من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

109 - قسمت آخر


قسمت آخر 

 تا اینکه یک شب خود حبیب خواب دید اونقدر خوابش واضح بوده که همون روز توبه کرد  و به طور معجزه آسایی  الکل  رو کنار گذاشت و من بعد از سالها صورت خندون و دل شاد کوکب رو دیدم ....و قلبم آروم گرفت ولی این شروع یک طوفان عظیم بود .....
چند ماه بعد پای حبیب درد گرفت و بعد از مدتی دکترها تشخیص قانقاریا  دادن دکتر گفت: بر اثر ترک الکل بیماری قند گرفته و کاری نمی شد کرد حتی به اون پیشنهاد کردن برای جلو گیری از  پیشرفت بیماریش گاهی الکل استفاده کنه ولی حبیب زیر بار نرفت .... و همین بیماری باعث شد که یک پاش سیاه بشه ..... اون بچه ها طفل معصوم هنوز طعم آرامش رو نچشیده بودن که مریضی پدر بدتر شد.... و دکتر گفت :پایش سیاه شده و باید عمل بشه  شاید بتونه پا رو نجات بده  وگرنه باید قسمتی از پا که سیاه شده  قطع بشه..... کوکب شبانه روز گریه می کرد و امان همه رو بریده بود نگران کوکب بودم و بچه ها..... اونچه که دعا و ثنا بلد بودم شبانه روز می خوندم... 
تا روز عمل.... من با کوکب رفتم بیمارستان سینا ..و حبیب بستری شد اونجا من خیلی آشنا داشتم. دکتر ولی زاده هم اونجا بود سفارش ما رو به دکتر حبیب کرد .نزدیک ظهر بود که حبیب رو بردن اتاق عمل و در تمام طول عمل کوکب مثل ابر بهار گریه کرد و به خودش پیچید ....منم توی راهرو راه می رفتم و از خدا می خواستم که راه نجاتی باشه که پای حبیب قطع نشه  .... حال کوکب خیلی بد بود و بی طاقت شده بود طوری گریه می کرد که نمی تونستم جلوش بگیرم اون داشت  منم داغون می کرد  ....
 تا پرستار اومد بیرون هر دو هراسون دویدم جلو  من پرسیدم : حالش چطوره ؟  واونم در کمال بی رحمی گفت:  پاهاشو قطع کردن ...... من که سست شدم تمام بدم می لرزید  ولی باید حواسم به کوکب می بود  برگشتم دیدم روی زمین نشسته .... رفتم زیر بغلشو گرفتم تا بلندش کنم.... دیگه گریه نمی کرد آروم به من نگاه کرد و گفت :عزیز جان دو تا پاشو قطع کردن ....گفتم غلط کردن مگه میشه باور نکن یه پاش سیاه شده بود چرا دو تا شو قطع کنن؟ نمیشه .... صبر کن  من الان میرم می پرسم میام؛؛ بلندش کردم نشوندمش رو صندلی و رفتم دم اتاق عمل از یک  پرستار خواستم که دکتر رو ببینم ...ولی خوشبختانه دکتر خودش اومد بیرون با بغض پرسیدم   چی شده که دوتا پاشو قطع کردین؟  با تعجب پرسید : کی گفته ؟یک پا شو  اونم یه مقدار کمی؛ همون قدر که سیاه شده بود  ...من دیگه معطل نکردم فورا خودمو رسوندم به کوکب تا بهش خبر بدم  ولی نبود همه جا روگشتم  پیداش نکردم  ....تا از یک پرستار پرسیدم گفت: همین دخترتون که تو راهرو نشسته بود؟ حالش بد شد بردیم توی اتاق دکتر معاینه بشه..... پیداش کردم روی تخت خوابیده بود با نگاهی پریشون و در مونده به من نگاه کرد دستشو گرفتم و گفتم مادر حبیب حالش خوبه فقط یک کم از پاشو قطع کردن نگران نباش ....دستمو فشار دادو یک پلک زد گفتم دیگه ناراحت نباش  مادر .... ولی اون با چشمهای سیاهش منو نگاه می کرد و حرفی  نزد....... حالا برای اولین بار  دلم می خواست  گریه کنه چیزی که همیشه منو رنج داده بود  ولی اون آروم شده بود و حرفی هم نمی زد .....دکتر گفت : بزارین امشب اینجا بستری بشه گفتم آخه چرا ؟ گفت : حالش خوب نیست شوک شده فردا  مرخص میشه  چیزیش نیست .......مونده بودم چیکار کنم خونه ی نیره تلفن داشت از بیمارستان به اون خبر دادم اونم فوراً با قاسم اومدن بیمارستان ........ یک ساعت بعد بچه ها ی کوکب هم اومدن  ولی کوکب با هیچ کس حرف نزد و التماس بچه هاش هم فایده ای نداشت..... با چشم می گفت آروم باشین، من خوبم، نمی دوننستم اون چرا اینقدر آرومه  خودم تا صبح موندم که ببرمش خونه ولی صبح حالش بدتر شد و تا عصر تمام بدنش زرد شد انواع داروها رو بهش دادن ولی اون  همین طور  زرد تر شد یک بار رفتم بالای سرش آهسته گفت عزیز جان ببخشید خیلی اذیتت کردم ..حبیب خوبه؟ گفتم آره عزیز دلم خوبه فردا مرخص میشه میاد پیشت تو خوب شو که با هم بریم خونه....دیگه چیزی نگفت ....من اونشب رفتم خونه تا یک دوش بگیرم و کمی استراحت کنم و نیره و ملیحه پیشش موندن ....

صبح زود دو باره رفتم بیمارستان چشمم که به نیره افتاد بند دلم پاره شد گریون خودشو انداخت تو بغل من ......نپرسیدم چی شده دستمو گرفتم به دیوار و تکیه دادم ملیحه اومد و با گریه گفت کوکب بیهوش شده و چشمشو باز نمی کنه ...در حالی که دیگه نا نداشتم رفتم بالای سرش خدای من اون به اغماء رفته بود..من واقعا نمی تونستم این درد رو تحمل کنم  بچه ام بیهوش روی تخت افتاده بود و از دست من کاری بر نمی اومد ....
یک هفته بعد حبیب مرخص شد و اومد به دیدن کوکب در حالیکه بچه ام اون همه انتظار کشیده بود حالا نمی فهمید که شوهرش به دیدنش اومده ....
مرتض و حشمت حبیب رو که از شدت ناراحتی می لرزید و اشک می ریخت به خونه بردن و من موندم و  ملیحه و شوهرش اصغر ....
اون زمان اکبر و تهران نبود بهش خبر داده بودم و با عفت خانم تو راه بودن ....
بعد از ظهر در حالیکه داشتم از غصه می مردم اونا رسیدن .... مثل اینکه پناهی پیدا کرده باشم به گریه افتادم و زار زار تو بغل اونا گریستم .... ..
دیگه حتی اجازه نمی دادن که تا نزدیک تختش بریم باید از دور اونو می دیدیم یک هفته هم  کوکب به همین حال بود .... تا توی یک نیمه شب تلخ که  من جلوی در اتاق نشسته بودم  صدام کردن و گفتن: متاسفانه تموم کرده... بچه ام رفت به همین راحتی کوکبم رفت چیزی که هرگز تصورش هم نمی کردم ...... عقب عقب رفتم و خودمو رسوندم به دیوار  و نقش زمین شدم و این تنها چیزی بود که واقعا منو از پا انداخت.....
عزیز جان حالا همین طور که به دور دست نگاه می کرد بدون اینکه گریه کنه اشک می ریخت  و نگاه غمگینش دوباره برگشته بود به اون چشم های شیشه ای قشنگش  .....
  اون زن با قدرت که برای همه ی ما الگوی صبر و مقاومت بود بالاخره از پا افتاد.... او که همیشه می خندید و با خنده های با مزه اش دل همه رو شاد می کرد؛؛ کسی که دست همه رو می گرفت حالا احساس می کردم که نیاز داره کسی دستشو بگیره ....... اونقدر سرس پایین بود که نمی تونستم صورتشو خوب ببینم ...
همین طور که اشک از چشم هاش میومد جانمازشو گذاشت زیر سرشو روی تخت  دراز کشید و چشمشو بست ....



با نگرانی خوابیدم...  به محض اینکه بیدار شدم رفتم سراغ عزیز جان ....تو تختش نبود صدای اونو از تو آشپز خونه شنیدم که با مامانم حرف می زد ....رفتم، داشتن با هم صبحانه می خوردن ......گفتم: سلام عزیز جان خوبی؟ .... سرشو با خنده تکون داد و گفت : بلللللله دارم چایی شیرین می خورم بیا که می دونم توام دوست داری,, عفت خانم زحمت کشیده نون تازه گرفته منم که میشناسی شکمو ...
نگاهی به صورتش کردم هیچ اثری از غم و ناراحتی نبود آیا اون دوباره رفته بود زیر نقابی که داشت یا واقعا غمی تو دلش نبود ؟ 
وقتی صبحانه خورد گفت : من می خوام برم خونمون، بگو اکبر منو برسونه عفت خانم ..... مامان گفت : عزیز جان چرا می خوای بری ؟ تو رو خدا بمونین  تو خونه تون تنهایی مام دلواپس شما میشیم ؟ گفت : نه بابا دلواپسی نداره ...کار دارم باید برم تا گندم خیس کنم امسالم می پزم تا سال دیگه خدا بزرگه ....فورا گفتم مامان من با عزیز جان میرم می خوام تا سمنو پزون اونجا بمونم اجازه میدی ؟ 
مامان گفت آره چرا که نه  برو عزیز جان تنها نمونه.......
بعد از ظهر بابام ما رو برد و در خونه پیاده کرد و چون کار داشت رفت .....حالا حتی در خونه هم برام فرق کرده بود این خونه نشونه ی شجاعت و تلاش این زن بود حالا به همه چیز به چشم دیگه ای نگاه می کردم عزیز جان کلید انداخت و رفتیم تو جلوی پله یک انبار بود پر از روغن و برنج و حبوبات و انواع کشمش گردو و مواد غذایی... توی انبار یک فریزر بزرگ با دو در شیشه ای پر از گوشت و مرغ، نگاهی به اتاق ها انداختم مبل های قشنگ و فرش های گران قیمت کمد های زیبا از چوب گردو چیزایی که تا حالا  فکر می کردم خیلی عادیه  و باید باشه برام ارزش  پیدا کرده بود،؛؛ رفتم بالا توی تراسی که عزیز جان می گفت: دوست داشتم همیشه داشته باشم .... ، دور تا دور اون گلدونهای یاس که عطرش تمام فضا رو گرفته بود و شمعدونی های پر از گل، و گل های کاغذی به رنگ صورتی، با خودم می گفتم چرا من اینا رو نمی دیدم؟ چرا از کنار زندگی فقط رد میشم؟ چشمم افتاد به حمام ...جایی که هزار بار با عزیز جان رفته بودم و ازش متنفر بودم چون همیشه با عزیز جان  می رفتم حمام و منو با آب داغ می شست از اون حموم بدم اومده بود    ولی بازم وقتی می گفت بیا ببرمت حموم نمیتونستم نه بگم آخه همه می دونستیم روی حرف اون نباید حرف بزنیم  .....اون حموم با همون روش ابتکاری آقاجون گرم می شد.....  چقدر احساس می کردم حالا اونو حموم رو دوست دارم...... 
اما  اتاق خوابِ مخصوص عزیز جان ساده و معمولی یک تخت یک نفره فنری  و یک میز کنار تخت، که یک رادیوی قدیمی روی اون قرار داشت و گرامافونی در گوشه ی دیگر اتاق...، یک کمد بزرگ دیواری که یک طرف اتاق رو گرفته بود ...من بارها و بارها توی اون کمد رو دیده بودم ولی اون روز به نظرم  جور دیگه اومد... من تازه می دونستم که چرا عزیزجان اینقدر پارچه های قشنگ و ترمه های دست دوزی شده و چیزای نفیس داره و اونا رو توی کمد نگهداری می کنه این کمد پر از خاطرات تلخ و شیرین برای اون بود..... عزیز جان صدام کرد ... به خودم اومدم و رفتم پایین ...... با خنده گفت: ناهید خانم  نگفتی می خوام سمنو درست کنم؟ بیا دیگه ....وقتی رسیدم پیشش، بهش نگاه کردم هیچ اثری از غم ندیدم ....گندم ها رو داد به من و گفت این آخرین باره که درست می کنم به یاد کوکب ...تو خیس کن .....
بر عکس اینکه همیشه می خواست مننو پیش خودش نگه داره و من حوصله ام سر می رفت و زود می رفتم این بار دلم می خواست تا آخر دنیا با اون بمونم ....
روز قبل از سمنو پزون، علی آقا با اکرم و دخترش اومدن برای کمک.... اونا همیشه در هر مراسمی حاضر بودن عزیز جان نگفت : ولی من می دونستم که برای علی آقا خونه ساخته و زندگی اونا رو زیر و رو کرده بود ...


صبح که همه اومدن همه چیز حاضر بود عمه نیره با هشت تا بچه اش عمه ملیحه با چهار تا و بچه های عمه کوکب پنج تا و عمه زهرا با شش تا و منم که سه تا برادر داشتم و یک خواهر خوب همین کافی بود که خونه قیامت بشه عزیز جان اونروز، فرستاد از بیرون چلو کباب  آوردن چه شور و حالی توی خونه راه افتاده بود .... با دیدن خنده ی  دوباره ی عزیز جان که مدت ها بود از روی لبش محو شده بود  شادی به خونه برگشته بود....من گوشه ای  ایستاده بودم و  خانواده ای که اون با عزت و احترام درست کرده بود نگاه می کردم .....
عزیز جان اجازه نداد زیاد کسی سر دیگ دعا بخونه و با خنده گفت : ما به کی قول داده بودیم که همش گریه کنیم، نمی تونیم حرف بزنیم و بخندیم؟ بزار این جوونا خوشحال باشن ....دیگه دوست ندارم گریه کنم ..
صبح خیلی زود منو بیدار کرد و گفت بیا در این دیگ آخر رو تو باز کن ...پرسیدم چی بگم وقتی می خوام  باز کنم عزیز جان؟ گفت: چیزی نگو نیت کن و ببین روی دیگ چی افتاده ؟ 
رفتم سر دیگ، اولین احساسی که داشتم جای خالی عمه کوکبم بود ، بعد چشممو بستم و نیت کردم وقتی در دیگ رو باز کردم چیزی جز چند تا برجستگی که روی سنمو بر اثر قُل زدن ایجاد شده بود ندیدم ...... عزیز جان پرسید چی دیدی؟ گفتم: نمی فهمم چیزی نیست... به کسی حرفی نزدم، ولی دلم گرفت گفتم شاید لیاقت ندارم .....
وقتی عمه ملیحه اومد سر دیگ یک نگاه کرد و گفت : وای به خدا نگاه کنین نوشته عزیز جان ... همه دیدنو تصدیق کردن، خودمم که خوب نگاه کردم دیدم درسته ...رفتم دست عزیزم رو گرفتم و اشک تو چشمام جمع شد اونم با مهربونی ، دست دیگه شو گذاشت روی دست منو پرسید: چی نیت کردی؟ گفتم: می خواستم ببینم می تونم مثل شما قوی و محکم باشم .....
گفت : واااا به نظرت من قوی بودم؟ خوبه .... خب پس نیتت قبول شده ولی هیچ وقت سعی نکن مثل کسی باشی چون این تویی و من منم ...  آدما با هم فرق دارن ... مهم اینه که همیشه قوی و محکم باشی و هیچوقت خسته نشی وگرنه زندگی زود از پا درت میاره باهاش بجنگ تا اونم نفهمه که تو زیر بار رفتی وگر نه تا میتونه بهت سخت می گیره  ..... 
تا من با عزیز جان حرف می زدم سمنو ها کشیده شد و طبق دستور عزیز جان اول یه کاسه برای من آوردن، همین کار و هر سال عمه کوکب می کرد  اون همیشه  حواسش بود و کاسه ی اول رو میداد به من، اونم بی نهایت به من علاقه داشت، حتی با اینکه خودش پنچ تا بچه داشت از هر چیزی که من دوست داشتم درست می کرد، برای من کنار می گذاشت ......
کاسه های سمنو توی مجمعه ها قرار می گرفت  و پسر ها که هفت تا بودن اونا رو تو در و همسایه بخش کردن ...که دیدیم آقاجون اومد، پیر شده بود ولی هنوز راست راه می رفت و همون طور به نظر مغرور و مهربون بود .....حالا من طور دیگه ای به آقاجون نگاه می کردم انگار عمق وجودش رو می دیدم .... همه باهاش رو بوسی کردن ...و بعد رفت  کنار عزیز جان روی تخت نشست و پرسید ؟ خوبی عزیز جان ؟ گفت : بلللله ....بلللله  که خوبم چرا خوب نباشم ...شما خوبی ؟ آقاجون گفت : ای بد نیستم چند وقته اینجای کمرم ....عزیز جان وسط حرفش پرید و گفت: تو رو خدا برای من ناله نکن بسه، سمنو تو بخور و غصه نخور ..... 
آخر سر بابام شروع کرد به شستن دیگ و مامانم هم کمکش می کرد یه دفعه آب پاشیده شد به بابام و اونم یه کاسه آب ریخت روی سر مامانم و آب بازی شروع شد ما این کارو خیلی دوست داشتیم، یک دفعه دیدم، هرکسی یک کاسه آب دستشه و داره به یکی می پاشه... و صدای قهقهه و شادی به هوا بلند شد ....
همه دنبال هم می کردن و آبها میرفت تو هوا و کسی  نیگا نمی کرد داره چه کسی رو خیس می کنه  ....... یه دفعه یه کاسه آب پاشیده شد روی عزیز جان اخم هاشو کشید تو هم و گفت یعنی چی بس کنین دیگه  و در حالیکه خیس شده بود رفت سر حوض.. همه ساکت شدن  ....عزیز جان  یه کاسه بر داشت و پر کرد و  پاشید روی آقاجون اونم خوشحال شد و فورا  یک کاسه برداشت وافتاد دنبال بچه ها و همه با هم دوباره شروع کردن به آب بازی  این بار با عزیز جان........پایان


ناهید گلکار

نویسنده داستان نرگس با نام اصلی "عزیزجان"

خواننده های محترم

اون طور که من مطلع شدم ؛ نویسنده داستان نرگس سرکارخانم "ناهید گلکار" هستند

اینکه اسم اصلی شون هست یا مستعار اطلاعی ندارم

نوشته هاشون تحت عنوان "نوشته های ناهید" منتشر میشه


نام داستان نرگس "عزیزجان" می باشد که طبق گفته خانم ناهید کتاب آن نیز چاپ شده است :-)

108

قسمت صد و هشتم


ولی شب که اکبر اومد گفت: می دونی عزیز جان؟ امروز آقام اومد سر کار و تا همین الانم اونجا بود، خیلی کارا جلو افتاد ....

منم یه کم پول دادم به اکبر و گفتم: از پیش خودت بهش بده نگو من دادم الان اون منو شکل اسکناس می بینه می ترسم منم خرج کنه ....... 

خلاصه درد سرت ندم تا آخر آبان خونه ی کوکب تموم شد؛ 

چند بار از کوکب پرسیده بودم که حبیب بازم می خوره گفت: وا ؟ نه عزیزجان اصلا...ولی زود چشمش رو ازم می دزدید و من دورغ رو از نگاهش خوندم چون اون عادت به این کار نداشت ...  می دونستم چرا می خواد از من پهنون کنه  فقط برای این بود که شوخی منو جدی گرفته بود و می ترسید خونه اش نیمه کاره بمونه ... 

این بار اوس عباس به قولش عمل کرد و از صبح زود می رفت و تا آخر شب کار می کرد، منم هر شب برای اون و اکبر شام می فرستادم سر کار تا گرسنه نمونن و کارو تموم کنن ولی خودم نمی رفتم ..... 

خونه ی کوکب که تموم شد، من نفس راحتی کشیدم  دیدن برق شادی توی چشم بچه ام هم دستمزد  من بود......... کوکب با ذوق و شوق اثاث شو جمع کرد  تا به خونه ی خودش ببره می گفت : عزیز جان وقتی وارد خونه شدم احساس کردم اونجا  قلبم آروم می گیره و دیگه ناراحتی من تموم میشه ......  یعنی میشه یک روز من ببینم حبیب دیگه لب به نجسی نمی زنه ..... به روی خودم نیاوردم که تو بند رو آب دادی گفتم: چرا که نه مادر به خدا ایمان داشته باش همه چیز درست میشه تو حالا برو تو خونه ی خودت ببین چقدر همه چیز فرق می کنه .... 

تا روزی که می خواست اثاث کشی کنه نیره  صبح زود اومد دنبال ما که سه تایی با ملیحه بریم کمک کوکب من حاضر می شدم که صدای  زنگ در اومد...نیره رفت در و باز کرد و اومد پیش من و گفت عزیز جان نرو با ما بیا می ترسم آقاجون اونجا باشه ... آخه نیره تنها کسی بود که بعد از من اصلا آقاشو نبخشیده بود و دلش نمی خواست اونو ببینه چون هرگز نتونست اون کارایی که اوس عباس با من کرده بود فراموش کنه  ... گفتم: ببینم کیه اول؟ شاید نرم .... رفتم دم در دیدم یه خانم میون سالیه چشمش به من که افتاد ...

 گفت:  خانم سلام رسوندن و گفتن دخترشون دردشه اگه زحمت نیست تشریف بیارین   یه نگاهی به ماشین کردم به نظرم آشنا نیومد  پرسیدم :  زائو مریض منه؟ قبلا پیش من اومده ؟ گفت نه ولی دردشون زیاده گفتن بیام دنبال شما ....

گفتم برین دنبال یکی دیگه من فقط مریض خودمو قبول می کنم گفت : ببخشید گفتن حتما شما رو با خودم ببرم لطفا عجله کنین دردش خیلی تنده ...

گفتم خوب تا حالا پیش کی می بردین الانم برین دنبال همون....به التماس گفت : تو رو خدا بیان ... دیر میشه والله به خدا..... حالش خیلی بد بود من اومدم راستش رفتیم دنبال قابله ی خودش مریض بود و نتونست بیاد گفتن بیایم دنبال شما ..... 

این حرف نقطه ضعف من بود که وقتی می دونستم حال زائو  بده.. می ترسیدم بلایی سرش  بیاد ... و با اینکه دلم نمی خواست برم با  اکراه راه افتادم به نیره گفتم شما ها با داداشت برین و کوکب رو تنها نزارین من زود بر می گردم و خودمو می رسونم ..... 

وقتی رسیدم زائو دردش زیاد بود و خاطرم جمع شد که زود تموم میشه  و با اعتماد به نفسی که داشتم رفتم بالای سرش .....

خیلی مغرور انه کارمو شروع کردم شاید چون تا اون موقع هیچوقت به اشکالی بر نخورده بودم اونقدر به خودم می بالیدم...... بهت بگم واقعا خیلی از خودم راضی بودم ..... دستکش دستم کردم و شکمشو معاینه کردم ولی چیزی که همیشه زیر دستم احساس می کردم نبود اصلا نمی فهمیدم سر و ته بچه کجاس هر چی دستمو روی شکمش کشیدم هیچی نفهمیدم ..... اونجا کمی دلهره پیدا کردم  .... نبضشو گرفتم خیلی تند می زد و دردش خیلی زیاد بود ... می دونستم که باید خیلی نزدیک باشه ولی بازم من دچار تردید شدم .....


قسمت صد و هشتم-بخش دوم



اون دختر جوون که بچه ی اولش هم بود با درد شدید، عرق می ریخت ولی از اومدن بچه خبری نبود ..آخر سرش داد زدم زور بزن ناله نکن..... بیچاره با تمام قدرت به خودش فشار آورد ... ولی بازم نشد چندین بار تکرار کردیم ولی هیچ خبری نشد  ..

حالا هر کاری از دستم بر میومد می کردم ولی بازم بچه به دنیا نمی اومد   و راستش دیگه منم به شدت دستپاچه شدم و یاد دکتر ولی زاده افتادم می خواستم بگم برین دنبالش ولی بازم صبر کردم (چون خونواده ی مذهبی بودن نمی خواستن دکتر مرد باشه).....کم کم نبض داشت کند می شد ..... 

وقتی ضربان قلب بچه رو کنترل کردم هم چیزی نفهمیدم صدا ها قاطی بود و اصلا معلوم نمی شد خوبه یا نه..... گیج بودم و در مونده ....و خودم مثل بارون عرق می ریختم .... لحظه ها به کندی می گذشت ...و اون جا هر دقیقه برای من  یک ساعت طول می کشید .... 

البته بچه ی اول همیشه سخت تر به دنیا میومد.... 

ولی این بار خیلی طول کشید و نبضش بازم کندتر شد  هر چی به شکمش دست می زدم نمی فهمیدم کجای بچه اس هیچوقت دچار چنین مشکلی نشده بودم ....  برای اولین بار بود که  احساس عجز و ناتوانی می کردم  یک لحظه با خودم گفتم اگر نشه و خطری براش پیش بیاد چی میشه ؟ 

شاید هم اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم انگار هیچی بلد نیستم.... دستمالی برداشتم  تا عرقم رو خشک کنم و  با خودم گفتم می دونی چیه نرگس خیلی به خودت مغرور شدی داشتی خودتو از دست می دادی و فکر می کردی همه چیز از توست در حالیکه قبلا می دونستی کس دیگه ای که کمکت می کنه سرم و بلند کردم و گفتم خدایا سزای نا فرمونی منو از این دختر جوون نگیر نجاتش بده.. فقط از تو می خوام بازم بهم کمک  کنی  .....بدون خجالت اشکهام ریخت و  دستپاچه وحشت زده مونده بودم ..... با خودم گفتم نرگس نترس خدا بهت کمک می کنه حتما صداتو شنیده ....که صدای فریاد دختر بلند شد و من گفتم آهان داره میاد زور بزن و...با فشار دوم بچه اومد یک پسر بود گفتم خدایا شکرت ...  بچه رو گذاشتم روی پارچه ...دیدم بازم هست اونم که یک دختر بود گرفتم ولی بازم بود و بالافاصله سومی هم که اونم دختر بود به دنیا اومد  سه قلو.. باورم نمی شد این تاخیر برای این بود  و اینکه من از روی شکم نمی فهمیدم کجای بچه اس و ضربان قلب رو هم تشخیص نمی دادم ؛؛سه تا بچه کوچولو هر کدوم یک کیلو وزن داشتن ... فریاد شادی توی خونه پیچید باورشون نمی شد............ 

 هر سه تا بچه و زائو رو مرتب کردم  و در تمام مدت بدنم می لرزید کارم که تموم شد هر کس از من تشکر کرد گفتم برین صدقه بدین که خطر بزرگی از سرتون گذشت و خدا فقط بهش کمک کرد .....  یک ساعتی هم  نشستم تا مشکل برای زائو پیش نیاد ...

چون تا اون موقع تجربه ی سه قلو نداشتم...... وقتی هم به خونه رسیدم تو  فکر بودم و غمگین اصلا حوصله نداشتم کسی هم خونه نبود وضو گرفتم و ساعتی با خدا راز و نیاز کردم .... دستم رو، رو به آسمون بلند کردم و گفتم  خدایا من همیشه بنده ی تو بودم و هستم دیدم که چقدر به من کمک کردی و دیدم چقدر بهم نعمت دادی ولی بازم یادم رفت و از خودم دونستم.. حالا عاجز و در مونده به در گاهت اومدم؛؛ منو ببخش و بهم یاد بده که به مال تو مغرور نشم .... ورفتم توی تختم دو زانومو گرفتم توی سینه ام و ساعتی به همون حال بیدار موندم.... حس عجیبی نسبت به زندگی و اطرافم پیدا کرده بودم ....


قسمت صد و هشتم-بخش سوم

سال بیست و هشت بود زهرا سه تا پسر و دو تا دختر داشت نیره دو تا پسر و یه دختر و کوکب هم یه پسر و دو تا دختر و یکی هم حامله بود خانواده ی من خیلی بزرگ شده بود همیشه جمعه ها همه توی خونه ی من جمع میشدن دیگ های بزرگ بار می گذاشتیم و بچه ها با هم خوش بودن ...

من از دیدن اونا خوشحال بودم و هنوز تنها غصه ی من کوکب بود که زندگی بر وفق مرادش نمی چرخید و خودشم با زندگی کنار نمیومد ... سمنو پزون اونسال رو خیلی مفصل گرفتم .. اونشب ربابه اومد گفت: آبجی یک دختری سر کوچه ی ما می شینه که خیلی مقبول و خانمه اونو که دیدم یاد اکبر افتادم اسمش عفته... آدرس میدم برو ضرر که نداره شاید خوشت اومد گفتم اکبر زن نمی خواد تا حالا که  حرفی نمی زده..

گفت : وا آبجی چه حرفا می زنی الان بیست و دو سالشه چطور زن نمی خواد ....گفتم نمی دونم صبر کن ببین الان خودش بهت میگه .... صدا زدم اکبر مادر بیا خاله ات کارت داره ....اکبر کنار من و ربابه نزدیک دیگ سمنو نشست و گفت : جانم خاله ؟

 ربابه گفت : داشتم به آبجیم می گفتم یه دختر دیدم برات مثل پنجه ی آفتاب خاله می خوای برات برم خواستگاری؟ اکبر صورتش از هم باز شد و گفت برو خاله جون عزیز جان که به فکر من نیست اقلا شما یک کاری بکن ..... ربابه زد زیر خنده و گفت : الهی قربونت برم من تازه می خواستم تو رو راضی کنم بمیرم که زن می خواستی ..دیدی حالا آبجی ؟ گفتم : وا ؟ زن می خواستی ؟ نمی دونم  والله چی بگم؟ باشه میریم ببینیم چی میشه ... ولی گفته باشم اکبر اگر من نپسندیدم  نمی گیرمش ها ؛؛ و با هم خندیدیم.... اکبر هیچوقت حرفی از زن گرفتن نمی زد ...

ولی خودم می دونستم که دیگه وقتش رسیده....

 فردا با ملیحه و ربابه و کوکب  رفتیم به خواستگاری....  دختر شیرین و زیبایی که دیدم همونی بود که من برای اکبرم می خواستم یاد خان باجی افتادم که همون جلسه ی اول اگر از کسی خوشش میومد کارو تموم می کرد... منم همون جا کارو تموم کردم و قرار شد یک سال تو عقد بمونن تا عفت بزرگ تر بشه و فورا همه ی کاراشو کردم و اونا رو به عقد هم در آوردم ..... ولی اکبر که عین آقاش کم طاقت بود بعد از شش ماه پیله کردو ما رو مجبور کرد عروسی بگیریم و من که دلم نمی خواست عفت هم مثل من از ازدواج زود صدمه ببینه مجبور شدم این کارو بکنم .... چقدر هم خوب شد چون با اومدن دختری مثل عفت طروات و تازگی به خونه ی ما اومد ....

اون با سلیقه و مهربون  بود به فکر همه چیز بود وقتی من از سر کار میومدم ... خونه  ای پر از شادی و خنده می دیدم ...... 

حالا دلم می خواست همیشه توی خونه باشم.... عفت خانم همیشه خوش رو و خندون بود انقدر مهربونی داشت که همه ی ما دوستش داشیم مخصوصا اکبر که عشقش منو یاد روز های اولم با اوس عباس مینداخت .... 

 بعد از دو سال خدا تو رو به ما داد تمام دنیای من اکبر بود و بعد  بچه ی اون سوگلی من شد ... اسمتو خودم انتخاب کردم و گفتم : اسمش باشه منیر ...

ناهید گلکار

107

قسمت صد و هفتم



 و همین طور که خودش می دوید به منم می گفت بدو بدو داره از دست میره رنگ و روش مثل گچ دیوار بود ...با همون حال به من گفت : این زائو مثل اونیکه اون دفعه با هم کار کردیم خیلی حالش بده  فقط به فکرم رسید که بفرستم دنبال شما خدا کنه دیر نشده باشه ....... وقتی رسیدم  به اتاق زایمان چند نفر با چشمهای گریون پشت در وایساده بودن مثل اینکه می دونستن من دارم میام برای اینکه دویدن جلوی منو به التماس افتادن......

من خودم خیلی از این وضع راضی نبودم و این اعتماد اونا برای من یه فشار روحی بود ....

 یک راست رفتم سراغ  زنی که روی تخت خوابیده بود .....

دختر چهارده پونزده ساله ای بود که بی حال و بی رمق روی تخت افتاده بود ، یک مامای خانم بالای سرش بود و چند تا پرستار و دکتر ولی زاده ... منو که دیدن رفتن کنار ... فورا نبض شو گرفتم اصلا خوب نبود دستکش دستم کردم و شکمشو چند تا حرکت دادم و طبق تجربه ای که داشتم به دکتر گفتم ممکنه نفسش بند بیاد خودتو حاضر کن که فورا بهش برسی ....  بچه با پا بود من سعی کردم اونو کمی حرکت بدم  و در میون حیرت خودم و بقیه در چند دقیقه بچه رو گرفتم.....

بعد دادم زدم بدو الان قلبش وایمسه بدو......  خودم دستکشم رو در آوردم  انگشت انداختم توی دهن بچه و راه نتفسشو باز کردم و اونام تلاش می کردن زائو رو نجات بدن ....

بچه خیلی دیر  نفس کشید ولی با گریه هایی که می کرد معلوم بود حالش خوبه  و خدا رو شکر به موقع رسیدم ..... 

وقتی کارم تموم شد پرستارها بچه رو بردن و من نشستم روی صندلی خودم داشت دست پام می لرزید اونجا من فقط به جون اون زن و بچه فکر می کردم و یادم رفته بود تو بیمارستانم .... حالا همه ریخته بودن دور من و ازم سئوال می کردن ولی من اصلا جون نداشتم جواب بدم.... خانمی که ماما بود و قرار بود از اول اون بچه رو به دنیا بیاره همین طور که مشغول کارش بود  به من گفت : خانم خیلی خوب بود ولی من صد سال دیگه هم نمی تونم این کارو بکنم اصلا نمی شد ، شما چطوری این کارو کردین؟

دکتر ولی زاده گفت: من دو دفعه دیدم ولی واقعا نفهمیدم  که شما چه کار می کنین که بچه میاد ؟........ گفتم : اول یک کم بهم آب بدین که گلوم خیلی خشک شده .....آب رو تا ته سر کشیدم و بعد یک ساعتی هم با اونا حرف زدم و از تجربیاتم براشون گفتم  دکتر ولی زاده منو تا دم در بدرقه کرد و خواهش کرد که ماشین بیمارستان منو برسونه ....

 دلم می خواست تنها باشم یک حس غریبی وجودم رو گرفته بود و نمی خواستم برم خونه اون موقع نمی فهمیدم چرا به اون حال افتادم.... گیج و منگ شده بودم  حال بدی بود که حتی درست با دکتر خدا حافظی نکردم و  پیاده از بیمارستان راه افتادم بی هدف می رفتم و با خودم فکر می کردم یاد اون روزی افتادم که برای اولین بار با دکتر ولی زاده کار کردم ...به جز قدرتی که خدا به من داده بود چی می تونست باشه که پای من تو بیمارستان کشیده بشه  ....  

 و این  آخرین باری نشد که میومدم بیمارستان شاید بگم هر هفته یکی از بیمارستان ها میومدن دنبالم و منم بدون ترس می رفتم چون دیگه می دونستم از عهده ی این کار بر میام .....

وقتی رسیدم خونه طبق معمول هم خسته و هم گرسنه بودم ....ساعت نزدیک ده شب بود من کلید انداختم و رفتم تو صدای کوکب اومد که گفت: عزیز جان اومد ...موندم کوکب  اون موقع شب اونجا چیکار می کنه  یک لحظه قلبم فرو ریخت و خودمو آماده کردم که امشب هم باید شاهد دعوای اونو حبیب باشم ....خودش اومد جلو و گفت عزیز آقاجون اومده ناراحت نمیشی؟..... 

گفتم: وا اومده ؟  اگه ناراحت بشم چیکار می خوام بکنم ؟خیلی خوب ؛  باز ظاهر شد اینم مثل فتح الله غیب میشه ........ و رفتم تو اتاق.. با خودم گفتم حالا اومدن اوس عباس از دعوای کوکب بهتره ....... اوس عباس هم مثل بقیه جلوی پام بلند شد رفتم نشستم کوکب و حبیب و اکبر و ملیحه دورش نشسته بودن و گل می گفتن و گل می شنیدن ...صورتشون خندون بود  ...... 

گفتم : خوش اومدی .... کوکب ببین شام داریم من خیلی گشنمه ...گفت : آره الان براتون میارم من برای داداشم و ملیحه درست کردم برای شما هم نگه داشتم ....


قسمت صد و هفتم- بخش دوم



.با اینکه دلم نمی خواست به صورت اوس عباس نیگا کنم ازش پرسیدم ، خوب چیکار می کنی اوس عباس ؟ رو براهی؟ بازم که لاغر تر شدی ....

گفت : هیچی.. شما خوبی ؟ من کاری نمی کنم ....گفتم منم خوبم الهی شکر ......بعد رو کردم به حبیب و گفتم: شما چطورین آقا حبیب ؟من با خودم گفتم حالا حالا ها اینجا پیدات نمیشه ....

گفت ببخشید عزیز جان اومدیم با کوکب که ازتون معذرت خواهی کنیم ولی شما نبودین که آقا جون اومد نشستیم تا شما بیاین هر دو خیلی ناراحتیم که دیشب با اون وضع رفتیم...

به خدا خودم بیشتر ناراحت شدم ببخشید دیگه تموم شد... به کوکب قول دادم به شما هم قول میدم  ....گفتم آره ؟ تموم شد ؟ اوس عباسم درست به موقع رسید .....هر دو تا شون فهمیدن من چی میگم ....

اوس عباس یه خنده ی زورکی کرد و خودشو زد به مظلومی گفت: نه دیگه عزیز جان من توبه کردم دیگه لب نمی زنم خیالت راحت .........

من مشغول خوردن شام  شدم و تو دلم گفتم من که خیالم راحت بود تو برو فکر خودتو بکن .....

بعد که شامم تموم شد از اوس عباس پرسیدم یه کار قبول می کنی ؟ ولی با شرایطی که من میگم ؟   

گفت : هر کاری داری رو چشمم انجام میدم بگو .....گفتم یادته می خواستی خونه ی کوکب رو بسازی ؟ 

حالا وقتشه البته من می دونم خرج داری و دستمزد تو رو میدم اکبرم کمک می کنه خود حبیب  هم هست اگه می تونی دست به دست هم بدیم و خونه رو بسازیم  ....خیلی خوشحال شد و چشماش برق زد ...و گفت : خودم اگر داشتم واسش می ساختم ولی هر کاری ازم بر میاد می کنم .....

گفتم نه می دونی که حساب کتاب من درسته نمی خوام یه عمر بیای پیش منو طلب کار باشی برو برآورد کن و بگو چقدر میگیری تا خونه رو ساخته شده تحویل بدی .....

مصالح با من کار از تو ببین دستمزدت چقدر میشه به من بگو .... 

کوکب گفت عزیز جان این چه کاریه ؟ گفتم عیب نداره اینم برای اینکه حبیب قول داده دیگه لب به نجسی نزنه من بهش جایزه میدم ولی اگر دوباره کرد جایزه رو پس میگیرم گفته باشم ....

اینو به شوخی گفتم و همه خندیدم و  اوس عباس  شاد و شنگول راه افتاد که بره ....دم در که رسید وایساد و دیدم داره با اکبر پچ و پچ می کنه ، فهمیدم بی پوله .. آخه اخلاقشو می دونستم ....

خودمو زدم به اون راه و صدا کردم اوس عباس بیا راستی پیش پرداخت ندادم صبر کن برم بالا بیارم و رفتم  دو تومون برداشتم و اومدم پایین .... همین طور که روی پله بودم خودمو دراز کردم و دادم بهش  اونم فورا گرفت و گفت : نه لازم نیست باشه بعدا می گیرم ........ گفتم :  اینم زیاد نیست برای اینکه بدونی رو حرفم هستم باشه پیشت بعداً حساب می کنیم ... پس حتما فردا برو سر زمین و بر آورد کن ..دستشو گذاشت روی چشمش و گفت روی چشمم و رفت ... 

دو روز بعد کوکب یه دختر  به دنیا  آورد که اسمشو زینت گذاشت  . دیگه با سه تا بچه حقش بود که بره تو خونه ی خودش به حبیب هم که امیدی نبود .....

خلاصه اکبر و آقاش خونه رو شروع کردن من پول می دادم و اکبر مصالح می خرید . کار بسرعت پیش رفت خود حبیب  هم کمک می کرد ...از اینکه می دیدم کوکب خوشحال و امید وار شده احساس خوبی داشتم   ..... 

وقتی ساختمون اومد بالا و سقف زده شد اوس عباس رفت و چند روز نیومد من چیزی نگفتم ولی این کار تکرار شد نزدیک پول گرفتن میومد و باز غیب می شد .... دو روز کار می کرد و سه روز تعطیل و من باز خودمو نفرین می کردم که چرا خودمو دست اون دادم ...اون می رفت و هر وقت بی پول می شد میومد ...و باز من حرص و جوش می خوردم نمی خواستم غرورشو  بشکنم ولی انکار  غروری هم براش  نمونده بود... 

اکبر می گفت توی خونه ی اجاره ای میشینه و وضع خوبی نداره ....از طرفی هم دلم براش می سوخت ....واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم؟ چند بار تصمیم گرفتم برم و حالشو جا بیارم ولی بازم با صبری که خدا بهم داده بود تحمل کردم ....


قسمت صد و هفتم- بخش سوم



اینکه یک بار اون رفت و ده روزی سر کار نیومد  زمستون تو راه بود و من دلم  شور می زد از دستش خیلی عصبانی بودم ، تا اینکه یک روز صبح زنگ در خونه به صدا در اومد ملیحه رفت درو باز کرد و صدا زد عزیز جان آقا جون اومده..... من یک رادیو کنار تختم داشتم و بیشتر وقت ها روشن بود چشمو که از خواب باز می کردم اول اونو روشن می کردم و دلم به همون خوش بود .. 

رادیو رو خاموش کردم و رفتم پایین ....خیلی از دستش عصبانی بودم چون خیلی بیشتر از اونی که کار کرده بود از من گرفته بود ولی بازم داشت منو اذیت می کرد ... راستش دیگه دلم نمی خواست سکوت کنم چون من اصلا عادت نداشتم که بی حساب خرج کنم .... 

اوس عباس رفته بود تو اتاق و اون بالا نشسته بود ...آروم گفتم: چی شده اوس عباس؟ اُقر بخیر رفتی حاجی حاجی مکه ؟

 به جای اینکه جواب منو بده خیلی با پر رویی گفت : عزیز جان یه کم پول بده لازم دارم فردا میام سر کار .... 

  رفتم نشستم رو در گاهی اتاق کنار پنجره  بهش گفتم : تو الان منو شکل چی می بینی ؟ گفت تو هنوز همون جور خوشگلی و .....

گفتم بسه دیگه خجالت بکش ...من بهت میگم منو چه جوری می بینی شکل الاغ ..... ؟ خیلی شبیه ام ؟ گفت این چه حرفیه می زنی  ؟... گفتم: یه سئوال کردم  جواب بده فقط یک کلام بگو قراره من خرج تو و زنت رو بدم ؟ اگر این طوره تکلیف خودمو بدونم .....

گفت : نه به خدا دخترم مریض شده و پول نداشتم ببرمش دکتر ....گفتم : بگو ببینم به من مربوط میشه؟ بد کردم تو رو راه دادم تو خونه ام ؟ بد کردم بهت کار دادم؟ خیلی خوب هر چی خوردی بسه دیگه تموم شد تو پول بیشتر کارو گرفتی و هنوز نصف کارو تموم نکردی برو اینم روی همه ی قبلی ها من چوب اشتباه خودمو می خورم ...... 

اوقاتش تلخ شد ولی بازم گفت این کارو نکن عزیز جان قول میدم تا بیست روز دیگه تمومش کنم زیادیم پول نمی خوام فقط می خوام خودم بسازم خونه ی بچه مو اگر می خوای الانم پول ندی نده دست خالی میرم از یه جایی دیگه  تهیه می کنم .....

گفتم پس برو اگر امروز اومدی سر کار که اومدی اگر نیومدی کارو میدم به یکی دیگه ......با ناراحتی رفت و درو زد بهم ....اصلا ناراحتش نشدم دلم خیلی از دستش پر بود و هنوز دق و دلمو خوب خالی نکرده بودم .....


ناهید گلکار

106

قسمت صد و ششم


گوش دادم صدای کوکب بود اون بچه ی سومش حامله بود و داشت با صدای بلند جیغ می زد ترسیدم و گفتم وای بچه ی خودم داره درد می بره....

 رفتم تو خونه دیدم کوکب اینقدر خودشو زده و گریه کرده که اختیار از دستش در رفته فهمیدم که باز با حبیب دعوا کرده .....

من همون روز که اونو به خونه ی بخت بردم فهمیدم که بختش سیاه شده نه شجاعت منو داشت و نه قدرت تحمل ... نه که تحمل نمی کرد صبر داشتن با صبر کردن فرق داره اون تحملی روکه نداشت می کرد و این براش خیلی سخت بود ..... حالا خودش کلی شاگرد و مرید داشت قران تفسیر می کرد و نمی تونست این وضع رو تحمل کنه  ولی شوهرش بصورت وحشتناکی عرق می خورد و ما نمی تونستیم به هیچ وجه جلوی اونو بگیریم اوایل که گوش نمی کرد و حالا دیگه دائما می خورد چه روز و چه شب .... و کسی هم دیگه بهش حرفی نمی زد.  

کوکب تا چشمش به من افتاد گریه اش شدید تر شد و زبون گرفت ... عزیز جان به دادم برس دیگه نمی تونم دیگه خسته شدم ... ای خدا ..ای خدا کمکم کنین چیکار کنم ؟ 

حبیب هم با همون حالتش می گفت خفه شو مگه چیکار کردم ، دلم می خواد بخورم به تو چه... تو رو که تو قبر من نمی زارن ..برو بابا تو دیوونه ای.. خری ....

من به اکبر گفتم حبیب رو ببر بالا و بخوابونش اون الان خودش نیست فایده نداره بی خودی جر و بحث میشه ... اکبر با هزار مکافات اونو برد بالا و براش یه جا انداخت و خوابوندش ولی اون مثل اوس عباس نبود.

 همین طور حرف می زد و از خودش با صدای بلند دفاع می کرد جوری که صداشو ما پایین می شنیدیم ... به کوکب گفتم اون طور هم که وانمود می کنه مست نیست داره از خودش دفاع می کنه ...

