من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

94

قسمت نود و چهارم

ناهید گلکار



به زحمت تا سر کوچه رفتم هیچ درشکه ای نبود .... ولی یک کالسکه از راه رسید با اینکه برای من گرون بود چاره نداشتم و سوار شدم .... در خونه ی عزیز خانم که رسیدم ، فکر کردم خوب حالا تو این هوا  من با چی برگردم؟ به کالسکه چی گفتم: صبر کن تا برگردم ..در زدم کارگرشون در باز کرد و عزیز خانم اومد به استقبالم و با اعتراض گفت : آخه دختر تو این هوا برای چی اومدی بیرون ؟ هیچ کس نیومده ......
نمی دونی چه حالی شدم مثل یخ وا رفتم.....  خودمو جمع و جور کردم و گفتم : والله منم نمی خواستم بیام از بس شما از خوش قولی من تعریف کردین ترسیدم نیام اونا معطل بشن و شما بد قول  ...چه می دونستم ...خوب حالام کاری نشده می زارم  پیش شما .....
آخه من چقدر بی عقل بودم، باید حدس می زدم که تو این برف کسی  از خونه اش به خاطر لباس بیرون نمیاد... حالا با این بی پولی کالسکه هم گرفته بودم ..... دیگه جونی تو تنم نمونده بود  ... .نه کسی برای سفارش اومده بود ، نه اونایی که لباسهاشونُ دوخته بودم ... دیگه چاره ای نبود لباسها رو دادم به عزیز خانم...و گفتم باشه اینجا اگه اومدن بهشون بدین  جمعه میام .... عزیز خانم در حالیکه که داشت از اتاق میرفت بیرون ، گفت :نرگس جون یه کم صبر کن کارت دارم گفتم : ببخشید میشه زود تر بیان؟سرشو تکون داد و رفت ... طولی نکشید که برگشت و یه پاکت داد به من و گفت : اینم دستمزدت من از اونا میگیرم... آخه دختر چرا تو این هوا اومدی بیرون خیلی سرد برفم میاد.....  گفتم : نه بابا عجله ندارم فکر کردم نکنه ، بد قولی کنم (و پولو نگرفتم )..... کالسکه دم در، با اون اومدم و برمی گردم (اینو گفتم تا نگران نشه ) گفت پس با کالسکه اومدی؟ تو رو خدا  اینو بگیر حقته....  زحمت کشیدی منم از اونا میگیرم کارِ دیگه ممکنه جمعه هم نتونی بیای اقلاً پولتُ گرفته باشی،  اونا میان و به من می دن پیش من بمونه ناراحت میشم ... یه خواهش ازت داشتم .. میشه سر راهت یه بسته رو ببری یه جایی که بهت میگم و بدی؟  کار خیره سیسمونی برای یه نفره می ترسم بزاد و اینا پیش من باشه خیلی وضعش خرابه  گفتم البته که میبرم ....
گفت : خونه اش سر راهت نزدیک شماس  یک دقیقه بده و برو   .... 
یه بقچه ی بزرگ داد به من و پول منم[Forwarded from سمیرا مسیبی]
ت
وی پاکت روش بود ...خداحافظی کردم   و برگشتم تو کالسکه و گفتم اول برو به این آدرس  .... من اینو بدم بعد میرم خونه ... گفت آبجی چقدر کارت طول میکشه ؟ من باید زود برم خونه اسب تو برف راه نمیره ، گفتم معطل نمی کنم زود برمی گردم....وقتی کالسکه راه افتاد پاکت رو در آوردم وبعد پولایی که عزیز خانم داده بود شمردم ...... خیلی خوشحال شدم اون پول خیلی خوبی برام گذاشته بود خیالم راحت شد روی قلبم فشارش دادم  و نفس عمیقی کشیدم ... پولو گذاشتم تو جیبم و گفتم خدا بده برکت .....
جایی که عزیز خانم نشونی داده بود نزدیک خونه ی ما بود ولی خیلی جای بدی بود توی یک  کوچه باریک و پر از چاله و چوله کالسکه به زحمت رفت و کالسکه چی سردش بود ... بلند داد می زد که من بشنوم که راه بَده و دیرم شده اگه امشب منو به کشتن ندی خوبه ..... دیگه  عصبانی شده بود و از همون جا می شنیدم داره به خودش فحش میده  ...... بالاخره به خونه ای که آدرس گرفتم بودم رسیدیم ، پیاده شدم دیدم تمام صورت کالسکه چی پر از یخه ..حق رو بهش دادم و گفتم : خدا منو بکشه می دونم چقدر اذیت شدی ولی به خدا کار خیره ....حالا ملائک تا چهل روز دور سرت می چرخن و هر آرزویی بکنی خدا بهت میده میگی نه امتحان کن .....
می دونی چیه اونوقت ها مردم خیلی بیشتر از حالا خرافاتی بودن و هر کس هر چی می گفت گوش می کردن و به درستی و غلطی اون کار نداشتن ...... در چوبی کوتاهی بود یه مرد خیلی کثیف در و باز کرد من یک راست وارد تنها اتاق اونا شدم و چی دیدم؟.... وای که چه وضعی داشتن تو فقر و فلاکت دست و پا می زدن خونه ی سرد و کثیف و دو تا بچه ی قد و نیم قد زیر کرسی.... یک زن و شوهر جوون.... که همشون داشتن از لاغری میمردن زن داشت درد می برد و وقتی من وارد شدم مرد گفت : خانم خدا تو رو رسوند بیا کمک کن داره میزاد.
 گفتم: چی داره می زاد ؟ پس چرا  قابله خبر نکردی من الان چیکار کنم بقچه تو دستم مونده بود و هاج واج نگاه می کردم زن بیچاره داشت بشدت درد می کشید و فریاد می زد به مرد گفتم خوب برو دنبال قابله من نمی تونم بمونم بچه هام میان پشت در می مونن ...گفت : الان تو این برف من برم دنبال کی؟ .... گفتم ای بابا اگه من نیومده بودم چیکار می کردی ؟ مگه میشه ؟ بدون قابله !....
گفت فکر نمی کردم به این زودی باشه یه دفعه این طوری شده تازه دردش شروع شده..
قسمت نود و چهارم -بخش دوم

