من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

قاصدک قسمت بیست و پنجم

قسمت بیست و پنجم

با حالتی که معلوم بود عصبی و ناراحته  گفت : سلام .. تو پیش کی زندگی می کنی ؟
 جا خوردم ..اصلا فکر همچین چیزی رو نمی کردم
گفتم : بفرمایید تو با مادر بزرگم و داییم ...
گفت : چطوری می تونم مادر و پدرت رو ببینم ؟ ...
گفتم : شما بیاین تو اگر بخواین زنگ می زنم میان .. اونا هم مشتاق دیدن شما هستن ..
راحله جون چادرشو سرش کرد و اومد تو حیاط و گفت : کیه لعیا جون ؟
 گفتم : مامانِ امید ..
با اینکه تو صورت اون اثری از مهربونی ندیدم و  احساس می کردم حامل حرفای خوبی نیست ..
بازم از اومدنش خوشحال شده بودم ..راحله جون تعارفش کرد ,,من نگاهی به بیرون انداختم تا درو ببندم مهدی رو دیدم تو ماشین نشسته ..
باید حدس می زدم که اون مادرشو تا اینجا آورده ...و با هم در حالیکه ساک پول ها رو به زحمت حمل می کرد رفتیم تو خونه ..
مامانی هم به گرمی  ازش استقبال کرد ولی با تجربه ای که داشت گفت : خیلی خوش اومدین ..
دعوت ما رو که قبول نکردین ,, حالام که به نظرم با نیت خیر نیومدین  ,,چرا اوقات شما تلخه ؟ درست میگم یا اشتباه می کنم ؟ خانم ..
ببخشید فامیل شما چی بود ؟
 با اکراه گفت : قادری هستم ....من فورا زیر دستی گذاشتم و راحله جون چایی که تازه آماده شده بود ریخت و گذاشتیم جلوش تا جو عوض بشه ولی اون سکوت کرده بود و  پره های دماغش باز بود و یک جورایی  آماده ی حمله به نظر می رسید ...
دیگه هر سه ی ما اینو می فهمیدیم ....
مامانی با یک خنده ی سرد گفت : خانم قادری ما والله صلح جو هستیم ..تو رو خدا اخم نکنین هر چیزی یک راهی داره ..
پا گذاشتین  رو فرش خونه ی ما پس احترامتون برای ما واجبه ...

