من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

برای رسیدن به آرزوهام ... آمین بگید لطفا ...

        محتاج دعای خیر هستم .


قاصدک قسمت بیست و هفتم

قسمت بیست و هفتم

 ولی توهم  منو درک کن تو اینجا باشی همش دلم پیش توست ..
به خدا تا تو خونه هستم حواسم جمع نیست و مدام فکر می کنم دارم از تو کم میزارم ..بیا پیش خودم مادر قول میدم مشکلی پیش نیاد ...
گفتم : مامان من شما رو میشناسم می دونم که چقدر با محبتی ولی الان دلم نمی خواد بزارین خودم آمادگی پیدا کنم .. ببینیم چی میشه ...
حالا با این بچه که قبول کردین می خواین چیکار کنین ؟ درد سر براتون درست نشه ؟
گفت : نه فکر می کنم خودم زاییدم .. دلم براش سوخت .. نه شایدم ازش خوشم اومده یک حس عجیبی بهش دارم ...
شایدم کار خدا باشه که مهرش به دل من افتاد ...
همین طور که ما حرف می زدیم هومن اصرار می کرد پیش من بمونه ..
مامان بهش قول داد که بعد از ظهر با هم بریم بیرون ...من حرفی نزدم ولی اون روز منتظر بابام بودم که قول داده بود بچه ها رو بیاره ...
دلم می خواست حالا که بزرگ شدم یکبارم شده پروانه رو می دیدم تا با احساس روزی که دیدمش بسنجم ..و ببینم حرف حسابی داره یا نه ؟ به هر حال مدام یاد حرف هومن میفتادم که می گفت اگر من جای تو بودم اونو بیرون می کردم و حسابشو میرسیدم .....
 تا بعد از ظهرشد ,,
من به راحله جون کمک می کردم ..اون داشت شام درست می کرد و منم آشپز خونه رو تمیز می کردم ..
ازش پرسیدم شما تا حالا پروانه رو دیدین ؟
گفت : یکبار؛ ولی با هم حرف نزدیم از دور ..
گفتم نظر تون در مورد اون چیه ؟
گفت : به نظر من در مورد هیچ کس تا درونشو نشناختی قضاوت نکن ..چون سطحیه و درست نیست ...
لعیا تو چقدر مطالعه داری ؟اونجا که بودی چه کتاب هایی رو خوندی ؟
گفتم : در واقع به جز کتاب های مدرسه چیز زیادی نخوندم ....
گفت : می خوای کتاب هامو در اختیارت بزارم و مطالعه کنی ؟
گفتم : بله خوب دوست دارم ..منظورتون اینکه من سطح فکرم پایینه ؟ می دونم مثل شما نیستم ..
من زنی به مهربونی و خانمی شما ندیدم ..به جز مامانم که خیلی دوستش دارم دلم می خواد مثل شما صبور و با گذشت و مهربون باشم ...

خندید و گفت : بازم زود قضاوت نکن ..شاید منم یک روز خودِ واقعیم رو نشون دادم ...من در مقابل دایی محسن تو کم میارم ..
اون مثل فرشته های آسمونی می مونه و اگر من خطایی بکنم لیاقت اونو ندارم ....ولی در مورد تو قضاوت کردم ..
منم دلم می خواد یک روز زنی باشم مثل تو حرفم رو با شجاعت بزنم ..اگر از کسی می رنجم و دلگیر میشم به زبون بیارم ...خ
ودمو دوست داشته باشم دنبال خواسته هام برم ...و سعی کنم مثل تو شجاع و دلیر باشم ..
اگر همه ی زن ها برای وجود خودشون ارزش قائل بشن ,که البته  یک ارزش معنوی و عمیق و انسانی .. دنیای مردونه وارونه میشه ...
من این روزا خیلی به حرف های تو فکر کردم و خودم بردم تو قالب تو دیدم راحله نمی تونست ,,و شجاعت شو نداشت تصمیمی که تو دختر هشت ساله گرفتی رو بگیره ..
نمی دونم کار درستی کردی یا نه ..ولی شجاعانه بود ..و با تمام سختی هایی که کشیدی به خاطر دوام زندگی پدر و مادرت جنگیدی ,,,  و زیر بار نرفتی تا پروانه زندگی کنه ....
الان تو این دور و زمونه حرف زدن دختر و پسر گناهی کبیره است ولی ببین تو حتی محسن رو متقاعد کردی که باید رابطه ی تو و امید رو بپذیره ..و این به نظر یعنی تو یک زن آزاده و مستقل هستی که کسی نمی تونه بهت زور بگه ...
خندیدم و گفتم : پس اقدس منو خوب تربیت کرده ... راحله جون باور کنین از راه که میرسید ..(و بلند خندیدم )فکر کن این هوا شکم و باسن داشت ..
اینطوری قر می داد و آهنگ گوگوش رو می خوند ...
خندیدو با تعجب دستشو گذاشت رو دهنش و خم شد و گفت وای نه,, واقعا گوگوش میشد ؟ گفتم : آره به خدا تمام آهنگ های دلکش رو حفظ بود ...
اینطوری بشکن می زد و می خوند پرسون پرسون یواش یواش اومدم در خونه تون .....
راحله جون در حالیکه از خنده ریسه رفته بود گفت : همون اقدسی که می گفتی گدا بود و اون کارو کرده بود .. ای خدا ..کاش منم می دیدمش ..
گفتم : از وقتی که امید از زندان برگشت و آقای عظیمی بهش کمک می کرد ..یواش یواش ترسیده بود و با ما مهربون شده بود البته خیلی هم پیر بود ..
ولی سالم هیچوقت ندیدم بگه سرم درد می کنه ..اصلا جایش درد نمی گرفت ..با وجود اینکه این اواخر کمتر سر کار می رفت و می گفت توانش رو ندارم و زیاد شیره می کشید بازم سلامت بود ...
صدای زنگ در اومد ..مامانی خواب بود ترسیدم بیدار بشه ..
گفتم تو رو خدا یک اف اف برای خونه بزارین هر کس میاد باید تا اونجا بریم ...و دویدم در و باز کردم فکر می کردم باباست ..
ولی بازم امید بود ..

گفتم : چرا دوباره اومدی دایی که گفت خودم بهت خبر میدم ..
گفت : سلام ..مگه چیه نمی تونم دوری تو رو تحمل کنم ..بند نمیشم .. تازه کارت دارم ..
همون طور که اون بیرون در و من تو حیاط ایستاده بودم ؛؛گفتم زود بگو الان بابا م میاد اون اصلا موافق نیست تو رو ببینم ..
گفت : نمیشه امروز با هم بریم بیرون مثل اون وقت ها خیابون گردی کنیم برات ساندویج بخرم ..بریم شاه عبدالعظیم کباب بخوریم ؟
گفتم :خجالت بکش مرد گنده .. مگه به دایی قول ندادیم ؟.. می ترسم یک کاری بکنیم پشیمون بشه به ما کمک نکنه .. الانم از راه میرسه ..
پرسید : لعیا با این وضع چطوری می تونم تو رو ببینم ؟ از اون طرف پدر و مادر من از این طرف خانواده ی تو ...
گفتم : من یک چیزی ازت می خواستم دیشب دایی نذاشت بهت بگم...امید لطفا ,, خواهشا  تو یواشکی بیا خونه ی ما ؛؛نباید توجه اونا رو به خودمون جلب کنیم .. مخصوصا مهدی ...
گفت : اون که بهم کمک می کنه الانم با اون اومدم ..
گفتم : امید لطفا به حرفم گوش کن بی خودی اینو نمیگم از این به بعد نزار اون بفهمه ما همدیگر رو می ببینیم ..
گفت : آخه چرا اون برادر منه تا حالام همش بهم کمک کرده ...
گفتم : امید جان یا به حرفم گوش می کنی یا دیگه نمی خوام بیای اینجا ...
گفت : باشه ..باشه لعیا دلم برای اون روزا که هر جا دلمون می خواست با هم میرفتیم تنگ شده ..خیلی بیقرارم ..نمی دونم چرا تا ازت جدا میشم فکر می کنم ده ساله تو رو ندیدم ... راستی امروز درس رو شروع کردم ..چند تا معلم گرفتم و قراره بیان خونه خصوصی درس بخونم .. بابا میگه کاری نکن تا درست تموم بشه ...صدای ترمز ماشین اومد و هر دو نگاه کردیم ..
مامان بود اومده بود دنبالم تا با هم بریم و برای علی لباس بخریم ...و امید رفت در حالیکه من مهدی رو ندیدم ... مخصوصا از خونه بیرون نرفتم تا چشمم بهش نیفته.

یک هفته گذشت ..و من می دیدم که دایی مدام پی گیر کار ماست ..
به کمک یکی دوستانش که تو یافت آباد مبل فروشی داشت ..و چند تا از هم رزم هاش ..خونه رو رنگ کردن و شروع کردن به خریدن وسایل نجاری ..و از اون خونه یک گارگاه بسازن تا عده ای رو که منو امید اسم نوشته بودیم به کار بگیرن و زندگی اونا رو تامین کنن ... و تو این کار به پیشنهاد امید از آقای عظیمی کمک گرفتن تا با چند تا مددکار دیگه سعی کنن کسانی که سر کار میان اعتیاد نداشته باشن و یا اونا رو ترک بدن ..
صحبت کردن و گزینش این کار با آقای عظیمی و امید بود ....
تو این یک هفته بابا چند بار به من زنگ زد ولی به دیدنم نیومد ..
هر چی اون از من فاصله می گرفت من بیشتر به کاری که کرده بودم ایمان میاوردم ..که چقدر خوب شد زیر دست پروانه نیفتادم ... هنوز نتونسته بودم خواهر و برادرم رو ببینم ...
تو مدرسه تازه داشتم با بچه ها می جوشیدم و از همه بیشتر دلبر خودشو به من نزدیک می کرد منم داشت ازش خوشم میومد ..
اون روز دم مدرسه منتظر مامان بودم ..یکم دیر کرده بود ..
یه مرتبه از دور توی کوچه ی روبروی مدرسه مهدی رو دیدم که با ماشین از اونجا رد شد ...در یک لحظه پیچید تو کوچه ...
زمانش کوتاه بود و من شک کردم خودش باشه,, اصلا اون مدرسه ی منو بلد نبود ..من حتی به امید هم نگفته بودم کجا درس می خونم ...
سرگرم حرف زدن با دلبر بودم که دیدم پیاده از توی کوچه داره میاد طرف من ..
متوجه شد که دارم نگاهش می کنم ..با دست اشاره کرد  بیا ..چون دو روزی بود که امید رو ندیده بودم فکر کردم نکنه اتفاقی براش افتاده باشه ولی یادم اومد که شب قبل  تلفنی با دایی حرف زدن ....
منم با اشاره پرسیدم : چیکار داری ؟
باز اشاره کرد بیا ...به دلبر گفتم :  اون پسره رو می ببینی فامیل ماست مثل اینکه کارم داره .. مامانم اومد بگو اونجام ...
کیفم رو انداختم روی شونه هامو راه افتادم از خیابون رد شدم و رفتم تو  کوچه ..کنار دیوار ایستاده بود از حالت نگاه و صورتش خوشم نیومد ....
با اشتیاق گفت : سلام ..خوبی لعیا ؟
گفتم : سلام تو از کجا می دونستی من اینجا درس می خونم ؟
گفت : جوینده یابنده است
گفتم : حالا برای چی اینجا رو جویندگی کردی ؟
گفت : می خواستم ببینمت ..باهات حرف بزنم ..
گفتم : بعدم بری به مامانت بگی من اومدم سراغت تا امید رو ببینم ؟آره؟ ..خیلی نامردی ..فکر کردی مارموزه بازی هاتو نفهمیدم ؟  منظورت از این کارا چیه؟ ..
راست و حُسینی بهم بگو و خیالمونو راحت کن ..بدونم با کی طرفم و کی داره اینجا دو دوزه بازی می کنه ..
گفت : نمی دونم در مورد چی حرف می زنی من به مامانم چیزی نگفتم ..
گفتم : تو بهش نگفتی من رفتم سراغت و امید رو می خواستم ؟ آخه تو کی باشی که من امید رو از تو بخوام ؟
گفت : لعیا اینطوری نگو ..من خیلی دوستت دارم ..دلم نمی خواد از دست من ناراحت بشی ..
گفتم : تو آدم پر رو بی حیایی هستی ..فکر کردی من از اون دخترام که تا یکی بهم بگه دوستت دارم دست و پامو گم کنم ؟
برو دنبال کارت ..خیلی بی شرفی که می دونی منو امید چه احساسی نسبت بهم داریم بازم راه افتادی اومدی اینجا این حرفا رو به من می زنی ..
گفت :خوب مگه شما ها نگفتین که مثل خواهر و برادر هستین ؟ چه اشکالی داره ..امید تا حالا بهت گفته دوستت داره ؟عاشق تو شده ؟...
نه ..اون فکر می کنه تو خواهرشی ..پس من که عاشق تو شدم چرا نباید بگم ..به خدا روز شبم رو نمی فهمم ..
لعیا واقعا از ته دل تو رو می خوام ...
یک مرتبه مامان از سر کوچه صدام کرد ..بلند گفتم الان میام مامان ...ببین مهدی امید حتی اگر فقط منو خواهرش بدونه من از تو خوشم نمیاد .. می فهمی ..یک طورایم به خاطر کارایی که در حق من و امید کردی ازت بدم اومده ..
پس دیگه نبینم سر راه من سبز بشی که اونوقت اون روی سگ منو می بینی و می فهمی حرف هایی که به مادرت در مورد من گفتی درست از آب در میاد ...
تا اومد حرف بزنه با سرعت برگشتم پیش مامان در حالیکه خیلی عصبی بودم و کفرم در اومده بود ..
نه می تونستم به امید بگم ..نه دلم قرار می گرفت..فهمیده بودم که چه کارایی از دستش بر میاد بکنه تا زیر زیرکی منو و امید رو از هم جدا کنه ..تا اون موقع هم از طرف خانواده اش موفق شده بود ...

جریان رو به مامانم گفتم : اونم عصبی شد و گفت : حالا وقتشه من برم خونه ی اونا و بگم چه حقی داره پسر شما بیاد دم مدرسه دختر من و بهش ابراز علاقه کنه ؟
 ببینم اون مادرش چی داره بگه ؟ پر رو ها ؛؛ عزیزم دایی بی خود میگه به امید بگو بزار بدونه دور و برش چی میگذره ....
این جریان همین جا موند و دایی مامان رو از این کار منصرف کرد و به منم گفت به امیدحرفی نزن ..چون تازه به برادرش رسیده ذهنش مسموم میشه اینو بدون بار کج به منزل نمیرسه ...
ببین حالا کی گفتم اگر دودش تو چشم خودش نرفت ...ولی اگر خودم دستم به اون پسره برسه می دونم باهاش چیکار کنم ؟
اما  من از مهدی و فتنه های اون می ترسیدم قصد داشتم یک جا که با امید تنها شدم بهش بگم ..ولی اجازه نمی دادن ..
مدام یکی مراقب من بود ..تا خونه بودم مامانی و راحله جون و دایی ؛؛؛و همه جا هم مامانم منو می برد و میارود ...
با این وجود امید مرتب به من سر می زد. و تردید ی که مهدی تو دل من انداخته بود  از اینکه اونم عاشق منه از بین می برد ...
دو ماه گذشت تو این مدت  سه بار بابا اومد دم درو همدیگر رو دیدیم و رفت ..و هر بار تنها به شکایت های اون از پروانه گوش دادم و چیزی از خودم نگفتم ..
و بعد مقداری پول به من می داد و میرفت ..و من  نمی دونستم دوباره کی می تونم اونو ببینم ..در حالیکه برای دیدنش دلم پر می زد ..و مدام دلتنگش بودم....؛؛؛
مامان و حسین آقا تونستن کارای به فرزندی گرفتن علی رو انجام بدن ..و کارگاه آماده شد ولی هنوز راه نیفتاد بود ..
یک روز دلبر بدون مقدمه  از من پرسید : تو واقعا با اون پسره دوست نیستی ؟
گفتم کدوم پسره ؟
گفت : اون که اون روز صدات کرد ..
گفتم : نه بابا دیدی که مامانم هم اونو  دید  ..فامیل بود ..
گفت : ولی هر روز دم مدرسه است تو رو می پاد من زیاد این طرفا می بینمش تو که میری از اون کوچه در میاد میره ...
با شنیدن این حرف دیگه معذب شده بودم و فکر کردم واجب شد که امید رو در جریان بزارم ...

تا  روز جمعه قرار بودبا دایی و مامانم و حسین آقا ؛ علی رو بر داریم و بریم پرورشگاه بچه ها رو ببینیم مقداری براشون خوارکی و لباس تهیه کرده بودیم ..
قرار بود امید هم بدون اینکه به کسی از خانواده اش بگه با ما بیاد ...من چشم براهش بودم ..دیگه همه تو خانواده ی من می دونستن که امید جزوی از وجود منه و نمی تونن اونو از من جدا کنن ..
با این حال خودشونم دوستش داشتن و بهش احترام می ذاشتن ..اون روز یکم هوا سرد شده بود و دایی بازم سرفه می کرد ..و گاهی نفسش تنگ می شد .
علی حالا شده بود یک بچه چاق و قشنگ ,, و بطور عجیبی زبون باز کرده بود و مدام حرف می زد بچه ای که من بار ها دیده بودم که همیشه در حال گریه کردن بود و حتی خواسته ی خودشم به زبون نمیاورد حالا خیلی راحت همه چیز می گفت ..
ظرف دوماه اصلا نمی شد تشخیص داد که این همون بچه است که به مامان تحویل داده بودیم از اون گذشته همه ی ما اونو بشدت دوست داشتیم و قربون صدقه اش می رفتیم ...
علی به مامانم با زبون شیرینی می گفت : مامان جونم ..و مامان در جوابش با اشتیاق می زد تو سینه اشو می گفت : جون دلم عزیزم ....و اولین کسی که متوجه ی استعداد بی نظیر اون شد حسین آقا بود که می گفت : به خدا این بچه نابغه است حالا باشه و همه ببینین که من کی بهتون گفتم ....
همه خونه ی ما بودن و به محض اینکه امید رسید سوار شدیم و رفتیم پرورشگاه ...
ولی بازم اون تو ماشین دایی نشست و من تو ماشین حسین آقا و نتونستم باهاش حرف بزنم ....
سعیده و سرورم خوب سر حال شده بودن ....و علی رو که دیدن بیشتر حالشون خوب شد چون سرور می گفت فقط نگران علی میشه ...

وقتی برگشتیم با وجود اینکه امید خونه ی ما ناهار خورد بازم نتونستیم تنها بشیم و حرف بزنیم ..و خیلی زود  با دایی رفتن به محله ,,
برای اینکه کارگر هایی رو که انتخاب کرده بودن ببرن تا با  استاد کاری که قرار بود این حرفه رو  بهشون  یاد بده آشنا کنن و قرار و مدار شون رو بزارن ...
دایی به جز روزای تعطیل وقت آزاد زیادی نداشت ..و راحله جون برای اولین بار با رفتن اون مخالف بود و می گفت : هوا سرده و شما هم زیاد سرفه می کنین امروز نرین ...
دایی گفت : نمیشه آقای عظیمی کارگر ها رو میاره اوستا کارم میاد ..بریم دیگه انشالله از فردا شروع کنن .
غروب مامان و حسین آقا بچه ها رو بر داشتن و رفتن ..وقتی اونا رو بدرقه می کردیم احساس کردم راحله جون رنگش پریده ..
ازش پرسیدم : خوبین ؟ مثل اینکه یکم حال ندارین ؟
گفت : آره نمی دونم وقتش شده یا نه ولی حالم خوب نیست ....
گفتم : بریم بیمارستان ؟
گفت : نه هنوز درد ندارم تازه روز جمعه دکترام نیستن ....
مامانی نگران شده بود و اصرار می کرد و می گفت : بزار الهام برسه زنگ بزن برگرده ..تو رو ببره دکتر من می فهمم حالت چشمت نشون میده که وقتشه ..
ولی راحله جون زیر بار نرفت و گفت صبر می کنم آقا محسن بیاد .... من درس می خوندم که صدای ناله ی اونو از تو آشپز خونه شنیدم ..
مثل اینکه دردش گرفته بود . به ساعت نگاه کردم نزدیک نه بود ولی دایی هنوز نیومده بود .
اونا گفته بودن فقط یکساعت کار دارن ....
تا اومدم برم پیش راحله جون مامانی زنگ زد  به مامانم خبر داد که بیا ببریمش بیمارستان ...
راحله جون یک مرتبه به گریه افتاد و گفت : ببخشید من زیاد درد ندارم راستش  دلم برای محسن شور می زنه دیر کرده نکنه تو اون محله بلایی سرشون اومده باشه ...

#ناهید_گلکار

قاصدک قسمت بیست و پنجم

قسمت بیست و پنجم

با حالتی که معلوم بود عصبی و ناراحته  گفت : سلام .. تو پیش کی زندگی می کنی ؟
 جا خوردم ..اصلا فکر همچین چیزی رو نمی کردم
گفتم : بفرمایید تو با مادر بزرگم و داییم ...
گفت : چطوری می تونم مادر و پدرت رو ببینم ؟ ...
گفتم : شما بیاین تو اگر بخواین زنگ می زنم میان .. اونا هم مشتاق دیدن شما هستن ..
راحله جون چادرشو سرش کرد و اومد تو حیاط و گفت : کیه لعیا جون ؟
 گفتم : مامانِ امید ..
با اینکه تو صورت اون اثری از مهربونی ندیدم و  احساس می کردم حامل حرفای خوبی نیست ..
بازم از اومدنش خوشحال شده بودم ..راحله جون تعارفش کرد ,,من نگاهی به بیرون انداختم تا درو ببندم مهدی رو دیدم تو ماشین نشسته ..
باید حدس می زدم که اون مادرشو تا اینجا آورده ...و با هم در حالیکه ساک پول ها رو به زحمت حمل می کرد رفتیم تو خونه ..
مامانی هم به گرمی  ازش استقبال کرد ولی با تجربه ای که داشت گفت : خیلی خوش اومدین ..
دعوت ما رو که قبول نکردین ,, حالام که به نظرم با نیت خیر نیومدین  ,,چرا اوقات شما تلخه ؟ درست میگم یا اشتباه می کنم ؟ خانم ..
ببخشید فامیل شما چی بود ؟
 با اکراه گفت : قادری هستم ....من فورا زیر دستی گذاشتم و راحله جون چایی که تازه آماده شده بود ریخت و گذاشتیم جلوش تا جو عوض بشه ولی اون سکوت کرده بود و  پره های دماغش باز بود و یک جورایی  آماده ی حمله به نظر می رسید ...
دیگه هر سه ی ما اینو می فهمیدیم ....
مامانی با یک خنده ی سرد گفت : خانم قادری ما والله صلح جو هستیم ..تو رو خدا اخم نکنین هر چیزی یک راهی داره ..
پا گذاشتین  رو فرش خونه ی ما پس احترامتون برای ما واجبه ...

بفرمایید چایی تون رو بخوریین که توش نمک نداره ..
ولی شما شیرین کام میشین ..شاید حالتون بهتر بشه و با هم حرف بزنیم  ...ببینم چی شما رو اینطور از دست ما عصبانی کرده ؟ ...
یک مرتبه چادرشو زد کنار و ساک پول ها رو  دو دستی  با زحمت بلند کرد و پرت کرد جلوی من و گفت : ور دار این پولا اگر به خاطر این هر روز زنگ می زنی ؟  سهم خودتو بر دار و سهم امید رو بده ...
دیگه ام رابطه ی ما قطع بشه ...تو رو خدا , تو رو به هر کس که می پرستی دست از سر امید بر دار ...
بزار به زندگیش برسه .بعد در حالیکه به هیجان اومده بود و دهنش خشک شده بود و دستهاشو بالا و پایین می برد ادامه داد ...
تموم شد ..اون زمان گذشت ..حالا امید اون پسر خیابونی و خلاف کار نیست که دنبال تو راه بیفته بره تو اون محله های خطر ناک ,, چرا ولش نمی کنی دخترم ؟
در حالیکه دست و پام می لرزید گفتم : من...من که ..کاری بهش ندارم .....
اصلا چند روزه امید رو ندیدم به خدا ...
رو کرد به مامان بزرگ و گفت : والله خانم بزرگ ببخشید تو رو خدا ..من تازه پسرم  رو پیدا کردم شما جای من باشین چیکار می کنین ؟ نه درس خونده نه کاری بلده عمرش تلف شده حالا بزارم بازم ولگردی کنه؟ و هر روز بره تو اون محله ی هولناک ؟
مامانی گفت : خوب نره کی می خواسته اونو به زور ببره بچه که نیست !!
گفت : ای خانم جان شما اینجا نشستی از کارای نوه تون بی خبرین  ؟..مدام زنگ می زنه و امید رو می خواد ...
همین امروز رفته بود پیش اون یکی پسر من و بهش  گفته امید بیاد با هم بریم تو اون محله .. والله نمی دونم دیگه از امید چی می خواد بسه دیگه بزار ین بچه ام حالا که برگشته آینده اش رو درست کنه ....
مامانی گفت : امید مثل برادرشه با هم بزرگ شدن نمیشه چند روزه از هم جداشون کنیم خدا رو خوش نمیاد ...
گفت : خانم از شما بعیده این حرفا نزنین ..خوبه که شما هم آدم های مومنی هستین امید برادر لعیا نیست .. نا محرمه ..اینکه دست همدیگر رو بگیرن و تو خیابون راه برن دیگه گناهش پای ما هم هست ..
برای ما که ننگ محسوب میشه ...هر کاری تا حالا با هم کردن باشه تو پرونده ی خودشون ولی از الان به بعد من اجازه نمیدم وارد گناه بشن ....به خاطر خودشون میگم ..
خون , خونم رو می خورد ..او روی سگم بالا اومده بود ..
ولی خودمو کنترل کردم و گفتم : شما فقط امید رو زاییدی و گمش کردی ..من و امید سالها با هم درست عین خواهر و برادر زندگی کردیم ؛؛برای هم دل سوزوندیم  و غصه خوردیم ..
اون موقع شما کجا بودی ؟ انس من و امید رو نه شما نه هیچ کس دیگه نمی تونه پاره کنه امروز جلوشو بگیرین فردا میاد سراغم  ...
شما فکر کردین  من و امید از تهدید شما می ترسیم ؟ ..
شما با من و امید طرفی دوتا بچه ی خیابونی از این حرفا نمی ترسه ..پولو جلوی من پرت کردین ؟ باشه بزرگتر بودین و من نون و نمک شما رو خوردم .... جواب نمیدم ...سهم امید رو می خواین ؟   ..
این پول نه سهم منه نه سهم امید ..چون هیچ کدوم اونو نمی خوایم ..نمی دونم چطوری زندگی کردین ..ولی اینو از حرفاتون می فهمم که زندگی شما در خودتون خلاصه شده ..و شوهرتون و بچه هاتون,, خونه تون ,,مال تون ..
شما فکر می کنین بقیه ی آدما   احساس ندارن ؟ دنیا دورِ سر شما می چرخه ؟..
خانم قادری به حرمت نون ونمکی که با شما خوردم و مهمون شما بودم دیگه حرفی ندارم بزنم  ..
برین خدا رو شکر کنین که من یک بچه ی خیابونی حرمت این چیزا رو دارم  ..

نُه سال دستفروشی  کردم آدم های مثل شما رو زیاد دیدم ..
راحله جون شونه های منو گرفته بود و به سکوت دعوتم می کرد ..
مامانی گفت : خانم قادری جان, لعیایی که من می شناسم اگر لازم باشه از پسر شما به راحتی میگذره ..
اون از پدر و مادرش گذشت و منت کسی رو نکشید ...از بابت ما خیالتون راحت باشه همچین چیزایی که شما فکر می کنین نیست  ..
مادر امید که بیشتر عصبی به نظر میرسد ..با صدای بلندی تری گفت : تو بچه ی خیابونی ؟ دستفروشی کردی ..و با گدایی شکمت رو سیر کردی ؟ حالا من بیام اجازه بدم بچه ام بعد از این همه سال دنبال تو راه بیفته ؟کور خوندی دختر دست و پاتو جمع کن و از زندگی بچه ی من برو بیرون ..
دارم با زبون خوش بهت میگم ........
منم صدامو بلند کرد و داد زدم .. ...نمی تونم امید رو فراموش کنم ..ولی اگر اون بخواد حتی یک لحظه هم بهش فکر نمی کنم ...
شما اگر می تونین برین  جلوی پسرتونو بگیرین از بابت من نگران نباشین ...که بعید می دونم امید منو ول کنه ..
ولی اینو بدونین من دنبال اون نمیام  هرگز ... امید اگر سهمشو می خواد خودش بیاد و بگه؛؛ همش مال اون من برای اون بچه ها یک فکر دیگه  می کنم .....
رو کرد به مامانی و گفت : خانم بزرگ تو رو خدا جلوی دختر تون رو بگیرین ..من اینطوری بزرگ نشدم که با همچین آپارتی دهن به دهن بزارم شما که بزرگترش هستی نزارین  مزاحم زندگی ما بشه دارم با زبون خوش میگم .....
راحله جون به حرف اومد و گفت : خانم عزیز شنیدین لعیا چی گفت ؟ اگر پسر شما کاری به کارش نداشته باشه اونم نداره ...از این واضح تر ...
مامانی گفت :  همون طور که شما تازه به بچه تون رسیدن ما هم مثل شما تازه به لعیا رسیدیم .. و برامون عزیزه ...تازه اگر نمی خواستین دهن به دهنش بزارین باید اول با ما حرف می زدین ,, تا اینکه بهش توهین کنین والله ما هم دوست نداریم یکی بیاد خونه ی ما و بی خودی هر چی دلش می خواد بگه و بره ..
لعیا صبح مدرسه بوده کجا پسر شما رو دیده ..
مادرش برده و آورده ..

گفتم : مامانی به جون شما قسم  مهدی اومده بود دم در به من گفت بریم به بچه ها سر بزنیم من نرفتم حتی اصرار کرد حالا نمی دونم این حرفا از کجا در اومده ..
گفت : واه ..واه دروغ هم میگه ..  پسر من دروغگو نیست من بچه هامو خوب تربیت کردم .
گفت تو رفتی سراغش و ازش خواستی امید رو ببینی .... چرا رفتی سراغ مهدی ؟  خلاصه کنم من دیگه نمی خوام خونه ی ما زنگ بزنی یا سراغ یکی از پسرام بیای .. ...
و راه افتاد و رفت به طرف در ..
بلند گفتم :صبر کنین منم بیام روبرو کنیم ببینم من رفتم سراغ مهدی یا اون اومد در خونه ی ما ؟  ظاهرا معلوم شد کی داره زیر آب منو می زنه و دروغ میگه .. ...
کفشش رو پاش کرد و با سرعت رفت ....
راحله دست منو گرفت و گفت : نرو ولش کن فایده نداره ..
گفتم می خوام برم روبرو کنم ببینم کی دروغ میگه ؟
 مامانی گفت : نمی خواد دم در آبرو ریزی میشه .. بیا اینجا پیش من ..ببینم تو هر روز به خونه ی اونا زنگ می زدی ؟
 راحله گفت : مامان این حرف رو نزنین ..من اینجا بودم لعیا فقط دو بار زنگ زد گفتن نیست تموم شد ..این حرکتی که اون خانم کرد کار درستی نبود ...
حتی اگر لعیا زنگ زده باشه نباید این کارو می کرد ..
گفتم بزارین برم از خودم دفاع کنم ..
راحله گفت : حتی اگر اینم ثابت بشه درد مادرش چیز دیگه است نمی خواد پسرشو با تو قسمت کنه ... بزار به موقع همه چیز روشن میشه ...

تا موقعی که دایی اومد من گریه کردم ..و تو حیاط راه رفتم باز دل و کمرم درد گرفته بود این حالت وقتی خیلی ناراحت می شدم بهم دست میداد ..
تصور اینکه مهدی داره  تلاش می کنه منو و امید رو از هم جدا کنه برام واضح بود ولی دلیلش رو نمی دونستم ..
مگه میشه اون تازه به برادر خودش رسیده بود و همچین چیزی دور از ذهن بود ....
تا صدای در اومد و دایی درو باز کردم خودمو انداختم تو بغلش و گفتم : کاش زودتر اومده بودین خیلی حالم بده دایی ..
گفت : چی شده خانمی ..نبینم ..برای خوابت نگرانی ؟
گفتم : نه دایی بریم تو ماشین براتون تعریف می کنم ....
راحله جون اومد تو حیاط و گفت : آقا محسن اگر خسته نیستی زود لعیا رو ببر تا خیالش راحت بشه ...
دایی دستی تکون داد و بلند پرسید شما خوبی ؟ راحله جون گفت : لعیا جون براش تعریف کن ...
سوار شدم ..
دایی گفت : چی شده زود باش بگو چه اتفاقی افتاده  ؟ ....
و چند تا سرفه کرد  گفتم : مادر امید اومدبود دعوا ؛؛  میگه دست از سر پسرم بر دار ...
گفت : دست تو رو سر پسر اون بود ؟
و باز سرفه کرد ....
گفتم : دایی ,,, چه دستی ؟ نه به خدا  , نبود ... ولی  خوب نمی تونم امید رو فراموش کنم ...(و براش تعریف کردم )
دوباره بعد از چند تا سرفه گفت : چند بار بهت بگم .. آروم باش ..
چرا اینقدر تو هر کاری عجله داری ؟ ..امید اگر بخواد مادرش نمی تونه جلوی اونو بگیره ..تو باید می گفتی چشم دستم رو بر می دارم و میرفتی بقیه ی حرفاشو گوش نمی کردی ..
بعد می دیدی چقدر به نفع تو تموم میشد  ..اونم با خیال راحت میرفت بعدا زمان همه چیز رو معلوم می کرد ...

گفتم : آره ولی وقتی پول ها رو جلوم پرت کرد منم کنترلم رو از دست دادم باهاش لج کردم ....
گفت : پس یعنی لجبازی ارثیه ..و تو دیگه حق نداری از کسی گله داشته باشی ...لج کردم یعنی چی ؟
این کارو ترک کن ...انسان باید همیشه کار درست رو انجام بده و به رفتار دیگران کاری نداشته باشه( چند تا دیگه سرفه کرد )  لج کردن یعنی اشتباه طرف مقابل رو جواب دادن  و نابود کردن زندگی خود ت پدرت رو ببین ..
مامانت ؛؛ لج کردن .کلمه ی بی معنایی که بی عقلی اون آدم رو نشون میده قبول داری ؟   .....
متوجه شدم دایی زیاد سرفه می کنه ..می خواست حرف بزنه ولی نمی تونست و منصرف میشد ..
پرسیدم : دایی چی شده سرما خوردین این چند روز همش سرفه می کنین امروزم که بدتر شدین چرا دکتر نمیرین ؟
 خندید و گفت : نگران نباش آثار جنگه ..دکترم رفتم دارو می خورم ...
امروز هوا سرد بود اینطوری شدم ...
سر کوچه که نگه داشت به اطراف نگاه می کرد ..به آدم های معتاد ..به خلاف کار هایی که چپ؛ چپ به ما نگاه می کردن ...
دست منو گرفت و گفت نزدیک من راه برو ..
گفتم : اینا منو می شناسن نگران نباشین ..
گفت : اینا لعیای شکل خودشون رو میشناسن نه تو رو ..مراقب باش ..
یک مرتبه برادر خدیجه که پیش صالح کار می کرد و همسن و سال من بود از دور منو دید و داد زد لعیا خودتی ؟
 دستم رو بردم بالا و گفتم آره خدیجه خوبی ؟ گفت : کی بهت گفت ؟
 پرسیدم چی رو ؟
نزدیک تر شد و گفت : خبر نداری ؟
گفتم : نه چی شده ؟
 گفت : مادر سرور دیروز مرد , صبح  خاکش کردن و برگشتن  ..
دستمو از دست دایی کشیدم و شروع کردم به دویدن ....
داشتم از غصه میمردم برای سرور برای اون دوتا بچه ی بی گناه ...
در خونه باز بود سراسیمه وارد شدم ..اولین کسی که دیدم صالح بود ..
تا اومدم به اون چیزی بگم .سرور رو تو بغلم دیدم که دور کمرم  چسبید  و زبون گرفت ..لعیا مامانم ..مامانم مرد حالا ما چیکار کنیم ؟
گفتم قربونت برم ..کاش شماره ی خونه مون رو به تو داده بودم ..تا بهم خبر بدی ...
خدیجه و چند تا از زن هایی مثل اقدس و دوتا مرد مثل صالح  اونجا بودن ..عزا داری تو اون خونه ها فرق داشت ..
کسی به فکر مردن مادر سرور نبود ...سه تا بچه ی یتیم که جواهری برای گدا ها دستفروش های اونجا بودن مثل لاشخور کمین کرده بودن ...
من واقعا نمی تونستم اون بچه ها رو رها کنم ...
با عصبانیت از صالح پرسیدم....تو اینجا چی می خوای ؟
گفت : زر نزن خوب مادرش مرده ,, بد کردم کارو تعطیل کردم تا تنها نباشه ؟  ..
گفتم : احتیاجی به تو نداره ..برو دنبال کارت ...
رو کردم به اون زن ها و گفتم : ممنون فاتحه خوندین؟ تموم شد ؟  حالا برین دنبال کار خودتون ....
خودم براشون ختم می گیرم بهتون خبر میدم .. برین بیرون ..
صالح گفت : اوییی فکر نکن لباس خوب پوشیدی می تونی به ما دستور بدی ..اصلا تو کی هستی ؟ 
چیکاره ی سروری ؟
دایی اومد جلو و گفت : آقای محترم شما برو ما پیششون هستیم ..
صالح گفت : شما کی باشین ؟...
گفت : من دایی لعیا هستم  بهتون تسلیت میگم غم آخرتون باشه ...بچه ها الان ناراحتن ..چرا بی خودی بحث کنیم شما تشریف ببرین ..ما بهتون خبر میدیم دیگه  ....
گفت  : اگر شما داییش هستی اینو بدون  ..همین  لعیای بی چشم رو این همه سال از قبال من نون خورده بهش کار دادم ..حالا برای من شاخ شده ...
دایی گفت : دست شما درد نکنه انشالله از خجالتون خودم در میام ... قول میدم ..اون بچه است شما که نباید به اون نگاه کنین ...
گفت :امروز از کار افتادیم هیچی در نیاوردیم ...
دایی دست کرد جبیشو چندتا اسکناس در آورد و گفت : قابلی نداره ..خدمت شما ..
صالح پول رو گرفت و گذاشت جبیشو گفت : دایی جون بیشتر از اینا برای لعیا زحمت کشیدم ..
دایی گفت : چشم قربان؛؛ بیشتر همراهم نبود بعدا خدمت میرسم  


و بالاخره دایی تونست اونا رو بیرون کنه ...
سرور با گریه جریان مردن مادرشو تعریف کرد و از اینکه من نبودم خیلی اذیت شده بود ...
گفتم :دایی چرا بهش پول دادی ؟
 ابروشو بالا انداخت یواش گفت :  از ترسم تو جنگ هم اینطوری نترسیده بودم گفتم الان چاقوش در میاره بیچاره مادر امید حق داره نگران باشه ....
به سرور گفتم  چرا صالح و این زن ها رو اینجا راه میدی تو نمی دونی اونا برات نقشه کشیدن ...
گفت : صالح میگه میام اینجا زندگی می کنیم ..
من گفتم : لعیا اجازه نمیده .بیشرف سر خاک مامانم منو زد کثافت ازش می ترسم  ...
دایی هاج و واج مونده بود مدام سرشو با افسوس تکون می داد و می گفت : وای بر ما که برای این مردم  انقلاب کردیم و جنگیدیم ...
خدایا تو بفریاد برس کاش شهید شده بودم و این چیزا رو نمی دیدم ..اینجا کجاست؟ باورم نمیشه همچین جا هایی هم توی این شهر هست ...که سرفه هاش بیشتر شد .. ..
با همون حال به من گفت : این بچه ها باید برن پرورشگاه از اینجا خیلی براشون بهتره این آدم هایی که من دیدم رحم ندارن..
نگاهی به خواهر و برادر سرور که هر دو مظلوم و بی پناه گوشه ای نشسته بودن انداختم ..از قیافه ی اونا معلوم نمیشد که  چی تو سرشون میگذره غمگین و بی پناه به نظر می رسیدن  ..
ولی می دونستم سرور دختر با احساس و مهربونیه که چند ساله بار خانواده اش رو بدون گله و شکایت به دوش کشیده ....
من و دایی مونده بودیم باهاشون چیکار کنیم ....
نه میشد بمونم نه تنهاشون بزارم ...که دایی به دادم رسید و  گفت : لعیا بچه ها رو حاضر کن با خودمون ببریم امشب پیش ما بمونن  فردا می برمشون  تحویل پرورشگاه میدم دیگه صلاح نیست اینجا باشین ....
از پیشنهادش خیلی خوشحال شدم دلم نمی خواست اونا رو به حال خودشون بزارم چشمم پر از اشک شد و دستشو گرفتم و گفتم : خیلی ممنونم دایی جون نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم ....


#ناهید_گلکار

قاصدک قسمت بیست و چهارم

قسمت بیست و چهارم
اونشب تا دیر وقت تو حیاط نشستم و فکر کردم دردم نه امید بود و نه نیومدن بابام فقط گیج بودم و نمی دونستم کجام و چیکار می خوام بکنم ..
صبح اول وقت مامان اومد دنبالم که منو ببره مدرسه ..
هومن تو ماشین بود از دیدن من اونقدر خوشحال شده بود که پرید بغلم و  منو بوسید و این اولین حس خوب برادر داشتن برای من بود ..
تمام راه رو حرف می زد و با اون زبون شیرینش می خواست منو با همه اون چیزایی که از خودش از داشتنش  خوشحاله  منو  شریک کنه ..
اون روز اول هومن رو رسوندیم و بعد مامان منو گذاشت دبیرستانی که همه چیزش عالی و درجه یک بود
 خم شد و منو بوسید و گفت : اینجاست ظهر میام دنبالت جایی نرو ..مراقب خودت باش ...
وقتی پیاده  شدم یکم جلوی در ایستادم و نگاه کردم  ..
اون حیاط بزرگ با زمین های بازی و میز پینگ پنگ ,,با یک ساختمون بسیار شیک و تر و تمیز .. با جایی که من تا حالا درس خونده بودم خیلی فرق داشت و متفاوت بود ..
کیفم رو انداختم روی شونه ام و وارد شدم ...
احساس می کردم همه می دونن من از کجا اومدم ...
رفتم کنار حیاط ایستادم ظاهرا چون روز اول بود کسی حق نداشت وارد ساختمون بشه ..
چند تا دختر به من نزدیک شدن ..یکی شون که سر وضع خیلی خوبی داشت پرسید : تازه واردی ؟
 همین طور که یک پامو روی زمین سر می دادم با سر تایید کردم ..
گفت : اسمت چیه ؟
گفتم:  لعیا ....
گفت : کلاس چندمی ؟
گفتم : چهارم سال آخرم ...
پرسید : چه رشته ای ؟ ..
بی حوصله شده بودم ,,ولی نمی خواستم همون روز اول مشکلی پیش بیاد ..
گفتم : ریاضی ..
دستشو آورد جلو و گفت : چه جالب ..منم دلبرم ..این آزاده اینم سمیه ..ما هم کلاس چهارم ریاضی هستیم ...
دستش دراز مونده بود..با هر سه دست دادم  ..
آزاده پرسید : از کدوم مدرسه میای ؟
 گفتم : برای تو چه فرقی می کنه ...
گفت : همینطوری ...
گفتم : هیچوقت همینطوری از کسی سئوال نکن ...
با تعجب گفت : اوه بچه پررو هم که هستی ..ما رو بگو فکر کردیم بیایم تنها نباشی مهمون نوازی کنیم ...
گفتم : ممنون ولی اینو بدونین من تنها نمی مونم نگران من نباشین ...همون طور که گفتی بچه پروم ...
صدای زنگ بلند شد ..سمیه گفت : ناراحت نشو ..بیا صف رو بهت نشون بدیم ...

دنبالشون راه افتادم ..اونا نمی دونستن تو فکر من چی میگذره ..
من این همه تفاوت رو بین اینجا و جایی رو که درس می خوندم رو نمی تونستم هضم کنم ..با اینکه از سر و وضعم پیدا نبود هنوز تو ذهنم خودمو وصله ی ناجور می دیدم  ...
همه چیز در نظرم غیر منصفانه و غیر عالادنه بود ...
انتهای صف ایستادم و از اونا جدا شدم عمدا کنارشون نموندم ...
وقتی از پله های ایوون مدرسه بالا میرفتیم خانم ناظم منو نگه داشت و دم موهامو گرفت  و گفت : به به از روز اول ؟موی شما چرا بیرونه خانمم؟ ..
برو دخترم جمعش کن ..تو لعیا هستی ؟
 گفتم : بله . چشم  الان میرم جمع می کنم ..در حالیکه به طرف دیگه نگاه می کرد گفت : من دوست مامانت هستم ..به مدرسه ی ما خوش اومدی برو سر کلاست ...
همین طور که نگاه می کردم دلبر کجا میره تا منم برم ...
یادم افتاد ..روز اولی که وارد دبیرستان شدم ..اقدس اومده بود و اسمم رو نوشته بود ...
چند تا دختر اومدن سراغم و به خاطر اینکه اقدس شله مادر منه کلی اذیتم کردن ..با هم دم گرفته بودن گدا به گدا رحمت به خدا هووووو هووووو ...
مجبور شدم همون روز اول باهاشون در گیر بشم و اونا رو بزنم و خودم ظهر زخمی برگردم خونه و ساعتها گریه کنم ....
و باز یادم اومد ..برای اینکه موهام از جلو و پشت مقنعه بیرون بود کلی توهین شنیدم و یک سیلی از ناظم خوردم ...
و باز یادم اومد و یادم اومد ..
بغض گلومو گرفته بود نه برای خودم برای اون بچه هایی که بازم مجبور بودن تو اون مدرسه ها درس بخونن و جز شرارت و بد جنسی چیزی یاد نگیرن ...
یک حالت تهاجمی نسبت به بچه های اون مدرسه پیدا کرده بودم ..که خودمم نمی فهمیدم گناه اونا چیه ؟...
.اون روز رو با گوشه گیری از بقیه فقط به درس گوش دادم ..