کوکب گفت غلط کرده چه دفاعی داره بکنه ... گفتم جیغ و هوار تموم شد من خیلی خسته ام بس کن صد دفعه بهت گفتم اگر این جوری رفتار بکنی بد تر میشه.. آخه تو به حرف منم گوش نمی کنی ... اصلا الان فکر کن تا آخر عمرت باید این طوری زندگی کنی الان سه تا بچه داری فردا چند تا دیگه هم اضافه میشه خوب می خوای چیکار کنی ، الان مرتضی و حشمت رو ندیدی مثل جوجه داشتن می لرزیدن تو ملاحظه ی بچه های خودتو نمی کنی چرا از حبیب می خوای رعایت تو رو بکنه ؟ 

اون چیزی که تو رو ناراحت می کنه مشروب خوری حبیبه و اون چیزی که بچه هاتو ناراحت  می کنه این کارای توس یا تحمل کن یا زندگی تو جدا کن.. 

ولی حق نداری تن و جون این بچه ها رو بلرزونی مرتضی می گه هر شب دعوا می کنین .. نمی شه که این طوری زندگی کرد ، خوب بیا بشین الان که سه تا داری یه فکری بکن .....زانو هاشو گرفت تو بغلش و سرشو گذاشت روی اون ..... یه کم همین طور موند و بعد گفت .... راست میگی عزیز ، من باید طلاق بگیرم گفتم : طلاق یعنی چی؟ حرف مفت می زنی طلاق کسی می گیره که بخواد دو باره بره شوهر کنه ... تو که نمی خوای ؟..

گفت : نه بابا این چه حرفیه می زنی مرده شور هر چی مرده ببرن ... گفتم پس بیا همین جا و دیگه برنگرد .... بره انقدر بخوره تا از حلقش بیاد بیرون ولی اگر اومدی حق اینکه برگردی نداری ...... من اگر برگشته بودم اوس عباس الان چهار تا دیگه زن گرفته بود چون می فهمید که راه داره و زمین سُسته اینه که فکرا تو بکن بعد به من بگو ... گفت : نه همین کارو می کنم دیگه باهاش زندگی نمی کنم شما اجازه میدین بیام پیش شما .... 

گفتم معلومه تو بچه ی منی ولی الان تصمیم نگیر من امروز هستم فردا نیستم این تویی که باید بچه هاتو بزرگ کنی ببین از عهدت بر میاد یا نه ..

گفت: آره می تونم درس می دم و کار می کنم ولی اینقدر بدبختی نمی کشم هر چی تو روز در میاره شب میره و خرج می کنه من نمی تونم یک دست لباس برای بچه ها بخرم هر چی هم من در میارم یا ازم میگیره یا باید خرج خونه بکنم نمیشه باید یه فکری بکنم ..آره همین کارو می کنم فردا میام تو یه اتاق شما می مونم .... 

 دیگه صبح شده بود  هر دو نماز صبح رو خوندیم و خوابیدیم .... من که تا رفتم تو رختخواب دیگه هیچی نفهمیدم ... و باز با سر و صدای دعوا و مرافه ی کوکب و حبیب بیدار شدم .

قسمت صد و ششم-بخش دوم





هراسون رفتم پایین حبیب ناراحت بود و به من گفت عزیزجان حالا کار یاد زن من میدی یعنی چی بیاد اینجا ؟

 گفتم : حرف نزن جواب منو بده ، یادش میدم خوبم یادش میدم شورشو درآوردی تو مگه به من صد دفعه قول ندادی ؟ پس چی شد ؟ چرا هنوز مشروب می خوری نمی دونی چقدر کوکب ناراحته ؟ زندگی زن و بچه رو سیاه کردی بسه دیگه اگرم اون بخواد بیاد من نمی زارم قلم پاشو میشکنم اگر پاشو تو خونه ی تو بزاره ، چون دیگه به قولت هم اعتمادی ندارم ...

سید حبیب آدم خوبی هستی قبول نجیب و مظلومی قبول اولاد پیغمبری قبول ...ولی بی مسئولیت و بی عرضه و سست اراده ای پولم نداری ... و این برای یک مرد خیلی بده ... خوب حالا تو فقط یک دلیل بیار که من بزارم کوکب بیاد خونه ات .... اول که سرشو انداخت پایین ولی بعد گفت : چرا یه دلیل دارم ما زن و شوهریم دوتا بچه داریم یه بچه ام تو راهه باید بریم و زندگیمونو درست کنیم ... گفتم : زندگی ؟ تو به این وضع که درست کردی میگی زندگی؟ دلیل تو اینه که بچه داری ولی من میگم به خاطر بچه ها نمی زارم کوکب بیاد .... 

گردنشو کلفت کرد و گفت : مگه من میدم بچه های منو ببره اگر میاد بیاد اگر نمیاد من با بچه هام میرم .....

گفتم برو ...ور دار این بچه هاتو ببر ببینم چه جوری بزرگشون می کنی اینم که به دنیا اومد برات می فرستم  ....

اونم عصبانی حشمت رو بغل زد و دست مرتضی رم گرفت و داشت میرفت که یه دفعه کوکب دوباره شروع کرد به گریه و زاری که وای بچه هامو برد عزیز جان ..داداش جلوشو بگیرین ... گفتم نکن مادر مگه داره کجا میبره ؟ بشین یه کم طاقت بیار ولی اون هراسون بلند شد و چادرشو سرش کرد و با اشک و آه رفت ... 


خوب می دونی ما زن ها همین طوریم طاقت دوری از بچه هامونو برای یک هم دقیقه نداریم ......

با رفتن کوکب دل من خون شد قلبم براش درد گرفته بود و نمی دونستم چیکار کنم اون خیلی حق داشت ...

قسمت صد و ششم-بخش سوم





نمی دونستم  خودمو مقصر غصه های اون بدونم یا اوس عباس رو ولی حالا غم بزرگ من تو زندگی کوکب و بچه هاش بود .....

اون روز تمام روز های سخت زندگیم جلوی چشمم اومد و با خودم گفتم اگر من برای هر کدوم از اونا می خواستم غوغا راه بندازم چی میشد؟

خیلی برای کوکب غصه می خوردم و هیچ راهی براش پیدا نمی کردم ...و حالا می فهمیدم غم اولاد از همه چیز بدتره ..... 

نزدیک ظهر بود  هنوز نهار نخورده بودیم که اومدن دنبالم ..... اکبر سر کار بود و ملیحه باز تنها می شد  ....

هنوز دلم نمی خواست اونو تنها بزارم چون کار من بند و بنیان نداشت ...

آدرس رو گرفتم و دادم به ملیحه و با دل ناگرونی رفتم .....

 من معمولا مریض هامو قبل از زایمان کنترل می کردم وقت تعین می کردم و می گفتم فلان موقع بیا دنبال من .....ولی اون آقا رو نشناختم .... پرسیدم زن شما که مریض من نیست پس چرا اومدی ؟ .... 

گفت مورچه چیه که کله پاچش باشه.............. حرف خیلی بدی زد که من رفتم تو فکر و دیگه چیزی نپرسیدم.  نمی دونستم اون برای چی این حرف رو زد ولی به من برخورد و دلم نمی خواست باهاش برم چون من اصلا از این جور مریض ها نداشتم . 

مگر می شنیدم کسی پول نداره خودم می رفتم و بچه شو می گرفتم که در اون صورت بازم از من ممنون بودن ....

خواستم  باهاش نرم ولی ترسیدم برای اون زن زائو دیر بشه تا دنبال کس دیگه ای برَن و من باعث بشم براش خطری پیش بیاد.....

پس رفتم   

زائو زنی بود از من خیلی بزرگ تر دلم براش سوخت که هنوز با این سن و سال داشت می زایید ...و تو دلم گفتم خدا خیرت بده اوس عباس که دست از سر من برداشتی ..... 

زن بیچاره اونقدر زاییده بود که دیگه نا نداشت زور بزنه .....

ازش پرسیدم: بچه ی چندم توس ؟ 

گفت : دهم ....... چند سال داری ؟

 گفت :نمی دونم مثل اینکه پنجاه و دو سال........ تو دلم گفتم من که الان چهل و دو سال دارم اینقدر از زاییدن دور شدم این بد بخت چی می کشه خیلی دلم سوخت اون حتی با اون زندگی پر زرق و برقی که داشت  نمی دونست چند سال داره ......

و وقتی هووی جوون و آبستن اونو دیدم بیشتر به حال اونو و هوو شو  ؛؛و هر چی زنه تاسف خوردم ....

دلم می خواست کله ی اون مرده رو که شوهر اینا بود از تنش جدا کنم آرزو کردم روزی برسه که زن ها هم بفهمن که فقط برای مرد به دنیا نیومدن ...و حقی برای خودشون قائل باشن ..... 

بالاخره بچه رو گرفتم ولی تو نمی دونی چه حال بدی داشتم فکر می کردم اون بچه برای چی داره به دنیا میاد و این زن چی کار می تونه برایش بکنه وقتی خودش پا به سن گذاشته و اینقدر ناتوانه ... 

کارم که تموم شد و می خواستم برم ...بهم گفتن دم در منتظر شما هستن ...  

خوب این کار همیشه خیلی اتفاق می افتاد ..من سریع رفتم یک آقایی اونجا منتظر من وایساده بود ..

منو که دید سلام کرد ولی قبل از اینکه من بتونم جواب بدم شوهر اون زائو  اومد دنبالم که  پولتونو نگرفتین .... 

من که گفتم بهت.. اصلا از دست کسی پول نمی گرفتم همه روز بعد می فرستادن در خونه این بود که بازم ناراحت شدم و بهش گفتم من پولی کار نمی کنم برو باهاش چند تا دیگه بچه درست کن . با غیض و عصبانیت به اون آقا گفتم اگر زن شما مریض من نیست برو دنبال کس دیگه من شما رو نمی شناسم ... بیچاره دید که من خیلی عصبانیم با تردید..

گفت خانم گلکار اومدم ببرمتون بیمارستان یه زائوی بد حال داریم داره از دست میره عجله کنین .....

زود سوار شدم و با هم رفتیم به بیمارستان سینا نزدیک چهار راه حسن آباد..... 

اون زمان مثل حالا سزارین نبود و اگر بچه با زائو دچار مشکل می شد و قابله ماهر نبود هر دو از دست می رفتن ... 

من که رسیدم دکتر ولی زاده جلوی راهرو منتظر من بود ...


ناهید گلکار

105

قسمت صدو پنجم



گفت از شما شکایت شده باید با ما بیان ؟ پرسیدم کی از من شکایت کرده ؟گفت ما نمی دونیم حکم جلب داریم با ما بیاین .... ملیحه اونقدر گریه و زاری می کرد که نمی گذاشت بفهمم چیکار دارم می کنم با عجله لباس خوب و شیک پوشیدم و چادرمشکی سرم کردم و با اونا رفتم به ملیحه گفتم گریه نکن من از پس خودم بر میام کاری نکردم که ......

و در بستم و رفتم حالا مامور ها یکی جلوی من و یکی پشت سرم میان تا من فرار نکنم منو بردن به کلانتری ..... 

انتهای کوچه ی نورمحمدیان روبرو سینما آسیا خانم دکتر علی رشتی مطب داشت که ماما بود و مدرک داشت  . بانو هستی بهش می گفتن زائو های من مجبور بودن برای گرفتن سه جلد برن پیش اون . 

البته جا های دیگه هم می رفتن ولی همه اونا عادت داشتن و منو می شناختن و هر وقت برای مریضی گیر می کردن میومدن سراغ من برای همین زائو های منو راه مینداختن ولی بانو هستی از اینکه همیشه مطبش خالی بود و من روزی چند تا زائو داشتم شاکی بود..... 

برای همین از من شکایت کرده بود و خودش اونجا وایساده بود ....من که اول اونو نشناختم ......

گفتم من اصلا ایشون رو نمی شناسم ولی اون منو با انگشت نشون داد و گفت : همینه خودشه ... به روش قدیم کار می کنه و جون مردم رو به خطر میندازه ..... 

و خودش نشست رو صندلی کنار میز جلوی رئیس کلانتری ، گفت : من هفته ای یک دونه مریض ندارم ایشون نمی دونم چه جوری نمی زاره کسی بیاد پیش من و خودش غیر قانونی بدون مجوز کار می کنه .. 

افسر کلانتری  از من پرسید .....

آخه شما که سواد این کارو ندارین چرا با جون مردم بازی می کنین ؟

 گفتم :  اگه سواد این کار به کاغذه من ندارم ، اگر به ماهرت و تجربه اس ایشون ندارن . حالا  زن شما می خواد بزاد یه بچه برات بیاره  می بری اونجا که کاغذ داره یا اونجایی که مهارت و تجربه داره .....نه واقعا کجا میبری؟ .....

گفت شما به من کار نداشته باش . بگو چرا .........وسط حرفش پریدم و گفتم من به شما کار ندارم من به کسانی کار دارم که به من اعتماد دارن ولی به ایشون ندارن این تصمیم رو من نمی گیرم اونایی می گیرن که برای اینکه من بچه ی اونا رو به دنیا بیارم سر و دست و پا میشکنن من که نمیرم دنبال اونا .......

گفت : شما چون مجوز نداری نباید کار کنی .......

گفتم مجوز بهم بدین تا با مجوز کار کنم  .. من از اون دکتر هایی که توی مریض خونه ها کار می کنن بهترم ، می خواین بهتون ثابت بشه امتحانم کنین اگرم می خواین من این خانم رو امتحان بکنم ببین حاضره ؟  کی بیشتر می دونه تا حالا هزارون بچه به دنیا آوردم بدون نقص و بدون مشکل ولی روزی چند بار دکتر های شما به مشکل بر می خورن و شنیدم تو بعضی مریضخونه ها هم زائو و بچه اش مرده..... ..حتما شما هم شنیدین ....اگر نشنیدین من بهتون میگم کی و کجا ......آقای افسر  تا حالا  یک مشکل برای مریضای من بوجود نیومده اگر شما خلافش رو ثابت کنی من حرفی ندارم هر چی شما بگین من انجام میدم ولی فقط برای اینکه مجوز ندارم نباید کار کنم قبول نمی کنم مگر زندانی کنین .....اصلا چرا منو نمی برین توی بیمارستان امتحان کنین ..... الان این خانم حاضره من ازش امتحان بگیرم؟ ولی من حاضرم که هرکسی هر سئوالی داره ازم بپرسه....

 همین طور که من داشتم حرف می زدم یکی که لباس نظامی پوشیده بود اومد تو رفت و در گوش افسره یه چیزی گفت ...اونم سرشو تکون داد و یه نگاهی به من کردو بلند شد با اون نظامیه رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت در حالیکه کاملا لحنش عوض شده بود 

گفت : ..... اون خانم گلکار معروف شمایید .....گفتم معروفشو نمی دونم ولی من گلکارم ..... 

گفت باشه بریم بیمارستان تا ببینن شما چی بلدین  ...

بانو هستی اعتراض کرد که یعنی چی؟ بلدی نداریم باید مدرک داشته باشه پس ما چرا اینقدر درس خوندیم که یه بی سوادی مثل اینا بیان بچه بدنیا بیارن ؟ افسره گفت : بانو هستی شما خیلی محترمی ولی خانم گلکار رو همه میشناسن و بهش احترام می زارن ...

ایشون فرق می کنه با یقیه ی اونایی که شما میگین ..بزارین بریم بیمارستان اونجا معلوم میشه  اگر بی سواد بودن ما ایشون رو باز داشت می کنیم به عنوان خلاف کار و شیاد در غیر این صورت ببینیم باید چیکار کنیم اینو نظام پزشکی معلوم می کنه ........

قسمت صد و پنجم- بخش دوم 


خلاصه من و اون افسر و یه مامور و خانم هستی سوار ماشین شدیم و رفتیم بیمارستان ......

اونجا من و بانو هستی توی یک اتاق نشستیم و یک ساعتی طول کشید تا سه تا دکتر و یک نفر از نظام پزشکی جمع شدن اونجا .....سرمو که بلند کردم دکتر ولی زاده رو دیدم اونم منو شناخت فورا اومد جلو و گفت : خانم گلکار شما  بودین ای بابا ایشون که معروف هستن ، همه می دونن که چقدر به کارشون واردن ....بانو هستی با اعتراض گفت آقا ی دکتر ، حرف سر چیز دیگه اس ایشون مجوز نداره .....نباید کار کنه باید همه ی این قابله های بی سواد از تو شهر جمع بشن به نظر شما این طور نیست ؟.....

دکتر گفت صبرکنین اول من ما جرایی رو براتون بگم....... و جریان اون شبی که با هم کار کرده بودیم رو با لفت و لعاب  تعریف کرد ....دکتر دیگه ای که اونجا بود شروع کرد از من سئوال کردن که اگر بچه این طوری بشه چیکار می کنی؟براش گفتم: اگر با پا بیاد؟ گفتم اگر ضربان نبض بیمار...نزاشتم حرفش تموم بشه .. گفتم بزار من خودم همشو بهت بگم نزدیک زایمان ضربان خیلی تند میشه ولی از یه حدی نباید بره بالا چون خطر ناکه و موقع به دنیا اومدن بچه ضربان کند میشه بازم نباید خیلی ضربان کم بشه ....پرسید خوب اگر کم شد چیکار می کنی ؟ گفتم : باید کمکش کنم سریع تر بچه بدنیا بیاد .....اگر خیلی کم بشه نباید زائو رو به حال خودش بزاریم ولی اگر نبض اشکالی نداشت بهترین کار اینه که خودش بچه رو به دنیا بیاره .......یکی دیگه از اون دکترا ازم پرسید اگر بچه با پا بود چی ؟ گفتم تمام مریض های من ماهی یک بار میان خونه ی من تا معاینه بشن من خودم از روی شکم یواش یواش بچه رو می چرخونم و هیچوقت همچین مشکلی ندارم ولی اگر پیش بیاد بازم راه داره و براش گفتم ..... 

اونا بازم از من سئوال کردن و آخر سر دکتره بلند شد و دست منو بوسید و گفت احسن به این هوش و ذکاوت واقعا به شما تبریک میگم خیلی از شما هم معذرت می خوام ..... بانو هستی حتی یک کلمه دیگه حرف نزد  ....دکتره بلند شد و  بهم نگاه کردن ...دکتر ولی زاده که انکار منو اون کشف کرده هی تعریف می کرد .....خلاصه درد سرت ندم همون روز برای من مجوز صادر کردن و  توی ا ون نوشتن ماما خانم گلکار  و یه دفتر آوردن تا خودم از اون به بعد بتونم به مریضام  گواهی تولد بدم ..... وقتی حاضر شد با اون دکترا حرف می زدم و بانو هستی هم یخش آب شد و اومد جلو و چند تا سئوال از من کرد و با هم دوست شدیم  .... حالا واقعا اونا فکر می کردن من علامه ی دهرم ....ولی خوب نبودم فقط از اونا با هوش تر و با تجربه تر شده بودم .....ازم عذر خواهی کردن ومجوز بهم دادو برگ گواهی و با سلام و صلوات منو رسوندن در خونه و رفتن ......وقتی از ماشین پیاده شدم یک نفس بلند کشیدم و با خودم گفتم : تا حالا فکر می کردم چیزی حالیم نیست پس یه چیزایی می دونستم بابا ....بچه ها دم در بودن همدیگر رو خبر کرده بودن این ور اون ور می زدن تا منو پیدا کنن دخترا که اینقدر گریه کرده بودن چشماشون ورم کرده بود ...درست مثل اینکه من از راه دور اومدم یکی یکی منو بغل می کردن و گریه می کردن.... اکبر از همه بیشتر نسبت به من احساس مسئولیت می کرد از دخترا بیشتر گریه کرده بود و هر جایی که به فکرش می رسید کشته بود  پرسید باهات چیکار داشتن عزیز جان الهی من بمیرم تک و تنها بودی رفتی کلانتری باید می گفتی صبر کنین پسرم بیاد  گفتم : خوبه چیزی نشده که  این طوری نکنین می خواستن بهم جواز بدن تا راحت تر کار کنم .....  

ولی وقتی رقتیم تو براشون تعریف کردم که چی شد .....هنوز نیم ساعت نبود که برگشته بودم که اومدن دنبالم ....وسایلم رو بر داشتم و آدرس اون خونه رو دادم به بچه ها و رفتم هنوز  کارم تموم نشده بود که اومدن دنبالم  ....اتفاقا همون شب من سه تا زائو داشتم و وقتی فهمیدن مجوز هم دارم خوشحال شدن و از اون به بعد فکر می کردن من دکترم من می رفتم برای زایمان هی از من برای درد ها ی دیگه شون می پرسیدن شون می پرسیدن ....خودت می دونی من عادت نداشتم بگم چیزی رو بلد نیستم رفتم یه کتاب خونه و چند تا کتاب در مورد طب گیاهی خریدم و همه رو با دقت خوندم ......از بس مشتاق دونستن بودم با همون دفعه اول توی مغزم هک شد و ازش استفاده می کردم ولی به همه می گفتم من فقط پیشنهاد می کنم و  دکتر نیستم ....هر کس ازم سئوالی داشت اول همینو بهش می گفتم .... نمی خواستم به کسی مدیون باشم ...... 

 اونشب بعد از به دنیا آوردن سه تا بچه برگشتم خونه تمام بدنم خورد و خمیر شده بود فقط می خواستم چند ساعت آروم بخوابم...... 

به محض اینکه وارد خونه شدم دیدم صدای داد و هوار میاد


ناهید گلکار

#او_یک_زن #قسمت_صدم

@Chista_Yasrebi

#او_یکزن

#قسمت_صدم

#چیستا_یثربی


آن روزها اصلا حالم خوب نبود؛ شهرام میگفت مال حاملگیست ؛ ولی من حس میکردم  چیزی از وجودم خارج میشود ؛ که دیگر برنمیگردد....انگار مثل یک آدم برفی ؛ کم کم ذوب میشدم !

 دستها ؛ پاها ؛ و حتی قلبم ؛ آب میشدند ؛  به خاطر ازدحام شهر  ؛ شهرام مرا به همان کلبه برگردانده بود؛ در شهر؛ چند بار پدر و مادرم را دیدیم یک بار خانه شان دعوت کردند.یکی دو بار بیرون غذا خوردیم.

زیاد حرف نمیزدند؛ چیزی از من یا شهرام نمیپرسیدند؛ انگار داشتند یکی از فیلمهای شهرام را میدیدند...فقط همین!  اتفاقی برایشان جالب نبود....ماهم چیزی نگفتیم؛ در سکوت غذا خوردیم...آن دو ؛مثل همیشه ظاهرا مهربان بودند...مادرم میگفت: نمک نخور؛ برای زن حامله خوب نیست.. اما چرا حسی که به من انتقال میدادند؛ انقدرسرد و بیروح بود؟ شهرام هم؛همین حس را داشت.گفت:معلوم نبود من بازیگرم یا آنها؟ به نظرم استاد فیلم بازی کردن بودند! حرف دل سالیان مرا زد ...


دوباره در دخمه ی برفی مان بودیم...تبعیدگاه!



شهرام برای قرارداد کاری ؛ به شهر رفته بود؛  داشتم کتاب میخواندم که حالم بد شد ؛ سرم را در کاسه ی توالت گرفتم ؛ وقتی سرم را بلند کردم ؛ وحشت کردم!

در تصویر آینه ؛ دو زن بود ! من و شبنم! 

با وحشت برگشتم : شما اینجا چیکار میکنید؟  گفت : لابد کارت داشتم! 

گفتم : در نزدید؟ با صورت سنگی گفت: من هیچوقت در نمیزنم ! گوش کن!  زیاد وقت نداریم ؛  هر لحظه ممکنه شهرام بیاد...میخواستم بگم یه وقت بچه تو ؛  پیش مهتاب نذاری و بری سفر! شهرام از این نقشه ها داره! ممکنه ببرتت خارج و بگه بچه ؛ یه مدت خونه ی حاجی و پیش مادرم باشه...قبول نکن !حتی برای یکی دو روزم  ؛  پیش مهتاب؛ تنها نذارش!


مهتاب طفلی من ؛ عذاب شدیدی  میکشه ! حالش خوب نیست...


بعد از اون جریانات ؛ تجاوز مهرداد کثافت   ؛ اعدام شوهرش ؛  و سقط اون بچه ی حرومزاده  ؛  دیگه نرمال نیست...


شهرامم ؛ فقط میخواد مادرشو راضی نگه داره؛  ممکنه گاهی ازت بخواد بچه رو بذاری پیش مادرش؛  ابدا قبول نکن!  مگه اینکه خودتم اونجا باشی!  گفتم: برای همین اومدید؟! این همه راه رو؟ خودم میدونستم! شهرام حس گناه میکنه که نتونسته برای مادرش کاری کنه!

فکر میکنه اگه بچه ی منو  ؛ یه مدت بده اون؛ مادرش آروم میشه و دردش یادش میره  ؛ ولی بدتره ؛   چون  دوباره یادش می افته... مهتاب حالش بد هست ؛ ولی باهوشه ؛ میدونه بچه شو سقط کرده ؛ و این بچه ی خودش نیست...تازه معلوم نیست بچه ی شیر خوره ی من اونو بپذیره....حس میکنم حرف مهم تری داری که این راه رو اومدی اینجا ؛ اونم وقتی شهرام نیست !

گفت:بشین!  میدونی؛ یه روز تو یه زیر زمین؛  قسم خوردم ؛ نذارم تا هفت نسل مهرداد زنده بمونن!  زن بدبختش که به فلاکت افتاد و تنفروشی ...برای چکهای نزولی اون آشغال!  زن بدبخت  ؛ زود مریض شد؛ دیر فهمید ؛ پول نداشت و مرد.


دخترش ؛ پشت در توالت پارکها ؛ بزرگ شد ؛ از علیرضای من حدود سیزده سال کوچیکتره...گفتم: خب؟ میدونم اینا رو. 

گفت: من تو رو؛ چون بچه ی زهرایی دوست ندارم؛زهرا؛ظلمای زیادی کرده که داره تاوان پس میده؛ تو خبر نداری و بهتره هم ندونی؛ من  برات احترام قایلم ؛ چون شهرام دوستت داره؛ و یه دلیل دیگه که یه روز بت میگم...

اگه تو هم ذره ای ؛ برای من و رنجهام ؛ احترام قایلی ؛ ایرانه رو ؛ از پسر من دور کن!گفتم: کی؟

گفت: ایرانه ! اسم واقعی دختر مهرداده! همون که دم مستراحا بزرگ شد ؛ اعتیادشو ترک کرده؛ علیرضای من کمکش کرد؛ تقصیر خودم بود! علیرضا رو فرستادم سراغش؛ همه ش یادم میره بچه ی من؛ دیگه آذر نیست؛ الان یه مرده!

 مادر؛براش فرقی نمیکنه! بچه شو همیشه؛ بچه ش میبینه و دوسش داره...جنسیت مهم نیست...مرد ؛ زن ! ولی برای علیرضا مهمه...بالاخره عمل کرده ؛ الان؛ دختره رو  دوست داره! میخواد بگیرتش! فکرشو بکن !  یه روزی باعث گیر افتادن بابای دختره شد ؛ قسم خورده بود کاری کنه که  بلایی رو که مهرداد  ؛ سر مهتاب طفلی آورد و بچه ی من ؛ شاهد بود ؛ سر زن و بچه ی خود مهرداد بیاد..حالا علیرضای من عاشق شده! عاشق کی؟ دختر اون هیولا! عاشق بچه ی مهرداد حرومزاده! مهردادی که پونزده سال ؛ عمر منو جهنم کرد ؛ این همه آدم کشت؛  جون مجیدی رو تو زندان؛ صد بار گرفت! باعث اعدام توماس و صدیقه  شد ؛ و اون بلاها رو سر خانواده ی شهرام نیکان آورد و خدا میدونه چند تا خانواده ی دیگه....؟! نه ؛ من نمیذارم! مگه مرده باشم! ایرانه ی پتیاره بشه عروس من؟... گفتم :ولی بچه ها چه تقصیری دارن؟ گفت:هیچی...فقط نمیخوام عروس من شه ! من که نمیخوام بکشمش؛ باید گم و گور شه؛ باید نسل مهرداد ابتر شه؛ شنیدم ایرانه ؛ از وقتی مواد رو ترک کرده ؛ چادری شده ؛ تو بهزیستی؛ بهش کار دادن؛ حتما کار علیرضاست؛که تونسته اونجا براش کار جور کنه. دختره منو میشناسه! نمیتونم خودم اقدام کنم!


#چیستایثربی

#ادامه_100


یه نقشه دارم.فقط  تو می تونی از پسش بر بیای ! اما هیچکی نباید بدونه...کاملا مخفی!


حتی شهرامم ندونه !...میدونم حامله ای ؛ اما قوی هستی...حواسم بت بود این مدت... من بات؛ یه معامله میکنم !  منم رازی رو بت میگم ؛ که یه روز ؛ به دردت میخوره ؛ اما حالا نه... بعد از جریان ایرانه ی لعنتی.. 

 فردا میبینی دختر مهرداد  آشغال  ؛ نماینده ی مجلسم شد!

...یه ایرانه خانم ؛ ایرانه خانمی ؛ تو محل کار بش میگن ؛  بیا ببین...دلم میخواد تف بندازم تو صورت همه شون!

خودشون عذابای ما رو نکشیدن... 


پدر قاتلشو نمیشناسن!  و شغل شریف مادرشو...گرچه من با زن فلک زده ی  اون مردک  ؛ هیچوقت کاری نداشتم...اون سالها  ؛ بیمارستان بودم؛ بعدم دیگه بش فکر نکردم ؛ماموریتای مهمتری داشتم....

طرف من ؛  اون نبود...طرف من ؛ کسیه که خون کثیف مهرداد تو رگشه ؛ اما الان ادای دختر پیامبرو ؛  در میاره...من نمیذارم! 

به  جون  بچه م  ؛ شبنم نیستم   ؛ اگه بذارم!...


باید برام یه  کاری کنی...

بین خودمون میمونه ! یه راز زنونه! باشه؟...


#او_یک_زن 

#قسمت_صدم 

#چیستایثربی 


#داستان

#رمان

#پاورقی_اینستاگرامی 

برگرفته از پیج رسمی

#یثربی_چیستا


هر گونه اشتراک گذاری؛ منوط به ذکر نام نویسنده است.ممنون که به نویسندگان ؛ احترام میگذارید.


#کانال_داستان_او_یکزن

@chista_2




https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig

#او_یک_زن #قسمت_نود_و_نه

@Chista_Yasrebi


#او_یکزن

#قسمت_نود_و_نه

#چیستایثربی


به من گفتند ؛ شبنم دست روی ماشه برد؛ به من گفتند؛ سردار؛ مقابلش ایستاده بود و پلک نزد ؛ به من گفتند شبنم فریاد زد : لعنتی؛  حاضری بمیری؛ یا زمینگیر شی؛  اما پسر خودتو  ؛  به روش خودت  ؛ ادب کنی؟  آزادش کن!  من تو رو بزنم ؛ اونم میکشن !


 گفتند ؛ سردار فقط لبخند تلخی زد و  گفت:من و تو ؛ خیلی وقته مردیم شبنم؛ اگه نفس میکشیم ؛ برای این مردمه! ما هنوز مسولیم  یاردبستانی من!   یادت رفته؟...ما هنوز عاشقشونیم ! به این عشق قسم خوردیم؛ شبنم گفت:پس چرا خشونت؟ چرا میزنیشون؟ یا...سردار سری تکان داد وگفت : تو دیگه چرا؟ آدم برای هدفی که بخاطرش؛  خون داده  ؛ باید قربانی بده ؛ باید ازش محافظت کنه...اینا به دنیا نیومده بودن ؛ تو که اون روزای ترس و تاریک یادت نرفته؟شبنم گفت: شاید حالا ما برای اونا ترس و تاریکیم؟ سردار آهسته گفت: نمیدونم ؛ ولی قبول دارم که این بچه ها با ما فرق دارن...کاش زبون همو یاد میگرفتیم...چون مطمینم اونام خاکشونو  ؛ دوست دارن .دینشونو...شبنم گفت:بگو خداشونو!...خواهش میکنم؛ به خاطر پسر خودتم  که شده ؛ مثل حضرت رسول ؛ یه کم آزاد اندیش باش سردار ! من میزنمت...از این زندگی خسته شدم ؛ پسرتو آزاد نکنی به خدا میزنمت....برای خودم؛ تا حالا چیزی ازت نخواستم ؛ فقط اون !...مادرشو که اعدام کردن ؛ من سه هفته ؛ بش شیر دادم ؛

پسر منم هست....خواهش میکنم...نمیخوام  نه اون آسیب ببینه ؛ نه مردی که یه عمر برام الگو بوده !

 سردارگفت:منو بزن! اما نگران حسین نباش! به وکیلم همه چیز رو سپردم ؛ شلیک کن خواهر شبنم !  میخوام ببینم هنوز سرعتت؛ مثل قدیما هست؟!

شبنم هنوز شلیک نکرده بود؛ که در باز شد و سه مامور ویژه؛ داخل آمدند؛ سردار متوجه آنها شد؛ برای شبنم کمی دیر بود؛ بیصدا آمدند؛ و شبنم پشتش به در بود! فاجعه ای رخ میداد.تنها کاری که سردار توانست بکند ؛ حفاظت از شبنم بود ؛ سریع از روی میز پرید؛ و شبنم را که شوکه شده بود؛ به زمین انداخت ؛ گلوله ای که سهم شبنم بود؛ به شانه ی سردار خورد.

سه کماندو ؛ آنقدر آماده بودند که با فریاد "نه"!  سردار هم شلیک کردند! حالا هرسه شوکه و رنگپریده بودند!

گفتند: به ما اطلاع دادند شما در وضعیت خطر هستید! سردار از شدت خونریزی، داشت بیهوش میشد؛ شبنم داد میزد:سردار! قهرمان مجیدی! یکی ازکماندوها خواست با پارچه؛ زخم را ببندد؛کماندوی دیگر با اورژانس حرف میزد ؛ سردار آهسته گفت: اون کشیشو آزاد کنید؛ همین الان!

آن شب همه دیده بودند که پشت در اتاق عمل و بعد آ ی سی یو ؛ مردی در لباس کشیشی ؛ تا صبح نشسته است و تسبیح میگرداند و زیر لب دعایی میخواند که کسی معنی اش را نمیفهمد.

صبح ؛ گفتند خطر اصلی رفع شده ؛ کشیش تسبیحش را با نامه ای به پرستار داد و گفت: حال سردار که بهتر شد اینو بدین بش...ممنون میشم!

پرستار گفت:بگم کی داده؟ کشیش گفت مهم نیست!هر کی...  

تا دم در رفت  ؛  برگشت: گفت: بگید حسین!...

سردار زنده ماند؛ دستورداد با شبنم کاری نداشته باشند؛  یک مورد خانوادگی بوده و به کسی ربطی ندارد! شهرام تا اینجای ماجرا را تعریف کرد؛ نفیس عمیقی کشید؛روی کاناپه نشسته بودیم؛ سرم روی پایش بود...سردم شد  ؛ روی شانه اش پتو انداخته بود. گفتم : زیر اون پتو ؛ یه جای کوچیک به منم بده! گفت: تو قلبم بهت جادادم ؛ همه ی قلبمو...

بیا  اینجا کوچولو !...دستش را دور گردنم انداخت ؛ گفت: از این سرداره؛ هیچوقت خوشم نمیامد؛ اخم پیشونیش؛ حالمو بد میکرد؛ آدم چقدر زود قضاوت میکنه ! گفتم : پس بقیه ش چی؟ کشیش تو نامه؛ چی نوشته بود؟!

شهرام گفت: علیرضا همه شو حفظه...ولی من فقط ؛ چند جمله یادمه:  میدانستم مادرم؛ شیرزنی به نام صدیقه پرورش است.میدانستم پدرم ؛ زندانی سیاسی بود  ؛ فکر میکردم مسیحی ست و  اعدام شده ؛ یک روز تصادفا ؛ ازخواهری روحانی شنیدم که داشت با یک نفر دیگر  ؛ درباره پدرم ؛ حرف میزد ؛ چون اسم مادرم را آورد ؛کنجکاو شدم ؛ و گرنه اصلا نمیفهمیدم ؛ درباره ی پدر من است... خواهر روحانی داشت میگفت؛ پدرم خلبان است و فرمانده جنگ!....

  از همان موقع ؛ دنیا برایم  عوض شد! خدا نزدیکتر شد...دیگر نه دینش برایم مهم بود ؛  نه اعتقاداتش ؛ او قهرمان من بود! میخواستم ببینمش ؛ ببوسمش ؛ ببویمش ؛ جلویش زانو بزنم؛ دستهای زبر و شکنجه دیده اش را بگیرم ؛ با آنها ؛ اشکهایم را پاک کنم؛ همیشه فکر میکردم بالاخره جنگ، تمام میشود و یاد من می افتد...پیدا کردن من برای او کاری نداشت ! 

حسی در درونم میگفت؛ یکروز دنبالم میآید و مرا به خانه میبرد و من هم؛ مثل او یاد میگیرم مرد باشم ؛ نترسم ؛ مومن باشم و  تهدید مرگ برایم خنده دار باشد ؛  و مهمتر از همه ؛ هدفی داشته باشم که حاضر باشم به خاطر آن بمیرم.

سالها گذشت و من هر روز به شوق دیدنش ؛ اخبار و روزنامه ها را دنبال میکردم ؛ تصاویرش بود ؛ اما خودش نه !

 

#قسمت_نود_و_نه /بخش دوم

#او_یکزن


خواهران روحانی خوشحال بودند که من پدرم را نمیشناسم ؛ انگار میدانستند که با شناختش ؛ رنج میکشم و رسیدنی در کار نیست!  آنها مدام به من محبت میکردند و از پیشرفت درسی من تعریف میکردند !...اما من دیگر پدرم را با گذشته اش میشناختم.

چیزی در من ؛ فرق کرده بود  !  آنها هم حس کرده بودند که من فرق کرده ام ؛ اما احترامشان به من ؛ هر لحظه ؛ بیشتر میشد.


دیگر داشتم نا امید میشدم ؛ بعد از جنگ ، پدرم ترفیع پیدا کرده بود و رفتن به مقر او ؛ آن هم ؛ توسط یک مسیحی ؛ ممکن نبود....



 همیشه منتظر بودم ؛ هر روز ؛ هر لحظه ...که  او اول سراغ من بیاید؛ ولی نیامد! روزی چند بار ؛ داستان رستم و سهراب را میخواندم ؛ دیگر تمام شعر را حفظ شده بودم... دلم شکسته بود  ؛  داشتم سعی میکردم از او کینه بگیرم !

 اما  نتوانستم...نشد !


او پدرم بود  ؛  مردی که مثل کوه  ؛  نستوه و استوار ؛  زیر آن همه شکنجه ی ناجوانمردانه ؛  زنده مانده بود ! او که اسطوره ی  هم بندانش بود ! او که زنده ماند ؛  و بعد به خاطر آرمانهایش ؛ به جنگ رفت...و آنجا هم درخشید ! او که عشق مادرم  ؛ صدیقه پرورش بود....


 او هر که بود ؛ و هر لقبی که داشت؛ اول پدر من بود ! پدر من ؛ خدایش با من یکیست و خداوند عزیز ؛ هردوی ما را ببخشد ؛ اگر به هم ستم کردیم پدرم !  پدر من و  پدر همه ی هم نسلانم که به تو و زخمهایت مدیونیم !... 


ما ؛  هر دو ؛ هم را دوست داشتیم و داریم  ؛  گرچه هرگز نمیتوانیم ؛ این علاقه ی پدر و پسری را جلوی دیگران نشان دهیم ! تو  موقعیتت فرق کرده ، پدر بزرگوارم ...  و من ؛ لباس کشیشی به تن دارم! 


بازیهای سرنوشت !..اما همیشه ؛ هر جا که باشم پسر اول تو  ؛  و فرزند صدیقه پرورش میمانم !

 هستم ؛ و خواهم بود.... 


راه ما ظاهرا از هم جداست ؛ اما نه راه دلمان !  هر دوی ما برای خدایی زنده ایم  و میجنگیم ؛ که فقط یکی هست و نیست جز او  ...

پسرت ؛  حسین مجیدی!



#او_یک_زن

#قسمت_نود_و_نه/دو بخشه شد.

#بخش_دوم


#چیستایثربی

#داستان

#پاورقی_اینستاگرامی

از پیج رسمی اینستاگرام

#یثربی_چیستا


این کتاب تحت حمایت قانون

#کپی_رایت است.اشتراک گذاری منوط به ذکر نام نویسنده است.


#کانال_داستان_او_یکزن

که همه ی قسمتها پشت هم آمده

@chista_2






https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig

104

قسمت صد و چهارم

ناهید گلکار


گفت : همین که شما هارو خوب می ببینم خوبم ......

گفتم کاری داری این موقع شب اومدی ؟ 

گفت : نه سر شب اومدم ولی صبر کردم تو بیای بعد برم .....

گفتم : خیلی ممنون من اومدم و خیلی هم خسته ام حالا می تونی بری ... من خسته ام می خوام برم بخوابم..... 

کوکب گفت عزیز جان شام خوردی ؟ گفتم نه ولی اشتهام کور شد (من اگر از گرسنگی می مردم خونه ی کسی غذا نمی خوردم ) برام سفره می انداختن و خیلی عزت می زاشتن ولی این کارو دوست نداشتم و هرگز نکردم ......اِلا شربت و چایی لب به هیچی نمی زدم ....

ولی گرسنه  رفتم و خوابیدم حالا قلبم بشدت می زد و توان از بدنم گرفته بود .... بغض گلومو گرفت و های های گریه کردم ... شاید هم دلم براش تنگ شده بود  

اوس عباس مرد چهار شونه ی قد بلند و قوی هیکل و با جبروتی بود.... حالا یک مرد لاغر و نحیف با ریش سفید و صورت چروک خورده برگشته بود .. خدا می دونه که راضی نبودم دلم می خواست اونم موفق و خوشبخت باشه ، چون عشق من به اون برای ابد بود دعا های من برای بیرون کردن این عشق بی ثمر مونده بود ...

دلم می خواست برم و ازش دلجویی کنم ، دلم می خواست با هم دوست باشیم و اون محبتشو از بچه ها نگیره ...

آخه عشق که فقط بغل خوابی نیست اگر دوست داری باید برای خودش باشه و گرنه اون خود پرستیه نه عشق و من اونجا به این اعتراف کردم که نمی خوام اون بدبخت باشه .... نمی خوام خاری و خفتش ببینم  ...... دو باره بلند شدم تا تحقیری که اونو کردم جبران کنم ولی دیدم رفته .... 

از خودم به خاطر کاری که کردم بدم اومد بود و گفتم روزی که نرگس تو دوباره این کارو بکنی برای من مُردی .. نمی خوام قلبت سیاه بشه .... و با وجود خستگی زیاد تا نماز صبح به خودم پیچیدم و توبه کردم ......

ولی باز به خدا گفتم : ای خدای مهربونم تو به من بگو  واقعا زنی توی دنیا پیدا میشه که شوهرش بعد از دو سال از پیش یه زن دیگه بیاد و بازم خوش رفتار باشه ؟

 و خودم جواب دادم ...نرگس اگرم نیست تو باش بزار کسی نفهمه که چقدر داری درد می کشی.... 

چند روز بعد هوا داشت تاریک می شد ، دوباره اوس عباس اومد ... من گلدون های زیادی توی حیاط داشتم شمدونی , یاس , شویدی , کاغذی , دور تا دور حیاط رو گرفته بود توی طاقچه های پنجره پر از گلدون های گل بود.

حالا گندم ها رو هم توی سینی پهن کرده بودم و داشتم به گلدون ها می رسیدم... و فکر می کردم که آیا اکبر برای سمنو پزون میرسه یا نه که صدای در اومد ، تنها فکری که کردم این بود که اکبر برگشته  و من بدون چادر درو باز کردم... دیدم اوس عباسه .....

گفتم : سلام خوش اومدی چادر سرم نیست .... ولی خوب بیا تو عیب نداره هنوز نامحرم نیستیم ، بیا تو پیداس که با من کاری داری که هی میای ......

شکسته و آروم اومد تو خسته به نظر می رسید ... من داشتم گلدونا رو آب می دادم اونم نشست روی پله ی ایوون کوکب و ملیحه اومدن و باهاش رو بوسی کردن خوشحال شده بود مرتضی رو بغل کرده بود و به خودش فشار می داد ... ولی بچه غریبی کرد و رفت بغل کوکب ...

بعد رو کرد به منو گفت : گندم ها رو خیس کردی ؟ گفتم : آره دیگه نذر دارم خوب بانو خانم هم نذرشو گذاشته رو ی دیگ من......  

بعدم اصلا این کارو دوست دارم ....گفت منم خیلی دوست داشتم می زاری بیام هم بزنم؟

قسمت صد و چهارم-بخش دوم




گفتم بیا ولی خواهشاً زود خودتو جا نکن بیا هم بزن و برو .... گفت می دونم .... می دونم ...

ولی برای یه چیز دیگه اومدم شنیدم که داری خونه می سازی .......

گفتم آره برای چی ؟ گفت بده به من... من برات می سازم آخه من سلیقه ی تو رو می دونم می خوام برات سنگ تموم بزارم ......

گفتم نمیشه من با پدر رضا قرار داد بستم خیلی وقته شروع  کرده اما اگر نظری داری خوب برو بهش بگو ......مِن و مِنی کرد و گفت آخه ... 

من فهمیدم اون چرا می خواد خونه ی منو بسازه حتما  بی کاره و بی پول....

 گفتم : اوجا رو که نمیشه ولی خونه ی کوکب رو می خوام بسازم هر وقت خواستم شروع کنم میدم به شما تا اون موقع کاراتو بکن بیا پیش من تا با هم خونه ی کوکب رو بسازیم .... معلوم بود که از حرفای من خوشش نیومده بود با ناراحتی بلند شد که بره نیره براش چایی و شیرینی آورد باز نشست ..... همون موقع در زدن و اومدن دنبالم من فوراً حاضر شدم  و کوکب رو صدا کردم و کمی پول دادم بهش و گفتم از آقات بپرس اگر بی پوله از قول خودت بهش بده نزار بفهمه من دادم و کیفم رو برداشتم راه افتادم....

به حیاط که رسیدم  اومد جلوی من وایساد و با نگرانی پرسید : این موقع شب میری بیرون؟ یه وقت اتفاقی برات نیفته؟ .......

یک چشم غره بهش رفتم و وسایلم رو بر داشتم و بدون خدا حافظی رفتم....... راستش از این حرف اون کلی عصبانی بودم خوب دلیلش هم که معلومه ... . 

وقتی برگشتم نزدیک صبح بود ....

رفتم تو اتاق که بخوابم دیدم یکی تو اتاقم خوابیده از ترس دلم فرو ریخت ... گفتم نرگس انسانیت به کسی نیومده می خواستم با لگد بزنم به پهلوش و بیرونش کنم... اول رفتم بیرون و یک نفس عمیق کشیدم تا تصمیم بدی نگیرم که باعث پشیمونی بشه .....