بفرمایید چایی تون رو بخوریین که توش نمک نداره ..
ولی شما شیرین کام میشین ..شاید حالتون بهتر بشه و با هم حرف بزنیم  ...ببینم چی شما رو اینطور از دست ما عصبانی کرده ؟ ...
یک مرتبه چادرشو زد کنار و ساک پول ها رو  دو دستی  با زحمت بلند کرد و پرت کرد جلوی من و گفت : ور دار این پولا اگر به خاطر این هر روز زنگ می زنی ؟  سهم خودتو بر دار و سهم امید رو بده ...
دیگه ام رابطه ی ما قطع بشه ...تو رو خدا , تو رو به هر کس که می پرستی دست از سر امید بر دار ...
بزار به زندگیش برسه .بعد در حالیکه به هیجان اومده بود و دهنش خشک شده بود و دستهاشو بالا و پایین می برد ادامه داد ...
تموم شد ..اون زمان گذشت ..حالا امید اون پسر خیابونی و خلاف کار نیست که دنبال تو راه بیفته بره تو اون محله های خطر ناک ,, چرا ولش نمی کنی دخترم ؟
در حالیکه دست و پام می لرزید گفتم : من...من که ..کاری بهش ندارم .....
اصلا چند روزه امید رو ندیدم به خدا ...
رو کرد به مامان بزرگ و گفت : والله خانم بزرگ ببخشید تو رو خدا ..من تازه پسرم  رو پیدا کردم شما جای من باشین چیکار می کنین ؟ نه درس خونده نه کاری بلده عمرش تلف شده حالا بزارم بازم ولگردی کنه؟ و هر روز بره تو اون محله ی هولناک ؟
مامانی گفت : خوب نره کی می خواسته اونو به زور ببره بچه که نیست !!
گفت : ای خانم جان شما اینجا نشستی از کارای نوه تون بی خبرین  ؟..مدام زنگ می زنه و امید رو می خواد ...
همین امروز رفته بود پیش اون یکی پسر من و بهش  گفته امید بیاد با هم بریم تو اون محله .. والله نمی دونم دیگه از امید چی می خواد بسه دیگه بزار ین بچه ام حالا که برگشته آینده اش رو درست کنه ....
مامانی گفت : امید مثل برادرشه با هم بزرگ شدن نمیشه چند روزه از هم جداشون کنیم خدا رو خوش نمیاد ...
گفت : خانم از شما بعیده این حرفا نزنین ..خوبه که شما هم آدم های مومنی هستین امید برادر لعیا نیست .. نا محرمه ..اینکه دست همدیگر رو بگیرن و تو خیابون راه برن دیگه گناهش پای ما هم هست ..
برای ما که ننگ محسوب میشه ...هر کاری تا حالا با هم کردن باشه تو پرونده ی خودشون ولی از الان به بعد من اجازه نمیدم وارد گناه بشن ....به خاطر خودشون میگم ..
خون , خونم رو می خورد ..او روی سگم بالا اومده بود ..
ولی خودمو کنترل کردم و گفتم : شما فقط امید رو زاییدی و گمش کردی ..من و امید سالها با هم درست عین خواهر و برادر زندگی کردیم ؛؛برای هم دل سوزوندیم  و غصه خوردیم ..
اون موقع شما کجا بودی ؟ انس من و امید رو نه شما نه هیچ کس دیگه نمی تونه پاره کنه امروز جلوشو بگیرین فردا میاد سراغم  ...
شما فکر کردین  من و امید از تهدید شما می ترسیم ؟ ..
شما با من و امید طرفی دوتا بچه ی خیابونی از این حرفا نمی ترسه ..پولو جلوی من پرت کردین ؟ باشه بزرگتر بودین و من نون و نمک شما رو خوردم .... جواب نمیدم ...سهم امید رو می خواین ؟   ..
این پول نه سهم منه نه سهم امید ..چون هیچ کدوم اونو نمی خوایم ..نمی دونم چطوری زندگی کردین ..ولی اینو از حرفاتون می فهمم که زندگی شما در خودتون خلاصه شده ..و شوهرتون و بچه هاتون,, خونه تون ,,مال تون ..
شما فکر می کنین بقیه ی آدما   احساس ندارن ؟ دنیا دورِ سر شما می چرخه ؟..
خانم قادری به حرمت نون ونمکی که با شما خوردم و مهمون شما بودم دیگه حرفی ندارم بزنم  ..
برین خدا رو شکر کنین که من یک بچه ی خیابونی حرمت این چیزا رو دارم  ..

نُه سال دستفروشی  کردم آدم های مثل شما رو زیاد دیدم ..
راحله جون شونه های منو گرفته بود و به سکوت دعوتم می کرد ..
مامانی گفت : خانم قادری جان, لعیایی که من می شناسم اگر لازم باشه از پسر شما به راحتی میگذره ..
اون از پدر و مادرش گذشت و منت کسی رو نکشید ...از بابت ما خیالتون راحت باشه همچین چیزایی که شما فکر می کنین نیست  ..
مادر امید که بیشتر عصبی به نظر میرسد ..با صدای بلندی تری گفت : تو بچه ی خیابونی ؟ دستفروشی کردی ..و با گدایی شکمت رو سیر کردی ؟ حالا من بیام اجازه بدم بچه ام بعد از این همه سال دنبال تو راه بیفته ؟کور خوندی دختر دست و پاتو جمع کن و از زندگی بچه ی من برو بیرون ..
دارم با زبون خوش بهت میگم ........
منم صدامو بلند کرد و داد زدم .. ...نمی تونم امید رو فراموش کنم ..ولی اگر اون بخواد حتی یک لحظه هم بهش فکر نمی کنم ...
شما اگر می تونین برین  جلوی پسرتونو بگیرین از بابت من نگران نباشین ...که بعید می دونم امید منو ول کنه ..
ولی اینو بدونین من دنبال اون نمیام  هرگز ... امید اگر سهمشو می خواد خودش بیاد و بگه؛؛ همش مال اون من برای اون بچه ها یک فکر دیگه  می کنم .....
رو کرد به مامانی و گفت : خانم بزرگ تو رو خدا جلوی دختر تون رو بگیرین ..من اینطوری بزرگ نشدم که با همچین آپارتی دهن به دهن بزارم شما که بزرگترش هستی نزارین  مزاحم زندگی ما بشه دارم با زبون خوش میگم .....
راحله جون به حرف اومد و گفت : خانم عزیز شنیدین لعیا چی گفت ؟ اگر پسر شما کاری به کارش نداشته باشه اونم نداره ...از این واضح تر ...
مامانی گفت :  همون طور که شما تازه به بچه تون رسیدن ما هم مثل شما تازه به لعیا رسیدیم .. و برامون عزیزه ...تازه اگر نمی خواستین دهن به دهنش بزارین باید اول با ما حرف می زدین ,, تا اینکه بهش توهین کنین والله ما هم دوست نداریم یکی بیاد خونه ی ما و بی خودی هر چی دلش می خواد بگه و بره ..
لعیا صبح مدرسه بوده کجا پسر شما رو دیده ..
مادرش برده و آورده ..