ظهر مامان اومد دنبالم ..تا سوار شدم پرسید : چی شده مامان جان ؟ چرا اینقدر ناراحتی ؟ باهات بد رفتار کردن ؟
 اتفاقی افتاده ؟ خانم اسدی رو دیدی؟  دوست منه ...
بدون اینکه خواسته باشم اشکم ریخت گریه نمی کردم ولی بغض داشتم و صورتم خیس بود  ..
گفتم : نه بر عکس خیلی هم با من خوب بودن ..ولی ..حالم خوب نیست مامان ..
خیلی آشفته و بی قرارم ..مامان چیزایی که من تو این سالها دیدم و لمس کردم شوخی نیست ..
نمی تونم یک روزه با این زندگی خودمو وقف بدم ...
گفت : عزیز دلم عادت می کنی ..خوب روز اول تو بود بهت قول میدم به زودی یادت میره اون کابوس تلخ رو ...
گفتم : فکر نکنم چون کسی فراموش می کنه که می خواد ..ولی من نمی خوام اون بچه ها و اون روزا رو فراموش کنم ..مخصوصا امید رو ...
گفت : مجبور نیستی فراموش کنی ..به خودت فشار نیار ..
ولی عادت می کنی ..بهت قول میدم ..
گفتم : اگر امید میومد خیلی حالم بهتر میشد عادت داشتم هر روز و هر شب ببینمش ..اون یک وقت هایی وسط روز میومد و به من سر می زد مدام نگرانم بود و مراقبم ..
به این بیشتر از هر چیزی وابسته شدم  ...انگار نیمی از وجودم رو گم کردم ..
مامان همینطور که رانندگی می کرد مثل بارون اشک میریخت ..
آه بلندی کشید انگار نفس کم آورده بود ..
گفت : همش تقصیر منه ..خودمو نمی بخشم تو حق داری عزیزم ولی کمکت می کنم تا دوباره به زندگی خودت برگردی ...
ولی تا اثر اون ضربه های روحی که خوردی از ذهنت پاک بشه خودتم سعی کن قربونت برم تو نمی دونی وقتی  اینطوری هستی من چقدر عذاب می کشم ..
گفتم : تو رو خدا گریه نکن ..من بیشتر ناراحت میشم ..
اشک شو پاک کرد و گفت : تو نسبت به امید چه حسی داری راستش به من بگو ..
گفتم : تا همین ده روز پیش خیلی عادی بود برام ,,ولی یک مرتبه ...
یعنی مامان به خدا دست خودم نبود نفهمیدم چی شد که ...ببین ..اون همیشه با من همینطور بود ..ولی ...چیز شد ...
پرسید  : دوستش داری ؟
 گفتم : خیلی زیاد ..

گفت : اون چی ؟
 گفتم : فکر می کنم خودش چیزی بهم نگفته ..ولی از رفتارش می فهمم ..
گفت : به نظرت برای شما زود نیست ؟ شاید به خاطر شرایط این حس رو پیدا کردی ؟
گفتم : نمی دونم مامان ..نمی دونم خیلی گیج شدم ...
دم مدرسه ی هومن نگه داشت ..من پیاده شدم و رفتم بیارمش باز اون بچه وقتی منو دید که دنبالش رفته بودم  اونقدر خوشحال شده بود و به وجد اومد که  بالا و پایین می پرید و تا دم خونه ی مامانی که پیاده شدم دستشو از عقب آورده بود و دور گردن من حلقه کرده بود ...
مامان به من گفت : مراقب خودت باش شاید شب اومدم  پیشت با هم حرف می زنیم صبح ها هم خودم می برمت ..
گفتم : آخه چرا این مدرسه به این دوری اسم منو نوشتی ؟
گفت : می خواستم از بهترین دبیرستان دیپلم بگیری ..
نگران نباش خودم می برمت و میارم ....
مامان که رفت یکی صدام کرد ..برگشتم  مهدی بود از کنارش رد شده بودیم ولی  متوجه ی اون نشدم  ..
تو ماشین رو نگاه کردم امید رو ببینم ..ولی کسی نبود ..
در حالیکه خنده ی دندون نمایی می کرد  اومد طرف من ..منم چند قدم رفتم و با نا امیدی سلام کردم و پرسیدم : پس کو امید ؟
گفت : سلام دختر گریان ..
گفتم : چرا امید نیومده ؟ چیزیش شده ؟
گفت : نه با بابام رفتن لاهیجان برای دیدن مادر بزرگ و عمه ها و عموها ..خلاصه فامیل بابام .. چند روز دیگه میاد ..
گفتم: خدا رو شکر حالش خوبه پس تو اینجا چیکار می کنی ؟ چرا باهاشون نرفتی ؟
گفت دیشب برگشتم ..راستش طاقت موندن نداشتم ...الانم بیکار بودم اومدم ببرمت خونه ی اون دختره کی بود ؟می خواستی ببینیش ..بیا با هم بریم ...
گفتم :  نه بابا ,,واجب که نیست بعدم تو یک طوری به مامانت گفتی که اونجا خطر ناکه که همه ی رو ترسوندی حالا برا چی می خوای بری ..مرض داری ؟
بعدشم ..نمی زارن بیام ..دایی گفته خودم می برمت ..
گفت : خوب دختر برای همین روز اومدم تا شب نشده بریم و بر گردیم ..زود باش ..تو ماشین منتظرتم ..

گفتم : منتظر نباش من نمیام ..نمی تونم و نمی خوام ..باشه وقتی امید اومد میریم  ...
گفت : تو از دستش دلخور نیستی خبر نداد و رفت ؟
گفتم : از امید ؟ نه ..برای چی ناراحت باشم ؟  من امید رو میشناسم ؛؛شاید مجبور شده قصد بدی که نداشته ..اون هیچوقت منو ناراحت نکرده و نمی کنه ..اینو می دونم ...
پا ,پا یی کرد و گفت : خوب ,من به خاطر تو اومدم فکر کردم خوشحال میشی بری به بچه ها سر بزنی ..
گفتم : میرم ولی وقتی امید باشه ..بدون اون فایده ای نداره ...
تو مگه دانشگاه نداری ؟ در حالیکه چشمهاشو طرف من خمار کرده بود و من از اون نگاه چندشم شد ..
گفت : چند روز اول تق و لقه به خاطر تو نرفتم ..از شنبه میرم ..
گفتم : پس یا بیا تو یا برو .اینجا بده وایستادیم ..... منم خسته ام ..
بطور آشکار اوقاتش تلخ شد و اون خنده ای که موقع اومدن رو صورتش بود محو شد ..
خدا حافظی کرد و سوار شد و دستی تکون داد و رفت ...
مونده بودم مهدی چرا اومده بود و منظورش چی بود ؟.
اون که از اون محله اونقدر ترسیده بود چطور شد که می خواست منو ببره ..اصلا حالتش یک طور مشکوکی بود و زیاد خوشم نیومد برای همین یک کلام گفتم نمیام ..
قبل از اینکه زنگ رو فشار بدم .. بابا کنارم ترمز کرد و پیاده شد مثل اینکه  اونم مهدی رو دیده بود  پرسید : اون کی بود ؟ باهات چیکار داشت ..
با اوقاتی تلخ گفتم : میشه ادای بابا های نگران رو در نیارین ؟ برادر امید بود اصلا برای شما چه فرقی می کنه ؟
خواست بغلم کنه خودمو کشیدم کنار راستش خیلی از دستش عصبانی بودم ..
گفت : هر چی بگی حق داری ولی به مامانت گفتم چرا این چند روزه نتونستم بیام  ...

گفتم : واقعا ؟ دست تون درد نکنه پس موجه شد ..
منم که طبق معمول آدم نیستم تو زندگیت تا برای منم توضیح بدی ...
گفت : عزیزم این حرفا را نزن خودت از همه بهتر می دونی که عمر و جون منی ..نشد بیام با اومدنم بیشتر ناراحت میشدی ...
نگاه کردم تو صورتش جای زخم بود رفتم جلو دیدم تمام گردن و سینه و صورتش رو یکی چنگ انداخته بود و زخمی شده بود ..
البته در حال خوب شدن بود ولی معلوم بود دعوای مفصلی کرده ....
گفتم بریم تو خونه ..
گفت نه تو بیا تو ماشین حرف بزنیم  ..
با افسوس گفتم :  مثل اینکه من کار خوبی کردم که از پیشتون رفتم ...دیگه عذاب وجدان ندارم .. اینا چیه کتک کاری کردین به خاطر من ؟ گفت : تو بهش فکر نکن خودم درستش می کنم ..به خدا به خاطر بچه هاست می ترسم اونا هم به درد تو مبتلا بشن ..وگرنه یک ساعت باهاش زندگی نمی کردم ..
اصلا موضوع تو نیستی نمی دونم چه مرگشه .. سر هر چیزی بهانه می گیره و دعوا راه میندازه ...
گفتم : فکر نمی کنی اشکال از شما باشه ؟ با هر زنی زندگی می کنی همینطور میشه ...بی خودی که آدم اینقدر ناراحت نمیشه که زندگی خودشو خراب کنه ؟
گفت : نمی دونم ..ممکنه منم اشکال داشته باشم ولی نه دیگه تا این حد ..در مورد مامانت قبول دارم ولی به خدا این یک مارِ ,, عقربه ..فقط نیش می زنه ..
گفتم : بابا جونم قربونت برم به خاطر من زندگی خودتو خراب نکن ..گهگاهی یواشکی می بینمت ..
ولی دلم می خواست بچه ها رو می دیدم .. اسمشون چیه ؟
دستی به سرش کشید و کلافه به نظر میومد .. بهم نگاه کرد به حالت التماس گفت : بیا بغلم ..
فدات بشم چقدر قدت بلند شده داری به من می رسی تو نفس منی ..عمر منی ..کاش دوتایی با هم زندگی می کردیم ...
زن می خواستم چیکار ؟

گفتم کاش مامانم رو طلاق نمی دادی ..تو که دوستش داشتی ..چرا گذشت نکردی ...
گفت :  خوب می ببینم که  رفتی مدرسه ..
مامانت می گفت : خودش تو رو می بره و میاره ... بهش گفتم هر وقت نتونستی بگو من میام ...
گفتم : شما چرا با مامانم تماس می گیری ؟ خوب همین کارو می کنی که هم زنت هم حسین آقا حساس میشن ..
شایدم دلیلش همینه پروانه اینقد ر ازت کینه داره که سر و گردنت رو اینطور چنگ زده ..
گفت : اون کتک خودشو خورده همچین زدمش که سه ساعت ناله می کرد ...
گفتم :  به , به چه زندگی خوبی برای اون دوتا بچه درست کردی  بابا ...حالا بگو الان سر چی دعوا کردین ؟
گفت : می خواستم بیام پیش تو بچه ها رو بیارم .... راستی اسم خواهرت نازلی  و اسم برادرت کیوانه .. نذاشت ..
نمی دونم چرا بی خودی گفت نمیشه ..هر کاری کردم نشد که نشد ..
گفتم : خودتو ناراحت نکن نازلی رو دیدم وکیوان رو هم بعدا می ببینم دیر نمیشه ..بیا بریم تو ..
گفت : نه دیگه من برم سر ظهره راحله خانم بارداره و  رو گیری هم داره اذیت میشه ..فردا یا پس فردا میام با هم میریم بیرون بچه ها رو هم میارم .. می برمتون یک جای خوب ..
گفتم : یعنی پروانه رو نمیاری ؟
 گفت : نمیاد ..چشم نداره تو رو ببینه ...
بابا که رفت من بازم گیج تر شده بودم ....تا اومدم زنگ بزنم مامانی درو باز کرد و داد زد آخه تو کجا موندی یکساعته مامانت تو رو رسونده زنگ زد گفت گذاشتمت در خونه دیدم نیومدی گفتم .. خاک بر سرم شد حتما باز رفتی جایی ...
گفتم : مامانی جونم قربونت برم قول دادم بدون اجازه شما جایی نرم بابا اومده بود دم در حرف می زدیم ..

همینطور که غر غر می کردکه خوب آخه زنگ می زدی می گفتی دم دری من اینقدر دلواپس نمی شدم .. دیگه به خدا جون ندارم ..نفس ندارم حرص و جوش بخورم ....
نه ساله چشم براه تو بودم بسه دیگه عذابم نده .. گناه دارم به خدا منم پیر شدم ...
رفت و منم دنبالش ..خیلی احساس خستگی می کردم  به محض اینکه ناهار خوردیم کمک کردم تا سفره رو جمع کنیم و ظرفا رو شستم و برگشتم دیدم مامانی دراز کشیده منم یک بالش گذاشتم کنارشو خوابیدم ...
خواب سرور رو دیدم آشفته بود و توی اون کوچه های تنگ و باریک  می دوید ..
تو عالم خواب فکر می کردم می خواد برسه به یک بلندی و پرت بشه ...
دنبالش کردم هر کاری می کردم نمی تونستم بگیرمش .. داد می زدم سرور نرو خطرناکه ..ولی صدایی از گلوم بیرون نمی اومد ....
مدتی تو خواب تقلا کردم و با هراس پریدم .. راحله جون صدام می کرد ..لعیا بیدار شو چیزی نیست ..خواب دیدی ...
گفتم : تو رو خدا بزارین برم سرور رو ببینم خواب بد دیدم .. حتما بلایی سرش اومده ..
مامانی هم دیگه بیدار شده بود و بلند شد و نشست و گفت : چی میگی تو ؟ خواب بوده از بس به فکرش بودی اینطوری دیدی ..
گفتم : مامانی اجازه بده خواهش می کنم ..
راحله جون گفت :  صبر کن الان زنگ می زنم به داییت .. اگر کار داشت و نیومد خودم باهات میام .. فقط یکم صبر کن ...
دایی گفته بود باشه زود تر میام و می برمش ..با این دلخوشی آماده شدم و تو حیاط راه می رفتم و از نگرانی و دلشوره یک جا بند نمی شدم ...
دلم می خواست امید هم کنارم بود ..
هنوز نیومده بود فکر ی برای اون پولا که اون زمان مبلغ قابل توجهی بود بکنیم ...
که صدای زنگ در بلند شد ..به هوای اینکه دایی اومده دویدم و باز کردم ..یک مرتبه مادر امید رو پشت در دیدم ..
خوشحال شدم چون دعوت ما رو قبول نکرده فکر کردم اومده تا بی ادبی نباشه ..
گفتم : سلام خوش اومدین ..بفرمایید تو ..همون جا جلوی در موند و ساک پول ها تو دستش بود ..
یکم با حالتی بد منو نگاه کرد که تو دلم خالی شد در واقع می خواستم باهاش رو بوسی کنم ولی  ازش ترسیدم .....


ناهید_گلکار

قاصدک قسکت بیست و سه

قسمت_بیست و سوم

راستی سلام ..مهدی گفت : سلام ..آره والله خودمم تنم می خاره راه افتادم دنبال امید ..
خوب یک دونه داداش که بیشتر ندارم ..باید مواظبش باشم دوباره گم نشه ...
گفتم : از هشت سال به بالا اگرم گم بشه دوباره پیدا میشه ...
خندید و گفت : از شوخی گذشته بابا سفارش کرده تنهاش نزارم مامانمم که  ترسِ از دست دادن امید گرفته مدام تر و خشکش می کنه دیگه داره حسودیم میشه ..واااالله  ...
گفتم واقعا ؟ مثل اینکه خانواده ی منم همینطورن ولی من گوش نمی کنم ، امید مظلومه زود به حرف همه گوش می کنه ...
امید گفت : کی من ؟ نه  بابا ..من چیکار کردم مگه ؟ خوب تازه بهشون رسیدم حق دارن ..دلم نمیاد ناراحت بشن ..
مامانم که نگو و نپرس دائم راه میره و آیت الکرسی می خونه و فوت می کنه به من ..باور کن گاهی خندم می گیره درست مثل بچه های کوچیک باهام رفتار می کنه ..
ولی بهش حق میدم ..این همه سال چشم براه من بوده ..هنوز داره از ذوق گریه می کنه ....تازه خودمم باورم نمیشه ..که به اونا رسیدم ....
مهدی نکنه مامان همین طور بمونه ؟
 گفت : نه بابا دلتو صابون نزن یک مدت بگذره میشی مثل من بهت میگن ,,انگل اجتماع ..بخور و بخواب ,, بی خیال , (و خودش غش و ریسه رفت ..)
 امید برگشت طرف منو و گفت : میگم لعیا فکر نکنم با این محبت ها ما لوس بشیم ..نظرت چیه ؟ ...
گفتم : ای بابا ول کن مال من مثل تو نیست ,, همین امروز بابام نیومد باورت میشه ؟
لوس چی,, کشک چی ؟ کی می خواد منو لوس کنه فقط مامانی رو بقیه حسابی باز نکردم ... حالا یک چیز دیگه امید منم راستی راستی  دلم برای سرور شور می زنه ..
اگر بلایی سرشون اومده باشه تقصیر منه ..دیگه هیچ وقت خودمو نمی بخشم ..
مهدی خندید و از تو آیینه منو نگاه کرد و گفت : این طور که فهمیدم مقصر مردن اقدس هم تو بودی ..امید می گفت تو پارک در مورد گنج حرف زدی اونام افتادن دنبال شما ...

امید گفت : بسه دیگه مهدی من اینطوری تعریف نکردم .. لعیا بی خیال مهدی شوخی می کنه ...
گفتم : ما که نمی دونیم واقعا  کسی تو پارک  بوده یا نه ؟ ولی اینو رسما خودم کردم و سرور رو آوردم اونجا ...
همینطور که میرفتیم احساس کردم مهدی مدام از تو آیینه به من نگاه می کنه ..و اگر من می دیدم فورا یک لبخند می زد و وا نمود می کرد داره حرف می زنه و من باید گوش کنم ...و چون این کار چندین بار تکرار شد من زیاد خوشم نیومد ولی ترجیح دادم باور کنم که اشتباه کردم .
نزدیک که شدیم گفتم امید پول داری ؟من هیچی همراهم نیست یکم خوراکی براشون بخریم ...
گفت : خیلی کم ,, می خوای چی بخریم ؟
 مهدی گفت : ای گدا ها ..هنوز بی پولین ؟ آخه چرا این کارو می کنین شما ها الان یک عالم پول دارین ..
تو رو خدا خر بازی در نیارین خرج کنین و کیفشو ببرین ..حد اقل می خواستین امشب یکم با خودتون بر می دارین ..
امید دارم ازت نا امید میشم  ...
امید گفت : نه بابا یکم ,یکم یک مرتبه تموم میشه دست بهش نمی زنیم تا فکر کنیم ببینم چیکارش کنیم بهتره ....
مهدی گفت : من بهتون میگم برای خودتون بر دارین چراغی که به خونه رواست به مسجد حرومه ..اون همه زجر کشیدین حالا خدا خواسته راحت زندگی کنین ...
و یک مرتبه زد کنار و جلوی  یک سوپر نگه داشت و گفت : چی بخرم لعیا دستور بده انجام بشه ؟ امید گفت مگه تو پول داری ؟ ...
پیاده شد و گفت یک مقدار دارم ...بیا دیگه لعیا ,,چرا پیاده نمیشی ؟ .
.گفتم؟ امید تو برو   هر چی بگیرین اونا خوشحال میشن منو نمی خواد ....مهدی همه چیز خرید ..مرتب پیاده می شد با  چند تا  کیسه خوراکی جور و وا جور و مرغ و میوه  می گشت ..

تا رسیدم  سر کوچه ی و از ماشین پیاده شدیم تا بریم بطرف خونه ی اقدس ..
یک مرتبه دلم بشدت گرفت حالم بد شد خیلی احمقانه به نظر میرسید ولی دلم برای اقدس تنگ شد ..نمی دونم چرا دلم براش سوخت ...
چون فکر می کردم اونم یک بدبخت بدنیا اومده بود و از زندگی همینو می دونست ..و این سالهای آخر با من خیلی خوب بود ..
ازم حمایت می کرد و اجازه نمی داد کسی بهم چپ نگاه کنه ...
یاد قر هایی که می داد و آهنگ هایی رو که اصلا بهش نمی اومد می خوند افتادم و اشکم جاری شد ..
مهدی باز به من نگاه  کرد و با مهربونی  گفت : شروع شد ؟ گریه کنم ؟ ..
امید گفت : کاریش نداشته باش تو نمی فهمیدی ما الان چه حالی داریم ...
گفت : وقتی لعیا گریه می کنه منم گریه ام می گیره دست خودم نیست ...
از تو صندق عقب هر کدوم چند تا کیسه بر داشتیم و در ماشین رو قفل کردیم راه افتادیم ....
تو اون محله اغلب نزدیک غروب بیشتر بچه ها تو کوچه ول بودن ...
یکی از بچه های محله ما رو دید با خوشحالی فریاد زد ..لعیا اومد ...ب
چه ها لعیا و امید اومدن ...چند تا شون که من اصلا  نمی شناختم بطرفم دویدن ..یکی یکی بغلشون  می کردم می بوسیدم ..
مدام می پرسیدن تو دیگه برگشتی ؟
 نمیری دیگه ؟
کجا بودی ؟
رفته بودی خونه ی امید ؟

نمی دونستم چی بگم ..یک مرتبه دیدم همینطور دارن میان ...
اونا داشتن جمع می شدن ..
به امید گفتم تند تر بریم ..الان گیر میفتیم ...با سرعت من جلو و امید و مهدی پشت سرم تقریبا می دویدیم ....و بقیه دنبالمون ..
مهدی گفت : واییی اینا چقدر شما رو دوست دارن ...
گفتم تند بیا کجا ما رو دوست دارن دیوونه شدی ؟ این کیسه ها رو دست ما دیدن دارن میان سهمشون رو بگیرن ..
تازه شنیدن که ما به بچه ها پول دادیم فکر می کنن الانم پول اوردیم و دارن میان بی نصیب نمونن  ..
گفت : وای پس کارمون سخت شد  ..
گفتم : آره واقعا چون دست خالی هم هستیم ...
دیدیم تعداد داره زیاد میشه ...
امید گفت : لعیا تو جلو برو به ما کار نداشته باش ..برو .....
برگشتم و دیدم واویلا خیلی شدن ...خواستم جلوشون رو بگیرم ..
گفتم : مرسی تا اینجا اومدین ..دیگه برگردین ..تو رو خدا نیاین ..ما دوباره میایم ..
قول میدم ..
یک مرد که بشدت معتاد هم بود گفت : لعیا فقط به من بده به خدا زن و بچه ام گشنن ..
اونی یکی داد زد ..لعیا به خدا من محتاج ترم من بابای مرتضی هستم یادته مریض بود ؟ ..
امید گفت : چشم ..چشم ولی امشب نه,  قول میدیم به زودی برگردیم یک فکرایی براتون داریم ...
بعد یک زن که اونم مثل اقدس گدایی می کرد با التماس و گریه داشت میفتاد به پای امید که به بابات بگو برای ما یک خونه بخره ثواب داره .....
امید براشون توضیح می داد و من بین اون جمعیت ...
یک دختر کوچیک دیدم که کناری ایستاده بود و با حسرت به ما نگاه می کرد ..انکار لعیای هشت ساله رو تو صورت اون دیدم ...
خواستم برم جلو و باهاش حرف بزنم یکی چنگ انداخت و کیسه ای که دست من بود و قاپ زد و کشید و کشید تا از دستم در اومد ...

تا اومدیم به خودمون بجنبیم ..ریختن سر و ما و بقیه چیزایی رو که گرفته بودیم افتاد دست اونا ..
تو سر و کله هم می زدن ..
هر یک مرتبه دوتا مرغی که گرفته بودیم به زور از دست امید و مهدی گرفتن حالا اینا بکش اونا بکش داد زدم فایده نداره ولش کنین ....
کیسه رها شد و دوتا مرغ از توی کیسه افتاد وسط کوچه و سی نفر ریختن تا اونو بر دارن ..
همدیگر رو می زدن و فحش می داد  امید وسط اینا افتاده بود تا ساکتشون کنه داد می زد بسه دیگه نکنین ..
گفتم که بر می گردم چرا این کارو می کنن .. وحشی ها .....
مهدی ترسیده بود می گفت : بریم از اینجا ,,بریم الان یکی چاقو بزنه چیکار کنیم؟
من داد زدم امید ولشون کن بیا ....
مقداری از میوه ها روی زمین له شده بود ..هر کس هر چی گیر آورده بود بر می داشت و میرفت ..و بقیه کتک کاری می کردن ....
مهدی اونقدر ترسیده بود که می لرزید رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود ..
گفت : من اینجا نمی مونم ..بریم ..زود باش ..و در یک فرصت بازوی امید رو گرفت و کشید ..و امید هم دست منو گرفت  و سه تایی شروع به  دویدن  بطرف ماشین کردیم  ....
و بدون اینکه سرور رو ببینیم برگشتم ...
مهدی مدام غر می زد که جونمون به خطر افتاده بود ..بابا این وحشی ها کی بودن دیگه ....
من که دیگه پا اینجا نمی زارم هر بلایی سرشون بیاد حق شونه اینا هیچی حالیشون نیست ....
دیوونه بودن ..یک مشت معتاد و بد بخت ..چه کاریه آدم خودشو به خطر بندازه .....
منو و امید اول ساکت بودیم ...و تازه فهمیدیم که جزوی از اونا بودن یا نبودن با هم فرق داره .... و ما دیگه از اونا نبودیم ... 
مهدی سخت عصبانی بود ..با حرص دنده عوض می کرد و  حالش جا نمی اومد  ...
امید مدام دلداریش می داد و می گفت : مهدی جان اونا به ما کار نداشتن گشنه بودن فقط همین برای شکمشون این کارو کردن ...

امید و مهدی منو در حالیکه کاملا  بی حوصله
بودم و تو فکر , دم خونه پیاده کردن و رفتن ..
موقع خدا حافظی امید فقط گفت : خودتو ناراحت نکن فردا زنگ می زنم قرار می زارییم دوباره میریم مهدی داد زد خودت برو لعیا رو چرا می بری ؟
امید از این حالت مهدی تعجب کرد و گفت : لعیا خودش می خواد بره تو چرا اینطوری می کنی ؟ و اون باز با حرص دستشو کوبید رو فرمون و روشو برگردوند ....
من مونده بودم چیکار کنم سری تکون دادم و ازشون  جدا شدم   .....
ماشین که دور شد ،
زنگِ خونه رو زدم ..و بابا درو باز کرد ..
عصبی به نظر میومد و دستمو گرفت و کشید تو خونه و بغلم کرد ودر حالیکه با یک دست سرمو گرفته بود تو سینه اش  گفت : بابا مردم و زنده شدم کجا رفته بودی مامانی می گفت از دست من ناراحت شدی..
می گفت خونه رو ترک کردی همه ترسیدیم که دیگه بر نگردی ...
گفتم بابا این طورام نیست دیگه,, اینقدر ها احمق نیستم که تا شما نیومدی بزارم برم ..با هم رفتیم تو و مامانی فورا اسپند دود کرد و به من گفت : به خاطر من دیگه این کارو نکن ...
تنهایی جایی نرو ...تا من به بودنت عادت کنم ...
گفتم ببخشید نگرانتون کردم ..چشم قول میدم ....
بابا  یکساعتی پیش من نشست ... و چیزایی که برای من خریده بود یکی یکی بهم داد ..,,
مانتو و رو سری و چند تا بلوز و کفش و کیف خریده بود ..و مقداری هم بهم پول داد و رفت ..
منم اصلا ازش نپرسیدم چرا بچه ها رو نیاوردی .. نمی خواستم تحت فشار قرار بگیره ..
فردا تازه داشتیم صبحانه می خوردم که امید زنگ زد مامانی بلند گفت : بهش بگو فردا شب با خانواده اش بیان اینجا ..با هم آشنا بشیم ..
شام دعوت شون کن ..
با خنده گفتم امید شنیدی ؟ مامانی شما رو دعوت کرده ..
راحله جون گفت : لعیا جان بگو مامانش با من صحبت کنن خودم دعوت کنم اینطوری بده ,,

مادر امید گوشی رو گرفت و خیلی جدی گفت : نه خیلی ممنون ما کار داریم نمی تونیم بیایم معذرت می خوایم ..
ولی لطفا دیگه اجازه ندین بچه ها برن تو اون محله خطر ناکه دیشب نزدیک بوده خودشون رو به کشتن بدن ...
تو رو خدا مراقب دختر تون باشین منم دیگه اجازه نمیدم امید و مهدی برن ...
راحله جون مونده بود چی بگه گفت : چشم حتما حالا اگر تشریف میاوردین خوشحال میشدیم ( دیگه من نمی شنیدم مادر امید چی میگه فقط حرفای راحله جون این بود که ) ....بله ...بله شما درست می فرمایید ...واقعا ؟ ..بله چشم حتما .. مرحمت شما زیاد ...
وقتی گوشی رو قطع کرد در حالیکه به نظر خوب نمی اومد از من پرسید : لعیا جان دیشب چه اتفاقی افتاده بود چرا به ما نگفتی ؟
گفتم : چیزِ به خصوصی نبود ,,چطور مگه ؟
مادر امید چی گفت  ؟ چند تا کیسه خوراکی خریده بودیم برای سرور ..ریختن سرمون از مون گرفتن ..
بیچاره ها اونقدر گرسنگی می کشن که حالیشون نیست چیکار می کنن ,,تازه چون اون دفعه  به بعضی ها پول داده بودیم ..فکر کردن دنبال امید بیان تا  یک چیزی نصیب شون بشه ....
ولی مهدی که تا حالا  این چیزا رو ندیده ... ترسید و نذاشت ما بریم سرور رو ببینیم ..و بر گشتیم ..همین ..
گفت : ولی انگار طور دیگه ای برای مادر امید بنده ی خدا تعریف کردن که خیلی نگرانش کرده اصلا یک طوریم عصبانی بود ..
گفتم از دست من ؟ ..
گفت : می گفت چاقو کشیدن همدیگر رو زدن    ....
مامانی مدام می زد رو پاش که یا امام رضا .. خدا مرگم بده ...خودت بچه مون رو حفظ کن ..چقدر گفتم نرو ؟...
گفتم : مامانی صبر کنین به خدا اینطوری نبود ..راحله جون مهدی اینا رو گفته  ؟
گفت : نمی دونم ولی ...می گفت چاقو کشی شده و می خواستن شما ها رو بزنن ...لطفا تو دیگه اونطرفا بدون ما نرو ..
گفتم : ای بابا ..برای چی حرف درست می کنن ؟ اصلا همچین خبرایی نبود ..اونا ما رو می شناسن محاله به ما چاقو بزنن مخصوصا وقتی که انتظار کمک ازمون دارن ....
می دونم چی شده امید این کارو نمی کنه ..حتما مهدی از ترسش این حرفا رو زده اصلا از چاقو کشی خبری نبود خودشون همدیگر رو می زدن به ما کار نداشتن ....
شما باور نکنین ..من و امید هر شب از این چیزا اونجا می دیدیم برای ما عادی بود من بی فکری کردم اون چیزا رو خریدم فکر نمی کردم ما رو ببین ...
مامانی گفت : قربونت برم دخترم توام احتیاط کن ببین دیشب همه ما رو هم نگران کردی ...
گفتم : چشم ...راحله جون  دیشب که در مورد اون پولا و کمک به اون بچه ها حرف نزدیم امشب میگم امید بیاد و با هم تصمیم بگیریم قالش کنده بشه ...
راحله جون گفت : باشه من موافقم ..ولی باید احتیاط کنیم ..
راستی مامانت دیشب تلفن کرد که بهت بگم می خواد امروز بیاد با تو برین  و مدارک تو رو بگیره ببره یک دبیرستان خوب ثبت  نامت کنه ..
ولی به نظرم بهتره بازم با دایی و یا بابات برین ...
گفتم : چیزی نمیشه بابا,,, بهتون قول میدم ....
تازه دبیرستان من از اونجا دوره نزدیک میدون شوش جای بدی نیست ..
پرسید اون اقدس چطوری میذاشت تو بری مدرسه ؟
 گفتم به خاطر پول ..اونجا گفته بود ما بچه های جنگ زده ایم منم به همین اسم تا حالا درس خوندم ..
هر چند وقت یکبار میومد و از مدرسه کمک می خواست اونام بهش پول میدادن به من لباس میدادن و بعضی وقتا آذوقه هم برامون جمع می کردن اقدس میومد و می گرفت و سر راه می فروخت و  خونه نمیاورد  ....
اون به همه گفته بود منو و امید و سمانه رو در راه رضای خدا نگه می داره ,,
گفت : حالا مامانت چطوری می خواد پرونده ی تو رو بگیره ؟ دو روز بیشتر به اول مهر نمونده وقت زیادی ندارین ,,
گفتم : خودم میرم می گیرم ..
میگم اقدس مرده و باید از اینجا برم ..فکر نکنم مشکلی باشه ..اصلا حقیقت رو میگم ...

اون روز مامان با حسین آقا اومدن و با هم رفتیم هم پرونده ی منو گرفتیم و هم اسم منو یک جای نزدیک خونه ی مادر بزرگم نوشتن ...
برام کلی خرید کردن  و کتاب های  و سایل مدرسه رو خریدن  ..
باید ذوق می کردم و خوشحال می بودم ولی تمام روز اوقاتم تلخ بود ..حال عجیبی داشتم ..
دلم گرفته بود .. همه چیز به نظرم مصنوعی و موقتی میومد ...
سعی می کردم حرفای راحله جون رو به ذهنم بسپرم چون خیلی ازش خوشم اومده بود و قبولش داشتم ..ولی حسم دست خودم نبود ..
سر شب زنگ زدم به خونه ی امید که بیاد و در مورد پولا تصمیم بگیریم ..
میترا گوشی رو بر داشت و با اینکه گفتم : سلام میترا جون لعیا هستم شما خوبی ؟
گفت : ببخشید امید نیست و گوشی رو گذاشت .
مثل یخ وارفتم .. خیلی تو ذوقم خورده بود ..
نمی دونستم علت کارش چیه ؟ تا اونجا بودم تقریبا با هم دوست شده بودیم فکر می کردم از من خوشش اومده ..
دیگه چاره نداشتم باید صبر می کردم تا امید خودش تماس بگیره ..
ولی نگرفت ..فردا هم تا شب منتظر شدم مثل مرغ پر کنده تو خونه راه میرفتم به تلفن نگاه می کردم ..
دیگه مامانی و راحله جونم متوجه ی بی قراری من شده بودن ولی حرفی به من نزدن ...و بازم از امید خبری نشد ..
روز بعد اول مهر بود  .
دلم می خواست بدونم امید چیکار میکنه چرا با من تماس نمی گیره ......  دلم براش تنگ شده بود ..
من و امید از همون بچگی همدیگر رو خیلی دوست داشتیم اون نمی تونست منو یک دفعه ول کنه ..یعنی چی شده باید  می فهمیدم ...
با اینکه دلم نمی خواست با بر خوردی که  میترا با من کرد دوباره خونه ی اونا زنگ بزنم ..ولی نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و  زدم ...

این بار گوشی رو مادرش بر داشت و گفت : بفرمایید ..
گفتم سلام ببخشید مزاحم شدم منم لعیا ..
گفت : سلام دخترم خوبی ؟
 گفتم : ممنونم با زحمت های من ؟ واقعا می خواستم ازتون تشکر کنم ..
گفت : این حرفا چیه؟ کاری نکردیم ..
گفتم : امید هست ؟
گفت : نه با باباشو مهدی رفتن بیرون ..
گفتم : میشه اومد بگین یکسر بیاد اینجا برای اون پولا تصمیم بگیریم ...
احساس کردم با حرصی تو صداش پیدا شد و گفت : باشه فردا  شب انشالله ..کاری نداری ؟
 و قبل از اینکه من حرفی بزنم قطع کرد ..از نوع حرف زدنش بوی خوبی به مشامم نرسید ...
هوا یکم سرد شده بود .ژاکت مامانی رو تنم کردم و رفتم تو ایوون نشستم ..
به آسمون نگاه می کردم ..سه روز بود نه از امید خبری داشتم نه از بابام ...
دنیای من آشفته و در هم شده بود ...بازم اونطوری که فکر می کردم نشد ..
حالا داشتم دنبال راه چاره برای اینکه امید رو ببینم می گشتم ..بدون اون اصلا دنیا رو نمی خواستم ..
مدتی بعد دایی اومد بیرون و گفت : سردت نیست ؟
گفتم : نه ..چیزی نمی فهمم ..نشست کنارم و پرسید : به چی فکر می کنی ؟
 گفتم : چه فرق می کنه دایی ؟ دست روزگار داره منو با خودش می بره ..من هر چی تلاش می کنم تو مسیر عوضی میفتم ...
از هر جا می خوام  خودمو  نجات بدم بیشتر فرو میرم..انگار تو مرداب افتادم ...
دایی تا حالا شده این حس رو داشته باشی ؟ خندید و با خونسردی و متانت خاص خودش گفت : معلومه همه ی آدما مثل هم هستن ..
امروز دنیا بر وفق مرادشون هست احساس خوشبختی می کنن ..نیم ساعت بعد یک چیزی ناراحتشون می کنه ..دیگه میفتن تو مرداب ..و نا امید و بدبخت و گوشه نشین ایوون میشن ...
گفتم شوخی نکن دایی جدی باش ..
گفت : شوخی نمی کنم ..ببین لعیا من اهل نصیحت نیستم ..ولی دلم می خواد یک چیزی بهت بگم اول درس بخون ,,  برو دانشگاهت رو هم تموم کن بعد مسیر زندگی برای خودت تعیین کن ..حالا زوده دایی جون ..
اینکه فکر می کنی افتادی تو مرداب برای اینه که وقت خواسته هات نرسیده و بلند شد و رفت  . نفهمیدم اون منظورش امید بود یا چیز دیگه ولی ..
من نمی تونستم امید رو فراموش کنم ..کاش آرزو نمی کردم امید پدر و مادرش رو پیدا کنه ..اگر دیگه نیاد چیکار کنم ؟ عشق اون تو تار پود وجودم ریشه کرده بود .....

ناهید_گلکار

قاصدک قسمت بیست و دو

قسمت_بیست و دوم
یک مرتبه دیدم مامان کنارمه ...
با خنده گفتم : این تنها دلخوشی ما تو اون روزای سخت بود ...
مامان سرشو با یک لبخند تلخ کج کرده و به ما نگاه می کرد می شد فهمید داره به چی فکر می کنه ...
به امید گفت : بفرمایید تو صبحانه  بخورین از اینکه صبح به این زودی اینجا بودین حتما ناشتا هستین  ؟
امید گفت : مزاحم نیستم ؟ می دونم کار درستی نکردم ولی با لعیا کار داشتم ...
مامان گفت : البته که نه ..لعیا دیشب همش از شما گفت من خیلی ازتون ممنونم که مراقب لعیا بودین خدا رو شکر که کسی مثل شما سرراهش قرار گرفت ...
امید گفت : فکر کنم خدا لعیا رو برای من فرستاد تا بتونم این همه سال پیش اون زن دوام بیارم .... دختر شما بی نظیره ..
گفتم : الانم که دور؛ دور منه ..
با هم رفتیم و نشستیم سر سفره ی صبحانه ی مامانی که راحله جون پهن کرده بود ...
امید فقط یک چایی خورد و نشست کنار ..
با اعتراض گفتم: بیا جلو ببینم ...مامانی یک چای دیگه براش بریز ین می خوام شیرینش کنم و با نون و پنیر بخوریم ..
چیزی که مدت ها بود آرزو داشتیم ..
راحله جون ,, باور کنین صبح ها که از خواب بیدار میشدیم هیچی نبود ..
اقدس تو سرما و گرما , ما رو به بدترین شکل بیدار می کرد و از خونه می فرستاد بیرون تا کار کنیم ...
بار ها آرزو کرده بودیم یک روز صبح بیدار بشیم و یک سفره پهن باشه و ما چایی شیرین بخوریم ...
حالا وقتشه آقا امید بیا جلو ..
مامانی که  بازم گریه اش گرفته بود چایی ریخت  وگفت : دیگه نگو مادر طاقت شنیدنش رو ندارم .. بمیرم براتون ..
و  با اصرار امید رو وادار کرد صبحانه بخوره .....

بعد امید گفت : ببخشید مزاحم شدم ؛؛ اومدم  ببینم لعیا می خواد با پولا چیکار کنه ..دست من مونده ..
گفتم : تو میگی چیکار کنیم ؟ بدیم به بچه ها ؟..
گفت : نمی دونم هر طوری تو بگی من موافقم ...
راحله جون گفت : ببخشید اصلا به من مربوط نمیشه ولی نظرم رو میگم شاید کمکتون کنه ....
لعیا جان اینکه پول رو بدین به اونا کاری که همه ی اون مردم بی تفاوت که تو ازشون گله داشتی  می کنن ..
یک کمک گذرا برای اینکه بادی به گلو بندازن و خودشون رو آدم نیکوکاری تصور کنن ..
فوقش با این پول که بین اونا پخش بشه چند روزی بیشتر شکمشون رو سیر می کنن  و باز گرسنگی و تنهایی .. چیزی که اونا نیاز دارن نجات پیدا کردن از اون زندگیه ....
اون بچه ها حتی پدر و مادرشونم  قربونی جبری شدن که روزگار براشون رقم زده ....و فردا همین ها با این نوع زندگی چند تا بچه به دنیا میارن و اونا هم میشن مثل اینا ...
همون طور که تو گفتی نباید یک پولی بهشون داد و از کنارشون بی تفاوت رد شد ...
صدقه دادن و ترحم کردن درد اون بچه ها رو دوا نمی کنه ..
بزار دایی محسنت بیاد با اونم مشورت کن شاید بشه راهی پیدا کرد تا با این پول یک کار مثبتی  که موقتی نباشه و اقلا یک عده ای از اونا راه ترقی پیشرفت رو تو زندگیشون تجربه کنن  ...
گفتم : نمی دونم به خدا ,,چی بگم ؟ به اینش فکر نکرده بودم .. چشم ,,حتما همین کارو می کنیم ..
امید سرشو آورد کنار منو گفت : میای بریم به بچه ها سر بزنیم دلم برای سرور شور می زنه می ترسم دزد ها برن سراغشون هنوز اونا رو نگرفتن ...
من بلند گفتم :آره بریم منم مثل تو هستم ..
مامان پرسید : کجا عزیزم ؟
گفتم : می خوایم بریم پیش بچه ها بهشون قول دادم تازه سرور یکی از بچه های محله رو بردیم تو خونه ی اقدس صاحبخونه جوابشون کرده بود ..
حالا می ترسیم دزدا برن بلایی سرشون بیارن ..
گفت : عزیزم الان حسین می خواد بیاد هومن رو بیاره تو ببینی ..

تازه بابات هم میاد بچه ها رو بیاره امروز رو خونه باش فردا خودم باهات میام ..
من دیگه نمی زارم تنها تو اون محله بری ...
گفتم : تنها نیستم  با امیدم ..ما اونجا بزرگ شدیم مامان جون از چی می ترسین ؟ این حرفا چیه می زنی ؟
گفت : خوب باید بیام که پرونده ی تو رو بگیرم به بچه ها هم سر می زنیم ....
گفتم : باشه صبر می کنم حسین آقا و بابا که اومدن  بعدا میرم ..
مامان گفت : قربونت برم امروز دیگه نه,, خواهش می کنم .. باشه برای فردا فدای اون چشمات بشم ...
گفتم : مامان جونم اون بچه ها منتظرم هستن نمی دونن که برگشتم پیش شما ...
فکر می کنن فراموششون کردیم ..
مامانی گفت:  لعیا خانم خوب سر کش شدی  ها ..,,
گفتم : کجاشو دیدی مامانی جونم ؟ شما هم که مهربونی بیا با هم بریم اونا رو ببین اگر دیگه دل از اون بچه ها کندین
گفت : باشه ..روی چشمم ولی یکم آروم باش ,, خانم باش  عجله نکن ....
امید از جاش بلند شد در حالیکه معلوم بود دلش نمی خواست بره خدا حافظی کرد ..و گفت: مامانی  میشه شماره ی اینجا رو داشته باشم ...
مامانی خنده اش گرفت و گفت : داشته باش پسرم .. داری خودتو جا می کنی ؟..
نگی نفهمیدم و قاه قاه خندید ..
مامان یک چپ چپ بهش نگاه کرد و گفت : مامااااان ؟ این چه حرفیه ؟

من و امید اومدیم تو ایوون ...خم شده بود تا بند کفشش رو ببنده ..
گفتم مبارکه کفش نو پوشیدی ؟
گفت : راستش مهدی گفت: خونه ی مردم میری بد نباشه .. خیلی برق می زنه ؟
گفتم :خیلی ...
گفت : پای توام می کنن صبر کن حالا ..
گفتم : امید ؟ بیا برای بچه ها کفش بخریم  زمستون نزدیکه ..
گفت : موافقم ..تو از این پول چیزی برای خودت نمی خوای ؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم : فکر نکنم .... نه ,, دیگه بابام هست ..مامانم هم هست بچه ها بیشتر لازم دارن ....
بعد آهسته دستم رو فرو کردم تو دستش  یک لبخند رضایتمند زد و ..گفت : دارن ما رو نگاه می کنن نمی ترسی ؟
گفتم : می دونم بزار عادت کنن ...
بعد همینطور دست تو دست تا دم در با هم رفتیم ..
دلم می خواست بغلش کنم و بهش بگم خیلی دوستش دارم ....
یک مرتبه برگشت و منو نگاه کرد و گفت :  حرفی زدی ؟
گفتم : نه چطور مگه؟ ....
دستپاچه شده بود و گفت : هیچی ..
من درو باز کرد م که امید بره ..و یک مرتبه هر دو ترسیدیم ..
حسین آقا در حالیکه یک پسر بچه همراهش بود می خواست زنگ بزنه ..هر دو با هم گفتیم سلام حسین آقا ...
گفت : سلام ,, اینم برادرت لعیا خانم .....
اون پسر از اونی که من تصور کرده بودم بزرگتر بود .. فکر می کردم الان یک بچه کوچیک همراهشه ولی هومن هشت سالش بود ..
درست سنی که من رفته بودم ...
امید فورا خدا حافظی کرد و رفت  سوار ماشین شد و دیدم که مهدی تمام این مدت جلوی در بوده یک دستی برای من تکون داد و رفت ..
دیگه با دیدن هومن فرصتی برای اونا نداشتم ..
نگاهی به صورتش کردم چقدر شکل مامانم بود و شایدم من ؛؛ به نظرم خیلی آشنا اومد  ..
بدون اینکه حرفی بزنم دستم رو باز کردم ..نگاه سردی به من کرد و از باباش پرسید این لعیاست ؟
گفت : آره خواهر توست .