توی دل شب سرمو کردم بالا و گفتم خدایا کمک کن تا هیچوقت دل اونو نشکنم ... حالا باهاش چیکار کنم؟....... 

در حالیکه قلبم به شدت می زد و زانوهام سست شده بود  چراغ رو روشن کردم تا بیدار بشه بعد حسابشو برسم.... 

که اکبر رو  دیدم تو رختخواب من خوابیده ..... یک نفس راحت هم اونجا کشیدم و خدا رو شکر کردم که اولا اوس عباس نبود و دوما بچه ام برگشته بود.........

اکبر بیدار نشد.... پیدا بود که خیلی خسته س نماز خوندم و کنارش خوابیدم و صبح با نوازش اون بیدار شدم .... بغلش کردم و تا می تونستم بوسیدمش  .......

کوکب اومد و مرتضی رو انداخت تو رختخواب من تا باهاش بازی کنیم چون اون خیلی بازی تو رختخواب رو دوست داشت ... در ضمن گفت : عزیز جان امانتی رو دادم اونم بدون معطلی گرفت ...  

اوس عباس برای هم زدن دیگ سمنو نیومد و  دیگه خبری ازش نبود کوکب بچه ی دومشم حشمت رو  به دنیا آورد و حالا زهرا هم دو تا دختر داشت و یک پسر....

نیره یک پسر که اسمشو آقاجان محمد گذاشت و چند روز بعد از به دنیا اومدن محمد آقاجان فوت کرد . مرگ اون آدم خوب و مهربون تهرون رو عزا دار کرد نمی دونی مردم براش چیکار می کردن فقرایی که دستشونو می گرفت در عزای اون خون گریه کردن و خونه ی آقاجان تا چهل روز صدای قران قطع نشد .....

خیلی از کسبه که اونو می شناختن تا یک هفته دکان شونو باز نکردن بهت بگم من ندیده بودم ، برای کسی این طوری عزا داری بشه که برای زین العابدین خان نورمحمدیان توی تهرون شد ....و من یکی از اونایی بودم که همیشه بهش مدیون موندم .. 

و وقتی بچه ی دوم نیره پسر به دنیا اومد اسمشو زین العابدین گذاشتن که ما اونو عابدین صدا می کردیم ....

قسمت صد و چهارم - بخش سوم





اما کار خونه ، نیمه تموم مونده بود ... پدر رضا نتونسته بود به قولی که داده بود عمل کنه و خونه رو به موقع تموم کنه ..... بعدم خودش مریض شده و افتاد تو خونه ...... منم با کار زیادی که داشتم نمی تونستم بهش برسم تا اینکه روسها رفتن و اکبر هم موندگار شد و خودش رفت تا خونه رو تموم کنه . 

فکر نمی کردم بلد باشه ولی از آقاش چیزی کم نداشت و خونه ای که من دلم می خواست برام ساخت پایین چهار تا اتاق و یک انباری بزرگ و یک پذیرایی ....

حیاط قشنگی با یک حوض کوچیک که مطبخ هم کنار اون بود  ...... بالا هم دو تا اتاق خوب و تمیز و بزرگ و یک تراس وسیع .....اون طوری  که همه ی گلدون هام اونجا جا بشه و یک حمام............ 

از وقتی که از اون خونه ی لعنتی اومده بودم بیرون دیگه حمام تو خونه نداشتم و حالا ساخته بودم اون طوری که اوس عباس ساخته بود اکبرم بلد بود و همه چیز مطابق سلیقه ی خودم درست شد ... البته  من پایین رو برای اکبر ساختم تا براش زن بگیرم . 

 بالاخره خونه حاضر شد و وقت رفتن رسید به جایی که به خودم قول داده بودم  ولی واقعا اون روز باورم نمی شد که بتونم به اون قول عمل کنم .....و باز پاییز بود فصلی که دوست داشتم و اینو به فال نیک گرفتم و رفتم.....

 اون روز همه ی بچه ها کمک کردن و خیلی راحت اثاث رو بردیم به خونه ی جدید و از بس ذوق داشتم خیلی زود جا بجا شدم  ... 

و کوکب هم توی همون خونه موند تا خونه اش ساخته بشه ....  ولی حبیب جز عرق خوردن کار دیگه ای نمی کرد ....قبلا سر کار نمی خورد ولی اخیرا می شنیدم که سر کار هم می خوره دلیلشم این بود که  همش میخواست پنهونی این کارو انجام بده . پس هر وقت تنها بود می خورد که نکنه به قحطی بر بخوره ......و این بیشتر به خاطر سخت گیری های کوکب هم بود هر چی بیشتر به اون فشار میاورد حبیب بیشتر سراغش می رفت این کارو مدام انجام می داد.....

تازگی ها  شنیده بودم که سر کارشم یک شیشه همیشه داره و می خوره ....

خیلی برای بچه ام ناراحت بودم و حالا غصه ی بزرگ من اون دختر مهربون و پاک بود که جز خوبی هیچ گناهی نداشت...می خواستم طبقه ی پایین رو بدم به کوکب ولی دیدم من حبیب رو بد عادت کردم و هیچ احساس مسئولیتی در مقابل زندگی نمی کنه ..این بود که گفتم شاید مستقل بشن اوضاع فرق کنه ......  

حالا توی اون خونه ی بزرگ من بودم و اکبر و ملیحه .....وقتی جابجا شدیم اکبر از من پرسید عزیز جان چه احساسی داری ؟ 

گفتم : وا مگه احساسی هم مونده ؟ دیگه خودمم نمی دونم الان باید خوشحال باشم یا نه زمونه یه چیزایی به آدم یاد میده که چیزایی که در جوونی می خوای اگر بهش نرسی میشه درد ولی اگر برسی می بینی که خیلی ام مهم نبود ....

نه که خوشحال نباشم هستم ، الان از وجود بچه هام بیشتر خوشحالم تا چیزایی که به دست آوردم ... 

هنوز چند ماهی از رفتن ما به اون خونه نگذشته بود که یک روز زنگ در خونه به صدا در اومد ....

 خوب من و ملیحه تنها بودیم .....ملیحه رفت در و باز کرد و چند تا مامور پشت در بودن بچه ام ترسیده بود تا حالا همچین چیزی ندیده بود صدا زد عزیز جان بدو بدو کارت دارن من زود چادرم رو سرم کردم و رفتم پایین گفتم چی شده ؟ اشتباه نیومدین ؟ 

پرسید خانم گلکار گفتم : منم کی دزدی کردم خودم نفهمیدم ؟.....

103

قسمت صد و سوم

ناهید گلکار





اکبر اول سوغاتی هایی که  آورده بود وسط اتاق پهن کرد ، خودش خیلی ذوق زده بود و احساس مردونگی بهش دست داده بود..... 

وقتی دیدم که از هر کجا رد شده یک چیزی برای من خریده منم ذوق کردم ، و ارزش کارش برام زیادتر شد....... 

یادمه دو تا جعبه انارم با خودش آورده بود و چون خودش خریده بود مرتب دون می کرد و ما رو مجبور می کرد انار بخوریم... 

اکبر می گفت : بیشتر تو تبریز زندگی کردم و ترکی یاد گرفتم .... از روس ها هم روسی یاد گرفته بود  و برای شوخی گاهی با ما روسی حرف می زد.....

 اکبر به ماشین دم در توجهی نکرده بود شاید هم باورش نمی شد که ممکنه مال اون باشه  ....

ولی نیره بهش گفت : عزیز جان برات ماشین خریده .... 

نمی تونم بگم چقدر خوشحال شد و چون خیلی مهربون و دل نازک بود به هر دلیلی به گریه می افتاد اون با دیدن ماشین نتونست جلوی گریه شو بگیره هی منو ماچ می کرد و تشکر می کرد و می پرسید آخه چه جوری از کجا پول آوردی عزیز جان ؟ 

اون فقط هفده سال داشت و من نمی دونستم کار خوبی کردم براش ماشین خریدم یا نه فقط می دونم که اون اونقدر به ماشین علاقه داشت که  تا حالا هیچ وقت بدون ماشین نمونده و اگر من نمی خریدم حتما خودش این کارو می کرد....

بالاخره عروسی نیره رسید ، توی خونه ی آقاجان با همون شکوهی که آقاجان برای محمود عروسی گرفته بود شام مفصل.... نمایش رو حوضی,,  همه چیز عالی بود.... 

اکبر پشت فرمون نشست و من کنارش ؛ نیره و کوکب و زهرا و ملیحه هم عقب ,, راه افتادیم تا بریم برای بزک کردن عروس ، به طرف خونه ی آقاجان ......چه بازی ها داره سرنوشت یادم میومد که چقدر موقع عروسی بچه های آقاجان با حسرت از اون پنجره به بیرون نگاه می کردم و به یاد عروسی اسفبار خودم می افتادم وآه 

می کشیدم....

وقتی با ماشین وارد خونه ی آقاجان شدیم و ساز و دهل زن ها اومدن به استقبال ما ، تو دلم می گفتم حالا امروزم نوبت منه ..... 

صدای ساز و دهل  بلند بود و بوی اسپند توی فضا رو پر کرده بود  ......

همه از ما استقبال کردن ... قاسم جلوتر از  همه خودشو به ماشین رسوند ، من که از ماشین پیاده شدم دست منو گرفت و بغلم کرد و محکم به خودش فشار داد ....پشت سر هم می گفت : مرسی خاله جون خیلی ممنونم ازت که نیره رو دادی به من ......

منم خندیدم و گفتم من که ندادم تو گرفتیش وقتی تو قنداق بود دادم به تو دیگه پس ندادی .....

با صدای بلند خندید و باز منو بغل کرد و گفت : الهی قربونت برم خاله خیلی دوستت دارم تو خیلی ماهی ....... 

تا من با قاسم حرف می زدم نیره و بچه ها رفته بودن  توی خونه دور عروس بزن و به کوب راه افتاده بود ...... رفتم تو دیدم رقیه و بانو خانم دارن می رقصن منم چادرمو ور داشتم و با اونا شروع کردم ..... و تازه یادم اومده بود که این کارم خوب بلدم چون دوباره  مجلس گرم شد و شور حال عجیبی پیدا کرد و تقریبا همه به وجد اومدن و خانمم به خاطر من اومد وسط و خلاصه همه تا می تونستن قر دادن .......

خوب عروسی دخترم بود و من خیلی خوشحال بودم ........... 

بعد هوس کردم برم اتاقم رو ببینم ....

مثل همون وقت ها بود ساکت و دور از هیا هوی عمارت ..... نشستم لب پنجره ...ولی باز از اونجا اوس عباس رو دید زدم که داشت کار می کرد ، و یک چشمش به پنجره ی اتاق من بود یاد روز هایی که عاشق اون شدم  افتادم  و خیلی دلم خواست که اونم توی عروسی نیره باشه و می دونستم که دلش اینجاس ولی خجالت می کشه بیاد و دلم براش سوخت.....

قسمت صد و سوم-بخش دوم



از اونجا به  حیاط نگاه کردم بیا و برویی که برای دختر من بود هر کسی یک طرف می دوید و کاری انجام می داد ... 

تازه فهمیدم که هیچ کدوم از اون چه که به دست آوردم برام مهم نیست .... همه چیز در نظرم کوچیک و حقیر شد بعد فکر کردم نرگس اینا همون موقع هم کوچیک بود تو نمی فهمیدی ..... و تصمیم گرفتم هرگز یادم نره که هیچ چیزی رو توی زندگی برای خودم بزرگ نکنم چون نیست نه غمش نه شادی هیچکدوم ....... 

نیره رو بردن برای بزک کردن و سَتاره خانم،( دختر خانم)  گفت: خودم می خوام یک  مدل جدید درستش کنم ... وقتی کار عروس تموم شد منو صدا کردن تا برم و اونو ببینم .... من و خانم یه جایی نشسته بودیم و حرف می زدیم با هم بلند شدیم و رفتیم تا عروس رو ببینیم ...... 

بچه ام اونقدر خوشگل شده بود که همه ازش تعریف می کردن .... توی موهاش چراغ های ریزی گذاشته بودن که سیمشو دادن دست نیره و اونم هی روشن و خاموش می شد .....

نیره منو صدا کرد و در گوشم گفت عزیز جان اینو دوست ندارم بگو ور دارن ...

خندیدم و گفتم : قربونت برم خیلی خوشگل شدی اون موقع که می زاشتن باید می گفتی دیگه حالا دیر شده حرف نزن .... و همین باعث شد که  تمام شب رو معذب  و شاکی بمونه  .... 

بین مهمون ها زهرا خانم و دکتر مصدق هم بودن که من خیلی از دیدنش خوشحال شدم....و یه مدت پیشش نشستم ...زهرا خانم می گفت : هر شب صدای داد و هوار از خونه ی شما میومد و اوس عباس مست می کرد و فحش های بد می داد خیلی حال روز خوبی نداشتن تا خونه رو فروختن و رفتن .. ولی شنیدم تو خوبی و از این بابت خوشحال شدم ..... 

 خدا رو شکر نمایش رو حوضی شروع شد و من دیگه مجبور نبودم با هر کس سلام و احوال پرسی کنم و یک سری هم گزارش در مورد زندگیم بدم .....

بعد از نمایش رو حوضی و شام دادن و کم کم موقع رفتن شد ...... من باز کنار اکبر نشستم و راه افتادیم و وقتی از در حیاط بیرون اومدیم خودم اوس عباس رو دیدم سیگار دستش بود وخیلی دور وایساده بود .....

دلم فرو ریخت ولی به کسی نگفتم چون نمی خواستم کوچیک بشه .......فقط به نیره گفتم که بدونه آقاش یادش نرفته .......  

 احساس خستگی می کردم و دلم می خواست تنها بشم برای همین به محض اینکه عروس و داماد رو دست به دست دادیم من برگشتم خونه و رقیه و زهرا پیش نیره موندن ......خوب خیالم راحت بود چون رقیه خاله اش بود و نگرانی از این بابت  نداشتم ..... 

 وسط های پاییز بود فصلی که من خیلی دوست داشتم ....  نزدیک دو ماه از عروسی می گذشت و مدتی بود که اکبرهم رفته بود... 

نتونستم حتی  به هوای ماشین اونو نگه دارم ...... اونم مثل خودم بلند پرواز بود و می گفت تو این سفر ها هر دقیقه چیزهای تازه ای یاد می گیرم شهر های مختلف رو می ببینم و تجربه پیدا می کنم..... خوب من کلا جلوی خواسته ی هیچ کس رو نمی گرفتم به خصوص بچه هام که بهشون حق انتخاب می دادم ، پس مخالفت نکردم و اونم رفت ....

قسمت صد و سوم-بخش سوم


حالا منو ملیحه  توی خونه  تنها بودیم ... هر کس میومد دنبال من ملیحه رو با خودم می بردم ....

کارم شبانه روزی بود و بیشتر هم شب ها زائو داشتم...

خوب اون بچه می خواست صبح بره مدرسه و از خستگی نمی تونست بیدار بشه و این برای من خیلی سخت شده بود  ..... تا یک روز کوکب اومد خونه ی ما .............. اون که می رسید فورا من  مرتضی رو که  خیلی هم شیرین شده بود بغل می کردم و تا تو خونه بودم از بغل من پایین نمی اومد .... اون  یکی از دل خوشی های من تو زندگی  شده بود و سر منو گرم می کرد ، چند روز ی نزاشتم بره هم برای اینکه ملیحه تنها نباشه هم برای خاطر مرتضی دیگه دلم نمی خواست ازش دور باشم به عشق اون میومدم خونه و باهاش بازی می کردم و اون بچه هم به من علاقه ی خاصی داشت و این محبت منو نسبت به اون بیشتر می کرد  ....... 

 کمتر اتفاق میفتاد که دو سه تا زائو در روز نداشته باشم پس وجود اونا برام نعمتی بود این بود که همون جا موندن و یه اتاق بهشون دادم و اثاث شون هم  آوردن و جا به جا شدن ..... 

هم من تنها نبودم و هم کوکب از اون خونه ی کوچیک نجات پیدا کرده بود ...حالا  دیگه خیالم راحت بود....  به حبیب گفتم ... اینجا اصلا پولتو خرج نکن هر چی می تونی  پس انداز کن تا بتونی خونه تو بسازی و از اینجا بری تو خونه ی خودت....... 

ولی این حرف من باعث شد که اون خیالش راحت بشه و پولاشو جای دیگه ای خرج کنه .... عرق می خورد و من می فهمیدم بیشتر موقع ها مست میومد خونه ...... از صدای دعوا و گریه های کوکب احساس خطر می کردم چند بار به حبیب گفتم ولی انکار کرد و گفت کوکب دورغ میگه ....

ولی می دیدم که بچه ام همیشه یک چشمش خون و یکی دیگه اشک ...... 

حالا پول روی پول می زاشتم اینقدر داشتم که نمی دونستم باهاش چیکار کنم  و به فکر خرید زمین افتادم ... 

یه قطعه زمین پونصد متری از پسر ربابه خریدم اون سه هزار متر زمین بود خودش ساخته بود و پونصد مترشم من گرفتم و دادم به پدر رضا که معمار بود تا اونو بسازه ......

باهاش قرار داد بستم پیش پرداخت دادم  و اونم شروع کرد به ساختن  نقشه ی اونم خودم دادم و بهش گفتم چه جوری اون خونه رو درست کنه.... 

این بار اکبر چهار ماه نیومد طوری شده بود که از دل تنگی شب ها نمی خوابیدم و یک پهلو چشم به در گریه می کردم ازش خبر نداشتم و این بی خبری داشت منو می کشت ..... 

یک روز بعد از ظهر دراز کشیده بودم که یک دفعه یادم اومد که نزدیک سمنو پزون شده و من هنوز گندم خیس نکردم...بلند شدم و رفتم تا این کارو انجام بدم که صدای در اومد حبیب پرید و در و باز کرد و گفت عزیز جان اومدن دنبالتون ، من فورا روی گندم ها آب ریختم و گذاشتم خیس بخوره بعد رفتم وسایلم رو بر داشتم و آدرس رو دادم و رفتم....

خیلی طول کشید و حدود ساعت یازده شب بر گشتم .... همیشه میومدن دنبالم و منو بر می گردوندن همه می دونستن که این قانون منه .... کلید انداختم رفتم تو ولی دیدم چراغ اتاق مهمون خونه روشنه ..... و صدای حرف میاد خوشحال شدم و فکر کردم اکبر اومده با ذوق و شوق رفتم تو ..... مثل اینکه یک دیگ آب جوش ریختن روی سرم ......

اوس عباس اون بالای اتاق نشسته بود و سیگار می کشید  .... منو که دید ترسید ... چون اونقدر که برافروخته شده بودم که معلوم بود حال خوبی ندارم ... و فهمید که من دیگه اون نرگس سابق نیستم  ......

گفتم به به  اوس عباس اُقر به خیر این طرفا ؟ مفقود شده بودی چی شد دو باره پیدات شد ؟ گفت : خوبی عزیزجان ؟ 

گفتم اوووووووخیلی خوبم ولی  از ظاهرت پیداس تو خیلی خوب نیستی .....


102


قسمت صد دوم

ناهید گلکار

فوراً نبض شو گرفتم  از بس کند بود به زحمت احساس می شد  .... و این نشونه ی خوبی نبود و معلوم بود جون بچه در خطره ..
فورا شکمشو معاینه کردم و فهمیدم سر نچرخیده و باسن بچه بطرف پایین بود ، به همه گفتم برین بیرون زود فقط دکتر بمونه و قابله ی خودش..... بقیه بیرون......
با خودم گفتم یا مرتضی علی کمکم کن تا نجاتش بدم .......
 معطل نکردم و دستکش دستم کردم و بدون ترس اول دو تا کشیده ی محکم تو صورتش زدم تا هوشیار بشه و شکمشو حرکت دادم و با دست بچه رو چرخوندم و دست انداختم و اونو کشیدم بیرون ....
 همه ی این کارو در عرض سه چهار دقیقه کردم ، بچه کبود شده بود و نفس نمی کشید فورا دستکش رو در آوردم و به دکتر گفتم تو بقیه کارای اونو بکن ...
و دست انداختم توی دهن بچه و راه تنفسش رو باز کردم و دو تا هم زدم تو پشتش صدای گریه اش بلند شد .... و به قابله هم گفتم اینم با شما سالم و سر حال یه پسر کاکل زری ....
هنوز دستم به بچه بود که دکتر از اون ور داد زد خانم گلکار داره نفسش قطع میشه ....
من پریدم سر زائو رو آوردم بالا و دکتر چند بار قفسه ی سینه شو فشار داد,  نبضش به شماره افتاد و یک نفس کوتاه کشید و کم کم نبض تند تر شد و یه کم بعد چشمشو باز کرد و با ناله پرسید بچه ام خوبه ؟....
دکتر گفت : یه فرشته به داد تو و بچه ات  رسید.... 
بچه رو که مرتب کردیم ، قابله رفت و خبر داد که حال هر دو خوبه ....
فریاد شادی توی خونه پیچید و دست زدن و صلوات فرستادن من بقیه شو گذاشتم به عهده ی دکتر و قابله ..... یک نفس راحت کشیدم و رفتم بیرون ، شوهر و مادر و پدر زائو با چشمون گریون پشت در منتظر بودن و نمی دونستن از من چه طوری تشکر کنن ........
گفتم حالشون خوبه و خدا رو شکر....حالا  یه چایی به من بدین که گلوم خیلی خشک شده ....
خونه ی خیلی مجللی بود ...من به اصرار و تعارف اونا روی یک مبل نشستم یه چایی بخورم و برم ... خودم حالم خیلی خوب نبود چون از شب قبل تا اون موقع آب هم نخورده بودم ... مادر زائو اومد و پهلوی من نشست و گفت : من تعریف شما رو خیلی شنیده بودم ولی به حرف مادر شوهرش گوش نکردم و قابله ی خودمون رو صدا زدیم و اگر دخترم طوری می شد خیلی احساس گناه می کردم .....
گفتم این وضعی که برای دختر تون پیش اومده ، ممکنه بندرت اتفاق بیفته نه تقصیر شما بود نه قابله ..قسمت بود به دست من بچه به دنیا بیاد کار خدا بود وگرنه منم کاره ای نیستم .... که همون موقع  دکتر که مردی همسن و سال من معلوم می شد اومد روی صندلی پهلوی من نشست و گفت : من دکتر ولی زاده هستم ...خانم اگر  اجازه می دادین دست شما رو می بوسیدم ، من این همه مهارت تا حالا ندیده بودم چرا به فکر من نرسید که همین کار و بکنم از خودم خجالت کشیدم ، این همه درس خوندم ... و فکر می کنم اگر نمی رسیدین و اون خانم یه طوری می شد مقصر من بودم .. واقعا  عجیب بود که من منتظر بودم خودش بزاد البته نه که سعی نکرده باشم سعی کردم ولی نشد همه ی اون کارایی که شما کردین منم کردم ولی بچه باز رفت بالاتر و حالش بدتر شد .... به هر حال بهتون تبریک می گم .....
گفتم : خاطرتون جمع کار منم نبود.... کار کس دیگه ای بود اینجا واقعا خدا به دادش رسید  ....
بیچاره جدی نگرفت و گفت شکسته نفسی می کنین  شما خیلی خانمی .. میشه بفرمایید چیکار کردین که اگر به موردی مثل این بر خوردم جون مریض به خطر نیفته .....
گفتم اون داشت بیهوش می شد و هیچ کمکی برای به دنیا اومدن بچه نمی کرد پس زدم تو گوشش ..بچه هم که خیلی وقت بود آماده ی اومدن بود خودشو جمع کرده بود اون توی شکم جای نرم و لیزی قرار داره پس با دست هم هوشیارش کردم هم باسنشو دادم بالا بچه پاهاشو باز کرد و من تونستم بکشمش بیرون ...... اون که داشت با دقت به حرف من گوش می داد پرسید : اگر یه وقت بچه خودشو باز نکرد چیکار کنم ..... گفتم اگر هوشیار باشی اصلا نمی زاری کار به این جا بکشه ...... قبل موقع شروع درد زایمان باید شکم مریض معاینه بشه  همیشه بچه خودش می چرخه ولی اگر نچرخیده بود قابله باید سر رو به طرف لگن بچرخونه تا موقع زایمان مشکلی پیش نیاد ......
قسمت صد و دوم- بخش دوم



اون دوباره می خواست بپرسه که گفتم ...ببخشید آقای دکتر من خیلی خسته ام .....
با شرمندگی گفت ...اگر من یه وقت کاری داشتم به من کمک می کنین ؟
گفتم چه حرفا می زنین آقای دکتر شما تحصیل کرده هستین من چیکارم  T ولی چشم اگر کاری از دستم بر بیاد دریغ نمی کنم ...... پرسید شما چند ساله این کارو می کنین ؟
گفتم : می دونین من از دیشب تا حالا این بچه ی سومم گرفتم ببخشید الان خیلی خسته ام .......(خوب اگر می گفتم فقط سه ماهه این کارو می کنم خیلی خوب نبود)واسه ی همینه  بلند شدم که برم باز پرسید ....: شما مگه چند سال دارین ؟ فکر کردم خوب اینو می تونم بگم گفتم : سی و هفت سال.....با حیرت گفت : آخه جوونترم به نظر میاین ... وقتی شما اومدین تو من گفتم محاله بتونین برای این زائو کاری بکنین واقعا آفرین ....
گفتم :  ای آقای دکتر ببخشید  من دارم از خستگی میمیرم شما چی دارین از من می پرسین ؟ و رفتم که وسایلم رو بر دارم و برم .....
همه با تشکر و قدردانی منو تا دم در بدرقه کردن ولی این وسط دکتر از من جدا نمی شد و تا دم ماشین منو بدرقه کرد و دولا و راست شد که انگار من بچه ی اونو به دنیا آورده بودم .........
وقتی رسیدم خونه غروب شده بود و زهرا و نیره ازم یه پذیرایی مفصل  کردن و کنار کوکب دراز کشیدم و گفتم اسم پسرتو بزار مرتضی ، اگر دوست دارین؟ ...
و خوابم برد ....
یک ساعت بعد  با صدای زهرا که منو تکون می داد تا بیدارم کنه از خواب پریدم . پرسیدم چی شده ؟ گفت اومدن دنبالتون .... گفتم نه دیگه نمی تونم....
نیره فوراً گفت پس من میرم که بگم شما نمی تونین باهاشون بری ...گفتم : نه صبر کن  ببین کیه اگر مریض خودم باشه نمیشه نرم باید برم قبلا قول دادم ......
باز حاضر شدم و رفتم و همون شب هم یک دو قلو به دنیا آوردم که کار خیلی سختی بود و اونم خیلی ترسیدم وقتی بچه ی اول به دنیا اومد دیدم هنوز هست...
چون برای اولین بار بود دست و پامو گم کردم ولی خدا رو شکر اونم گرفتم و به خیر و خوشی تموم شد و من نیمه های شب برگشتم خونه .......
خلاصه این سه تا زائو برای من پر از برکت بود نزدیک ظهر در زدن ملیحه در و باز کرد دو تا ماشین پر از پیشکش و یک پاکت پر از پول سرازیر شد تو خونه ....
هنوز اونا نرفته بودن که ماشین بعدی و بعدی که یک طرف حیاط پر شده بود از روغن و برنج  و گوشت گرفته تا گلدونهای قشنگ و دسته های گل و میوه و شیرینی و پارچه های نفیس ... خلاصه روز عجیبی بود ..... برای منو بچه هام که دو سال پیش توی خیابون خوابیدیم خیلی با ارزش بود احساس من و اینکه می فهمیدم یک دست نامرئی منو با خودش میبره تماشایی بود ....
من گفته بودم میتونم و تونستم ولی می دونستم و یقین داشتم که معجزه ای هم در کاره .... بله این فقط به یک معجزه شبیه بود و بس ، به پول ها و پیشکش ها نگاه می کردم و می فهمیدم اینا از طرف خدا برام فرستاده شده سرمو رو به آسمون کردم و گفتم دستت درد نکنه  اوستا کریم .........
 خیلی دلم می خواست اکبر هم بود و اون روز رو می دید .....
عروسی نیره نزدیک شده بود.... و قرار بود نیمه ی شعبان که ده روز دیگه بود تو منزل آقا جان برگزار بشه ، نیره با رقیه و بانو خانم و ستاره دختر خانم رفتن خرید عروسی .....
من نرفتم چون هنوز جهاز حاضر نبود و من فرصت کمی داشتم ،  اون روز یکشنبه بود و جمعه قراربود جهاز رو ببریم .....در عین حال خیلی بی حوصله بودم ، چون از اکبر خبری نداشتم و هنوز نیومده بود ، دلم برای بچه ام تنگ شده بود و بی طاقت بودم مثل مرغ پرکنده بی هدف راه می رفتم و چشم از در بر نمی داشتم سه ماه بود ازش خبر نداشتم و نمی تونستم جلوی احساسم رو که دل تنگی بود بگیرم بد خلق شده بودم و همش بغض داشتم و دیگه دل شوره هم بهش اضافه شده بود .....
هر وقت میومدم بشینم سر کار ، یکی میومد دنبالم و تا میرفتم و برمی گشتم و بعدم خسته بودم کارم رو عقب میانداخت ، تا بالاخره زهرا و کوکب هم اومدن به کمکم و جهاز رو حاضر کردیم و همه چیز به موقع حاضر شد و حتی لباس عروس رو هم دوختیم....
و صبح جمعه یک ماشین باری گرفتیم ، کوکب و نیره رو حبیب برد که آینه قران ببرن . منو ملیحه و زهرا با رضا رفتیم .....
گفتم بهت ....   خونه ی نیره نبش کوچه ی نور محمدیان بود یک خونه ی دو طبقه و خیلی بزرگ نمی دونی چه احساسی داشتم ، همه ی موهای بدنم بلند شده بود و یه لرز خفیف به تنم افتاده بود روزی که قاسم اونو از من خواستگاری می کرد فکر نمی کردم حتی یک بقچه بتونم برای اون تهیه کنم و چه غمی توی دلم بود و حالا با سر بلندی جهاز اونو آورده بودم ....
قسمت صد و دوم_ بخش سوم



رقیه و بانو خانم ، خانم و دختراش و دخترای بانو خانم همه اومده بودن و چقدر من جلوی اونا سرافراز شدم .......
وارد خونه که میشدی یک راهرو بود گه یک طرفش آشپز خونه ی مدرن و شیکی بود با بهترین وسایلی که تازه اومده بود من برای اولین بار اجاق به اون خوبی می دیدم ...... و طرف دیگه یک اتاق بزرگ که اونم ناهار خوردی بود با یک میز بزرگ و مجلل و بعد از آشپز خونه ... یک سالن پذیرایی با فرش و مبل  های قشنگ و پنجره ی سراسری  رو به حیاط و طرف دیگه اتاق نشیمن با همون پنجره ها ، یک حیاط بزرگ با حوضی استخر مانند ....
طبقه ی بالا پنج اتاق با یک حال و یک حموم .... نمی دونستم نیره و قاسم اون خونه رو می خواستن چیکار ولی آقاجان با اینکه خیلی پیر شده بود فکر آینده رو هم کرده بود...... من دیگه نمی  تونستم جلوی اشکم رو بگیرم ....
خلاصه اثاث رو چیدیم .....و برگشتیم ....من حالا منتظر اکبر بودم و چشمم به در بود اون اخلاقش مثل آقاش بود و نبودنش خیلی به چشم میومد دلم می خواست بیاد و ببینه که چقدر اوضاع رو براهه و من براش گرامافون خریدم و ....... یک دفعه به فکرم رسید حالا که می تونم یه ماشین براش بخرم چرا نخرم ؟ شاید به هوای ماشین اگر اومد دیگه نره ...... این بود که فردا با رضا و حبیب رفتیم دنبالش و یه شورلت آبی خریدم و گذاشتم دم در خونه .....حالا برای اومدنش بی طاقت تر بودم و چشمم فقط به راه بود اگر سر کار بودم حواسم پرت می شد ، اگر نه همش به در نگاه می کردم و منتظر بودم  دلم شور افتاد بود .... برای دیدن و بغل کردنش پر پر می زدم ..
یک شب که با همین حال توی حیاط چشم به در بودم و نیره داشت برای ملیحه لباس می دوخت و اونم پیشش نشسته بود... من اومدم تو حیاط و کنار ستون روی پله نشستم و سرمو تکیه دادم به ستون و به در نگاه می کردم احساس می کردم اکبر میاد صدای پاشو می شنیدم چون نمی تونستم چشم از در بر دارم یقین داشتم اون میاد......
تو این حالا بودم که صدای زنگ در به صدا در اومد  ... با عجله چادرم رو سرم کردم و خودمو رسوندم به در و زیر لب گفتم می دونستم میای فدات بشه مادر ، دلم گواهی می داد .... .....ولی با تعجب دکتر ولی زاده رو دیدم که با یه خانم اومده بود  .....
گفتم : سلام آقای دکتر به این زودی گیر کردی چی شده؟  ....خانمی که همراهش بود زن جا افتاده ای بود که فورا گفت : میشه مزاحمتون بشیم و یه کم با شما حرف بزنیم ؟
گفتم : در مورد چی ؟ مریض دارین ؟ گفت : نه لطفا اگه میشه بیایم تو .....گفتم بفرمایید .......و اونا اومدن تو و من نیره رو صدا کردم و ازش خواستم پذیرایی کنه و یه چایی بزاره ...خودم رفتم لباس مرتب تری پوشیدم و برگشتم ....
نیره اونا رو برده بود  تو اتاق پذیرایی .....خودم زیر دستی بردم و در همین حال فکر می کردم آخه با من چیکار داره اگر یه کاری با من داشته باشه که نتونم، آبروم میره دل ناگرون بودم ودلهره داشتم .........
زیر دستی ها رو گذاشتم جلوی اونا و گفتم الان چایی حاضر میشه  و شیرینی رو گرفتم ......
خانمه با شرمندگی گفت : خیلی باید ما رو ببخشید این موقع مزاحم شدیم قرض از مزاحمت این بود که دکتر ..... راستش ما می خواستیم ...از .... می دونین راستش نمی دونم از کجا شروع کنم .... گفتم راحت باشین تو رو خدا هر چی شده بگین من دارم نگران میشم .... ادامه داد ، متاسفانه  دکتر پارسال زنشونو از دست داده و دو تا بچه داره گفتم : وای چه بد...
قسمت صد و دوم-بخش چهارم


متاسفم به خدا  خیلی سخته اون دوتا بچه بی مادر  شدن؟ خدا برای کسی نخواد ببخشید ، آقای دکتر ولی بچه از مادر یتیم میشه نمک به زخم تون نریزم ولی خیلی متاسف شدم  .... و باز برای هم دردی آه بلندی کشیدم و گفتم دنیا همینه خوب بچه ها دخترن یا پسر ؟
خانمه گفت هر دو دخترن هشت سال و پنچ سال ..... گفتم دختر کوچیک منم نه سالشه اسمش ملیحه اس .... راستش دختر بهتره واقعا درد سرش کمتره ...
دکتر چرا خانم فوت کردن ؟
دکتر گفت : والله حصبه گرفته بود ولی خیلی زود روش اثر گذاشت و نتونستیم نجاتش بدیم ...گفتم والله شما بدتون نیاد بعضی از این دکترا هیچی نمی فهمن....
یه دفعه به خودم اومدم که نرگس میشه این قدر بلبل زبونی نکنی بد شد اومدم درستش کنم ...
گفتم خدا کنه همه مثل شما خوب و با وجدان باشن ..... دکتر گفت ..شما کی شوهرتون فوت کرده ؟
یه دفعه موندم چی بگم گفتم : برای چی ؟ و صورتم رفت تو هم و به هوای اینکه چیزی بیارم از اتاق اومدم بیرون رفتم تو مطبخ نیره داشت چایی می ریخت  ....
به نیره گفتم نمی دونم اینا برای چی اومدن ؟
نیره گفت : شما  ماشالله عزیز جان اجازه نمی دی ..... حرف نزن بزار ببینیم برای چی اومدن همش صدای شما میاد.....
گفتم وا ؟ زیاد حرف زدم ؟ باشه ... و برگشتم تو اتاق و گفتم : الان چایی رو دخترم میاره ببخشید شما برای چی اومده بودین ؟
خانمه گفت : دکتر اونشب که با هم کار می کردین شیفته ی شما شده من خواهرش هستم پرس و جو کردیم ، شما شوهر ندارین اگر می شد با برادر من ازدواج کنین می تونین خیلی خوب با هم کار کنین و بچه ها رو بزرگ کنین ......
واقعا مثل خان باجی زدم زیر خنده و با همون حال گفتم : کاش شما بیشتر پرس و جو می کردین چون به شما درست همه چیز رو نگفتن من دو تا داماد دارم و یک پسر گردن کلفت ...
شوهر هم دارم ولی با هم زندگی نمی کنیم چون زن گرفته و باز خندیدم و به دکتر گفتم شما هم میون پیغمبر ها جرجیس رو انتخاب کردین ، این همه زن و دختر که آرزو دارن زن دکتر بشن اومدی سراغ من که هزار تا دنباله داره ... از شما بعید بود آقای دکتر .....
دکتر گفت : خیلی ببخشید به من گفتن شما تنها هستین و گرنه جسارت نمی کردم ..
گفتم اشکالی نداره خوب پیش میاد حالا من از این به بعد پُز می دم که خواستگار دکتر داشتم و بلند خندیدم و اونام خندیدن ....
دکتر در حالیکه از جاش بلند می شد گفت خیلی شما رو تحسین می کنم واقعا اونشب منو تحت تاثیر قرار دادین و فکر می کنم شوهر شما خیلی اشتباه کرده ..
حالا از تو چه پنهون نگاه عاشقانه ای هم به من کرد و صورتش قرمز شد و دست و پاشو گم کرد من مونده بودم که حالا چیکار کنم !!!! .....
بالاخره خداحافظی کردن و راه افتادن به حیاط که رسیدن دوباره صدای زنگ در اومد ، نیره در و باز کرد و صدای فریاد شادی نیره بلند شد و بعدم اکبر وارد حیاط شد .... اومد اونم با چه وضعی ریشش در اومده بود و لباسهاش کثیف و سر و صورتش پر از خاک .....
خلاصه آبروی منو جلوی خواستگارم برد .....بیچاره ها نمی دونستن چیکار کنن و از کدوم در برن بیرون من که دیگه از خوشحالی اومدن اکبر اونا رو ول کردم و سر و روی خاکی اونو غرق بوسه کردم ...اکبر پرسید اونا کی بودن ؟
گفتم خواستگار .......گفت ما که دختر دم بخت نداریم یعنی چی .....گفتم وا پس من کیم برای من اومده بودن ....
خندید وموضوع رو جدی نگرفت . گفت : نه راستی ,,,نیره گفت راست میگه عزیز جان برای اون اومده بودن.... عزیز خوشگله هنوز خواستگار دکتر داره جای آقام خالی ......
عزیز جان می گفت و به یاد اون خاطره خودش بلند می خندید .....
بعد ادامه داد ..... من بعدا با اون دکتر خیلی کار کردم حالا برات تعریف می کنم ..... پرسیدم عزیز جان تو رو خدا بگو شمام از اون خوشت اومده بود .... بازم خندید و گفت راستشو بگم ؟ نه ،  من هیچ وقت جز اوس عباس  نمی تونستم به کسی حتی فکر کنم برای همین بود که می تونستم همه چیز رو به شوخی و خنده برگزار کنم   ...

101


قسمت صد و یکم

ناهید گلکار



اکبر گفت عزیز اینجوری نکن بزار خیالم راحت باشه دارم میرم ..... دستمو انداختم دور گردنش و تا تونستم بوسیدمش و گفتم :پس به فکر منم باش و زود تر بیا منو چشم براهه خودت نزار .. ملیحه و نیره گریه می کردن ولی من فقط بغض داشتم ...... و وقتی آب رو پشت سرش ریختم و اون دور شد اشکهام ریخت قلبم و روحم داشت میرفت ، حالا می فهمم که عشق بچه یه چیز دیگه اس ... 
 خونه بدون اکبر خالی بود سوت و کور شده بودیم هیچ کس دلش نمی خواست حرف بزنه یا کاری انجام بده ، نیره هنوز گریه می کرد . 
می گفت : تقصیر شماس نباید می گذاشتی بره .... 
لبخند تلخی زدم و گفتم : من جلوی خیلی چیزا رو باید می گرفتم که نگرفتم اینم روش توکل با خدا... ولی دلم خیلی تنگ بود و تمام غصه هام جلوی چشمم اومده بود ..... 
 خوب اون بزرگ شده بود و باید می رفت دنبال زندگیش .... به هر حالا دیگه رفته بود و کاری نمی شد کرد ........ به هر طرف نیگا می کردم اونو می دیدم وقتی یادم می افتاد که اون با  ماشین میره تو جاده اونم جاده ای که اصلا 
نمی شناخت موی بر تنم راست میشد .... اصلا اکبر تجربه ای نداشت خیلی می ترسیدم و دلم داشت مترکید ولی دیگه چاره ای نبود و اون رفته بود ....نیره منو به خودم آورد و گفت اومدن دنبالتون عزیز جان  ... تعجب کردم  گفتم : به این زودی؟ .... 
واقعا فکر نمی کردم به اون زودی بیان دنبال من .... رفتم دم در و گفتم مریض من بوده ؟ گفت نه خیر ببخشید ولی ما رو خانم شازده فرستاده گفتم پس خیلی خوب .... شما آدرس تون رو بنویسین بزارم خونه شاید کسی بیاد دنبالم ..... 
 بعد رفتم حاضر شدم و آدرس رو دادم به نیره و گفتم مراقب باشه و رفتم ...... 
 دو هفته گذشت و من شبانه روز می رفتم سر کار  ...بیشتر از سر یک زائو باید میرفتم سرِ زائه بعدی و یکی دیگه و باز یکی دیگه مثل اینکه 
همه ی زن های شهر داشتن می زاییدن ...ولی چون اول کارم بود و پول زیادی هم می گرفتم ناراضی نبودم و با اشتیاق می رفتم ....
حالا دیگه خیاطی قبول نمی کردم چون تا اون زمان سی و دوتا بچه گرفته بودم ....اکبرم که نبود ببینه من چقدر پول در میارم و احتیاجی نبود اون این سفر پر از خطر رو بره .....
حالا خیلی دلم بیشتر می گرفت و دلم می خواست به صدای قمر گوش بدم رفتم و یک  گرامافون از اون جدید هاش خریدیم حالا اندازه ی اون کوچیک شده بود و کیفیتش خیلی بهتر اون طوری  که دلم می خواست .... چند تا صفحه از بدیع زاده و ملوک ضرابی و قمر که خیلی دوستش داشتم گرفتم و آوردم خونه گفتم آخیش چقدر غمبرک بزنم دلم ترکید .... یادمه اون زمان بدیع زاده تازه مرغ سحر رو خونده بود و خیلی به دل من نشست حالا در هر فرصتی می زاشتم و گوش می کردم یک روز که شش دنگ تو گرامافون بودم کوکب در زده بود و بچه ها در و باز کردن و اونم اومده بود تو و من اصلا نفهمیدم ، چون داشتم قمر گوش می کردم  یه دفعه پشت سرم ظاهر شد از تو چه پهنون یک متر از جا پریدم ، دیدم دستشو زده به کمرشو همین طور که سرشو تکون می داد با ناراحتی گفت: باریکلا عزیز جان چشمم روشن.... با خنده سر به سرش گذاشتم و گفتم چشمت روشن که روشن خدا کنه چشم تو همیشه روشن باشه ... بهت بگم ..ها ..من آقات نیستم , حرف نزن.. هیچی نگو دوست دارم گوش کنم هیچ کس هم نمی تونه جلو مو بگیره .
 نمی خوای برو خونه تون من گوش می کنم .... به حرف توام نیست ....ای بابا  بزار  دلم وا شه.  آخه تو چقدر بخیلی بچه نمی تونی ببینی من از چیزی خوشحال میشم من باید همیشه غصه بخورم ؟ .... بیا توام گوش کن به خدا دلت وا میشه و حالت جا میاد ................ 
اون خندید و گفت : آخه عزیز به خدا گناه 
می کنی .... گفتم : به خدا نمی کنم ، گناه مال مردم خوردنه, گناه دل کسی رو شکستنه, گناه چشم نا پاک داشتنه, آخر من چه ضرری به کسی دارم خوب دوست دارم... ولم کن دیگه.................... 
 همون شد و دیگه هیچوقت ندیدم کوکب در مورد اون حرفی به من بزنه البته منم چون می دونستم دوست نداره رعایت شو می کردم ولی  دیگه مخالفت نمی کرد، شاید به خاطر این بود که مراعات منو می کرد ..... 
من کلا نمی تونستم یک دقیقه بیکار باشم چون هم جهاز نیره بود هم سیسمونی کوکب و لباس عروس نیره . 

در تمام مدتی که سر کار نمی رفتم باید خیاطی می کردم این بود که سرمو به گوش دادنِ صفحه گرم می کردم و با ملیحه و نیره کار می کردیم........ جای اکبر و اوس عباس خالی بود...



