من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

86


قسمت هشتاد و ششم

ناهید گلکار


نمی دونم چه حالی داشتم واقعا نمی دونم از اینکه اوس عباس  اونجا بود چه احساسی داشتم ..... ولی یک جوری قلبم آروم گرفت .. قلبی که مدتها بود تند می زد به یک باره ساکت شد  .....
بازم میگم نمی دونم از چی بود ...شاید برای اینکه دلم خنک شد که اون
نمی تونست بیاد توی خونه ی خودش!!! یا اینکه بالاخره اومده بود !!! یا اینکه فهمیدم اون طوری که فکر می کردم ما رو فراموش نکرده !!!! به هر حال رفتم سر دیگ سمنو و اشکهام ریخت و گفتم: ممنونم خانم خیلی ممنونم...
آخر شب شنیدم که  رضا داشت به زهرا می گفت دلم برای آقاجون سوخت سعی می کرد ما اونو نبینیم هنوزم وایساده اونجا صد تا سیگار کشید هر وقت دیدمش سیگار دستش بود ... ما وانمود کردیم اصلا ندیدمش ....
ولی همه داشتن از اومدن اون حرف
 می زدن  ... من خیلی خودداری کردم و به روی خودم نیاوردم ...
رقیه منو صدا کرد و گفت :  می دونی ؟ گفتم نمی خوام بدونم و رفتم دوباره کنار دیگ...
اونشب اونقدر دیگ رو هم زده بودم که تا یک هفته بدنم درد می کرد  و کف دستم تاول زده بود ......
صبح وقتی بچه ها سمنو ها رو تو در و همسایه بخش می کردن بازم اونو دیدن که همون جا وایساده ...رضا و حبیب رفته بودن و باهاش حرف زده بودن...... اون گفته بود همین الان اومدم سمنو ببرم آخه امسال تازه من حاجت دارم ... عزیز جان فهمید من اومدم ؟ بهش نگین نمی خوام ناراحت بشه ........
رضا اومد پیش من و همه چیز رو گفت و ادامه داد  : عزیز اجازه میدی حالا یک کاسه بدم به آقاجون ؟ گفتم نذریه بده شاید به خاطر سمنو این همه اونجا سیگار کشیده ....
گفت : نه عزیزجان میگه حاجت داره ...... گفتم برو بده بچه یه چیزی گفتم جدی نگیر .. فقط بگو من نمی دونم ........اونم سمنو رو گرفت و رفت .
عید شد و من خودم سور وسات بچه ها رو فراهم کردم اون وقت ها مثل حالا نبود که مردم مرتب لباس بخرن بیشتر آدما عید به عید و یا موقع عروسی لباس می خریدن  ......
این کارو هر سال اوس عباس انجام می دادو خودشم خیلی ذوق می کرد ......
اونسال من خودم بهترین لباس و کفش رو براشون خریدم و از میوه و شیرینی و آجیل  گرفته تا سفره ی هفت سین همه کار کردم نخواستم با زانوی غم بغل گرفتن عیش بچه ها کور کنم .....