گفت : این نیست ,, اونی که به من نشون دادین بچه بود این بزرگه ...
گفتم : بزرگ شدم دیگه ..تو داداش منی ؟
بیا جلو ببینم ..
آهسته و با احتیاط در حالیکه حسین آقا دستشو تو پشتش گذاشته بود و بطرف من فشار می داد به زور اومد جلو ..
گفتم : خوش تیپ بغلت کنم ؟
 گفت : اگر بوسم نمی کنی اشکالی نداره ...
وقتی می خواستم اونو بغل کنم تو این فکر بودم که ظاهر قضیه رو حفظ کنم تا تو ذوق اون بچه نخوره چون هیچ حسی نسبت بهش نداشتم ..
ولی به محض اینکه اومد تو بغلم ...حال  عجیبی بهم دست داد ..
انگار دوستش داشتم محکم گرفتش روی سینه ام .. 
اونم آهسته دستشو برد بالا و یواش گذاشت تو پشت من ..و اون حس خواهر و برادری به هر دوی ما  دست داد ..
گفتم : حالا میشه بوست کنم ؟
گفت : اشکالی نداره ..
گفتم : وای چقدر تو مردی ....
دستشو گرفتم وارد خونه شدیم مامان هم اومده بود و خوب معلوم بود اشک شوق صورتشو خیس کرده بود ...
اون روز من کاملا با هومن دوست شدم باهاش بازی کردم و حرف زدیم اونم درست مثل من حواسش به همه چیز بود ..
با هوش و کنجکاو ..ازم پرسید تو کجا رفته بودی ؟
گفتم خونه ی اقدس ..
گفت : اون کیه ؟
گفتم : یک گدا ..
گفت : تو دیوونه بودی که رفتی خونه ی اون من جای تو بودم بابام رو بیرون می کردم و پروانه رو می زدم ...
یک مرتبه به خودم اومدم ..
اون بچه نبود ..همه چیز رو می فهمید درست مثل من به حرف بزرگ تر ها گوش می داد و نتیجه گیری می کرد ...

هر چی اُنسم با هومن بیشتر می شد دلم بیشتر می خواست بابام زود تر بیاد و بچه هاشو بیاره و اونا رو هم ببینم ..
ولی ظهر شد و نیومد ..بعد از ظهر شد و خبری نشد ..
بالاخره مامانم هم با حسین آقا قصد رفتن کردن  در حالیکه اصرار می کرد منو هم ببره و من قبول نکردم ...
چندین بار منو بوسید و رفت ....قصد داشتم پا خونه هیچکدومشون نزارم ...
اونا که رفتن و بابام نیومد بشدت دلم گرفت ...
کنار پنجره حیاط ایستاده بودم  ..همین چیزا رو قبل از اومدنم پیش بینی می کردم که حاضر نبودم برگردم ....
داشتم فکر می کردم لعیا حالا چی شد تو رو دیدن و رفتن ..
چند روز دیگه براشونم عادی میشی و شاید دیر به دیرهم  اونا رو ببینی  خودتو آماده کن ..
ولی الان تکلیفم چیه ؟ چیکار باید بکنم ....
که راحله دستشو گذاشت تو پشت منو و گفت : به چی فکر می کنی خوشگل خانم ...
آهی از اعماق دلم بیرون اومد و گفتم : همه چیز و هیچی ...
گفت : این آه برای چی بود ؟
گفتم : ترسِ از دست دادن ..ترس از به حساب نیومدن ...
دستم رو کشید گفت: با من بیا اینجا نمون .. انتظار کشیدن آدم رو نا بود می کنه و فکرای بد به سرش می زنه ..
وقتی میگی می ترسم یعنی ترسویی ..و لعیایی که من دیدم ترسو نیست و همیشه به حساب میاد چون تو خودتو حساب می کنی ...و این خیلی مهمه ..
برای خودت ارزش قائلی پس اینو بدون که دیگرانم برای تو ارزش قائل میشن ..
شنیدی میگن از هر چی بترسی سرت میاد ؟ این از نظر علمی درسته ..
خرافات نیست ..چون این فکر ما و آرمان های ماست که زندگی آینده ی ما رو می سازه البته اونی که دست خودمون هست ..
پس ما دوست خودمون و دشمن خودمون هستیم ..ببین برای تو که جسور و نترس بودی حتی زندگی تو خونه ی یک گدا ماجرایی برای تو ساخت که باور کردنی نبود .
نباید ترسی در تو  وجود داشته باشه ...شاید به خاطر این بود که تو شجاع بودی ,, درستکار و مهربون بودی ..و تسلیم نشدی ,,
الان بابات بیاد یا نه ,, نباید  اینقدر برای تو مهم باشه ,, اینو می دونی که دوستت داره ..پس یکم درجه ی صبرت رو ببر بالا و یکم جلو تر از نوک دماغت رو نگاه کن .....

سری به علامت بی خیالی تکون دادم و گفتم راست میگین ..بی خیالش شدم ..
مامانی حرف های ما رو می شنید ..
گفت : زنش نمی زاره بیاد وگرنه من محمد رو میشناسم دلش پیش توست ... ولت نمی کنه ...
خندیدم و گفتم : مامانی نکنه باعث طلاقشون بشم ؟
مامانی گفت : واه , واه اونم پروانه ,, بمیره محمد رو ول نمی کنه ؟ محاله ..مثل کنه بهش چسبیده ..
همین موقع امید زنگ زد و گفت : بیام دنبالت بریم پیش بچه ها ؟
 گفتم : بیا کی میای؟  الان شب میشه ...
گفت نزدیک خونه ی شما از تلفن همگانی زنگ می زنم ..
گفتم : امید تو اصلا رفتی خونه تون ؟
گفت : آره بابا الان اومدیم ...حاضر شو دم در منتظریم ..
گفتم : با کی هستی ؟
 گفت:  مهدی ولم نمی کنه خوب ماشین هم داره ...ناراحتی ؟
 گفتم نه بابا برای چی ناراحت باشم الان میام ...
زود حاضر شدم ..
مامانی گفت :  اُقر به خیر خاله سوسکه کجا میری ؟
گفتم با امید میرم ..
گفت : نه نمیشه اجازه نمیدم ...الان دایی محسنت میاد ناراحت میشه ..تنگ غروبه مگه دختر از خونه بیرون میره ؟..برو بشین سر جات ..
رفتم جلو و لپشو گرفتم و بوسیدم و گفتم : قربونت برم خوشگل ناز نازی من ..تا دو شب پیش تا آخر شب من تو خیابون ها گل می فروختم ..
نگران نباش زود میام با امید و مهدی هستم ...
همون طور که اون داشت می گفت : وای خاک بر سرم با دوتا پسر جوون داره میره بیرون راحله یک کاری بکن ..جلوش بگیر ...من از در زدم بیرون دویدم تو کوچه ....
سوار ماشین شدم و به مهدی گفتم : خوشت اومده گریه کنی ؟
 یادت باشه تو خودت می خوای دنبال ما راه افتادی  بعدا گله گزاری نکنی ,, داریم میریم یه جا که همش اشک و آهه ...
امید پرسید : خواهر برادرات رو دیدی ؟
گفتم : در موردش نمی خوام حرف بزنم ..دارم میرم پیش اون خواهر و برادرام که منتظرم هستن .....


ناهید_گلکار

قاصدک قسمت بیست و یکم

قسمت_بیست و یکم
 امید که رفت انگار قلب منو با خودش برد، تو دلم خالی شد ....
بر گشتم بابا پشت سرم بود دست انداخت زیر پام و منو از زمین بلند کرد و روی دست گرفت .. و گفت : فدات بشم تو اینجایی؟؟ هنوز  باورم نمیشه تو برگشتی ..
دستم رو دور گردنش حلقه کردم ..ادامه داد ... لعیا عزیز بابا ,, از وقتی مامانت تو رو بار دار بود تا همین الان برای من در درجه ی اول اهمیت بودی و هستی خیلی دوستت دارم ....
به جون خودت قسم به یک تار موت قسم ,من ازدواج کردم به خاطر اینکه تو تنها نمونی کوچیک بودی و من تا وقتی برمی گشتم صد بار میمردم و زنده میشدم ....
(منو گذاشت زمین ..دست انداخت روی شونه های من و با هم لب ایوون نشستیم ...و من  مثل این بود که منتظر این حرفا بودم چون با اشتیاق گوش می دادم دلم می خواست بازم بگه ... ادامه داد) ..
ولی نمی دونم چی شد اوضاع از دستم در رفت .. پروانه اونی نبود که قبل از ازدواج خودشو نشون داد ..
یکی اونو به من معرفی کرد باهاش حرف زدم قبول کرد و خیلی مهربون به نظرم رسید به من گفت من عاشق دختر بچه هام ,مثل بچه ی خودم ازش مراقبت می کنم ..و بعد از اونم هر بار دیدمش مشتاق بود تو رو ببینه ..
یک بار از دور دید و بَه ,بَه کنون  گفت که شیفته ی تو شده ..
منم فکر می کردم تو دختر عاقلی هستی و باهاش می سازی .. بعد  ازدواج کردم ..ولی خودم فهمیدم ,,,از همون موقع رفتارش عوض شد ..
با تو حرف زدم و توام قبول کردی  ..ولی بعد از ملاقات اول پا شو کرد تو یک کفش که نمی تونه با تو باشه ...
منم راستش فکر می کردم تقصیر توست با خودم گفتم یک مدت پیش مامانت باشی و کم کم به پروانه عادت کنی میای و با هم زندگی می کنیم ...
ولی تو این مدتی تو نبودی  فهمیدم که یک ریگی تو کفش داره ..دلش برای من نمی سوخت و می خواست فراموشت کنم ..
اصلا دلش نمی خواست حرف تو رو بزنم هر بار من دنبال تو می گشتم ,,بعدش سر یک چیزی دعوا راه مینداخت ..
خلاصه کنم برات ,گیر بد کسی افتادم بابا حالا هم که ازش دوتا بچه دارم  ..
اینو گفتم تا بدونی دارم تقاص کاری رو که با تو و مامانت کردم پس میدم ...
تو خوب فهمیده بودی ...نمی دونم چرا این کارو با مامانت می کردم ..
اونم با من لج می کرد حرفای بدی بهم می زد ..بی خود و بی جهت افتاده بودیم به جون هم .....
می خواستم بیاد التماسم کنه و برگرده چون از برگشتنش مطمئن بودم .... حالا چرا ؟ بازم نمی دونم ,,فقط فکر می کنم دلیلش نفهمی باشه ..
اون زن خوبی بود و منم خیلی دوستش داشتم .. هیچ زنی رو جز اون دوست نداشتم ..همین الانم همینطورم ..
منتها به یک شکل دیگه ..نگرانش میشم ,, خوابشو می ببینم ....ای لعنت به من ...
گفتم : پس حسین آقا درست فهمیده بود که به شما حساس شده  ....
گفت : نمی دونم کاری که نکردم ولی اونا همسایه ی مامانی بودن و از بچگی مامانت رو می خواست ..
رفت سربازی منو مامانت عاشق هم شدیم و ازدواج کردیم ..تو عقد بودیم که یک روز شنیدم برای مامانت خواستگار اومده به عنوان اینکه آشنا بودن رفته بودن خونه ی مامانی بعدم خواستگاری کرده بودن  که وقتی فهمیدن ازدواج کرده حسین دیوونه شده بود ....
مامانتم بعد از طلاقمون برای اینکه منو ناراحت کنه فورا قبول می کنه زنش بشه .....
گفتم: برای اینکه هفت لای جیگر شما رو بسوزونه ......
نگاهی به من کرد و لب هاشو به حالت مخصوصی جمع کرد و گفت : فکر می کنی نسوزوند ؟ هنوز جاش می سوزه ...
ولی خودم کردم که لعنت بر خودم باد ...و همون طور که گفتی  قربانی اصلی تو بودی  ..ولی من واقعا نمی دونستم تو اینقدر متوجه ی اوضاع اطرافت هستی ...
شاید اگر می فهمیدم این کارا نمیشد ...
مامانی صدا کرد بیاین تو دیگه هوا دزده لعیا سرما می خوره بچه ام پوست و استخون شده ...
بابا سرشو برگردوند و گفت : چشم الان میایم ..
لعیا این پسره ؛؛ منظورم اینه که بهش گفتی بیاد تو رو ببینه جریانش چیه ؟
گفتم : ببین بابا من لعیایی که شما می شناسی نیستم دیگه به اندازه ی صد سال تجربه تو زندگیم پیدا کردم ..قوی شدم چون پسره که نه ,امید  ..اون پاک ترین و مهربون ترین آدمیه که تو عمرم دیدم .. شیر مادرش حلالش باشه .. یک نجیب زاده ی به تمام معناست ..
اون  بود که نذاشت تو اون لجن زار از بین برم ...
اگر الان اینجا پیش شما هستم به خاطر بودن امیده ...حالا براتون تعریف می کنم ..بریم مامانم پشت پنجره ایستاده ....
همون موقع دایی محسن صدا زد محمد جان شام سرد شد بیاین دیگه لعیا دیگه همین جاست بقیه اش باشه برای بعدا ...
وقتی برگشتم تازه چشمم به روی  خانم دایی محسن باز شد زنی بود با قدی متوسط سفید رو با لب های برجسته و سرخ ..بدون آرایش ..مانتو و مقنعه داشت با این حال چادرم سرش بود ..
شکمش از زیر اون معلوم بود ولی تند و تند با خوشرویی پذیرایی می کرد .به همه می رسید ... وارد که شدیم نگاهمون بهم افتاد .یک لبخند زد گفتم: ببخشید اوضاع منو که می ببینین ..
اگر متوجه ی شما نبودم عذر می خوام ...
گفت : عزیزم ..خودت نمی دونی چقدر ما منتظر تو بودیم ..منم مثل بقیه این چند سال رو که با آقا محسن زندگی می کنم در انتظار برگشتن شما بودم ..و شاهد گریه ها و چشم براهی مادر جون برای شما  ..خوشحالم که برگشتی ...
دایی گفت : تقصیر منه باید معرفی می کردم .. ببخشید راحله جون ..
ایشون راحله خانم ,همسر بنده استاد دانشگاه و استاد حقیر هستن .

ذهن من همیشه  تند کار می کرد از کنار هیچ کس و هیچ اتفاقی آسون نمی گذشتم ..آدم ها رو با هم مقایسه می کردم ..و نا خود اگاه تجریه و تحلیل ..
راحله رو زنی فهمیده و پاک دل و مهربون دیدم ..و در حالیکه فکر می کردم ,,,اگر اقدس آدمه پس این کیه ؟
 اگر زنی مثل پروانه وجود داره که تو دلش ذره ای محبت نیست پس این زن چطور می تونه اینقدر خوب باشه که پاکی و صداقتش تو صورتش موج بزنه....
چه عاملی باعث این همه تفاوت بین انسان ها میشه ؟من از همون بر خورد اولم با پروانه  حس بدی داشتم و فکر می کردم اگر باهاش تنها بشم بلایی سرم میاره ....
همدیگر رو بغل کردیم و بوسیدیم ..ومن خاطرم جمع شد که اگر خونه ی مامانی بمونم با اون مشکلی نخواهم داشت ....
همه با هم دور سفره ای که راحله انداخته بود نشستیم ...
دایی با کنجکاوی ازم پرسید : حالا می تونی جریان رو خلاصه بگی ؟ و  من مجبور شدم اتفاقاتی که برام افتاده بود رو تا اونجایی که می تونستم تعریف کنم .....
براشون از اقدس گفتم از سمانه,, از فاطمه و از سرور و از امید که روز ها توی صاف کاری کار می کرد و غروب دست منو می گرفت و با هم از تو آشغال ها بطری و شیشه جمع می کردیم و می فروختیم ...
فقط برای اینکه بتونیم درست شام بخوریم ..از رفتن به مدرسه با ژاکت پاره گفتم ..
و از ترحم مردمی که بقیه ی پول گل رو به من می بخشیدن ...تا پیدا شدن پدر و مادر امید و مردن اقدس و  پیدا شدن پول های اون ....
و در میون این حرفا  اونا به گریه می افتادن .. بغض می کردن و ساکت بودن ... ...
ساعت از دو نیمه شب گذشته بود  که مامان گفت :  پاشو بریم خونه ی ما امشب می خوام تو بغل من بخوابی نمی تونم ازت جدا بشم ..
گفتم : اصلا اینو ازم نخواین ..ولی دلم می خواد تو بغل شما بخوابم ..


حسین آقا فورا گفت : باشه الهام جان اگر دوست داری بمون من مراقب هومن هستم ...
به حسین آقا گفتم : ممنون ...صبح چیزرو .. یعنی هومن رو میارین من ببینم ؟
 گفت:  البته عزیزم حتما ..مادرمن  خونه ی ما بود دیگه وقت نشد حاضرش کنیم ..مامانت نمی تونست صبر کنه ....
لعیا منو می بخشی ؟
حلالم کن به خدا من اونطوری که تو فکر می کردی نبودم ..اصلا تو رو دوست داشتم ..به هر حال خودتم بزرگ میشی و می فهمی که آدم همیشه نمی تونه مراقب رفتارش باشه یک وقت هم اشتباه می کنه ...
گفتم : منم شما رو دوست داشتم چیزی از شما به دل ندارم نمی خواستم مزاحم زندگی کسی بشم ......
حسین آقا خدا حافظی کرد ولی نمی رفت پا ,پا می کرد که بابابره ...
برای همین تو حیاط ایستاده بود و بازم داشت با من حرف می زد ..ولی من دیگه حواسم به بابا بود با اینکه دلش نمی خواست بره خدا حافظی کرد و رفت .
اونشب من بین مامانی و مامانم خوابیدم ...
حالا تصور اینکه چه حالی داشتم دور از ذهن نیست  ..
از ذوق بود یا تغییر ناگهانی که تو زندگیم بوجود اومده بود خوابم نمی برد ..و تا نزدیک صبح با مامان حرف زدم مامانی زود خوابش برد ...
مامان منو روی بازوش گرفته بود و نوازشم می کرد و به همون حال  گفت : لعیا دختر عزیزم ..تو به من گفتی  مقصرم ..
ولی زندگی من یک جهنم بود بابات برای اینکه منو مطیع خودش بکنه و حرف ,حرف اون باشه ..تا من زور گویی هاشو بدون چون و چرا تحمل کنم و دم نزنم زندگی ما رو نابود کرد ..
حالا هم یواشکی زنگ می زنه و از بدبختی هاش میگه ..
خواست خدا  یکی پیدا شده که بهش زور میگه و اونم مجبورِ  اطاعت کنه ...
من که نمی ذاشتم تو با اون زن زندگی کنی .. اصلا خود پروانه هم  زیر بار نمی رفت تو رو نگه داره ..ولی حسین فقط از بابات می ترسید,, که نکنه من دوباره  برم طرف اون ..یک مدت که میگذشت درست میشد ...

لعیا باور کن برای یک زن خیلی سخته که شوهرش دوسال بی دلیل باهاش قهر باشه .
.می دونم اشتباه کردم ولی چاره نداشتم ..حسین منو دوست داشت به این آسونی زنش نشدم ...
خیلی فکر کردم و گریه کردم تا تصمیم گرفتم ..استخاره کردم ...
ولی بابات بازم داشت خُردم می کرد ..نیومد دنبالم و پیغام فرستاد طلاقت میدم ..به گوشش رسوندم دارم ازدواج می کنم بلکه به خودش بیاد ولی باور نکرده بود و گفت مبارک باشه .. چه بهتر از دستش راحت میشم ...
منم غرور داشتم قلبم زخمی بود ..اون منو زیر پاش له کرده بود برای همین وا دارم کرد که کاری رو که نمی خواستم انجام بدم ....
آره زن حسین شدم از بابات  انتقام بگیرم ..ولی الان پشیمون نیستم ..فقط پشیمونی من برای توست .کاش اون موقع احساس تورو بیشتر درک می کردم ..ولی همون طور که تو گفتی فکر می کردم بچه ای و زود عادت می کنی ..و دست انداخت گردن من ,,
بغضش ترکید و های و های تو سینه ی من گریه کرد....و گفت : مادر الهی قربونت برم تو این دنیا تو عزیز  ترین کسی برای من داشتم دق می کردم ..
باور کن روز شبم سیاه بود ...
گفتم : وقتی وسایل اقدس رو می گشتم یک عالمه اگهی بچه های گمشده  بود ..انگار هر روز این کارو می کرده و بریده های اونو جمع می کرد  ..
ولی من ندیدم که شما برای من اگهی داده باشین .. دادین ؟
 گفت : نه تو روزنامه ندادیم ولی پلیس رو خبر کردیم تمام شهر رو گشتیم .. دوروز من خونه نرفتم و دنبالت گشتم ..
بند نمیشدم ...نمی دونم چرا عقلم نرسید تو روزنامه اگهی کنم ..شاید برای اینکه فکر می کردم خودت رفتی گم نشدی ....

صبح هنوز خواب بودم ..صدای زنگ در رو شنیدم ..
چشمم رو باز کردم تنها بودم ..انگار دیر وقت بود ..
تو رختخواب نشستم ..یک دلهره اومد سراغم نکنه مامانم بدون خدا حافظی رفته باشه ..که خودش اومد درو باز کرد و  گفت : بیدار شدی ؟ فدات بشم ..
اون پسره اومده تو حیاطِ نمیاد تو ..
گفتم : مامان پسره نه امید ..الان خودم میرم .. ..
از ذوق دیدن اون از جام پریدم ..زود صورتم رو شستم و راه افتادم که برم پیش امید ..مامانی داشت چایی میریخت گفت : لعیا جانم , ای مادر تو اینجایی هنوز باورم نمیشه ....
داری میری بیرون نمی خوای رو سری سرت کنی؟ ..اون پسره نا محرمه ..
گفتم: قربون مامانی خوشگلم برم ..پسره نه امید ..نه سرم نمی کنم چون مسخره میشم ..منو اون پسره با هم بزرگ شدیم ..
اجازه میدین بیاد چایی بخوریم ..خنده ی قشنگی کرد وبا لحجه ی قشنگش  گفت : دور , دور توست بیاد اون امید تو ...
در رو که باز کردم امید سرش پایین بود ..یک مرتبه با هیجان اومد طرفم و گفت : خوبی ؟ ببخشید سر صبح اومدم کارت دارم ..
رفتم جلو و گفتم : اگر نمی اومدی دلم برات تنگ میشد .. خوب کردی بیا با هم صبحانه مامانی رو بخوریم ..
صورتش از هم باز شد و با خنده گفت : بد نشد ؟  واقعا بیام ؟ ناراحت نمیشن ؟
 گفتم دور ,دور منه بیا ...یک مرتبه یک قاصدک از آسمون اومد پایین ..با انگشت نشون دادم و داد زدم امید ,, و با هم شروع کردیم به پریدن برای گرفتش ...
بازم امید تونست اونو بگیره ..با خنده گفتم : از گنج اقدس بیشتر خوشحال شدم ...
امید کی گفته قاصدک فقط تو بهار میاد ...
امید گفت : یک آرزو تو بکن,  یکی من با هم فوت کنیم ..قبول ؟
 گفتم : به شرط اینکه بلند آرزو کنیم ..
گفت : قبول ..اول تو ..
گفتم : نه اول تو ..
گفت : باشه دور ,دور توست ..من آرزو می کنم ..و تو چشمم نگاه کرد ..
نگاهش اونقدر عشق توش بود که دیگه راز  دلش رو فهمیدم دیگه لازم نبود بهم بگه منو دوست داره ..در حالیکه صورتم داغ شده بود ..
گفت : آرزو می کنم هرگز از تو جدا نشم ..همون طور که بهم خیره شده بودیم گفتم : منم آرزو می کنم هرگز از تو جدا نشم و با هم فوت کردیم ...
پرهای قاصدک  همه جا پخش شدن ... و ما یادمون رفته بود کجایم ..با هم  می خندیم و بالا و پایین می پریدیم و  فوت می کردیم درست مثل بچگی ها مون  ...

#ناهید_گلکار

قاصدک قسمت بیستم

قسمت_بیستم

شاید اونم مثل من احساس کرده بود که باید از هم جدا بشیم دیگه نمی تونستم راحت همدیگر رو  ببینم بدون اینکه من  از حس واقعی اون نسبت به خودم مطمئن باشم  ...
در واقع من و امید روزهای گرسنگی و سرما که مجبور بودیم تو خیابون ها کار کنیم ..رو با هم تجربه کرده بودیم ...
روزا هایی که به خاطر کفش های پاره مون پا هامون یخ می زد و شب مجبور می شدیم پاهای همدیگر رو گرم کنیم ..و سرمون رو بهم بچسبونیم تا اینطوری غصه هامون رو فراموش کنیم ..
این همه سال کنار هم بودن انسی بین ما بوجود آورده بود که نمی شد با هیچ حس دیگه ای برابری کنه .. و امید با نگاه های  یواشکی به من می گفت چطور ازت جدا بشم ..و این مهدی بود که به جای اون حرف می زد و جواب سئوال های مادر بزرگم رو می داد ...
دایی محسن مشغول گرفتن شماره ی خونه ی مامانم بود ..
دلم می خواست اونا هم بدونن که برگشتم .. بالاخره حسین آقا  گوشی رو بر داشت ..در حالیکه باز نفس تو سینه ی من حبس شده بود و مامانی دستم رو گرفته بود و نوازش می کرد ..
دایی گفت : حسین جان الهام کجاست می تونه حرف بزنه ؟ ...
آره داداش هیجان دارم درست فهمیدی ....
آره خبری شده یک خبر خوب  ولی اجازه بده به الهام بگم ...
وقتی مامانم گوشی رو گرفت اونقدر بلند داد زد که  صداشو همه شنیدن  پرسید : محسن جان تو رو خدا بگو چی شده از لعیا خبر داری ؟ 
دایی گفت : از لعیا خبر دارم,, ..

صدای جیغ مامانم اونقدر بلند بود که انگار همون جا بود  ..
فریاد می زد: دروغ نگو محسن تو رو خدا پیداش کردی ؟ الان پس میفتم ..بگو .. حرف بزن دارم میمیرم بچه ام کجاست ؟
محسن لعیا کجاست ؟
  دایی که گریه اش گرفته بود با بغض شدید  گفت : پاشو بیا خواهر جان اینجا پیش من نشسته الان روبروی منه ...
مامانم داد می زد تو رو خدا راست میگی ..
لعیا برگشته ؟ محسن ..تو رو به اون امام حسین راست بگو ..
بگو باهام حرف بزنه ..دایی که صداش می لرزید گفت : خواهر جان آروم باش اون اینجاست خودت بیا و ببین .....
الو ..الو الهام ..و به من نگاه کرد و گفت : قطع کرد دیدی چیکار کردی زن بیچاره تو این مدت پدرش در اومده چشمش به در خشک شد فکر نکنی الان اینطوری بود هر وقت تلفن می کردم فکر می کرد یکی از تو براش خبر آورده ..
مخصوصا از روزی که حمیرا خانم گفت فکر می کنه تو رو دیده ..
من و مادرت چند بار رفتیم دم اون بیمارستان ولی تو رو پیدا نکردیم ....
همین طور که اشک شوق میریخت به مهدی و امید با خنده گفت : شما ها دیگه چرا گریه می کنین ؟
 مهدی گفت : به خدا آقا محسن از روزی که این برادر ما پیدا شده یک آب خوش از گلوی من پایین نرفته همش  یا از غصه یا از خوشحالی گریه می کنیم ...
مامانی گفت : شما نمی دونین این همه سال پس ما چی کشیدیم ..آخه من نمی دونم چی شد که تو این کارو کردی ؟
دل ما رو بد جور ی سوزندی مادر ...بابا و مامانت کمرشون خم شد از بس  غصه ی تو رو خوردن ..
می دونی بچه اش هفت ماهه به دنیا اومد ؟و مدتی تو دستگاه بود ..
پرسیدم حالا خوبه؟ پسر یا دختر ؟
 گفت : ای دم بریده تو اگر می خواستی بدونی ما رو این طوری اذیت نمی کردی ..
پیرمون رو در آوردی با این کارت  ..اما پسره اسمشم هومن گذاشتن ..
حالا تو بگو کجا بودی و چرا رفتی ؟
گفتم : الان نمیشه مامانی حالم خوب نیست ..
استرس اومدن مامانم رو دارم ..
دایی محسن هنوز پای  تلفن بود ..
بلند گفت : محمد خونه نیست جواب نمیده ..
مهدی گفت : بله نیستن ما می دونیم ..با خانمش رفتن بیرون ...

مامانی گفت : پس اول رفته بودی پیش بابات   ؟ خونه نبود ؟
اونم یک دختر و یک پسر داره ..تو الان سه تا خواهر و برادر داری ...
گفتم : برام مهم نیستن ..دلم برای اونا تنگ شده ولی اشتیاق دیدنشون رو ندارم ..
فقط می خوام پیش شما باشم اجازه میدین که ؟
منو کشید طرف خودشو بغلم کرد و به سینه فشرد و باز حلقه ای از اشک تو چشمش جمع شد و گفت : قربونت برم معلومه تو نفس منی ...
الهی بمیرم پس ازشون کینه داری که رفتی ..
می دونم تا چیزی نشده باشه تو این کارو نمی کنی ..
راستش هم من هم بابا و مامانت می دونستیم تو بچه ی عاقلی هستی ..
الهام مدام گریه می کرد و می گفت تقصیر خودمون شد ..از این خونه به اون خونه اش کردیم ..
ولی عزیز دلم این راهش نبود ...تو میومدی پیش من خودم درستش می کردم ..
گفتم مامانی بسه تو رو خدا الان چیزی نگین .. من حالم خوب نیست ..بعدا در موردش حرف می زنیم ...
مهدی گفت : ببخشید ما الان باید زحمت رو کم می کردیم ..
ولی واقعا دلمون می خواست وقتی مادر لعیا میاد اینجا باشیم ...
دایی محسن فورا گفت : مگه من می زارم شما برین ..
قدم شما برای ما مبارک بود .. فقط نفهمیدم شما بودین گمشده بودین یا ایشون ؟
امید بازم ساکت بود مهدی گفت : امید برادر منه .. اون زنی که لعیا پیشش بود برادر منو دزدیده بود ..و این مدت با هم بزرگ شدن ...
دایی از امید پرسید : خوب تعریف کن جوون تو این مدت چی بهتون گذشت ..
امید یک مرتبه حالش دگرگون شد صورتش سرخ شد ..بازم سرخ تر و رگ های گردنش ورم کرد  و بغضش ترکید و دستشو گذشت رو صورتش و از اتاق رفت ...

من گفتم : تو رو خدا ازمون چیزی نپرسین خودمون تعریف می کنیم ...
و دنبال امید رفتم ..رو به حیاط دستشو گذاشته  بود روی چشمشو  دل ,دل می زد ..
دستی به پشتش کشیدم و گفتم تو برای چی گریه می کنی ؟الان که باید خوشحال باشی ... گفت : نکنم ؟ داریم از هم جدا میشیم ..
لعیا باور کن نمی تونم ..کسی حق نداره تو رو از من بگیره ...
گفتم : نمی گیره تا خودمون نخوایم کسی نمی تونه این کارو بکنه ..
دیگه باید با این موضوع کنار بیایم ...
با بغض گفت : نمی تونم لعیا ..الان فقط به یک چیز فکر می کنم که امشب بدون تو چیکار کنم ؟ گفتم : منم حال تو رو دارم ولی چاره ای نداریم .. بیا بریم تو الان مامانم میرسه ...
دستشو گرفتم و با هم برگشتیم  ..
احساس کردم دایی محسن یک لحظه چشمش روی دست ما موند ...
می دونستم که اون از این کارا خوشش نمیاد ...
با این حال برای اینکه امید رو آروم کنم نتونستم دستشو رها کنم ..
دایی که هنوز بی قرار بود و اصلا نمی نشست و مدام راه میرفت ..دوباره زنگ زد به بابا ..این بار گوشی رو برداشت ..
دایی گفت : سلام محمد جان چطوری ؟ .....ما هم خوبیم ..یک خبر خوب برات دارم فقط بهت میگم بیا خونه ی ما ...
چطور مگه ؟ ...خوب پس حالا که خواب دیدی بیا که لعیا اینجاست ....
آره معلومه که راست میگم ..این چیزی نیست که با تو شوخی کنم مَرد ....
خیلی خوب ...خیلی خوب آروم باش ..... الو ...الو ..
و با یک لبخند بازم بغض آلود گوشی رو گذشت و گفت : اینم قطع کرد ,, فهمیدی چی شد ؟  انگار دیشب خواب تو رو دیده فورا گفت از لعیا خبری داری ؟ .
بیچاره ها با چه حالی دارن میان ..
برم درو باز کنم الهام دیگه طاقت نداره پشت در بمونه ...
ولی هنوز نرسیده بود که صدای زنگ بلند شد ..و باز من یخ کردم ..
دست و پام می لرزید و احساس می کردم خون به مغزم نمیرسه ... همینطور وسط اتاق ایستادم ... و از اونجا بیرون رو نگاه می کردم .. و مامانم رو دیدم ...
دیدمش ...صورتش از شدت گریه ورم کرده بود داشت به طرف من پرواز می کرد ..
خودشو رسوند و منو در آغوش گرفت و فریاد زد ماددددر .. عزیز دلم .. قربونت برم ..لعیای من کجا بودی ؟ کجا بودی مادر ..
الهی من به فدای سرت بشم عزیز دلم ... مادددر ..
من اول بی حرکت موندم ولی مادرم بود جونم بود فریادی از ته دل کشیدم و خواستم بغلش کنم ولی تنم سست شد و زانوهام خم شدن ..
امید پرید و منو  گرفت  ..واقعا تحملش برام سخت بود ....
مامان گریه می کرد و سر و روی منو می بوسید .. حالا صورتش که شب های زیاد تو تصورم می دیدم جلوی چشمم بود ...اون مدام می پرسید و من جوابی نداشتم که بدم ...
چند دقیقه بعد بابا هم از راه رسید دایی محسن درو باز گذاشته بود یک مرتبه وارد شد ..
مثل بچه ها لب ورچیده بود یکم به من نگاه کرد و در حالیکه اشکش از گوشه ی چشمش ریخت و از کنار لبش اومد پایین ..
سرشو تکون داد و گفت : بابا ,, دخترم ..عزیز بابا ..و اومد و منو رو هوا بلند کرد و در آغو ش کشید ..
و گفت : خدای من تو اصلا فرق نکردی همون شکلی بزرگ شدی ..شاید برای اینکه خدا می خواست هر جا تو دیدیم پیدات کنیم ...
عزیزم آخه چرا رفتی ؟ چرا با من این کارو کردی تو که ما رو کشتی بابا ....
لحظات پر از هیجان و تشویشی برای همه ی ما بود  ..
مهدی و امید همینطور روی مبل نشسته بودن و از جاشون تکون نمی خوردن و گاهی بغض می کردن و گاهی گریه و شاهد ماجرا بودن ....
حسین آقا هم اومده بود ولی بابا تنها بود .

یکساعتی طول کشید تا کمی آروم شدیم من از بغل مامانم میرفتم پیش بابا و از اونجا کنار مامانی ...
ولی مدام ازم می پرسیدن آخه چرا رفتی ..و من بازم حرفی نمی زدم ..
چون نمی دونستم در یک کلام دلیل کارمو توضیح بدم ....
تازه برای همشون سئوال بود که این دوتا مرد جوون کی هستن که  من با خودم آوردم ...
بالاخره بابا گفت : لعیا جان بگو بابا برای چی رفتی ؟
 زندگی به اون خوبی رو چرا گذاشتی و خودتو تو هزار تا بلا و خطر انداختی ؟
حرف بزن این سالها رو تو به ما بدهکاری ...در حالیکه یکم عصبی شده بودم اشاره کردم به امید و گفتم : اگر اون نبود من تا حالا هزار تا بلا و خطر سرم اومده بود بقیه ی زندگیمو در واقع به اون بدهکارم  ..
که لحظات سخت رو برام آسون کرد به دادم رسید ..
کار کرد و شکم منو سیر کرد خرج مدرسه ی منو داد من درس خوندم و اون کار کرد ..
به خاطر من .....منو و امید با هم بزرگ شدیم ..و تو این سالها تنها کس هم بودیم ....
دلم نمی خواست هرگز این حرفا رو بزنم ولی مثل اینکه چاره ندارم ....
من رفتم ..چون جایی رو نداشتم بمونم ..
بابا با اعتراض گفت : یعنی چی جایی رو نداشتم ......
دستم رو گرفتم جلوش گفتم : نه صبر کنین.. حرفم تموم بشه ..
جا برای زندگی یک بچه اونی نیست که فقط خوب بخوره و بخوابه ..در واقع من جای زندگی برای روحم نداشتم ...
مامانی از من پرسید چرا نیومدی به من بگی ... حالا جواب میدم بهتون ..
میومدم چی می گفتم؟
( و مثل ابر بهار اشکهام میریخت ..و در حالیکه مدام با دست پاک می کردم  ادامه دادم )....
می گفتم من بی کسم ؟
بابام زن گرفته زنش منو نمی خواد؟بهش گفته یا من یا لعیا ؟
 چی می گفتم مامانی ؟ ...
بابامم اونو انتخاب کرد مامانی خودم با گوش خودم شنیدم ..
منو فرستاد پیش مامانم ؛؛  که  شوهر داشت..که  حامله بود,, که  شوهرش گفت لعیا حق نداره بیاد اینجا ..
اگر اومد محمد حق نداره اونو ببینه ..
مامانی ... خودم با گوش خودم شنیدم ..مونده بودم چیکار کنم ؟..
احساس کردم زیادیم ..مانع خوشبختی اونا شدم ...
مامانی نگو از خوشی و بچگی این کارو کردم ,, چون نکردم ..

بابا امروز اول اومدم پیش شما  ..
ولی دلم نخواست  بیام تو ی اون زندگی احساس اینکه اونجا خونه ی منم هست در من نبود ..و این کارو شما با من کردین ...
تمام بچگی من به دعوا های شما و مامانم گذشت ..
تو لج کردی و اون فحش داد ....
کلمه طلاق تو گوش من مثل صدای جدایی و در بدری بود ....اینکه منو اصلا نمی دیدید ,,, اینکه لعیا جزو تصمیم های شما نبود ..آزارم می داد ,, حرف می زدید ..و حرف می زدید ...
و فکر می کردین  من کر و کورم و بیعشورم ... اصلا متوجه نبودین که چطور دارین روح و روان منو بازیچه ی کج خلقی های  خودتون می کنین ...
ولی من شاهد بودم ..شاهد گریه های مامان برای تو و انتظارش برای برگشتنت وتو نفهمیدی ..و من شاهد بودم ..
شاهد گریه های تو با  عکس اون ..و مامان نفهمید ...
و این وسط من قربانی شدم ....
مامانم می گفت لعیا نمی فهمه داره  بازی می کنه و به حرف ما گوش نمی کنه ..چطور شما فکر کردین یک بچه ی هفت ,هشت ساله صدای شما رو نمیشنوه و توذهنش حک نمی کنه ؟ ...
من نمی فهمیدم ؟شما چرا  اون همه درد رو تو سینه ی من گذاشتین و فکر کردین پدر و مادر خوبی هستن چون بهترین چیزا رو برای من می خریدین و قربون صدقه ی من رفتین  ..
ولی  باور کنین یک بچه فقط عشق میون پدر و مادرشو می خواد و من حالا می فهمم که حتی اگر آدم بزرگ هم بشه بازم همینو می خواد  ...
مدام منو در مقابل کار انجام شده قرار دادین ,, و پشت سر هم اتفاقات بدی که از تحمل من خارج بود ....؛؛؛
من مهم بودم ..و هستم ..و می خوام باشم ,,, .. پس چرا باید دنبال روی کارای شما ها باشم و قبول کنم ؟ حق من چی بود ؟ منو به جایی رسوندین که فهمیدم حقی ندارم ..
 اضافی محسوب میشم ..که نه پروانه و نه حسین آقا منو نمی خواستن ..و شما دونفر می خواستین منو بهشون تحمیل کنین ...
با همه ی بچگی اینو خوب درک می کردم ...


مامانم گریه می کرد و می گفت آخه من چطور تونستم با تو این کارا رو بکنم ..
خودمم نفهمیدم چرا ؟ الهی بمیرم خاک بر سرم ,  بچه مو  داشتم  از دستش می دادم ...
این همه سال ,,ولی لعیا جانم من مادرتم ..
هیچکس تو این دنیا بیشتر از من دلسوز تو نیست ..
گفتم : اینو انکار نمی کنم ..ولی شما حق داشتی به اون زودی ازدواج کنی؟ و بعد به من بگی ؟ حق داشتی هنوز من اونو نپذیرفته بودم بچه دار بشی؟ ...
من تو این سالها فقط فکر کردم و فکر کردم ...و هر چی سختی کشیدم از چشم شما دونفر که منو به وجود آوردین دیدم  ....
من ...من ..من  هر لحظه اراده می کردم می تونستم برگردم ..
ولی بازم اون زندگی رو ترجیح دادم ..وقتی حمیرا  خانم رو دم بیمارستان دیدم و گفت مامانی خیلی ناراحته نتونستم طاقت بیارم ...
ولی بازم نیومدم تا مجبور شدم .
دایی با افسوس گفت : ببخش خواهر ولی حق با لعیاست البته رفتنش رو قبول ندارم ولی همون موقع .. وقتی که داشتم میرفتم جبهه بهتون گفتم ..به هر دوتون سفارش کردم ..همین چیزا رو گفتم .. ولی گوش نکردین ..
گذاشین کار به اینجا بکشه که این بچه ترکتون کنه برین خدا رو شکر کنین که بلایی سرش نیومده...
یک سکوت سنگین حکم فرما شد و بالاخره مهدی و امید از جاشون بلند شدن که برن ...
دل من به یک باره فرو ریخت ..واقعا جدا شدن از امید برام سخت بود . نزدیک در حیاط که رسیدن ترسیدم و دویدم دنبالش 
گفتم : امید ؟ برگشت و منو نگاه کرد ...
گفتم : تو که میای به دیدنم ؟
 گفت :معلومه شک نکن یادت باشه مگر مرده باشم که تو رو نبینم ..و رفت .