قسمت صد و یکم -بخش دوم




آقاجان سر کوچه ی نورمحمدیان یعنی ده متری لولاگر یک خونه ی بزرگ و دو طبقه برای قاسم و نیره می ساخت که از انتهای همون کوچه به کوکب هم زمین داده بود ما منتظر بودیم تا خونه تموم بشه و من جهاز نیره رو ببرم ولی من خیلی برای کوکب ناراحت بودم ، چون جهاز اون توی اون خونه مونده بود و نمی دونستم اوس عباس چیکارش کرده......
 این بود که هر چی می خریدم باید دو تا باشه پس انگار داشتم دو تا جهاز درست میکردم دیگه برام سخت نبود پول داشتم و مرتب هم در میاوردم ...... 
خلاصه مریض های من فقط به اعیان و اشراف ختم نشد حالا هر کسی تو تهرون می خواست به کسی فخر بفروشه می گفت مامای ما خانم گلکاره ، این چشم و همچشمی یک دفعه اسم منو سر زبون ها انداخت و گاهی می شد که من چهل و هشت ساعت نمی خوابیدم و هر وقت هم خونه بودم از خستگی نا نداشتم کاری بکنم...وقتی با خودم فکر می کنم می بینم  دو ماه نشده همه منو به این عنوان شناختن  ... 
من هیچوقت از دست کسی پول نمی گرفتم وقتی کارم تموم می شد برمی گشتم خونه و فردا ی اون روز پول رو با پیشکش برام می فرستادن ...  و این طوری من همه رو عادت دادم که بهم  احترام بزارن  ....
سیل مواد خوراکی از روغن کرمونشاهی تا قند و شکر و پارچه های ابریشم و ترمه های زر باف و لیره و ظرفهای نفیس به طرف خونه ی من سرازیر بود ...
گاهی می موندم اینارو کجا بزارم خوب هاشو برای جهاز بچه ها کنار می گذاشتم و خیلی از مواد خوراکی رو می دادم به کسانی که می دونستم احتیاج دارن ولی می دیدم که باز می رسید و روی هم تلنبار می شد .... 
کم کم هر کس حامله می شد میومد خونه ی من تا معانیه اش کنم دوست نداشتم برای این کار برم جایی این بود که یکی از اتاق ها رو که مجزا بود یک تخت گذاشتم ویک پاراوان خریدم و مثل اتاق زایمان درستش کردم  .. ولی فقط برای معاینه  ...... تا اینکه یک شب یک نفر اومد در خونه و گفت که پول نداره و زنش داره
 می زاد..
مجسم کردم خونه ی علی آقا رو فکر کردم خوب تو خونه ی خودم راحت ترم.....به اون مرد که خودشو حسین  معرفی کرد و ترک زبون بود گفتم : حسین آقا برو زن تو بیار اینجا اگر خونه ات دور نیست ؟گفت نه خیلی ممنونم الان برمی گردم نزدیک هستیم .......و با عجله رفت که زنشو بیاره منم سریع همه چیز رو حاضر کردم بعد تا اونا برسن یک دست از اون سیسمونی ها رو که دوخته بودم آوردم و گذاشتم تو اتاق کاملا می شد حدس زد که چیز زیادی نتونسته بودن تهیه کنن .... 
زن بیچاره وقتی رسید  دیگه طاقتش تموم بود...به ترکی یه چیزایی گفت که من نفهمیدم....  ولی اون یه کم فارسی رو می فهمید منتها  نمی تونست حرف بزنه ... 
با خودم گفتم بچه زاییدن که زبون نمی خواد کار خودتو بکن  ...اونو خوابوندم روی تخت در حالیکه  دردش خیلی زیاد بود و به محض اینکه  روی تخت خوابید چند تا جیغ بلند کشید و بچه به دنیا اومد ......  فورا بند ناف رو جدا کردم و بستم دورش الکل زدم بعد  اونو شستم لباس پوشوندم و قنداقش کردم و گذاشتم پیش مادرش و حسین رو صدا زدم و اون شب اولین باری بود که من روی اون تخت بچه به دنیا آوردم و تازه متوجه شدم که چقدر بهتر و راحت تره برای خودم و زائو ..... 
به نیره گفتم زود یه کاچی درست کن با روغن کرمونشاهی ... 
هر چی فکر کردم دلم نیومد اون زن رو با اون وضع بفرستم خونش چون حسین آقا  گفته بود  : کسی رو نداره و سه تا دیگه بچه هم تو خونه داره این بود که دو روزی هم ازش پرستاری کردیم و وقتی حسین اومد دنبالش با مقداری آذوقه و پول راهیش کردیم و رفت.....    یک شب کوکب خونه ی ما بود و دیدم چشم هاش دو دو افتاده فهمیدم که زایمانش نزدیک شده  نگذاشتم بره خونه شون گفتم نرو من نگرانم از حال روزت معلومه که امشب می زای گفت : عزیز جان اصلا درد ندارم ....گفتم حالا بمون ضرر که نداره مام تنها نیستیم ...   
قسمت صد و یکم- بخش سوم


بالاخره اون شب حبیب و کوکب پیش من موندن....
نیمه های شب دیدم منو صدا می کنه که بلند شو دردم گرفته ..... فورا اونو بردم و روی تخت خوابوندم و چند ساعت طول کشید و درد زیادی برد و دم دمه های صبح یک پسر به دنیا آورد .... یه پسر چاق و سفید ...وقتی می زدم تو پشتش گفتم باریکلا پسر خوب معلوم میشه خیلی عاقلی که خودت زود به دنیا اومدی ....
 من خودم از خوشحالی روی پا بند نبودم حبیب زود رفت دنبال مادرش و اونم اومد و صدای نوزادی توی خونه ی ما حال و هوا مون رو عوض کرد و فقط جای اکبر خالی بود.....
من تا نزدیک سحر کنار کوکب بودم تازه کارم تموم شد که مادر حبیب رسید و اونو سپردم بهش و از نیره خواستم کاچی درست کنه و رفتم بخوابم ..... تازه آفتاب در اومده بود که چشمم گرم شد..... با صدای در از جا پریدم  حبیب رفت در باز کرد وبهم گفت :عزیز جان  اومدن دنبالتون ...
در حالیکه  نمی تونستم روی پا وایسم راه افتادم برای اینکه می دونستم کسی که اومده دنبالم جای دیگه ای نمیره خلاصه آدرس رو گذاشتم تو خونه و رفتم  ... به محض اینکه ماشین راه افتاد ، خوابم برد و خواب اوس عباس رو دیدم باز به من پشت کرده بود و با زنی که صورت نداشت می رفت دنبالش دویدم و فریاد زدم که  از خواب پریدم...... 
آره دخترم نقابی که به صورتم زده بودم  دیگه توی خواب نبود ، اونو می دیدم و تمام نگرانی و دلتنگی من از خواب هایی که می دیدم  معلوم می شد.... محبت و عشقی که اون به من داده بود خیلی قشنگ و رویایی بود ... با من مثل یک ملکه رفتار می کرد و فراموش کرده بود که اون همه عشق دادن توقع ایجاد می کنه و من نمی تونستم نرگس نباشم  ...زنی که با همه ی وجود عشق ورزیدن رو دوست داشت و نیازمند دست نوازشگر مردی بود که عاشقش بود.......... دیگه  با این نعمتی که خدا به هر زنی می ده  نمی تونستم به جنگم ....... 
ماشین رسید و من پیاده شدم طبق معمول همه چیز رو آماده کردم و یکساعت بیشتر طول نکشید که بچه به دنیا اومد من داشتم کارای بچه رو می کردم که خواهر زائو به من گفت اومدن دنبال شما گفتم کی ؟ یه نفر خیلی اصرار داره شما رو ببینه گفتم بگو بیاد...
گفت نمیشه مَرده ....گفتم پس صبر کنه ...گفت : والله بهش گفتیم ولی اصرار داره شما رو ببینه  می گه جون زنش در خطره  ....از توی حال سر و صدا شنیدم زود کارمو کردم و اومدم بیرون یه مرد میون سالی مثل ابر بهار گریه می کرد و گفت خانم گلکار دستم به دامنت زنم داره میمیره میگن فقط شما می تونین.
 گفتم :مگه چی شده؟ گفت : نمی دونم....به خدا نمی دونم  داره  میمیره...... گفتم چرا نبردی پیش قابله ی خودش ؟ گفت تو رو خدا بیا حرف نزن دیر میشه دو تا قابله و دکتر بالای سرشه میگن شما می تونی زود باش ... 
.....من دویدم و وسایلم رو برداشتم مادر و شوهر زائو هم بهم کمک کردن ... و با سرعت سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.... تمام راه رو زار زار گریه کرد و برای من تعریف کرد که سر شب دردش گرفت و قابله آوردیم ولی نزایید دو بار بی هوش شد ، ترسیدیم و فرستادیم دنبال یکی دیگه اونم گفت بچه بد جوری قرار گرفته و رفتیم بیمارستان دکتر آوردیم اونم مونده و زنم داره از دست میره ..وقتی رفتم در خونه شما حالش خیلی بد بود الانم نمی دونم چی شده  یکی گفت .... راستش از اول هم می گفت خانم گلکار باشه تا خیالمون راحت باشه ولی زنم به حرف مادرش گوش کرد و این بلا سرمون اومد ...گفتم خوب تقصیر اونم نیست میگی دکتر هم نتو نسته .....در حالیکه مرد گنده مثل بچه ها گریه می کرد گفت یعنی شما هم
 نمی تونی .... گفتم حالا گریه نکن ، من چه
 می دونم تا برسیم ببینم چی میشه ...... خیلی دور نبود در بزرگ و سیاه رنگی باز شد و ما با ماشین رفتیم تو ... جلوی یک عمارت خیلی بزرگ نگه داشت و من با عجله رفتم تو از صدای شیون و هیاهو میومد ، پام سست شد و فکر کردم تموم کرده ... ولی تا منو دیدن به التماس افتادن و منو بردن به اتاق زائو ....روی تخت پیکر بی جون زنی جوون افتاده بود و دو تا قابله و دکتر بالای سرش بودن ....


100

قسمت صدم
ناهید گلکار

 خوب اولین کاری که باید می کردم تهیه ی وسایل کار بود... 
اول بزار یک چیزی برات تعریف کنم شازده فرمانفرماییان یه خواهر داشت به نام ملک تاج خانم نجم السلطنه ، که مادر دکتر مصدق بود.  و خواهر شوهر خانم می شد ... یعنی دکتر مصدق پسر عمه ی بچه های خانم بودن ...این خانم که زن بسیار نیکوکاری بود بیمارستان نجمه رو درست کرده بود و دو تا مامای زن آورده بود .... مرد های اون زمان زنشونو نمی بردن پیش دکتر مرد.... برای همین خاطر بعضی ها به بیمارستان نجمه برای زایمان می رفتن منم رفتم ببینم اون جا چیکار می کنن ....
راستش رفتم تا آشنایی بدم و ببینم تو اتاق زایمان چه خبری هست و یه چیزی هم یاد بگیرم .... کت و دامن پوشیدم و خودمو شیک درست کردم و رفتم یک راست سراغ اتاق زایمان رو گرفتم و خودمو جای خانم معرفی کردم  و گفتم اومدم سرکشی ...راستش خودم داشتم مثل بید می لرزیدم ولی خوب گفتم تا بیان بفهمن من رفتم .... با عزت و احترام منو بردن تو اتاق زایمان اونجا شاهد یک زایمان بودم تمام وسایل کار اونا رو وارسی کردم و متوجه شدم که  خودم بهتر از اونا  بلدم و خیالم راحت شد.... 
 وسایل اونا را خوب نگاه کرده بودم و به ذهنم سپردم و از همون جا یک راست رفتم و همه رو خریدم و یک کیف چرمی هم گرفتم و وسایلم رو گذاشتم توش  ... و اینطوری شد که راه من عوض شد و از خیاط تبدیل شدم به ماما...... بعداً ماجرای بیمارستان رفتن رو  برای خانم تعریف کردم و کلی خندیدیم ........ 
یک هفته بعد نیمه های شب بود که در خونه ی ما رو زدن ، ببخشید منم که وامونده هر کس در 
می زد می گفتم اوس عباس اومده ، تنها فکری که کردم همین بود مست کرده اومده در خونه ی من .. قلبم بشدت می زد و نمی تونستم نفس بکشم با زحمت رفتم پشت در آخه خیلی دلم براش تنگ شده بود .... از پشت در پرسیدم کیه ؟ 
گفت : از طرف شازده مظفر اومدم ببرمتون ..... این اولین باری بود که کسی به دنبال من میومد و با اینکه خودمو آماده کرده بودم بازم ترسیدم  .... نصف شب بود و من یک زن تنها نمی دونستم چی باید بگم ...اول اکبر رو صدا کردم و جریان رو بهش گفتم عصبانی شد و گفت به خدا عزیز جان نمی زارم برین یعنی چی ؟
 نمی زارم ، بگیر بشین من جوابشونو میدم نصف شب کجا می خوای بری ؟ .... گفتم :شما رو صدا نکردم که اجازه بگیرم خودم می دونم چیکار کنم ..یادم باشه برگشتم  سیبل تو رو بزنم تا فکر نکنی به خاطر اون می تونی به من امر و نهی کنی .... خودتم می دونی من به حرف کسی گوش نمی کنم ....و زود کت و دامنم رو پوشیدم و یک روسری قشنگ سرم کردم و کیفم رو برداشتم و در میون اعتراض اکبر که خودشو به زمین و زمون می کوبید  رفتم دم در و گفتم آدرس رو بنویسین بدم به پسرم ...اون موقع من برای اینکه می ترسیدم آدرس رو گرفتم .....دادم به اکبرو گفتم :پسرم خونه و دخترا رو به تو 
می سپرم من روی تو حساب می کنم یادت باشه تو مرد منی ...... 
عروس خانم مظفر بچه ی دومش بود  همه از قابله یه چیز دیگه ای تو نظرشون بود وقتی چادرم رو بر داشتم و روسری قشنگی سرم کردم همه به من نگاه می کردن  ...من می دونستم که نصف شخصیت آدم به لباشه .....اول پرسیدم خوب خانم خوشگل اسمت چیه ....با ناله گفت منور ، همین طور که درد می برد ادامه داد  : شما که خوشگل ترید ... خانم من فکر نمی کردم شما قابله باشین ... 
گفتم : خوب آره من ماما هستم بیچاره فکر کرد فرق داره گفت آهان پس برای همینه ... 
پرسیدم چند وقت یک بار دردت می گیره ؟( و نبض شو گرفتم) خوب ببینم ، اگر نبض تند بزنه دیگه چیزی به زایمان نمونده ولی اگر یواش بزنه باید حالا حالاها صبر کنیم ...بعد گفتم  نه خیلی نمونده ...اون موقع ها اقلا پنج یا شش نفر تو اتاق می موندن سریع دستورات لازم رو دادمو خودم یه پیش بند مُشمایی بستم جلوم و دستکش لاستیکی دستم کردم خودم واقعا باورم شد که یک مامای ماهرم  ... 
خانمی که شما باشین ، تازه اونجا بود که من معنی میخ کوبیدن رو فهمیدم به خدا تا اون موقع بلد نبودم ... 
ولی با به دنیا اومدن اون بچه ، مهارت من زبون زد شد ..... دهن به دهن چرخید ....  
وقتی کارم تموم شد پول رو هم نگرفتم ...می خواستم با بقیه فرق داشته باشم این بود که گفتم اگر دوست داشتید بیارین در خونه ..... 
من صبح ساعت ده با ماشین برگشتم خونه .... خسته و هلاک بودم برای اولین بار بود که اون طوری بی خوابی می کشیدم ...
البته خیلی برای اوس عباس تا صبح بیدار نشسته بودم ولی خسته نمی شدم اول دست و صورتم رو شستم .
قسمت صدم-بخش دوم




نیره و ملیحه ، سریع برام یه تشک انداختن تا یه کم بخوابم ، پرسیدم اکبر کو گفتن نمی دونیم رفته بیرون ... مدرسه ها تعطیل بود و معمولا اون زیاد از خونه بیرون نمی رفت مگر اینکه بره سر کار....... اهلش نبود ، با دخترا جور بود و با هم حرف می زدن می خندیدن و درد دلم می کردن گاهی با  هم حرفشون می شد ولی اکبر در مقابل اونا کوتاه میومد کلا پسر خیلی مهربونی بود که بعد از رفتن آقاش نسبت به ما احساس مسئولیت می کرد.......
من خوابیدم و ساعت دو از بوی غذا بیدار شدم اونوقت ها همه سر ساعت دوازده نهار می خوردن ... بچه ها منتظر من بودن و بالاخره غذا رو آورده بودن که من بیدار بشم ....اولین کسی که دیدم اکبر بود هنوز چشممو درست باز نکرده بودم که پرسیدم کجا رفته بودی مادر ؟
 دست انداخت دور گردن من و هی صورتم رو بوسید گفتم: چی شده خدا به خیر کنه.....
 چرا حالا  ؟ گفت چرا چی عزیز جان ؟ گفتم : چرا من عزیز شدم کار بدی کردی ؟ و بلند شدم و نشستم یک نفس عمیق کشیدم و رفتم صورتم رو شستم و برگشتم....
همگی با هم نهار خوردیم و نیره یک چایی برام ریخت ...... ملیحه گفت: عزیز جان داداشم می خواد بره .....گفتم اوغر به خیر کجا انشالله ؟ بازم ملیحه در حالیکه بغض کرده بود گفت : می خواد بره سر کار ......من به اکبر نیگا کردم . گفتم : خوبه تابستونی یه کاری بکنه ولی مدرسه ها باز بشه باید بری دیپلم بگیری ...یه جوری هم باشه که ظهر بیای خونه دخترا تنها می مونن منم که سر کارم ... 
اکبر که حالا برای خودش مردی شده بود سیبلش در اومده بود و قدش از من بلند تر بود اومد کنار من و دست انداخت دور گردن من و گفت : عزیز خوشگله ......... گفتم دِ نشد عزیز خوشگله یعنی می خوای یه کار بد بکنی که من دوست ندارم ، ببین اکبر حوصله ی حرص و جوش ندارم می خوای چیکار کنی ؟ راستشو بگو ببینم ..... 
اکبر گفت: تا کی همه ی ما بشینیم و شما کار کنی ما بخوریم .....
 گفتم: شما دارین درس می خونین اینم یک کار برای منه ...... نیره که آتیشش تند بود داره میره ولی تو و ملیحه باید درستونو تموم کنین .... گفت خوب باشه ولی الان باید برم سر کار ..... یعنی یکی از دوستام تو کمپ روس ها کار می کنه خیلی پول خوبی در میاره ...می خوام منم این تابستون برم اونجا ...
قسمت صدم- بخش سوم


گفتم حالا این کمپ روس ها کجا هست ؟
 گفت : باید برم این شهر و اون شهر جنس ببرم الان باید برم تبریز ......داشتم عصبانی می شدم گفتم : اکبر صدای منو در نیار با چی بری با کی .... گفت با هیچ کس... به من ماشین میدن خودم می رونم ......
گفتم : یعنی تو پشت فرمون می شینی؟ ...نه نمی زارم تو که بلد نیستی با آقات نشستی فکر کردی راننده شدی؟ ......
گفت : بَه چی میگی عزیز جان ازم امتحان کردن بهم تصدیق دادن مگه همین جوری به کسی ماشین میدن .... 
بدنم بی حس شده بود قدرت حرف زدن نداشتم من به بوی اونا زنده بودم مخصوصا اکبر ... همه می دونستن که اون برای من یه چیز دیگه اس با اعتراض گفتم : خودت بگو من چه جوری راحت بشینم تو با ماشینی که تا حالا نشستی بری تو جاده ؟ 
بگو ..فکر کنم داری منو اذیت می کنی اصلا همچین چیزی ممکن نیست من اون کمپ و رو سر روس ها  خراب می کنم که به تو تصدیق دادن ... 
اکبر اول ناراحت شد و عقب نشست ....و دو زانوشو تو سینه گرفت و چونه اش رو گذاشت روی زانوش و رفت تو فکر ولی یه کم بعد زد زیر خنده و هی خندید نیره پرسید به چی می خندی داداش...
گفت : عزیز جان دقت کردی ؟ منم به شما رفتم مگه شما چه طوری قابله شدی منم همون طور راننده شدم خودت می دونی عاشق ماشینم فقط به خاطر اون میرم ...
گفتم الهی قربونت برم تو نرو من خیلی زود برات ماشین می خرم قول میدم تو امسالم برو سر کار بابای رضا خودش به من گفت اکبر و بفرست بیاد سر کار من پول خوبی هم بهت میده تازه من که نمُردم  ... 
نمیشه عزیز جان اونا منتظرم هستن فردا باید جنس ببرم... بزار برم بهت قول میدم که زود برگردم......
گفتم :اکبر نه ...خواهش می کنم دست بردار شما ها نمی تونین ببینین من یک نفس راحت بکشم تازه از دست آقات خلاص شدم تو شروع کردی ؟....... 
 درد سرت ندم هر چی گفتم به خرجش نرفت که نرفت وتا فردا با من بحث کرد و اونقدر گفت تا منو مجبور کرد تا رضایت بدم یک حلقه ی یاسین که مثل چشمم ازش مراقبت می کردم داشتم و همیشه بچه ها م رو از اون رد می کردم و قبلانا اوس عباس رو.... آوردم با یک کاسه آب و قران و با یک دنیا نگرانی و اضطراب اکبر رو از حلقه رد کردم  ......... 
موقع رفتن ، منو بغل کرد و گفت: زود میام خیلی برام خوب میشه بزار حالا ببین ....گفتم کی میای ؟ 
گفت یکی دو ماهی طول می کشه... شاید هم زودتر شایدم دیرتر ولی میام ....شما نگران نباش می خوام اینقدر پول در بیارم که دیگه شما مجبور نباشی کار کنی ..... ولی قول میدم برای عروسی نیره خودمو می رسونم ...گفتم تا عروسی سه ماه مونده تو می گی تا اون موقع من چطوری صبر کنم؟ 
چیزی که ندارم صبره .... ندارم اکبر ....برای دوری تو صبر ندارم ...

برای رسیدن به آرزوهام ... آمین بگید لطفا ...

        محتاج دعای خیر هستم .


99


قسمت نود و نهم
ناهید گلکار

حیدر با ماشین اومد دنبال ما و گریه کنون رفتیم به طرف خونه ی خان بابا ....
چهار راهی که الانم تو تهرون به اسم خان بابا  چهار راه گلکار میگن ، سیاه پوش بود همه ی کسبه و خونه های اطراف باغ  سیاه زده بودند.... و توی باغ قیامت بود ...انگار همه صاحب عزا بودن و بهم تسلیت می گفتن...
حتی گلهای باغ هم فهمیده بودن ...نمی دونم از قبل این طوری خشک شده بودن یا با رفتن صاحبشون لابلای برگهای خشک و بی طروات سر خم کرده بودن ....
دلم اونقدر گرفته بود که حتی نمی خواستم گریه کنم فقط اشک  راهشو پیدا می کرد و پایین میومد ....جای خالی اون دو نفر برای من غیر قابل تحمل بود ...
توی باغ سوزن میانداختی پایین نمی رفت .... اون همه آدم برای خان بابا اومده بودن  ...ولی نه از اوس عباس خبری بود و نه از فتح الله می گفتن اون دو روز پیش رفته و هنوز برنگشته ... ماشا الله اومد جلو و گفت : زن داداش خوش اومدی دیدی خان بابام رفت ؟ و ما رو تنها گذاشت  ..داداش عباس نیومده ؟
گفتم : انشالله میاد . تسلیت میگم آره واقعا حیف شد ... لیلی هم اومد و خودشو انداخت تو بغل منو و ملوک و کلی گریه کرد ولی یه جمله گفت که منو به فکر وا داشت که اون جا جای اون حرف نبود ... گفت : شما ها که نبودین همه ی زحمت و ناراحتی این خونه مال منو و ماشالله بوده خوب خبر ندارین که.....
من خودمو آماده کردم تا برای خان بابا حلوا درست کنم ... که لیلی اومد و گفت نه لطفا برنامه های منو بهم نزنین لازم نیست شما زحمت بکشین ، خودمون درست می کنیم آستینمو پایین کشیدم و گفتم خیلی ممنون که خودتون درست می کنین و رفتم بیرون توی باغ نشستم که دیدم ملوک اومد پیش من و گفت : فهمیدی ماشالله با من و حیدر چیکار کرد؟ گفتم نه (ولی حدس زدم ) گفت ماشالله زده تو ذوق حیدر و اونم رفته تو مردا و لیلی هم منو از مطبخ بیرون کرد و علنی گفت دخالت نکنم ..شما میگی حالا چیکار کنیم ....گفتم به دل نگیر داره زحمت می کشه برنامه هاش بهم می خوره اشکال نداره آخه چه منظوری می تونه داشته باشه ........ گفت : مگه تو برای خان باجی کارا رو نمی کردی پس چرا این حرفا نبود ؟ گفتم ملوک جان الان نمی خوام به این حرفا فکر کنم الان ولش کن .....
بعد از خاکسپاری ....همه ی اون جمعیت نهار داده شد شاید نمی دونم چند نفر بودن ولی  فقط سی تا دیگ پلو بار گذاشته شده بود .... ماشالله سنگ تموم گذاشته بود ...و ما به عنوان مهمون فقط عزاداری می کردیم لیلی حتی اجازه نمی داد جز اون کسی رو صاحب عزا بدونن خودش دم در وایساده بود و یه جوری بین حرفاش این جمله رو تکرار می کرد  که خوب خان بابا جز منو ماشالله کس دیگه ای رو نداشت و تنها دلسوز اون منو ماشالله بودیم  و حتی زن فتح الله هم هاج و واج مونده بود چیکار کنه ...همه مون می دونستیم که نیابد جلوی مردم به اون حرفی بزنیم . 
من اون جو نفرت انگیر رو دوست نداشتم و روز بعد بچه ها رو بر داشتم و به خونه برگشتم ... اول رفتم سر خاک خان بابا و خان باجی که توی یک مقبره دفن شده بودن و گفتم هر دو منو می شناسین نمی تونم تحمل کنم میرم خونه ی خودم و اونجا هر کاری خودم دلم خواست می کنم ....... و این آخرین بار بود که اونجا رفتم باغ به زودی فروخته شد و گاو داری بهم خورد و من اصلا نفهمیدم چی شد ولی میدونم که بچه های اونا همه تحصیل کردن و رفتن خارج و هر کدوم برای خودشون صاحب مال و منال زیادی شدن.....بعدا شنیدم که یه چیزی هم به حیدرم دادن ولی نه حق شو ...... ولی اوس عباس سرش بی کلاه موند و وقتی اومد و خبر دار شد کار از کار گذشته بود.....  
حالا تابستون شروع شده بود و منم هنوز خیاطی می کردم و کارم خیلی خوب بود چون بیشتر زن های شهر ، بی حجاب از خونه بیرون می رفتن پس سعی می کردن لباسهای بیشتری بدوزن و چشم و هم چشمی اونا به نفع من شد و این وسط کار من سکه  بود .....کارام اینقدر زیاد بود که دخترا همه باید به من کمک می کردن تا بتونم سر موقع کارامو  تحویل بدم .... مخصوصا کار  نیره رو خیلی قبول داشتم اونقدر تمیز و بی عیب و نقص می دوخت که مشتری ها ی من روز به روز بیشتر می شد ولی دیگه عروسی اونم نزدیک بود و باید می رفت.... و جایی هم که اون میرفت در رفاه و آسایش بود و احتیاجی به این کارا نداشت...تازه باید لباس عروس اونم می دوختم ولی در کنار اون هر وقت فرصت می کردم لباس نوزاد می دوختم و سیسمونی درست می کردم ...وقتی یک دست کامل می شد توی یه بقچه می بستم و بعدی رو دست می گرفتم  ......
این کارو از وقتی بچه ی اکرم رو گرفتم دوباره شروع کرده بودم ....و هر چی که می دوختم می دونستم یک روز یکی به اینا احتیاج پیدا خواهد کرد  ......
چون می دونستم نیره به زودی میره سعی می کردم کارو  به ملیحه هم یاد بدم ، ولی هیچکس نیره نمی شد حتی خودم .....
قسمت نود و نهم-بخش دوم


کرایه ی خونه رو به موقع می دادم و از پس مخارج خونه بر میومدم ، تو هر فرصتی هم یه چیزی برای
خونه می خریدم ... تقربیا همه چیز هایی که لازم داشتم تهیه کرده بودم  و مشکل پولی نداشتم ......
ولی در همه حالا دلم نمی خواست اون طوری زندگی کنم ..من جوون بودم و خیلی احساساتی و هنوز نتونسته بودم مهر اوس عباس رو از فکر و روحم پاک کنم پس مثل هر زن عاشق دیگه ای از دوری اون رنج بردم و ساعات خلوت خودم رو پر از یاد و خاطرات گذشته کردم  .......  
 نزدیک عید قربون بود و عزیز خانم از من خواست برم پیشش....  سفره داشت و ملودی ,و از من کمک می خواست اون به من گفت تو بیا فقط نظارت کن و سفر رو به چین قبول کردم ..... نیره و ملیحه رو بر داشتم و رفتیم ... کوکب هم که پای ثابت مراسم عزیز خانم بود..... عزیز خانمی که برای  کوکب مادری دوم بود و  مثل دخترش با اون رفتار می کرد ... و حالا دیگه بدون اون هیچ جلسه ای بر گزار نمی کرد  کوکب قران رو تفسیر می کرد و همیشه بالای هر مجلسی می نشست و عزت و احترام خاصی برای خودش پیدا کرده بود وحالا که هم شکمش بزرگ شده بود  از قبل اونجا بود که ما رسیدیم  ، خلاصه درد سرت ندم......  توی اون خونه سرنوشت من عوض شد و راهمو پیدا کردم راهی که آینده ی منو ساخت..........
من و نیره سفره رو انداختیم و البته بگم بیشتر سلیقه ی نیره بود که به اسم من تموم شد و منم به روی خودم نیاوردم ..... چه سفره ای هم شده بود .... پر  از انواع خوراکی های رنگ و وارنگ ... حالا هر کس هر کاری داشت میومد  سراغ من.......... دیگه کسی به من گوشه و کنایه نمی زد و تقربیا همه با مسئله ی زندگی من کنار اومده بودن و منو به عنوان نرگس زن اوس عباس نمی شناختن... بلکه نرگس خانم خیاط بودم و برای این بهم احترام می گذاشتن.......
صورتم هم که خندون بود و خودمو پشت نقاب خنده توی جامعه جا کرده بودم ....اونا فکر می کردن من خنده رو و با نمکم ولی خودم  می دونستم که خنده فقط یک نقاب برای من همین  .....
قسمت نود و نهم-بخش سوم

خونه شلوغ شده بود.....و همه دور تا دور سفره نشسته بودن .... دوتا خانم با داریه می زدن و برای حضرت علی شعر می خوندن و بقیه هم دست می زدن  ....
زدم به پهلوی نیره گفتم خوب قمر بیچاره هم که همین کارو می کنه .... و هر دو خندیدم ....
 نمی دونم چرا نیره اینقدر از این حرف خندش گرفته بود حالا نخند کی به خند اونقدر خندید که مجبور شد از اتاق بره بیرون.........
رفتنش طولانی شد ...نزدیک بود برم دنبالش که سراسیمه اومد کنار منو زانو  زد و سرشو گذاشت کنار گوشم و گفت: عزیز جان یه نفر بیرون داره درد میبره ....
پرسیدم  چش شده؟
سر و صدا زیاد بود نیره بلند تر گفت آبستنه مثل اینکه داره میزاد .....
من بلند شدم و با نیره رفتم بیرون ....عزیز خانم کنار من نشسته بود نگران شد که چه اتفاقی افتاده .....  بلند شد و دنبال ما اومد  .....خوب من زودتر رسیدم و دیدم یه زن جوون کم سن و سال  که شکمش بزرگ بود و معلوم می شد که پا به ماهه داره کنار دیوار به خودش می پیچه ... پرسیدم ...دردت خیلی زیاده ؟ در حالیکه ناله می کرد با سر اشاره کرد خیلی ....
گفتم با کی اومدی چرا چیزی نگفتی  ؟ گفت عزیزم و خاله ام.....عزیز خانم رسید و زد پشت دستش که الهی من بمیرم چی شده ؟من گفتم مثل اینکه دردشه مادرشو صدا کنین زود بیان تا دیر نشه دردش تنده ....عزیز خانم به نیره گفت برو خانم شازده مظفر  رو صدا کن بگو بیاد و زیر بغل دختره رو گرفت و نشوند رو صندلی .... نیره هم رفت  تو اتاق و داد زده بود خانم مظفر دخترتون داره می زاد بدوین .....خلاصه یک مرتبه مجلس بهم خورد خانم مظفر و خواهرش سراسیمه از سر سفره بلند شدن و خودشونو به ما رسوندن و پشت سرش آدمای فضول از اتاق ریختن بیرون و همه چیز در یک چشم بر هم زدن  ریخت بهم  .....
عزیز خانم به من گفت نرگس دستم به دامنت یه کاری بکن برن تو اتاق .....
 فورا گفتم : خانم ها همه برگردین تو یه چیز خیلی مهمی اتفاق افتاده باید  بهتون بگم خودمم رفتم تو  ...
فضول ها همه پشت سر من اومدن تا عقب نمونن که ببین اون چیز مهم چیه ؟ یک عده مقاومت می کردن که باز صدا کردم خانما باید همه اینجا باشین .....خلاصه به زور اومدن تو ....و معطل بودن که من بگم و اونا برگردن بیرون ، گفتم اول لطفا بشینین کنار سفره تا براتون بگم .... تا همه نشینن نمی تونم بگم ...... همه نشستن سر جاشونو .....حالا من مونده بودم چیکار کنم تا این جماعت فضول رو سر جاشون نگه دارم تا دختر خانم مظفر رو برسونن به قابله ......
خلاصه چیزی به ذهنم نرسید جز اینکه گفتم : خانم ها الان جون اون دختر و بچه اش به دعای شما بستگی داره ....حالا  همه دستها بالا رو به آسمون ...نه نشد کمه باید بالاتر باشه تا به خدا نزدیک تر بشه وضع خیلی خطرناکه ...بالاتر .. بالاتر خوبه .. حالا صد مرتبه امن یجیب تا راحت بزاد و خودم یک بار گفتم و دیدم عزیز خانم داره با دست و سر و گردن  اشاره می کنه بیا... بیا ... منم  گوشه ی لباس کوکب رو کشیدم و بهش اشاره کردم
ادامه بده .... اونم با صدای بلند شروع کرد و به خوندن منم رفتم بیرون... آخه یکی از اون فضول ها خودم بودم ....
سریع خودمو رسوندم به عزیز خانم ، دیگه بچه داشت به دنیا میومد و همه گیج و سردر گم بودن خانم مظفر داشت گریه می کرد و می گفت قابله نمیرسه بچه ام از دست میره .... عزیز خانم تا چشمش افتاد به من گفت نرگس بدو بدو داره می زاد خانما نگران نبباشین نرگس قابله اس می تونه... نترسین ......
یک لحظه موندم تنها چیزی که فکر نمی کردم همین بود ...با خودم گفتم دیدی نرگس یه دفعه دورغ گفتی گیر افتادی؟  نرگس نکن این کارو ,, این بچه ی اولشه خطر داره ...گفتم من وسایلمو نیاوردم بفرستین دنبال قابله ....عزیز خانم گفت : فرستادیم خوب اگه دیر برسه چیکار کنیم؟ خوب تو هستی دیگه زود باش طفلک داره درد می بره .....
باز با خودم گفتم نترس نرگس تو میتونی نزار بفهمن که اول کاری.... برو ببینم چیکار می کنی .... و گفتم: باشه.
من همه چیز رو حاضر می کنم که تا قابله بیاد بچه رو بگیره  من نمی تونم چون بچه ی اولشه ... 
همین طور که آستین ها مو بالا می زدم گفتم خیلی خوب پس هر کاری میگم بکنین فقط یک نفرهم ور دست من باشه ....تو یه اتاق رختخواب بندازین....  آب گرم, پارچه ی آب ندیده, یک نفر بره وسایل بچه رو بیاره ..زود بر گرده که چیزی نمونده... تیغ, الکل, لگن بزرگ,و کوچیک  پارچ آب گرم ,یک پارچ ولرم زود باشین...
عزیز خانم یه نخ محکم می خوام برای بند ناف   ....البته قابله با خودش میاره ولی حاضر باشه بهتره  ....
همین طور هم که دستور می دادم و بقیه اجرا می کردن ، دختر خانم مظفر رو خوابوندم و یک بالش گذاشتم زیر سرش.......... حالا خودم نمی دونم از کجا این شجاعت رو پیدا کردم.
قسمت نود و نهم -بخش چهارم


از اون پرسیدم اسمت چیه ؟
گفت : گلناز و جیغ کشید ، مُردم خدا به دادم برسین ......همه چیز حاضر بود و از قابله خبری نبود خانم مظفر و خواهرش گریه می کردن و هی به من التماس می کردن ....گفتم چرا به من التماس می کنین اون باید بزاد ....ولی بعد فکر کردم کاری نداره مگه دختر آقای مظفر و اکرم با هم فرق دارن ؟
خوب اینم مثل اون برو نترس...  دیگه اگر کمکش نکنی ممکنه هم خودش هم بچه از بین برن این بود که راضی شدم و فورا به خاله ی گلناز که دواطلب کمک شده بود گفتم تیغ و نخ رو با الکل تمیز کن تا حاضر باشه و لگن رو گذاشتم و گفتم تا می تونی زور بزن جیغ نکش اگه می خوای راحت بشی فقط زور بزن به طرف پایین .... شکم اونو مالیدم و آهسته فشار دادم و کمک کردم بچه بیاد پایین تا سر بچه پیدا شد و دو تا جیغ دیگه زد و بچه اومد ....
پسر بود و خیلی چاق...... درد سرت ندم اونا که تو اتاق بودن هنوز داشتن امن یجیب می خوندن آخه صد تا بود  ....(عزیز جان خنده ی بلند و قشنگی کرد و گفت فضولا نفهمیدن گذاشتمشون سر کار )
ناف رو بریدم و بستم و بچه رو  تمیز کردیم و لای پارچه ی تمیز پیچیدم و جفت رو گرفتم ...و کار که تموم شد تازه فهمیدم من این کارو خیلی خوب بلدم و کلا ترسم ریخت ...
حالا مادر و بچه حالشون خوب بود...... من گفتم زود یه کاچی هم درست کنن  .... وقتی  لباس ها و وسایل بچه رسید  قابله هم اومد .... بقیه ی کار و گذاشتم به عهده ی اون ......قابله یه نگاهی به من انداخت و پرسید شما کجا کار می کنید ؟
گفتم اونجا و زود رفتم ....حتما  هاج وواج مونده بود که من چی گفتم و منظورم چی بود ولی تا اومدم سر سفره همه بلند شدن و برام دست زدن و بعدم صلوات فرستادن .....
خانم مظفر که همین جور تشکر می کرد و برای من زبون می ریخت ولی خاله ی گلناز سنگ تموم گذاشت و گفت : من تا حالا قابله ای به این تمیزی و مهارت ندیده بودم ....برای سلامتی خودشو شوهرشو بچه هاش صلوات..... 
یکی از اون وسط هم اومد جلوی و با دست زد تو سینه ی منو گفت :خدا تو رو نکشه....
 خفه شدم این چه کاری بود کردی من شک کردم  به خدا ما رو سر کار گذاشته بودی؟ آخه ده مرتبه بیست مرتبه و خودش بلند خندید و گفت : بی انصاف صد مرتبه ؟ .......
اون روز رو هیچ وقت فراموش نمی کنم که چطور یک سال پیش من اون قدر توی اون خونه تحقیر شدم و امسال مرکز همه ی توجه ها بودم و فهمیدم که از  اگر خدا بخواد همه چیز ممکنه  و یقین داشتم که به همین هم نباید دل ببندم   چون دیده بودم که هر وقت به خودم مغرور می شدم از اون بالا  می افتادم پایین   ....
فردا صبح مشغول خیاطی بودم  که در خونه به صدا در اومد ..
چادر به سرم کردم و در رو باز کردم یک ماشین خیلی قشنگ قرمز رنگ پشت در بود و خانم مظفر با یک مرد جوون با دستی پر اومده بودن برای تشکر ....
خانم مظفر در حالیکه اشک تو چشمش حلقه زده بود گفت : شما جون بچه ی منو نجات دادین اگر اونجا نبودی نمی دونم چی به سر بچه ام اومده بود ایشون دامادمه ....گفتم : خدا بهش کمک کرد ، حتما قسمت این بوده ....گفت : عروسم هم نزدیکه.... میشه بیام دنبال شما .....گفتم تشریف بیارین اگه کاری[Forwarded from سمیرا مسیبی]
از دستم بر بیاد انجام میدم .... به شرط اینکه دویست نفر صد مرتبه امن یجیب بخونن ....همه با هم خندیم ....چون همه بعد از اون متوجه شده بودن که من اونارو سر کار گذاشتم .......
وقتی اونا رفتن دیدم چند قواره پارچه و شیرینی و مقدار زیادی پول توی یک بقچه بود و توی یک یقچه ی ترمه هم سه تا ظرف کننده کاری شده بسیار نفیس ..
من که خیلی خوشحال شدم و تصمیم گرفتم هر کس دیگه بهم گفت نه نگم چون خودمو می شناختم از عهده ی من بر میومد ...... چون می دونستم که کسی به من گلدوزی و خیاطی رو یاد نداد.. فقط می دیدم و انجام می دادم و اولین بار هم رقصیدن توی یک مجلسی بود که عزت گرفته بود  و من بدون سابقه ی قبلی رقصیدم و قر دادم ولی همه فکر کردن من خیلی وقته این کارَم ...
با خودم گفتم : این کار هم زحمتش کمتره هم پولش بهتره پس چرا که نه ....

98


قسمت نود و هشتم
ناهید گلکار


 اونم اینه که دست از سر حبیب برداری به خاطر کوکب که الان حامله اس نبرش با خودت, ولش کن اونوقت تو رو می بخشم قسم می خورم اگر این کارو بکنی می بخشمت و گرنه از خدا
 می خوام که تقاص کاراتو پس بدی ........ چون خودمو دوست دارم و دوست دارم خوب و خوشحال زندگی کنم تو رو می بخشم ....والله منم خوشبختی تو رو میخوام ولی دیگه
نمی تونم با تو زندگی کنم ...... با این اومدن و رفتن تو آرامش از من گرفته میشه تا میام فراموش کنم سر و کله ات پیدا میشه ......برو با خیال راحت زندگی کن من دیگه به درد تو نمی خورم .......
گفت : بزار پس هر چند وقت یک بار بیام شماها رو ببینم دلم برای تو و بچه ها تنگ میشه ....تو هیچ وقت نزاشتی بگم چی شد که این وضع پیش اومد .من یک روز داشتم ........
وسط حرفش پریدم و گفتم نگو نمی خوام بشنوم چیزی که معلومه کاری که نباید می شد؛  شد ...... تو رو خدا به کار من دیگه کار نداشته باش.. بزار زندگیمو بکنم بسه دیگه .... (و متاسفانه گریه ام گرفت)  تو که رنج منو نمی خوای ؟ من نمی تونم کس دیگه ای رو با تو ببینم ...روشن گفتم ؟...(اونم که در مقابل گریه ی من ضعیف بود و زود از هم می پاشید) 
از جاش بلند شد خسته و وامونده از گوشه ی چشمش چند قطره اشک اومد پایین ، مثل اینکه می خواست من ببینم اون داره گریه می کنه  اونو پاک نکرد و  نگاه حسرت باری به گندم ها انداخت و گفت: پس سمنوتم می پزی ؟ ( آه بلندی کشید )  
نرگس حلالم کن .... ببخش منو ... خیلی شرمنده ام ..و رفت ... دستمو گذاشتم روی در بسته و سرمو روی دستم ...
نمی تونستم خودمو کنترل کنم حال و روز اون منو منقلب کرده بود کاش اینجوری نمی شد... بغض گلومو فشار داد و اشک چنان بی تاب از چشمم پایین اومد که احساس کردم صورتم درد گرفته ......
یک مرتبه صدای دو باره در منو از جا پروند  فکر کردم اوس عباس برگشته ، نفمیدم چه طوری درو باز کردم .... ولی در کمال تعجب خانم رو پشت در دیدم که باز با همون دبدبه و کپکپه به دیدنِ من اومده بود ....... من که هنوز حالم جا نیومده بود افتادم تو بغلشو.... اون گریه کن من گریه کن ...
اولین چیزی که از من پرسید این بود ، چقدر زود درو بازکردی... چرا پشت در بودی ؟تازه کسی رفته بود ......
خانم با یک دایه اومده بود  که یه بچه تو بغلش بود و دو تامرد سر یه فرش رو گرفته بودن و کشون کشون بردن تو ایوون ... و باز رفتن و دوباره یه فرش دیگه رو آوردن من هاج و واج به اون نیگا می کردم پرسیدم اینا چیه خانم؟ تو رو خدا چرا این کارو می کنی مگه نمی دونی دوست ندارم ؟ واقعا اینا چیه ؟ گفت : قابل تو رو نداره  .....حرف نزن الان ..اصلا دلم خواست ....
مجبور بودم خانم و دایه ش رو ببرم تو همون اتاق محقر که دور تا دورش وسیله بود من نه کمد داشتم و نه یک صندوق بزرگ این بود که همه چیز دور اتاق چیده شده بود یک طرفم که خیاطی های من ریخته بود تند تند اونا رو جمع کردم  و بعد تعارف کردم اومدن تو اتاق..... 
اما خانم با اون همه ثروت و مکنت هنوز همون طور افتاده و متین بود و هیچ تغییری نکرده بود ....
پرسید بچه ها کجان ؟ گفتم هر سه تا میرن مدرسه ولی دیگه بچه نیستن اکبر برای خودش مرد شده .....خندید و گفت تو پس فقط سه تا الان تو خونه داری ؟ گفتم آره ......
پرسید می دونی من چند تا بچه دارم گفتم با این حساب که بدون فاصله می زایی باید ده تایی داشته باشی خنده ی قشنگی کرد و گفت نُه تا دارم ولی تو خوب زرنگ بودی .....گفتم من این فرش ها رو قبول نمی کنم دلیل نداره چرا منو ناراحت می کنی ؟
 گفت : تو واقعا شیر زنی و من افتخار می کنم چهار تا بچه ی منو شیر دادی باور کن نرگس اونایی که شیر تو رو خوردن هیچ کدوم مریض نمیشن ، این تصادفی نیست واقعا ببین صبار, فارق حمیرا و ثریا از شیر تو خوردن هیچ وقت مریض نمیشن قوی و سر حالن اونوقت تو میگی به گردن من حق نداری ؟ خوب منم دلم می خواد یه جوری ازت تشکر کنم ........ همیشه از من فاصله میگیری دیگه حالا نمی تونی چون دخترت عروس ما شده ...
من تا اون موقع به این موضوع فکر نکرده بودم راست می گفت بچه های من خیلی قوی و سالم بودن کمتر مریض می شدن .......
اون روز خانم از همیشه مهربون تر و صمیمی تر بود ....
کلی با هم حرف زدیم و نهار خوردیم و چقدر خوشحال بود از اینکه نیره عروس اونا میشد ..
قسمت نود و هشتم -بخش دوم


می گفت این طوری تا آخر عمر با هم می مونیم....  وقتی نیره اومد بغلش کرد و دو تا سکه بهش داد و گفت حالا من خواهر شوهرت هستم باید برات چیز بهتری میاوردم ولی نشد....
انشالله وقت زیاده می خوام خودم برای خرید عروسی ببرمت ، اون موقع  هر چی می خوای برای خودت بخر .....
و نشست و کلی با نیره حرف زد تا بفهمه چه چیزایی دوست داره که تو عروسیش انجام بدن ...
تا موقع رفتن همین جور حرف می زد و خودش می گفت دل نمی کنم .....
بعد گندم ها رو کنار حیاط دید و گفت : چه خوبه هر سال سمنو می پزی.
..  سعی می کنم امسال بیام ......
و وقتی هم سوار ماشین شد باز چند تا جعبه سیب و پرتقال گذاشت توی حیاط و رفت ....
تا اون رفت من زود رفتم و اتاق ها رو جا رو کردم و  فرش ها رو پهن کردم خیلی قشنگ بود ازش قبول کردم ، تازه از تو چه پنهون خیلی هم راضی بودم ....
اولا برای اینکه چند روز دیگه مهمون داشتم و دوما به این زودی ها هم  نمی تونستم فرش بخرم...اونم فرش های به اون گرونی ....
با خودم گفتم پیشکش رو که رد نمیکنن ....
باور کن ، اونقدرخوشحال بودم که اومدن و رفتن دلخراش اوس عباس رو فراموش کردم ....

