از کنار خیابون  ؛ یه ماهی قرمز  ؛  برام میخرید. میگفت ؛ مواظبش باش، اما روز دوم ؛ سوم عید؛ ماهیم باد میکرد ؛ میامد رو آب! مامان میگفت مرده!  من میگفتم : کاریش نکردم که...هر روز آبشو عوض کردم ! مامان میگفت : میدونم ؛ ظریفن ؛  خودشون میمیرن! ناگهان زد زیر گریه....اشکهایش را با پشت دستش پاک میکرد...گریه امانش نمی داد.دلم سوخت...نمیتوانستم گریه ی هیچکسی را راحت ببینم ؛ چه برسه به یه  مرد!  اونم همکار و دوستم !.... گفت: کاش انقدر  ظریف نبودن! دختره رو خیلی دوست داشتم ..تو میدونی کیو میگم ،  سه سال با هم بودیم......چرا رفت خارج؟ آخه چرا ؟ اونم یه دفعه؟! چرا یه دفعه؟؟؟ یه دفعه؟؟؟ یه دفعه؟؟؟؟


#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_و_یکم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند 
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات#رمان


برگرفته از پیج رسمی
#چیستایثربی  در اینستاگرام

/یثربی_چیستا/به لاتین در اینستاگرام

دوستان؛ اشتراک گذاری  این  قصه ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده  و
#لینک_تلگرام  اوست.کتاب ثبت  شده است.ممنون که رعایت میفرمایید.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که که همه ی قسمتها را پشت هم میخواهند...
@chista_2

[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستا_یثربی

چیستا به این جا رسید،نفس عمیقی کشید؛  گفت: یه کم حالم خوب نیست.بقیه ش باشه فردا....شهرام نوشابه ای از یخچال درآورد.در لیوان ریخت.به چیستا داد.گفت: شاید دیگه فردایی نباشه.جمله خودت بود! بگو بقیه شو ! چیستا به او خیره شد.تو چی میخوای از من؟ اون ماجرا گذشته..این همه اتفافای دیگه افتاده.چرا میخوای اون خاطراتو نبش قبر کنی؟شهرام گفت: گاهی لازمه..شاید تو اون خاطرات یه چیزی جا گذاشته باشیم ! بگو!...

 چیستا جرعه ای نوشابه نوشید
ادامه داد :شهرام داشت گریه میکرد؛ شاید واقعا دلش برای دختره تنگ شده بود؛ شاید مستی بود؛ شاید افسردگی شبانه ش بود؛  شایدم میخواست...مکث کرد.گفتم: چی میخواست چیستا جان؟ گفت: میخواست منو بکشونه بالا؛ نلی جان....


پیش ماهیاش !... و من رفتم، آخه گریه ش قطع نمیشد.برای اینکه حواسشو پرت کنم ؛ گفتم : بلند شو بریم  ؛ ماهیاتو نشونم بده! اما توشون رنگ سیاه نباشه ؛ خوشم نمیاد...شهرام گفت؛ همه رنگی دارن.رنگین کمونن همه شون!... عروسن! پشت او ؛ از پله های سنگی خانه اش بالا میرفتیم. یک لحظه مکث کرد ؛ گفت: میدونی تو آکواریوم ؛ بعضی از ماهیا؛ همو میخورن؟ ما نمیفهمیم کدوم گوشتخواره! فقط هر روز،یکی از ماهیا کم میشه ! گفتم: حالا چرا به من میگی؟ نه از ماهی خوشم میاد؛ نه گوشتخوارش!  بریم زودتر نشونم بده، بعد من برم خونه ! گفت: صبح بلند میشی؛  میبینی یکیشون نیست! دیگه حتی جسدش پیدا نمیشه! چون خورده شده....فکر کردم از شدت مستی زده به سرش. خواستم برگردم پایین ؛ دیر بود؛  جلوی در اتاقش بودیم:؛ اتاق خوابش بود.معذب بودم.

 آدم عاقل ماهی رو تو اتاق خواب میذاره؟گفت: کجا بذارم؟ اینا عشق منن..حرمسرای منن.....چراغ را زد ؛ اتاق مرتب؛ با همان بوی سیگار و ادکلن گرانقیمت! آکواریوم پر از نور بود و ماهی های رنگی و زیبا.....ولی لذتی از تماشایشان  نمیبردم ؛ استرس داشتم....

 او داشت سوت میزد و برایشان غذا میریخت   انگار؛  واقعا  معشوقانش بودند.....گفتم: خب دیدم!  لبخند زد.حتما یادته نیکان چه لبخندی زدی و چی گفتی؟ من نمیخوام اون جمله رو اینجا  بگم ! گفتم :ولی ما میخوایم بدونیم چیستا جان ! شهرام بش چی گفتی؟

___نلی، من مست بودم.جلوی در وایسادم. نمیتونست بره بیرون ؛ حالم اصلا خوب نبود؛  گفتم:  حالا این حاجعلی تو ،واقعیه؟ یا از خودت در آوردیش که بگی تو هم بله؟!  

گفتم :  یعنی چی تو هم بله؟!

شهرام نیکان گفت:یعنی اهل عشق و عاشقیه!  آخه،رفتارش خیلی جدی و عنق بود.
چیستا گفت: بهش گفتم: خفه شو! میخوام برم بیرون ؛ از جلو در؛ برو کنار! اما نرفت.

نیکان گفت:فقط میخواستم امتحانش کنم،نلی!  نمیدونم چرا همیشه فکر میکردم ؛ چیستا  ؛ منو یه جور دیگه دوست داره ؛ یهبار  ؛ یه  تابلوی چرم، بم کادو داد  .روش نوشته بود: متبرک هستی تو با آمدنت ؛ متبرک هستی تو با رفتنت....

چیستا گفت : دعای حضرت موسی ست دیوانه ! از یه چرم فروش خیابون فردوسی خریدم؛  ازدعاش خوشم اومد! خب که چی؟!  کادو بود!  
شهرام گفت:  توکادوتو دادی ! چیستا گفت: چی؟  من چیزی به جز اون چرم  ؛ یادم نمیاد! شهرام گفت:ولی من یادمه! بانو !.......



#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_ودوم
#چیستایثربی

#داستان_بلند
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیچ رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی


دوستان ؛ اشتراک گذاری این داستان با  ذکر
#نام_نویسنده  و
#لینک_تلگرام  او مجاز است.سپاس که رعایت میفرمایید.


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن

برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند.

@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#پنجاه_و_سوم
#چیستایثربی


شهرام گفت:  گفتم که...شما کادوتو دادی بانو!...حالا ادامه بده! به موقعش میگم کادویی که بم دادی چی بود!

 چیستاگفت:دیگه فکر کنم بسه! من دیگه بیشتر از این نمیتونم بگم...

گفتم:تازه رسیدیم جای حساسش چیستا جون..!شهرام جلوی در وایساده؛  نمیذاره تو بری بیرون ! بگو دیگه چیستا! گفتم: نلی جان ؛آقای نیکان و من، چهار ساله بعد از اون ماجرا همو ندیدیم ؛ لطفا کمکم کن نیکان! نمیتونم همه شو تنها بگم ؛ تو میدونی چرا! نیکان گفت:برو؛ بات میام...
چیستا گفت: شهرام نیکان؛ جلوی در وایساده بود ؛ رفتم جلو ؛ خوب میشناختمش ؛ نه اهل خشونت بود ؛ نه اذیت! شیطنت میکرد؛ ولی احترام منو داشت؛ بش گفتم: برو کنار ؛ من آژانس بگیرم برم ؛ تو هم یه دوش بگیر بخواب! بوی ماهیاتو گرفتی!  گفت: جون من؟و شروع کرد زیر پیراهنی اش را بو کردن!  گفت:درسته ازت کوچیکترم ؛ ولی همیشه فکر میکنم هم سنیم. رنج آدما رو همسن میکنه؛ ببخش اگه...

داشت حرف میزد که یک نفر با لگد به در زد...درقفل نبود ؛ شهرام، پشت در بود؛ با صورت روی زمین افتاد... فکر کردم صورتش له شد!  علیرضا مثل یک جانور وحشی ؛ آنجا ایستاده بود و آماده حمله به من بود!....نمیدانم چه فکری کرده بود!
 من و شهرام در اتاق خواب؛ ساعت سه نصفه شب؟ تنها؟! 
 هر چه بود یاد مراسم گاو بازی افتادم!...
پارچه ی قرمزی نداشتم؛  جلوی این گاو بزرگ وحشی بگیرم! به طرفم حمله ور شد؛ گردنم را گرفت ؛ شالم افتاد! داد زدم: چه مرگته تو ؟ دارم خفه میشم ! گفت: تو اتاق خواب من چیکار میکنی؟!

 گفتم:اینجا اتاق شهرامه؛  خواست ماهیاشو نشونم بده ؛ گفت: که خواست ماهیاشو نشونت بده؟من نشونت میدم! مرا عقب عقب با موهایم ؛ به طرف آکواریوم برد ؛ شهرام داد زد : ولش کن علیرضا ؛ من ازش خواستم بیاد ؛ علیرضا گفت؛ تو غلط کردی!  مگه نگفتم از این زنیکه ی موذی خوشم نمیاد؟...عاشقته..آره؟؟؟!!
 اون بد عنقیاشم اداست؟...چنون عاشقی یادش بدم ؛ بره تا آخر عمر گلابی بچینه ؛ به جای روانشناسی جوونای خوش تیپ مردم !.... 
 سر مرا به شیشه آکواریوم کوبید!  دیوانه شده بود.  خواستم از پنجره باز فرار کنم ، یادم افتاد ؛ طبقه بیست و سوم  هستیم !  دست مرا گرفته بود و پیچ میداد : میخوای ماهی ببینی؟ الان کله تو میکنم اون تو ببینی!

 شهرام رو به نلی گفت: علیرضا دیوونه شده بود؛ میدونستم دیر بجنبم ؛ حتی ممکنه چیستا رو خفه کنه ! داد زدم: علی میکشیش! گفت:دیه شو میدم!
مگه از اول نگفتم با این زنیکه درددل نکن! این جور زنا ؛ شیطونم درس میدن! کثافت... ! روی صورت چیستا تف انداخت....
طفلکی چیستا ترسیده بود...نمیدونست این چرا یه دفعه انقدر وحشی شده!  سعی میکرد ازخودش دفاع کنه ؛ ولی زورش به علیرضا نمیرسید؛ بد جوری باصورت خورده بودم زمین؛ اما بلند شدم ؛ رفتم طرف علیرضا ؛ داشت دست چیستا رو میپیچوند ؛ فحش میداد ؛  چیستا ضعیف بود ؛ نفسش گرفته بود؛ حتی نمیتونست داد بزنه. محکم لگد زدم پشت کمر علیرضا ! دست چیستا از دستش ول شد؛  داد زدم: فرار کن چیستا؛ زود باش! چیستا نرفت! انگار نگران من بود؛  داد زدم: این دیوونه شده؛ برو ! زود باش !
 چیستا گفت: آخرین چیزی که دیدم  ؛ علیرضا بود که  محکم لگد زد تو شکم شهرام  ؛ پرتش کرد طرف آکواریوم !
 آکواریوم افتاد؛  باشهرام و ماهیاش...آب، خون؛ خونابه  ماهیا...سوگلی حرمسرای شهرام ؛ ماهی رنگین کمونی با دهن باز....روی زمین...پایین و بالا  ؛  بوی مرگ...دویدم بیرون !...


#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_و_سوم
#چیستایثربی


#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

#رمان
#ادبیات

برگرفته ازپیج رسمی

#چیستا_یثربی /یثربی_چیستا به لاتین
در #اینستاگرام

دوستان عزیز  ؛ این کتاب ثبت شده است.هر گونه اشتراک گذاری  ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده
و
#لینک_تلگرام  اوست.ممنون که رعایت میفرمایید.


#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای داستان  را پشت هم داشته باشند.
@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#چیستایثربی


شهرام میان خرده های شیشه ؛ آب و خون ؛ روی زمین افتاده بود...بیحرکت! و ماهی هایش کنارش بالا و پایین میپریدند...انگار فقط همه میخواستند زنده بمانند!

این آخرین تصویری بود که وقتی از پله ها پایین میدویدم ؛  در یادم مانده بود ؛ من اون موقع ؛ نه میدونستم رابطه ی این دو نفر چیه ! نه اینکه اون مرد ترنسه یا هر چیز دیگه ! فقط میدونستم که یکی واقعا میخواست منو بکشه ! هنوز سرم از فشار کشیدن موهام درد میکرد!... واقعا حال عادی نداشت... داشت میکشت ؛ و حالا هم ؛  با لگدی که   به شکم شهرام زده بود ؛ ممکن بود پسر بیچاره خونریزی داخلی کرده باشه ؛  چون دیدم از کنار دهنش  ؛  خون زد بیرون....
 
میلرزیدم ؛ در خانه باز بود ؛ در راهروی آپارتمان  ؛ داد زدم : کمک! ... یکی رو دارن میکشن ! کمک ...تو رو خدا کمک!

 هیچکدام از آن واحدهای لوکس قرمز با چراغهای پرنده شکلشان ؛ در را باز نکردند ! به در یکی دو واحد کوبیدم ؛ هیچ صدایی نبود ؛  انگار مرده بودم! وجود نداشتم و صدایم به طرف خودم برمیگشت ؛ برای یک لحظه فکر کردم مثل فیلم "روح" ؛ من هم مرده ام و  این روح من است که در خانه ی مردم را میزند ؛ و کسی نمیشنود ؛ شاید هم آنها مرده بودند...  فایده ای نداشت!

 فرش قرمز راهرو ؛ مرا یاد خون شهرام و ماهیهای رنگی زیبایش انداخت که داشتند جان میدادند ؛ سریع به داخل خانه دویدم؛ صدای فریاد علیرضا از بالا میامد:

شهرام...صدامو میشنوی؟ نفس بکش شهرام ؛ نفس بکش پسر ! زود باش ! خدا ! ....

کیفم را باز کردم ؛ گوشی ام را برداشتم ؛سریع صد و ده را گرفتم و بعد اورژانس....بدون کت ؛ از خانه زدم بیرون ؛در آسانسور ؛ فقط صلوات میفرستادم....فقط نمیره!...خدایا شهرام نیکان نمیره!  دم در منتظر ایستادم ؛ ماشین پلیس رسید. افسری که پیاده شد  ؛  تا وضع مرا دید؛ گمانم متوجه وخامت اوضاع شد: گفت: مسلحه ؟ میلرزیدم.از سرما و شوک... گفتم:نه! فکر نکنم..طبقه بیست و سه ؛ واحد شش.

دو نفر بالا رفتند.گوشی ام هنوز در دستم بود  ؛  هرگز فکر نمیکردم  در عمرم آن شماره ی خاص  را بگیرم ؛ فقط یک شماره ی "خصوصی" ؛ در گوشی من بود.
 "پرایوت نامبر"!....

گذاشته بودم برای روز مبادایی که امیدوار بودم هرگزنرسد! و حالا بود...

 شماره راگرفتم  ؛  نزدیک چهارصبح ؛ با صدایی خواب آلود ،گوشی را برداشت "بفرمایید! " گفتم:سلام...یثربی هستم ؛ همکار حاجعلی ؛   تو رو خدا ببخشید این وقت شب...مرد ؛ آنسو گفت: چیشده خانم ؟  شما خوبید؟  گفتم : میخواستم گزارش یه مورد انحراف جنسی رو بدم!   پلیس اینجاست؛
ضرب و شتم من و بیمارم و البته.... گمانم ضارب  ؛ منحرفه...
 احتمال منه!  دیگه تشخیصش با شما ؛ اینم آدرسش...


گوشی را که قطع کردم ؛ ماشین اورژانس هم رسید؛  گفتم: منم باتون میام بالا...
گفتن:بهتره نیاید!  ظاهرا پلیسم زنگ زده... وضعیت خوبی ندارن مصدومتون!
گفتم:برای اون نمیام...


نگاه نکردم که به دست علیرضا ؛ دستبند زده اند؛ و  دستش را روی صورتش گذاشته و گریه میکند....نگاه نکردم که شهرام ؛ بیهوش روی زمین افتاده و ملحفه ی رویش ،خونیست ؛ و روی یک حلقه موی عسلی اش  ؛ یک ماهی طلایی زیبا؛ بالا و پایین میپرد  ؛ و در حال جان دادن است...

 به خرده شیشه ها هم نگاه نکردم ؛ تشتک وان را گذاشتم ؛  آب سرد را تا آخر باز کردم و مشت مشت ؛ ماهیهای شهرام را داخل آب ریختم ؛ حتی مرده ها را ....
  
منی که همیشه از ماهی میترسیدم....



#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند

#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
#رمان


برگرفته از پیج رسمی
#چیستایثربی /یثربی_چیستا/به لاتین/در اینستاگرام


دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر
#نام_نویسنده
و
#لینک_تلگرام  او بلامانع است.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

 
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای  داستان را پشت هم داشته باشند.
@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
#چیستایثربی

فلس رنگی ماهیها روی دستم میچسبید؛ و من گریه میکردم و آنهارا دیوانه وار؛ درآب وان میریختم.

یکی از پلیسها که حال اشفته ی مرا دید به کمکم آمد؛ در حالی که ماهیها راجمع میکرد؛ گفت: میگن دکترش پیشش بوده؛ شما دکترشین؟ گفتم :نه! من هیچی نیستم... هیچی!
بیشتر ماهیها با دهن های باز؛ بیحرکت بودند.بعضی ها رو تا توی آب مینداختیم ؛جون میگرفتن ؛ ماهی لیز بود،از دست آدم سر میخورد؛ نمیتونستی مطمین باشی که اونو گرفتی! از بچگی از ماهی میترسیدم...حتی به ماهی عید نگاه هم نمیکردم؛ اما اون لحظه فقط به حرمسرای شهرام فکر میکردم؛ ماهی رنگین کمانی قشنگش ؛ مرده بود! سوگلی حرمسرا ؛ دهنش باز بود! در گوشش گفتم :به خاطر شهرام...عاشقته؛ میدونی! تو بمونی؛ اونم میمونه... انداختمش توی آب؛ بیحرکت بود.تکون نمیخورد ؛ داشتم ناامید میشدم ؛یه دفعه تکون خورد... شروع کرد به شنا کردن...از شادی گریه م گرفت! شهرام خوب میشد! شهرام در تاریکی کلبه ؛ اشکهایش راپاک کرد ؛ گفت: تلفن چیستا به اون مرد پرایوت نامبر ؛ پدر همه مونو در آورد! میدونی چیستا ! تو نمیدونستی علیرضا عمل کرده ؛ اون مرد نمیخواست بفهمه ترنس چیه!  و علیرضا هر کاری کرد ؛که تو دیگه نتونی کار درمانی کنی؛ خودت میدونی چیا گفت! و من... یه مدت از ایران رفتم...تا آبا از اسیاب بیفته؛  دیگه اعصاب موندن نداشتم...

.
گفتم :کجا رفتی؟ پیش همون دختره؛ عشقت ؛ که به چیستا با گریه میگفتی رفته خارج؟! همون که یه دفعه رفت!! میگفتی چرا یه دفعه ؟! ....شهرام گفت : پیش اونم رفتم ؛ اما دیگه عشقم نبود! عشق خیلیا بود...کارش حسابی گرفته بود! بگذریم ؛ اینا همه مال گذشته ست! چیستا به سهراب گفت: برگردیم اتاق؛ من حالم خوب نیست، متوجه شدم شهرام نگاهش به چیستاست.گفت: همون بیماری قدیمی؟ گفت:بدتر! شهرام گفت: تو که همه چیزت بدتر شده دختر ! چیستا ؛ فقط نگاهش کرد؛ هیچ نگفت،حس میکردم هر دو؛چیزی را میدانند که من هنوز نمیدانم!  چیستا در اتاق را باز کرد؛ ناگهان جیغ کوتاهی کشید! در نور کم بالکن ؛ مشتعلی پشت در بود! تقریبا یکقدمی چیستا ! مشتعلی به چیستا گفت: نترس شبنم خانم...اونا رفتن! دیگه نمیان!  فکر کردن تو و پسرت از ایران رفتین؛ من نگفتم ! من به خدا حرفی نزدم ! نگفتم کجا قایم شدین! حاج آقا گفت لال شم ؛ منم لال شدم.....حالا دیگه رفتن! نیکان جلو آمد ؛ و گفت: باشه مشتعلی ؛ شبنم خانم باید بره جایی ؛ مشتعلی گفت: بازم؟ بش گفتی من عاشقشم؟ نیکان گفت:آره گفتم؛ اما گفت:بچه داره؛ من بچه شم..... نمیتونه ازدواج کنه! مشتعلی خیره به شهرام نگاه کرد و گفت: نمیتونه؟ تو که بزرگ شدی؟! چطور مادرت نمیتونه با من ازدواج کنه؟ نیکان گفت:برو مشتعلی؛ اون الان مریضه؛ حالش که خوب شد،دوباره بیا خواستگاری! من باش حرف میزنم!__"قول میدی؟" نیکان گفت:آره برو! پیرمرد رفت ؛ چیستاگفت : مگه اسم مادرت شبنم بود؟!

#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#رمان
#ادبیات

#برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی/یثربی_چیستا/به لاتین
در
#اینستاگرام


دوستان؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر
#نام_نویسنده  و ذکر
#لینک_تلگرام  او بلامانع است.ممنون که رعایت میفرمایید.


#کانال_رسمی_چیستایثربی
 
@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای داستان را پشت هم  بخوانند

@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#چیستایثربی


قصه ی خوب ؛ قصه ای نیست که خوب تموم بشه! قصه ی خوب؛ قصه اییه که راست تموم بشه....نه اینکه همه چیزش راست باشه ؛ نتیجه ای که آخرش بهش میرسی؛ راست باشه !

اینا رو تو این یه سال ؛ چیستا بهم میگفت ؛ میگفتم : چرا مینویسی؟ میگفت: مریض که نیستم ؛ میبینی زندگیمو گذاشتم رو این کار ! میخوام نظر مردم ؛ راجع به بعضی چیزا عوض شه! میخوام بدونن میشه جز مدل خودشون ؛ مدلای دیگه ای هم فکر کرد و زندگی کرد!..شاید الان منظورشو میفهمم...

صبح روز بعد از آن همه اتفاق ؛ که سرم را روی سینه ی شهرام گذاشته بودم ؛ با صدای یک پرنده؛ از خواب  پریدم ؛ نمیدانم چرا قلبم تند میزد !....

 اضطراب گرفته بودم...حسی به من میگفت  ؛ اتفاقی افتاده ؛ یا میخواهد بیفتد!  شهرام خواب بود. زمین اتاق یخ بود؛ آهسته از رختخواب بیرون خزیدم ؛ گرسنه بودم؛ رفتم از یخچال چیزی بردارم؛  دیدم تمام پنجره ها را بخار گرفته ؛ تا صبح برف آمده بود ؛ در حالی که سیبی گاز میزدم ؛ با تیشرت قرمزم طرف یکی از پنجره ها رفتم که بیرون را نگاه کنم ؛ از وحشت؛ سیب از دستم افتاد ؛ حتی نمیتوانستم داد بزنم!.... حرفهای دکتر در گوشم پیچید : "آسم شما جدی نیست!...مال وضعیت سخت تولدته...ولی بیماری پنیک شما چرا..به دلیل شرایط زندگیت ؛ دچار اضطراب و استرس بیش از حد میشی؛ طوری که نفست بند میاد!...برای پنیک ؛ داروهای ضد اضطراب مینویسم ؛ با روانشناس هم ؛ هفته ای دو بار مشاوره داری؛ روشهای مقابله با استرسو یادت میده..... اما سعی کن با صحنه های استرس آور ؛ اصلا مواجه نشی!  آسم خفیفت ؛ یک بیماری کهنه ی کودکیته ؛  که مدتهاست سراغت نیومده....اما اینی که من میبینم ؛ بیماری هراس حاد؛ یا پنیکه...این ؛ اواخر رخ داده و خیلی جدی؛ حالت رو ؛ بد میکنه ؛ اینو باید خیلی جدی تر از آسم خفیفت بگیری...چون یکی نیستن!  وحشت زیاد میتونه قطع تنفس و ایست قلبی بیاره.....مواظب باش و داروهاتو مرتب بخور !..."

 کنار پنجره افتاده بودم ؛ انگار زبانم بند آمده بود....چیزی که دیده بودم ؛ نمیتوانست واقعی باشد!شبیه فیلمهای ترسناک ژاپنی بود....  شاید تاثیر خواب آشفته ی دیشب بود ؛ میخواستم بلند شوم  ؛  اما جرات نداشتم ببینمش ؛ میترسیدم دوباره ببینمش!...شهرام غلتی زد و از میان چشمهای نیم بسته اش ؛  مرا در آن حال دید ؛ گفت: چی شده؟ گفتم: یه زن بود! با یه شال نازک و موهای باز...پشت پنجره....

از پشت بخار شیشه دیدمش  ؛ صورتشو به شیشه چسبونده بود؛  چشماش از پشت شیشه؛ خیلی درشت به نظر میامد......داشت منو نگاه میکرد...خیلی ترسیدم!

شهرام با زیر پیراهنی؛ از تخت بیرون دوید؛ اطراف خانه راگشت ؛ روی زمین خم شد؛ جای پاهایی را دید ؛ اما  ؛ از زن اثری نبود!

برگشت ؛ دانه های برف؛ مثل مروارید ؛روی موهای خرمایی روشنش؛ میدرخشید! گفتم: زنه پیر نبود ؛ موهاش تیره بود؛ اما روش برف نشسته بود.انگار مدت طولانی ؛ پشت پنجره ی ما بوده..داشته ما رو نگاه میکرده!...خدایا یعنی همه چیزو دیده؟! ... وای  ؛  چرا پنجره ی اینور ؛  پرده نداره؟ شهرام بغلم کرد؛ آغوشی مهربان که بوی نان گرم و صبحانه و حمایت میداد؛ گفت:

آروم عزیزم!  رد پاهاشو دیدم ؛ هر کی بوده، رفته، شاید مسافر بوده...گفتم: چطوری تونسته انقدر سریع بره؟ چشماش از پشت بخار شیشه؛  زل زده بود به من!  بدجنس نبود؛  ولی کنجکاو بود! قشنگ میخواست منو ببینه!.....

 شهرام گفت: گاهی مسافرای وسط راهی؛ اینورا پیداشون میشه ؛ چون تنها خونه ی منطقه ست  ؛ بیا بریم تو رختخواب!  چقدر زود بیدار شدی؟

 گفتم: ببین....ماجرای ساختن فیلم ؛ از زندگی خواهرت شبنم ؛ دروغ بود....  تو منو به این بهونه کشوندی اینجا.... مگه نه ؟  ولی چرا من؟! ....اون موقع حسی به من نداشتی!

میگفتی اصلا نمیتونی عاشق بشی!  ...هیچوقت بهم نگفتی چرا ماجرای فیلمو علم کردی که با من تنها باشی؟....مطمینم به اون زودی ؛ عاشقم نشده بودی  ؛ اصلا منو فقط  ؛  دو سه بار دیده بودی...پس چرا من؟!....



#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام
#چیستایثربی


دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این داستان  ؛ با ذکر
#نام_نویسنده
و ذکر
#لینک_تلگرام  او بلامانع است.داستان ثبت شده است.ممنون که به حقوق معنوی نویسندگان احترام میگذاریم.


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن

برای کسانی که میخواهند؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند:

@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی

مادر  جلوی کلبه مان ؛ داد زد: حمید! صخره به صخره ؛ دریا به دریا؛ بات میام ؛ مهتابت نمیذاره تو تاریکی بمونی!حمید من...

حاج آقا گفته بود ؛ کلبه خودمون خطرناکه...زیر نظرمون دارن ؛ خونه مونم که گرفتن! حاج آقا گفت :با اون کاری ندارن !گفته بود : حجت الاسلام اینجام؛ نسل اندر نسل...بی احترامی کنن ؛ مردم به آتیششون میکشن!..ما رو بردن خونه ی حاجی...همسر حاجی در سینی بزرگی، برای ما غذا آورد ؛ چشمانش از گریه سرخ بود ؛ رویش نمیشد به ما نگاه کند...مهربان بود ؛ اما هیچکدام اشتها نداشتیم...مادرم فقط یک گوشه نشست؛  چادر سیاهش را در نیاورد.سرش را روی زانویش گذاشت....چادر را روی سرش کشید....

 آذر دست منو گرفته بود؛ گفت : یه آب قند برات میارم؛ دستات یخ کرده! همه میخواستن دلداری بدن ؛ ولی نمیدونستن چطور! حاج آقا سپندان به مادرم گفت: یه مدت مجبوریم بگیم خواهر خانمم هستین.... اومدین پیش ما! یه مدت مهمونی....همیشه چادرو رو صورتتون؛ محکم میگیرین.نشناسنتون!...خانمم آبجی نداره،شما جای آبجی ایشون؛ اما یه اسم دیگه لازم دارید!...شهرامم دیگه پسرتون نیست؛ از امشب ؛ داداشتونه! یادتون باشه؛ ازدواج نکردید! و توی ده ما مهمانید! ماشالله جوونید؛ مثل خواهر بزرگ شهرامید....

فقط ؛ شما رو چی صدا کنیم؟ مادرم بدون فکر ؛ سریع گفت: شبنم! خواهرمه؛ تو جوونی ، تو  یه تصادف مرد! حاجی گفت: میگم فعلا به اسم شبنم خانم خدابیامرز  ؛ با یه فامیل جعلی؛ یه شناسنامه  ؛  براتون جور کنن ؛  چون حتما دوباره میان دنبالتون...

همسر خدابیامرزتون ؛ مدارک زیادی ازشون داشت ؛ دنبال اون مدارک و اسامی ان...مادرم گفت: همه رو سوزوند! حاج آقا گفت: اینا این چیزا حالیشون نمیشه...اذیتتون میکنن! باید وانمود کنیم از ایران رفتید!

 شهرامو چی صداکنیم ؟ آذرگفت: لیلی!..پدرش گفت: این که اسم دختره ؛ بچه ! مادرم گفت:؛  بش بگین بهرام ! فعلا ؛ تا اونا برن!...من و مادرم یه شبه ؛  یکی دیگه شدیم...اون شبنم ؛  و من بهرام...چاره ای نبود ؛  تو خونه ی حاج آقا ؛  یه اتاق به ما دادن ؛ همون جا یه مدت موندیم نلی جان ؛ خیلی سخت بود...برای این میگم ؛ هیچکی جز من ذات علیرضا رو نمیشناسه ! گفتم:

 ببین،بسه!...چشماتو ببند! دستتو بده من؛ دست چپش را بوسیدم   ؛  صورت، چشم ؛ گونه ؛ پیشانی...گفت: چیه عزیزم؟!   سرش را روی سینه ام گذاشتم : امشب حس میکنم مادرتم...عزیز دل؛ نه فقط همسرت! امشب همه کس توام؛ هر کی تو زندگی  گم کردی!شوهر عزیزغمگینم! ...

 چراغ را خاموش کرد؛ من در سرم ؛ فقط صدای "دوستت دارم " شهرام بود، و ترانه ی "یه شب مهتاب" فرهاد...
"دره به دره؛ صخره به صخره"...



من هم  مثل مهتاب، یا همان مادرش  ؛ شبنم ؛ دیگر رهایش نمیکردم؛ چه شاد بودم که خواهر مرده ای به اسم شبنم نداشت؛ .چقدر این مرد را دوست داشتم! چقدر!

#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام 
#چیستایثربی
/یثربی_چیستا/به لاتین
در
#اینستاگرام


دوستان؛ اشتراک این داستان با ذکر
#نام_نویسنده  و ذکر
#لینک_تلگرام واو بلا مانع است.ممنون که به حقوق  نویسندگان احترام میگذارید....

کپی رایت=رایت فرهنگ هر ملت

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
که میتوانید همه ی قسمتها را پشت هم بخوانید :
@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#چیستایثربی


قصه ی خوب ؛ قصه ای نیست که خوب تموم بشه! قصه ی خوب؛ قصه اییه که راست تموم بشه....نه اینکه همه چیزش راست باشه ؛ نتیجه ای که آخرش بهش میرسی؛ راست باشه !

اینا رو تو این یه سال ؛ چیستا بهم میگفت ؛ میگفتم : چرا مینویسی؟ میگفت: مریض که نیستم ؛ میبینی زندگیمو گذاشتم رو این کار ! میخوام نظر مردم ؛ راجع به بعضی چیزا عوض شه! میخوام بدونن میشه جز مدل خودشون ؛ مدلای دیگه ای هم فکر کرد و زندگی کرد!..شاید الان منظورشو میفهمم...

صبح روز بعد از آن همه اتفاق ؛ که سرم را روی سینه ی شهرام گذاشته بودم ؛ با صدای یک پرنده؛ از خواب  پریدم ؛ نمیدانم چرا قلبم تند میزد !....

 اضطراب گرفته بودم...حسی به من میگفت  ؛ اتفاقی افتاده ؛ یا میخواهد بیفتد!  شهرام خواب بود. زمین اتاق یخ بود؛ آهسته از رختخواب بیرون خزیدم ؛ گرسنه بودم؛ رفتم از یخچال چیزی بردارم؛  دیدم تمام پنجره ها را بخار گرفته ؛ تا صبح برف آمده بود ؛ در حالی که سیبی گاز میزدم ؛ با تیشرت قرمزم طرف یکی از پنجره ها رفتم که بیرون را نگاه کنم ؛ از وحشت؛ سیب از دستم افتاد ؛ حتی نمیتوانستم داد بزنم!.... حرفهای دکتر در گوشم پیچید : "آسم شما جدی نیست!...مال وضعیت سخت تولدته...ولی بیماری پنیک شما چرا..به دلیل شرایط زندگیت ؛ دچار اضطراب و استرس بیش از حد میشی؛ طوری که نفست بند میاد!...برای پنیک ؛ داروهای ضد اضطراب مینویسم ؛ با روانشناس هم ؛ هفته ای دو بار مشاوره داری؛ روشهای مقابله با استرسو یادت میده..... اما سعی کن با صحنه های استرس آور ؛ اصلا مواجه نشی!  آسم خفیفت ؛ یک بیماری کهنه ی کودکیته ؛  که مدتهاست سراغت نیومده....اما اینی که من میبینم ؛ بیماری هراس حاد؛ یا پنیکه...این ؛ اواخر رخ داده و خیلی جدی؛ حالت رو ؛ بد میکنه ؛ اینو باید خیلی جدی تر از آسم خفیفت بگیری...چون یکی نیستن!  وحشت زیاد میتونه قطع تنفس و ایست قلبی بیاره.....مواظب باش و داروهاتو مرتب بخور !..."

 کنار پنجره افتاده بودم ؛ انگار زبانم بند آمده بود....چیزی که دیده بودم ؛ نمیتوانست واقعی باشد!شبیه فیلمهای ترسناک ژاپنی بود....  شاید تاثیر خواب آشفته ی دیشب بود ؛ میخواستم بلند شوم  ؛  اما جرات نداشتم ببینمش ؛ میترسیدم دوباره ببینمش!...شهرام غلتی زد و از میان چشمهای نیم بسته اش ؛  مرا در آن حال دید ؛ گفت: چی شده؟ گفتم: یه زن بود! با یه شال نازک و موهای باز...پشت پنجره....

از پشت بخار شیشه دیدمش  ؛ صورتشو به شیشه چسبونده بود؛  چشماش از پشت شیشه؛ خیلی درشت به نظر میامد......داشت منو نگاه میکرد...خیلی ترسیدم!

شهرام با زیر پیراهنی؛ از تخت بیرون دوید؛ اطراف خانه راگشت ؛ روی زمین خم شد؛ جای پاهایی را دید ؛ اما  ؛ از زن اثری نبود!

برگشت ؛ دانه های برف؛ مثل مروارید ؛روی موهای خرمایی روشنش؛ میدرخشید! گفتم: زنه پیر نبود ؛ موهاش تیره بود؛ اما روش برف نشسته بود.انگار مدت طولانی ؛ پشت پنجره ی ما بوده..داشته ما رو نگاه میکرده!...خدایا یعنی همه چیزو دیده؟! ... وای  ؛  چرا پنجره ی اینور ؛  پرده نداره؟ شهرام بغلم کرد؛ آغوشی مهربان که بوی نان گرم و صبحانه و حمایت میداد؛ گفت:

آروم عزیزم!  رد پاهاشو دیدم ؛ هر کی بوده، رفته، شاید مسافر بوده...گفتم: چطوری تونسته انقدر سریع بره؟ چشماش از پشت بخار شیشه؛  زل زده بود به من!  بدجنس نبود؛  ولی کنجکاو بود! قشنگ میخواست منو ببینه!.....

 شهرام گفت: گاهی مسافرای وسط راهی؛ اینورا پیداشون میشه ؛ چون تنها خونه ی منطقه ست  ؛ بیا بریم تو رختخواب!  چقدر زود بیدار شدی؟

 گفتم: ببین....ماجرای ساختن فیلم ؛ از زندگی خواهرت شبنم ؛ دروغ بود....  تو منو به این بهونه کشوندی اینجا.... مگه نه ؟  ولی چرا من؟! ....اون موقع حسی به من نداشتی!

میگفتی اصلا نمیتونی عاشق بشی!  ...هیچوقت بهم نگفتی چرا ماجرای فیلمو علم کردی که با من تنها باشی؟....مطمینم به اون زودی ؛ عاشقم نشده بودی  ؛ اصلا منو فقط  ؛  دو سه بار دیده بودی...پس چرا من؟!....



#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام
#چیستایثربی


دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این داستان  ؛ با ذکر
#نام_نویسنده
و ذکر
#لینک_تلگرام  او بلامانع است.داستان ثبت شده است.ممنون که به حقوق معنوی نویسندگان احترام میگذاریم.


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن

برای کسانی که میخواهند؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند:

@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستایثربی

تو که اصلا خواهری نداری! چرا ماجرای فیلمو راه انداختی که منو بکشونی اینجا؟!  تو که فقط ؛ دوسه بار؛ منو دیده بودی !...


شهرام نیکان از جایش بلند شد؛ بطری اش را برداشت و نوشید ؛ گفتم : با شکم خالی؟!  فردا قراره دکترت بیاد ؛ چای میخوای یا قهوه ؟
نفس عمیقی کشید و گفت: از تو خوشم اومد ؛ همون بار اول؛  چرا آدم باید همه چیز رو ؛ توضیح بده؟!  بعضی چیزا رو ؛ خود آدمم نمیدونه !
 چرا آدم باید اعتراف کنه  که چرا از کسی خوشش میاد؟! مگه عشق گناهه که آدم بره اعتراف کنه ؟ مگه اعتراف دم مرگه ؟ چرا زنا همیشه اینو میپرسن؟!... من ازت خوشم میاد...نمیدونم  چرا...دختر دورم زیاده ؛ دیدی خودت... ولی فقط تو ؛ برام  جالبی...نمیدونی چرا ؟  منم نمیدونم !  از این دل بی پدر  ؛ باید پرسید...

گاهی دلیلی نداره ؛ شایدم  قراره بعدا بفهمیم !


 مثلا من و چیستا...دوستای خوبی بودیم ؛ اما بعد از اونشب ؛ دیگه با هم حرف نزدیم ! اگه میدونستم ؛ اون جایی هست ؛ نمیرفتم ؛ اونم همینطور... ما گناهی نکرده بودیم که ازش فرار کنیم ! اما انگار سرنوشت خودش برید و دوخت که من و اون ؛ دیگه همو نبینیم ! انگار دیدن همدیگه ؛ خاطره ی اون شبو زنده میکرد. هر دو عذاب کشیده بودیم...

یه حرفایی ساختن که اینا ؛ مگه بینشون چی گذشته!

 کاریش نمیشد کرد ؛ باید از هم فرار میکردیم ! ما هیچوقت عاشق نبودیم  ؛ شریک جرم هم بودیم ! جرمی که معلوم نبود اصلا چیه؟ مجرم کیه؟ قربانی کیه؟ اصلا مقصر داره یا نه ؟! اصلا  جرمه؟.... درباره اون اینجوری شد...
درباره ی تو برعکس!...
 انگار قسمت بود ببینمت ؛ فرار کنی؛ بدزدنت ؛ من حس گناه کنم ؛ بیام دنبالت ؛بعد فکر کنم سالهاست میشناسمت ؛ انگار از وقتی به دنیا اومدم ؛ کنارم بودی ؛ انگار ؛ هیچوقت ازم دور نبودی !

بی تو ؛ دلم بد تنگ میشد ؛ مثل غروبای  ظالم سه شنبه  ؛   بعد ؛ این خونه ؛ یادم اومد و بچه گیم.... و اون خاطره !

 هنوز کابوسشو میبینم ! چهره دردکشیده ی مادر ؛  چشم بند پدر ؛  و آخرین نگاهش به من ؛ قبل اینکه چشماشو ببندن و ببرنش ...
 انگار با همون نگاه ؛ تمام زندگیشو  داد به من ! زندگی و جوونی  که مال اون بود و ازش گرفتن ! ناجوونمردانه گرفتن...و من ؛ آمادگیشو نداشتم...


اونروز ؛  کودکی من تموم شد ؛ من یه شبه مرد شدم ! با تمام آرزوهای پدرم ؛ و پدر؛  مادر رو به من سپرد !
 
من نتونستم خوب ازش نگهداری کنم ؛ دلم میخواد از تو ؛  خوب نگهداری کنم؛ میخوام خونواده ی من بشی ؛ همه کس من!...همه کسایی که تا حالا ؛ داشتم و نداشتم...


سرش را روی شانه ام گذاشت؛ گفتم: هنوز نمیدونیم چیه؟ مگه نه؟ عشق نیست! ولی ؛  من و تو یه جوری به هم وابسته شدیم !
 خودمونم نمیدونیم چطوری !


خواب دیدم دو تا ماهی آکواریومیم؛ تنها؛ تو یه خونه تاریک ! یه کلبه مثل اینجا...یادشون رفته ما اینجاییم ! نه آبو عوض میکنن ؛ نه بمون غذا میدن ! تو تاریکی؛ من و تو ؛ فقط همو داریم؛ هی دور هم چرخ میزنیم  ؛ هی چرخ میزنیم...

یا میمیریم یا میمونیم ؛ اما هر بلایی سر یکی بیاد ؛ سر اون یکی هم میاد! گفت: هر بلایی!... بلند شد ؛ در را باز کرد؛  "الان میام"...

فقط به یه چیز فکر کن ! اگه ما ؛ دو تا ماهی جامونده ی  اکواریومیم ؛ باز بهتر از اینه که تو این دنیای لعنتی  ؛  هرکدوم  ؛ یه ماهی تنها ؛ تو یه دریا بودیم ؛ و بدون اینکه همو ببینیم ؛ میمردیم !
 
من و تو به هم آرامش میدیم!...
حتی تو یه اتاق ؛ یه تیکه جا  ؛ تو این کلبه ی آکواریومی که دورتادورش شیشه ست....  یکیمون نباشه ؛ اون یکی هم نیست!
رفت؛ ظرف پنیر را برداشتم ؛ که صبحانه را آماده کنم... در ؛ پشت سرم ؛ با صدای زوزه ای ؛ بازشد ؛

باد نبود!  زن بود  ؛  همان زن.....

 گفت: سلام !  بچه م کو؟!   بچه ی منو بده !...گفتن پیش تویه !   لال شده بودم  ؛  ظرف پنیر از دستم افتاد و شکست...


#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی

دوستان عزیز؛ این کتاب ثبت شده و
#شابک دارد. هرگونه اشتراک گذاری منوط به ذکر
#نام_نویسنده
 است...وگرنه
#سرقت_ادبی محسوب میشود.ممنون که
#رعایت میفرمایید...

#کانال_رسمی_چیستایثربی
 
@chista_yasrebi



#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.

@chista_2



[Forwarded from چیستایثربی]
.
#او_یکزن
#قسمت_شصتم
#چیستایثربی


حالا در روشنایی اتاق میدیدمش ؛ شاید اواسط دهه چهل زندگی اش بود ؛ ولی صورتش ؛ جوانتر به نظر میرسید...شال نازکش افتاد ؛ موهای فرفری بلند  ؛ تا نزدیک کمرش...جوگندمی ؛ اما بیشترش ؛ خرمایی روشن ؛ تقریبا رنگ عسل ؛ رنگ موهای شهرام ...لبخند زد ؛ حس کردم تصویر چهل سالگی ام ؛ در آینه به من ؛ لبخند میزند ؛ شبیه من لبخند میزد...گفت: بچه مو ندیدی؟
 گفتم : بچه ؟!  گفت: یه دختر کوچیک بود! گفتم : نه...من بچه ای ندیدم !
شما کی هستین؟!  گفت: من؟ مادرم ! یه روزی حامله شدم ؛ از یه هیولا!...

 همون هیولاهایی که تو جنگل ؛ به آدم حمله میکنن ! حمله کرد...مطمین بودم بچه ی اونه ! باور نکردن !  آزمایش دادم ؛ باور کردن ؛ گفتن : بچه ی هیولا رو به دنیا بیار !
 
شیرش بده ؛ دوستش داشته باش ! من نمیخواستم؛ دستامو بستن ! حبسم کردن تو اتاق ته باغ ؛ که یه وقت نکشم بچه ی هیولا رو...یکی اومد ؛ نجاتم داد ؛  نمیدونم کی بود! ولی دیر شده بود...حالا باید؛ هردو میمردیم ؛ من و بچه هیولا.... خودمو از بالای اون تپه انداختم پایین !....

 میشنوی؟! هیس!... صدای گریه ی بچه میاد!  تو هم حتما میشنوی! میگن گریه میکرد؛ میگن صدای گریه هاش هنوز شبا  ؛ تو تپه ها میپیچه ؛اون بچه؛ گرسنه ست؛ سردشه؛ خواب نداره...

 روستاییا میترسن..از یه بچه ی گشنه ؛ که گریه میکنه و جیغ میکشه؛ تو تپه ها...

 میترسن  شبا از خونه شون بیرون بیان!
بچه م گشنه شه ؛ مادرشو میخواد ؛ بغل میخواد ؛ شیر میخواد!  من که موندم...پس اون چی شد ؟ قرار بود با هم بریم...من و   بچه م با هم....تو میدونی بچه چی شد؟!

 در خانه باز شد؛ زن خواست فرار کند؛ دیر شده بود.
شهرام گفت : مادر ! باز که اومدی اینجا؟ مگه دکتر نگفت باید استراحت کنی؟ زن روی زمین نشست و گفت: آخه برف  اومد ؛ صدای گریه بچه شنیدم... گفتم ؛ حتما تو تپه ها سردشه...مادرشو میخواد ؛ تو قول دادی...تو بم قول دادی پیداش کنی؛ الان چند ساله!  پس چرا نکردی؟ داد زد؛ بلند شد  و روی سینه ی شهرام کوبید ؛ چرا نکردی؟!  چرا خواهرتو پیداش نکردی؟  تو دروغگویی ! تو قول دادی...شهرام سر مادرش را بوسید ؛ از بالای سر او به من نگاه کرد؛  به زن گفت: برات میارمش ؛ جاش امنه ؛ آرام باش ! زن گفت؛ صدای گریه ش میاد...

 میگن یخ زده...حتما نمیتونه نفس بکشه ؛  باید بغلش کنم تا گرم شه؛ برو بیارش! الان !
 فریاد زد: من بچه مو میخوام!

من گفتم: اگه صبحونه تونو بخورین؛ شهرام میره دنبال بچه ؛ شهرام گفت: آره مادر؛ تو یه چیزی بخور ! من زود برمیگردم !
زن نشست. سرش خم شد ؛ انگار مرده بود! آهسته زیر لب گفت: میگن دختر قشنگیه!  شهرام در گوشم گفت : بعدا برات میگم  ؛ مراقبش باش ! گفتم : کجا میری؟ گفت: یه نفرو بیارم ؛ تنها کسی که میتونه آرومش کنه ؛ گفتم : من به چیستا زنگ میزنم بیاد اینجا ؛ تنها میترسم ؛ گفت: باشه؛ ولی اون میدونه؛  گفتم: چیو میدونه؟ گفت: همه چیز رو...دو سال تو بیمارستان  ؛ هر روز مادرمو میدید!

#او_یک_زن
#قسمت_شصتم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#چیستایثربی
یثربی_چیستا-به لاتین-در
#اینستاگرام

دوستان ؛ این داستان
#خیرات است و
#صدقه.....


بفرمایید دهنتان را شیرین فرمایید....

لطفا اگر خواستید ؛ اسم نویسنده را حذف کنید؛ اسم خودتان یا هر کس ؛ حتی شیخ ملانصرالدین را روی آن بزنید و
#حتما در کانالها و  پیجهایتان ؛ از آن با هر اسمی که دلتان خواست ؛ استفاده کنید و فقط یک صلوات برای جمیع #اموات بخوانید....قبول باشد..حاجت روا....

#چیستایثربی
#بنیاد_خیریه_تولید_داستان_نذری



#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن

@chista_2


برای کسانی که میخواهند  ؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشد

و علاوه بر همه اینها .....

دوستداران واقعی رمانهای
#او_یک_زن
#پستچی
#شیداوصوفی
#معلم_پیانو

و......داستانهای دیگرم درپیچ اینستاگرام  ؛ و آنها که سالهاست ؛ از کودکی نمایشها ؛ اشعار و داستانهایم را دنبال میکنند....

#دوستداران
سلام خانم جنیفر لوپز
من آناکارنینا نیستم
اسرار انجمن ارواح
آخرین پری کوچک دریایی
یک شب دیگر هم بمان سیلویا
زنی که تابستان گذشته رسید
چشمهایش میخندد
زنان مهتابی ؛ مرد آفتابی
دوستت دارم با صدای آهسته
هتل عروس
محاله که فکر کنید این طوری هم ممکنه بشه!
گاردن پارتی در برف
اول تو بگو!
شازده سلیم
از خواب تا مهتاب.....و.......




میدانید که
#دوستتان_دارم
#چیستا



[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_یکم
#چیستایثربی

چرا شک کردم ؟!  چه شهودی در زنها وجود دارد ؛ که چیزی را ناگهان احساس میکنند؟ چرا باور نکردم شهرام نیکان دنبال دکتر یا فردی از اهالی ده برود؟  چرا میدانستم کجا میرود!  چرا چیستا ؛ تلفن را زود قطع کرد؟  چرا زنها ؛ شبیه هم رنج میکشند؟ چرا زنها گاهی شبیه هم ؛  کسی یا کسانی را دوست دارند ؟ چرا زنها گاهی همه چیز را میدانند و نمیپرسند؟

 چرا زنها میدانند و میفهمند و خود را به ندیدن میزنند؟!....
شهرام؛  هرگز درباره ی سرنوشت مادرش ؛  بعد از آن ماجرا با من حرفی نزد ؛  من هم نپرسیدم.... عادت ندارم درباره ی زندگی آدمها بپرسم ؛ مگر اول خودشان شروع کنند ؛ و شهرام هرگز شروع نکرد که بگوید ؛  بعد از آن روز چه شد ! بعد از دیدن آذر؛ یا بعد از اعدام پدر ! بعد  از  "یه شب مهتاب" خواندن مادرش...و بعد از  برگشت به آن ده...


شهرام بقیه اش را نگفت ؛ شاید وقت نکرد ؛ شوهرم؛  در استرالیا ؛ میانه سال بود ؛  شهرام هم حدود سی سال داشت ؛و من هجده سال !

 چرا سرنوشت من  ؛ مردهایی بود که قبلا زنانی با چکمه ؛ پوتین ؛ صندل؛ کفش پاشنه بلند ؛ یا حتی  پابرهنه از وسط خوابهایشان رد شده بودند؟ شاید آدم نباید از این سوالها بپرسد ! فقط باید بگذارد زندگی خودش؛ جوابها را پیش پایش قرار دهد؛...و بگذرد....

 چرا شک کردم؟نمیدانم!

لحن صدای عجول چیستا و نوع رفتن شهرام ! شاید فقط  یک شهود زنانه....!

 به آن زن طفلی که نوزادی خیالی را در هوا تکان میداد تا بخواباند ؛ یک فنجان چای داغ  و یک کلوچه دادم ؛ یک آرام بخش هم در چایش ریختم که بخوابد  ؛ در خانه را رویش قفل کردم که جایی نرود؛ با عبای پشمی ام از خانه بیرون زدم ؛ صدایشان را که شنیدم ؛ قلبم ایستاد!...


صدای خودشان بود ! پشت چند درخت بلند پر از برف ایستادم ، مرا نمیدیدند! نباید به حرفهایشان گوش میدادم ؛ حس گناه داشتم ؛  انگار به آخرین اعتراف دو زندانی دم مرگ گوش میدادم..... ولی باید میشنیدم!...
چیستا اشکش را پاک کرد؛  گفت: امروز برمیگردم!  دلم میخواد ؛ ولی نمیتونم مادرتو ببینم ؛ خودت میدونی!...  همه چی دوباره یادم میاد ؛  اذیت میشم؛  خیلی سعی کردم یادم بره...  شهرام گفت :  الان بت احتیاج دارم !  چیستا گفت : نه! من فقط  ؛ همه ی کارای تو رو خراب میکنم.  میدونی.....
اون شب....  یه نذری کردم ! همون شب که فکر کردم ؛  علیرضا با لگدش دل و روده تو پاره کرده ؛ بعد از ماهیا ؛ آژانس گرفتم ؛ دیگه صبح شده بود ؛  رفتم کوه؛  زیر اون درخت که میدونی!

  هنوز تاب اونجا بود؛  تابی که میگفتی پدرت روز پیک نیک ساخت؛
 تو نشستی روش و اون تابت داد.... و مادرت و پدرت با هم  ؛" یه شب مهتابو " میخوندن....  و تو خوشحال بودی....

 هنوز طناباش به اون درخت قدیمی؛ محکم بود...نشستم روش !  نذر کردم اگه زنده بمونی ؛  دیگه از زندگیت برم بیرون ؛ تا آخر عمر؛  نه رفیقت باشم ؛  نه همکارت؛  نه دکترت ؛  نه مشاورت؛  نه هیچ چیز دیگه!

 غیب شم!غیب شدم..... تا پدر نلی؛ همه چیزو بم گفت!....هفته پیش...تازه شما اومده بودین اینجا ؛   من نگران نلی بودم.  هی زنگ میزدم ؛   گوشیش جواب نمیداد ؛  زنگ زدم خونه ش ؛  پدرش برداشت ...و بهم گفت!   همه چیز رو... و خواست دخالت نکنم !

   گفت ؛  هرچی قسمته ؛ همون میشه.....!  

واقعا اینا چه قسمتاییه که پیش میاد شهرام؟!
 
خدایا!  حالا چیکار کنیم؟!....

 شهرام گفت: بمون! حالا نرو....فکر میکنم همه مون بهت احتیاج داریم...من ؛ مادر  ؛  نلی...

چیستا گفت : حسم میگه حامله ست....نلی نمیدونه هنوز....من اشتباه نمیکنم.اگه آخر ماه نفهمیدید حامله ست....من پشت درخت ؛ نزدیک بود بیهوش شوم ؛ شهرام ؛ آنطرفتر...

دست چپش را به درخت گرفت تا نیفتد....گفت: امکان نداره.... چیستا گفت:  به شهود من ایمان داشتی....یه زمانی...نلی از تو حامله ست...چیستا نگاهش میکرد.اما شهرام  ؛ به دورها خیره بود...آنجا نبود!

#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_یکم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی #اینستاگرام_چیستایثربی
یثربی_چیستا/به لاتین/ اینستاگرام


دوستان؛ خسته نباشید!

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند....

@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_دوم
#چیستایثربی

#داستان_بلند
#داستان
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی

هر گونه اشتراک گذاری؛ منوط به ذکر نام نویسنده است....

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را ؛ پشت هم بخوانند....
@chista_2



[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_سوم
#چیستایثربی

 
دیگر نمیتوانستم پشت درختها بمانم... پاهایم خشک شده بود زدم بیرون ؛ آن دو با دیدن من ؛ شگفت زده شدند! ...شهرام گفت:گوش وایمیسی؟!

 گفتم: اگه درباره تو ؛ حرف میزدن ؛ گوش نمیکردی؟ شهرام گفت: کجاش راجع به تو بود؟ گفتم :کجاش نبود؟! چیستا گفت: برید خونه؛ مادر شهرام حتما تنهاست؛
 گفتم : تو هم باید بیای!  از خواب بیدار شه و هی بگه دخترم کو؟ من میترسم ! چیستا گفت: باشه؛ میام ؛  ولی کوتاه! عصری باید برگردم تهران....


 در کلبه ؛ مادرشهرام ؛ سرش را روی میز گذاشته بود و خوابیده بود؛ چیستا گفت:میدونی کیه؟! گفتم :چه سوالی! مادرشهرامه دیگه ؛ مهتاب خانم! که بعدا ؛  از ترس اونایی که دنبالشون بودن؛ اسم خودشو میزاره شبنم ؛ ادامه داد : و میدونی شبنم کیه؟
با تعجب گفتم : مگه اسم دوم مهتاب خانم نیست؟ مهتاب از خواب پرید؛  شاید اسم خودش را شنید.گفت:  دخترم ؛ دخترمو آوردین؟!  شهرام گفت :  چیستا اومده دیدنت مامان؛  چیستا خم شد ؛ گونه او را بوسید ؛ گفت:سلام خانمی!  قایم موشک تو باغ بیمارستان که یادته عزیزم؟ تو همیشه منو پیدا میکردی!

 پس دخترتم بزودی پیدا میکنی؛ این فقط یه بازی قایم موشکه ؛  بچه ها دوست دارن قایم بشن تا ما پیداشون کنیم !
چند لحظه خیره شد و گفت : تو همون خانم مهربونی که موی منو شونه میکردی ؟  چیستا  گفت: میخوای الانم موهاتو  شونه کنم؟  گفت: نه؛ موهای پسرمو شونه کن ! ببین چقدر به هم ریخته ست ! آخه تو کمد بوده طفلی....این همه سال!....

نگاهی یه نیکان کردم ؛
واقعا موهایش آشفته بود! راست میگفت مادرش...انگار از کمد بیرون آمده بود !

 چیستا گفت : موهای پسرتو ؛ این خانم زیبای جوون ؛ شونه کنه ؟! از من بهتر بلده....

 داد زد: نه! فقط تو ! تو قول دادی با پسرم ؛ بچه مو برام بیارین؛ من انقدر غمگین بودم که دیگه به پسرم نرسیدم ؛ من انقدر غمگین بودم که دیگه دنبال دخترمم نگشتم... تو موهاشو شونه کن  الان! ....بچه ی بیچاره م....

چیستا از عصبیت ؛  لبش را گاز گرفت. میشناختمش... این کار ؛ برایش ؛ حکم مرگ بود!

 آهسته گفت: شونه!برس! چنگال...هر چی....!
 برسی به او دادم.

 شهرام کنار پای مادرش ؛ روی زمین نشست. چیستا هم ؛ روی کاناپه کنار مهتاب ؛ خودش را جا داد  و با چنان حرصی ؛ موهای شهرام رابرس میزد که شهرام داد زد :اوی..... یواشتر!   یال اسب که نیست....موی آدمه!  چیستا گفت:  آخه مسخره تراز این صحنه هست؟!

اگه الان یکی بیاد تو ؛ چی  فکر میکنه؟ شهرام برای آزار دادن چیستا ؛ گفت: قربونت برم ؛  این پایین موهامو ؛  محکمتر برس بزن!

چیستا گفت : کوفت! و چنان برسی زد که داد شهرام در آمد ؛ خنده ام گرفت! مهتاب داد زد:  با بچه م چیکار داری؟ا  چیستا گفت: هیچی!  فقط گفتی موهاشو شونه کنم ؛ مهتاب سریع برس را از دست چیستا گرفت؛  گفت: اذیتش میکنی؟ میزنیش؟؟؟ دردش گرفت....حتما تو انداختیش تو اون کمد؟......
  چیستا ؛ کمی مضطرب گفت: من؟ نه! روبه من کرد و گفت:  پس کار تویه؟  ترسیدم ؛ شهرام گفت: مامان ؛ این خانم ؛ اونموقع ؛ اونجا نبود...
مهتاب گفت: پس کار هیولاست؟!....
هر سه  ؛  باهم گفتیم:   بله ! و نفسی کشیدیم...


گفت:  پس چرا خواهر منو گرفت؟ چرا هیولا با خواهر من عروسی کرد؟مگه شبنم نمیدونست؛ اون با ما چه کرده؟!

 چیستا و شهرام لال شدند و به هم نگاه کردند. نفسم سنگین شد ؛ گفتم: اون هیولا که شهرامو انداخت تو کمد؛ همون که شما رو اذیت کرد  ؛ با شبنم شما عروسی کرد؟  گفت: ؛ آره  ؛   یه توله هم خدا بشون داد!  یه دختر ! اسمش چی بود؟!


#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_سوم
#چیستایثربی


#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام

#چیستایثربی

#اشتراک_گذاری مطلب  ؛ فقط با #ذکر_نام_نویسنده حلال و مجاز است..

ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید.

#کانال_رسمی_چیستایثربی
 
@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن


@chista_2

برای آنها که میخواهند همه ی قسمتهای قصه را پشت هم داشته باشند.



[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستایثربی


 مهتاب گفت:  اسم دختره چی بود؟  میخواستم کاری وحشیانه انجام دهم ؛ میخواستم به همه ی ترسها و شکها پایان دهم. گفتم: "من نلی ام !..."

 انگار تازه متوجه حضورمن شد.گفت: تو نلی هستی؟ نلی کیه؟ گفتم : همسر رسمی پسرتونم...مهتاب به شهرام نگاه کرد و گفت : راست میگه؟ شهرام گفت :بله...میخواستم خودم بتون بگم ؛  ولی..مهتاب کف زمین نشست ؛ گفت: همه چیز عین گذشته ست...و من گذشته رو دوست ندارم...
تو چقدر شکل منی دختر ...!  بیشتر ؛ شکل یکی دیگه....بگذریم!...

.
مطمینی زنشی یا از این دخترایی هستی که آویزونشن؟ از وقتی به دنیا اومد و چشماشو دیدم ؛ به پدرش گفتم: این چشما بلای جونش میشه ؛  شد!....

همیشه یه عده زن و دختر ؛ دنبالش بودن ؛ حتی معلماش میپرستیدنش...از بس اذیت میشد ؛ به پسرم گفتم : همه جا بگو من مرد نیستم ! بدتر شد؛ مردا دنبالش افتادن!...

 حالا تو دختر؛با این چال گونه ت ؛ منو یاد یه نفر انداختی...یاد چاه یوسف....


گفتم:مادرم؟ خواهر شما؟!  شبنم؟ گفت: شبنم ؛ مگه تو شبنمو میشناسی؟
سکوتی کرد و ادامه داد  :
 دختر خاله ی مادرم بود، نمیخواستم کسی راجع بش بدونه!  همه جا میگفتم خواهرمه ! چون مثل دو تا خواهر ؛ بزرگ شدیم. باز پرسیدم : شبنم خانم ؛ فوت کردن درسته؟  مادر واقعی من بودن ؛   نه؟ مهتاب کنار پنجره رفت ؛

 گفت:  از اینجا تا چشم کار میکنه  ؛ برفه!  جاده لال میشه ؛ کر و کور  میشه ؛ وقتی برف میاد...

اما برفو میشه تحمل کرد! فشار آب توی ریه؛  خیلی سخته!   مادرم تحمل کرد؛ اونجا کنار سد کرج؛  روی زمین جون داد و زنده موند ؛ چون عاشق بود ؛  عاشق شوهرش؛ پسر همسایه شون؛ که هنوز نمیدونست مرده و عاشق من که تو شکمش بودم !
شش ماه و نیم قایمم کرده بود.....رفته بود پیش خاله ش تو شهرستان ؛ گفت ؛  حامله شده ! پسره داره پدر مادرشو راضی میکنه برای ازدواج...  خاله بش پناه داده بود.به شوهر بیمارش، هیچی نگفته بود.   شوهر خاله ؛ همیشه مریض بود.
 
خاله ؛ لباسای گشاد؛  تن مادرم میکرد. بیرونم چادر سرش میکرد.کسی شک نکرد حامله ست! روز عروسی لباسش انقدر گشاد بود و اون انقدر ریز جثه  ؛ که باز کسی؛ چیزی نفهمید ؛ از اون جام که به طرف جاده چالوس؛  بعدم یه راست ؛ ته رودخونه ! دهه چهل لعنتی! "وارطان سخن نگفت!"...ورد زبونا بود....


شهرام گفت:
مادر بزرگ زنده موند ؛  ولی تو خونه دیگه راش ندادن!  پدر مادرش ؛ خیلی متعصب بودن.ترجیح میدادن چنین دختری مرده باشه تا بایه بچه تو شکمش برگرده ؛  اونا درو باز نکردن!  یه دختر کوچیکتر داشتن؛  میترسیدن برای اونم حرف دربیاد. مهتاب گفت: ولی مادرم قوی بود ؛ منو تنهایی به دنیا آورد، قاضی نیکان یه اتاق براش اجاره کرد؛ خیاطیش خوب بود.  با خیاطی زندگی میکرد؛  کم کم لباس عروس، سفارش گرفت ؛ رفت پیش خاله ش. در آمدش خوب شده بود؛  باهم کارو ادامه دادن. شوهر خاله ش مرده بود.دو تا زن تنها، باهم خیاطی رو راه انداختن.من و دختر خاله ی مادرم ؛شبنم ؛ با هم بزرگ شدیم.
  شبنم ؛مهربون و قشنگ؛ انگار همیشه میخندید.مثل هم بودیم!من به چال گونه ش میگفتم :چاه یوسف....داستانشو خاله برامون تعریف کرده بود!


#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند

#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی


دوستان لطفا در صورت اشتراک گذاری به طور
#جدی دقت فرمایید که
#نام_نویسنده فراموش نشود.حقوق یکدیگر را رعایت کنیم...


#کانال_رسمی_چیستایثربی
 
@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن

برای کسانی که میخواهند  ؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند:

@chista_2


#توجه:  قسمت 64 واقعی  ؛ همین قسمت است  ؛ وگرنه هر قسمت دیگر #شصت_و_چهاری ؛ به جز این اعتباری ندارد و اشتباه یا جعلی  است.سپاس

#چیستایثربی



[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی


من و شبنم  ؛ مثل  دو تا خواهر بودیم ؛ ولی اون  ؛  چهار پنج سال بزرگتر از من...با هم زندگی میکردیم ؛ درس میخوندیم و  قاضی نیکان همیشه به ما سر میزد !
 خیلی وقتا برای من ؛  عروسک و خوراکی میاورد  و برای شبنم  ؛  لباس و کتاب ... تا اینکه اون اتفاق افتاد.

 شهرام گفت:  لازم نیست بگی مامان!...الان نه ! مهتاب گفت: دیگه دلم تحمل هیچ باری رو نداره ؛ هیچ رازی! جلومه ؛ مگه نمیبینی؟  میبینمش ! شبنمو میگم...

مهتاب از پنجره ؛ به جاده برفی نگاه کرد؛ اشاره به آن دورها کرد و گفت: پالتوی پشمیشو میبینی؟ انگار داره بر میگرده. از یه راه طولانی ؛ یه راه چهل ساله....آره  ؛ خودشه....شبنم منه...

 شهرام دست مادرش را گرفت: لازم نیست بگی؛  داری اذیت میشی ! بسه!

 مهتاب گفت:  چرا همیشه شبه؟!  اون وقتم ؛شب بود که اومدن بردنش...من چهارده سالم بود ؛ شبنم هجده؛  شبونه ریختن تو خونه ؛  اوایل دهه پنجاه...مثل "فریاد زیر آب"..... همه ی صداها تو گوشمه...ولی انگار  ؛ از زیر آب....

 همه چیز رو ویران کردن ؛ کتابا ؛ لباسا ؛ عکسا ؛ لباس عروسای سفارشی... هنوز صدای جیغای خاله تو گوشمه ؛  میگفتن شبنم با دوستاش یه شبنامه در میارن و بین مردم پخش میکنن! میگفتن رییسشون شبنمه !! شبنم؟!  اون که فقط برای معلمی داشت درس میخوند.....

بردنش ؛ من جیغ زدم  ؛ به پای شبنم آویزون شدم ؛ گفتم  ؛ منم باش ببرید....با لگد پرتم کردن کنار ؛ شبنم برگشت ؛  فقط به من  لبخند زد ؛ چال گونه ش مثل یه داغ ؛ قلبمو سوزوند !  خاله بیهوش شد.  مادرم ؛ مریض شد ؛  ولی با مریضی به خونه و خاله میرسید  ؛  باید لباسا رو تحویل میداد. یکی از ما  ؛ باید سر پا میموند و اون ؛  مادر من بود ؛ همه جا دنبال شبنم گشتم...کارم شد از صبح تاشب گشتن و به این و اون زنگ زدن. از این زندان به اون زندان؛  هر چند اون شهر دو تا زندان بیشتر نداشت که به یه دختر بچه ی چهارده ساله  ؛ جواب درست  نمیدادن....
اثری ازش نبود ؛ انگار هیچوقت وجود نداشت ؛  مثل یه فرشته که فقط ما باور کرده بودیم  وجود داره!    خاله ی مامان ؛  که منم بش میگفتم خاله ؛ اصلا حال خوبی نداشت. قاضی خودشو سریع رسوند شهر ما  ؛  من و قاضی نیکان ؛ از صبح تاشب  ؛  زندانا ؛ بیمارستانا ؛ حتی پزشک قانونی رو سر میزدیم...

 کس دیگه ای رو نداشتم .  قاضی خودش خواست کمک کنه ؛  زنگ زدن...گفتن  جسد یه دختر جوون پیدا شده  ؛ یه شهر اونورتر ؛ تو رودخونه.... مشخصاتی که گفتن به شبنم میخورد  ؛  ظاهرا خیلی بد شکنجه ش داده بودن و بعد  انداخته بودنش تو آبهای سرد رود....من بی اراده ؛  تو سرد خونه ؛ دست قاضی رو ؛  که بیست و سه سال ؛ ازم بزرگتر بود ؛ گرفتم . اون لحظه ؛ اون مرد ؛ همه کس من بود. دختر رو از قفسه ی سردخونه ؛ بیرون آوردن. صورتش له شده بود ؛ اما موهای شبنم بود ؛ با همون زخم روی انگشتش...یه گل سر به ما دادن ؛ رز قرمز ! گفتن این به سرش بود ؛   من براش خریده بودم !

 
همونجا تو بغل قاضی نیکان ؛ از حال رفتم...دیگه چیزی یادم نیست ؛  جز اینکه ؛ وقتی چشمامو باز کردم ؛ تو خونه ی قاضی بودم ؛  تهران!...میدونستم خیلی طرفدار داره ؛  ولی با وجود اینکه سی و هفت سالشه ؛ زن نداره.  خونه ش گرم و آرامش بخش بود. به من یه لیوان شیر داغ داد و گفت : از وقتی به دنیا اومدی ؛ کنارت بودم ؛ همیشه دختر خوبی بودی  ؛ حالا من و تو یه راز مخفی داریم !  اونا میگن جسد شبنمه ؛ با کالبد شکافی موافقت نکردن ؛  دستور از بالا اومده. گفتن بی سر و صدا خاکش کنید.  نباید به مادر و خاله ت بگیم ؛  وگرنه میمیرن ؛ میفهمی؟  نباید امید رو  ؛ ازشون بگیریم....

بغضم ترکید. اونم بام گریه کرد....سرمو گذاشتم رو سینه ش....جای پدری که نداشتم  ؛ رو سینه ی اون گریه کردم ؛  انگار سبک شدم. انگار خیلی چیزا تو دلم جمع شده بود ؛  وقتی سرمو بالا کردم ؛ دیدم بهم خیره شده ؛ نگاهش مثل همیشه نبود... چشاش پر اشک بود ؛ گفت : چهارده سال  ؛ لحظه به لحظه تو ذهنم بودی...از وقتی به دنیا اومدی تا حالا.....تو این دنیای بیرحم  ؛ تنهات نمیذارم عزیز من...قول میدم....اگه شبنم زنده باشه ؛ برات پیداش میکنم ؛ حتی اگه خودم بمیرم بت قول میدم. باور میکنی ؟...چنان احساس زیبای عاشقانه ای در نگاه نمناکش  بود که گفتم :  باور میکنم...کاش باور نمیکردم!کاش باور نمیکردم....