گفتم : مامانی به جون شما قسم  مهدی اومده بود دم در به من گفت بریم به بچه ها سر بزنیم من نرفتم حتی اصرار کرد حالا نمی دونم این حرفا از کجا در اومده ..
گفت : واه ..واه دروغ هم میگه ..  پسر من دروغگو نیست من بچه هامو خوب تربیت کردم .
گفت تو رفتی سراغش و ازش خواستی امید رو ببینی .... چرا رفتی سراغ مهدی ؟  خلاصه کنم من دیگه نمی خوام خونه ی ما زنگ بزنی یا سراغ یکی از پسرام بیای .. ...
و راه افتاد و رفت به طرف در ..
بلند گفتم :صبر کنین منم بیام روبرو کنیم ببینم من رفتم سراغ مهدی یا اون اومد در خونه ی ما ؟  ظاهرا معلوم شد کی داره زیر آب منو می زنه و دروغ میگه .. ...
کفشش رو پاش کرد و با سرعت رفت ....
راحله دست منو گرفت و گفت : نرو ولش کن فایده نداره ..
گفتم می خوام برم روبرو کنم ببینم کی دروغ میگه ؟
 مامانی گفت : نمی خواد دم در آبرو ریزی میشه .. بیا اینجا پیش من ..ببینم تو هر روز به خونه ی اونا زنگ می زدی ؟
 راحله گفت : مامان این حرف رو نزنین ..من اینجا بودم لعیا فقط دو بار زنگ زد گفتن نیست تموم شد ..این حرکتی که اون خانم کرد کار درستی نبود ...
حتی اگر لعیا زنگ زده باشه نباید این کارو می کرد ..
گفتم بزارین برم از خودم دفاع کنم ..
راحله گفت : حتی اگر اینم ثابت بشه درد مادرش چیز دیگه است نمی خواد پسرشو با تو قسمت کنه ... بزار به موقع همه چیز روشن میشه ...

تا موقعی که دایی اومد من گریه کردم ..و تو حیاط راه رفتم باز دل و کمرم درد گرفته بود این حالت وقتی خیلی ناراحت می شدم بهم دست میداد ..
تصور اینکه مهدی داره  تلاش می کنه منو و امید رو از هم جدا کنه برام واضح بود ولی دلیلش رو نمی دونستم ..
مگه میشه اون تازه به برادر خودش رسیده بود و همچین چیزی دور از ذهن بود ....
تا صدای در اومد و دایی درو باز کردم خودمو انداختم تو بغلش و گفتم : کاش زودتر اومده بودین خیلی حالم بده دایی ..
گفت : چی شده خانمی ..نبینم ..برای خوابت نگرانی ؟
گفتم : نه دایی بریم تو ماشین براتون تعریف می کنم ....
راحله جون اومد تو حیاط و گفت : آقا محسن اگر خسته نیستی زود لعیا رو ببر تا خیالش راحت بشه ...
دایی دستی تکون داد و بلند پرسید شما خوبی ؟ راحله جون گفت : لعیا جون براش تعریف کن ...
سوار شدم ..
دایی گفت : چی شده زود باش بگو چه اتفاقی افتاده  ؟ ....
و چند تا سرفه کرد  گفتم : مادر امید اومدبود دعوا ؛؛  میگه دست از سر پسرم بر دار ...
گفت : دست تو رو سر پسر اون بود ؟
و باز سرفه کرد ....
گفتم : دایی ,,, چه دستی ؟ نه به خدا  , نبود ... ولی  خوب نمی تونم امید رو فراموش کنم ...(و براش تعریف کردم )
دوباره بعد از چند تا سرفه گفت : چند بار بهت بگم .. آروم باش ..
چرا اینقدر تو هر کاری عجله داری ؟ ..امید اگر بخواد مادرش نمی تونه جلوی اونو بگیره ..تو باید می گفتی چشم دستم رو بر می دارم و میرفتی بقیه ی حرفاشو گوش نمی کردی ..
بعد می دیدی چقدر به نفع تو تموم میشد  ..اونم با خیال راحت میرفت بعدا زمان همه چیز رو معلوم می کرد ...