فردا رفتم به دیدن آقاجان .... پیر مرد خیلی خوشحال شد ، خودمو آماده کرده بودم تا اون ازم در مورد اوس عباس و چیزایی که شنیده بود بپرسه ، ولی اون خیلی آقا تر از این حرفا بود و دل منو نرنجوند و به من گفت : روزی که توی خونه ی من اومدی جَنم تو رو شناختم نترس خدا با توس برای هرکسی ممکنه پیش بیاد البته که من عقیده داشتم شما با اوس عباس زندگی کنی و خودتو آواره نکنی ...ولی الانم اشکال نداره چون می دونم از پس زندگی خودتو بچه ها بر میای ....اگه زن دیگه ای بود مخالف بودم ولی تو فرق می کنی ....خوب باباجان اگر مشکلی داری به من بگو کاری از دستم بر بیاد انجام میدم.
قسمت نود و هشتم-بخش سوم


گفتم شما برای من سنگ تموم گذاشتید دیگه نمی خوام بیشتر به شما زحمت بدم اوضاع منم خوبه کار می کنم و در آمدم بد نیست......

گفت : دخترتم که عروس من شده و از این بابت خیلی خوشحالم منم براش سنگ تموم می زارم .
وقتی از خونه ی آقاجان میومدم بیرون رقیه تا دم در دنبالم اومد و ازم خواست تا زودتر برای خرید عروسی بریم از اون کارایی بود که دوست نداشتم مخصوصا در اون موقع که باز توی اون خونه بودم ، خیلی دلم گرفته بود اونجا بود که با اوس عباس آشنا شدم و مهرش به دلم افتاد.... بعد به یاد خان باجی و خان بابا افتادم و تصمیم گرفتم بعد از سمنو برم و خان بابا رو ببینم و با خودم گفتم حتما دل تنگ بچه ها شده آره حتما میرم ........  
یک روز به سمنو پزون مونده بود و من عزا گرفته بودم چیکار کنم که رقیه و ربابه و بانو خانم اومدن و همه چیز با خودشون آوردن  از پشتی گرفته تا دیگ و وسایل کار و کاسه ی چینی تا استکان و نعلبکی و خلاصه همه چیز که لازم بود و خیال منو راحت کردن....... اون سال من دائما منتظر بودم یکی بگه اوس عباس رو دیده ولی هیچ خبری نبود......
کوکب اون سال خودش دعا می خوند ...ماشالله که از این کارم خسته نمیشد ، تا آخر شب خوند و تا صبح هم کنار دیگ نشسته بود و انواع دعا ها و سوره های قران رو می خوند ...
یه دفعه کلافه شدم و به شوخی بهش گفتم : کوکب تو رو سر جد پدرت بسه دیگه دارم غم باد میگیرم کی گفته ما باید اینقدر غم بخوریم ولش کن دیگه مادر, پاشو فکر بچه ی تو شکمت باش با این حرف همه متوجه شدن که اون آبسته و بهش تبریک گفتن  ....
یه جورایی هم با من موافق بودن ولی کوکب از دعا خوندن سیر نمی شد و فکر می کرد هر چی بیشتر بخونه به خدا نزدیک تر میشه ...من بهش احترام می گذاشتم ولی خودم دوست داشتم با زبون خودم جوری که بفهمم دارم چی میگم با خدا حرف بزنم .....
شاید برای این بود که اون معنی اونا رو می دونست و من نمی دونستم به هر حال صبح زود  وقتی موقع باز کردن سر دیگ ها بود بانو خانم رو صدا کردم گفتم بیا نیت کن در یک دیگ رو تو باز کن ... و به شوخی گفتم الان دیگه هر دو تا مون دم بختیم چون آقا بالا سر نداریم تنمون می خاره ، بیا نیت کنیم شاید بختمون باز بشه و هر دو با خنده و شوخی در دیگ رو باز کردیم روی دیگ من نوشته بود علی و دیگ بانو خانم یه قلب افتاده بود...حالا  با شوخی من و این قلب چنان همه به خنده افتادن که خونه غرق شادی شد و سر به سر بانو خانم گذاشتن که چی آرزویی کردی ؟ بگو و با همین حال سمنو ها رو کشیدیم و بخش کردیم .......
چهار تا پسرا این کارو کردن یعنی اکبر و قاسم و رضا و حبیب گوش به فرمون من بودن .... و کارا به خوبی و خوشی انجام شد ....و بچه ها تمام ظرف ها رو شستن و زهرا و کوکب با اینکه هر دو آبستن بودن ، مثل فرفره کار می کردن اونا با ملیحه و نیره همه چیز رو مرتب کردن و ظرفها و وسایل رقیه رو گذاشتن دم در و کم کم مهمونا هم رفتن .... من موندم و  بچه های خودم....
نشستم رو پله ی ایوون و گفتم زهرا یه چایی  بیار که خیلی خسته ام... برات بخورم  ببینم چی میشه .... حبیب اومد پیش من نشست ....از حالتش متوجه شدم می خواد یه چیزی بگه .... به روی خودم نیاوردم ....تا خودش به حرف اومد و گفت : عزیز جان از اوس عباس خبر داری ؟
خیلی خونسرد گفتم ... باز تو به اوس عباس چیکار داری ؟ هر چی می خوای بگی بگو که معلومه یه چیزی می دونی می خوای حتما منم  بفهمم ... خوب پس بگو ..  نترس اگر کشتمت گوشتت می خورم ولی استخونتو چال می کنم ...خوب چرا می ترسی؟ بگو دیگه ما که رسوای جهانیم غم عالم روش ...
گفت : به خدا عزیز  جان من از
اون روز آقا جون رو ندیدم اصلا سراغ من نیومده که بهش بگم ولی یکی از دوستاش اومده بود سراغشو از من می گرفت .... منم به جون کوکب نگرانش شدم رفتم در خونه اش دیدم اونجا رو فروخته و رفته و هیچ کس خبر نداره کجاس پیش عمو حیدرم رفتم ولی اونم خبر نداشت گفتم شاید بخواین بدونین ......
قسمت نود و هشتم-بخش چهارم




گفتم:  می دونی من چی فکر می کنم ، شما ها عقل تو کله تون نیست آخه من چرا بخوام بدونم؟ خوب اگر بخوام میرم دنبالش.... رفته که رفته میگی چیکار کنم؟ بعدم اون سه روز گم میشه باز دوباره پیدا میشه تازه خونه رو خیلی وقته فروخته خبر داشتم  .. زن که داره بچه که داره پولم که خونه رو فروخته داره من چرا غصه ی اونو بخورم ؟ ول کنین بابا برین زندگی خودتونو بکنین اگر اومد بهش بی احترامی نکنین اگر نیومد سرش سلامت ... ببینم می زارین من زندگیمو بکنم یا نه؟ من هر روز باید اینو به شما بگم ؟
حالا رضا دست بر داشته تو شروع کردی ؟
 گفت چشم عزیز جان فکر کردم شما بدونین بهتره به خدا عمو گفت بگم ...گفتم عمو خودش چند وقت پیش اومد به من گفت  خیلی خوب عیب نداره گفتی؟ ولی یه دفعه دیگه‌ به همتون میگم برای من خبر نیارین فکرم بهم میریزه و نمی تونم به کارم برسم .....
اون یک هفته پیش اینجا بود ......نیره با اعتراض گفت : وا عزیزجان چرا آقا جون میاد به ما نمیگی .......گفتم برای اینکه باهاش قرار ملاقات می زارم نمی خوام شما ها بفهمین .....

 چهار ماه گذشت و از اوس عباس خبری نبود یاد روز آخری که اومد پیش من میفتادم با اینکه جلوی همه وانمود می کردم اصلا به یادش نیستم...
 حال اون روزش از یادم نمی رفت و بازم دلم براش می سوخت ... ولی دوباره  یادم می افتاد که با زن دیگه ای زندگی می کنه مغزم درد می گرفت  ....
دو روز بعد من آماده شدم و با ملیحه و اکبر راهی خونه ی خان بابا شدیم نیره هنوز تو عالم خودش بود و گفت نمیام منم اصرار نکردم ... وقتی خواستیم از در بریم بیرون صدای زنگ در اومد اکبر درو باز کرد اصغر پسر حیدر بود ... اومد تو و گفت جایی می خواستین برین زن عمو گفتم میریم خونه ی خان بابا ...نفس راحتی کشید و گفت : آخیش خیالم راحت شد پس شما می دونین چون آقام گفت یه دفعه ای بهتون نگم ...
پس صبر کنین الان میان دنبالمون همه با هم میریم ....
پرسیدم چی شده ما از چیزی خبر نداریم همین جوری داشتیم می رفتیم اونم گفت : خان بابا فوت کرده ......
حالا دیگه آه و افسوس فایده ای نداشت که
ای کاش زودتر رفته بودم ، کاش قبل از اینکه ما رو ترک کنه باهاش حرف می زدم .....راستی چرا ما آدما این طوری هستیم ؟

97


قسمت نود و هفتم

ناهید گلکار



اون می گفت و من خون خونمو می خورد داشتم از عصبانیت منفجر می شدم گفتم چرا به من نگفتی؟ ...
بهت بگم دیگه دیر شده...  جلوی حبیب رو نمیشه گرفت... یکسال و نیمه که اون داره این کارو می کنه اونوقت تو حالا به من می گی؟؟؟گریه بچه ام بیشتر شده بود ...
گفتم :عیب نداره گریه کن حالا هر چی می خوای گریه کن, ولی همین امشب تصمیم بگیر؛؛ بهت بگم ، حبیب... دیگه... این... کارو... ول.. نِ.....می ...کنه اگر اینو کردی تو گوشت ، خیلی خوبه....  همین الان یا ولش کن بیا خونه ی من, یا با همین وضعیت بساز ، سعی کن با صبوری درستش کنی ، ولی خودتو ناراحت نکن اینقدر ضعف نشون نده ...اگر تو هر دفعه که اون این کارو می کنه ، بخوای گریه کنی که کور میشی ...
گفت عزیز جان در واقع حبیب زندگی شما رو بهم زده .... دستی کشیدم به سرشو گفتم نه مادر دیگه این فکر رو نکن آقات از قبل اون کثافت کاری رو کرده بود اونم بهانه شد تا رو کنه ، پس هیچ ربطی به حبیب نداره اون بدبخت هم اسیر دست اون شده از اول راه و چاه رو اون نشونش داد حالا پاشو برو بخواب تا ببینیم من صبح چیکار کنم ......گفت نه منم به شما کمک می کنم خوابم نمیاد گفتم امشب که نیره کاری نیست پس بیا اینا رو پس دوزی کن تا برات تعریف کنم چه اتفاقی افتاد ..
اولش که داشت با گریه کار می کرد ولی وقتی جریان نیره رو گفتم خوشحال شد و گفت :قاسم خیلی پسر خوبیه ... رضا هم خوبه ...و بعد آه عمیقی کشید و گفت : مثل اینکه فقط من شانس نداشتم ..
گفتم نه عزیزم توام خوبی ، حبیبم خوبه درست میشه ولی تو باید عاقلانه رفتار کنی.  گفت آخه یه چیز دیگم هست عزیز جان ...پرسیدم دیگه چیه خدا به خیر کنه، سرشو به خجالت پایین انداخت و گفت: من ...من ...می دونی چیه عزیز ...من  آبستنم ...
گفتم چند وقته چرا به من نگفتی ؟گفت آخه روم نمیشد با این اوضاعی که شما دارین .... بغلش کردم و صورتشو بوسیدم و گفتم مبارک باشه قربونت برم .. حالا به خاطر این بچه باید زندگی کنی....به حبیب گفتی ؟  می دونه؟ گفت نه اول به شما گفتم الان چهار ماهه ....گفتم ای بابا تو دیگه کی هستی؟ اونجا که باید طاقت بیاری نمیاری اونوقت اونجا که باید صبر نداشته باشی، داری ..همه کارات برعکسه ...من که هیچ وقت طاقت نداشتم به آقات  ....(حرفمو خوردم ) خوب بگو حالت تهوع نداری؟ ....
گفت : یکی دو هفته چرا خیلی کم ، ولی خوبم کلا مثل شمام ، گفتم:مگه من چه جوریم؟؟؟....... گفت :همین که می گفتین حالت تهوع نداشتین...
گفتم :  عزیز دلم پس حالا مشکل میشه به فکر جدایی بیفتی چاره ای نداری که گذشت کنی ، ندیده بگیر همه چیز رو به روی خودت نیار ، دو
تاشم لا سیبلی رد کن چی میشه مگه ؟ گفت: به خدا اگر روزی یک بار منو می زد این قدر ناراحت نبودم خوب نجسی می خوره و گناه داره میگن نباید با کسی که این کارو می کنه همبستر بشی .........
 گفتم: غلط زیادی می کنن بهت گفتم خدا خیلی عادل تر از اونه که کسی رو برای گناه کس دیگه مجازات کنه اون از رگ گردن بهت نزدیک تره می دونه که تو چقدر پاکی ....تلاشتم که کردی نشد خوب حالا سر تو بالا کن و بگو خدایا بقیه اش با تو ... 
من اونو نصیحت می کردم، ولی می دونستم که برای مردی که داره این کارو می کنه هیچ کاری نمیشه کرد چون خودم کرده بودم ولی حاصلش این بود ......بالاخره خوابیدیم .......ولی من خوابم نبرد به صورت معصوم اون نگاه می کردم  و به بچه ای که توی شکمش داشت،
 به خدا گفتم : خدایی تو رو شکر نمی دونم حکمتت چیه که اول این راه رو جلوی پای بچه ی من گذاشتی و بعد یک مرد عرق خور نصیبش کردی .... نمی دونم چرا ..اگر هیچ کدوم از سئوال های منو جواب ندادی عیب نداره ولی تو رو به خدایی خودت قسم میدم این یکی رو به من بگو .......
ساعت ده صبح  بود که صدای در اومد ...حدس زدم حبیب باشه خودمو آماده کردم تا هر چی
می خوام بهش بگم ولی وقتی درو باز کردم حبیب با مادرش اومده بود ....
قسمت نود و هفتم- بخش دوم


مادر حبیب زن نسبتا چاقی بود با قد کوتاه اون همیشه جلوی من ساکت بود و  موُدب .....مرتب تعارف می کرد و احوال پرسی و دوباره از اول .... تقریبا نیم ساعت اول که بهش
 می رسیدی باید می گفتی مرسی خیلی ممنون خوبن سلام دارن خدمتون ......و دوباره مرسی ..
خیلی هم  مظلوم به نظر می رسید و کوکب هیچ وقت از اون زن گله ای نداشت وهمیشه یک لبخند تلخ روی لبهاش دیده بودم نه می خندید نه خوشحال بود لبخند مصنوعی که هر کس می فهمید از ته دلش نیست ....اون روز ابرو ها رو در هم گره کرده بود و انگار به طلب کاری از من اومده..... در و که باز کردم با عصبانیت گفت : سلام نرگس خانم جان ...از لحنش پیدا بود که به آشتی نیومده ...
گفتم سلام خوش اومدین بفرما تو ...گفت همچین زیاد هم خوش نیومدیم،، گفتم بفرمایید تو ....
دیدم اگر یک کم کوتاه بیام به اون باختم برای همین گربه رو دم حجله کشتم,  حدس زدم اون ممکنه چی بگه یکی این که چرا کوکب اون [Forwarded from سمیرا مسیبی]
وقت شب بی خبر از خونه زده بیرون و حتما اونا دلواپس شدن و ما بدهکار دوم اینکه به من میگه شوهر خودت اونو برده  ....اگر اول اون شروع کنه ما باید تا آخر از خودمون دفاع کنیم پس من باید شروع می کردم ..
این بود که معطلش نکردم تا اون نتونه حرفی بزنه ، وقتی که داشت با غیض و تر میومد تو پشت سرشم حبیب...  من شروع کردم ....خوب آقا حبیب این زن محترم رو آوردی تا ما نتونیم بهت حرف بزنیم ...تو داری چیکار می کنی؟ بیا ....با من بیا.. می خوام بندازمت تو چاه ... خوب الان چرا نمیای ؟ بیا دیگه ....چون  به صلاحت نیست پس اگر رفتی و افتادی تقصیر خودته عقل داری یا نه ؟عاقبت کار اوس عباس رو ببین خوبه ؟ توام برو.... برو ببینم زن و بچه ات رو چقدر می تونی آزار بدی برو الواتی ..(رو کردم به مادرش )ببخشید شمام مادرشی باید بدونی بچه ی من برای اینکه شما ناراحت نشی حرف نمی زنه این آقا حبیب افتاده دنبال اوس عباس و باهاش میره نجسی خوری, ما با شما این قرارو گذاشته بودیم؟ شما نمی دونستین بچه ی من مومن و از این کارا بی زاره ؟ شما گفتین دختر مومن می خواین که پسر تون بره مست بیاد خونه ؟ خوب اگر از اول می گفتین من به شما می گفتم که بچه ی من به اندازه ی کافی از دست آقاش کشیده بسه براش.... حالا شوهر نکنه که نمیمیره ولی الان داره جون می کنه از صبح تا شب گریه می کنه چرا چون فکر می کنه گناه حبیب هم پای اون می نویسن چون تو کله اش کردن و درم نمیاد که اگر با مرد مست بخوابه گناه کرده ...شما بگو برای چی بچه ی من چهار ماهه آبستن باشه و به کسی نگه...از بس داره غصه می خوره بچه اشم فردا روانی میشه .. بیچاره مادر حبیب تا میومد دهنشو باز کنه من یک چیزی می گفتم که اون باید گوش می داد و تیر آخر رو هم زدم یک دفعه هر دو از جا پریدن .....حبیب که تا اون موقع سرش پایین بود ... رو به کوکب کرد و گفت آره راسته ؟ من بابا میشم؟ به جای کوکب من گفتم آره بابا میشی... تو آقا حبیب داری بابا میشی ..... بشو مبارکه ولی یه بابای واقعی بشو ....این که وضع نمیشه بچه ام داره دق می کنه خانم تو رو خدا جلوی حبیب رو بگیرین ......
مادر حبیب رفت و کنار ایوون نشست و گفت خدا رو شکر، صد هزار مرتبه شکر پس تو آبستن بودی که من همش نذر و نیاز می کردم فکر کردم بچه تون نمیشه....یه عالمه دعا گرفتم دیروز ,, چرا مادر به من نگفتی ؟
 کوکب گفت : اولش خودمم نمی دونستم ولی بعد حبیب ناراحتم می کرد و فکر کردم اصلا براش اهمیتی نداره .....
قسمت نود و هفتم- بخش سوم


حبیب رفت جلو و دست کوکب رو گرفت و گفت : الهی من بمیرم قسم می خورم دیگه نمیرم جلوی عزیز جان قسم می خورم دیگه تموم شد وای باورم نمیشه فکر کردم دیگه هیچوقت بچه دار نمیشیم خیلی خوشحالم .... خیلی ...  
و کنارش نشست و دست انداخت دور گردنش و اونو بوسید و گفت :  تموم شد دیگه خودتو ناراحت نکن ، ببخشید عزیز جان این جوری که کوکب میگه نیست ......  بزارین بگم چه جوری شروع شد ....یک روز من ....جلوی مادرم بگم ؟ گفتم بگو ما طشتمون خیلی وقته که افتاده بگو ....
گفت : یک روز من آقا جون رو با اون زنه دیدم دست شو گرفته بود و می رفتن سوار ماشین بشن بعد اومد منو با خودش برد جایی که مست می کرد خیلی اصرار کرد و منم یه کم خوردم التماس کرد به کسی چیزی نگم ( حالا اون داره حرف می زنه من دارم مثل بید می لرزم و نمی خواستم اونا بفهمن ) گفتم خیلی خوب ، بسه دیگه ولش کن از شیرین کاری هات تعریف نکن .... این که تو میگی برای من دلیل نمیشه گفتم هر کس بهت گفت بیفت تو چاه خودتو میندازی؟ نکن دیگه به حرف کسی خونه ی خودتو خراب نکن .....
مادر حبیب گفت : راست میگه نرگس خانم پسر تو چرا اینجوری شدی؟ حتما خودتم خواستی ... مگه مجبورت کرد؟ بهت التماس کرد؟ خوب نمی رفتی مادر دیگه بچه دار شدی نکن این دختر معصوم رو هم اینقدر اذیت نکن .... ببخشید نرگس خانم خیلی بد شد ولی من چون آقاجون میومد دنبال حبیب فکر کردم شما تو جریان هستید ....خیلی ببخشید .... 
بعدم کوکب رو برداشتن و با خوبی و خوشی رفتن و مادر حبیب هم نتونست یک کلمه حرف بزنه وقتی اونا رفتن گفتم خدا تو رو بیامرزه خان باجی .......
دو روز بعد  گندم هایی رو که خیس کرده بودم تو سینی پهن کردم و روش یه دستمال انداختم وهمه ی سینی ها رو  گذاشتم کنار حیاط تا سبز بشه ...بعد حیاط رو جارو کردم و یه کم آبپاشی کردم که برم سر کارم که صدای در اومد فکر کردم اکبر برگشته رفتم درو باز کردم جلوی در خشکم زد ...
اوس عباس منو کنار زد و اومد تو حالت زار و نزاری داشت نگاهش پراز ترس بود نمی دونم ولی یه جوری شده بود تا اون موقع من اونو اینطوری ندیده بودم ریشش بلند شده بود حتی موهاش هم اصلاح نشده بود پیرهن بد ترکیبی تنش بود و از اون اوس عباس شیک پوش و شاد و شنگول هیچی باقی نمونده بود ....درو بستم و خیلی خونسرد گفتم چی می خوای اگر بخاری آوردی نمی خواد زحمت نکش خودم خریدم و زمستونم داره تموم میشه ...هیچی نگفت و رفت روی پله ی ایوون نشست ...
گفتم خدا به خیر کنه چرا الان اون جا نشستی ؟ حرفی داری بزن و برو .....اون بازم حرف نزد سرشو انداخت پایین ..
دیگه قلبم به شدت اون موقع ها نمی زد دیگه اون احساس عجیبی که منو به طرف اون می کشید در کار نبود ...
دستمو زدم به کمرم و گفتم : سر جد پدرت اوس عباس دست از سر من ور دار هر کاری می خوای بکنی بکن ولی به کار من کار نداشته باش ...من تا حالا کاری به کار تو داشتم؟ باهات دعوا کردم؟ در خونه ات اومدم ...؟آخه چرا آرامش منو بهم می زنی ؟ حالام که این دفعه اومدی حرف نمی زنی ...
سرشو بالا کرد و گفت : چی بگم ؟ از کجا بگم ؟ اصلا چی دارم که بگم ؟ تو نمی دونی که چقدر پشیمونم ...نمی دونی دارم توی آتیش می سوزم ولی نه راه پس دارم نه راه پیش ...هر روز خودمو صد دفعه لعنت می کنم و سر گردونم ... تو فکر می کنی نمی دونم با شما ها چیکار کردم ؟
نرگس به خدا اگه منو ببخشی همه چیز رو جبران می کنم عشق تو رو نمی تونم فراموش کنم من عاشق توام .......
گفتم بس می کنی یا نه.  من دیگه اون نرگسی که تو میشناختی نیستم یک روز بدون تو میمردم حالا با تو میمیرم ...اینه اون فرق من با نرگس قبل .. اون نرگس مرده دیگه هیچ کجا دنبالش نگرد ...خودت بگو تو جای من بودی چیکار می کردی ؟ ......
اون بازم ساکت بود و سرش پایین خودم ادامه دادم ...من نمی دونم منظورت از اینکه میگی منو ببخش چیه ؟ ولی من تو رو می بخشم ولی یک شرط داره ...

96


قسمت نود و شش

ناهید گلکار



دیگه از اوس عباس کسی خبر نداشت .... من وقتی دیدم که اون اینقدر بی مسئولیت شده بطور کلی امیدم رو ازش بریدم و یک ماسک به صورتم زدم تا روح و روانم بیشتر  از این صدمه نبینه  ......
با خودم گفتم بزار هر چی هست تو دلم باشه و جز خودم کسی ازش خبر نداشته باشه ... و برای پنهون کردن این غم چاره ای نداشتم جز اینکه صورتم رو خندون نگه دارم .
تا اینکه یه شب شام حیدر و  و ملوک و بچه هاش اومدن خونه ی ما ، بعد از شام حیدر سر حرف رو باز کرد و گفت : از داداشم خبر ندارین؟   خنده ی بلندی کردم و گفتم : چرا آقا حیدر هر شب میاد و مایحتاج ما رو میزاره پشت در و میره ... چه حرفا می زنی ؟ چه خبری ؟بیچاره نمی دونست چی بگه سرشو انداخت پایین و گفت : به خدا جای عباس من خجالت می کشم از شما ... ولی آخه اصلا ازش خبری نیست ... اون به من گفت که می خواد بخاری بخره و بیاره برای شما نصب کنه بعد رفت و دیگه ندیدمش گفتم شاید اومده باشه ... چون بخاری رو دیدم ....
نیره با اعتراض گفت : نه عمو تشریف نیاوردن عزیزجانم خودش رفته خریده.......  حیدر گفت : هیچ کس ازش خبر نداره.... تازه خونه رو فروخته و از اون جا رفته و به کسی هم نگفته کجا میره .... با خودم گفتم خدا رو شکر دیگه گم و گور شد ، از دستش راحت شدم ......بعد از اون شب تا فکر اوس عباس به مغزم می رسید زود خودمو جمع و جور می کردم و سعی می کردم سر خودمو به خیاطی بند کنم و با خیال راحت به کارم برسم قبلا هر وقت که می نشستم چون حرف نمی زدم تمام مدت به اون و کاراش فکر می کردم و غصه می خوردم ... ولی حالا بی خودی می خندیدم و گاهی بی خودی حرف می زدم کارایی که تا اون موقع زیاد انجام نمی دادم می خواستم پشت این چهره جدید قایم بشم ..... سر به سر بچه ها می گذاشتم و گاهی با اونا بازی می کردم و می خندیدم ..... و اونا نمی دونستن که در پس هر خنده ی بلند من یک بغض دائمی گلومو فشار می ده ...
بیشتر کار خونه به عهده ی دخترا بود و من می دوختم و  می دوختم اما به جایی نمی رسیدم و همش خرج می شد و نمی تونستم  یه کم از اون پولو پس انداز  کنم تا برای خونه  وسیله بخریم..
ماه اسفند رسید ولی هنوز خونه خالی بود و ما توی یک اتاق زندگی می کردیم  ...
 هوا داشت کم کم گرم میشد من فقط کار
می کردم و شبها کابوس اوس عباس و اون زن رو می دیدم ، مثل اینکه خدا نمی خواست من اونا رو فراموش کنم.... شب ساعتها سر سجاده به خدا التماس می کردم که عشق اونو از دلم بیرون کنه ... و باز صبح روز از نو و روزی از نو ... واقعا از خودم بیزار بودم که هنوز به اون فکر می کردم و از اینکه با زن دیگه ای زندگی می کنه آتیش می گرفتم .....دلم نمی خواست این طوری باشم ولی روز به روز بدتر می شدم ..
یک روز که نزدیک ظهر  از خونه ی عزیز خانم برگشتم خونه ، رقیه و بانو خانم و قاسم رو تو حیاط دیدم نیره کنار باغچه فرش انداخته بود و تو آفتاب نشسته بودن خیلی از دیدن اونا خوشحال شدم ، مخصوصا قاسم که خیلی دوستش داشتم ... فکر کنم بچه ام خجالت کشیده بود اونا رو ببره تو اتاق ....
نیره تا تونسته بود از اونا  پذایریی کرده بود چون پای قاسم در میون بود ، هر چی داشتیم آورده بود آخه دل اونم پیش قاسم گیر بود ... گفتم چرا تو حیاط نشستین سرده: آبجیم گفت : نه بابا خیلی هم خوبه آفتابش گرمه می چسبه خسته نباشی خواهرت بمیره برات .....گفتم رقیه دوباره شروع نکن که این دفعه منم باهات دم می گیرم که خیلی دلم پره....  پس ساکت.... ولی خودم بلند بلند خندیدم و اونام فکر کردن من حرف خنده داری زدم و با من خندیدن چادرمو برداشتم و چهار تا کردم و گذاشتم زیرم و نشستم روش گفتم من از شما ها ناز ترم می ترسم سرما بخورم زمین سرده...... نیره یه چایی برام آورد و  داد دستم و پارچه ها رو بر داشت برد تو اتاق .......
گفتم چه عجب از این ورا خیلی وقته نیومده بودین ....رقیه گفت : آقا جان سخت مریضه همش باید اونو تر و خشک کنم مثل بچه ها شده تازه همش سراغ تو رو می گیره و نگرانته ...تو چرا نمیای ما رو سر بزنی ؟ گفتم: رفتی همه چیز رو بهش گفتی ؟ آره حتما مگه تو می تونی خودتو نگه داری چه چیزایی من از تو می پرسم (با خنده می گفتم و اونام می خندیدن  ......(و بی اختیار آه عمیقی کشیدم ) می ببینی که از صبح تا شب خیاطی می کنم به خدا وقت نمیشه .... باید به عیادت آقاجان بیام ,حتما تو این هفته سر می زنم .
قسمت نود و ششم-بخش دوم


بانو خانم گفت : من برای سمنو گندم نذر کردم آوردم تا اضافه کنی ...
خندیدم و گفتم : کدوم سمنو ؟ فکر نکنم با این وضع بشه سمنو بپزم ، نمی دونم والله می دونین دیگه مردم رو میشناسین ، حرف می زنن و منم واقعا حالشو ندارم تحمل کنم.
رقیه همین طور که سر و گردن میومد گفت : بلا نسبت شما غلط می کنن ، امسال غربیه رو که نمیگیم فامیل .. فقط فامیل ... نذرتو که باید بدی... نباید بدی ؟
گفتم :خوب نمی دونم چیکار کنم حالا یه فکری می کنم ..
بانو خانم گفت نترس تو گندم رو خیس کن  ، برو جلو خاطر جمع صاحب این دیگ خودش کمک می کنه... در ضمن ما برای یه چیز دیگه هم اومدیم .... بگو دیگه خان جان شما خودت بگو دیر وقته باید بریم ، گفتم یعنی چی تازه اومدین رقیه گفت : نه بابا آبجی ما دو ساعتی هست که اینجایم خودت که می دونی آقاجان بدون من آب نمی خوره.... تو یه قولی به قاسم دادی اَل وعده وفا اگه می خوای که حالا وقتشه .....
خودمو زدم به اون راه و گفتم چه قولی ؟ قاسم پرید وسط که خاله ؟ قول ندادی؟ به من قول ندادی ؟
گفتم آهان نمی دونم به خدا چی بگم ... الان شما ها دارین نیره رو خواستگاری می کنین؟  چون به قاسم قول دادم؟ ....نه پشیمون شدم  این طوری نمی دم ..... (البته با لحن شوخی )
رقیه گفت : چه جوری بگم که اون پنچه ی آفتاب تو بدی به من خانم ...... نرگس خانم ما اومدیم دختر تو رو خواستگاری کنیم  ما خلاصه نیره رو می خوایم آیا میدی ؟...
.بانو خانم گفت : واقعا خیلی خوشگله به خدا نرگس ، از خودتم خوشگل تره ....می دونی وقتی اومدی خونه ی آقاجان راه می رفتی آدم کیف می کرد من که خیلی دوستت داشتم حالا نیره رو دست تو بلند شده ...نمی دونم وقتی تو قنداق بود قاسم از کجا می دونست این اینقدر ماشالله خوشگل میشه ......
گفتم : ممنون .....راستشو میگم من از خدا
می خوام قاسم دامادم بشه چون خودم خیلی دوستش دارم ولی به خودش گفتم یه کم صبر کن تا اوضاع من رو براه بشه ...
رقیه گفت ای خواهر تو رو براهی چیزت نیست که بعدم تو خواهر منی ما که با هم این حرفا رو نداریم خودم نوکرشم مگه خاله اش مرده ؟... پس کار تمومه نیره مال من شد ؟
گفتم : حالا صبر کن بزار نیره بیاد یه کم بخندیم . صدا کردم نیره بیا ...بیا دخترم ببین خاله ات چی میگه.  اونم که داشت به حرفای ما گوش می داد... در حالیکه صورت سفیدش قرمز شده بود اومد و وایساد جلوی ما، قاسم سرش پایین بود گفتم : خاله ات تو رو خواستگاری کرده منم گفتم تو می خوای درس بخونی و شوهر نمی کنی ...حالام اونا می خوان برن برای قاسم یه جای دیگه ...گفتم تو جریان باشی ، خوب گفتم ؟ 
یه دفعه زد زیر گریه و گفت : هر چی شما بگین عزیز جان ، ولی من نمی خوام درس بخونم.....و اشک تو چشمش جمع شد و خواست معرکه رو ترک کنه که همه زدیم زیر خنده و من رفتم که  بغلش کنم گفتم مثل اینکه  با این  جور چیزا نمیشه شوخی کرد بچه ام داشت  پس میفتاد... گرفتمش تو بغلم و گفتم:.. آخه به کس کسونت نمیدم, به همه کسونت نمیدم, به راه دورت نمی دم ,به مرد کورت نمیدم , به کسی میدم که کس باشه قبای نتش اطلس باشه ...شاه بیاد با لشکرش کنیزکا دور و ورش آیا بدم ...آیا ندم......
قسمت نود و ششم-بخش سوم

رقیه و بانو خانم هم با من دم گرفتن و دست
می زدن و نیره متوجه شد که داریم شوخی می کنیم هی می گفت عزیز جان خیلی بدی ...به خدا ترسیدم ...
گفتم دختره ی پر رو از چی ترسیدی ؟ قاسمم نیشش تا بنا گوش باز شده بود ..... و من دوباره خوندم و همه دست می زدن و قاسم که انگار با دستش طبل می زد از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید ....  و بالاخره با شادی و خوشحالی خواستگاری نیره هم انجام شد . بدون آقاجان چون هم اون مریض بود هم اینکه رقیه نمی خواست آقاجان وضع زندگی منو ببینه ....ولی از  اینکه می دیدم قاسم و نیره اینقدر خوشحال هستن راضی بودم اونا از بچه گی بهم علاقه داشتن و هیچ کس نمی تونست این عشق رو از اونا بگیره ....
اما شادی اون روز من خیلی طول نکشید .... بعد از شام بود ... ملیحه و اکبر خواب بودن و من و نیره داشتیم خیاطی می کردیم البته نیره ظاهرا خیاطی می کرد چون تو رویا بود و وانمود می کرد داره به من کمک می کنه .... ولی کاملا معلوم بود که اصلا اونجا نبود .....که صدای در اومد ... یک لحظه قلبم وایساد فکر کردم اوس عباسه .....
خدای من حالا  چیکار کنم ؟ رفتم پشت در و پرسیدم کیه ؟ صدای لرزون  و گریون کوکب رو شنیدم ..عزیز جان در و باز کن منم ....با عجله در باز کردم و اون خودشو انداخت تو بغل من و گفت عزیز جان به دادم برس دیگه کاسه ی صبرم لبریز شده دارم دیوونه میشم تو رو خدا عزیز جان کمکم کن ...
 نیگا کردم دیدم کسی نیست.....تنها بود ...خونه ی اون از اینجا خیلی دور بود و نمی دونم چرا و چطور اون موقع شب  اومده بود ...... همون طور که اون به من التماس می کرد دستشو گرفتم و بردم تو به نیره گفتم براش آب بیار ....
بعد به کوکب گفتم : دیگه حرف نزن تا آروم بشی بعد برام تعریف کن چی شده ، شلوغ نکن فقط حرف بزن تا من بفهمم چی میگی .....
یک پیاله آب رو تا ته سر کشید ...بعد شروع کرد به نفس نفس زدن معلوم بود که قلبش داره بشدت می زنه .....من داشتم پس میفتادم ولی بازم می خواستم اونو آروم کنم تا اون موقع هزار فکر به سرم رسید  ........
وقتی آروم تر شد گفتم حالا بگو وسط حرفتم گریه نکن بزار آخرش من بهت میگم که گریه داره یا نداره ..آخه تو سرهنگ خیالی ممکنه اشتباه کرده باشی .
....
گفت : آره عزیز من اشتباه کردم زن حبیب شدم بدبختانه از وقتی ما عروسی کردیم شما اینقدر خودتون داشتین که من دلم نمی خواست شما رو ناراحت کنم می گفتم درست میشه ولی نشد روز به روز بد تر شد .....گفتم بگو چی شده اینو بگو ؟ 
راستش یادته سر رفتن حبیب با آقا جون این ماجرا پیش اومد من نخواستم که دیگه بگم....تا شما ناراحت بشی.... بیشتر شبا اون با آقاجون میره و عرق می خوره مثل آقا جون نیست یواشی میاد خونه که مادر پدرش نفهمن ولی مست مست میاد من هر چی گریه و زاری می کنم فایده نداره قول میده و بازم میره ...
گفتم خوب نزار بره .....گفت نمیشه مثل آقا جون از سر کار میره....... نه پول درستی در میاره که بتونیم خونه رو بسازیم نه جواب درستی به من میده.... نصف پولی رو هم که در میاره میده ب مادرش ... گفتم خوب وقتی میاد نزار بره بیرون .....گفت چی میگی عزیز جان  خوب از سر کار میره و من نمی تونم جلوشو بگیرم .... عزیز جان دارم دیوونه میشم امشب سر شب اومد خونه ولی یه کم بعد آقا جون اومد دنبالش و رفت و گفت آقات بامن کار داره.... ولی می دونم که کجا  رفته....
پرسیدم آقات ؟ گفت :آره عزیز جان با آقام میره گفتم : پس اینجوری هم که ما فکر می کردیم گم نشده دنبال خوش گذرونی خودشه .......کوکب گفت : آره به خدا، وقتی دیر کرد فهمیدم بازم مست میاد ...... منم دیگه طاقت نیاوردم به خدا دیگه نمی تونم تحمل کنم عزیز جان یه فکری بکن تو رو قران  ......

#او_یک_زن #قسمت_نودوهشتم


@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_نودوهشتم
#چیستایثربی

بعدا فهمیدم ؛ همیشه بعدها میفهمیدم؛ علیرضا به شهرام گفته بود؛ و شهرام به من...
شبنم سوار ماشینش شده بود و یکراست رفته بود مقر فرماندهی سردار؛ بیشتر از سی سال بود که همدیگر را میشناختند؛با هم زندان بودند؛  شکنجه دیده بودند  ؛ بچه و عزیز از دست داده بودند و بعد از کشته شدن  مهرداد؛ سردار که آن زمان؛سردار نبود ؛ به شبنم ؛ پیشنهاد  کار ؛ درگروهشان را داده بود! حتی وقتی شبنم ؛ دو سالی را به اسم مجازات؛ در بیمارستان روانی بود.
سردار میدانست شبنم آدم باکفایتی ست و هم بند زن شهیدش ؛ صدیقه....

شبنم با چادر و عینک تیره ؛ آهسته وارد مقر فرماندهی شد ؛ به سردارگفت: اون کشیش پسرته ! تو هم  میدونی! به نظرم همیشه میدونستی و نمیخوای باور کنی...سردارگفت: دنیام بگن اون پسرمه؛ من میگم نیست!

شبنم گفت: جاهاشون عوض شد ؛ برای اینکه مهرداد، نتونه پیداشون کنه ؛ اونو جای بچه ی من؛ بردن شبانه روزی ارمنیا!  رییس زندان؛ جای دیگه ای نمیشناخت!یادته که بعد از اون ماجرا ؛ نوید رو  کشتن؛رییس زندان هم استعفا داد و نمیدونم...دیگه هیچوقت ازش خبری  نشنیدم! رییس زندان؛ همون شب که میخواست آذر رو ببره؛ گفت حسینو میده اقلیتا بزرگ کنن، که اینا هرگز شک نکنن و دستشون به بچه ی تو و صدیقه نرسه!..سردار گفت: خب به من چه؟خود این کشیشم که میگه مسلمون نیست!  شبنم گفت:معلومه خب ! با مسیحیا بزرگ شده!
سردار گفت: یه مسلمون واقعی؛ وقتی میفهمه مسلمونه ؛ برمیگرده  یا لااقل تو روی پدرش و عقاید پدر واقعیش واینمیسه!...شبنم گفت: اینا مهم نیست! اون یه عمر تنها و بلاتکلیف بوده و اینا الان از سر لجبازیه...مهم اینه که مومنه و یکتاپرست! چیزی که تو و صدیقه میخواستین! تو کنار زن دومت و بچه هات بودی؛اون طفلکی بی نام و نشون...تو یه شبانه روزی غریب ؛که حتی زبونش؛ زبون مادریش نبود ؛ سردار داد زد: بالاخره مسلمون هست یانه؟ با ما هست یا نه؟   اگه نمیخواد تو دین خودش بمونه ؛ پس ملحده!  دین ما استثنا نداره !
شبنم گفت: تو هیچوقت اینجوری نبودی! انقدر متعصب و دگم نبودی ؛ صدیقه هم نبود! اون  فقط قبل از مرگ؛ آرزو کرد بچه ش آدم خوبی بشه و پیتر؛خوبه!
سردار داد زد: هی نگو پیتر! اون یا حسینه یا یه کافر یاغی! چه فایده داره آدم خوب باشه؛ ولی ضد پدرش ؟ ضد عقاید و باورهایی که چند نسل خانواده ش؛ براش جنگیدن و کشته دادن.اون حق نداره جلوی من بگه پدر آسمانی! وقتی مادرشو کشتن و من زیر شکنجه له میشدم  ؛ اون کجا بود؟ من فقط به امید اون و نسل اون زنده موندم.ولی اون قبولم نداره!

شبنم گفت: خب اینا نسل ما نیستن! اگه این همه سال ؛ براش صبر کردی  که برگرده؛ حالا بخاطر من بذار بره ؛اگه هردوتون ذاتتون خوب باشه ؛ بالاخره باهات دوست میشه!

  سردارگفت: بخاطر تو؟ چرا تو؟! من و تو فقط ؛  همرزم بودیم ؛ همین! شبنم گفت: همین؟! تو میدونی؛ من عاشق توماس نبودم ؛ زنش شدم؛چون میکشتنش! میخواستم ناکام از این دنیا نره و اگه بشه؛  یه بچه ؛ یه یادگاری ازش بمونه و منم باکره؛دست اون مهرداد لعنتی نیفتم ! اینا رو به رییس زندان گفتم که قبول کرد؛ اون رییسه ذاتا مرد بدی نبود...تو میدونی همیشه چقدر...
سردار گفت:  چقدر چی؟! شبنم گفت:  چقدربرات احترام قایل بودم! سردارگفت:  ما عمرمونو گذاشتیم پای عقیده مون! آرمانمون سر جاشه؛ حالا یکی مسلمونه و نمیدونسته ؛ خب توبه کنه ؛ برگرده؛ سخت نیست! کافیه آرمان ما رو قبول داشته باشه.
شبنم گفت : شاید نداشته باشه ؛ شاید با این تفکر بزرگ نشده! شاید اصلا این حد خشونت نسل ما رو ندیده! گناهش چیه؟
سردار گفت :خب اونوقت من مجبورم یادش بدم! مثل یه یاغی خیابون؛ باش برخورد میشه؛ درست مثل بقیه ی اونایی که تو زندانن؛حتی  اگه بچه ی خودم باشه!

 میدونی چند سال حبس بش میخوره به جرم تهمت و اغتشاش؟ موضوع دین نیست خانم.ما خون دادیم؛ عزیزامونو دادیم؛ وقتشه این نسل بفهمن! شبنم گفت:کوتاه نمیای؟سردار گفت :تا حالا اومدم ؟ شبنم آهسته دست در جیب مانتویش کرد و کلت را ازجیبش درآورد؛ رو به سردارگرفت؛ گفت:نه ! نفهمیدی؛ مثل بیشتر مردا که نمیفهمن...حسم بهت این مدت ؛ خیلی بیشتر از احترام بود ! یه عمر؛ عاشقت بودم؛اما اگه میدونستم بابچه ی خودت این کارو میکنی؛ سالهاپیش میرفتم! ولت میکردم ؛ حالا بذار اون  کشیش بره!

سردار لبخند تلخی زد؛ گفت: روی من اسلحه میکشی؟ من؛ تو رو از هیچی نجات دادم زن!  شبنم گفت:آره ! من اونموقع یه زن درمونده  بودم ! ولی "هیچی! نبودم ...مرد! مبارز و مادر و معتقد بودم...پس فکرت اینه که نجات بخش یه آدم "هیچی" بودی؟! بیچاره عمر از دست رفته ی من ؛ که با دستورات تو گذشت! ما دیگه جوون نمیشیم پدر حسین!و میدونی مرگ برام مهم نیست! تو ماموریتامو دیدی...هیچی برام مهم نیست!  تو خانواده داری!
من چیزی برای از دست دادن ندارم!  سردارگفت: فکر میکردم همفکریم.


شبنم گفت:بودیم...پابه پای هم تا اینجا اومدیم!   فکر تو عوض شده نه من! تو مجیدی نیستی؛ تو مرد مبارزی نیستی که زیر اون همه شکنجه ؛ فریادشم کسی نمیشنید ! فقط فریاد الله اکبرت؛ "الله اکبر...الله اکبر"....

تو تمام راهروهای زندان صدای "الله اکبرت" زیر شکنجه ؛  میپیچید...همه زیر لب الله اکبر میگفتیم ؛ همه مثل تو قهرمان ؛ میشدیم؛ همه مجیدی بودیم...من عاشق همین شدم! کجا رفت اون مجیدی؟...اون پدر حسین؟  اون مبارز مومن شکست ناپذیر؟ که الگوی همه ی ما بود ؟!....

 چی شدی؟ نمیدونم !  خدا به داد کسی برسه که تو رو اینجوری کرد !  بذار پسرت بره سردار!... من میدونم مشکل تو فقط دین اون نیست؛ که عصبیت میکنه ! تو یه علی و امیر و احمد دیگه میخوای....مثل پسرای دیگه ت! سربازای دست به سینه  و بله قربان گو !...

تو غلام حلقه به گوش میخوای!  مثل من که هر چی گفتی گفتم ؛ چشم !...حتی سوالم نکردم! تو هم الان دیکتاتوری...چون تحمل  عقیده ی متفاوت یا مخالفتو نداری!... هر دو میدونیم ؛ پیتر رو اذیت میکنن ؛  اونا ماجرا رو نمیدونن ! همین که کشیش یه کلیساست کافیه ؛ که  درگیری لفظی  جلوی مردم ؛  با یه سردار محترم و معروف نظام  ؛ براش خیلی گرون تموم شه ! بذار بره...اون پسر صدیقه ست؛ آقای مجیدی.....پسرت رنجاشو ؛ تو بی مادری و بی هویتی  کشیده.....سردار گفت :
 و اگه نذارم ؟
 شبنم آهسته گفت :  خدا شاهده شلیک میکنم  ؛  نمیکشمت!  زمینگیرت میکنم ؛ میدونی نشونه گیریم خوبه ؛ سردار ! 
خودت بارها دیدی ... برای همین منو بردی تو گروهت...لعنتی ؛ اون بچه ته ؛  اسلحه را به سمت سردار گرفت  ؛
  ...و گفت:
زمینگیرت میکنم ....  بعد هم  تو منو اعدام میکنی  ؛  کاری که سالها پیش میخواستن بکنن!  من خلاص میشم از این زندگی نکبت...پیتر رو بفرست بره! همین حالا که جایی نپیچیده.....تا دیر نشده  ؛  یکی ؛ این وسط میمیره! ... شایدم بیشتر از یکی..خواهش میکنم ؛  من هیچوقت از تو خواهشی  نکردم.... یالله... زود سردار !