ناهید_گلکار

قاصدک قسمت نوزدهم

قسمت_نوزدهم
فکر اینکه با چه صحنه ای روبرو میشم مو به تنم راست کرده بود حالم طوری بود که انگار داشتم طاقت میاوردم وگرنه فریادی از گلوم بیرون میومد که گوش فلک رو کر می کرد ...
امید پای آیفون داشت حرف می زد ..
اومد به طرف ما ,, ماشین یکم پایین تر خونه پارک شده بود ..
مهدی پرسید لعیا خوبی ؟ من دارم از استرس میمیرم چه برسه به تو ..راستی چه حالی داری ؟
گفتم : هیچی نگو که نمی تونم نفس بکشم .. شقیقه هام درد گرفته ..
امید برگشت و بدون اینکه حرفی بزنه  نشست تو ماشین ..
پرسیدم اینجا نبودن ؟ رفتن ؟
گفت : چرا ..همین جا بود بابات گفت ما داریم میام پایین ...
پرسیدم تو چی گفتی ؟
 گفت هیچی فقط گفتم برای آمار گیری اومدم ..
اونم گفت : صبر کنین خودم میام پایین .. ...
داره میاد لعیا حالا می خوای چیکار کنی ؟..
من که دست و پام یخ کرده ، از اونشب خودم که رسیدم به پدر و مادرم بدتر شدم ..خیلی استرس گرفتم  ..
گفتم: صبر کن ببینم چی میشه ..یک چند دقیقه ای طول کشید تا درِ پارگینک باز شد و بعدم بابام با ماشین اومد بیرون ...
نگه داشت نگاهی به اطراف کرد و به ماشین ما ذل زد ..
من عقب ماشین بین دو صندلی خودمو داده بودم جلو از دیدنش تمام دلتنگی هام مثل یک بار سنگین رو قلبم فشار آورد و بغضش پیچید تو گلوم و درد گرفت  .
ولی بابا همین طور نگاه می کرد .انتظار داشتم عکس العملی  نشون بده ولی اون از دور با دست به امید اشاره کرد تو بودی زنگ خونه ی ما رو زدی ؟
امید پرسید چیکار کنم لعیا ؟ چی بگم ؟
 من بیشتر اومدم جلو تا شاید اون منو بشناسه ..
ولی همون موقع در باز شد و پروانه با دوتا بچه که یکی تو بغلش بود و یک دختر درست شکل من دنبالش از خونه اومدن  بیرون ,,,

بابا فورا رفت و بچه رو که نفهمیدم دختره یا پسر  ازش گرفت و اونو برد تو ماشین و روی  صندلی بچه  جا بجا کرد ...
بعد دست دخترشو گرفت و با مهربونی سوار ش کرد ..
پروانه هم که اصلا تغییر نکرده بود با ناز و ادا سوار شد,,  بابا نگاهی دیگه به ماشین ما انداخت ..
قلبم تند می زد یکم دیگه خودمو دادم جلو و  دلم می خواست این بار منو ببینه و بشناسه .. ولی رو برگردوند و  سوار شد و روشن کرد و گاز داد و رفت ..
و ما سه نفر همینطور مات مونده بودیم ...
مهدی گفت : چرا پس چیزی نگفتی؟  ..
چرا اینطوری شد ؟ خوب پیاده می شدی حتما تو رو می دید ....
به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم امید از اینجا بریم لطفا ..
امید گفت : چیکار کنیم حالا ؟ چرا پیاده نشدی ؟
گفتم : از اینجا بریم ..خواهش می کنم بریم ..
و بغضم ترکید و در حالیکه دیگه اختیارم دست خودم نبود با حالت بدی داد زدم  : اون منو دید, ولی نشناخت..
امید منو نشناخت باورت میشه  نگام کرد ولی هیچی به خاطرش نرسید .....
حتی مثل حمیرا خانم شباهت هم نداد ..
من که خیلی عوض نشدم خودم می دونم ..ولی اون دیگه بفکر منم نبود ..
بریم, از اینجا دورشیم ..... از اون پروانه متنفرم ..اصلا نمی خوام تو خونه ای که اون زندگی می کنه پا بزارم ..خوب شد منو نشناخت ..
اون دوتا بچه داره حتما همه وسایل منو هم داده به بچه ها ش یا ریخته دور ...
امید از ماشین اومد پایین و نشست کنار من سرمو گرفت تو بغلش تا آروم بشم ...
مهدی از آیینه نگاه می کرد ..سر ی تکون داد وگفت :  ای بابا چه زندگی هیجان انگیزی دارین شما ها ..

من تو عمرم گریه نکرده بودم این مدت که شما ها اومدین روزی ده بار منو به گریه میندازین ..
ببینم لعیا چرا مته به خشخاش میزاری اون پدرته از کجا می دونست تو اینجایی شاید درست دقت نکرده باشه ,,شاید از اون مردایی که به زن ها نگاه نمی کنه ..
خوب حتما به تو درست دقت نکرده  ..تو چقدر حساس و کج خیالی ..
امید : گفت : برو داداش تو نفست از جای گرم در میاد ,,جای اون نیستی که بدونی چی کشیده و برای چی این همه از خانواده اش دور بوده ...
حالا نمی تونه همینطوری برگرده و بگه من اومدم ..
لعیا اصلا کج خیال نیست اون واقعیت های زندگی رو جور دیگه ای می ببینه ..
مهدی در حالیکه ماشین رو روشن کرد و راه افتاد گفت : خلاصه که هر چی هست خوب ما رو دق دادین از بس این چند رو هیجان داشتم انگار یک فیلم اکشن دیدم ..حالا کجا برم ؟ خونه ؟ ..
امید گفت : آره دیگه ...
گفتم : نه اگر میشه لطفا منو ببرین خونه ی مادر بزرگم ....
امید گفت : دستت یخ کرده لعیا جان ..می خوای بریم یک دکتر فکر کنم فشارت افتاده ..جون نداری ؟
گفتم : نه همین الان خوبم ....
گفت : فدات بشم بزار برای فردا,, امشب حالت خوب نیست گوش کن به حرفم ..
گفتم :نه خوبم من خیلی وقته با این موضوع کنار اومدم الانم اگر اقدس نمرده بود حاضر بودم بازم برم پیش اون تا اینطوری برگردم پیش بابام ..
راستش دلم راضی نیست هرگز با اون رفتاری که اون زن با من یک بچه ی هشت ساله کرد پا تو اون خونه بزارم ..
نمی تونم فراموش کنم   .. به بابام فشار آورد یا منو انتخاب کنه یا اونو ..این برای من کم نبود ..و بابام در واقع اونو انتخاب کرد و می خواست منو بزاره خونه ی مامانم ..شاید اگر یکم با من مهربون تر رفتار می کرد من هیچوقت خونه رو ترک نمی کردم ...

مهدی گفت : نمی دونم شاید حق داشته باشه.... خیلی خوب آدرس خونه ی مادر بزرگت کجاست که ببینم یک بار دیگه اشک ما رو  در میاری یا نه ؟ ..
امید گفت : به نظر من که الان آمادگیش رو نداره لعیا باشه فردا دیگه یکشب بیشتر نیست فردا میریم .....
گفتم : نه تا فردا نمی تونم صبر کنم خودمو آماده کرده بودم که امشب اونا ببینم می ترسم پشیمون بشم ....
(و با خودم فکر کردم ..آخه من جایی رو ندارم برم و دیگه ام از آوارگی خسته شدم ..دیگه نمی تونم با این ترس و دلهره به زندگیم ادامه بدم .. دلم آغوش گرمی می خواد که با خیال راحت سرمو بزارم و بدون ترس از فردا آروم بگیرم ).....
نیم ساعت بعد در خونه ی مامانیم بودم ..نمی دونستم با چی روبرو میشم ولی می دونستم که اون همیشه آغوشش به روی من بازه ....
ماشین نگه داشت و من خیره به در مونده بودم ..
امید پیاده شد و دستشو دراز کرد و دست منو گرفت ..
و گفت : نترس عزیزم ..لعیا بگو من چیکار کنم ؟ بدون اینکه حرفی بزنم پیاده شدم ..
آهسته رفتم به طرف در ..پشت در ایستادم .. احساس کردم دیگه مطمئنم ,  ..
خدا کنه خونه باشه .. و گرنه توانم تموم میشه ..
دستم رو گذاشتم رو زنگ و فشار دادم ...صدای زنگ ِ خونه ی مامانی ...
همون صدای آشنا یی بود که وقتی که با مامانم میومدم اینجا این زنگ رو با شوق و ذوق فشار می دادم منتظر بودم در باز بشه و خوشحالی مامانی رو ببینم و بغلش کنم ...
این صدا برای من بوی مهربونی و عشق می داد  .... و خدا میدونه وقتی صدای دایی محسن رو شنیدم که پرسید کیه ؟چه حالی بهم دست داد  ..
با شنیدن این صدا اختیارم از دستم خارج شد با دو دست کوبیدم به درو فریاد زدم :  باز کن دایی محسن باز کن ...
منم لعیا ..دایی جونم باز کن ...
منم لعیا ....

در همون لحظه در باز شد ودایی رو دیدم  ..
هراسون و بی قرار بود فریاد زد و آغوشش رو باز کرد و گفت : لعیا خودتی ..واقعا ..ای خدا دایی جون عزیزم کجا بودی ؟...
.فقط پریدم بغلش ..و مامانی رو تو چهار چوب در دیدم ..
هنوز اون چادر نماز سفید دورش بود ..
صدا زد چی شده محسن جان؟ کی بود ؟..
داد زدم مامانی منم لعیا ....
مامانی یک فریاد کشید و روی زمین ول شد ..ولی دستهاش بالا مونده بود ..دویدم بطرفش ..
می دونستم اون اینطور مواقع عاجز میشه از رفتن ....
نمی دونم چطوری بهش رسیدم و دو زانو نشستم و همدیگر رو بغل کردیم .
 باز به لکنت افتاده بود و می لرزید ..و می گفت ..چ..را ..چ ..را ..با من اینکارو کردی ؟ محسن برام کم بود؟ تو غصه های منو صد برابر کردی ؟ 
پیرم کردی ..عزیز دلم ...فدات بشم مادر ,, باورم نمیشه ..ای خدا هزاران مرتبه شکر تو برگشتی .. تو برگشتی .. تو برگشتی ..
خدا یا خواب نباشم ...یا حسین ..ممنونم به فریادم رسیدی ..
نذر کرده بودم تو پیدا بشی و همه ی زندگیم و نذری بدم ...ای خدا من خواب نباشم ..
و من سرمو تو سینه ی اون می مالیدم و گریه می کردم و بو می کشیدم ..
بوی زن مهربونی که تو این مدت به عشق اون دوام آورده بودم ...


وقتی از مامان بزرگ جدا شدم ..دایی رو دیدم که با امید و مهدی  با چشمانی اشک بار ما رو تماشا می کردن ...
یک خانم جوون و چادری هم از اتاق اومده بیرون ..و با گریه به من سلام کرد ...
از اینکه حامله  بود و شکمش بزرگ فورا فهمیدم زن دایی محسن باید باشه ..
همه با هم رفتیم تو خونه ..
مامانی ازم جدا نمی شد ,,حرف زیاد بود ولی دلم نمی خواست چیزی بگم ..
دایی محسن با استرسی که گرفته بود و  بطور اشکار ذوق می کرد با خانمش از امید و مهدی پذیرایی می کردن ..
در حالیکه نمی دونست اونا کی هستن و من چرا با این دو مرد جوون برگشته بودم خونه ....
مامانی گفت محسن ..محسن جان تو رو خدا زود باش زنگ بزن الهام ..
بگو لعیا اومده ..زود باش ..
آخه تو چطور دلت اومد این کارو با ما بکنی ؟ چرا رفتی .. چی شده بود؟ اون موقع منم حال روز خوبی نداشتم ازت غافل شدم,, الهی بمیرم برات مادر ,, زود باش بگو کجا بودی ؟...
گفتم : اصلا الان ازم نپرسین خودم بعدا همه رو براتون تعریف می کنم ..
مهدی گفت : ببخشید خانم بزرگ همین قدر بهتون بگم یک هفته است که اشک چشم من بند نیومده ..
برادر منم مثل لعیا گم شده بود و ما هم تازه بهش رسیدیم ....
مامانی گفت : توام فرار کرده بودی ؟
 مهدی گفت : نه خانم بزرگ امید ما رو دزدیده بودن ...
ولی امید ساکت بود یک حال عجیبی داشت از صورتش پیدا بود که بغض داره و نمی خواد گریه کنه ..
فقط من و اون می دونستیم و خدای بالای سرمون که چه درد هایی رو تحمل کردیم و این زمان برامون چقدر ارزش داره ...


ناهید_گلکار

قاصدک قسمت هجدهم

قسمت هجدهم

 گفتم : درست نمی دونم ولی حدس می زنم ..امید برو یک چاقو بیار ..
مهدی گفت :  صبر کن من درو ورودی حیاط رو قفل کنم نکنه هنوز دزد ها این طرفا باشن ......
امید رفت و  با یک چاقو برگشت و پرسید کجاست ؟
 گفتم : باید پشت پرده باشه ..
هر دو هیجان زده پرده رو پس زدن ..
مهدی گفت : نکنه تو دیواره ؟ اینجا که چیزی نیست ..
گفتم : امید یادته اقدس آخرین حرفی که زد چی بود ؟
 گفت : نه ,, یادم نیست ..فکر کنم کمک می خواست ...
گفتم:  وای از دست تو کجا کمک می خواست ؟ یادت نیست گفت لعیا پستو زیر کاشی ..یادت اومد  ؟ ...
امید گفت : نه والله ..اون موقع حواسم نبود ...
گفتم : اون چاقو رو بده به من .....
مهدی گفت : لعیا بده من انجامش بدم کدومه ؟
گفتم صبر کن خودم ببینم ...هنوز نمی دونم درست فهمیده باشم یا نه ...برین کنار
و نشستم و چاقو رو انداختم زیر کاشی ...لق بود درست حدس زدبودم  ..امید کمک کرد و اونو کشید بالا ..از جاش در اومد ..
هر سه مون اضطراب داشتیم و من حال عجیبی بهم دست داده بود ..
از اینکه بالاخره جای پول های اقدس رو پیدا کرده بودم خوشحال نبودم ..فقط یک ترس تو دلم افتاده بود ..
خوب حق هم داشتم چون هنوز می ترسیدم اون دزد ها بر گردن ....یک تیکه تخته سه لا زیر اون جا سازی شده بود که کاشی رو نگه می داشت ..امید با کلنجار اونم از جاش در آورد مهدی فریاد زد: پول ..پول ..اینجا واقعا گنج بوده ..امید پول دار شدیم ...
وای ..چی دیدم ...
حیف که اقدس مرده بود وگرنه دلم می خواست بگم خاک بر سرت کنن احمق ..کیسه های اسکناس و سکه جدا ..جدا ؛؛روی هم تلنبار شده بودن ..
امید دستش می لرزید ..
مهدی کشیدش کنار و گفت : داداش بزار من بیارم بیرون وای چه همه پول یعنی میگی چقدره ؟عجب گدایی بوده این اقدس شما ...
چطوری این همه پول جمع کرده؟ ...
تند و تند کیسه های پلاستیکی رو در میاورد و میذاشت بیرون ..زیر اونا  چشممون افتادبه یک کیسه ی که پر بود از طلا های کوچیک و بزرگ ..
شاید سی لنگه گوشواره ی بچه توش بود .. النگو ..دستبند های بچه و گردنبد های سالم و پاره شده ..که معلوم می شد اقدس اونا رو دزدید یا از گوش و گردن بچه ها باز کرده ...و تازه فهمیده بودیم که اون دزدی هم می کرده ..

و قتی بیرون آوردن پول ها تموم شد زیر همه ی اونا ته اون چاله یک کیسه ی پارچه ای در آوردیم مهدی فورا گره ی سر اونو باز کرد
و در همین حال ذوق زده می گفت  سکه های طلا .. باور کنین سکه های طلاست ...امید پول دار شدیم .....
من و امید مات مونده بودیم ..اون احساسی که ما داشتیم رو مهدی نداشت ..اونچه که ما این همه سال کشیده بودیم رو اون درک نمی کرد ...
باورم نمیشد اقدس این همه پول و طلا رو اینجا جمع کرده باشه ..من هر وقت می گفتم گنج منظورم مقداری پول بود ولی هرگز چنین چیزی رو تصور نمی کردم .....
مهدی فورا اونا رو ریخت رو زمین و شروع کرد به شمردن ...
 هر  سه تایی داشتیم پس میفتادیم ....صدای مهدی بلند شده بود نمی تونست جلوی خودشو بگیره تند و تند شروع کرد به شمردن ..
نیم سکه ها و ربع ها رو یک طرف میذاشت و سکه های تموم که کمتر بودن  طرف دیگه ..
امید هنوز داشت از تو اون گودال پول در میارود ...
سی تا سکه ی تموم شصت و پنج تا نیم و چهل و یکی ربع توی اون کیسه بود ...
مهدی ذوق داشت پول ها رو هم بشمره ولی امید مخالف بود و می ترسید ..رفت یک ساک که از موقع زندانش داشت آورد و پولها رو گذاشتیم توش و سکه ها و طلا ها رو هم روش  ..
هر سه می ترسیدیم یکی بیاد و اونا رو ازمون بگیره و بلایی سرمون بیاره ...
امید و مهدی مدام می گفتن : زود تر بریم ..اینجا نمونیم ..
گفتم : من باید باشم تا سرور بیاد ..
می خواین شما برین من خودم میام ...مهدی موافق بود ولی امید چنان قاطع گفت که بدون تو جایی نمیرم که اونم مجبور شد بمونه ..
گفتم:  امید خونه رو دادم به سرور و مادرش تو چی میگی ؟برای همین منتظرم تا اونا بیان ...
در حالیکه دستپاچه به نظر می رسید  گفت : خوب کردی ,, آره , آره ..کار خوبی کردی ...اصلا اینجا رو می خوایم چیکار ؟
 تازه چون ما که با اقدس  نسبتی نداریم کاری نمی تونیم بکنیم ..پس سرور بیاد بهتره دیگه کرایه نمیدن ...
گفتم : امید تو چرا استرس داری نترس طوری نمیشه ...
گفت : راستش فکر می کنم دزدی کردیم ..چرا من اینطوری شدم ..
مهدی گفت : دست بر دار داداش من ,,قربونت برم ..خوشحال باش دزدی چیه اینا پول های شماست که اون اینجا قایم کرده ...
امید  گفت : این پولا برای من مهم نیست .. هر کاری لعیا می خواد باهاش بکنه ..من از این پولا بدم میاد ..اصلا حالم خوب نیست ....
گفتم : آقا مهدی منم مثل امیدم از این پولا بدم میاد ..پول گدایی و دزدیه  که ما دو نفر می دونیم چطوری جمع شده ....
نه نمی خوام مثل اقدس باشم  ...
گفت : صبر کنین زود تصمیم نگیرین یکم که بگذره بهش عادت می کنین ..
گفتم : امید ؟  بدیم به بچه ها ؟ تا بهتر زندگی کنن ؟
 مهدی بلند گفت :ای بابا ,,  شما ها دیوونه شدین این پول زحمت کشی خودتونه ...که اون زن جمع کرده ...تو رو خدا بدتون نیاد لعیا ولی خر بازی در نیارین ...
این روزگار از این حرفا سرش نمیشه هر کسی باید به فکر خودش باشه زندگی شما ها اینجا نابود شده ... حالا خواست خدا بوده به این پول برسه دستتون این کارا چیه می کنین ,,اصلا حق شماست ..
تو رو خدا یکم فکر کنین ......

گفتم : آقا مهدی شما نمی دونی به ما چی گذشته و شاهد چه چیزایی بودیم .....
بهتون گفتم من نمی خوام مثل اقدس باشم ..این پولا بوی بدی میده ,..این پولا...در واقع ...  , پول خون فاطمه است..پول عمر سمانه است ..
پولی که مردم صدقه دادن به اقدس ...و طلا هایی که به نا حق دزدیده ...اگر امید می خواد بر داره من حرفی ندارم ..ولی من نمی تونم ..
نمی خوام ...
مهدی با خنده و شوخی  گفت : اگر نمی خواین من حاضرم گناه شما رو به گردن بگیرم ..بدین به من با دل جون قبول می کنم .. ولی واقعا  اجازه نمیدم حماقت کنین و سکه ها  رو بدین به کسی اقلا اونا رو برای خودتون نگه دارین ...
بابا گوش کنین به حرفم یک ماشین بخرین ,,یک خونه بخرین ,,یک کاری واسه ی  خودتون بکنین ..شما ها دیگه از این ور پشت بوم افتادین ..
نه به اقدس نه به شما ,,پس تو این مدت چی از اون بیچاره یاد گرفتین ؟  ..هیچی ازش  یاد نگرفتین ؟  والله به خدا شما ها خل شدین ,, نمی خواین بدین به من ..من که با دل جون خرج می کنم و کیفشو می برم ...
امید گفت : حالا یکم به سرور و خدیجه و مینو بدیم بعدا براش تصمیم می گیریم ...هان لعیا بهتر نیست ؟
از همه بیشتر سهم سمانه میشه دوتا بچه داره شوهرشم معتاده بریم سراغ سمانه ؟ .....
گفتم : باشه ..پس خودت یک مقدار در بیار آماده کن  الان بچه ها میان ..فکر می کنن بابای تو پول داره و از اونجا بهشون کمک می کنی ...
اون روز سرور به خونه ی اقدس اسباب کشی کردن و یک مقدار به هر کدومشون پول دادیم و ساک پول و طلاها رو بر داشتیم و با وسایل خودمون از اون خونه رفتیم ....
خونه ی سمانه پشت ایستگاه قطار بود ..
با وجود مخالفت های مهدی امید اصرار کرد و همون روز رفتیم پیش اون ...
امید ساک پول رو باز کرد چهار بسته از پولا رو که اسکناس بودن رو در اورد یکم از اون طلا های بر داشت ...بعد در کیسه ی سکه ها باز کرد ..
مهدی داد زد نکن داداش من , پشیمون میشی به خدا ..وای خدایا اینا چقدر منو حرص میدن ..امید نکن ..
ولی امید مشتشو پر کرد و سکه ها رو ریخت تو یک دستمال کاغذی , بعد  یکی از پلاستیک ها پول خورد رو خالی کرد همه ی اونا یکی کرد و گفت : داداش جون برادرم اگر کسی سهمی از این پول داشته باشه اون سمانه است خودت ببینی دلت براش می سوزه ...

در خونه ی سمانه پیاده شدیم و زنگ زدم ..
هنوز لاغر و زرد بود با دیدن ما چنان فریادی از شادی کشید که هر سه تا مون اشک شوق تو چشمون نشست ...
اون دوتا دختر داشت یکی سه ساله و یک یکساله ..فریاد زد سمیرا بیا دایی و خاله ات اومدن ..تا اونوموقع خونه ی سمانه نرفته بودم ولی امید گهگاهی بهش سر می زد ..و کمکش می کرد ,,
سمانه ام هرگز به خونه ی ما نیومد تا با اقدس روبرو نشه ..
با دیدن زندگی سمانه  دلم می خواست همه ی پولها رو بدم به اون ..از خوشحالی رو پاش بند نبود و می خواست چایی درست کنه ..
امید گفت : نه برادرم بیرون منتظره خانواده ام رو پیدا کردم ....و براش تعریف کردیم انگار حرف گفتی زیاد داشتیم ولی بهترین خبر برای اون مردن اقدس بود ..
این خبر رو که شنید حالش دگرگون شد گُر گرفت و هق و هق به گریه افتاد ..می گفت لحظه ای نیست که نفرینش نکنم ..
دلم نمی خواست به این راحتی بمیره ..اگر جرات داشتم و از خدا نمی ترسیدم مدت ها پیش خودم با چاقو می کشتمش ..
وقتی امید پول و طلاها رو بهش داد تماشایی بود ..بهت زده  دهنش خشک شد ه بود نمی تونست حرف بزنه ..مات و مبهوت به ما نگاه می کرد .
بالاخره با زحمت پرسید ..اینا چیه امید ؟ از کجا آوردی ؟
 گفت : پولای اقدس رو پیدا کردیم اینم سهم تو ..بقیه اش رو ما بر نمی داریم ..خرج بچه های محله می کنیم ..
گفت : باورم نمیشه این همه پول داشت ؟ کثافت ..بی شرف کاش خودم می کشتمش ..در حالیکه اشکهاشو پاک می کرد ما رو بغل کرد و در میون خوشحالی و گریه از هم خدا حافظی کردیم ...
و من یک نفس راحت برای سمانه کشیدم ..دلواپسی که سالها تو دلم مونده بود .
و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم بطرف خونه ی امید ...
ولی من حال عجیبی داشتم ..احساس می کردم دیگه وقتشه بر گردم پیش خانواده ام ..موندنم خونه ی اونا درست نبود ..
ولی کجا ؟ پیش پدرم ؟ یا مادرم ؟ ..

خونه ی پدر امید یک هال داشت که سه تا اتاق خواب درهاش توی همون حال باز می شد و روبروی در یک اتاق بزرگ بود که مهمون خونه محسوب می شد ..
کنارش آشپز خونه بود و همه ی در ها حتی دستشویی و حمام هم توی اون حال باز می شد ....
مادر امید  زن مومنی بود که دوست نداشت دختر جوون با پسر هاش توی یک خونه زندگی کنن ..و بدون اینکه اینو به زبون بیاره با عملش ثابت می کرد.....
 هر روز صبح منو تا دم دستشویی بدرقه می کرد می ایستاد تا کارم تموم بشه و دوباره منو با خودش ببره به اتاق میترا که بر خوردی با امید و مهدی نداشته باشم ..
سر سفره نمی نشست تا ببینه من کجا می شینم و خودش بیاد کنارم ..و طرف دیگه حتما میترا می نشست ..
هر وقت امید میومد پیش من, اونم خودشو میرسوند که تنها نباشیم ..و من می فهمیدم که امید هم جلوی اون ملاحظه می کنه و زیاد بهم نزدیک نمیشه ..
 در حالیکه منو امید سالها با هم توی یک اتاق زندگی کرده بودیم مونس و غمخوار هم بودیم ..شب های زیادی سرمون رو بهم می چسبوندیم و با هم راز دل می گفتیم ..
ولی  هیچوقت حتی فکر  بدی به ذهنمون نرسیده بود ...من حتی از احساس واقعی امید خبر نداشتم و فقط خودم می دونستم که عاشق اون هستم ...
و مادر امید اونو درک نمی کرد و مدام از دلواپسی هاش  برای عقب موندن امید از درس و زندگی می گفت و دعا می کرد که امید حواسش به چیزی نباشه و چند سالی تلاش کنه و خودشو بالا بکشه .. و من بهش حق می دادم می فهمیدم که اون مادرِ و بایدم برای آینده ی پسرش نگران باشه ..
ولی این وسط خودمو زیادی می دیدم ...و نمی خواستم مزاحم زندگی اونا بشم ..اصلا اخلاق همچین کاری رو نداشتم .
اون روز با پولا و طلاها برگشتیم خونه ..
امید و مهدی با ذوق و شوق همه چیز رو تعریف کردن ..هر کس چیزی می گفت . نظری می داد ...
ولی منو امید بدون اینکه با هم حرفی بزنیم تصمیم خودمون رو گرفته بودیم ..مهدی و میترا با ذوق و شوق پولها رو ریختن اون وسط و شروع کردن به شمردن ...من بی رمق کناری نشسته بودم و تماشا می کردم ... و  تمام اون روز ها و شبهای بد روی رو که گذرونده بودیم دوباره جلوی چشمم مجسم می شد و از اون پولا متنفر می شدم ....
چیز  دیگه ای که بهش فکر می کردم  این بود که فردا برم و با پدرم روبرو بشم ..
دیگه نمی شد سر بار خانواده ی امید باشم ..


اسکناس ها پاره و بدون گوشه و اسکناس ها و سکه های زمان شاه توش زیاد بود وبچه ها اونا رو جدا کردن ..وشمردن به پول اون زمان فقط چهار میلیون و سیصد هزار تومن  اسکناس قابل خرج کردن توش بود و یک کیسه ی بزرگ پول خورد که مهدی گفت من خودم می برم بانک و تبدیلش می کنم به اسکناس ...و مقدار ی تراول بیست تومنی و پنجاه تومنی که روی هم پنج میلیون و صد تومن شد . این به جز طلا و سکه ها بود .
امید گهگاهی به من نگاه می کرد و با اشاره می پرسید چی شده ؟ چرا ناراحتی ؟ و منم با همون نگاه بهش می گفتم چیزی نیست صبح بهت میگم ....
ولی موقع خواب دلش طاقت نیاورد و اومد تو اتاق میترا و پرسید : بهم بگو چی شده وگرنه تا صبح خوابم نمی بره ..
گفتم برو الان مادرت میاد ناراحت میشه ..
گفت : نه بابا برای چی ناراحت بشه .. خوب بگو که من برم
میترا گفت : اگر خصوصی هست تنهاتون بزارم ؟..
گفتم تو رو خدا نه ,, چیز مهمی نیست ....امید تو فکرم چون فردا می خوام برم پیش بابام ..نمی دونم چی میشه .. اصلا همون جا هستن یا نه ..و یا چه وضعیتی دارن ...ولی احساس می کنم دیگه باید برم .وقتش رسیده ..
خوشحال شد و گفت : پس خیره خدا رو شکر تصمیم درستی گرفتی ..
فردا صبح خواستم برم امید گفت باشه بعد از ظهر که مهدی بیاد و با ماشین بریم ..تنها نباشی بهتره ..
و این باعث شد که من تا بعد از ظهر به این موضوع فکر کنم و بی تاب دیدن بابام بشم ..
داشتم فکر می کردم اگر اونو دیدم میرم تو آغوشش و ساعتها بیرون نمیام ...بعد مامانم رو چطوری ببینم ؟ اونم مثل مادر امید خوشحال میشه ؟
بالاخره بعد از ظهر با مهدی و امید راه افتادیم بطرف خونه ی بابام ..
هنوز آدرس اونجا یادم بود و توی این مدت مدام با خودم تکرار کرده بودم که یادم نره ...قرار شد امید اول بره و زنگ بزنه و بگه من از اداره ی آمار اومدم و مطمئن بشه هنوز تو اون خونه زندگی می کنن ...
امید پیاده شد و رفت دستش که روی زنگ قرار گرفت  ,,
قلب من تو سینه ام بی تاب شد و بغض گلومو گرفت 


ناهید_گلکار

قاصدک قسمت هفدهم

قسمت هفدهم
فاطمه هم اومد جلو و با دو دست چادرشو بلند کرد و ما دوتا رو بغل کرد ....
زیر چادر اون و مهربونیش  سرامون رو بهم چسبوندیم بهم نگاه کردیم و لبخند زدیم ..
لبخندی که حاکی از یک دل بودن و عشق بود ....بعد نشستیم و مدتی با امید حرف زدیم احساس می کردم اون عوض شده ,,,
بزرگ شده یک طوری حرف می زد که انگار سر پرست و بزرگتر ماست می گفت : اصلا نگران نباشین من کاری نکردم فقط باهاشون بودم  در واقع جلو هم نرفتم ترسیدم و همون جا موندم اگر فرار می کردم حتی پلیس هم نمی تونست منو بگیره ولی چون کاری نکرده بودم همون جا موندم ....
غصه نخورین زود میام دوباره ازتون حمایت می کنم ...روی قولم هستم از اون خونه شما ها رو می برم و از دست اقدس نجات میدم .....
آقای عظیمی  گفت :راست میگه منم  تمام سعی خودمو می کنم  تا امید آزاد بشه ..
ولی منو فاطمه دلمون قرار نگرفت ..وقتی ازش جدا شدیم تا خونه گریه کردیم ...
یکماه بعد آقای عظیمی خبر داد که امید رو می بره پیش یک صاف کار ماشین تا کار یاد بگیره ..و اگر می خوایم می تونیم گاهی بریم و اونجا اونو ببینیم ....
آدرس رو هم به ما داد ....راهش زیاد دور نبود ..ولی ما صبح ها مدرسه بودیم و بعد از ظهر ها هم باید کار می کردم تا صدای اقدس در نیاد ..
هنوز از اینکه ازش کتک بخورم می ترسیدم ....اون زمان امید دوم راهنمایی بود و دیگه نتونست بره مدرسه و بعدم که آزاد شد دیگه نرفت تا کار کنه و منو از اونجا نجات بده ..چون وقتی اون نبود اتفاقات زیادی افتاده بود ...
یک روز اقدس در خونه رو باز کردو وارد شد و شروع کردن به خوندن و بشکن زدن ..
کارش حساب و کتاب نداشت ..معمولا وقتی پول خوبی گیرش میومد خوشحالی می کرد و می رقصید و می خوند ..
اون روزم تا وارد شد ...با قر دادن وسط حیاط می خوند ؛؛من  آمده ام ..وای وای.. من آمده ام ....
اون  پیرهنشو بالا و پایین می کرد و قر می داد و ما سه نفر که غم عالم تو دلمون بود فقط بهش نگاه کردیم ...
من که چندشم شده بود بلند داد زدم حالا تحفه اومده ؟ غلط کردی اومدی ....کیسه ی چیزایی رو که جمع کرده بود گذاشت کنار ایوون و به روی خودش نیاورد و گفت : می خوام برم براتون خرید کنم فاطمه یک شام خوشمزه برامون درست کنه ..
خیلی وقته چیز درست و حسابی نخوریم ..
سمانه گفت : دیشب دهنت بوی چلوکباب می داد ..دروغ گو تو خودت می خوری به ما نمی دی ..
گفت : چشمت کور دندت نرم توام تن بده به گدایی ؛؛چلوکباب بخور ,, کی جلوتو گرفته ..
خانم ناز دارن دلشون نمی خواد گدایی کنن.,,,.
همینطوری که به آدم چلوکباب نمیدن ..حالا لعیا و سمانه بیان بریم با من خرید کنیم دیگه امید نیست که ,,خودمون باید بخریم فاطمه توام پیاز داغ کن یکم هم برنج خیس کن ما الان میایم ...
سمانه گفت : اوووی مگه چی می خوای بخری که هر دومون باید بیایم هوا سرده من نمیام ..لعیا بیاد بسه ..
گفت : نه توام بیا من که نمی تونم چیزی دستم بگیرم ... هر روز که نمی تونیم بریم خرید ..
فاطمه زد به پهلوی منو گفت : باز معلوم نیست چه نقشه ای تو سرش داره ..اقدس و خرید ؟ اونم برای شام ما ؟
گفتم : آره اونم با این خوشحالی و خوش رویی  ....
سمانه گفت : بیا نریم یک کلکی تو کارشه ،اقدس داد زد بیاین دیگه خشک شدم دم در ...
فاطمه گفت ضرر نداره این بارم امتحان می کنیم ، ببینیم می خواد چیکار کنه ...
و خلاصه به زور منو سمانه رو با خودش برد ..و درو نیمه باز گذاشت،
گفتم : اقدس یادت رفت درو ببندی ..
گفت :  نمی خواد الان بر می گردیم فاطمه خونه است اقدس فقط تا سر کوچه ما رو برد یک مغازه ی کوچیک اونجا بود که اقدس رفت تو و مدت زیادی روی چهار پایه ی کنار مغازه نشست و بدون اینکه چیزی بخره با صاحب اونجا حرف زد و چرت و پرت گفت ..
 منو سمانه نمی فهمیدیم اون می خواد چیکار کنه ..
یک ساعتی تو اون سرما ما رو تو کوچه نگه داشت و یک قالب پنیر و یک کیلو تخم مرغ خرید و یکی رو داد دست من و یکی رو دست سمانه و آهسته و آروم راه افتاد بطرف خونه ..
من غر می زدم سردمه چرا نمی زاری تند بریم ؟
 می گفت قلبم ناراحته می ترسم سکته کنم ..و ما هم باور می کردیم ..و نمی دونستیم منظور اون چیه و چه فاجعه ای در پیش داریم ...
نزدیک خونه که شدیم یک مرتبه منصور رو دیدیم که هراسون از خونه اومد بیرون و ازکنار ما رد شد و یک اشاره به اقدس کرد و رفت ...
سمانه عصبانی شد و داد زد این (..) سگ اینجا چیکار می کرد ؟ اقدس ؟ چرا چیزی بهش نگفتی از خونه ی ما اومد بیرون ؟
اینجا اومده بود برای چی ؟
اقدس خیلی خونسرد گفت : چه می دونم لابد اومده بود سر بابای منو چال کنه و بره ..به من چه ...جوابگوی کارای منصورم منم ؟
من و سمانه با عجله رفتیم تو خونه ..که فاطمه رو به چه حال رو روزی دیدیم ..
خیلی بد بود خیلی زیاد تر از اونی که بتونم برای خودم یاد آوردی کنم ..
لباسهاش همه پاره بود و صورتش زخمی ..
دور لبش بشدت کبود بود و روی زمین افتاده بود  و گریه می کرد ...

اقدس شروع کرد به داد زدن و روی پاش زدن و شیون کردن و فحش داد به فاطمه که : کثافت تا چشمت افتاد به یک مرد خودتو لو دادی ؟ برای چی راش دادی ؟ تنت می خارید ؟
 حالا مجبور میشم تو رو بهش بدم که پتت رو به آب دادی ,,,و حرفای زشتی که فاطمه رو از بین برد ...
سمانه بهتر از من می دونست که چه اتفاقی برای اون افتاده برای همین به اقدس حمله کرد و فحش داد و چون از پس اون  بر نمی اومد  کتک مفصلی خورد و سه تایی توی اون اتاق به جای شام مفصل ,گریه ی مفصلی کردیم ..
فاطمه می لرزید و حرف نمی زد  ...
فقط گاهی خودشو می زد و نفرین می کرد ..
نیمه های شب وقتی همه خواب بودن یک مرتبه با صدای شیون و فریاد فاطمه  از خواب پریدم ..
اولش نمی دونستم چه اتفاقی افتاده از جام بلند شدم ..
سمانه فریاد زد لعیا کو فاطمه ؟ چی شده ؟ وقتی که اونو دیدم ... جلوی در آشپز خونه یک پارچه آتیش بود و بالا و پایین می پرید و کمک می خواست ...
اون  داشت می سوخت ...
اقدس فورا داد زد چرا وایسادین آب بریزن روش زود باشین ...و خودشم دست بکار شد ..
فاطمه چهارده روز تو بیمارستان سوختگی بیهوش بود و بعدم تموم کرد ...
منو سمانه با دیدن صحنه ها ی دلخراش سوختن اون و بردنش به بیمارستان ضربه های روحی بدی خورده بودیم ..
و با رفتنش یتیم شدیم ....
دیگه نمی تونستیم  با اقدس کنار بیایم ..هیچ کدوم چشم دیدنش رو نداشتیم ..ولی من که از کتک خوردن می ترسیدم فقط باهاش حرف نمی زدم ولی سمانه مدام بهش فحش می داد بطرفش حمله می کرد ..و کتک می خورد .. و داغ دلمون  بیشتر می شد...
آروم و قرار نداشتیم و دیگه سر کارم نمی رفتیم سمانه می گفت : اگر چشمم به منصور بیفته اونو می کُشم ....
پس پولی هم نداشتیم ..بعد از یکماه شده بودیم پوست و استخون دنده هامون از روی لباس معلوم بود ...
بی کس و تنها مثل روح میرفتیم مدرسه و بر می گشتیم و اگر خانم مدیر یادش بود و چیزی برامون میاورد که می خوردیم ...و گرنه گرسنگی می کشیدیم ..
چند بار خواستیم از اونجا فرار کنیم ..ولی نه جایی رو داشتیم نه پولی ...
تا بالاخره یک روز اقدس یک خواستگار برای سمانه که فقط یازده سالش بود آورد و به زور اونو به عقد اون مرد در آورد ...
سمانه اولش مخالف بود ولی خیلی زود رضا داد و به من گفت : عیب نداره از اینکه با این افریته زندگی کنم بهتره ..
بعد از فاطمه نمی تونم اینجا دوام بیارم این بود که  با یک عقد ساده با اون مرد رفت ..بعدا فهمیدیم که اقدس چهل و پنج هزار  تومن سمانه رو فروخته و از منصورم برای فاطمه سی هزار تومن گرفته بود ...

و اینطوری من مونده بودم و اقدس ..که بشدت ازش می ترسیدم و تنفر داشتم ..
ولی منو زیاد نمی زد و بهم سخت نمی گرفت ....اما  لعیایی شده بودم که اگر پدر و مادرم هم منو می دیدن نمیشناختن ...
یکی دوبار رفتم محل کار امید و جریان رو براش تعریف کردم ...عصبانی شد گریه کرد و فحش داد ولی کاری از دستش بر نمی اومد ...
تا  سر وکله ی صالح پیدا شد و از اونجا من گل فروش شدم ....
شب عید بود که همه تو خونه هاشون برای سال تحویل تدارک می دیدن و من وا دار شده بودم که گل ها یی رو که باقی مونده بفروشم ...
اونقدر غمگین و نا امید بودم و از پدر و مادرم کینه به دل گرفته بودم که چشمم رو به روی راننده هایی که از اونجا رد می شدن می بستم که مبادا  تو یکی از اون ماشین ها با اونا مواجه بشم ...
سال تحویل ساعت هشت شب بود و من گرسنه و خسته به ماشین هایی که رد می شدن با حسرت نگاه می کردم  ...به آدم هایی که یا منو نمی دیدن ..یا اگر می دیدن یک نگاه ترحم آمیز و تحقیر کننده به من می انداختن و رد میشدن ...
آخرین دسته گل رو فروختم   و همون جا روی جدول کنار خیابون نشستم و دستم رو زدم زیر چونه ام ..دلم نمی خواست برم خونه ..
از اقدس بدم میومد . از اینکه در یک مدت کوتاه  نه سمانه بود نه فاطمه و نه امید دلم تنگ بود .
صالح اومد و پول گل ها رو گرفت و به من پونصد تومن داد و گفت :  لعیا برو خونه چرا اینجا نشستی ..
از جام تکون نخوردم ..دست کرد و بیست و پنج تومن دیگه داد به منو گفت : یک چیزی بخر بخور ..چرا همه رو میدی به اقدس ؟
پولو تو مشتم گرفتم ولی سرمو بالا نکردم ..غمگین تر اونی بودم که جواب اونو بدم ...
ماشین ها کم شده بودن خیابون ها خلوت شده بود ..
یک مرتبه یکی منو صدا کرد ..لعیا ...لعیا ...صدای امید بود ..
برگشتم دیدم نزدیک من رسیده ..قلبم داشت از سینه ام می زد بیرون ..با گریه بلند شدم و خودمو انداختم تو بغلش و پرسیدم امید ..امید جان آزاد شدی ؟
گفت آره دیگه تموم شد گریه نکن ..من دیگه اومدم ..نمی زارم سختی بکشی بمیرم برات چرا اینقدر لاغر شدی ؟
دست منو گرفت تو دستشو و گفت : بریم با هم شام بخوریم چی دوست داری ..
گفتم ساندویج از اونا که کالباس داره و خیار شور ..
گفت : امشب شب عیده من پول دارم یک عالمه جمع کردم ..چلوکباب می خوردیم ...فردا برات ساندویج می خرم ...

بهش نگاه کردم دوباره امید پیشم بود ..ولی اونقدر بلا سرم اومده بود که یک دلهره ی از دست دادن تو وجودم مونده بود ..
پس خودمو بهش نزدیک کردم و سرمو گذاشتم روی بازوش  و گفتم : امید دیگه تنهام نزار تو رو خدا پیشم بمون .
سرمو نوازش کرد و گفت : قول میدم من هیچوقت از هم جدا نمیشیم ..