ولی نشد همه چیز بود دل خوش نبود هر کدوم یک طرف کز کرده بودیم دیگه حتی نمی تونستیم بهم هم دلداری بدیم ، تا اینکه رضا و زهرا اومدن بچه ها با دیدن زهره که خیلی هم شیرین شده بود, همه چیز رو فراموش کردن و با اون که تازه راه افتاده بود مشغول بازی شدن .....
برای همه شام مفصلی تدراک دیده بودم سبزی پلو ماهی با کوکو  ....همه چیز حاضر بود ، رفتم پایین تا آماده کنم تا کوکب بیاد ....  دیدم رضا پشت سر من اومد پایین ....کمی پت و پت کرد و گفت : عزیز جان تو رو خدا ناراحت نشین ....ولی باید بهتون می گفتم......... من داشتم کوکو رو پشت رو می کردم و اصلا عکس العملی نشون ندادم ...خودش ادامه داد ...آقاجون باز در خونه بود مارو که دید رفت قایم شد ولی سیگارش معلوم بود فهمیدم خودشه .....یه کم سکوت کرد و دید که من هیچ حرفی نمی زنم بازم ادامه داد ....یه چیزایی هست که بهتره شما بدونین .....اولا حبیب مرتب میره و اونو می ببینه ...دوما که زنِ حامله اس و شکمش اومده جلو و معلومه که خیلی وقته این موضوع پیش اومده مال این سه چهار ماهه نیست ..... کفگیر رو گرفتم بالا و گفتم : رضا ؟!!! من به شما ها چی گفتم ؟ نگفتم این حرفا تو این خونه نباشه تو کار و زندگی نداری؟ افتادی دنبال زندگی من ؟ برو به کار خودت برس بچه... من چی گفتم؟ نگفتم  دوست ندارم کسی  در این مورد حرف بزنه حبیب اختیار خودشو داره به من چه اون چیکار می کنه؟ ..... توام اختیار داری برو هر کار که دلت می خواد بکن از اون عقب نمونی .... ولی خبر این ور و اونور نکنین اگر نمی تونین دیگه اینجا نیاین  فهمیدی ؟ ........
با بلند شدن صدای در رضا از دست من به هوای باز کردن در فرار کرد و با عجله گفت چشم و دوید  رفت در و باز کرد ....
من نگاه نکردم ولی صدای اونا رو می شنیدم و فهمیدم کوکب و حبیب اومدن ...... کوکب تا وارد شد  به رضا گفت : توام دیدی ؟ آقاجون اونجا بود فکر کرد ما اونو ندیدم ....و حبیب گفت به خدا گناه داره بریم بگیم بیاد تو ببینیم حرف حسابش چیه ؟ رضا گفت نه نه حرفشو نزن که همین الان عزیز جان همه رو بیرون می کنه..... کوکب پرسید عزیز کو ؟ رضا اشاره کرد به پایین ...من زود رفتم سر غذا .....کوکب دستشو به در گرفت و دو لا شد : عزیز جان؟  سلام قربونت برم کمک می خوای ؟ بعد اومد پایین و منو بوسید . گفت : عید تون مبارک عزیز خوشگله ....گفتم : خوش اومدی با زهرا بیاین سفره رو پهن کنین .....
گفت الان میام بزار برم بچه ها رو ببینم ....
قسمت هشتاد و ششم -بخش دوم