گفتم: کالسکه دم در  باهاش برو قابله رو بیار..... که فریاد اون بلند شد ، خدا دارم میمیرم به دادم برسین  داره میاد .... دیگه نفهمیدم چیکار می کنم فقط می خواستم کمکش کنم این بود که دست بکار شدم ....  
اول از مرد پرسیدم : اسمت چیه؟
گفت علی آقا .... گفتم هر چی گفتم مثل برق و باد برام حاضر کن علی آقا ...زوداااا ..... یک تشک از زیر کرسی کشیدم و یک بالش گذاشتم و گفتم تو اسمت چیه به جای اون علی گفت: اکرم  ....
گفتم اکرم  بیا بخواب اینجا، توام علی آقا آب گرم بیار و لگن, یک چاقوی تیز یا یک تیغ بیار یک پارچ هم می خوام اون چراغ فیتله ای رو هم بیار روشن کن تا خونه هوا بگیره بعد پرسیدم وسایل بچه رو بیارین.... اکرم اشاره کرد به کنار اتاق و علی یه بقچه ی کثیف رو آورد گذاشت جلوی من باز کردم وای تصور ش هم غیر ممکن بود شاید اگر من بگم باور نکنی کهنه هایی که گذاشته بود از پارچه های لباسهای کهنه  بود که هنوز دکمه هاش بهش بود و بعضی هاش با آستین بود  گفتم با اینا بچه رو ببندم ؟ هر دو بِر و بِر به من نگاه کردن ....
 یاد فرستاده ی عزیز خانم افتادم و اونو آوردم و باز کردم دیدم  همه چیز هایی که یک نوزاد لازم داره عزیز خانم گذاشته ... بعد فهمیدم اون مدتی که فکر می کردم برای عزیز خانم دارم مجانی کار می کنم داشتم چیکار می کردم .... و نفس بلندی کشیدم  خیلی از خودم راضی شدم .... پرسیدم الکل داری ؟
بیچاره یه نگاهی به من کرد که فهمیدم نداره پس فوراً تیغ رو انداختم توی یک کاسه و گذاشتم روی چراغ فیتیله ای تا تمیز بشه و رفتم سراغ اکرم و کمکش کردم تا بچه به دنیا بیاد ....خیلی سخت نزائید و اون بیچاره زود راحت شد...... خوب منم، خیلی زیاد دیده بودم حتی کوکب رو هم خودم به دنیا آورده بودم .....  در عین حال من از چیزی نمی ترسیدم ، فورا بند  ناف رو جدا کردم بستم سریع بچه رو تمیز کردم و لباس پوشوندم و قنداق کردم و یک پتو پیچیدم دورش و جفت رو گرفتم و اکرم رو مرتب کردم و کارم تموم شد .....
حالا من اینارو برای تو تند تند گفتم ولی دیگه ساعت شده بود سه بعد از ظهر .... باید زود برمی گشتم ، اکبر کلید داشت ولی می دونستم تو اون سرما نمی تونن از پس خودشون بر بیان....  این بود که در میون نق و نوق کالسکه چی سوار شدم و برگشتم خونه تمام راه به وضع اونا فکر می کردم و این که چیزی برای خوردن ندارن  ... نمی تونستم از کنار این مسئله بی تفاوت بگذرم این بود که وقتی با هزار زحمت به خونه رسیدم بازم کالسکه رو نگه داشتم اول
بچه ها رو رو براه کردم وبعد به کمک نیره یه کم کاچی درست کردم به بچه ها گفتم در  رو باز نکنین و درس بخونین تا من بیام........ آتیش کرسی رو  رو براه کنین سرد نشه ....و رفتم دوباره سوار کالسکه شدم ، کالسکه چی می گفت پولم بده من می خوام برم گفتم اون وقت یک زن زائو گرسنه میمونه تو این می خوای ؟ .... یه کم به غیرتش بر خورد وبا نارضایتی منو دوباره برد در خونه ی علی آقا.....  چیزایی که برده بودم دادم بهش و خودم رفتم سراغ اکرم بهش گفتم اول این کاچی رو بخور بعد به بچه شیر بده . کاچی رو بهش دادم و خودم کره و بارهنگی که آورده بودم به بچه دادم ..... یه کم تر و خشکش کردم دور نافش الکل زدم و اونو بستم یک کم پول گذاشتم زیر بند قنداق بچه  و راهی شدم .....
تا اومدم سوار بشم صدای اعتراض کالسکه چی در اومد ه بود و می گفت من تا اونجا برنمی گردم برف سنگین شده و اسب راه نمیره .... گفتم خوب حالا میگی من چیکار کنم پیاده برم ؟
گفت نه تا نزدیک خونه می رسونمت ولی باید برم خونه ی خودم  .....گفتم حالا برو اگر برات سخت بود پیاده میشم ولی تو رو خدا اگر می تونی برو برای تو کاری نداره منو برسون خدا بهت کمک کنه منم دست مزد تو رو خوب میدم ..
قسمت نود و چهارم-بخش سوم

