من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

قاصدک قسمت بیست و چهارم

قسمت بیست و چهارم
اونشب تا دیر وقت تو حیاط نشستم و فکر کردم دردم نه امید بود و نه نیومدن بابام فقط گیج بودم و نمی دونستم کجام و چیکار می خوام بکنم ..
صبح اول وقت مامان اومد دنبالم که منو ببره مدرسه ..
هومن تو ماشین بود از دیدن من اونقدر خوشحال شده بود که پرید بغلم و  منو بوسید و این اولین حس خوب برادر داشتن برای من بود ..
تمام راه رو حرف می زد و با اون زبون شیرینش می خواست منو با همه اون چیزایی که از خودش از داشتنش  خوشحاله  منو  شریک کنه ..
اون روز اول هومن رو رسوندیم و بعد مامان منو گذاشت دبیرستانی که همه چیزش عالی و درجه یک بود
 خم شد و منو بوسید و گفت : اینجاست ظهر میام دنبالت جایی نرو ..مراقب خودت باش ...
وقتی پیاده  شدم یکم جلوی در ایستادم و نگاه کردم  ..
اون حیاط بزرگ با زمین های بازی و میز پینگ پنگ ,,با یک ساختمون بسیار شیک و تر و تمیز .. با جایی که من تا حالا درس خونده بودم خیلی فرق داشت و متفاوت بود ..
کیفم رو انداختم روی شونه ام و وارد شدم ...
احساس می کردم همه می دونن من از کجا اومدم ...
رفتم کنار حیاط ایستادم ظاهرا چون روز اول بود کسی حق نداشت وارد ساختمون بشه ..
چند تا دختر به من نزدیک شدن ..یکی شون که سر وضع خیلی خوبی داشت پرسید : تازه واردی ؟
 همین طور که یک پامو روی زمین سر می دادم با سر تایید کردم ..
گفت : اسمت چیه ؟
گفتم:  لعیا ....
گفت : کلاس چندمی ؟
گفتم : چهارم سال آخرم ...
پرسید : چه رشته ای ؟ ..
بی حوصله شده بودم ,,ولی نمی خواستم همون روز اول مشکلی پیش بیاد ..
گفتم : ریاضی ..
دستشو آورد جلو و گفت : چه جالب ..منم دلبرم ..این آزاده اینم سمیه ..ما هم کلاس چهارم ریاضی هستیم ...
دستش دراز مونده بود..با هر سه دست دادم  ..
آزاده پرسید : از کدوم مدرسه میای ؟
 گفتم : برای تو چه فرقی می کنه ...
گفت : همینطوری ...
گفتم : هیچوقت همینطوری از کسی سئوال نکن ...
با تعجب گفت : اوه بچه پررو هم که هستی ..ما رو بگو فکر کردیم بیایم تنها نباشی مهمون نوازی کنیم ...
گفتم : ممنون ولی اینو بدونین من تنها نمی مونم نگران من نباشین ...همون طور که گفتی بچه پروم ...
صدای زنگ بلند شد ..سمیه گفت : ناراحت نشو ..بیا صف رو بهت نشون بدیم ...