#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات


#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی

دوستان ؛ لطفا در اشتراک گذاری  ؛ به طور #جدی نام نویسنده را مرقوم فرمایید.به حقوق  هم احترام بگذاریم

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi




#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند...

@chista_2



[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_ششم
#چیستایثربی


یه چیزایی رو نمیتونی درست کنی ؛  هر چقدرم که دلت بخواد؛  ولی شاید یه چیزایی رو بتونی ! وقتی  مهتاب ؛ مادر شوهرم ؛ داستان خودش و شبنم را تعریف کرد ؛ مدام یاد صدای چیستا و شهرام می افتادم که پشت درخت به هم میگفتند : این چه سرنوشتیه آخه؟ حالا چیکار کنیم؟ چرا آن لحظه فکر کردم درباره ی من حرف میزنند؟!  چرا فکر نکردم درباره ی کس دیگری حرف میزنند ؟!  چرا فقط حواسم به خودم بود؟
چرا دنیا ؛ برایم فقط من و شهرام نیکان شده بود ؟

چرا به کمی عقبتر یا جلوتر از خودم ؛ فکر نمیکردم؟ و چرا اصرار داشتم که حتما با نیکان ؛ فامیل هستم و آنها از من پنهان میکنند؟ از شباهت  خودم با عکس مهتاب یا همان "شبنم" که سهراب میان اسناد  قدیمی شورای ده پیدا کرده بود  ؛ این فکر در من پا گرفت؛ اما وقتی خودش را دیدم ؛ و حس کردم  پیری خودم را میبینم ؛ دوست داشتم که یک راز ؛ این وسط ؛ نهان باشد! رازی که مرا همپای شهرام کند؛ مرا به او نردیکتر کند؛ فامیلمان کند.
وقتی دیدم چیستا و شهرام آن سوی درختهایی که پنهان شده بودم ؛ درباره رازی که پدر خوانده ی من گفته بود ؛ پچ چ میکنند ؛ دیگر مطمین شدم درباره ی من است! اما چرا یک لحظه هم فکر نکردم که میتواند درباره ی من نباشد!
خودخواه بودم...وقتی مادر شهرام ؛ داستانش را تا آنجا گفت که قاضی نیکان ؛ به او قول داد که شبنم را اگر زنده باشد؛ حتی به قیمت جانش برایش پیدا کند ؛ موهای تنم راست شد...عشق این بود!
"حتی اگر جان خودم را از دست بدهم"!


چقدر با این شدت و نوع عشق ؛ غریبه بودم ! دلم نمیخواست مادر شهرام الان ؛ بقیه ی داستانش را تعریف کند؛ داشت رنج میکشید.حس میکردم  مثل یک برگ خشک پاییزی ؛ روی پنجره چسبیده و هر آن ؛ خرد میشود ؛ به شهرام گفتم: مادرت باید یه چیزی بخوره و استراحت کنه؛ چیستا متوجه شد؛  گفت:  منم باید برم؛ وگرنه به تاریکی جاده میخورم؛  گفتم: سهراب میرسونتت؟ گفت: نه ! از دیشب که منو تا دم اتاقش برد؛ دیگه ندیدمش...فکر کردم شیفت داره؛  نمیدونم کجاست! چیستا رفت؛  اما قبل از رفتن؛ لحظه ای ایستاد.به سمت مهتاب رفت؛ او را محکم در آغوش گرفت ؛ سرش را بوسید و رفت.


مهتاب مثل یک عروسک که کوکش تمام شده باشد، روی زمین ؛  بیحرکت بود.  چیستا رفت.به نیکان گفتم ؛  نمیخوام بپرسم پدرت شبنمو پیدا کرد یا نه ؟ میدونم نسبت خانوادگی با تو ندارم ؛  و این شباهت  کاملا تصادفیه!من هیچی از کسی نمیپرسم ؛ مگه خودش بخواد بهم بگه!  فقط یه چیزی رو بگو ! مادرت؛ بچه ش مرده....درسته؟  منظورم بچه اییه که از اون هیولا...شهرام گفت: دستاشو بستن که بلایی سر خودش نیاره؛ حاجی سپندان ؛ تو خونه ی خودش مراقبش بود... به پدرم قول داده بود مراقب زن و بچه ش باشه.کی در رو روی مادرم  ؛ باز کرد! نمیدونم...فرار کرد!


#او_یک_زن
#قسمت_شصت_وششم
#چیستایثربی.

#داستان
#داستان_کوتاه
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#چیستا_یثربی


#اشتراک گذاری.فقط با
#ذکر_نام_نویسنده

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند قسمتها را پشت هم  داشته باشند
@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_هفتم
#چیستایثربی

شهرام از پنجره بیرون را نگاه کرد ؛ نفسی کشید و گفت: هر کی در رو ؛  روی مادرم باز کرد ؛ دستاشم باز کرده بود...کاری کرد که اون زن فرار کنه ؛ بچه بزرگ شده بود ؛ دیگه راهی برای خلاص کردنش نبود ؛ مگه با هم میرفتن...مادرم خودشو پرت کرد ته دره  ی برفی ؛ بچه رفت ؛ مادر سرش آسیب دید ؛ ولی،  برف تازه ؛ نجاتش داد ؛ محلیا زود پیداش کردن.... ما که رسیدیم ؛ برف پر خون بود ، تو بیمارستان ؛ بچه رو مثل یه عروسک خونی ؛  تیکه تیکه ازش کشیدن بیرون ؛  دختر بود... تیکه های جسد رو بش نشون ندادن ! حاجی سپندان برد یه جا خاکش کرد ؛ بعد کم کم مادر اینجوری شد ؛  مدام صدای گریه ی نوزاد میشنید...از تو تپه ها ؛ دره ها ؛ از همه جا...و دیگه خوب نشد!  قرار بود یواشکی از ایران بریم ؛ نشد ؛ مادرم برای اینکه درداش یادش بره ؛ کم کم ؛ هویتشو انکار کرد ؛ شد یکی دیگه ؛  اگه بش میگفتن مهتاب ؛ میگفت من شبنمم!...حتی به منم نمیرسید ؛  میگفت: من خواهرتم ؛ مادرت که نیستم!... رنجایی که  تمام زندگیش کشیده بود ؛ زبون باز کرد و بلعیدش...
گفتم :پس اینکه میگفت؛ اون هیولا با شبنم ازدواج کرده؟....

شهرام خندید : کدوم شبنم؟! مگه اینا دیگه شبنمو پیدا کردن؟!
 میدونم پدرم قبل و بعد از تولد من؛  خیلی گشت؛ اثری از شبنم نبود ! انگار آب شده بود رفته بود تو زمین... یا شاید همون دختر مرده بود که صورتشو له کرده بودن ؛ به هر حال ؛ دیگه ردی ازش نبود ؛ شاید مادر ؛ توی ذهنش داستانی ساخت که خودشو آروم کنه! خودش شد شبنم!...ولی کدوم شبنم؟... تنها شبنمی که موند  ؛ اسمیه که مادرم ؛ یعنی مهتاب بیچاره ؛ روی  خودش گذاشت و فکر میکرد؛ همون شبنم ؛ دختر خاله شه  ؛ که بش میگفت خواهر!
 شبنم کجاست؟ فقط من بودم و خودش!
 گفتم و حالا من!....
 میدونم خیلی عذاب کشیدی؛ ولی لااقل میدونی پدرو مادرت کین!

من حتی نمیدونم کین؟!  نوزاد بودم که مردن؛  میگن تصادف بوده ؛  اما یه بار یواشکی چیزی شنیدم که یادم نمیره!  پدرخونده م داشت به مادر میگفت: این بچه هیچوقت نباید بفهمه ؛  وگرنه ممکنه روش اونا رو ادامه بده ؛ پدر خونده م به تو چی گفت که چیستام میدونست؟...

شهرام خندید و گفت: چرا نمیای تو بغلم یه دقیقه؟... سرم را روی سینه اش گذاشتم ؛ مادرش  خواب بود ؛  شهرام گفت:  بوی دریا میدی ! گفتم : شاید!...
 آدم خودش ؛ بوی خودشو نمیفهمه!  تو هم بوی جنگلای شمالو میدی ؛ جنگلای  دم صبح... گفت: چرا هی میخوایم بدونیم ما کی بودیم؟ فامیل بودیم ؟ نبودیم ؛ اصلا هر چی بودیم ؛ گذشته مرده...الان کنارهمیم ؛ خوشبختیم ؛ همین کافی نیست؟  عمرکوتاهه نلی جان من!
قبرامون از هم جداست ! چرا اینجا رو ول کنیم ؛ هی تو گذشته بگردیم ؟  خواستم جوابش را بدهم ؛ نگذاشت!

 بلد بود  آدم را چطور ساکت کند ! درست در همان لحظات بود که حس کردم چیزی میداند...درست درهمان چشمان پر آتشی که آنقدر نزدیکم بود ؛ خودم را دیدم ؛ کوچک و بی پناه !....شبیه یک دخترک بی هویت....و شهرام ؛  در عشق ورزیدن به این دخترک بی هویت ؛ چقدر ماهر بود! ... قلبم تند و تند میزد و  شهرام ؛ هر چقدر سعی میکرد من بیشتر فراموش کنم ؛ بیشتر مطمین میشدم ؛ چیزی میداند...  گفتم: ببین ؛ مادرت بیدار میشه!

  گفت:  پس بگو دوستم داری! گفتم: اول تو بگو !  گفت :  جون منی تو ؛ نلی... !   گفتم : خب حالا من میگم ! بازویش  را  بوسیدم.
گفت: چیه؟!
 گفتم: ؛من کیم؟ کی دوستت داره؟ فامیل نلی تو چیه ؟!.....


#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_هفتم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی

لطفا در اشتراک گذاری ؛ حتما
#نام_نویسنده  قید شود.

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2

برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند:


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_هشتم
#چیستایثربی

-بیداری شهرام؟
-"آره"...

"چشمات بسته ست که...
_" بیدارم!"  .....

 میگم مگه آدم چی از دنیا میخواد ؛ جز یه ذره عشق ؟

فقط یه ذره؛ همین که بدونه دوسش دارن و خودشم کسی رو دوست داره ! همین کافیه...من چیز بیشتری نمیخوام.  هیچوقت نخواستم؛ اما چرا همین کمم؛  به آدم نمیدن؟  شهرام با چشم بسته گفت : من بهت عشق میدم!....نمیدم ؟

 گفتم :واقعیه؟   گفت:  چی؟   گفتم: همه ی اینا....همه ی اینا که داره اتفاق میافته؟...یکی بزن تو گوشم تا بدونم واقعیه  ! خواب دیدم که همه ش یه خوابه؛ ما هیچوقت اینجا نیامدیم  ؛  هیچوقت عاشق هم نشدیم ؛ من هیچوقت سرمو رو سینه ی تو نذاشتم ؛   تو رو شونه ی من گریه نکردی !  همه ش خواب اون دو تا ماهیه؛ که تو آکواریوم تاریک یه خونه ی خالی  ؛  گرفتار شدن!


خواب دو تا ماهی که هی دور هم میچرخن و خواب میبینن.

اونا بیدار نیستن...تو خواب دور هم میچرخن ؛  فکر میکنن عاشقن ؛ 
اما اصلا همو نمیبینن!  اونا عاشق رویاشونن !!!



شهرام یک چشمش را بازکرد ؛ دنیا روشن تر شد ؛  گفت:  چه خوابایی میبینی تو ! گفتم : تو خواب نمیبینی؟!

 گفت:چرا،؛  گفتم : خواب چی؟  گفت:  بیخیال!
 گفتم:   نه جدی!   گفت:

نمیتونم بگم؛ حتی از گفتنش  ؛  وحشت دارم !  نباید تعریفش کنم.....

 گفتم:  انقدر بده؟ بدتر از مال من؟ گفت:گمونم آره؛ ...
گفتم، فامیل من اونی بود که تو گفتی؟....

گفت :آره؛ گوهری....شناسنامه ت ؛ کنارت بود؛ وقتی پیدات کردن ؛


 با خودم چند بار گفتم ؛ گوهری! گوهری؛ گوهری....    سخته بش عادت کنم!   یه عمر ؛  بم گفتن نلی صالحی...یه دفعه میشی گوهری!....   شهرام گفت: ساعت چنده؟
 ما چقدر خوابیدیم؟
 گفتم:،غروبه! نیم خیز شد ؛  گفت:..  چرا انقدر خوابیدیم؟ چیستارفته ؟ نشد خداحافظی کنیم؟!

مادرم چی؟ شهرام از روی زمین  ؛ کاناپه را نگاه کرد،گفت:  نیست که
 !مادرم رفته!   گفتم:

گمونم توی خواب صدای در شنیدم  ؛ تو باید به رفتناش عادت کرده باشی... اون به خاطر کشتن بچه ش؛ تا آخر عمر؛ فقط میره و  میره...هیچ جا نمیتونه بمونه ؛  و همیشه داره میگرده ؛ دنبال بچه ای که نیست! گفت: توی برف؛ یه زن تنها با اون لباس نازک...باید برم دنبالش !


گفتم :  کدومیکیشون؟  گفت:  منظورت چیه؟
گفتم  :  با مادرت کار داری یا چیستا؟   گفت: دوتاشون!

  گفتم :و نلی گوهری؟ چی؟

 
سرم را بوسید و گفت:نلی گوهری ؛ فعلا شام میپزه تا من برگردم ؛ مردم از گشنگی!

 شهرام رفت  ؛ دیدمش که کتش را پوشید؛   پوتینهایش را به پا کرد و سریع دوید ؛  حس کردم همه عمر ؛ در حال دویدن بوده.   دنبال مادرش، پدرش یا آدمهای مختلفی که نتوانسته نگهشان دارد.

شهرام رفت و نلی گوهری را با نلی صالحی تنها گذاشت.من هنوز زیاد نلی گوهری را نمیشناختم ؛ وقتی از شهرام پرسیدم نلیه تو کیه؟!  فامیلش چیه؟ گفت:نلی گوهری.....

گفتم:   پدر مادرش کین؟  گفت: نمیشناسم! یه زن و مرد که یه روز  پاییزی؛ نوزاد سه ماهه شونو؛   پشت در یه خونه ؛   میذارن و میرن!  نوزاد معتاد بوده  : اون نوزاد  ؛ تو بودی!  پشت در خونه ی الانتون ؛ خونواده صالحی.......

پدرخونده ت بم گفت!.....دو روز بعد  از بیمارستان...اومد پیشم ؛  و ماجرای تو  رو  گفت  ؛  میترسید باز اذیت شی ! اون دوستت  داره....□

#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_هشتم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی


اشتراک گذاری داستان ؛ تنها با ذکر #نام_نویسنده  مجاز است.

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2

برای کسانی که همه ی قسمتهای قصه را میخواهند پشت هم داشته باشند



[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_شصت_ونهم
#چیستایثربی

چرامیذارنش  پشت درخونه مردم؟ شهرام بادرد عمیقی گفت :گمونم معتادش کرده بودن ؛ بچه بیچاره  رو...مثل خودشون!

 اون یکی خونواده ؛  خودشون یه بچه داشتن ؛ اما دلشون برای اون نوزاد معتاد سه ماهه سوخت ؛  بردنش دکتر ؛ گفت:  معتادش کردن بیرحما...جدال مرگ و زندگی بود برای نلی گوهری.....
نلی صالحی هنوز وجود نداشت. فقط روحش بود ؛  وایساده بود و جدال مرگ و زندگی رو نگاه میکرد...نلی گوهری  زنده موند ؛ و نلی صالحی شد!...


تاریخ همه ی اینا کی بوده شهرام؟

 گفت: هفتاد!...سالی که خانواده صالحی ؛ نلی کوچولو رو به فرزندی قبول کردن ؛ نلی گفت:  تو میدونی پدر مادرم کین؟  شهرام جواب نداد! یادم میاید گفته بود :   سوال بسه...!

حالا میخوام یه کم چشماتو نگاه کنم...هردو  به هم خیره شدیم ...


.نلی گوهری درونم ؛ناگهان  ؛ به گریه افتاد.شهرام گفت؛ چیه ؟! ؛ گفتم  :  پدرو مادر نوزاد معتاده  ؛ کی بودن؟    چرا بچه شونو ؛ معتاد کردن؟ گفت:پدر مادرای معتاد؛ گاهی اینکارو میکنن...

نلی گفت: پدر مادرم معتاد بودن؟  هنوز زنده ان؟  شهرام گفت: گمونم آره....
من نمیشناسمشون! چیستا میگفت : خودت میشناسیشون...فقط نمیدونی پدر مادر واقعیتن!


خدایا من میشناسم؟   پدر ؛ مادر خونده ی  من ؛ با کسی معاشرت نمیکردن...یاد حرف مربی ام در دفترکار آموزی حسابداری افتادم : مردی جا افتاده؛ جذاب  و سخت گیر !و به من گفت:  تو با استعدادی دختر....  اسمت چیه؟ " نلی آقا ؛  نلی صالحی"
..نگاهش پدرانه شد. همه بچه ها از حسادت نگاهم کردند! آن موقع سرنوشت شوم خودم را پیش بینی نکرده بودم!  روز سوم به من یک اتاق جدا دادند و سوپروایزری که اختصاصی من باشد..خدایا فامیلشان گوهر نژاد بود!..یعنی فامیلشان را عوض کرده بودند؟ یعنی من فررند آنها  بودم؟


#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_نهم
#چیستایثربی


#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی


اشتراک گذاری #داستان  ؛ تنها با
#ذکر_نام_نویسنده
ممکن است....

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن

برای کسانی که میخواهند همه قسمتها را پشت هم داشته باشند :
@chista_2



[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_هفتادم
#چیستایثربی

چرا نمیاد؟چرا شهرام نمیاد؟ چند تا دیگه قرص بخورم؟ مگه نمیدونه نباید استرس بگیرم؟  چرا گوشیشو خاموش کرده؟ چرا چیستا جواب نمیده؟ شام سرد شد.هی راه میرم ،هی راه میرم...
نمیاد.من از این خونه وسط برف میترسم؛؛ از شب میترسم ؛  هر چی چراغ بوده روشن کردم ؛ حتی چراغ ایوونو ! نمیاد! به کی زنگ بزنم؟ خدایا!درد....حالم الان بد میشه! نگفت انقدر دیر میاد!   کجاست؟اتفاقی نیفتاده باشه! بالاخره اومد! پس چرا کلید میندازه؟میدونه در بزنه باز میکنم....
این کیه کلید داره! علیرضا وارد شد.طوریکه انگار به خانه ی خودش وارد میشود. آنقدر ترسیدم که یادم رفت شالم را بردارم. گفت:لازم نیست محرمیم ؛  هووهستیم ؛ نه؟ و زد زیرخنده؛  گفتم:  از خونه م برو بیرون! گفت:خونه ی تو ؟ اینجا خونه ی من و شهرامه.،،گفتم : من زنشم ؛ میدونی؟...

گفت؛ منم بودم میدونی؟.....
.خیلیای دیگه هم شاید بودن..نمیدونی!..  چون تو  شناسنامه نبوده.خب حالا چرا گارد گرفتی؟امشب نمیتونه بیاد.گفتم: چی؟ و مجبور شدم بنشینم.گفت:حال مادرش بده.مونده خونه ی ما ؛  پیش داداشم  ؛ که عقد تون کرد.حاجی سپندان کوچک ! بعد از فوت آقای خدا بیامرزم  ؛ داداشم همه کاره ی این دهه...گفتم ؛ خب.تو اینجا چیکار میکنی؟  گفت: شب میتونی تنها بمونی؛ بمون...گفتم :گمشو بیرون!  میخوای شب بمونی اینجا ؟!  گفت:  نکنه تو میخوای بیای خونه ی ما؟  گفتم: داداشت ما رو عقد کرد  ؛ پس همه چیز  رو  میدونه! گفت:  فقط اون میدونه؛  چون فقط اون درباره ی عمل من میدونه!  به کل خانواده بگیم تو کی هستی؟  کنیز شهرام؟ مادرش؛ هر چند وقت یه بار دچار حمله ی عصبی میشه.شهرامو میبینه آروم میشه.  گفتم: چرا زنگ نزد ؟   گفت :  لابد حواسش نبوده ! گفتم: داری دروغ میگی!   میتونست یه زنگ بزنه؛ خبربده؛  خندید؛ گفت:؛ فکر کردی چقدر براش مهمی؟  این پسر ؛ مادرشو نگه داشت ؛ نه مادرش؛ اونو...الان مادرشو ول نمیکنه بیاد سراغ تو. توی ده ؛ من یه چادر میندازم رو سرم ؛  هیچکس منو نبینه.  بعضیا فکر میکنن دختر حاجیه؛ سلام میدن؛   اما تو خونه ؛ مشکل داریم ،  فقط داداش میدونه من عمل کردم.   زن و بچه ش و خواهرا منو زن شهرام میدونن ؛  گفتم  :   دروغ میگی میخوای من نیام اونجا...امکان نداره خونواده تون ندونن!    پدرت شاید  ؛ ولی ایشونو که خدا رحمت کنه.....بقیه میدونن.منو ببر اونجا ! بگو پرستارم؛ هر چی! گفت: داره حسودیم میشه؛ خیلی دوسش داری ؛ نه؟  حتی یه شب نمیتونی ازش دور باشی!   تو هیچی از ما نمیدونی ؛ حتی ازشهرام! یه دختر بیخانواده بودی که خودتو قالبش کردی!  گفتم:به تو چه؟جریان عقد ما رو اصلا  تو از کجا میدونی؟  قرار بود مخفی باشه.گفت:چیزی تو دنیا درباره شهرام هست که من ندونم؟ یه رازی رو بهت میگم...اونی که دستای مادر شهرامو باز کرد ؛ من بودم.بچه اون حرومزاده باید میمرد! من دستاش و در اتاقو باز کردم
من اون روز اونجا بودم ؛ آذر ده ساله.....
اون.هیولا رو دیدم و رنجی رو که مادرش کشید.از اون مرد  ؛ نباید بچه ای به دنیا میاورد....این منم که تصمیم میگیرم  ؛ نه حاجی سپندان بزرگ و کوچک !


#او_یک_زن
#قسمت_هفتادم
#چیستایثربی

#داستان_بلند
#ادبیات
#داستان
#رمان

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی

دوستان؛#اشتراک گذاری این داستان به هر شکل فقط و فقط با  ذکر
#نام_نویسنده   آن مجاز است.


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
@chista_2

#او_یک_زن قسمت بیست و یکم الی چهلم



#او_یک_زن
#قسمت_بیست_و_یکم
#چیستایثربی

غروب بود که دوباره وارد کلبه شدم. اتاق نیمه تاریک بود، صورتش را کامل نمیدیدم؛ فکر کردم خواب است؛ به طرف ساکم رفتم که داروها ؛ مسواک وشانه ام را بردارم؛ ناگهان گفت:برای اینکه عاشق خوبی باشی؛ لازم نیست حتما آدم خوبی باشی! گفتم: خب که چی ؟! گفت:هیچی!....گفتم:من نه عاشقم ؛ نه آدم خوب! اگه الانم اینجام ،چون تجربه ی جدیدی بود جلو دوربین؛اونم تک نفره.نقش خواهرشما ! خواهش کردی ؛ قرارداد بستیم؛ منم اومدم. چیز دیگه ای نیست! گفت: اون رختخوابو از کمد در بیار؛ میخوام بخوابم.تو هم بخواب دیگه! لامپ که سوخته.تو تاریکی میخوای چیکار کنی؟ گفتم: کجابخوابم؟ گفت: بالا اتاق هست؛ اینجام کاناپه؛ منم رو زمین راحت ترم...کاش به آقاسهراب گفته بودم لامپ راعوض کند؛ از این تاریکی خوشم نمیآمد. حس ناامنی میکردم ؛ یکه و تنها ؛ با مردی که فقط تصویرش را چند بار در سینما دیده بودم؛ و بی گوشی! انگار گوشی هویتم شده بود؛ خدا میداند چیستا چند بار زنگ زده بود ؛ یادم رفت از گوشی سهراب به او زنگ بزنم! نمیتوانستم چیستا را در نگرانی باقی بگذارم؛ دیر وقت بود.اما باید به اتاق آقا سهراب میرفتم و گوشی اش را قرض میگرفتم.مطمین بودم که هنوز نخوابیده. نیکان تازه توی رختخوابی که برایش انداخته بودم خوابش رفته بود؛ از دور؛باز شکل پسر بچه های قهر کرده بود. نور؛کافی نبود.حتی چراغ قوه نداشتم که پله ها را درست ببینم و به طبقه ی بالا بروم. باید حتما مطمین میشدم که اتاق تمیز است و مارمولک ندارد! راهی نبود باید به اتاقک سهراب میرفتم. چراغ قوه یا شمع میخواستم و تلفن به چیستا...در قفل بود!عجیب بود! آخرین نفر من بودم که آمدم؛ چرا قفل بود؟! باید میرفتم.در را محکم فشار دادم؛ باز نشد.نیکان خواب بود و چون درد داشت؛ دلم نمیخواست بیدارش کنم. خدایا با چه چیزهایی مرا آزمایش میکنی؟ این در بسته ی خراب ؛ تاریکی؟حالا؟!... تازه دستشویی هم در حیاط بود..چاره ای نبود؛آهسته کنار نیکان رفتم و گفتم: بیداری؟در قفل شده؛من باید برم دستشویی. ناگهان دستم را در خواب گرفت.خیلی محکم! لعنت به من!کاش اصلا جلو نیامده بودم.گفتم : بذار برم! بین خواب و بیداری گفت: که تنهام بذاری؟! گفتم:دستمو ول کن! درد گرفته، نیکان! میشنوی چی میگم؟ با چشمان بسته گفت:سبزه ؛
قدبلند و خوش تیپه..این سهراب تو! فکر کردی کورم یا احمق؟ اونجوری که نگاش میکردی ! گفتم:چی میگی؟! تب داری؟! فقط یه شمع یا چراغ قوه میخوام؛ پله ها رو نمیبینم برم بالا. گفت؛ همینجا بمون؛رو کاناپه.نمیخورمت که؛ گرچه آدمخوار خوبی ام؛ تو خوراک من نیستی! گفتم: باشه.دستمو ول کن! باید برم دستشویی درو باز کن!خندید.خنده ای عصبی ودردناک!....


#او_یک_زن
#قسمت_بیست_و_یکم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از پیج اینستاگرام رسمی
#یثربی_چیستا/به انگلیسی

دوستان عزیز؛ هر گونه اشتراک گذاری این قصه با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام رسمی او بلا مانع است....حقوق معنوی نویسندگان مثل سایر اصناف؛ محترم است.ممنون که رعایت میفرمایید.

#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi


@chista_2

کانال این قصه
#او_یکزن....  که میتوانید همه ی قسمتها را پشت هم بخوانید.
#کانال_دومی ؛ مختص این قصه است.

[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یک_زن
#قسمت_بیست_و_دوم
#چیستا_یثربی

این خنده از هر گریه ای؛ دردناکتر بود! دوباره داد زدم :باید برم دستشویی ؛ درو باز کن گفتم!... گفت:این در خرابه.گاهی با لگدم بیفتی به جونش باز نمیشه؛ اما گاهی با یه نوازش...خواست دستش را طرف صورتم بیاورد....محکم دستم را کشیدم که بلند شوم...زورش زیادتر از من بود ؛ خیلی! گفتم: تو رو خدا ! تو چی میخوای؟! گفت: تو چی میخوای؟ زنی که با یه مرد غریبه؛ بلند میشه میاد تو یه کلبه؛ چی میخواد؟ گفتم؛ تو نگفتی ما تنهاییم لعنتی! فکر کردم گروه فیلمبرداری هست.گفته بودی منشی صحنه؛ خانمه! عمرا اگه تنها؛ جایی با تو می اومدم. گفت:حالا که اومدی! پس یا حرف تو؛ یا حرف من! رییس یه نفره! گوش میدی؟ این یه جنگه! داد زدم: نه! نابرابره؛ دستم درد گرفته...گفت:دست منم درد میکنه؛ تو شکستی ؛پس برابره!
گفتم:خب جنگ چرا؟نمیشه با دوستی حل شه؟ نیم خیز شد.گفت:این شد یه چیزی! دستم را ول کرد.جای دستش روی مچم درد میکرد؛ ولی چیزی نمیدیدم.از نور مهتاب پشت پنجره ؛ سایه ی کمرنگی از نیمرخش را میدیدم ؛ قلبم میزد؛ شب بدی بود و من قرص لازم داشتم.

 گفت:تو این دنیای مزخرف؛ هیچی با دوستی حل نمیشه ؛ اینو یاد بگیر بچه! اگه بت بگم همه ی زنا به من پا میدن ؛ تو هم یکیشون ؛ چیکار میکنی؟! نفهمیدم با چه زوری و چه ضربه ای خواباندم توی گوشش!...فقط میدانستم که جنگ شروع شده است  ؛ ومن مسلح نبودم!...به سمت در دویدم؛ داد زدم: سهراب!...به درکوبیدم.آقا سهراب!.... کمک! لگد زدم؛ صدایم انگار درگلویم ؛ خفه میشد و هیچ جا نمیرفت؛ در اتاق ته نشین میشد؛ مثل گور بود...پایت را که داخل میگذاشتی؛ تمام شده بودی! احساس کردم پشت سرم؛ ایستاده...دهانش را نزدیک گوشم گذاشت و آرام گفت:کاریت ندارم؛ در نزن! داد زد: لگد نزن حیوون!...صدای در حالمو بد میکنه! نمیبینی؟نفس عمیقی کشید."منو یاد روزی میندازه که اومدن پدرو بردن ؛ مکثی کرد  ؛ شیش سالم بود...ولی انگار الانه...همین صدا!... " گفتم:برای چی بردن؟ چند لحظه سکوت... وبعد گفت: ببرن اعدامش کنن! به دیوار تکیه داد.سنگ شده بودم.نیمرخ او هم ؛ مثل یک مجسمه سنگی باستانی بود. خاطرات...خنجر میزدند؛ هر دو زخمی و خسته بودیم؛ مثل زن لوط ؛ هر دو؛ به مجسمه تبدیل شده بودیم. آرام گفت: چفتو بکش عقب؛ بر عکس...در را باز کردم و دویدم...به سوی نور؛ به سوی ماه ؛ به سوی جاده های بی نشانی؛ به سوی هر کجا که او نبود ؛ فقط دور! صدای گریه اش را حتی از دور میشنیدم ؛ تا اتاقک سهراب؛ فقط چند پله مانده بود. چراغ اتاقش روشن بود.مثل چراغ خانه ی پدری!پس چرا صدای گریه ی دردناک این مرد؛ از سرم بیرون نمیرفت؟ با دست شکسته ؛ در ذهنم میدیدمش! روی زمین نشسته و می گرید.....


#او_یک_زن
#قسمت_بیست_و_دوم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از پیج اینستاگرام رسمی
#یثربی_چیستا/به انگلیسی


دوستان عزیز؛ هر گونه اشتراک گذاری این قصه با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام رسمی او بلا مانع است....حقوق معنوی نویسندگان مثل سایر اصناف؛ محترم است.ممنون که رعایت میفرمایید.

#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi


@chista_2

کانال این قصه
#او_یکزن....  که میتوانید همه ی قسمتها را پشت هم بخوانید.

#کانال_دوم ؛ مختص این قصه است.

[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستا_یثربی


اتاق سهراب؛ پر از نور و آرامش بود. دو تا تخم مرغ ؛ توی ماهیتابه گذاشته بود که برای من املت درست کند.گفتم: مطمینی چیزیش نمیشه؟ گفت: آره،میخوابه... با این وضع روحیش؛ فعلا صلاح نیست اونجا باشی ! گفتم: نمیدونستم خاطره ای به این تلخی داره!...سهراب گفت:حتما برای یه بچه ی شش ساله خیلی سخت بوده، اما همه خاطرات تلخ داریم؛ شما نداری؟ نفس  عمیقی کشیدم؛ دلم نمیخواست چیزی یادم بیاید! کاش فراموشی میگرفتم؛ باز درد آمد؛ آنقدر شدید بود که راه سینه ات رامیبست؛ حتی نمیتوانستی فریاد بزنی...روی استخوانهایم ؛ پتک میکوبیدند ؛ بدون قرصهایم گریخته بودم. سهراب؛ظرف املت را با نان و سبزی تازه؛ در سینی ؛ مقابلم گذاشت. میدانستم متوجه حالم میشود؛ گفت:عرق کردی؟ مگه گرمه؟ گفتم ؛ چیزی نیست؛ سرما خوردم! به پنجره نگاه کرد و گفت: داره برف میاد.گفتم: تو این فصل؟ گفت:اینجا همیشه سرده.بفرما نوش جان!

اشتها نداشتم؛ گفتم: ببخشید ؛شما قرص داری؟ گفت:چه قرصی ؟گفتم: هر چی؛آرام بخش، گفت:نه! آنتی بیوتیک ؛استامینوفن، با قرص سرما خوردگی.گفتم: همون کدیین خوبه.یک کدیین آورد ،گفتم سه تا لطفا! عادتمه!
با تعجب نگاه کرد؛ ولی چیزی نگفت،درد در شقیقه؛ دل و حتی زیر ناخنهایم جیغ میکشید! گفت:چرا تشنج؟ گفتم: قرص دارم.تو کلبه موند؛ دکتر داده؛ گفت: میخوای برم وسایلتو بیارم؟ گفتم: اگه درو باز کنه! گفت: نمیترسی اینجا تنها باشی؟ زود برمیگردم؛
 گفتم:من همه جا تنها بودم ؛درو قفل میکنم؛ شما برگشتی اسمتو بگو و سه بار بزن به در! گفت:سریع میام؛ رفت...برف شدیدتر شده بود.پرده را کنار زدم ؛ انگار از آسمان شیر میبارید. وسایل سهراب ساده بود. جز یک جانماز و مهر ؛ یک دست رختخواب ؛ و یک قرآن کوچک ؛ چیزی نداشت.با یک رادیوی قدیمی. حتی تلویزیون نداشت، وقت گذشت؛ نفهمیدم چقدر؛ ولی خیلی؛ خیلی بیشتر از سالهای بودنم در خانه ی پدر ؛ خیلی بیشتر از یکسال سیدنی...خیلی بیشتر از تحمل اهانهای مردم به ما بعد از طلاق!

قرنی گذشت؛ کم کم برف طوری سنگین شد که درختان و زمین سفید شدند؛ شبیه عروسی رانده و دل شکسته که گریخته باشد! حسی دلشوره ای به جانم افتاد.تلفن هم نداشتم که زنگ بزنم!
تنها عبایی نازکم؛ تنم بود. پتوی سفری سهراب را دورم پیچیدم ؛ برف و مهتاب راه را روشن کرده بود.خانه را دیدم.مثل خانه اموات، اما نه!کمی روشنتر !در نیمه باز بود؛ وارد شدم. دختری با لباس راحتی،کنار نیکان بود، با موهای طلایی رنگ شده و آرایش زیاد.... کنارچراغی ؛ دارویی را از شیشه را به او میداد. نیکان گفت: وسایلت رو مبله ؛ بردار و برو؛ نبیینمت! زود گمشو!

 گفتم: سهراب کو؟ گفت:قبرباباش!
...من چه میدونم؟برو بیرون! با پتوی سهراب؛ زیر ماه ایستادم و صدایش کردم.سهراب!.... انگار هرگز نبود! من بودم و آن غربتکده و برف؛سهراب ناپدید شده بود!....


#او_یک_زن
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
 
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا/به انگلیسی

دوستان عزیز ؛ اشتراک گذاری این مطلب؛ با ذکر نام و لینک تلگرام نویسنده ؛ بلامانع است.کار؛ شابک دارد و  ثبت شده است.حقوق معنوی نویسندگان؛ مثل سایراصناف ؛ محترم است.ممنون که رعایت میفرمایید.
#چیستایثربی

@chista_yasrebi
کانال رسمی  من

@chista_2

کانال قصه ی
#او_یکزن..../دومی
 برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستا_یثربی

رفتم سمت اتاق سهراب. چراغ را روشن گذاشته بودم. ساک و کوله پشتی و کیفم را زمین انداختم ؛ سهراب نبود ؛ انگار پدر و مادر آدم  ؛ خانه نباشند ؛ انگار جهان ؛ به یک جای غریب کوچ کرده باشد! خانه مثل آخر شبهای گورستان؛ خلوت بود.قرآن کوچکش را باز کردم ؛ سوره ی یوسف آمد که برادرانش او را از حسادت ؛ در چاهی انداختند؛ ترسیدم! حس دلشوره ی شدیدی گرفتم ؛ دوباره پتوی سفری سهراب را روی سرم انداختم ؛ این بار میدویدم...برف رد پاهایم را پاک کرده بود.حسی به من میگفت ؛ سهراب در خطر است و جای دوری نیست!  نزدیک کلبه نیکان ؛ زیر آلاچیق پوشیده از برف؛  تازه متوجه ماشین علیرضا شدم. خدایا، پس آن مردک گنده هم اینجا بود؟!  این دختر را او آورده بود ؟با سهراب طفلکی چه کرده بودند ؟ لای در ؛ باز بود.بی در زدن ؛ وارد شدم.علیرضا روی چهارپایه داشت لامپ جدید را وصل میکرد، زیر نورچراغ قوه ی شارژی...

دخترک روی کاناپه دراز کشیده بود و نیکان به تاریکی خیره بود، گفت: مگه نگفتم دیگه نبینمت؟ گفتم : با سهراب چیکار کردین؟ اومده بود ساک منو بیاره...
گفت: من ندیدمش! علیرضا روی چهارپایه تلو تلو خورد! ...گفتم: اون محیط بان رسمی کشوره، اگه بلایی سرش بیاد!...علیرضا خونسرد گفت:سر همه بلا میاد؛ شهرامو ببین! صبح دستش خوب بود.بخیه هاشم داشت جوش میخورد  ؛ حالا ببینش! روحا و جسما داغونه! گفتم: ماشینتو دیدم! گفت: پیاده که نیومدم! شهرام که زنگ زد؛ سریع من و طناز اومدیم؛ راستی ؛ خیلی بی انصافی تو اون حال؛ ولش کردی! خیلی نامردی ! گفتم :میرم دستشویی؛ ولی رفتم سراغ ماشین علیرضا ؛ آینه ی کناری و کمی ازشیشه ماشین ؛ خونی بود؛ یک ملافه خونی مشکوک؛ روی صندلی عقب بود؛ در ماشین قفل نبود؛ ملافه را کنار زدم! اسلحه سهراب بود! شاید علیرضا یادش رفته بود در ماشین را قفل کند.اسلحه ی سهراب را برداشتم، خشن شده بودم ؛ مثل حیات وحش استرالیا شده بودم....در کلبه را با لگد باز کردم؛  علیرضا تا اسلحه را دست من دید؛ از چهار پایه پایین پرید و به سمت من آمد،  گفت:مگه خل شدی؟ من هیچوقت تو باغ شهرام ؛ در ماشینو قفل نمیکنم! حالا بده ش به من!... گفتم:نزدیک نشو! اول بگو صاحبش کجاست؟ گفت : وسط جاده ؛ اینو پیداش کردم. کسی رو ندیدم....گفتم: دروغگو! تو؛سهرابو دیدی و حرفتون شد ؛ بعد زدیش!  تا پلیس بیاد طول میکشه ؛ وقت نداریم....یا میگی کجاست؛یا... گفت:یا مارو میکشی جوجه؟!   گفتم:نه! ببین چیکار میکنم ! به سمت دختر که دراز کشیده بود رفتم؛ ازگیسش گرفتم ؛ ازخواب با وحشت پرید! جیغ زد؛ انگار یک دفعه شوکه شد! ولی من سیدنی بودم و وحشی! دختر مرا با اسلحه که بالای سرش دید گفت: به خدا کار من نبود ! بش بگو دیگه علی! به دختر گفتم :بلند شو!  حتی بلد نبودم با آن اسلحه کار کنم، موهای بلند دختر؛ هنوز دردست من بود؛ جیغ زد:علی بش بگو! دردم گرفته!  گفتم ؛بیا ببینم ؛ دختر را به باغ کشاندم، گفتم یا میگی ؛  یا هر دو تا صبح اینجا یخ میزنیم! ....

دوستتم بیاد جلو؛ شلیک میکنم، میزنم به پاش! سهراب کجاست؟!

دختر؛ رکابی تنش بود و میلرزید."کار علی بود...
اون زد بش؛ با ماشین! علی مسته! باش حرفش شد.پسره اومد بره.از پشت با ماشین زد بش !.....و زد زیر گریه..گفت:من کاره ای نیستم؛  منو اذیت نکن!


#او_یک_زن
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#یثربی_چیستا/به انگلیسی


دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر نام و لینک تلگرام نویسنده ؛ بلامانع است .حقوق معنوی نویسندگان  ؛ مثل سایر اصناف؛ محترم است.ممنون که رعایت میفرمایید



کانال رسمی
@chista_yasrebi

@chista_2

کانال دوم ؛ صرفا مختص داستان بلند
#او_یکزن....  است.برای کسانی که میخواهند؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.درود


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یک_زن
#قسمت_بیست_و_پنجم
#چیستایثربی

طناز با لباس نازکش، وسط برف گریه میکرد و میگفت: منو اذیت نکن! گفتم: فقط راستشو بگو، ولت میکنم.... گفت: بابا چندبار بگم؟  علیرضا با اون مرد حرفش شد ؛ آخه مرده اسلحه داشت؛ علی هم عصبی شد و یه ضربه ی کوچیک با ماشین بش زد. بعدش ترسید؛ تن نیمه جونشو انداخت تو جنگل! دنیا دور سرم شروع کرد به چرخیدن!.......

 چی؟! دلاور و جنگل ؟ جنگل و برف و مردی زخمی؟! جنگل و هزار راز پنهان که نمیدانستم؟... گفتم: بش بگو بیاد بریم پیداش کنیم ! طناز خنده ای عصبی کرد و گفت: علیرضا بیاد؟ عمرا! اون هیچی رو به گردن نمیگیره! هیچ چیزو...هیچوقت!.. به دختر گفتم: پس برگرد خونه، بشون بگو من رفتم دنبال سهراب! با پلیس برمیگردم! دختر به سمت خانه دوید؛ انگار برای یک لحظه از پشت پنجره، نیکان را دیدم که با نگاه خیره به من مینگرد. نقشه ام این بود که به سمت جنگل بروم، فقط منتظر یک واکنش بودم. از سمت هر کس، دنبال نشانه ای بودم.

آنها هر سه چیزی را میدانستند که من نمیدانستم؛ و این واکنش از سمت نیکان بود.نشانه را او داد.... با دست شکسته زیر برف بیرون آمد و گفت : فکر میکنی با کی طرفی؟ با یه جمع مافیا؟ گفتم: سهرابو چیکار کردین؟!  انداختینش تو جنگل؟ چطور آخه؟...مگه انسان نیستید؟ گفت: اولا دختره ترسیده تو پی ماجرا رو بگیری، اینا رو الکی گفته! بعدم  ؛  اول سهراب حمله کرد، علیرضا فقط خواست از خودش دفاع کنه! گفتم: خب، حالا من تنها برم تو آلونک؟ بعدم به پلیس گزارش زد و خورد و مفقودی رو بدم؟ تو طرف کی هستی مرد؟ تو منو کشوندی این خراب شده! یه کاری بکن!...جوون مردم میمیره!..... نیکان گفت: قلبت داره مثل قلب گنجشک میزنه؛ برو بالا استراحت کن! بت همه چیزو میگم...خواهش میکنم...یه بار تو عمرت اعتماد کن!.... دلم نمیامد آنجا بمانم.اما اتاق خالی سهراب هم حالم را بد میکرد....مثل پرنده ی اسیر ؛ از هر طرف سرم به میله های قفس  میخورد.....

در این برف و کولاک، چاره ی دیگری نداشتم؛ نیکان گفت: سهراب جاش امنه...
 لامپ اتاق بالا، نورکم سویی داشت. میتوانستم راه پله را ببینم و تخت و موجودی را که روی زمین افتاده بود! و نزدیک بود من پایم را روی او بگذارم! خواستم جیغ بزنم! فکر کردم جسد است! نیکان از پشت سرم ؛  آهسته گفت: ساکت! این رفیقته، سهراب! گفتم: مرده؟ گفت: این بمیره؟! نزدیک بود دوست من و با دوست دخترش بکشه! فکر میکرد برای شکار غیرقانونی اومدن!  اسلحه ی بی مجوز داشتن؛ گفتم: پس اون اسلحه؟ گفت: مال علیرضاست، نه سهراب. آخه اسلحه سهراب ؛ این شکلیه؟ تاثیر قرصه یا واقعا تشخیص نمیدی؟ گفتم: دختره گفت ، دوستت با ماشین زده بش! نیکان گفت: دعواشون میشه، خیلی شدید! همو میزنن. این سهراب تو، یه کم خله!

 سر دوست بدبخت منو میکوبه به پنجره!... اونم عصبی میشه پاشو میزاره رو گاز و می زنه به سهراب، تو یه لحظه ی حماقت و مستی! تو نبودی، علیرضا رفت دنبال دکتر درمونگاه ده، پیشونیشو بخیه زدن، اما فردا آزمایش لازم داره! سرش ضربه دیده، تقصیر تویه! اگه درنرفته بودی، هیچ اتفاق بدی نمی افتاد! دختر لجباز!... حالا همه گیر افتادیم ! حس میکنم کوره ی آدمسوزیه...نه لوکیشن فیلم...اینجا آشوویتسه.....

#او_یکزن....
#قسمت_بیست_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#یثربی_چیستا/به انگلیسی .

.
دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر نام و لینک تلگرام نویسنده، بلامانع است. حقوق معنوی نویسندگان، مثل سایر اصناف، محترم است. ممنون که رعایت میفرمایید

کانال رسمی
@chista_yasrebi
کانال دوم
 
 @chista_2 صرفا مختص داستان بلند #او_یکزن.... است. برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند. درود






[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#بیستو_ششم
#چیستا_یثربی

خواب دیدم که دنبال پدرم میدوم.در یک جنگل بزرگ و پر از درخت.سرم به شاخه ها میخورد.از پشت سر ؛ پدر را میبینم ؛برمیگردد؛ سهراب است....

به من میگوید: فرار کن! فرار کن! میگم کجا برم؟ میگه: پشت سرتو نگاه نکن! سوال نکن.فقط برو! از وحشت از خواب پریدم؛ نفس نفس میزدم؛ سهراب روی زمین نبود.رفته بود! کجا؟ طبقه پایین؛ همه پشت میز کوچک نسسته بودند؛  انگار دیشب هیچ اتفاقی نیفتاده بود! انگار آن سیر وحشتناک طولانی روز در شب را ؛ فقط من خواب دیده بودم! یک کابوس طولانی..... داشتند صبحانه میخوردند؛ سلام دادم.نیکان گفت:بیا!  عسلش مال همین کوهه. دوای اعصاب تویه!....گفتم:من چیزیم نیست. اون قرصها رو هم دکتر داده. گفت:رفیقت صبح رفت؛ هر چقدر علیرضا  اصرار کرد ؛ ببرتش بیمارستان ؛ راضی نشد؛ زنگ زد؛ دوستش اومد عقبش؛ با ماشین  بردش؛ گفت: بت بگم زود برمیگرده...
گوشیتم درست میکنه. گفتم :گوشیتو بده ؛  میخوام یه زنگ به چیستا بزنم ؛ میدونم الان چه استرسی داره،  استرس براش خوب نیست....با علیرضا نگاهی رد و بدل کردند ؛زیر چشمی؛  ولی من فهمیدم. گفت: باشه، علیرضا و طناز که برن؛ گوشیمو میدم؛  گفتم: مگه نمیخوان ازت مراقبت کنن؟ گفت: تو هستی دیگه! منم بهتر میشم کم کم...دکترم سر میزنه!  علیرضا گفت: خودش نمیخواد ما بمونیم، داره بیرونمون میکنه!  گفتم: ولی من میرم اتاق سهراب. گفت: اونجا اموال دولته ! بی اجازه ی سهراب؛ بهتره نری اونور! چه میدونی؟ شاید سر و کله ی شکارچیای لات پیدا شه! یا صد تا اتفاق دیگه بیفته.... بیا برات لقمه گرفتم ؛  به زور لقمه از گلویم پایین میرفت ؛  گفتم:سهراب؛ حالش چطور بود؟ طناز ؛ قهوه اش را سر کشید و گفت: سرگیجه که نداشت ؛ حالا میره بیمارستان؛ عصری ایشالله به سلامت  میاد،؛ ماهم دلمون نمیخواد چیزیش شده باشه، چون پای علیرضا هم گیره ؛ راستی آقا سهراب گفت: فعلا جریانو به کسی نگیم! نمیدونم چرا! با خودم گفتم ؛  واقعا چرا؟ طناز و علیرضارفتند. نیکان آهنگی را با سوت زمزمه میکرد،همان آهنگ آشنا را..... سکوت سنگینی بود. سکوت ترسناک ؛پر از حرف؛  گفتم:چیزی نیست اینجا خودتو سرگرم کنی؟ مثلا ام پی تری؛ چیزی! نیکان آرام گفت:زندگی من پر این ام پی تریا بوده؛ دختری مثل تو، هیچوقت تو زندگیم نبوده؛ گفتم: من قیافه م  شکل شبنمه؟ گفت: نه! اصلا! روحت،بچه گیت؛سادگیت؛معصومیتت؛ یه چیزی که نمیشه گفت؛ شباهتتون اینجاست....
 گفتم:من خیلی هم معصوم نیستما! به موقعش وحشی میشم.گفت:بیا بشین پیش من! گفتم :داروهاتو خوردی؟ گفت:بشین اینجا! میخوام یه چیزی رو بت بگم،،من...در واقع؛ خب...از لحظه ی اولی که دیدمت...ناگهان در کلبه را زدند؛ گفتم یعنی کیه؟!  شاید سهرابه! پیرمردی گفت:مشتعلی ام!
نیکان گفت:باز کن! من گفتم یه مقدارخرت و پرت بگیره ؛ از بچگی میشناسمش. باغبونمون بود....در را باز کردم.اول کلی پاکت جلوی صورتش بود.با دیدن من ؛ پاکتهای میوه و غذا همه روی زمین ریخت!با وحشت به من خیره شد! گفت : خیلی وقت بود؛ نیامده بودید؛ شبنم خانم! دلمون پوسید خانم آخه!... و گریه اش گرفت.


او_یک_زن
#قسمت_بیست_و_ششم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیچ رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا به انگلیسی

دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر نام نوبسنده و لینک تلگرام او بلا مانع است.حقوق نویسندگان  ؛ مانند حقوق سایر اصناف محترم است.

ممنون که رعایت میفرمایید.


کانال رسمی چیستایثربی

@chista_yasrebi



کانال قصه
#او_یکزن که میتوانید همه ی قسمتهای قصه را ؛ پشت هم در آن دنبال کنید.مختص کسانی که تمام قسمتهای قصه راپشت هم میخواهند.

@chista_2



[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_هفتم
#چیستا_یثربی

مشتعلی در حالیکه اشکهایش را پاک میکرد ؛ گفت : این همه وقت ؛  کجا بودید؟ تصدقتون؛دلمون تنگ شده بود...نگفتید یه سراغی از بابا مشتعلی پیرتون بگیرید؟!  به نیکان نگاه کردم ؛نیکان گفت:مرسی مشتعلی جان! شبنم الان خسته ست.تازه از سفر رسیده.مشتعلی انگار تازه متوجه دست نیکان شد ؛ گفت:بمیرم برات ،تو چرا همچین شدی؟ تصادف که نکردی؟ نیکان گفت:نه،چیزی نیست.تو الان برو...من کاری داشتم بت زنگ میزنم.باشه؟...مشتعلی انگار قصد رفتن نداشت. خیره ؛ به من گفت:کسالتتون بهتر شد؟ گفتم : بله ؛ و نمیدانستم چه بگویم... مشتعلی گفت: خوبه! آذوقه که دارین؟ جاده؛ نیم ساعت پیش بهمن اومد! کوه ریزش کرده....فعلا جاده رو بستن...نه کسی میتونه بره ؛ نه  بیاد.نیکان سریع شماره گرفت..الو علیرضا، کوفت! .... زنده ای تو ؟ بهمن ماجراش چیه؟ پس رد کردید ! آره ؛ فکر کردم از شرت خلاص شدم! فعلا خفه! چیزی نمیشه! قطع کردوگفت: مشتعلی جان ؛کاری داشتم بت زنگ میزنم.مشتعلی گفت:فقط خدا کنه برقا نره؛ بعداز بهمن ؛ شنیدم برق قطع میشه...شما نترسید شبنم خانم جان.من اندازه ی یه اتاق؛ چراغ نفتی دارم.به زور لبخند زدم.قصد رفتن نداشت.شبنم هر که بود؛ برای او خیلی عزیز بود.نیکان تقریبا به زور ؛ او را تا دم در برد .

"بالاخره رفت!" ؛  گفتم: نرفت؛ بیرونش کردی! گفت:آره؛ ولش میکردی تا شب سرمونو میخورد. اتاق ساکت شد. نیکان گفت:انگار من و تو قسمتمونه با هم تنها باشیم. اول دست من؛ بعد موبایل تو؛بعدش ؛ سر سهراب ...حالام که کوه ریخته!...جاده بسته ست.نه سهراب به این آسونی میتونه برگرده ؛ نه ما میتونیم بریم. ترسیدم : گفتم: چند وقت؟ دستم را ناگهان گرفت:چرا میلرزی؟ من انقدر ترسناکم؟بعد از چند لحظه گفت:منم یه بار اینجوری لرزیدم. بابام  بم میگفت:گوجه سبز!...همین یادم مونده؛ شاید برای چشای سبزم بود.عاشقش بودم...عاشقم بود...اون روز  که اومدن دنبالش ؛  میلرزیدم..همینجوری  ؛ مثل الان  تو!....میشه یه کم ؛  زانوهای منو ماساژ بدی؛ دارم از درد میمیرم.گفتم؛ من ؟نمیتونم!....گفت: نه بابا! بت نمیاد!...اهل صیغه میغه ای؟ گفتم:اهل چیزی نیستم. ولی تاحد ممکن ؛به غریبه ها دست نمیزنم...گفت:باشه! بخون اون چند جمله رو!... منم بگم "قبلتک".....  خلاص!  دیگه غریبه نیستیم!  گفتم: تو دیوونه ای !  فکر کردی عاشقتم؟!  مگه دختر سرراهی ام با یه مرد که تنهاشدم  ؛  هل کنم؟ فوری ام به تو بگم آره؟!  گفت:شوخی کردم بابا ! فقط یه کم زانومو ماساژ بده؛ دردش بابامو درآورد. شلوارش را تا زانو بالا زد ؛ کبود بود؛ گفتم : خون مردگیه !  باید روش آب یخ بذاری ؛ برات درست میکنم ؛ ناگهان داد زد: تو چه مرگته دختر؟ خشکم زد.گفتم: تو چه مرگته؟!  گفت:من که میدونم منو دوست داری؛  این اداها چیه؟میخوای بگی خیلی نجیبی؟ از اتاق زدم بیرون...حوصله ی فریادهایش را نداشتم ؛ سرد بود. برف شب پیش یخ زده بود. از دور به بالا نگاه کردم؛  چراغ اتاق سهراب خاموش بود.مثل یک آرزوی خاموش شده......مثل یک ستاره ی مرده.....رابینسون کروزویه در آن جزیره ی غریب؛ وضعش از من بهتر بود ؛ گریه ام گرفته بود.میخواستم فرارکنم  ؛  اما در آن برف و جاده ی بسته، کجا؟ در باز شد. به آستانه در تکیه داده و پتویی روی شانه اش انداخته بود....گفت:میخوای مثل دو تا دوست  زیر این سقف میمونیم ؛ تا جاده باز شه و خداحافظ....یا میخوای ...یعنی میخوام....یعنی اگه تو بخوای ، بات ازدواج میکنم ؛  همین امروز....عقد رسمی ؛ پیش عاقد ده...توی شناسنامه....کلکی ام توی کارم نیست...تو این ده  ؛ همه ما رو میشناسن!....گفتم : ببین من نمیفهمم.....بغضم گرفته بود ؛  گفت : من دوستت دارم دیوونه!....گفتم : چون شکل شبنمم؟ گفت:چون نلی هستی! ...فقط نلی خل خودم......حالا بیا غذا درست کنیم. بعد جوابتو بگو! هر چی باشه؛  عصبی نمیشم.منم باید چیزی رو بت بگم....یه چیز خیلی مهم!.....


#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_هفتم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند

#پاورقی_اینستاگرامی
 
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا/حروف به انگلیسی


دوستان عزیز ؛ هر گونه اشتراک گذاری منوط به ذکر نام و لینگ تلگرام نویسنده است.ممنون که رعایت میفرمایید.
کانال رسمی

@chista_yasrebi


کانال قصه
#او_یکزن
@chista_2

که همه قستها پشت هم آمده؛ برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را با هم داشته باشند.درود



[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_بیست_وهشتم
#چیستا_یثربی

 نیکان گفت:من دوستت دارم ؛ دیوونه!..گفتم: چرا ؟ چون شکل شبنمم؟ گفت: چون نلی هستی!  نلی خل خودم! حالا بریم غذا درست کنیم؛ جوابت هرچی باشه عصبی نمیشم. منم باید چیزی رو بت بگم.یه چیز خیلی مهم.

در اتاق سکوت بود.همان سوت آشنا را میزد؛ چقدر خنگ بودم! این سوت ؛ صدای زنگ تلفن خانه ی چیستا بود! برای چه آن را میزد؟ هنوز باورش نداشتم.نه خودش؛ نه خواستگاریش را. فقط حس میکردم دوست دارم کنارش بایستم و با هم غذا درست کنیم. ریسمانی نامریی ما را به هم مربوط میکرد.از خونسردی و بی تفاوتی اش به همه چیز ؛ حتی از شکستن دستش ؛ از بین رفتن پروژه ی فیلمش ؛ و حتی بی حسی اش به ریزش کوه و آوار خوشم میآمد. از اعتماد به نفس و جذابیت سرد و زمستانی نگاهش خوشم میامد و از این که میدانستم رازهای زیادی را در دلش مخفی کرده؛ خوشم میامد.همین!... آدم دیگر چقدر میتواند دلیل برای دوست داشتن یک نفر داشته باشد؟! آن هم در هجده سالگی!
 از او خوشم میامد.از موهای عسلی اش که روی گردنش تاب خورده بود؛ خوشم میاد؛ از اینکه با درد دستش ؛ فقط بادست چپ سعی میکرد پیاز پوست بکند؛ خوشم میامد؛ اشک از چشمهایش راه افتاده بود.گفتم دستتو میبری! با یه دست که نمیشه پیاز پوست کند.بده ش به من! گفت؛ من عاشق کارایی ام که نمیشه انجامش داد.مثل فتح تو! یه دختر معمولی نیستی...بخاطرت آدم باید لباس جنگ بپوشه و قید همه چیزو بزنه! مثل فیلم آخرین سامورایی!... پیاز را از دستش گرفتم.فاصله مان یکقدم بود ؛ بوی موهایش را حس میکردم ؛ بوی برف بود روی شاخه های سرو! گفت: کجا میری؟گفتم : میشینم پیازو پوست میکنم؛ تو هم برو صورتتو بشور؛ رفت.سریع به سمت موبایلش رفتم؛دیدم که آن را روی کابیت جا گذاشت.از بس چشمانش اشکی بود.شماره چیستا را گرفتم. خدایا الان میاد بیرون!.... بردار..بردار دیگه! زنگ پنجم چیستا ؛گوشی را برداشت. گفتم:سلام  ؛ منم نلی.  زیاد وقت ندارم؛ ببین ما اینجا گیر افتادیم! آوار اومده...کوه ریخته....گوشی منم شکسته؛ به من پیشنهاد ازدواج داد.....نیکان! عقد دایم! چی باید بش بگم؟ چیستا هل کرده بود.از بس با صدای آهسته؛ ولی ریتم تند حرف زده بودم.گفت: پدرت یکیو فرستاده برای مراقبت...گفتم: اون الان بیمارستانه؛ داستانش مفصله؛ میخواد من زنش بشم؛ زن رسمی! آدمی به این معروفی! چرا من؟حس کردم چیستا تنفسش دچار مشکل شده.گفتم:خوبی؟ گفت: خودت میخوای؟ گفتم:ازش خوشم میاد؛ اما یه بار؛ تو ازدواج سرم به سنگ خورده؛ راحت نمیتونم اعتماد کنم ؛ چیستا گفت:بش بگو تا جاده باز نشه؛ نمیتونی؛شرط بذار؛زمان بخواه! گفتم: گیریم جاده فردا باز شه؛ اونوقت چی؟چیستا گفت:خدایا منو ببخش! بش بگو: هفت! هفت روز مهلت! عدد هفت! گفتم: چرا هفت؟! چیستاگفت: منو ببخش خدایا....فقط بش بگو هفت!....هفت روز.....




#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_هشتم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا /با حروف انگلیسی
#ادبیات

دوستان عریز؛ اشتراک گذاری این قصه با ذکر نام و لینک تلگرام.نویسنده بلا مانع است.کتاب شابک دارد و حقوق نویسندگان مثل سایر اصناف قابل احترام است.ممنون که رعایت میفرمایید.


آدرس کانال رسمی
#چیستایثربی

@chista_yasrebi

آدرس کانال قصه
#او_یکزن
@chista_2

برای کسانی که میخواهند؛ قصه را از کانال خودش دنبال کنند و همه ی قسمتها را پشت هم ؛ داشته باشند.....

درود



[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستا_یثربی

فقط بش بگو عددهفت! بگو هفت روز...عددهفت! گفتم: چرا هفت؟چیستا چرا هفت؟! نیکان با حوله ای روی سرش از حمام آمد. سریع قطع کردم؛ گمانم همه چیز را متوجه شد؛ اما چیزی به رویش نیاورد. گفتم: با این دستت نباید میرفتی حموم ؛ گفت: فقط سرمو گرفتم زیر آب...حس کردم بوی ماهی گرفتم. گفتم:منم همیشه فکر میکنم بوی مرغ ماهیخوار میدم؛ از وقتی رفتم استرالیا...روی دسته ی مبل من نشست.مطمین بودم عمدی آنجا نشست؛ گوشی روی میز بود.حتما فهمیده بود جایش عوض شده! گفت: جوابت چی شد؟ بش فکر کردی؟داره تاریک میشه...گفتم: آره..یه کم ، میگم؛ ما هنوز همو نمیشناسیم. ازدواج؛ یه عمره...شوخی نیست؛من یه بار یه غلطی کردم ؛ تا آخر عمرم تاوانشو پس میدم...... چطوره چند وقتی با هم اینجا باشیم؟ مثل دو تا دوست! فقط برای  شناخت بیشتر....بعد میفهمیم  که به درد هم میخوریم یا نه! گفت: مثلا چند وقت؟! آدمی که عاشق باشه ؛ با یه نگاه تو چشمای طرفش؛ همه چیزو  میفهمه ؛ چند روز؟ گفتم : خب مثلا هفت روز...نمیدانم چیستا آن لحظه هر جا بود ؛ چه حسی داشت؛ ولی حس کردم گریه میکند.صدای گریه هایش در گوشم میپیچید. نیکان با رنگ پریده گفت: چرا هفت؟!  گفتم :عدد مقدسیه، ایرادی داره؟ گوشی اش را برداشت.شماره ی چیستا را دید."لعنت به تو...ای لعنت به تو چیستا!".... با لگد ؛ میز مقابل را با پیازها و وسایل رویش پرتاب کرد ؛ گفتم: چیشد؟ حالا میشه مثلا  هشت روز یا ده روز..چه فرقی میکنه اصلا؟ چیستا عددهفتو دوست داره؛ گفت: لعنت به هردو تون!خفه شو! اسم اونو جلوی من نیار! گفتم: خواهش میکنم ؛ تو هنوز تب داری...گفت: بمیرم راحت شم! با لگدی دیگر به کابینت، هفت هشت تا ظرف افتاد و شکست. پتوی سفری و گوشی اش را برداشت و از خانه زد بیرون...داد زدم:نرو شهرام! خواهش میکنم! اشتباه کردم؛ منو ببخش! اما رفته بود. فقط بوی عطر و اندوهش در اتاق مانده بود...بی تلفن چه کار باید میکردم؟ کجا رفته بود با آن تب و دست شکسته! بدون ماشین! خدایا...از اتاق بیرون رفتم؛ فریاد میزدم؛ صدایش میکردم. اثری از او نبود ؛ انگار هیچوقت نبود.شبیه یک خواب آمده و رفته بود ؛ خدا کمکم کرد،  جای پوتینهایش را روی زمین دیدم. روی برف تازه که ازظهر باریدن گرفته بود.رد پای پوتینها را دنبال کردم،  به جنگل میرسید.آنجا گمش کردم. رد پایی نبود؛ دیگر کامل ؛ غروب بود.آسمان رنگ خون شده بود...نمیدانم چرا بوی خون میشنیدم....و برف ؛ به تگرگ بدل شد و مثل مسلسل؛ شلیک میکرد ؛   من دردی احساس نمیکردم؛ نگران آن مرد بودم.....باگریه داد زدم: شهرام! شهرام نیکان؛ منو ببخش! کجایی؟!  صدایم به سمت خودم برگشت؛  روی برفها نشستم  و با اشک خدا را صدا کردم ؛خدایا چیشد؟ من چی گفتم؟!  چرا به من گفتی بگم اینو چیستا؟!...چرا؟    صدای ناله ای از دور شنیدم ؛ بلند شدم و به سمت صدا دویدم...

....ناله ادامه داشت. کمی دورتر در یک چاله برفی افتاده بود؛ شاید زمین خورده بود...گفتم:گوشیتو بده ؛ علیرضا که بیاد؛ من میرم ؛  برای همیشه!....


#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا/به انگلیسی
#ادبیات
.

دوستان عزیز؛ هر گونه اشتراک گذاری این داستان با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.حقوق معنوی نویسندگان؛ همچون سایر اصناف؛ محترم است .ممنون که رعایت میفرمایید.
درود

#آدرس کانال رسمی
#چیستایثربی

@chista_yasrebi


#آدرس کانال #قصه
#او_یکزن
@chista_2

برای کسانی که  میخواهند  ؛ همه ی قسمتها را پشت سر هم  داشته باشند.


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_سی_ام
#چیستا_یثربی

گفتم:گوشیتو بده به علیرضا زنگ بزنم؛ اون بیاد ؛ من برای همیشه میرم.برای همیشه... گفت: این چاله رو میبینی؟ میرسه به اون غار کوچیک؛ با پدرم غارو پیدا کردیم؛ پدر فقط یه قاضی ساده بود! فقط همین...نمیفهمیدم چی شد که اومدیم تو این آلونک؛ قایم شدیم ؛ مادرم میگفت یه سفر کوتاهه؛ اما وسط زمستون! بدون وسایل؟ بدون مستخدم؟شبا پدرزیر پتو  ؛ تو این غار، برام قصه میگفت: ماهی سیاه کوچولو روهم ؛ همینجا برام تعریف کرد. چند روز بعد دراتاقو با لگد شکستن ؛ بردنش..آخرین نگاهش تو ماشین ؛ یادم نمیره.هیچوقت! پر از عشق بود ؛ به من؛ به مادرم ؛ به زندگی...چهل و پنج سال بیشتر نداشت.....مادرم هر روز دستمو میگرفت؛ میرفتیم جلوی یه دیوار زشت بزرگ...دیوار ؛یه سوراخ داشت؛ مادرم سرشو میکرد تو ؛ التماس میکرد یه دقیقه شوهرشو ببینه...آخر بهش گفتن ؛ هفت روز دیگه بیاد ؛با مدارک و چیزای لازم...نمیفهمیدم جریان چی بود که مادرم به همه زنگ میزد برای پول.... حسابای بابا بسته شده  بود.تازه مادرم میگفت حق برداشت نداره. پول لازم داشت؛ به هر کسی رو انداخت؛ هزار بار از خجالت مرد و زنده شد.... ترسیده بودم.تلفنا رو میشنیدم ؛ مادرم بهم  گفت: یه مقدار پول و مدارک لازمه ؛ بعد همه با هم از ایران میریم ؛ هفت روز بعد؛ پدرتو مییبینی؛ باشه؟.... گریه نمیکردم که ناراحتش نکنم.میگفتم: باشه! پولو و مدارکو  ؛ با هر بدبختی جورکرد؛ تو اون هفت روز ؛ انگار هفتاد سال پیر شده بود؛ روز هفتم؛ با دو تا چمدون تو آژانس...رفتیم همون جا که یه دیوار زشت بلند داشت؛ نمیدونم چی به مادرم گفتن که زد زیر گریه!

... منو صدا کرد.گفت: برو پیش بابات!...داره میره سفر!  یه سفر طولانی...ازش خداحافظی کن! مثل یه مرد! بابام بغلم کرد، محکم بوی غارمان را میداد ؛ گفت:مراقب مادرت باش! هر کاری بکن که بش سخت نگذره؛ ما دوباره همو میبینیم...ولی ممکنه یه کم ؛ طول بکشه؛ تا اونوقت؛ تو مرد خونه ای! قول میدی؟ قول دادم ؛باهم دست دادیم.دستم در دستش؛ خیلی کوچک بود.....گفت:
وقتی دوباره همو دیدیم ؛بقیه ی قصه ی چراغ جادو رو برات میگم!

من بچه بودم ؛  نمیدونستم روز هفتم که قرار بود پدر برگرده؛ چرا حکم تیرش اومده؟ اصلا حکم تیر چیه؟  چه اتفاقی داره می افته؟ اما میفهمیدم اتفاق خوبی نیست! من نمیدونستم ؛ فقط همه چیز رو میشنیدم و به پدر نگاه میکردم ؛ میخواستم  قیافه ش یادم نره! هیچوقت.... مادر سعی کرد موقع خداحافظی قوی باشه...

 پدرو بغل کرد ؛ گفت: من هرشب به در نگاه میکنم ؛ هر شب منتطرتم.... یا تو میای یا من میام پیشت...و بعد آهسته چیزهایی گفتند که من نشنیدم ؛ دست یک سرباز روی شانه ام بود؛  خودم را رها کردم، داد زدم : پدر صبر کن! اول بقیه ی قصه رو بگو...الان نرو !  الان شبه ؛ خطرناکه!

 پدر گفت: بقیه ی قصه رو خودت بزودی میفهمی گوجه سبز من! تا اون موقع قوی باش و از مادرت مراقبت کن! ما یه روز دوباره کنار هم جمع میشیم...بت قول میدم.....قول مردونه!


#او_یکزن
#قسمت_سی_ام
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند

#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات

برگرفته از پیج دوم
#یثربی_چیستا /به حروف انگلیسی


دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این داستان؛ با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.ممنون که به حقوق هم احترام میگذاریم....