سردار سرش را به تاسف تکانی داد و جلوی شبنم ایستاد ؛  گفت :
 بزن !  شلیک کن شبنم !... بذار هر دو خلاص شیم  !  بزن لعنتی !


#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_هشتم
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
هر گونه برداشت و اشتراک ؛ منوط  به ذکر نام نویسنده است.این  داستان؛ کتاب است و
#شابک دارد.

#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig

95


قسمت نود و پنجم
ناهید گلکار

صدای اکبر رو شنیدم که می گفت چی شده آقا جون عزیز جان رو چیکار کردی ؟
و صدای اوس عباس اومد که گفت : برو کنار زود باشین گرمش کنیم تو کوچه افتاده ...
 نمی تونستم حرکت کنم فقط صداها رو می شنیدم و فهمیدم که اشتباه نکردم خودش بود که جون منو نجات داد...
اکبر با تعجب گفت آقا جون ؟ چی شده دعوا کردین ؟ گفت نه آقاجون بدو یه کم آب گرم کن بیار.... دارین؟
 گفت ؛نه ، الان می زارم گرم بشه..
نمی دونم بیهوش نبودم ولی نه حسی داشتم و نه قدرت حرکت ......
اوس عباس  لحاف رو از یک طرف کرسی انداخت بالا و منو همون جا خوابوند و فوراً لباسهای منو که خیس بود در آورد و با یه حوله منو خشک کرد و به بچه ها گفت زود دست و پاشو بمالید زود باشین هر چهار تا افتادن به جون من و .. خودش از همه بیشتر بدن منو گرم می کرد اونوقت یه ژاکت تنم کرد و منو کرد زیر کرسی ...
حالا حالم بهتر بود ولی خودم عمداً چشمم باز نکردم .....
اوس عباس رفت و یه چایی درست کرد و از اکبر پرسید بخاری ندارین ؟ اکبر گفت : نه عزیز جان می خواد بخره وقت نکرده .......
کمی نزدیک من نشست و گفت غصه نخورین ، من فردا براتون هم بخاری میارم هم ذغال سنگ ....
پول دارین ؟؟؟....
.نیره گفت : عزیز جان کار می کنه و پول میگیره الانم رفته بود پول بیاره ......
آه عمیقی کشید و گفت اومده بودم در خونه ببینم چیکار می کنین از دور دیدم یکی افتاد رو زمین رفتم کمکش کنم دیدم عزیزمه... صداش بغض آلود و غمگین بود ، دستی روی سر من کشید و مثل قبل نوزاشم کرد و گفت : تو همیشه تو قلب منی همیشه عاشقت می مونم ...
گریه ام گرفته بود و دلم می خواست بره تا اشک منو نبینه ......... بچه ها رفتارشون باهاش عوض شده بود انگار دلشون براش سوخته بود یا ازش ممنون بودن که منو نجات داده بود؛؛ شاید هم دلشون تنگ شده بود.
اوس عباس دستشو گذاشت روی سینه ی من و گفت قلبش خوب می زنه پس حالش زود خوب میشه . کمی دیگه نشست و با بچه ها حرف زد از نیره پرسید عزیز جان در مورد من چی میگه ، نیره گفت: هیچی ........باز پرسید :هیچی نمیگه؟ اصلا ؟
اکبر گفت : خودتون که عزیز و میشناسین اگرم با خودش فکر کنه به ما نمیگه ....
گفت: دل شما ها برای من تنگ نشده ؟ ملیحه گفت : من خیلی دلم تنگ شده چرا ما رو ول کردی ما بی بابا شدیم؟چرا رفتی زن گرفتی؟ مگه ما بچه ها ی تو نبودیم ...دست ملیحه رو گرفت و کشید تو بغلش و گفت الهی من بمیرم که این کارو کردم ولی من داشتم برای شما می مردم خیلی دلم تنگ شده بود .....
مخصوصا برای عزیز جان ....بهش بگو من باید برم برف زیاده و سرد میشه ولی صبح میام و براتون بخاری و سوخت میارم .........
وقتی بلند شد ملیحه دستشو گرفت و گفت آقاجون برای من دفتر می خری ؟ پرسید مگه دفتر نداری؟ گفت نه ولی دلم نیومد به عزیز جان بگم آخه اون همش می ترسه بی پول بشه ....
صورت اونو بوسید و گفت :چشم آقاجون الهی من قربونت برم  فردا که اومدم برات دفترم میارم ...... و رفت .....
حالا من چه حالی هستم فقط خدا می دونه قلبم خوب نمی زد ، اون اشتباه فهمید من حالم خوب نبود اون با اومدنش داغ دلم رو تازه کرده بود  بغض کرده بودم خیلی احساس غریبی و
بی کسی کردم وقتی دو باره رفت یک لحظه آرزو کردم کاش می موند و برای همیشه نمی رفت ....
گفتم بهت که من خیلی وقت ها فکرای احمقانه ای می کردم .... از اینکه قرار بود صبح دوباره بیاد احساس خوبی داشتم ....وقتی در آغوشش منو آورد خونه حس خوبی داشتم و وقتی بدن منو گرم می کرد احساس کردم اون همه کس منه ....و احمقانه همه چیز رو فراموش کردم .....
با خودم گفتم بزار بیاره مگه چی میشه لا اقل کمک کنه من بچه ها رو بزرگ کنم.... مگه من مجبورم اینقدر سختی بکشم ... اصلا اگه گاهی به ما سر بزنه که اشکالی نداره دیگه خوب شوهر من نباشه ولی بالای سرمون باشه خوبه, اینقدر بی کس و کار نمیشیم .......
وقتی رفت من بلند شدم بچه ها فکر می کردن من بیهوشم ریختن دور من می خواستن تعریف کنن ولی من خیلی گرسنه بودم و گفتم نیره شام چی داریم .... گفت عزیز جان خیلی سرد بود نتونستم درست کنم ...
گفتم : چایی که داریم سر شیر هم داریم برو بریز و بیار  تا دور هم چایی شیرین بخوریم...... تمام شب رو لرز داشتم و فکر می کردم فردا مریض بشم.....
قسمت نود و پنجم-بخش دوم



فردا خوب بودم و فقط یه کم سر و کله ام گرفته بود ولی حالم خوب بود........... 
بچه ها رو نزاشتم برن مدرسه اولا برف زیاد بود و دوما می خواستم اگر اوس عباس اومد باهاش تنها نباشم که زیاد با هم همکلام بشیم.....
بهترین لباسم رو پوشیدم موهامو پشت سرم دم اسبی کردم و خلاصه به سر و وضعم رسیدم .. و غذایی که اون دوست داشت یعنی قورمه سبزی درست کردم ظهر شد من غذا رو آوردم با خودم گفتم: نرگس حتما می خواد سرظهر بیاد نهار خودشو بندازه آره صبح سرد بود خوب تا بره بخاری بخره و ذغال تهیه کنه طول می کشه ....
یه کم برای نهار دست دست کردم
ولی بچه ها گرسنه بودن و نمی دونستن برای چی باید صبر کنن .....
نهار خوردیم و چون خیلی سرد بود ، منم خیاطی نداشتم همه زیر کرسی خوابیدیم ..... هوا داشت تاریک می شد که بیدار شدیم ..ولی از اوس عباس خبری نشد ....
فردا من بازم منتطر شدم ، از من بیشتر ملیحه چشم براهش بود واکبر و نیره عصبانی ولی اون بازم نیومد ، نه اون روز و نه روزهای دیگه هیچ کس ازش خبر نداشت و باز منه زن,دلواپس بودم که اونشب براش اتفاقی نیفتاده باشه .... خوب اگر من تو برف اون جوری شدم شاید برای اونم اتفاقی افتاده باشه دیگه نتونستم طاقت بیارم ....
پنجشنبه هوا آفتابی بود ....یک جعبه شیرینی خریدم و رفتم خونه ی حیدر ...
ملوک در باز کرد و با هم رفتیم تو حیدر هم خونه بود ... یک آن پشیمون شدم و فکر کردم خوب زن حسابی اگه اتفاقی افتاده بود تا الان همه خبر دار می شدن ...برای همین گفتم ... اومدم برای زحمتی که تو این مدت به شما دادم تشکر کنم همین نزدیکی سفارش داشتم دیدم بهترین موقعست که بیام یه سری به شما بزنم. 
حیدر گفت : خیلی کار مهمی نکردیم،  ما که بیشتر به شما زحمت دادیم راستی شنیدم چند شب پیش تو برف گیر کرده بودین خدا خیلی رحم کرد که عباس اونجا بود وای ...وای وگر نه چی
می شد؟ .........
فهمیدم که بعد از اون شب حیدر عباس رو دیده ..... به جای اینکه خاطرم جمع بشه عصبانی شدم و زود از اونجا زدم بیرون و فهمیدم که من خیلی احمقم از اونجا تا خونه اشک ریختم سرما نمی تونست از عصبانیت من کم کنه تا خونه راهی نبود پیاده رفتم تا توی کوچه دقم رو سر خودم خالی کنم  و تصمیم گرفتم دیگه عاقل بشم و هرگز به هیچ عنوان گول اوس عباس رو نخورم .
 شاید این ضربه ی آخری بود که اون به من زد حالم داشت ازش بهم می خورد تمام چیزی که از اون تو وجودم ساخته بودم مثل یخ آب شد و توی زمین فرو رفت ....
تا خونه با خودم حرف زدم و خودمو نفرین کردم ..... تف به روت بیاد نرگس تو هنوز به اون اوس عباس لعنتی فکر می کنی ؟ احمق ...بی عرضه........ 
فردا  جمعه بود و آفتابی ، من برای گرفتن سفارش رفتم خونه ی عزیز خانم و چند دست  کار گرفتم و از همون جا رفتم و یک بخاری خریدم و ذغال سنگ هم گرفتم بعد از سر کوچه چند تا دفتر و مداد و تراش و پاک کن برای ملیحه خریدم ... و آوردم خونه.....
اول بخاری رو کار گذاشتم و با خودم گفتم نرگس دیدی کاری نداشت ؟کاری نیست که تو نتونی بکنی دیگه فکر کسی رو تو زندگیت نکن ....
حالا اتاق گرم شده بود و من راحت تر می تونستم خیاطی کنم و نیره هم به من کمک می کرد قبلا هر وقت می گفتم جواب می داد : وا عزیز جان ؟ خجالت نمی کشی من تو این سرما کار کنم
قسمت نود و پنجم-بخش سوم


یک هفته ای طول کشید تا من سفارش ها رو آماده کردم و باید می بردم خونه ی عزیز خانم .
دیگه این کار سختی شده بود ولی تو خونه جایی رو نداشتم و تصمیم داشتم به زودی یک اتاق رو خیاط خونه بکنم تا دیگه از این رفت و آمد ها راحت باشم از عزیز خانم هم خجالت
می کشیدم خیلی براش زحمت بود ولی اون با خوش رویی به روی خودش نمیاورد ....
از در که رفتم تو عزیز خانم مثل اینکه منو سالهاست ندیده بغل کرد و به سینه فشار داد و هی قربون صدقه ی من رفت با تعجب به اون نگاه می کردم و پرسیدم خدا به خیر بگذرونه چی شده عزیز خانم ؟گفت مگه تو قابله گی هم بلدی ؟
عزیز دلم  آخه تو چقدر هنرمندی .........
خودمو از تک و تا ننداختم و گفتم بله که بلدم تا حالا صد تا بچه گرفتتم ....
گفت آفرین آفرین به تو که واقعا از هر انگشتت یه هنر میریزه ...
علی آقا می گفت : با چه مهارتی بچه رو به دنیا آوردی و چقدر وارد بودی خدا تو رو واسه ی اونا رسوند بهم گفت تو اون برف چه جوری بهش کمک کردی اونم میگه هر کاری داری بهش بگو دوست داره جبران کنه .....
گفتم نه بابا جبران اونو نمی خوام ول کنین چیزی نبود خوب داشت می زایید و من کمکش کردم ...
عزیز خانم گفت : تو که خونه ی ما رو می دونی چه جوریه الان همه با خبر شدن فردا پس فرداس که بیان دنبالت و بری سر زائو ولی به نظر من خونه ی هر کسی نرو فقط آدمای درست و حسابی که اذیت نشی ....
گفتم نه من این کاره نیستم فقط برای کمک بود جایی نمی رم همین خیاطی برای من بسه در آمد ش هم بیشتره .......
من برگشتم خونه ...از دورغی که گفته بودم پشیمون شدم ، معمولا من از این کارا نمی کردم ولی تحت تاثیر ذوق و شوق عزیز خانم یه چیزی گفتم حالا می ترسیدم برام مکافات بشه...

94

قسمت نود و چهارم

ناهید گلکار



به زحمت تا سر کوچه رفتم هیچ درشکه ای نبود .... ولی یک کالسکه از راه رسید با اینکه برای من گرون بود چاره نداشتم و سوار شدم .... در خونه ی عزیز خانم که رسیدم ، فکر کردم خوب حالا تو این هوا  من با چی برگردم؟ به کالسکه چی گفتم: صبر کن تا برگردم ..در زدم کارگرشون در باز کرد و عزیز خانم اومد به استقبالم و با اعتراض گفت : آخه دختر تو این هوا برای چی اومدی بیرون ؟ هیچ کس نیومده ......
نمی دونی چه حالی شدم مثل یخ وا رفتم.....  خودمو جمع و جور کردم و گفتم : والله منم نمی خواستم بیام از بس شما از خوش قولی من تعریف کردین ترسیدم نیام اونا معطل بشن و شما بد قول  ...چه می دونستم ...خوب حالام کاری نشده می زارم  پیش شما .....
آخه من چقدر بی عقل بودم، باید حدس می زدم که تو این برف کسی  از خونه اش به خاطر لباس بیرون نمیاد... حالا با این بی پولی کالسکه هم گرفته بودم ..... دیگه جونی تو تنم نمونده بود  ... .نه کسی برای سفارش اومده بود ، نه اونایی که لباسهاشونُ دوخته بودم ... دیگه چاره ای نبود لباسها رو دادم به عزیز خانم...و گفتم باشه اینجا اگه اومدن بهشون بدین  جمعه میام .... عزیز خانم در حالیکه که داشت از اتاق میرفت بیرون ، گفت :نرگس جون یه کم صبر کن کارت دارم گفتم : ببخشید میشه زود تر بیان؟سرشو تکون داد و رفت ... طولی نکشید که برگشت و یه پاکت داد به من و گفت : اینم دستمزدت من از اونا میگیرم... آخه دختر چرا تو این هوا اومدی بیرون خیلی سرد برفم میاد.....  گفتم : نه بابا عجله ندارم فکر کردم نکنه ، بد قولی کنم (و پولو نگرفتم )..... کالسکه دم در، با اون اومدم و برمی گردم (اینو گفتم تا نگران نشه ) گفت پس با کالسکه اومدی؟ تو رو خدا  اینو بگیر حقته....  زحمت کشیدی منم از اونا میگیرم کارِ دیگه ممکنه جمعه هم نتونی بیای اقلاً پولتُ گرفته باشی،  اونا میان و به من می دن پیش من بمونه ناراحت میشم ... یه خواهش ازت داشتم .. میشه سر راهت یه بسته رو ببری یه جایی که بهت میگم و بدی؟  کار خیره سیسمونی برای یه نفره می ترسم بزاد و اینا پیش من باشه خیلی وضعش خرابه  گفتم البته که میبرم ....
گفت : خونه اش سر راهت نزدیک شماس  یک دقیقه بده و برو   .... 
یه بقچه ی بزرگ داد به من و پول منم[Forwarded from سمیرا مسیبی]
ت
وی پاکت روش بود ...خداحافظی کردم   و برگشتم تو کالسکه و گفتم اول برو به این آدرس  .... من اینو بدم بعد میرم خونه ... گفت آبجی چقدر کارت طول میکشه ؟ من باید زود برم خونه اسب تو برف راه نمیره ، گفتم معطل نمی کنم زود برمی گردم....وقتی کالسکه راه افتاد پاکت رو در آوردم وبعد پولایی که عزیز خانم داده بود شمردم ...... خیلی خوشحال شدم اون پول خیلی خوبی برام گذاشته بود خیالم راحت شد روی قلبم فشارش دادم  و نفس عمیقی کشیدم ... پولو گذاشتم تو جیبم و گفتم خدا بده برکت .....
جایی که عزیز خانم نشونی داده بود نزدیک خونه ی ما بود ولی خیلی جای بدی بود توی یک  کوچه باریک و پر از چاله و چوله کالسکه به زحمت رفت و کالسکه چی سردش بود ... بلند داد می زد که من بشنوم که راه بَده و دیرم شده اگه امشب منو به کشتن ندی خوبه ..... دیگه  عصبانی شده بود و از همون جا می شنیدم داره به خودش فحش میده  ...... بالاخره به خونه ای که آدرس گرفتم بودم رسیدیم ، پیاده شدم دیدم تمام صورت کالسکه چی پر از یخه ..حق رو بهش دادم و گفتم : خدا منو بکشه می دونم چقدر اذیت شدی ولی به خدا کار خیره ....حالا ملائک تا چهل روز دور سرت می چرخن و هر آرزویی بکنی خدا بهت میده میگی نه امتحان کن .....
می دونی چیه اونوقت ها مردم خیلی بیشتر از حالا خرافاتی بودن و هر کس هر چی می گفت گوش می کردن و به درستی و غلطی اون کار نداشتن ...... در چوبی کوتاهی بود یه مرد خیلی کثیف در و باز کرد من یک راست وارد تنها اتاق اونا شدم و چی دیدم؟.... وای که چه وضعی داشتن تو فقر و فلاکت دست و پا می زدن خونه ی سرد و کثیف و دو تا بچه ی قد و نیم قد زیر کرسی.... یک زن و شوهر جوون.... که همشون داشتن از لاغری میمردن زن داشت درد می برد و وقتی من وارد شدم مرد گفت : خانم خدا تو رو رسوند بیا کمک کن داره میزاد.
 گفتم: چی داره می زاد ؟ پس چرا  قابله خبر نکردی من الان چیکار کنم بقچه تو دستم مونده بود و هاج واج نگاه می کردم زن بیچاره داشت بشدت درد می کشید و فریاد می زد به مرد گفتم خوب برو دنبال قابله من نمی تونم بمونم بچه هام میان پشت در می مونن ...گفت : الان تو این برف من برم دنبال کی؟ .... گفتم ای بابا اگه من نیومده بودم چیکار می کردی ؟ مگه میشه ؟ بدون قابله !....
گفت فکر نمی کردم به این زودی باشه یه دفعه این طوری شده تازه دردش شروع شده..
قسمت نود و چهارم -بخش دوم

گفتم: کالسکه دم در  باهاش برو قابله رو بیار..... که فریاد اون بلند شد ، خدا دارم میمیرم به دادم برسین  داره میاد .... دیگه نفهمیدم چیکار می کنم فقط می خواستم کمکش کنم این بود که دست بکار شدم ....  
اول از مرد پرسیدم : اسمت چیه؟
گفت علی آقا .... گفتم هر چی گفتم مثل برق و باد برام حاضر کن علی آقا ...زوداااا ..... یک تشک از زیر کرسی کشیدم و یک بالش گذاشتم و گفتم تو اسمت چیه به جای اون علی گفت: اکرم  ....
گفتم اکرم  بیا بخواب اینجا، توام علی آقا آب گرم بیار و لگن, یک چاقوی تیز یا یک تیغ بیار یک پارچ هم می خوام اون چراغ فیتله ای رو هم بیار روشن کن تا خونه هوا بگیره بعد پرسیدم وسایل بچه رو بیارین.... اکرم اشاره کرد به کنار اتاق و علی یه بقچه ی کثیف رو آورد گذاشت جلوی من باز کردم وای تصور ش هم غیر ممکن بود شاید اگر من بگم باور نکنی کهنه هایی که گذاشته بود از پارچه های لباسهای کهنه  بود که هنوز دکمه هاش بهش بود و بعضی هاش با آستین بود  گفتم با اینا بچه رو ببندم ؟ هر دو بِر و بِر به من نگاه کردن ....
 یاد فرستاده ی عزیز خانم افتادم و اونو آوردم و باز کردم دیدم  همه چیز هایی که یک نوزاد لازم داره عزیز خانم گذاشته ... بعد فهمیدم اون مدتی که فکر می کردم برای عزیز خانم دارم مجانی کار می کنم داشتم چیکار می کردم .... و نفس بلندی کشیدم  خیلی از خودم راضی شدم .... پرسیدم الکل داری ؟
بیچاره یه نگاهی به من کرد که فهمیدم نداره پس فوراً تیغ رو انداختم توی یک کاسه و گذاشتم روی چراغ فیتیله ای تا تمیز بشه و رفتم سراغ اکرم و کمکش کردم تا بچه به دنیا بیاد ....خیلی سخت نزائید و اون بیچاره زود راحت شد...... خوب منم، خیلی زیاد دیده بودم حتی کوکب رو هم خودم به دنیا آورده بودم .....  در عین حال من از چیزی نمی ترسیدم ، فورا بند  ناف رو جدا کردم بستم سریع بچه رو تمیز کردم و لباس پوشوندم و قنداق کردم و یک پتو پیچیدم دورش و جفت رو گرفتم و اکرم رو مرتب کردم و کارم تموم شد .....
حالا من اینارو برای تو تند تند گفتم ولی دیگه ساعت شده بود سه بعد از ظهر .... باید زود برمی گشتم ، اکبر کلید داشت ولی می دونستم تو اون سرما نمی تونن از پس خودشون بر بیان....  این بود که در میون نق و نوق کالسکه چی سوار شدم و برگشتم خونه تمام راه به وضع اونا فکر می کردم و این که چیزی برای خوردن ندارن  ... نمی تونستم از کنار این مسئله بی تفاوت بگذرم این بود که وقتی با هزار زحمت به خونه رسیدم بازم کالسکه رو نگه داشتم اول
بچه ها رو رو براه کردم وبعد به کمک نیره یه کم کاچی درست کردم به بچه ها گفتم در  رو باز نکنین و درس بخونین تا من بیام........ آتیش کرسی رو  رو براه کنین سرد نشه ....و رفتم دوباره سوار کالسکه شدم ، کالسکه چی می گفت پولم بده من می خوام برم گفتم اون وقت یک زن زائو گرسنه میمونه تو این می خوای ؟ .... یه کم به غیرتش بر خورد وبا نارضایتی منو دوباره برد در خونه ی علی آقا.....  چیزایی که برده بودم دادم بهش و خودم رفتم سراغ اکرم بهش گفتم اول این کاچی رو بخور بعد به بچه شیر بده . کاچی رو بهش دادم و خودم کره و بارهنگی که آورده بودم به بچه دادم ..... یه کم تر و خشکش کردم دور نافش الکل زدم و اونو بستم یک کم پول گذاشتم زیر بند قنداق بچه  و راهی شدم .....
تا اومدم سوار بشم صدای اعتراض کالسکه چی در اومد ه بود و می گفت من تا اونجا برنمی گردم برف سنگین شده و اسب راه نمیره .... گفتم خوب حالا میگی من چیکار کنم پیاده برم ؟
گفت نه تا نزدیک خونه می رسونمت ولی باید برم خونه ی خودم  .....گفتم حالا برو اگر برات سخت بود پیاده میشم ولی تو رو خدا اگر می تونی برو برای تو کاری نداره منو برسون خدا بهت کمک کنه منم دست مزد تو رو خوب میدم ..
قسمت نود و چهارم-بخش سوم

چیزی نگفت ولی به سرخیابون خوش که رسید، به من گفت پیاده شو دیگه نمی تونم دارم از سرما میمیرم اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم .... دیدم دیگه یک قدم حاضر نیست بیاد ... پولشو دادم و با خودم  گفتم چند تا خیابون که بیشتر نیست میرم دیگه .... هوا داشت تاریک می شد ....
اولش می رفتم و مشکلی نبود ولی خیلی زود دست و پام یخ کرد پاهام تا زانو توی برف بود و خودم به سختی می کشیدم ، مخصوصا که رفت و آمد کم بود برف ها روی هم مونده بود و راه عبوری نداشت   کم کم حرکت کردن هم سخت شد سوز برف می خورد تو صورتم و چادر و لباسم که برف روی اون نشسته بود یخ زد...
از میون برفا خودمو می کشیدم جلو ولی مثل اینکه اون راه تا ابد ادامه داشت و هنوز خیلی مونده بود تا خونه ....توی کوچه هیچ جنبده ای نبود یکی که بتونه کمکم کنه فکر کردم در یه خونه رو بزنم ولی حالم خیلی بد بود و دو زانو نشستم روی زمین دیگه قدرت حرکت نداشتم باز یاد بچه ها بهم قدرت داد و بلند شدم و خودم تا سر کوچه رسوندم  و چند قدم رفتم ولی بشدت خوردم زمین خیلی به سختی بلند شدم و چند قدم دیگه رفتم  ولی دیگه نمی تونستم ... صورتم بی حس شده بود، افتادم روی برفا حتی دیگه سرما رو حس نمی کردم مغزم داشت یخ می زد و تنها چیزی که جلوی نظرم بود صورت بچه هام بود ..... آهسته خودم به پشت کردم برف می ریخت تو صورتم و چیز دیگه ای
نمی فهمیدم ..... نمی دونستم به چیزی جز بچه هام فکر کنم .... و حتی اینکه ممکنه اونا رو تنها بزارم هم قدرتی بهم نمی داد تا از جا بلند بشم ...... 
یه دفعه دستی قوی رفت زیر سرم و دست دیگه زیر دو تا پامو منو از زمین بلند کرد ....سست و بی حال بودم ولی هم اینکه توی بغلش قرار گرفتم  بوی آشنایی به مشامم خورد .... اون منو به سینه اش نزدیک کرد و شروع به دویدن کرد.
حس می کردم بوی اوس عباس رو میده آروم شدم و احساس امنیت کردم  و از حال رفتم.

93


قسمت نود سوم

ناهید گلکار



گفتم اولا از مرد بیشتر در میارم چون خودم کار می کنم و خیاطم ، دوما اگه مرد واقعی باشی زن و مرد برات فرقی نمی کنه ...چیکار کنم میدی یا نه ؟ یه فکری کرد و گفت :ضامن داری ؟ گفتم آره که دارم بزار اول من خونه رو ببینم  شاید نپسندیدم . برگشت و کلید انداخت و دو باره درو باز کرد. رفتم تو همونی بود که من می خواستم یه حیاط قشنگ و بزرگ ، رو بروی در یک باغچه ی بزرگ گل کاری شده و یک حوض کوچیک آبی وسط حیاط،  دست راست یک ایوون خیلی بزرگ با دو تا ستون ...که خودش مثل حیاط بود دو تا اتاق بزرگ و جا دار و تو در تو  و دو تا دیگه اتاق که هر کدوم در مجزا به ایوون داشت درا و پنجره ها  چوبی و آبی رنگ بود که بالای همه یا اونا هلالی شکل درست شده بود، کنار هر پنجره به طرف بیرون طاقچه داشت.. سمت چپ یک انباری که جلوش آب انبار قرار داشت و یک مطبخ کنار اون بود که خیلی تمیز و خوب در آورده بود ....دلم باز شد بر خلاف روزی که رفتم توی خونه ای که اوس عباس برام ساخته بود احساس خیلی خوبی داشتم و یه ذوق عجیب به دلم افتاد.... با خودم گفتم کاش اینجا رو می خریدم بعد فکر کردم نرگس به اونجام میرسی صبر داشته باش .....
با صاب خونه به توافق رسیدم... اون زمان خونه خیلی گرون نبود ولی بازم من می ترسیدم اگه یه وقت کارم نگیره و مشتری نداشته باشم چیکار کنم ؟
ولی بازم به خودم مسلط شدم و اونو قانع کردم که کرایه ش رو به موقع میدم ... و حالا اون به چه دلیل به من اعتماد کرد و ازم ضامن هم نخواست ، فقط خدا می دونه و بس .... آره به همین راحتی خونه رو به من اجاره داد من همون جا باهش قرداد بستم و دو ماه کرایه خونه رو هم دادم تا خیالم راحت باشه ... و کلید رو گرفتم ... من به صاحب خونه گفتم فردا اثاث میارم ..
چیزی که نداشتم و نمی خواستم اون بفهمه که من آه ندارم با ناله ام سودا کنم . تا فکر کنه من نمی تونم کرایه شو بدم  ....هم اینکه خجالت می کشیدم و باید برای این هم یه فکری می کردم .......
یک چیز دیگه ای نگرانم می کرد و اون این بود که صاحب خونه به طور مشکوکی زود راضی شد و هم در کرایه به من تخفیف داد و هم اسمی از ضامن نبرد و خیلی ساده به من اعتماد کرد... این برام عجیب بود ....
راستش ترسیده بودم ، چون من به اون گفته بودم تنها هستم شاید با خودش فکرایی کرده که به این آسونی خونه رو در اختیار من گذاشته بود... من هنوز سی و شش سال بیشتر نداشتم و جوون بودم پس باید احتیاط می کردم که مشکلی پیش نیاد و باعث درد سرم بشه  ..... وقتی برمی گشتیم اکبر هم به من گفت : عزیز جان یارو چقدر زود راضی شد انگار معطل ما بود نکنه ریگی تو کفشش باشه .
گفتم : نه بابا خوب خونه رو اجاره داد خیالش راحت شد دو ماه هم که پیش گرفته ...خوب شاید کار خدا بوده .......
تو راه بازم فکر کردم کلید تو دستم بود و باورم نمی شد این کار به این خوبی انجام شده باشه.  می ترسیدم خواب باشم و بیدار بشم و ببینم خبری نیست .... احساس کردم همون شبونه برم توی خونه خیالم راحت تره و تصمیم خودمو گرفتم ....
  حیدر دم در وایساده بود پیدا بود می دونست ما کجا رفتیم ....خوب کار ما طول کشیده بود و اونا نگران شدن ...حیدر  وقتی عصبانی میشد  درست شکل اوس عباس بالا و پایین می پرید من از حالتش فهمیدم ... ما رو که دید اومد جلو و دستشو زد به کمرش که دست شما درد نکنه زن داداش همین جور بی خبر میری سراغ خونه  اینه رسمش؟
 گفتم چی شده ؟ من کار بدی کردم داداش جون ؟
گفت : مگه قرار نبود همین جا بمونین ؟ پس چی شد ؟ گفتم : نه والله از اول هم قرار بود من برم خونه بگیرم چون پول نداشتم موندم....حالا یک کم دست و بالم باز شده ، چرا مزاحم زندگی شما بشم ؟ این جوری منم راحت ترم ولی شما باید بیان و بالای سر ما باشین تا مردم فکر نکنن که مرد نداریم شما باید مرتب خودتو نشون بدی...... آقا حیدر اگه ببینی چه خونه ای پیدا کردم شما هم راضی میشی .... خیلی دل باز و راحته می خوام امشب اثاث ببرم ولی شما فردا اون جا باش که با صاب خونه  آشنا بشین ،که بدونه ما بی کس و کار نیستیم ..
از این حرفای من بادی به غبغب انداخت و کمی آروم شد و عصبانیتش فرو کش کرد و گفت: معلومه که میام من که تنها تون نمی زارم .. ولی حالا چه اصرای داشتین خونه اجاره کنین ؟ از دست ما ناراحتی ؟ ملوک کاری کرده .....گفتم این حرفا چیه به اندازه ی کافی به من محبت کردین.... هر چی زودتر سر و سامون بگیریم بهتره .... گفت : حالا چرا امشب ؟ این قدر بهتون بد گذشته ... باشه صبح اول وقت میبریم دیگه  .....
گفتم به دو دلیل ....یکی اینکه می ترسم اوس عباس بیاد دوم اینکه اثاث که ندارم صبح روز روشن همه می ببینن....  نمی خوام صاب خونه بدونه ما چی بردیم تو خونه و فکر کنه نمی تونم کرایه شو بدم همین شبی بهتره من که چیزِ زیادی  ندارم  زود جمع میشه ..
قسمت نود و سوم-بخش دوم
حالا یواش یواش تهیه می کنم ، تا نرم درست نمیشه ....
زیر لب گفت : لعنت به تو عباس چقدر گفتم اگه پات تو خونه ی ما باز بشه از این جام آواره میشن گوش نکرد ......
 من و اکبر نهار نخورده بودیم نیره سفره رو انداخت نهار خوردیم..... و بعد همه با هم مشغول جمع کردن اثاثمون شدیم  ...خوب چیز زیادی که نداشتم بقچه ها رو پهن کردم و دو باره همه رو گذاشتم کنار در مثل کسی بودم که می خواد از چیزی فرار کنه .....همه چیز که حاضر شد اکبر و فرستادم دنبال درشکه  ............
همه ی اون چه که داشتم توی یک درشکه جا شد و اکبرم کنار درشکه چی نشست و کلید رو دادم بهشو اونو راهی کردم ، منو بچه ها از ملوک و حیدر خداحافظی کردیم ملوک طفلت مثل ابر بهار اشک می ریخت ....اون دختر مهربونی بود ولی من هم زبونش نبودم .. آیینه قران رو دادم دست نیره و پیاده راه افتادیم ..... به دنبال سرنوشتی نا معلوم .. اونجا دیگه دلیر نبودم خیلی ترسیدم از این که نتونم از عهده ی کاری که دارم می کنم بربیام و مسخره ی خاص و عام بشم......فکر کردم همینه که زن ها دوست دارن به یکی متکی باشن چون دلیر نیستن ...یه دفعه دیدم حیدر م با اصغر و محمود دارن  دنبال ما میان  ..... از اینکه اونام اومدن حالم بهتر شد و با خودم گفتم نرگس نترس با خدا ...هر چی می خواد بشه ,بشه .........
من حتی یک تیکه فرش هم نداشتم که توی یک اتاق بندازم .. رختخواب هم نداشتم تازه وقتی اثاثم رو بردم توی اون خونه عمق فاجعه رو فهمیدم......و متوجه شدم که عجله کردم و این وضع برای بچه ها خیلی سخته و ممکنه دیگه فراموش نکنن......
حیدر خیلی زود رفت و من موندم و سه تا بچه و یک خونه ی خالی.....حالا دیروقت بود و کاری نمی شد کرد دو تا پتو داشتم و باید یکی رو می انداختیم رو مون و یکی زیر و چهار تایی می خوابیدیم .....وسط حیاط مونده بودم با خودم گفتم نرگس چیکار کردی؟ حالا چی میشه؟ بچه ها سرما می خورن سر سیاهی زمستون ؟ این چه کاری بود ؟من خیلی هنر کنم کرایه ی خونه رو بدم و شکم بچه ها رو سیر کنم ...پس چه جوری این خونه رو پر کنم ... چشمم افتاد به بچه ها که اونام هاج و واج منو نیگا می کردن .... گفتم چرا وایسادین بریم اول مطبخ رو درست کنیم اتاق ها هم که خوبه همه چیز مرتبه بچه ها یادتون باشه وقتی خواستیم وسیله برای خونه بخریم اول یک گرامافون بخریم که خیلی واجبه ، کوکبم که نیست هی ایراد بگیره .... هر سه تایی با این حرف من به خنده افتادن و رفتیم تا همون وسایل کم رو جا به جا کنیم اکبر رو فرستادم تا تخم مرغ بخره و نون و گوجه فرنگی تا املت درست کنم  .....به نیره هم گفتم تلمبه بزن تا حوض پر بشه .....یه دستمالم دادم به ملیحه و گفتم این اتاق رو دستمال بکش تا توش بخوابیم ..... اکبر برگشت و منم سه فیتیله رو روشن کردم و املت رو حاضر کردم .
خیلی زود کارامون تموم شد....  توی اتاق کوچیکه پتو رو پهن کردم و سفره انداختم  و صدا کردم بچه ها شام حاضره بیاین ....
که صدای در اومد یک لحظه فکر کردم صاب خونه اومده و موندم چیکار کنم به اکبر گفتم برو ببین کیه اگر صاب خونه بود راش نده بیاد تو برو بیرون باهاش حرف بزن بدونه نباید بیاد تو خونه.... ولی در که باز شد سر و صدای زیادی بلند شد .....
حیدر و ملوک با یک فرش و دو دست رختخواب و مقداری غذا و میوه اومده بودن  , کوکب و حبیب  هم دوتا پتو آورده بودن  ولی زهرا قابلمه لوبیا پلویی که برای خودشون درست کرده بود با سبزی خوردن و ترشی برای ما آورده بودن و یه دفعه خونه شلوغ شد و بچه ها خوشحال شدن .... من که سعی می کردم اونا رو بخندونم و موفق نمی شدم حالا به راحتی می خندیدن و با هم شوخی می کردن  دخترا بعد از مدت ها لبشون به خنده باز شده بود و من اینو به فال نیک گرفتم ...... اولین شب بود و من تو این چیزا خرافاتی بودم و چون بچه هام خوش بودن و خنده های کوکب رو می دیدم خیلی خوشحال می شدم اونا بیشتر از این خوشحالی می کردن که می تونستن از این به بعد بدون ملاحظه بیان پیش من.......
قسمت نود و سوم -بخش سوم

سفره رو بزرگ کردیم و همه ی غذا ها رو توش گذاشتیم و دور هم شام خوردیم و آخر شب که اونا رفتن دو دست رختخوابی که حیدر آورده بود پهلوی هم انداختم و از پتو ها هم برای اکبر جا درست کردم و دراز کشیدیم  .... با خودم گفتم نرگس دیدی ؟ حالا بازم شک کن ......
نمی دونم چرا اونشب برای من خیلی خاص بود شاید برای اینکه اولین خونه ای بود که من
 بی واسطه ی مردی تو زندگیم داشتم و این بهم احساس خوبی می داد ... یا اینکه از موندن تو خونه ی حیدر راحت شدم .....اکبر یک طرفم خوابید و ملیحه تو بغلم و نیره هم اون طرف هیچ کدوم خوابمون نمی برد .....
کمی ساکت بودیم و نگاهمون به سقف .... بالاخره نیره گفت : عزیز جان حالا چی میشه ؟ گفتم چی داره بشه؟ داریم زندگی می کنیم دیگه، تو نگران نباش ، خودم همه چیز رو درست می کنم ..... اکبر گفت : من دیگه مدرسه نمیرم تا همین جا بسه حالا من دیپلم نگیرم چی میشه می خوام برم سر کار باید بهتون
 کمک کنم .... گفتم: نه نمیشه من همه ی این کارا و می کنم که شماها درس بخونین این کارو نکن دوست دارم تو تحصیل کرده باشی یه آقا بشی اونوقت که به من کمک می کنی .... ملیحه هم خودشو داخل کرد و گفت منم برات خیاطی می کنم عزیز جان . دلشو قلقلک دادم و گفتم تو هیچ کاری نکن قربونت برم تو ته تاقاری منی یعنی باید نازتو بکشم عزیزم.... گفت عزیز جان یه قصه بگو ...
گفتم خوب چی بگم ؟ گفت خاله سوسکه رو بگو .. گفتم نه دیگه از خاله سوسکه حالم بهم می خوره ..خوب قصه ی کدو قلقله زن رو می گم ....یکی بود یکی نبود............
بچه ها که خوابیدن ولی من از بس نگران اونا بودم تا نزدیک صبح خوابم نبرد .... 
اونسال پاییز خیلی سرد بود و سوز بدی داشت ولی من نتونستم بخاری بخرم و فقط یه کرسی تهیه کردم و یک لحاف کرسی سفارش دادم و چند تا تشک و بالش و مقداری گوله ی خاکه ذغال برای کرسی.... ذغال سنگ گرون بود و من دیگه می ترسیدم پولام خرج کنم نکنه بچه ها گرسنه بمون پس روز و شب خیاطی می کردم کار گلدوزی زیاد سود نداشت برای همین قبول
 نمی کردم  ...بازم با اینکه خونه ی بزرگی گرفته بودم فقط از یک اتاق کوچیک استفاده می کردیم و من حتی چرخ خیاطی رو هم روی کرسی گذاشته بودم و همون جا کار می کردم از اقبال بد من زمستون سرد و بدی هم شد ، شاید مثل سالهای قبل بود ولی ما چون سرما می خوردیم و اتاق گرم نداشتیم ، اونقدر بهمون سخت می گذشت.... هیچ کس دلش نمی خواست از زیر کرسی در بیاد منم که خیلی بچه ها مو دوست داشتم خودم همه ی کارارو می کردم ...
بچه ها تا گردن می رفتن زیر کرسی و درس می خوندن و من می دوختم و می دوختم هیچ چیز نمی تونست جلوی منو بگیره چون می دونستم که شکم این بچه ها به دستهای من بستگی داره ....حالا نیره هم نمی تونست به من کمک کنه در حالیکه کار اون تو دست دوزی از منم بهتر بود دستهای خودم اغلب از سرما حرکت نمی کرد و درد می گرفت و مجبور بودم ببرم زیر کرسی تا گرم بشه .....بعضی وقت ها به اکبر نمی گفتم که چیزی لازم داریم خودم که میرفتم سفارش ها رو تحویل بدم همه چیز می خریدم ..
بهمن ماه بود برف تا زانو بالا اومده بود و همین جور هم میومد ... دوشنبه بود  ...بچه ها که رفتن مدرسه چند دست لباس دوخته بودم بر داشتم وراهی خونه ی عزیز خانم شدم ...چند قدم که رفتم پشیمون شدم چون نه درشکه ای بود نه ماشینی ...خواستم برگردم ولی یادم افتاد که به پول احتیاج دارم... اگر نرم باید تا جمعه صبر کنم .....نمیشد، باید هر طوری شده خودم برسونم به خونه ی عزیز خانم  ...این بود که به راهم ادامه دادم راهی که آینده ی من توی اون بود و نمی دونستم .....