دنبالشون راه افتادم ..اونا نمی دونستن تو فکر من چی میگذره ..
من این همه تفاوت رو بین اینجا و جایی رو که درس می خوندم رو نمی تونستم هضم کنم ..با اینکه از سر و وضعم پیدا نبود هنوز تو ذهنم خودمو وصله ی ناجور می دیدم  ...
همه چیز در نظرم غیر منصفانه و غیر عالادنه بود ...
انتهای صف ایستادم و از اونا جدا شدم عمدا کنارشون نموندم ...
وقتی از پله های ایوون مدرسه بالا میرفتیم خانم ناظم منو نگه داشت و دم موهامو گرفت  و گفت : به به از روز اول ؟موی شما چرا بیرونه خانمم؟ ..
برو دخترم جمعش کن ..تو لعیا هستی ؟
 گفتم : بله . چشم  الان میرم جمع می کنم ..در حالیکه به طرف دیگه نگاه می کرد گفت : من دوست مامانت هستم ..به مدرسه ی ما خوش اومدی برو سر کلاست ...
همین طور که نگاه می کردم دلبر کجا میره تا منم برم ...
یادم افتاد ..روز اولی که وارد دبیرستان شدم ..اقدس اومده بود و اسمم رو نوشته بود ...
چند تا دختر اومدن سراغم و به خاطر اینکه اقدس شله مادر منه کلی اذیتم کردن ..با هم دم گرفته بودن گدا به گدا رحمت به خدا هووووو هووووو ...
مجبور شدم همون روز اول باهاشون در گیر بشم و اونا رو بزنم و خودم ظهر زخمی برگردم خونه و ساعتها گریه کنم ....
و باز یادم اومد ..برای اینکه موهام از جلو و پشت مقنعه بیرون بود کلی توهین شنیدم و یک سیلی از ناظم خوردم ...
و باز یادم اومد و یادم اومد ..
بغض گلومو گرفته بود نه برای خودم برای اون بچه هایی که بازم مجبور بودن تو اون مدرسه ها درس بخونن و جز شرارت و بد جنسی چیزی یاد نگیرن ...
یک حالت تهاجمی نسبت به بچه های اون مدرسه پیدا کرده بودم ..که خودمم نمی فهمیدم گناه اونا چیه ؟...
.اون روز رو با گوشه گیری از بقیه فقط به درس گوش دادم ..

ظهر مامان اومد دنبالم ..تا سوار شدم پرسید : چی شده مامان جان ؟ چرا اینقدر ناراحتی ؟ باهات بد رفتار کردن ؟
 اتفاقی افتاده ؟ خانم اسدی رو دیدی؟  دوست منه ...
بدون اینکه خواسته باشم اشکم ریخت گریه نمی کردم ولی بغض داشتم و صورتم خیس بود  ..
گفتم : نه بر عکس خیلی هم با من خوب بودن ..ولی ..حالم خوب نیست مامان ..
خیلی آشفته و بی قرارم ..مامان چیزایی که من تو این سالها دیدم و لمس کردم شوخی نیست ..
نمی تونم یک روزه با این زندگی خودمو وقف بدم ...
گفت : عزیز دلم عادت می کنی ..خوب روز اول تو بود بهت قول میدم به زودی یادت میره اون کابوس تلخ رو ...
گفتم : فکر نکنم چون کسی فراموش می کنه که می خواد ..ولی من نمی خوام اون بچه ها و اون روزا رو فراموش کنم ..مخصوصا امید رو ...
گفت : مجبور نیستی فراموش کنی ..به خودت فشار نیار ..
ولی عادت می کنی ..بهت قول میدم ..
گفتم : اگر امید میومد خیلی حالم بهتر میشد عادت داشتم هر روز و هر شب ببینمش ..اون یک وقت هایی وسط روز میومد و به من سر می زد مدام نگرانم بود و مراقبم ..
به این بیشتر از هر چیزی وابسته شدم  ...انگار نیمی از وجودم رو گم کردم ..
مامان همینطور که رانندگی می کرد مثل بارون اشک میریخت ..
آه بلندی کشید انگار نفس کم آورده بود ..
گفت : همش تقصیر منه ..خودمو نمی بخشم تو حق داری عزیزم ولی کمکت می کنم تا دوباره به زندگی خودت برگردی ...
ولی تا اثر اون ضربه های روحی که خوردی از ذهنت پاک بشه خودتم سعی کن قربونت برم تو نمی دونی وقتی  اینطوری هستی من چقدر عذاب می کشم ..
گفتم : تو رو خدا گریه نکن ..من بیشتر ناراحت میشم ..
اشک شو پاک کرد و گفت : تو نسبت به امید چه حسی داری راستش به من بگو ..
گفتم : تا همین ده روز پیش خیلی عادی بود برام ,,ولی یک مرتبه ...
یعنی مامان به خدا دست خودم نبود نفهمیدم چی شد که ...ببین ..اون همیشه با من همینطور بود ..ولی ...چیز شد ...
پرسید  : دوستش داری ؟
 گفتم : خیلی زیاد ..