سال 76
فردا اون روز اقدس رو به خاک سپردن ..
در واقع شهرداری این کارو کرد ..مردم اون محله این یکی رو مدیون دولت بودن که جنازه هاشون رو زمین نمی موند ...
چند روز گذشت ..کسی دل مراسم گرفتن برای اقدس رو  نداشت و ما فقط برای خاک سپاری رفتیم ....
و تو این مدت مجبور شدم خونه ی امید بمونم ... چهار روز بعد , منو امید و مهدی برادرش رفتیم تا به خونه سر بزنیم و ببینیم  چیکار باید بکنیم ...
هنوز خون اقدس تو اتاق بود ..قاتلشو پیدا نکرده بودن ولی از روی اثر انگشت دونفر رو شناسایی کرده بودن  ..
هر دو  مجرم سابقه دار و دزد بودن ...
از امید پرسیدم : تو فکر می کنی اونا از کجا می دونستن که اقدس پولاشو جمع می کنه ؟ یک فکری کرد و گفت:  اونشب که از پارک میومدیم گفتم یکی ما رو تعقیب می کنه ..یادته ..فکر کنم وقتی تو پارک حرف می زدیم یکی شنیده .. ما هم حواسمون نبود ..ولی من احساس کردم یکی دنبالمون میاد ...
مهدی گفت : واقعا پولی در کار هست ؟ اگر گنج باشه منم پایه ام ...
امید گفت :  والله نمی دونم خوب لعیا میگه هست ,, ..
در واقع بایدم باشه چون اقدس  اصلا پول خرج نمی کرد ..یعنی تا جایی که ممکن بود مینداخت گردن ما .....
مهدی پرسید : آره لعیا ؟ ...
گفتم : والله منم همینطوری می گفتم حدس می زدم ..چون خرج نمی کرد ...
پرسید : این آشغال ها رو برای چی جمع کرده بودین شاید گنجش اینه ,,, ..
امید گفت : جریانش مفصله ,,, حالا بگو داداش با این خونه و این آشغال ها  چیکار کنیم ؟

مهدی گفت : میرم یک نفر رو پیدا می کنم بیاد همه رو ببره ....
همون موقع خدیجه و مینو و سرور و چند تا دیگه از بچه ها اومدن دیدن منو و امید  ..
ازشون کمک گرفتیم و خونه رو تمیز کردیم همه ی اون آشغال ها رو که اقدس جمع کرده بود دوباره ریختیم تو کسیه و یک نفر اومد و همه رو به کمک مهدی و امید بردن تا سر کوچه که بریزن عقب وانت و ببرن  ...
وقتی اونا مشغول این کار بودن  منم  اتاق اقدس رو جمع می کردیم ..دخترا خون ها رو پاک کردن و بقیه ی وسایل اونو ریختیم دور ... و چیزای به درد بخور رو بخشیدم به دخترا ...
یاد کاراش می افتادم ..اینکه حرص جمع کردن داشت ..یاد ظلم هاش و رقصیدن هاش ..و یک مرتبه یاد حرف آخرش  افتادم .. لعیا ..پستو , زیر کاشی ..
پرده رو پس زدم جعبه ی آبی رنگ هنوز اونجا بود رفتم پشت پرده و کاشی های روی زمین رو نگاه کردم ..
ظاهرا چیزی معلوم نمی شد ..
خوب که دقت کردم یکی از اون کاشی ها با بقیه فرق داشت انکار دورش خالی بود ..
طوری بود که اگر یک چاقو زیرش مینداختی بلند میشد ..
بارها دیده بودم که از پشت پرده با یک چاقو میومد بیرون ...
باید همین جا باشه ..ولی  از دست زدن بهش ترسیدم تازه بچه ها هم اونجا بودن صبر کردم تا امید بیاد ...
صندوق رو بر داشتم و باز کردم ...
بریده های روز نامه قبض برق و آب ..و زیر همه یک سند خونه ..انگار سند همین خونه بود ...
به سرور گفتم : گوش کن ببین چی میگم بدو برو اثاث تون رو جمع کن و بیا اینجا زندگی کنین ..
زود باش تا من هستم جا بجا بشین ...
بچه ها برین کمکش کنین زود تر بیاین ..
خدیجه تو برو  صالح رو پیدا کن بگو با ماشینش بیاد کمکشون  . ..
بچه ها خوشحال رفتن ...
وسوسه ای عجیب به دلم افتاده بود که زیر اون کاشی رو نگاه کنم ..ولی از یک طرف احساس می کردم روح اقدس داره منو نگاه می کنه ..و از طرفی فکر می کردم اگر پولی اونجا باشه پول گدایی و اشک های فاطمه و سمانه است و حتی منو و امید ...
خیره وسط اتاق موندم بودم که صدای امید رو شنیدم که گفت : لعیا چیکار می کنی بریم دیگه ..تموم شد آشغال ها رو بردیم ؟  ..
گفتم امید فکر کنم گنج رو پیدا کردم ..
گفت : نه,, راست میگی کجاست ؟
مهدی بیشتر به هیجان اومد و پرسید : واقعا ؟ گنج وجود داشت پیداش کردین ؟ آخ جون ..گنج واقعی ؟


ناهید_گلکار

قاصدک قسمت شانزدهم

قسمت_شانزدهم

البته تا اون موقع اینجا منزل خودته تا هر وقت خواستی قدمت روی چشم من ..ولی دیگه ببخشید من یک پسر دیگه ام دارم خدا کنه معذب نشی ..
دلم می خواد اینجا دیگه راحت باشی ....
گفتم : نه ممنونم من قصد ندارم خونه ی شما بمونم این کار درستی نیست ..شما راست میگی خودمم معذب میشم  اتفاقا به امید و شوهرتون  گفتم من هرگز نمیام اینجا زندگی کنم..
منم که ناز پرورده طاقت ندارم معذب میشم  ... نه,, شما خاطرتون جمع باشه ..فقط امشب مهمون شمام ...
گفت : نه  تو رو خدا این حرف نزن ,, مثل اینکه بد بر داشت کردی مادر ,,به فاطمه ی زهرا دلم برای مادرت می سوزه می خوام تو رو به اون برسونم ..
و چشمش پر از اشک شد و با بغض گفت خودم کشیدم می دونم چه حالی داره ...دخترم این خونه درش به روی تو بازه ..خودت حالا بعدا می فهمی نه تنها تو در خونه ی من روی همه بازه ....حالا که این طور شد اصلا  نمی زارم بری به امید هم گفتم ..
توام مثل دختر من , دلم راضی نمیشه و خدا رو خوش نمیاد تو بری و  با اون زن زندگی کنی ..
اونوقت مادر و پدرت از فراق تو بسوزن و ازت خبر نداشته باشن ؟....در حالیکه معلوم بود ناراحتم و با دکمه ی مانتوم بازی می کردم ..
گفتم : نه به خدا برای حرف شما نیست من به امیدم گفتم ..می دونین چیه ؟ من خیلی زود رنج و نکته بینم نمی تونم تو خونه ی کسی زندگی کنم ....
شاید برای همین وقتی بچه بودم خودمو آواره ی کوچه و خیابون کردم و حالا این حال و روزمه ...
اومد جلو و منو گرفت تو بغلش و با مهربونی گفت : درست میشه دیگه تو تنها نیستی ...ما همیشه ازت حمایت می کنیم ..ولی  باید اقلا پدر و مادرت بدونن که حالت خوبه ..
تو رو خدا این کارو دیگه باهاشون نکن من می دونم دارن چی می کشن محال ممکنه مادر و پدرت در نبودن تو آب خوش از گلوشون پایین رفته باشه ...
گفتم : چشم حتما ...
 همون موقع خواهرای امید اومدن پیش ما و حرفمون قطع شد ...
افسانه خواهر بزرگش چند سالی میشد که  ازدواج کرده بود ولی  بچه نداشت و میترا که  دانشگاه میرفت و می گفتن دندونپزشکی می خونه ..
بعد از این دو خواهر مهدی برادر ش بود و بعدم امید ..
خواهرای اون  مثل خودش گرم و مهربون بودن مدتی با اونا از هر دری حرف زدیم ..احساس خوبی داشتم  چون مدت ها میشد با یک آدم درست و حسابی بر نخورد نکرده بودم  .....
همین طور که گرم حرف زدن بودم یک مرتبه دلم فرو ریخت بدنم سست شد و احساس بدی پیدا کردم ..
درست مثل موقعی که از خونه اومده بودم بیرون ...
نگاه کردم دیدم ساعت نزدیک دوازده شد ه با عجله از جام بلند شدم  و گفتم : من دیگه باید برم ببخشید دیرم شده کوچه های ما آخر شب خطر ناکه ....
امیدگفت : مامان جان اجازه میدن که,,, من امشب خونه ی  اقدس می خوابم ....
چون فردا صبح می خوایم با لعیا بریم پیش پدرش شما که حرفی ندارین اجازه میدین ؟....
گفت : عزیزم دلم معلومه چه کاری از این واجب تر خوشحال شدم ..با اینکه تازه به تو رسیدم و برام سخته ... ولی برای اینکه لعیا جان امشب تنها نباشه و قول بدین صبح  برین پیش پدر و مادرش و  اونا رو هم از نگرانی در بیارین   ..
ولی هر وقت تونستی بیا که ازت سیر نشدم ..امروزم که نبودی ....
امید مادرشو بوسید و خدا حافظی کردیم و راه افتادیم ...
پدر امید جلوتر رفته بود و ماشین رو از تو حیاط زده بود بیرون ..
به امید گفتم : تو خوبی ؟
خندید و گفت تو چی ؟
گفتم امید نمی دونم چرا بشدت دلم شور می زنه حالم یک مرتبه بد شد ...
گفت : چیزی نیست شاید این همه خوشبختی عادت نداریم و نمی تونیم هضم کنیم سر دلمون مونده ....ولی عادت می کنی لعیا خانم ..
دیگه خدا رو شکر تموم شد ....
ساعت  یک رسیدیم سر کوچه  ...ناصر خان هم پیاده شد و گفت : من تا در خونه میایم خطری براتون نداشته باشه ..
امید گفت : بابا من اینجا شانزده ساله زندگی می کنم چه خطری ؟ ما رو میشناسن کاری با ما ندارن ...
گفت : بزار اصلا ببینم کجا زندگی می کردین  میام پسرم , میام ....با هم از کوچه پس کوچه ها رد شدیم و آقا ناصر  با افسوس به اطراف نگاه می کرد و سرشو تکون می داد و مدام به اقدس لعنت می فرستاد که امید رو وادار کرده اینجا زندگی کنه ...
اما من هر چی به خونه نزدیک تر می شدیم دلهره و دلواپسیم بیشتر میشد ....
اقدس عادت داشت همیشه درو قفل می کرد ..
اومدم کلید بندازم درو باز کنم دیدم بازه ..امیدم هم فهمید ..
هراسون بهم نگاه کردیم ..فورا درو هل دادم و رفتیم تو خونه ..هنوز لباسهای من روی پله افتاده بود ولی منظره ی بدی جلوی چشمون دیدیم ....
تمام آشغال هایی که اقدس تو اتاق و زیر زمین جمع کرده  توی تمام خونه پخش و پلا شده بود ...و هیچ صدایی نمی اومد توی اون سکوت شب ..
فریاد زدم  اقدس ..اقدس ..و دویدم طرف اتاقش که درش باز بود و چراغ روشن ...داشتم سکته می کردم اقدس غرق در خون افتاده بود ضربات زیادی با چاقو بهش زده بودن ...
فقط جیغ می زدم و اقدس اقدس می کردم ..
امید منو گرفت ..بابای امید گفت لعیا رو ببر تو ماشین من میرم زنگ بزنم پلیس بیاد ...خودمو از دست امید می کشیدم ..که یک مرتبه دیدم اقدس دستشو آورد بالا ..
فریاد زدم ..زنده است ..امید بگو آمبولانس بیاد زنده است ..
امید هم داد زد بابا آمبولانس ..زنده است ..
خودمو رسوندم بالای سرش و دستشو که رو هوا مونده بود گرفتم ..با چاقو روی بازوشو پاره کرده بودن و پر از خون بود ..خونی که  تازه بود و انگار همین چند دقیقه پیش  زخمیش کرده  بودن
 گفتم : اقدس جون ..قربونت برم نترس ..الان می بریمت دکتر خوب میشی ..
امید پرسید : کی بود اقدس ..شناختی ؟ اسمشو بگو ..حرف بزن ....
ولی اون در حالیکه رمقی نداشت فقط گفت : لعیا ,, پستو , زیر کاشی ,,
گفتم :حرف نزن ..نمی خواد چیزی بگی الان می بریمت بیمارستان وقتی خوب شدی بگو ...
با زحمت چند بار دهنشو باز و بسته کرد و برای همیشه خاموش شد ...
بالا و پایین می پریدم ..داد می زدم ..تو رو خدا ببرینش دکتر خوب میشه من می دونم زنده است...
اصلا فکر نمی کردم از مردن اقدس اینقدر ناراحت بشم و عذاب ببینم ..
دستها  و لباسم پر از خون  اون شده ..
نگاه می کردم وجیغ می کشیدم ...نمی دونم چقدر منو امید اونجا گریه کردیم ..
تا آمبولانس و پلیس رسیدن ....و مدتی بعد هم مادر و برادر امید اومدن ..
مادرش فورا لباس منو عوض کرد و دست و صورتم رو شست و با مهربونی ..
دلداریم می داد ..
امید هم حالش خیلی بد بود ..نزدیک صبح بود که درِ خونه رو بستیم و رفتیم سوار  ماشین بشیم و از اونجا بریم ......

و بالاخره اقدس شله از این دنیا رفت ..شاید خیلی از کسانی که اون سالها دانشگاه تهران می رفتن و یا کارشون به میدون انقلاب مربوط می شد اقدس رو می شناختن  ....
اون زنی چاق بود با پوستی سیاه رنگ که یک پاشو به هیچ عنوان حرکت نمی دادو و روی زمین می کشید و جلوی در دانشگاه یا میدون انقلاب خودشو ولو می کرد  ...و  گاهی آهنگ های گوگوش و دلکش رو با‌ صدایی دلخراش ولی با ریتم می خوند و مردم بهش پول خوبی می دادن  ...
و اقدس شله  اون همه سال به این ترتیب پول جمع کرد ....
و ما چهار تا بچه رو به کار وادار کرد و بدون اینکه از اون پولا استفاده ای بکنه از این دنیا رفت ...حالا که خوب فکر می کنم می ببینم کار بیشتر ما آدما تو زندگی همینه ..جمع کردن و حرص زدن برای مال دنیا ..و گذاشتن و رفتن ....
تو ماشین از پدر امید شنیدم که مدام می گفت : وای چقدر خدا رحم کرد اگر دیشب بود لعیا و اقدس تنها بودن ..اونوقت چی میشد ......
فکر کنین فقط همین امشب لعیا نبود ...
با همه ی ناراحتی که داشتم ولی نمی تونستم دیگه از کنار این حرف آسون بگذرم ..یکبار این حرف رو  وقتی شنیدم که عمه مینا می گفت : خدا خیلی رحم کرد همین دیشب که تو از اون خونه بیرون اومدی موشک زدن ...
بار دوم وقتی که پدر امید اون زن رو فراری داد و گفت : خدا بهمون رحم کرد که ما تو رو پیدا کردیم و باهات بودیم ..و حالا برای بار سوم اینو میشنیدم ...
انگار در یک لحظه دلم روشن شد ...به یک باره دست خدا رو دیدم ...احساس کردم رو سر منه ..چه احساس غریبی بود ....
از اینکه اون خالق یکتا مدام از من مراقبت می کنه دلم گرم شد ..
انگار تمام غصه ی گذشته رو فراموش کرده بودم ..چون رد پای خدا رو توش می دیدم  ..به من گفته بودن قاصدک فقط نزدیک بهار میاد ...
ولی من اونو تو ی زمستون تابستون و پاییز دیده بودم ..اون قاصدک ها برای من شدن  پیامی از طرف خدا ..
شاید اگربدون قاصدک  هم به در گاه خدا  دعا می کردم و بعد اونو فوت می کردم  کار پر های قاصدک رو برام می کرد...
وقتی دست خدا رو ببینی هیچی تو این دنیا دیگه برات سخت نیست ..
 به محض اینکه رسیدیم خونه آقا ناصر ,,
میترا به من و امید مُسکن زد ..در حالیکه هنوز می لرزیدم و اون منظره از جلوی چشمم نمی رفت ..توی رختخوابی که برام پهن کرده بودن خوابیدم   ...کی فکر می کرد من همون شب به این  خونه برگردم ...

سال 69
هر چی منو فاطمه حرص و جوش می خوردیم اقدس خوشحال بود و بشکن می زد و می رقصید ..و همین طور که پای بساطش افتاده بود بلند آواز می خوند ...
اونشب  امید نیومد ..
ساعت از نیمه گذشته بود و اقدس و سمانه خواب بودن و منو و فاطمه چشمون به در بود ..دلم شور می زد ..
تازه دلم نمی خواست امید دزدی کنه و تو این راه کشیده بشه  ..
سرمو گذاشتم تو دامن فاطمه که چهار زانو جلوی در نشسته بود و خوابم برد ..با روشن شدن هوا چشمم رو باز کردم دیدم فاطمه همین طور نشسته خوابش برده  و من هنوز تو بغلش بودم امیدم نیومده بود .
اون روز اقدس هم وقتی از خواب بیدار شد و دید امید نیست ..
دلواپس شد از قیافه اش معلوم بود که استرس گرفته ..
با حرص رفتم تو صورت شو  گفتم : حالا خوب شد ؟ کار خودت رو کردی ؟ راضی شدی ؟ ..اگر بلایی سر امید بیاد من می دونم تو .....
گفت : هیچی نگو ..اگر امید رو گرفته باشن پای ما هم گیره ,,
میان همه ما رو می برن زندان ..فاطمه زود باش تو برو سر کار شما دوتام برین مدرسه ..منم میرم ....
درِ خونه رو قفل می کنیم تا اگر کسی اومد ما خونه نباشیم .دیگه  ام خونه برنگردین  تا من خبر تون کنم ...
فاطمه منو کشید کنار و یواشکی گفت  من نمیرم سر کار منتظر امید میشم ..اگر اومد بهتون خبر میدم ..نگران نباشین کسی به کار ما کار نداره اقدس  دلواپس خودشه ...
من  و سمانه  هنوز عقلمون نمی رسید و سیاست های اقدس رو نمی شناختیم ...برای اینکه همیشه یک چیزی تو آستین داشت ,, 
باورمون شده بود و تمام روز منتظر بودیم پلیس بیاد و ما رو از تو مدرسه ببره ...ظهر تا زنگ خورد هر دو آماده بودیم با سرعت دویدیم بطرف خونه ..
تو راه یکی از پسرا رو دیدم منو صدا کرد و گفت کامی و امید رو گرفتن ...پرسیدم مگه چیکار کرده بودن ؟
گفت : خبر ندارین ؟
دستبرد زدن به طلا فروشی زنگ خطر داشته پلس فورا اونا رو می گیره .....هر دو شروع کردیم به دویدن تا به فاطمه خبر بدیم ولی داشت گریه می کرد و معلوم بود خودش می دونه...

اینکه امید نبود دردی بود جدا ,,اما اینکه هیچ کس رو نداشتیم که دنبال کارش بره و اصلا ببینه موضوع چیه درد بدتری بود ..
مدام سه تایی  فکر می کردیم که از کجا پیداش کنیم ؟
اقدس که بشدت ترسو هم بود حاضر نشد قدمی در این راه بر داره ..و ما مجبور شدیم به منصور رو بندازیم با اینکه اصلا دلمون نمی خواست ..
اون مردِکوتاه قد و بد شکل که خیلی هم حیض و بد چشم بود ..یک بارم  از اقدس خواسته بود فاطمه رو بهش بده ..ولی امید مانع شد و کتک مفصلی هم به منصور زد ....
ولی از ناچاری مجبور شدیم برای دیدن امید و خبر از وضعیت اون بهش رو بندازیم .. و بالاخره بعد از دوهفته تونستیم امید رو پیدا کنیم و وقت ملاقات بگیریم ..
و منصور ما رو برد به کانون اصلاح تربیت ..
اول ما رو بردن تو یک اتاق کوچیک و یک مرتبه یک مرد قوی و بلند قد که به نظرم زیادی بزرگ میومد وارد اتاق شد هر دو با ترس و خیلی مادب از جامون بلند شدیم ...
با مهربونی گفت : بشینین بچه ها ..من عظیمی هستم مددکار اینجام ..و صندلی رو کشید و نشست روبروی ما و پرسید : در واقع چه نسبتی با امید دارین ؟
گفتین خواهرشیم ولی مدرک نداریم ..,, قبول ..ولی خوب ظاهرا خواهرش نیستین ...
فاطمه گفت : از وقتی خودمون رو شناختیم با هم زندگی می کنیم ..یعنی خواهر و برادریم دیگه ...
نگاهی به من کرد و گفت : تو لعیایی ؟
  امید همه چیز رو به من گفته ..یادم نیست گفت بار چندمش بود که دزدی کرده بود ..
من نیم خیز شدم و گفتم : نه خیر آقا,, امید دزد نیست تا حالام نرفته بود هیچ وقت همچین حرفی نمی زنه ..
اونشب دفعه ی اولش بود ...به قران مجید راست میگم ...
فاطمه گفت : آقا رحم کن امید این کاره نیست ..اون اقدس که ما باهاش زندگی می کنیم مجبورش کرد همین یکشب رفت ..فکر می کرد ما رو از دست اون زن نجات میده ....
حالا هر دو پیش اون مرد گریه می کردیم ...
گفت : ناراحت نباشین جرمش سنگین نیست ولی خوب با یک گروه بوده که هم چاقو داشتن هم در حین ارتکاب جرم دستگیر شدن ..
یک دادگاه تجدید نظر خودم براش در خواست کردم ..تا خدا چی بخواد نمی زارم اینجا بمونه ...
اون زمان من ده سال و امید دوازده سالش بود از در که اومد تو با هیجان نگاهی به من کرد و دستهاشو باز کرد و منم با اشتیاق خودمو انداختم تو بغلش و محکم همدیگر رو گرفتیم ....

#ناهید_گلکار

قاصدک قسمت دوازدهم

قسمت_دوازدهم

من فورا بهترین لباسی که داشتم رو پوشیدم سرمو شونه کردم و سعی کردم خوب به نظر بیام, تا وقتی با پدر و مادر امید روبرو میشم ..تو بر خورد اول  ازم بدشون نیاد ...
یک روسری گلدارم داشتم که امید برام خریده بود  اونم رو سرم انداختم و از اتاق اومدم بیرون اقدس رو پله نشسته بود و وا رفته بود حال اون از همه ی ما بدتر بود ..
تا حالا اینطوری ندیده بودمش ..حتی زبونش که همیشه می چرخید بند آمده بود   ...
امیدم همون طور جلوی در خشکش زده بود ... گیج و منگ نا باروانه  بی هدف به اطراف نگاه می کرد ...
وقتی برگشتم با یک حالت التماس آمیز هر دو دستم رو گرفت وبرد بالا و گفت : لعیا پیداشون کردیم باورت میشه ؟این آرزوی تو بود بر آورده شد .... حالا چطور باهاشون روبرو بشم ؟ نمی تونم لعیا بدنم حس نداره چرا اینطوری شدم ؟
گفتم : می دونم چه حالی داری می فهمم ,,حق داری .. من الان خودمو جای تو مجسم می کنم ..مثل تو حالم خوب نیست ..
اما امید جان فکرشو بکن چقدر برای تو خوب شد ممکن بود هرگز پیداشون نکنی ....
آقای عظیمی گفت : بریم دیگه منتظر چی هستین ؟
تا دم ماشین که باید پیاده می رفتیم امید دست منو ول نکرد گاهی می دیدم که حلقه ای از اشک تو چشمش نشسته ...و مدام از هیجان دست منو فشار می داد ...
وقتی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم امید پرسید : چطوری پیداشون کردین چی گفتن ؟ از من چی پرسیدن ؟ شما چی گفتین ؟ ..
آقای عظیمی گفت :باور نمی کنی خودمم الان شوکه ام ..خیلی عجیب و باور نکردی بود ,, فقط کار خدا بود ..
یک آشنا داشتم همینطوری بهش زنگ زدم شاید کمک کنه ..
گفت برادرم تو مخابراته می تونه شماره قبلی رو و آدرس خونه رو پیدا کنه ..
منو برد پیشش جریان رو بهش گفتم و اونم بهم امید داد که این کارو برام می کنه .....

دو , سه روز بعد بهم تلفن کرد و گفت : آدرس خونه رو پیدا کرده و شماره ی جدید اون خونه رو ...
فکر نمی کردم که بتونم به همین راحتی اونا رو پیدا کنم زیاد باورم نشد ..
تو مرکزهم  کار داشتم و گرفتار چند تا بچه بودم ..دو, سه روز طول کشید تا وقت کردم تلفن بزنم تازه اونم فکرشو نمی کردم به همین راحتی ها باشه  ..
یک خانم گوشی رو بر داشت ..خودمو معرفی کردم و پرسیدم : شما پسری به اسم امید دارین ...
حالش اونقدر بد شد و با هراس پرسید برای چی می خواین ..
پرسیدم: گمش کردین ؟...
.امید نمی دونی چطوری فریاد زد و التماس می کرد که اگر خبری ازش دارم بگم ..
بعد یک آقا گوشی رو گرفت و گفت : تو رو خدا اگر خبری از پسرم داری بگو و اگر مزاحم شدی به مادرش رحم کن ...
دیدم پشت تلفن نمیشه ..گفتم خبر دارم الان میام خونه ی شما و  رو در رو حرف بزنیم ..خلاصه نمی دونی وقتی آگهی روزنامه رو دیدن چه غوغایی به پا شد ,,
امید جان پدر و مادرت خیلی اذیت شدن می گفتن هر یک ساعت ده سال بهشون سخت گذشته ..
امید گفت : واقعا تو شاه عبدالعظیم منو گم کردن ؟
گفت : مادرت که میگه در یک چشم بر هم زن تو غیب شدی اون می گفت یکی تو رو برده وگرنه دستت تو دست مادرت بوده فقط چند لحظه ولت کرده یک مرتبه دیده نیستی ..
یعنی تو هنوز باور نداری اقدس تو رو دزدیده ؟ ..
 لعیا یک چیزی هم باید به تو بگم ...دخترم لج بازی بسه ..توام باید بر گردی پیش پدر و مادرت اینجا دیگه برای تو که یک دختر جوون هستی خطرناکه به خصوص که بعد از این امید هم نیست  ...
تو مثل یک گل افتادی تو لجن زار حتما خودتم اینو می دونی که مال اونجا نیستی ...
شماره ی مادر و پدرتو که شنیدم داری بده به  من ,,زنگ بزنم شاید اونا رو هم پیدا کردم ..


گفتم : آخه ...نمی دونم چی بگم ,,الان فکر نکنم بشه ..
من مزاحم اونا میشم بازم درد سر براشون درست می کنم ..
نمی خوام اینطوری زندگی کنم حاضرم  بدبختی  بکشم ولی زیر بار این حرف نرم که بهم بگن وبال گردنشون شدم ..باید یک موقعیت داشته باشم حتما خودم پیداشون می کنم ..
من آدرس خونه ی بابام و مادر بزرگم رو بلدم هنوز یادم نرفته ..
مدام برای خودم تکرار کردم که فراموش نکنم ...
موضوع من مثل امید نیست...و گرنه تو این سالها خودم بر می گشتم  ..
فقط نمی دونم مامانم کجا زندگی می کرد ولی شماره تلفن ها رو هم درست یادم نیست خیلی وقته فراموش کردم ..
گفت : معلومه تو چته؟ ..پدر و مادر یک حرفی می زنه حتما که منظورش این نبوده که واقعا وبال گردن اونایی ..
اون طور که امید میگه خیلی دوستت داشتن و فکر می کنم الان سالهاست برات دارن عذاب می کشن درست مثل پدر و مادر امید ..
تو چند سال می خوای پدر و مادرت رو به خاطر یک حرف رنج بدی بسه دیگه ..اصلا گیرم که وبال گردنشون باشی ..
بچه ی اونایی باید م باشی اصلا وبال گردن حرف بدی نیست ..تو باید می گفتی آره هستم وظیفه ی شماس منو نگهداری کنین ..
الان تو باید توی یک مدرسه ی خوب درس می خوندی  برای کنکور آماده می شدی ..این چه وضعیه برای خودت خواستی ..
با یک مشت گدا و معتاد زندگی کردن اونم تو ؟,, من تعجب می کنم آخه عقل تو قد یک نخوده ..
بیا برو سر خونه و زندگی خودت من دیگه اجازه نمیدم اونجا بمونی ..
آخه اقدسم آدمه که پیشش موندی ؟ ..
گفتم : آقای عظیمی اشتباه می کنی من اون موقع به همین راحتی از خونه بیرون نیومدم .. ...
بابام با زنش جر و بحث می کرد سر من, اون زن منو نمی خواست و رفتار بابام روز به روز با من بدتر میشد و من تحملشو نداشتم  و مامانم دوباره داشت دچار درد سر می شد و با شوهرش سر من دعوا می کرد ..که کی منو نگه داره ..

دایی محسنم مفقود شده بود و پدر بزرگم تو موشک بارون فوت کرده بود ..
مامانی منم که خیلی زیاد دوستم داشت دیگه تو حال و هوای دیگه ای سیر می کرد بیشتر خونه ی خاله اکرمم یا دایی مسعودم می موند منم با پسر دایی ام مشکل داشتم و اذیتم می کرد دوست نداشتم برم اونجا ...
وقتی شوهر مادرم گفت که به شرط این می زارم که لعیا بیاد اینجا که باباشو نبینه ..ازش بدم اومد بیزار شدم که خونه ی اون بمونم ..
باور کنین از همه جا رونده شده بودم  ..الانم اگر از من بپرسین اقدس رو انتخاب می کنی یا پروانه رو میگم اقدس ..
بعدم به خاطر امید این سالها بهم بد نگذشت یک روز براتون تعریف می کنم چه روزای خوبی هم داشتیم ... و اون روز که تصمیم گرفتم از خونه بیام بیرون تنها ترسم این بود که دوباره زندگی هر دو رو خراب کنم این بود که تصمیم گرفتم و انجامش دادم  .. شانس بد من ,,گیر اقدس افتادم و اونم مثل زالو به من چسبید و منو دوشید ..و نذاشت از پیشش برم واقعا نذاشت ..
حالا م دیگه عادت کردم اینجا  امید بود,, که همه جوره بهم رسیده و کمکم کرده ..
اقدس با همه ی بدیهایی که داشت دوستم داشت و حتی شده به خاطر خودش می خواست پیشش بمونم ..و فاطمه و سمانه که دیگه مثل خواهر شده بودیم باعث می شد من اونجا رو ترک نکنم ...
آقای عظیمی آه بلندی کشید و گفت : متاسفانه کسی نیست از حقوق بچه ها دفاع کنه ..من کارم اینه ولی دست بالم رو می بندن ..
فکر کن یک پسر بچه میاد کانون اصلاح تربیت .. هر چی بلده ده تا دیگه ام یاد می گیره ,,,بعد  ولش می کنن دوباره  تو جامعه ...به ما میگن وظیفه ی ما تا همین جا بود ..
سه ماه بعد با یک خلاف بزرگتر بر می گرده ...در حالیکه هر کدوم از اینا اصلاح بشن و بعد از آزادی حمایت بشن,,
می تونن نیروی خوبی برای جامعه باشن ..چون اغلب هم با هوش هستن و هم با استعداد  ..
بیشتر  جا های دیگه دنیا آزار روحی پدر و مادرم نسبت به فرزند جرم محسوب میشه ...بچه رو ازشون می گیرن و توی محیط خوب و مناسب نگهداری می کنن ...
خدا به داد این مردم برسه ..واقعا با آدم احمق و جانی مثل اقدس باید چیکار کرد ؟ آخه اون به چه عنوانی چهار  تا بچه رو تو خونه اش نگه داره و وادار به گدایی و دست فروشی بکنه هیچ کس هم بهش کاری نداشته باشه ..والله فاجعه است..

امید گفت : مگه نمی دونین ..مثلا ما جنگ زده ایم به همه گفته پدر و مادرمون تو جنگ کشته شدن و اون به ما پناه داده ....
برای همین مدرسه اسم ما رو نوشته .....من گفتم : ما اون موقع بچه بودیم ولی بعدا فهمیدیم که از قبال ما کمک های مردمی می گیره ,,به هوای اینکه داره از  بچه های جنگ زده نگه داری می کنه ...
آقای عظیمی سری با افسوس تکون داد و گفت : هیچوقت کسی اومد ازتون بپرسه اینجا چیکار می کنین ؟
گفتم : نه بابا کسی تو روی ما نگاه هم نمی کرد چه برسه اینکه از حالمون بپرسه ...
خود شما که مددکار هستین دیدین سرور چه حال روزی داره,,  مگه یک نفری می خواین چیکار کنین ؟ تو اون کوچه های تنگ و باریک پر از سرور ها و خدیجه ها و سمانه هایی که دیگه راه نجات ندارن ...
یا سرنوشت اونا مثل فاطمه میشه ..
گفت : طفلک دختر بیچاره اسمش طناز بود ..
آقای عظیمی از امید پرسید : چرا ساکتی ؟ به چی فکر می کنی ؟
خنده ی زورکی کرد و گفت: راستش در واقع به همه چیز و هیچی .. فکرم متمرکز نمیشه ..نمی دونم وقتی اونا رو دیدم چیکار کنم ...
پرسید : یادت نمیاد خونه تون کجا بود؟ ..
گفت : نه اصلا ...
گفت : تو عباس آباد ..تو یک خیابون سرازیری .. هنوز پدر و مادرت همون جا هستن ..داریم میرسیم ..
قلب من شروع کردن به تند زدن و امید برگشت و گفت لعیا قلبم داره از کار می ایسته ...
گفتم : حق داری منم همینطور ..
دستشو از جلو دراز کرد عقب و گفت : دستت رو بده شاید آروم بشم ...
تا از سرازیری یک خیابون پیچید تو از دور جلوی در یک خونه رو ‌دیدیم که عده ی زیادی اونجا جمع شده بودن و می شد حدس زد که خونه اش اونجاست و مادر و پدرش طاقت تو خونه موندن رو نداشتن ..
ماشین که نگه داشت ..همه به ما نگاه می کردن .. امید  پیاده شد ..
یک زن مثل دیوونه ها دوید به طرف ما و فریاد می زد امید ..امید ..پسرم ..عزیزم ...مادر ..ولی ایستاد و خم شد و دستشو دراز کرد طرف امید ..

دیگه قدرت نداشت خودشو به اون برسونه .. امید هم کند حرکت می کرد ..
یک مرد با چشمانی گریون خودشو به اون رسوند و روبروی هم ایستادن ..
با صدایی بلند و لرزون گفت : خود امیده اصلا فرق نکرده و اونو محکم در آ غوش کشیدو به سینه فشرد  ..
مادرشم خودشو رسوند ..در یک چشم بر هم زدن دور امید جمع شدن ..
یکی یکی بغلش می کردم و گریه می کردن .. مادرش مثل اسپند روی آتیش بالا و پایین می پرید و کلماتی که بهم ربط نداشتن ولی همه می فهمیدن ,,رو به زبون میاورد ..
اومد ..بچه ام , یا زهرا اومد ,
خدایا کرمت , مَرده ..مَرد شده .....
لاغره بچه ام ...یا زهرا ...
امید رو با خودشون بردن ..
یک گوسفند جلوی پاش سر بریدن و اونو بردن تو خونه ..چند دقیقه بعد فقط دومرد دم در بودن که داشتن به کارای گوسفند رسیدگی می کردن ..
هیچکس دیگه نبود ..من صورتم خیس  اشک بود نمی دونم از شوق بود یا غم دوری امید ..اونا نه منو دیدن نه آقای عظیمی رو که این کارو براشون کرده بود ..
اصلا تو حال خودشون نبودن ...
آقای عظیمی که چشمش پر از اشک بود صورتش و با دست پاک کرد و  صدا زد  لعیا ؟ چطوری دخترم ؟
 گفتم : می خواستین چطور باشم ..
پرسید : بریم تو یا از اینجا بریم و تنهاشون بزاریم ؟ ..
سوار ماشین شدم وبا افسوس  گفتم : بریم .. تنهاشون بزاریم ...
تو راه باز آقای عظیمی منو نصیحت می کرد که بر گردم پیش خانواده ام ..با اینکه حال خوبی نداشتم بهش قول دادم به زودی این کارو بکنم ...
با دیدن اون صحنه ها منم دلم خواست که برم و پدر و مادرم رو ببینم ..شایدم اونا هم مثل پدر و مادر امید در انتظار من باشن ....
آقای عظیمی منو سر کوچه پیاده کرد و رفت ..و من تا خونه زار زدم و گریه کردم ..
قلبم تو سینه ام تنگی می کرد ..احساس می کردم  راه نفسم داره بند میاد ...
این راه رو همیشه دست تو دست امید میرفتیم خونه و حالا انگار تو دلم خالی شده بود ...
وقتی رسیدم  ..اقدس هراسون اومد جلو و  می خواست منو بغل کنه ..


گفتم : ولم کن اقدس حوصله ندارم ..
گفت : پدر و مادر خودش بودن تو دیدی ؟ خاطر جمع ؟ تو نموندی ببینی ؟ کاش مطمئن می شدی دروغ نگفته باشن ....
گفتم : خجالت بکش اقدس اقلا یکم ابراز پشیمونی بکن ..
نمی خواد برای امید نگران بشی ...
گفت : فدات بشم که برگشتی ..خیلی ترسیده بودم توام منو تنها بزاری این همه سال زحمت کشیدم شما ها رو بزرگ کردم تو این سن و سال تنها شدم .. لعیا ؟ جون من ,تو نری جایی از این به بعد منو و تو دیگه می تونیم شاهونه زندگی کنیم ..
گفتم نیست که امید مزاحم ما بود ؟
اون نمی ذاشت ما شاهونه زندگی کنیم ؟ اگر اون نبود که من تا حالا مرده بودم ...
گفت :  خدا اون روز رو نیاره مگه من چغندرم ..
بیا سفره آماده است بشین حتما گشنه ای ..
اقدس عوض شده بود حالا من نمی دونستم داره فیلم بازی می کنه یا واقعا از اینکه منم برم ترسیده بود ..
اگر موقع دیگه ای بود وقتی برمی گشتم ته پلو و دوتا تن ماهی رو در آورده بود ولی اونشب نخورده بود ..
نگاهی به سفره کردم ..هنوز پلو توی قابلمه بود کنار سفره ..
بدون امید هیچی تو این دنیا نمی خواستم ...من امیدم رو می خواستم ...
روی پله نشستم و گفتم : تو بخور من سیرم .. سفره رو جمع کرد و در حالیکه اشک تو چشمش بود و ناراحتی از سر و روش می بارید گفت : منم سیرم می خواستم به هوای تو یکم بخورم اگر تو نمی خوری منم نمی خورم ...
و رفت تو اتاق افتاد پای بساط شیره اش ....
ولی من به این فکر می کردم که چطوری پول دار بشم و روی پای خودم بایستم تا بتونم  برم پیش پدر و مادرم ...
از همه مهم تر دلم می خواست بدونم دایی محسن برگشته یا نه ؟ ....
یک مرتبه یاد شماره تلفنی افتادم که اون دوتا زن به من داده بودن ..و یاد حرف اونا که به من گفتن یکساله مثل همین ماشین زیر پای توام هست ...
باید زنگ بزنم ببینم چه کاری برای من دارن که می تونم زود پول دار بشم ....


#ناهید_گلکار

قاصدک قسمت پانزدهم

قسمت پانزدهم

 لحنش عوض شد و با تندی گفت : وا ؟ مگه من چیکار کردم ؟ چوب به آستین کسی فرو کردم ؟ بد کردم بچه شون رو جمع و جور کردم ؟ الان دست آدم ناجور افتاده بود کلیه و قلبشو در آورده بودن باید میرفتن از تو آشغالا پیدا می کردن ..
عوض اینکه  بیان دست منو ماچ کنن یه چیزی هم بدهکار شدم ؟ ... لعیا توام خیلی افاده ای شدی ها  از وقتی امید پدر و مادرشو پیدا کرده ..هوا برت داشته ... هرررری .....نکنه خبریه ؟ .....
گفتم : چیه اقدس داری به پر و پام می پیچی ؟ می خوای منم برم ؟...خودت میگی و خودتم باورت میشه؟ ...,,
تو همینجوری ,,..پس یکم با خودت بگو اگر همون جا  گشته بودم و  پدر و مادرش رو پیدا می کردم ..این همه سال امید و خانواده اش عذاب نمی کشیدن ..
چرا راه دور بریم فاطمه رو یادت بیاد ..تو مسئول همه ی اون حادثه ها بودی ....
باز لحنش عوض شد و نشست رو زمین و گفت :داره بارون می گیره ..نگاه کن چند تا قطره افتاد رو صورتم ...
بیا امشب نرو ممکنه هوا بد بشه سرما می خوری فدات بشم ...
گفتم : نمی تونم منتظرم هستن ...
گفت :  قربون اون ادا و اطفارت برم ...من تو رو مثل بچه خودم دوست داشتم بهت رسیدم از همه بیشتر,,
اینو که قبول داری من تو رو ندزدیدم ...خودت می خواستی پیش من بمونی جایی رو نداشتی بری می ترسیدم بری و گیر آدما های  بد بیفتی ...
حتی تو رو گدایی نبردم ..قبول داری یا نه ؟
 گفتم :  اقدس ول کن دیگه ..الان وقتش نیست فردا حرف می زنیم ...مانتوم رو پوشیدم و کیفم رو انداختم رو شونه هامو از خونه زدم بیرون امید پشت در بود و گوش می کرد ..
گفت : لعیا بی خود بهش امید نده امشب آخرین شبی هست که می زارم اینجا بخوابی ...
گفتم : تا ببینیم چی میشه ...زود باش الان بارون می گیره باباتم خیلی منتظر شد ...
یک بسته دستش بود و گفت : اینو برای تو خریدم ..مانتو و روسری  برات گرفتم بپوش ,, یادم رفته بود بهت بدم تو ماشین بود ..
همین جا عوض کن  ..
گفتم باشه ..تو تاریکی اونا رو پوشیدم و درست ندیدم چطوریه ولی هر چی بود از مال خودم بهتر بود ...
درو باز کردم مانتو و کت و روسری قبلی مو انداختم تو خونه و درو بستم ..
امید دستم رو گرفت و بهم نگاه کرد ...
گفت : چقدر خوشگل شدی ..خوب به خودت رسیدی ها ...

سرمو چند بار با ناز تکون دادم و گفتم : دیگه ,, حالا ,, ما اینیم ,, دستت درد نکنه تو همیشه به فکر من بودی ...
و با هم راه افتادیم گفت : مثل قبل بدویم ؟
گفتم : باشه حرفی نیست ....اما چند قدم بیشتر نرفته بودیم که  ..یک مرتبه دیدم یک عده دارن از روبرو میان هوا تاریک بود و  .. درست معلوم نبود کی هستن ..
من یکم قدم هامو سست کردم ..
امید گفت : چیه ؟ چی شده خسته شدی ؟
 گفتم اونا کی هستن دارن میان ؟
گفت : هر کی می خوان باشن , به ما چه ؟
 گفتم: نمی دونم چرا بدجوری دلم به شور افتاده   ..یکم جلو تر که رفتیم  ..دیدم همه ی بچه های اون محله با هم دارن میان  طرف ما  ..
نزدیک تر شدن  .. پرسیدم چی شده چرا اینجا جمع شدین ؟ سرور خودشو انداخت تو بغل من ..و شروع کرد به گریه کردن ..
پرسیدم : مادرت طوریش شده ؟ گفت : لعیا  امید داره میره تو رو خدا تو  دیگه از اینجا نرو من بدون تو چیکار کنم ؟ ..و بچه ها همه گریه کنون دورمون جمع شدن و هر کس یک چیزی می گفت
التماس می کردن ..خواهش می کردن و با گریه ازم می خواستن ترکشون نکنم ...منم به گریه افتادم ..
یکی یکی رو  بوسیدم و گفتم : کی گفته من میرم ؟ امید رفته , من اینجام هیچوقت ولتون نمی کنم ...اگرم برم زود بر می گردم ..
شما ها دوستای من هستین ...
برادر خدیجه گفت : از وقتی شنیدیم همه عزا دار شدیم  لعیا یک وقت از اینجا نری اونوقت خیلی بد میشه ..بزار فقط برای امید غصه بخوریم ...
گفتم : آخه من که برای شما کاری نمی کنم ...برای امید هم غصه نخورین خوشحال باشین به پدر و مادرش رسیده ..
امید گفت : منم شما ها رو ول نمی کنم ..هستم بابا میام دوباره همین جا تو تهرونم ..
 مینو  گفت : نرو لعیا ..بچه ها بهت احتیاج دارن اینکه  هوای ما رو داری خیلی خوبه ..بعدم تو رو دوست داریم  ..
به درد همه ی ما رسیدی ..امید که میره می دونیم چاره نداره ولی تو دیگه نرو ...میگه تو تهرونم ولی اینجا که تهرون نیست ...
دیگه بر نمی گردی امید من می دونم ....
بارون تند شده بود و من فعلا به بچه ها قول دادم ترکشون نکنم ...
تو اون بارون تا دم ماشین همه با ما اومدن ..مدام با صدای بلند می گفتم تو رو خدا برین خونه هاتون سرما می خورین ..
قول میدم امشب بر می گردم ....اما هنوز چشم بعضی ها نگران به ما مونده بود ..اونا می دونستن که موندن در اون جای مخوف جز زجر کشیدن چیز دیگه ای برای ما نداره ...

پدر امید پشتی صندلی رو خوابونده بود و دراز کشیده بود ..با سر و صدا بیدار شد و ترسید,, اونم فکر کرده بود مردم اونجا بهش حمله کردن ...
ولی وقتی  ماجرا رو فهمید , خیلی متاثر شد و تمام راه در مورد روزا هایی که با امید و این بچه ها گذرونده بودیم حرف زدیم ....
ولی دلشوره من هنوز ادامه داشت .یک ترس تو دلم افتاده بود که نمی دونستم چیه ,,,,

سال 67
وقتی برای اولین بار وارد اون مدرسه شدم تمام روز رو گریه کردم ..اما بچه ها ی اونجا فکر می کردن من تافته ی جدا بافتم ..
هر کدوم برای نزدیک شدن به من تلاش می کردن ..و چون درسم هم از اونا بهتر بود  بهم توجه زیادی داشتن ..
کم کم از اونجا خوشم اومد.... اون همه مورد توجه معلم و مدیر و همکلاس هام قرار گرفتن برام لذت بخش بود ..
سمانه هم با من تو همون کلاس بود ..امید هر روز ما رو می رسوند و خودش میرفت مدرسه و ظهر هم میومد دنبالمون و میرفتیم خونه لباس عوض می کردیم و سه تایی آماده می شدیم برای دست فروشی ...
من که اونوقت ها عقلم به این چیزا نمی رسید ولی امید از همون بچگی مثل یک آقای به تمام معنا رفتار می کرد ..و تربیت اقدس نتونسته بود زیاد روش اثر بزاره ...
خانم مدیر هم بیشتر روزا برای بچه ها مخصوصا من و سمانه که فکر می کرد جنگ زده ایم یک چیزی مثل کوکو سبزی یا کوکو سیب زمینی ..و یا  پنیرو گاهی تخم مرغ پخته می ذاشت  لای نون  و برای ما میاورد و یواشکی صدامون می کرد تو پستوی پشت دفتر و می داد می خوردیم ..
اون زن مهربون مرتب برای ما از ستاد لباس و لوازم مدرسه می گرفت و حتی وقتی هوا سرد شد برامون کاپشن آورد و زمانی که  کفش من برام تنگ شد از اونجا دو جفت کفش کتونی برای من و سمانه گرفت .....
و چندین بار از من پرسید : تو واقعا جنگ زده ای ؟ پدر و مادرت تو جنگ کشته شدن ؟ و من فکر می کردم اون این سئوال رو برای این می کنه که دیگه به ما غذا نده ..
برای همین به دروغ می گفتم آره هستم ..و در مقابل سئوالات دیگه ای که می کرد گریه می کردم و چون اون زن خیلی مهربونی بود ولم می کرد ....