92


قسمت نود و دوم
ناهید گلکار

 سوزن رو با فشار می کردم توی پارچه و در میاوردم نمی دونم چی می دوختم ..اوس عباس همین طور ساکت نشسته بود و به من نگاه
می کرد ...بعد با دو زانو روی زمین خودشو کشید جلوتر ...حرص من بیشتر شده بود و سوزن مرتب می رفت توی دستم با خودم گفتم نرگس الان موقعشه که تا می خوره بزنیش ..... ولی بازم خودمو کنترل کردم ، بالاخره با لحن التماس آمیزی گفت : نرگسم بزار برات تعریف کنم چی شد ..... گفتم اگر من نخوام بدونم کی رو باید ببینم ؟ حوصله ندارم ....حرف خودتو بزن از من چی می خوای؟ .....
ناراحت شد و گفت : غلط کردم به خدا غلط کردم ..هر تقاصی هم داشته باشه میدم ...اگه می خوای بهم فحش بده بد و بیراه بگو ولی رو ازم برنگرون .... دلتو خالی کن به خدا خیلی برام از این سکوتت بهتره .... جبران می کنم من
 نمی خوام تو رو از دست بدم بیا برگرد خونه ی خودت اون خونه بدون تو نمیشه ...همه جاش بوی تو رو میده ، اومدم شما هارو با خودم ببرم ...... چپ چپ بهش نیگا کردم و پرسیدم اونوقت خانم تو چیکار می کنی .....گفت : تو بیا صبر کن من طلاقش میدم فقط تا وقتی وضعم خوب بشه و مهرشو داشته باشم .بعد همه چیز رو بر می گردونم به حالت اول اونوقت همون نرگس و اوس عباس قبلی میشیم بهت قول شرف می دم   ......
گفتم : راستی این کارو می کنی ؟ .....خودشو یه کم تکون داد و با اشتیاق گفت : به جون عزیز خودت قسم می خورم خودت که می دونی چقدر عاشقتم .... منو ول نکن بچه ها به تو احتیاج دارن ... بیا سر خونه زندگیت ... آخه میگم که نه من می تونم بدون تو زندگی کنم نه اون خونه بدون تو خونه میشه  هر جا رو نیگا می کنم تو رو می بینم فدای اون چشمای قشنگت برم بیا بر گرد ......
گفتم : خوب حرفت تموم شد اگر چیزی مونده بگو تا دوباره بلند نشی بیای اینجا که می خوام حرف بزنم ....... گفت : خوب یه چیزی بگو ....... گفتم باشه می خوای بشنوی ؟ ولی یادت باشه تو هیچوقت تحمل حرفای راست منو نداشتی  هر وقت اومدم حرف بزنم داد و هوار راه انداختی فکر می کنی من دلم نمی خواد دق دلمو خالی کنم؟ چرا ولی از عاقبتش می ترسم چون تو رو میشناسم تو می خوای من چیزی بگم که مورد پسند تو باشه پس تو حرفتو بزن و برو ........ گفت : نه بگو قربونت برم هر شرطی بزاری قبول می کنم فقط بیا بریم خونه  ....... گفتم : باشه یه دفعه ی دیگه امتحان می کنیم ..اولا  تو سه ماه قبل از اینکه با هم قهر کنیم دسته گل به آب داده بودی ... پس حرفایی که به من می زنی ، دروغ اگرم راست باشه خیلی آدم باید پست باشه که با وجود اون حرفا به زنش بره و یه بچه درست کنه ، دوماً : به جای حقیقت به بدترین وضع کاری کردی که من حتی نتونستم از مردم لاپیشونی کنم(مخفی کنم )آبروی خودتو منو همه جا بردی انگار ما خودمون توی شهر جار زدیم و همه رو خبر کردیم که .... بیان ما بدبخت شدیم و ننگ بالا آوردیم ..... سوما تو منو میشناسی به نظر تو نرگس آدمی که با هوو یک جا زندگی کنه ؟ اونم با این وضع؟ .... کلام آخر دیگه همه ی پل ها رو پشت سرت و خراب کردی و راه برگشتی نمونده .... من اجازه نمی دم جنازمُ تو خونه ی تو بیارن تموم شد و رفت حالا به سلامت ....
با ناراحتی گفت : به خدا تقصیر توام بود من یه خریتی کردم می خواستم خودم درستش کنم ولی تو و کوکب هی از من ایراد می گرفتین و نمی گذاشتین تو خونه ی خودم راحت باشم تقصیر تو بود که به کوکب رو می دادی ...حالا من رفتم چرا نیومدی دنبالم خودت بیست روز با من قهر نکردی ؟ من مگه نیومدم در خونه یادته بچه هارو پر کردی انداختی به جون من مگه من یادم میره ....حالا لحنش تند شده بود و داشت عصبانی می شد و هی صداشو می برد بالا.... ولی من از جام تکون نخوردم و دیگه تصمیم گرفتم حرف نزنم ..... چون می دونستم به جای باریک میکشه ..... پس اونم عصبانی تر شد و به من گفت .... از خود راضی تو بودی که زندگی منو بهم زدی.... با کله شقی های تو زن گرفتم،، خوب کردم حقم بوده خلاف شرع که نکردم باید  بیای تو خونه ی خودت با من زندگی کنی مردای مردم زن شون می زنن و سیاه و کبود می کنن و چهار تا چهار تا زن میگیرن صداشون در نمیاد اونوقت تو طلب باباتو از من داری .... ول کن بلند شو حالا که حرف حساب سرت نمیشه با کتک می برمت ، بعد طلاقتم نمیدم اگر نیای   بچه هامو میگیرم توام هر کجا می خوای بری برو ولی من می گم تو باید چیکار کنی ..... حالا داشت دیگه هوار می زد و من سرم تو گردنم کرده بودم و اشک می ریختم نمی خواستم اونجا جلوی ملوک اون حرفا رو به من بزنه .
قسمت نود و دوم-بخش دوم



بلند شد یه لگد زد به چرخ خیاطی منو گفت : دلتو به اینا خوش کردی فکر کردی این همه سال من اینجوری پول در آوردم ؟ مثل ریگ پول خرج کردی نگفتی از کجا آمده ، بلند شو باید بریم خونه پاشو یالا زود باش ..زود ....
 که حیدر اومد تو و جلوش گرفت و گفت چیکار می کنی عباس نکن گناه داره ....
این چه کاریه این که می گفتی بیای حرف بزنی همین بود .....
داد زد حرف حالش نمیشه که بیاد خونه اگر هر چی گفت گوش نکردم نامرد روزگارم  ..بابا تو بیا بریم اصلا هر چی تو بگی گوش می کنم غیر از اینه ؟ .....
حیدر گفت : این طوری ؟ به زور نمیشه که....مگه نگفتم نیا نرگس قصد نداره بیاد تو خونه ای که اون زن باشه... برو طلاقش بده بعد بیا .....بازم داد زد و انگشتشو گرفت طرف من .. بپرس ...ازش بپرس اگه طلاق بدم میاد ؟ نامرد روزگارم اگه این کارو نکنم ، حیدر گفت اون با من .... اون موقع خودم میارمش قول میدم .... گفت نمیشه باید الان خودش بهم بگه... .بهم بگه ،  من میرم طلاقش میدم ولی تو اونو نشناختی من یه عمر باهاش زندگی کردم یه خیره سریه مگه کسی می تونه اونو وادار به کاری بکنه حرف حرف خودشه .....اصلا می دونی چیه من بچه هامو با خودم می برم می خواد بیاد می خواد نیاد ...... رفت و دست نیره و ملیحه رو گرفت و بکش بکش برد طرف در بچه ها شیون می کردن که عزیز جان به دادمون برس ....
از جام پریدم کفگیر رو برداشتم و رفتم سراغش و گفتم نمی دونستم تو یه حیوونی گمشو دیگه نمی خوام هرگز ببینمت خوب شد این کارا رو کردی خودتو نشون دادی ..... اون دست بچه ها رو ول کرد و به حیدر  گفت: همین یک باره بببین هیچوقت این کارو نکرده  با من دعوا نمی کنه که من حرفمو بزنم مثل سگ منو نیگا می کنه انگار من جنایت کارم .... بچه ها فرار کردن رفتن تو..... اکبرم از راه رسید ... تا اوضاع رو دید فهمید چی شده براق شد طرف آقاش که من پریدم ، زود بغلش کردم و گرفتمش توی سینه ام و چادرم رو کشیدم دورش که نتونه تکون بخوره و سرمو بردم جلوی گوششو گفتم تو رو به جون خودم قسم میدم برو پیش بچه ها الهی من فدات بشم اگه می خوای من بیشتر حرص و جوش نخورم  هیچ کار نکن بدتر میشه تورو خدا به خاطر من ..... و بچه ام در حالیکه خودشو بهم می مالید رفت تو اتاق ..... اوس عباس یه کم آروم شده بود و طبق معمول پشیمون......
قسمت نود و دوم -بخش سوم


گفت : برای آخرین بار ازت می خوام بیا بریم اگر نیای دیگه دنبالت نمیام ....... با صدای بلند گفتم : آهای مردم من نرگس از اوس عباس طلاق گرفتم و ازش جدا شدم نه مهر می خوام نه خرجی بچه ها رو هم نگه می دارم اون دیگه حق نداره دنبال من بیاد و من حق ندارم ازش گله ای داشته باشم تموم شد و رفت ..
و رو به اوس عباس گفتم : خوب شد حرفی که می خواستی بزنم رو گفتم دیگه سراغ ما نیا هیچوقت دلم نمی خواد بینمت هرگز ....
باز شروع کرد به فحش دادن و خودش زدن ولی منم اومدم تو اتاق درو بستم ولی صداش میومد و می تونستم از پنجره ببینمش.... حرفای بی ربط می زد و هی می گفت من عاشق زنم هستم همه ی دنیا اینو می دونن فقط خودش نمی دونه زنی به بی رحمی اون ندیدم ..خوب من یک بار خطا کردم نباید که منو بکشن .....همه ی زن ها دارن با شوهرای چهار زنه زندگی می کنن ........ حیدر گفت اونا زنشون نرگس نیست روزی که اومدی به ما بگی بریم خواستگاری خودت گفتی اون با همه ی زن ها فرق داره نگفتی ؟ خوب اینم فرقش دیگه  .........
عاجز و در مونده نشست کنار دیوار اشکهاش سرازیر شد مثل ابر بهار اشک می ریخت و حیدرم کنارش نشست و بهش گفت : داداش ول کن دیگه یه کم صبر کن سختی که کشید, این وضع رو قبول می کنه باشه؟ ببین ناراحت نباش حالا خوب اولشه بزار بیچاره عادت کنه خوب الان براش سخته تو داری بهش زور میگی  .... سرشو تکون داد و گفت من اونو میشناسم خر ملاس به مرگ خودشو ضرر صاحبش راضیه باید همین الان با من بیاد به خدا به اون زن کاری ندارم خودت می دونی من نرگس رو دوست دارم فقط یه اشتباه کردم مست بودم حالا تا کی باید تقاص پس بدم ؟ 
دلم براش سوخته بود ...حال خیلی بدی داشت  با خودم گفتم نرگس خون که نکرده ول کن، نزار این قدر اون خار و خفیف بشه تا حالا این کارو نکرده ....  یک دفعه به خودم اومدم که نه اینا فیلمش فقط می خواد منو ببره و فردا بره جلوی من پیش اون زنه بخوابه ......نه ...نه ... هرگز من تاوان اشتباه اون نمیدم .... 
اون یک ساعتی توی حیاط با حیدر حرف زد ملوک براش چایی برد و اونم بدون قند یک جا اونو سر کشید ...بالاخره بلند شد و در حالیکه معلوم بود دلش نمی خواد بره با حیدر رفتن بیرون ......
شاید اگر می دونست که من حالم از اون بدتره اونقدر ناراحت نمی شد کاش گریه می کردم و اونطوری که اون می خواست جلوش عجز نشون می دادم .ولی نه این خواسته ی من نبود ...  
دیگه به فکر خونه افتادم نمی خواستم اون منظره ها دوباره تکرار بشه هر روز دنبال جا بودم تا یک هفته بعد  اکبر که از مدرسه اومد.  گفت: عزیز جان یه خونه نزدیک مدرسه پیدا کردم خیلی خوبه من توشو دیدم تازه ساخته شده و خالیه یه مرده اونجا بود ازش پرسیدم گفت اجاره میدیم می خوای بریم ببینیم  الان اونجاس ؟ ... معطل نکردم و نهار نخورده با هم راه افتادیم وقتی رسیدیم صاحب خونه داشت درو قفل می کرد که بره .....
رنگ در آبی بود و من خیلی این رنگ رو دوست داشتم به فال نیک گرفتم و رفتم جلو .... پرسیدم : آقا خونه رو اجاره میدی ؟ گفت : آقاتون بیاد چرا که نه ...... گفتم آقاتون جلوت وایساده شوهرم مرده تو خیابون بمونم؟ منم و سه تا بچه ام میدی که نشونم بده... اگرم نمیدی خدا حافظت باشه : پرسید آبجی خرجت از کجاس اگه فردا کرایه رو ندادی با زن که نمیشه طرف شد.

91


قسمت نود و یکم

ناهید گلکار



همه با هم رفتیم خرید چیزی که بیشتر از همه لازم داشتم وسایل آشپزی بود مثل چراغِ سه فیتیله .. و چند تا بشقاب و قاشق دو تا قابلمه و آبکش پیاله, کوزه,لیوان  .... دیگه یادم نیست چیزایی که وادارم نکنه هی از ملوک بخوام و خودم خجالت بکشم ، خلاصه تا غروب ما تو خیابون ها  گشتیم ... بعد قاسم مارو گذاشت در خونه و خیلی از منم تشکر کرد و رفت  ....خوب اون خوشحال بود که با من و  نیره رفته بیرون و این اولین بار بود .......ملیحه هم ذوق می کرد و خوشحال بود، از اینکه اونارو با خودم آورده بودم بیرون احساس خوبی داشتم ..آخه خودم مسئول غم و شادی اونا می دونستم و هر اشک چشمشون خنجری بر دل من بود ......
قسمتی از مطبخ رو برای خودم چیدم و وسایلم رو مرتب کردم ......ملوک ناراحت شده بود و
 می گفت : حالا اگر از اجاق من استفاده
می کردی سابیده می شد ؟ چه اخلاقی داری نرگس جون ..گفتم نکنه یه وقت هر دو با هم لازم داشته باشیم من مزاحم تو بشم حالا اینطوری  بهتره .....
ملوک به من کمک کرد تا اثاث رو جا بجا کردیم  ....بعد با هم اومدیم تو اتاق و یه ملافه پهن کردم روی زمین و کارم رو با یک بسم الله شروع کردم ....ملوک گفت : نرگس جون حالا
 می فهمم چرا خان باجی این قدر تو رو دوست داشت .....گفتم چه حرفا می زنی تو رو هم دوست داشت ولی شرایط من با تو فرق می کنه تو مادر داری شوهر خوب داری بچه های سر براه داری خوب خان باجی نگران من بود می دونست که چیزایی که دارم ظاهری و موقتیه .......
طفلک باور کرد و گفت واقعا تو و خان باجی
می دونستین این جوری میشه ؟ نگاهی بهش کردم و گفتم حدس می زدیم ..خواهر .....
کت دامن هایی که اوس عباس برام خریده بود رو گذاشتم جلوم و تصمیم گرفتم شکل اونا برای عزیز خانم بدوزم .....
قرار ما با عزیز خانم روزهای دوشنبه و جمعه بود حالا سه شنبه بود و من می خواستم هر چی
 زودتر ببینم آیا می تونم برای مردم خیاطی کنم و پول در بیارم برای همین  شب تا صبح و صبح تا شب کار کردم تا تونستم  تا جمعه هر دو دست رو بدوزم  بعد اونا رو اطو کردم و بستم تو یه پارچه سفید و رفتم پیش عزیز خانم ببینم چند تا مشتری برام داره .....
 در زدم کارگرش اومد در و باز کرد ...تا عزیز خانم چشمش افتاد به من رو کرد به  چند تا خانم که خیلی هم شیک و مرتب بودن گفت آهان اومد نگفتم میاد، نرگس حرفش حرفه ..... اون روز از همیشه بیشتر به من عزت و احترام گذاشت..... شاید فکر می کرد این کارو بکنه تا بقیه حساب کار خودشون بکنن ....اون می دونست که من زیر بار بعضی چیزا نمیرم .... پرسید نرگس جون اومدی اندازه کنی ؟ گفتم نه اومدم تحویل بدم دوختم.... تموم شد شما  بپوشین اگر ایراد داشت میبرم درست می کنم  .....
گفت : الهی من فدات شم دختر واقعا تموم کردی ؟ بده ..بده ..بپوشم ببینم چطوری شده ... اول با خانم ها آشنا بشو بقچه رو هم بده به من .......وقتی اونا رو معرفی می کرد فهمیدم ... یکی زن وکیل مجلسه ... یکی زن یه صاحب منصب تو نظمیه اس , یکی هم زن یه شازده ی قاجاره  .... همون جا با خودم گفتم دیگه باید همیشه مرتب و با لباس خوب بیام اینجا عزیز خانم ذوق زده لباس ها رو در آورد و باور کن هر چهار تا خیره مونده بودن مخصوصا که وقتی پوشید اونقدر اندازه ی تنش بود که انگار صد دفعه اندازه شده بود و چون مدل روز بود خیلی خوششون اومده بود  ..... عزیز خانم از خوشحالی بالا و پایین می پرید.. .من تا اون موقع اون اینجوری ندیده بودم ..همون روز هر سه تای اون خانما به من پارچه دادن و اندازه شونو گرفتم و شدن مشتری دائمی من  .....
اون روز عزیز خانم دستمزد خیلی خوبی به من داد ..... و مشتری پشت مشتری برای من پیدا شد  دیگه همه می دونستن که روزای دوشنبه و جمعه من خونه ی عزیز خانم هستم و سفارش قبول می کنم  ....برام فرق نمی کرد که مشتری کی باشه اصلا به صورت کسی نیگا نمی کردم راستش می ترسیدم با کسی حرف بزنم ....تا جایی که همه فکر می کردن من آدم بد اخلاقی هستم ....مهم نبود ...چون می دونستم اگر  با اون مردم  سر حرف رو باز کنم آخرش به ناراحتی کشیده میشه  ......آخه برای همه حتی عزیز خانم معما بود که آخه چی شد که منو اوس عباس از هم جدا شدیم .... از کنجکاوی اونا می ترسیدم و خودم کنار می کشیدم ....
خیلی طول نکشید که طلعت خانم اومد دیدن دخترش و خوب حالا کی می خواست بره خدا عالم بود و بس  فقط دعا کردم به کار من کاری نداشته باشه که تحمل هیچ کس رو نداشتم ملوک ازش استقبال کرد ....ولی من از اتاقم در نیومدم و سرم رو به خیاطی گرم کردم ..... ولی متاسفانه یک راست اومد تو اتاق من که .... نرگس جون خدا بهت صبر بده ...فقط خدا از دلت خبر داره که الان چه حالی داری که شوهرت که می گفتن اونقدر دوستت داره پهلوی یه زن دیگه خوابیده ...خدا برای هیچ مسلمونی نخواد ...دیگه ننگی از این بدتر نیست ...
قسمت نود و یکم-بخش دوم

گفتم بفرمایید طلعت خانم بفرمایید بشینین ..... فورا نشست و گفتم چایی حاضره می خواین ؟ ولی ملوک با یک سینی چایی و میوه اومد تو ..... طلعت یه نگاهی به بساط خیاطی من انداخت و سرشو تکون داد و گفت : تف به ذات این مردا نمی شه به اونا اعتماد کرد ولی خدا رو شکر این قدر زن بودیم که شوهرمون ما رو یک عمر رو چشمش گذاشته  ... ولی به خدا اوس عباس خیلی بی شرفه هم رفته زن گرفته هم بیرونت کرده خیلی حرفه به خدا ... حالا زن بگیرن و آدم نیگر دارن یه حرفی اینو که آدم رو با اردنگی بندازن بیرون خیلی بده ......
ملوک هی میزد به پاش ولی اون انگار نه انگار و هی حرف می زد حرفایی که روی سنگ می گذاشتی آب می شد داشتم دیوونه می شدم و نمی دونستم چه عکس العملی انجام بدم ..... و چون مادر ملوک بود و منم مهمون ترجیح می دادم ساکت بمونم و خودمو بخورم .... فقط بهش نیگا کنم اونم دقیقه ای یک بار می گفت ... هان بد میگم نرگس جون ؟ سر تو درد نیارم از این بدترها هم به من می گفت و من صدام در نمی اومد  ...طلعت خانم یک هفته ای موند ولی ملوک و حیدر سعی می کردن اونو تو اتاق خودشون نگه دارن ... من می دونستم تا اون جا باشه متلک های اون ادامه داره و دلشم خنک نمیشه تا دست و روشو مثل خان باجی بشورم و بزارم کنار ..... و حالا تمام فکرم این بود که تا سمنو پزونم نرسیده یه جای خوب برای خودم پیدا کنم و هم برای اینکه دیگه چشمم به طلعت خانم نیفته  ...... قصدم این بود که تا آخرای زمستون پول جمع کنم و بعد از اونجا برم چون واقعا کاری به کار ملوک نداشتم و حتی بهش کمک هم می کردم .... خیلی سعی می کردم که ملاحظه کنم و حتی به کوکب و زهرا گفته بودم به خونه ی من نیاین صبر کنن تا خونه بگیرم ... هر چند اونجا خونه ی عموی اونا بود بازم من رعایت می کردم ........
اول مهر ملیحه رو هم توی کلاس اول اسم نوشتم حالا هر سه تاشون می رفتن مدرسه و خرج زیادی داشتن و من هر چی کار می کردم به جایی نمیرسیدم از هر کار یک مقدار برای اجاره ی خونه کنار میگذاشتم و با حساب من چند ماه دیگه می تونستم جایی رو اجاره کنم .... ولی یک روز بعد از ظهر اوایل مهر بود هوا داشت کم کم سرد میشد .... تو اتاقم بودم و داشتم خیاطی می کردم .... نیره که تو خیاطی دست منو از پشت می بست حالا تمام دست دوزی های منو  انجام می داد و کار منو راحت می کرد.... در حین کار هم با هم درد و دل می کردیم اکبرم رفته بود خرید ....که صدای در اومد .....خوب باید یا حیدر باشه یا اکبر چون بقیه همه خونه بودن اصغر رفت و درو باز کرد .... با صدای بلند گفت سلام عمو .....دلم فرو ریخت چون نه فتح الله نه ماشالله هیچ کدوم اهل اومدن به خونه ی حیدر نبودن  ....گوشم تیز شد از همون جا که نشسته بودم در حیاط معلوم بود ولی در که باز می شد رو به اتاق من بود و هنوز نمی دونستم کی اومده .... ولی دیگه تپش قلبم گواهی می داد که خودشه اوس عباس و وقتی اومد تو دیدم اشتباه نکردم.  
اوس عباس اومد تو یه کم با اصغر حرف زد و با نگاه دور حیاط رو نیگا کرد و چشمش افتاد به من ..... بی حس و حال منم بهش نیگا کردم راه افتاد اومد توی اتاق من ..... یه کم دم در وایساد و حرفی نزد ما سه تا حالا چه حالی داشتیم خدا می دونه ..... بعد کفششو در آورد و دو زانو همون جا نشست سرشو انداخت پایین و بغض کرد و اشکهاش ریخت .....
با آرنج دستش صورتش رو پاک کرد و به ملیحه گفت : بیا آقاجون دلم برات خیلی تنگ شده .... ملیحه رفت و خودشو انداخت تو بغلش و اون بشدت اون در آغوش گرفت و گریه کرد و بعد اونو کنار خودش نشوند ولی دستشو ول نکرد  و به نیره گفت : تو نمیای آقاجون ؟ بیا دیگه ..... نیره بلند شد یک نگاه به من کرد و آهسته و بی میل رفت جلو و باهاش رو بوسی کرد و برگشت..... بعد دو تا خروس قندی(آبنبات هایی بود که تازه اومده بود دسته ی کوچیک چوبی داشت و آبنباتی به شکل خروس انتهای چوب قرار داشت ) از جیبش درآورد و داد به ملیحه و گفت یکی هم بده به نیره .....شماها میرین اتاق زن عموت آقا... من با عزیزت حرف بزنم ؟ بچه ها به من نگاه کردن گفتم:برین خودم صداتون می کنم .... چشمم افتاد به پشت پنجره  دیدم ملوک و بچه هاش اونجا وایسادن ..... یه اشاره به اونم کردم که چیزی نیست نگران نباش با صدای بلند گفتم ملوک جان بچه ها بیان اتاق شما ؟ اون چیزی نگفت و همشون با هم رفتن و در و بستن ... من موندم و اوس عباس ....خیلی دلم می خواست اول ازش بپرسم تو این مدت کجا بودی؟ شش ماه بود ازت خبری نیست یه دفعه یادت افتاده؟ ولی بازم طبق معمول که می دونستم داد و هوار راه میندازه حرفی نزدم گفتم نرگس ساکت باش تا حرفشو بزنه و بره ....

90


قسمت نودم
ناهید گلکار

گفتم پس قرض باشه وقتی داشتم پس بدم ... خندید و گفت پس بده مادر هر وقت داشتی پس بده پس می خواستی پس ندی ؟ چه حرفا ؟ ولی مثل عباس نباشه که پول منو خورد و یک آبم روش............ و به عادت خودش بلند خندید ... شام خوردیم و شب پیش من خوابید توی خواب نگاهش می کردم خیلی پیر شده بود و صورتش پر از چین و چروک بود شکسته و خسته به نظرم رسید گوشتهای صورتش آویزون بود ... حالا که خواب بود می شد فهمید که چقدر پیر شده  .... چون موقعی که بیدار بود و حرف می زد سنِ اون احساس نمی کردی  از بس با مزه و خنده رو بود .
وقتی دیدم اون خوابه بلند شدم و پولها رو نگاه کردم خیلی بود من همون موقع می تونستم با اون پول خونه بگیرم ولی فکر کردم تا کار پیدا نکنم باید صبر کنم ... دستم رو روی لبهام گذاشتم و بوسیدم و گذاشتم روی گونه ی اون و آهسته گفتم خیلی ازت ممنونم این پول خیلی به دردم می خوره احتیاج داشتم .....
 صبح با حیدر راه افتاد موقع خداحافظی به من گفت : نرگس جان یه چیزی بهت بگم تو هر کاری بکنی درسته به عقلت شک نکن... حالا به نظر من این طوریه, , مرده شور هر کس این طوری فکر نمی کنه ببرن ...( و باز خندید ...) شاید توام  اشتباه کنی ولی خوبیش اینه که خودت
متوجه ی اشتباهت میشی برای همین میگم عاقلی .... اگه برای من کس بودی می تونی برای بچه هات هم کس باشی ...می دونم برات سخته ولی تو میتونی از عهده اش بر میای ....  من
می دونم موفق میشی و پول منم پس میدی و باز قاه قاه خندید و دوباره منو بغل کرد و گرم بوسید و دنبال حیدر سوار کالسکه شد و رفت ..... و متاسفانه این آخرین باری بود که اونو می دیدم و  ...سه روزبعد حیدر سراسیمه اومد خونه و خبر داد  که خان باجی سکته کرده و کار تموم شده .....
 
زانوم سست شد و نشستم رو زمین تنها کسی که واقعا قبولش داشتم و تکیه گاهم بود رفت ....با رفتن اون انگار هیچ کس رو نداشتم که هر وقت زندگی بهم فشار میاورد تسکین دردم باشه ....... یک ساعتی زانو  بغل گرفتم و زار زار گریه کردم حالا که از همیشه بیشتر بهش احتیاج داشتم تنهام گذاشته بود ... رفتن اون مثل آخرین تیر خلاص برای من شد ....دیگه قلبم یاری نمی کرد این درد رو تو این موقعیت تحمل کنم ......

 حاضر شدم و همراه حیدر و ملوک و بچه ها  برای ختم اون عزیز جونم رفتم .... حتی اگر اوس عباس هم میومد باید می رفتم می دونستم که خان باجی منتظرم میشه اونم همون قدر که من دوستش داشتم منو دوست داشت....  
وقتی رسیدیم دلم داشت می ترکید اون همیشه میومد به استقبال من و این بار نبود ..... زیر لب گفتم خان باجی الان موقعش بود؟ منو تنها بزاری ؟ نگفتی جز تو کسی رو ندارم ؟ چرا باید من هر کس رو زیاد دوست دارم از دست بدم .....................
وقتی هم وارد اتاق شدم صدای شیون و گریه به آسمون رفت ..... هر کسی یک جوری زبون گرفته بود ...... نرگس بیا که مادرت رفت ...یا نرگس بیا که همیشه چشم براه تو بود  و میون اون همه شیون فهمیدم که من تنها کسی نبودم که می دونستم اون به من علاقه ی زیادی داره ... همه می دونستن .... و این دل پاره پاره ی منو به آتیش می کشید ..
همه کارای خان باجی رو خودم کردم تمام مراسم رو به نحو احسن اون طوری که اون دوست داشت و دلش می خواست همه چیز مرتب باشه و شیک .....حلوا های منو هم خیلی دوست داشت و هر وقت می خورد می گفت باید حلوای منم تو درست کنی ....این بود که من هفت یا هشت بار مقدار زیادی برای شادی روحش حلوا درست کردم ....
تو این مدت اوس عباس یک بار اومده بود تو مردونه خودشو نشون داده بود ولی هیچ کس بهش محل نگذاشته بود این ور اون ور می شنیدم که همه از دستش عصبانی هستن و طرف منو دارن ....
شاید باور نکنی دلم براش سوخت می گفتن
خان بابا به روش نگاه نکرده ... و اون هم رفت و  پشت سرشم نیگا نکرد... و خدا رو شکر که من و بچه ها اون ندیدیم .... خان بابا هم خیلی حال خوبی نداشت و من یک هفته ای رو هم موندم تا از اون مراقبت کنم تا وقتی بهتر شد به خونه ی حیدر برگشتم .... تو این مدت بچه ها مدرسه نرفته بودن و من باید مدرسه ی اونا رو عوض می کردم تا نزدیک باشه...
اصغر و محمود خیلی درس خون و سر براه بودن مثل خود حیدر وقتی هم که من اسم اکبر رو تو مدرسه ی اونا نوشتم اونم به درس خوندن افتاد و خیالم راحت شد ....مدرسه نیره هم یک کوچه پایین تر بود و سه تا پسرا می رفتن دنبالش و با هم میومدن خونه ...
قسمت نودم -بخش دوم

یک روز صبح ملیحه رو بر داشتم و رفتم تا برم  پیش عزیز خانم .....دم در قاسم رو دیدم ...گفت خاله کجا میری من با کالسکه اومدم می برمتون..  خوشحال شدم و سوار شدیم ...قاسم سر حرفو باز کرد و گفت : خاله چرا این جا موندین خان جان منو فرستاده دنبال شما همه بیان خونه ی ما ..
خونه ی ما که راحت تری تو رو خدا خاله بهانه در نیار من اومدم که شما رو ببرم ولت نمی کنم باید بیای نه نگو ....گفتم : نه فدات بشم موضوع اینه که من اینجا نمی مونم...باید یه جایی برای خودم پیدا کنم ...باید رو پای خودم وایسم خونه ی شما رو قبلا امتحان کردم خیلی لوسم می کنن و دیگه با چند تا بچه نمیشه من الان دو تا داماد دارم رفت و آمد دارم نمیشه از قول من به مامانت بگو ممنونم ولی نگران نباشه درست میشه ....
گفت:.خاله یه چیز دیگه ......گفتم بگو چی خاله جون  ؟ گفت یادته قول نیره رو به من دادین ؟ ... زدم رو پاشو گفتم ...خوب حالا فهمیدم دردت چیه خوب از اول بگو ....آخه من باید چند بار قول بدم پسر کم صبر نیره حالا زوده یه کم دیگه باید منتظر بمونی .....
با اعتراض گفت : خاله ؟ شما از اول هم همش همین میگفتی پس کی ؟ خندیدم و گفتم بابا به تو اگه بود که نیره تو قنداق بود می گفتی بدینش به من بغلت دادم یه کم نیگرش داری دیگه پس نمی دادی  .... به حرف تو که نیست باید بزرگ بشه و عقل رس ؟  .....باز گفت خاله تو رو خدا اذیت نکن .. بگم بیان ازتون خواستگاری کنن خندیدم و گفتم : مثل اینکه تو داری از آب گل آلود ماهی میگیری .... گفتم حالا  نه بزار خودم خبرت می کنم وقتشو خودم بهت میگم به شرط اینکه قول بدی صبر کنی ...آخه نیره هنوز بچه اس  ..ولی میدمش به تو آقا قاسم از تو بهتر پیدا نمی کنم دیگه حرفشو نزن ......
قاسم  با لب و لوچه ی آویزن منو گذاشت در خونه ی عزیز خانم .... گفتم تو برو گفت نه خاله صبر می کنم تا برگردی ..... بازم  اون جلسه داشت و خونه شلوغ بود یه کم صبر کردم تا بیاد ...اون زن ها رو می شناختم می دونستم که همه چیز رو در مورد من می دونن دلم
 نمی خواست با کسی مواجه بشم برای همین بیرون سر سرا منتظر شدم ....ولی وقت استراحت که عزیز خانم اومد بیرون ....خیلی ها هم به  هوای دستشویی و وضو گرفتن اومدن بیرون یک مرتبه چشمم افتاد به همون دو تا زن که پشت سرم حرف می زدن تازه حالا یادم اومد که اون روز چی به من گفتن...و داغ دلم تازه شد  بهم ریختم وعصبی شدم ....
رفتم جلو و گفتم فهمیدین چی شد؟ میخم رو سفت نکوبیده بودم,  شما اشتباه کردین دیگه غصه نخورین نرگس و اوس عباسی وجود نداره دقتون خوابید ؟حالا برین زندگیتون بکنین ...... زن ها ی بیچاره ها  مونده بودن به من چی بگن هاج و واج به من نیگا می کردن  ....یکی شون  گفت : به خدا ما وقتی شنیدیم خیلی ناراحت شدیم ... ولی من گوش نکردم و رفتم پیش عزیز خانم ... اون پرسید چی گفتی نرگس جون ؟؟؟؟ نفس بلندی کشیدم و گفتم نمی دونم والله انگار دق اوس عباس رو سر اونا خالی کردم یه کار احمقانه این روزا من از این کارا زیاد می کنم... ولش کنین ....
می خواستم سر بسته به عزیز خانم بگم که باید کار کنم و پول در بیارم ولی چون عصبی شده بودم خیلی رک و پوست کنده حرفم زدم.... گفتم :اومدم به شما بگم من دیگه مجانی کار نمی کنم باید خرجیم در بیارم بی رو درواسی شما می تونی برای من کار بگیری ؟ ...عزیز خانم دستشو گذاشت روی شونه ی  من و گفت:
خیلی هم  خوشحال میشم از خدا هم می خوام نه من هر کس تو رو میشناسه آرزو داره تو براش لباس بدوزی خودت تا حالا قبول نمی کردی همین الان یه مشتری جلوت وایساده .. ببخشید نرگس خانم برای من دو دست کت و دامن می دوزی ؟ از نوع حرف زدنم خجالت کشیدم و لبخندی زدم و گفتم شما که مشتری نیستی هر وقت بخواین براتون می دوزم ..... گفت دیدی ؟ دیدی حالا ؟ این حرفا نیست رو درواسی رو بزار کنار کار کن پول در بیار....من الان باید برم صبر کن من باهات کار دارم بعد دست منو گرفت با خودش برد و یه در و نشونم داد و گفت : این  اتاق منه  برو تو  کسی اونجا نیست بیرون نیا ممکنه بازم ناراحت بشی ... من سر بقیه رو گرم کنم زود میام ...و رفت .......
قسمت نودم -بخش سوم


رفتم تو اتاق شخصی عزیز خانم ...نگاهی به اطراف  انداختم همه چیز عالی و شیک بود... خوب اون خانم قوام السلطنه بود و یه تهرون روش حساب می کردن با خودم گفتم نرگس نباشم اگه همچین اتاقی برای خودم درست نکنم .... به هر چیزی نگاه می کردم شیک و زیبا بود ....
عزیز خانم اومد و به من گفت : نرگس جون
می خوام بهت یه پیشنهاد بدم .... بیای همین جا من بهت اتاق میدم یکی شو خیاط خونه بکن و پهلوی من بمون ..خیلی خوب می شه ...... گفتم نه ممنونم فقط برام کار بگیرید دیگه چیزی از شما نمی خوام من جا دارم .... عزیز خانم کی به شما گفت من جا ندارم؟ .....
آه عمیقی کشید و گفت : والله مردم بیکارن دیگه ... فکر کنم مادر شوهر کوکب خبر رو پخش کرده ، ببخشید نرگس جون ولی کوکب همش گریه می کنه ..
و شما قدغن کردی بیاد پیشت ولی دیگه همه از جریان با خبر شدن خودتو آماده کن چند روزه همه ی مردم حرف شون شما ها هستین ....دیگه در دروازه رو میشه بست در دهن مردم رو نمیشه ......حالا تو به من بگو می خوای کجا بری و چیکار کنی ؟ 
گفتم نه بابا این طوری هم نیست من خودم خیلی پول و طلا دارم آدم که یک شبه بی پول نمیشه  تازه اوس عباس هم که ما رو نمی زاره مرتب پول می فرسته  ولی من ترجیح م[Forwarded from سمیرا مسیبی]
ی
دم خودم  رو پای خودم وایسم ودر آمد داشته باشم..
الانم توی خونه ی برادر شوهرم اتاق اجاره کردم و مشکلی ندارم ........
شاید اون دروغ های منو باور نکرد ولی به روی خودش نیاورد و گفت خدا رو شکر پس همه چیز رو براهه با من بیا که اولین مشتریت من باشم و منم دستم خوبه برکتت زیاد بشه انشالله ....
اندازه هاشو گرفتم و اون دو قواره پارچه کت و دامنی آورد تا براش بدوزم .. پرسیدم چه مدلی باشه ..گفت این دو تا رو می زارم به سلیقه ی خودت.. هر وقت می خواستی اندازم کنی( پُرو ) بگو من بیام ...
گفتم چشم... ولی من خودم میارم شما زحمت نکشین .... میشه یه خواهش ازتون بکنم ..... چون ... چون .. خودتون گفتین ..... میشه مشتری ها همین جا بیان و شما برام کار بگیرین (اینو که می گفتم داشتم از خجالت میمردم )
گفت : آره چرا نمیشه تو یک کار کن هفته ای دو روز من جلسه ندارم تو همون روزا بیا و به همه میگم تو اینجایی هر کس خواست همون دو روز بیاد اینجا ...... با هزار خجالت خداحافظی کردم و رفتم ....... قاسم هنوز منتظر بود سوار شدم و گفتم ببخشید خاله ....تو امروز کار داری ؟ گفت نه هر کاری دارین انجام میدم گفتم نه می خوام با هم بریم یه جایی ...الان منو ببر خونه .... 
 بچه ها  تازه از مدرسه اومده بودن اونا رو بر داشتم و با هم رفتیم به چهار راه استانبول و از اون جا پیاده رفتیم به کافه نادری  ....اوس عباس منو چند بار اونجا آورده بود ولی بچه هام نیومده بودن ...و دور یک میز نشستیم و سفارش غذا دادیم ...
اونا باورشون نمیشد و هی قربون صدقه ی من می رفتن و ذوق می کردن .......  مخصوصا نیره و قاسم ...و نهار مفصلی خوردیم و رفتیم خرید ...

#او_یکزن #قسمت_نود_و_هفتم


@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_هفتم
#چیستایثربی

ما دیر رسیدیم    ؛    جهان   دیر رسید  ؛   سرنوشت هم مثل ما عقب افتاد!

 پیتر یوحنا را دستگیر کرده بودند  ؛  به جرم ایجاد اغتشاش  !  سهراب میگفت ؛ خیلی سعی کرده جلوشو بگیره  ؛  اما اون رفته دم پایگاه ؛  سردار رو که دیده  ؛  داد زده :  آقای مجیدی!  خب سالهاست کسی سردار  رو به این فامیل نمیشناخت!   سردار برمیگرده ؛  پیتر  با لباس کشیشی میگه :

هیچ انسانی نجس نیست !  به خصوص پسر صدیقه ی پرورش  ؛  که به خاطر زنده موندن امثال تو مرد  !  آدما نجس بدنیا نمیان ؛  ولی  گاهی کثیف میشن... به مرور زمان  !   بذار پدر آسمانی ما تصمیم بگیره نجس کیه! تو حق ستم به مردم نداری!

سردارکه سخت جا خورده بود ؛ فکر کرده این کشیشم جاسوس خارجیاست !

 چون اسم زن شهیدشم آورد ؛  که کسی خبر نداشت   !  خواستن به پیتر یوحنا حمله کنن! 

سردار گفت:  نه ؛  فقط ببرینش!  با این پدر ؛ حالا من ؛ کار ؛ زیاد دارم! 

سهراب گفت : من میخواستم جلو برم و همه چیز رو بگم ؛  ولی شلوغ شده بود!
سربازا نمیذاشتن ؛ فکر میکردن کار کشیش  ؛ ربطی به شلوغی اخیر  هشتادو هشت داره!
منو زدن عقب ؛  سردارم سوار شد رفت ؛   حالا پیتر  رو گرفتن  ! کلیسا واویلا میشه   !   جوونا که نمیدونن این کشیش ؛  مسلمونه ! اگه هم  بفهمن ؛ کلیسا شلوغ میشه ! وقتی بفهمن کشیشون ؛   پسر سرداری به این تندیه.... و مسلمون!

میدانستیم سردار  آدم تندی ست ؛  و روزهای بدی را میگذارند  ؛ همه را دشمن و عامل فتنه میبیند ؛  شهرام گفت :  گمونم از بازیگرام خوشش نیاد  ؛  وقت ملاقات بهم نمیده ! میده؟  یکی باید بهش بگه!

پشت سرمان ؛ سایه ای ؛  در  چادر مشکی گفت:  من میگم !...

برگشتیم ! من ؛ شهرام ؛ سهراب و علیرضا....


شبنم بود  ! با عینک تیره  ؛  موهایش را رنگ کرده بود؛ و چندین سال جوانتر به نظر میرسید .   سهراب گفت:

کجا بودین شبنم خانم؟
علیرضا گفت: سوال نکن از مادرم ! 


من گفتم:  نگرانتون بودیم!
شهرام هم گفت :  اومدید  ؛  تصادف کردید؛  گفتن  امکان فلجی وجود داره!
...کسی رو ندیدید!   بعدم با  پسرتون ناپدید شدید!  بعد از این همه سال؛ چرا اومدی خاله؟

شبنم گفت :  چون میدونستم چنین روزی پیش میاد!   چون سردار رو میشناختم و سرسختیشو!  

چون وقتی همه جور شکنجه ش میدادن ؛ من توی اون زندان لعنتی بودم!  هردومون از بچه هامون بیخبر!
من فقط میدونستم   آذر من؛ پیش یه خانواده ی مذهبیه ؛  راجع به پسر اون  ؛ هیچکدوم چیزی نمیدونستیم !
من به صدیقه قول داده بودم یه روز به پسرش بگم مادرش چرا مرد!  اون شوهرشو لو نداد ؛ اصلا هیچی نگفت!  برای همین، دیگه به دردشون نمیخورد...کشتنش!

سردارم  چیزی لو نداد ؛  اما مجیدی از  خطوط اصلی رابط بچه های  حوزه ی علمیه  بود؛  لازمش داشتن  ؛  مهره ی سوخته نبود ! میخواستن ببینن توی زندان ؛  نفوذیاش کین؟!...
چطوری اعلامیه های امامو ، تو زندان هم  پخش میکنه!
مهرداد روانی ؛ منو از زندان دزدید! چند سال بعد  ؛ انقلاب شد  ؛  منم زنده موندم ،  مهرداد رو کشتم ؛  اما...
علیرضا گفت:  بقیه شو نگو مادر! شهرام گفت:بعد ازتخریب بیمارستان کجا بودین؟ گفت: بیمارستان؟ من فقط دو سال ؛ مهمون اون بیمارستان بودم؛  ظاهرا  برای فرار  از مجازات قتل ! بله...بیمارستان بودم ؛ اما بیمار نبودم! کارمند و نفوذی سردار بودم!  هنوزم هستم !


#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_هفت
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پست آخر
#پیج_رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی

اشتراک گذاری منوط به ذکر نام نویسنده است.به شخصیت خود ؛ احترام بگذارید.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig

89


قسمت هشتاد و نهم
ناهید گلکار


حیدر گفت باشه زن داداش برو پول بگیر ولی بیا همین جا ...بیا و اتاق رو از من اجاره کن اصلا واسه خودت زندگی کن ما هیچ کاری به کار شما نداریم... خوبه ؟ این طوری خوبه ؟
گفتم : نه  نمی خوام اینجا بمونم چون ممکنه اوس عباس بیاد اینجا مکافات میشه ، من که نمی تونم به اون بگم خونه ی داداشت نیا .... حالا بزار ببینم چقدر می تونم ازش بگیرم بعد یه کاری می کنم .....

حیدر رفت سر کارش تو گاو داری ..... . طرفای عصر  منم با بچه ها رفتم تا اثاثم رو بیارم و هم اینکه بتونم برای اجاره ی خونه از اوس عباس پول بگیرم ......
 
اول در خونه ی زهرا خانم رو زدم از دیدن من به گریه افتاد یه کم تو حیاط نشستیم و حرف زدیم اون فهمیده بود که نمی خوام زیاد در این مورد حرف بزنم کارگرشون برامون شربت آورد و میوه ...... گفتم بچه ها تو درشکه نشستن باید برم ..... در حالیکه که نمی تونست جلوی اشکهاشو بگیره منو بغل کرد و بوسید یه کم منو نصیحت کرد .... ولی واقعا نمی فهمیدم چی میگه تمام حواسم به برخورد اوس عباس بود ...  آیا  اگه ازش پول بخوایم میده؟ ممکنه چقدر بده؟ نکنه بیاد دنبالم و نزاره برم !!! شاید بخواد ما رو برگردونه!!....همه ی این احتمال ها رو می دادم که بتونم برخورد درستی با اون انجام بدم بیشترین حدسم این بود که وقتی صبح دیده ما نیستیم خیلی ناراحت شده, شاید بخواد ما رو برگرونه اونوقت باید چیکار کنم؟ !!!!........ بالاخره اثاث رو گذاشتم تو درشکه و خودمم سوار شدم به اکبر  یاد دادم بگه .... آقاجون حالا که شما اومدین تو خونه پس پول بدین ما یک جا رو اجاره کنیم ......
خودمم از همون جا  گوش وایستادم. نیره دستشو گذاشت تو دست من ... دستشو محکم گرفتم و هر دو اونقدر عصبی بودیم که دست همدیگر رو فشار می دادیم.......... 
اوس عباس ملیحه رو چون خیلی دوست داشت با اکبر فرستادم تا به خاطر اون بر خورد بدی نکنه ....
خودش در باز کرد مثل اینکه اصلا بچه ها رو نمیشناخت پرسید اینجا چیکار می کنین ؟ اکبر ترسید و به پت و پت افتاد  گفت اومدیم پول بدی ما خونه اجاره کنیم ......
با لحن خیلی بدی گفت : برین گمشین,, من نه زن داشتم نه بچه یک زن دارم کبری ست یه دخترم دارم تازه به دنیا اومده .... همین برین دیگم این طرفا پیداتون نشه ...(...)خوردین رفتین .. حقتون همینه .....و در زد بهم.... ..
فوراً از درشکه پریدم پایین و دویدم اکبر و بغل کردم ومحکم به سینه ام فشار دادم و گفتم الهی من فدات بشم ناراحت نشو اون به من لج کرده اصلا من غلط کردم نباید تو رو می فرستادم  و دست ملیحه رو گرفتم و بردمشون تو درشکه و بهشون گفتم: ببخشید من اشتباه کردم  باید می دونستم چی میشه ..  شماها به دل نگیرین خودتون که می دونین از رو لج حرف می زنه فکر عاقبت کارو نمی کنه .... تو رو خدا ازش دلگیر نشین با من لج کرده ....و درشکه چی راه افتاد .....

حالا  یک نفس بلند کشیدم وبا خودم گفتم : خدا رو شکر نرگس که پول نداد این چه کاری بود که کردی ؟ خدا رو شکر که از دست چنین آدم بی اعتباری خلاص شدم قبل از اینکه پیر بشم.... چون اون موقع دیگه از دستش خلاصی نداشتم ... خدا رو شکر....بعد با خودم گفتم ای به درک  نرگس, اوس عباس که اول و آخر دنیا نیست تموم شد دیگه باید تموم بشه ....  عزا داری هم کردی هفتم و چهلم هم تموم شد و حالا از عزا در میام و برای بچه هام هم پدر میشم هم مادر  حالا  وایسا تماشا کن ........ یک روز اگه به پام نیفتی نرگس نیستم اوس عباس.....

من خیال می کردم ، اون از رفتن ما خیلی ناراحت شده .... ولی مثل اینکه بدش هم نیومده بود و به همین قصد اومده بود تو خونه که ما رو بیرون کنه ..... وگرنه دلیلی نداشت با اینکه گناه کار بود  با من اون رفتار زشت رو جلوی زنی که با خودش آورده بود بکنه پس می خواست به اون بفهمونه که برای اینا ارزشی قائل نیستم .... و با صدای بلند گفتم: آره همین بود فهمیدم .
برگشتیم خونه ی حیدر احساس می کردم گُر گرفتم و دیگه طاقتم داره تموم میشه روی پام نمی تونستم وایستم می لرزیدم و باورم نمیشد .....
قسمت هشتاد و نهم-بخش دوم
بهت بگم واقعا دلم می خواست خودم تیکه تیکه کنم..... جیغ بزنم و هوار بکشم ولی نگاه نگران و قلب کوچیک بچه هام نمی گذاشت ... و باز  طاقت آوردم چیزی که بیشتر از همه ناراحتم می کرد کار احمقانه ای بود که کردم آخه من چرا باید میرفتم در اون خونه و ازش پول می خواستم ؟..... کاش نمی رفتم.... از ذهنم خارج نمی شد و مرتب این تکرار می کردم ... جسم و روحم هر دو در عذاب بود .... در زدم و بچه ها رو فرستادم تو ودر و بستم و خودم رفتم .....
پیاده راه افتادم نمی خواستم با اون حال منو ببینن .. جالب این جا بود که گناه رو اون کرده بود و من خجالت می کشیدم رو نداشتم با کسی مواجه بشم شاید هم نگاه ترحم آمیز دیگران رنجم می داد .... رفتم تا شاید یه جایی پیدا کنم و بچه ها رو ببرم توش ... پس با همون حال  دنبال خونه گشتم ....چند جا رو دیدم ولی مناسب ما نبود ...... جاهایی رو نشونم می دادن که با دیدنش تمام بدبختی هام یادم میرفت یک اتاق توی یک خونه ای که بیست تا مستاجر داشت .....
یه جای دیگه تو خونه ای منو بردن که یه مرد معتاد در و باز کرد که اصلا از شکلش ترسیدم ... ولی بازم گشتم و گشتم..... با خودم فکر می کردم یه جایی هست می دونم که هست باید پیداش کنم ...... هر جا رو که می دیدم با خودم می گفتم نه باید جای بهتری باشه لیاقت بچه های من این نیست  ...دیگه شب بود در حالیکه که  دیگه زانوهام قدرت راه رفتن نداشت خودم رسوندم به خونه ی حیدر .......
حیدر دم در منتظرم بود ...با نگرانی پرسید کجا بودی زن داداش ؟ گفتم : خوب من که گفته بودم میرم دنبال خونه ...
گفت : به امام رضا اگه بزارم این کارو بکنی ..