آدرس کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi




آدرس کانال قصه
#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند تمام قسمتها را پشت هم  ؛ داشته باشند.
@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_سی_و_یکم
#چیستا_یثربی

چیستا میدونست که من و مادرم هفت روز منتظر بودیم پدر برگرده خونه ؛  اما خب؛  هیچوقت نیومد.فقط بعدا مادر رفت جسدشو تحویل گرفت،...اونشبو نمیخوام یادم بیاد.... من برای چیستا درددل کرده بودم.این یه راز بود! گفتم: شاید نگران من بود!....گفت:چون ازت خواستگاری کردم؟! انقدر غیر عادی ام؟ من نمیتونم یه دختر ساده و رنج کشیده رو دوست داشته باشم؟ گفتم: از تو اون چاله بلند شو ؛ سرما میخوری! من پرستاری بلد نیستم. بریم خونه!
کمکش کردم بلند شود.کمی سوپ جوی آماده داشتیم ، گرم کردم  ؛ اشتها نداشت.داروهای دکترش را خورد و گفت؛ میخواهد بخوابد. به من گفت: توهم برو  بالا؛ توی تخت بخواب؛ خواستی درم قفل کن! به طبقه ی بالا رفتم؛ پنجره را باز کردم. جهان سپید پوش بود.شبیه یک اتاق عقد بزرگ ؛ و ستاره ها درآسمان شفاف؛ مثل نقل و پولک ؛ که سر عروس میریزند.... اتاق عقد آماده بود که فقط  عروس و داماد بیایند! شاخه های درختان ؛ مثل جواهرات بلور میدرخشیدند....ماه؛ مثل یک مروارید؛ آسمان را ماه پیشانی کرده بود،ولی باز چیزی کم بود؛ نمیدانستم چیست! انگار دنیا خودش را برای یک جشن بزرگ آماده کرده بود؛ ولی مهمانها نیامده بودند! قرصهایم را خوردم ؛زیر لحاف رفتم.... بین خواب و بیداری ؛ حس کردم که از پایین صدایی شبیه صدای زوزه ی در میشنوم؛ از زیر لحاف به سختی بیرون آمدم. پابرهنه از پله ها پایین آمدم ؛ نیکان در رختخوابش نبود! در کلبه نیمه باز بود.فکر کردم شاید دستشویی رفته؛ اما چراغ دستشویی خاموش بود.صدایش زدم ؛ کسی جوابی نداد. پابرهنه با پای یخ زده؛ به کلبه ی خالی برگشتم. رختخواب نیکان هنوز گرم بود؛ معلوم بود که تازه بلند شده؛ در رختخوابش نشستم ؛ حس گمشدگی داشتم؛  یکدفعه ازپشت سر؛ کسی مویم را کشید؛ نیکان بود.شبیه شب شده بود! شبیه همین شب وحشی بی سر و سامان! گفت:چرا از اتاقت اومدی بیرون؟! گفتم:صدای درشنیدم....گفت:من رفتم برف خوردم! بچه گیام با پدرم مسابقه میذاشتیم کی بیشتر؛ برف تمیز بخوره! میخوای مسابقه بدیم؟ چهار دست و پا ؛ باید خم شی رو زمین ؛ مثل جونور برف بخوری!  هر کی بیشتر بخوره ؛ برنده ست! گفتم: نه؛ یخ زدی! گفت:بیا اینجا پیش من... کنار هم به بالش بزرگش تکیه دادیم؛  گفتم: از سهراب خبری نداری؟ گفت: خوشبختانه؛ حالش خوبه؛ اما مونده اونور کوه ! من و تو اینور تنهاییم! اگه من الان یه روانی باشم نمیتونی از کسی کمک بخوای! خندید... گفتم، تو روانی نیستی! گفت: ازکجا میدونی؟ گفتم ، تو مهربونی ؛ عصبی هستی ؛ ولی ته دلت هیچی نیست،گفت: ای جانم! گفتم : چی؟ گفت: جانم که انقدر ماهی ؛ منو دوست داری؟ ....خنده ام گرفت، چه سوالی! گفتم :نمیدونم هنوز ! گفت: اگه یه کم دوستم داری؛ بم اعتمادکن! گفتم: یعنی چی؟ خیره شد ؛ ترسیدم! گفت: تو باهوشی دختر!...میدونی!.....


#او_یکزن
#قسمت_سی_و_یکم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا/به حروف انگلیسی
.
دوستان عزیز ؛ اشتراک گذاری این داستان با لینک تلگرام نویسنده ؛ بلامانع است.ممنون که حقوق نویسنده را رعایت میفرمایید....

کانال اصلی
#چیستایثربی

@chista_yasrebi


کانال قصه
#او_یکزن

@chista_2
 
برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت هم  داشته باشند.....
.
درود

[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_سی_و_دوم
#چیستا_یثربی

نیکان به من خیره شد؛ ترسیدم....گفتم:مثلا چه کاری؟! گفت:تو دخترباهوشی هستی. گفتم: خب ؟گفت: صبح ما رو اینجا پیدا میکنن!
 خودتم میدونی! سهراب یا اون دوستت چیستا ؛ با هلکوپتر هم شده  ؛  خودشونو به ما میرسونن... ؛ گفتم: خب چه بهتر! تو به کمک احتیاج داری، شاید من تنهایی نتونم!... گفت: گوش کن نلی! من دوستت دارم ؛ اما هنوز عاشقت نیستم ؛ یعنی عاشق هیچکی نیستم !... بعد ازرفتن پدر؛ یه جورایی؛ عشق؛ تو وجود من، مرد ! گفتم: خب،پس چرا بم پیشنهاد ازدواج دادی؟! گفت:الان نپرس! فقط با من بیا! گفتم:کجا؟ گفت: پیش عاقد ده؛ یامیگم؛ پسرش بیارتش اینجا ؛ با چند تا شاهد خونگی خودشون؛ همین نزدیکن...اون عقدمون میکنه؛  قبل از اینکه اون دو تا رفیق دیوونه ت برسن یا علیرضای لعنتی ؛ نلی؛ دل من  ؛ تو عشقو یادم بده! بذار اول عروسی کنیم، بعد بم بگو عاشقی چیه؟ گفتم: چرا من؟!
 عصبانی شد:صد بار گفتم هی سوال نکن ! زود ؛ کنترل خودش را به دست آورد؛ تو دختر با معرفتی هستی ؛ قیافه تم دوست دارم.شیطون و لجباز... خل بودنتم قشنگه!  من تو بد باطلاقی افتادم ؛ فقط یه ازدواج میتونه منو نجات بده ؛ دخترای زیادی دور منن! میدونی؛ ولی من تو رو انتخاب کردم؛ چون مستقلی ؛رنج کشیده ای
 ننر  و مادی  نیستی! فقط بگو آره! فردا که بیان ؛ مطمین باش نمیذارن! نه دوستای تو ؛ نه دوستای من!..... به چشمهایش نگاه کردم  ؛ چرا دوستش داشتم؟! صداقت ؛ کودکی و بدجنسی را با هم داشت....اما درد کشیده بود ! دلم را زدم به دریا : من با تو حس خوبی دارم؛ حس داشتن یه دوست؛ اما نه شوهر هنوز ! باشه؛ ولی منم شرطایی دارم؛ هم اجازه ی طلاقو باید به من بدی؛ هم تا وقتی من اجازه ندادم؛ به من دست نمیزنی! گفت: باشه ؛ مهریه ام چک سفید امضاء....
خوبه؟دیگه چی؟ فقط عجله کن!  میترسم یه دفعه ؛ یکیشون با بالن خودشو برسونه !  گفتم: هر چی الان  گفتم، قبول میکنی؟ قول؟ گفت: قول مردونه! گفتم: نه؛ از مردونه ؛ زنونه ش خیری ندیدیم ؛ همه رو مینویسیم؛ امضا بااثر انگشت! گفت:مگه قانون مجلسه؟ گفتم:مهمتر از اون! حالا این عاقدت کجاست؟ گفت: دارم بش زنگ میزنم. گوش کن! به هیچکس نمیگیم!حتی به دوستت چیستا؛ یا سهراب ؛ یا حتی خونواده ت!... اونا میدونن دخترشون درستو از غلط تشخیص میده...این یه رازه ؛ حتی علیرضا نباید بفهمه؛ هیچکی! خبرنگارا؛ مردم ؛ این فقط راز قلب ماست! عاقدم قابل اطمینانه. گفتم: باشه: فقط نمیفهمم چرا انقدر عجله ای و یواشکی؟ گفت: تو دردسری افتادم که راه حلش ازدواجه...ولی بی سر و صدا...
به هیچ دختری جز تو اعتماد ندارم ، اونا سریش میشن ؛ واسه پول؛ تیپ یا شهرت؛ دورم میپلکن؛ تو خودتی.... حست واقعیه !تو ....نمیفهمی چه گنجی هستی دختر ! گفتم : این دردسر تو  ؛ دامن منم میگیره؟! گفت : نه؛ مربوط به منه؛ ولی هر دو باید رازدار باشیم. اسممون امشب میره تو شناسنامه ی هم ؛ تو دختر مستقلی هستی. مطلقه ای؛ اجازه ت دست خودته؛ اما فقط من و تو باید بدونیم که زن و شوهریم،نه هیچکس دیگه! خب؟!....


#او_یکزن
#قسمت_سی_و_دوم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا /با حروف انگلیسی

#ادبیات

دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این قصه ؛ با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را هم  ؛ مثل سایر اصناف ؛ رعایت میفرمایید.

 



#چیستایثربی
#کانال_رسمی

@chista_yasrebi




#کانال قصه
#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای داستان را ؛ پشت هم داشته باشند...درود

@chista_2



#او_یکزن
#قسمت_سی_و_سوم
#چیستا_یثربی


خواب بودم؛ خواب میدیدم، هذیان میگفتم ؛ هذیان میشنیدم. عاقدکه نام مرا برای بار پنجم برد؛ شهرام نیکان؛ به پهلویم زد؛ اسم من نبود ؛ شبیه اسم من بود؛ مثل تمام زندگی ام که جای خودم زندگی نکرده بودم!... جای آدمی بزرگتر؛ باتجربه تر؛ جای آدمی دیگر ؛ زندگی کرده بودم.نیکان گفت: نلی جان ؛ حاج آقا با شمان! گفتم:بله ! و درست نمیدانستم به چه چیزی میگویم: بله؟.من همسر نیکان میشدم؟ چرا خودم باور نمیکردم؟چرا هیچکس نبود؟هر دو که بله را گفتیم و شاهدان که داشتند تبریک میگفتند؛ دیگر هفت صبح شده بود.ساعت من؛ عدد من! همه رفتند! خانه ی من؛ شوهر من؛ سرنوشت من؛ تنها بودیم تا آخر عمر؛ شاید؛ با بله ای که گفته بودیم و ریسمانی نامریی که ما را به هم وصل میکرد؛ دلم میخواست سرم را روی سینه اش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم؛ صدای پرنده میآمد؛ پرنده ها مرا به بندر سیدنی میبردند...استرالیا....آنجا که دو سال پیش؛ به مردی "بله" گفته بودم ؛ و او شب اول ازدواج ؛ چنان مرا با کمربند نواخته بود؛ که خودش مجبور شد مرا به بیمارستان برساند ؛ صدای مددکار استرالیایی هنوز در گوشم هست: کار شوهرته؛ نه؟مریضه!سادیسم! شکایت کن و دیگه برنگرد! به خانواده ت زنگ بزن بیان عقبت! لذت میبره کتک میزنه.گفتم: کار اون نیست...نمیتونستم به پدرم بگم که میخوام جدا شم و برگردم.....دلش میشکست.....شهرام گفت:کار کی نیست؟!چی گفتی؟ گفتم: هیچی؛ گفت: باز نفست که در نمیاد! گفتم: قرصامو میخورم در میاد. گفت: تنفس مصنوعی میخوای؟ طوری نگاهش کردم که ساکت شد! نمیدانم چند قرص را باهم خوردم ؛ گفت:بی آب؟!  گفتم:آب بدترم میکنه....گفت:از امروز دیگه چیزای خوب بدت نمیکنه.حالا من شوهرتم؛ یادت میدم که میشه با آب خالی هم ؛ مست شد.گفتم: سرم گیج میره؛ گفت: چون تا صبح نخوابیدیم،بانو کوچولو....گفتم:میخوام یه کم بخوابم، گفت:بیا سرتو بذار رو شونه من..نه ؛ اون یکی! دستمو یادت رفته؟ دامادو ناسور کردی!شانه اش؛ امن بود و مطمین. مثل کوهی که امامزاده ای در آن بود و نوجوانی؛ آنجامیرفتم .
اما انگار در دلم آوار میریخت.از چه میترسیدم؟ او که کاری با من نداشت، موهایش بوی عروسکهای گرانقیمت میداد که من هیچوقت نداشتم؛ گفت؛ خوبی؟ گفتم:آره!  گفت:دیگه ازمن نمیترسی؟گفتم: هیچوقت نمیترسیدم وحلقه مویش را از روی پیشانی اش کنار زدم ،گفت: دوستت دارم نلی کوچولو! گفتم:چرا؟! گفت:بهت گفتم؛ هیچوقت از من سوال نپرس.خاطره خوبی از سوال ندارم. گفتم:منم دوستت دارم؛ گفت:پس چرا؟! گفتم: چرا چی؟ گفت:هیچی!و به پنجره نگاه کرد.سرخ شد! گفتم: وقت میخوام....گفت:میدونم! فقط ؛ زن و شوهر نباید همو ببوسن؟یه بوس ساده؟ گفتم: گمونم چرا؛ به طرفش رفتم.گفت:باز میلرزی! محکم در آغوشم گرفت؛مثل دریا؛ آرام و مهربان! در بالگدی باز شد!.....با صدای وحشتناک!


#او_یکزن
#قسمت_سی_و_سوم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند

#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات

برگرفته از پیج اصلی اینستاگرام
#یثربی_چیستا


دوستان عزیز  ؛ اشتراک گذاری این مطلب با ذکر نام و لینک تلگرام نویسنده بلامانع است.

ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید.درود

#کانال_اصلی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi


کانال_قصه
#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه قسمتها را پشت هم داشته باشند
@chista_2



#او_یکزن
#قسمت_سی_و_چهارم
#چیستا_یثربی

در ؛ با شدت وحشتناکی باز شد.از بغل شهرام؛ بیرون پریدم...سهراب بود! گفت: ازش فاصله بگیر مردتیکه!  من و شهرام به هم نگاه کردیم ؛ قرار بود ازدواجمان را از همه مخفی کنیم. شهرام گفت:این چه طرز حرف زدنه؟! سهراب گفت: این چه طرز رفتاره؟! گفتم:تو برو سهراب خان...من قرارداد دارم؛ باید بمونم ؛کمکی بخوام ؛میگم... سهراب گفت: همین الان با من میاین!..به شهرام نگاه کردم؛ تا حالا در عمرم ؛ داماد به آن ؛ تنهایی و  غمگینی ندیده بودم. گفتم : برو آقا سهراب ؛ اونقدر بزرگ شدم راجع به زندگیم خودم تصمیم بگیرم؛ کسی از پشت سهراب بیرون آمد...گفت:سلام! چیستا بود! نیکان راست میگفت که این دو نفر ؛ صبح خودشان را با هر وسیله ای  که شده میرسانند..نیکان با دیدن چیستا؛ رنگش پرید. چیستا گفت: نلی جان؛ نمیدونم بیشتر با تو دوستم یا با دوست سابقم آقای نیکان؟اومدم دیدنت؛ اما نه اینجا...تو اتاق آقا سهراب...نیکان گفت:یه ساعت دیگه خودم میارمش ؛ چیستا گفت: الان! من به تو اطمینان ندارم.نیکان عصبی شد! داد زد: به جهنم زنیکه ی خل....اصلا به توچه؟! من و نلی قرارداد داریم؛ میخوایم با هم حرف بزنیم...چیستا گفت : نه! قراردادای تو رو میشناسم...شهرام بلند شد، رو به روی چیستا ایستاد.سهراب میخواست جلو بیاید؛ چیستا گفت: نه...کار خودمه ؛ نیکان گفت:بله ؛ کار شما ؛ شعر گفتن برای چشمای منه!... هنوزم میتونی به اون خوبی؛ بداهه شعر بگی؟ چیستا سیلی محکمی به صورت نیکان زد... گیج شده بودم ؛ گفتم ماجرا چیه؟ چیستا گفت: هیچی...اگه جرات داره خودش بگه...نیکان چیزی نگفت، چیستا آهسته گفت: وضعیت تو بیماری نیست!خودتم میدونی ؛ نلی رنجاشو کشیده...ولش کن! آدم تو نیست...نیکان گفت: ولی تو عاشق من بودی!  اینم بیماریه که دکتر عاشق مریضش شه! نه ؟چیستا گفت: عاشق یه بیمار  ترنس؟! بعید میدونم..... شاید بعضیا بشن ؛  من نه! من مشاورت بودم و بینمون اعتماد بود...اما اشتباه میکردم. حالا گذشته ؛ ومن نمیخوام چیزی یادم بیاد....نلی رو به خاطر گذشته ت اسیر نکن...کلمه "ترنس" ؛ نارنجک بود؛ بمب بود؛ خمپاره بود؛ اصلا خود جنگ بود.نیکان به سمت چیستا ؛حمله ورشد. در چشمانش فقط ببری وحشی ؛ قصد کشتن داشت.جیغ کشیدم!  سهراب یقه ی نیکان را گرفت؛ با او گلاویز شد،جنگ نابرابری بود.دست نیکان شکسته بود و قد سهراب ؛ بلندتر بود.سهراب گفت: دختره رو ول کن ؛ ؛کاریت نداریم، بالای سر نیکان نشستم و خون بینی اش راپاک کردم. چیستا گفت:بلند شو بریم نلی... اون  مشکلش یکی دو تا نیست! تو؛ این وسط ؛  فقط یه وسیله ای! خدا رو شکر به موقع رسیدیم؛ با هلکوپتر برادرای محیط بان..بلند شو نلی ! بلند شو....صدای منو نمیشنوی!...نمیشنیدم....


#او_یکزن
#قسمت_سی_و_چهارم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام چیستایثربی
#یثربی_چیستا/به لاتین

دوستان عزیز اشتراک این قصه با ذکر لینک تلگرام و نام نویسنده  ؛ بلا مانع است.کانال اصلی
 چیستایثربی
@chista_yasrebi

@chista_2

کانال داستان
 
#او_یکزن  برای کسانی که میخواهند  همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.



[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستا_یثربی


نمیتوانستند مرا به زور ببرند؛ نمیتوانستند رویم اسلحه بکشند، نمیتوانستند پلیس را خبر کنند؛ محیط بانان با تک هلکوپترشان ؛  دور روستای محصور شده در برف، چرخ میزدند و به مردم دارو و آذوقه میرساندند ؛  به جز این با کسی کاری نداشتند ؛ مگر اینکه کسی به طبیعت اسیب میرساند  ؛  یا شکار غیر قانونی میکرد؛  پس  من محکوم بودم ؛  به طبیعت آسیب رسانده بودم ؛ دست طبیعت را ناخواسته شکسته بودم ؛ و شکار غیر قانونی انجام داده بودم !  به موجودی دل بسته بودم که نمیدانستم چیست!  کیست و اصلا نیازی به من دارد؟!  دستگیرم میکردند و کردند ! چیستا بلندم کرد ؛ گفت: باید بریم نلی؛ وقتشه!  و سهراب به ما گفت: من پیشش میمونم تا دوستاش بیان ؛ بعد میام ؛ به همسر من گفت: به دوستت زنگ بزن بیاد عقبت ؛ آن لحظه که شهرام ؛ از بارانی سیاهش ؛ گوشی اش را بیرون آورد ؛ نگاهی به من کرد.... نگاهی که هزار معنی داشت ؛ شرم ؛ ندامت؛ عشق؛ پشیمانی؛ حسرت! بیشتر از هر لحظه ی دیگر دوستش داشتم ؛ حتی نگذاشتند یک لحظه با هم تنها باشیم...گفتم : میخوام یه چیزی بش بگم ؛ خصوصی!... چیستا گفت: بعدا ! وقت رفتنش؛... فعلا اینجاست ؛ با دست شکسته ؛ جای دوری نمیتونه بره؛  گفتم: میخوام خداحافظی کنم.  چیستا گفت:بعدا ؛ وقت رفتنش... میخواستم خم شوم و موهای عروسکی اش را ببوسم و بگویم متاسفم ! اماچهره ی رنگ پریده اش ؛ چنان خیره و غمگین بود که اصلا به من نگاه نمیکرد!  به او گفتم: برمیگردم !.... سرش را بلند نکرد. چیستا دستم را میکشید ؛ انگار دخترش بودم ؛ یا فراری... عصبی شدم! دستم را رها کردم ؛ خم شدم و مقابل چشم همه ؛ سر شهرام را بوسیدم ؛ به گریه افتاد...گریه ای معصوم و کودکانه.....همسرم اشک میریخت ؛ بیصدا با پشت دستش؛ اشکهایش را پاک کرد؛ حس کردم لهش کرده اند؛  و یک لحظه ؛ از آن دو ناجی بی وقت ؛ بدم آمد... سهراب با تعجب به من نگاه کرد...  گفت: چیکار میکنید نلی خانم؟ نامحرمه! چیستا با خشم ؛ دستم راکشید و برد ؛ میدانستم شهرام  هنوز دارد گریه میکند؛ غرورش  ؛ مقابل من شکسته بود. مقابل تازه عروسش...و خیلی خودش را کنترل کرده بود که وحشی نشود!  در راه با چیستا حرف نزدم. گفت: منم سن تو  که  بودم ؛ سخت عاشق شدم.خودت میدونی ! علی..... پس فکر نکن نمیفهمم؛ گفتم: چرا همه تون باهاش بدید؟ چیستا گفت: من باش بد نیستم ؛ احتیاج به کمک داره و قبول نمیکنه! خیلی مغروره ! فقط همین! گفتم: واقعا ترنسه؟!  یعنی احساسش زنونه ست؟ نمیتونه با زن ازدواج کنه؟ گفت: من دکترش نبودم ؛ گاهی بعد از کار ؛ باهام درددل میکرد...  میگفت همیشه دلش میخواسته زن باشه؛ یکی دو بارم رفت خارج... نمیدونم جواب دکترا چی بود ! میگفت به زنا احساسی نداره....مگه نمیبینی چقدر دختردور و برشه؟با همه شون مثل سگه! یه مدت ؛ فقط رازاشو به من میگفت ازش بزرگتر بودم ؛ عاشق مردی بودم و برای اون کبریت بی خطر.... مثل دوست مردش بودم ؛
مثل علیرضا...نه !  کمتر از علیرضا ؛ به اون همه  چیزو  میگه!... میدونی سهراب ؛ رضایت داد ؛ وگرنه علیرضا ؛  الان گوشه ی زندان بود. میدونستیم بش احتیاج داره؛ تنها دوستشه. از نوجوونی تا حالا....الان میاد ببرتش...گفتم: نه ! داد زدم:تو رو خدا ؛ نه!..  چیستا گفت: چت شده نلی؟...نکنه؟...گفتم: چیستا جان....چیزیم نشده!  اما گناه داره....به زور نبرینش!...خواهش میکنم ؛ ته مونده ی غروری رو که به عنوان یه مرد ؛ در وجودش مونده ؛ نشکنید! مجرم  که نیست !...انسانه!

#او_یکزن
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا /به انگلیسی



دوستان عزیز؛ اشتراک این قصه با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.ممنون که رعایت میفرمایید.

کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi




#کانال_قصه_او_یکزن
برای دوستانی که میخواهند همه ی قسمتها را  ؛ پشت هم داشته باشند....

@chista_2




[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_سی_و_ششم
#چیستایثربی


میدونی سهراب رضایت داد، وگرنه علیرضا؛ الان گوشه ی زندان بود.میدونستیم بش احتیاج داره.تنها دوستشه؛ از نووجونیش تاحالا!... الانم باید بیاد ببرتش؛ گفتم نه! تو رو خدا نه! چیستا گفت:تو چت شده نلی؟ نکنه.....؟! گفتم:چیزیم نشده.اما گناه داره؛  به زور نبرینش! خواهش میکنم. ته مونده ی غروری رو که به عنوان یه مرد تو وجودش مونده؛ نشکنید! مجرم که نیست.انسانه!چیستا متاثر شده بود.گفت:من بدشو نمیخوام؛ ما یه زمانی همکار بودیم ؛ شایدم دوست...اون باید درمان شه.باید قبول کنه که مشکلش قابل حله.خیلیا تو جهان این مشکلو دارن! تاکی میخواد حرف دلشو نزنه و با همه ی دنیا دعوا داشته باشه؟
 در اتاق سهراب ؛ چیستا باخوراکیهایی که آورده بود؛ مشغول آشپزی شد.گفت:خوبه پدرت نشونی بیمارستان سهرابو بم داد ؛ میدونست تصادف کرده؛ ولی نمیدونست چطوری و چرا...! سهراب به اون نگفت نگران نشه...ولی به من گفت....بخصوص وقتی فهمید معلم نلی هستم...پدرت؛ شدید نگرانت بود! بش قول دادم یه چند روزی بیام پیشت.گفت؛ راضیش کن برگرده؛ دلشوره داشت.الانم که فکر میکنم فیلم منتفیه ؛ راهها تا فردا باز میشه.باهم برمیگردیم....اگه از اول مشورت کرده بودی؛ هیچوقت نمیذاشتم بیای! گفتم: اگه تو اون سن؛ یکی بت میگفت علی رو برای همیشه فراموش کن؛ چیکار میکردی؟! دستش را سوزاند.گفت:نلی عزیزم؛ این فرق داره! داد زدم: عشق؛ عشقه! هیچ فرقی نداره! گفت:اون مرد...نیکان بلده چیکار کنه...گفتم: چه خوب که بلده! گفت : تو عاشقشی؟ گفتم: تو چی؟!  تو عاشقشی؟گفت: عاشق علی؟معلومه! گفتم:عاشق این نیکان!خودت همیشه میگفتی عشق انواع مختلف داره...میدونم یه جورایی دوسش داری! گفت: آره؛خب! انقدر که میخوام خوشبخت شه؛ گفتم: چیستا جان؛ توحتی نمیدونی اون کیه؟چی میگی؟ غذا را باماهیتابه، جلویم گذاشت.مثل همیشه؛ خوراکش سوخته بود.اشتها نداشتم؛ حضرت آدم؛ اولین روز عروسی اش را با حوا غذا خورد! و من حتی خبری از او نداشتم! دو ساعت بعد سهراب آمد.گفت: علیرضا آمده؛یکی از شروط آزادیش؛ بردن نیکان از اینجاست! گفتم:بش از اون زهر ماری میده امشب!؛حالشو بدتر میکنه؛ الان غذای مقوی لازم داره! سهراب با تعجب گفت:شما چه تون شده نلی خانم؟خیلی نگرانشید! فکر نمیکردم ازش خوشتون بیاد!....گفتم: هر چی باشه؛ بامن بدی نکرده؛ من دستشو شکستم؛ ولی اون به من؛ صدمه ای نزده ! از کجا مطمینین ترنسه؟ شاید باشه؛ شایدم نه! مگه خون کرده با ما فرق داره؟سهراب گفت:مادرش هیچی نگفت ؛ علیرضام گفت؛در این مورد بی اجازه ی خودش نمیتونه چیزی بگه! اصلا تا وقتی خودش  نخواد؛ به ما چه؟ما که نسبتی با اون نداریم! چرا سرش دعوا میکنیم؟ در دلم گفتم؛ من دارم! من زنشم!  و نمیخوام امشب با علیرضا باشه! کنار پنجره رفتم.شب؛رد پایی؛ روی برف تازه نگذاشته بود؛ بیصدا و بی خبر ؛ آمده بود.مثل مهتاب؛مثل عشق شهرام در دل من!باید میرفتم. همین امشب!شب اولمان بود.....


#او_یکزن
#قسمت_سی_و_ششم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#چیستایثربی


هر گونه اشتراک گذاری؛ با لینک تلگرام و نام نوبسنده مجاز است.

کانال رسمی من
@chista_yasrebi


کانال داستان
#او_یک_زن
برای کسانی که میخواهند قصه ها را پشت هم داشته باشند...
@chista_2


#او_یکزن
#قسمت_سی_و_هفتم
 #چیستا_یثربی

سهراب خسته بود و زود خوابید.اما میدانستم چیستا خواب ندارد و تا صبح مینویسد...چاره ی دیگری نبود.دلم کفتر اهلی خانه ی شهرام شده بود.به چیستا  دروغ گفتم؛ گفتم:" میخوام برم یه کم دور اتاق قدم بزنم."  چیستاگفت: زیربرف؟ گفتم: برفو دوست دارم.میخوام یه کم فکرمو آزاد کنم؛ وگرنه مجبور میشم قرص بخورم. امروز دیگه اوردوز کردم. چیستا گفت: پس زود بیا ! من بیدارم!عبای پشمی کلاهدارم را پوشیدم و بیرون زدم.ماه در آسمان کامل بود.از دور؛ صدای زوزه ی گرگها را میشنیدم.شبهایی که ماه کامل است؛ گرگها بیقرارند؛ یاد قصه ی سیندرلا افتادم. انگار همه چیز دست به دست هم داده بود که مرا زودتر به  یارم برساند......برف انگار به جاده ای بلوری  بدل شد و من روی آن ؛ لیز میخوردم و با سرعت به سمت آن خانه ؛ که فاصله ای با من نداشت؛ حرکت میکردم. ماه ؛ چراغ روشنی من شد. مهتابش را، چراغ و فانوس  راهم کرده بود ؛ تا مقابلم را ببینم؛  و همسرایی دسته جمعی گرگها ؛ نشان از تغییر من داشت ؛ و انگار پیش درآمد نمایش جدیدی در زندگی من بود.....انگار دیگر از هیچ چیز نمیترسیدم ! باید مردی که مرا همان صبح  به عقد خود درآورده بود؛ پیدا میکردم و دلیل ازدواجش را میفهمیدم.... درقفل بود. مشت کوبیدم.عبای کلاهدارم خیس شده بود.علیرضا در را باز کرد.نیکان از روی کاناپه نیم خیز شد.داشت با گوشی اش ور میرفت.گفت: اینجا چکار میکنی؟گفتم :کارت دارم، تنها! علیرضا گفت:الان خسته ست! نیکان به او نگاهی کرد؛ و علیرضا کتش را برداشت و رفت؛ گفت: تو ماشین میخوابم؛ تا نیومدن عقبش ؛تمومش کنید! عبای خیسم را در آوردم. برای اولین بار مرا با تیشرت ساده و شلوار جین میدید.گفت: موهات خیلی هم کوتاه نیست! گفتم:ولی به بلندی موهای تو هم نیست. گفت: برای چی اومدی؟ گفتم:برای چی خواستی زنت شم؟من ازهیچی نمیترسم ؛  جز دروغ! اومدم راستشو بشنوم!  گفت: چرا زنم شدی؟ گفتم: خودت میدونی!..... از همون لحظه ی اولی که دیدمت؛ یه جاذبه ای به سمتت حس کردم  ؛ من لجبازم.  خیلی سعی کردم این حسو منکر بشم؛  ولی نشد؛مدام تو ذهنم بودی..... حس میکردم دوری ما دیگه ممکن نیست.حالام برام مهم نیست زنی یا مردی یا هرچی!...   خودت حقیقو بم بگو. بگو دوستم داشتی که بام عروسی کردی ! دست کم یه ذره....  یه کمی! ......نه؟! گفت: خیس شدی.میلرزی! بیا رو کاناپه.سرم را روی سینه اش گذاشتم.انگار به دیوار امن ترین قلعه ی جهان تکیه داده بودم؛ گفت: نلی من؛ یه چیزایی هست که ادم؛ حسش میکنه. باش زندگی میکنه؛ ولی نمیتونه توضیحش بده.وقتی تو هستی هوا واسه نفس کشیدن بیشتر میشه...نمیتونستم بذارم از دستم بری! گفتم: اما اونا میگن! خودت میدونی !..... میگن احساسات زنانه!... خندید.اول آهسته و بعد بلند تر.گفتم: چرا میخندی؟ گفت: خودم.حقشون بود!بذار..... فکر کنن من ترنسم....یه عمر دروغ شنیدم!   حالا امشب پیشم میمونی؟فقط میخوام آروم بخوابونمت!بدون قرص.بیا عزیز دلم...


#او_یک_زن
#قسمت_سی_و_هفتم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی

#ادبیات_معاصر


اشتراک این قصه  با ذکر نام و لینک تلگرام نویسنده بلا مانع است.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید...
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi



#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند  همه ی قسمتها را باهم داشته باشند.درود

@chista_2


#او_یکزن
#قسمت_سی_و_هشتم
#چیستایثربی

بدون قرص...خواب؟...خواب بی کابوس؟... بدون قرص؟...زندگی! زندگی بدون ترس؟...چرا تنم بوی گل مریم میدهد؟ چرا جهان ؛ رنگ گل یخ است؟ چرا آسمان انقدر نزدیک شده؟ چرا ستاره ها ؛ در چشمهایم ؛ سوسو میزنند؟ چرا شب ؛ این همه صبح است؟ چرا زودتر خدا به من نگفته بود که شب میتواند چنین زیبا باشد و ستاره ها چنین نزدیک؟ دست دراز میکنم ؛ یکی از آنها را میچینم ؛ لای گیسوان تو میگذارم ! تو همیشه میدرخشی؛ با ستاره، بی ستاره...تو برای درخشیدن به دنیا آمدی و من برای تماشای چشمهایت ! چشم؟ گفتم؛ چشم؟ گفتی: چشمهاتو بازکن ! باز کردم؛ هیچ چیز نبود....فقط زمستان بود؛ برف بود ؛ تو بودی و من! کجاهستم؟ چرا همه چیز سفید است؟ بیمارستان یا بدتر؟ کسی رنگ سرخی روی جهان ؛ میپاشد.مثل یک مشت گلبرگ گل سرخ.....از خواب میپرم؛ کنارم خوابیده ای ؛  مثل کودکی که خواب خوب میبند ؛ دست شکسته ات؛ روی بالش من است. روی دستت را میبوسم ؛ ساعت چند است؟ بلند میشوم ؛ عبایم کنار شومینه خشک شده؛ میپوشم؛ باید بدوم....

دوشنبه شروع شده! باید زودتر از دوشنبه به چیستا میرسیدم، اما دیر شد! جا ماندم....تو غلت میزنی؛ در خواب زیباترین نقشت را بازی میکنی! زیباترین فیلم سینمایی زندگی ام...سکانس جادویی حلقه ی گیسوانت روی پیشانی رنگ پریده ات......از میان پلکهای نیم بسته ات؛ جهان من شروع میشود ؛

  نگاهم میکنی. میبینی که سریع لباس میپوشم ؛  لبخند میزنی. میگویی: اگر خدا دنیا را به من میداد که دوباره بسازم ؛ میدونی چکار میکردم  ؟  فقط یه زمستون میساختم؛ با آتیش چشمای بچه گونه ی تو!... چه آتیشی میسوزونی ؛ بی مروت !
 لبخند میزنم؛  دیرم شده.... میگویی: شیطون! به چی میخندی؟ میگم موهات  ؛  هپلی شده.... قشنگتره.

 از رختخواب بلند میشوی.با دست چپت دست یخ مرا میگیری و میگی: جدی؟ پس نمیذارم بری.....زندانی منی !  قانونم ؛ حقو به من میده ؛ شوهرتم ! به چشمانت نگاه میکنم. اتاق روشن میشود. مثل لحظه ی تولد که یادم رفته است.....چشمت را میبوسم و دستم را از دستت رها میکنم:  "باید برم؛ .....دیر شده "! قرار نبود تا صبح بمونم ؛ میگوید: خیلی چیزا قرار نبود؛ ولی پیش میاد! گفتم: تو امروز برمیگردی؟  میگوید : بدون تو؛  هیچ جا برنمیگردم ! ولی  فعلا به اونا چیزی نگو ! پیشانی ام را میبوسد.

 گردن آویزش بوی گل مریم میدهد؛ دم در با پتو روی شانه اش می ایستد:خداحافظ خانمم! فعلا..... میدوم ؛ برف با من میجنگد. از من قوی تر است....بر خلاف دیشب که زمین آینه ی نقره بود؛ اکنون پایم را نمیتوانم از میان برفها بیرون بکشم.انگار برف هم ؛ نمیخواهد من بروم......از دور اتاق سهراب را میبینم.
چیستا روی پله نشسته است.فقط خدا کندسهراب ؛ خانه  نباشد! سهراب نیست.به چیستا سلام میدهم. برای اولین بار حس میکنم دخترش هستم.نگرانی یک مادر را در چهره اش احساس میکنم. پشت من ؛ وارد اتاق میشود.ماهیتابه املت را مقابلم میگذارد؛ با نان برشته؛ میگوید: اینبار نسوخته! خیلی گرسنه ام؛ املتش را میبلعم، نگاهم میکند.مثل مادری مهربان.ناگهان گریه اش میگیرد! تا به حال گریه چیستا را ندیده بودم؛ هرگز! میپرسم چی شده؟ میگه: رو کاغذام خوابم رفت...نیم ساعت پیش پریدم....خواب بد دیدم  !....

#او_یک_زن
#قسمت_سی_و_هشتم
#چیستایثربی

#داستان
#رمان
#داستان_بلند

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج #رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی

دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این مطلب با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام یا اینستاگرام او بلامانع است.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید....

#چبستایثربی
#کانال_اصلی
@chista_yasrebi


#کانال_قصه_او_یکزن

برای کسانی که میخواهند  ؛ تمام قصه ها را پشت هم داشته باشند....
@chista_2

درود....

[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#سی_و_نهم
#چیستا_یثربی


خوابهای چیستا معمولا تعبیر میشد، و حالا که خواب بد دیده بود؛ ترسیدم حتی سوال کنم چه خوابی؟! اما آنقدر بد بود که به گریه اش انداخته بود. گفتم: خودت نمیخوری؟ گفت:نه!  جاده باز شده، سهرابم رفته کمک؛ باید زود آماده شیم با اولین ماشین برگردیم... گفتم:اما پس ؛قرارداد من چی؟ کار من با نیکان تموم نشده ؛ در چشمهایم خیره شد و گفت:کار تو بانیکان حالا حالاها تموم نمیشه ! من خوب میشناسمش، نمیخوای که تو این برف و بهمن ؛ با این مرد تنها بمونی؟ گفتم: اون ترنس نیست! گفت:میدونم !  گفتم:پس چرا دیروز بش گفتی ترنس؟!..در حالیکه ظرفها را میشست؛ گفت: از خودش بپرس! یه عمر سعی کرد به من و خیلیا بقبولونه که ترنسه! در صورتی که اون موقع هنوز نمیدونست من روانشناسی خوندم و ترنسو تشخیص میدم!  این اصطلاحو بش گفتم که به روش بیارم ؛ چند سال به همه ی ما دروغ گفت! حتی من که دوستش بودم و داشتیم باهم مینوشتیم...کنار پنجره رفتم...همه ردپاها را برف تازه پوشانده بود ؛ اما برف شبهای قبل؛ اینجا و آنجا مثل نقره و بلور  ؛ میدرخشید.باز یاد اتاق عقد افتادم ؛ موبایلم را روی طاقچه دیدم. گفتم:سهراب درستش کرد؟ گفت:آره؛ از اتاق بیرون رفتم ؛ شماره نیکان را گرفتم ؛ مثل اینکه از خواب پرانده بودمش.گفتم: خوبی؟ خوابیدی؟ گفت:یه کم خسته بودم؛ همه چیز مرتبه؟ گفتم:ظاهرا جاده باز شده؛ منو برمیگردونن؛ خواستم برای یک شب خوشبختی؛ تو  همه ی عمرم ؛ ازت تشکر کنم!.... گفت: صبر کن ببینم ؛ تو که برنمیگردی؟ سکوت کردم؛ گفت: تو قانونا زن منی! آهسته گفتم: اینا که نمیدونن! گفت:من الان میام اونجا...ساکتو آماده کن! گفتم: دعوا بیفایده ست ؛  من الان خودم میام طرف تو ،گفت: نه! میام عقبت؛ ساکم را کنار در گذاشتم. چیستا نگاه کرد، انگارهمه چیز را میدانست؛ گفتم : چه خوابی دیدی دیشب؟ گفت: برف بود؛ همه جا سفید بود،گلای سرخ مثل گلوله ؛ روی تن تو؛ میباریدند؛ و تو درد میکشیدی؛ دردی عجیب ...

 مثل تیرباران با گل سرخ ! تیر خلاص! یکی اومد تیر خلاصو بت بزنه، گفتم نزن! اون دختر فقط خوابه! اما قاتلت ماشه رو کشید! درست روی سینه ت !بقیه شو نمیخوام یادم بیاد! نفس تنگی میگیرم! گوشی ام زنگ خورد. به چیستا گفتم: زود برمیگردم ؛ در سکوت نگاهم کرد. چرا واکنشی نشان نمیداد؟ چرا جلویم را نمیگرفت؟ گفت : نمیتونم بزنمت! نمیتونم به زور نگهت دارم! ...عجیبه همه ی اونایی رو که دوست داشتم؛ نتونستم نگه دارم، میدونستم میاد عقبت ؛ مراقب خودت باش.عصبانیش نکن و هیچوقت سوالی از گذشته ش نپرس! به خصوص درباره شبنم؛ اون مرد ؛ کم عذاب نکشیده؛ لازم باشه؛  خودش بت میگه! چیستارا در آغوش گرفتم؛  گفتم:اگه نباید باش برم، اگه چیزی میدونی الان بگو!...گفت: فقط کار! تو دختر عاقلی هستی...فقط رابطه ی دور و کاری  ؛  نذار بیشتر بت نزدیک شه! هیچ جور!  به هیچ شرطی!  جدی میگم نلی...خطرناکه!...

#او_یک_زن
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی چیستایثربی
من دو پیج دارم.این پیج اول؛ رسمی و اصلیست.دیگری که آخرش 2 دارد؛ تخصصی تر است .قصه در پیج اول یا اصلی می آید.



دوستان؛ اشتراک گذاری این مطلب با ذکر لینک تلگرام یا اینستاگرام نویسنده و ذکر
#نام او مجاز است.ممنون که حقوق نویسندگان را رعایت میفرمایید.


کانال رسمی چیستایثربی

@chista_yasrebi


کانال قصه
#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را
#پشت_هم داشته باشند.درود

@chista_2


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_چهلم
#چیستایثربی


گفتم : باشه فقط کار و رابطه ی کاری......اما نمیخوای بگی چرا؟چیستا گفت: الان هر چی بگم بیخوده! عاشقشی دختر !فکر میکنی نمیفهمم؟  اسمش میاد؛  لپات گل میندازه! مثل جوونی خودم که گذاشتم ؛ علی اون ازدواج صوری احمقانه رو با ریحانه انجام بده؛ فقط واسه اینکه فکر میکردم کار درستو انجام میدم...اون موقع منم یه دنده بودم....! به حرف هیچکی گوش نمیدادم ! حتی خود علی! حالا برو ! من نمیخوام نیکانو ببینم ! بهم پیام بده ؛ یادت نره.... بیخبرم نذار؛ پدرتم نگران میشه ؛سهرابم که  اینجاست؛ کاری داشتی بهش بگو ! پسر قابل اعتمادیه!


 دوباره چیستا را ؛ مثل یک دوست عزیز و قدیمی؛ مثل یک مادر ؛ در آغوش فشردم و از خانه زدم بیرون...خبری نبود؛ یک گلوله برفی به طرفم پرتاب شد.درست روی زانویم خورد! شهرام بود!  دوید...ساک مرا با دست چپش برداشت و گفت اگه تونستی منو بگیر! داد زدم: شهرام ! وایسا!  و دنبالش دویدم...هر دو کلی دویدیم و بعدبا هم؛ در یک چاله ی بزرگ برف افتادیم ! گفتم: نزدیک بود دستت له بشه دیوونه!  داشتم میافتادم روت! گفت: عاشق این دیوونه گفتنم دختر!... تو دیوونه م کردی! چطور گذاشتن بیای؟ فکر کردم زندانیت میکنن! ...گفتم ؛ من یه زن مستقلما!....به چیستا گفتم ؛ قراردادم باهات مونده ؛  سهراب نبود؛ چیستام که منو میشناسه ؛ مثل خودش لجبازم...نمیتونست که دست و پامو ببنده!  فهمیده عاشقتم؛ گمونم زودترم فهمیده بود و به رویش نمیاورد!  هر دو در چاله ی برفی دراز کشیدیم، انگار جایی بیرون جهان بود؛ حتی جایی بیرون زمان  ؛  گردن آویز شهرام روی سینه اش افتاده بود، حالا در روشنایی ؛ آن را میدیدم ؛ رویش نوشته بود: "مهتاب و حمید".....حس عجیبی از آن آویز ؛ به من میرسید.حسی شبیه عشق......

  چیزی نپرسیدم...هر دو در سکوت ؛ به آسمان آبی و ابرهای مخملین سفیدش نگاه کردیم ؛  گفت: دوست دارم هر چی بیشتر از زمین فاصله بگیرم؛ گفتم : منم!...

گفت :از بچگی عاشق پرواز بودم؛

 گفتم: منم!


گفت: میخواستم خلبان شم؛ نشد؛

گفتم: خب ؛ خلبان من که هستی!

 گونه ام را بوسید و گفت: کاش دو تامون بال داشتیم ؛ الان پرواز میکردیم و از اینجا میرفتیم ؛ پر میکشیدیم  یه جای دور که هیچ کسو نبینیم ! فقط خودم باشم و خودت!   جایی که بشه داد زد: "دوستت دارم!"...  و داد زد! جلوی دهانش را گرفتم ؛ گفتم: ساکت! بهمن میریزه ها ! گفت:ریخته!  سالهاست که ریخته...خبر نداری! بی خیال....یواشکی ام میتونم بگم دوستت دارم.....در گوشم آهسته نجوا کرد : دوستت دارم..... با مهربانی موهایم را نوازش کرد و گفت:فکر نمیکردم  ؛  تا این حد دوستت داشته باشم...ولی خب دارم....

گفتم : منم...

کاش اون پرواز دونفره ؛ واقعی بود! کاش همین الان میرفتیم!

گفت: هردومون ؛ اهل پروازیم، نه؟ پس معطل چی هستی دختر؟!  از توی گودالم ؛ میشه پرواز کرد!  رفت بالا ؛ کم کم زد به دل آسمون،  درست وسط ابرا ؛ لباس عروسیت؛  ابر و نور ! منم دیوونه نگاه کردنت، با اون لباس ابری سفید؛ حالا حالاهام ؛ برنمیگردیم  پایین!  خندیدم ...گفتم: چی بهتر از این؟ کاش واقعا میشد شهرام جان!

سخت در آغوشم گرفت؛ خواستم بگویم، نه! الان نه!....شوخی کردم  ؛  اما گرمای تنش مسری بود ؛ و عطرگل مریم میداد، به جای تمام بهارهای غمگین از دست رفته عمرم ؛  وجودش بهار بود...گفت: من کاپیتان پرواز؟!  گفتم:  بله کاپیتان!  گفت: چشماتو ببند ! کامل! جر نزنیا!   وقت تیک آفه! گفتم: چشم کاپیتان! بستم! .........

#او_یک_زن
#قسمت_چهلم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند

#پاورقی_اینستاگرامی
#رمان
#ادبیات

برگرفته ازپیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی/یثربی_چیستا


دوستان من ؛ هر گونه اشتراک گذاری این مطلب با ذکر نام ؛ و لینک تلگرام نویسنده بلا مانع است.ممنون که رعایت میفرمایید...

#کانال_رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

#کانال_قصه
@chista_2

#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را
#پشت_هم
داشته باشند...درود







او_یک_زن قسمت پنجم الی بیستم

او_یک_زن
#قسمت_پنجم
#چیستا_یثربی


جیغ کشیدم و سعی کردم ناخنهایم را داخل چشمانش کنم ،زورم نمیرسید.خیلی قوی تر از من بود.داد زدم :لعنت به مادر و خواهرت.دستش را گاز گرفتم.جری تر شد.محکم در گوشم خواباند.جیغ زدم؛گلویم را گرفته بود؛صدای تیری آمد.مرد جوانی با اسلحه بالای سر ما ایستاده بود! داد زد:چه غلط میکنی مردتیکه ! ولش کن! هیولا برای یک لحظه ؛ خودش را باخت.لباسش را پوشید.گفت:..ا؟مهمون داشتیم؟ نمیدونستیم.میگفتید گاوی گوسفندی چیزی سر ببریم.حضرت عالی کی باشن؟مرد جوان بود.شاید به زور بیست و چهار پنج ساله.گفت:گمشو کنار!خانم شما سرو وضعتو مرتب کن!دستنبندی از جیبش در آورد.راننده تا فهمید میخواهد او را آنجا ببندد، دست به سمت جیبش برد.من داد زدم:چاقو! مرد جوان شلیکی به قوزک پای مرد کرد.چاقو از دست مرد افتاد.جوان دست او را به پرچینی زنجیر کرد و از بیسیمش ؛ تقاضای اورژانس و کمک کرد.راننده مثل خرس زخمی ناله میکرد ؛ جوان گفت:حمل سلاح.حمله به دختر مردم و اقدام به کشتن من...خانم شما خوبی؟ گریه میکردم...سر شانه ی مانتویم پاره شده بود ؛آن را با دست نگه داشته بودم.آهسته به جوان گفتم : نمیتونم نفس بکشم.قرص لازم دارم.جوان گفت:چه قرصی؟ما یه جعبه کمکهای اولیه داریم..گفتم :قوی...هر چی قوی تر!گفت:معتاد که نیستید؟ گفتم :نه.فقط قرص ؛زیر نظر دکتر! زاناکس؛ یا هر آرامبخشی.وگرنه حالم بد میشه.گفت:اونا رو ندارم.اما الان اورژانس میاد!... مجهزه ؛ وسط دشت؛ خدایا ؛خانم جوون و متینی مثل شما؟ گفتم :یه غلطی کردم؛ جای تاکسی؛ سوار ماشینش شدم ؛ پیاده م نمیکرد.جوان چشمان مشکی اش را به پارگی مچ دستم دوخت گفت: رو خاک نذارین؛کزاز میگیرین! و یک دستمال از جیبش در آورد و به دستم بست.گفت:اسم من سهرابه؛خوب میشید!خدا رو شکرچیزی نشده.می لرزیدم.گفتم :نلی صالحی..گفت:اورژانس اومد! باید به خانواده تون زنگ بزنیم.سرپرستتون باید بیاد بیمارستان.برای شکایت و پذیرش بیمارستان...گفتم اقا سهراب نه! تو رو خدا..نباید بفهمن! پدرم مریضه.مادرمم حالش بد میشه.گفت:بالاخره سرپرستتون که باید باشه.برای دادسرا.گفتم :من خودم تک سرپرستم..سرپرست خودم.مطلقه ام.بگید چیکار کنم؛ میکنم.تقصیر خودم بود.اون طفلیا اذیت نشن.سهراب گفت:درد دارین؟ گفتم: زاناکس.خواهش میکنم.آلپرازولام.هر آرامبخشی که دارین ! دستور دکترمه !.....

#او_یک_زن
#چیستایثربی
#پاورقی_اینستاگرامی
#برگرفته از اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی
#قسمت_پنجم
#داستان
#داستان_بلند

این کتاب به اسم دیگری؛ شابک و فیپا دارد.لذاهر گونه اشتراک گذاری؛ منوط به نام نویسنده و لینک تلگرام اوست.

#او_یک_زن
#قسمت_ششم
#چیستا_یثربی


جوان، پیش مسول ماشین اورژانس رفت که داشتند به زخم راننده میرسیدند.یکی از انها یک دانه زاناکس نیم برای من اورد.گفتم:این کمه!...اصلا درد شکم و تشنج منو ار بین نمیبره.....حالم بده....خواهش میکنم! چند تا بیشتر..مامور اورژانس گفت: بیشتر خطرناکه!... اول دکترمون باید ببینتتون..هر چی اون دستور بده.داد زدم :دکتر من گفته تا چهار تا!...همه شان به من نگاه کردند.فهمیدند حالم خوب نیست ! مسول اورژانس گفت:خونسردیتونو حفظ کنید خانم !....اگه بیشتر لازم باشه ؛بهتون میدیم.....زاناکس را بی آب بلعیدم...تلخی آن مثل زهر مار؛ روی زبانم مانده بود....گفتم :این آقا سهراب کیه..گفت:از محیط بانای خوب منطقه ست.....گفتم:برای شکار غیر قانونی؟ گفت:هر کارغیر قانونی!.....اینجا پر دزد گندم وشکارچی و موادیه.... خیلی شانس آوردید دیدتون...تو شیفتش ؛ مثل عقاب همه جا رو میپاد......از دور نگاهش کردم...نگاهش را از من گرفت.حس کردم نگران من است..دیگر کیفم را در دفتر فیلم از یاد برده بودم.....دیر چیزی به یاد نمی آوردم.مثل وقتی شوهرم ؛ در استرالیا لگد به دنده هایم میکوبید...خوابم می آمد....صداها کم و کمتر شدند....شاید خوابیده بودم....


#او_یک_زن
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#قسمت_ششم
#برگرفته از اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی

این داستان با نام دیگری؛ فیپا و شابک دارد ؛ لذادر اشتراک گذاری ؛ ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام او ضروری است با سپاس از رعایت حقوق مولف....
.


#او_یک_زن
#قسمت_هفتم
#چیستایثربی
#داستان_بلند



چشمهایم نیمه باز شد ؛ اول فقط سپیدی بود و بوی الکل...نفهمیدم کجا هستم.پدر و مادرم ؛ کنارم نسسته بودند.مکادرم دستش روی دستم بود.چشمانم نیمه باز بود.ولی صداها را میشنیدم.از دور زنی به دیگری میگفت:بهش تجاوزم کردن؟ و اون یکی جواب داد:فکر نکنم.زخمی که بود؛ولی محیط بانه ؛ به موقع رسیده...ناگهان ناخنها ودندانهای کثیف آن مرد غول پیکر یادم آمد؛و فهمیدم در بیمارستانم.مادرم دستم را بوسید و گفت:خوبی گلم ؟ گفتم:بهم قرص نمیدن؟ گفت:چرا دادن. یه عالمه آرام بخش تو سرمت ریختن...چقدر گفتیم با آگهی روزنامه نرو دنبال کار...اگه آشنا نداشته باشی؛ همین میشه دیگه! خیلیا بی دین و ایمونن؛ قصدشون سوءاستفاده ست! گفتم:نه! من نباید سوار اون ماشین میشدم. چه ربطی به کار داره؟اگه از راه آگهی؛ دنبال کار نرم ، پس چطوری کار پیدا کنم؟ ما که کسی رو نداریم سفارشمونو کنه.! تا کی وبال گردن تو و پدر باشم؟...تقصیر خودم بود.تو یه لحظه عصبانیت؛ باز عصبی شدم...به یه آدمی؛ بیخودی حمله کردم.جمله پدر جون یادم اومد که به هیچکی اعتماد نکن! بعدم از ترس ؛ کیفو انداختم همونجا ؛ و فرار کردم.سوار اولین ماشینی که دیدم شدم....تقصیر خودم بود ؛ دیگه بچه نیستم! اگه اون آقا سهراب به موقع نرسیده بود.. پدرم گفت:محیط بانه رو میگی ؟ هرچی خواستم بش شیرینی بدم؛ قبول نکرد! گفت: وظیفه شو انجام داده...به زور لبخند زدم....وظیفه؟ مگه کسی امروز میدونه وظیفه ش چیه؟ پدر گفت:میگه: فکر کنن دخترتون یه بچه آهو بود؛ اون مردکم ؛ شکارچی!....من باید نجاتش میدادم ؛ الانم از صبح تا حالا بیرون نشسته ؛ نه چیزی خورده؛ نه جایی رفته.نگرانته! میگه چرا انقدر قرص دوز بالا میخوری؟پرسیدم :شما که حرفی نزدید؟ مادرم گفت:ما چی بگیم دخترم؟ خودمونم نمیدونیم که ! در باز شد.پرستاری آمد.سلام داد.خوش اخلاق بود؛ نبض و فشارم را گرفت و سرم را تنظیم کرد.گفت: هیچیت نیست.شوکه شده بودی.فشارتم افتاده بود..همین! تا فردا صبح میری خونه. پدر گفت:پس من میرم خبر خوبو به این آقا سهراب بدم.گناه داره بنده خدا ! نه ناهار خورده؛ نه شام.مادرم گفت: براش یه چیزی بگیر؛ شاید خجالت میکشه طفلی! دوپرس بگیر باهم بخورین!..توهم گشنه ای.پدرگفت :والله این همه ش میگه گشنه م نیست.میگه تو ماموریت چیزی نمیخوره!خجالتیه! پدرم رفت.مادر؛سرش را روی سینه ام گذاشت ؛ قطرات اشکش را حس کردم.گفت : به خاطر ما ؛ داری خودتو به آب و آتیش میزنی که کار پیدا کنی، آره؟ اونوقت خواهر و برادرت؛ عین خیالشون نیست !..راحت سر خرجی بیشتر ؛ سر، بابات داد میزنن! دختر بیچاره ی من ...خدایا چرا دختر من؟......


#او_یک_زن
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
#قسمت_هفتم
#برگرفته از اینستاگرام رسمی چیستایثربی
این داستان شابک و فیپا دارد؛ لطفا در اشتراک گذاری نام نویسنده و لینک تلگرام او فراموش نشود.سپاس.

دوستانی که فقط متن همین قصه را میخواهند و به سایر مطالب کانال تلگرام.من علاقه ندارند؛ کانالی برای این.قصه ایجاد شده است که فقط مختص آن است...آدرس و نام کانال
#او_یکزن
@chista_2

@chista_yasrebi
@chista_2

#او_یک_زن
#قسمت_هشتم
#چیستایثربی
#داستان_بلند


دخترعزیز من؛ چرا تو؟ خدایا شکرت! این محیط بانه بنده خدا ؛ پرپر زد تا نشونی پدرتو پیدا کرد؛به هزار جا زنگ زده...از رو کارت کتابخونه ای که تو جیبت بوده....محیط بانه به پدرت  گفته :دخترتون ؛کم سنه؛ مواظبش باشید.گفتم :  حالا خودش مگه چند سالشه ؟ بالاخره باید کار کنم.درسم بخونم؛ باز باید کار کنم. بیخود احساس گناه نکن مامان! تقصیر شما نیست! ضربه ای به در خورد.پدر گفت:آقا سهراب فهمیده به هوش اومدی؛ خیالش راحت شد ؛ میخواست یه احوالپرسی کنه و بره.طفلکی دو شبه نخوابیده ؛ مادرم کمک کرد شالم را روی سرم بیندازم ؛ تا آمد وارد شود ؛ صداهایی در بخش پیچید."...نه آقا!..شما ساعت غیر ملاقات ؛ نمیتونی بیای تو ! مجبورم به حراست زنگ بزنم! !"و صدایی که خوب میشناختم :"هر کاری دلت میخواد بکن ؛ از دم در دارن فحش میدن تا بالا...میگم کیف و کارتای عابرش ؛ پیش من جا مونده ؛ بیمارستان کارت ملیشو نمیخواد؟ میدونید از صبح چقدر گشتم تا پیداش کردم !" مردی گفت :آقا جون ؛ زبون آدمیزاد سرت نمیشه، میگم کیفو بده ما ؛ بش میدیم"! صدای آشنا گفت::اصلا فکر کنین اومدم عیادت ؛ بابا مثلا وضع اورژانسیه!  یه کم کوتاه بیاین! پرستار زنی گفت :باش بحث نکن حمید خان.حراستم نمیتونه کاری کنه.هیچ میدونی اون کیه؟ آن مرد گفت:کی؟ یه بچه پولدار پررو !...از ماشینش دم درمعلومه ! با اون نوع وارد شدنش! زن گفت:ساکت! میشنوه !حمید گفت:به جهنم ! بشنوه!مگه رییس جمهوره؟  ..صدای آشنا گفت: شنیدم حاج آقا؛ چون الان کاردارم؛ جوابتو نمیدم ؛ باشه برا بعد...آن آقا حمید گفت:مثلا بعدا میخوای چه غلطی کنی؟ صدای پرستار زن می آمد:ساکت آقا حمید! این اقای شهرام نیکانه!..بازیگر معروف! لطف کرده پاشو گذاشته بیمارستان ما ؛ شهرام نیکان ؛ اسمش همین بود!...در راهرو داد میزد.پس این اتاق هفتصدو هفت لعنتی کجاست؟ پدر و مادرم ترسیده بودند.آهسته گفتم : یه بازیگره ؛ چیزی نیست ؛ شرکت مال اون بود.کیفم پیششه ؛ میشناسمش؛... در باز شد.انگار هیچکس در دنیا ؛ نمیتوانست جلوی شهرام نیکان را بگیرد! واردشد ؛ سلام داد.با کیف من در دستش...و نمیدانست چه کند یا چه بگوید! گفت : خیلی متاسفم ؛ دیر فهمیدم.... تا کیفو پیدا کردم؛ فرستادم دنبالتون ؛ اما رفته بودین؛ از صبح گشتیم ؛ تا به کمک پلیس؛ سر از اینجا در اوردیم ! من واقعا...بند کیفم را دور مچش چرخاند.قدمی جلو آمد.پدر گفت:برم ببینم آقاسهراب کو؟ میخواست خداحافظی کنه بنده خدا! شهرام نیکان ؛ صورش پر از بغض بود.فکر کردم نکند دارد بازی میکند! اما واقعا زد زیر گریه ؛ مادرم به او دستمال داد.اشکش بند نمی آمد ؛  همه معذب شده بودیم.. پدر گفت: آقا سهراب نیست! گفتن دو دقیقه پیش خداحافظی کرد ؛رفت...گفته: دیروقته ؛ مزاحم نمیشه!


#او_یک_زن
#چیستایثربی
#قسمت_هشتم
#داستان
#داستان_بلند
#ادبیات
#برگرفته از
اینستاگرام #چیستا_یثربی
#پاورقی_اینستاگرامی

لطفا در اشتراک گذاری؛ نام نویسنده و لینک تلگرام رسمی او ذکر شود

@chista_yasrebi
@chista_2

کانال دوم ؛ فقط مربوط به رمان #او_یکزن است .برای کسانی که فقط میخواهند این داستان را دنبال کنند...



#او_یکزن
#قسمت_نهم
#چیستایثربی

بعضی وقتها آدم حس میکند که چه اتفاقی دارد میافتد ؛ و بعضی وقتها هرگز!.... همه چیز مثل یک کلاف سردرگم است.سرنخ را پیدا نمیکنی! اوضاع من؛ روزهای بعد از واقعه، چنین بود.پدر و مادرم خیلی زود ؛ به زندگی روزمره ی خود باز گشتند ؛ و برادر و خواهرم هم ؛ مثل همیشه؛ در عالم خود بودند. بودند و نبودند.دنیای دیگران برایشان وجود نداشت. من هنوز صبحها همشهری میخریدم و دور آگهی های استخدام منشی، مترجم یا تایپیست را خط میکشیدم. اما بیفایده بود. ترس خروج از خانه پیدا کرده بودم.نمیتوانستم بیرون بروم.حتی همشهری صبحها را پدرم برایم میخرید ؛ تا کفش میپوشیدم و پایم را داخل راه پله میگذاشتم ؛ چنان طپش قلب و دل دردی میگرفتم که باید به اتاقم برمیگشتم. موبایلم سایلنت بود؛ سیم تلفن را کشیده بودم. فقط دوستی داشتم که میتوانست جای مادرم باشد.شاید بیست و دو سالی از من بزرگتر بود.معلم زبان آلمانی ام بود.فقط به او میتوانستم اطمینان کنم؛ نویسنده بود؛خودش میگفت آنقدر با من صمیمی است که فکر میکند فقط هفت هشت سال از من بزرگتراست؛ و واقعا هم همین حس را داشت.او هم جدا شده بود و با دخترش زندگی میکرد.مدتها بعد بود که فهمیدم واقعا کیست و تاتر و سینما هم کار میکند.خودش چیزی نمیگفت.حس کردم میتوانم به او اعتماد کنم.رنج عمیقی را در عمق چشمهایش ؛حس میکردم.بالاخره دل به دریازدم و خلاصه ماجرا را به او گفتم.ساکت گوش داد ؛ پرسید: شهرام نیکان؛ فقط برای پس دادن کیف آمده بود؟ گفتم :گمونم؛ البته ؛ لطف کرد؛ مخارج تکمیلی بیمارستانو داد.چطور؟ گفت:میشناسمش!...برای پس دادن کیف؛معمولا یکی از آدمهایش را میفرسته ؛به خصوص اگر چنین اتفاقی هم ؛ افتاده باشه و پای پلیس هم وسط!...امکان نداره خودش بیاد! او هم از جمع فراریه...بد جور!یک مدل دیگه ی ما! گفتم :شاید عذاب وجدان داشته!درسته من قرصمو نخورده بودم ؛ یه کم هم  پر حرفی کردم؛ رفتارم خیلی نرمال نبود ؛ ولی آخه آدم به یه غریبه که برای شغل تایپست اومده ؛ میگه :بیا گردنمو بمال؟!  گفت:چند روز گذشته؟ گفتم :شش! گفت : و هیچ خبری!... درسته؟ گفتم :بله؛ نه نیکان؛ و نه اون آقا سهراب. فقط آقاسهراب؛ هر روز ؛  زنگ میزنه؛ حالمو از پدرم میپرسه. گفت:روز هفتم ؛ نیکان زنگ میزنه.گفتم :علم غیب داری؟ گفت:نه.این جماعتو میشناسم .فردا زنگ میزنه و بت پیشنهاد کار میده! شش روز صبر کرده؛ تو زنگ بزنی.به هر بهانه ای !...آدم مغروریه! خیلی...تو نزدی! روز هفتم ؛ روز اونه! حالا ببین!و روز هفتم رسید و گوشی زنگ خورد.شهرام نیکان بود.با همان سلام؛ شناختمش...اما خودش را با نام فامیل معرفی کرد؛ احوالپرسی سرد و معمولی ؛ و آخرش: وقت دارید امروز یه ربع بیاین دفتر ما؟!

#او_یک_زن
#قسمت_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی



لطفا در اشتراک گذاری؛ نام نویسنده ؛ و لینک تلگرام رسمی او فراموش نشود.حق معنوی نویسنده؛ مثل حقوق همه اصناف جامعه؛ قابل احترام است.سپاس

@chista_yasrebi
@chista_2

 دومی؛ کانال خاص قصه فقط


#او_یک_زن
#قسمت_دهم
#چیستا_یثربی

تا آمدم چیزی بگویم ؛ گفت:ساعتشو بگید ؛ ماشین میفرستم دنبالتون. هفت؛ دفتر آنها! دوستم راست میگفت."هفت" عدد او بود ! این بار شیکترین مانتویی را که داشتم پوشیدم ؛ عمه ام برایم از فرانسه آورده بود.از همان مارکدارها! بهترین عطری که داشتم زدم؛ از همان گرانها! کمی هم آرایش کردم و جلوی موهای فرفری ام را صاف کردم؛ نمیدانستم چرا این کارها را میکنم!...شاید فقط برای تنوع! دفعه ی پیش نمیدانستم رییسم کیست! حالا میدانستم شهرام نیکان است! کسی که نصف زنان و دختران این مملکت؛ فقط دوست داشتند یک بار او را از دور ببینند؛  یا یک عکس ؛ با او بیندازند! ماشین سر ساعت هفت ؛ دم در بود. راننده ای شیکپوش با ژیله ی مشکی و پیراهن سفید ! و ماشین گرانقیمتی که اسمش را هم نمیدانستم! عقب نشستم و مثل یک پرنسس؛ به سمت دفتر نیکان برده شدم. نزدیک دفتر، دو باره دل درد کشنده! از نای تا معده میسوخت و روده هایم انگار سنگ شده بود! شکمم با درد  ؛  در هم میپیچید ، انگار جادوگران قبایل آفریقایی؛ وردی غریب میخواندند و روی طبلها میکوبیدند و روده های دردناک من در حال انفجار بود ! ....   عرق سرد کرده بودم... و باز تشنج!  لعنت به این مریضی ! لعنت به این قرص !  سه عدد زاناکس را از کیفم درآوردم؛ و با ته نوشابه ای که در کیفم بود؛ بلعیدم!... این بار فکر همه چیز را کرده بودم؛ در خانه؛ یک قرص خورده بودم. اما حدس میزدم؛ نزدیک دفترش؛  دوباره دل درد بگیرم و تنفسم دچار مشکل شود. برای همین ؛ اینبار مجهز آمده بودم!  یاد حرف دکتر استرالیایی افتادم ؛ وقتی اولین بار زاناکس را برایم مینوشت ؛ روزی یک میلیگرم خانم!  نه بیشتر؛ قول؟و الان از اول صبح تا حالا پنج میل؛ خورده بودم.پنج عدد زاناکس یک! راننده در را برایم باز کرد.نی نی موهایش را بالای سرش جمع کرده بود و با دو دوستش نشسته بودند و فال قهوه میگرفتند. دامنش کوتاه بود.فکر کردم حتما این نی نی باید فامیلش باشد؛ وگرنه چرا بی حجاب میگردد! سلام سردی دادم؛ هیچکدام از آن زنان؛ نگاهم نکردند! بهتر! نی نی؛ حواسش از زیر چشم؛ به مانتو و ظاهر من بود؛ گفت :منتطرتونن!  به در زدم. با صدای بم خوبی گفت:بفرمایید!... تا آمدم وارد شوم؛ صدای نی نی را شنیدم؛ با خنده به دوستانش گفت:بچه ها ؛ حالا تا یه مدت " نلی مالیسم داریم!".... و هر سه از خنده ترکیدند!....

 بخصوص یکیشان که خیلی چاق بود؛ شیرینی در گلویش گرفت و داشت خفه میشد! بقیه میخندیدند  ؛ و پشت او میزدند. مرا میگفتند؟! بی ادبها!... نلی مالیسم چیه؟! به چه حق؛ زنیکه پیزوری؛ با اون موهای مشکی و قرمز دو رنگه ی سوخته ش ؛ برای اسم من پسوند گذاشته بود ؟اصلا اسم خودش چیه؛ اگه راست میگه؟ نی نی که اسم آدم حسابی نشد ! کوبیسم و رمانتیسم و مینی مالیسم و هزار تا کوفت دیگه شنیده بودیم ؛اما  "نلی مالیسم" نداشتیم ! واسه چی اسممو دزدیدی؟! بی شخصیت میخندید! خوبه من بگم :نی نی موهات سوخته!... برو کچل کن از اول در بیاد! رنگ سرخ به موی مشکیت نساخته! کچل!..میخواستم خفتشان کنم.همه شان را تا دم مرگ ؛ کتک بزنم !...دستی آستینم را کشید داخل! نیکان بود.سلام! بانو....هر دو به در تکیه داده بودیم.آستینم را رها کرد.من از خشم؛ نفس نفس میزدم..گفت:بیا بشین خانمی...انگار هزار سال مرا میشناسد! ...مهربان...و....نمیدانم...قلبم میطپید...تا حالا هرگز؛  این تپش را تجربه نکرده بودم !