صدای در اومد نفسم تو سینه حبس شد و قلبم به تپش افتاد حتما خودش بود ما کس دیگه ای رو نداشتیم که اون وقت شب بیاد
خونه ی ما بچه ها هم همه ریختن تو حیاط منم زود اومدم بالا.... همه بهم نگاه می کردیم و نمی تونستم تصمیم بگیرم چیکار کنم .......همین طور توی حیاط وایساده بودیم بچه ها منتظر من بودن ...خوب تصمیم گرفتن خیلی سخت بود و با صدای دو باره در من فهمیدیم باید یه کاری بکنم..... به همه گفتم برین بالا و کار نداشته باشین همه برن بالا در اتاق رو هم ببندید هیچ کس حق نداره بیاد بیرون شنیدین ؟ نیره به گریه افتاد که عزیز تو نرو بزار آقا سید حبیب بره ....گفتم نه  خودم هستم چرا حبیب بره توام برو بالا و بی خودی گریه نکن ......به حبیب گفتم مواظب باش اکبر به هیچ وجه نیاد بیرون...
آخه اکبر داشت شاخ و شونه می کشید رضا و حبیب اون به زور بردن بالا  ....وقتی خاطرم جمع شد و در اتاق بسته شد .... رفتم و از پشت در گفتم کیه ....گفت : منم خاله قاسم.... در و بازکن....  همه با هم نفس بلندی کشیدیم و من خدا رو شکر کردم گفتم : آخه تو اینجا چیکار می کنی ؟ در باز کردم و دور از انتظارِ قاسم همه ازش استقبالی کردن که خودشم باور نمی کرد طفلک ذوق زده شده بود ..بچه ها بی خودی می خندیدن انگار منتظر یه حادثه بد بودن و از سرشون رد شده بود ... قاسم هم مثل خُل ها با ما می خندید و نمی دونست جریان چیه  می گفت اومدم تا خاله تنها نباشه ولی همه می دونستن که چرا اومده ..... 
بعد از شام بچه ها دور هم جمع شدن و مثل اینکه همه چیز رو فراموش کرده بودن به گفتن و خندیدن افتادن و منم آهسته رفتم توی اتاق عقبی و یه بالش گذاشتم و چادرم روتا بالای سرم  کشیدم روم ...  من اصلا حوصله نداشتم ولی صدای خنده ی اونا خیلی بلند بود و  و من نگران اوس عباس بودم می ترسیدم هنوز اونجا باشه .... دلم نمی خواست صدای شادی و خنده ی بچه ها  به گوشش برسه و غصه بخوره شاید بگی من خیلی احمق بودم ولی راستش همین طور بود بازم می ترسیدم اون فکر کنه من خوشحالم و ناراحت بشه ...خوب دیگه اگر این طوری دوستش نداشتم که دیگه مشکلی نبود .... هنوز عاشقش بودم و نمی تونستم ناراحتی شو ببینم .... یه دفعه کوکب گفت عزیز جان کو ؟ و اکبر هراسون اومد دنبال من و رفت و گفت خوابه خسته شده یواش تر حرف بزنن عزیز جان بیدار نشه ..... نیره اومد و یک پتو کشید روی من ...با خودم گفتم نرگس اوس عباس نیست که دیگه روی تو رو بندازه ولی بچه ها هستن اونا رو در یاب که از دست میرن ....و نفس بلندی کشیدم و  قطره های  اشک از کنار صورتم  رفت پایین ............ 
پنجم عید شد هوا خیلی خوب بود به اکبر و نیره گفتم بیان کرسی رو جمع کنیم ....هر سه تایی مشغول بودیم که صدای در اومد ......گفتم شما کار تون بکنین خودم درو باز می کنم فکر کردم یا زهراست یا کوکب ....پشت در پرسیدم کیه ؟
 صدای اوس عباس اومد گفت : عزیز جان منم در و وا کن ....یک آن بغض گلومو گرفت قلبم چنان به تپش افتاد که سراپای بدنم نبض شد .....خودمو جمع و جور کردم ...
نمی خواستم اون بفهمه که چه حالی دارم .... آب دهنم رو قورت دادم و نفس بلندی کشیدم و گفتم : چی می خوای ؟ .... گفت: نرگسم درو وا کن باهات حرف بزنم برات تعریف می کنم بزار بیام تو میگم برات ...
گفتم نمیشه من نمی خوام چیزی بشنوم برو راحتم بزار ....دو باره در زد ....گفتم : تو رو خدا شر راه ننداز برو دیگم نیا ...برو .....
چشمم به حیاط افتاد بچه ها متوجه شده بودن هر سه جلوی من وایساده بودن ....فوراً ملیحه رو بغل زدم و گفتم بیان بریم تو هیچ حرفی نزنین و خودم رفتم بالا هنوز به اتاق نرسیده بودم که اکبر رفته بود و یک کارد از زیر زمین بر داشته بود و رفت در و باز کرد........

نظرات 1 + ارسال نظر
نگار سه‌شنبه 9 شهریور 1395 ساعت 15:21

سلام ممنون از داستان های قشنگتون.
چرا ادامه داستان نرگس را نمی گذارید.

سفر هستم و به فرستنده دسترسی ندارم
به محض اینکه برسم میزارم حتما

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.