یک کلام به صد کلام همین جا می مونی ...آخه نمی فهمم برای چی می خوای بری مگه من مُردم؟ ... به خدا نمیگم نرو صبر کن سر فرصت یه فکری بکنیم ...  یعنی ما از غریبه ها بدتریم ..خوب اتاق ما رو اجاره کن .....
من هیچی نگفتم اصلا نای حرف زدن نداشتم ..... رفتم توی اتاق....  هوا گرم بود ولی من یخ کرده بودم و بدنم می لرزید نمی تونستم خودم کنترل کنم یه پتو کشیدم دور خودمو نشستم ولی بازم می لرزیدم ملوک همین طور که گریه می کرد گفت: الهی خیر نبینی اوس عباس الهی به زمین گرم بخوری ...الهی تقاص کارات پس بدی .... و رفت و یک لحاف آورد و یک بالش گذاشت زیر سرم و دراز کشیدم ولی بازم فایده نداشت سردم بود خیلی سرد .....ملوک باز هم یک لحاف دیگه روم انداخت و گفت ...
الهی من بمیرم زن به این مهربونی ببین به چه حال و روزی افتاده منو بگو که همیشه به تو و اوس عباس حسودی می کردم ...وای... خدا برای هیچ کس نیاره ....
قسمت هشتاد و نهم-بخش سوم

 تا صبح همون طور لرزیدم .. سرم رو زیر لحاف برده بودم و اشک میریختم  ....استخوون هام یخ زده بود و به هیچ وجه گرم نمیشدم بچه ها دورم نشسته بودن و عذاب می کشیدن ......
می خواستم قوی باشم ولی نبودم .....با خودم می گفتم که آیا زنی هست که مثل من باشه و عذاب نکشه ؟ آیا زنی هست که بتونه با این مسئله درست بر خورد کنه ....زنی که یک مرتبه تمام آروز هاش نقش بر آب شده و مردی که عاشقش بوده حالا کنار یک زن دیگه داره عشق می کنه باید چه حالی داشته باشه ...
صبح تب شدیدی کردم و به حالت اغما افتادم و ملوک و حیدر برای من و بچه هام سنگ تموم گذاشتن و مراقب ما بودن سه روز تو تب سوختم تب بالا و کابوسهای بد ... ....می دیدم اوس عباس جلوی من داره با اون زن معاشقه می کنه, فریاد می زدم  و با وحشت از خواب می پریدم و می لرزیدم ولی از محیط اطرافم چیزی نمی فهمیدم....

اصلا گاهی یادم می رفت کجام .......
بالاخره بهتر شدم دوباره راه افتادم که برای پیدا کردن خونه برم حیدر فهمید و گفت : نمی زارم به خدا نمی زارم ... اگه شما اینجا ناراحتی ما میریم خونه ی خان بابا همون جا که بودیم ...اگر نه با هم یه مدتی زندگی می کنیم فکر کن من برادرتون هستم تو رو خدا زن داداش رومو زمین نزار ......
من خودم می دونستم که خونه ای که مناسب من و بچه ها باشه پیدا نمی کنم خودمم نمی خواستم بچه ها رو به جای بدی ببرم که اون جور زندگی رو یاد بگیرن و عادت کنن ..... این بود که گفتم : نمی خوام مزاحم شما باشم ..... ملوک گفت : مگه ما نیومدیم خونه ی شما چقدر از ما پذیرایی کردی و بهمون رسیدی ما این حرفا  رو نزدیم... حالا چرا اینجا نمی مونی هر وقت تونستی خونه ی خوب بگیری برو ولی الان ما نمی زاریم ........گفتم: آخه می ترسم اوس عباس بیاد اینجا ........
حیدر گفت : به قران به جون اصغرم اگه مرتیکه رو راه بدم ،غلط می کنه بیاد اینجا می زنم دک و دهنشو داغون می کنم منو اینجوری نبین اون به غیرت هر چی مرده تف کرده ........
گفتم  پس به شرط اینکه یه اتاق به من اجاره بدین و من برای خودم زندگی کنم ...داشتم و نداشتم خودم می دونم نمی خوام سربار شما باشم خواهش می کنم .
حیدر  گفت : قبول شما بمون هر کاری دل تون خواست بکنین  .... خان باجی به من گفته بود شما این شرط رو می زاری پس شما رو میشناخت .. اونم هنوز با ملوک قهره و گرنه میومد همش هم داره گریه می کنه  کاری که تا حالا نکرده .. خیلی برای شما و بچه ها ناراحته ..... پس به خاطر خان باجی خرجتون با خودتون ولی اجاره نمی خواد بدین یه اتاق مال شما دیگه هیچی نگو زن داداش به خدا دارم دیوونه میشم از دست اوس عباس ..... دیگه اسم اجاره و نیار ولی هر کار می خوای بکن ولی فردای اون روز خان باجی اومد دلش طاقت نیاورد .... ملوک فوراً رفت و دستش بوسید اونم صورت ملوک روبوسید و آشتی کردن و بعد اومد پیش من نشست ..و گفت : خیره سری نکن بیا با من بریم خونه ی خودمون زندگی کن من قلم پای عباس رو میشکنم اگه بیاد و بخواد مزاحم تو بشه اونجا هیچ احتیاجی به کسی نداری خوب برای اینکه مال شما هاس ......
گفتم : قربونت برم خان باجی اینو ازم نخواه اگه بیام اونجا که خیلی هم دلم می خواد هیچوقت نمی تونم رو پای خودم وایسم همیشه محتاج می مونم من دو سال خونه ی آبجیم کار کردم خیاطی کردم از گلدوزی گرفته تا جهاز دخترا تا لباس عروس دوختم  شاید یک دقیقه هم بی کار نبودم ولی همش احساس می کردم سر بارم  ...اگه همون موقع برای خودم خونه گرفته بودم حالا وضعم این نبود ....من احساس بدی پیدا می کنم و دلم نمی خواد دوباره تجربه اش  کنم ....اجازه بدین امتحان کنم اگر نشد نمی زارم بچه ها سختی بکشن میام پیش شما قول میدم ولی دیگه نمیگم اگر سعی کرده بودم میشد ......بچه های من باید خوب زندگی کنن و برای این کار من باید دستم تو جیب خودم بره ......
یه مقدار پول تو دستمال بسته بود اونو داد به من و گفت : یک کلام حرف بزنی می زنم تو گوش ات تا از دهنت خون بیاد می گیری و صدات در نمیاد .....و اونو با فشار فرو کرد تو دامن من.

88


قسمت هشتاد وهشتم

ناهید گلکار


همون جا نشستم .....یعنی دلم نمی خواست از جام تکون بخورم مثل کوه سنگین بودم نیره و ملیحه دو طرف من نشسته بودن و هر دو گریه می کردن.  نیره گفت : عزیز جان حالا چیکار کنیم ..از بس ناراحت بودم غیضم رو سر اون خالی کردم و گفتم: بسه دیگه زِر نزن .....
چم چاره..... چه می دونم چیکار کنم .
اکبر برگشت و اومد روی دو زانو جلوی من نشست و گفت: داشتن میومدن بهشون گفتم .
آقا سید حبیب گفت ما بیایم که دعوا نشه گفتم عزیزجان میگه هیچکس نیاد .....حالا چیکار کنیم عزیزجان ؟ می خوای برم بیرونشون کنم .....گفتم نه تو هیچ کاری نکن صبر کن فکر کنم بعد با هم تصمیم می گیریم اکبر به خدا شیرم حلالت نمی کنم اگر یک کلمه با آقات حرف بزنی یا دعوا راه بندازی ... من میرم بالا تو و نیره وسایل رو از تو حیاط جمع کنین بیاین بالا بعد بهتون میگم چیکار کنیم چشمم افتاد به نیره که داشت مثل ابر بهار اشک میریخت ..سرشو گرفتم تو بغلم و بوسیدمش و گفتم منو نیگا کن ( چونه شو گرفتم و بلند کردم ) من هستم
نمی زارم شما ها خاری بکشین به من اعتماد داری ؟
سرشو تکون داد... گفتم: پس آروم بگیر و گریه نکن کمکم کن، می کنی ؟  .....
اول رفتم غذای بچه هارو بکشم که دیدم دست خورده و مقداری شو اوس عباس برده تو اتاق برای خودشون ....داشتم منفجر می شدم اونقدر به گلوم فشار آوردم که فریاد نزنم و هوار نکشم که گلوم درد گرفته بود ....من برای بچه هام شام درست کرده بودم یعنی اون اینقدر عوض شده بود ؟ کثافت عوضی بی شرف .. باورم نمی شد بقیه غذا رو با قابلمه پرت کردم سینه ی دیوار و پخش زیرزمین شد همون جا فهمیدم که دیگه از این به بعد هر کاری از اوس عباس بر میاد و ممکنه خیلی اتفاق ها بیفته ...مثلا از لجش و برای اینکه اون زن خوشحال بشه منو بچه هام رو بزنه ...
این فقط یک فکر بود ولی شعله های آتشی بزرگ در دلم بر پا کرد و سریع  مقداری قورمه و نون و سبزی برای بچه ها گذاشتم تو یک سینی و آهسته اومدم بالا بچه ها هم کارشون تموم شد و اومدن  ....هر سه تا رو نشوندم و گفتم : خوب به من گوش کنین ...شما ها می تونین با اونا اینجا زندگی کنین؟ شما تصمیم بگیرین فردا معترض من نشین ...
گفتن نه .....گفتم: نه اول با خودتون فکر کنین بعد جواب بدین ..اکبر و نیره گفتن نه نمی خوایم یا جای اونا .... یا جای ما ...
گفتم: خوب پس یه کاری می کنیم,,, ما میریم... چون فکر نکنم بشه آقا تو از اینجا دیگه بیرون کرد ، همه ی اون کاراشم برای همین بود ....که خودشو تو این خونه جا گیر واگیر کنه .....آره ما میریم ولی  سخته ...خیلی سخت .....شاید اولش سخت تر هم  باشه که هست ولی زندگی شما رو من درست می کنم .... بهتون قول میدم ...حالا باید شما به من  قول بدین کمکم کنین و پشت هم وایسیم و از هم حمایت کنیم قبول ؟ اگر الان در خونه ی هر کس رو بزنیم و بریم سر بار بشیم  کمتر خاری می کشیم از اینکه از بدبختی این جا زندگی کنیم ..هر کس موافقه دستشو بزاره تو دست من ...طفل معصوم ها اصلا نمی دونستن برای چی دارن بامن بیعت می کنن .....هرسه دستشون گذاشتن روی دست من ...گفتم پس یادتون باشه نه گریه ای نه ناله ای پشت هم می مونیم و دو باره یه زندگی درست می کنیم که کسی نتونه ازمون بگیره تکرار کنین قوی و محکم ...
اونام در حالیکه اصلا قوی نبودن گفتن قوی و محکم....پس زود باشین آهسته و آروم  هر کسی وسایل خودشو جمع کنه .... خوب به من گوش کنین کتاباتون وسایل مدرسه... و لباسها از اونام هر کدوم رو دوست دارین بر دارین بقیه مال اونا به گردین وسایل اضافه بر ندارین ولی چیزی نمونه که افسوس بخورین چون  دیگه اگه بریم بر نمی گردیم...  یالا ببینم بلند شدین؟؟..... بقچه ها رو آوردم سه تا پهن کردم و گفتم هر کدوم بزارین تو یکی  مرتب باشه که جا زیاد نگیره .... خودمم رفتم سراغ چیزایی که  باید بر می داشتم اول از همه چرخ خیاطی و وسایل خیاطی  رو توی یک بقچه پیچیدم و همه ی چیزایی که مربوط به خودم بود برداشتم و ساعتی بعد شش یا هفت تا بقچه دو تا صندوق کوچیک و چند تا ساک پارچه ای کنار دیوار بود دو تا پتو هم گذاشتم روش .... حالا شام بچه ها رو دادم  و ظرفا روبا همون سینی  گذاشتم کنار اتاق و لباس پوشیدیم و حاضر وایسادیم تا اونا بخوابن ....
نمی خواستم اوس عباس ما رو ببینه سر و صدا راه بندازه .......به اکبر گفتم میتونی یواشی بری خونه ی زهرا خانم؟ اون جریان زندگی منو می دونست یعنی همه می دونستن....  گفتم بهش اصل جریان رو بگو بزار بدونه و بگو عزیزم می خواد امشب وسایل ما رو نگه دارین ولی دیر وقت میایم.... نخوابه تا من صداش کنم ....اکبر رفت و برگشت .
من چراغ رو خاموش کردم و تو تاریکی نشستیم ...
قسمت هشتاد و هشتم-بخش.دوم


اوس عباس وقتی دید چراغ خاموش شده اومد بیرون و دم اتاق وایساد قلب هر چهار تامون مثل شصت تیر می زد اگه میومد تو اتاق چی
می شد .... چون همه با لباس نشسته بودیم
می فهمید ولی اون یه کم پا ,پا کرد و قدم زد و  رفت پایین ....
اون تا رفت پریدم و رختخواب هارو انداختم و همه رفتیم زیر لحاف...   یه کم بعد باز یه چیزایی دستش بود و برگشت رفت تو اتاق و در بست .. و یک ساعتی طول کشید تا چراغ خاموش شد ......
باز من مدتی صبر کردم بعد آهسته من و اکبر  تواون دل سیاه شب یکی یکی بقچه ها رو تا دم در بردیم بعد برگشتم ... اونوقت دست ملیحه و نیره گرفتم و بردم ... یواشی در باز کردم و ملیحه رو بردم بیرون .... و سه تایی اونا رو بردیم دم در خونه ی زهرا خانم ....به بچه ها گفتم صبر کنین تا من بیام ....برگشتم تو زیرزمین هی چی قورمه و خوراکی که می تونستم با خودم ببرم توی یک پارچه ی بزرگ بستم و اونم با خودم بردم ...و آهسته در و بستم ...و سرمو زود برگردوندم چون جیگرم داشت آتیش می گرفت و بدون اختیار بدون اینکه حالت گریه داشته باشم اشکهام میومد پایین. 
بعد در خونه ی آقای مصدق رو زدم ...زهرا خانم انگار پشت در بود ...چون با اولین ضربه در و باز کرد  و گفت : الهی من بمیرم خدا ازش بگذره ... چه گناهی ؟ این موقع شب نرگس جون بیا تو بیا همین جا بمون .....من چیزی نگفتم چون از شدت بغض نمی تونستم حرف بزنم گلوم می سوخت ...... اون خودش به من کمک کرد تا همه ی اثاث رو بردیم تو خونه .......
گفت: بیان همین جا بخوابین ......گفتم نه جا داریم الان نمی تونم وسیله ها رو ببرم فردا یا پس فردا یکی رو می فرستم بیاد ببره یه کم خوراکی برای بچه ها برداشتم و یه پتو و از زهرا خانم خداحافظی کردم ...منو بغل کرده بود و التماس می کرد بیا همین جا بخواب گفتم می ترسم صبح بیام بیرون با اون مواجه بشم بزار برم بهت خبر میدم هر چی دور تر بشم بهتره .... در میون چشم های مهربون و نگران زهرا خانم   با بچه ها از اونجا راه افتادیم ، بدون اینکه پشت سرمم نیگا کنم رفتم دل از اون خونه و اوس عباس و هر چی که توی اون خونه بود کندم و رفتم ......
ولی کجا؟ واقعا اون موقع شب کجا رو داشتم برم نه ماشینی بود نه درشکه ای..... تا اونجایی که می شد از اون خونه دور شدیم وقتی بچه ها خسته شدن کنار یک جوی آب نشستم و به دیوار تکیه دادم و گفتم : اولین مرحله ی سخت که بهتون گفتم الانه کی با منه ؟ بچه ها هاج و اج منو نیگا می کردن ..اکبر گفت یعنی چی ؟ عزیز جان اینجا نمیشه بده پاشو بریم ...
گفتم: امشب باید اینجا بخوابین ....نیره گفت عزیز جان می ترسم ,اینجا نه... تو رو خدا اینجا نه ... بریم خونه ی خاله رقیه ....گفتم الان نمیشه صبح یه کاری می کنم ملیحه بیا تو بغلم .. و به دیوار تکیه دادم و  چادرمو باز کردم و گفتم تو بشین این ور سرتو بزار روی پای من توام اون ور همین کارو بکن ....طفلک ها نشستن بعد پتو رو کشیدم روشون در حالیکه داشتیم از ترس می مُردیم..... شروع کردم براشون قصه گفتن  قصه ای که بارها و بارها شنیده بودن .... ولی هر بار بازم دوست داشتن گوش کنن ....
قسمت هشتاد و هشتم -بخش سوم

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه خاله سوسکه بود خیلی توقعش از زندگی زیاد بود برای همین به هیچ چیزی راضی نمی شد و هیچ خواستگاری رو قبول نمی کرد یعنی زن هیچ کس نمی شد تا اینکه یک روز باباش از دستش ناراحت شد و گفت برو تا شوهر نکردی برنگرد .... خاله سوسکه رفت و رفت و رفت تا رسید به یک قصاب ...قصابه گفت : خاله سوسکه پوست پیازی , چادریزی, تنبون قرمزی  کجا میری ؟ گفت میرم در همدون شو کنم بر رمضون نون و حلوا بخورم منت بابام نکشم ... قصابه گفت  :خاله سوسکه زنم میشی؟ وصله ی این  تنم  میشی؟ خاله سوسکه گفت: چه پر رو .. اگه من زنت بشم وصله ی اون  تنت بشم تو من و با چی می زنی ؟
گفت با این ساتوره دستم ...گفت برو برو برو زنت نمیشم اگر بشم کشته میشم .........
 کم کم خوابشون گرفت و سرشون کج شد و خوابیدن ..... اکبر از همه دیر تر خوابید ولی یک کلمه حرف نزد .....(این قصه رو اوس عباس می گفت و همیشه به من می گفت تو خاله سوسکه ای و منم آقا موشه که با دم نرم و نازکم تورو می زنم ) منم قصه رو برای اونا می گفتم و اشکهام مثل سیل از صورتم رون شده بود 
صدای سگ های ولگرد از دور میومد و من امیدوار بودم که به ما حمله نکنن اونوقت ها سگِ هار هم زیاد بود ، خودم رو روی اونا انداخته بودم که هم سردشون نشه هم اگه سگ حمله کرد اونا رو پاره نکنه .....حالا دیگه  بچه ها خواب بودن و من می تونستم بغض گلومو بیرون بریزم و تا صبح زار زار به حال خودم گریه کردم ولی یه تصمیم مهم گرفتم و اون این بود که برای همیشه اوس عباس رو از زندگی خودم بیرون کنم نمی دونم اگر طور دیگه ای رفتار می کرد من چیکار می کردم ولی خیلی بد کرد. طوری که دیگه قابل بخشش نبود ....حالا من نباید  از پا می افتادم بچه هایم از اوس عباس مهمتر بودن ....
به محض اینکه هوا روشن شد بچه ها رو بیدار کردم و دوباره راه افتادیم مردم از خونه هاشون میومدن بیرون و صورت خوشی نداشت ما اونجا باشیم ..... اونا خوابشون میومد و نق می زدن به زور دنبال من راه می رفتن ... برای همین تا یک درشکه دیدم صداش کردم و سوار شدم هر سه تا زود توی درشکه   خوابیدن... به دورشکه چی گفتم میشه یک کم ما رو دور بدی تا صبح بشه بچه ها خسته شدن اون مرد جوونی بود نگاهی به چشمهای ورم کرده و صورت قرمز و گریون من کرد و گفت : چی بگم والله ...چشم آبجی ...جایی نداری بری ؟
 گفتم : اییی.........گفت: می خوای بیای خونه ی ما بچه ها بخوابن این جوری که نمیشه گناه دارن.... مادرم زن خوبیه .. ......گفتم نه منتظرم داداشم از خواب بیدار بشه برم خونه ی اون فقط خیلی زوده  ......میشه دیگه سئوال نکنی ؟ خیلی حالم بده می بخشی ها ....
همین طور که درشکه راه می رفت آفتاب در اومد و چشم منم گرم شد ولی یک باره مثل اینکه کسی یک جووال دوز(سوزن بزرگ برای دوختن لحاف ) به من فرو کرده باشه از جا پریدم  و یک جیغ بلند کشیدم ...بیچاره درشکه چی دهنه ی اسب رو کشید درشکه وایساد و بچه ها همه بیدار شدن ....تازه یادم افتاد اصلا فکر نکردم کجا برم ؟ راستی  کجا برم ؟ خونه ی رقیه ؟ نه ...ربابه ؟نه ....خان باجی ؟نه زهرا ؟ کوکب ؟نه ..عزیز خانم ؟ نه.... حیدر ؟ آره چرا نه یک روز ما مهمون اونا باشیم.... امروز بریم اونجا بعد میرم یه جا رو اجاره می کنم ... زود آدرس دادم و رفتیم بطرف خونه ی حیدر .....اون یه خونه توی آ شیخ هادی خریده بود 
 با هزار خجالت در زدم و با خودم گفتم نرگس نیستم اگه کاری نکنم که همه  به من احتیاج پیدا کنن..
ملوک در و باز کرد با تعجب به من نیگا می کرد روبوسی کردیم و رفتیم تو می ترسید از من بپرسه این وقت صبح اینجا چیکار می کنی ؟ حیدرم کنجکاو اومد  ....هر دو با روی خوش از ما استقبال کردن...گفتم برای امروز مهمون
 نمی خواین ....
حیدر گفت : بیا تو زن داداش بگو باز عباس چه دسته گلی به آب داده که شما ها رو آواره کرده .......
اون می دونست که من سال تا سال خونه ی کسی نمیرم حالا با دو تا ساک و یک پتو صبح زود منو دم در خونه اش می دید خیلی روشن بود که منم به اونا پناه آوردم ...
قسمت هشتاد و هشتم-بخش چهارم


گفتم بزارین بچه ها یه کم دیگه بخوابن دیشب بد خوابیدن آخه تو کوچه موندیم .....

حیدر زد پشت دستش و گفت تف بر روت بیاد عباس بیرونتون کرد ؟ زنیکه رو آورد تو خونه !!!!؟
ای بر پدرت صلوات مرتیکه ی بی همه چیز
بی عاطفه اس زن داداش به خدا یه جو معرفت نداره ......
بچه ها رو خوابوندم و خودمم کنارشون دراز کشیدم بدنم خرد و خمیر شده بود و خیلی زود خوابم برد .

از بوی چای و نون تازه بیدار شدم ملوک سفره ی ناشتایی رو پهن کرده بود و خوب تو خونه ی اونا همه جور لبنیات مرغوب هم پیدا می شد بعد از مدت ها احساس گرسنگی کردم بلند شدم و بچه ها رو صدا زدم و جات خالی نشستم و یک ناشتایی کامل خوردم در حالیکه  فکر می کردم حالا حالاها اشتها نداشته باشم..... ولی  خوب من نرگس بودم وقتی این جوری گرسنه می شدم دیگه همه چیز یادم میرفت ....
حیدر سر کار نرفته بود اون که هیچی اصغر و محمود هم نرفته بودن .....اومد و ازم خواست براش تعریف کنم چی شده .....
منم گفتم..... . بعد ادامه دادم الان می خوام برم دنبال خونه بگردم دو تا اتاق پیدا می کنم و میرم اونجا انشالله همین امروز پیدا می کنم .....ملوک گفت به جون اصغرم اگه بزارم جایی بری همین جا کم یا زیاد با هم می خوریم چه کاریه ؟ حیدر حرفشو ادامه داد راست میگه زن داداش امکان نداره بزارم برین ...گفتم امروز اکبر می فرستم پیش اوس عباس یه کم پول بده من رو براه میشم و خونه اجاره می کنم باید بده با لج و لج بازی این بچه ها اذیت میشن ....

87


قسمت هشتاد و هفت
ناهید گلکار

 تا در باز شد اوس عباس خودشُ انداخت تو خونه  من ملیحه رو گذاشتم زمین و خودمُ رسوندم به اکبر که داشت آقاش تهدید می کرد که با چاقو بزنه دستشو گرفتم و چاقو رو ازش گرفتم و بهش گفتم : بی شعور این چه کاریه می کنی ؟ می خوای کار دستم بدی اون چاقو رو داد به من
ولی حمله کرد به اوس عباس حالا هر کاری می کردم نمی تونستم جلوش بگیرم اوس عباس هم نامردی نکرد و یک کشیده ی محکم زد تو گوش بچه ام ملیحه و نیره از دیدن این وضع ناراحت شدن و ریختن سر اوس عباس و سه تایی از خونه بیرونش کردن ....
اکبر همین طور هوار می زد و فحش می داد و می زد تو سینه اش وهولش می داد به طرف در و می گفت : زنیکه شکمش قد طبل شده تو اومدی برای ما تعریف کنی ؟ برو دیگه تو بابای ما نیستی ...ماشین  گذاشتی زیر پای اون عجوزه .....
دم در که رسید و دید نمی تونه بچه ها رو آروم کنه گفت : خاک تو سر همتون کنن بی چشم رو ها یه عمر دادم خوردین حالا با من این کارو
می کنین ؟ پست فطرت ها حالا وایسین تماشا کنین چه بلایی سرتون بیارم تماشا کنین پدر تون در میارم تا غلط بکنین این کارا رو بکنین........ و رو به من کرد و انگشتشو گرفت بالا و هی اون تکون داد که خوب بچه ها رو پر کردی انداختی به جون من باشه که ببینی سزای این کارت چیه ....  زن گرفتم خلاف شرع که نکردم خوب کاری کردم شما ها لیاقت نداشتین .... و همین طور که برای ما خط و گرو می کشید رفت .....
وقتی اون رفت انگار یک سطل آب سرد ریخته بودن روی تن من همه بدنم خیس آب بود و هنوز تنم می لرزید همه همون طوری مدتی وایستادیم بالاخره به اکبر گفتم:حالا کار خودت کردی ؟ همه چی درست شد ؟ آقات برگشت ؟ ول کن دیگه اگه سرلج بیفته من حوصله ندارم باهاش کَل وکَل کنم ...... اگه دق و دلیت رو خالی کردی  لطفا دیگه کاری بهش نداشته باش دردش برای خودش بسه برا اونم سخته که با زن و بچه اش این جوری روبرو بشه برین تو دیگه کارتون بکنین اتاقم تمیز کنین تا من بیام .....
رفتم پایین و حالا بغضم ترکید و به حال خودم گریه کردم تا دلم خالی بشه ...نمی دونم خالی شد یا نه ولی چاره ای نداشتم جز اینکه با زندگی بسازم سه جفت چشم دائما به من نگاه می کردن و من نمی تونستم غم و غصه ی اونا رو ببینم باید خودم به خاطر اونا سر پا نیگر می داشتم...
تا اون موقع من اونجور رفتار کردم حاصلش این بود اگر واویلا راه مینداختم که خدا می دونه چی می شد و این بچه ها چقدر صدمه می دیدن .
فردا وقتی صدای در خونه اومد بند دلم پاره شد ....ترس و وحشتی که حالا از اومدن اوس عباس به دلم افتاده بود امانم  بریده بود ....در حالیکه بدنم می لرزید رفتم  پشت در گفتم کیه ؟
 گفت وا کن ...اول فکر کردم اوس عباس...گفتم مگه نگفتم اینجا نیا ....باز صداش اومد و گفت : حیدرم زن داداش ...... نفسم که تو سینه حبس شده بود رها کردم و در و باز کردم و اومد تو ....
رفتیم تو اتاق و نشست ....یه چایی براش ریختم.....  دهنم خشک شده بود نمی دونستم که حیدر برای دلجویی از من اومده یا اوس عباس اون فرستاده پس برگشتم برای خودمم چایی ریختم و بدون قند یه کم خوردم ...حیدر متوجه  حالت عصبی من شده بود سری تکون داد و ناچ و نوچی کرد و  گفت حق داری زن داداش هر چی بگی حق داری وای ..وای ..چی بگم به خدا بهش گفتم حیف زندگیت نبود که به آتیش کشیدی ؟ می دونی چی گفت ؟ ....راستش زن داداش دیشب اومده پیش من خیلی ناراحت پشیمونه میگه به خاطر بچه عقد رسمی کردم و مهرشم خیلی زیاده ندارم بدم ...میگه هنوز عاشق شماس و می خواد برگرده ...الان نمی تونه کار کنه خونه رو خیلی وقته فروخته ماشین رو هم فروخت پول کارگر هاش داد ریخته بودن در خونه اش الانم خونه ی اجاره ای میشینه خوب چیکار کنه شما بگو ....
گفتم آقا حیدر دقیقا بگو از من چی می خوای من باید چیکار کنم ؟ .....گفت : بزار بیاد تو همین خونه اون زنم تو یک اتاق می شینه و اوس عباسم میگه .......
داد زدم : بسه دیگه... هیچ وقت .... هرگز ...من هیچوقت این کارو نمی کنم ....حیدر با لحن مهربون تری گفت .... همه می دونن که شما چقدر مهربونی و چقدر با گذشتی و چه کارایی که برای اوس عباس نکردی ولی این دفعه رو هم خانمی کن و بزار این بچه ها بی پدر نشن ........
قسمت هشتاد و هفتم-بخش دوم

گفتم : آقا حیدر خودت می دونی که مثل برادر دوستت دارم ولی اگر یک بار دیگه در این مورد حرف بزنی خواهر برادریمون بهم می خوره.... من اوس عباس که هیچی اگر اون حاجی گور به گور شده هم این کارو می کرد من اهل این کار نبودم و نیستم ..شما می دونی مهریه ی من چیه ؟ بهش گفتم مهر من وفا داری توس اگر پای کس دیگه ای بیاد وسط انگار منو طلاق دادی بهش بگین نگفتم ؟ خوبه که من طی کرده بودم باهاش .... پس دیگه چه حرفی ؟ ...از قول من بهش بگو نرگس گفت : زن گرفتی؟ بچه دارشدی ؟ مبارکت باشه من نه این که
نمی بخشمش دیگه شوهر خودم نمی دونمش تموم شد و رفت ....
حتی اگر الان اون زن رو هم طلاق بده و بخواد برگرده من دیگه نیستم هرگز ....

حیدر گفت : زن داداش یه کم گذشت هم خوب چیزیه ...می خوای از این به بعد چه جوری زندگی کنی ؟ 
گفتم : روزی منو بچه هام دست خداس دست اوس عباس که نیست دیدی که وقتی به ما خرجی نداد روزی اون بریده شد خدا رو شکر من هنوز نموندم ....حالا هر چی خدا بخواد .......
باز یک سری جنبوند و گفت وقتی همه میگن شیر زنی والله راس میگن ....نمی دونم زن داداش از من به دل نگیر راستش به من که گفت بیام اینارو بگم التماس کرد ....والله  بهش گفتم شما قبول نمی کنی ولی خوب برادرم نمی شد روش زمین بندازم ...ولی هر وقت کاری داشتین روی من حساب کنین خوشحال میشم براتون انجام بدم .....در ضمن زن زاییده دخترم داره..... صاب خونه ای که توش نشسته جوابش کرده پولم نداره خونه اجاره کنه ....والله نمی دونم یک گره ی کور شد خوب من زحمت رو کم می کنم... یادتون نره هر کاری باشه خوشحال میشم براتون انجام بدم ...حالا خودمم سر می زنم .... راستی زن داداش یه روز بیاین خونه ی ما بچه ها از این حال و هوا بیان بیرون ........

آخرای فروردین بود از اوس عباس خبری نبود و من فکر کردم دیگه رفته و تموم شده ....خیلی سعی می کردم زندگی من بچه ها به حال طبیعی بر گرده برای همین وقتی دیدم ملیحه و نیره دارن کنار حوض بازی می کنن هوس کردم و   فرش پهن کردم کنار حوض و سماور و بساط چایی و شام رو آوردم تو حیاط و منتطر زهرا و کوکب بودم تا برای شام بیان خونه ی ما ...در زدن....
قسمت هشتاد و.هفتم-بخش سوم


اکبر رفت درو باز کرد ...یهو دیدم اوس عباس خودش انداخت تو خونه .... من از جام تکون نخوردم ....
یه نگاهی به ما انداخت و گفت : چه بخوای چه نخوای من اومدم تو خونه ی خودم زندگی کنم بعد روش کرد به در و گفت بیا تو کبری ..بیا تو اینجا دیگه خونه ی توست هرکس دوست داره بمونه هرکس دوست  نداره هرررری .....یه زن همسن و سال من با چشماهای پف آلو و ریز در حالیکه یه بچه تو بغلش بود اومد تو سرش پایین بود و از من بیشتر می لرزید کنار دیوار وایستاد و اوس عباس تند تند می رفت بیرون و وسایلشون میاورد تو ....

نمی دونستم باید چیکار کنم اکبر داشت از عصبانیت می ترکید دستشو گرفتم و گفتم هیچ کاری نکن فایده نداره ، فقط نیره بچه ام به گریه افتاده بود و سخت زار می زد ....اونم صدا کردم و کنارم نشوندم .
به اکبر گفتم بدو ...بدو به زهرا و کوکب بگو نیان ...اگر تو راهم دیدی برشون گردون بدو ... اوس عباس وسایلش برد تو اتاق بزرگه و معلوم بود از قبل فکراشو کرده بود منم تا تونستم اون زن رو ورانداز کردم اشکهاش صورتشو خیس کرده بود و اونقدر می لرزید که حال ترحم آمیزی به خودش گرفته بود ......

اوس عباس آخرین تیکه رو که برد از همون جا صدا زد بیا کبری خانم ....ولشون کن تا فردا اونجا وایسی اونجور خیره خیره به تو نگاه
می کنه ...... زن راه افتاد و همون طور که می لرزید زیر لبی گفت ببخشید و رفت بالا ......

هیچ قدرتی نداشتم ضربه اینقدر برام سنگین بود تا هنوز باور نکرده بودم ...با خودم فکر کردم خوابم باز دارم کابوس می ببینم ......
دوباره اوس عباس اومد پایین و رفت زیر زمین و یک سینی پر کرد و برد بالا روشو کرده بود اونور و به ما نیگا نکرد ...من یه چایی برای خودم ریختم و شروع کردم به خوردن ...در حالیکه داشتم از نفس میفتادم سعی می کردم رو پا باشم و فکر کنم چه جوری اونا رو از خونه بیرون کنم ... هیچ چی به عقلم نرسید حقم داشتم چون اصلا نمی تونستم فکر کنم تپش قلب و لرز بدنم امانم بُریده  بود ......
عزیز جان اینجا که رسید اشکهاش از گوشه ی چشمش سرازیر شد آه عمیقی کشید....گلو و   لبهاش با به یاد آوردن اون خاطره مثل همون شب خشک شده بود و به زحمت حرف می زد ...
یک لیوان آب براش آوردم تا ته سر کشید و گفت خدا پدر و مادرت بیامرزه ...... پرسیدم عزیز جان احساس شما رو می فهمم ولی اینکه هیچی نمی گفتی رو نمی فهمم چرا اقلاً یه کم بهشون بد و بیراه نگفتی تا دلت خنک بشه .....
گفت: مادر از من به تو نصیحت کاری رو که می دونی فایده نداره نکن ... چه فایده داشت ؟ من دلم خنک می شد ؟ نه والله آتیشی که توی دل من بود با هیچ آبی خنک نمی شد اوس عباسم اهل فهمیدنش نبود ...نمی دونم اون می فهمید که آوردن اون زن توی خونه ی من برای من یعنی چی ؟کسی که تا دیروز بدون من نفس نمی کشید حالا توی یک اتاق دیگه می خواست پهلوی یه زن دیگه بخوابه برای من یعنی چی ؟ ولش کن ...بزار برات بگم که اینم کار خدا بود و گرنه من تو زندگی هیچی نمی شدم و همین کار اون باعث شد که من راهم پیدا کنم از این بابت خوشحالم .....

86


قسمت هشتاد و ششم

ناهید گلکار


نمی دونم چه حالی داشتم واقعا نمی دونم از اینکه اوس عباس  اونجا بود چه احساسی داشتم ..... ولی یک جوری قلبم آروم گرفت .. قلبی که مدتها بود تند می زد به یک باره ساکت شد  .....
بازم میگم نمی دونم از چی بود ...شاید برای اینکه دلم خنک شد که اون
نمی تونست بیاد توی خونه ی خودش!!! یا اینکه بالاخره اومده بود !!! یا اینکه فهمیدم اون طوری که فکر می کردم ما رو فراموش نکرده !!!! به هر حال رفتم سر دیگ سمنو و اشکهام ریخت و گفتم: ممنونم خانم خیلی ممنونم...
آخر شب شنیدم که  رضا داشت به زهرا می گفت دلم برای آقاجون سوخت سعی می کرد ما اونو نبینیم هنوزم وایساده اونجا صد تا سیگار کشید هر وقت دیدمش سیگار دستش بود ... ما وانمود کردیم اصلا ندیدمش ....
ولی همه داشتن از اومدن اون حرف
 می زدن  ... من خیلی خودداری کردم و به روی خودم نیاوردم ...
رقیه منو صدا کرد و گفت :  می دونی ؟ گفتم نمی خوام بدونم و رفتم دوباره کنار دیگ...
اونشب اونقدر دیگ رو هم زده بودم که تا یک هفته بدنم درد می کرد  و کف دستم تاول زده بود ......
صبح وقتی بچه ها سمنو ها رو تو در و همسایه بخش می کردن بازم اونو دیدن که همون جا وایساده ...رضا و حبیب رفته بودن و باهاش حرف زده بودن...... اون گفته بود همین الان اومدم سمنو ببرم آخه امسال تازه من حاجت دارم ... عزیز جان فهمید من اومدم ؟ بهش نگین نمی خوام ناراحت بشه ........
رضا اومد پیش من و همه چیز رو گفت و ادامه داد  : عزیز اجازه میدی حالا یک کاسه بدم به آقاجون ؟ گفتم نذریه بده شاید به خاطر سمنو این همه اونجا سیگار کشیده ....
گفت : نه عزیزجان میگه حاجت داره ...... گفتم برو بده بچه یه چیزی گفتم جدی نگیر .. فقط بگو من نمی دونم ........اونم سمنو رو گرفت و رفت .
عید شد و من خودم سور وسات بچه ها رو فراهم کردم اون وقت ها مثل حالا نبود که مردم مرتب لباس بخرن بیشتر آدما عید به عید و یا موقع عروسی لباس می خریدن  ......
این کارو هر سال اوس عباس انجام می دادو خودشم خیلی ذوق می کرد ......
اونسال من خودم بهترین لباس و کفش رو براشون خریدم و از میوه و شیرینی و آجیل  گرفته تا سفره ی هفت سین همه کار کردم نخواستم با زانوی غم بغل گرفتن عیش بچه ها کور کنم .....
ولی نشد همه چیز بود دل خوش نبود هر کدوم یک طرف کز کرده بودیم دیگه حتی نمی تونستیم بهم هم دلداری بدیم ، تا اینکه رضا و زهرا اومدن بچه ها با دیدن زهره که خیلی هم شیرین شده بود, همه چیز رو فراموش کردن و با اون که تازه راه افتاده بود مشغول بازی شدن .....
برای همه شام مفصلی تدراک دیده بودم سبزی پلو ماهی با کوکو  ....همه چیز حاضر بود ، رفتم پایین تا آماده کنم تا کوکب بیاد ....  دیدم رضا پشت سر من اومد پایین ....کمی پت و پت کرد و گفت : عزیز جان تو رو خدا ناراحت نشین ....ولی باید بهتون می گفتم......... من داشتم کوکو رو پشت رو می کردم و اصلا عکس العملی نشون ندادم ...خودش ادامه داد ...آقاجون باز در خونه بود مارو که دید رفت قایم شد ولی سیگارش معلوم بود فهمیدم خودشه .....یه کم سکوت کرد و دید که من هیچ حرفی نمی زنم بازم ادامه داد ....یه چیزایی هست که بهتره شما بدونین .....اولا حبیب مرتب میره و اونو می ببینه ...دوما که زنِ حامله اس و شکمش اومده جلو و معلومه که خیلی وقته این موضوع پیش اومده مال این سه چهار ماهه نیست ..... کفگیر رو گرفتم بالا و گفتم : رضا ؟!!! من به شما ها چی گفتم ؟ نگفتم این حرفا تو این خونه نباشه تو کار و زندگی نداری؟ افتادی دنبال زندگی من ؟ برو به کار خودت برس بچه... من چی گفتم؟ نگفتم  دوست ندارم کسی  در این مورد حرف بزنه حبیب اختیار خودشو داره به من چه اون چیکار می کنه؟ ..... توام اختیار داری برو هر کار که دلت می خواد بکن از اون عقب نمونی .... ولی خبر این ور و اونور نکنین اگر نمی تونین دیگه اینجا نیاین  فهمیدی ؟ ........
با بلند شدن صدای در رضا از دست من به هوای باز کردن در فرار کرد و با عجله گفت چشم و دوید  رفت در و باز کرد ....
من نگاه نکردم ولی صدای اونا رو می شنیدم و فهمیدم کوکب و حبیب اومدن ...... کوکب تا وارد شد  به رضا گفت : توام دیدی ؟ آقاجون اونجا بود فکر کرد ما اونو ندیدم ....و حبیب گفت به خدا گناه داره بریم بگیم بیاد تو ببینیم حرف حسابش چیه ؟ رضا گفت نه نه حرفشو نزن که همین الان عزیز جان همه رو بیرون می کنه..... کوکب پرسید عزیز کو ؟ رضا اشاره کرد به پایین ...من زود رفتم سر غذا .....کوکب دستشو به در گرفت و دو لا شد : عزیز جان؟  سلام قربونت برم کمک می خوای ؟ بعد اومد پایین و منو بوسید . گفت : عید تون مبارک عزیز خوشگله ....گفتم : خوش اومدی با زهرا بیاین سفره رو پهن کنین .....
گفت الان میام بزار برم بچه ها رو ببینم ....
قسمت هشتاد و ششم -بخش دوم

صدای در اومد نفسم تو سینه حبس شد و قلبم به تپش افتاد حتما خودش بود ما کس دیگه ای رو نداشتیم که اون وقت شب بیاد
خونه ی ما بچه ها هم همه ریختن تو حیاط منم زود اومدم بالا.... همه بهم نگاه می کردیم و نمی تونستم تصمیم بگیرم چیکار کنم .......همین طور توی حیاط وایساده بودیم بچه ها منتظر من بودن ...خوب تصمیم گرفتن خیلی سخت بود و با صدای دو باره در من فهمیدیم باید یه کاری بکنم..... به همه گفتم برین بالا و کار نداشته باشین همه برن بالا در اتاق رو هم ببندید هیچ کس حق نداره بیاد بیرون شنیدین ؟ نیره به گریه افتاد که عزیز تو نرو بزار آقا سید حبیب بره ....گفتم نه  خودم هستم چرا حبیب بره توام برو بالا و بی خودی گریه نکن ......به حبیب گفتم مواظب باش اکبر به هیچ وجه نیاد بیرون...
آخه اکبر داشت شاخ و شونه می کشید رضا و حبیب اون به زور بردن بالا  ....وقتی خاطرم جمع شد و در اتاق بسته شد .... رفتم و از پشت در گفتم کیه ....گفت : منم خاله قاسم.... در و بازکن....  همه با هم نفس بلندی کشیدیم و من خدا رو شکر کردم گفتم : آخه تو اینجا چیکار می کنی ؟ در باز کردم و دور از انتظارِ قاسم همه ازش استقبالی کردن که خودشم باور نمی کرد طفلک ذوق زده شده بود ..بچه ها بی خودی می خندیدن انگار منتظر یه حادثه بد بودن و از سرشون رد شده بود ... قاسم هم مثل خُل ها با ما می خندید و نمی دونست جریان چیه  می گفت اومدم تا خاله تنها نباشه ولی همه می دونستن که چرا اومده ..... 
بعد از شام بچه ها دور هم جمع شدن و مثل اینکه همه چیز رو فراموش کرده بودن به گفتن و خندیدن افتادن و منم آهسته رفتم توی اتاق عقبی و یه بالش گذاشتم و چادرم روتا بالای سرم  کشیدم روم ...  من اصلا حوصله نداشتم ولی صدای خنده ی اونا خیلی بلند بود و  و من نگران اوس عباس بودم می ترسیدم هنوز اونجا باشه .... دلم نمی خواست صدای شادی و خنده ی بچه ها  به گوشش برسه و غصه بخوره شاید بگی من خیلی احمق بودم ولی راستش همین طور بود بازم می ترسیدم اون فکر کنه من خوشحالم و ناراحت بشه ...خوب دیگه اگر این طوری دوستش نداشتم که دیگه مشکلی نبود .... هنوز عاشقش بودم و نمی تونستم ناراحتی شو ببینم .... یه دفعه کوکب گفت عزیز جان کو ؟ و اکبر هراسون اومد دنبال من و رفت و گفت خوابه خسته شده یواش تر حرف بزنن عزیز جان بیدار نشه ..... نیره اومد و یک پتو کشید روی من ...با خودم گفتم نرگس اوس عباس نیست که دیگه روی تو رو بندازه ولی بچه ها هستن اونا رو در یاب که از دست میرن ....و نفس بلندی کشیدم و  قطره های  اشک از کنار صورتم  رفت پایین ............ 
پنجم عید شد هوا خیلی خوب بود به اکبر و نیره گفتم بیان کرسی رو جمع کنیم ....هر سه تایی مشغول بودیم که صدای در اومد ......گفتم شما کار تون بکنین خودم درو باز می کنم فکر کردم یا زهراست یا کوکب ....پشت در پرسیدم کیه ؟
 صدای اوس عباس اومد گفت : عزیز جان منم در و وا کن ....یک آن بغض گلومو گرفت قلبم چنان به تپش افتاد که سراپای بدنم نبض شد .....خودمو جمع و جور کردم ...
نمی خواستم اون بفهمه که چه حالی دارم .... آب دهنم رو قورت دادم و نفس بلندی کشیدم و گفتم : چی می خوای ؟ .... گفت: نرگسم درو وا کن باهات حرف بزنم برات تعریف می کنم بزار بیام تو میگم برات ...
گفتم نمیشه من نمی خوام چیزی بشنوم برو راحتم بزار ....دو باره در زد ....گفتم : تو رو خدا شر راه ننداز برو دیگم نیا ...برو .....
چشمم به حیاط افتاد بچه ها متوجه شده بودن هر سه جلوی من وایساده بودن ....فوراً ملیحه رو بغل زدم و گفتم بیان بریم تو هیچ حرفی نزنین و خودم رفتم بالا هنوز به اتاق نرسیده بودم که اکبر رفته بود و یک کارد از زیر زمین بر داشته بود و رفت در و باز کرد........