گفت : اون چی ؟
 گفتم : فکر می کنم خودش چیزی بهم نگفته ..ولی از رفتارش می فهمم ..
گفت : به نظرت برای شما زود نیست ؟ شاید به خاطر شرایط این حس رو پیدا کردی ؟
گفتم : نمی دونم مامان ..نمی دونم خیلی گیج شدم ...
دم مدرسه ی هومن نگه داشت ..من پیاده شدم و رفتم بیارمش باز اون بچه وقتی منو دید که دنبالش رفته بودم  اونقدر خوشحال شده بود و به وجد اومد که  بالا و پایین می پرید و تا دم خونه ی مامانی که پیاده شدم دستشو از عقب آورده بود و دور گردن من حلقه کرده بود ...
مامان به من گفت : مراقب خودت باش شاید شب اومدم  پیشت با هم حرف می زنیم صبح ها هم خودم می برمت ..
گفتم : آخه چرا این مدرسه به این دوری اسم منو نوشتی ؟
گفت : می خواستم از بهترین دبیرستان دیپلم بگیری ..
نگران نباش خودم می برمت و میارم ....
مامان که رفت یکی صدام کرد ..برگشتم  مهدی بود از کنارش رد شده بودیم ولی  متوجه ی اون نشدم  ..
تو ماشین رو نگاه کردم امید رو ببینم ..ولی کسی نبود ..
در حالیکه خنده ی دندون نمایی می کرد  اومد طرف من ..منم چند قدم رفتم و با نا امیدی سلام کردم و پرسیدم : پس کو امید ؟
گفت : سلام دختر گریان ..
گفتم : چرا امید نیومده ؟ چیزیش شده ؟
گفت : نه با بابام رفتن لاهیجان برای دیدن مادر بزرگ و عمه ها و عموها ..خلاصه فامیل بابام .. چند روز دیگه میاد ..
گفتم: خدا رو شکر حالش خوبه پس تو اینجا چیکار می کنی ؟ چرا باهاشون نرفتی ؟
گفت دیشب برگشتم ..راستش طاقت موندن نداشتم ...الانم بیکار بودم اومدم ببرمت خونه ی اون دختره کی بود ؟می خواستی ببینیش ..بیا با هم بریم ...
گفتم :  نه بابا ,,واجب که نیست بعدم تو یک طوری به مامانت گفتی که اونجا خطر ناکه که همه ی رو ترسوندی حالا برا چی می خوای بری ..مرض داری ؟
بعدشم ..نمی زارن بیام ..دایی گفته خودم می برمت ..
گفت : خوب دختر برای همین روز اومدم تا شب نشده بریم و بر گردیم ..زود باش ..تو ماشین منتظرتم ..

گفتم : منتظر نباش من نمیام ..نمی تونم و نمی خوام ..باشه وقتی امید اومد میریم  ...
گفت : تو از دستش دلخور نیستی خبر نداد و رفت ؟
گفتم : از امید ؟ نه ..برای چی ناراحت باشم ؟  من امید رو میشناسم ؛؛شاید مجبور شده قصد بدی که نداشته ..اون هیچوقت منو ناراحت نکرده و نمی کنه ..اینو می دونم ...
پا ,پا یی کرد و گفت : خوب ,من به خاطر تو اومدم فکر کردم خوشحال میشی بری به بچه ها سر بزنی ..
گفتم : میرم ولی وقتی امید باشه ..بدون اون فایده ای نداره ...
تو مگه دانشگاه نداری ؟ در حالیکه چشمهاشو طرف من خمار کرده بود و من از اون نگاه چندشم شد ..
گفت : چند روز اول تق و لقه به خاطر تو نرفتم ..از شنبه میرم ..
گفتم : پس یا بیا تو یا برو .اینجا بده وایستادیم ..... منم خسته ام ..
بطور آشکار اوقاتش تلخ شد و اون خنده ای که موقع اومدن رو صورتش بود محو شد ..
خدا حافظی کرد و سوار شد و دستی تکون داد و رفت ...
مونده بودم مهدی چرا اومده بود و منظورش چی بود ؟.
اون که از اون محله اونقدر ترسیده بود چطور شد که می خواست منو ببره ..اصلا حالتش یک طور مشکوکی بود و زیاد خوشم نیومد برای همین یک کلام گفتم نمیام ..
قبل از اینکه زنگ رو فشار بدم .. بابا کنارم ترمز کرد و پیاده شد مثل اینکه  اونم مهدی رو دیده بود  پرسید : اون کی بود ؟ باهات چیکار داشت ..
با اوقاتی تلخ گفتم : میشه ادای بابا های نگران رو در نیارین ؟ برادر امید بود اصلا برای شما چه فرقی می کنه ؟
خواست بغلم کنه خودمو کشیدم کنار راستش خیلی از دستش عصبانی بودم ..
گفت : هر چی بگی حق داری ولی به مامانت گفتم چرا این چند روزه نتونستم بیام  ...