دوسال گذشت ..
سال 69 بود من دیگه زیاد غصه نمی خوردم ..
چون امید و فاطمه بودن سمانه رو هم خیلی دوست داشتم با اینکه اون به من زیاد حسادت می کرد و گاهی با هم دعوامون میشد و همدیگر رو می زدیم ...
ولی در نهایت بهم علاقه داشتیم .....
پسرای اون محله اغلب دزد و جیب بر بودن ..و پدراشون معتاد و هروئینی ..پلیس به کار هیچ کس کار نداشت اون مردم جزوی از مردم این مملکت  نبودن ....
مگر مواقعی که می خواستن کسی رو بگیرن ..و یا گهگاهی میریختن تو محله و یک عده رو دستگیر می کردن و می بردن و یک مدت بعد دوباره بر می گشتن ..
و همون آش و همون کاسه ...یکی از این پسرا کامران بود ..که اونو کامی کج  صداش می کردن ..
نمی دونم چرا ولی شاید برای اینکه دستش کج بود ..کامی دور و بر امید زیاد می پلکید و اونو تشویق می کرد که باهاش بره دزدی ..
ولی همون طور که گفتم امید یک اصالت خاصی تو رفتارش بود که همیشه حریم خودشو نگه می داشت ....
همون کامی یک دست ورق بازی داده بود به امید و خودشم  بهش یاد داده بود و اونم به ما ,, البته شب ها وقتی اقدس خواب بود  و می دونستیم به خاطر اعتیادش بیدار نمیشه چهار تایی  می نشستیم و ورق بازی می کردم ..
از این کار خیلی خوشم اومده بود هر شب مجبورشون می کردم تا پاسی از شب رفته بازی کنیم ...
یکشب زمستون که هوا خیلی سرد بود و اتاق ما با یک چراغ نفتی گرم می شد ..باز داشتیم بازی می کردیم که اقدس نیمه های شب بیدار شد و دیدکه چراغ روشنه ..
با عصبانیت اومد و یک لگد زد به در و باز کرد و پرسید ..این برق پول نمی خواد پدر سگ ها ؟ از کی این کارو می کنین ؟
دیدم پول برق زیاد شده ...
امید فورا ورق ها رو جمع کرد و گفت :  همین امشب بود اقدس برو بخواب ..
ولی اون حمله کرد به امید و گفت : همش زیر سر توس پدر سگِ بیشرف ..وگرنه این دخترا ورق چه می دونن چیه ؟

نمی دونم از کجا جرات پیدا کردم و ..فریاد زدم اقدس نزنش من این ورق ها رو آوردم ..
من دوست داشتم بازی کنم ..
گفت تو (..) خوردی عنترِ بوزینه ..پول برق رو کی میده .. داد زدم تو میدی باید بدی ما کار می کنیم بهت پول میدیم ...عنتر بوزینه ام خودتی ...
 اومد جلو تا منو بزنه امید از پشت کمر شو  گرفت و به من گفت فرار کن ..
دویدم تو حیاط ..قبل از اینکه امید بتونه کاری بکنه اقدس اومد بیرون و فورا درو بست و قفلشو از این طرف انداخت که باز نشه ...
امید و فاطمه شروع کردن به جیغ و هوار کردن و اقدس منو تو حیاط تو اون سرما گرفت و تا می خوردم زد ....
اولش مبارزه می کردم ولی وقتی چند ضربه ی کاری بهم زد دیگه نتونستم و تسلیم شدم و اونم منو تا تونست زد و گوشه ی حیاط انداخت و رفت در اتاق رو باز کرد و فاتحانه در حالیکه میرفت به طرف اتاقش گفت : زود چراغ رو خاموش کنین و بخوابین ...
بچه ها فورا اومدن سراغم و منو بلند کردن بردن تو اتاق زخم های من پاک کردن پماد مالیدن ..و من گریه کنون سرمو گذاشتم  روی بالش ,,,,
گفت : درد داری ؟ کجات درد می کنه ؟ زخمت می سوزه ؟
از اینجا نجاتت میدم ..قول میدم ,, یک روز  برات همه چیز می خرم ..می برمت سینما ..لباس های قشنگ که دوست داری می خرم ..
حالا میشه غصه نخوری و یکم دیگه صبر کنی ؟
 با سر گفتم : آره ..
فردا که رفتم مدرسه خانم مدیر و معلمم خیلی سعی کردن که ازم حرف بکشن تا بفهمن کی منو زده ولی بروز ندادم چون قبلا تجربه داشتم که اونا اقدس رو می خواستن و بهش  تذکر می دادن ..
ولی اون برای این که لوش داده بودم  دوباره منو می زد ... این بود که باز با گریه گفتم با بچه های توی کوچه دعوا کردم ....
اونشب کار رو زود تعطیل کردیم ..
هوا خیلی سرد بود من احساس می کردم تب دارم ..امید دستم رو گرفته بود و چهار تایی میرفتیم طرف خونه هر شب یک مقدار از کار کرد خودمون رو یواشکی می دادیم به امید تا برامون خوراکی بخره ..
اونشب هم همین کارو کردیم ..هر کدوم دوتومن یا یک تومن دادیم بهش از من پرسید : لعیا تو خوبی   چته ؟ چرا بی حالی خسته شدی .؟
فاطمه گفت : فکر کنم دیشب تو حیاط سرما خورده تب کرده ..
امید خیلی از دست اقدس حرصی بود و تازگی ها زیاد باهاش در گیر می شد ....

با غیظ گفت : همین امروز فردا یک کاری می کنم شما ها رو از اینجا می برم ...
ما کنار کوچه ایستادیم تا امید بره و خوراکی بخره که کامی از راه رسید و صداش کرد ..امید دستی تکون داد و پول مغازه دار رو داد و اومد بیرون ..
چیزایی که خریده بود رو داد به فاطمه و گفت : شما ها برین من بعدام میام ... قایم کن اقدس نبینه ...
فاطمه با اعتراض کت امید رو گرفت و گفت : نمی زارم بری ..اون پسره دزده تو با اون چیکار داری ؟ امید نرو ..
یواش گفت : چاره ندارم نمی تونم همینطوری دست رو دست بزارم و تماشا کنم ..بسه دیگه ..
فاطمه گفت : امید جان اگر قرار بود کسی از این کارا به جایی برسه الان کامی اینجا نبود ..تو خودتو وارد این کارا نکن خدا بزرگه ...
گفت : نگران نباش همین یک باره به خدا فقط یکبار ..شاید بتونم شما ها رو از اینجا ببرم کامی میگه پول خوبی توش هست ..
لعیا رو ببر خونه بیشتر مریض نشه ...
گفتم : امید تو رو خدا دزدی نکن ...
دستی تکون داد و رفت ..فاطمه با نگرانی چند بار صداش کرد ولی امید با کامی از پیچ کوچه رد شدن و رفتن ..
پرسیدم : فاطمه اونا واقعا می خوان دزدی کنن ؟
گفت : نمی دونم کامی چی تو کله اش کرده ..می خوان چیکار کنن رو نمی دونم فقط می دونم چند وقته مدام تو گوش امید می خونه ..طفلک امید می خواد ما رو نجات بده ...
وقتی رسیدیم خونه اقدس تو اون سرما تو حیاط منتظر بود که قبل از رسیدن مون به اتاق پول ها رو بگیره ..
فاطمه همه رو جمع کرده بود و داد بهش ...
پرسید امید کو ؟
 فاطمه گفت : با کامی کج رفته ..
خوشحال شد و گفت : خدا رو شکر بالاخره امید هم براه اومد ..اگر درست کار کنه پول خوبی گیرش میاد از دست فروشی چیزی در نمیاد  ..
فاطمه گفت : اقدس تو واقعا بی رحمی ..چطور دلت میاد بچه ی به اون پاکی آلوده ی دزدی بشه ..پس تو بودی که کامی رو هی می فرستادی دنبال امید ...
من گفتم : چرا این کارو کردی ؟ امید گناه داشت ..فاطمه حالا تو مطمئنی برای همین کار رفته ؟
 گفت با کامی و دار و دسته ی اون کجا می خواد بره؟ پس  چرا تا حالا باهاشون نمی رفت ؟ ...


سال 76
پدر امید پیچید جلوی در آهنی بزرگ و بوق زد دیگه ساعت حدود نه شده بود دیر کرده بودیم ..امید پرید پایین و در و باز کرد ..
وقتی ماشین وارد حیاط شد دیدم مادرش با یک منقل اسپند داره از پله های ساختمون میاد پایین ..
می خندید و خوشحال بود ...ناصر خان به من گفت : پیاده شو دخترم خوش اومدی ..حالا خودت می بینی ما آدم های بی ریایی هستیم ....
پیاده شدم و با مادر امید رو بوسی کردم خواهرا  و برادر شم اومدن ..
از قرار امید بچه ی چهارم بود ..
اون یک برادر و دوتا خواهر از خودش بزرگتر داشت ..منو با احترام بردن تو ی خونه امید سر از پا نمی شناخت ..
تا اون موقع اونقدر خوشحال ندیده بودمش از کنار من تکون نمی خورد ..
آقای عظیمی قبل از ما رسیده بود و چند تا از فامیل های نزدیکشون هم بودن ...
همه با هم رفتیم به اتاق بزرگی که مهمون خونه بود ... یک سفره از این ور اتاق تا اون ور انداخته بودن ...
امید با شوق و ذوق دست منو گرفت و گفت : بشین ..همونی هست که می خواستی ؟ گفتم هیس بده می شنون .....
سبزی خوردن و دوغ و سالاد و باقالی پلو با گوشت و چند جور غذای دیگه ...
منو به جای اینکه یاد مامانی و مادر و پدرم بندازه  بیشتر یاد روز های گرسنگی ,,,
 یاد سرور و مادرش  انداخت ..ولی زود فراموش کردم و با اینکه  .. خجالت می کشیدم خیلی بهم خوش گذشت ..
من کنار امید و خانواده اش  بودم و این تا چند روز پیش فقط یک رویا بود ..اونقدر همه صمیمی و مهربون بودن که داشتم فکر می کردم چه اشکالی داره بیام اینجا زندگی کنم ..
دیگه پیش امیدم و ازش جدا نمیشه ..و  در حین غذا خوردن یک عالم برای خودم خیال بافی کردم ..
بعد از شام ..امید و برادرش که چند سال از اون بزرگ تر بود با پدرشو و آقای عظیمی حرف می زدن و بقیه سفره رو جمع می کردن ,
مادر امید اومد پیشم نشست و گفت : خوب لعیا جان از خودت بگو از امید بگو این همه سال چطور زندگی کردین ؟
آخه تو چرا از خانواده ت جدا شدی ؟ به نظرم هر چی زود تر برگرد پیش اونا ..به هر حال هر چی باشن خانواده تو هستن ..
با غریبه فرق می کنن .. حالا تو اون خونه که بودین شرایط طور دیگه ای بود اما هر جا بری بالاخره خودت معذب میشی محرم و نامحرم پیش میاد ..
به هر حال تو اون خونه هم که نمی تونی بمونی ..امید هم که باید تلاش کنه این سالها رو جبران کنه ..
خودش خیلی مشغول میشه ..و نمی تونه به شما خوب برسه ..برای همین من میگم هر چی زود تر برین پیش پدر و مادرتون بهتره ..به صلاح شما هست ...

#ناهید_گلکار

قاصدک قسمت چهاردهم

قسمت_چهاردهم  -بخش اول


 زبونم خشک شده بود و  فقط بهش نگاه کردم ..
گفت :ببین دخترم  تو از خونه فرار کردی ؟ ..من همسایه ی مامان بزرگت هستم ,, یادته حیمرا خانم بهم می گفتی ,,یادت نیست ؟ ... خیلی دنبالت گشتن ..هنوزم می گردن ؟
گفتم : نه خانم من لعیا نیستم ببخشید ...
بازم تو صورتم خیره مونده بود گفت : تو ببخش عزیزم ولی خیلی شباهت داری... بازم میگم  اگر تو لعیایی , تو رو خدا بهم بگو مادر بزرگت خیلی ناراحته برات بهش بگم که حالت خوبه ...
چند قدم رفتم عقب ..ولی دلم طاقت نیاورد ,,
در حالیکه هنوز داشت با تردید منو نگاه می کرد  گفتم : خانم ؟  حالشون خوبه ؟ اون چیز ...یعنی ..همسایه تون رو میگم ..
گفت : بد نیست ,, اما اگر لعیا نیستی برای چی می خوای ؟ دلم می خواست از دایی محسن هم بپرسم ولی جرات نکردم ..
پا گذاشتم به فرار ...فریاد زد لعیا برگرد ..خدا رو خوش نمیاد گوش کن چی میگم ...من نفس ندارم دنبال تو بیام وایستا .....
ولی من دیگه نمی شنیدم ..مثل بارون اشک میریختم و می دویدم .. تا اونجا که می تونستم دور شدم ...
نمی دونم چرا فرار کردم شاید فرصت خوبی بود تا از اون وضع نجات پیدا کنم ,,اما تنها یک فکر تو ذهنم بود ..ترس از  اینکه دیگه امید رو نبینم و اون دیگه نتونه پیدام کنه  ...
شایدم دلم نمی خواست اونطوری برگردم خونه ..نمی دونم ...اصلا مغزم کار نمی کرد ...
شایدم هنوز با مامان و بابام قهر بودم ..هنوز دلم باهاشون صاف نشده بود ..و هر روزی که تو خونه ی اقدس زندگی کرده بودم اونا رو مقصر زجر های خودم می دونستم و ازشون کینه به دل گرفته بودم ..
اسم مادر یا پدر که میومد از شدت بغض گلوم درد می گرفت ..کاری که نباید میشد شده بود و دیگه راه علاجی نداشت  ..تو این مدت انگار دست خدا همراه من بود و منو بطور معجزه آسایی نگه داشته بود ...
مدتی دویدم و  بیخودی از این ور خیابون میرفتم اون طرف و دوباره از جای دیگه برگشتم ....که یک ماشین با سرعت جلوی پام ترمز کرد و راننده فریاد زد چیکار می کنی الان کار دستم می دادی ..برو گمشو کنار ....
همون جا وسط خیابون نشستم و شروع کردم به داد زدن می خوام بمیرم ...من می خوام بمیرم ..
ای خدا یکی نیست به داد من برسه ؟ دارم خفه میشم ...
یک خانم اومد زیر بغلم رو گرفت و بلند کرد و گفت  : پاشو دخترم ..پاشو لطفا اینجا خطرناکه ..چی شده مادر جان ؟ چرا  اینطوری گریه می کنی ؟
بمیرم الهی پاشو  ..
همین طور که همراه اون از خیابون رد شدیم و به پیاده رو رسیدیم گفتم : توام ولم کن توام بهم محل نزار تا بفهمم تو این دنیا آدم دلسوزی وجود نداره  ...
گفت : بیا اینجا بشین عزیزم ...دنیا که به آخر نرسیده تو هنوز جوونی دخترم ,, اینطوری نکن این حرفا رو نزن .. ....
الان یک ماشین بهت می زد و ناقصت می کرد می خواستی چیکار کنی ؟   ..


روی سکو کنار خیابون نشستیم ...
دستم رو گرفت و پرسید: می خوای برات آب بیارم ؟
 با چشمانی اشک بار پرسیدم تو کجا بودی تا حالا ؟ این مردم کجا بودن ؟..چرا هیچ کس منو ندید ...چرا هیچ کس نجاتم نداد ؟
چرا تنها موندم ؟ چرا من کسی رو ندارم ؟ می تونی جواب منو بدی ؟ من تو این دنیا کی هستم ؟ اصلا هستم یا نه ؟ ...
نمی فهمیدم چی میگم ...
اونقدر حالت بدی داشتم که اون زن رو به گریه انداختم و گفت : تو فکر می کنی همه ی این آدما که از اینجا رد میشن کسی رو دارن ؟..
بیشتر شون مثل تو تنهان ..خودتو جمع و جور کن عزیزم و گرنه غم نابودت می کنه ....تو فقط غمگینی ...و گرنه من دارم می ببینم که هزار تا حسن داری  ,,
تو قشنگی  جوونی ..هنوز یک راه دراز در پیش داری   ...عزیزم ,, دخترم , غم مثل موریانه می مونه بشینی کسی تو رو نجات بده تمام وجودت رو می خوره و رحم هم نمی کنه ....باید خودت دست بکار بشی و بیرونش کنی منتظر کسی نباش ..چون هر کس به اندازه ی خودش داره خودت به داد خودت برس .........
حوصله ی حرف های اونو نداشتم چون فکر می کردم نمی دونه که چی به روزم اومده ..
از جام بلند شدم و گفتم : ممنون ..نصیحت درد منو دوا نمی کنه ...کارم از این حرفا گذشته ..باید برم ..مرسی که کمکم کردین ..
و راه افتادم ..گفت : صبر کن با هم حرف بزنیم آروم بشی بهم بگو چی شده ؟ ..ولی من به راهم ادامه دادم و حرفی نزدم ...
و جواب اونو با خودم دادم ...
من دلم امید رو می خواد ...ترسیدم که دیگه سراغم نیاد .. شایدم این تنها دردم بود چون تا وقتی اون بود اینقدر احساس بدبختی نمی کردم ....
نُه سال ازم مراقبت کرده بود  ..با محبت و گرمی دستهاش منو به زندگی امیدوار می کرد ..خوابیدم کنارم بود بیدار شدم کنارم بود ..
ترسیدم بهش پناه بردم  ..اون با من همیشه مثل یک ملکه رفتار می کرد ....حالا چطوری می تونم یکشبه تار و پود محبت و عشق اونو از دلم بیرون کنم ..و یا چطوری خلاء وجودش رو پر کنم ؟ ...
چشمم افتاد به یک باجه ی تلفن ..با خودم گفتم : باید برای خودم کسی بشم ..باید پول دار بشم ....دست کردم تو جیب مانتوم و شماره ی نازنین رو در آوردم ..و یک سکه انداختم تو تلفن و با تردید شماره رو گرفتم ..خیلی بوق خورد یک لحظه تردید کردم .... ولی باز فکر کردم .. هر چی بادا باد..هر کاری گفتن می کنم تا پول دار بشم ...

یک خانم جواب داد و بلند و محکم گفت : بله .‌..
گفتم : با نازنین خانم کار دارم ..
گفت : شما ؟
گفتم : خودشون به من شماره دادن برای کار ..
گفت : کجا بهت شماره داده ؟
گفتم : سر راه چهار ..چون من گل فروشم ..
گفت : آهان یادم اومد ..من نازنینم تصمیم خودت رو گرفتی ؟ پشیمون نمیشی ؟ می خوای پیش ما کار کنی یا نه؟ الان بگو ,, نمیشه بعداً پشیمون بشی ..
گفتم : اول می خوام ببینم چه کاری هست اصلا از عهده ی من بر میاد یا نه ؟ شایدنتونم انجامش بدم اونوقت چی ؟ ...
گفت :  ببین دختر اینجا اینطوری نیست که بیای و نخوای بمونی ,,,من دارم شرایط رو بهت میگم ..پول خوبی بهت میدم جای خواب غذا ی خوب لباس های عالی....
فقط یک چیزی ازت می خوام اینکه  هر کاری گفتم  باید بکنی ..
بستگی داره چطوری با ما راه بیای اگر حرف گوش کن باشی پول پارو می کنی ..
گفتم :آدرس بدین الان میام ...
گفت : تو آدرس بده من میام دنبالت ,,کجایی  ؟
 پرسیدم : شما کی می خوای بیاین ؟
 گفت : ساعت چهار میام دنبالت ..
گفتم: پس  ساعت چهار من تو همون جایی که منو دیدین وایمیستم یادتونه ؟
 گفت : نه از کجا یادم باشه چه می دونم کجا بودی ..آدرسش رو  بگو ....
بهش گفتم و گوشی رو که قطع کردم ولی پشیمون شدم ..یک طوری حرف می زد که خوشم نیومد اینکه می گفت راه برگشتی ندارم منو یاد اقدس انداخت و اسارتی که تو این همه سال کشیدم نکنه اونم با من همین کارو می خواد بکنه ...
خیلی حس خوبی نداشتم ..برای همین  از این کار منصرف شدم  ..
توی اون محله های پایین شهر خیلی چیزا یاد گرفته بودم ..و خطر رو به خوبی میشناختم ..و حالا احساس خطر کردم ..
ولی این وسوسه که می تونم خیلی زود پول دار بشم رو هم نمی تونستم فراموش کنم ..
برگشتم مقر ..
صالح شاکی بود ..با اعتراض گفت : هیچ معلوم هست کدوم گوری بودی ؟ منو دست تنها گذاشتی و رفتی نکبت ...
گفتم : صالح اصلا حال خوبی ندارم به من گیر نده  که بد می بینی میرم و پشت سرمو نگاه نمی کنم ...
به من نگاه کرد و مثل اینکه متوجه شد که نباید سر به سر من بزاره ....
گفت : گلا مونده چیکار کنم ؟
شش تومن در آوردم طرفش دراز کردم و گفتم  :  بگیر سه دسته گل داشتم ....پول خودمم بر داشتم امروز نمی تونم دیگه بمونم .


.گفت : لعیا می زنم ناقصت می کنم ها ,, نمی تونی منو دست تنها بزاری ..این گلا خراب میشن بچه ها عرضه ی فروختن ندارن الان وقت ملاقات شده ..
 اقلا ده دسته دیگه بفروش و برو هر دسته امروز بهت هزار تومن میدم خوبه ؟
گفتم صالح به خدا حالم بده نمی فهمی ؟ نمی...تو ...نم حالیته ؟  .
.و راهم  رو کشیدم و رفتم....
صالح همین طور فحش خواهر و مادر بهم می داد ....
باز از شنیدن صدای صالح تصمیم گرفتم زندگیمو عوض کنم ..دیگه تحمل نداشتم ..اونم بدون اینکه امید کنارم باشه اصلاً توان ادامه ی این زندگی رو نداشتم ....
تنها یک فکر تو سرم بود ..برم سر قرار یا نه ؟ ...
سوار اتوبوس شدم و رفتم همون جا یی که  با نازنین قرار داشتم ...
که قبلا با صالح اونجا کار می کردیم و کنار یک پارک بود ..
هنوز یکساعت تا ساعت چهار وقت داشتم  ...رفتم تو پارک و روی یک نیمکت نشستم ...داشتم فکر می کردم که پیدا کردن گنج اقدس که از این کار بهتره ..
آره باید این گنج رو به دست بیارم  ...چند روز دیگه مدرسه ها باز میشه و باید برم درس بخونم ...
سال آخرم و امسال دیپلم می گیرم چرا خودمو بدم دست یک نفر دیگه که بهم امر و نهی کنه ......
احساس می کردم خیلی خسته ام ..دلم یک رختخواب گرم و نرم می خواست که ساعتها از توش بیرون نمی اومدم ...
نزدیک ساعت چهار باز وسوسه شدم ببینم اون زن با من چیکار داره دیگه قصد نداشتم باهاش برم و مدام با خودم می گفتم حواست رو جمع کن بقیه ی عمرت رو تلف نکنی ....
ساعت از چهار گذشت ولی اون نیومد و من  منتظر ایستادم ...غمگین و نا امید به ماشین ها نگاه می کردم .....که یک مرتبه یکی از پشت دستشو گذاشت رو شونه ی من از جا پریدم و برگشتم ..
امید بود ..فریاد زدم ..تو اومدی ؟
امید ,, باورم نمیشه ...بهش نگاه کردم و دیدم چقدر همین یکشب عوض شده ..تمیز , با لباسهای درست و حسابی ...چقدر برازنده شده بود ...
دوباره دستم رو گرفت توی دستهای گرم و مهربونش ..و بهم نگاه کرد برق اون نگاه برای من اوج عشق بود دستم رو فشار داد ...
با خودم گفتم : امید نمی خوام ازت  جدا شم ....
گفت : آخه کجایی تو ؟ مُردم اینقدر گشتم دنبالت ...


گفتم : ولم نکردی ؟ اومدی منو ببینی ؟
 در حالیکه چشم هر دومون پر از اشک بود...
 با یک لبخند گفت : از صبح دنبالت بودم دختر چی داری میگی ؟ همه جا رو گشتم پیدات نکردم ..
گفتم : امروز صالح ما رو برده بود دم بیمارستان ...
در همین موقع یک آقایی به ما نزدیک شد ..
امید گفت : لعیا بابام ...اسمشون ناصر خانِ یادته می گفتم چقدر دلم می خواد بدونم اسم بابام چیه ؟
 گفتم :  ..سلام  ..
گفت : سلام دخترم ..پس لعیا خانم شما هستین  ..ما از صبح دنبال شما بودیم ..اگر به امید بود که می خواست دیشب بیاد پی شما ...
امید گفت : تو چرا دیشب رفتی ؟ اومدم دیدم نیستی انگار دنیا روی سرم خراب شد ..نه می تونستم بیام دنبالت .نه اینکه خاطرم از تو جمع بود ...
گفتم : آخه جای من نبود .. تو تازه به خانوادت رسیده بودی نمی خواستم مزاحم باشم ...
آقای عظمیمی بهم گفت بریم ..منم قبول کردم ....
پدر امید ناصر خان مردی بود نسبتا چاق با قدی متوسط و یک ته ریش ... مهربون به نظر می رسید گفت : وقتی شما رو پیدا نکردیم رفتیم سراغ آقای عظیمی برای امشب دعودتشون کردیم ..خیلی به ایشون هم مدیونیم .....
دوست های امید برای ما به اندازه ی خودش عزیزن ..به خصوص  شما که باعث شدین ما امید رو پیدا کنیم ... تا آخر عمر مدیون شما می مونیم از این به بعد هم درست مثل امید بچه ی خودم محسوب میشین ..
الانم اومدیم دنبالتون بریم خونه ی ما ...
گفتم : نه مرسی راستش من امشب نمی تونم بیام ولی بعدا حتما مزاحمتون میشم ....
گفت : مزاحم چیه ؟ باید با ما زندگی کنین ..مادر امید اتاق تون رو هم حاضر کرده ...
گفتم : نه بابا ..اون که اصلا ..همچین چیزی امکان نداره ..لطف دارین ....
امید گفت : دیگه نمی خوام حرفی بزنی من که تو رو تنها با اقدس ول نمی کنم ..بهت قول دادم از اونجا نجاتت بدم همین کارم می کنم ... تو جای من بودی چیکار می کردی ؟ با اینکه من مَردم خودم می تونم از خودم مراقبت کنم ولی تو چی تو اون محله ی بد ..
یادت نیست با فاطمه چیکار کردن خدای نکرده ....
گفتم : امید خودت اخلاق منو می دونی ,, می دونی که  چقدر آدم گنده دماغیم ..اینطوری راحت نیستم ..راستش امروز دم بیمارستان همسایه ی مامانی منو شناخت ..فرار کردم ولی تو این فکرم اگر این کار نشد برم پیش مادر بزرگم  ..
حمیرا خانم می گفت خیلی دنبالت می گردن ...تو نگران من نباش یک کاریش می کنم ...


گفت : اخلاق بی اخلاق ..تا نرفتی پیش خانوادت من نمی زارم با اقدس زندگی کنی ..دیگه دلیلی هم نداره بیا سوار شو بریم .. اگر تو نیای منم نمیرم میام دوباره خونه ی اقدس ..اینطوری راضی میشی ؟
 گفتم : آخه امشب نمیشه با کسی اینجا قرار دارم ...می خوام برم سر یک کار دیگه ,,خانمه می گفت پول خوبی توش هست ...و جریان رو براش تعریف کردم ..
پدر امید گفت : شما مطمئنی ؟ این یکم مشکوکه ...اگر کار درست و حسابی بود لعیا خانم به شما نمی گفت  ..
خودت فکر کن دخترم تو به جز جوونی و زیبایی که داری ..به چه درد اونا می خوری فکر کنم می خوان ازت سوء استفاده کنن ..
گفتم : نه ..می خوان براشون چیز بفروشم منتها با کلاس بهتر ...
گفت: باشه ..صبر می کنیم وقتی اومد اول با من حرف بزنن ببینم چه کاری برای شما دارن ... ما هم باهات میایم .. تا خاطرمون جمع بشه .خدا کنه من اشتباه کرده باشم ..
یکم صبر کردیم ولی نازنین پیداش نشد ...
پدر امید گفت :  من میرم تو ماشین میشینم  یکم کمرم  درد می کنه و رفت  ....
امید گفت : لعیا ی لجباز خواهش می کنم نه تو کار نیار .. بریم  وسایلمون رو جمع کنیم و بریم خونه ی ما به مامانم گفتم برات اتاق حاضر کنه ..
گفتم: این جایی که می خوام کار کنم اتاق و غذا و لباس بهم میدن ..
گفت : تو می تونی از من دور بمونی  ؟
گفتم : معلومه که نه,, حتما تو رو هم  هر روز می ببینم ..
گفت : بزار یک چیزی برات خریدم  از تو ماشین بیارم دلم طاقت نداره صبر کنم می خوام بهت بدم .. یادته بهت چه قول هایی دادم ..حالا می خوام به همشون عمل کنم ...و رفت طرف ماشین ..چند لحظه بعد نازنین جلوی پام نگه داشت و گفت زود باش سوار شو اسمت چی بود ..زود ..زود ..سوار شو .. به ماشین پدر امید نگاه کردم ..هر دوشون با عجله داشتن میومدن ..
گفتم : اسمم لعیاست ..یکم صبر کنین ..امید زود تر رسید و پدر ش پشت سرش ...
نازنین برگشت به عقب و یک نگاه کرد و ...چنان پاشو گذاشت رو گاز که ماشین از جا کنده شد و با سرعت رفت ..
ناصر خان دستشو بهم کوبید گفت : وای ..وای خدا رحم کرد ما اینجا بودیم ..وگرنه باز معلوم نبود شما از کجا سر در میاوردی .. اینو از کجا پیدا کردی ؟آخه چرا بهشون اعتماد کردی ؟  گفتم : چی شد؟ من نفهمیدم ..به کسی اعتماد نکردم ..همین جا داشتم گل می فروختم منو دید و گفت بیا برای من کار کن و بهم شماره داد ...
امید گفت : بابا منم نفهمیدم چرا رفت ؟
 ناصر خان گفت : یکم فکر کنین .. اون ما رو دید فکر کرد مامور آوردی ..زن خوبی نبود ...خدا رو شکر ..

من خیس عرق شدم .. پیش پدر امید  که برای اولین بار اونو می دیدم از خجالت سرخ شدم ..
امید گفت : ای داد بیداد وای لعیا خدا بهمون خیلی رحم کرد .. بابا ؟ حالا حق دارم تنهاش نزارم ؟
گفت : آره بابا دختر جوون درست نیست ...لعیا خانم مادر امید منتظرن بیان بریم خونه ی ما ...
گفتم : چشم ولی اول باید برم خونه و لباس عوض کنم اینطوری نمیشه ...
ناصر خان  گفت : ولی منو امید جلو نمیایم ..می ترسم اوقات شما رو تلخ کنم ..بزار یک فرصت مناسب حساب اون زن رو برسم ...
یواش به امید گفتم : به شرط این میام که شب منو برگردنی فقط برای شام میام ..دیگه تصمیم خودمو گرفتم صبح زود می خوام برم سراغ مامان بزرگم اینطوری نمیشه ....
گفت :واقعا ؟ این کارو می کنی ؟ خیلی خوشحال شدم .. باشه پس منم امشب با تو میام ..فردا انشالله تو رو می سپرم دست اونا و خیالم راحت میشه ..لعیا این کارو بکن ..می دونم که هم تو خوشحال میشی هم پدر و مادرت ...
امید تا نزدیک در خونه اومد و بیرون ایستاد تا من حاضر بشم ...
اقدس غمگین  لب حوض نشسته بود..
تا منو دید از خوشحالی از جاش بلند شد و گفت : فدای دختر بشم ..قربون دختر برم ..دختر دخترون ..
دختر تاج سرسون ..
بازم تو از امید وفات بهتر بود ..لا مذهب یک خدا حافظی از من نکرد ...
بدون اینکه بهش نگاه کنم یا حرفی بزنم  ...
شامپو بر داشتم و رفتم تو آشپز خونه سرمو دولا کردم و یک دست شستم یکم خودمو تمیز کردم و تند و تند حاضر می شدم که برم ..
دنبال من میومد و می پرسید : چیکار داری می کنی ؟ کجا میری ..لعیا ؟ لعیا با توام ..توام داری میری ؟ تو رو دینت این کارو نکن ....
و شروع کرد با حالت بدی  گریه کردن که به خدا من امید رو ندزدیدم گم شده بود ..قبول دارم که از خدا خواستم .. ولی اینطوری نبود ..
این همه سال مثل بچه ی خودم ازش نگهداری کردم ..لعیا ؟ کجا داری میری ؟ جون اقدس , کجا میری ؟ لعیا منو ترک نکن ...
(و منو گرفت و ادامه داد )ذلیل مرده این کارو نکن ..من پیر شدم حالا به شما ها احتیاج دارم ... گفتم : ولم کن بر می گردم ..
میرم خونه ی امید برای شام آخر شب میام نگران نباش ...
ولم کرد و گفت :  برای منم شام میاری  ؟
گفتم :معلومه که میارم ..از خونه ی پسری که این همه سال از خانواده اش جدا کرده بودی واست شام میارم اصلا برای تو حاضر کردن .... نقل و نبات ,چشم روشنی نمی خوای ؟

ناهید گلکار

قاصدک قسمت سیزدهم

داستان #قاصدک
#قسمت_سیزدهم 

سال 67
تو تب می سوختم و اقدس  اجازه نمی داد منو دکتر ببرن ...و این امید و فاطمه بودن که ازم مراقبت می کردن ..
یک روز نزدیک غروب وقتی کمی بهتر شدم کوله پشتی مو بر داشتم و گفتم : می خوام برم ,,خدا حافظ ..
امید گفت : اینطوری نمی زارم بری می ترسم دوباره گیر آدم های بد بیفتی ..شماره ی بابات رو بده زنگ بزنم بیان تو رو ببرن ..
اقدس پرید وسط و گفت : (..) زیادی نخور بوزینه ..برو گمشو اگر لازم باشه خودم می زنم ..
گفتم : نه نمی خوام کسی زنگ بزنه خودم خونه مون رو بلدم .. پیدا می کنم ..شما پول منو بده برم اقدس خانم خودم میرم 
گفت: برو بشین سر جات تو هیچ کجا نمیری ..
امید فریاد زد  ولش کن بزار بره ..که اقدس دستشو برد بالا و  چنان محکم کوبید تو دهنش که من یک مرتبه دیدم خون از دماغ و دهنش میاد ..
امید عصبانی شد و بهش حمله کرد و بامشت اونو می زد ولی هیکل گنده ی اقدس کجا و مشت های امید کجا ؟ 
که باز  دوتا دیگه از این طرف و از اون طرف بهش زد با سر خورد زمین,,
بعد شروع کرد با لگد های محکم به پهلو و سر و سینه اونو زدن ..
من و فاطمه گریه می کردیم ولی سمانه عین خیالش نبود و گفت : خوب (..) می خوری از این دختره طرف داری می کنی .. چشمت کور ...
من جیغ می زدم  و دامن اقدس رو گرفته بودم و می کشیدم بلکه اونو نزنه ..
رو کرد به منو گفت : حالا می شینی سر جات یا بازم می خوای بری ؟اگر می خوای حال تو روهم جا بیارم بگو خجالت نکش  ..
گفتم : میشینم سر جام ...ولی اینجا خیلی کثیفه من چطوری زندگی کنم ؟
امید روی زمین افتاده بود و از درد ناله می کرد ..
این بار منو و فاطمه رفتیم به کمکش و با زحمت در حالیکه بلند بلند به اقدس فحش های رکیک می داد صورتشو شست و رفت تو اتاق ...
و این دفعه ی  آخری نبود که امید به خاطر من کتک می خورد
 اقدس ,,فاطمه و سمانه رو هم با بهانه های بی خودی می زد تا منو بترسونه ..همینطورم شد ..
اونقدر از دیدن  صحنه ی کتک خوردن بچه ها وحشت داشتم که هر بار زبونم از ترس بند میومد ....

#قسمت_سیزدهم  -بخش دوم

و از اون روز به بعد امید هم جرات نداشت در این مورد با من حرف بزنه ...
یک مردی به اسم منصور میومد دنبالشون و اونا رو می برد سر کار ..و غروب اقدس دم در پول هاشونو ازشون می گرفت و اگر به نظرش کم میومد اونا رو به باد کتک می گرفت ..و من که کلا بچه ی ترسویی بودم و شایدم یکی از علت هایی که منو به اینجا کشونده بود همون ترس بود که نکنه پروانه باهام بدرفتاری کنه ..ویا حسین آقا بهم حرفی بزنه ؟
و یا نکنه چنین و چنان بشه ..  حالا با ترس از اینکه  اقدس منو هم بزنه شب ها کابوس می دیدم و گاهی جامو خیس میکردم و این بدترین حالتی بود که صبح از خواب بیدار میشدم و باز از ترس اقدس و خجالت از بچه ها که چهار تایی توی یک اتاق کوچیک می خوابیدیم ، اونو پنهون می کردم .....و اون زمان بدترین و شکنجه آور ترین روزگار رو میگذروندم ..
یک روز بعد از ظهر بچه ها زود اومدن خونه اقدس تو اتاق بود ..
امید یک شوکولات  تک تک برای من خریده بود ..  داد به من ..دیدم سمانه داره نگاه می کنه ...
چهار قسمتش کردم و همون جا تو حیاط دور هم خوردیم ..امید همین طور که داشت اونو می جوید  گفت : بچه ها میان خونه رو از بالا تا پایین تمیز کنیم تا لعیا خوشش بیاد ؟
فاطمه گفت : من که حاضرم ..
سمانه هم قبول کرد و من گفتم : منم کار بلدم با مامانی خودم ظرف میشستم ...
شروع کردم ..ما سه دختر به بامزه پرونی  های امید می خندیدیم و کار می کردیم .. ..
فاطمه اتاق و ایوون رو جارو زد رسیدیم به حیاط ..
آب ریختیم و جارو زدیم و خودمون رو هم خیس کردیم ..بعد بهم آب پاشیدیم و صدای قهقهه ما بلند شده بود ..
یک مرتبه اقدس اومد تو ایوون و دستشو زد به کمرش و از پله اومد پایین ..از ترس نفس تو سینه مون حبس شد ..و خنده رو لب مون ماسید ..
نگاهی غضب ناک کرد و گفت : ببینم آب مجانیه ؟ مال باباتونه ؟ ...و یک مرتبه شروع کرد به رقصیدن ..
لب کارون ..
چه گل بارون میشه وقتی که میشنن دلدارون ...
دست , دست ...بیا بیا ..
تو قایق ها دور از غمها ....و خودش دست می زد و می رقصید ..
ما همه زدیم زیر خنده و خوشحال شدیم ...
امید هم رفت وسط و شروع کرد به رقصیدین و ما هم مثل احمق ها دست زدیم باهاش خوندیم و رقصیدیم ...
شاید نیم ساعت مشغول بودیم و خوشحالی می کردیم و این اولین باری بود که بعد از مدت ها من خندیده بودم ...
اونشب حالم بهتر شده بود ...و می فهمیدم این امیده که دلش می خواد منو خوشحال کنه ..
حالا نسبت به اون یک احساس خاصی داشتم در واقع وابسته ی اون شده بودم ....


#قسمت_سیزدهم  -بخش سوم

چهار پنج روزی گذشت و اقدس مدام چشمش به من بود ..
هر روز بچه ها میرفتن سر کار و من تمام مدت کوله پشتیم روی کولم بود و بغض کرده روی پله می نشستم تا اونا به خصوص امید برگرده ..
و اقدس دم در پولای اونا رو می گرفت و اگر کسی کم آورده بود حتما کتک می خورد و یا فحش می شنید اون زمان اقدس خودش خرید می کرد و هر چی می تونست ما رو گرسنگی می داد ....
ولی فاطمه و امید حواسشون به من بود ....امید هر روز با یک خوراکی مثل شوکولات و بیسکویت برای من میومد خونه و یواشکی بین منو و سمانه قسمت می کرد ...
 فاطمه که  از امید هم یکسال بزرگتر بود و عقلش به همه چیز میرسید نسبت به من  و سمانه احساس وظیفه می کرد ...
دلسوز و مهربون بود ..شب ها که خوابم نمی برد منو می گرفت تو بغلش و نوازشم می کرد و قصه می گفت ,, قصه هایی که بی سر و ته بود و من حالا می فهمم که اون از کسی قصه نشنیده بود که یاد بگیره ..
از بچگی همراه اقدس گدایی کرده بود و حالا هم دست فروشی می کرد ...اون دختر بیچاره وقتی تازه بر می گشت خونه ..به کارا  رسیدگی می کرد و کثافت کاری های اقدس رو جمع و جور ....
حتی آشپزی هم با اون بود ..اون یک برنجی درست می کرد که بوی بدی می داد و من دوست نداشتم اغلب یا عدس بهش می زد یا لوبیا و یا با گوجه فرنگی می پخت ولی من از گرسنگی نون خالی می خوردم تا دیگه طاقت نیاوردم و از همون خوردم و  کم کم به اونم عادت کردم و دیگه ایرانی بودن برنج برام مهم نبود  ...
تا یک روز اقدس دست منو گرفت و برد مدرسه که اسمم رو بنویسه ...
تو راه سفارش می کرد یک کلمه حرف نمی زنی هر چی من گفتم میگی درسته یادت باشه تو جنگ زده ای ..
وقتی چشمم به اون در داغون و کثیف که روش انواع فحش های بد و رکیک نوشته شده بود و سر درش تابلوی دبستان شهید بیجاری خورده بود ..
دوباره به گریه افتادم و التماس کردم من اینجا نمیرم اقدس خانم ,تو رو خدا اینجا خیلی کثیفه من نمیام دست منو کشید و گفت : خفه شو ببینم ...

#قسمت_سیزدهم  -بخش چهارم

حیاط خاکی و پراز چاله و چوله بود ..
کلاس  ها دور تا دور حیاط قرار داشتن  درهای چوبی و شکسته دیوار های رنگ و رو رفته و وحشتناک و نمدار ...
اقدس تا چشمش به مدیر افتاد ..شروع کرد زار و زار گریه کردن و گفت : یه یتیم جنگی دیگه براتون آوردم ....
خانم مدیر یه بچه ی آواره و در به در برات آوردم ..
مدیر مدرسه یک خانم بود که چادر مشکی سرش بود  نگاهی به من کرد و گفت : این بچه حتما باید کس کاری داشته باشه ..اقدس اونو از کجا آوردی ؟
با همون گریه و شیون گفت : کس و کارش  همه تو آبادان مُردن ..این بچه رو یکی برای اینکه می دونست من خیر خواهم آورد و سپرد به من دیگه گوشتش  مال شما استخونش مال من ...کلاس دومه .. اول رو خونده خودت می دونی چیکار کنی براش من که سر در نمیارم ...
مدیرنگاهی به من کرد و گفت : این بچه شکل آبادانی ها نیست .
گفت : بله خوب باباش رفته بوده اونجا کار می کرده چون کس و کارشون همه اونجا بودن ..
از من پرسید :  ..اسمت چیه دختر خوب  ؟ جنگ زده ای ...
سکوت کردم فقط اشکم میومد پایین و از ترس اقدس جرات حرف زدن نداشتم ..
پرسید شناسنامه داری ؟
 گفتم :دارم ..
اقدس به من نگاه کرد و گفت : داری ؟ چرا ندادی به من ؟
 گفتم: نمی دونستم باید بدم به شما ..
دست کردم تو کوله پشتی و دادمش به اقدس ..
اونم نشون مدیر داد و بعد گرفت و کرد تو جیب پیرهنش و گفت : فتو کپی می گیرم و میارم ...
وقتی از مدرسه بیرون اومدیم مچ دست منو ول نمی کرد ..و تقریبا با خودشو می کشوند و مدام حرف می زد ..
دختر قدر دون باش ببین من که بد تو رو نمی خوام ..گذاشتم درس بخونی ولی باید پول در بیاری تا شکمت سیر بشه مدرسه ام که خرج داره من که نمی تونم از عهده ی چهار تا بچه بر بیام تو باید کار کنی و قدرِ محبت منو بدونی ....
مقدار زیادی راه رو پیاده رفت ...طوری که من دیگه قدرت نداشتم و باز با صدای بلند گریه می کردم ...
بعد سوار اتوبوس شد و مدتی طول کشید تا به جایی که می خواست رسید . وقتی امید و فاطمه رو اونجا دیدم دلم گرم شد که نمی خواد بلایی سرم بیاره ...

#قسمت_سیزدهم  -بخش پنجم

اون روز اقدس منو سپرد به منصور تا براش دست فروشی کنم ..
اون یک مرد خیلی کوتاه  و لاغر بود با موهای لخت و سیاه و پر پشت و سبیل نازک ..سرش قد آدم های معمولی بود ولی هیکلش کوچیک ...
اصلا از اونم ترسیدم نگاه بدی به من کرد و گفت : این جواهر و از کجا آوردی ناکس ..
اقدس به درد ما نمی خوره شک می کنن درد سر میشه ..نه من قبول نمی کنم ..
گفت : این طوری که نمیارمش صبر کن فردا می سازمش حتی توام دیگه اونو نشناسی  ...دوباره دست منو گرفت و کشون کشون برد تا یک جای شلوغ و گفت : اینجا بشین از جات جم نمی خوری ..
من که کارم تموم شد با هم بر می گردیم خونه به خاطر تو یک هفته است کار نکردم ...
اگر کسی ازت سئوال کرد چرا اینجا نشستی بگو منتظر مامانت هستی فهمیدی ؟
و از همون جا شروع کرد به شَل زدن و ناله کردن کنار خیابون خودشو ولو کرد و زبون گرفت ..کمک کنین دارم میمیرم ..
مریضم بچه ام داره از دست میره ..کمک کنین .. به خاطر امام رضا یک کمکی بکنین ..یه بچه رو نجات بدین ...
و من هاج و واج بهش نگاه می کردم حتی باورم شد و دلم خواست بهش پول بدم ..فکر کردم راست میگه و تازه  مریض شده ..
از فردا  اقدس یکدست لباس سمانه رو تنم کرد و یک روسری کهنه ..
دستهامو سیاه کرد تا کثیف به نظر بیام ..و در میون نا رضایتی امید و فاطمه که هر دوشون یک سیلی محکم از اون خوردن منو که بشدت ازش می ترسیدم با بچه ها فرستاد سر کار ....
اون روز امید و فاطمه ..جنس های منو  فروختن و من با غمی بزرگ تو دل کوچیکم  سر در گم به اطراف نگاه می کردم و نمی تونستم خودمم با اون زندگی وقف بدم ....
تا چند روز بعد بالاخره  مجبور شدم و به کمک امید این کارو یاد گرفتم ..
برای اولین بار با ترس و لرز رفتم جلوی به یک ماشین و گفتم : خانم ببخشید معذرت می خوام ... اسکاچ بدم ظرف ها تون رو بشورین بی زحمت ..اون به جلو نگاه می کرد و اهمیتی به من نمی داد ولی باشنیدن صدای من برگشت و نگاه کرد و پرسید : تو ..ببینم تو واقعا دست فروشی ؟..
گفتم : بله خانم ..
گفت : پدر و مادرت کجان ؟
گفتم : خانم من گم شدم ..گیر اقدس خانم افتادم نمی زاره برم پدر و مادرم رو پیدا کنم ....اون  خانم که پیدام کرده میگه اینا رو بفروشم ...
یک مرتبه بلند گفت : وای علی این بچه  گمشده افتاده گیر گدا ها  ..تو رو خدا بیا کمکش کنیم گناه داره ....