#او_یکزن
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
#برگرفته از اینستاگرام
#چیستا_یثربی


دوستان گرامی؛ به حقوق مولف؛ مانند حقوق هر صنف دیگری احترام بگذاریم و در اشتراک گذاری آثار ؛ نام مولف و لینک تلگرام رسمی نن فراموش نشود.سپاسگزارم
@chista_yasrebi
کانال رسمی


@chista_2

فقط کانال قصه



#او_یکزن
#قسمت_دوازده
#چیستایثربی



#او_یکزن
#قسمت_یازده
#چیستایثربی

گفت:سلام....گفتم: سلام.از خشم؛نفس نفس میزدم.گفت : بشین خانمی...و آرامش داشت....قلبم میطپید..هرگز آن طور طپش قلب را تجربه نکرده بودم ؛نشست.گفتم: این دختره ؛منو میگه؟...روی من اسم زشت گذاشته؟! مگه من چیکارش کردم؟!  گفت:ولشون کن!  منشیای بیکار اینجان؛ هیچ کاری ام بلد نیستن؛  جز مسخره کردن و حرف مفت زدن...چون فامیلیم؛ نمیتونم فعلا بیرونشون کنم!... هنوز نفس نفس میزدم.اگر نیکان جلویم را نگرفته بود؛ دوست داشتم همه شان را به حد مرگ بزنم.نیکان ؛ عطر خوشبویی زده بود.گفت :نه! خدا رو شکر ؛ بتون ساخته این ایام.....! چقدر فرق کردید از دفعه پیش تا حالا ! نشستم.سعی کردم جلوی نفسهایم را بگیرم.درد شکم باز شروع شد....با خودم گفتم :نه! بمیرم دیگر جلوی او قرص نمیخورم؛ وگرنه فکر میکنه موادی؛ چیزی هستم! گفتم :راستی گفتین با من امری دارید ؟ گفت: بله ؛ تو رزومه تون دیدم چند تا مقاله ی  خوب سینمایی ترجمه کردید.میخواستم باهم کار کنیم. اگه راضی باشید؟ گفتم :منشی اینجا بشم؟ کنار نی نی؟ گفت: من یه طرح خوب دارم؛ دو تام نویسنده ؛شمام خوش فکری!.... حس کردم  ایده های زیادی داری.یه تیم میشیم.اول فیلمنامه؛ بعدم فیلمو میسازیم. گفتم :ببخشید حقوقش چقدره؟ کاغذ قراداد سفید را مقابلم گذاشت.گفت:هر چقدر خودت میخوای بنویس.بستگی به وقتی داره که میذاری.گفتم ؛ من کلا کارم خوبه.نرخم بالاست! باز زد زیر خنده.سعی میکرد خنده اش را کسی نشنود.گفتم:شما چرا هی میخندی؟ تو فیلماتون خیلی بد اخلاقی!... گفت: تو یه جورعجیبی حرف میزنی.انگار اینجا بزرگ نشدی؛ آدم فکر میکنه داره با یه بچه حرف میزنه! بتون برنخوره ؛ من که خوشم میاد؛گفتم : پس رقم با من؛ آره؟ جای رقم دستمزد را خالی گذاشتم.فقط سنم را نوشتم.اردیبهشت هفتاد... گفتم:مثل چک سفیدشد!  چند جلسه که اومدم؛ اگه خوشم اومد؛ رقممو میگم، وگرنه میرم. گفت:راستی یه امانتی داشتم؛ پاکتی از کشویش در آورد.گفت:یه هدیه ی ناقابله برای اون محیط بانه؛  میدونم چه شغل سختی دارن اینا. میخواستم خودم بدم.اما نمیشناختمش؛  درستم نبود. اگه اینو پدرتون لطف کنن؛ به عنوان هدیه؛ بهش بدن؛گفتم:آقا سهراب قبول نمیکنه؛ از طرف پدرمم قبول نکرد.گفت: شما بدین پدرتون؛ شایدم قبول کرد. به من خیره شده بود؛ یک لحظه خجالت کشیدم. گفتم:دیگه باید برم!  گفت:اولین جلسه؛ فردا باشه؟گفتم: نه، من یه دوستی دارم؛ در واقع معلممه.من متناشو تایپ میکنم؛ اونم آلمانی یادم میده. میخوام اول یه مشورتی باش کنم...
گفت:نویسنده ست؟گفتم: بله.میشناسید."چیستایثربی"!نشست!انگار دوش آب سرد؛ رویش گرفته بودند.
گفت: ببین! فیلمنامه فعلا منتفیه...ولی میخوام بیای دفترخصوصیم. فردا! یه چیزی میخوام بت بگم.... مهمه ؛ خیلی....اما به چیستا فعلا چیزی نگو.باشه؟ یه رازه!راز بین من و تو! نمیدانم عطر کداممان گیجم کرد که گفتم :باشه!
#یک_زن
#قسمت_یازدهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی

دوستان عزیز؛ حق مولف ؛ مثل حق سایر اصناف، محترم است.لطفا در اشتراک گذاری؛ نام نوبسنده و لینک تلگرام رسمی من ؛ فراموش نشود.سپاس
@chista_yasrebi
کانال رسمی
@chista_2
کانال قصه


فقط به چیستا نگو!نمیدانم عطر کداممان بود که گفتم :باشه!

آن  شب؛ مثل  انتظار برزخ ؛ بر من گذشت.چشم میبستم ؛ چشمهایش را میدیدم ؛ چشم باز میکردم؛ چشمهایش را میدیدم ؛ روی تخت مینشستم؛ صدایش را میشنیدم..."این فقط یه رازه ؛ یه راز بین من و تو ! "...چه خوب است آدم با کسی راز مشترک پنهانی داشته باشد! هرگز این حس را تجربه نکرده بودم ؛ و حالا ؛ قرار بود این اتفاق بیفتد! نسبت به معلم آلمانی ام؛ احساس گناه میکردم ؛ ولی ته دلم میگفتم : او هم ؛ همه ی رازهای زندگیش را که به من نگفته ! اصلا قرار نیست که همه ی رازهایمان را به هم بگوییم ؛ آدمها باید کمی "یواشکی"برای خود؛  داشته باشند..این هم "یواشکی" کوچک من؛ که روز بعد فهمیدم ؛ چندان هم کوچک نبود ! در دفتر خصوصی اش؛ چند کوچه بالاتر از قبلی نشسته بودیم ؛ رنگش کمی پریده بود. بوی عود با بوی یاسهای بهاری در آمیخته بود ؛ پنجره نیمه باز بود ؛ نسیم خنکی بوی  بهار را میآورد و شاخه سروی؛ مدام با گوشه ی پرده؛ بازیگوشی میکرد. او ؛ سراسر مشکی پوشیده بود. در چشمهایش ؛ غمی بود که تا بحال ندیده بودم ؛ دلم خواست بلند شوم و تمام گلدانهای کوچک کنار ایوانش را آب دهم ؛ و شاخه های سرو پشت پنجره اش را ؛ نوازش کنم ؛ کاری کنم تا او آرامش پیدا کند؛  آنقدر که بتواند حرف بزند ؛ من قرصم را خورده بودم و دردی نداشتم ؛ قرص او چه بود؟! سایه ی سنگین خاطرات در نگاهش؛ مرا یاد غروبهای دلگیر سیدنی انداخت که از پنجره به چشم اندازی نگاه میکردم که مال من نبود! ناگهان حرف زد: راستش من یه خواهر داشتم ؛ تو سن و سال تو! شوخ و شیطون. یه کمم شبیه تو ! گفتم؛ خب؛ خیلی خوبه! و چون سکوت کرد و نمیدانستم چه بگویم:  ادامه دادم: خواهر شیطون داشتن ؛ خیلی خوبه؛ گفت:دیگه نیست! حالا من سکوت کردم.اصلا دوست نداشتم مرده باشد ؛  و مرا جای خواهر مرده اش بخواهد...یا بخواهد نزدیک من باشد تا یاد آن مرحوم بیفتد؛ گفت: رفت..گفتم: کجا؟ گفت: نمیدونم ؛ کاش میدونستم؛ کاش  هر سه تامون ؛ من و مادر و پدرم میدونستیم... عاشق شد ؛ خیلی بچه بود هنوز؛ شونزده؛ شایدم هفده....حامله شد.مرده وادارش کرد سقط کنه.یواشکی...ما هیچی نمیدونستیم.مرده خیلی بزرگتر بود.سکوت کرد...احساس کردم دارم تمام سروهای پشت پنجره را میجوم.... دهانم تلخ شده بود و دل درد داشت از عرق کف دستم شروع میشد ؛ گفت: سقط کرد؛ بعدش یه مدت مریض شد ؛ بستریش کردیم ؛ یه اسایشگاه خوب؛ اما فرار کرد! هیچ ردی ازش پیدا نکردیم. الان هفت ساله؛ مرده رو چند بار پلیس گرفته و باز جویی کرده ؛ هیچی نمیدونه ؛مرده ؛ زن و بچه داره؛ با یه شغل مهم؛ ولی واقعا نمیدونه !...انگار راست میگه...خواهرم فرار کرده؛ اون چرا باید بدونه؟!....


#او_یک_زن
#قسمت_دوازدهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی
#ادبیات


دوستان عزیز؛ لطفا در اشتراک گذاری؛ نام نویسنده و لینک تلگرام او را بیاوریم. حق معنوی نویسنده، مانند حقوق سایر اصناف؛ محترم است.سپاس
@chista_yasrebi
کانال رسمی

@chista_2
کانال قصه



[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_سیزدهم
#چیستا_یثربی 


پلیس  ؛  هیچوقت ردی پیدا نکرد!...انگار شبنم ؛ هیچوقت وجود نداشت ؛ انگار ما خیال میکردیم که هست.... یا بوده !....گفتم : خب؟ گفت: میخوام فیلمشو بسازم.تکی! یه فیلم خاص؛... یه جور مستند ؛ با دوربین روی دست! میخوام تو نقش شبنمو بازی کنی! هم حرفای دل ما رو بزنی؛ هم اونو ؛ و شاید؛ اگه باشه؛ اگه هنوز زنده باشه؛ این فیلمو ببینه و برگرده....فیلم؛ برای خارجه؛ نه مجوز میخواد؛ نه کسی خبردار میشه، اسم فیلمم میذارم؛ "شبنم" ! مثل شبنم که زود اومد و زود رفت.  تو شبیهشی؛...به خصوص اخلاقت! من پول کارتو ؛ بهت میدم که مجبور نشی جای دیگه ای کار کنی؛ ولی تو باید دربست در اختیار گروه باشی! گفتم : یعنی چی؟ گفت: بیشتر فیلم؛ تو یه خونه ی جنگلی میگذره؛  جایی که شبنم ؛  از اون حیوون ؛ حامله شد...باید با ما باشی... در اختیار ! نمیتونی وسطش جا بزنی؛  بگی نمیام! گفتم: چند نفرید؟ گفت: زیاد نیستیم.من؛ تو ؛ فیلمبردار؛ شایدم ؛ یکی دو تادیگه...فعلا نمیخوام هیچکی خبردارشه ؛ تا فیلم تموم شه.
 من دفتر خاطراتشو خوندم ؛ اصل فیلمنامه همونه؛ شبنم نمیدونست کاوه زن و بچه داره ؛ وگرنه هیچوقت باش نمیرفت.کاوه بش دروغ گفته بود؛ حتی عقدشون دروغ بود؛ همه چی؛حتی مردی که جای پدرم بردن و گفتن قیم شبنمه..... عاقد رو گول زدن؛ و بعد اون سقط !... همه رو تو دفترش نوشته! میدونی ؛مثل تو میخندید؛ موقع خنده؛ موهاش میریخت رو چشماش؛ دیگه موهاتو صاف نکن! موی فر ؛  بیشتر بهت میاد.شکل اون میشی! حس میکردم برگ سروها راه گلویم را بسته؛ سوزنی بود و تلخ....؛ انگار تیغ گلویم را میخراشید ؛ آب معدنی روی میز را ؛ با سه قرص جیبم؛ بالا انداختم. گفت: تو که از آب ؛ حالت به هم میخورد! گفتم: تلخی این قرصا رو یه جور باید برد پایین ! حتی شده با یه زهر ماری دیگه ! تا آمد بپرسد چه قرصی؟! گفتم:پس امید داری با این فیلم؛ پیداش کنی؟ گفت: پخش کننده زیاد میشناسم ؛ همه ی دنیا آشنا دارم؛ اگه اسم  خودش و من؛ روی فیلم باشه؛ شاید کنجکاو شه فیلم برادرشو ببینه؛ و اونوقت شاید...گفتم: برگرده؟ اگه میخواست برگرده؛ هفت سال وقت داشت!.... راستی؛ چرا نباید به چیستا بگم؟ میتونه تو فیلمنامه کمکت کنه؛ دادزد : چیستا نه! گفتم: چیه؟! اسمش میاد؛ انگار اسم جن شنیدی؟ گفت: تو هنوز چیستا رو نمیشناسی! اگه بفهمه من و تو باهم کار میکنیم ؛ قرارداد باطله! میفهمی؟دارم بت اخطار میدم !  اگه این نقشو بازی کنی؛ از نظر مالی؛ جبران میکنم.کاری میکنم راضی شی! شایدم کارت گرفت؛ معروف شدی!.... لبخند زدم؛ باز بوی سیدنی و آب و ماهی به مشامم خورد.بوی پر مرغ ماهیخوار...  گفتم :من هیچوقت نمیخواستم بازیگرشم ؛ هیچوقت! حتی وقتی بهم میگفتن چهره ت خوبه ! گفت؛ یکی دوماه؛ نقش خواهر منو بازی میکنی، بیرون ؛ جلو مردم ؛ تو دفتر؛ همه جا به من میگی داداش! اما من فقط کارگردانتم ؛ تو هم تنها بازیگر فیلمی! بم اعتماد کن دختر خوب! ...
کاش نکرده بودم.کاش با چیستا مشورت کرده بودم.کاش انقدر زود، عاشقش نشده بودم! ولی مگر میشد؟...با آن همه غمی که در نگاهش بود؟.....

#او_یک_زن
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#برگرفته_از
اینستاگرام رسمی چیستایثربی
#ادبیات


دوستان عزیز؛ هر گونه اشتراک گذاری؛ با ذکر نام نویسنده و لینک کانال تلگرام رسمی او؛  بلا مانع است. حقوق نویسندگان ؛ مانند سایر اصناف؛ محترم است.سپاسگزارم.

#چیستا_یثربی

@chista_yasrebi
کانال رسمی


کانال قصه که میتوانید تمام قسمتهای داستان را ؛ آنجا پشت هم ؛ بخوانید....⬇️

@chista_2
کانال قصه

[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن #قسمت_چهاردهم #چیستایثربی

باران بهاری بود؛ روزی که اسبابهای اندکم را در چمدان کهنه ی زمان دختری ام ریختم و به زور درش را بستم. باران بهاری بود؛ وقتی با حسی غریب، انگار برای آخرین بار به خانه مان نگاه کردم و باران روی گیسوان و کلاهم نشست.... باران بهاری بود؛ انگار چیزی را در خانه ی پدری جا گذاشته بودم ؛ چیزی که به این سادگی پیدا نمیشد؛ یا شاید وقتی پیدا میشد که دیگر دیر بود! به پدر فقط گفته بودم: منشی صحنه ام، شاید هم نقش کوچکی به من بدهند و نشانی گنگی را که برایم نوشته بودند به او دادم ؛ گفتم: میگن اونجا آنتن نداره! وسط جنگله، اگه نتونستم پیام بدم، نگران نشو! بار اولم نیست که تنها جایی میرم.... گفت: ولی اون بار خیلی تلخ تموم شد! گفتم: شاید خدا دلش سوخت خواست جبران کنه؛ آدم بدی به نظر نمیاد؛ اما قسم خوردم؛ فعلا راجع به فیلم ، جایی حرف نزنیم..نگران من نباشید ! نبودند؛ میدانستم! آنها آنقدر درگیر کارهای خود بودند که وقتی برای نگرانی نداشتند.مادرم  ؛ هنوز خواب بود. نشد خداحافظی کنیم.قرص خواب که میخورد؛ دلم نمی آمد؛ بیدارش کنم.معلم بود.دو سال دیگر بازنشسته میشد و همیشه خسته بود.... باران بهاری؛ کم کم تند شد ؛ چکمه های جیرم؛ گلی شد... سر پیچ جاده ایستاده بودم که راننده اش دنبالم بیاید؛ با یک کلاه و شال قرمز، یاد شنل قرمزی افتادم؛ اما گرگ کداممان بود؟ شاید هیچکدام! فقط سرنوشت!.... ماشین را از دور دیدم؛ چمدان سبزم را از زمین برداشتم. در ماشین باز شد و چمدان را از دستم گرفت؛  قلبم فرو ریخت؛ مثل آوار بهمن در کوه!..... خودش آمده بود؛ تنها !.... دوباره در لباسی سراسر سیاه! گفت: چرا اینجوری نگام میکنی؟! خب منم دارم میرم همونجا دیگه؛ گفتم با هم بریم! سوار شدم ؛ در ماشین ؛ بی آنکه نگاهم کند ؛ گفت: لباس شنل قرمزی پوشیدی ترسیدی گرگ بخورتت یا نخورتت ؟!... گفتم: نه!  لباس آلیسو نداشتم ؛ وگرنه آلیس در سرزمین عجایبو میپوشیدم! حالا یه راست میریم اونجا؟ گفت: یه راست میریم  هرجا تو بگی! و لبخند زد؛ نمیدانم چرا حس میکردم ؛ دارد از تمام جذابیتهایش استفاده میکند؛ ولی چرا؟ دور او، دختر کم نبود! فقط چون شکل خواهرش بودم؟ دختری که گمشده بود یا گمش کرده بودند؟ گفتم: موزیک داری؟ پلیر را روشن کرد؛ صدای خودش بود. گفتم: نشنیده بودم! گفت: هنوز خیلی چیزا رو نشنیدی و ندیدی! آدم میتونه تا اونور دنیا بره و بیاد؛ ولی انگار چشماشو بسته باشن.خودم یادت میدم.کم کم.....

 گفتم: دلم برای چیستا میسوزه، واسه اعتمادش! تمام متنای خصوصیشم ؛  من تایپ میکنم. گفت: خصوصی؟ گفتم: آره؛ قصه هایی که نمیخواد اینجا چاپ شه، بش گفتم با دوستم میرم سفر! گفت: دروغ نگفتی که!.... ازش خوشم نمیاد. گفتم: چرا؟ گفت: بهت نگفته! نه؟ گفتم، درباره ی تو؟ گفتی حرف نزنم! شهرام گفت خوب کردی!... شروع به سوت زدن ملودی آشنایی کرد؛ شنیده بودم، بارها و بارها..... ولی هر چه فکر میکردم ؛ یادم نمی آمد کجا آن را شنیده ام، انگار داشت خوابم میرفت؛ با سوت او! نه!...نمیخواستم بخوابم...حالا نه...آنجا نه!.....
 

#او_یک_زن
#قسمت_چهاردهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#برگرفته_از اینستاگرام رسمی چیستایثربی
#ادبیات
دوستان عزیز، هر گونه اشتراک گذاری با ذکر نام نویسنده و لینک کانال تلگرام رسمی او، بلامانع است. حقوق نویسندگان مانند سایر اصناف، محترم است. سپاسگزارم. #چیستا_یثربی
@chista_yasrebi

کانال رسمی

کانال
#قصه که میتوانید تمام قسمتهای داستان را ؛ آنجا پشت هم ؛ بخوانید....⬇️

@chista_2 کانال قصه

[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_پانزده
#چیستا_یثربی

نفهمیدم کی خوابم رفت و چقدرخوابیدم ؛ وقتی بیدار شدم سرم روی شیشه ی ماشین بود و هنوز صدای سوت در سرم تکرار میشد.

خدایا! چقدر آشنا بود ! ولی هر چقدر فکر میکردم ؛ یادم نمی آمد کجا آن را شنیده ام!
... سه قاچ از پرتقالی که میخورد ؛ کف دستم گذاشت ؛ گفت:بخور! مثل دستور رییس بود!
 تهران را پشت سر گذاشتیم؛ خانواده ی مرا پشت سر گذاشتیم ، چیستا، دوستم  را پشت سر گذاشتیم ؛ و حتی شاید نلی سابق را پشت سر گذاشتیم و من سخت دلم شور میزد ؛ یک پتوی سفری روی تنم بود ؛ ترمز محکمی کرد؛ نزدیک بود سرم به شیشه بخورد. گفت: میگم کمربندو  باز نکن ؛ لج میکنی؟ خواب بودی برات بستم ؛ وگرنه الان تو شیشه بودی! لعنت به این شیب تند که همیشه یادم میره !"همیشه" ؟ مگر چقدر به آنجا می آمد؟ فکر میکردم خاطرات تلخی را برایش زنده میکند.... خب!.... رسیدیم شنل قرمزی! نگاه کردم ؛ خانه ای نمیدیدم؛ تا چشم کار میکرد؛ درخت بود و جنگل...صنوبر، کاج ؛ فندق.گفتم :پس خونه کو؟!  گفت: پله های سنگی رو ؛ برو پایین! کنار رودخونه...گفتم :خونه ی کیه؟ گفتم : شبنم! به اسم اون کرد ؛  حس غریبی به من میگفت؛ این خانه ؛ اول و آخر همه چیز است.همه چیز زندگی من....مثل شبنم ! وارد آن شوم ؛ دیگر راه خروجی ندارم ؛  جایی که یک زن ؛ یک دختر شانزده ساله عاشق شده؛ با فریب یک مرد؛ ازدواج کرده؛ مادر شده و بچه اش را به زور کشته اند؛ و بعد خودش ناپدید شده !

 هنوز پتو روی شانه ام بود ؛ داشت وسایل را میآورد.گفتم؛کو شن بقیه؟ گفت:کیا؟ -فیلمبردار؟عوامل؟....
 گفت:آهان اونا؟روز فیلمبرداری میان. چند روز اول ؛ تمرینه و جمع کردن سناریو... وسایل را تقسیم کردیم و باهم به سمت خانه رفتیم.از دور دیدمش ؛ کلبه ای قرمز بود.مثل خانه ای از آبنبات سرخ یا ژله ؛ با شیروانی سبز؛ درست رنگ گوجه سبز..یاد خانه ی  پیرزن جادوگر قصه ی هنسل و گرتل افتادم. کسی قرار بود آنجا خورده شود یا زندانی ؟ چرا ترسیده بودم ؟ صدای کلاغی مرا ترساند!  درست از بالای سرم رد شد. تماس بالش را با پیشانی ام ؛ حس کردم ؛ جیغ زدم ! خندید؛ گفتم: میخواست بزنه تو سرم ؛ چرا؟! گفت:مال رنگ کلاته؛ قرمزته! خوششون میاد...با چشمان سبز مردابی اش؛ در چشمانم خیره شد و گفت: میدونستی اونم کلاه سرش میذاشت؟ شبنم؟ گفتم : نه! همین قرمز؟گفت؛ بنفش! عاشق کلاه بنفشش بود. یک لحظه غم سنگینی را درنگاهش حس کردم؛ گفتم : چیشد؟میخوای درش بیارم؟ دستم را ناگهان گرفت؛ ترسیدم!.... به  نظرم حال طبیعی نداشت: گفت: منو ترک نکن نلی ! باشه؟ گفتم: تا وقتی قرارداد داریم! گفت:خفه شو! میگم ترکم نکن! بگو باشه! دستم را محکم نگه داشته بود؛ گاهی چاره ای نداری؛ با پای خودت به سلاخ خانه آمده ای! این جمله را کجا شنیده بودم؟! چیستا؟ آره...چیستا گفته بود!  یادم نیست برای چی؟  و کجا  ؛ دستم در دستش بود  ؛ گفتم : باشه ؛ میلرزیدم؛ گفت:سردته.بریم تو!  نگاه ترسناکی در آن چشمان زیبا دیدم. از بچگی؛ از هر چه میترسیدم؛ بیشتر خوشم می آمد.لعنت!....


#او_یک_زن
#قسمت_پانزدهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج اصلی اینستاگرام
#چیستایثربی

دوستان گرامی؛ لطفا در اشتراک گذاری؛ نام.مولف و لینک تلگرام او ؛ قید شود.این کتاب ثبت شده است و شابک دارد.حقوق معنوی نویسندگان مثل هر صنف دیگری؛ قابل احترام است.سپاس
#چیستا_یثربی

@chista_yasrebi
کانال رسمی

@chista_2


کانال قصه /او ؛ یک زن/برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند و یا در
#مسابقات همین قصه ؛ شرکت کنند.

[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_شانزدهم
#چیستایثربی

داخل خانه؛ مثل کلبه ارواح بود. روی همه چیز؛ ملافه ی سپید انداخته بودند.ملافه هایی که بعضی از آنها ؛ غبار گرفته و برخی هنوز سفید بود!

 برخی جاها لکه ی سبزی؛ روی ملافه ها دیده میشد ؛ خزه و بوی ماندگی ؛ حس خوبی به من نمیداد...نیکان ؛ سوتی زد و گفت: چه خبره اینجا؟! فکر نمیکردم انقدر داغون باشه!  عمدی  کارگر نگرفتم ؛ همسایه ها شک نکنن کسی اینجاست؛ میریزن برای امضا وعکس ؛ باز شلوغ میکنن.از پنجره نگاه کردم ؛ تاچشم کار میکرد درخت بود...همسایه ؟کدوم همسایه؟ گفت:اون بالا یه روستاست.همه شون آشنان؛ دوست داشتم بی سر صدا فیلمو تموم کنم.خبرش بپیچه من اینجام ؛ خبرنگارا هم پیداشون میشه؛ تو بشین!
 آستینهایش را بالا زد. "من سه سوته همه جا رو تمیز میکنم!"  ؛  فقط اگه گشنته ؛ تو اون کیسه ها خوردنی هست؛ گازم وصله؛ بی اختیار روی مبلی نشستم.نمیدانم چرا آنجا مرا یاد خانه ی خانم "هاویشام"  چارلز دیکنز می انداخت ؛ وقتی فهمید عروسی به هم خورده و مردی که دوستش داشته رفته؛ دیگر به هیچ چیز دست نزد.روی همه چیز ملافه ی سپید انداخت و خودش تا آخر عمر؛ با لباس عروسی پوسیده بر تنش زندگی کرد! نمیدانم آن حس غریب چه بود؟ اما نگار بوی عطرشبنم را در خانه حس میکردم.از بچه گی روی بوها حساس بودم.بوی سرد و آرامش بخشی بود؛ مثل قدم زدن میان یاسهای زرد...به نیکان گفتم :کمک نمیخوای؟ گفت:مگه بلدی؟ گفتم: من یه سال خانم یه خونه بودم .بوی سیدنی؛ آب؛ ماهی و مرغ دریایی در بینی ام پیچید. گفت: من باید این لامپو وصل کنم. سوخته؛ بیا این چهار پایه رو نگهدار؛ لق میزنه؛ چهار پایه را نگه داشتم.رفت روی آن؛گفتم: برق که قطع نیست ؛ نگیرتت! گفت؛ بیکاره از این همه آدم بیاد منو بگیره؟ ناگهان مارمولکی از زیر پایم رد شد.موجودی که از آن وحشت داشتم!   با دم چندش آور درازش!..جیغ زدم و یک لحظه که آمدم جابه جا شوم ؛ چهار پایه را رها کردم.نیکان افتاد؛ همه چیز در یک لحظه بود.اما افتاد! روی دستش افتاد.آهی از درد کشید.گفتم : وای! تو رو خدا ببخش....مارمولک! من از بچگی...به سقف خیره بود؛ گفت: میدونی چیه؟گفتم: تو رو خدا؛ چیزیت که نشده؟ گفت: گمونم دستم شکسته!  رانندگی بلدی؟ گفتم: نه؛ همیشه میترسیدم.گفت: پس باید پیاده بری ده! تمام این سربالایی رو تا بالای تپه؛ اونجا درمونگاه دارن؛ بگو نیکان اینجاست؛ جریانو بگو ؛ بیان؛ هر دکتری که بود....گفتم: شاید نشکسته!  فریاد زد: شاید من داد نمیزنم از درد؛ شاید من با دیدن یه مارمولک جیغ نمیزنم! شاید دارم میمیرم ازخونریزی و هیچی نمیگم! برو درمونگاه ده؛ اگرم سر جاده وایسی ؛ شاید ماشینای عبوری ببرنت.ولی بعد از اون ماجرا؛ فکر نکنم دیگه سوار ماشین عبوری شی!برو!....


#او_یک_زن
#قسمت_شانزده
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از پیج اصلی اینستاگرام
#یثربی_چیستا

دوستان عزیز ؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر نام و لینک تلگرام نویسنده بلامانع است.حقوق معنوی نویسندگان مانند هر صنف دیگری ؛ محترم است.ممنون که رعایت میفرمایید.

@chista_yasrebi

@chista_2
کانال قصه که میتوانید همه ی قسمتهای داستان را پشت هم بخوانید.

[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_هفده
#چیستا_یثربی

گفتم :خدا لعنتم کنه ؛ چیکار کردم؟!....
 گفت: دستمو شکستی، همون اول ماجرا! و معلوم بود به شدت درد میکشد....عرق کرده بود و بلوز سفید زیر کتش خونی بود؛ گفتم: تو رو خدا ببخش! دست خودم نبود؛ گفت: همه همینو میگن؛ دست خودم نبود! پس چی دست خود آدمه؟ خوبه یه مارمولک کوچیک بود؛ تو این راه ممکنه ؛ مار ببینی! گفتم: اذیتم نکن! گفت: الان دیگه وقت اذیت کردن همو نداریم؛ دارم درد میکشم؛زودتر برو!
فقط بگو دستش شکسته. بگی کلبه نیکان؛ میفهمن.گفتم؛ نمیشه زنگ بزنی بیان؟ گفت:شماره شو ندارم؛ چطور؟ گفتم: میشه شماره رو پیدا کرد.کیفم کو؟ گفت: رو مبل انداختی؛ نمیبینی؟ نمیدیدم...هیچ چیز نمیدیدم.اتاق دور سرم میچرخید! میلرزیدم.نیکان گفت؛ من دارم کیفتو میبینم ؛ جلوته... گفتم: نمیتونم بلند شم.گفت: چت شد یه دفعه؟ گفتم:حرف نزن الان!... بلند میشم  ؛ دل درد انگار تا شقیقه هایم میپیچید. حرف دکتر استرالیایی دوباره یادم آمد: هیچ  استرسی نباید داشته باشی؛ اگه دوباره طپش قلب گرفتی و نفست رفت؛ سعی کن به آسمون فکر کنی و نفس عمیق بکشی! عمیق؛ اینجوری!... و من سعی کردم نفس عمیق بکشم ؛نیکان به من خیره شده بود.نفس نفس میزنی، رگای پیشونیت...تو چته دختر؟ گفتم: قرصام تو کیفه؛ اگه بتونم بلند شم؛ درست میشه...
گفت:چه بلایی سر خودت آوردی؟ تا این حد قرص خوری؟ داد زدم: بگو چه بلایی سرم آوردن! زدم زیر گریه...نفسم بالا نمیامد. گفت: عالیه! دست من شکسته؛ تو هم نمیتونی راه بری؛ حتی یه قدم! خیر سرمون میخواستیم صداش در نیاد که  اینجاییم! گوشی منو از جیبم در بیار ! جیب شلوار...خنگ! آره همون...حالا بزن رو اسم علیرضا ؛ آخرین شماره اییه که افتاده؛ گرفتم...گفت:گوشی رو بیار جلو! دستم میلرزید و نیکان داشت میگفت: آره؛ رسیدیم...فقط زود بیا اینجا؛ نه،همین الان!... دکترم بیار.نخیر نکشتمش! ایشون زده دست منوشکسته! خفه! شوخی الان؟! زود باش! زود ؛ ما چاکریم ! گوشی را کنارش گذاشتم، از جایم بلند شدم.سلانه سلانه به طرف کیفم رفتم؛انگار هزار سال طول کشید.از آن کلبه تا سیدنی....داشت نگاهم میکرد.بدون آب ؛ پنج تا قرصی که ازسحر در جعبه مانده بود؛ یکجا قورت دادم.گفت: خیلی خرابی تو که! گفتم:مسکن دارم؛ میخوای؟ گفت؛مسکن من؛ تو اون کیسه زرده ست؛بپا! شکستنیه! کیسه را جلویش گذاشتم.گفت: در بطری رو باز کن.گفتم: لیوان؟ گفت: بلدم از بطری بخورم! و جوری با خشم نگاهم کرد که از هرکتکی بدتر بود ؛ نگاهش مثل نگاه ببر گرسنه ؛ قبل از حمله بود...از همانهایی که صبح تاشب در سیدنی  ؛ در کانال مستند میدیدم....هم مرا میترساند ؛ هم زیبا بود؛ دوست داشتم نگاهش کنم؛ اما خجالت میکشیدم...

 گفتم: بوی بدی میده! گفت:قرص تو هم زهر ماریه.گفتم: ببخش ؛ میدونم درد داری ؛ منم حالم خوب نیست...گفت؛ شبنم دیوونه!  خلی؛ اما خوبی...خوشم میاد ازت !...گفتم:اسم من نلیه! به چشمانم نگاه کرد؛ گفت:من چی گفتم؟!...



#او_یک_زن

#قسمت_هفدهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از پست آخر صفحه ی رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا


دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این قصه با ذکر نام مولف و لینک تلگرام رسمی او  ؛ بلامانع است.حقوق معنوی نویسنده مانند حقوق سایر اصناف ؛ محترم است.ممنون که رعایت میفرمایید...
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
کانال رسمی


@chista_2
این کانال  دوم  ؛ فقط برای این قصه است ؛ برای کسانی که میخواهند تمام قسمتهای این قصه را پشت هم داشته باشند...درود.


[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_هجدهم
#چیستایثربی

وقتی دستش را از پیراهن سپید خونی اش بیرون کشیدند؛ من آنجا بودم. وقتی آن را جا میانداختند و پانسمان میکردند؛ من آنجا بودم؛ وقتی آمپول ها را تزریق میکردند؛ من آنجا بودم.گاهی از درد فریاد میکشید.اولش داغ بود و درد را باور نکرده بود.حالا میفهمید، خم شده بودم؛ دکترشان؛ گاهگاهی نگاهم میکرد.آخر؛ وقتی داشت دستش را میشست، گفت:درد داری؟ گفتم : یه کم؛...گفت: شکم؟ گفتم:کلیه.گفت:بذار ببینم.باز جواب ندادم. روی مبل دراز کشیده بودم ؛ گفت:دنده ت شکسته بوده که !نه؟ گفتم:نمیدونم! دیوار را نگاه کردم...گفت: این درد داره! گفتم:اون بیشتر درد میکشه الان،نه؟ گفت:مسکن قوی تزریق کردم بش...وزنش افتاده رو آرنجش.وگرنه نمیشکست؛ نباید تکون بده دستشو..جاش حساسه.گفتم: مثل اولش میشه؟ گفت:مال اون آره! تو درمان نکردی؟ گفتم:بردنم بیمارستان؛ نفسم قطع شده بود؛ توی ماشین اورژانس؛ دیگه یادم نیست! گفت:کدوم حیوونی این بلارو سرت آورده؟ گفتم: حیوونی که با کفش بزنه تو پهلوت.نه یکی؛نه دوتا...انقدر که خون از دهنت بزنه بیرون و بترسه! حالا یادم نیارید...قرصم کمه؛ شما ندارین؟ گفت:اوردوز میکنی که! گفتم، الان چاره ای ندارم.چند بسته قرص برایم گذاشت.احساس کردم دلش سوخت.گفت:اینجا کارت تموم شد بیا مطبم.این کارتم. مجانی درمانت میکنم.گفتم: چرا؟ گفت:دکترا نمیتونن ببینن کسی درد میکشه و بیتفاوت باشن؛ با این حالت باید ازشهرامم مراقبت کنی، مواظب خودت باش! علیرضا آمد کتش را بردارد.گفت:شماره مو سیو کن؛ دود سیگارش توی چشمم رفت ؛ حس بدی مثل خورده شدن توسط یک آدمخوار به من دست داد....از این علیرضا اصلا خوشم نمی آمد!...گفت :مشکلی پیش آمد بگو! شماره تم بده. چاق و قدبلند بود؛ با نگاه تیزی که از آن ؛ حالم بد میشد  ؛ گفتم : همه تون میرید؟من خیلی مریض داری بلد نیستم! علیرضا گفت:خودش میخواد من برم ؛ و رفتند.
آهسته بالای سرنیکان نشستم. انگارخواب بود.شبیه بچه های قهر کرده شده بود، خوابم نمیآمد.گرسنه هم نبودم.خواستم بروم کمی قدم بزنم. با چشم بسته گفت: کجا؟! گفتم: تو خوابم حواست هست؟! گفت: بیرون نرو! پیشم بمون... گفتم: راستش؛ خون ببینم حالم بد میشه؛ بذار به چیستا یه زنگ بزنم ؛ یا بیاد یا آرومم کنه؛ اون بلده چی بگه حالم خوب شه؛ گفت:آره.خیلی بلده! گفتم: مگه چقدر میشناسیش؟ گفت: اونقدر که الان میدونم زده همه ی وسایلشو شکسته ! علیرضا گفت؛ فهمیده با من اومدی! علیرضای دیوونه بش گفته! گفتم :به خاطر من همه چیزو شکسته؟! گفت:نه دختر جون؛بخاطر من! یه زمانی عاشقم بود...دلم ؛  در کف دستم منقبض شد؛ مثل یک قورباغه ی مرده! گفتم:دروغ نگو! اون عاشق یه آقایی به نام علیه.از نوجونیش تاحالا ؛دیگه عاشق نشده...گفت:تنهایی!...نمیدونی چی به روز آدم میاره! تا حالا مثل اون تنها شدی؟! بیکس و بی خانواده؟  علی هیچوقت پیشش بوده؟ تواصلا دیدیش؟ بیا این پتو رو بنداز روم، سردمه...زیر لب گفت: بش زنگ بزن!نگرانشم! لعنتی!....


#او_یک_زن
#قسمت_هجدهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا/به لاتین

دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این مطلب با ذکر
#نام نویسنده و
#لینک تلگرام رسمی او بلامانع است.حقوق نویسندگان؛ مانند سایر اصناف؛ محترم است.ممنون که رعایت میفرمایید.

#چیستایثربی
#کانال_رسمی

@chista_yasrebi

@chista_2

دومی کانال قصه است که تمام قسمتهای این داستان؛ پشت سر هم در آن آمده است.برای افرادی که میخواهند قصه را پشت هم داشته باشند.




[Forwarded from چیستایثربی]
#او_یکزن
#قسمت_نوزدهم
#چیستایثربی

گفتم: تو دروغ میگی! امکان نداره چیستا عاشق پسری مثل تو ؛  یا همسن تو بشه!  چرا میخوای درباره ش دروغ بگی؟ کم  پشتش حرف میزنن ؟ دیدم تو محل کارش؛ چطوری میخوان داغون نشونش بدن!......نیکان میخواست غلت بزند؛ از درد فریاد زد.به طرفش دویدم؛ گفت: باور نمیکنی بش زنگ بزن ! حالش از من و تو بدتره! علیرضای احمق ! گوشی را ازکیفم درآوردم ؛چهل و یک میس کال از طرف چیستا!... سایلنت بودم ،زنگ زدم. با اولین زنگ ؛  برداشت.نگران بود!" نلی جان کجایی؟" خوبی؟ گفتم:سلام بله.ببخشید نشد بگم! گفت:مهم نیست.اونجاست؟ گفتم آره؛دستش..گفت:میدونم؛ علیرضا یه چیزایی گفت....ماجرای فیلم و شبنم و .... ببین! توبرو ! فقط  فرار کن! وقتی خوابه برو. بعد همه چیزو بت میگم؛ گفتم: الان به من نیاز داره.گفت: نلی گوش بده! اشاره کنه صد نفر پرستاریشو میکنن ؛ به تو نیاز نداره؛ کارت داره عزیزم که نگهت داشته.تا دیر نشده برو!.. چی بت گفتن؟ گفته من عاشقش بودم؟ همکارم بود؛ بعد ازم کمک خواست برای مشاوره !میگفت مریضه...من دو ماه حرفاشو شنیدم! باید زود از اونجا بری! گفتم:چه جور مریضی؟! چیزی از پشت به کمرم خورد.گوشی از دستم افتاد.گمانم در جا خردشد.بطری خالی نیکان بود.گفتم: دیوونه دردم گرفت!ممکن بود بخوره تو سرم! گفت:دست چپم نشونه گیریش خوبه!  گفتم: چته؟!  گفت:جایی نمیری میفهمی؟ منو بااین وضع تنها نمیذاری! گفتم :چرا میگه مریضی؟! گفت: از خودش بپرس؛ روانشناسه؛ بعدا بت میگه؛ ولی الان نه !الان مراقب من باش. فقط من! الان واقعا مریضم...گفتم: چرا بم گفتی شبنم؟! گفت: تب داشتم؛ حتما یه لحظه یاد اون افتادم...حالا میخوام برم دستشویی؛ باید کمکم کنی.گفتم : من؟! خب نمیشه که! گفت:من درددارم دختر! گفتم:کو دستشویی؟گفت: تو حیاط. زیر بغلش را گرفتم.به زحمت راه میرفت.ناله ای کرد.یواشتر برو! خدایا چکار کنم با این؟ چیستا چی میگفت؟ گوشیمم که شکست! گفتم: برای این کارا میذاشتی دوستت بمونه. گفت: تو هم دوست من؛ در این دستشویی؛  با لگد وامیشه؛ اگه مارمولک پرید جیغ نزن! لگد زدم؛ باز شد. لبخندی زد وگفت: از من میترسی؟ گفتم: نه! ترس نه؛ اما درست نیست، من که نرس حرفه ای نیستم. میرم تو کلبه؛ گفت: کجا؟.... من کمک لازم دارم.با یه دست که نمیتونم...سرخ شده بودم. داد زدم: من نمیتونم اینجا کمکت کنم ! صدای آشنایی از دور شنیدم: چیزی شده خانم؟خدایا! سهراب بود.با همان لباس آنروزش....بیرون باغ ایستاده بود.گفت:سلام خانم؛ ا...شمایید نلی خانم!؟ باز همو دیدیم ! گفتم:آره ؛ خدارو شکر! اینجا کار میکنی؟گفت: دو هفته جای دوستم اینجا کشیک دارم؛ گفتم: چه خوب! خدا رسوندت...مثل اون دفعه! آره؛  به کمک نیاز دارم، اون تو یه نفر...نیکان داد زد: با کی حرف میزنی؟ گفتم؛ آقا سهراب ؛ آقای محیط بان. ایشونو که یادته؟سکوت شد.حتی کلاغها سکوت کردند.مرسی آقا سهراب؛ دستش شکسته...سهراب گفت:شما برین تو خونه. وارد کلبه شدم. چیزی روی زمین افتاده بود. آشنا بود...



#او_یک_زن
#قسمت_نوزدهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
#برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا/به لاتین

دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این مطلب؛ با ذکر نام و لینک تلگرام رسمی نویسنده  ؛ بلامانع است.حقوق نویسنده نیز ؛ مثل سایر اصناف ؛ محترم است.ممنون که رعایت میکنید.

#چیستایثربی
#کانال_رسمی

@chista_yasrebi

@chista_2

دومی ؛ کانال قصه است.صرفا برای کسانی که میخواهند؛ همه ی قسمتهای این داستان را پشت هم و در یک کانال داشته باشند.
#درود


#او_یکزن
#قسمت_بیستم
#چیستایثربی
 
چیزی که روی زمین افتاده بود؛ آشنا به نظر میرسید ؛ یک کیسه بود؛  با چند بسته قرص من  ؛ که از خانه آورده بودم ! آنجا چکار میکرد؟! یعنی در جیب نیکان بوده؟ ازساکم برداشته بود؟ چرا؟! کیسه را فوری برداشتم و در جیب عبایم گذاشتم. سهراب و نیکان برگشتند.نیکان درد میکشید. از چهره اش معلوم بود  ؛ سهراب گفت:خب اگه خونریزی داشته؛ چرا نرفتید بیمارستان؟ نیکان گفت:خونریزی مال بخیه هاست که باز شد...چند وقت پیش سر فیلمبرداری زخمی شدم.صحنه موتورسواری مادر مرده ! دستام لت و پار شد ؛ خودم اصرار کردم به جای بدل؛ بازی کنم!  بخیه ها شکافتن!...نکبتا.....خون؛ مال اوناست وگرنه این دکتره سختگیره؛ به زور منو میبرد بیمارستان! حالا دوباره بخیه زد...داشت خوب میشد لعنتی...این مسکنا اثر نداره چرا؟!... گفتم اون زهر ماری که شیشه شو؛ کوبوندی تو کمرم و موبایلم شکست،بخور! شاید اثر کنه! سهراب گفت: "با بطری شیشه ای زدین به کمرش؟!"  گفت: یواش زدم...
گفت از کجا میدونین یواش بوده؟شاید میخورد به ستون فقراتش؟!  گفتم: الان ناراحت گوشیمم.سهراب گفت:بدین من،به چیزایی حالیم میشه؛ گوشی رادید ؛ گفت:نه.خیلی اوضاعش بده؛ باید ببرم اتاقم؛ اونجا وسایل یدکی دارم. تا اون موقع سیم کارتتونو بذارین تو گوشی من...گفتم  : "نه! خودتون احتیاج پیدا میکنین! باشه درست کردین برام بیارین، حتما قسمت بوده یه مدت؛ تلفن جواب ندم!" ....سهراب گفت ؛ پس من میرم فعلا! چیزی لازم داشتین اتاقک من یه کم بالاتره ؛ سر شیب اول....تا در باغ با او رفتم.گفتم: اوضاع روحیش خیلی بده! نمیدونم چرا! هر دو دستش تا بازو بخیه خورده.نمیدونستم مال تصادف قبلیشه! شکستگی گمونم شدید نیست ؛ ولی چون بخیه ها بازشده؛ دردش زیاده.این بازیگرام بدتر از ما ؛ شغلشون سخته.با دست چپشم به زور کار میکنه.پر بخیه ست....

گفتم: خب میخواست من؛ تو دستشویی چیکار کنم براش ؟من یه زنم! گفت:اشتباهش این بود با دوستاش نرفت؛ یا نذاشت دوستش بمونه.فکرنکنم هدف بدی داشت. دو تا سرویسه؛ ایرانی و خارجی!خارجیه خزه بسته ؛ میخواست تمیزش کنین از اون استفاده کنه... تمیز که کردم گفت برم بیرون! مغروره؛  هیچ کمکی نخواست! گفتم، محیط بانا همه جا هستن؟ گفت؛ هر جا طبیعت هست،ولی من اینبار ماموریت دارم؛ خواهشا بین خودمون باشه ؛ نمیتونم به شما دروغ بگم! پدرتون ازم خواستن انتقالی بگیرم بیام اینجا ؛ نگرانتونه....گفتم: واقعا؟!  فکر نمیکردم تو این دنیا ؛ کسی نگرانم باشه! گفت: پدرتون مرد شریفیه. به خاطر تقاضای ایشون؛  جامو با دوستم عوض کردم. مراقب خودتون باشین! من گوشی رو زود میارم.از پایین که نگاه کنید اتاقک منو، اون بالامیبینید.نارنجیه.دادبزنید میشنوم!

عمدا اتاقو اینجا سرهم کردم ؛وگرنه دورتر بود.من به پدرتون قول دادم...گفتم:مرسی! سکوت شد.سهراب انگار میخواست چیزی بگوید؛ ولی رفت.من هم ؛  به سمت کلبه رفتم. داشت غروب میشد.غروب زندگی من!..هنوز بعد از تجربه ی ازدواجم و سیدنی ؛ نمیدانستم هر غروبی؛ زیبا نیست !....




#او_یک_زن
#قسمت_بیستم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از پیج اینستاگرام رسمی
#یثربی_چیستا/به انگلیسی
دوستان عزیز؛ هر گونه اشتراک گذاری این قصه با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام رسمی او بلا مانع است....حقوق معنوی نویسندگان مثل سایر اصناف؛ محترم است.ممنون که رعایت میفرمایید.

#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi


@chista_2

کانال این قصه
#او_یکزن....  که میتوانید همه ی قسمتها را پشت هم بخوانید.دومی #کانال مختص این قصه است.










#او_یکزن #قسمت_چهارم


#او_یکزن
#قسمت_چهارم
#چیستایثربی

فقط زیر لب بسم الله میگفتم و صلوات میخواندم.نمیدانم چرا همه دعاهایی که از کودکی بلد بودم؛ از یادم رفته بود..دوباره فریاد زدم:ترمز کن! میگم میخوام پیاده شم! باز خندید.ناخنهایش را لای دندانهای کثیفش کرد وگفت:پیاده هم میشیم..میریم یه سیرابی شیردون میزنیم تو رگ.چطوره؟ من یه جای دبش سراغ دارم.وسط جنگل.بش میگن بیشه سرا.. بوی سیرابیش؛ جون!در هوا بو کشید.معرکه ست دختر جون! فقط خودتو لوس نکنی بگی نمیخورما..چون اینجارو به هر کسی نشون نمیدم!خدایا من چه کرده بودم؟کفاره ی چه گناهی را پس میدادم که گیر این غول بیابانی افتاده بودم.هر کاری کردم منو ببخش؛دست خودم نبود؛عصبانی شدم.مرد،نگه داشت.گفت:پیاده شو آبجی رسیدیم ! بیشه کجا بود؟یک دشت بزرگ بودکه میان آن ؛ گندمزارهای بلند، همه جا را پوشانده بودند.یاد دوستم  افتادم.عاشق مردی شده بود که میگفت موهایش به رنگ گندمزار است.اما من آن لحظه از تمام گندمزارها میترسیدم.اینجا صدای آدم ؛ به جایی نمیرسید! گفت:د بیا دیگه!گفتم : من رستورانی نمیبینم! از آن خنده های زشتش کرد و گفت:بیا! اون وسطه.نترس!حاجیت باهاته...لعنت به اون که باهام بود.کاش تنها بودم...هنوز ایستاده بودم که مرا هل داد ! برو جلو دیگه...پیزوری! صبحونه نخوردی؟ گفتم: آقا؛ من باید برم خونه.تو رو خدا...پدر مادرم منتظرمن..دست از سر من بردار.خنده ی عصبی کردو با دستهای روغنی سیاهش ؛ دو باره مرا به جلو هل داد.تا چشم کار میکرد ؛کسی نبود.نه خانه ای؛نه آدمی ؛نه حتی جانوری،فقط من بودم و این وحشی بربر!... این بازمانده ی دوران مغول!  میگویند سر عطار را؛ مغولها در بیابان زدند.بی آنکه بدانند چه کسی را کشته اند!خب مرا هم خلاص کند دیگر.از جانم چه میخواهد؟ سرم را بزند.خدایا ؛من تنها کسم تویی.به دادم برس! با فشار محکم دستش روی زمین پرت شدم وسط گندمزارها!گفت:چیه ترسیدی؟گفتم :تو دین نداری؟پیغمبر نداری؟از خدا نمیترسی؟بذار من برم! گفت دارم؛ خوبشم دارم.پیغمبر من میگه اگه یه زنی خودشو مجانی به شما هدیه داد قبول کنید! گفتم :من کی چنین غلطی کردم؟ من خانواده دارم.گفت: پس واسه چی مثل جن؛ پریدی جلو ماشین من، گفتی:نگه دار! این یعنی هدیه دیگه!راهی نبود.داشت نزدیک و نزدیکتر میشد پیراهنش را در اورده بود.چندش آور بود.به خدا گفتم: باشه.هر چی تو بخوای!خالق من، تویی! میبینی چه بلایی میخواد سرم بیاد؟....نامردیه.پس نذار زنده بمونم!....سنگی را از کنارم برداشتم؛ به سمتش پرتاب کردم.بیشتر خوشش آمد.دندانهای زغالی اش را بیرون ریخت.گفت:د .....؟ پس بازی میخوای آره؟ شانه ی لباسم را گرفت و پاره کرد....جیغ کشیدم !


#او_یک_زن
#چیستایثربی
#داستان_یلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#برگرفته از  :
#اینستاگرام_رسمی
#چیستا_یثربی
#قسمت_چهارم

هرگونه اشتراک گذاری منوط به نام نویسنده  و ذکر لینک تلگرام اوست.این کتاب به اسم #جنایت و مکافات؛ مجوز؛ فیپا و شابک دارد.ممنونم
@chista_yasrebi

#او_یک_زن #قسمت_سوم


#او_یک_زن
#قسمت_سوم
#چیستا_یثربی

گفتم :بله؟ مگه تایپیست نمیخواستید؟ گفت: یهو،بدجوری گردنم گرفت.از دست شما!اگه بلدی؛ نگم منشیم بیام.استاد این کاره!...وای!موشرابی اخمو رو تجسم کردم با دستای بزرگش...روی گردن لطیف این بدبخت!حتما به جای گردن؛ رخت میسابید! گفتم :بلدم ؛اما آخه؛ نمیشه که! گفت:چرا.اینم یه کاره دیگه! رییست ازت خواسته! گفتم:اولا هنوز رییسم نشدین.ثانیا رییس هر چی که بخواد ؛ آدم که نمیگه چشم...گفت: اصلافکر کن یه کمکه.آی!دستش را روی گردنش گذاشت.مثل اینکه واقعا درد میکشید.گفت:سر فیلم قبلی از اسب افتادم ؛بابام در اومد!لحظه ای نگاههایمان در هم گره خورد؛ چشمان زلالی داشت.حسودیم شد!،مثل دو مرداب سبز؛آدم را آرام داخل میکشیدند.گفتم :خدایا..اخه یه مرد؛ این چشما به چه دردش میخوره؟ میدادی به من.هزار تا در بسته روم وا میشد ! اومنتظر بود.با خودم گفتم : بالاخره ؛"آره یا نه نلی؟"نه.بیشتر شبیه چشم مار بود.هیپنوتیزم میکرد! زود تصمیم بگیردختر! تا مو قرمزه رو صدا نکرده! !ماساژمیدی؟!یک دفعه حس کردم نکند چون فکر کرده مطلقه ام ؛پر رو شده.اما  جنس اینجور آدما به نظر نمی امد.."اما پدرم راست میگفت:"به هیچکس اطمینان نکن!" از صندلی ام بلند شدم .یا باید از اتاق بیرون میرفتم یا به سمت گردن او....بوی عطر مردانه ی ناشناسی گیجم کرده بود.تصمیم دریک لحظه! و چه تصمیم دشواری!ماساژ گردن رییس آینده ام یا اخراج و باز بیکاری و وبال گردن پدر بدبختم بودن! اگر یکدفعه نی نی وارد میشد؛ چی؟ تصمیمم را گرفتم.ببخشید آقا، شما ازهمه مراجعاتون میخواین؛ گردنتونو بمالن؟! گفت:نه! از بچه پرروگیت خوشم اومد؛بااون موهای فرفریت؛که ریخته رو چشمات!دیگر نفهمیدم چه شد! شدم همان نلی دیوونه که پدرم میگفت! کیفم را بلند کردم و محکم پشت گردنش کوبیدم.صدای فریادش را که شنیدم.دیگر در راه پله بودم؛نفس نفس میزدم.فکر کردم الان صدو ده ؛آتشنشانی؛اورژانس؛ سپاه؛ و همه را خبر کرده؛ در خیابان جلوی ماشینی راگرفتم و داد زدم :دربست!راننده ایستاد... تازه یادم آمد اسمش چیست لعنتی! همونی بود که عاشق یکی از فیلماش بودم.ناگهان دیدم کیفم!؟... کیفم نبود!حتما موقع فرار؛ آن را در اتاقش جاگذاشته بودم...تمام مدارکم داخل آن کیف بود؛ بدون آن بیچاره بودم.صدایی مرا به خود آورد.چیزی شده آبجی؟ نفس نفس میزنی؟بدخواه مدخواه داری؛ لب تر کن.جسد تحویل بگیر! وای!... چه راننده ی وحشتناکی! الان دیدم!
خدایا بدون پول؛ تو ماشین این بد سبیل!مرسی آقا پیاده میشم!کیفمو جا گذاشتم.گفت: پول میخوام چیکار؟! بده حالا ؛ دو کلوم اختلاط کنیم؟ خدایا نکنه گردنش شکسته باشه! چه غلطی کردم.خب میاومدم بیرون! مگه نگفت از اسب افتاده؟ راننده خندید؛ دندانهایش سیاه بود!/خدایا!...


#او_یک_زن
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#قسمت_سوم
#این کتاب ثبت شده و شابک و فیپا دارد.لذا هر گونه اشتراک گذاری، منوط به ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام اوست.در لینک تلگرام
#علامت
#آندرلاین
میان اسم و فامیل من فراموش نشود....سپاس
#برگرفته از
#اینستاگرام_رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

#او_یکزن/#قسمت_دوم#چیستا_یثربی


#او_یکزن/#قسمت_دوم#چیستا_یثربی

ببخشید شما بازیگرید درسته؟ گفت: یعنی نمیدونستین کجا میاین؟ گفتم :نه والله! از بس اگهی روزنامه خوندم ؛ خودمم روزنامه شدم!....گمانم نوشته بودید برای کارهای تایپی و ویرایشی..گفت:بله.فیلمنامه وطرح؛ زیاد میاد اینجا...گفتم :چه خوب!من همیشه انشام بیست بود.فیلم دوست دارم... زبانمم بد نیست...گفت:خوبه...اما رقیب زیاد دارید.گفتم:من جوونم.... فقط هجده سالمه.انرژیمم زیاده.منو نترسونین! به کار احتیاج دارم.واقعا! گفت:همه این دخترایی که اومدن به کار احتیاج دارن...واقعا! گفتم :ولی من بهترم..گفت:برای همین به جای آب؛ دلستر خواستید؟یا خواستید اون طفلی رو اذیت کنید؟ گفتم :راستش نمیتونم آب بخورم.بالامیارم.خندید! اولین بار بود که از لحظه ی ورودم خنده اش را میدیدم.گفتم :به خدا راست میگم.زنگ بزنید از خونواده م بپرسید.بعدم بیرون، رو میز ایشون، یه شیشه نصفه دلستر دیدم.با خودم گفتم :اگه اینجا دلستر هست؛ خب چرا من نخورم؟خنده اش بیشترشد.میخندید جذابتر میشد.سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد.گفت:خیلی بچه ای! گفتم: اولا بچه ایید! ثانیا من مطلقه ام...کجا بچه ام؟ چون آب بخورم بالا میارم؟گفت:میشه انقدر اینو تکرار نکنید؛صدا بیرون میره! گفتم:خب مگه حرف ناموسی میزنیم؟ حالا گیر ندید به این دلستر کوفتی!پولشو میدم بابا.مگه چنده؟هی به روم میارین! خانم درازه ؛ با یک سینی وارد شد ؛ بدون اینکه در بزند....بابا در بزن! ادبت کجاست؟پس درو برای چی ساختن؟شاید مردم  مشغول حرفهای خصوصی باشند! جوری سینی را روی میز کوبید؛ انگار میخواست بر سر من یا مرد بکوبد! یک بطری دلسترنصفه هم کنار جعبه ی قرص بود.خسیس..نصفه ی خودش را آورده بود! رییسش گفت: میتونی بری نی نی ! زن گنده اسمش نی نی بود؟ با اون قدش!...نی نی؛ بی حرف رفت.بوی عطر تند زنانه ای در اتاق ماند! از آن بوهای گرم و گرانقیمت.شاید مرد برایش خریده بود...مرد بی آنکه به من نگاه کند؛ گفت :بفرمایید! گفتم :ببخشید لیوان نیاورده!گفت :خب با بطری بخور!وقت ما رو نگیر خانم !گفتم :تو رو خدا ببخشید! من اینم بلد نیستم.یعنی از بچگی بلد نبودم از بطری چیزی بخورم!قسم میخورم.میریزه رو لباسم! قلمش را زمین گذاشت.فکر کردم الان بیرونم میکند.ولی واقعا بلد نبودم!....دست در کشوی میزش کرد، لیوان فانتزی عجیبی با عکس مرلین مونرو در آورد.گفت:این لیوان منه ! بفرمایید.قرص را خوردم.تشکر کردم و بلند شدم.گفت:کجا؟ گفتم :رد شدم دیگه! میدونم...گفت:ماساژبلدی؟ گفتم :بله؟ مگه تایپیست نمیخواستید؟ گفت: یهو،بدجوری گردنم گرفت!..از دست شما!اگه بلدی؛.... نگم منشیم بیام.چیو بلدم؟.....


#او_یک_زن
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#این داستان ثبت شده.کتاب ؛شابک و فیپا دارد.لذا هرگونه اشتراک گذاری ؛ منوط به ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام اوست.در لینک تلگرام
#علامت
#آندرلاین را میان اسم و فامیل من فراموش نفرمایید
#برگرفته از
#اینستاگرام
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

#او_یک_زن #قسمت_اول

#او_یک_زن
#قسمت_اول
#چیستا_یثربی

برگرفته از اینستاگرام رسمی
#چیستایثربی

دوستان؛ این ؛ داستان زندگی من نیست.اما زندگی واقعی یکی از دوستان بسیار صمیمی من است که به اوقول داده بودم روزی ؛ قصه اش را بنویسم.لطفا توضیحات چند پست قبل را درباره ی داستان جدید من بخوانید...ضروری است.سپاس




هجده سالم که بود ؛ عاشق رییسم شدم...خیلی ساده اعتراف میکنم ؛..... چون خیلی زیاد عاشقش شدم...روز مصاحبه ؛ چند نفر رو گلچین کرد که خودش ازشون مصاحبه بگیره...همه شون زیبا به نظر میرسیدن.کلی به خودشون رسیده بودن.من ساده بودم، با همون مانتوی کتون و شلوار جین همیشگیم..نمیدونم چرا منم ؛ بین اونا اتنخاب کرد!.....نوبت من که رسید؛ کمی استرس داشتم.بچه نبودم.مصاحبه های شغلی زیادی داده بودم و چون پارتی نداشتم؛ رد شده بودم....سرش روی کاغذ بود.موهایش خرمایی.بدون اینکه سرش را بلند کند،گفت: مجرد یا متاهل؟ گزینه ی سومی نبود؟ نفس عمیقی کشیدم و با قاطعیت گفتم :"مطلقه"! سرش را از روی کاغذ بلند کرد:گفت:خیلی جوانید! تازه متوجه شدم چشمانش بین سبز و خاکستریست و چقدر آشناست! جوان بود.شاید هفت هشت سالی بزرگتر ازمن! گفتم :جوان؟ممکنه!در فرم نوشت :مطلقه!
بچه نبودم.شانزده سالگی؛ از راه دور؛ مرا به عقد یکی از اقوام پولدار پدری دراورده بودند و بعد؛ سوتم کرده بودند استرالیا پیش او...وقتی فهمیدند بیمار است و به حد مرگ ؛ زنش را کتک میزند و کارهای دیگری هم میکند؛ به کمک وکیل استرالیایی؛ طلاقم را از او گرفتند و برم گرداندند ایران!یک خانواده ی پنج نفره بودیم.پدر،مادر،برادر بزرگتر؛خواهر کوچکتر؛و من که وسطی بودم.قوم و خویش مقیم استرالیای ما؛ از عکسم خوشش آمده بود و مرا بدون دیپلم، ندیده ؛ خواستگاری کرد! توی عکسها جنتلمن ،پولدار و خوش تیپ بود.پدر میگفت:دیگر بهتر از او پیدا نمیکنی! یکسال بعد که برگشتم ،در فرصت کوتاهی صبح تا شب؛ درس خواندم و دیپلمم را گرفتم.پدرم همیشه میگفت:اراده ی نلی را کسی ندارد...خدا نکند تصمیمی بگیرد.. دیپلم تجربی ام را گرفتم.حالا در اتاق این آقا نشسته بودم ؛ و دلم از استرسی ناگهان و بیهوده ؛ چنان دردی گرفته بود که تمام وسایل کیفم را روی صندلی کنارم خالی کردم که یک قرص پیدا کنم! مرد با تعجب به من خیره شد."دنبال چیزی میگردید؟"گفتم :ببخشید قرص دارید؟ گفت:چه قرصی؟! هر چی برای دل درد...کدیین خوبه! زنگ زد.منشی اش با موهای شرابی و قد بلند وارد شد.رنگ شرابی؛ انتهای موهای بلندش را سوزانده بود...حتی من خنگ متوجه شدم! گفت:یه کدیین؛ برای خانم بیار!بعد رو به من کرد وگفت :چیز دیگه ای احتیاج ندارید؟ مطمینید؟ گفتم مثلا چی؟ کمی سرخ شد.گفتم : همون کدیین کافیه جناب!.... ببخشید به جای آب؛ اگه دلستر باشه بهتره.لیمویی لطفا! منشی موشرابی ؛ با چنان نفرتی نگاهم کرد ؛ که گفتم الان مرا از پنجره بیرون میندازد....اما نینداخت!....فقط رفت.تازه فهمیدم مرد را کجا دیده ام.چقدر خنگم !ببخشید شما بازیگرید؛ درسته؟!......

#ادامه_دارد
#داستان_بلند
#جدید
#او_یک_زن
#قسمت_اول
#چیستایثربی

هر گونه اشتراک گذاری و یا فایل صوتی منوط به اجازه ی نویسنده ؛ ذکر نام او و ذکر لینک اینستاگرام یا تلگرامش است.با سپاس

@chista_yasrebi

79


قسمت هفتاد و نهم
ناهید گلکار

خونه ی بغلی رو  اجاره داده بودیم اونام  سر هر برج (ماه ) کرایه رو میاوردن و میدادن به من و بعد اوس عباس اگر بی پول بود ازم می گرفت اما اگر روبراه بود  اسمشو نمیاورد .....
ولی یهو من متوجه شدم دو ماهه کرایه شون عقب افتاده ، اوس عباس هم سراغشو نمی گرفت یک شب بهش گفتم : فردا برو و ببین چرا کرایه رو نمیارن ؟ گفت : باشه ...ولی نرگس جون خوب نیست شاید ندارن گناه دارن یه کم صبر کنیم ببینیم چی میشه ما نریم خجالت زده بشن ........ از این که اون اینقدر بزرگوار بود خوشحال شدم چند روز گذشت و من داشتم می رفتم خرید برای وسایل خیاطیم که خانمشو تو کوچه دیدم سلام و احوالپرسی کردیم و اونم سر حرفش باز شد و گفت: به خدا شما خیلی آدمای خوبی هستید این صاب خونه ی تازه هنوز سه چهار روز مونده به سر برج میاد در خونه.....
من به اوس عباس گفتم اگه می دونستم
می خواد خونه رو بفروشه زودتر بلند
می شدم ...
پرسیدم شما چی گفتید ؟ گفت : زودتر بلند می شدم تحمل یه آدم گدا گشنه رو ندارم که سر هر برج بیاد و اعصابمو فاتحه بخونه و بره...بابا مجانی که نشستیم با یک فیس و افاده ای میاد در خونه که انگار داره به ما صدقه می ده راس نمی گم خانم گلکار ؟ .....

خودمو جمع و جور کردم  دیگه هر سئوالی می کردم برای خودم بد میشد این بود که خودمو با ناراحتی رسونم به خونه ...
در و بستم و روی پله نشستم .....فهمیدم مشکل اوس عباس چیه ...چرا به من نگفت می خواد خونه رو بفروشه؟ این پنهون کاری برای چیه ؟...
هزار تا نقشه برای اوس عباس کشیدم تا بالاخره در و باز کرد و اومد تو ....اینقدر خوشحال بود که نتونستم چیزی بگم  ...

با خوشحالی  منو صدا کرد و خودشو به من رسوند و دستم رو گرفت و گفت کو چادرت ؟ دستمو کشیدم و گفتم صبر کن ببینم چی شده ؟... چادرم رو بر داشتم و سرم کردم ....اون همین طور منو می کشید طرف در..... کوکب و اکبرم دنبال ما راه افتادن در باز بود ...  دیدم  یک ماشین خیلی قشنگ و سیاه وایساده ...
خودش رفت کنار ماشین و گفت ماشین با راننده در خدمت شماس .....این بار اوس عباس واقعا شورش در آورده بود ماشین به اون گرونی رو در قبال فروش یه خونه خریده بود؟ ....
حالا مونده بودم تو ذوقش بزنم؟ نزنم  ؟ آخه چیکار کنم اگر همون روز نمی فهمیدم خونه رو فروخته شاید خیلی هم خوشحال می شدم به هر حال آدمی نبودم که تو اون شرایط اونو ناراحت کنم ...
بالاخره خنده ی زورکی زدم و گفتم مگه تو رانندگی بلدی ؟ گفت یاد گرفتم تا تو رو ببرم بگردونم ...... برو زود باش حاضر شو می خوام ببرمت جایی .....
خلاصه من با ترس و لرز از اینکه باورم نمی شد اون رانندگی بلد باشه حاضر شدم و بچه ها رو بر داشتم و رفتیم سوار ماشین شدیم و اونم رفت و هندل ماشین رو چرخوند و اونو روشن کرد و نشست پشت فرمون و چند تا پت و پت کرد و دو سه دفعه مارو برد جلو و عقب و راه افتاد .....و من باید خیلی خر بوده باشم که نفهمم اون اصلا خوب رانندگی بلد نیست  ..با ترس و وحشت به روش می خندیدم و  تو دلم هی صلوات می فرستادم و از ائمه و اطهار کمک می خواستم....(عزیز جان به خنده افتاد و بلند خندید ) خوب اگر بچه ها نبودن خیلی هم کیف داشت و من نگران اونا بودم ولی موضوع فروش خونه و ناراحتی از اونُ از یاد بردم ...
که یه دفعه دیدم جلوی خونه ی خان باجی هستیم و بالاخره منم با شوهرم و بچه ام رفتم مهمونی ....اوس عباس اون روز یه جور دیگه راه می رفت گردنش راست و سینه جلو و شکم تو ....ما با ماشین وارد حیاط شدیم ......حالا چرا اول ما رو آورده بود اونجا خدا عالمه ولی من که خوشحال شدم  .....خان باجی خبر دار شد و اومد به استقبال ما .....دستشو باز کرد تا من بهش برسم ..
منو بغل کرد و نیره رو ازم گرفت و به اوس عباس گفت مبارک باشه ماشین سوار شدی مادر ...خان بابا و فتح الله از دور میومدن ......
به زودی چند تا تخت زیر درخت گذاشتن و هندونه ی قرمز و شیرینی رو برامون آوردن و خان بابا بساط کباب رو راه انداخت و شبی به یاد موندی برای همه ی ما شد ......و من بعد از مدتها یک نفس راحت کشیدم و فهمیدم که چقدر در کنار اون خانواده احساس امنیت می کنم ..... اون شب خان باجی از منو اوس عباس خواست تا برای فتح الله بریم خواستگاری 
از اون پرسیدم پس مسئله ی فتح الله چی میشه؟ خان باجی گفت هیچی مادر قول داده که اگه براش زن بگیرم دست از اون کارا بر داره  ... من که باور نکردم  ...بعد یه فکری کرد و سری تکون داد و گفت انشالله .....
خلاصه این شد که ما همگی شب جمعه با ماشین اوس عباس رفتیم  ...من از زهرا و رضا خواستم بیان و مواظب بچه ها باشه ...خیلی آراسته و مرتب برای اولین بار رفتم به خواستگاری ...
قسمت هفتاد و نهم-بخش دوم

خان باجی خودش ماشالله همه فن حریف بود و به کسی مهلت نمی داد که اظهار نظر کنه ، چون خودش دختر رو پسندید تند تند همه چی رو تموم کرد تا بالاخره پدر دختر گفت : اخه ما هیچی از پسر شما نمی دونیم ...
خان باجی جواب داد ببینین خودم الان همه چی رو میگم پسر ما خیلی آقا و مهربونه با پدرش کار می کنه و همه کارم بلده اهل هیچ فرقه و فنی هم نیست فقط یه عیب داره که گاهی غیب میشه و از دیوارم می تونه رد بشه همین و خودش با صدای بلند خندید و همه با اون خندیدن به جز خان بابا .....
با این خنده ی دسته جمعی مادر عروس با صدای بلند تری خندید و گفت خیلی شما با نمکی خان باجی ...و مثلا اونم شوخی کردو گفت خوب اینم حسنه ....
خان باجی جلوی همه به من چشمک زد و گفت : حالا فهمیدی این طوری حقیقت رو میگن تا مردم سنکوب نکنن ....و باز همه خندیدن و قضیه به خیر و خوشی تموم شد و عروس جدید به خواست فتح الله خیلی ساده به خونه ی بخت اومد .......
اما ملوک که کینه کرده بود که چرا اونو برای خواستگاری نبرده بودن... و چرا به لیلی این طوری گفتن و به من اون طوری ؟ و چراهای دیگه که بی جهت هم خودشو آزار می داد و هم بقیه رو ....تنها کسی بود که حرف و سخن درست کرد ...
عروس فتح الله گوهر بانو  دختر خوب و مظلومی به نظر می رسید ...خانواده ی خوبی هم داشت ......خان باجی می گفت من این بار اول مادر و می بینم بعد دخت رو میگیرم  گوهر یواش یواش به حالتی که فتح الله داشت عادت کرد اوایل خیلی براش سخت بود ولی خیلی زود با اون  وضعیت کنار اومد و چون فتح الله هم اونو خیلی دوست داشت با هم زندگی کردن  و قیل و قالی هم راه نیفتاد البته با درایت خان باجی.
خودش به من می گفت دیدی چطوری به خورد گوهر دادم که نفهمید از کجا خورده  .....
راستش تو اون خونه همه به وضعیت فتح الله  عادت کرده بودن مثلا مهمونی بود و فتح الله نبود می گفتن سه روزه نیست بعد اون میومد خان باجی ازش می پرسید : مادر اومدی ؟ حالت خوبه ؟ برو به زن و بچه ات برس ....یک روز از خان باجی پرسیدم ؟ شما ازش نمی پرسی کجا میره ؟ خان باجی چشماشو گشاد کرد و گفت : وا ؟مگه میشه نپرسیده باشم ولی خوب نمی گه که اصلا لام تا کام حرف نمی زنه ،  مگه وقتی هنوز خودم نمی دونم به شما چه جوری بگم خوب صد دفعه که نمی پرسن ولش کردم می خواد بگه می خواد نگه ..ای مادر چیکار کنم وقتی کاری ازم بر نمیاد ......
 یک شب به فکر خانم قوام السلطنه افتادم و از  اوس عباس پرسیدم من صبح برم خونه ی خانم قوام السلطنه ؟

گفت : قربونت برم خودم می برمت  من اول برم سر کار و کارگر ها مشغول بشن بیام دنبالت خوبه ؟ 
خیلی زود حاضر شدم اکبر که عاشق و شیدای ماشین بود دم در وایساده بود هر ماشینی میومد می رفت تو کوچه ......اخه نه اینکه ماشین زیاد شده باشه... از وقتی رضا خان شاه شده بود دکتر مصدق که شدیداً با اون مخالف بود خونه نشین شده بود و اغلب دم درِ خونه ی اون چند تا ماشین شیک وایساده بودن می رفتن و میومدن و گرنه ماشین هنوز  زیاد نبود و تک و توک پیدا می شد ............
اوس عباس اومد و مارا سوار کرد و برد درخونه ی خانم قوام السلطنه ....نیگر داشت من نیره و اکبر رو پیش اوس عباس گذاشتم و دست کوکب رو گرفتم با خودم بردم غافل از اینکه اونو بطرف سرنوشتی که براش رقم خورده بود  می برم ......