گفتم : واقعا ؟ دست تون درد نکنه پس موجه شد ..
منم که طبق معمول آدم نیستم تو زندگیت تا برای منم توضیح بدی ...
گفت : عزیزم این حرفا را نزن خودت از همه بهتر می دونی که عمر و جون منی ..نشد بیام با اومدنم بیشتر ناراحت میشدی ...
نگاه کردم تو صورتش جای زخم بود رفتم جلو دیدم تمام گردن و سینه و صورتش رو یکی چنگ انداخته بود و زخمی شده بود ..
البته در حال خوب شدن بود ولی معلوم بود دعوای مفصلی کرده ....
گفتم بریم تو خونه ..
گفت نه تو بیا تو ماشین حرف بزنیم  ..
با افسوس گفتم :  مثل اینکه من کار خوبی کردم که از پیشتون رفتم ...دیگه عذاب وجدان ندارم .. اینا چیه کتک کاری کردین به خاطر من ؟ گفت : تو بهش فکر نکن خودم درستش می کنم ..به خدا به خاطر بچه هاست می ترسم اونا هم به درد تو مبتلا بشن ..وگرنه یک ساعت باهاش زندگی نمی کردم ..
اصلا موضوع تو نیستی نمی دونم چه مرگشه .. سر هر چیزی بهانه می گیره و دعوا راه میندازه ...
گفتم : فکر نمی کنی اشکال از شما باشه ؟ با هر زنی زندگی می کنی همینطور میشه ...بی خودی که آدم اینقدر ناراحت نمیشه که زندگی خودشو خراب کنه ؟
گفت : نمی دونم ..ممکنه منم اشکال داشته باشم ولی نه دیگه تا این حد ..در مورد مامانت قبول دارم ولی به خدا این یک مارِ ,, عقربه ..فقط نیش می زنه ..
گفتم : بابا جونم قربونت برم به خاطر من زندگی خودتو خراب نکن ..گهگاهی یواشکی می بینمت ..
ولی دلم می خواست بچه ها رو می دیدم .. اسمشون چیه ؟
دستی به سرش کشید و کلافه به نظر میومد .. بهم نگاه کرد به حالت التماس گفت : بیا بغلم ..
فدات بشم چقدر قدت بلند شده داری به من می رسی تو نفس منی ..عمر منی ..کاش دوتایی با هم زندگی می کردیم ...
زن می خواستم چیکار ؟