#قسمت_سیزدهم  -بخش ششم

نور امیدی تو دلم افتاد که از دست اقدس خلاص میشم ...
زن ادامه داد علی گوش کن چی میگم ..از حرف زدنش معلومه که این کاره نیست این بچه رو یا دزدیدن یا مجبورش کردن ,,,یک کاری بکن براش ..
علی گفت : نه ,نه دخالت نکن حوصله داری  به ما چه مربوط ؟ درد سر درست نکن برامون اینا معلوم نیست دروغ میگن یا راست  ..و گاز داد و رفت .
و من تصمیم گرفتم همیشه همون طور مادبانه با مردم حرف بزنم شاید یکی به دادم برسه ...
برای همین بعد از مدتی فروشم از همه بهتر شد ..هر ماشینی که جلوشو می گرفتم دلش به حالم می سوخت و می فهمید که گدا نیستم ..ویک چیزی ازم می خرید ...

سال 76
اونشب با فکر امید و اینکه در کنار پدر و مادرش چه احساس داره و آیا به فکر منم هست یا نه خوابیدم ..
صبح هنوز اقدس خواب بود که شماره ی اون زن رو پیدا کردم و شناسنامه مو بر داشتم و  از خونه زدم بیرون ...
صالح سر کوچه منتظرم بود هفت ,هشت تا بچه که همه از من کوچیک تر بودن پشت باری نشسته بودن   ..نزدیک که شدم همه از بالای وانت پریدن پایین و اومدن جلو یکی یکی بغلشون کردم و حالشون رو پرسیدم ..
سرور می گفت مادرم بهتره ...صالح فریاد زد بسه دیگه لعیا زود باش دیر میشه ...من جلو نشستم بچه ها دوباره رفتن عقب  سوار شدن و تلق و تلق راه افتادیم ..
با حرکت ماشین صدا های عجیب و غریب ازش  بلند می شد  مثل این بود که یه چیزی می خواد بیفته  ....
صالح پرسید : امیدت کو ؟ امروز نیومده تو رو برسونه ؟
 گفتم : امید دیگه مال من نیست ..پدر و مادرشو پیدا کرد ..
با تعجب گفت : جون من راست میگی ؟  ایول بابا دمش گرم ..حالا پول دارن یا مثل ما بدبخت و بیچارن؟
گفتم : نمی دونم ..فعلا رفته ..شایدم دیگه برنگرده اینجا ...همون طور که همه ی آدمای  این دنیا از ترس اینکه براشون درد سر نشه ما رو ندید می گیرن و ازم فرار می کنن .. اونم رفت ...


#قسمت_سیزدهم  -بخش هفتم

صالح جای مقر رو عوض کرده بود ...و نزدیک یک بیمارستان یک محوطه ی چمن کاری شده بود بساط شو پهن کرد ..
منو صالح گل ها رو دسته کردیم و پایینش رو کاغذ بستیم ..و تند و تند می دادیم دست بچه ها تا برن بفروشن ..
منم چند دسته بر داشتم و رفتم ...صبح ها زیاد مشتری گل نبود معمولا بعد از ظهر ها فروش خوب بود .. و وقتی دم بیمارستان بودیم زمان ملاقات وقت خریدن گل بود ....
هر چی دویدم جلوی ماشین ها رو گرفتم کسی گل نخرید ....
پیاده از لابلای ماشین ها رفتم تا دم بیمارستان ....
یاد امید که می افتادم قلبم تند می زد و بغض گلومو می گرفت می ترسیدم دیگه اونو نبینم ...
خوب اون می گفت برادر منه ..شایدم اصلا عاشقم نبود ......
تو فکر بودم و یادم رفته بود برای چی جلوی در بیمارستان ایستادم ....
یک خانم با عجله داشت میرفت تو ..منو دید و رد شد ..
بعد یکم مکث کرد و برگشت ..به من نگاه کرد و اومد جلو ...
با تردید پرسید: ..دسته ای چند ؟..
گفتم : سه تومن ...
گفت : دو دسته بده ....بعد باز تو صورت من خیره شد ..کیفش رو باز کرد و  همینطور که اسباب های توی اونو زیر و رو می کرد گفت : لعیا پول خُرد ندارم تو داری؟ ..
گفتم : بله بدین خُرد می کنم ...
گفت : آهان پیدا کردم..  ببین لعیا اصلا تو سه دسته بده ده تومن بهت بدم باقیش مال خودت ...
گفتم :دست شما درد نکنه ..گل ها رو دادم و ده تومن گرفتم ....
باز خیره  منو نگاه می کرد ..
یک مرتبه یادم افتاد اون اسم منو از کجا می دونه؟ ...زود رومو برگردوندم ..از پشت منو گرفت و گفت : تو واقعا اسمت لعیاست ؟


#ناهید_گلکار

قاصدک قسمت یازدهم

داستان #قاصدک

#قسمت_یازدهم -بخش اول

 

فاطمه , سمانه , باهاش  بازی کنین تا امید بیاد ..امید برو دیگه چرا وایستادی یک چیزِ خوب بخر ...من تو اتاق کار دارم ..رفت کنار حیاط و یک کیسه که همراهش بود بر داشت و رفت تو اتاق و درو بست ...

کمی بعد بوی خیلی بدی تو فضا پیچید ..

من همون جا غصه دار روی پله نشستم و فاطمه و سمانه به من ذل زده بودن ..باورم شده بود که مامان و بابام  منو نخواستن و هر کدوم گفته بودن به یکی دیگه زنگ بزن ..

تصمیم گرفتم تا بزرگ نشدم پیششون  بر نگردم ...شایدم اصلا دیگه برنگشتم چون با هر دوشون قهر بودم ...خوب اینجا هم نمی خواستم بمونم و فکر می کردم بازم  فرار می کنم .....

اونشب امید رفت نون تازه و حلورده و پنیر خرید و اومد ..یک سفره پهن کردن تو ایوون و در حالیکه خیلی برای من ناراحت بود گفت : ببخشید همینو تونستم بخرم بیشتر پول  نداشتم ....

گفتم: من داشتم دست اقدس خانمه ..

گفت :اگر تونستی ازش بگیر ..همین الان بگی میگه تموم شده و ندارم میگی نه صبر کن ..

از همون جا داد زد اقدس یکم پول بده کلباس بخرم ؟ ..

گفت : پولم کجا بود دریغ از یک قرون ...

یک چشمک زد به منو گفت : پولی که از لعیا گرفتی چی شد ؟

گفت اووو تازه خودمم گذاشتم روش دادم به راننده ی تاکسی مگه چقدر بود ؟ ....

امید دوباره  چشمک  زد و یواش  گفت : حواست باشه دیگه بهش اعتماد نکن ...داشتم فکر می کردم اون چقدر قشنگ چشمک می زنه ...

چهار تایی نشستیم سر سفره و شروع کردیم به خوردن ..

سمانه و فاطمه اونقدر گرسنه بودن که تند و تند لقمه می کردن میذاشتن دهنشون ..امید سهم منو جدا کرد گفتم پنیر نمی خوام فقط حلورده ..

گفت چشم خانم خانما ...

خودش برام لقمه می کرد و می داد دستم ..بر خلاف اونچه که فکر می کردم خیلی زیاد بهم چسبید و دوست داشتم ....

گفتم تشنه شدم آب می خوام ..

امید فورا یک لیوان برام آب آورد و گفت تمیزه شستم بخور ..و آب رو گذاشت جلوی دهنم ..ازش گرفتم و خوردم .....

با کارایی که امید می کرد دلم روشن شده بود  احساس کردم کسی هست که حاضره به خاطرمن دعوا کنه ..

خوراکی بخره و برام رختخواب پهن کنه ..

آب دهنم بزاره و منو نگاه کنه تا لقمه هامو یکی یکی قورت بدم و بگه آفرین ...

توجهی که مدت ها بود از کسی ندیده بودم ..منی که یک روز سوگلی خانواده بودم و عادت داشتم از طرف همه محبت و توجه بببینم به یک باره رها شده بودم و می گفتن بزرگ شدی می خوای بری کلاس دوم ..خودتو لوس نکن .

حالا امید این کارو برای من می کرد ...

 

 

#قسمت_یازدهم -بخش دوم

ولی وقتی تو رختخواب کثیفی که برام پهن کرده بودن خوابیدم ..دلم خیلی تنگ شد ,, یک چیزی به گلوم فشار میاورد ..

شروع کردم به گریه کردن طوری زار می زدم که دل سنگ آب میشد ..

بچه ها سه تایی کنارم نشسته بودن و با من گریه می کردن مخصوصا امید که پرسید : چیکار کنم بهتر بشی ؟

گفتم : ..مامانم رو می خوام ..می خوام از اینجا برم ..تو رو خدا یکی کمکم کنه ..

امید دستی به سرم کشید و گفت : قول میدم از اینجا تو رو نجات بدم ..گریه نکن ...

امید و فاطمه دلداریم می دادن ولی صدای خور و پف اقدس بلند بود .

همینطور که پاهامو تو بغلم گرفته بودم چشمم رو هم گذاشتم  بازم گریه داشتم ....من  آغوش مادر رو  می خواستم ..

دستهای بابام رو می خواستم ..که نوازشم کنه ..مامانی رو که لوسم کنه و دایی محسن رو که مثل آدم بزرگ ها باهام رفتار کنه و بهم حس اعتماد به نفس بده ....

صبح چشمم رو باز نکردم از شدت تب می سوختم ..

صدای امید رو می شنیدم که داشت با اقدس جر و بحث می کرد و می خواست منو ببره دکتر ولی اون مانع میشد و می گفت چیزیش نیست خوب میشه .. می شنیدم ..ولی نمی تونستم حتی دستم رو تکون بدم و حالم خیلی بد بود .  مدام مامانم رو صدا می زدم ...

 

سال 76 :

امید دوتا ساندویچ و دوتا نوشابه گرفت و رفتیم تو یک پارک  روی یک نیمکت نشستیم و شروع کردیم به خوردن ..

خوب که دقت می کردم امید همون امید بود همون محبت و توجه که هیچوقت  به چشم من نمی اومد و فکر می کردم تافته ی جدا بافتم و اون وظیفه اش برای من هر کاری بکنه ...و این من بودم که فرق کرده بودم حالا چشمم اونو می دید . .و کارای اونو به منظور می گرفتم ..

مثل همیشه اول ساندویچ منو باز کرد داد دستم وایستاد که یک گاز بزنم  و بگم به به خیلی دوست دارم ,و اون با برقی که تو چشمش بود به من با لذت نگاه کنه و وقتی اولین گاز رو می زدم بگه آفرین ....

ولی حالا وقتی بهش نگاه می کردم اون برق منو می گرفت ..

بدنم مور مور میشد و بعد داغ میشدم ..یک حس خوب عاشقی بهم دست می داد ..یک مرتبه با تعجب پرسید : لعیا تو امشب یک طوریت شده میشه بگی چرا اینطوری شدی ؟ دستی کشیدم به صورتم و گفتم : چطوری شدم ..نه ..من طوریم نیست مثل همیشه ام ...

گفت : پس ببخشید من حس کردم ازم فاصله گرفتی ..از دستم ناراحت که نیستی ؟ برای اینکه  دیشب تنهات گذاشتم ؟

 

 

 

#قسمت_یازدهم -بخش سوم

گفتم : نه بابا فقط دل تنگ شدم راستش ترسیدم دیگه بر نگردی  ..

گفت : کی من ؟ وای چه حرفا می زنی من تو رو ول کنم ؟ حتی اگر تو منو و ل کنی من ول کن تو نیستم ....

گفتم اگر پدر و مادرت رو پیدا کنی خوب باید بری دیگه ,,

گفت : تو رو هم می برم ..تنهات که نمی زارم ..

گفتم اگر پدر و مادرت منو نخوان چی میشه ؟

گفت : اولا که ما می گردیم و پدر و مادر تو رو هم پیدا می کنیم اگر من یک شماره داشتم تو سه تا داری تازه میگی خونه ی بابات رو بلدی .... دوماً برای چی نخوان ؟ همه چیز رو براشون تعریف می کنم  .. یکسال دیگه تو درست تموم میشه میری کنکور میدی میری دانشگاه ..واسه ی خودت کسی میشی ..منم اسم می نویسم  شبونه دیپلم می گیرم ..و بهت میرسم ..

گفتم :اولا من به خودم قول دادم تا رو پای خودم بایستم سراغ مامان و بابام  نرم ..هر بار که فکر می کنم برم و پیداشون کنم ..یادم میفته با من چیکار کردن ..

حتما الان هر دوشون بچه دارن زندگی دارن ..با رفتن من اوضاع شون بهم میریزه ..و این همون چیزیه که من نمی خوام .. دوست ندارم وبال گردن اونا باشم ..

بابام اینو گفت و من هرگز فراموش نمی کنم اون موقع خیلی بهم بر خورد چه برسه به الان ...موضوع من تموم شده است نمی خوام برگردم ... ولی اینم می دونم که  تو به خاطر من درس رو ول کردی خرج مدرسه ی منو در واقع تو دادی ....

گفت : نه بابا اینطورام نیست خودت کار می کردی کم در آوردی ؟  البته همشو تو شکم اقدس و جیب صالح کردی .. یا به بچه ها بخشیدی ... از بس ساده ای ....چرا نمی خوری سیر شدی ؟

گفتم : نه می خورم خیلی گرسنه بودم ..دستت درد نکنه ..

امید یک مدتیه دلم باقالی پلو با گوشت می خواد ..

گفت : بزار حقوق بگیرم می برمت استانبول ..یک رستوران هست میگن خیلی خوبه با هم می خوردیم ..

گفتم نه ..دلم با قالی پلو های مامانی رو می خواد سفره پهن می کرد سبزی خوردن و دوغ و نوشابه ..سالاد ..خیلی خوب بود ...

 

#قسمت_یازدهم -بخش چهارم

گفت : هر چی اقدس رو نفرین کنم چه از بابت تو و چه خودم کمه ..

بر پدرش لعنت ..خیلی ظالم و بی شرفه  ..مدام میره دم رستوران ها و به مشتری ها نگاه می کنه و اشک میریزه ..

اونام باورش می کنن و براش یک پرس می خرن ..همه رو می خوره حتی یکبار هم نشده برای ما بیاره ..ببین چقدر چاق شده از باد هوا که نیست ...

ولی ما تا شاه عبدالعظیم میریم و کباب کنار خیابون رو می خوریم براش میاریم ...اون اصلا عذاب وجدان سرش نمیشه ...

گفتم: امید بیا گنج اونو پیدا کنیم ..کافیه یک روز قرار بزاریم تو یک جوری بیرون از خونه سرشو گرم کنی منم خونه رو می گردم .. به خدا یک عالمه پول جمع کرده ..واقعا میشه گفت یک گنج داره ...

گفت : باشه ..موافقم پول رو بر می داریم میزنیم به چاک ..یک زندگی خوب برای خودمون درست می کنیم .....

امید حرف می زد و من اونو تماشا می کردم و می فهمیدم بد جوری عاشقش شدم ...اگر می رفت ؟ اگر دیگه منو فراموش می کرد ؟ .. که یک مرتبه از جاش بلند شد و پرید بالا ..و دوباره پرید ..

و بلند گفت لعیا قاصدک ..بدو بگیرمش ..در همون حال خودش اونو گرفت .از خوشحالی مثل بچه ها می خندیدم ....

امید خم شد و گفت : یواش ..یواش نکنه قبل از اینکه آرزو کنی پر هاش بریزن ..آروم باش ..و قاصدک رو گرفت جلوی صورتم و گفت : آرزو کن خانم خانما ...

چشمم رو بستم و گفتم :توام چشمت رو ببند ,, قاصدک عزیز  پدر و مادر امید رو پیدا کن و بیار ..ولی امید رو از من جدا نکن ...

گنج اقدس هم پیدا کنیم ..خوشبخت بشیم ..

گفت پدر و مادر خودتم بگو ..

گفتم همین بسه تکلیفش زیاد میشه انجام نمیده مامانی می گفت یکی یا دوتا آرزو باید کرد ..

و بعد محکم فوت کردم ..

پرها تو هوا پخش شدن و ما دور خودمون می چرخیدیم و فکر می کردیم به همه ی آرزوهامون رسیدیم ..قهقه می زدیم و می پریدیم هوا  و من با صدای بلند گفتم ..پدر و مادر امید بیان ..گنج اقدس پیدا شو....

 دست تو هم برگشتیم خونه بین راه امید گفت : صبر کن انگار یکی داره ما رو تعقیب می کنه ...برگشتم کسی نبود ..

گفتم ای بابا کی می خواد ما رو تعقیب کنه مگه ما کی هستیم ....

گفت :  نمی دونم اینطوری حس کردم ....

 

 

#قسمت_یازدهم -بخش پنجم

سر راه یک خربزه خریدیم و  برگشتیم خونه در حالیکه امید مدام بر می گشت و پشت سرشو نگاه می کرد ..

اقدس تو اتاقش پای شیره کشیدن بود ....بلند داد زد چه عجب کجا بودین تا حالا ؟

امید با حرص و بلند گفت : به تو چه زنیکه ...

گفتم : امید خواهش می کنم خودتو کنترل کن ..

ولی اون رفت به طرف اتاق و تو پاشنه در ایستاد و گفت : تو منو پیدا کردی یا دزدیدی ؟ الان که دیگه خیری ازمن بهت نمیرسه بگو جریان چیه ؟

راستشو بگو بزار خانواده ام رو پیدا کنم ...

اقدس یکم جابجا شد وسعی کرد به خوبی و مهربونی باهاش حرف بزنه و  گفت : امید جان پسرم این همه سال زحمت تو رو کشیدم اینه دست مزدم ..

اگر من پیدات نمی کردم الان  معلوم نبود هر تیکه ی بدنت تو تن کی بود    ..بد کردم بهت پناه دادم ...

(ولی دیگه نتونست به مهربونی خودش ادامه بده و با لحنی که آدم رو می ترسوند ادامه داد )

تف بروت بیاد (...) (...)

مرتیکه ی قورم دنگ یک چیزیم طلبکاره ..مفت مفت می خوره و تو خونه ی من زندگی می کنه یکه زیاد هم میگه برای من ..

من هنوز همون اقدسم یادت باشه ,,

شیر مُرده و زنده اش یک قیمت داره ..بر پدر و مادرت لعنت که اصلا تو رو پس انداختن بی صفت ... یک کاری نکن تو این خونه رات ندم تا لعیا رو ببینی ..

امید گفت : کور خوندی هر جا برم لعیا رو هم با خودم می برم ..خودتم اینو می دونی که تنها با تو ولش نمی کنم از پدر و مادرم سر نخ پیدا کردم اونوقته که به حسابت می رسم ..حالا صبر کن ببین ....

دست امید رو کشیدم و گفتم : امید تو رو خدا ساکت شو الان وقتش نیست با اقدس سر به سر بزاری ....

اونشب با یک حس تازه و نو خوابیدم ..

داشتم فکر می کردم آیا امید منو فقط خواهر خودش می دونه ؟ آیا این حس منو داره یا نه ..چون از همون شب اولی که اونو شناختم با من همینطور مهربون بود نمی تونستم بفهمم چه احساس نسبت  به من داره ...

چهارده روز گذشت و اقدس که نمی دونم چی تو فکرش بود که  از خونه بیرون نرفت  انگار به ما شک داشت و..همش مراقب ما بود ..

مدام پای بساط شیره کشیدن بود ..اونقدر کشیده بود که صورتش سیاه شده بود ..دائم یا می کشید یا نعشه بود و همون جا خوابش می برد ..و منو امید منتظر بودیم اون یک روز بره بیرون و خونه رو بگردیم ..

 

#قسمت_یازدهم -بخش ششم

منم که صبح میرفتم برای گل فروختن و غروب امید میومد دنبالم و با هم یک چیزی بیرون می خوردیم و میومدیم خونه  ..

تا یکشب با امید برنج  و روغن و  دوتا تن ماهی خریده بودیم من کته درست کردم و امید داشت سفره رو آماده می کرد اقدس هم خوشحال بود که یک غذای درست و حسابی می خوره ...

مدام می پرسید حاضر نشد بوش منو کشت ....

یک مرتبه صدای مشت های یکی که به در می کوبید بلند شد ..

ما کسی رو نداشتیم که در خونه رو بزنه ..من فکر کردم شاید دوباره حال مادر سرور بهم خورده برای همین چون نزدیک به در بودم ..خودم در و باز کردم ..

آقای عظیمی پشت در بود ..هیجان زده و خیس عرق ,,

  گفت : لعیا امید کجاست و خودشو انداخت تو خونه ..قبل از اینکه من حرفی بزنم امید دوید جلو و پرسید : خبری دارین ...

دستشو زد رو شونه ی امید و با خوشحالی گفت : پسر حاضر شو بریم پدر و مادرت رو ببین ...خبر چیه؟  اصلا  پیداشون کردم ..خدا کنه درست باشه ..قرار گذاشتم ؛؛ زود باش که اونا هم دارن دیوونه میشن می خواستن بیان اینجا من صلاح ندونستم ما بریم بهتره ,,

 زود باش پسر خیلی خوشحالم ...

امید نگاهی به من کرد و در حالیکه نفس نفس می زد و منقلب شده بود  به جای هر کاری اومد جلو و دست منو گرفت و با هیجان  گفت : لعیا آرزوت بر آورده شد ..پیداشون کردیم ..تو باهام بیا تنهایی قدرتشو ندارم  .

.من بی اختیار اشکم سرازیر شد ..و در چند لحظه صورتم رو خیس کرد ..انگار همه ی اشک های دنیا منتظر بودن از چشم من بریزن ..

اونقدر حرف تو اون قطره های اشک بود که کسی نمی تونست جلوشون رو بگیره ....

امید گفت : چرا گریه می کنی خوشحال باش داریم خلاص میشیم ...اقدس اومد جلو و به آقای عظیمی گفت : تو چرا دست از سر ما فقیر بیچاره ها بر نمی داری دردی که از دلمون دوا نمی کنی مدام بیا اینجا و موش تو کار ما بنداز ...... برو پی کارت ..پدر و مادر کجا بود ؟ از خودت حرف در آوردی این بچه رو هم هوایی می کنی ..

اصلا من خودم امید رو زاییدم چون پدر نداشت نخواستم بگم ..والله بِالله من خودم اونو زاییدم ...یه بی پدر و مادر منو خفت کرد و این بچه رو گذاشت رو دستم منم برای اینکه آبروم نره گفتم پیداش کردم برو دنبال کارت ...

 

 

#قسمت_یازدهم -بخش هفتم

عظیمی گفت : دهنت رو ببند زنیکه ...

اونوقت رفتی تو روزنامه برای گم شدنش اگهی دادی ؟ این چیه ؟

نگاه کن ,,ببینم این عکس امید نیست ؟  اسمشم که عوض نکردی ..

می دونی فاطمه اسمش چی بود ؟

آره چرا ندونی تو می دونی که اسمش طناز رضایی بود ..

یک کلمه دیگه حرف بزنی میندازمت زندان که تا آخر عمر آب خنک بخوری ..راستی سمانه رو از کجا آوردی؟

اونم تو زاییدی  که فروختیش به اون مرد معتاد و تا آخر عمر بدبختش کردی ؟ اونم یکی خفتت کرده بود ؟

لعیا رو چی برای چی اینجا نگهش داشتی همه ی اینا جرمه ..جرم های سنگین و بزرگ ..ولی متاسفانه تو توی خوب مملکتی زندگی می کنی که کسی دنبال این بچه ها نیست که بدونه چرا دست مثل شمایی گدایی می کنن چرا سر هر چهارراه  ده تا بچه مثل اینا دست فروشی می کنن ..و همه ی مردم عذاب و نوع زندگی اونا رو می دونن و هیچ کس کاری نمی کنه ..

برو خدا رو شکر کن کسی تو این مملکت نیست که از تو بپرسه این بچه ها رو از کجا آوردی ؟ ..

اگر هر جای دیگه ی دنیا بودیم  خار تو دست یک بچه میرفت پدرشو در میاوردن ..برو خدا رو شکر کن زنیکه  ...

کسی تا حالا کاری به کارت نداشته می دونی پدر و مادر این بچه ها چی می کشن ؟ مادرش وقتی شنید ممکنه خبری از بچه اش شده باشه غش کرد ؟

 خجالت بکش ...

راه بیفتین منتظرن بنده های خدا دل تو دلشون نیست ...

 حساب این زن هم باشه بعداً...

 

 

 

 

#ناهید_گلکار

قاصدک قسمت دهم

داستان #قاصدک

#قسمت_دهم  -بخش اول

وقتی بابا هم دستم رو گرفت دیدم با اونم قهرم ...

دیگه نمی خواستم پدر و مادرم باشن حس بدی رو تجربه می کردم حس زیادی بودن و مزاحم بودن منو با اون سن کم از دنیا بیزار کرده بود  .....

پروانه ..در حالیکه اخمش تو هم بود از ما با یک لبخند مصنوعی استقبال کرد ..

رفتم به اتاقم ..و درو بستم ..و شنیدم که بازم در مورد من جر و بحث می کنن ...

کیف مدرسه ای که کوله پشتی بود و بابا تازه برام خریده بود و قرار بود اول مهر با اون برم کلاس دوم رو بر داشتم ..

مداد رنگی هام ,,جا مدادیم ,,قمقمه و چند دست لباس گذاشتم توش .. و یک گوشه قائمش کردم ...و بعد از اتاق اومدم بیرون بی تفاوت و بی رمق شده بودم دیگه برام مهم نبود اونا می خوان چیکار کنن ....

تا شب حرف نزدم ...هر چی بابا می گفت مثل مجسمه انجام می دادم ..

طوری که با پروانه بهم نگاه می کردن و نمی دونستن تو سر من چی میگذره ..

شب وقتی اونا رفتن تو اتاق و  خوابیدن ...  کشوی کمد اتاق کار بابا رو گشتم و شناسنامه خودمو  پیدا کردم ...

بعدم دست کردم تو جیب شلوارش و هر چی پول بود در آوردم و گذاشتم تو کوله پشتی ..و تا صبح روی تختم نشستم ..حتی پلک نمی زدم ...

بابا که هر شب میومد و به من سر می زد اونشب خبری ازش نشد و من که منتظر بودم وقتی صدای پاشو بشنوم خودمو به خواب بزنم ... داغ دلم تازه تر شد ..

تو عالم بچگی اصلا به این فکر نمی کردم که کجا باید برم و بعد از این می خوام چیکار کنم ..به خطراتی که ممکن بود برام پیش بیاد توجهی نداشتم فقط می خواستم برم ..

نه دیگه مادر می خواستم نه پدر و نه خونه ای که پروانه توش زندگی می کرد ..

 اونا منو نمی خواستن و مزاحم زندگیشون شده بودم و اینو خوب فهمیده بودم ...

به آسمون خیره شدم تا هوا یکم روشن شد ...

روپوشِ مدرسه رو تنم کردم و کوله پشتی رو انداختم رو کولم و یواش از در خونه رفتم بیرون ..تا اونجا که می تونستم با قدم های تند رفتم و رفتم از لا به لای  ماشین ها و پیاده رو های شلوغ گذشتم ..

نه هدفی داشتم نه جایی رو بلد بودم ..ولی هر چی دور تر میشدم احساس بهتری داشتم ...

نزدیک ظهر شد دیگه خسته شدم  شب قبل هم نخوابیده بودم از یک مغازه دوتا کیک خریدم و روی سکو کنار یک بیمارستان نشستم و خوردم ...

تازه فهمیده بودم چیکار کردم ..اگر شب می شد ؟ من تو خیابون چه بلایی سرم میومد ؟..ترس وجودم رو گرفت ..و فکر کردم برگردم ..

 

#قسمت_دهم  -بخش دوم

با همه ی اینکه از اون خونه راضی نبودم ولی سر پناهی داشتم و می تونستم تو تختم بخوابم ..

چون خیلی خوابم میومد ..چشمم گرم شده بود و داشتم از هوش میرفتم ..راه افتادم رفتم تو بیمارستان روی یک نیمکت کیفم رو گذاشتم زیر سرمو خوابیدم ....

نمی دونم چقدر تو خواب بودم وقتی بیدار شدم هوا کاملا تاریک شده بود ..انگار کسی کاری به کارم نداشت ..هیچ کس ازم نمی پرسید اینجا چیکار می کنی ؟ چرا تنهایی ..پدر و مادرت کجان ..کوله پشتی رو دوباره گذاشتم رو کولم و راه افتادم ..

بی حال و بی رمق بودم ..نمی دونم چرا پاهام قدرت جلو رفتن نداشتن ....تا  بالاخره از در بیمارستان  که پامو گذاشتم یک زن کثیف و زشت این سئوال رو از من  پرسید : دختر جون اینجا چیکار می کنی ؟ چرا تنهایی ؟ گم شدی ؟

گفتم : نه ...

دوباره گفت : تنهایی ؟مریض داری تو بیمارستان ؟

 گفتم : نه  ..پرسید پدر و مادرت کجان ؟تو بیمارستانن ؟

 بغض گلوم گرفت و لب ور چیدم ..و گفتم : باهاشون قهر کردم می خوام  برم یک جای دیگه زندگی کنم ....

گفت : می خوای  بیای خونه ی ما ؟

گفتم : نه ..نمیام ...

گفت : امشب بمون فردا می گردیم مادر و پدرت رو پیدا می کنیم ..تا تو رو  بر گردونن  خونه ات ...بیا بریم خودم کمکت می کنم ...

گفتم :  نه خودم خونه مون رو بلدم ..

گفت : من دو تا دختر دارم ..یک دونه پسر همسن و سال تو هستن امشب با اونا بازی کن فردا خدا بزرگه ...بریم ؟

یک مرتبه چشمم افتاد به یک قاصدک که داشت میومد طرف من ..

کوله پشتی رو ول کردم و با سرعت دنبالش رفتم و دستمو دراز کردم و پاشنه ی پامو بلند و گرفتمش ..خدا می دونه چه ذوقی می کردم ..

مدت ها بود منتظر ش بودم که بیاد و آرزو های منو بر آورده کنه ..گرفتم جلوی صورتم ...و گفتم : برو دایی محسن رو بیار تا مامانی خوشحال بشه ...

بعد مکث کردم چی آرزو کنم ؟اگر پروانه نباشه ؟ بابام غمگین میشه ..پس حسین آقا مامانم رو ول کنه ؟ نه دیگه بابا میگه اینم شدنی نیست ...

اشکم ریخت پایین و گفتم :  قاصدک دیر اومدی ..حالا منو ببر به جایی که دوستم داشته باشن ...و با همون بغض فوت کردم ...

من حالی پیدا کرده بودم  که هیچی برام فرق نمی کرد از اینکه اون زن منو ببره خونه اش واهمه ای به دلم راه ندادم ..

پرسید : پول داری سوار تاکسی بشیم من کیفم رو نیاوردم ..

دست کردم تو کوله پشتی و پول هامو در آوردم گفت : آفرین همشو بده من برات نگه دارم گم نکنی ..و خودش از دستم چنگ زد و گرفت ....

دست های زبر و بد شکل اون آزارم داد ....کنار خیابون یک کیسه داشت اونو بر داشت و یک تاکسی گرفت و با عجله از اونجا دور شدیم ..ولی احساس کردم ترسیده  و مدام به پشت سرش نگاه می کنه ..

اونقدر گیج و خسته و غمگین بودم که به بلایی که داشت سرم میومد فکر نمی کردم ...ولی وقتی وارد اون کوچه های تنگ و باریک شدم و مردمانی که اطرافم می دیدم از ترس دندون هام بهم می خورد ..

 

#قسمت_دهم  -بخش سوم

مچ دستم رو گرفته بود و می کشید ..

فریاد زدم دستمو ول کن نمی خوام باهات بیام ..ولم کن ..

می خوام برم پیش مامانم ..ولم کن .....به در خونه رسید  و با مشت کوبید به در و گفت : باشه ..باشه به بچه هام بگم دلواپس من نشن میریم تلفن می کنیم مامانت بیاد دنبالت خوبه ؟ ..

یک پسر درو باز کرد ..اون زن دست منو ول نمی کرد ..

پسر نگاهی به من و نگاهی به اون انداخت و فریاد زد ..ولش کن اقدس ..از کجا آوردیش ؟ خدا ازت نگذره لعنت به تو اقدس ...

زن گفت : اولا به تو چه؟  دوما از خودش بپرس تو کوچه آواره بود من جمعش کردم ..

پسر از من پرسید ..آره تو خودت باهاش اومدی ؟ چرا برای چی ؟ ..

من که داشتم از ترس می مردم و فکر همچین جایی رو نمی کردم ..

وحشت زده گفتم : آره من آواره شدم .. ولی می خوام برم پیش مامانم ..نمی خوام اینجا بمونم ....

اقدس گفت : تو برو تو این دختر رو هم ببر ..اسمت چی بود به مامانت بگم؟ ..شمارتون رو بلدی ؟  بنویس,, الان میرم زنگ می زنم بیان تو رو ببرن

گفتم : بلدم ..ولی تو نمیام همین جا می مونم تا مامانم بیاد ...

گفت : تو کوچه خطرناکه برو تو شماره رو بنویس بده من برم زنگ بزنم..

گفتی  اسمت چیه ؟

گفتم :لعیا ..

گفت : مداد کاغذ داری در بیار ...

اون پسر گفت : اقدس دروغ نمی گی ؟  قسم بخور زنگ می زنی مادرش بیاد ....اقدس این بچه گناه داره خواهش می کنم هر کاری تو بگی می کنم ولی این دختر رو اینجا نگه ندار  به خاطر خدا ...

اقدس داد زد سرشو گفت : ببرش تو گفتم باشه ..مگه من کافرم ؟ خودم بهش قول دادم پدر و مادرشو بیارم اینجا  منم دل دارم ..مگه نه لعیا جون ؟

با سر در حالیکه لب ورچیده بودم گفتم : آره ..دو تا دختر دیگه هم اومدن دم در ..هر دو کثیف و لاغر بودن ..انگار موهاشون رو مدت ها بود شونه نکرده بودن ...

بیشتر وحشت کردم .. با گریه گفتم : مامانم رو می خوام ....

پسر به من گفت : الان برات مداد و کاغذ میارم شماره هایی رو که بلدی بنویس ...

نگران نباش من مراقبت هستم نمی زارم کسی اذیتت کنه ...فاطمه برو کاغذ و مداد بیار بدو ..

همون جا جلوی در شماره ی مامانم و بابام و خونه ی مامانی رو هر سه نوشتم و دادم به اقدس..

اونم گرفت وگفت : اوووو سه تا شماره خوب بلدی ها ...و از اون  پسر پرسید سکه داری ؟ دست کرد تو جیبشو چند تا داد بهش و گفت : اقدس نوکرتم زنگ بزن بیان دنبالش ...چیزی نگفت و رفت  ..

 

#قسمت_دهم  -بخش چهارم

پسر دستهاشو آورد جلو و دست منو گرفت ..ت و چشمم نگاه کرد و با مهربونی گفت : من امیدم ..بیا بریم تو نترس من اینجام تا تو رو دست پدر و مادرت ندم آروم نمیشم ....خاطرت جمع باشه ....

بهش اعتماد کردم ..دست اونو محکم تو دستم گرفتم و با هم وارد شدیم ...هاج و واج مونده بودم ..

بغض گلومو فشار می داد .اون دو تا دختر همین طور به من خیره شده بودن ..یکی همسن و سال من بود و اون یکی یکم بزرگتر ..

امید گفت : این فاطمه است اینم سمانه  .... صبر کن برات یک چیز تمیز بیارم بشینی ..و رفت تو یکی از اتاق ها .. سمانه زد زیر موهای منو  خندید و گفت :  چه مسخره موهاش بوره ..و فاطمه با یک ضرب کوله پشتی رو از روی شونه های من کشید و با خودش برد .. و فورا گذاشت رو زمین و زیپ شو باز کرد و لباس هامو ریخت بیرون ..

بعدم کوله رو پشت رو کرد و هر چی توش بود ریخت وسط حیاط ...من نفس نفس می زدم می ترسیدم حرفی بزنم بهم حمله کنن ..

از نگاهشون محبت احساس نمی کردم ..فورا وسایل منو بین خودشون تقسیم کردن ..و من که تا حالا همچین چیزایی ندیده بودم فقط ماتم برده بود ..که امید اومد و داد زد کره خرا چیکار می کنین ..

هر دو تاتون شکل اقدس شدین ..بده به من ...سمانه  هر چی دستش بود  گرفت پشت سرشو گفت : نمیدم اون حتما خیلی داره اینا مال من باشه ..امید رفت جلو تر و  یکی زد تو سرش و ازش گرفت .. فاطمه که من بعدا فهمیدم بچه ی ترسویی هست فورا اونا رو گذشت کنار کوله پشتی .. امید همه رو کرد تو کیفم و باز با نگاهی پر از محبت داد به من ...یک دستمال تمیز پهن کرد روی پله و گفت بشین ....

کوله رو گرفتم تو بغلم ...در حالیکه احساس نا امنی می کردم و دلم می خواست گریه کنم ..سرمو انداختم پایین ...

هر سه تا دورم نشستن ..و خیره شدن به من ..

گفتم : به چی نگاه می کنین ؟

سمانه  گفت : چقدر خوشگلی ؟

گفتم تو که گفتی مسخره ام ....

گفت : موهات مسخره است ولی  خودت با حالی ..بابا بچه پول دار اومده خونه ی ما..حالا  چقدری داری ؟

گفتم دادم به مامان‌ شما ...

سمانه و فاطمه زدن زیر خنده و به تمسخر گفتن ..مامان جون ,, مامان اقدس ..و قاه قاه خندیدن ....

امید گفت : ترسیدی ؟

گفتم آره خیلی اینجا  بد و کثیفه ..اینا چرا می خندن ؟

گفت : تو که میری الان مامانت میاد دنبالت ما به این چیزا عادت داریم  ..اون اقدس خیلی شلخته و لَشه مادر ما هم نیست برای این می خندن که اقدس پولای تو رو بالا کشید دیگه بهت پس نمیده .....

پرسیدم : چرا شما ها اینقدر لاغرین ؟

 

#قسمت_دهم  -بخش پنجم

فاطمه گفت : برو بابا دلت خوشه ..چی می خورییم که چاق بشیم ؟ ...

گفتم : هیچی نمی خورین ؟ غذا ندارین ؟

 سمانه گفت : چرا ..اقدس برامون پلو خورش , چلو کباب , کوفته تبریزی , عدس پلو با کشمش و خرما درست می کنه .. ما ناز می کنیم و نمی خوریم ..

و هر سه نفر با هم خندیدن ...

پرسیدم : خوب چرا نمی خورین ؟ بد درست می کنه ..باز سمانه در حالیکه غش و ریسه می رفت گفت : آره والله دست پختش بده .. باید آشپز بیاریم ...و باز با هم خندیدن ..منم خندم گرفت ..

گفتم : شوخی می کنی ؟

گفت :  نه به جون تو راستِ راستشو گفتم ..تازه بعد از غذا اقدس میوه میاره ولی ما چیکار می کنیم .. با کلاس ناز می کنیم و میگیم ..نه میل ندارم ظرفش بو میده ...

امید در حالیکه می خندید و گفت : بسه دیگه بچه است باور می کنه ..

لعیا جان شوخی می کنه ..ما زیاد اینجا غذا گیرمون نمیاد بخوریم ..اقدس که نمی پزه ..هر چی دستمون  اومد شکممون رو سیر می کنیم ..

پرسیدم : چرا به مامانتون میگین اقدس ؟ ..

فاطمه گفت : برای اینکه اون مامان ما نیست امید که بهت گفت ؛ خنگی ها ...

با اعتراض گفتم : به من نگو خنگ..چون نیستم از چشمام معلومه که نیستم ......

سمانه گفت : تو گم شده بودی ؟

گفتم نه خودم از خونه اومدم بیرون ...

با صدای بلند خندید و گفت : پس خوشی زده بود زیر دلت ...هر سه تای ما گمشده بودیم اقدس  ما رو هم  آورده اینجا تا ازمون کار بکشه پرسیدم چه کاری ؟ ...

امید گفت : ولشون کن تو از اینجا میری می خوای چیکار ؟ ...

 

#قسمت_دهم  -بخش ششم

که اقدس از راه رسید .. تا منو دید شروع کرد به گریه کردن و رو پاش زدن ..چنان اشک میریخت که دلم براش سوخت ...

گفت: ای وای ..ای وای بمیرم برات دختر تو برای چی از خونه فرار کردی ؟ چون تو رو نخواستن ؟ بمیرن انشالله اون پدر و مادری که بچه پس میندازن و ولش می کنن تو خیابون ..زنگ زدم به مامانش گفت زنگ بزن به باباش ..

به اون زنگ زدم .. گفت بزن به مامانش اصلا براشون مهم نبود که تو از خونه رفتی بیرون ..وای دارم آتیش می گیرم ..خاک بر سرتون کنن حیف این بچه برای شما ..از هم جدا شدن ؟ ..این حرفا برای من ضربه ی آخر بود باورم شد چون چیزایی که می گفت از دهن من نشنیده بود ..

تصورم از اونا این نبود فکر می کردم مزاحم اونا شدم  ولی فکر نمی کردم اگر از خونه فرار کنم..  هیچ کدوم حاضر نشن  و از ترس همسراشون  بیان دنبال من ..

اقدس تو چشمم ذل زد و ادامه داد ..حالا تو رو نمی خوان ؟بیرونت کردن ؟ ..

امید یک لگد زد به پهلوی اقدس و گفت : بده من اون شماره رو خودم میرم زنگ می زنم لعیا باور نکن اون دروغ میگه ....

اقدس دنبال امید کرد که اونو بزنه و گفت : اووو یابو به تو چه مربوط ؟ لات چاله میدون ..میگم زدم گفتن دیگه لعیا رو نمی خوایم .... به دوازده امام  و چهارده معصوم به اون امام رضا که قفلشو گرفتم ...دیگه می خوای باور کن می خوای نکن ...

امید گفت :تو امام میشناسی؟ ..اصلا می دونی امام رضا کیه که تو قفلشو بگیری ؟  لعیا شماره رو بده به من خودم میرم زنگ می زنم ...

اقدس یک مرتبه نفهمیدم برای چی افتاد به جون امید ..با اون هیکل و چاق و درشتش ..امید رو  زد زمین و نشست رو شکمش و اونو می زد ..

شروع کردم به جیغ کشیدن و فریاد زدم ..من نمی خوام برگردم پیش اونا ولش کن ...اقدس تا اینو شنید ..همون طور که رو شکم امید نشسته بود ..به من نگاه کرد امید فورا خودشو از زیر اون کشید بیرون و  شروع کردن به زدن اقدس  ..

بازم جیغ زدم نزن ..می ترسم ..نزن ...ولش کن ..

اقدس یک مرتبه صورتش عوض شد و انگار نه انکار که همین الان داشت امید رو  با اون حال وحشتناک می زد ...

گفت : این شد حرف حساب ..اصلا هر چی خودش بگه ..لعیا دختر عاقلیه اگر از مامان و باباش راضی بود که  فرار نمی کرد ..

من تو رو می فرستم مدرسه الان امید و سمانه هم دارن درس می خونن ..می خوام آدم حسابی بشن

 ..

#قسمت_دهم  -بخش هفتم

امید گفت : این قدر زر نزن اقدس من نمی زارم این بچه اینجا بمونه و مثل ما بشه ..لعیا خودتو از دست این زن نجات بده .....

اقدس که وانمود می کرد به حرفای امید گوش نمی کنه ..گفت : اینجا بهمون خوش میگذره .می زنیم و می رقصیم .. نگاه کن ..منو باش ...هان ,هان ...و در حالیکه با اون پیرهن کهنه و چین دار و هیکل چاق و بد قواره کله ی گنده و پوست سیاه و لب های کلفت و موهای وز وزی ,,دور خودش می چرخید ..شروع کرد با دو دست بشکن زدن و خوندن و ناز آوردن سینه اش رو می لرزوند و سرشو به عقب خم می کرد ..

پرسون ,پرسون یواش یواش اومدم در خونه تون 

ترسون , ترسون, لرزون لرزون  اومدم در خونه تون

یک شاخه گل در دستم سر راهت بنشستم ..

از پنجره منو دیدی مثل گل ها خندید ی.

.آهههههه  به خدا آن  نگهت از خاطرم نرود ...

گفتم ,,..گفتم ,,..آره ..

 

بیا سمانه بیا وسط هان ..هان ...

به خدا قهر گناهه دل منتظر و چشم براهه

ای من به فدات لعیا ناز نکن تو

با چشم سیات لعیا  ناز نکن تو ....

این دو روز دنیا مثل  خواب و رویا گذرونه ....

 

امید داد زد بس کن ..بس کن خجالت بکش ..من نمی زارم لعیا اینجا بمونه با این کارات دیگه نمی تونی ما رو خر کنی ..و در حالیکه اقدس همین طور می خوند و می رقصید ..