78


قسمت هفتاد و هشتم
ناهید گلکار

آخر شب همه برای هم زدن و حاجت گرفتن دور دیگ جمع شدن ....چه می دونم .... دخترا برای اینکه بخت شون باز بشه و پیرها برای شفای دردشون .....  هر کسی یه حاجتی داشت و بیشتر نذر همون دیگ برای سال دیگه کرده بودن که واویلا سال بعد شش تا دیگ سمنو تو حیاط ما زده شد و به نذر مردم  نزدیک پونصد نفر رو شام دادیم ....حالا  دم خونه ما قیامت  شده بود مردم فقیر که اومده بودن هیچی در و همسایه هم قابلمه به دست شام می خواستن . حالا هر چی می گفتیم بابا شام که نذری نیست به خرج کسی نمی رفت که نمی رفت .این باعث شد که سال دیگه عباس آقا و آقاجان برای سمنو پزون من شام تدارک دیدن و ما علاوه بر سمنو شام هم خیرات کردیم و تا موقعی که ما تو اون خونه بودیم  همین طور ادامه داشت ......
می دونی چیه خیلی حالم بهتر شده بود از این که اون مراسم رو می گرفتم خیلی خوشحال بودم فکر می کردم تا آخر دنیا اینجوری میمونه بالا و پایین می رفتم و دستور می دادم .

اون شب خانم قوام السلطنه موقع خداحافظی به من گفت : نرگس جون یه روز بیا خونه ی ما باهات کار دارم ...گفتم چشم میام شما بفرمایید کی بیام، گفت : هر وقت میای, بیا فقط صبح باشه من خونه باشم.. بعد ظهر ها اغلب میرم روضه  .... و رفت .
حالا اون با من چیکار داشت نمی دونستم .
 خانم بعد از اکبر یه دختر دیگه آورده بود و باز با من دختر دیگه ای و وقتی شنید که من نیره رو بدنیا آوردم  فرستاد پی من این بار آبجی رقیه اومد و پیغامشو آورد و گفت خانم گفته به نرگس سلام برسون و بگو حمیرا خاله شو می خواد...... خوب این پیام منو احساسی کرد و در عین حال دلم براش خیلی تنگ شده بود ، در ضمن یه منظوری هم از رفتنم داشتم که قبول کردم ....
تا یک روز باز ماشین اومد دنبالم و منم نیره رو بر داشتم کوکب و اکبر رو توی یک اتاق گذاشتم و درو فقل کردم و به کوکب گفتم بازی کنین تا من بیام  در حالیکه دلم مثل سیر و سرکه می جوشید .... یک دست لباس نوزاد که خودم دوخته بودم  توی یه بقچه ی گلدوزی شده ی قشنگ پیچیدم و راه افتادم ....
من و خانم هر دو  دل تنگ هم بودیم و وقتی همدیگر و بغل کردیم به گریه افتادیم .... اون بیشتر بخاطر رجب برای من ناراحت بود و من دلتنگ اون .....وقتی داشتم به حمیرا شیر می دادم خانم یه بسته ی دیگه گذاشت توی قنداق نیره چیزی نگفتم ... موقع خداحافظی اونو دادم به اونو گفتم من مخصوصا لباس آوردم و اینو قبول نمی کنم اگه شما اصرار کنی ناراحت میشم و احساس بدی پیدا می کنم می خوام مثل یک خاله ی مهربون بهش شیر بدم ... 
اونم که واقعا خانم و فهمیده بود زود قبول کرد و جر و بحثی با من نکرد ولی رفت و یک دست لباس خیلی قشنگ برای نیره آورد و گفت : پس بزار خاله اش بهش یه هدیه بده ......
اون روز نمی دونستم چطوری خودمو به خونه برسونم وقتی رسیدم صدای گریه ی اکبر از پشت در میومد. خودمو به بچه ها رسوندم و دیدم هر دوتا اونقدر گریه کردن که مثل لبو قرمز شده بودن ، برای همین از اون به بعد وقتی اوس عباس میومد خونه من می رفتم .....ولی این اوس عباس اون اوس عباس قبلی نبود و از این مسئله ناراحت می شد و به من نق می زد . یک بار زهرا و رضا خونه ی ما بودن و اوس عباس اومد تا بچه ها رو نگه داره و من رفتم .... وقتی بر گشتم اوس عباس نبود ....زهرا شام رو حاضر کرده بود .....من هولکی شام رو آوردم تا زودتر زهرا بره که اگه اوس عباس مست اومد خونه رضا نباشه تا اونو به اون حال روز ببینه  ...
بعد از شام تازه دهن رضا گرم شده بود و هی حرف می زد و گه گاهی هم می پرسید آقاجون کجاس؟ اتفاقی نیوفتاده باشه ؟ 
کلافه بودم و هی به زهرا اشاره می کردم برین دیگه ......  زهرا چشمک  می زد یعنی باشه .
بالاخره تا حرف رضا قطع شد زهرا  گفت : آقا رضا پاشو دیر میشه .....رضا خیلی جدی گفت: بگیر بشین زهرا جون تا آقاجون نیاد نمیریم عزیز جان با بچه ها تنهاس .....
زهرا گفت نه عیب نداره عزیزم از تنهایی نمی ترسه ولی خونه دلواپس ما میشن نگفتیم دیر میام پاشو بریم ....
رضا گفت : امکان نداره جواب اونا با من ...یعنی من اینقدر بی غیرتم؟ عزیز و با سه تا بچه تنها بزارم ؟ آقا جون نمی گه تو چقدر بی غیرتی ؟ نه نمیشه بشین ......
دیدم نه مثل اینکه رضا برو نیست دست به کار شدم و به زهرا گفتم وای خاک بر سرم نگفتی دیر میای نه؟ ...اصلا نمی شه راه بیفتین که چشم براهی خیلی بده... زود ....زود با عجله برین که مادر یدالله(به مادر رضا،  مادر یدالله می گفتن، بخاطر پسر بزرگش که یدالله بود  ) خیلی دلواپسه  الان دلش هزار راه رفته زود باش ...زود باشین ....من که داشتم می گفتم زهرا تو کوچه بود رضا هاج و واج مونده بود اون هنوز تو ایوون بود  و کفششو می پوشید و هی می گفت به خدا می دونن که ما اینجایم اصلا منتظر ما نیستن ....
قسمت هفتاد و هشتم-بخش دوم


ولی کسی به حرف اون گوش نمی داد و تقریبا بیرونش کردم  اونا که رفتن بیرون در و بستم
و بهش تکیه دادم و یک نفس راحت کشیدم و گفتم نرگس دست خان باجی رو از پشت بستی .....حالا اینو تا کی می خوای پنهون کنی خدا عالمه ....

برگشتم و بچه ها رو خوابوندم و هر چی کار تو خونه بود کردم حتی حیاط رو هم شستم ....ولی همین طور خون خونمو می خورد انتظار بدترین چیزی بود که زجرم می داد ...
رفتم سراغ گلدوزی ولی بی حوصله پرتش کردم یه گوشه رفتم تو ایوون گوشه ای نشستم تمام حسم گوش شده بود که شاید از دور صدای اومدن اونو بشنوم و تنها چیزی که عایدم می شد صدای سگ بود و بس ......

اونقدر به خودم پیچیده بودم که بدنم آتیش گرفته بود داغِ داغ بودم رفتم تو حیاط و پامو گذاشتم توی حوض بعد لباسمو بالا زدم و نشستم خنک های آب کمی آرومم کرد آهسته و آروم رفتم پایین تر و رفتم زیر آب ...در اون لحظه یک آن دلم خواست نفس نکشم تا راحت و آروم همون جا بخوابم احساس می کردم خیلی خسته ام ، ولی من خیلی جون دوست بودم و زود اومدم بالا...
 مدتی به همون حال پشت به جریان آبی که وارد حوض می شد نشستم ...  
راستش دلم می خواست اوس عباس میومد و منو نصفه شبی به اون حال می دید ولی نیومد و صدای اذون مسجد از دور بلند شد ...
سر نماز گریه ام گرفت و همین طور که دعا می کردم خدا  اوس عباس به راه راست هدایت کنه ، صدای در رو شنیدم  ....
رفتم تا دیگه هر چی از دهنم در میاد بهش بگم ولی اون اصلا حال خودش نبود و من کافی بود فقط یک کلمه بگم بعد باید صبح جواب در و همسایه ها رو هم می دادم از بس که هوار می زد .....
 زیر بغلش رو گرفتم و آوردمش تو خونه باز افتاد تو رختخواب و من سعی کردم کفش و جورابشو از پاش در بیارم اون همین جور داشت قربون صدقه می رفت و یه دفعه گفت الهی من فدات بشم روح انگیز .......
من چشمام گشاد شد سر جام خشک شدم کنارش نشستم تا ببینم دیگه چی میگه و روح انگیز کیه ولی اون خوابیده بود و من به امید یک کلام دیگه تا صبح بالای سرش نشستم و به دهنش خیره شدم و اشک ریختم حالا برای من فقط مست کردن اون نبود اینکه این شب ها رو جایی میره که زن های بد اون جا هستن روح و جسمم رو سوزوند....
قسمت هفتاد و هشتم-بخش سوم


صبح بچه ها رو بردم پایین کارامو کردم و ناشتایی بچه ها رو دادم و داشتم غذا درست می کردم که اوس عباس اومد پایین ...
بدون سلام رفت صورتشو شست و خشک کرد یه سر به نیره زد و کوکب رو دعوا کرد که خرس گنده آروم بشین ....و بعد اومد نزدیک من وایساد و با لحن حق به جانب پرسید : باز چی شده سگرمه هات تو همه ؟ بازم قهری ؟ بگو کی قهر نیستی همون موقع بیام خدمتون نرگس خانم ؟

 گفتم : والله نمی دونم از روح انگیز خانم بپرس .....با تعجب گفت : از کی ؟ گفتم روح انگیز که دیشب قربون صدقه اش می رفتی ....
داد زد ولم کن بابا چرت و پرت میگی این مزخرف ها چیه بار من می کنی خجالت بکش زن امروزم برای خودت بهانه درست کردی ؟ زندگی درست کرده برای من زنیکه ....و رفت بالا و چند دقیقه بعد با غیض و تر از پله ها اومد پایین و در و زد بهم و رفت ....و من در حالیکه زبونم به حلقم چسبیده بودو قلبم تند می زد و زانو هام می لرزید وسط زیر زمین خشک شده بودم .....

با خودم گفتم : بهانه در آورد تا امشب هم بره و خودمو حاضر کرده بودم تا اون شب هم منتظر بمونم حالا تمام روز به من چی گذشت بمونه ...  ولی اون سر شب اومد خونه ....از همون دور دیدم که دستش پره .... یک راست رفت زیر زمین .

من از جام تکون نخوردم و چون همیشه به استقبالش میرفتم این براش معنا داشت .... کمی اومدنش طول کشید کوکب رو فرستادم سر و گوشی آب بده .. بهش گفتم برو ببین آقات چیکار می کنه ولی حرفی نزن و بیا به من بگو ...کوکب رفت و خودشم نیومد ..... من چایی رو حاضر کردم و نشستم ...تا دوتایی با هم امدن بالا دست اوس عباس میوه بود و کوکبم بشقاب دستش بود .....اوس عباس با یه لبخند زورکی میوه رو گذاشت  جلوی من و گفت : سلام عزیز جان خسته نباشی بیا میوه اش خیلی خوب و شیرینه ... و خودش رفت و نیره رو بر داشت و بالا و پایین انداخت و پرسید شام چی داریم خیلی گشنمه نهار نخوردم ...
هر وقت حاضر شد بیار که طاقت ندارم ....می خوای چی درست کنی ؟
هر چی فکر می کردم که بهش چی بگم به عقلم نرسید ....ساکت موندم اون چیزی تو مطبخ برای شام ندیده بود برای اینکه من شامی درست کرده بودم و فقط باید می زاشتمش تو نعنا داغ  ...بلند شدم و رفتم .......
شام که تموم شد و بچه ها خوابیدن بدون اینکه یک کلمه حرف بزنیم ....ظرفا رو که شستم  رفتم نشستم تو ایوون اونم پشت سرم اومد و کنارم نشست .....
مدتی هر دو ساکت بودیم تا خودش به صدا در اومد و گفت  :ببخشید نباید دیشب میرفتم ولی یه کم بهم ریخته بودم و نمی تونستم به تو بگم ، حالم بد بود رفتم زود بیام متاسفانه باز از دستم در رفت تو به خانمی خودت ببخش ........گفتم : ناراحتیت چیه بهم بگو شاید یه کاری بکنم حداقل اینه که دلت خالی میشه نمی ری این کار بد و بکنی ......
گفت خودم درستش می کنم فقط اینو بدون از ته قلبم دوستت دارم و هیچوقت جز تو هیچ کس رو نمی خوام من حتی بچه هامُ برای اینکه تو مادرشونی دوست دارم ....
در مورد رجب و زهرا هم بهت ثابت کردم ...اینو میگم برای حرفی که تو مطبخ بهم زدی .....گفتم : نه بابا ولش کن الکی گفتم که حرص تو رو در بیارم چون خیلی از دیر اومدن تو ناراحتم.... نمی دونی من تا صبح چی میکشم ؟تا تو بیای ...جون به سر میشم  ...اگه واقعا منو دوست داشته باشی این کارو با من نمی کنی اوس عباس ....
حرفمو قطع کرد و گفت : جان دل اوس عباس وقتی منو صدا می کنی فکر می کنم تو بهشتم .....
گفتم : من اذیت میشم خیلی انتظار بده .. میشه دیگه سر وقت بیای خونه ؟   منو چشم براهت نزار .....
دستشو انداخت دور گردنم و گفت چشم ...فدای اون چشم عسلیت بشم که براه من می مونه ...چشم فدات بشم قول میدم....به جون خودت به جون اکبر دفعه ی آخرم بود تموم شد و رفت حالا دیگه قهر نیستی ؟ ..
گفتم حالا بگو مشکلت چیه ؟ گفت ول کن درستش کردم بیا اینجا بیا جلو روی سینه ی من تکیه بده ...سرمو گذاشتم روی سینه اش و اون تو گوشم زمزمه کرد همیشه پشتت می مونم همیشه عاشقت
می مونم سر تو و سینه ی من رو  فقط  مرگ از هم جدا می کنه ......

77


قسمت هفتاد و هفت

ناهید گلکار


اون از این چرت و پرت ها می گفت و من کارِ خودمو می کردم اصلام سعی نکردم آرومش کنم چون می دونستم نباید باهاش دهن به دهن بشم پس به هوای کار رفتم زیر زمین و سر خودمُ به درست کردن شام گرم کردم تا اون بره ......

خوب خودت حدس بزن چی شد .... نرفت موند ، بی هیچ تعارف و رو در واسی ... فردا و پس فردا سه روز دیگه ....حسابی جاگیر واگیر شده بود .... نمی دونم چرا نه ملوک و نه حیدر  بهش نمی گفتن که ماخودمون مهمونیم ...تو چرا موندی ؟!!

حالا حال خان باجی رو می فهمیدم داشتم دیوونه می شدم من خودم هنوز حال درست و درمونی نداشتم و از همه بدتر این بود که حتی یک لحظه فَکر این زن روی هم نبود ، اون موقع خوردن هم با دهن پر حرف می زد و اظهار نظر می کرد هنوز هیچکس سفره ی اونو ندیده بود دائما از غذاهای خوشمزه ی خودش تعریف می کرد ،  من هر چی جلوش می گذاشتم اون می گفت : این نباید این طوری باشه من اونطوری درست می کنم حالا به جای ملوک من داشتم خُل می شدم  ...
شب ها وقتی اون حرف می زد اوس عباس منو به هوایی صدا می زد و با هم می رفتیم پایین واسه خودمون می نشستیم و حرف می زدیم کارامونو می کردیم .....
اوس عباس این کارو می کرد چون می دونست من اهل شکایت نیستم ......
حالا دو هفته ای بود که طلعت خانم هم خونه ی ما بود که حتی صدای کوکب هم در اومده بود و هی می پرسید ننجونِ اصغر کی میره خونه شون ؟ منم می گفتم انشالله به زودی ...که خدا خان باجی رو مثل فرشته ی نجات برای من فرستاد ...تا اونو دیدم خودمو انداختم تو بغلش و گرم بوسیدمش یه جوری که دلم نمی خواست از تو بغلش در بیام .....
اونم تا چشمش افتاد به طلعت خانم سرشو تکون داد و گفت : مادر به خدا فک کردم دلت برای من تنگ شده نگو آفت گرفتی ....

خان باجی با قدرت رفت و بالای اتاق نشست و ملوک و طلعت هم کنارش نشستن و هر دو تا شون چنان خان باجی رو چاخان  می کردن که من داشتم از خجالت میمردم که چجوری می تونن جلوی من این طوری حرف بزنن ...
طلعت می گفت : الهی قربون قدمت برم خان باجی اینجا نشستم و به ملوک میگم برو دستِ خان باجی رو ببوس برو پای اون زنو ماچ کن  که اینقدر به تو خوبی کرده ...
خان باجی بلند گفت : میشه حرف نزنی ساکت بشی ؟...ببین طلعت خانم احترامت سر جاش ..مادر عروسمی سر جاش ولی طاقت منو تموم کردی بابا تا آخر عمر که نمی تونیم تو رو تحمل کنیم پا تو از زندگی ما بکش بیرون به خدا از دست دخترت ناراحت نیستم از دست تو خسته شدم بابا هر چیزی حدی داره اومدی اینجا موندی که چی ...این زن حامله توام که ماشالله بخور و بخواب آخه یه ذره نباید فکر کنی ؟ ...
طلعت خانم دماغش شروع کرد به پر پر کردن و چند بار زد تو سینه اش و نفرین کردن حالا چه کسی رو معلوم نبود و وسط اتاق ولو شد و با چند تا حرکت بدنی غش کرد افتاد و زبونشم از دهنش داد بیرون ....من ترسیدم خان باجی خندش گرفته بود و به من چشمک زد ولش کن ولی ملوک تو سر و کله ی خودش می زد که مادرمُ کشتین .......

خواستم آب قندی چیزی بیارم خان باجی نگذاشت  و خیلی رُک و راست گفت ولش کن تیاترشه.......و اون راست می گفت  یک کم به همون حال موند  خودش چشمشو باز کرد و در حالیکه آه و ناله می کرد ، بلند شد تا وسایلشو جمع کنه بره ...خان باجی گفت : صبر کن طلعت خانم من اومده بودم که ملوک رو برگردونم.... ولی به خاطر مزاحمت های تو پشیمون شدم, اگه تو خودتو دوست داری منم خودمو دوست دارم پس بی حسابیم حیدر هر غلطی می خواد بکنه دیگه دخترت تو خونه ی من جایی نداره ....

البته طلعت خانم ساکت نبود ولی همه ی حرفاش بی معنی بود وقتی خواست از در بره بیرون ...
خان باجی داد زد ببخشید یه چیزی یادم اومد ... بگو ببینم  چرا دو روز دخترتُ تو خونه ات نگه نداشتی؟ اینو به من بگو بعد برو ... بیچاره طلعت خانم تو اون سرما گریه کنون بدون خداحافظی رفت و در محکم زد بهم ...
حالا من مونده بودم خوشحال باشم یا ناراحت ...ملوک که زار زار گریه می کرد و واقعا نمی فهمید.....  حق رو به مادرش می داد و فکر می کرد بزرگ ترین ظلم در حق مادرش روا شده ...من به خان باجی گفتم :بد شد به خدا ,آخه مهمون من بود ..

خان باجی پوز خندی زد و گفت : مهمون تو بود...مهمون من که نبود  توام که حرفی نزدی...... نمی دونی چقدر دلم خنک شد ..ای بابا تا کی دیگه.... مُردم ولم کن چه کاریه ؟....
قسمت هفتاد و هفتم -بخش دوم


ببین ملوک اومده بودم تو رو ببرم دلم برات سوخته بود ، ولی دیدم نه ! این مادری که تو داری حرف سرش نمی شه فردا دوباره انگار نه انگار راهشو می کشه و میاد خونه ی ما منم دیگه با وضعیتی که فتح الله داره نمی تونم قبولش کنم ...به جای گریه کردن فکر کن ,تو که دختر بی عقلی نیستی ...با خودت بگو اگه من هر روز پاشم بیام خونه ی مادر تو چند روز نگه ام می داره ....نه والله ؟ با خودت فکر کن بعد کلاه تو قاضی کن ....بابا به چه زبونی به شماها بفهمونم که حوصله ی
طلعت خانم رو ندارم ....رحم کنین دیگه ..اون خوبه من بدم چیکار کنم؟ مزاحم کسی که نشدم .... حالام طوری نشده من کمک می کنم حیدر برات خونه بگیره و برو زندگی کن جواب خان بابام با خودم  ، توام بشین به چرت و پرت های  مادرت  گوش کن.... تو عمرم اینقدر که با طلعت خانم مدارا کردم با هیچ کس نکرده بودم دیگه تموم شد حق نداره پاشو بزاره تو خونه ی من ......
خان باجی می گفت و  ملوک گریه می کرد ...رو کرد به من و گفت : برو یه چیز خنک برام بیارگلوم خشک شده ..
با عجله یک پیاله سکنجبین درست کردم و دادم دستش ...یک نفس سر کشید و از جاش بلند شد با غیض چادرش که رو زمین افتاده بود برداشت و سرش کرد و راه افتاد ... من بند دلم پاره شده فکر کردم از دستِ منم عصبانیه دنبالش رفتم و گفتم خان باجی تو رو خدا الان نرو ..یک دفعه برگشت و گفت راستی می دونی نرگس رضا خان شاه شده؟ این شاهی که میگن قاجار و ساقت کرده همون که  خان بابا خیلی تحویلش می گرفت و بهش می گفت  سردار ..... گفتم آره می دونم خان باجی نرو تا اوس عباس بیاد اگه بفهمه اومدی و رفتی ناراحت میشه ....

خان باجی شونه هاشو بالا انداخت وخنده ی بلندی کرد و گفت :  خوب بشه فدای سرم مهم اینه که من ناراحت نشم خداحافظ تون باشه .....   رفت و پشت سرشم نیگا نکرد ( بعدا به من گفت ترسیدم بمونم با ملوک آشتی کنم و باز مجبور بشم طلعت رو تحمل کنم آخه دوباره که نمی شد دعوا کرد تکراری می شد )....
از اینکه اون همه ی کارهاشو با فکر, و حساب شده انجام می داد همیشه  تحسینش می کردم .  
ملوک و حیدر سه ماه تو خونه ی من بودن و من تو این مدت از تنها چیزی که خوشحال بودم زود اومدن اوس عباس بود و بس.... و گر نه از کار زیاد خسته میشدم و ملوک هم تا کاری رو بهش نمی گفتی نمی کرد با خیال راحت داشت زندگی می کرد و از رفتن حرفی نمی زد ...

تا موقع زایمان من که نهایت سعی شو کرد و خیلی به دادم رسید ......و باز من دختری به دنیا آوردم .....کوچولو , سفید و زیبا با موهای طلایی و چشمانی عسلی ...مثل برگ گل بود این بچه اونقدر قشنگ بود که کسی نمی تونست بی تفاوت از کنارش بگذره اوس عباس عاشق و شیدای اون شد و بهش می گفت نرگس کوچولو ..

شبا همه دورش جمع می شدیم و تماشاش می کردیم که واقعا تماشایی هم بود اوس عباس به من گفت حالا که اینقدر شیبه خودته اسمشو خودت انتخاب کن....
قسمت هفتاد و هفت - بخش سوم

( آخه یک بار توی درد دل با اوس عباس بهش گفته بودم چرا من هیچ اختیاری ندارم حتی اسم بچه هام رو هم نتونستم انتخاب کنم ) و من که اسم نیره رو خیلی دوست داشتم  اونو نیره صدا کردم .

 بیست روزی بود که نیره بدنیا اومده بود که بالاخره حیدر خونه ای تو کوچه حاجی سیا خرید و از اونجا رفتن ....

دوباره من خودمو برای سمنو پختن آماده کردم .....و اونسال چه خبر شد.... تو خونه ی ما جای سوزن انداختن نبود ، شیره ها برکت کرده بود و ما مجبور شدیم یک دیگ اضافه کنیم این بار رضا هم پا به پای اوس عباس می دوید و من وقتی اونو می دیدم به یاد رجب می افتادم چون برای همچین روزی آرزو داشتم ... دلم می خواست رجب رو کنار اوس عباس می دیدم .... ولی بازم خدا رو شکر کردم که پسر خوبی مثل رضا رو به من داد..

شام خورشت قیمه بود که بانو خانم و ربابه و رقیه درست کردن و بر خلاف فکر ما که برای پنجاه نفر تدارک دیدیم نزدیک دویست نفر اومده بودن و همه برای شام موندن ...
اوس عباس و شوهر ربابه با رضا و قاسم پسر رقیه چهار تایی دست به دست هم دادن و  دوباره هر چی کم بود خریدن و ما هم زود اون ارو آماده کردیم و خانم دکتر مصدق از قبل از من خواسته بود برای سفره ی شام ماست و سبزی خوردن بیاره ..... سفره پهن شد سبزی و ماست و پارچ های پر از دوغ و شربت و پلو و خورشت و نون تازه چنان اشتها آور بود که منم دلم می خواست کارو کنار بزارم و بشینم سر سفره .....

از قاسم خواستم مواظب نیره باشه ،  اونم بغلش کرده بود و گوشه ای نشسته بود دلم براش سوخت گفتم خاله بمیرم ، بدش به من برو شام بخور ...قاسم گفت : نه خاله خودم نیگرش می دارم به هیچ کس نمی دم.... 
خان باجی به شوخی گفت : تا آخر که نمی شه شوهر می کنه میره : قاسم اخماشو کشید تو هم که  ، خودم شوهرش میشم تا آخر به هیچ کس نمی دم .....

قاسم بزرگ بود و ازش توقع نداشتیم این حرف رو بزنه ....البته اون جا همه خندیدن ولی ......

75


قسمت هفتاد و پنجم

ناهید گلکار


فردا صبح خیلی عادی رفت سر کارو و دوباره شب نیومد ....سپیده زد و چشم من به در خشک شد هزار فکر کردم اگر او هم بلایی سرش بیاد چیکار کنم خیلی دوستش داشتم و نمی تونستم ناراحتی اونو ببینم ....
فردا هم نیومد نزدیک غروب بود که صدای پاشو شناختم با سرعت رفتم زیر زمین ... اومد خونه ... بچه ها هم اونجا بازی می کردن ...خرید کرده بود نون و میوه و گوشت و سبزی خوردن و یه کم خرت و پرت دیگه ...... اومد پایین و خریدشو داد به زهرا که اونا رو جا بجا کنه بعد اومد جلوی من نشست و گفت خوبی ؟ بهتر شدی ؟ با سر اشاره کردم آره ...گفت ببخشید دیشب با یک عده از رفقای قدیم بودیم خونه ی یکی خوابم برد صبح هم رفتم سرکارخوب به هر حال که تو نمی خوای منو ببینی ...برات فرقی نداره .
دیدم نمی شه اونو ول کنم سرش به هزار جا باز میشه گفتم : چرا این طوری میگی یه کم بزار برای بچه ام عزا داری کنم خوب، مرد چرا بهم فشار میاری فکر می کنی من نمی خوام خوب شم چرا به خاطر تو و بچه هام می خوام ....دلم
می خواد به زندگی عادی بر گردم مثل قبل خوشحال بشم و از ته دل بخندم (به گریه افتادم و صورتم خیس اشک شد )می خوام اوس عباس به خدا دلم می خواد ولی تو باید کمکم کنی تنهایی نمی تونم  ؟....
مثل بچه ها زد زیر گریه و سرشو گذاشت تو دامن من و دراز کشید و گفت : به خدا منم ناراحتم ...نمی تونم غصه های تو رو از دلت بیارم بیرون از روت خجالت می کشم میگم تقصیر من نبود ولی بود نرگس خیلی دارم عذاب می کشم کاش اون روز اصرار نمی کردم با خودم ببرمش ..کاش اصلا می زاشتم تو خونه پیش خودتت باشه .....یا کاش اون روز مواظبش بودم و حواسم ازش پرت نمی شد ....اینا دارن عذابم میدن و مثل خوره داره وجودمو  می خوره .....ولی یه چیزی هست....من فکر می کنم که ما رو چشم کردن نرگس, داره بینمون سرد میشه،از این حرف ترسیدم دلم نمی خواست  چنین حرفی رو بشنوم ، این بود که دستم رو بردم روی سرش و نوازشش کردم و با خودم گفتم نرگس اگه عشق اوس عباس رو هم از دست بدی؟اگه دیگه دوست نداشته باشه ؟ دیگه میمیری پس هواشو داشته باش .....
این شد که از اون به بعد هر چقدر در دلم خون گریه می کردم اسم رجب رو به زبونم نیاوردم و فقط اونو توی وجودم نگه داشتم و بس...  
 مادر یدالله اومد پیش من و ازم پرسید کی می تونه عروس شو ببره ؟ برام فرقی نمی کرد گفتم هر وقت می خواین بدون مراسم ببرین من حوصله ی عروسی گرفتن رو ندارم اونام قبول کردن و ده پانزده روز دیگه مراسم عقدی برگزار کردیم و زهرا رو با جهازی که از قبل براش تهیه کرده بودم و اوس عباس خریده بود به خونه ی بخت فرستادیم .....

موقع رفتن زهرا رو محکم بغل کردم و به سینه فشردم و گفتم ببخشید که عروسی که تو دلت می خواست نشد و اون که گریه می کرد گفت : اگه شما هم می خواستید من نمی خواستم وقتی رجب تو عروسی من نیست هیچ کس نباشه ......
و همین طور ساده اونو بردن آبجی ربابه و دخترش محترم همراه او رفتن و شب رو خونه ی اونا خوابیدن و صبح پیش من اومدن تا بگن زهرا چه حال و روزی داره .

  اینکه  حالا من دست تنها شدم و بزرگ ترین یار و یاور من رفته بود  و مسئولیت همه چیز به گردن خودم افتاده بود از یک طرف جای خالی اونم برام سخت شده بود  .
اون تازه گی ها بود که سری تو سرا در آورده بود و با هم درد دل می کردیم و حالا خیلی زود تر از اونی که فکر می کردم ازم جدا شد .

(اینجا عزیز جان یه نفس بلند  کشید و گفت اتفاقا راحت شدم که برای تو تعریف کردم از اون روز به بعد نتونسته بودم در موردش حرف بزنم .........)
ربابه و دخترش محترم  تا غروب پیش من موندن شاید فکر می کرد روز اول منو تنها نزارن و قصدشون این بود که وقتی اوس عباس اومد برن ولی هوا داشت تاریک می شد و از اون خبری نبود  ...احساس خوبی نداشتم دلم می خواست تنها باشم ولی روم نمی شد به ربابه بگم برو ...  اوس عباسم  نیومد که نیومد دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ....نق و نق ربابه هم که می خواست بره و منتظر اوس عباس بود از طرفی آزارم می داد ...

بالاخره شام رو آوردیم و خوردیم و جمع کردیم و حرف زدیم ربابه چند دقیقه یک بار می پرسید نیومد؟سئوالش منو عصبی می کرد ولی بازم با خونسردی می گفتم نه ....
می دونستم که حتما مست میاد و این بار آبروی من میره و ربابه کسی نبود که بهش سفارش کنم و اونم گوش کنه و به کسی نگه ....خیلی از دست اوس عباس کفری بودم ....بالاخره جا پهن کردم و ربابه و محترم خوابیدن و خودم روی پله های حیاط نشستم و منتظر موندم ......
نیمه های شب صدای آواز خوندن اوس عباس به گوشم خورد پریدم در و باز کردم تا یواشکی اونو ببرم بخوابونم تا کسی نفهمه, ولی اون با صدای بلند می گفت نرگس دوست دارم ..... نرگس ... نرگس ..
قسمت هفتاد و پنجم-بخش دوم

 


زیر بغلشو گرفتم که ببرمش تو اتاق خودمون ولی اون منو بغل کرده بود و می خواست منو ماچ کنه.... حالم داشت بهم می خورد هی سرمو می کشیدم و بهش گفتم : نکن ، برو بخواب تا حالت خوب بشه ...
شروع کرد به داد زدن که ....می خوای من ماچت نکنم بهانه درمیاری ؟ می دونم ...می دونم که دیگه منو دوست نداری از اول هم دوست نداشتی حالا رجب رو بهانه کردی می دونم دلت کجا بنده ...بعد صدای بلند تر شد و یواش یواش شروع کرد به عربده کشیدن  و ربابه و محترم هراسون از خواب بیدار شدن و اومدن ...و اونو به اون حال روز دیدن ...هی می زد پشت دستش و می گفت ...خدا مرگم بده ..خاک بر سرم اوس عباس نجسی می خوره ؟ چشمم روشن آفرین .....چی فکر می کردیم و چی شد ؟
من فقط اشک می ریختم برای آبروم برای عزتم که از بین رفته بود ....ربابه خیلی تعجب کرده بود اصلا تو خانواده ی اونا کسی که مشروب می خورد طرد بود ....برای همین اگه به خودش بود همون شبونه از خونه ی من می رفت .....با هزار زحمت اونو خوابوندم و خودم رفتم تو زیر زمین تا چشمم به ربابه نیفته .با خودم گفتم این طوری نمیشه نرگس باید یه فکری بکنم اول به نظرم رسید برم پیش خان باجی ولی دلم نمی خواست اونم بفهمه که اوس عباس نجسی می خوره گفتم باهاش قهر کنم و از خونه برم که دیدم اینم کار احمقانه ای و دوست ندارم .....
بعد فکر کردم نرگس خودت باید راه چاره رو پیدا کنی این طوری زندگیت خراب میشه ........
صبح وقتی ربابه برای نماز بیدار شد من هنوز پایین بودم و دنبال راه چاره ای برای شب زنده داری های اوس عباس می گشتم ..
آبجیم انگار با منم قهر بود وضو گرفت و ژاکتشو پیچید دورشو رفت بالا منم وضو گرفتم و دنبالش رفتم اون تا رسید تو اتاق یه سقلمه زد به محترم که پاشو نمازتو بزن کمرت بریم خبرمون  .....
پرسیدم آبجی از چیزی ناراحتی؟ ....ربابه دستشو کوبید بهم که خاک بر سرم تازه می پرسه چرا ناراحتی ..نمی دونم والله شما بگو دیگه چی می خواستی بشه ما اینجا نون یه عرق خور و خوردیم... گناهه ...گناه ..والله نمازمونم قبول نیست باید بریم خونه قضا شو بخونیم ......
گفتم وا آبجی؟ چرا این طوری می کنی نمی بینی چه قدر ناراحته دفعه ی اولشم بوده من وا دارش می کنم توبه کنه خودتو ناراحت نکن ...ربابه وسط حرف من به نماز وایساد و چیزی نگفت....اما همین که نمازش تموم شد مثل اینکه توی نماز بهش فکر کرده بود داد زد می دونی تو خونه ای که نجسی خورده بشه ملائک تا چهل روز پیداشون نمی شه ؟ منم دیگه طاقم تموم شد ...آخه  تا صبح هم نخوابیده بودم با ناراحتی گفتم : خوب پیداشون نشه الان اینجا چیکار دارن که بیان چهل روز دیگه بیان ....ولی وقتی اومدن  رجب رو با خودشون بیارن که منو اوس عباس خیلی دل تنگیم ... اوس عباس داره دق می کنه آبجی  داره از غصه دق می کنه فهمیدی؟  بعد شما دارین چی میگین چرا حال اون بد بخت رو نمیبینی ؟ خوب مرده دیگه ول کن آبجی...... یه کم به من چپ ,چپ نیگا کرد و  با عجله دست محترم رو گرفت و از خونه ی ما رفت...خیلی هم  عجله داشت , فکر کنم رفت تا بقیه ی فامیل رو خبر کنه و برای همین به دو رفت ..... 
اوس عباس از سر و صدای ما بیدار شد و پرسید : چی شده آبجی ربابه کجا رفت ؟ با خونسردی گقتم رفت به همه بگه تو مشروب می خوری ......از جاش پرید که ....نگو نرگس ؛چی میگی ؟ حالا چه خاکی تو سرم بریزم اگه آقاجان بفهمه خیلی بد میشه .....قبل از این که برم سر کار ؛؛ میرم از دلش در میارم گفتم خان باجی که گفت تو گاو داری پر از خاکه خودت انتخاب کن ......

74


قسمت هفتاد و چهارم
ناهید گلکار


عزیز جان ساکت شد اشک هاش تمام صورتش رو خیس کرد و از ته دلش آه کشید با دو دست صورتش رو پاک کرد ...

گفتم می خوای بعداً بگی عزیز جان ؟ همین طور که اشک می ریخت گفت نه میگم خیلی ساله تو دلم مونده بزار بگم ....
آبجیم دوید و منو گرفت تا نخورم زمین فریاد زدم:  برا چی اومدین اینجا تو رو خدا چرا اومدین ؟ رجب من کو؟ راس بگین تو رو خدا بهم بگین ....کسی نمی تونست منو نیگر داره بالا و پایین می پریدم ولی کسی حرفی نمی زد آبجیم می گفت این طوری نکن رجب خوبه الان  میاد خودت می بینی که طوریش نیست دستش خیلی خراب بود بردنش پیش حکیم مثل اینکه ...درد داشت ...

اینو می گفت ولی نمی تونست جلوی اشکها شو بگیره ...
کارگر های اوس عباس داشتن می رفتن مثل دیوونه ها دویدم دنبالشون و به التماس گفتم به خاطر خدا بهم بگین چی شده ؟ یکی شون گفت ما که گفتیم آقا رجب خوبه چیز دیگه ای هم نیست ....و با عجله تقریبا فرار کردن .
بانو خانم و رقیه منو بردن تو خونه درو بستن و همین طور منو دلداری می دادن ....گفتم : خوب اگه چیزی نشده شما چرا این حرفا رو به من می زنین !؟

باز صدای در بلند شد ...از جا پریدم و هولکی چادرم رو سرم کردم و درو باز کردم.....به امید اینکه رجب رو پشت در ببینم ....... خان باجی و خان بابا ملوک حیدر ماشالله و لیلی  همه با چشم گریون پشت دربودن, نفسم بند اومد ...دیگه مطمئن شدم بلایی سر اوس عباس اومده عقب عقب رفتم و گفتم عباس ...عباس ...عباسم ...و شل شدم و دم در نشستم  رو زمین.........نا نداشتم حرف بزنم  زبونم کلفت شده بود و تو دهنم نمی چرخید فکر اینکه اوس عباس رو از دست دادم وجودم رو به آتیش کشید دیگه فکر رجب از یادم رفت و دیگه حتم داشتم یه بلایی سر اوس عباس اومده با نگاه وحشت زده التماس می کردم تا بهم بگن چی شده ولی همه فقط گریه می کردن ،  نفهمیدم چی شد و چقدر طول کشید یه دفعه دیدم توی حیاط پر شده بود همه  فامیل و همسایه ها  تو خونه ی ما جمع شده بودن و اجز و لابه های من به کسی جرات حرف زدن نمی داد ....
رو کردم به خان باجی و گفتم : تو رو خدا شما به من بگو چی به سر عباس اومده بگو همیشه شما بودین که به دادم رسیدین حالام به دادم برس خان باجی ....صورتش خیس اشک بود و هق هق گریه می کرد خان بابا هم یه دستمال روی صورتش بود و شونه هاش می لرزید.......دور تا دور نگاه کردم همه .....همه بدون استثنا گریه می کردن ...جیغ کشیدم عباس .....عباس .....
همین طور که داشتم برای اوس عباس عزاداری می کردم اونو تو چهار چوب در دیدم یه کم چشممو مالیدم خودش بود  از جا پریدم و خودمو بهش رسوندم و بدون ملاحظه  بغلش کردم نمی دونستم چه اتفاقی افتاده گفتم : ای وای خدا ... تو سالمی ....الهی شکر و لحظه ای بعد  ازش جدا شدم و فریاد زدم رجب من کو ؟
 چیکارش کردی ؟ رجبم ...رجبم کو بچه ام کو ؟ حرف بزن امانتی من کو ؟ بچه ام ...پسرم ...و دویدم دم در و دیدم اونو تو یه پارچه بستن و آوردن  خونه ...خواستم برم جلو و بچه مو ببینم ولی اوس عباس منو گرفت و بقیه هم دورم ریختن ...

قیامتی به پا شده بود ...دو تا نعره کشیدم و از هوش رفتم ...چشم باز کردم توی اتاق بودم و داشتن روم گلاب و آب میریختن با التماس گفتم بزارین برم بچه مو ببینم آخه چی شده اون که حالش خوب بود چی شده اوس عباس ....اوس عباس بچه ام تو رو خدا رجبم و بهم برگردون .........
اوس عباس خودش مثل مجنون ها شده بود اینقدر گریه کرده بود که نمی تونست برام بگه چی شده ..
تا میومدم بلند شم چند نفر می افتادن روی منو نگه ام می داشتن شاید اگر اون روز یک بار دیگه اونو می دیدم راحت تر قبول می کردم ولی بی انصاف ها نگذاشتن.
 صدای زهرا رو می شنیدم که شیون می کرد وقتی دیدم که التماسم فایده نداره مات موندم ....دیگه نمی تونستم گریه کنم همه چیز می فهمیدم ولی قدرت هیچ کاری رو نداشتم نه گریه نه شیون سکوتی مرگ بار برای من ........
 رجب رو شبانه از خونه بردن و من بدون اینکه بتونم اونو ببینم به یه گوشه خیره موندم، شب تا صبح همه میامدن و با من حرف می زدن ولی قدرت هیچ حرکتی نداشتم   این ضربه ی سنگینی برای روح من بود ...
 صبح که همه برای دفن رجب آماده می شدن خان باجی نشست کنارم و گفت : نرگس جان عزیزم حرف بزن گریه کن من برات میگم چی شده می ترسیم طاقت نیاری قربونت برم تو حرف بزن تا بهت بگم و رجب رو نشونت بدم .....ولی من همچنان خیره مونده بودم ...


قسمت هفتاد و  چهارم -بخش دوم


خان باجی گفت یکی بزنه تو گوشش الان می ترکه زود باشین اوس عباس فریاد می زد بیا منو بزن تقصیر منه من باید مراقبش می بودم بیا منو بزن نرگس تو رو خدا .... این کارو نکن حرف بزن فدات بشم.
 ولی من همون طور خیره بودم که خان باجی دو تا سیلی محکم زد تو صورت من ولی من قدرت کار دیگه ای رو نداشتم و او بازم هم محکمتر زد تو صورتم این بار گوشم سوت کشید  و  یک نفس بلند کشیدم و چند قطره اشک از چشمم ریخت که صدای فریاد رقیه اومد خدا منو بکشه داره از چشمش خون میاد خدا ااااااا

.......رقیه تو سر و کله اش می زد و فریاد می زد اوس عباس هق و هق می زد و منو صدا می زد نرگسم عزیز دلم فدات بشم نکن ...نکن....

چشمام درد گرفته بود و نمی تونستم گریه کنم با هر اشک آتیشی توی وجودم می ریختن .....با خودم گفتم بزار آروم باشم تا بتونم رجب رو ببینم  بی رمق از جام بلند شدم گریه نمی کردم ولی اشکم رو احساس می کردم به کمک بانو خانم  رفتم لباس سیاهم رو تنم کردم و چادر به سرم انداختم و راه افتادم ...

آروم راه میرفتم و تنها صدایی که از حلقم بیرون میومد و با لبهای بسته می گفتم هوممممممممم بود .
توی قبرستون وقتی از دور اونو آوردن با اینکه می خواستم آروم باشم تا بتونم رجب رو ببینم دوباره از هوش رفتم و زمانی به هوش اومدم که خاکسپاری تموم شده بود و من فقط تونستم روی خاکش شیون کنم  ......
و داغ دیدن اون برای همیشه به دلم موند نه گریه و نه شیون دوای دردم نبود اصلا نمی دونستم چی دور و ورم می گذره هیچ چیزی برام مهم نبود فقط رجب رو می خواستم یاد دستهای تاول زده اش می افتادم و اشک میریختم ...و فقط اشک نه صدایی نه حرفی ....اوس عباس پیشم بود ولی به صورتش نگاه نمی کردم حتی ازش نپرسیدم چی شد که بچه ام رفت ولی جسته و گریخته فهمیدم که اون داشته بازی می کرده که داربست روش خراب میشه و فرق سرش شکافته میشه و جا به جا تموم می کنه این که نگذاشتن من اونو ببینم برای این بود که وضع خوبی نداشته .......

خان باجی مرتب با من حرف می زد : ببین نرگس جان اکبر و ببین کوکب زهرا به تو احتیاج دارن تو مادرشونی خدای نکرده اگر اکبر مریض بشه تو راضی میشی؟ نه خوب ....این برای هر کسی ممکنه پیش بیاد آدم باید خودشو تو این دنیا برای همه چیز آماده کنه به خدا تقدیر بوده اگر نه قرار نبود این طور که شنیدم اون روز رجب بره پس به خدا توکل کن ....

تا یک ماه که هیچ کاری نکردم ولی کم کم راه افتادم وفقط کار می کردم همه جا رو می سابیدم و دستمال می کشیدم جارو می کردم و  می شستم تند تند و با غیض اگر کارام تموم می شد باز از اول شروع می کردم غذا به زور می خوردم و شیرم خشک شده بود.
قسمت هفتاد و  چهارم -بخش سوم


تا تونستم یه کم خودمو جمع و جور کنم سه ماه گذشت ....که دیدم شکمم داره میاد بالا من که خیلی لاغر شده بودم خودم بچه رو تو شکمم احساس کردم بزرگ شده بود  غیضم گرفت و چند بار زدم تو توی پهلوم از خودم بیزار بودم  بچه ی دیگه ای نمی خواستم از این که اختیاری در این مورد نداشتم بیشتر از پیش عصبانی می شدم ...... واز اینکه این بچه تمام مدت عزاداری من توی شکمم بود  بیشتر ناراحت میشدم هم برای بچه و هم برای خودم.........

اوس عباس طبق معمول از این مسئله استقبال کرد ولی هر کاری می کردم نمی تونستم به صورتش نیگا کنم و اونم اینو می فهمید که باز یک شب دیر کرد ....با اینکه زیاد حوصله نداشتم بیدار موندم تا اومد مست , مست ....سرم پایین بود و حرفی نمی زدم ...همین طور که تلو تلو
می خورد یک کاسه آب از کوزه ریخت و تا ته سر کشید بعد نشست رو بروی من و گفت : می دونم تو منو مقصر می دونی ,,, ولی ....ولی ... اشتباه می کنی من رجب رو بیشتر از تو دوست داشتم وقتی میرفتیم سر کار به همه نشونش می دادم و با افتخار  می گفتم این پسر منه ....رجب پسر منه (دستهامو گذاشتم رو گوشم و گفتم نگو ....نگو ...برو بخواب ...دیگه حرف نزن ....)
ولی تو باید بدونی من دیگه تحمل ندارم با من اینطوری رفتار کنی که مثل این که من قاتلم ....خودم دردم کمه که توام با من اینطوری می کنی .؟ گناه من چیه ؟ بگو من چه گناهی کردم؟....گفتم : تو گناهی نداری من می دونم تقصیر منه که بچه مو خیلی دوست داشتم و نمی تونم جای خالی شو ببینم ...حالا تو برو بخواب ... 
اینو که گفتم اومد جلو و خواست منو بغل کنه اول با مهربونی گفتم اوس عباس نکن برو کنار کاری به من نداشته باش ولی گوش نکرد و منم عصبانی شدم و زدم تخت سینه اش ولو شد رو زمین....
 با عجله فرار کردم  و رفتم تو زیر زمین ...اونجا یک دل سیر گریه کردم ....بعد خودمو جمع و جور کردم و اومدم بالا دیدم خودشو  با همون لباس مچاله کرده و خوابیده....

73


قسمت هفتاد و سوم
ناهید گلکار

خان باجی رفت بالای اتاق نشست و به شوخی گفت : بالا  بالا بشینم و حرفای گنده گنده بزنم همه خندیدیم ، می دونستم با اومدن اون همه چیز رنگ دیگه ای می گیره ....
صدای در اومد رجب رفت در و باز کرد و اونا اومدن تو خانم و آقای جوانی وارد شدن و پشت سرشون یک خانم جاافتاده که یک پسر جوون دستشو گرفته بود.
منو اوس عباس به استقبالشون رفتیم و تعارف کردیم .....
وقتی میومدن تو من پسر رو بر انداز کردم خیلی خوب و شیرین بود قد بلند و خوش رو صورتی مهربون داشت اونم منو نیگا کرد و با شرم گفت ببخشید ...
 خان باجی از جاش بلند شده بود و به گرمی با اونا سلام و علیک کرد و اول از همه نشست و گفت : بفرمایید ...و خیلی زود از خانمی که بزرگ تر بود پرسید شنیدم با ما فامیل هستید میشه بگین چطوری ؟ 
خانمِ هاج و واج به اون زن جوونتر نیگا کرد و گفت : والله من نمی دونم زری جون شما بگو ...زری جون گفت : من مادر آقا رضا هستم ایشون خواهر آقای تفرِشی هستن من دختر دایی شوهر دختر بانو خانم هستم ....تو سمنو پزون با ایشون اومده بودم حاجت داشتم ..

خان باجی با صدای بلند خندید و گفت : پس معلوم شد خیلی فامیلیم ....عیب نداره خوب از خودتون بگین که آشنا بشیم ببینیم دختر بدیم یا نه 

زری خانم سرشو انداخت پایین و به شوهرش اشاره کرد شما بگو ...اوس عباس یه نگاهی به آقای تفرِشی کرد و گفت من شما رو جایی ندیدم ؟
آقا تفرشی گفت چرا آقای اوس عباس ما چند سال پیش با هم کار کردیم منم تو کار شما هستم ولی نه به خوبی شما، شما که از هنر و استادی معروفی هر چی تو تهرون ساختی یکِ یکِ.... دیگه مثل اون نیست ...ولی منم کار ساخت و ساز می کنم و رضا هم پیش خودمه خدا رو شکر خوبه راضی هستیم.....بعد چند بار دستشو بالا و پایین برد و نتونست حرفی بزنه و هی گفت: این .....من ....خلاصه ...چی بگم شما بپرسین بنده ی حقیر در خدمتم ..
خان باجی گفت : نگین تو رو خدا حقیر بنده ی خدا حقیر نیست سر فرازه انشالله که همه چیز خوبه ...
زری خانم خطاب به من که تازه از کار پذیرایی نشسته بودم گفت : نرگس خانم   تو فامیل همه از شما و اوس عباس تعریف می کنن و میگن شما با هم لیلی و مجنون هستین خیلی دلم می خواد با شما وصلت کنم ...
خان باجی باز ساکت نموند و گفت : زری خانم همه دلشون می خواد با عزیز جان وصلت کنن به خدا،  بعد سرشُ برد پایین و به زری خانم مثلا یواشکی که همه شنیدن، گفت : ما ایشون رو عزیز جان صدا می کنیم ...خوب آقا رضا شما بگو چی تو چنته داری ؟ که می خوای زن بگیری .
تو چنته ؟ منظورتون پوله ؟ ...اگه این طورِ من الان با بابام کار می کنم ولی به زودی خودم کار می گیرم بی عرضه نیستم ولی اگه منظورتون اخلاقمِ که خودم نباید بگم ولی تا اون جایی که می دونم خوش اخلاق و صبورم ....

خان باجی گفت : منظورم از چنته دومی بود خوب گفتی ولی پولم مهّمه باید داشته باشی که بتونی زن بگیری... هان ؟!! رضا گفت فعلاً در آمدی دارم که یه زندگی خوب داشته باشم ولی چیز دیگه ای ندارم ....
زری خانم حرف اونا رو قطع کرد و گفت زهرا جان نمیاد ما ببینمش ..
به جای من خان باجی صدا زد زهرا خانم چایی میاری ؟ 
بعد از این، صحبت اوس عباس و تفرشی گل انداخت از کارو بار گفتن و حرف دیگه ای نشد و اونا رفتن .. و اینطور که معلوم میشد هم خان باجی هم اوس عباس بدشون نیومده بود.
فردا زری خانم اومد و از من خواست که بهشون جواب مثبت بدم ..راستش خودم از رضا خوشم اومده بود و به دلم نشسته بود و زهرا هم قبول کرد و بعد از چند جلسه رفت و آمد قرار و مدار عروسی رو گذاشتیم ..من سه ماه دیگه رو تعیین کردم تا بتونم هم جهازشُ تهیه کنم هم خوب اونا رو بشناسم ولی زهرا بهش برخورده بود که چرا لفتش میدین اگه
می خواین کاری بکنین خوب بکنین ..داشتم شاخ در میاوردم مگه دخترا روشون میشد این حرفا رو بزنن مثل اینکه بچه ام خیلی دلش شوهر می خواست ..
یک روز که اوس عباس و رجب از سر کار اومده بودن منم سفره رو پهن کردم هر چی رجب رو صدا کردم نیومد رفتم دیدم همون جور روی زمین خوابیده صداش کردم که بیاد شام بخوره بیدار نشد دستشو گرفتم که تکونش بدم ..بدنم یخ کرد دست بچه ام زخم بود همه ی دستش تاول زده بود و بعضی جاهاش خون آلود بود ولش کردم و مثل شیر زخم خورده رفتم سراغ اوس عباس از بس غیض داشتم فقط نیگاش کردم تا کمی آروم بشم 
صلاح نبود من سر این موضوع دعوا کنم ولی باید حرفمو بهش می زدم ...نگاهی به من کرد و پرسید چی شده رجب حالش خوبه ؟خیلی خودمو کنترل کردم و گفتم: اوس عباس الهی من قربونت برم بیا دست بچه رو ببین ... حالا بگو چیکار کنم شما بگو دارم دیوونه میشم چرا مراقبش نبودی ؟!!! بلند شد که با هم بریم....ولی رجب خودش اومده بود اوس عباس دست رجب رو گرفت و نگاه کرد وگفت : آقا جون چرا دستت رو اینجوری کردی چرا به من نگفتی آقا ؟
قسمت هغتاد و سوم -بخش دوم

رجب گفت چیزی نشده که، شلوغش کرده عزیزجان...  ول کنین ..
اوس عباس گفت برو دوا گلی و مرحم بیار ...یه پارچه ی آب ندیده هم  بیار که دشتشو ببندم من با عجله رفتم  آوردم و اوس عباس با دقت دستشو تمیز کرد و تاول هاشو ترکوند و و مرحم مالید و اونو بست .........
زهرا تو این مدت سفره رو انداخت و شام رو کشید ...من لقمه درست کردم و دهنش گذاشتم و ازش پرسیدم چرا دستت این جوری شده ؟رجب به من نگاه کرد و خندید و گفت : مگه فرقی داری عزیزجان..
بعد از شام زهرا رفت ظرفا رو بشوره و
اوس عباس هم داشت با اکبر و کوکب بازی می کرد ،  این روزا اکبر با اینکه هنوز یک سالش نشده بود دوست داشت رو پاش وایسه و دستشو به در دیوار می گرفت و ذوق می کرد و راه می رفت کوکب هم که می دید همه به اکبر توجه می کنن هی شیرین کاری می کرد تا جلب نظر کنه و این شبا خیلی باعث شادی و سرگرمی اوس عباس شده بودن....

منم رفتم کنار رجب دراز کشیدم و بغلش کردم بوسیدمش منو پس زد که نکن عزیز جان من که بچه نیستم ولی من گوش نکردم  و همون جا خوابم برد نصف شب بیدار شدم دیدم اوس عباس و زهرا بچه ها رو خوابوندن و یه تشک کنار رجب انداختن و اوس عباس منو کشیده روی اون و خودشم پهلوم خوابیده .....
صبح وقتی اوس عباس حاضر می شد بره سر کار رجب هم آماده شد ...من فریاد زدم چیکار می کنی دستت زخم نمی بینی!!!!؟ امروز نرو بزار خوب شه ...رجب با التماس گفت : عزیز جان تو خونه حوصله ام سر میره بزار برم آقا جون شما یه چیزی بگین .....گفتم نمیشه ...تا دستت خوب نشه نمی زارم بری ...
اوس عباس دخالت کرد و گفت : نمی زارم هیچ کاری بکنه یه جا می شینه و تماشا می کنه بعد با هم نهار می خوریم.... قول میدی رجب دست به چیزی نزنی ؟ ......رجب با خوشحالی گفت : آره به قران دست به هیچی نمی زنم قول مردونه .....غذای اونا رو بستم و دادم دستشون و رفتن .....
 طرفای عصر بچه ها لب آب نشستنه بودن و آب بازی می کردن منم  داشتم برای قورمه سبزی فردا سبزی پاک می کردم که ....یکی محکم به در کوبید دلم فرو ریخت کی می تونست باشه این موقع روز؟!!! ...پریدم و چادرم رو انداختم رو سرم و در و باز کردم  دو تا از کارگرهای اوس عباس بودن سلام کردن و وایسادن ....گفتم علیک سلام چی می خواین چیکار دارین ؟ به پِت و پِت افتاده بودن بالاخره یکی شون گفت : اوس عباس مارو فرستاده تا بگیم....که ...یک ...نه ...یه ذره ...نه ...یک کم دیر...نه ...یک کم دیر میاد خونه ...آره کار داشت ...یک کم دیر میاد خونه ....پرسیدم چرا ؟ گفت : رجب .....آخه آقا رجب ....داد زدم رجب چی شده ؟ حالش خوبه ....پسره دستپاچه شد و گفت نه نه خوبه دستش درد می کرد رفته شفا خونه .......
هنوز داشتم با اونا حرف می زدم که دیدم یه کالسکه دم خونه نگه داشت و رقیه و بانو خانم پیاده شدن با صورت گریون ........دنیا دور سرم چرخید .........

72

قسمت هفتاد و دوم

ناهید گلکار


تا اینکه زهرا مریض شد تب  کرد چه تبی ,, دل درد بود و  حالت تهوع داشت بردمش پیش حکیم ...جوشنده داد و یه چند تا حپ  بهش دادم  ولی افاقه نکرد ...
کم کم تب ها بیشتر شد و باعث وحشت منو اوس عباس شده بود حالش خیلی بد بود این بار به اصرار اوس عباس  اونو بردیم به شفا خونه ....
دکتر که معاینه اش کرد گفت زود بخوابونینش حصبه گرفته و واگیر داره ، دنیا روی سرم خراب شد .....
باید اونو می گذاشتم تو شفا خونه و می رفتم البته اوس عباس پیشش بود ولی من به خاطر اکبر نمی تونستم بمونم زهرا با اون چشمای بی فروغ و سیاهش به من التماس می کرد که نرم گریه می کردم و ترس از دست دادن اون بدنم رو آتیش می زد .
زهرا خانم کمکم می کرد صبح اکبر و شیر می دادم یه وعده هم براش می دوشیدم
می بردمش پیش زهرا خانم  و با اوس عباس میرفتم شفا خونه و بعد اون می رفت سر کارو من تا غروب پیش زهرا که حالا اصلا نمی تونست چشمشو باز کنه می موندم اونقدر گریه کرده بودم که چشمای خودمم باز نمی شد ، هر چی دعا و ثنا بلد بودم و یادم می دادن می خوندم یک سره یه تسبیح دستم بود و صلوات می فرستادم ولی روز به روز بچه ام حالش بدتر می شد از بس بهش سوزن زده بودن سوراخ سوراخ شده بود از حرفای دکترا می فهمیدم که ازش قطع امید کردن......
داشتم پر پر می زدم و نمی دونستم چیکار کنم زهرام داشت جلوی چشمم از دستم می رفت ...
اوس عباس سر شب میومد و منو می گذاشت خونه و خودش برمی گشت پیش زهرا و صبح دوباره میومد منو می برد اون اینقدر ناراحت بود که اصلاً نمی تونستم پیشش گریه کنم خودش داشت از غصه دق می کرد ..
زمستون سخت و سرد با برف زیاد ...رفت و امد خیلی سخت بود آبجی ربابه شنید و اومد به کمکم و چند روز پیشم موند ...تا یه روز که رفتم پیش زهرا دیدم که دکترا منتظرن که تموم کنه .....
در هم پیچیدم به اونا التماس می کردم که بچه مو نجات بدن ولی فایده ای نداشت مثل مجنون ها شده بودم رفتم بالای سرش چشماش خشک شده بود و لبهاش بهم چسبیده بود ....اوس عباس با زور  منو رسوند خونه غم دنیا به دلم بود یه چیزی دادم به اوس عباس و خورد و رفت پیش زهرا و خودم  رفتم تو زیر زمین وضو گرفتم و جا نمازم رو پهن کردم و ......نمی دونم چی گفتم فقط متوسل شدم به فاطمه ی زهرا گفتم ....من نمی دونم چه طوری فقط اونو از تو می خوام می خوای معجزه کن می خوای هر کاری بکن فقط زهرا مو به من برگردون داغشو به دلم نزار نمی تونم تحمل کنم منم هر سال دو تا دیگ سمنو به اسم تو می پزم و خیر می کنم .......و گفتم و گفتم و نماز خوندم و گریه کردم ...شاید باور نکنی وقتی صبح با نا امیدی رفتم شفا خونه زهرا چشمشو باز کرده بود و اونجا من معجزه رو دیدم ...نه که من بگم همه ی دکترا می گفتن نمی دونیم چطوری خوب شده ...ولی من می دونستم ......

یک هفته بعد آوردیمش خونه و روز به روز بهتر شد و خدا دوباره اونو به من داد اون سال اولین سالی بود که باید سمنو می پختم برای همین نزدیک عید گندم ها رو خیس کردم تا جوونه بزنه و خوشحال بودم که دختر مهربونم کنارمه وقتی گندم ها حاضر شد همه رو دعوت کردم  ,خان باجی و ملوک و لیلی ، آبجیام و بچه هاشون زهرا خانم و کلی دوست و آشنا و بساط سمنو پزون راه افتاد ....رقیه با همه ی دختر ها و عروس هاش و خانم قوام السلطنه هم باهاشون اومده بود.
 من خیلی اونو یادم نبود خونه ی آبجیم زیاد میومد ولی اون منو خوب یادش بود چون تا منو دیدم اومد جلو و منو بغل کرد و گفت :خیلی دلم می خواست تو رو ببینم از وقتی شوهر کردی کم پیدا شدی تو مجلس ها شرکت نمی کنی من خیلی دوستت دارم و همون موقع که خونه ی خان جان بودی همیشه ازت تعریف می کردم ..
ماشالله هنوز خوشگل و خوش قد و بالا هستی می دونی همه به تو حسودی می کنن.....
خانم قوام السلطنه از بزرگون تهران بود و با هر کسی رفت و آمد نمی کرد البته زن با خدایی که مرتّب توی خونه اش دعا و ختم می گذاشت و خودش بیشتر این جور جاها می رفت و وقتی شنیده بود که من شفای زهرا رو از فاطمه ی زهرا گرفتم اومده بود و می گفت این مجلس فرق
می کنه ولی همون جا با من بیشتر آشنا شد و محبّتی بین ما بوجود اومد که بعداً برات به موقعش میگم .......

   از صبح زود اوس عباس دور دیگ ها رو گل مالید و روی آتیش گذاشت همه کمک می کردن و جوونه ها چرخ شده رو صافش کردیم و ریختیم توی دیگ و حالا باید تا شب اونو هم می زدیم تا ته نگیره  توی اتاق بزرگه دورتادور نشسته بودن و دعا می خوندن اون موقع ها کار زمین
نمی موند, تو این جور مواقع همه با هم کار می کردن مخصوصا که رقیه گل نسا و عذرا رو هم آورده بود .
قسمت هفتاد و دوم -بخش دوم

من تقریبا راحت بودم ....راستش یه کم کار کردن رو هم از خان باجی یاد گرفته بودم ....او می گفت : اگه دیدی میشه بشینی, بشین و دستور بده ...دیگه تو رو همین طوری میشناسنن ......اما اگه نشستی همه از تو توقع دارن ....
 
دیگ ها با دو پارو هم می خورد ....مردا دیگ هارو هم می زدن و زن ها هم  یکی یکی می رفتن و دیگ رو هم می زدن و حاجت می خواستن ....
بوی گندم و آتیش و صدای دعا حس خوبی به من می داد....روزی که این نذر رو کرده بودم شاید باورم نمی شد که چنین روزی برسه  فضای روحانی و قشنگی بود .......  شام آماده شد و سفره ها پهن شد بعد از شام هم دعا خونده شد. آخرای شب  غریبه ها رفتن و خودی ها موندن ....
آبجیم کنار دیگ نشست و ما هم دور تا دورش نشستیم و دعا خوندیم  تا نیمه شب دیگ هارو دم کردیم و همه خوابیدن صبح اول وقت خودم در دیگ ها رو باز کردم  اونوقت ها عقیده داشتن که اگر نذرت قبول شده باشه فاطمه ی زهرا یه نشون روی دیگ میندازه منم به این امید رفته بودم سر دیگ و کلمه ی زهرا رو دیدم ....حالا نمی دونم خودم فکر می کنم, آدم هر چی فکر کنه همون میشه به هر حال  با کمک اوس عباس و  عباس آقا جمشیدی که شوهر ربابه بود سمنو ها رو توی کاسه های چینی که تقریبا تمام سطح حیاط رو گرفته بود  کشیدیم و برای مهمون ها بردیم تا ناشتایی بخوردن و بقیه رو هم بین در و همسایه بخش کردیم ........

و هنوز هم که هنوزه می ببینی که هر سال این کارو می کنم و هیچوقت خسته نشدم.

اواخر بهار بود , کار اوس عباس خیلی زیاد شده بود  ..... یک روز به من گفت دیگه باید رجب بیاد سر کار...آخه تا کی تو خونه بخوره و بخوابه داری لوسش می کنی منم هیچی نمی گم.....مگه نمی خوای کار یاد بگیره؟ ...
گفتم چرا ولی بزار یه کم بزرگ تر بشه بعد ...با اعتراض به من گفت میگم زهرا خواستگار داره میگی نه ، میگم رجب بیاد سر کار میگی نه پس من اینجا چیکارم اگه قراره من دخالت نکنم بدونم اگه من باباشون هستم پس به حرف من گوش کن این که خواستگارِ زهراست خیلی پسر خوبیه بزار بیاد اگه نخواستی بگو نه.... رجب رو هم بزار ببرم سرکار عاطل و باطل مونده تو خونه واسه ی تو ظرف می شوره و بچه نگه می داره بعد تو
می خوای اون فردا بتونه گلیمشو از آب بکشه ؟

خلاصه اون منو وا دار کرد که خواستگار زهرا رو قبول کنم و رجب رو هم از فردا ی اون روز برد سر کار.....  
اما فکر کردم اول  نظر زهرا رو پرسیدم ....این بود که صداش کردم و گفتم :آقات میگه یه خواستگار برات بیاد تو چی میگی ؟ سرشو انداخت پایین و با خجالت گفت : اگه شما صلاح بدونی اختیارم که دست شماس .....

از لحن صداش و حالت صورتش  احساس کردم بدش نمیاد عروسی کنه ، این بود که قبول کردم و خواستگارها اومدن........
 احساس غریبی داشتم حالا من به عنوان مادر عروس نشسته بودم که خودم فقط اون زمان بیست و شش سالم بود ....بالاخره خواستگار ها اومدن خانم لاغر و ریزه ای با دو تا دخترش هردوتاشون عین مادرشون بودن  و پسرش که اونم یه جورایی شکل بدبخت تا بود سرش اینقدر پایین بود که تا آخر که اونجا بود ما درست صورتش رو ندیدیم  .....اصلاً خوشم نیومد دلم نمی خواست زهرا با اونا زندگی کنه این بود که خیلی تحویلشون نگرفتم  و رفتن و هر چی هم اوس عباس اصرار کرد و بالا و پایین زدن قبول نکردم که نکردم ...
گفتم یک کلام به صد کلام من...زهرا رو ....به ....اینا .....ن....می ....دم ...

اما تو ی سمنو پزون زهرا یه خواستگار هم از فامیل پیدا کرده بود  که به داد من رسید ... و با اومدن اونا اوس عباس کوتاه اومد این بار رفتم و از خان باجی خواهش کردم توی خواستگاری باشه....تا دیگه مشکلی با اوس عباس نداشته باشم  و اونم قبول کرد و اومد ....

۷۱

قسمت هفتاد و یکم

ناهید گلکار



به زودی اون خونه تبدیل شد به جای زیبا و دوست داشتی, اوس عباس یکی از خونه ها رو فروخت و با پولش دوباره زمین خرید ماهیانه کرایه اون خونه رو هم می گرفتیم ...
کارو بار اوس عباس خیلی خوب شد هنوز کاخ شازده دستش بود و پول خوبی گیرش میومد ....
و هر بار وسایل خونه می خرید  و منم مرتب می کردم.
آخرای پاییز بود که اوس عباس خاک ذغال خرید که برای کرسی گوله درست کنیم ...معمولا این کارو تا هوا خوبه می کنن که گوله های ذغال خشک بشه ولی به خاطر کار زیاد اون سال نتونسته بود بگیره یک روز جمعه بود اول خودش رفت و مشغول شد و به ما گفت سرده ، شماها نیاین بیرون .... خاکه ها رو کنار حیاط خیس کرد و مشغول شد طاقت نیوردم  یه  ژاکت پوشیدم و به کمکش رفتم زهرا و رجب و کوکب هم لباس گرم پوشیدن و دنبال من اومدن برای کمک  ....
اوس عباس بدش نیومد خوشحالم شد و برای اینکه سرما رو گرم کنه و به ما خوش بگذره  شروع کرد به خوندن  تصنیف جدیدی که اومده بود  (تصنیف ها را روی کاغذ چاپ می کردن تو خیابون می فروختن و اوس عباس می خرید و حفظ می کرد )...
از قند و نبات ساخته ام جوجه خروس,

 بابا جان یکی یه پول خروس

ماما جان یکی یه پول خروس

خانما یکی یه پول خروس

 آقایان یکی یه پول خروس

به به ....به به چه قشنگ است و ملوس

 باباجان یکی ...........