گفتم : آره ولی وقتی پول ها رو جلوم پرت کرد منم کنترلم رو از دست دادم باهاش لج کردم ....
گفت : پس یعنی لجبازی ارثیه ..و تو دیگه حق نداری از کسی گله داشته باشی ...لج کردم یعنی چی ؟
این کارو ترک کن ...انسان باید همیشه کار درست رو انجام بده و به رفتار دیگران کاری نداشته باشه( چند تا دیگه سرفه کرد )  لج کردن یعنی اشتباه طرف مقابل رو جواب دادن  و نابود کردن زندگی خود ت پدرت رو ببین ..
مامانت ؛؛ لج کردن .کلمه ی بی معنایی که بی عقلی اون آدم رو نشون میده قبول داری ؟   .....
متوجه شدم دایی زیاد سرفه می کنه ..می خواست حرف بزنه ولی نمی تونست و منصرف میشد ..
پرسیدم : دایی چی شده سرما خوردین این چند روز همش سرفه می کنین امروزم که بدتر شدین چرا دکتر نمیرین ؟
 خندید و گفت : نگران نباش آثار جنگه ..دکترم رفتم دارو می خورم ...
امروز هوا سرد بود اینطوری شدم ...
سر کوچه که نگه داشت به اطراف نگاه می کرد ..به آدم های معتاد ..به خلاف کار هایی که چپ؛ چپ به ما نگاه می کردن ...
دست منو گرفت و گفت نزدیک من راه برو ..
گفتم : اینا منو می شناسن نگران نباشین ..
گفت : اینا لعیای شکل خودشون رو میشناسن نه تو رو ..مراقب باش ..
یک مرتبه برادر خدیجه که پیش صالح کار می کرد و همسن و سال من بود از دور منو دید و داد زد لعیا خودتی ؟
 دستم رو بردم بالا و گفتم آره خدیجه خوبی ؟ گفت : کی بهت گفت ؟
 پرسیدم چی رو ؟
نزدیک تر شد و گفت : خبر نداری ؟
گفتم : نه چی شده ؟
 گفت : مادر سرور دیروز مرد , صبح  خاکش کردن و برگشتن  ..
دستمو از دست دایی کشیدم و شروع کردم به دویدن ....
داشتم از غصه میمردم برای سرور برای اون دوتا بچه ی بی گناه ...
در خونه باز بود سراسیمه وارد شدم ..اولین کسی که دیدم صالح بود ..
تا اومدم به اون چیزی بگم .سرور رو تو بغلم دیدم که دور کمرم  چسبید  و زبون گرفت ..لعیا مامانم ..مامانم مرد حالا ما چیکار کنیم ؟
گفتم قربونت برم ..کاش شماره ی خونه مون رو به تو داده بودم ..تا بهم خبر بدی ...
خدیجه و چند تا از زن هایی مثل اقدس و دوتا مرد مثل صالح  اونجا بودن ..عزا داری تو اون خونه ها فرق داشت ..
کسی به فکر مردن مادر سرور نبود ...سه تا بچه ی یتیم که جواهری برای گدا ها دستفروش های اونجا بودن مثل لاشخور کمین کرده بودن ...
من واقعا نمی تونستم اون بچه ها رو رها کنم ...
با عصبانیت از صالح پرسیدم....تو اینجا چی می خوای ؟
گفت : زر نزن خوب مادرش مرده ,, بد کردم کارو تعطیل کردم تا تنها نباشه ؟  ..
گفتم : احتیاجی به تو نداره ..برو دنبال کارت ...
رو کردم به اون زن ها و گفتم : ممنون فاتحه خوندین؟ تموم شد ؟  حالا برین دنبال کار خودتون ....
خودم براشون ختم می گیرم بهتون خبر میدم .. برین بیرون ..
صالح گفت : اوییی فکر نکن لباس خوب پوشیدی می تونی به ما دستور بدی ..اصلا تو کی هستی ؟ 
چیکاره ی سروری ؟
دایی اومد جلو و گفت : آقای محترم شما برو ما پیششون هستیم ..
صالح گفت : شما کی باشین ؟...
گفت : من دایی لعیا هستم  بهتون تسلیت میگم غم آخرتون باشه ...بچه ها الان ناراحتن ..چرا بی خودی بحث کنیم شما تشریف ببرین ..ما بهتون خبر میدیم دیگه  ....
گفت  : اگر شما داییش هستی اینو بدون  ..همین  لعیای بی چشم رو این همه سال از قبال من نون خورده بهش کار دادم ..حالا برای من شاخ شده ...
دایی گفت : دست شما درد نکنه انشالله از خجالتون خودم در میام ... قول میدم ..اون بچه است شما که نباید به اون نگاه کنین ...
گفت :امروز از کار افتادیم هیچی در نیاوردیم ...
دایی دست کرد جبیشو چندتا اسکناس در آورد و گفت : قابلی نداره ..خدمت شما ..
صالح پول رو گرفت و گذاشت جبیشو گفت : دایی جون بیشتر از اینا برای لعیا زحمت کشیدم ..
دایی گفت : چشم قربان؛؛ بیشتر همراهم نبود بعدا خدمت میرسم  