چیزی نگفت ولی به سرخیابون خوش که رسید، به من گفت پیاده شو دیگه نمی تونم دارم از سرما میمیرم اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم .... دیدم دیگه یک قدم حاضر نیست بیاد ... پولشو دادم و با خودم  گفتم چند تا خیابون که بیشتر نیست میرم دیگه .... هوا داشت تاریک می شد ....
اولش می رفتم و مشکلی نبود ولی خیلی زود دست و پام یخ کرد پاهام تا زانو توی برف بود و خودم به سختی می کشیدم ، مخصوصا که رفت و آمد کم بود برف ها روی هم مونده بود و راه عبوری نداشت   کم کم حرکت کردن هم سخت شد سوز برف می خورد تو صورتم و چادر و لباسم که برف روی اون نشسته بود یخ زد...
از میون برفا خودمو می کشیدم جلو ولی مثل اینکه اون راه تا ابد ادامه داشت و هنوز خیلی مونده بود تا خونه ....توی کوچه هیچ جنبده ای نبود یکی که بتونه کمکم کنه فکر کردم در یه خونه رو بزنم ولی حالم خیلی بد بود و دو زانو نشستم روی زمین دیگه قدرت حرکت نداشتم باز یاد بچه ها بهم قدرت داد و بلند شدم و خودم تا سر کوچه رسوندم  و چند قدم رفتم ولی بشدت خوردم زمین خیلی به سختی بلند شدم و چند قدم دیگه رفتم  ولی دیگه نمی تونستم ... صورتم بی حس شده بود، افتادم روی برفا حتی دیگه سرما رو حس نمی کردم مغزم داشت یخ می زد و تنها چیزی که جلوی نظرم بود صورت بچه هام بود ..... آهسته خودم به پشت کردم برف می ریخت تو صورتم و چیز دیگه ای
نمی فهمیدم ..... نمی دونستم به چیزی جز بچه هام فکر کنم .... و حتی اینکه ممکنه اونا رو تنها بزارم هم قدرتی بهم نمی داد تا از جا بلند بشم ...... 
یه دفعه دستی قوی رفت زیر سرم و دست دیگه زیر دو تا پامو منو از زمین بلند کرد ....سست و بی حال بودم ولی هم اینکه توی بغلش قرار گرفتم  بوی آشنایی به مشامم خورد .... اون منو به سینه اش نزدیک کرد و شروع به دویدن کرد.
حس می کردم بوی اوس عباس رو میده آروم شدم و احساس امنیت کردم  و از حال رفتم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.