او می خوند و قر میومد ما هم باهاش دم گرفتیم و خاکه ذغالهایی که اوس عباس خیس کرده بود گوله می کردیم می زاشتیم کنار دیوار ولی همه با اون قر می دادیم....
اوس عباس یه دفعه شروع کرد به من خندید و با انگشتش زد روی دماغ من و گفت : صورتت سیاه شده منم با همون دست سیاه مالیدم به صورتش که کجاش سیاه شده ؟ بچه ها یاد گرفتن همه همدیگر رو سیاه می کردیم اوس عباس دنبال ما می کرد تا  دستشو بماله به صورت ما , مام فرار می کردیم هممون  سعی داشتیم  اونو سیاه کنیم می خندیدیم و می دویدیم .... اونقدر دنبال هم کردیم و خندیدم که هم سرما و هم کار یادمون رفت و یک ساعتی با هم بازی کردیم ....
بالاخره خسته شدیم و خواستیم خودمونُ تمیز کنیم حالا مگه می شد ......بعضی از لباسها رو که انداختم دور از بس سیاه بود  روز خوبی بود و عاقبت خوبی هم داشت و اینکه اوس عباس فهمید اگر یه حموم تو خونه باشه چقدر خوبه چون اون روز ما مجبور شدیم توی اون سرما  آب گرم کنیم  با هزار بدبختی  خودمون رو توی زیر زمین بشوریم ولی فردا صبح هم  کوکب وهم  رجب هم سرما خورده بودن ، اما نه خیلی سخت  .... .
 صبح اوس عباس دو تا  گارکر آورد و گوشه ی حیاط حموم درست کرد  البته دو هفته ای طول کشید ولی خیلی عالی بود ...حالا ما بیشتر آشغال ها رو توی تون  حموم می ریختیم و اوس عباس هم مقداری چوب هر هفته میاورد یا از زمین های اطراف جمع می کردیم ....
(تون جایی بود که آتیش روشن می کردن و مخزن آب حمام روی اون قرار داشت )و وقتی راه افتاد اوس عباس یک لوله از اون آب گرم برای من تو زیر زمین کشید و این اون چیزی بود که باعث شگفتی اطرافیان شده بود و همه از استعداد و خلاقیت  اوس عباس می گفتن ...البته او چون بیشتر توی خونه های اعیان و اشراف کار می کرد روز به روز چیزهای جدیدی یاد می گرفت و یکی از اونا خریدنِ حبس صدا (گرامافون ) بود که پول زیادی بابتش داد....

یک روز که هوا تقریبا سرد شده بود اوس عباس اومد و دیدم یه جعبه ی بزرگ دستشه که به زور داره میاره تو ...حالا خودشم خوشحال رو پاش بند نبود اونو گذاشت کنار اتاق و به ما گفت : همه بیاین اینجا تا معجزه رو ببینین ......
 یک صفحه ی گرد سیاه هم در آورد و گذاشت روش و یه دسته کنارش بود که اونو چرخوند و چرخوند و یه ماسماسک روش بود که گذاشت روی اون صفحه ی سیاه  ..........
یه دفعه صدای یه زن که داشت می خوند بلند شد ... ما در حالیکه از تعجب دهنمون باز مونده بود بهش نیگا می کردیم  من تا صدا رو شنیدم ، زدم تو صورتم که ای وای زن آوردی تو خونه ؟ زنِ داره می خونه کجاس قایمش کردی؟( فکر کردم زنی توی جعبه ی پایینش قایم شده و به دستور اون هندل که اوس عباس می چرخوند, فرمون می گرفت) اوس عباس از خنده رود بر شده بود برای ما گفت که ماجرا چیه .... ما همه دور اون جمع شده بودیم .......صدای اون همه ی ما رو جذب خودش کرد اون می خووند :

آتشی در سینه دارم جاودانی 

عمر من , مرگ است ,نامش زندگانی
 
رحمتی کن , کز غمت جان می سپارم 

بیش از این من طاقت هجران ندارم

......خیلی زیاد بود ولی آخرش این بود 
 
دانمت که بر سرم گذر کنی , ز رحمت ,

اما , آن زمان که پر کشد گیاه غم , سر از مزارم



گفتم الهی قربونت برم عزیز جان هنوز یادته ....خنده ی بلند و مغرورانه ای کرد و گفت : وا چرا یادم نباشه روزی هزار بار گوش می کردم خنگ که نبودم چیم از اوس عباس کمتر بود یاد گرفتم دیگه و هر وقت اون می خوند منم باهاش می خوندم و خوش می گذشت ..پرسیدم آقاجون خوشش اومد شما پا به پاش
می خوندی ؟ سرشو بالا آورد و گفت: اوووووووووووووووووخیلی )
 
و اون همون طور می خوند و اوس عباس هم باهاش دم گرفته بود و ما هم زار زار باهاش گریه می کردیم ....خلاصه خیلی مسخره بود که بعدِ ها  که این چیزا عادی شده بود خودم خندم می گرفت .
البته اون وقت ها این چیزا گناه محسوب
می شد و خیلی ها ازش می ترسیدن ....و فکر می کردن اگر گوش کنن یک راست میرن جهنم مخصوصا که قمر خواننده ی این تصنیف بی حجاب رفت و برای مردم خوند خیلی ها می گفتن اون خود شیطانه ولی من که خیلی صداشو دوست داشتم ، یواشکی تو روز برای خودم می ذاشتم و گوش می کردم هر بار هم به پهنای صورتم اشک می ریختم  ولی بعد احساس گناه می کردم و حتی وقتی نماز می خوندم از خدا طلب مغفرت می کردم .... 
حبس صدا رو توی یک اتاق قایم کرده بودم یه پارچه کشیده بودم روش که کسی نبینه و واسمون حرف در بیاره  و فقط خودمون گوش می کردیم تا یک روز رفتیم خونه ی آقاجان و دیدیم که اونام خریدن ولی صدای مردها رو گوش می کنن این بود که دیگه خیالم راحت شد و با دل درست پای صدای قمر  می نشستم و عشق می کردم .........
یه شب من شام مفصلی درست کرده بودم و منتظر اوس عباس بودم ..خیلی زود اومد خونه و یکی دیگه از اون صفحه ها دستش بود حبس صدا رو آوردم و گذاشتم وبا بچه ها هم دورش جمع شدیم.

اون خوند و اوس عباس هم باهاش می خوند و می رقصید و همه ی ما هم دنبالش می رقصیدیم و قر می دادیم .....

یک یاری دارم خیلی قشنگه مست و ملنگه ......خیلی شوخ و شنگه 

بچه سال و خیلی ظریف و خوشگل و خوش اندام و خوش سیما و طناز و دلارام و خیلی شیرین گفتاره ....

این شعری بود که مدت ها بود اوس عباس برای من می خوند و تقربیا همه ی ما بلد بودیم این بود که خیلی زود یاد گرفتیم و باهاش دم گرفتیم ...

از اون به بعد توی اون زمستون سرد خونه ی ما گرمِ گرم بود ....ولی من وقتی می خواستم  نماز بخونم  از خدا خجالت می کشیدم و توبه می کردم ولی باز وقتی اوس عباس می خواست نمی تونستم رو حرفش حرف بزنم تازه یواشکی به تو میگم خودمم خیلی دوست داشتم ......

70


قسمت هفتاد

ناهید گلکار


وامونده شدم، دوباره فریاد زد  : ازت یه سوال کردم جواب بده  بی شرف جواب بده اگه ریگی تو کفشت نیست جواب بده لعنتی ....من خودم دیدم که فتح الله هر جا میره زیر چشمی نیگاش می کنی.... هرزه ی پست فطرت می کشمت همین جا تیکه تیکه ات می کنم... بعدم چالت می کنم .....اون می گفت و من راست وایساده بودم هیچ کاری نمی کردم حتی گریه ام
نمی اومد ، فقط با غیض نگاش می کردم و اون عصبانی و عصبانی تر می شد و هوار می کشید و گاهی تو سر و کله ی خودش می زد دستشو به هر چی که می رسید می کوبید و هر چی دم دستش بود پرتاب می کرد ، قلبم درد گرفته بود ولی همین طور وایستاده بودم اگر حرفی می زدم اون گوش نمی کرد و راستش رو هم نمی تونستم بگم یا باور نمی کرد یا می رفت و غوغا راه مینداخت پس بی فایده بود .....

نفسم به سختی بالا میومد ...از اینکه من اونطوری نیگاش می کردم کلافه تر شد و به طرفم هجوم آورد که منو بزنه همین طورم فحش می داد دستشو بلند کرد ولی به خودش پیچید و زد تو سر خودش و محکم و محکم تر خودشو زد عاجز و در مونده شده بود که زهرا در حالیکه هق و هق گریه می کرد اومد پایین داد زد آقا جون من بهت میگم من می دونم ...

داد زدم نه به تو مربوط نیست حرف نزن باور نمی کنه برو بالا .....اوس عباس مثل کسی که داره غرق میشه و راه نجاتی پیدا کرده رفت و شونه ی زهرا رو گرفت و پرسید : بگو آقا بگو ....اگه منو دوست داری بگو ........زهرا ترسیده بود همین طور که گریه می کرد گفت : بهت میگم شما آروم شو .....

اوس عباس نعره کشید که نمی تونم زود باش بگو ..ولی ...ولی دورغ بگی می فهمم ....منم داد زدم برو بالا زهرا گفتم به تو مربوط نیست ..
زهرا بی توجه به حرف من گفت : اگه می خوای بدونی آقاجون برو از خان باجی بپرس اونم می دونه عزیز جان , خان باجی فرستاد تو اتاق ....برای اینکه خان بابا نفهمه عمو چی شده ....اوس عباس با گریه نشست رو زمین و گفت : من دیدم که تو از اتاق فتح الله اومدی بیرون و رفتی چادر بردی براش و از اتاقش بردی بیرون مگه من خرم ....خدااااااااا خداااااااا و هوار می کشید و خدا رو صدا می کرد ...یه کم دلم براش سوخت و بهش حق دادم اگه من اونو با اون وضع می دیدم چیکار می کردم اون موقع من به فکر این نبودم که ممکنه اوس عباس حواسش به من باشه .....

زهرا دوباره گفت : به قرآن قسم منم می دونم می خوای از خان باجی بپرس عزیز جان هر کاری خان باجی می گفت می کرد, اون بدبخت داشت به اونا کمک می کرد که آبروتون نره ......

اوس عباس همین طور که روی زمین نشسته بود دو دستش رو دو طرف صورتش گذاشته بود و آرنجشو روی دو زانوش قرار داده بود داشت خودشو کنترل می کرد ...از زهرا پرسید : از اول برام بگو زود باش ....
زهرا گفت: اون اولا که رفته بودیم خونه ی خان بابا عمو رو دیدم که وسط باغ از روی زمین بلند شد و دوباره اومد پایین, باز یه بار دیدم که ...از یه طرف باغ غیب شد و یه طرف دیگه پیدا شد .....ولی فکر کردم خیال کردم و باورم نشد تا یه روز عزیز جانم دید ....یعنی با هم دیدیم عزیز گفت به کسی نگو به ما مربوط نیست.  عمو اون روز دید که ما دیدیمش....و چون عزیز جان به کسی نگفت, اون شب که شما اومدین داشت از عزیزم تشکر می کرد ....امشب هم اون غیب شده بود که هر چی می گشتین پیداش نمی کردیم تا تو اتاقش پیدا شد ، من حواسم بود که خان باجی به عزیز جان گفت, تو برو و یه جوری ببرش بیرون تا از در بیاد که خان بابا و بقیه نفهمن ( من که داشت پاهام می لرزید و دلم برای خودم سوخته بود رفتم دستمو گرفتم به دیوار و آهسته روی خورده شیشه ها  نشستم روی زمینن و اشکم سرازیر شد ) 

اوس عباس گفت همچین چیزی غیر ممکنه یعنی چی این حرفا چیه می زنین ؟چرت و پرت میگی ....
زهرا گفت : خوب باور نمی کنی برو از خان باجی بپرس اون می دونه برو دیگه ....آقاجون قبل از اینکه با عزیز این کارو بکنی باید با خان باجی حرف می زدی ...
اوس عباس سرو کلش رو بهم مالید و کلافه شده بود ولی دیگه عصبانی نبود پرسید شما ها از کی می دونین ؟ زهرا گفت اون بار که اون خونه بودیم که خان باجی جلوی خودتون گفت ....مگه نگفت ؟ یادتون نیست ؟ تو حیاط نشسته بودیم داشت از عمو می گفت ؟ یادتون اومد ؟ 
اوس عباس انگار نه انگار که اون کارا رو کرده و اون حرفای بد رو به من زده به من گفت : چه طوری از زمین رفت بالا چقدر؟ نمی دونم به خدا ....نه بابا شاید فکر کردین ....به جای من زهرا جواب داد که :نه آقاجون, این کارو کرد, یه کم میره بالا و زود میاد پایین ....بعد نمی دونم سرعتش زیاد میشه یا غیب میشه !!!!! من و عزیز جانم اولا خیلی می ترسیدیم ولی عادت کردیم ...باز عزیز زیاد ندیده من همش زاغ سیاشو چوب می زدم خیلی دیدم یک بار رجب هم دید ولی نفهمید چی شد و منم چون عزیزجان سفارش کرده بود به کسی نگفتم ....
قسمت هفتادم-بخش دوم


من بلند شدم و راه افتادم برم بالا ..اوس عباس گفت کجا میری عزیز جان ببخشید تقصیر خودته که به من نگفتی ، حالا خدا رو شکر می کنم که اشتباه کردم وای خدا چقدر بد بود داشتم میمردم خرد شدم داغونم تو رو خدا منو ببخش قربونت برم ...من با سرعت رفتم بالا .....

اکبر بیدار شده بود و داشت دستشو می خورد بغلش کردم و انداختمش زیر سینه ام ....در حالیکه خیلی از دست اوس عباس عصبانی بودم .....اونا دیر اومدن بالا مثل اینکه اوس عباس هی از زهرا زیر پاکشی کرده بود تا از قضیه سر در بیاره .

 دو تایی با هم پایین رو هم جمع و جور کردن و من تا اون موقع کنار اکبر خوابیدم و خودمو زدم به خواب ....
اوس عباس شرمنده اومد سراغم, کنار من نشست  دو زانوشو تو بغلش گرفت و گفت : هر چی بگی حق داری من خیلی احمقم که در مورد تو این طوری فکر کردم ولی خودتو بزار جای من از سر شب دیدم که فتح الله دور و ور تو می پلکه اونم مال آخرشب خوب تو باشی چی فکر می کنی ؟ آهسته گفتم فقط می دونم که دیوونه بازی در نمی آوردم صبر می کردم بهم ثابت بشه ولی به کسی تهمت نمی زدم ....
گفت : راست میگی آخه من اینقدر تو رو دوست دارم که دلم نمی خواد حتی خان باجی تو رو دوست داشته باشه حتی یه پرنده بیاد رو شونه ی تو بشینه من وقتی تو به کسی نگاه می کنی خوشم نمیاد چون چشمای تو همونیه که منو اسیر خودش کرده می ترسم .... حسودیم میشه دست خودم نیست عاشق توام پس در این مورد دیوونه بازی در میارم اصلا بهت قول نمی دم دفعه ی آخرم باشه چون دست خودم نیست ...وای نرگس اگه دستم بهت می خورد خودمو می کشتم خدا رو شکر دستم بشکنه که حتی روت بلند کردم ، بمیرم الهی خیلی ناراحت شدی به خدا حالم خیلی بده, سرم داره می ترکه, ببین دستم داره خون میاد مثل اینکه شیشه رفته تو دستم میای برام در بیاری ؟ .....از جام تکون نخوردم یه کم نشست و پشت من روی زمین دراز کشید و دستشو انداخت دور کمر من و دیگه هیچ حرکتی نکرد پس منم تکون نخوردم و هر دو همون طور تا صبح خوابیدیم ....

 سحر که برای نماز بیدار شدم  دیدم که دستش پر از خون خشک شده اس .......
رفتم پایین که ناشتایی درست کنم کارم طول کشید چون مقداری از خورده شیشه ها هنوز کف زیر زمین بود .....وقتی  اومدم بالا دیدم نیست ...نفمیدم چه جوری رفته.... بازم  دلم فرو ریخت بازم ترسیدم بره و دیر بیاد دلم براش سوخته بود خیلی اذیت شد کاش قبلاً بهش گفته بودم.

از اینکه هیچ وقت نمی تونستم بهش حرف بزنم و می ترسیدم بره و مست کنه از خودم بدم میومد  احساس می کردم هیچ حقی ندارم و همیشه باید صدای من تو گلو خفه بشه تا اون نره و مست کنه ....

با خودم می گفتم اگه من همچین کاری با اون کرده بودم با عذر خواهی همه چیز تموم می شد؟ نه والله کینه  می کرد و حالا حالا ها ول نمی کرد ولی من زن بودم و باید فراموش می کردم تا زندگیم آروم باشه بچه ها اذیت نشن .... نره و مست کنه یا خدای نکرده بره سراغ یه زن دیگه......
تا شب صبر کردم نیومد دیگه نگران شده بودم که سر و کله اش پیدا شد  .... ازش پرسیدم کجا بودی اونم تعریف کرد که رفته پیش خان باجی و همه چیز رو فهمیده اون بشدت نگرانِ فتح الله بود و دنبال راه چاره ، که چطوری با اون در میون بزاره ، خان باجی گفته بود صبر کن تا مراسم عروسی تموم بشه بعداً ......

یک ماهی نگذشته بود که شنیدیم رضا خان شاه شده و حکومت قاجار از بین رفته ....من اخبار رو از طریق زهرا خانم که شوهرش تو سیاست بود می شنیدم و کم کم از اوضاع مملکت هم با خبر می شدم......

69


قسمت شصت و نهم

ناهید گلکار



هر دو  تا اشرفی رو قایم کردم.... ولی فردا موقع رفتن اونا رو برداشتم تا با خودم ببرم  ولی  هر چی فکر کردم دیدم کار بدیه و ممکنه به خانم بر بخوره این بود  دوباره گذاشتم سر جاش و به اوس عباس هم  چیزی  نگفتم .. 

از اون روز بعد من هر غروب با ماشینی که دنبالم میومد می رفتم و فارق رو شیر می دادم و بر می گشتم و همین باعث شده بود هر روز بیشتر از روز قبل به اون علاقه پیدا کنم وقتی شیر منو می خورد قلبم براش می تپید و با میل این کار و می کردم گاهی که ماشین دیر می رسید نگران فارق می شدم  می ترسیدم بهانه ی منو بگیره این علاقه دو طرفه بود اون بچه هم طوری سینه ی منو می مکید و توی بغلم بود آرامش پیدا می کرد که شاید بچه های خودم اینطوری نبودن ....
با دو انگشت دست منو می گرفت و واقعا ول نمی کرد و این باعث تعجب همه شده بود من هر بار از در پشتی یک راست به اتاق خانم می رفتم و زود برمی گشتم ....ولی کم کم احساس می کردم که خانم از این همه علاقه ی فارق به من دلش می گیره خوب حق هم داشت...
نمی دونم شاید هم من اینطوری فکر می کردم ....ولی دلم رضا نمی شد که فارق به جای اون منو دوست داشته باشه ....پس من بهانه ای تراشیدم و امروز فردا کردم و بالاخره نرفتم...

باز هم پای فامیل به خونه ی ما باز شد...و من واقعا هنوز نفهمیدم ربطی به اومدن خانم داشت یا نه ولی روز ی نبود که من مهمون نداشته باشم .......

همسایه ی ما که خودشو مصدق معرفی کرده بود برای من یک ظرف آورده بود که منم وقتی کوفته درست کردم دوتا گذاشتم توش و بردم دم خونه شون ...یک کارگر پیر درو باز کرد ....پرسیدم خانم مصدق هستن ؟ سرشو انداخت پایین و رفت کمی بعد همون خانم اومد دم در از دور خنده به لب داشت و با چنان محبتی با من رو برو شد که مهرش به دلم نشست و از همون روز با هم دوست شدیم ...

زهرا خانم یک زن به تمام معنی بود دو تا پسر داشت و یک دختر و بعد از مدتی که با اونا رفت و آمد کردیم فهمیدم که آقای مصدق وزیر مالیه اس و قبلا استان دار آذربایجان بوده و خرش خیلی میره ولی از بس که آدمای افتاده ای بودن آدم متوجه نمی شد .....
زهرا خانم و من هر چی درست می کردیم برای همدیگه می بردیم و ساعتی رو درد دل می کردیم و بچه ها هم با هم بازی می کردن .....یکشب ما شام اونا رو دعوت کردیم و آقای  مصدق با اوس عباس آشنا شد و یک شب هم اونا ما رو دعوت کردن ...
اونشب اوس عباس سر حال بود پس به همه خوش گذشت و آقای مصدق خیلی از اون خوشش اومد و چند روز بعد اونو به یکی از شازده های قاجار معرفی کرد تا خونه ی اونو که چه عرض کنم براش کاخ بسازه .....
اوس عباس فورا کارو گرفت و مشغول شد .. وهمون اول پول خوبی گرفت.

عروسی ماشالله یه کم عقب افتاده بود و حالا چند روزی بیشتر نمونه بود وضع اوس عباس هم که خوب شده بود و باز حالا فکر می کرد پشتش به کوه بنده و ولخرجی هاشو شروع کرده بود ......

برای همین وقتی قرار شد بره و رو نمایی بخره دلم شور می زد که بازم زیاده روی نکنه.  
 وقتی برگشت من تو حوضخونه لباس پهن می کردم اومد و روی پشتی نشست یه دستمال در آورد و عرقشو خشک کرد و منو صدا کرد و گفت عزیز جان بیا کارت دارم بیا ببین چی خریدم ...دستمو خشک کردم و رفتم پیشش ..از تو جیب کتش  یک گردنبد ه خیلی قشنگ و خیلی سنگین از لای دستمال در آورد و به من گفت: خوبه ؟ سرم داغ شد چه لزومی داشت همچین چیزی برای رو نمایی بخره  یه کم نیگاش کردم و گفتم زیادی خوبه مبارکشون باشه دوباره شروع کردی اوس عباس چه خبر بود آخه .... و رومو برگردوندم تا برم دستمو کشید و گفت : قرربونت برم برای تو خریدم خوبه ؟ تو دلم گفتم الهی بمیری نرگس حالا چیکار  کنم؟ .....
مونده بودم گفتم : آخه شما این همه زحمت می کشی واسه ی من بری طلا بخری ؟
 اوس عباس گفت : ببخشید...آخه من مگه یادم میره که تو همه ی طلا هاتو فروختی و دادی  به من .... فکر نکن یادم رفته بازم برات می خرم بیا بندازم گردنت قربونت برم  .....همین طور که داشت اونو گردن من مینداخت پرسیدم پس پیشکشی چی؟ دست در چیبش کرد و یک بسته در آورد و  گفت: شش تا النگو خریدم هر چند تا شو که می خوای بده به عروس  بقیه رو برای خودت نگه دار ..گفتم نه دیگه همه رو می دم بد میشه ....به خاطر خان باجی ....گفت نه من در واقع سه تا شو برای تو خریدم ...ولی هر چی تو صلاح می دونی.
سه چهار روزی بیشتر به عروسی نمونده بود که من به فکر لباس افتادم و خلاصه یک شبه لباسی برای خودم دوختم که دهن همه باز مونده بود من با وجود اینکه چهار تا بچه زاییده بودم هنوز هیکل خوبی داشتم و از همه مهمتر شکم نداشتم ....آخه می دونی اون زمان به جز دخترا همه ی زن ها شکم گنده داشتن و چون مال من بزرگ نشده بود خیلی جلب نظر می کردم .
قسمت شصت و نهم -بخش دوم




یک روز به عروسی اوس عباس کالسکه گرفت و ما رو برد خونه ی خان بابا, تا اگر کمکی از دستم ما بر میومد انجام بدیم…. ولی حرف از اینا بیشتر بود چون خان بابا شاید چهل نفر رو اَجیر کرده بود تا سور و سات عروسی رو رو براه کنن ......
 
از دیدن ما  بیشتر از همه  خان بابا خوشحال شد...  معلوم بود دلش برای کوکب و اکبر خیلی تنگ شده اون به خاطر کار زیاد تو گاو داری نمی تونست جایی بره و باز از من دلگیر بود و گفت : نگفتم میری جاجی جاجی مکه تو به من قول ندادی زود, زود میای پیش ما چی شد؟
 دلم براش سوخت که اینقدر منت ما رو می کشید و ما اینقدر بی توجه بودیم خودم رفتم جلو و بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم ببخشید خان بابا ما بیشتر دلمون تنگ شده بود ...دلم برای شما پر می زد ولی اوس عباس رو که ....میدونی خیلی کار می کنه....... چشم به خدا قول می دم از این به بعد همش اینجا باشم حالا سرمون فارق تره ....

خلاصه از دلش در آوردم .....این بار فتح الله خیلی با من گرم و مهربون بود و دور ور من می پلکید ...من اوس عباس رو می شناختم  و می دونستم خوشش نمیاد کسی دور و ور من باشه خودم ازش دوری می کردم ولی احساس کردم فتح الله می خواد یه چیزی به من بگه ولی دست, دست می کنه  ....

تو خونه برو و بیا ی غریبی بود هوا داشت سرد می شد و خان بابا نگران بود مهمون ها سرما نخورن ...
خان باجی تموم فامیل منو دعوت کرده بود فکر کنم سی یا چهل نفر می شدن ...من اجازه گرفتم و زهرا خانم و آقای مصدق رو هم دعوت کرده بودم ....
منم تا اونجا که در توانم بود کمک کردم ، و صبح روز عروسی خانواده عروس اومدن و من اونجا با لیلی آشنا شدم دختر چهارده ساله ی بسیار ظریف و لاغری بود با پوست سبزه ولی زیبا رو.....  و بر خلاف ملوک اهل حرف زدن و نظر دادن.... با هم رو بوسی کردیم و خان باجی منو این طوری معرفی کرد اینم همون نرگس خانمه که تعریفشو شنیدین  عروس و دختر  بزرگ منه  که بهتون بگم  شماهام دست خودتون نیست مجبورتون می کنه خاطر خواش بشین یه دفعه چشم باز می کنین می بینین مبتلا شدین ....و خودش قاه قاه خندید ...
مادر لیلی با من که رو بوسی می کرد گفت : خان باجی همش از شما میگه خوشحال شدم که لیلی جاری مثل شما داره ......به زودی مطرب ها هم اومدن و مشاطه ها هم مشغول درست کردن عروس شده و بزن و به کوب راه افتاد البته من و خان باجی چیزی نفهمیدیم چون خیلی کار داشتیم ...
خان باجی دست منو کشید و گفت بسه دیگه بیا توام برو خودتو بزک کن دستمو از.دستش دراوردم و با تندی گفتم نه نمی خوام ...
با تعجب پرسید چرا مادر مگه تو پیر زنی ؟ باید که خودتو درست کنی ..
یک لحظه تمام بدنم سست شد و صورتم مثل گچ دیوار سفید یاد روزی افتادم که به زور صورت منو برای عروسی با حاجی بزک کردن یک لحظه دلم می خواست صورتم رو چنگ بزنم و فریادی که اون زمان در گلویم مونده بود بیرون بریزم بی اختیار چند بار سرم رو به اطراف تکون دادم و از اتاق فرار کردم و از در پشتی رفتم بیرون و گریه رو سر دادم وقتی به خودم اومدم خان باجی و زهرا کنارم بودن اشکهامو پاک کردم و گفتم ببخشید نمی دونم چم شده ....خان باجی آهسته گفت : دوست نداری بزک بشی ؟ گفتم نه اصلا ....گفت باشه مادر تو احتیاج نداری بد ترکیب ها خودشونو درست کنن برو حاضر شو و بچه هاتم حاضر کن ...
قسمت شصت و نهم -بخش سوم
اون شب شاید کل آدمای معروف تهرون اونجا بودن دکتر مصدق, آقاجان, نور محمدیان خانم همسر فرمانفرماییان, رضا خان که اون موقع هنوز شاه نشده بود و خیلی از دوستان خان بابا که عروسی تبدیل شده بود به یک مجلس اشرافی .توی حیاط و باغ خان بابا پر بود از ماشین بود. من تا اون موقع اون همه ماشین رو یک جا ندیده بودم. 
آخر شب که همه ی مهمونا رفتن و خودمون موندیم, و خانواده ی لیلی ....و البته که طلعت خانم,و دخترش .....
خان بابا از همه خواست که جمع بشن تا عروس و داماد رو دست به دست بدن  که فتح الله نبود . همه دنبالش کشتن و خان بابا فرستاد توی تمام باغ رو کشتن دلش می خواست که اونم باشه , ولی چون پیداش نکردن همه نگران شدن و به تنها چیزی که فکر می کردن نبودن فتح الله بود اونم که نبود که نبود ....رنگ از روی خان باجی پریده ....چون اون می دونست که چه اتفاقی افتاده و نمی خواست کسی بفهمد مخصوصا خان بابا , و برای اولین بار می دیدم که اوضاع از دستش در رفته ...من اینجا با خودم گفتم نوبت توست نرگس که به خان باجی کمک کنی ....زهرا رو کشیدم کنار و گفتم هر چی من گفتم تو تایید کن و برگشتم و با یه خنده بلند مثل خان باجی گفتم بابا شلوغش کردیم زهرا میگه درشکه یکی از مهمونا بیرون باغ گیر کرده بود عمو رفته کمک الان میاد شما شروع کنین خان بابا الان میاد بیچاره ها مونده بودن اگه نیومد اوس عباس میره دنبالش . خان بابا به یه نفر گفت تو برو ببین چی شده بگو فتح الله بیاد .
عروس و داماد رو دست به دست دادن و شیرینی خوردن .اون زمان رسم بود که چند تا زن از فامیل عروس , شب رو  می موندن تا صبح سند دختر بودن عروس رو مهر کنن و برن خوب این بار به جای چند تا زن ده یا دوازده نفری موندن که به اضافه ی طلعت خانم و دخترش زیاد می شدن و خان باجی که واقعا کلافه بود منو کشید کنار و گفت : چیکار کنیم نرگس ؟ الان گندش در میاد , خودمو زدم به اون راه و گفتم :چرا ؟ دستشو بالا و پایین کرد و گفت : ول کن بابا می دونم که می دونی فتح الله چه جوریه پس راه چاره رو بگو .گفتم فقط باید به اوس عباس بگم غیر این چاره ای نداریم ...
گفت : باشه برو بگو بالاخره که چی ؟ اومدیم که بریم دیدم فتح الله تو اتاقشه.با هیجان به خان باجی گفتم تو اتاقشه چیکار کنم ? خان باجی منو هول داد که برو برو درستش کن تو برو و گرنه من می زنمش. رفتم تو اتاق و در و بستم .و نیگاش کردم ، سرش پایین بود گفتم: عمو همه دارن دنبالت می گردن فکر می کنن از در میای تو چه جوری اومدی تو ؟ سرشو بالا کرد چشماش قرمز بود و خیلی خسته به نظر می رسید گفت نپرس زن داداش من مثل شما نیستم اصلا خودمم نمی دونم چه جوریم که برای شما بگم ولی باشه بعدا حرف می زنیم حالا بگو چیکار کنم ? گفتم همون طور که اومدی تو اتاق برو از در بیا. نگاهی به من کرد و گفت دیگه الان نمی تونم شرط داره . گفتم پس صبر کن الان میام و رفتم و چادر خان باجی رو از اتاقش بر داشتم و برگشتم .گفتم سرت کن دولا راه برو فکر کنن زنی از مطبخ برو بیرون ....
همین کارو کرد و چند دقیقه بعد در حالیکه چادر خان باجی دستش بود اومد تو .من و خان باجی که خندیدیم. اون فقط شانزده سال داشت و خودش نمی دونست که چطور آدمیه و چرا کارایی می تونه بکنه که بقیه ی آدما از انجامش عاجزن .
حالا فقط سه نفر خبر داشتیم که فتح الله با ما فرق می کنه من و زهرا و خان باجی و این تا فردا صبح طول بیشتر  نکشید. چون اوس عباس هم خبر دار شد .
ما شب نموندیم چون خیلی شلوغ بود وجا برای خوابیدن کم بود اوس عباس به رمضون گفت که مارو با کالسکه برسونه. خان باجی از رفتن ما ناراحت شد ه بود و اصرار می کرد ولی اوس عباس زیر بار نرفت و  ما برگشتیم خونه .اما تمام راه اوس عباس اوقاتتش تلخ بود و یک کلمه حرف نزد ..منم چیزی نگفتم ...ولی از قیافه ی جدی و خشم آلودش خوشم نمی اومد و راستش نمی دونستم از چی اینقدر تو همه بالاخره رسیدیم و رفتیم تو خونه اون فورا بی اعتنا به من کوکب رو که خوابش برده بود برد تو، من موندم و رجب که خواب بود و اکبر و وسایلمونم.زهرا کمک کرد و آقا رمضونم رجب رو آورد و رفتیم تو .دلم می خواست ازش بپرسم چی شده ولی سکوت کردم بچه ها رو خوابوندم و رفتم پایین تا لباسهایی که شسته بودم بیارم تا صبح برای اکبر کهنه داشته باشم در عین حال می خواستم از اوس عباس دور باشم تا با هم حرفمون نشه .تازه داشتم لباسها رو جمع می کردم که دیدم اومد پایین خشم از نگاهش می بارید ولی آهسته گفت : تو اتاق فتح الله چی می خواستی ؟ منو می گی؟ هاج و واج مونده بودم . گفتم : ببین اوس عباس احترامت و دست خودت نگه دار و از این حرفا به من نزن .تا اینو گفتم با مشت زد تو شیشه و اونو خرد کرد و شروع کرد به فحش دادن کاری که تا حالا ازش ندیده بودم ...

68


قسمت شصت و هشتم -
ناهید گلکار

رجب دوید و در و باز کرد یه خانم با چادر سفید که یه ظرف دستش بود رو از دور دیدم ....

زود چادرم رو به سرم انداختم و رفتم جلو... سلام و احوال پرسی کردیم او  مقداری نون روغنی و یک ظرف ماست برای ما آورده بود و خودشو معرفی کرد و گفت : آقای گلکار ما رو میشناسه ..من مصدق هستم الان مزاحم نمی شم چون می دونم کار دارین اومدم اینا رو بدم و باهاتو آشنا بشم ...بعدا خدمت میرسم ببخشید خودم درست کردم ...نوش جان و با تعارفات معمول او رفت .....

تا غروب منو زهرا و رجب اون خونه رو مثل دسته ی گل کردیم و همه خوشحال بودیم مخصوصا رجب برای اولین بار می دیدم که توی حیاط بالا و پایین می پره و می خنده,, اون معمولا ساکت بود ...شاید برای اینکه خیلی می فهمید و درک بالایی از دور و اطراف خودش داشت و حالا هم بیشتر به خاطر نزدیک شدن به اوس عباس تغییر حال داده بود.

یک هفته بعد باز بی موقع صدای در اومد ...زهرا رفت و در باز کرد ...من از همون بالا نیگا می کردم که دیدم خانم اومده و داره با زهرا رو بوسی می کنه ..... خودش  بود و دو تا دایه که  باهاش اومده بودن......تا دم در پرواز کردم ..اون دوست عزیز من بود و بی نهایت دوستش داشتم ....

همدیگر رو بغل کردیم و بوسیدیم صبار مثل کوکب بزرگ شده بود و جباره تو بغل یکی از دایه ها بود و یه پسر دیگه که چند روز زود تر از اکبر بدنیا اومده بود تو بغل یکی دیگه ....از اومدن خانم خیلی خوشحال شدم ولی یه حسی بهم می گفت که اون بازم می خواد من به پسرش شیر بدم و  برای همین اومده یه کم از این مسئله بدم اومده بود دلم می خواست خانم با من چنین کاری نداشته باشه ....

ولی وقتی گرم حرف زدن شدیم  بازم از کم شیری خودش و اینکه دلش نمی خواد کسی به فارق (اسم پسر خانم بود )شیر بده...و بالاخره  گفت : نرگس به خدا  نه فکر کنی کسی نیست ها ...هست خیلی ام زیاد ولی دلم می خواد به این بهانه تو رو ببینم..... به زهرا قسم به جون فارق.... آخه تو که همین جوری نمیای پیش من.... به خدا دلم برات تنگ میشه .....

یه دفعه دیدم اوس عباس با یه بغل میوه و شیرینی اومد تو اون دشت تو خونه بغلی کار می کرد و خانمو دیده بود .........

اول رفت تو مطبخ و دستشو خالی کرد و اومد پیش خانم و سلام و تعارف کرد و اصرار کرد که خانم برای نهار بمونه ...خانم هم از خدا خواسته قبول کرد و گفت به شرط اینکه یک بار با نرگس بیان پیش من از نهار .....

من فورا زهرا رو صدا کردم تا یه کارایی برای نهار بکنه و خودم اول به فارق شیر دادم بعد  رفتم تا غذا درست کنم اون روز برای ده نفری باید تدارک می دیدم خانم و دو تا دایه و راننده که دم در منتظر بود و خودمون ....

خانم از جاش تکون نخورد و با اکبر و فارق و جباره  سر گرم بود
قسمت شصت و هشتم - بخش دوم




ظهر براش سفره ی رنگینی انداختم و او بی ریا و ساده بدون تعارف مشغول شد و هی می خورد و تعریف می کرد و می گفت : دستت درد نکنه دلم برای غذاهای تو تنگ شده بود ....می دونی من اصلا آشپزی نمی کنم ....سرم رو تکونی دادم و گفتم بهتر مگه خیلی مهمه؟ .....آهی کشید و گفت آره مهمه ...خوب ولی عیب نداره......... ...

ما یک مرتبه متوجه ی کوکب و صبار شدیم که عاشقانه دست همدیگر و گرفتن وول نمی کنن ....

خانم با ذوق گفت ببین اینا با هم خواهر و برادرن چقدر خوبه ؟ببین بچه های ما با هم خواهر و برادر شیری هستن .....الان اکبرو فارق هم همین طور با هم برادر میشن ....

من متوجه بودم که خانم چرا اینقدر  محبت بین کوکب و صبار رو بزرگ کرده ولی خوب منم اونو واقعا دوست داشتم و نمی تونستم روشو زمین بندازم ......

موقع رفتن باز دو تا بسته از کیفش در آورد و گفت یکی برای اکبر  و یکی, خونه ی نو مبارک, ....چاره ای نداشتم با اینکه دلم نمی خواست منم تعارف نکردم و ازش تشکر کردم و اون رفت در حالیکه قرار گذاشتیم فردا غروب بیاد دنبال من تا شبی یک بار به فارق شیر بدم ...

وقتی رفت بسته ها رو باز کردم توی یکی دو اشرفی و توی دومی یک ده اشرفی بود سرم سوت کشید و آخه اگه ما دوستیم اون چرا این کارو می کنه تصمیم گرفتم فردا که میرم فارق رو شیر بدم هر دو تا شو پس بدم چون این بار اصلا دلم نمی خواست  برم , ولی چاره ای نداشتم تو رو در وایسی مونده بودم

67


قسمت شصت و هفتم
ناهید گلکار


خونه نمای آجری داشت با یک زیر زمین بزرگ و جا دار و پنجره های زیبا و قشنگ که اوس عباس اونا رو با رنگهای آبی و سفید و خاکستری رنگ کرده بود یک حوض بزرگ در وسط حیاط  پر از آب ... اونو طوری ساخته بود که آب از نهر جلوی خونه میومد توحیاط  وارد حوض می شد و می رفت به خونه ی بغلی .... دور تا دور حیاط رو باغچه داده بود که هنوز پر از خاک بود ......دو ردیف پله  در دو گوشه ی حیاط گذاشته بود و یک ایوون بزرگ و شش تا اتاق خوب و جادار  پهلوی هم و یک اتاق انتهای ایوون که از همه بزرگ تر بود که از  پله های کناری سمت راست می شد یک راست به اونجا رفت... اوس عباس همه ی اثاث رو به سلیقه ی خودش چیده بود دنبال من راه افتاده بود و عکس العمل منو برای هر کدوم نگاه می کرد ومن با دیدن اون همه سلیقه و زحمت دیگه کم کم به وجد اومدم و با خوشحالی توی اتاقا می گشتم علاوه بر اون رجب هم برام توضیح می داد، چون اون بود که برای حاضر کردن خونه به آقاش کمک کرده بود و حالا حس می کرد تو این کار شریکه و می تونه برای من توضیح بده...
چادرم رو باز کردم و پرت کردم رو پله دستهامو باز کردم و دور خودم چرخیدم و دو تا نفس عمیق کشیدم  و با خودم گفتم : دیگه خوشحال باش نرگس اینجا خونه ی توس .....
بعد از دیدن اتاق های بالا اوس عباس منو به زیر زمین برد... خیلی خوب بود  یک حوضخونه ی قشنگ با شیشه های رنگ و وارنگ که من تا حالا  ندیده بودم.....انوقت ها همه یکی تو خونه شون داشتن که طوری ساخته می شد که توی تابستون خنک و زمستون گرم بود یک حوض کوچک هم کنارش درست کرده بود و خودش می گفت: نرگس اینو برای یک آدم پولدار  درست کرده بودم و با خودم گفتم چرا نرگس من مثل این نداشته باشه این بود که برات ساختم و این بهترین سردابیه که تا حالا درست کردم  .....در واقع تمام خونه یک طرف و این سرداب یک طرف بود ...طرف چپ سرداب مطبخ و جایی برای نگهداری مواد غذایی بود که در نوع خودش بی نظیر بود ...
هنوز توی حوضخونه بودیم که صدای آبجیم رو شنیدم که می گفت کجایین ؟ صاب خونه ؟ فورا دویدم بالا و از دیدن رقیه و ربابه و بانو خانم  چنان خوشحال شدم که روی پام بند نبودم  مخصوصا که قاسم رو هم با خودشون آورده بودن .....هم رقیه و هم ربابه یک بچه تو بغلشون بود و منو یاد اون روزایی انداخت که با هم خاله بازی می کردیم و با عروسک های  پارچه ای کهنه و بد ترکیب که تو بغلمون می گرفتیم  و به خونه ی هم می رفتیم....... روزهایی که بدون دغدغه بازی می کردیم و دنیای قشنگی داشتیم ....
اوس عباس آبجی رقیه رو خبر کرده بود .. اونم به ربابه گفته بود و همه با هم اومده بودن  ...... اول از همه قاسم رو بغل کردم و بوسیدم خیلی دلم براش تنگ شده بود  اونم منو بوسید و گفت خاله دلم براتون خیلی تنگ شده بود خانم جان که گفت میاد اینجا منم راه افتادم .... گفتم خاله قربونت بره فدات شم منم دلم برات تنگ بود .......همه با هم رفتیم بالا  اونا یه چرخی تو خونه زدن و خیلی تعریف کردن بعد نشستیم و از حال احوال هم پرسیدیم بچه های همدیگر رو بغل کردیم و از هر دری حرف زدیم .....قاسم با رجب توی حیاط بودن و زهرا پذیرایی می کرد ....
آبجیم اینا خیلی نموندن زود رفتن... ولی من خیلی به اوس عباس افتخار کردم و با خودم گفتم بالاخره اون به قول خودش عمل کرد و برام یک زندگی خوب درست کرد ...و حالا نوبت من بود که خونه رو اون طوری که اون دوست داره  مرتب کنم  .......
شب بچه هارو توی یک اتاق خوابوندم و برگشتم اوس عباس وسط اتاق وایساده بود نگاهش برق می زد می دونستم دلش می خواد رضایت منو ببینهه ...دستهامو باز کردم و اونم بالافاصه دستهاشو باز کرد خودمو انداختم توی بغلش اونم منو محکم بغل کرد و روی سینه اش فشار داد و گفت : نرگس خیلی دوستت دارم و دلم می خواد دنیارو به پات بریزم فقط بگو حالا راضی شدی ؟  دیگه باهام قهر نمی کنی ؟ تو رو خدا دیگه هر چی شد باهام قهر نکن نمی تونم تحمل کنم آخه تو عزیز جان منی .....  سرمو هر چی بیشتر توی سینه اش فرو کردم و گفتم ممنونم ازت خیلی زحمت کشیدی ........
فردا روز دیگری بود شاد و سر حال بیدارشدم و با ذوق و شوق خودمو برای مرتب کردن خونه آماده کردم اول از مطبخ و سرداب شروع کردم وقتی از حیاط به زیرزمین می رفتم چشمم به آبی افتاد که مدام از یک طرف میومد و از یک طرف می رفت و این شاید به نظرم قشنگ ترین چیزی بود که توی اون خونه بود ...هنوز خیلی کار نکرده بودم که صدای در اومد..

66



قسمت شصت و ششم
ناهید گلکار

خان باجی مشغول رفت و آمد و خرید برای عروس جدید ،لیلی ، بود من هنوز اونو ندیده بودم  ولی ملوک چند بار با خان باجی رفته بود و از اینکه مرتب میومد پیش من و از خان باجی گله داشت که بین اون و لیلی فرق می زاره می فهمیدم داره حسادت می کنه ، اولش سعی کردم که نظرشو عوض کنم ولی وقتی دیدم که کینه ی اون مال حالا نیست  از گوش دادن به حرفاش طفره می رفتم چون خان باجی با اون همه گرفتاری محبتشو از من دریغ نمی کرد و طوری رفتار می کرد که من احساس می کردم پیش مادرم هستم ....نمی خواستم چیزی باعث دلخوری و ناسپاسی بشه ...

قبلا هم در مورد خودم چیزایی از ملوک دیده بودم که اصلا به روی خودم نمی آوردم همین طور که اکبر رو تر و خشک می کردم و  از دست اوس عباس عصبانی بودم و داشتم با خودم حرف می زدم که چنین و چنان می کنم  خان باجی اومد تو سرشو تکون داد و گفت :  خدا امروز به همه ی ما رحم کنه ...خدا بخیر بگذرونه ....گفتم چی شده خان باجی مشکلی پیش اومده ؟ .....

خیلی ترسیدم خان باجی بد و بیراه هایی که به اوس عباس می گفتم شنیده باشه ..چون اون اصلا پشت سر کسی حرف نمی زد و اگه گله ای داشت با جرات جلوی روش می گفت و خودشو راحت می کرد از کسی هم که پشت سر کسی حرف می زد بدش میومد ...ولی خوشبختانه حرفای منو نشنیده بود چون با خنده  جواب داد : دیگه امروز باید تن مونو چرب کنیم خان بابا بد اخلاقه اومدم بهت بگم دم پرش نرو ....

گفتم خان باجی من کاری کردم ؟ باز خندید و گفت اوووووو تو چرا همه چی رو به خودت می گیری ؟ نه بابا کسی با تو کاری نداره از دست عباس ناراحته بهت بگم اونقدر زیاد که سر کار نرفته تا ما رو جِز بده  بهتره تا جلوش آفتابی نشی ....لج کرده که سر کارم نرفته مثل مرغ پر کنده داره بال بال می زنه ....

گفتم تو رو خدا خان باجی بگو چرا از چی ناراحته ؟ ...قاه قاه خندید و گفت نپرس ....نپرس که قرار نیست بگم عباس منو می کشه .....اکبر رو گذاشتم زمین و رفتم جلو و بهش نیگا کردم و با التماس پرسیدم : خان باجی میشه بهم بگی دیگه نمی تونم صبر کنم بگو تو رو خدا ......
خندش بیشتر شد و همون طور که شونه هاش از خنده تکون می خورد ولی تردید داشت که بگه یا نگه گفت : آخه به عباس قول دادم .......به خدا فقط می خواستم حواست جمع بشه می دونم که تو سرهنگ خیالی همه چیز رو به خودت می گیری ترسیدم خان بابا یه چیزی بگه توام ندونی از کجا آب خورده به خودت بگیری ....
گفتم خان باجی جون به لبم کردی  قسم می خورم به هیچ کس نمی گم قول میدم ....
گفت: باشه مادر فقط عباس ندونه برام کافیه از اونه که می ترسم .....راستش عباس امروز کاره خونه رو تموم می کنه و می خواد فردا شما هارو ببره تو خونه ی نو و می خواد امشب تو رو خوشحال کنه . رجب رو برده تا کمکش کنه دست تنها نباشه ...حالا خان بابا فهمیده و قاطی کرده خودش که داره دق می کنه..می خواد مارو هم دق بده  ....تو رو خدا عباس که اومد تو ذوقش نزنی ها خیلی خوشحال شو که نفهمه که می دونی ....برای امشب خیلی زحمت کشیده بچه ام ...اینو گفت و رفت......  من وا رفته بودم 
از یک طرف خوشحال شدم و از طرف دیگه دلم نمی خواست از اون جا برم اصلا رغبتی به دیدن خونه ی جدید نداشتم نمی دونم شاید دلم نمی خواست   از خان باجی جدا بشم..... یه جورایی دوست داشتم پیش اونا باشم خیالم راحت بود از خورد و خوراک و بچه ها و حتی اوس عباس ..... اینجا که بودم از  اون همه اضطراب هایی که برای همه چیز داشتم خبری نبود ...با خودم فکر کردم نرگس دنیا رو ببین جایی که با اشک و آه اومدی حالا دلت نمی خواد بری ...نمی دونم شاید از آینده می ترسیدم و اینکه ممکن بود اون خونه هم فروخته بشه و  من دیگه اصلا حوصله نداشتم.......

خان باجی ازم خواسته بود خیلی خوشحال بشم ولی می دونستم که اگر خود اوس عباس هم این خبر رو بهم می داد بازم نمی تونستم با خیال راحت توی اون خونه برم ....
اون روز تا نهار بیرون نرفتم ولی دیگه نمی شد ...خان بابا تا همه جمع نمی شدن اجازه نمی داد کسی غذا بخوره این بود که منم سر سفره نشستم ..ولی خان بابا  غمگین بود و  کلامی حرف نزد وخیلی بی اشتها با غذا بازی  کرد طوری بود که حتی خان باجی هم جرات حرف زدن نداشت ...تنها ماشالله بود که به خاطر نزدیک شدن به عروسیش نمی تونست خوشحال نباشه .....
قسمت شصت و ششم-بخش دوم



قدیما خیلی دیر شام می خوردن ساعت هشت شب بود بعد از اون یا دور هم می نشستن و با هم حرف می زدن ویا خوابشون می گرفت و می خوابیدن ولی اون شب ساعت نه بود و اوس عباس هنوز نیومده بود و همه منتظر اون گرسنه نشسته بودن و  خان بابا هر چی به اومدن اوس عباس نزدیک تر می شد اوقاتش تلخ تر می شد ......
ملوک اومد تو اتاق من.... باز شروع کرد به غیبت خان باجی من مشغول شیر دادن اکبر بودم و کوکب هم که یه کم به اکبر حسودی می کرد دائم گریه می کرد و به پر و پای من می پیچید .....پس نمی تونستم از دستش
در برم  به حرفاش گوش کردم و گفتم : ملوک جان تا اونجا که من می دونم خان باجی همش ازت تعریف می کنه و میگه کاش این عروس جدید هم مثل تو خانم و حرف شنو باشه میگه مثل ملوک تو دنیا پیدا نمی شه ولی بهش نمی گم تا خودشو لوس نکنه ...گل از گل ملوک شگفت و گفت : خوب معلومه مثل من کجا می تونه پیدا کنه با همه چی ساختم با  بد اخلاقی های حیدر ساختم .....( دیدم داره عین مادرش حرف می زنه از چیزای دورغی که بهش گفته بودم پشیمون شدم و گفتم ) حالا ببینیم این عروس تازه بهتره یا تو .....
که صدای زهرا اومد که عزیز جان ...عزیز جان آقاجون اومد .....و منو از دست اون نجات داد .
قبل از اینکه اوس عباس بخواد مشتلق رفتن به خونه ی جدید رو به من بده رجب بند رو آب داد و تا رسید به من گفت عزیز جان ما صبح میریم خونه ی خودمون . من مجبور بودم خیلی خوشحال بشم پس رفتم تا خوشحالیمو به اوس عباس نشون بدم که صدای خان بابا بلند شد که با اوس عباس جر و بحث می کرد : تو اگه عاطفه داشتی از اول منو ول نمی کردی و بری برای مردم کار کنی حالا که رفتی چرا می خوای زن و بچه تو ببری ؟ چرا نمی خوای اینجا بمونی ؟ قیافه ی خان بابا برایم خیلی عجیب بود اون با همه ی غرورش داشت به شیوه ی خودش به اوس عباس التماس می کرد که ما رو از اون جا نبره .....

اوس عباس هم اینو می فهمید ولی نمی تونست با وجود خستگی روزانه اش با پدرش  ملایم باشه گفت : اخه پدر من فردا که ماشالله عروسی کرد ما کجا بریم همین طوری برای خودتون حرف می زنین  ؟ ...
خان بابا بلندشد ومحکم زد به کمر خودش و گفت : مگه کمرمون بیل خورده همین جا چند تا اتاق اضافه می کنم تو بمون من خودم فکر شو می کنم ... اون با من .....اوس عباس مونده بود چیکار کنه که پای منو کشید وسط که نرگس اینجا ناراحته میگه زودتر بریم..........خان بابا رو کرد به من که آره ؟ آره نرگس تو اینجا ناراحتی کسی حرفی بهت زده بی احترامی کردیم؟.........
اینجا خان باجی به داد من رسید و با اعتراض گفت : چقدر حرف می زنین عباس بچه ی ماست از اون در بره بیرون  از اون در میاد تو حالا بزار بره خونه ی جدیدش ذوق داره خدا بزرگه بچه رفته برای زنش خونه ساخته حالا اینجا بمونه ؟ بیان شام بخوریم دارم از گشنگی میمیرم ....شهربانو زود باش....نرگس اکبررو بده بغل یکی شام بخور که بچه شیر میدی......
قسمت شصت و ششم-بخش سوم



و باز این خان باجی بود که اوضاع رو آروم کرد ولی اوقات همه تلخ بود ....
صبح زود اوس عباس از ذوقش اول از همه بیدار شد و بقیه رو بیدار کرد و با عجله وسایل ما رو برد تو کالسکه ...مرتب به زهرا و رجب دستور می داد و خودشم می دوید من فقط کوکب و اکبر رو آماده کردم بدون اینکه  ناشتایی بخوریم راه افتادیم  موقع خداحافظی رسید اول رفتم پیش خان بابا و گفتم : بزارین دستونو ببوسم شما با محبت و مهربونی که این مدت به ما کردین باعث شدین من یک عمر مدیون شما باشم و الان خدا رو شاهد میگیرم دلم نمی خواد برم ...پام کشیده نمی شه که از پیش شما برم موندن اینجا رو به صد تا خونه نمیدم راستش دلم نمی خواست بیام اینجا ولی شما و خان باجی کاری کردین که احساس کنم شماها پدر و مادر من هستید ...نه برای خونه ی شما و نه برای خورد و خوراک فقط به خاطر اون همه محبت و صفایی که به منو بچه ها دادین ازتون ممنونم ...اگه شما بخواین من هیچوقت شما رو ول نمی کنم برمی گردیم ...همیشه دختر شما میمونم ...
خان بابا با محبت منو بغل کرد و چند بار منو بوسید و بهم گفت : توام برای من خیلی عزیزی دختر جان ...اینکه دلم نمی خواد بری برای همینه یه جوری باشه که مرتب بیان اینجا و چند روز بمونین خوب میشه,گفته باشم نرگس  نری حاجی حاجی مکه....منم پا به سن گذاشتم و دلخوشیم شما ها هستین ....
و خان باجی ...چی بگم؟
خودمو انداختم تو بغلش و گریه ام گرفت سرم روی شونه هاش بود و هق و هق گریه می کردم دلم می خواست خیلی چیزها بهش می گفتم ولی زبونم قاصر شد فقط بوسیدمش ....چندین بار دلم خنک نمی شد و رضا نمی دادم ازش جدا بشم ....
با بقیه هم خدا حافظی کردیم و راه افتادیم ......هر چی فکر می کردیم نمی فهمیدم چرا اینقدر دلم نمی خواد برم اوس عباس با تموم عشق و علاقه اش به من می خواست منو خوشحال کنه و من راضی نبودم و این به من احساس گناه می داد ولی دست خودم نبود یه حس ناشناخته و مبهم منقلبم کرده بود از خودم می پرسیدم ...نرگس تو چته یعنی واقعا اینقدر به خان باجی وابسته ای از چی می ترسی ؟ ول کن بابا داری میری خونه ی خودت ... خانم خودت میشی و آقای خودت دیگه چی می خوای فردا لیلی رو هم میارن و تو رو فراموش می کنن برو سر و سامون بگیر ..با صدای اوس عباس به خودم اومد م که پرسید ؟ عزیز جان چته چرا تو فکری خوشحال نیستی که داریم میریم  خونه ی خودمون ؟ گفتم چرا دستت درد نکنه برای خان بابا و خان باجی ناراحتم به ما عادت کردن خان بابا دلش می خواست کوکب و اکبر پیشش باشن دلم سوخت براشون ....

بالاخره به خونه ی جدید رسیدیم اون طوری هم که اوس عباس گفته بود بیابون نبود و خیلی ها قبل از ما اومده بودن حتی برق کشی هم شده بود ...کالسکه جلوی خونه وایساد ...اوس عباس پرید پایین و دست ما رو هم گرفت و بازم تند تند کار می کرد و از  زهرا و رجب  هم می خواست با عجله اثاث رو ببرن تو........

خودش کوکب رو بغل کرد تا توی جوب نیفته و منم اکبر رو تو بغلم داشتم ...از آقا رمضون تشکر کردیم اون رفت ....
جلوی خونه نهر بزرگی با آب زیاد رَون بود چیزی که من خیلی دوست داشتم  ولی وقتی وارد شدم مثل احمق ها دلم گرفت و بی اختیار اشکم ریخت  ....ای خدا چرا من اینجوری میشم ؟ اوس عباس دستپاچه شد که عزیز جان چی شده ؟ خوشت نیومد ؟..گفتم چرا خیلی زیاد فکر نمی کردم به این خوبی باشه از شوق گریه ام گرفت.

65


قسمت شصت و پنجم

ناهید گلکار


خان باجی مثل همیشه با صورتی خندون و خیلی خونسرد برخورد کرد فوراً گفت : خوب پس داره بچه به دنیا میاد ..شهربانو به مش رمضون بگو بره دنبال قابله همون که برای ملوک آورد ...بدو ..به دخترت بگو بیاد کارش دارم ...توام نشین نرگس تا می تونی راه برو تا راحت بزایی ...

هنوز به زایمانم مونده بود که همه چیز حاضر بود حتی بوی کاچی که همه جا رو گرفته بود  , با بوی اسپند که به دستور خان باجی مرتّب دود می شد در هم شده بود با وجود خان باجی درد رو تحمل می کردم و  از اونهم لذّت می بردم..... ولی دلم می خواست اوس عباس بیاد آخه اون دفعه هم که کوکب رو بدنیا آوردم اون نبود ....و حالا هم که اینقدر دور و ورم شلوغه بازم اونو می خوام پس فهمیدم  هیچ کس اوس عباس نمیشه  ....

دردم که شدید شد....با چند فریاد بچه بدنیا آمد .....
اول از همه قابله داد زد : مبارکه پسره... خان باجی پسره و صدای هلهله شادی به هوا رفت ...
اونوقت ها اگر دختر می زاییدی دلداریت می دادن و اگر پسر شادی می کردن و این همیشه باعث ناراحتی من می شد ...خان باجی کنار اتاق چهار زانو نشسته بود  و گفت : فاطی بدو ...بدو به خان بابا خبر بده و مشتلق بگیر ..بدو .....
فاطی با خوشحالی گفت چشم و رفت بعد خودش رو روی زمین کشید و به من رسوند و دستش رو گذاشت روی سر من و با مهربونی گفت : فرقی نمی کرد ولی خوب شد پسر زاییدی حالا اوس عباس تو رو تاج سرش می کنه  ...
ملوک که یه گوشه وایساده بود با طعنه گفت : نه که تا حالا نبوده ؟ چشمهامو بستم .... چند قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر شد نمی دونم چرا دلم گرفته بود ...شاید یاد وقتی افتادم که رجب به دنیا اومد ه بود کسی خوشحال نشد و کسی به من تبریک نگفت اونو گذاشتن تو بغلم و رفتن و من تنها شب رو تا صبح ناله کردم سینه هام کوچیک بود و به شدت درد گرفته بود و فردای اون روز هم تب داشتم ولی کسی به دادم نرسید وقتی هم به عزت گفتم تب دارم گفت ناز خرکی نیا تب شیره خوب میشی ....حالا نمی دونستم این همه توجه رو هضم کنم  ....
زهرا در حالیکه از خوشحالی اشک می ریخت  دستشو گذاشت روی پیشونی منو گفت عزیز جان درد داری ؟ با سر اشاره کردم نه ...خوبم 
هنوز چشم هامو باز نکرده بودم که خان بابا خودشو رسوند و بشکن زنان وارد اتاق شد از خوشحالی روی پاش بند نبود ..... سه تا یک اشرفی ریخت روی رختخواب منو با صدای بلند خندید هیچوقت اونو اینقدر خوشحال ندیده بودم....
و اونا برای من زایمانی لذت بخش رو فراهم کردن چیزی که هرگز یادم نمی ره ... آروم بودم و خاطر جمع  ..... 
خان باجی به خان بابا گفت زود تا عباس نیومده اسمشو بزار ....خان بابا یه فکری کرد و گفت علی, خان باجی گفت علی داریم اکبر بزاریم ،نرگس مبارکه انشالله ....اکبر خوبه؟ ... خوبه ؟
پرسیدم چی خان باجی ؟ گفت اکبر  ....خان بابا میگه اکبر بزایم خوبه ؟  باشه اسمش همین  ؟ گفتم بله هر چی شما و خان بابا  بگین ....
خان باجی خندید و گفت : تو دوست داری؟ فردا نگی مادر شوهرم به زور اسم بچه ی منو  گذاشت ...گفتم نه شما صاحب اختیاری شما همه کس منی  اسم خیلی قشنگیه منم دوست دارم  ..... تازه ازتون ممنونم خیلی بهم محبت کردین ....جلو اومد و با خنده ی همیشگی خودش گفت : دختر خوب خسته نباشی شوخی می کنم تو رو میشناسم حالا بخواب که خستگیت در بره ما مواظب اکبر  و کوکب هستیم ...و نگاهی به زهرا انداخت و گفت : مگه نه زهرا جون ؟ مامانت بخوابه ......
ولی من زود تر از اینکه فکر می کردم  از خستگی خوابم برد ..... و با نوازش و بوسه ی اوس عباس از خواب بیدار شدم .لمس دستشو شناختم چشممو باز کردم اشک توی چشمش حلقه زده بود و بغض نمی گذاشت حرف بزنه ...
قسمت شصت و پنجم-بخش دوم




بالاخره گفت : عزیز جان اون دفعه هم نبودم ...از خدا خواسته بودم توی این یکی باشم ولی نشد الهی شکر که حالت خوبه دستمو گرفت و بوسید زیر لب گفتم : اوس عباس پسره ...دستمو فشار دادو گفت مبارکه  قدمش انشالله ولی برای من مهم سلامتی تو بود من که هم دختر دوست دارم هم پسر چه فرقی می کنه تا حالا دیدی از این حرفا بزنم ؟ ...نرگسم چی دلت می خواد بگیرم بیارم برات ....

درحالیکه خان باجی با یک کاسه کاچی منتظر بود گفت لوسش نکن برو کنار تا بهش کاچی بدم الان فقط باید اینو بخوره .....
 اوس عباس گفت بده به من خودم بهش میدم ..خان باجی خندید و گفت : الهی بمیرم برات ذلیل زن شدی رفت ....بیا بگیر شوخی کردم مادر همیشه هوای زنتو داشته باش ولی به خدا نرگس شوهر نوبری داری ....
اوس عباس  با عشق و علاقه قاشق به قاشق کاچی رو به من داد  ..خان باجی راست می گفت احساس لوسی می کردم  ....و خیلی هم به روم بالا شده بود و ناز میاوردم والله من اهل بعضی کارا نبودم ولی اونجا راستی راستی داشتم خودمو لوس می کردم از قدیم گفتن ناز کش داری ناز کن نداری پاتو دراز کن  ....حالا  نگو من حق لوس شدن نداشتم...و این فقط ....
و آه عمیقی کشید 
 این
جا از عزیز جان پرسیدم چرا مگه چی شد؟اتفاقی افتاد  ؟
لبخند تلخی زد و گفت : صبر داشته باش میگم برات .....بعد دوباره  آه  کشید و صورتشو با دو دست مالید و نفس بلندی از سینه بیرون داد ، طوری بود که انگار  نفس کم میاره و یک جور کلافکی بهش دست داد بود ....
وبا همون حال گفت : مادر الهی فدات شم برو فردا بقیه شو میگم الان نمی تونم خیلی برام سخته و خنده ی زورکی کرد و جا نمازشو گذاشت زیر سرشو چشمش بست و وا نمود کرد که خوابیده از دور نگاه می کردم ....از این دنده به اون دنده میشد و کاملاً معلوم بود که بی قراره چیزی به یادش افتاده بود که تحملش هنوزم برایش سخت بود دلم می خواست برم بغلش کنم و دردُ از دلش بر دارم ولی نمیشد باید تا فردا صبر می کردم که عزیز جان خودش با اون مسئله که آزارش می داد کنار بیاد .........
مثل ملکه ها خوابیده بودم همه دو رُ ورم می چرخیدن خان باجی قابله رو هم نگه داشته بود تا بچه رو تر و خشک کنه ......
خان بابا اومد و باز یه دو اشرفی گذاشت تو قنداق اکبر  و خوشحال اونو بغل کرد.... می خندید و حرف می زد نگاهی به اکبر  کرد و گفت : نیگا کن چقدر خوشگله درست مثل بچگی عباسه ...اسمش باشه اردشیر  خودشم مثل اردشیر میمونه ...
خان باجی قاه قاه خندید و گفت شما که همیشه دیر می رسی اووووو اذونم تو گوشش گفتیم و اسمش دیگه شده اکبر چون اذون گفتیم شگون نداره عوض کنیم  اما اگه شما دوست نداشته باشی عوض می کنیم ...خان بابا کوتاه اومد و گفت اکبر یعنی بزرگ اونم  خوبه مبارک باشه انشالله .....من گفتم زیر سایه ی شما ...
 خان بابا از ته دلش گفت الهی آمین به شرط اینکه اونو از ما جدا نکنین همین جا بمونین ....اوس عباس گفت شما که دارین عروس میارین مگه جز این دو تا اتاق جای دیگه ای دارین ؟ خان بابا گفت تو تصمیم بگیر بمونی من واسه ی اونا یا شما ها همین جا اتاق
می سازم بیا دور هم زندگی کنیم خوب تو  می خوای بنایی کنی برو بکن ولی بچه هارو از ما جدا نکن .....
اوس عباس می دید که خان بابا داره اصرار می کنه حرف رو خیلی ماهرانه عوض کرد و یک مرتبه به اکبر نیگا کرد و گفت وای ...وای چرا صورت بچه داره سیاه میشه بگیرش وای داره سیاه میشه ...
خان باجی که یه کم ترسیده بود گفت خدا خیرت بده عباس تو تا حالا ندیده بودی بچه زور بزنه ؟
ولی خیلی زود خودش متوجه شد که قصد اوس عباس چیه چون یه چشمک به من زد ....اوس عباس اکبر رو بغل کرد و هی بالاو پایین انداخت و  رجب کنارش وایساده بود چشم اوس عباس افتاد به اون و نشست رو زمین و گفت بیا پسرم تو داداش بزرگ تری بعد من تو باید مراقب داداشت , آبجیات و عزیز جانت باشی ....بیا حالا اکبر بزارم تو بغلت بیا بابا ....رجب نشست و با غرور بچه رو بغل کرد و با علاقه بهش نیگا  کرد .......
ده روزی از بدنیا اومدن اکبر  گذشته بود... صبح که از خواب بیدار شدم دیدم اوس عباس بدون اینکه به من بگه رجب رو با خودش برده ...خیلی ناراحت شدم و تصمیم گرفتم وقتی برگشت حالشو جا بیارم تا دیگه این بچه رو با خودش برای عملگی نبره دلم نمی خواست رجب با این سن کار کنه چون می دونستم مظلومه و نمی تونه حق خودشو بگیره ...

64


قسمت شصت و چهارم
ناهید گلکار

 تا خدا چی بخواد و قسمت چی بشه ......طلعت خانم با غیض رفت و وسایلشو برداشت در حالیکه با ملوک زیر زیرکی جر و بحث می کرد بدون خداحافظی رفت بیرون.

خان بابا و ملوک و حیدر و ماشالله راه افتادن برای خواستگاری منم به خاطر این که اوس عباس نیومده بود نرفتم البته حاضر شدم ولی دیگه دیرشون شده بود و منم بدون اوس عباس موندم تو خونه ...

کوکب روی پام بود و رجب از خستگی خوابش برده بود  و زهرا داشت گلدوزی می کرد از اتاقم بیرون نرفتم تا اینکه کوکب آب خواست یه کوزه دم پنجره  بود ولی آب نداشت برداشتم و رفتم به طرف تلمبه که از آب انبار آب بکشم ...آهسته و پا ورچین از کنار اتاق فتح الله رد شدم و رفتم بیرون از روی کنجکاوی نگاهی به اتاق اون از پنجره انداختم نشسته بود و به گوشه ای خیره شده بود ...

صدای تلمبه بلند بود و او حتما شنید چون وقتی برگشتم و از در اتاقش رد شدم صدام زد زن داداش ؟ بدون اینکه رومُ برگردونم گفتم بله ...از اتاق اومد بیرون و گفت مرسی, ممنون  .....برگشتم و پرسیدم برای چی ؟ گفت برای اینکه چیزی نگفتی و آشوب به پا نکردی ....

گفتم : نمی دونم در مورد چی حرف می زنی ......گفت : من این جوریم با شما فرق دارم اگه یه روز وقت شد بهتون میگم ولی بازم ممنون ،  چون اگر خان بابا بفهمه دمار از روزگارم در میاره ...

گفتم داداش جان آخه به من مربوط نیست ... ولی ...راستش دلم می خواد بدونم چه جوری این کارو می کنی ؟

گفت همیشه نمی تونم یه وقت ها یه قدرتی پیدا می کنم که خودمم نمی دونم چیه .... من حتی به خان باجی هم نمی گم و شما اوّلین و آخرین کسی هستی که باهاش در میون می زارم الان خودمم نمی دونم چطوری می تونم این کارو بکنم ولی یه چیزایی هست که شاید بهتر متوجه بشی ....داشت حرفمون به یه جایی می رسید که اوس عباس در و باز کرد و اومد تو ...فتح الله  ترسید و دستپاچه شد و گفت : سلام داداش و با سرعت رفت تو اتاقش اوس عباس نگاهی به من کردو گفت : چش بود ؟ چیزی شده چیکار می کرد که ترسید .. گفتم وا چه حرفا می زنی از چی ترسیده بود اون داشت می رفت تو اتاقش که تو اومدی ...با تردید گفت : اینجا چیکار می کرد ؟

گفتم از من تشکر می کرد ...پرسید واسه ی چی ....راه افتادم برم تو اتاقم و گفتم : اوووووو از راه نرسیده چقدر سین جیم  می کنی ماشالله خسته نیستی ؟ بیا دست و صورتتُ بشور تا شام بخوریم بچه ها هم گشنن حتما آقا فتح الله هم شام می خواد برو دیگه چرا وایستادی ؟

کوزه رو گذاشتم تو اتاق و به زهرا گفتم بهش آب بده خودمم رفتم تا به شهربانو بگم شامو بیاره .. اوس عباس خیلی آهسته و با شک راه میرفت و زیر چشمی به من نیگا می کرد بلکه از توش چیزی در بیاره ولی من خونسرد بودم ...در حالیکه توی ذهنم غوغایی به پا شده بود و دلم می خواست بدونم چطور ممکنه یه آدم بتونه این کارو بکنه ......