گفتم کاش مامانم رو طلاق نمی دادی ..تو که دوستش داشتی ..چرا گذشت نکردی ...
گفت :  خوب می ببینم که  رفتی مدرسه ..
مامانت می گفت : خودش تو رو می بره و میاره ... بهش گفتم هر وقت نتونستی بگو من میام ...
گفتم : شما چرا با مامانم تماس می گیری ؟ خوب همین کارو می کنی که هم زنت هم حسین آقا حساس میشن ..
شایدم دلیلش همینه پروانه اینقد ر ازت کینه داره که سر و گردنت رو اینطور چنگ زده ..
گفت : اون کتک خودشو خورده همچین زدمش که سه ساعت ناله می کرد ...
گفتم :  به , به چه زندگی خوبی برای اون دوتا بچه درست کردی  بابا ...حالا بگو الان سر چی دعوا کردین ؟
گفت : می خواستم بیام پیش تو بچه ها رو بیارم .... راستی اسم خواهرت نازلی  و اسم برادرت کیوانه .. نذاشت ..
نمی دونم چرا بی خودی گفت نمیشه ..هر کاری کردم نشد که نشد ..
گفتم : خودتو ناراحت نکن نازلی رو دیدم وکیوان رو هم بعدا می ببینم دیر نمیشه ..بیا بریم تو ..
گفت : نه دیگه من برم سر ظهره راحله خانم بارداره و  رو گیری هم داره اذیت میشه ..فردا یا پس فردا میام با هم میریم بیرون بچه ها رو هم میارم .. می برمتون یک جای خوب ..
گفتم : یعنی پروانه رو نمیاری ؟
 گفت : نمیاد ..چشم نداره تو رو ببینه ...
بابا که رفت من بازم گیج تر شده بودم ....تا اومدم زنگ بزنم مامانی درو باز کرد و داد زد آخه تو کجا موندی یکساعته مامانت تو رو رسونده زنگ زد گفت گذاشتمت در خونه دیدم نیومدی گفتم .. خاک بر سرم شد حتما باز رفتی جایی ...
گفتم : مامانی جونم قربونت برم قول دادم بدون اجازه شما جایی نرم بابا اومده بود دم در حرف می زدیم ..

همینطور که غر غر می کردکه خوب آخه زنگ می زدی می گفتی دم دری من اینقدر دلواپس نمی شدم .. دیگه به خدا جون ندارم ..نفس ندارم حرص و جوش بخورم ....
نه ساله چشم براه تو بودم بسه دیگه عذابم نده .. گناه دارم به خدا منم پیر شدم ...
رفت و منم دنبالش ..خیلی احساس خستگی می کردم  به محض اینکه ناهار خوردیم کمک کردم تا سفره رو جمع کنیم و ظرفا رو شستم و برگشتم دیدم مامانی دراز کشیده منم یک بالش گذاشتم کنارشو خوابیدم ...
خواب سرور رو دیدم آشفته بود و توی اون کوچه های تنگ و باریک  می دوید ..
تو عالم خواب فکر می کردم می خواد برسه به یک بلندی و پرت بشه ...
دنبالش کردم هر کاری می کردم نمی تونستم بگیرمش .. داد می زدم سرور نرو خطرناکه ..ولی صدایی از گلوم بیرون نمی اومد ....
مدتی تو خواب تقلا کردم و با هراس پریدم .. راحله جون صدام می کرد ..لعیا بیدار شو چیزی نیست ..خواب دیدی ...
گفتم : تو رو خدا بزارین برم سرور رو ببینم خواب بد دیدم .. حتما بلایی سرش اومده ..
مامانی هم دیگه بیدار شده بود و بلند شد و نشست و گفت : چی میگی تو ؟ خواب بوده از بس به فکرش بودی اینطوری دیدی ..
گفتم : مامانی اجازه بده خواهش می کنم ..
راحله جون گفت :  صبر کن الان زنگ می زنم به داییت .. اگر کار داشت و نیومد خودم باهات میام .. فقط یکم صبر کن ...
دایی گفته بود باشه زود تر میام و می برمش ..با این دلخوشی آماده شدم و تو حیاط راه می رفتم و از نگرانی و دلشوره یک جا بند نمی شدم ...
دلم می خواست امید هم کنارم بود ..
هنوز نیومده بود فکر ی برای اون پولا که اون زمان مبلغ قابل توجهی بود بکنیم ...
که صدای زنگ در بلند شد ..به هوای اینکه دایی اومده دویدم و باز کردم ..یک مرتبه مادر امید رو پشت در دیدم ..
خوشحال شدم چون دعوت ما رو قبول نکرده فکر کردم اومده تا بی ادبی نباشه ..
گفتم : سلام خوش اومدین ..بفرمایید تو ..همون جا جلوی در موند و ساک پول ها تو دستش بود ..
یکم با حالتی بد منو نگاه کرد که تو دلم خالی شد در واقع می خواستم باهاش رو بوسی کنم ولی  ازش ترسیدم .....


ناهید_گلکار

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.