و بالاخره دایی تونست اونا رو بیرون کنه ...
سرور با گریه جریان مردن مادرشو تعریف کرد و از اینکه من نبودم خیلی اذیت شده بود ...
گفتم :دایی چرا بهش پول دادی ؟
 ابروشو بالا انداخت یواش گفت :  از ترسم تو جنگ هم اینطوری نترسیده بودم گفتم الان چاقوش در میاره بیچاره مادر امید حق داره نگران باشه ....
به سرور گفتم  چرا صالح و این زن ها رو اینجا راه میدی تو نمی دونی اونا برات نقشه کشیدن ...
گفت : صالح میگه میام اینجا زندگی می کنیم ..
من گفتم : لعیا اجازه نمیده .بیشرف سر خاک مامانم منو زد کثافت ازش می ترسم  ...
دایی هاج و واج مونده بود مدام سرشو با افسوس تکون می داد و می گفت : وای بر ما که برای این مردم  انقلاب کردیم و جنگیدیم ...
خدایا تو بفریاد برس کاش شهید شده بودم و این چیزا رو نمی دیدم ..اینجا کجاست؟ باورم نمیشه همچین جا هایی هم توی این شهر هست ...که سرفه هاش بیشتر شد .. ..
با همون حال به من گفت : این بچه ها باید برن پرورشگاه از اینجا خیلی براشون بهتره این آدم هایی که من دیدم رحم ندارن..
نگاهی به خواهر و برادر سرور که هر دو مظلوم و بی پناه گوشه ای نشسته بودن انداختم ..از قیافه ی اونا معلوم نمیشد که  چی تو سرشون میگذره غمگین و بی پناه به نظر می رسیدن  ..
ولی می دونستم سرور دختر با احساس و مهربونیه که چند ساله بار خانواده اش رو بدون گله و شکایت به دوش کشیده ....
من و دایی مونده بودیم باهاشون چیکار کنیم ....
نه میشد بمونم نه تنهاشون بزارم ...که دایی به دادم رسید و  گفت : لعیا بچه ها رو حاضر کن با خودمون ببریم امشب پیش ما بمونن  فردا می برمشون  تحویل پرورشگاه میدم دیگه صلاح نیست اینجا باشین ....
از پیشنهادش خیلی خوشحال شدم دلم نمی خواست اونا رو به حال خودشون بزارم چشمم پر از اشک شد و دستشو گرفتم و گفتم : خیلی ممنونم دایی جون نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم ....


#ناهید_گلکار

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.