شهر بانو سفره رو پهن کرد و من هر کاری کردم رجب بیدار نشد مثل اینکه خیلی خسته بود ...بعد فتح الله رو  صدا کردم خیلی طبیعی اومد و پیش داداشش نشست ... و گفت خوب داداش چه خبر ؟ و شروع کرد به لقمه گرفتن و با اشتها خورد ....
همون طور که دهنش پر بود  پرسید  خونه در چه وضعیه کمک نمی خوای ؟

 اوس عباس که یه کم بهتر شده بود گفت : دارم به یه جایی میرسونم که بچه ها رو ببرم ...فتح الله گفت چه عجله ای داری ما تازه به شما عادت کردیم ... 
اوس عباس یه نگاه معنی داری بهش کرد و گفت : چیه امشب بلبل زبون شدی ؟ تو که به زور حرف می زدی حالا دلت تنگ میشه و نمی خوای ما از اینجا بریم ....فتح الله یه کم جا به جا شدو گفت : نه بیشتر منظورم به رجبه خیلی بهش عادت کردم خیلی بچه ی زحمت کشیه از صبح هر کاری بهش میگیم می کنه خیلی هم مظلومه من که دوستش دارم ....

اوس عباس یه دفعه پرید به من که مگه بهت نگفتم نزار خان بابا بهش زور بگه بچه اونقدر خسته اس که شام نخورده خوابیده خوب چرا گوش نمی کنی از فردا حق نداری بفرستیش سر کار....

خان بابا که رحم نداره یه بلایی سرش میاره....بعد با تندی به فتح الله گفت : تو مثلا عموشی خیلی ام دوستش داری پس چرا مواظبش نیستی ؟

فتح الله گفت ...نه والله کسی بهش زور نمی گه تازه خان بابا همش بهش میگه کار نکن فقط نیگا کن یاد بگیری ....اوس عباس نمی دونم چرا عصبانی بود داد زد نمی خوام اصلا نمی خوام کار یاد بگیره خودم بلدم کار یادش بدم .....

اوقات همه تلخ شد و فتح الله خیلی زود رفت خوابید اوس عباس هم رفت که بخوابه ولی هنوز خان باجی برنگشته بود ...

شهربانو که مراقب اصغر بود اونو آورد و گفت : نرگس خانم نمی مونه بدمش به شما ...اصغرو گرفتم و بردم تو اتاق خودمون و سعی کردم بخوانونمش ولی اون بی قراری می کرد و مادرشو می خواست ....
قسمت شصت و  چهارم -بخش دوم


صدای کالسکه رو نشنیدم ولی با صدای خان باجی از اومدنشون با خبر شدم اصغر و بغل کردم و رفتم تا چشم خان باجی به من افتاد به ملوک گفت بدو بچه تو
بگیر حتما نرگس هلاک کرده ...نرگس مادر بیا که  یه جاری دیگه واست آوردم.....فهمیدی چیکار کردم ؟ همین امشب کارو تموم کردیم و قرار گذاشتیم جات خالی مادر یه دختر مثل پنجه ی آفتاب بعض تو نباشه خانم فهمیده........
منو که می شناسی نخواستم لفتش بدم زود گرفتمشو اومدم.............

و باز قاه قاه خندید ...خان بابا شاکی بود و گفت : زن گرفتن که خم رنگرزی نیست صبر می کردی زن, هر چی بهش اشاره کردم فایده نداشت قرار عقد گذاشته باور می کنی نرگس من باید تو رو می بردم, یه ذره عقل تو کله اش نیست  همیشه همین طوره یکه تازی می کنه و هر کاری خودش می خواد انجام میده ...
عکس العمل خان باجی تماشایی بود نگاهی به خان بابا کرد و خندید و گفت : من غلط بکنم بدون رضایت شما کاری بکنم یک کلام شما بگو نمی خوای منم همه چیز رو بهم می زنم من دنیا رو به خاطر شما بهم میریزم چه برسه به یه عروس زپرتی ...من فکر کردم شما هم همینو می خواین روتون نمیشه بگین رفت و آمدم که برای شما سخته گفتم به خاطر شما کارو یک سره کنم ...

با این حرف عروس تازه اومدنش تو خونه ی خان بابا حتمی شد ...و من فهمیدم که تا دو ماه  دیگه عروس جدید میاد و من باید برم نمی دونستم رو حرف اوس عباس حساب کنم که می گفت تا ده پونزده روز دیگه کار خونه تمومه....

پس دلشوره گرفته بودم چون جز این دو تا اتاق که به من داده بودن اتاق دیگه ای نداشتن ...وقتی رفتم تو اتاق که بخوابم اوس عباس هنوز بیدار بود و با من قهر ......پشتشو کرده بود و با من حرف نمی زد به روی خودم نیاوردم و خوابیدم ...

صبح قبل از اینکه من بیدار بشم اون رجب رو بیدار کرده بود و با خودش برده بود نمی دونم چه جوری این کارو کرد که من اصلا نفهمیدم ...خیلی  دل ناگرون شدم  که بچه ام شام نخورده بود  و حالا بدون ناشتایی رفته بود ...اصلا دلم نمی خواست اون بچه ی کوچک از الان کار کنه اگرم به خان بابا حرفی نمی زدم برای این بود که اولاً رو در واسی کردم دوماً نزدیک به خودم بود و مراقبش بودم ولی کاری نمی تونستم بکنم ......

نزدیک ظهر درد شدیدی توی دلم احساس کردم چون هنوز زود بود ازش گذشتم ولی درد ها پی در پی به سراغم اومد و مجبور شدم به خان باجی بگم ...

63

قسمت شصت و سوم
ناهید گلکار

اومدم راه بیفتم که ملوک گفت نرگس خانم میشه منم بیام ؟ ...گفتم بیا خوشحالم میشم ...دوید و چادر به سرش انداخت و با هم رفتیم....... باغ چه باغی پر بود از میوه های مختلف, هلو و انگور و گیلاس و آلو...تا دلت بخواد  فراوون ....درشت و آبدار آلبالو ها هنوز نرسیده بود ولی بیشتر ازاینکه  برگ داشته باشه  آلبالو داده بود و برای من خیلی عجیب بود من تا اون زمان این قدر میوه به درخت ندیده بودم .

زهرا و کوکب که دنبال من  اومده بودن حالا از سرو کول درختها بالا می رفتن و به شاخه های اونا آویزون می شدن  ....

گاوداری خیلی بزرگ تر از اونی بود که فکر می کردم خان بابا تا چشمش افتاد به من با خوشحالی اومد جلو و گفت : بیا بیا باباجان خوش اومدی بیا  همه جا رو نشونت بدم بیا بابا ....

گفتم مزاحم نباشیم ...با مهربونی گفت: بیا بابا خیلی دلم می خواست اینجا رو نشونت بدم در ضمن رجب خیلی بچه ی خوبیه کاری و آقاس.
 
تعداد زیادی گاو رو داشتن می دوشیدن و گوساله ها  توی یک آخور دیگه منتظر بودن تا برن سراغ مادرشون ....وقتی کار شیر دوشی تموم شد در آخور رو باز کردن و منظره ی خیلی جالبی به وجود اومد ..... هر گوساله با شتاب می دوید و مادر خودشو پیدا می کرد و میرفت زیر  سینه ی اون.......... خیلی دیدنی بود که هیچ کدوم هم مادرشونُ اشتباه نگرفتن   .
رجب با ذوق و شوق کار می کرد و از اینکه خان بابا بهش دستور می داد لذّت می برد ...

خان بابا همه جا رو به من نشون داد و رفتارش طوری بود که انگار مدتهاست منتظر این کار بوده برای چی نمی دونستم.....شاید برای این بود که دوباره اوس عباس رو به اونجا برگردونه چون از زحمت هایی که کشیده تا این گاو داری به قول خودش گاوداری شده برام می گفت و از اینکه دیگه توانش برای نگه داری اونجا کم شده و احتیاج به کمک داره .....من حرفشو تایید می کردم ولی می دونستم که اوس عباس به هیچ وجه زیر بارِ برگشتن به اونجا نمیره.

چند روزی گذشت....حالا فهمیده بودم که  زندگی کردن توی خونه ی خان بابا  خیلی هم بد نیست و یه جورایی هم خوب و راحته و اگر از اول منم مثل ملوک عروس اینجا می شدم شاید دقدقه های اون زمان رو نداشتم اوس عباس سر شب میومد خونه و دور هم می گفتیم و می خندیدم همه ی اون خونواده اهل بذله گویی بودن و هر شب تا دیر وقت می گفتن و می خندیدن گاهی من از بس خندیده بودم دلم درد می گرفت و فکر می کردم بچه داره به دنیا میاد آخه هر وقت که زیاد می خندیدم خان باجی ریسه می رفت و می گفت اینقدر نخند بچه ات زود به دنیا میاد فکر می کنه اینجا خبریه  ............

.من باور کرده بودم در حالیکه او شوخی می کرد آخه تا اون موقع من چنین چیزی ندیده بودم همیشه در جاهایی زندگی کرده بودم که همه تا شام می خوردن می رفتن و می خوابیدن مثل عُنق منکسره  (کسی که خیلی بد اخلاقه )......

این نوع زندگی برای من واقعا دیدنی بود و  غریب ....تنها مشکل ما طلعت خانم بود که باز سر و کله اش پیدا شد و خان باجی عزا گرفت که دوباره چطور او را بیرون کنه ...
با اومدن طلعت خانم پسرا هم از جمع خانواده دوری می کردن و تقریبا همه زود می رفتن و می خوابیدن تا کمتر حرفای او را که بیشتر تکراری بود گوش کنند او حالا بیشتر از هر چیزی از دختر کوچیکش حرف می زد و هر کاری رو با یک مثال به  اون مربوط می کرد و آنقدر واضح
می خواست دختر خودشو به ماشالله قالب کنه که باعث خنده و مسخره ی بقیه شده بود ولی بازم دست بر نمی داشت  ...
یک روز بعد ازظهر که طلعت خانم داشت حرف می زد من بلند شدم تا از در پشتی برم تو باغ و از شر حرفای بی سر و ته اون خلاص بشم یه دفعه چشمم افتاد به فتح الله که خیلی جلوتر یعنی تقریبا وسط باغ وایساده و پشتش به من بود من لب تخت نشستم ولی اونو خوب می دیدم که یه دفعه دیدم اون از زمین بلند شد و چند دقیقه همون طور موند و بعد آهسته دوباره پاشو گذاشت روی زمین ......اگر اینو از خان باجی نشنیده بودم باورم نمیشد و فکر می کردم یک خیال بوده ولی حالا باورم شد که اون می تونه این کارو انجام بده اما چطور نمی دونستم اومدم سریع برگردم که اون منو نبینه ولی برگشت و قبل از اینکه بخوام کاری بکنم  منو دید  و هراسون شد پا به  فرار گذاشت خیلی نرفته بود که دیدم نیست هر چی نیگا کردم هیچ صدایی نمی اومد ,  رنگم شده بود مثل گچ دیوار  برگشتم تو اتاق تا چشم خان باجی به من افتاد,  پرسید : چی شده مادر؟ مگه جن دیدی؟ درد داری ؟چرا رنگت پریده ؟ گفتم یه کم ضعف کردم الان میرم دراز می کشم خوب میشم ....
با عجله رفتم تو اتاق و پهلوی کوکب که خوابیده بود دراز کشیدم ولی تن و بدنم داشت می لرزید .

زهرا دنبالم اومد تا ببینه من چم شده گفتم چیزی نیست خوب میشم ، اون گفت عزیز جان اونی که من دیدم شما هم دیدین ؟ از جام پریدم و پرسیدم مگه تو چی دیدی ؟ گفت من خیلی ترسیدم داشتم از پنجره بیرون رو نیگا می کردم عمو فتح الله رو دیدم از زمین رفت بالا
و دوباره اومد پایین ..وقتی هم داشت فرار می کرد غیب شد ...
پس خان باجی راست می گفت : بهش توپیدم نه ..نه تو اشتباه کردی این حرفا چیه می زنی ؟دیگه جایی تکرار نکنی .... اونوقت خیلی بد می شه اصلا به ما مربوط نیست....(با تهدید گفتم ) زهرا حرف نمی زنی هااا  شنیدی ؟تو هیچی ندیدی ...هیچی لام تا کام ... فهمیدی ؟ ..

گفت آخه عزیز جان یک بار هم من ته باغ بودم داشتم میوه می خوردم که عمو رو دیدم یه دفعه از یک طرف باغ غیب شد و یک طرف دیگه پیدا شد .....گفتم راست میگی چه جوری ....ولی زود به خودم اومدم و گفتم مثل اینکه از بس میوه خوردی ثقل کردی دیگه نبینم رفتی تو باغ...... به ما هیچ مربوط نیست ....اگه میوه خواستی بگو فاطی برات بیاره خودت نرو.
 
زهرا با اون چشمهای سیاهش به من خیره شده بود نمی دونست چه اتفاقی افتاده و من چرا دلم نمی خواد در موردش حرف بزنم .....گفتم این طوری منو نیگا نکن برو .... الهی قربونت برم به کسی حرفی نزنی ها حتی به آقات فقط من بدونم و تو .... همین هم شد و من سعی کردم خیلی عادی بافتح الله رفتار کنم ....شتر دیدی ندیدی ....
طلعت خانم دیگه شورش رو در آورده بود و انگار علنی داشت دخترشو بله برون می کرد که خان باجی احساس خطر کرد چون می دید ماشالله هم بدش نیومده .... پیش دستی کرد و دختری رو از خانواده ی خوبی در نظر گرفت و قرار خواستگاری گذاشت و همون شب طلعت خانم رو هم در جریان گذاشت و بعد از پانزده روز تحمل سخت اون بهش گفت: طلعت خانم جان ما داریم میریم خواستگاری برای ماشالله خونه ی عروس نزدیک شماس پس  کالسکه از طرف خونه ی شما میره بیا سر راه برسونیمت و به ملوک هم گفت چه جور دختری هستی؟ وسایل مادرتو جمع کن که مام داریم حاضر میشیم .....چنان لب و لوچه ی طلعت خانم آویزون شد که نمی تونست جلوی خودشو بگیره با اعتراض گفت :من که داشتم امشب میرفتم حالا بهتر....ولی من اینو باید به تو بگم خان باجی... این همه دخترِ آشنا و شناس هست باید بری غریبه بگیری که ندونی چی از آب در میاد ؟ نکن با بچه ی خودت نکن.......

 خان باجی گفت : آره دیگه شناسا مال بچه های شوهر که نگن زن بابا بود,.... غریبه هام مال بچه ی خودم که حرومش کنم تا حرف مفت زن ها دهنشون بسته بشه شما حالا خودتو ناراحت نکن پاشو حاضر شو که نه به باره نه به داره

62

قسمت شصت و دوم
ناهید گلکار
خان بابا سرشو به کوکب و اصغر گرم کرد بود و دیگه حرفی در این مورد نزد خان باجی هم لباس عوض کرده بود و سر و صورتی صفا داده بود و اومد با همون خنده ی شیرینش گفت : خوب عروس و پدر شوهر گرم گرفتین ملوک جان بلند شو یه سر به غذا بزن مادر  یادم رفت ....و خودش پهلوی من نشست و به خان بابا گفت : چه با نوه ات عشق می کنی و یه چایی برداشت و چند تا قند انداخت توش و هم زد و گفت: می دونی یاد شبی افتادم که بهت گفتم قاشق می خوام و تو تعجب کرده بودی و با خودت گفتی این دیگه کیه ...والله هنوز من نتونستم به اینا بفهمونم برای من قاشق بزارن ....تا آمد بگه فاطی یه قاشق بیار .... ملوک با یک  قاشق دستش اومد و خان باجی قاه قاه خندید و گفت به تو میگن عروس فهمیده ...
دور هم نشسته بودیم و حرف می زدیم چقدر داداشهای اوس عباس گرم و صمیمی بودن چقدر خود خان بابا مهربون و خوب بود و من چقدر از اونا فاصله گرفتم و نمی دونستم تقصیرمنه یا اوس عباس ...
دو ساعتی گذشت و اوس عباس هم اومد حالا بهتر بودم و خیلی زود شام رو آوردن و بگو و به خند با شوخی های خان باجی وحیدر و اوس عباس, صدای خنده های ما که از شوخی های اوس عباس و حیدر قطع نمی شد و داشتم فکر می کردم که نرگس چند ساعت پیش خودتو نیگا کن ببین چقدر بی خودی خودتو عذاب دادی ؟ و اولین شب ما به خیر و خوشی گذشت.
وقتی می خواستیم بریم بخوابیم خان بابا از رجب پرسید ببینم می خوای مرد بشی ؟ رجب سرشو به علامت مثبت تکون داد و خان بابا گفت : پس نرگس یه دست لباس کار براش درست کن صبح با من بیاد سر کار حاضری باباجان ...رجب گفت بله خیلی دوست دارم ....
وقتی رفتیم توی اتاق و تنها شدیم اوس عباس به من گفت ببخشید عزیز جان چاره ای نداشتم ولی زود میریم تحمل کن ...گفتم نه خیلی ام خوبه نگران نباش اون طوری که فکر می کردم  نبود عیب نداره حالا که شده بیا بخواب که خیلی خسته شدی .از جاش پرید و بغلم کرد و گفت : تو رو خیلی دوست دارم خیلی، باور کن که فقط به خاطر تو این کارو کردم .....گفتم می دونم و با هم آشتی کردیم و خوابیدیم .
صبح اول وقت خان بابا صدا کرد رجب حاضری ؟ بچه ام خواب بود با عجله صداش کردم و بلند شد گفتم با خان بابا میری گفت آره لباس تنش کردم و بردمش بیرون ، سلام کردم .
خان بابا به رجب گفت بیا همون جا ناشتایی می خوریم بیا دنبالم و نگاهی به من کرد و گفت اگه دلت خواست بیا گاو داری رو ببین و دست رجب رو گرفت و رفت ...
برگشتم تو اتاق دیدم اوس عباس روی رختخوب نشسته گفتم بیدار شدی ؟ گفت آره خان بابا دست از این کاراش ور نمی داره .گفتم کاری نکرده که اون که لطف کرده و رجب رو برده و نشستم کنارش و پرسیدم تو از چی ناراحتی ؟ آه عمیقی کشید و گفت :  نمی خوام رجب باهاش بره نرگس . پرسیدم چرا ؟
دستی به سرش کشید و صورتش رو بهم مالید یه کم سکوت کرد و گفت : تو آخه نمی دونی ، من فقط پنج سالم بود که مادرم مرد جنازه شو که می بردن فکر می کردم خوابیده و اونا دارن می برنش خان بابا روی پله نشسته بود و جلوشونو نمی گرفت ، من دنبالشون فریاد می زدم و می دویدم ولی کسی نبود اشک منو پاک کنه نمی دونم ...چرا خان بابا یک بار از من دلجویی نکرد و یا برام توضیح نداد که مادرت دیگه بر نمی گرده و من چشم براهه اون شب روز موندم .
به جاش با من چیکار کرد؟منو با همون سن کم برد تو گاو داری که مرد بشم تو فکر کن... من خیلی کوچیک بودم تازه مادرمو از دست داده بودم و نمی تونستم جای خالی شو تحمل کنم اون صبح زود منو بیدار می کرد و با خودش می برد به گاو داری اونوقتا به این بزرگی نبود منو مجبور می کرد زیر گاوها رو تمیز کنم و تا شب مثل سگ از من کار می کشید.... بدم میومد از لحنش که انگار از من طلب کاره از زوری که می گفت از بوی گاو و خلاصه از این شغل بدم اومد و متنفر شدم جوری که اصلا دلم نمی خواد اینجا باشم به محض اینکه زورم رسید رفتم و زندگیمو ازش جدا کردم ...البته وقتی خان باجی اومد و زن آقام شد اوضاع یه کم بهتر شد اولش ازش بدم میومد ولی خیلی زود مثل مادرم دوستش داشتم ....خان باجی از همون اول با من و حیدر مهربون بود مخصوصا که می دید خان بابا با ما چه رفتاری می کنه به خیال خودش می خواست از ما مرد بسازه ولی اون جلوش وایساد و منو حیدر فراموش کردیم که اون مادر ما نیست من از اون گذشت و مهربونی رو یاد گرفتم وقتی هم خواستم با تو وصلت کنم اون بود که از من حمایت کرد گفت : به شرط اینکه من بپسندم میام اگر گفتم نه دیگه نه ....اونشب اول که از خونه شما اومدیم تا صبح با هم حرف زدیم بهم گفت : عباس جان منو ببین وقتی می خواستم زن آقات بشم اول فکر کردم می تونم مادر عباس و حیدر باشم این مهمه ...امشب با خودت فکر کن اگر می تونی پدر زهرا و رجب باشی این کارو بکن ثواب هم داره وگر نه جهنم رو برای خودت خریدی ......
قسمت شصت و دوم-بخش دوم



منم همین تصمیم رو گرفتم و حالا واقعا فکر می کنم زهرا و رجب بچه
های خودم هستند و اگر کسی بخواد الان به من بگه تو نیستی باور ندارم و ناراحت میشم ...این زن بود که منو از دست خان بابا نجات داد ...حالا من نمی خوام رجب بره زیر دست اون که مثلا مرد بشه نمی خوام بچه ام اذیت بشه می خوام کارِ خودمو یاد بگیره و با هم کار کنیم ...توام نزار بره .
گفتم نگران نباش خودم سر می زنم حالا یه مدتی بره بعد که رفتیم خونه ی خودمون تو ببرش کار یادش بده اما حالا کار نداشته باش بزار گاو داری هم یاد بگیره ضرر که نداره خوبیش اینه که به خان بابا نزدیک میشه و برای خودش خوبه ...
مثل اینکه راضی شده بود گفت نزار صبح زود اونُ ببره بعدم بهش سخت نگیره که مرد بشه ما اصلا نمی خوایم رجب مرد بشه ....و زیر لب گفت مردتیکه ....و بلند شد و رفت که کاراشو بکنه بره سر کار .....
خان باجی به شهر بانو گفت ناشتایی اوس عباس و نهارشُ ببند و بده دستش،  و اون در حالیکه که داشت کفششو پاش می کرد به خان باجی گفت جون شما جون زن و بچه ی من زود میام ...خان باجی با خنده گفت زود کجا میای؟ زودتر خونه تو تموم کن و زن و بچه تو ور دار  ببر پیش خودت و خودش بلند خندید و گفت: ولی من که دلم نمی خواد خونه ات زود تموم بشه .....
 اوس عباس که رفت گفتم خان باجی ناشتایی رو بیارم گفت نه نیار بیا با من بریم زهرا کجایی مادر بیا ...گفتم داره رختخواب هارو جمع می کنه الان میاد .....
خان باجی منو برد به پشت خونه جای با صفایی بود کنار باغ کمی جلو تر چند اتاق بود که کارگر ها و خدمتکار ها اون جا زندگی می کردن و تقریبا یک خانواده بودن شهربانو و دو دخترش توی خونه و شوهر و داماد و پسرش توی گاو داری کار می کردن توی خونه اونقدر کاری نبود که نیاز به سه تا زن باشه ولی اونا چند وقت یک بار شیر ها را میاوردن و چرخ می کردن و ازش کره و پنیر و خامه درست می کردن می فروختن  و در تمام این کارها خان باجی دست به سیاه و سفید نمی زد و به قول خودش فقط دستور می داد . خودش با خنده می گفت من این کاره نیستم ...
سفره ای پر از خامه و سر شیر و عسل و مربا پهن شده بود و منو زهرا و خان باجی و ملوک نشستیم و یک ناشتایی مفصل خوردیم ....اون اجازه می داد ملوک کمک کنه برای جمع کردن ولی منو نمی گذاشت می گفت تو تازه اومدی حالا بعداً خدمتت میرسم.
بعد من راه افتادم برم تو حیاط قصدم این بود رجب رو پیدا کنم ببینم چیکار می کنه خان باجی گفت نرو الان گاری های شیر میان و میرن صبر کن....
از پنجره نگاه کردم گاری ها در حالیکه روی اون بشکه های بزرگ با طناب بسته شده بود برای بردن شیر میومدن و یا داشتن می رفتن از خان باجی پرسیدم میشه گاو داری رو ببینم گفت از اتاقت نیگا کن راست دماغتو بگیر برو ته باغ گاوا خوشحال و خندون دارن الان شیر میدن برو ...برو به رجب هم یه سر بزن نکنه خان بابا زیادی مردش کنه الان بیاد بگه زن می خوام و قاه قاه خندید . همین طور که نمی تونست جلوی خنده شو بگیره گفت آخه اون هر کدوم از بچه ها رو برد مرد کنه فوری اومدن گفتن زن می خوایم و ریسه رفت.... از خنده ی قشنگ او من و ملوک هم به  خنده افتادیم  ...

61

قسمت شصت و یکم

ناهید گلکار


خان باجی موقع اومدن در گوش اوس عباس چیزی گفت و ما راه افتادیم ولی من اصلاً باهاش حرف نزدم  ....

خان باجی به بچه ها گفت : اگه گفتین داریم کجا میریم؟ رجب گفت : خوب معلومه داریم میریم خونه ی شما دیگه.....

خان باجی دستهاشو زد بهم و  گفت : دِ نه دِ فقط  این نیست باید بگی داریم میریم یه چند وقت خوش گذرونی میریم که دیگه مامانت نه غصه ی نهارو شام داره... نه غصه ی کی بیاد کی بره ...می خواد استراحت کنه و بچه شو با خیال راحت بزاد و براتون یه خواهر یا یه داداش بیاره بدون اینکه به چیزی فکر کنه....تازه همیشه دلش منو می خواست آخه منو خیلی دوست داره  منم فکر کردم چیکار کنم که ما دو تا عاشق و معشوق بهم برسیم ، اومدم دنبالتون  که مامانت رو خوشحال کنم

(با صدای بلند پرسید ) ...حالا شما خوشحالین ؟  بچه ها با سر گفتن آره اون گفت نه نشد با صدای بلند بگین که همه ی تهرون بشنون بلند ....یالا ...بچه ها سه تایی با هم داد زدن آره ....باز گفت نه نشد باید بگین آره خوشحالیم با صدای بلند , بلند ...اونام داد زدن آره خوشحالیم ...باز گفت نشد مامانت که نگفت ...بچه ها ریختن سر من که توام بگو تو رو خدا بگو منم با اونا گفتم آره خوشحالیم ....

خان باجی گفت حالا همه با هم منم میگم ....با هم ....و همه با هم فریاد زدیم و با این فریاد های شادی همه  خندیدیم و تکرار کردیم.....
 و اون زن زیرکانه حال و هوای ما رو عوض کرد وباعث خوشحالی ما شد ....

 تا با چهره های عبوس و ناراحت وارد خونه نشیم او می خواست که بقیه فکر نکنن ما از روی نا علاجی اونجا رفتیم و یا .....ولش کن به هر حال ما وقتی به اونجا رسیدیم  واقعا  احساس بهتری داشتیم فقط با چند کلمه حرف و گرنه چیزی تغییر نکرده بود .

هوا داشت تاریک می شد که ما رسیدیم از روبرو شدن با خان بابا می ترسیدم ...ولی همون طور که خان باجی خواسته بود محکم بودم و طوری فکر می کردم که خوبه که مدتی پیش اون میمونم  ....
کالسکه از میون طاق گل عبور کرد و به میدون جلوی ساختمون رسید این بار همه تو حیاط بودن و جلوی همه شون خان بابا, اون لباس ساده ای پوشیده بود برای اولین بار من اونو توی پیژامه دیدم  و اون طوری به نظرم صمیمی تر اومد تا اون موقع همیشه برای من مثل یک غول بود دست نیافتی ولی اون شب تصورم نسبت به اون عوض شد ...

بچه ها با ذوق و شوق پیاده شدن ..اول از همه کوکب بطرفش دوید و اون با تمام علاقه بغلش کرد و در آغوشش گرفت بعد زهرا رو بوسید و گفت مثل مامانت خوشگل شدی چقدر بزرگ شدی  یه خانم تمام و کمال و بعد رجب رو بوسید و بهش گفت : مرد شدی ببینم هنوز همین طور مظلومی عباس نتونسته تورو مرد کنه ؟ بیا خودم مردت می کنم .....

و بعد اومد طرف من و برای اولین بار منو به آغوش گرفت و بوسید ....این تغییر عجیب و باور نکردنی بود ....و برای من خیلی مهم .....

 حیدر و ملوک و ماشالله و فتح الله  هم خیلی ابراز خوشحالی کردن......(ملوک حالا یه پسر به اسم اصغر داشت که دوساله بود و چهار ماهه  آبستن بود ) و بازمن  نفهمیدم  این استقبال گرم به سفارش خان باجی بوده یا واقعا از دیدن ما اینقدر شاد شده بودن ...

خان باجی به محض پیاده شدن از کالسکه رفت تو ساختمون و خان بابا با مهربونی گفت : بیاین ...بیاین تو خوش اومدین و خودش در حالیکه کوکب تو بغلش بود رفت تو و ما به دنبالش و ملوک و حیدر پشت سر ما .......خان باجی وسط اتاق وایساده بود و دستور می داد  منو که دید گفت بیا مادر به خونه ی خودت خوش اومدی و با دست اشاره کرد که  اون دو تا اتاق تو راهرو مال تو برو وسایل تو بزار و بیا تا من بگم برات چایی بریزن....

(از در  که وارد شدیم یک اتاق بسیار بزرگ بود که دو راهرو و تعدادی اتاق در اطرافش بود انتهای یکی از راهرو ها مطبخ بود که به حیاط پشتی راه داشت  و راهروی دیگه چند اتاق داشت که سه تا از اونا مال حیدر بود و دو تا هم داده بودن به من و اونطرف هم اتاق خان بابا که اتاقی بود از همه بزرگ تر و پهلوی اون اتاق خان باجی که از همه شیک تر بود و توی راهرویی که به مطبخ می رسید اتاق ماشالله و فتح الله قرار داشت....
 و همین، من فکر می کردم حتما سالن و یا اتاق پذیرایی از مهمون جایی هست که من ندیدم ولی نبود و اونا خیلی ساده زندگی می کردن.

  منو زهرا رفتیم تا اثاثیه مون رو جا به جا کنیم و کوکب بغل خان بابا موند و رجب هم پیش ماشالله نشست ...

وسایلم رو توی اون جا دادم و بقیه رو هم کنار اتاق گذاشتم تا بعد.....

دستی به سر و روی خودم و زهرا کشیدم وچادرم رو عوض کردمُ رفتیم ،
خان باجی اولین زنی بود که با چارقد راه می رفت و اگر چادر سرش می کرد بیشتر وقتها روی شانه هاش می افتاد و او اهمیتی نمی داد..منم فکر کردم یه چارقد سرم کنم ولی بی خیال شدم ...

نمی دونستم اوس عباس چیکار می کنه و کی میاد .......ولی دلم می خواست هر چه زود تر خودشو برسونه  احساس غریبی می کردم . خان بابا چشمش که به من افتاد صدا زد فاطی نرگس خانم اومد چایی رو بیار ...شیرینی بگیر براش ...میوه بزار ...خوب بابا جان چه خبر ؟ گفتم سلامتی .....گفت : بشین اینجا ببینم چطوری ؟ انشالله خونه ی خوبی دارین می سازین اینم شانس ما که دیر حاضر شد و اومدین اینجا همین طوری که نمیای بابا مثلاً تو عروس مایی ما فردا پیر میشیم و به شما ها احتیاج داریم ....بیشتر بیان اینجا دور هم بودن خیلی خوبه ..
 
در حالیکه از تعجب شاخ در آورده بودم گفتم : شما راست میگین ولی خوب کار اوس عباس رو که می دونین صبح زود میره تا دیر وقت کار می کنه وقتی میاد خیلی خسته اس و زود خوابش می بره ولی همیشه دلتنگ شماس ....

با تعجب گفت : واقعا ؟ یا داری تعارف می کنی .....گفتم نه به قرآن خیلی شما رو دوست داره همیشه میگه من خان بابا رو فقط برای خودش دوست دارم .... او خنده ی مصنوعی کرد و گفت انشالله که همین طوره ....

60


قسمت شصتم
ناهید گلکار

دیگه دل و دماغ نداشتم حتی خیاطی هم نمی کردم بیشتر یه گوشه می نشستم می رفتم تو فکر  و زهرا و رجب کارای خونه رو انجام می دادن شمکم بالا اومده بود و بیشتر از این ناراحت بودم که دلم دیگه بچه نمی خواست غصه می خوردم ...در مقابل هر کدوم احساس مسئولیت می کردم و این برام سخت بود دلم نمی خواست این همه بچه داشته باشم .......خانم و رقیه هر دو  بعد از کوکب یه دختر به دنیا آورده بودن  خانم اسم دخترشو جباره گذاشته بود  و رقیه فاطمه ..... و حالا باز هر دو  با من آبستن بودند  ...

یک ماه خیلی زود گذشت و ساخت خونه به جایی نرسید ....با اینکه می دیدم اوس عباس تمام سعی شو می کنه ولی هنوز خیلی کار داشت .....و  صاحب خونه به ما فشار می آورد و هر روز میومد در خونه و از ما می خواست که خونه رو تخلیه کنیم آشفته و سر گردون مونده بودم می ترسیدم که به اوس عباس حرفی بزنم ...ترسم از این بود که باز بره و صبح بیاد ...گاهی که بهش نیگا می کردم  راستش دلم می خواست بگیرم   تیکه تیکه اش  کنم از دستش خیلی عصبانی بودم  دلم می خواست داد بزنم و بگم آخه چرا این کارو با ما کردی؟ چرا منو بی خونه مون کردی؟ من از اول می دونستم که یک خونه تو یکماه درست نمیشه تو که معماری چطور نمی دونستی ؟ ولی لب از لب باز نکردم و فقط غصه خوردم که جز این کاری از دستم بر نمی اومد.... اوس عباس تا نیمه های شب کار می کرد و شاید در شبانه روز چند ساعت بیشتر نمی خوابید ...ولی بازم به جایی نمیرسید ....

پانزده روز هم ما با جر و بحث هر روز ی با صاحب خونه اونجا موندیم...... بالاخره از راه قانون حکم گرفتن و با چند تا مامور اومدن تو خونه و حکم تخلیه دادن به ما  ...... شب که اوس عباس اومد و دید که ما چه وضعی داریم ..عصبانی شد و می خواست بره با هاشون دعوا کنه  دویدم و جلوی در وایسادم گفتم بی خود دعوا راه ننداز مگه تقصیر اوناس خوب خونه رو خریدن می خوان بیان بشینن ...ما باید زود تر خودمون می رفتیم آخه تو  چرا به حرف من گوش نمیدی؟ حالا من با این شمکمم و با سه تا بچه کجا برم ؟ مثل اینکه از قبل فکرشو کرده بود فورا گفت : اثاث رو می بریم تو خونه ی جدید توام چند روزی برو پیش خان باجی تا تموم بشه ...از کوره در رفتم و برای اولین بار سرش داد زدم ...

من خونه ی خان باجی نمیرم کی گفته؟ تو باید بگی من چیکار کنم؟ میرم تو همون خونه ی نیمه کاره می شینم ولی مزاحم مردم نمیشم ....من زهرا و رجب رو ببرم توی چشم خان بابا فکر کن تو خودت می دونی که اون بچه هارو به ظاهر قبول کرده ولی دیگه بریم تو خونه اش یه حرف دیگه اس باعث عذابش میشیم نه من این کارو نمی کنم .....دوست ندارم سر بار کسی باشم ......دوست ندارم به بچه های من بی حرمتی بشه .....هق و هق به گریه افتادم

دو روز بحث کردیم و من زیر بار نرفتم..هر چی فکر می کردم کجا برم نمی دونستم پس فقط یه غصه بزرگ توی سینه ام بود و یک بغض تو گلوم ..........

تا اینکه همه ی اثاثم رو رو با اشک و آه جمع کردم تا صاحب خونه بدونه داریم میریم اما واقعیت این بود که جایی رو نداشتم .....تا بالاخره یک روز  صاحب خونه اثاث شو آورد و من تا  چشم باز کردم ده پانزده نفر ریختن تو خونه و منو بچه هام توی یک اتاق موندیم  ....

نمی دونم اوس عباس چی فکر می کرد اصلا با هم حرف نمی زدیم ..... من با همه ی آشفتگی که داشتم نمی خواستم با اون دعوا کنم از این کار بدم میومد و فکر می کردم حرمت بین ما از بین میره شدت ناراحتی من از کم حرف زدن معلوم می شد ...اوس عباس  به زهرا متوسل شد  ازش خواست که منو راضی کنه تا برم خونه ی خان باجی ولی این تنها کاری بود که به هیچ عنوان نمی خواستم ....
قسمت شصتم-بخش دوم



یک هفته منو بچه هام توی اون اتاق موندیم یک هفته ی سیاه و برای همه ی  ما و غیر قابل تحمل با وجود طفل بی گناهی توی شکمم بود و از خون من می خورد در حالیکه  خودم خون می خوردم و تمام غیضم  رو مثل یک سنگ فرو می بردم و فقط اشک می ریختم .....

 که یک روز بعد از نهار در خونه رو زدن دیگه ما درو باز نمی کردیم حتی نگاه نمی کردم کی میره کی میاد ؟ خونه ی منو اونا کامل تصاحب کرده بودن و من هیچ اختیاری نداشتم حتی اونا می ترسیدن با من حرف بزنن و مجبور بشن که با ما مدارا کنن ... ولی اون بار صدای رجب که داد زد آخ جون خان باجی ..  منو به خودم آورد ....

بلند شدم و بی رمق خودمو انداختم توی بغلش احساس بی پناهی و در مونده گی منو وا دار کرد مدت زیادی روی شونه ی نرمش گریه کنم ...بعد اون منو بوسید و گفت : زود باش جمع کن بریم عباس الان گاری میاره اثاث رو می بره خونه ی جدید بزودی هم تموم میشه توام میری سر خونه و زندگیت  ...عزا داری چرا می کنی ؟ با زندگی راه بیا قرار نیست هر چی ما بخوایم اون بشه بد یا خوب آدم بودن ما حکم می کنه همه رو قبول کنیم تو بی خونه نیستی عباس کجا بزرگ شده ؟ اونجا همیشه خونه ی اونه پس خونه ی تو و بچه هاش هم هست زود
باش راه بیفت به خند که داره خونه ی بهتری برات درست می کنه گریه نکن که اگر این خونه از دست دادی داری جای بهتری میری.....  برای چیزی که از دست رفته شیون کردن فقط یک خود آزاریه...فایده دیگه ای هم نداره جانم ... جمع کن ببینم ...

گفتم خان باجی خونه ی شما نمیام خان بابا مجبور نیست زهرا و رجب رو ......

خان باجی حرفم رو قطع کرد و گفت نگو دیگه نگو خان بابا منتظر همه ی شماس زود باش رو حرف من حرف نزن شیخ می بخشه شیخ علی خان نمی بخشه زود باش من می گم بیا بریم بگو چشم تموم شد بحث نکن با من ......

نحوه ی بر خورد این زن بی نظیر بود او حتی یک بار از اوس عباس بد نمی گفت یا مثلا بگه این چه وضعیه یا اون اشتباه کرده یا چرا شما ها رو به این روز انداخته ....هیچ کدوم  راه چاره پیدا می کرد و انجام می داد بدون اینکه  کسی رو سر زنش کنه یا  مقصر بدونه .....

خیلی زود اثاثم رو توی دو تا گاری و یک کالسکه گذاشتیم  و اوس عباس اونا برد که توی خونه ی نیمه کاره ی جلالیه بزاره و من و بچه ها بدون اینکه یک کلمه با اوس عباس حرف بزنم  با کالسکه ی خان باجی بطرف خونه ی او راه افتادیم .....

59


قسمت پنجاه و نهم
ناهید گلکار


خان باجی در حالیکه پول رو از جیب بغل پیرهنش در میاورد گفت اوس عباس بدم؟ چی میگی توام موافقی ؟
 اوس عباس سرشو تکون داد....معلوم نبود منظورش چیه .... خان باجی فقط پرسید ولی منتظر جواب اون نشد با دقت شش تومن شمرد و داد به اوس عباس و گفت: شما بشمر بین همینو دادی به من ....اوس عباس که قیافه ی آرومی به خودش گرفته بود پولا رو  شمرد و مغرورانه گفت : اینم پولتون به خدا به خاطر خان باجیم بهتون چیزی نگفتم از دست شما قلبش گرفته بود ....
همون داش مشتیه پول رو گرفت و خیالش که راحت شد گفت : ببخش آبجی قصد بدی نداشتیم زد زیاد .... و راه افتاد و بقیه هم دنبالش رفتن بیرون  داد ........

در که بسته شد ...اوس عباس رفت و خان باجی رو بغل کرد و بوسید و گفت می خواستی زجرم بدی چرا نگفتی ؟ الهی قربونت برم خان باجی من ..... خان باجی پرسید چی رو نگفتم پسر جان قرار نبود من خرجی یک ماهمو بدم دست طلب کارای تو خوب دیگه دیدم چاره نیست اومده بودم خرید می دونی که یک ماهه خرید می کنم حالا جواب خان باباتو چی بدم نمی دونم ....
ولی خوب اگرم می دونستم نمی گفتم چرا که باید شرط می زاشتم و توام که شرط قبول نمی کنی ...چه فایده داشت می گفتم هر کاری دلت می خواد بکن ...هر روز صد تا نره غول رو علم کن بریز سر زنت بیان تن و جونشونو به لرزونن و خودتم فرار کن برو عرق خوری تا چیزی از گنده کاریهات نفهمی خوب راهیه....کارتو  هم رو حساب کتاب نکن پول دستت اومد تا تهش خرج کن ول کن بابا بزار کارگر ها مثل سگ بیفتن دنبال پولشون ..چیکار داری به تو چه... اصلا به من چه... دلت این طوری می خواد بکن مادر ...منم برات شرط نمی زارم ولی من مثل نرگس نیستم که پول بدم پس نگیرم من پولمو می خوام حاضر که شد بیار برام وگرنه میام و در خونه ات سر و صدا می کنم و خودش بلند خندید و گفت حالا پاشو به درشکه بگیر من باید برم ..که دل طلعت برام تنگ شده و داره بهانه ی منو می گیره ...

اوس عباس بغلش کرد و گفت خان باجی قول میدم ، دیگه نمی زارم این وضع پیش بیاد به خدا خودم مردم و زنده شدم از روی نرگس خجالت می کشم .....

باز خان باجی خنده بلندی کرد و گفت : می دونم مادر تو رو می شناسم برای همین بهت اعتماد کردم و ازت توقع دارم مثل عباس رفتار کنی با عزت نفس ...این کارا آدمو ذلیل می کنه نکن مادر حساب کارو تو داشته باش ولخرجی نکن ببین خودت راحت تر زندگی می کنی....یکشب نخور پاک فرداش بخور خاک ....

اوس عباس برای خان باجی درشکه گرفت او در میون ناراحتی من و بچه ها  خداحافظی کرد و رفت ....

من هیچی به خان باجی نگفتم تشکرم نکردم اصلا کلامی پیدا نمی کردم که لایق اون باشه دلم می خواست می تونستم مثل اون باشم دریا دل و با جرات بعد از آقاجان او بهترین آدمی بود که شناختم ...

آخه از اون به بعد اوس عباس به طور کلی عوض شد واقعا حساب کارشو داشت دیگه با حساب خرج می کرد و کارو بارش روز به روز بهتر می شد ...دو سال گذشت و من برخلاف میلم دو باره آبستن شدم زهرا و رجب رو به مکتب فرستادم و حالا هر دو خوندن و نوشتن یاد گرفته بودن و من خودم از اونا ...
کاری که خیلی دوست داشتم انجام بدم  اطراف ما آباد شده بود همسایه داشتیم و با اونا رفت و آمد می کردیم به داد هم می رسیدیم و از احوال هم با خبر بودیم که باز اوس عباس برای من درد سر درست کرد ...... 
 
من مرتب لباس نوزاد می دوختم گلدوزی تیکه دوزی می کردم  همه ی این کارو دور از چشم اوس عباس می کردم طبق سفارش خان باجی نمی خواستم به این کار را بردار بشه و روش حساب باز کنه ...پس هر چی می دوختم می زاشتم توی یه صندوق و  هر وقت کسی  خواهون اون می شد یواشکی می فروختم و پولش رو هم می گذاشتم توی همون صندوق حالا زهرا یازده  سالش بود و رجب ده ساله و کوکب سه سال ونیم داشت .... 
طبق رسوم برای زهرا خواستگار میومد و من به هیچ عنوان قصد نداشتم اونو به این زودی ها شوهر بدم و بلایی که سر خودم اومده بود سر اونوم بیارم  بچه ام همه جور به من کمک می کرد ....یک روز آخرای تابستون اوس عباس خوشحال اومد خونه و گفت که یه زمین هایی هست که میگن رو به ترقیه زمین های  جلالیه من هزار متر از اون زمین ها خریدم و می خوام چند دستگاه بسازم یکی خودمون بشینیم یکی اجاره بدیم یکی رو هم بفروشیم و دو باره زمین بخرم و بسازم ....

گفتم از کجا پول میاری ؟ گفت این جا رو گذاشتم بفروشم با پولش سه تا خونه ساخته میشه .
قسمت پنجاه و نهم -بخش دوم

چنان جوش آوردم که هیچی حالیم نبود ازش پرسیدم ؟ من اینجا چیکارم ؟ نباید از منم می پرسیدی ؟

 اومد جلو بغلم کرد و گفت عزیز جان من مگه من برای کی دارم این کارو می کنم برای آینده بچه ها هی برم برای مردم کار کنم سودش مال اونا میشه چرا خودمون بساز و بفروش نداشته باشیم ...

گفتم اوس عباس تو الان معمار معروفی هستی همه تو رو میشناسن و قبولت دارن بیا یک کم دست براه پا براه برو اگه دوباره بخوای 
تو کار گیر کنی کی به دادمون می رسه ....

سرمو گرفت تو بغلشو گفت تو غصه نخور بهت قول می دم یه دفعه این کارو بکنم دیگه برای همیشه کارم رو غلتکه ....

گفتم :نمی تونی بدون اینکه اینجا رو بفروشی این کارو بکنی اینجام که خونه ی ماست دلم می خواد تا آخر عمر اینجا زندگی کنیم  ، این اولین خونه ی ما بوده با هم تلاش کردیم و ساختیم نکن اوس عباس من اینجا رو خیلی دوست دارم دلم رضا نمیده از ش بگذرم ببین من ازت هیچوقت چیزی نخواستم ولی اینو می خوام ....

گفت : قربونت برم که این خونه رو اینقدر دوست داری ولی می خوام برات یه خونه بسازم که این خونه در برابرش هیچ باشه تو فقط صبر کن ....

بالاخره به التماس افتادم ولی گویا اون تصمیم خودشو گرفته بود و هیچ جوری کوتاه نمی اومد هر چی من می گفتم اون یه چیزی جواب می داد .....و بالاخره خونه رو بدون اینکه من خبر دار بشم فروخت و یک ماه مهلت گرفت برای تخلیه ....
وقتی شنیدم مثل این بود که بدنم رو قطعه قطعه کرده بودن و من نمی توونستم اونو جمع و جور کنم حال بدی داشتم چرا من نمی تونستم مثل خان باجی کسی رو قانع کنم واقعا یک شبانه روز گریه کردم به اطراف نگاه می کردم و اشک می ریختم و می دیدم که اوس عباس فقط برای گریه های من ناراحته و گرنه از فروش خونه خوشحاله و اینو نمی تونه پنهون کنه ...

اوس عباس خیلی هنرمند بود نقشه های خونه رو خودش می کشید و به همه کار ساخت و ساز وارد بود از پی ریزی تا سیم کشی و کاشی کاری و گچ بری همه کار از دستش بر میومد و خودش می گفت وقتی من این همه هنر دارم چرا خونه ی بهتری برای خودمون نسازم .....

58


قسمت پنجاه و هشتم

ناهید گلکار


اوس عباس در مونده شده بود من سرمو به درست کردن نهار و چایی گرم کرده بودم ، برای خان باجی هندوانه که خیلی دوست داشت آوردم ...زود کشید جلوش و دو تا قاچ برداشت و شروع کرد به خوردن و هی از اوس عباس می پرسید حالا چیکار کنیم؟

 عباس جان می خوای چیکار کنی ؟ وبعد رو کرد به منو گفت : نرگس تو پول نداری ؟

گفتم نه به خدا پولم کجا بود؟ پرسید طلایی سکه ای چیزی نداری ؟ اوس عباس به اعتراض گفت : وا خان باجی ؟ این چه حرفیه می زنی ؟ یه کم طلا داره ولی من نمی زارم بفروشه ....گفتم یه کم دارم ولی صبح قیمت کردم گفتن همش دو تومون نمیشه برای همین ندادم ...گفتم اینم که بس نمی کنه پس ولش کن ....

رنگ از روی اوس عباس پرید...کاملا معلوم بود که روش حساب کرده بود و حالا امیدش ناامید شده بود ....با این حرفا که بین منو و خان باجی رد و بدل شده بود دیگه اوس عباس نگران و پریشون شد ....

بی  چاره  هندونه که دستش بود گذاشت زمین و اونی که تو دهنش بود به زحمت قورت داد و رفت تو فکر ....بی اختیار گفت : حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟ 

خان باجی با صدای بلند خندید و گفت ما تو باغ خاک های مختلفی داریم بیا خودت انتخاب کن ....و خودش قاه قاه خندید ...

تا اون موقع اوس عباس رو اون طور ناراحت ندیده بودم ....بلند شدم تا حال و هوای خونه رو عوض کنم  سفره نهار رو پهن کردم ..همه با اشتها خوردیم جز اوس عباس می فهمیدم که واقعا از گلوش پایین نمیره ....و چند دقیقه یک بار
می گفت خان باجی چیکار کنم ... ؟؟

خان باجی هر بار یه پیشنهاد بهش می داد گاهی شوخی و گاهی جدی  یک بار می گفت خوب برو پیش بابات شاید بهت داد ...یک بار می گفت : حالا که کار بنایی جواب نداد برو دزدی مادر .......
اوس عباس با اینکه نهار نخورده بود نشست پهلوی سماور و چهار ,پنج تا چایی خورد و یه سیگار در آورد و کشید ...خان باجی رو به من گفت : مگه سیگار می کشه ؟ گفتم نه والله من که تا حالا ندیده بودم...... 

دیگه طرفای عصر من دلم سوخت خودمم نگران بودم نمی دونستم نقشه ی خان باجی چیه ؟  ولی هم من و هم بچه ها احساس امنیت می کردیم ...بچه ها از این که با خان باجی یک راز داشتن و فکر می کردن هنوز تو بازی هستن خوشحال بودن ولی من دلم داشت برای اوس عباس آتیش می گرفت ...اگر به خودم بود همون صبح همه ی طلا هامو می فروختم و راحتش می کردم ولی می دونستم که این علاج کار نیست و خان باجی بهتر می دونه  چیکار  باید بکنه  ......

غروب سر و کله ی طلب کارا پیدا شد صدای در که اومد همه می دونستیم کیه رنگ از صورت اوس عباس پریده بود و متوسل به خان باجی شد و گفت : الهی قربونت برم برو باهاشون حرف بزن مهلت بدن تو می تونی ...خان باجی که وانمود می کرد نگرانِ ولی کاملاً معلوم بود که نیست ....گفت : اگه من برم مهلت  چند روزه می خوای ؟من که حرف  بزنم نباید دو تا بشه بالاخره گیسم سفیده باید حرفم حرف باشه ( در محکمتر کوبیده می شد ) اوس عباس به خودش می پیچید و با التماس از خان باجی می خواست یه کاری بکنه ....

 خان باجی با همون خونسردی گفت حالا برو در وا کن درو نشکنن یه کاریش می کنیم ...... و اون  ناچار و بی چاره رفت در باز کرد خان باجی هم دنبالش رفت ...منم چادر سرم کردم و دم در اتاق وایسادم ...

در که باز شد یکی گفت:  به به اوس عباس چه عجب تو خونه تشریف دارین کیمیا شدی هر جا می گردیم پیدات نمی کنیم اینه رسم مردونگی ....والله ما کار نکردیم واسه ی تو؟ باهات راه نیومدیم؟ پولارو گرفتی  و فکر کردی پیدات نمی کنیم زدی به چاک .....
خان باجی رفت جلو و با همون صدای بلند گفت : به به... به شما که اینقدر شیرین زبونین ... بیایین جلو ببینم کدومتون مردین کی بود احساس مردونگی می کرد و به خودش گفتِ مردونگی تو اینِ که در غیاب مرد خونه ، تن و جون زن و بچه ی مردم رو میشه لرزوند؟ بیاد جلو تا من مردونگی بهش نشون بدم که تا دم در خونه اش بدو و داد بزنه کدومتون بودین می خواستین اثاث بچه ی منو ببرین ؟ بیاد جلو ....

یکشون گفت : حالا ننه تو آوردی که مقلته کنی اوس عباس دست مریضا ...یکی دیگه گفت ننه چیکار می کردیم پولمونو نمی ده ....
قسمت پنجاه و هشتم - بخش دوم

خان باجی صداشو بلند تر کرد و گفت: راهش اینه که یه زن بی پناه رو گیر بندازین و اذیتش کنین خجالت نمی کشین بیاین تو ..بیاین تو ببینم همه بیاین تو  یالا بیاین جواب بدین ببینم کی اون غلط زیادی رو کرده ؟

همه اومدن تو اوس عباس هاج و واج مونده بود و قدرت کاری نداشت ...بعد خان باجی خودش در و محکم بست و گفت: گفتم امنیه بیاد ببینم شما ها حق داشتید سر زن و بچه ی مردم اون بلا رو بیارین ؟
 باز یکی شون گفت: والله رو دارین ننه پولمونو می خوایم چیکار می کردیم یکساله داریم دنبالش می گردیم حالا هر وقت میایم خونه نیست تو بگو ننه چیکار می کردیم خوب مردونگی باید مال ما باشه پسرت نباید یه ذره فقط یه ذره انصاف داشته باشه؟ ننه
به مولا قسم یکساله داریم دنبالش می گردیم بیشتر از این ؟ 
خان باجی گفت چرا پیش شرف خان نرفتین ؟
مرده با اعتراض گفت :  ای بابا ننه مثل اینکه تو باغ نیستی به شرف خان چه مربوط ؟ ما واسه ی اوس عباس کار کردیم بریم پیش شرف خان چی بگیم تازه رفتیم ولی فکر می کنی  شرف خان  چی گفت ؟ نه بگو چی گفت ؟ گفت تسویه حساب کرده و یک دینار بهش بدهکار نیست ،  خوب حالا تو بگو ننه ما هر روز کارو زندگیمونو ول کنیم این همه راه بیام و بریم شازده نباشه ...اوهو ....چرا زور میگی ننه ...حالا بدهکارم شدیم  بابا ای والله  ....

خان باجی گفت خیلی خوب بیان ببینم چقدر طلب کارین ....اوس عباس که دهنش خشک شده بود و عرق می ریخت با این حرف خان باجی از جاش پرید و گفت چی میگی خان باجی باید حساب پس بدن چرا من تو خونه نبودم اومدن سر زن و بچه ی من ؟ خان باجی به اشاره به اوس عباس کرد که یعنی ول کن و خودش ادامه داد .....اوس عباس حساب شونو بیار ببینم چقدر ؟

اون مرده که بیشتر حرف می زد گفت : اوس عباس و حساب کتاب ؟ 

اوس عباس که کمی جرات پیدا کرده بود گفت زر زیادی نزن بگو روی هم چقدر می خواین ؟
 مرده جوابشو نداد بوی پول به دماغش خورده بود و کوتاه اومد و گفت : نزدیک هشت تومن اوس عباس گفت پس اون پولی که بهتون دادم چیه؟! اون دفعه نیومدی یک تومن گرفتی ؟ مرده گفت ؟ خداتو شکر یکسال پیش بود اونم حساب می کنی ؟ خان باجی داد زد حوصله ی جر و بحث ندارم شش تومن اوس عباس داده به من که اگه خونه نبود و شما اومدین بهتون بدم رضا میشین که بیارم بدم قال قضیه کنده بشه وگرنه با هم میریم امنیه و تکلیف این موضوع رو روشن می کنیم ......

طلب کارا بهم نگاه کردن و به همون حال موافقت خودشونو اعلام کردن وبه خان باجی گفتن بده بریم ننه بازم تو ....

57


قسمت پنجاه و هفتم

ناهید گلکار


بیشتر از اینکه راه چاره ای پیدا کنم خودم سبک شدم خیلی از خونه ی خان بابا دور شده بودیم ....حرفم که تموم شد خان باجی از جاش نیم خیز شد و با صدای بلند به درشکه چی گفت برگرد ..برگرد همون جا که منو آوردی ...درشکه چی دهنه ی اسب رو کشید و وایساد برگشت و پرسید چی میگی ننه  ...
خان باجی داد زد گفتم برگرد همون جایی که منو آوردی ......
ترسیدم فکر کردم اون از دست من ناراحت شده در حالیکه که نگرانی از سر و صورتم می ریخت گفتم : به خدا نمی خواستم شما رو ناراحت کنم خودتون گفتین بگم ...خان باجی نمی خوام از دست من ناراحت بشین .......
خان باجی خندید و گفت وا مادر چرا به خودت شک می کنی باید برگردیم کار دارم ....
درشکه دوباره برگشت و خان باجی ساک شو گذاشت پیش منو رفت در زد ....باز همون پسره در رو  باز کرد و خان باجی با عجله رفت تو  ....باز نیم ساعتی طول کشید که اومد سوار شد و راه افتادیم خودش به درشکه چی گفت ما رو ببر به همون جای اول که این خانم رو سوار کردی ....با اعتراض گفتم خان باجی ..من باید پول تهیه کنم امروز دیگه میان اثاث مو می برن بریم بازار پول تهیه کنیم ....

خان باجی گفت : اگه اومدی پیش من به حرف من گوش کن ..تو فکر می کنی اوس عباس الان خونه اس ؟ گفتم نمی دونم ولی نباید ما رو با هم ببینه ....
خنده ی بلندی کرد و زد روی پام و گفت توام بخند به دنیا بخند مادر....دنیا بد جنسِ اگه گریه کنی هی می زنه تو سرت که بازم گریه کنی اگه بخندی و مسخره اش کنی میگه این خُله دست از سرت ور می داره و می زاره بخندی ...بیا یه نقشه بکشیم و عباس رو دست بندازیم 
واقعا نمی تونستم مثل خان باجی فکر کنم ولی گفتم چشم چیکار کنم ....اون یه جوری که مثل اینکه داریم بازی می کنیم به بچه ها گفت سر تونو بیارین اینجا می خوایم یه بازی بکنیم قول بدین هر چی میگم گوش کنین  .....همه سرمونو به علامت قبول تکون دادیم بعد گفت : خوب اگه عباس خونه باشه منو نباید با شما ها ببینه من نزدیک خونه یه درشکه ی دیگه می گیرم میرم خونه در می زنم اگه باز کرد میرم تو بعد شماها بیان و بگین که از ترس طلب کار رفته بودی بیرون و ماجرای دیشب رو جلوی من تعریف کن اگه نبود که شماهام بیان انگار نه انگار که تو رفتی بیرون میگم من دیشب اومدم و همه چیز رو دیدم .......و بعد رو به بچه ها گفت : شنیدین چی گفتم ؟ تکرار کنین تا یادتون نره باید حرفمون مثل هم باشه ...

با این قرار نزدیک خونه ، خان باجی یه درشکه دید و به کمک درشکه چی اونو گرفت و رفت سوار اون شد و جلو تر از ما رفت طرف خونه به من نگفت
می خواد چیکار کنه ولی انقدر قبولش داشتم که خودمو تسلیم اون کردم و هر چی گفت گوش دادم ....

خان باجی رسیده بود در خونه و اوس عباس رو مثل دیوونه ها توی کوچه دیده بود میرفته تو و میومده بیرون و تو سر وکله ی خودش می زده... ازش می پرسه اینجا چیکار می کنی نرگس کو ؟ اوس عباس میگه هیچی نگو خان باجی بیچاره شدم نرگس بچه ها رو ور داشته رفته ..خان باجی به دادم برس نرگسم رفت حالا چیکار کنم بیا با هم بریم برش گردونیم حتما رفته خونه ی آقاجان جای دیگه ای نداره بره .....خان باجی میگه اون نرگسی که من می شناسم این کارو نمی کنه بیا تو بگو چیکارش کردی ولی اوس عباس نمی زاره درشکه بره و می خواد با همون درشکه بره دنبال من از اون اصرار و از خان باجی انکار ( بعدا خان باجی می خندید و می گفت همون طور که عباس اصرار می کرد بلند از دهنم پرید  دِ بیا دیگه نرگس  خدا رو شکر که اون اونقدر پریشون بود که نفهمید چی میگم ) 
وقتی سر و کله ی درشکه از سر کوچه پیدا شد آروم گرفت و تا ما رسیدیم چشمش افتاد به من داد زد کجا بودی ؟ نمی گی بی خبر نباید بری بیرون قبضه روح شدم کجا بودی ؟
من هیچی نگفتم ....اون کمک کرد و پول درشکه چی رو داد و ازش پرسید مگه کجا رفتی که این همه شده درشکه چی تا اومد دهنشو باز کنه خان باجی داد زد اوس عباس بدو بدو قلبم ، دلا شده بود و دستشو گرفته بود به دیوار من باور کردم دویدم  گفتم خان باجی چی شده ؟ آهسته چشمک زد و گفت فکر اینجا شو نکرده بودیم آخ آخ بدو عباس بدو .....
عباس هولکی پولو داد و اومد دست خان باجی رو گرفت و رفتیم تو .....همین طور که زیر بغل خان باجی رو گرفته بود با خشم از من می پرسید کجا بودی ؟ گفتم بزار خان باجی خوب بشه میگم جایی نبودم ...
خان باجی رو نشوندیم روی پشتی و من کوزه رو آوردم یک لیوان آب براش ریختم و تا ته یک سره خورد و گفت سلام بر حسین دستت درد نکنه.... وای چرا قلبم درد گرفت ؟ !!!!!
قسمت پنجاه و هفتم -بخش دوم

اوس عباس گفت خوب معلومه آدم میاد خونه ی پسرش می بینه عروسش بی خبر رفته ....خان باجی که نمی تونست در هیچ شرایطی جلوی خنده شو بگیره با صدای بلند خندید و گفت : می ببینی اصلا خودشو نجس نمی دونه ... شایدم برای این بود که دیدم پسرم بی خودی داره داد و قال راه میندازه من که بهت گفتم خاطرم از نرگس جمه ...از دست تو ناراحت شدم بچه ....

رجب دید که خان باجی می خنده ...اونم خندید و گفت : آقا جونم که بچه نیست ...خان باجی گفت خوب بچه ی منه توام که زن بگیری مامانت بهت میگه بچه ...
اوس عباس پرسید بالاخره نگفتی کجا بودی ؟ منم جریان شب قبل رو تعریف کردم و جلوی خان باجی گفتم وقتی دیدم صبح نیومدی ترسیدم بیان و اثاث رو ببرن برای همین از خونه رفتم بیرون که اگر نباشیم جرات نمی کنن ....بد کاری کردم هی تو خیابون ها راه رفتیم  خسته شدیم سوار درشکه شدیم اونم خیلی دور زد همین سر خیابون بودیم 
خان باجی زد رو دستش که خاک عالم تو سر دشمنم  آره عباس ؟ این طوریه زن و بچه ات باید این طوری زندگی کنن ؟ اگه شیرت داده بودم می گفتم شیرم حرومت باشه ولی افسوس این کارم نمی تونم منه  خوشبخت بکنم   ای اقبال بلند ...بگو ببینم این بدهکاری برای چیه ؟ 
اوس عباس که غافلگیر شده بود ...گفت تقصیر من نیست خان باجی صاب کارم پول نداده .....خان باجی گفت : غلط کرده ...پاشو ...پاشو بریم پیشش کی بود ؟ اسمش چی بود از حلقش می کشم بیرون شهر هرت که نیست ...

اوس عباس گفت نه بزار یه پولی تهیه کنم اینا رو رد کنم سر فرصت ازش میگیرم بی چاره گرفتارِ ....

خان باجی داد زد تو گرفتار نیستی؟ به تو چه که گرفتارِ؟ راستشو بگو عباس راستی و شجاعت صفت مرده و غیر این نامردیِ اون شرف خان که من میشناسم یا باهات خصومت داره یا دیگه به تو بدهکار نیست حالا بگو کدوم درسته ؟..

اوس عباس مِن و مِنی کرد و گفت :خوب اختلاف حساب داریم خودش میگه بدهکار نیست ولی من حساب کردم که ....

خان باجی وسط حرفش دوید و گفت:بگو ببینم چرا ازاول حساب کتاب نکردی؟ بزار تکلیف شرف خان رو بعداً معلوم می کنیم .....حالا بگو برای این طلب کارا چیکار کنیم؟ ...دیگه الان اون مهم نیست ...مهم اینه که حالا برای تو پول نمیشه فکر کن امروز باید چیکار کنی ؟......

56


قسمت پنجاه و ششم

ناهید گلکار


باور کن تا صبح من یک سرویس نوزاد رو دوختم و اطو کردم و توی یک بقچه گذاشتم و چادرم رو سرم کردم و رفتم دم در تصمیم داشتم این کارو نکنم ...
نمی خواستم اون منو دم در ببینه ولی نشد ....هوا گرگ و میش بود که باز اوس عباس مست و پاتیل از دور پیدا شد وایسادم تا برسه ....منو که دید گفت : اومدم برات مکافات درست کنم اصصصصصلا من درد سسسرم (همین طور انگشتشو می زد تو سینه شو ) من...من....من....لیاقت تو رو ندارم نرگسسسس خاننننننم اون چشمات منو کشته من عاشق موهاتم نرگس خانم ....
برای همین ناز می کنی همه ی کارای من به نظرت بد میاد ....
کشیدمش تو و در و بستم و بردمش تو اتاق و باز خودشو انداخت با کفش تو رختخواب و همین طور که چرت و پرت می گفت خوابید....
کفش و جورابش درآوردم و خودم خسته و کوفته خوابیدم یک ساعت بعد با گریه ی کوکب بیدار شدم .
بچه ها رو ناشتایی دادم و به زهرا گفتم بره ظرفا رو بشوره و خودم مشغول خیاطی شدم ....
بیشتر از روی لج کار می کردم ...نزدیک ظهر اوس عباس بیدار شد و بدون اینکه سلامی بهم بکنیم رفت صورتش رو شست و خشک کرد و لباس پوشید و رفت بیرون من همین طور می دوختم و می دوختم و سرم رو بالا نکردم....ولی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید می ترسیدم بازم بره و مست کنه و تا صبح نیاد ...
چند بار می خواستم برم جلوش بگیرم ولی باز به خودم گفتم نه نرگس این کارو نکن این اولین قهر ماس عادت می کنه که همیشه من برم جلو ....حالا برای چی با من قهر کرده بود نمی فهمیدم  ....نهار حاضر کردم و سفره رو انداختم اما خودم اصلا اشتها نداشتم ...
با اینکه از روز قبل هیچی نخورده بودم ...نزدیک غروب دو باره طلبکارا اومدن دم در ....پشت در قیامت به پا بود تن و بدن ما سه تا می لرزید و نمی دونستم چیکار کنم از حادثه ی دو شب قبل هم فهمیده بودم که تا درو باز کنم میان تو ....رفتم تو اتاق و دو تا بچه ها رو گرفتم تو بغلم و دستمو گذاشتم رو گوششون و چسبوندم به خودم در حالیکه هر سه تایی از ترس به گریه افتاده بودیم و  می لرزیدیم ...حالا دیگه امیدی هم به اومدن اوس عباس نداشتم  .... تنها به این فکر می کردم که خسته بشن و برن اما نشدن همین طور در می زدن و فحاشی می کردن .....
ساعتی گذشت سر و صدا ها قطع شد ... آهسته رفتم دم در تا خیالم راحت بشه که نیستن به محض اینکه گوشه ی در باز شد یکی درو هول داد و من پرت شدم روی زمین فوراً بلند شدم و داد زدم مردونگی به این میگن خجالت بکشین ..... اونا ریختن تو حیاط و گفتن یا پولمونو میدین یا اثاثتونو میبریم ....از قرار معلوم اوس عباس به ما پول بده نیست ....
گفتم حیا کنین باید که صاب کارش پول بده که بده به شما ؟ صبر داشته باشین اون تا حالا مگه پول کسی رو خورده ؟ خوب اونم مثل شما کار کرده زحمت کشیده یه کم مدارا کنین .....یکی از کارگر ها گفت می گی یعنی ما اینقدر بی انصافیم که بدونیم اوس عباس از شرف خان پول طلب داره و بهش فشار بیاریم نه آبجی همشو گرفته به مولا قسم بیا ببرمت پیش شرف خان اگه یک دینار طلب داشت من سیبلمو می تراشم ماتیک میمالم ...حرفا می زنی آبجی ما رو خام می کنی یا از قضیه پرتی ؟برو پول مارو بیار وگرنه...... با اینکه زن و بچه ای  تو مرام ما نیست .
با زبون خوش اثاث تون جمع می کنیم و میریم خودت بگو کدوم بهتره .....
نفس عمیقی کشیدم که آروم بشم گفتم خوب طلب شما ها چقدره کلاً......یکی شون که خیلی ام داش مشتی بود گفت : صبر کن آبجی الان من میگم ...بعد یکی یکی صدا کرد و گفت رو هم هشت تومن 
سرم سوت کشید گفتم هشت تومن ؟ پس اگر اوس عباس پول گرفته چرا اینقدر بدهکاره ؟ شما اشتباه می کنین ....یکی دیگه داد زد قصه ی حسین کرد نگو به ما هر کاری کرده به ما مربوطی نیس  ما زن و بچه داریم کار می کنیم پول در بیاریم  باید شبام بریم دنبال طلب ؟ انصافه ؟ تو روحت اوس عباس ...ما این چیزا حالیمون نیست ....و رفت به طرف اتاق ... یه چوب گذاشته بودم کنار ایوون که اگه دزد اومد ازش استفاده کنم .... اونو ور داشتم و گفتم اگه پاتونو تو اتاق بچه های من بزارین تیکه تیکه تون می کنم ولی اگه مثل آدم برین منه زن بهتون قول میدم فردا طلبتونو  بدم....نگاهی بهم کردن و یکی گفت : قول میدی آبجی فردا دیگه با امنیه نیایم ؟ گفتم نه لازم نیست برین فردا غروب بیان تموم شه بره ....
اونا رفتن …. رجب و  زهرا زار زار گریه کردن و من مجبور بودم خودمو جمع جور کنم تا اونا بیشتر نترسن  ....از اوس عباس هم خبری نبود  ...حالا تمام فکرم این بود که چه طور پول رو جور کنم .... باز هم باید میرفتم و بقیه طلاهام که چیز زیادی نبود و من اصلا نمی دونستم به اندازه ی طلب کارگر ها  میشه یا نه را بفروشم .
قسمت پنجاه و ششم-بخش دوم

با خودم می گفتم خوب نرگس اگه دوباره این وضع پیش اومد و اوس عباس به هوای تو بود و گذاشت و رفت چیکار می کنی ؟ اون که تا بهش حرف می زنی میره و مست می کنه و حرف گوش نمی کنه
چطوری بهش بگم این آخرین پولیه که دارم و تموم شد .بازم بهش بر می خوره و مکافات داری ....دلم خان باجی رو می خواست اون می دونست این جور مواقع چیکار کنه خیلی فکر کردم و تصمیم خودمو گرفتم و بچه هارو شام دادم و خوابوندم و نشستم به خیاطی و دوباره مثل کسی که کارش دیر شده با عجله دوختم و دوختم ....
صبح شد و اوس عباس نیومد من چشمم سنگین شد و خوابم برد فکر می کنم نیم ساعت خوابیدم ... و باز با صدای کوکب که اومده بود کنار من و دستمو می کشید بیدار شدم ..فوراً زهرا و رجب رو هم بیدار کردم وگفتم لباس بپوشین می خوام بریم بیرون کارامو کردم طلا هامو برداشتم  و به زهرا گفتم مواظب کوکب باش تا من بیام ...بدو رفتم تا جایی که می تونستم درشکه پیدا کنم راه کمی نبود و نفسم داشت بند میومد ولی چون برای بچه ها نگران بودم می دویدم ....
بالاخره یک درشکه گیر آوردم و کرایه کردم و سوار شدم و رفتم دنبال بچه ها در تمام این مدت چشمم به دنبال اوس عباس می گشت ...شاید فکر می کردم اگر اون الان منو تو این حال ببینه فوراً اوضاع رو روبراه می کنه ولی اون نیومد ....بچه ها رو بر داشتم و بطرف خونه ی خان باجی راه افتادم دم در نگه داشتم و در زدم .....یه جوونی در و باز کرد که من اون دفعه ندیده بودم گفتم اگه میشه برو به خان باجی بگو نرگس دم درِ فقط به خان باجی بگو و کسی نفهمه ....
گفت :چشم و بدو رفت درم باز گذاشت ...منم برگشتم تو درشکه نشستم 
بی صبرانه انتظار می کشیدم ولی خیلی طول کشید و خان باجی نیومد از اون پسره هم خبری نبود حدود یک ساعت وایسادم دیگه از اومدنش مایوس شده بودم و می خواستم برم که خان باجی نفس زنان در حالیکه همون ساک پارچه ایش دستش بود از در اومد بیرون و سریع اومد تو درشکه نشست و گفت بریم .....نگاهی بهش کردم و گفتم سلام ......

گفت : سلام به روی ماهت بریم بیا جلو یه ماچ بده به من که دلم برات تنگ شده  ......روشو بوسیدم وگفتم خان باجی اومدم با شما مشورت کنم اون با صدای بلند به درشکه چی گفت برو ببینم ....درشکه چی راه افتاد ....
وقتی راه افتادیم رو به من کرد و گفت : حالا مشورت کن : گفتم خان باجی ببخشید رو اصل حرفایی که به من زدین اومدم اگر اوس عباس بفهمه اومدم پیش شما قیامت به پا می کنه ....

خان باجی گفت : شکر می خوره قند می شکنه بلا نسبت غلط می کنه ...خوب بگو ببینم چی شده ببخش مادر طول کشید اومدم باز طلعت اینجاس تا سرشو گرم کردم که نفهمه چی شده... طول کشید راستش از دستش فرار کردم مرده شور حیدر و نبره خدا حفظش کنه دارم قاطی می کنم هر چی میگم فایده نداره نرگس حرف می زنه ....حرف می زنه سرم داره سوت می کشه ... ولش کن تو بگو زود باش ...
گفتم نمی دونم از کجا شروع کنم ولی نمی خوام اوس عباس بفهمه برای این که بهترین کارو بکنم از شما می پرسم ....شما گفتین به مرد پول نده تا مردی کنه خوب الان که .....
خان باجی گفت : از اول برام بگو الان حتما یه عقبه داره بگو دفعه ی اول و دوم و سوم برای چی بهش پول دادی؟ و از کجا آورده بودی همه رو بگو من بهت قول میدم کاری نکنم عباس بفهمه اقلاً یه کاری  کنیم بد تر نشه ....
گفتم:آره منظور منم  همینه خان باجی.. بعد همین طور که کوکب رو توی درشکه شیر می دادم  همه چیز رو براش  تعریف کردم ....

۵۵

قسمت پنجاه و پنجم

ناهید گلکار


همه از اوس عباس تعریف می کردن و به حال من که شوهرم می رفت و میومد و قربون صدقه ی من می رفت غبطه می خوردن ..

البته ظاهراً  همین طور هم بود ولی من که اونو می شناختم  می دونستم که این کارا عقبه داره .
یک روز جمعه هم خان باجی و خان بابا رو به هوای پاگشایی حیدر و زنش دعوت کرد که طبق معمول طلعت خانم هم با خانواده تشریف آوردن و از ثانیه ای که رسید حرف زد تا از در بیرون رفت و فقط زمانی ساکت می شد که خان بابا نزدیک می شد و ما مجبور بودیم برای اینکه از دستش راحت بشیم پشت خان بابا سنگر بگیریم ....

من از اومدن اونا خیلی خوشحال بودم به خصوص از اینکه خان بابا هم اومده بود ...اوس عباس یک تیکه طلای سنگین بدون مشورت با من خریده بود اونو دادبه من و گفت بده به ملوک نگاهی بهش کردم ...

و توی دلم گفتم : خدا آخر و عاقبت تو رو به خیر کنه مرد آخه تو چقدر در آمد داری که این جوری خرج می کنی ؟

خان بابا اون روز خیلی با من مهربون بود ولی به من نزدیک نمی شد و مثل نا محرم با من رفتار می کرد ولی می گفت و می خندید و از همه مهمتر این که با اوس عباس خیلی گرم و پدرانه رفتار می کرد ...و این خان باجیِ خوش قلب بود که قند تو دلش آب می کردن .....من شام هم تدارک دیدم و اونا آخر شب به خوشی و خرمی رفتن .....مدتی گذشت و تق کاره اوس عباس در اومد . 

اواخر تیر بود حالا کوکب می نشست و همه جا رو چهار دست و پا  راه می رفت نزدیک غروب من خسته از مهمونی شب قبل کارم تموم شده بود و داشتم خیاطی می کردم که صدای در اومد به خیال اینکه بازم مهمون اومده درو باز کردم که دیدم باز یک عده کارگر و عمله و بنا ریختن تو خونه که یا الله  یاالله ...نامحرم سر راه نباشه ....آبجی بگو بیاد ...برو بهش بگو زنشو نفرسته جلو ، بگو جیگر داشته باشه پشت زنش قایم نشه بیاد جواب مارو بده ...

گفتم به خدا قسم خونه نیست برین بیرون وایسین .... صبر کنین الان میاد ... جایی نرین ها الان میاد امشب زود میاد  .....

اینقدر دلم می خواست بگیرن یک دست بزننش که دیگه از این بدهکاریها بالا نیاره که نگو و نپرس ..........با هزار زحمت اونا رو از خونه بیرون کردم و برگشتم..........

 دیدم کوکب نیست  همه جا رو گشتم نبود می دویدم و تو سرم می زدم یا فاطمه ی زهرا کمکم کن اتاق به اتاق پشت هر وسیله ای که می تونست بره گشتم  نبود که نبود ...فریاد زدم  نیست ...کوکب نیست ...

چادرم رو بستم دورم و دویدم تو کوچه داد زدم بچه ام نیست بچه ام ....و دویدم این طرف و اون طرف رو گشتم کارگرا همه شروع کردن به گشتن هر کدوم از یک طرف رفتن یک شون می گفت ما که اومدیم بچه ای اینجا ندیدیم ، تو خونه رو بگرد آبجی.....

من به زهرا گفتم تو برو بازم تو خونه رو بگرد .....و خودم تا سر کوچه رفتم و به دو برگشتم بچه ام نبود  رفتم خودم دوباره تو خونه رو گشتم نبود انگار آب شده بود رفته بود تو زمین ....مثل دیوونه ها دوباره دویدم تو کوچه همه داشتن می گشتن.. یکی گفت بریم به امنیه خبر بدیم حتما اومده بیرون یکی اونو دزدیده ....زدم زیر گریه.... هق و هق می زدم و می دویدم تو خونه یک دور می زدم و باز میدویدم تو کوچه ...هوا کاملا تاریک شده بود گارکرها دلشون سوخت و یکی یکی رفتن ...

من می زدم تو سر و صورتم  و اشک می ریختم راه به جایی نداشتم...وقتی یادم میومد که کوکب نیست آتیش می گرفتم نبود ...بچه ام نبود ....
  یه دفعه اوس عباس در حالیکه کوکب بغلش بود اومد تو ....پریدم و بچه رو از بغلش گرفتم پرسیدم کجا پیداش کردی ؟

 وای خدا رو شکر ...خدایا شکرت ای وای پدرم در اومد ....اوس عباس شرمنده  گفت داشتم میومدم خونه که دیدم اون چهار دست و پا از خونه اومد بیرون بغلش کردم که بیام تو دیدم گارگر ها اینجان .. رفتم تا اونا برن بعد برگردم ....نگاه اشک آلود و خشمگینم رو بصورتش دوختم دلم می خواست تا می خوره بزنمش ...
با عصبانیت رفتم تو اتاق و یه گوشه نشستم و های های گریه کردم ....

خودش بی چاره و در مونده به من نگاه می کرد اون از دور می دید که من چطور ی دارم بال بال می زنم ولی نمی تونست بیاد جلو ......
کمی که آروم شدم شام رو آوردم و اوس عباس و بچه ها خوردن و با غیض جمع کردم اون حتی یک کلمه هم حرف  نزد...خیلی تو هم بود و زود خوابید ...منم کنار کوکب خوابم برد .

صبح هم فقط جواب سلامش  رو دادم و دیگه حرف نزدم نشست سر سفره و چایی شو ریختم و گذاشتم جلوش ....
قسمت پنجاه و پنجم-بخش دوم

همینطور که شکر می ریخت تو چایی به من گفت : حالا می خوای قهر باشی ؟ هیچی نگفتم باز پرسید آره می خوای قهر باشی ؟ بیا حرف بزنیم .....به خدا قسم هنوز پولامو نگرفتم  اونم از من رو پنهون می کنه ، کارو مثل دسته ی گل بهش تحویل دادم چون باید می رفتم سر کار جدید م ...اگه تحویلش نمی دادم الان مجبور بود پول منو بده ..خوب اون باید بده که من بدم به کارگر هام ...

گفتم : می خوای حرف بزنیم؟ بدت نمیاد حرف حق بشنوی؟ ...
گفت نه به جون عزیز خودت هر چی بگی حق داری گوش می کنم.

تو زن عاقلی هستی ....ولی خوب تو که نمی دونی من تقصیر ندارم ...والله بی تقصیرم ...گفتم : چرا بی تقصیری ؟ تو با این همه هنرت و زحمتی که می کشی نباید یه کم پس دست خودتو داشته باشی همیشه تا دینار آخر خرج می کنی بعد کاسه ی چه کنم چه کنم دستت میگیری بابا یه کم این شکم کمتر بخوره به خدا چیزش نمیشه می دونی من تو این ماه چقدر مال خدا رو ریختم دور چیزایی که گیر هیچ کس نمیاد مهمون داریم خوب باشه ولی چرا دو تا جعبه گوجه فرنگی می گیری  ؟
حالا این که خوبه من فوراً رب درست می کنم ....اصلا ولش کن یک کلام اصراف می کنی خدا هم بدش میاد و این طوریت می کنه ....
در حالیکه سعی می کرد عصبانیت شو نشون نده و خودشو کنترل  کنه گفت : چه اصرافی کار می کنم دوست دارم خوب زندگی کنم بچه هام چشم و دل سیر باشن فامیل تو رو دعوت می کنم نرن بگن نرگس بدبخته مگه یادت نیست ما تو اون خونه که بودیم هیچکس به سراغمون نیومد که بگه مردین یا زنده این  می خوام حالا ببینن که تو خوشبختی و چیزی کمو کسر نداری ( حالا هی می گفت و کم کم داشت جوش میاورد)

 منم صدامو بلند کردم و گفتم : چه حرفایی می زنی من درکت می کنم ولی اونا هیچ کدوم مهم نیستن هرگز دیدی من از این موضوع شکایتی داشته باشم برام مهم نیست صد بار گفتم من و تو نرگس و عباسیم اگه کسی مارو می خواد بیاد نمی خواد نیاد ....اگه برای غذا و خونه ما رو می خوان ...می خوام هرگز نخوان تو فکر می کنی من نمی فهمم از وقتی خانم اومد اینجا پای همه به خونه ی ما وا شد فکر می کردن اینجا چه خبره ....بیا به چیزی تظاهر نکنیم ما همینیم که هستیم با هم خوشبختیم همین کافیه احتیاجی به کسی نداریم اگه ما رو می خوان بیان اگر نه چه لزومی داره تو همه ی پولاتو خرج اونا بکنی و خودتو  زن و بچه تو به درد سر بندازی ...دیگه این دفعه  واقعا از کوره در رفت یا مقلته کرد که از حرف حساب فرار کنه بلند شد و شروع کرد با غیض و تر لباس پوشیدن وگفت : بر پدر من لعنت که دستم بی نمکه هر کاری می کنم تو راضی بشی نمیشی ....برعکس  مثل اینکه تو رو تو درد سر انداختم و عرضه ندارم زن و بچه مو درست نگه دارم ....بعد دستشو کوبید رو هم و داد زد زندگی بالاو پایین داره یه روز هست یه روز نیست باید با مشکلات جنگید نه که با هم به جنگیم و...
درو زد بهم و با عصبانیت رفت ....
اولش بغض کردم ولی فکر کردم خوب شد بهش گفتم شاید بره فکر کنه و به خودش بیاد رو این اصل رفتم سر کارم ....بازم از اینکه بلایی سر کوکب نیومده بود خوشحال بودم ولی دائماً فکر می کردم خوب این طلبکارا رو چیکار کنم کاش خان باجی اینجا بود اون روز با خودم فکر کردم نرگس این مرد حساب کتاب سرش نمیشه باید به فکر آینده ی این بچه ها باشی ....
از اون روز به طور جدی وسایل خیاطی موآوردم مشغول شدم  به کار.... من غیر از گلدوزی ، سیسمونی هم خیلی قشنگ و تمیز می دوختم این بود که فعلا با  پارچه هایی که داشتم شروع کردم ...با خودم گفتم حالا که این همه زن آبستن داریم.بالاخره به یکی می فروشم ....غروب وقت هر شب اوس عباس نیومد و باز ساعتها چشم براه موندم دیر وقت که شد شام بچه ها رو دادم وخوابوندم خودم فقط خیاطی می کردم و اشک می ریختم بازم ساده لوحانه فکر می کردم بلایی سر خودش آورده چون می دونستم خیلی دلش نازک و زود رنجه باز با خودم می گفتم لال بشی نرگس نتونستی جلوی زبونت رو بگیری مثل اینکه زیاده روی کردی ....تا نزدیک صبح من دوختم و دوختم و اشک ریختم.

۵۴

قسمت پنجاه و چهارم

ناهید گلکار



خانم با همون زن میان سال که کلثوم صداش می کرد اومده بود راننده یک جعبه ی بزرگ سنگین رو آورد تو و گذاشت و رفت  و توی  ماشین دم در منتظر وایساد  من اونا رو به اتاق بردم از در که اومد تو صورتش از هم باز شد با تعجب گفت چقدر اینجا قشنگه چقدر راحته وای خوش به حالت خیلی زندگی خوبی داری ......

( بازم نمی دونستم اون از خوبی وجودش این حرف ها رو می زد  یا واقعا این همه از زندگی من خوشش اومده بود) دوست دارم ساده و تمیزِ.....نه تشریفاتی نه دقدقه ای چقدر اینجا  خوبه بهم آرامش می ده  .....  

بعد از من خواست که اجازه بدم کلثوم توی یه اتاق دیگه بشینه می گفت آقا اجازه نمی ده  با خدمه تو یک اتاق باشیم ...

من کلثوم رو بردم و وقتی برگشتم صبار رو تو بغلم گرفتم و شیر دادم باز اون با اشتها شیر خورد و خوابید ولی خانم همین طور نشسته بود و حرف می زد ....

می گفت : اوس عباس چطوره ؟ همه دارن از عشق اون نسبت به تو حرف می زنن ..میگن لیلی و مجنونین می دونی چه نعمتی داری که تنها زن یک مردی اونم مرد مهربونی مثل اون ؟ هر زنی این آرزو رو داره ...عشق یک مرد باشه هر روز صبح با نوازش اون بیدار بشه بهم عشق بورزن اگه .....بدونی ؟ ....اگه بدونی  تنها زن اون مرد نباشی هر چقدر هم دوستت داشته باشه برات مفهوم نداره چون می دونی فردا شب این حرفا رو به یکی دیگه میگه و تو مجبوری این وضع رو تحمل کنی و خودتو عادت بدی که عشق یه چیز مسخره اس و مال زن نیست و به تدریج یاد میگیری باید فقط مطیع باشی حرف نزنی و فقط به این وضع عادت کنی ....

بعد به خودش اومد و سری تکون داد قبل از این که اشکش بریزه به من گفت : نمی
دونم چرا همه این قدر تو رو دوست دارن از جمله من فکر کنم مهره ی مار داری ، 
چیزایی که خان جان میگه اوس عباس برای تو می کنه فقط تو رویا هاست مگه میشه یه مرد این قدر یکی رو دوست داشته باشه  ؟  

گفتم به حرف خان جان گوش نکن می دونی که زیادی لفتش می ده .....گفت : نه بانو جونم هم خیلی تعریف می کنه اصلا همه تو فامیل میگن... خلاصه بگم نُقل مجلس شدی من که وقتی تعریف می کنن سیر نمی شم دلم می خواد همش بشینم و از زندگی تو بشنوم ......

دیدم اون با خیال راحت نشسته و نزدیک ظهر شده پرسیدم معصومه جان نهار می مونی ؟ گفت : اگر قول می دی برام دم پختک درست کنی میمونم دلم برای یه غذای ساده اونم از دست تو تنگ شده ...دلم برای دم پختک هم تنگ شده ...چند وقته هوس کردم .
 
با خوشحالی رفتم و پیاز داغ رو گذاشتم وبرنج و  باقالی ها رو شستم  و خیس کردم و برگشتم .... دیدم اون نشسته و با کوکب بازی می کنه و زهرا و رجب هم کنارش نشسته بودن .......جعبه ای که آورده بود باز کردم یک سرویس چینی خیلی قشنگ بود ...اول تشکر کردم . بوسیدمش ولی بهش گفتم : عزیزم من دلم راضی نمیشه این طوری برای من پیشکش کنی ...من باید بتونم پا به پای تو بیام ؟ اگر به این کار ادامه بدی احساس خوبی ندارم بر عکس ناراحت میشم ..

دست منو گرفت و گفت : خودت بگو من عروسی تو اومدم ؟رفتی خونه ات اومدم؟ بچه دار شدی اومدم ؟ آخه چرا این حرف رو می زنی ما با هم دوستیم بزار منم اون کاری رو بکنم که دلم رضا میشه ...... 

نهار آماده شد یک سینی برای راننده آماده کردم و از کلثوم خواستم ببره و خودم سفره رو انداختم کمی ماست و ترشی و سبزی خوردن گذاشتم ....خانم ازم پرسید سیر ترشی نداری ؟ گفتم چرا خوبشم دارم ولی نمیارم برای اینکه شیرت بو میگیره و بچه دیگه نمی خوره بعدم میگن گوش درد میشه ....خندید و گفت تو چه چیزایی می دونی مثل خانم بزرگ ها حرف می زنی ...

هنوز ما شروع نکرده بودیم که صدای در اومد ...قلبم فرو ریخت نمی خواستم آبروم پیش خانم بره فقط چشمم رو بستم قلبم بشدت می زد ...بلند شدم که برم دم در که دیدم اوس عباس اومد تو از اینکه این وقت روز برگشته بود خونه  تعجب کردم ...خانم برعکس اینکه فکر می کردم از اومدن اوس عباس ناراحت میشه خوشحالم شد می گفت : خوب شد بزار من این اوس عباس افسانه ای رو ببینم .....

اوس عباس با خانم آشنا شد و همه با هم نهار خوردیم خانم به اوس عباس گفت : ببخشید که مزاحم زندگی شما شدم ولی می دونستم که چقدر شما مهربون و آقایی همه از خوبی  تون تعریف می کنن خیلی دلم می خواست اوس عباس عشق نرگس رو ببینم ....اون کسی که
لیا قت اونو داشته رو ببینم ...

اوس عباس سرش پایین بود و از حرفای خانم خیلی خوشش اومده بود و هی جای پاشو عوض می کرد و جا به جا می شد و نمی دونست چی بگه ....من بازم به صبار شیر دادم و خانم راه افتاد که بره...
قسمت پنجاه و چهارم - بخش دوم

اوس عباس کمک می کرد و وسایل بچه رو تا دم در برد خانم از اون پرسید : اجازه میدین نرگس به صبار شیر بده فقط برای یک مدت .....

اوس عباس خیلی محکم گفت البته ....البته منم کمک می کنم تا مشکلی پیش نیاد ......
در که بسته شد و خانم رفت اوس عباس به من گفت خدا رحم کرد طلبکارا داشتن میومدن اینجا خودمو رسوندم جلوی خانم بد نشه ...حالا تو میگی چیکار کنیم نرگس ؟

 گفتم نمی دونم مگه  چقدر هست گفت چیزی نیست ولی خوب اَمونمو  بریدن
نمی زارن کارمو بکنم هر در زدم نشد وای ..وای به خدا فکر کنم سر کارم نتونم برم... آبرومو دارن میبرن .....
چیکار می کردم ؟چاره ای نداشتم خوب زندگیم بود ...با خودم می گفتم اگه سر کار نره از اون طرف ضرر می کنه اگه اون ناراحت بشه منو بچه هام هم عذاب می کشیم تازه پای خانم هم به خونه ی ما باز شده بود و دلم نمی خواست جلوی اون آبرو ریزی بشه ....  چاره نداشتم  نمی شد که من داشته باشم و طلبکار بیاد در خونه درست نیست برای کسی که زندگیشو به پای من ریخته انصاف نیست(تعریف های  اون روز خانم هم در مورد اوس عباس بی تاثیر نبود )  رفتم و پنج اشرفی رو آوردم و بهش دادم گفتم : برو بفروش بقیه شو بده به من برای کوکب بزارم کنار با خوشحالی منو بغل کرد و بوسید و گفت :دستت درد نکنه با صاب کارم که تصویه کنم همینو می خرم و بهت میدم نگران هیچی نباش .....
داشت لباس می پوشید که دوباره دربا شدت زیاد کوبیده شد  ....هر بار تن من به لرزه می افتاد...خودشم رنگ از  روش می پرید و عصبی میشد ..............
به من گفت از تو اتاق در نیا من خودم درستش می کنم ...چاره ای جز اینکه لبخند مسخره ای بزنم نداشتم به دیوار تکیه دادم و فقط نیگاش کردم .....
اوس عباس با سرعت رفت بیرون و درو بست من دیگه نفهمیدم چی شد....بیرون در چی گذشت  که صدایی جز پارس سگ به گوش نمی اومد .....

دیر وقت شد دلم شور می زد نمی دونستم چرا دیر کرده هزار فکر به ذهنم می رسید وقتی هم که شب میشد و اوس عباس نبود خونه ترسناک به نظر می رسید بالاخره شام بچه ها رو دادم اونا خوابیدن و خودم منتظر موندم ....خیلی دیر وقت با صدای در از جا پریدم و دویدم تو حیاط خودش بود ...
اول از اینکه سالمه خیالم راحت شد ولی نمی تونستم اعتراض نکنم که چرا دیر اومدی .....شاید باور نکنی اصلا باور کردنی نبود اینقدر خرید کرده بود که نمی تونست بیاره تو ......مثل یخ وا رفتم آخه مگه میشه تو دلم گفتم بابا تو مریضی .........
قسمت پنجاه و چهارم -بخش سوم


به من که رسید گفت :بیا ..بیا کمک کن گفتم حالا خانم میاد اینجا همه چیز تو خونه باشه خجالت نکشی خیالتم راحت باشه ، پول طلبکارا رو دادم  گورشونو گم کردن رفتن دیگه تموم شد طوری حرف می زد که انگار خودش این کارو کرده و فاتحانه به من فخر می فروخت و به قول خان باجی مردانگی شو به رخ من می کشید تو دلم گفتم ....نه بابا مردونگی اینو هیچکس نمی تونه ازش بگیره ... ..

 نزدیک عید بود و اون به همین هوا برای بچه ها لباس خرید و برای خودش و من و سورت و سات عید رو پیش پیش تهیه کرد  و منم با اینکه خون خونم و می خورد حرفی نزدم و بی خیال موضوع شدم سعی کردم این مسئله باعث کدروت بینمون نشه. 

از اون به بعد غروب که  اوس عباس میومد خونه  ماشین دم در بود من سریع  با ماشین میرفتم و صبار رو شیر می دادم و برمی گشتم و هر چند وقت یک بار هم خانم میومد و هر بار تا عصر می موند و با هم حرف می زدیم و  خوش بودیم ....

سه ماهی که گذشت صبار حسابی چاق شد و سرحال اومد  هم اینکه به غذا افتاده بود...
خانم دو باره آبستن شد و صبار رو از شیر گرفت پس منم دیگه نرفتم و خانم هم نیومد و این تنها خانم نبود که آبستن بود رقیه, دختر بانو خانم, دختر آقاجان ,  ربابه همه با هم شکمهاشون اومد بالا ....خوب اون روزا زن از خودش اختیاری نداشت و کارش بچه زاییدن بود ولی من دیگه قصد بچه دارشدن رو نداشتم .....

عزیز جان نفس عمیقی کشید و سکوت کرد و کمی سرش رو پایین انداخت باز در افکار خودش غرق شد ...کمی صبر کردم ولی او همچنان سکوت کرده بود و سرشو
بالا نمی آورد بالاخره پرسیدم عزیز جان چیزی یادتون اومده ؟ آه بلندی کشید و گفت : نه دارم فکر می کنم ببینم کجا ی کارم اشتباه بود و من چاره ی دیگه ای داشتم یا نه .....
خوب بگو  کجا بودم ؟ و خودش ادامه داد آهان یادم اومد ...

آره رفت و آمد خانم به خونه ی ما باعث شده بود همه فکر کنن تو خونه ی ما چه خبره و  همین موضوع باعث شد پای فامیل و دوست و آشنا به خونه ی ما باز بشه.... مهمونی بود که میومد و می رفت .....
اوس عباس که درد خریدن گرفته بود هی می خرید و می خرید ..... گوشت و مرغ ...میوه و آجیل و هر چیز خوشمزه ای که فکر کنی بار می کرد و میاورد ... تو خونه ی ما وفور نعمت بود  .

اگر چند روزی مهمون نداشتیم می رفت دعوت می کرد یا به زور اونا رو میاورد  ...خودش کباب درست می کرد و همه رو دورش جمع می کرد و اون وسط مزه می ریخت و لودگی می کرد .... همه از خنده رود بر می شدن و هی به به و چَه چَه می گفتن و اونم کیف می کرد و به خودش از همه بیشتر خوش می گذشت....

53


قسمت پنجاه و سوم
ناهید گلکار

طاقت نداشتم اونا مثل دزدا با ما رفتار کنن می خواستم  ببینم چی میگن و اسمشون چیه ، آیا واقعا با اوس عباس کار دارن؟ ...

این بود که رفتم و در و باز کردم خودشون بودن تا چشمش افتاد به من گفت : زن برو بگو خودش بیاد دم در مگه سیبل نداره که هی زنشو می فرسته ....

با صدای بلند گفتم : حرف زیادی نزن بگو با کی کار داری ؟
گفت : خودتونو می زنین به اون راه با اوس عباس ....یکساله مارو گذاشته سر کار خونه شو عوض کرده فکر می کنه پیداش نمی کنیم برو بگو بیاد....

پرسیدم بابت چی طلب دارید گفت : اونش به زن مربوط نمیشه بگو خودش بیاد .....گفتم حالا که به من نمی گین الان خونه نیست رفت سر کار خونه رو که پیدا کردین حالا که خیلی زرنگین برین سر کارشم پیدا کنین و با زن ها سر و کله نزنین یا آخر شب بیان که خودش باشه بعدم درو کوبیدم بهم و با عصبانیت بر گشتم .....

شب تا به اوس عباس گفتم انکار کرد و گفت : غلط کردن همچین چیزی نیست مگه شهر هرته ؟پدرشونو در میارم صبرکن بیان .....(بعد پرید به من که ) کی بتو گفت بری درو وا کنی مگه نگفتم نرو معلوم نیست چه منظوری دارن میان دم در اگه یه هو اومدن تو چیکار می خوای بکنی بابا چند بار بهت بگم درو باز نکن .......

صدای در بلند شد و حرفش رو قطع کرد ...از اینکه به اون شدت کوبیده می شد فهمیدم بازم اونا هستن من به اوس عباس نگفتم که اونا قرارِ شب بیان .....
اوس عباس با دستپاچگی رفت دم در و به من گفت تحت هیچ شرایطی بیرون نمیایی ....و رفت من بازم طاقت نیاوردم لای در و باز کردم بلکه چیزی بشنوم و ببینم چه خبره ...
 
صدای داد و فریاد و دعوا میومد من و بچه ها ترسیده بودیم لباس پوشیدم از در اتاق رفتم بیرون تا یه کم برم جلوتر که دیدم اوس عباس اومد تو و در و بست ...با سرعت اومد و گفت : بیا تو سرما می خوری با هم رفتیم تو ....رفت طرف بخاری و دستشو گرفت روش همین طور که می لرزید گفت : ببین مردم چقدر بی کارن یه خورده حسابی از کار قبلی داشته این جوری اومده دم در و سر و صدا می کنه حسابشو رسیدم رفت گفتم بیاد سر کارم حسابشو بدم بره .......که دوباره صدای در اومد رنگ از روش پرید اونقدر دستپاچه شده بود که نمی تونست پنهون کنه با عجله رفت دم در....دیگه حال روز منم که معلوم بود...یه کم بعد اومد و یک خانم جا افتاده هم پشت سرش بود قوز کرده بود و میومد ...

اوس عباس گفت نرگس جان از طرف خانم پیغام داره می خواد به خودت بگه ....
گفتم سلام خانم بفرمایید تو ....چیزی شده خانم حالش خوبه ؟ گفت بله یه موضوعی که فقط گفته به شما بگم .......اوس عباس فوراً رفت تو اتاق بغلی و درو بست .
گفتم بشین بگو گفت نه دیر وقته باید برم خانم سلام رسوند و گفت : نمی خوام کسی از این حرفا با خبر بشه پیش خودتون بمونه ....راستش شیر خانم کمه بچه سیر نمی شه دوست نداره کسی بفهمه چون دلش نمی خواد بچه اش از سینه ی کسی شیر بخوره میگه فقط شما اگه قبول کنین ....

پرسیدم آخه من چه جوری ؟ من اینجا ...که نمی تونم ......گفت : روزی یک بار شیر بدین هر روز ماشین میاد دنبالتون میبره و برمی گردونه ....

یه فکری کردم خانم هیچ وقت از من چیزی نخواسته بود حتما خیلی تحت فشار بوده این بود که نمی تونستم روشو زمین بندازم .... گفتم فردا ساعت نه بیا ببینم بعد چی میشه ...

وقتی اون زن رفت اوس عباس کنجکاوانه به من نگاه می کرد نمی تونستم ازش پنهون کنم نمی شد بدون اطلاع اون این کارو بکنم برای همین براش تعریف کردم و قول گرفتم به کسی نگه ......
اوس عباس مخالفت کرد و گفت : مگه میشه تو این سرما خودت یه بچه ی کوچیک داری ..برای چی بچه ی اونِ عزیزِ مال ما نه؟؟!! تازه زهرا و رجب تو این خونه تنها می ترسن نه نمی شه... گفتم خودم می دونم بزار ببینم چی میشه حالا یه فردا رو برم روش زمین نیفته بعد یه فکری می کنیم ....اون با نارضایتی قبول کرد و ما دیگه در مورد طلبکارا حرفی نزدیم .....


درست ساعت نه صبح ماشین اومد دنبالم من از وقتی اوس عباس رفته بود همه ی کارامو کردم و  نهار هم حاضر کردم....بعد از زهرا خواستم مواظب رجب باشه و از تو اتاق بیرون نیان مخصوصا سفارش کردم اگر کسی در زد اصلا بروی خودتون نیارین و درو باز نکنین تا موقعی که اونا در می زنن دستا تونو بزارین رو گوشتون و بر ندارین ......یه سکه یک اشرفی  ممد میرزا به زهرا داده بود اونو تو یه دستمال بستم و چشم روشنی بر داشتم دلم نمی خواست دست خالی برم ..
قسمن پنجاه و سوم-بخش دوم

با این قول و قرار که با بچه ها گذاشتم  کوکب رو توی پتو پیچیدم و  راه افتادم در حالیکه دلم مثل  سیر و سرکه می جوشید ...

راننده منتظرم بود در رو  برام باز کرد و من برای اولین بار سوار ماشین شدم جای گرم و نرمی بود ماشین روی برفها سر می خورد  و به من لذت خاصی می داد چون تمام مسیر رفت و برگشت این جوری بود  فکرکردم ماشین همیشه همین  طور راه میره حالا که یادم میفته خندم میگیره
...

خانم از من استقبال کرد این بار سر سرای خونه پر  از خانمهای شیک و سر حال که همه اومدن جلو و با من سلام و تعارف کردن و خانم با عذر خواهی از اونا منو برد به اتاقش ...هوش از سرم پرید ...چه اتاق خوابی اون روی تخت می خوابید و چه تختی یک تخت کوچک و زیبا با پشه بند صورتی هم کنارش بود اون دوباره منو تو بغلش گرفت و بوسید و گفت دلش برام خیلی تنگ شده ....

چند تا مبل توی اتاق بود ولی اون روی تخت نشست و منو کنارش نشوند و کوکب رو ازم گرفت ،بده ببینم الهی فدات شم خوشگل خاله .....

منم رفتم و پسر  اونو بغل کردم خیلی ناز و ظریف بود احساس کردم وزنش خیلی کمه اونو بوسیدم پرسیدم اسمش چیه ؟ خانم گفت: صبار ......بعد گفت: شیرم کمه ولی دلم نمی خوام کسی اونو شیر بده ببین با اینکه کوکب دو ماه کوچیک تره از اونه چاق تره... کمکم می کنی ؟ گفتم به خدا خیلی دلم می خواد ولی خونه ام وسط بیابونه اونایم که دارن می سازن هنوز نیومدن بشینن زهرا و رجب رو چیکار کنم الان تنها موندن و دلم پیش اوناس ........

با التماس گفت : خوب اونارم بیار اینجا .....براشون خوبه ..

گفتم : نه شدنی نیست سه تا بچه رو من بیارم اینجا که یه چیکه شیر بدم به بچه ....بعد گفتم می خوای حالا بهش شیر بدم ؟ همین طور که کوکب بغلش بود بلند شد و گفت : آره میشه ؟ خیلی خوبه ..بده ممنون میشم ....
وقتی سینه مو گذاشتم توی دهن بچه چنان گرفت با ولع مک زد که دلم براش سوخت ... نگاه غمگین خانم بهم می گفت دوست نداره کسی به بچه اش شیر بده و از این موضوع رنج می بره .....
قسمت پنجاه و سوم -بخش سوم


صبار کوچولو  خیلی زود هر دو سینه ی منو خالی کرد و دو تا باد گلو  مشتی زد و راحت خوابید قیافه اش مثل آدم گرسنه ایی بود که به یک غذای حسابی رسیده باشه ...

اینقدر قشنگ بود که دلم براش ضعف رفت و مهرش به دلم نشست .....

بعد سکه رو در آوردم گذاشتم روی سینه اش  خانم خیلی ابراز خوشحالی کرد و گفت : خیلی محبت کردی منم کادو ی کوکب رو گذاشتم روی میز من نمی دونم تو چی آوردی توام ندون من چی دادم برو خونه تون باز کن منم وقتی تو رفتی باز می کنم ...و یک جعبه مقوایی خیلی قشنگ رو آورد و داد به من ...با هم قرار گذاشتیم فردا خانم بیاد خونه ی ما تا ببینیم چی میشه و من با همون ماشین که روی برف و یخ سر می خورد برگشتم به خونه(عزیز جان اینجا که رسید بلند خندید و گفت حالا بیشتر به حماقت خودم پی بردم آخه چه جوری نفهمیدم ماشین داره سر می خوره ) ...


وقتی رسیدم اولین کاری که کردم این بود که ببینم خانم برای کوکب چی گذاشته بازش کردم دیدم یک پنج اشرفی روی یک مخمل سفید برق می زنه ....دستم شل شد دلم نمی خواست هر کاری می کردم نمی تونستم پا به پای اون بیام ....با خودم گفتم : نرگس هر کس به اندازه ی خودش ول کن بزار هر کاری می خواد بکنه ..

اینطوری خودمو راضی کردم ...شب که اوس عباس اومد بهش نشون دادم اونم خوشحال شد .

فردا از صبح زود برای اومدن خانم حاضر شدم کار به خصوصی نداشتم همین که زندگی تمیز و مرتبی داشتم خوشحال بودم دلم نمی خواست به چیزی تظاهر کنم اون منو می شناخت و به همه زیر و بم زندگی من آگاه بود ....

اوس عباس یه جوری به من نیگا می کرد, انگار می خواد حرفی بزنه ولی نمی زد  هی میرفت تو حیاط و بر می گشت ... گفتم چیزی می خوای ؟ سرش رو خیلی جدی تکون داد و گفت : نه ....ولی همش پا ,پا می کرد و نمی رفت آفتاب در آمده بود ولی اون هنوز تو حیاط بود ....

بالاخره اومد و نهارشو برداشت و رفت ...آفتاب گرمی بود و داشت برفهارو آب می کرد تماشای این منظره برای من خیلی لذت بخش بود  ....

کوکب رو شیر دادم و خوابوندم و یک عالمه حریر بادوم درست کردم که به صبار هم بدم .....بعد با زهرا  نشستیم تا بهش گلدوزی یاد بدم که صدای در اومد ...فوراً چادر به سرم کردم و رفتم به استقبالش ......

52


قسمت پنجاه و دوم

ناهید گلکار


دردم شدید شد زهرا و رجب ترسیده بودن اونا سعی می کردن از من مراقبت کنن ولی طفلک ها نمی دونستن من دارم بچه مو به دنیا میارم.....

دیدم کسی نیست صدای فریاد منو جز بچه هام کسی نمیشنید به زهرا گفتم بدو به من کمک کن ....و به کمک اون  برای خودم رختخواب پهن کردم و آب گذاشتم رو بخاری تا  گرم بشه  و دستمال های تمیزی که حاضر کرده بودم گذاشتم یک چاقوی تیز آوردم و روی آتیش گرفتم و گذاشتم توی یک دستمال تمیز چند تا ذغال سنگ به بخاری اضافه کردم تا حرارت اتاق زیاد بشه ........
 همه ی اینارو بارها دیده بودم فقط سعی می کردم چیزی رو فراموش نکنم ...... گاهی از درد نفسم بند میومد و واقعا احساس می کردم نمی تونم نفس بکشم تا درد منو ول می کرد زود به کارم می رسیدم  با زحمت یک مُشما ( پلاستیک) روی تشک کشیدم و یک ملافه روش پهن کردم حالا لباسهای بچه رو که خودم دوخته بودم و رختخوابشُ آماده کردم که وقتی قابله میاد همه چیز حاضر باشه امیدوار بودم تا اوس عباس میاد بچه به دنیا نیاد .

ظهر دردم بیشتر شد  و یک مرتبه یادم اومد نخ بند ناف رو فراموش کردم اونم لای دستمال های تمیز گذاشتم ....واقعا ترسیده بودم زهرا کمک کرد تا غذایی برای بچه ها درست کنم و خودش به رجب داد ......

طرف های عصر دیگه نمی تونستم طاقت بیارم و فهمیدم که دیگه بچه داره میاد به زهرا گفتم دست رجب رو بگیر برو تو اون اتاق و تا من نگفتم بیرون نیاین.....

وقتی از رفتن بچه ها خاطر جمع شدم رفتم و تو رختخواب دراز کشیدم و در حالیکه یک دستمال توی دهنم گذاشته بودم و اونو فشار می دادم با دستم شکمم رو حرکت می دادم تا بچه راحت تر به دنیا بیاد ....

دیگه بی قرار شدم ترس از اینکه تنهام و اگر بچه به دنیا بیاد باید چیکار کنم همه وجودم رو گرفته بود ...... ..هوا داشت تاریک می شد اوس عباس نیومد ..
صدای زهرا رو می شنیدم که منو صدا می کرد و می پرسید ما بیایم رجب داره گریه می کنه ؟
به سختی فریاد زدم همون جا بمونین  و دیگه طاقت نیاوردم و دو تا فریاد دلخراش کشیدم و بچه به دنیا اومد.....

.مونده بودم.....و بدنم می لرزید و از ترس  گریه می کردم و نمی تونستم نفس بکشم با هزار زحمت نیم خیز شدم و دنبال چاقو  گشتم  پیداش کردم فکر می کردم کار راحتی باشه ولی نبود دلم نمی اومد و بلد نبودم بند ناف رو ببرم می ترسیدم خون ریزی کنه نکنه بچه ام طورش بشه در مونده اشک می ریختم ، با خودم گفتم نرگس اگه نبری نمی تونه نفس بکشه زود باش نترس تو نرگسی باید بتونی پایین بند ناف رو محکم  گرفتم و با نخ بستم در حالیکه داشتم از حال می رفتم بند ناف رو جدا کردم و همین طور که به پهلو افتاده بودم بچه رو کمی تمیز کردم و لباس پوشندم ولی نتونستم قنداقش کنم روشو پوشوندم و از حال رفتم ....

وقتی چشم باز کردم یه قابله و آبجیم پیشم بودن ....گویا همون موقع اوس عباس رسیده بود زهرا رو گذاشته بود پیش من و با عجله رفته بود سراغ قابله و وقتی کمی اوضاع رو براه شده بود آبجیمم آورده بود قابله می گفت جفت درست نیومده بود و اگه به دادت نمیرسیدم مرده بودی خیلی خطرناک بود و بیهوشی منم برای خون ریزی زیاد بوده ....
کمی بعد دختر خوشگل نازی رو بغلم دادن تا شیر بدم وقتی در آغوشش گرفتم همه ی خستگیم در رفت ...

 رقیه هنوز گریه می کرد و آروم نشده بود ....بچه رو از بغلم گرفت و گذاشت .......وهمین طور که قاشق کاچی رو دهن من می زاشت بغض می کرد و می گفت : بمیرم الهی ....داشتی از دست می رفتی  بمیرم کاشکی دیشب می فهمیدم تو پا به ماهی یکی رو می زاشتم پیشت خاک برسرم ....

اوس عباس اومد و با خوشحالی گفت : دخترم ....دخترمُ بدین ببینم عشقم , امیدم , بعد بالای سر من نشست و بچه رو بغل کرد و گفت : من گل کوکب خیلی دوست دارم اسمشو بزارم کوکب ؟

گفتم چرا نه هر چی تو دوست داری منم دوست دارم .......گفت : پس اسم دخترم کوکبِ ....کوکب آره خیلی دوست دارم خودشم شکل گل کوکبِ ....

رقیه فردا عذرا رو آورد پیش من و یک هفته موند و کمکم کرد ولی خان باجی هم تا خبر دار شد خودشو رسوند و یک شب هم پیشم موند ولی  چون عروسی حیدر بود مجبور بود زود بره و اینطوری شد که ما به عروسی حیدر هم  نرفتیم .

همیشه فکر می کردم که اگر بچه ای از اوس عباس داشته باشم محبتی که به زهرا و رجب داره کم میشه ولی اون این کارو نکرد و من واقعا بیشتر اوقات فراموش می کردم که او پدر اونا نیست .
قسمت پنجاه و دوم-بخش دوم

شب اومد ....خوشحال و خندون دیدم دستش پُرِ رفتم به کمکش که دیدم توی یک کالسکه ی شیک پر از انواع خوراکی که داره هی می زاره تو حیاط ...

سلام کردم و همه چیز هایی که خریده بود با هم آوردیم توی خونه اول رجب رو بغل کرد و گفت امشب برای کشتی آماده ای و جلوش گارد گرفت و بعد زهرا رو بوسید و به سراغ کوکب رفت که حالا خیلی شیرین شده بود کمی با اون بازی کرد و نشستیم شام خوردیم و جمع کردم.

 اون خودشو تا گردن کرد زیر کرسی و
تا من ظرفا رو جمع می کردم خوابش گرفت...

می خواستم خستگیش در بره بعد بهش بگم ولی اون دیگه داشت خوابش می برد...

با اینکه دلم هزار راه میرفت صبر کردم تا صبح بهش بگم ببینم جریان چیه ؟

اوس عباس خوابید ولی من خواب راحتی نکردم و نگران تا صبح موندم ....وقتی ناشتایی می خوردیم ازش پرسیدم اوس عباس تو  این سرما چطوری کار می کنی سردت نیست ؟

گفت : چرا خوب ولی کار ما الان تو ساختمونه نمیشه تعطیل کنم قول دادم تا عید تموم بشه دیگه چیزی نمونده ...

گفتم بدهکاری نداری ؟ گفت :چه طور ؟ چرا پرسیدی ؟ مگه چیزی شده ؟

 گفتم دیروز سه تا گردن کلفت اومده بودن دم در پول می خواستن حتما امروز هم میان ....

عصبانی شد و گفت غلط کردن من به کسی بدهکار نیستم که بیاد دم در ....همه سر کارن و هر روز منو می بینن اونام از صاب کار طلب دارن. کی بود؟ اسمشو نگفت ؟! ....

گفتم : نه والله می گفت با زن حرف نمی زنه تو رو می خواست .....پرسید اسم منو گفت ؟ فکری کردم و شونه هامو بالا انداختم که : خوب نه اسمتو نگفت .

 با خاطر جمعی گفت : پس اشتباه اومده بودن دیگه تو روز در زدن درو واز  نکن تا من بیام ....

و لباس پوشید و رفت ....ولی چیزی نگذشت که دوباره صدای در به صدا در اومد وقتی در باز نکردم داشتن پاشنه ی در و از جا می کندن ....

51


قسمت پنجاه و یکم
ناهید گلکار

این چیزا اون روزا مرسوم نبود و این کار اوس عباس یک فداکاری بزرگ بود دست انداختم دور سینه رجب و کشیدمش تو بغلم اونم همین طور که خواب بود خودشو  تو بغلم جا کرد و با لبهای کوچولوش منو بوسید هر دو راضی و خوشحال بودیم اینقدر باهاش ور رفتم که  بیدار شد بعد قلقلک ش دادم و فشارش دادم و زیر و روش کردم نمی دونستم باهاش چیکار کنم که دل خودم خنک بشه ....
اون روز رجب و زهرا تو حیاط بازی می کردن و این اولین باری بود که من احساس خوشبختی می کردم مثل اینکه روی ابرا بودم .......
یک هفته بعد وقتی اوس عباس غروب اومد خونه از جلوی در صدای خان باجی رو شنیدم ....صاب خونه مهمون نمی خوای ؟ منو زهرا تا دم در پرواز کردیم از ته دلم فکر می کردم مادرم اومده سر و روشو غرق بوسه کردم و او با همون لحن شیرینش گفت : اووووووه چه استقبالی ؟ خدا شانس بده به همه ی مادر شوهرا  والله دیگه اینجوریشو ندیدم ...حالا برازین بیام تو ببینم ....زهرا از پشت بغلش کرده بود و رجب از دور نگاه می کرد ....خان باجی چشمش که به رجب افتاد گفت : بیا ببینم پسر پر ماجرا ...بیا بغلم من مادر بزرگتم ..بیا قربونت برم پسر خوب ....
رجب جلو اومد و خان باجی اونو بوسید و همه با هم رفتیم تو اتاق ....من یواشکی دست اوس عباس رو گرفتم و بهش نگاه کردم و خندیدم ....از شادی یه نرگس دیگه شده بودم ....با خان باجی حرف می زدم و می خندیدم سبک بودم بالاو پایین می پریدم و بذله گویی می کردم جواب شوخی های خان باجی رو با شوخی می دادم و همه می خندیدیم ....
وقتی کنارش نشستم دست منو روی زانوش برد و دست دیگه شو گذاشت روش و محکم فشار داد و گفت خوشحالم برای اینکه سر و سامون گرفتی از ته دل خوشحالم تو لیاقت داری ....حالا دیگه فکر نمی کنم دختر ندارم ....گفتم ملوک هم که هست .....خان باجی صورتش رو در هم کرد و گفت : اون شفته وارفته ؟ اگه طلا هم بود با اون مادری که داره به یه ارزن نمی ارزه ....پدر ما رو در آورده حیدر میره اونو بیاره مادر و خواهرشم میان بعد مگه میرن؟ هر دفعه بیرونشون می کنم بازم میان من آدمهای به این پر رویی نه دیده بودمُ نه شنیده تازه به حیدر بر می خوره بیا و ببین چه مکافاتی داریم حالام که می خوان عروسی بگیرن .....نمی دونم بعد از این (با صدای بلند خندید ) مثل اینکه من باید یه فکری برای خودم بکنم ....خوب اول اوس عباس توام بیا بشین برات یه مشتلوق دارم ....دست کرد توی یک کیف پارچه ای و چند تا دفتر کوچیک در آورد و گذاشت جلوی اوس عباس و گفت نیگا کن .... اوس عباس سواد داشت برای همین داد به اون ...با تعجب بر داشت و باز کرد چشماش برق زد پرید و اول خان باجی رو بوسید و بعدم گردن منو گرفت و از من انکار از اون اصرار که منو جلوی همه ببوسه .....خان باجی بلند گفت : ولش کن بزار کارشو بکنه خوشحاله بچه ام نترس ما به کسی نمی گیم چشم بخوری ....
اوس عباس در حالیکه اشک شوق تو چشمش بود به من گفت می دونی اینا چیه ؟ سرمو به علامت نه تکون دادم و نیگاش کردم گفت: سجل من و تو و بچه هاس خان بابا برای زهرا و رجب به اسم من سجل گرفته من الان بابای واقعی و رسمی اونام باور می کنی ؟
خان باجی گفت : خوب حالا تو باید چیکار کنی ؟ بری و باهاش آشتی کنی مادر اون باباته دلش برات تنگ میشه خوب خوبیتو می خواد ....دور و زمونه بده یه دفعه دیدی یه بلایی سرش میاد همه ی مال و منالشو اون سه تا بالا کشیدن سر تو بی کلاه می مونه ......اوس عباس گفت : من به خاطر خودش دوستش دارم نه مال و منالش خودم مگه کمرم بیل خوده حالا می ببینی وضعم از همه بهتر میشه هم هنر دارم هم زور بازو چه احتیاجی به  پول اون دارم باشه مال داداشام ....
خان باجی با اعتراض گفت : دِ اشتباه می کنی الان حیدر با اون زن شفته وارفته اش یک سره بله قربان گوی خان بابات شده ماشالله هم که ماشالله چی بگم حالا فتح الله نه تو خودشه .....اوس عباس پرسید : راستی فتح الله  چرا اینجوریه .....؟ خان باجی جواب داد: نمی دونم با من فرق می کنه بچه ام تو عالم خودشه خیلی چیزا می دونه و میگه از عالم غیب بهم میرسه اول ها  مسخرش می کردیم ولی حالا شک کردیم خوب پس اینا رو از کجا می دونه ؟ مثلا یکی می خواد بیاد اون قبلا می فهمه یا اتفاقی می خواد بیفته اون زودتر میگه یه بار که فکر می کرد کسی نیگاش نمی کنه از زمین به اندازه ی ده سانت اومد بالا بعد که بهش گفتم من دیدم چه جوری این کارو کردی انگار کرد ...والله اونم یه غصه واسم شده ....
قسمت پنجاه و یکم - بخش دوم



شام برای خان باجی تاس کباب درست کردم و دور هم خوردیم ....و در حالیکه فکر می کردم اون به زودی میره سه روز خونه ی ما موند و با هم گفتیم و خندیدیم .....تو این مدت هم من به اون وابسته شدم و هم بچه ها از این که بچه ها به اوس عباس آقاجون می گفتن خوشحال بود و قند تو دلش آب می کردن و یک روز بعد عزم رفتن کرد و اوس عباس  اونو بردو رسوند و برگشت ....
چند روز بعد
اوس عباس با ذوق و شوق گفت که رفتم و آقا جان رو با خانواده دعوت کردم دنیا روی سرم خراب شد ما چیزی جز یک فرش کهنه و وسایل قدیمی چیزی نداشتیم ...ناراحت شدم و گفتم :آخه نباید از منم می پرسیدی ؟ با تعجب پرسید چرا؟ مگه دوست نداری آبجیت اینا بیان خونه ی ما رو ببینه ؟گفتم : اوس عباس حواست کجاس ؟ ما خونه داریم ولی اثاث چی فرش چی اتاقا خالیه اون همه مهمون رو چیکار کنیم ظرف از کجا بیاریم ما هنوز برق نکشیدیم نه ...نمی شه سرشو جنبوند و شانه هاشو بالا انداخت و گفت
 نمی دونم فکر اینجا رو نکرده بودم می خواستم تو رو خوشحال کنم ....خوب می تونیم کرایه کنیم آره من سراغ دارم جایی که همه چیز داره ....گفتم نه این طوری دوست ندارم..........
تا موقعی که می خواستیم بخوابیم فکر کردیم و من به این نتیجه رسیدم که باید کمی از طلا هامو بفروشم و وسایل بخریم اونم موافقت کرد و صبح زود رفت سر کار که دستورات لازم رو بده و برگرده .
ساعت نه اومد با یک درشکه بیشتر طلایی که حاجی بهم داده بود و ازش بدم میومد بر داشتم و رفتیم بازار زرگرا خیلی زود همه رو فروختیم و رفتیم فرش و قالیچه و پشتی خریدیم بعد وسایل خونه دو تا صندوق هم خریدم و هر چیزی که به نظرم لازم میومد گرفتم و اوردیم خونه اوس عباس منو گذاشت و رفت که برق رو درست کنه ..........اونوقتا تازه توی تهرون برق اومده بودو همه ی خونه ها برق نداشتن ولی ما چون از شهر دور بودیم باید پول بیشتری برای سیم کشی می دادیم ......و بالاخره اوس عباس تونست  همون روزی که قرار بود شبش مهمونا بیان برق رو وصل کنه .....
خیلی زود همه چیز حاضر شد مهمونا اومدن آقاجان با رقیه و بانو خانم و همه ی دخترا با شوهراشون و محمود و زنش که اغلب مثل من باردار بودن دور هم تو خونه ی من؟ باور کردنی نبود خانم هم نیومده بود چون دو ماه بودپسری به دنیا آورده بود و می گفتن از خونه بیرون نمی ره  ........ ..اوس عباس بساط کباب رو توی حیاط بر پا کرده بود و خودش اونو درست کرد و بقیه ی غذا هارو خودم به کمک زهرا درست کردم .....
احساس می کردم رقیه از همه بیشتر خوشحاله چون مدام می خندید و حرف می زد  آقاجان اون بالا نشسته بود مردی که احساس می کردم نجات دهنده ی منه و حالا می فهمیدم نگه داشتن رجب فقط به خاطر زندگی خودم بوده در حالیکه تو این مدت فکر می کردم ظلمی در حقم شده ......
برای اینکه خاطر آقاجان رو از بابت بچه ها راحت کنم بعد از شام سجل ها رو بردم بهش نشون دادم ...
اونا رو گرفت و خیلی خوشحال شد و گفت ما هم سجل گرفتیم فامیل ما رو هم دوستان گذاشتن نور محمدیان ....و با خنده گفت الان فامیل نور محمدیان مهمون شما هستن ........
فردا صبح که از خواب بیدار شدم احساس خستگی شدیدی می کردم و دل و کمرم درد می کرد اوس عباس رفت سر کار و من بلند شدم تا بقیه ی کارامو بکنم که درد شدیدی تمام وجودم رو گرفت و بعد درد ها بیشتر و بیشتر شد فهمیدم بچه داره به دنیا میا د ولی هیچ کس نبود تو کوچه نیگا کردم پرنده پر نمی زد .....

50


قسمت پنجاهم
ناهید گلکار

تمام طول راه من به این فکر می کردم که حالا باید چیکار کنم اوس عباس که نتونسته بود از خان بابا پول بگیره و منم بچه مو می خواستم ...چی پیش میاد نمی دونستم ....
اوس عباس بر عکس همیشه که شاد و شنگول بود غمگین و افسرده شده بود و من خودمو مسئول این وضع می دونستم.

 نزدیکی های خونه دستشو گرفتم و گفتم بیا پول منو قبول کن و خونه رو تموم کن بهت قرض میدم رفتی سر کار بهم پس بده ........دستشو گذاشت روی دستم و با یک حالت معصومانه گفت : الهی قربونت برم موضوع این نیست از چیز دیگه ای ناراحتم البته که پول خودمون بهتره... منت تو رو بکشیم راضی ترم ..... قول می دم این دفعه خونه رو تموم کنم و پول تو رو هم تا دینار آخر بر  گردونم یه زندگی برات درست کنم که همه انگشت به دهن حیرون بمونن  ، قسم می خورم خوشبختت می کنم نمی زارم آب تو دلت تکون بخوره آخه من عاشقتم .....

صبح خیلی زود اوس عباس پول ها رو ور داشت و بدون ناشتایی رفت و روز های دیگه پشت سر هم کار می کرد و بیشتر کار بنایی خونه رو بدونه اینکه کارگر بگیره خودش انجام می داد ....
وسط های شهریور بود....حالا شکم من کاملا اومده بود بالا .... روزها و شبها برای بچه ام گریه می کردم و منتظر بودم تا روزی بتونم اونو ببینم اوس عباس اونقدر به من محبت می کرد و احترامم رو نگه می داشت که دلم نمی خواست کاری کنم که باعث ناراحتی اون بشم ....
ولی دیگه طاقتم طاق شده بود تنها دلخوشی من لباس بچه ام بود که هر وقت بیکار می شدم بین دو دستم می گرفتم و می بوسیدم و می بوییدم ولی نگاه معصوم و منتظرش یک لحظه از جلوی چشمم نمی رفت ......

خان باجی هم تا اون موقع دیگه پیش ما نیومده بود .... اوس عباس می گفت  که عروسی حیدر نزدیکه و خان باجی خیلی کار داره ..... تا یک روز نزدیک ظهر اوس عباس  اومد و گفت : عزیز جان نهار حاضره ؟ گفتم بله چیزی نمونده گشنه ای ؟گفت نه ببند تو یه چیزی و ور دار بریم... کو زهرا ؟...
گفتم اتاق صغرا خانم بازی می کنه کجا بریم ؟
گفت تو کار نداشته باش حاضر شو زهرا بابا بیا بریم با هم درشکه بگیریم ...

زهرا رو حاضر کردم و با اون رفت  من دم پختک درست کرده بودم با قابلمه گذاشتم توی یک بقچه و بشقاب و قاشق برداشتم و یه کم ترشی  و یه کم میوه و حاضر شدم .... وقتی برگشت دم در بودیم ...و زود سوار شدم  زهرا خوشحال بود و می خندید به من گفت از دست آقاجون مردم از خنده .........
بدون اینکه بدونیم داریم کجا میریم ولی از مسیر ی که می رفتیم و رفتار اوس عباس فهمیدم داره ما رو می بره سر ساختمون چیزی نگفتم ...تا از دور ساختمون رو دیدم اون راست می گفت اونجا داشت آباد میشد خیلی ها داشتن می ساختن و معلوم بود بزودی اونجا آباد میشه ..
جلوی در خونه نگه داشتیم اوس عباس ذوق می زد و من منتظر بودم ببینم خونه در چه وضعیه ....
کلید انداخت و در رو باز کرد و گفت بفرمایید خونه حاضره فردا اسباب کشی می کنیم خانم خانما .....قلبم فرو ریخت موی بدنم راست شد نمی دونستم چی بگم واقعا زبونم بند اومده بود بی اختیار پریدم تو بغلش و اونو بوسیدم .....
فکر می کردم کاری کرده که می خواد منو خوشحال کنه ولی تا این حد تصور نمی کردم...
اوس عباس از من خوشحال تر بود مثل بچه ها ذوق می کرد وارد شدیم.... اونقدر قشنگ و تمیز درست کرده بود که باورم نمی شد یعنی ممکنه ؟ این خونه ی منه؟ اوس عباس هر چی سلیقه داشت تو اون خونه بکار برده بود حتی باغچه هاشو درست کرده بود ....اینقدر ذوق می کردم که نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم و برای اولین بار قربون و صدقه اش نرم ........
اولین چیزی که برای من شادی آور بود وجود  رجب در اون خونه بود حالا می تونستم به بچه ام که بطور مسخره ای ازم جدا شده بود برسم ........
فردا ما اسباب کشی کردیم و اوس عباس در یک چشم بر هم زدن همه ی اثاث خونه رو جمع کرد و یک گاری با کارگر گرفت و یک درشکه که تمام اثاث ما توی اون جا شد  و  به خونه ی جدید رفتیم ...خیلی به صورتش نگاه می کردم که بگه بریم رجب رو هم بر داریم ولی او نگفت اون روز تا شب ما تقریبا اتاق ها رو چیدیم ولی فقط دو تا اتاق بقیه خالی بود چون اثاثی نداشتیم مطبخ رو هم مرتب کردم و برای شام هم کله کنجشکی درست کردم و سه تایی خوردیم ...
این اولین شبی بود که توی خونه ی خودم جایی که مال من بود زندگی می کردم شادی این لحظه و انتظار برای باز شدن دهن اوس عباس که بگه کی رجب رو میاریم با هم قاطی شده بود .....
از اوس عباس پرسیدم زهرا کجا بره مکتب ؟ من دلم می خواد بچه ها درس بخونن و با سواد باشن  این نزدیکی ها هست؟ ....
اون گفت : هر جا باشه خودم می برمش و میارمش  خودم نوکرشم  ...
قسمت پنجاهم-بخش دوم


اوس عباس فردا صبح زود بلند شد و گفت می خواد بره سر کار و من از این موضوع خیلی خوشحال شدم او گفت مدتیه که یک کار گرفته که باید بره شروع کنه ، چند لقمه نون خورد و رفت و چشم های من منتطر باقی موند ....
غروب اومد و شام خورد و از خستگی خوابید و فردا هم همینطور....
روز سوم دیگه طاقتم تموم شد..وقتی اون  رفت و بازم چیزی نگفت به گریه افتادم و تا شب اشک ریختم و تصمیم گرفتم دیگه غرورم رو زیر پا بزارم و اگر شده با دعوا و مرافه حرفمو بزنم با خودم گفتم نرگس تو خیلی ذلیلی چرا باید اینقدر خودتو بچه ات زجر بکشی تموم شد امشب تکلیفم رو معلوم می کنم .....

هنوز هوا روشن بود که صدای کلید در اومد و من فهمیدم اوس عباس اومده دیگه خودمو آماده کردم ..
برای اولین بارجلوش وایسم پس  به استقبالش نرفتم ... دیگه حوصله نداشتم ....در باز شد و رجب رو بین در دیدم و پشت سرش اوس عباس وایساده بود و می خندید ....
رجب منو که دید پرید بغلم نفسم داشت بند می اومد ...حالا از خوشحالی اشکم سرازیر شده بود به آغوشش کشیدم و سر و صورتش رو غرق بوسه کردم هر چه بیشتر به خودم فشارش می دادم دلم خنک نمی شد ، بچه ام نمی دونست از خوشحالی چیکار کنه هی به اطراف نگاه می کرد و از من پرسید من برمی گردم ؟

 به جای من اوس عباس که چشماش خیس اشک بود گفت : نه پسرم چرا برگردی اینجا دیگه خونه ی توست دیگه پیش مامانت می مونی ....همین طور که از خوشحالی می خندیدم و اشک می ریختم ...
به اون گفتم : خیلی خوبی اوس عباس ممنونم ازت نمی دونم چی بگم خیلی محبت کردی ....با خنده گفت مگه چیکار کردم کاری که باید چهار ماه پیش می کردم... تازه باید منو بزنی چرا دیر کردم آخه تو چرا اینقدر خوبی باید از من طلب کار باشی که تو رو از بچه ات دور کردم ...
باور کن داشتم از عذاب وجدان می مردم ...
دیشب رفتم بیارمش آقاجان نبود گفتن دیر میاد منم ترسیدم تو رو اینجا شب تنها بزارم برای همین امشب رفتم ......
رجب رو روی زانوم نشوندم و نفس راحتی کشیدم ...می ترسیدم اونو از بغلم بزارم زمین و یا اینکه دوباره خواب دیده باشم ....
تا بالاخره زهرا اونو از بغلم گرفت و با هم رفتن که بازی کنن آخه اونام برای هم دلتنگ بودن  و این یکی از بهترین روز های عمرم شد.
 اون شب رفتم پیش رجب خوابیدم و چنان خواب عمیقی رفتم که ماه ها بود نکرده بودم هر شب از خواب می پریدم  و احساس می کردم رجب سردشه و دیگه خوابم نمی برد ولی  اون شب تا آفتاب روم افتاد بیدار نشدم و دیدم که اوس عباس چایی درست کرده و خورده و رفته سر کار......

49


قسمت چهل و نهم

ناهید گلکار



دو تایی شونه به شونه ی هم راه می رفتن و حرف می زدن خان باجی خوشحال بود و می گفت : خدارو شکر بالاخره با هم خوب شدن... و انشالله همه چیز درست میشه ....یه کم که دور شدن هر دو وایسادن من و خان باجی چشم ازشون بر نمی داشتیم ....
کمی روبروی هم حرف زدن و یک مرتبه صدای اوس عباس بلند شد و داد زد برای من شرط تعیین نکن من زیر بار زور تو نمی رم صد دفعه گفتم بازم میگم ازت هیچی نمی خوام همیشه هر کاری خواستی بکنی برای من شرط گذاشتی دیگه نمی خوام ....
خان بابا آروم جوابشو می داد و ما نمی فهمیدم چی میگه  که صدای اوس عباس بلند تر شد و با عصبانیت فریاد زد من چیکار کردم که حیثیت تو رو بردم تو خودت اصلا حیثیت داشتی که من ببرم ؟ زن من بهترین زن دنیاس تا آخر عمر نوکرشو می کنم دیگم پامو تو خونه ی تو نمی زارم  ..
صدای خان بابا هم بلند شد که من که اینو نگفتم چی رو به چی وصل می کنی برو به درک اصلا من پسری به اسم عباس ندارم تموم شد و رفت ....
خان باجی بلند شد که بره پا در میونی کنه ولی دیگه دیر شده بود چون اوس عباس اومد و خان بابا هم از اون طرف با عصبانیت رفت ....
اوس عباس همین طور که عصبانی بود و پره های دماغش می لرزید به من گفت بیا دست بچه مونو بگیریم و بریم پاشو یه دقیقه دیگه اینجا نمی مونم .....
مونده بودم چیکار کنم ...خان باجی دست پاچه شد و گفت مادر تو به خاطر من اومدی برات تدارک دیدم نرو باباتم که دیگه نمیاد بمون ...ولی اوس عباس دست منو گرفت و کشید که چرا وایسادی ؟ گفتم بریم زهرا بیا بابا باید بریم .....دستمو از دستش کشیدم و خودمو رسوندم به خان باجی و بغلش کردم و گفتم ببخشید تو رو خدا خودتونو ناراحت نکنین ...اوس عباس و که می شناسین الان آروم میشه شاید برگشتیم ....خان باجی دلم براتون تنگ میشه منو تنها نزارین .....
همه بهم ریختن حیدر و ماشالله اوس عباس نگه داشته بودن و اصرار می کردن نهار بخورین و بعد برین ولی اون زیر بار نرفت که نرفت ...در این ما بین طلعت خانم همین طور نظر می داد و حرف می زد که ماشالله به دامادمن که خیلی خوبه ادب داره اگه یه پسر برای ممد میرزا بمونه همون حیدره ....که یک باره خان باجی فریاد زد خفه شو چرا نمیری خونه ی خودت خفه ام کردی زود ...زود برو وسایل خودتو دخترتو جمع کن برو ...ای بابا چه گرفتای شدم ...
حیدر این وسط جوشی شد و پرید به خان باجی که شما از دست یکی دیگه ناراحتی تلافیشو سر زن من خالی می کنی؟
خان باجی گفت : ول کن حیدر یه چیزی بهت میگم که واسه یک سالت بس باشه ها.... این دیوونه ها رو آوردی اینجا یکماهه نمی رن خونه شون هی نشسته اینجا زر می زنه نمی خوام من اصلا عروس نمی خوام ولم کنن تو رو خدا... این چه وضعیه درست کردی واسه ی من ؟ برین راحتم بزارین .......
طلعت خانم با عصبانیت و دختراش با گریه رفتن بطرف ساختمون و حیدرم دنبالشون ...ماشالله که یک جوون شانزده ساله ای بود دستهاشو زد بهم و  گفت : خان باجی دستت درد نکنه زود تر این کارو می کردین گورشونو گم کنن برن ... داداش توام دستت درد نکنه که باعث شدی اینا از اینجا برن ...خان باجی با تمسخر گفت : والله اگر برن ...اینا که من می بینم الان میان عذر خواهی می کنن و میمون زنه هیچی حالیش نیست صد دفعه به زبون خوش گفتم به شوخی گرفتن غیرت داشت اصلا اینجا نبود ولشون کن....
عباس جان اگر بری ناراحت میشم مادر به خاطر من نهار بخورین و برین یه کم آروم بشیم بعد برو تا من ببینم چه خاکی تو سرم کنم از دست تو و بابات ....
ماشالله هم اصرار می کرد و بالاخره اونو برد نشوند اوس عباس گفت پس زودتر نهارو بیارین که ما بریم دیگه دلم نمی خواد خا ن بابا رو ببینم  ...طلعت خانم اینا چی؟ بد نشه ؟ ..خان باجی گفت حرفشو نزن بزار برن بعدا یه کاری می کنیم ولی فکر نکنم برن ...
قسمت چهل و نهم-بخش دوم


در تمام این مدت که همه درگیر بودیم فتح الله روی تخت نشسته بود و اصلا کاری به کار کسی نداشت ، انگار تو این دنیا نبود خان باجی به اوس عباس اشاره کرد که باز تو خودشه برو باهاش حرف بزن تو برادر بزرگشی با خان بابات لج می کنی به فکر منو برادرات نیستی؟
برو باهاش حرف بزن برو مادر منم برم نهارو بیارم ...توام برو نرگس بشین.. الهی بمیرم  ناراحت شدی چیکار کنم این پدر و پسر با هم نمی سازن ...........

گفتم بیام کمک تون کنم  ؟ گفت : نه من کاری نمی کنم فقط دستور میدم ...دستور دادن بلدی؟ بیا ...ولی نه نیا اونا الان اونجان ...بهتره خودم برم ....و رفت ...من لب تخت نشستم و زهرا رو گرفتم بغلم احساس کردم بچه ام ترسیده اوس عباس هم لب اون یکی تخت نشسته بود و سرشو پایین انداخته بود از اینکه اینقدر ناراحت می دیدمش رنج می بردم ....

یه مدتی طول کشید که دیدیم غذا رو آوردن چند تا زن جوون و دو تا مرد میان سال مجمعه های بزرگی رو روی سرشون میاوردن و پشت سرشون حیدر و طلعت خانم با دختراش میومدن و آخر سر هم خان باجی که یک کاسه دستش بود ......

باورم نمی شد همون طور که خان باجی گفته بود اونا برگشتن ..طلعت خانم می گفت حیدر نمی زاره ما بریم ...
دو تا از مردا مجمعه های مهمونای ممد میرزا رو بردن و سفره رنگینی که خان باجی تدارک دیده بود پهن شد ...و دیدم که طلعت خانم بدون خجالت اول از همه نشست و برای خودش کشید و به دختراش هم اصرار می کرد بخورین می بینین که خان باجی ناراحتی داره ملاحظه کنن و نزارین تعارف کنه و پشت سر هم لقمه می زد .....
و خان باجی خون خونشو می خورد ...... و خیلی راحت به حیدر گفت خیلی دلم می خواست یه کاری می کردم کارستون ولی می ترسم انگه زن بابا بهم بزنن ......ولی طلعت خانم بازم بروی خودش نیاورد و گفت : نه بابا شما که از مادر با هاشون مهربون ترین اگه از شما گله کنن بی انصافیه همین اوس عباس ببین چه جوری زنشو تر و خشک می کنین با اینکه بیوه بوده و دو تا بچه داره خوب به خاطر اینه که نگن زن بابایی ......
خان باجی داد زد ..الان می زاری نهار زهر مارمون نشه ؟ و دیدم که طلعت خانم اصلا به روی خودش نیاورد .

نمی دونم اوس عباس چیزی خورد یا نه چون خیلی زود بلند شد و ما خداحافظی کردیم و راه افتادیم و با اصرار خان باجی با کالسکه ی ممد میرزا برگشیم خونه .....