ادامه داد ..ببین اقدس تو رو خدا خواهش می کنم التماس می کنم دست از سرش بر دار رحم کن گناه داره ...

گفت : به جای این همه اوردُرم بردورم و شاخ و شونه کشیدن برو یک چیزی بخر بیار بچه گشنه اش  همین شب اولی زهره اش از دست تو ترکید ...

 

#ناهید_گلکار

 

قاصدک قسمت نهم

داستان #قاصدک

#قسمت_نهم -بخش اول

من که حرفای مامان رو نمی شنیدم ولی بابا می گفت : ...نه در مورد لعیاست  .. چی شد با حسین حرف زدی ؟ .....خوب حرفی نداره یعنی چی ؟  می خوای ببریش یا نه اینو بگو ....

ای بابا خوب اون روز که گفتم زن نگرفته بودم ..میونه ی لعیا با پروانه خوب نیست .....

 این چه حرفیه ؟ پروانه میگه نمی تونم با بچه ای که منو نمی خواد کلنجار برم ..خوب حق هم داره ..تو چرا که مادرشی نگه نداری ؟ ..

الهام باز  از اون حرفای مفت زدی,, پس من زندگی نمی خوام تو بری شوهر کنی و راحت باشی لعیا وبال گردن من ؟...... خودت چی اگر مادر خوبی بودی لازم نبود بهت التماس کنم بچه ات رو یک مدت ببری پیش خودت ..

ببین چی میگم یک مدت فقط یک مدت تا لعیا به پروانه عادت کنه .. میارمش پیش خودم  .....آخه این حرف درسته من بچه ام رو نبینم .......

چشم باشه به امر شما پروانه رو طلاق میدم گور بابای من ..تو زندگی می خوای من نمی خوام ....ای بابا گفتم به خاطر لعیا که داره اذیت میشه ....

آره الانم همینو میگم ولی خوب خودش باهاش نساخت ...

الهام جان کلفت که نیاوردم , عوضش کنم دیگه زنم شده .... اونم بنده خدا حق داره .....می خوای یک مدت پیش مامانت بمونه موافقی ؟ ...

خوب وقتی لعیا باشه دیگه لازم نیست پیش مسعود بمونه میره خونه ی خودش .....

خوب آره راست میگی اونطوریم تنها درست نیست ....پس چیکار کنیم ؟  تو یک راه پیش پام بزار ....نه اونطوری ممکنه لعیا پروانه رو اذیت کنه اول باید بهش عادت کنه بعدا ....

گوش هامو گرفتم و برگشتم تو تختم ... و سرمو گذاشتم رو بالش و آهسته زمزمه کردم ..

لعیا به آسمون نگاه نکرد ...

قاصدک نیومد ..

لعیا تنهاست ..

مادر ندارد ..

پدر ندارد ..

حسین خاکستری است ..

پروانه سیاه است ...

 

سال 76

از دیدن امید چنان خوشحال شده بودم که با هیجان و بلند گفتم : آخه تو کجا بودی داشتم دق می کردم ..

گفت : سوار شو برات میگم ببخشید نشد بهت خبر بدم ..

از بیرون به آقای عظیمی سلام کردم ..امید درِ ماشین رو گرفته بود که من سوار بشم  که صدای خدیجه رو شنیدم ..

با سرعت به طرفم می دوید ..و فریاد می زد لعیا ...لعیا ..

منو و امید ایستادیم تا رسید و نفس نفس زنون گفت : لعیا حال مادر سرور بد شده همسایه شون اومد دنبالش رفت چیکار کنیم ؟ گفت به تو بگم .. گلام مونده صالح منو می کشه اگر برم  ..

گفتم : تو به کارت برس من میرم ..

امید سرشو کرد تو ماشین و تا اومد حرف بزنه آقای عظیمی گفت : سوار شو با هم بریم شاید بتونیم کمکشون کنیم ..

 

#قسمت_نهم -بخش دوم

با عجله سوار شدیم ..وقتی راه افتاد امید برگشت طرف من و گفت : لعیا خبر خوش آقای عظیمی میگه رد همین شماره تلفن رو می زنم پیداشون می کنم ..

گفتم دیشب کجا بودی ؟ ..

به جای اون آقای عظیمی گفت : خونه ی ما صلاح نیست الان بیاد اقدس رو ببینه خیلی دیشب عصبانی بود و می ترسیدم کار دست خودش بده ...

الان دیگه نه دست پلیس دادنش فایده داره نه به اون زن حرفی زدن ..انکار می کنه ,..دیدین که چطوری فیلم بازی می کنه .. تازه اگر بدیمش دست پلیس چی میشه ؟ به فرض محال اگرم   محکوم  بشه و امید بره پیش خانواده اش کسی بالای سر تو نیست که تو اون محله دوام بیاری ..

نباید با عجله تصمیم بگیریم ..الان اون مثل شیر بالای سر توست از ترس اونه که تا حالا بلایی سرت نیاوردن .... از این حرفها دلم بشدت گرفت ..

از پشت سر امید رو نگاه می کردم ..چقدر دوستش داشتم و نمی خواستم ازش جدا بشم ..ولی من دیگه آهن گداخته شده بودم وقتی تونستم با اون سن کم پدر و مادرم رو ترک کنم و ازشون جدا بشم ..حتما امید رو هم می تونستم ...

با این فکر قلبم آتیش گرفت ..و احساس کردم خیلی بیشتر از اونی که خودم فکر می کردم به اون علاقه دارم ...

ولی امید همیشه به من می گفت تو خواهر منی ..شایدم به همین چشم نگاهم می کرد ..

ولی تو دل من چیز دیگه ای بود اونجا بود که حس کردم عاشق شدم ..و برای اولین بار پیش خودم اعتراف کردم ...

آقای عظیمی سر کوچه نگه داشت و هر سه با عجله رفتیم بطرف خونه ی سرور ..

برادر سه ساله و خواهر پنج ساله اش تو حیاط بودن و دویدم طرف اتاق, سرور هنوز نرسیده بود ..

مادرش به حال اغما کف از دهنش در اومده بود ..یکی از هسایه ها می گفت : لعیا تقصیر ذلیل مرده حاج احمده .. اومده بود سر این زن بیچاره زر ,,زر می کرد که خونه رو خالی کنن ..حالش بهم خورد و افتاد ...

منم اتفاقی در اتاقشو باز کردم و دیدم غش کرده  ..

آقای عظیمی گفت :چرا وایستادین زود باشین ببرمیش بیمارستان ....به کمک اون زن یک پتو پیچیدم دور مادر سرور و امید از زمین بلندش کرد و با سرعت رفتیم طرف ماشین ...

سرور تازه رسیده سر کوچه اوضاع دید و فریاد زد ننه ام چیش شده ؟ مرده ؟

 گفتم نه تو برو مراقب بچه ها باش ما می بریمش دکتر ..خوب میشه ..

اورژانس شلوغ بود ..

ولی آقای عظیمی تونست فورا اونو بستری کنه و دکتر اومد بالای سرش چند تا آمپول بهش زد و سرم بهش وصل کرد,,

کم کم چشمش رو باز کرد ..ولی بی فروغ و نا امید ..انگار هیچ حسی نسبت به زندگی نداشت ..

 

 

 

 

#قسمت_نهم -بخش سوم

حتی از ما نپرسید چطوری اونجا اومده و بچه هاش در چه حالی هستن ..........

بعد منو امید یک کنار ایستاده بودیم تا سُرمش تموم بشه ...ازش پرسیدم امشب هم نمیای خونه ؟

گفت : چرا نیام ؟ مگه می تونم تو رو تنها بزارم ؟  خودتم می دونی نمی تونم دور از تو باشم ...دیشب که نبودم خیلی بهم سخت گذشت ...همش به تو فکر می کردم ...

گفتم : با اقدس دعوا نکن ..صبر کن پدر و مادرت پیدا بشن بعدا حسابشو می رسیم ...الان بفهمه وسایلشو گشتیم عصبانی میشه و جار و جنجال راه میفته ...

پرسید : تو چرا رنگ  و رو نداری؟  غذا نخوردی ؟

 گفتم : وای اصلا یادم رفته چیزی بخورم ...آره دیدم دارم ضعف می کنم ؟ ..

امید نموند تا حرفم تموم شد رفت ...یکم بعد برگشت و یک کمپوت آناناس گرفته بود و درشو باز کرده بود..

گرفت طرف منو و گفت:  اول آبشو سر بکش جون بگیری ..زود باش ..بعدم خودشو بخور .. دیگه نبینم این کارو با خودت کردی ..

همین که لبه تیز قوطی کمپوت رو گذاشته بودم دهنم و قورت و قورت شربت اونو می خوردم .. به امید نگاه می کردم حالا کاراش برام مفهوم دیگه ای پیدا کرده بود ..اون همیشه این کارا رو برام می کرد و من فکر می کردم وظیفه اشه .. برام خیلی مهم نبود ..ولی حالا که ترس از دست دادنش رو گرفته بودم احساسم فرق کرده بود ...

خدا کنه یک روز ما آدما قدر چیزایی رو که داریم بدونیم و فقط موقع  از دست دادنش مرثیه نخونیم ...

حالا مادر سرور یکم بهتر شد ..و آقای عظیمی و امید هزینه ها رو پرداخت کردن و چون دکتر گفته بود این زن هیچ بیماری خاصی نداره و داره از کم غذایی و کمبود ویتامین بی خودی از بین میره ..مقداری مرغ و میوه و چیزای دیگه خریدن که پول بیشتر اونا رو آقای عظیمی داد و همراه مادر سرور بردیم خونه شون ....

آقای عظیمی همون جا خدا حافظی کرد و قرار شد با ما تماس بگیره و رفت ...

امید آهسته دستشو آورد جلو و دست منو گرفت ..

مثل همیشه بود ولی من یک حال عجیبی بهم دست داد ..

گُر گرفتم و قلبم شروع به تپیدن کرد ..سرخ شدم ..طوری که حتی خودمم فهمیدم ..ولی امید با نگاهی عاشقانه گفت : بریم بیرون شام بخوریم ؟ ...

گفتم :  ساندویج بخوریم ..

دستم رو فشار داد  درست انگار قلب منو فشار داد ه بود و گفت : پس بدو بریم ...

همینطور که دست تو دست امید می دویدم با خودم فکر می کردم ...

خدایا ..چرا من اینطوری میشم ..این چه احساسه که یک مرتبه اومده سراغم ..نباید اونو  اینقدر دوست داشته باشم .. می ترسم اونم از دست بدم ...

 

#قسمت_نهم -بخش چهارم

سال 67

این تلفن بابا به من عذاب وجدان داد احساس می کردم باعث ناراحتی اونا شدم ..این بود که صبح قبل از اینکه بابا از خونه بره بیرون,, اومد سراغم تا هم خدا حافظی کنه هم سفارش که دست به چیزی نزنم ..

گفتم : بابا ؟ گفت جانم چیزی می خوای قربونت برم ..

گفتم : من قبول کردم , پروانه رو بیار ...

برق شادی تو چشمش نشست و منو بوسید و گفت : عجله ای نیست راست میگم عزیز بابا ..واقعا آماده ای ؟ دلت می خواد بیاد ؟ قول میدی مثل اون بار نباشه ؟

گفتم : آره قول میدم ..

گفت :  آفرین دختر خانمم ..می دونستم که تو دختر عاقلی هستی ..پس قول دادی به بابا؟

با سر گفتم بله ...

گفت : ..منم بعد از اداره م خرید می کنم پروانه خانم رو میارم اینجا توام خونه رو جمع و جور نگه دار امشب شام مفصلی می خوریم و جشن می گیریم ...سه تایی خوبه ؟

دیگه وقتشه ما هم خوشحال باشیم ..

گفتم :  نمیشه که خوشحال بشیم ...

پرسید چرا بابا ؟

 گفتم : چون هنوز دایی محسن نیومده ..

گفت : انشالله به زودی میاد ....

بابا  رفت و دل من پر از غم بود ..داشتم دروغ می گفتم ..حالا مصلحت رو یاد گرفته بودم تزویر رو شاگردی می کردم ... ولی هنوز تظاهر یاد نگرفته بودم ...

چون ,,,حدود ساعت یک ,,بابا کلید انداخت و اومد تو خونه من از صبح تو تختم بودم و بیرون نیومده بودم ..با خودم فکر می کردم ,,,

می رفتم تو رویا هام و قصه می ساختم ..و چیزایی به ذهنم می رسید که احساسم رو بیان می کرد ....و اون کلمات رو با زمزمه تکرار می کردم ..

مادر نیامد ..

دایی محسن نیامد ..

پروانه سیاه است ...

بابا اومد تو اتاقم و گفت : دختر خوشگلم خوابیده ؟ پاشو ما اومدیم ..

خواستم به حرفش گوش کنم تا دیگه از دستم ناراحت نباشه فورا اومدم پایین و دست بابا رو گرفتم ..

پرسید: عزیز بابا  ناهار خوردی ؟

گفتم : نه ..

گفت : بیا که چلو کباب خریدم سه تایی  با هم بخوریم ...

وقتی از اتاق اومدم بیرون پروانه با دوتا چمدون ایستاده بود ..یک خنده که به نظرم مصنوعی اومد به من زد و گفت : آشتی ؟

گفتم : سلام خوش اومدین ..

گفت : مرسی ..خوشحالم که حالت بهتره ..

گفتم : حال من بد نبود ..تو که اومدی بد شد ..

بابا فورا حرف رو عوض کرد و به پروانه گفت برو تو اتاق حاضر شو من میز رو می چینم همه گرسنه هستیم ..

لعیا خانم بیا کمک من ..

 

#قسمت_نهم -بخش پنجم

پروانه چمدون هاشو بر داشت و رفت تو اتاق مامانم ..

داد زدم : اونجا نرو مال مامانمه ....

بابا بازومو گرفت و گفت : لعیا خواهش می کنم عزیزم مامانت دیگه خودش اتاق داره اینجا بعد از این مال پروانه جونه  ...

پروانه با ناراحتی گفت : بهت چی گفتم محمد ؟  نگفتم  داره دروغ میگه ؟ نگفتم صبر کنیم ....

بابا دو زانو نشست جلوی منو بازومو گرفت و تکونم داد و گفت : مگه تو قول ندادی درست رفتار کنی ؟

 خودمو از دستش کشیدم و بدو رفتم تو اتاق مامانم  تا حد اقل عکس هاشو بر دارم ..عکس هایی که تا همین چند وقت پیش بابا تو دستش می گرفت و گریه می کرد ...

هیچ کدوم نبود نه رو دیوار و نه کنار تخت ..

باخشم به پروانه نگاه کردم و اونم یک نگاه سرد و بی زار به من انداخت ....

احساس کردم نمی تونم اونو تحمل کنم ...ازش بدم میومد .....

از اینکه دیگه عکس مامانم رو دیوار نبود عصبانی و بیچاره شده بودم ..دویدم طرف در خونه و باز کرد م و در همون حال فریاد زدم می خوام برم پیش مامانم .. دیگه اینجا نمی مونم ....

بابا منو گرفت ..من جیغ می کشیدم ..نمی خوام ..نمی خوام ...

بابا منو از زمین بلند کرد و داد زد خفه شو باشه بزار زنگ بزنم بیاد دنبالت ...

این کارو که می تونی بکنی خفه بشی .. کُشتی منو ..بیا بشین اینجا .. دهنم باز بود وبلند گریه می کردم  با یک ناله ی سوزناک گفتم: همین جا میمونم تا بیاد ...

بابا زنگ زدبه  مامان و گفت ..دهنت رو ببند الان میاد .. نشنوم صداتو  ...

بعد با عصبانیت لباس های  منو آورد و همون جا دم در عوض کرد و منو با غیظ برد پایین ....

 در تمام این مدت پروانه در حالیکه معلوم بود بشدت ناراحته روی مبل نشسته بود و با ناخن های بلندش ور می رفت  ....

 مدتی کنار پیاده رو منتظر بودیم ..... نه اون دیگه حرفی می زد نه من,,,

دیگه انگار دوستم نداشت ..نازم رو نمی کشید ..از اینکه گریه می کردم دلش نسوخت ...

تا ماشین حسین آقا رسید .. مامان پیاده شد ولی جلو نیومد من دویدم طرفشو با هم روی صندلی عقب نشستیم .. .و حسین آقا راه افتاد ..سرم تو سینه ی مامانم بود و هق ,هق می زدم ..دلم آروم نمیشد ..

هیچوقت فکر نمی کردم بابا با من اینطوری رفتار کنه ...

 

 

#قسمت_نهم -بخش ششم

 

حسین آقا تو راه حرف نزد ..وقتی رسیدیم خونه مامان ازم پرسید : قربونت برم الهی,,, غذا خوردی ؟

گفتم : نخوردم ولی هیچی نمی خوام ..

یکم برام خورش قیمه کشید و آورد و قاشق و قاشق دهنم گذاشت ..و بعد همون جا یک بالش گذاشت رو مبل و یک پتو کشید روم تا کمی بخوابم و آروم بشم ...

هنوز خواب و بیدار بودم که حسین آقا پرسید : الهام این وضع تا کی می خواد ادامه داشته باشه؟ ..

گفت ؟ کدوم وضع ؟ بچه ام اولین باره اومده اینجا تو این حرف رو می زنی ؟ دستت درد نکنه ..

گفت : منظورم رو نفهمیدی ..محمد باید تصمیم بگیره یا لعیا اینجا بمونه و اون دیگه حق دیدنش رو نداره یا دیگه به تو زنگ نمی زنه ....

مامان گفت : تو رو خدا این حرف رو نزن حسین اون باباشه من چطوری بگم اونو نبینه ؟ ..

گفت : پس من چی این وسط من باید قربونی بشم ؟ اینا همه  نقشه های اون تا خودشو یک طوری به تو برسونه ..نه .. الهام نگو این طور نیست که قبول نمی کنم ..

خودم با چشم خودم دیدم اون ازت دل نکنده ..

به هر بهانه ای زنگ می زنه و یکساعت با تو حرف می زنه ..شما ها جدا شدین آخه این چه معنی داره ؟..الهام خودت می دونی من از کی عاشق تو بودم محمد تو رو ازم گرفت دوباره نمی زارم اینکارو بکنه ...

مامان گفت : واقعا که ,, این چه حرفیه من اگر می خواستم خوب زنش میموندم  چرا با تو ازدواج کردم ؟ بسه دیگه این حرفا رو نزن به خدا فقط به خاطر لعیا با هم حرف می زنیم ..بزار این بچه به دنیا بیاد بهت میگم چه احساسی آدم داره ,,  نمی تونه از بچه اش بگذره ..تو داری به من فشار میاری ..

لعیا هم این وسط صدمه می ببینه ..نمی ببینی بچه ام چقدر داره عذاب می کشه ؟ خوب منم دارم داغون میشم ..تو رو خدا یکم باهام راه بیا .... لعیا دختر منه نمی تونم به این حال روز ببینمش ..بچه ام داره از بین میره منم دارم دق می خورم ....

چیکار کنم نمی تونم ولش کنم به منم حق بده ...

گفت : الهام جان چرا نمی فهمی چی میگم ,,,خودتو بزار جای من ..اگر من قبلا ازدواج کرده بودم ..تو دوست داشتی هر روز اون زن بیاد مزاحم تو بشه ؟...

من با لعیا مشکلی ندارم ولی با محمد کنار نمیام اون آرامش منو بهم می زنه ..یا بچه رو ببره یا دیگه قیدشو بزنه همین ....

قول میدم از بچه ی خودم بیشتر ازش مراقبت کنم و دوستش داشته باشم ..ولی با دخالت محمد نمی تونم ...اینو ازم نخواه ...

 

 

#قسمت_نهم -بخش هفتم

 

مامان دیگه ساکت شد ولی من احساس بدی داشتم ..

به جای اینکه بچه ای باشم که پدر و مادرش از وجودش لذت ببرن حس زیادی بودن ,,

مزاحم بودن ,,و حتی گناهکار بودن بهم دست داده بود ..

اینکه با اومدن من مامانم مجبور بود دعوا کنه و غصه بخوره ترجیح دادم برگردم خونه ...

بدون اینکه حرفی بزنم فردا صبح زود بیدار شدم و به خونه زنگ زدم ..خواب آلود گوشی رو بر داشت تا صدای منو شنید وحشت کرد و پرسید : چی شده بابا جان ؟ کسی اذیتت کرده ؟ ..

گفتم : نه می خوام بیام پیش تو ..

گفت : باشه بابا از اداره یکراست میام دنبالت تا اون موقع که ناراحت نمیشی ؟ می خوای الان بیام ؟

گفتم : نه از اداره بیا .. گوشی رو گذاشتم مامان رو با لباس خواب کنارم دیدم  ..به آرومی و نگاهی دلسوزانه  کنارم نشست و دستم رو گرفت ...

من این بار حس بدی داشتم حتی از تماس دستش هم خوشم نیومد ..

 گفت :مگه  اینجا پیش من ناراحتی ؟ چرا به بابات زنگ زدی ؟

گفتم : نه ..نیستم ..ولی چون بابا رو ناراحت کردم الان غصه می خوره دوباره میام ...

منو گرفت تو بغلش بازم از آغوشش که همیشه برای من جای امنی بود خوشم نیومد ..

انگار باهاش قهر بودم ...دیگه تظاهر رو هم یاد گرفته بودم ...

نباید اون می فهمید که تو سرم چی میگذره ...

بابا خیلی زود اومد دنبالم ..

حسین آقا هنوز نیومده بود ..مامان با عجله منو حاضر کرد برد دم در و به بابا گفت : تو رو خدا مراقبش باش نزار گریه کنه تنهاش نزار مطئمن شو پروانه اذیتش نمی کنه ..

زود برین الان حسین میاد ...لعیا بهم بوس نمی دی ..

گفتم : نه , زود میام خدا حافظ مامان ..و تو دلم گفتم:  لعیا دیگه برنمی گرده ..

 

#ناهید_گلکار

 

قاصدک قسمت هشتم

داستان #قاصدک

#قسمت_هشتم -بخش اول

 فقط دلخوشی من این بود که گاهی مدرسه ها باز میشد و می تونستم اونو ببینم ..

یکی دوبار تا دم خونه ی ما اومد ولی با حسین آقا ,, که منو پیاده کرد و رفت همدیگر رو بوسیدیم و به سختی از هم جدا شدیم ...

اصلا  هر جایی غیر از مدرسه می خواستم مامانم رو  ببینم حسین آقا باهاش بود ..که  راحت نبودم نمی دونم چرا معذب میشدم ...

مرتب به من نگاه می کرد و کارای منو زیر نظر داشت ..نمی فهمیدم از من خوشش میاد یا دوستم نداره ..

برای همین نمی تونستم باهاش ارتباط بر قرار کنم ..اینطور که فهمیده بودم اجازه نمی داد مامانم وارد خونه ی ما بشه ..

اجازه نمی داد با بابام حرف بزنه در حالیکه بابا دیگه از مامانم بدش نمی اومد و مدام عکس شو تماشا می کرد و گریه می کرد ...و من می فهمیدم هفت لای جیگرش سوخته ....

بالاخره موشک بارون هم تموم شد و امتحانات رو دادیم و مدرسه تعطیل شد و اینطوری فقط گاهی بابا منو می برد خونه ی مامانی که تازه تعمیر شده بود و از خونه ی دایی مسعود رفته بود خونه ی خودش ...و مامانم هم میومد اونجا تا منو ببینه ..

اما دیگه اونجا رو هم دوست نداشتم ..

بابا جون نبود و مامانی هم دیگه مثل سابق منو دوست نداشت اصلا حوصله نداشت گاهی هم دعوام می کرد و می گفت از سر و صدا خوشم نمیاد ..

ولی با محبت بغلم می کرد و می بوسید بدون اینکه باهام حرف بزنه ..ولی من می دونستم که برای آقا جون غصه می خوره و نگران  و چشم به راهه دایی محسن مونده ...

تا آخرای مرداد جنگ تموم شده بود ولی دایی محسن هنوز نیومده بود گاهی می گفتن اسیر شده و گاهی مفقود ..

تو خونه ی مامانی غوغایی از غم و اندوه به پا شده بود ..

در حالیکه من واقعا معنای این کلمات رو درست نمی دونستم برای دایی غصه می خوردم و دلم بشدت می خواست اون برگرده انگار فکر می کردم با اومدن اونه که ممکنه دوباره شادی و خنده ی مامانی رو ببینم ..

دلم برای غصه خوردن اون می سوخت ..صورتی که همیشه برق خاصی داشت و به آدم امید زندگی می داد حالا افسرده و نا امید باز خیره به در مونده بود  از قاصدک هم خبری نبود ...

با نیومدن دایی محسن مامانی مریض شد ..

مرتب خاله اکرم و مامانم اونو می بردن دکتر ..و بیشتر حرفایی که با هم می زدن در مورد فشار خون و ریتم قلب مامانی بود ...

 

#قسمت_هشتم -بخش دوم

داشتم به این زندگی عادت می کردم ..و به یاد حرف دایی ، فرصت می دادم ...

که یک روز بابا منو با خودش برد بیرون ..از اینکه بهم محبت زیاد می کرد ..خوشحال شده بودم به خصوص اینکه برام عروسک و لوازم مدرسه خرید ..

کیف و جا مدادی و مداد رنگی و یک قمقمه  که خیلی دوست داشتم ...

یکم حال و هوام عوض شد ..تو راه برگشت به خونه هم برام ساندویج گرفت که من عاشقش بودم ..در حالیکه معمولا این کارو نمی کرد و می گفت : کالباس چیز خوبی نیست برای تو ,,,مریض میشی  ....

داشتم با اشتها می خوردم که گفت : لعیا ؟دخترم ..روزا خیلی تنهایی ؟ اذیت میشی ؟ می دونم بابا ..برای همین ...خوب,, چون ... من همش نگرانتم ..باید یک فکری بکنم ..

گفتم : نه بابا عادت کردم دیگه نمی ترسم بازی می کنم .. پینو کیو نگاه می کنم ..سند باد ..هاچ زنبور عسل ,, تا تو بیای ...

(ولی دروغ گفتم نمی دونستم چرا تحمل دیدن اون برنامه ها رو نداشتم و یک حال بدی می شدم وقتی هاچ دنبال مادرش می گشت یا سندباد دچار درد سر می شد ..و پینوکیو کارای بدی می کرد که برای خودش دردسر درست می کرد ، فوراً تلویزیون رو خاموش می کردم ..و به گریه میفتادم .... فقط می خواستم بابا نگران من نباشه )

گفت : می دونم عزیزم که تو دختر عاقلی هستی ..

گفتم : از چشمم فهمیدی ؟

خندید و گفت : از چشمت از رفتارت از خانمیت ..که همیشه بابا رو درک کردی ....ولی من بابای تو هستم دلواپس تو میشم .. باید یکی رو بیارم ازت مراقبت کنه ..

پرسیدم : عمه مینا ؟

 گفت : نه بابا جون عمه مینا داره مشهد عروس میشه ..دیگه نمی تونه بیاد پیش ما ..یک خانم هست .... خیلی مهربون و با شعوره ....می خوای اونو بیارم با ما زندگی کنه که تو تنها نباشی ؟

گفتم : مامانم رو بیار ..

گفت: خودت می دونی  اون دیگه حامله شده می خواد برات یک برادر بیاره ..بهت که گفتم اون  نمی تونه بیاد ..هان؟ چی میگی؟بیاد ؟ ...

گفتم : بابا تو که دیگه با مامان خوب شدی ..بهش بگو بچه ات رو ول نکن اینطوری دلش می سوزه و زود میاد ....

آهی کشید و گفت : مامانت رو ول کن,, در مورد این خانم حرف بزنیم ..هر چی دختر خوشگلم بگه همون کارو می کنم ...

می خوای اسمش رو بدونی ؟

با اخم گفتم : اسمش چیه ؟

گفت :  پروانه  خانم ..باور کن زن خوبیه ..وگرنه من نمیاوردم پیش تو عزیز دلمی ..جیگر گوشم رو دستش نمی سپردم,, به من اعتماد داری ؟ بیارم ؟

 

#قسمت_هشتم -بخش سوم

گفتم : باشه بیار,, از من نگه داری می کنه ؟ منو می فرسته مدرسه ؟ غذا درست می کنه ؟

گفت : درست مثل مادرت همون کارایی رو که اون می کرد پروانه هم می کنه .....

با خوشحالی همین طور که ساندویچم رو گاز می زدم گفتم:  پس بیار ..

بابا توام می خوای هفت لای جیگر مامان رو بسوزونی ؟

با تعجب بر افروخته شد و پرسید : برای چی بابا این حرف رو زدی ؟

گفتم : آخه مامانم حسین آقا رو آورد ,  شما هم که می خوای پراونه  رو بیاری ..

آب دهنشو قورت داد و گفت : این حرفای گنده تر از دهنت چیه می زنی ..دم بریده ..موش من ..دختر بلای من ....بابا جون ,,ببخش ما رو  .. واقعا ببخش .. نباید اینطوری میشد ولی خوب  شد دیگه ...باور کن به جون خودت قسم فقط به خاطر تو این کارو می کنم ..نمی تونم تو رو تنها بزارم ..از صبح تا وقتی برمی گردم خونه جونم به لبم میرسه ...

راستش دلم براش سوخت ..و از ته دلم قبول کردم که اون پروانه رو بیاره ...

فردا بابا با یک زن اومد خونه ..

من هر چی تو اتاقم بود آورده بودم تو هال و  مشغول بازی بودم  که در باز شد و اومدن تو ...

یک زن خیلی قد بلند و لاغر با آرایش غلیظ و موهای بور و چشم های درشت و از حدقه بیرون زده ..و اصلا مهربون به نظرم نرسید ..

با اینکه تا منو دید گفت : به به چه دختر قشنگی ..چقدر خوشحال شدم تو رو دیدم ..لعیا خانم درسته ؟ ...

خودمو کشیدم کنار ازش خوشم نیومد ..چندشم شد .. دلم نمی خواست اون تو خونه ی ما زندگی کنه ...اصلا به نظرم کسی نبود که از من مراقبت کنه ...

داد زدم نمی خوام بابا من  اینو نمی خوام ...

بابا گفت : بی ادب نشو لعیا پروانه خانم مهمون ماست با ایشون آشنا بشی حتما خودت قبول می کنی که چقدر خوب و مهربونه ...

دویدم رفتم تو اتاقم و درو بستم و پشت در ایستادم در حالیکه قلبم تند می زد ..

بابا درو هل و داد اومد تو و گفت :  ازت انتظار نداشتم.. ما که با هم حرف زده بودیم بابا جون تو قبول کردی ..مگه نکردی ؟ خودت نگفتی بیار ؟

 سرمو انداختم پایین ..

این بار نمی خواستم بابامو هم مثل مامانم از دست بدم ..

گفتم: نمی خوام ...چرا نمیفهمی من نمی خوام اون با ما زندگی کنه ..

گفت : دختر بی تریبت آبروی منو جلوی پروانه بردی ..اون زن اومده از تو مراقبت کنه اینطوری جوابش رو میدی ؟

 

#قسمت_هشتم -بخش چهارم

بیا بریم معذرت خواهی کن ..

گفتم : نمیام ..اینم مثل حسین آقا میشه  نمی زاره تو رو ببینم ..

گفت : عزیز دلم ..اون با ما تو یک خونه زندگی می کنه  ..کسی نمی تونه تو رو از من جدا کنه ...

به گریه افتادم و گفتم : مامانم هم همینو می گفت ولی ولم کرد ...

گفت : تو بیا با ایشون آشنا بشو می دونم خودت میگی اشتباه کردی قول میدم ..اگر اونوقت دوست نداشتی رو چشمم به حرف تو گوش می کنم ...

داد زدم ..آخه چرا زور میگی من نمی خوام اون زن بیاد تو خونه ی ما ...بابا به خدا قول میدم دست به هیچی نمی زنم مثل خانما می شینم تا تو بیای ..بابا جون خواهش می کنم جون من ,, حتی هاچ رو هم نگاه می کنم ...

دستمو گرفت و با غیظ یواش گفت : بهت میگم بیا احترام بزار الان در مورد تو چی فکر می کنه ؟ میگه لعیا دختر بد و بی تربیتی هست ...

گفتم : هر چی میخواد فکر کنه من اونو نمی خوام ...

بعد منو کشید و مجبورم کرد جیغ بکشم ..عصبانی شد و از اتاق رفت بیرون ..

یکم بعد برگشت و با عصبانیت گفت : حالا راضی شدی ؟ رفته ..دیدی چیکار کردی ؟ اصلا من باهاش عروسی کردم تو مجبوری باهاش زندگی کنی ... حالا خوب شد ..ولی یادت باشه اول به تو گفتم ازت اجازه گرفتم خودت موافقت کردی ..

مثل آدم بشین اینجا من میرم دنبالش میارمش این بار خواهش می کنم مراقب کارات باش بیا جلو و معذرت خواهی کن بزار ببینه تو دختر خوبی هستی ....

یکم گوشه ی اتاق ایستادم و با خودم گفتم ..

میرم پیش مامان,, حسین آقا از این بهتره ..ازش بدم میاد ..

بابا نتونست پروانه رو راضی کنه که بر گرده و اومد بالا و در حالیکه خیلی از دستم ناراحت بود گفت : کار خودت رو کردی ؟میرم برسونمش ,برگردم .... این وامونده ها رو از وسط اتاق جمع کن ..خرس گنده شدی هنوز مثل بچه ها رفتار می کنی ..

هر چی ملاحظه ی تو رو می کنم خودتو خر تر می کنی ....

 

 

#قسمت_هشتم -بخش پنجم

با احساس گناهی که داشتم حرف هایی که هیچوقت بابا به من نزده بود را شنیدم ..یک گوشه نشستم و فکر کردم ...

دنیا اونطوری که تو کتاب های قصه نوشته بودن  خوب و عالی نیست ..یواش زیر لب زمزمه کردم ..

لعیا مادر ندارد ..

 لعیا هیچ کس را ندارد ..

قاصدک نمی آید ..

دایی محسن نمی آید ..

مادر بزرگ غمگین است ..

بابا جون رفته ..

خونه سکوت و کور است ..

بابا هفت لای جیگر لعیا رو آتیش زد و رفت ...و بدون اینکه قدرت حرکت داشته باشم اشکم صورتم رو خیس کرد ...

وقتی صدای پای بابا اومد فورا رفتم تو اتاقم و درو بستم ..

اومد سراغم و با مهربونی گفت : بیا بیرون بابا ..اصلا هر چی تو بگی من همون کارو می کنم ..بیا ببینم دخترم,, لعیا جان ؟ بابا جون ؟

آهسته درو باز کردم و دستهامو بازگرفتم طرفش و با گریه گفتم بابا...ببخشید ..

گفت : اشکال نداره دخترم گریه نکن قربونت بره بابا ...می بخشمت به شرط اینکه دفعه ی آخرت باشه این کارو کردی ... تو کسی رو که نمی شناسی نباید قضاوت کنی ,,صبر کن ,,..باهاش آشنا بشی  بعد تصمیم بگیر ..

زن بیچاره برای اولین بار از در اومده تو ..چه کار بدی کردی ...نمی دونی چقدر ناراحت شد خدا رو خوش میاد ؟

حال عجیبی داشتم در حالیکه بشدت از اون زن بدم اومده بود باید قبولش می کردم ..فردا تا بابا رفت زنگ زدم به مامانم و گفتم : بابا یک خانمه رو آورده که منو نگه داره ,,دوستش ندارم مامان بیا منو ببر ..

گفت : عزیز دلم ..چشم یک کاری می کنم حالا ..تو نگران نباش ..خوب اون خانم هم میاد تا مراقب تو باشه نباید اینطوری بگی ,, تنها بودی منم دلواپس تو می شدم ....

گفتم : تو منو نمی خوای ؟

گفت : الهی مادر قربونت بره دورت بگردم از دل و جونم می خوام ولی بابات نمی زاره اونم آخه تو رو خیلی دوست داره برای همین اون زن رو آورده ..

گفتم :  تو می دونستی ؟

گفت : آره عزیزم اول با من صحبت کرد نگران نباش خودم از دورم شده مراقب تو هستم تو دختر خوشگل منی عزیز منی ..عاشقتم ...

اگر بابا اجازه داد میارمت پیش خودم ...تو غصه نخوری ها ....

 

 

#قسمت_هشتم -بخش ششم

چند روز بعد اوایل  شهریور بود ...بابا گاهی دیر تر از همیشه میومد خونه و احساس می کردم اوقاتش تلخه ..و با من مثل سابق مهربون نبود  ..

اونشب هم بی حوصله بود و شام منو زود داد و گفت برو بخواب ...

ولی من خوابم نمی برد ماه تو آسمون بود و ستاره ها دورش می درخشیدن ولی من هر کاری می کردم نمی تونستم مثل گذشته تا اونجا برم و با ستاره ها بازی کنم ...

تا بابا در اتاق رو باز کرد که منو چک کنه خودمو زدم به خواب ترسیدم از اینکه خوابم نبرده دعوام کنه ...

اون رفت و کمی بعد صداشو شنیدم ..آهسته گفت : سلام عشقم ..خوبی ؟ نه لعیا خوابه ..چیکار می کردی ؟ ....

فورا بلند شدم و خودمو رسوندم پشت در و گوش ایستادم ...

گفت : ..منم بیکار بودم به تو فکر می کردم ..... اینکه داری لج می کنی .....ببین تو حالا بیا اینجا ,,

یا لعیا باهات خوب میشه یا می برمش پیش مادرش ..تو نگران نباش ....ای بابا بچه رو که نمی تونم بزارم تو کوچه .. بهت گفتم مادرش الان شرایط نگهداریشو نداره .....چه می دونم حامله است ,, شوهرشم حساسه لعیا دوستش نداره ....نه ..نه ..به جون خودت اون اینطور بچه ای نیست حرف گوش کنه ...

بعدم خودم به الهام  گفتم لعیا رو نمیدم اون که حرفی نداره ..نمی خوام بچه ام خونه ی یک مرد دیگه بزرگ بشه ....

اصلا دلم می خواد اون پیش من باشه .....ای بابا چرا باید یکی رو انتخاب کنم ..خیلی بدجنسی ..صبر کردی زنم بشی  عاشقت بشم بعد ناز کنی ؟..... نه بابا ,, تو بیا لعیا با من ...قول میدم دست از پا خطا نکنه ..

منم زندگی می خوام تا کی باید اینطور دور از تو باشم ؟ زن من باشی و تو اونجا من اینجا سماق بمیکم ...خیس عرق شده بودم ..

از بابام بدم اومده بود .. گوشی رو که قطع کرد دوباره زنگ زد ...

بعد گفت : الو الهام می تونی حرف بزنی حسین خونه نیست ؟

 

 

 

 

 

#ناهید_گلکار

 

قاصدک قسمت هفتم

داستان #قاصدک

#قسمت_هفتم -بخش اول

همین طور که تو سر و کله ی خودش می زد ..زنگ زد به عمه مینا ..و گفت : امروز صبح موشک خورده نزدیک خونه ی مامان اینا ...

خونه شون خراب شده ..آوار ریخته رو سرشون ..

حالشون بده دارن می برنشون بیمارستان ..

لعیا تو خونه است زود بیا پیشش من دارم میرم تنهاش  نزاری زود بیا ..و کلید رو بر داشت و به من گفت : بابا جون فقط درو رو عمه مینا باز کن ,, همین جا بشین دست به چیزی نزن ..من زود بر می گردم ...

پرسیدم ..مامانی؟  بابا جون؟ چی شدن ..

گفت : چیزی نیست می برشون بیمارستان خوب میشن ...و درو بست و رفت ..

تلفن کردم خونه ی مامانی ولی کسی جواب نداد ..

تنها مونده بودم با دلی که طاقت این همه غصه رو نداشت ,,,دلم داشت می ترکید ..

کاش بزرگ بودم و خودم تصمیم می گرفتم چیکار کنم ...

عمه مینا که اومد ..خودمو انداختم تو بغلش مدت زیادی دلمو خالی کردم ..

ازش پرسیدم تو می دونی مامانی چی شده ؟

گفت : درست نمی دونم ,,ولی خدا رحم کرده تو دیشب اومدی اینجا ..

وقتی فکرشو می کنم مو به تنم راست میشه ...چطور ممکنه الان پنج ماهه  اونجا بودین همین دیشب برگشتی ..باور کردنی نیست ...

 

 

سال 76

با صدای بهم خوردن در از جام پریدم ..اقدس بود ..

هوا داشت تاریک میشد هنوز از امید خبری نبود   ...

 اقدس خوشحال به نظر می رسید طبق معمول یک کیسه هم دستش بود ...حالا دل تو دلم نبود اقدس بره سر گونی هاش و متوجه بشه دست خورده ...

همینطور رو پله نشسته بودم و از جام تکون نخوردم منتظر بودم امید بیاد ببینم با اون چیکار می کنه ....

اقدس رفت تو اتاق و یکراست رفت سراغ آشغالش ..دلهره ی من بیشتر شد ..

هنوز دست بزن داشت ممکن بود به من حمله کنه و منو بزنه ..البته خیلی وقت بود از ترس امید این کارو نمی کرد ..

ولی با همون خوشحالی که از در اومده تو دوباره از اتاق اومد بیرون و کنار من روی پله ولو شد و در حالیکه بی خودی می خندید گفت : خوب امروز چیکار کردی ؟

 گفتم تو چیکارکردی که کبکت خروس می خونه ؟

گفت : هیچی ..همینطوری چرا خوش نباشم ..قربون خودم که خر ندارم از کاه و جوش خبر ندارم ...

 

 

 

 

#قسمت_هفتم -بخش دوم

گفتم : آره دیگه خرج خونه که نداری از من و امید می گیری هر چی پولم در میاری قایم می کنی ...تو خوشحال نباشی من باشم ؟

راستش دلم خیلی گرفته بود فقط چشمم به در بود ,,,

هم دلم می خواست امید خانواده اش رو پیدا کنه هم اینکه احساس می کردم نمی تونم ازش جدا بشم ..اگر اون میرفت من سنگ صبورم رو از دست می دادم و دیگه هیچ دلخوشی تو این دنیا نداشتم ...

داشتم فکر می کردم منم برم دنبال پدر و مادرم ..و خودمو بهشون نشون بدم ...و از این وضع خلاص بشم ولی یادم میفتاد که با چه حال و روزی از اون خونه بیرون اومدم مانعم می شد ..

تصمیم داشتم اول رو پای خودم بایستم بعد برم سراغشون ...

اونشب امید اصلا نیومد و من تا دیر وقت روی پله خیره به در نشستم ..

اقدس تو اتاق داشت شیره می کشید و هر چند دقیقه یکبار می گفت : چته ؟ چرا امید نیومد ؟ دعوا کردین ؟ ..

و سئوالاتی از این قبیل که من هیچ کدوم رو جواب ندادم ...و اون باز شنگول شده بود و با صدای بد و دلخراشش  اون آهنگ معروف دلکش رو  با ریتم می خوند ..

ای من به فدات ناز نکن تو با چشم سیاهت ناز نکن ..

تو ...این دو روز دنیا مثل خواب و رویا گذرونه ...

بعد صداش بند میومد و معلوم می شد داره پوک می زدنه و دوباره ادامه می داد ..

با هم آشتی کنیم که بهار دوباره گل فشونه ....

همون جا تو ایوون خوابیدم چون اتاق بوی بدی می داد و حال منو بهم می زد ...

دیگه ازصدای اقدس هم بدم میومد قبلنا با هاش دم می گرفتیم و می خوندیم ....

صبح خواب بودم که یکی محکم کوبید به در ...با وحشت از خواب بیدار شدم و فکر کردم امید برای اقدس پلیس آورده ..

زود لباس پوشیدم و رفتم دم در که صالح رو دیدم ..

گفتم : چه مرگته مگه سر آوردی الاغ ؟

گفت : باید بیای سر کار قرضت رو بدی پولمو خوردی ..می دونی که ازت نمی گذرم ..

گفتم : میام ولی به این شرط که طلبی ازم نداشته باشی ..

همین الان صاف کن تا بیام ..مزدم رو هم بدی ..وگرنه خبری نیست نمیام ...

گفت سی تومن از پولم رو بر داشتی پول گل ها رو هم به بچه ها بخشیدی اونا چی میشه ؟ فورا درو بستم دوباره زد به در  و گفت : باشه,, باشه ,باز کن .. بیا فقط قول بده دیگه این کار رو نکنی ..

درو باز کردم و گفتم : چقدر هم منو تو رو قولمون می مونیم .. قول منو می خوای چیکار ؟ تو برو خودم میام ..

گفت :  ماشین سر کوچه است بچه ها توشن منتظر میشم تا بیای ..زود باش ..

 

 

 

 

#قسمت_هفتم -بخش سوم

چاره نداشتم اگر سر کار نمی رفتم گرسنه می موندم و اقدس یک قرون خرج نمی کرد ..امید هم تنهایی گناه داشت ...باید پول در میاوردم و برای اول مهر که می خواستم برم مدرسه لنگ نمونم ...

خدا می دونه چقدر دلم گرفته بود ...و تازه می فهمیدم همه ی نشاطم به خاطر امید بوده و بدون اون نمی تونم ادامه بدم ...و این ترس از دست دادن که تو وجود من عقده ای از گذشته بود .. حالا اومده بود سراغم و داشت ویرونم می کرد ..

چند تا دسته گل گرفتم و رفتم سر چهار راه ..

یک ماشین آخرین مدل که دو تا زن  جوون توش بودن دیدم و فکر کردم اینا حتما گل می خرن ..رفتم جلو و با بی میلی گفتم : گل؟  ...

اونی که کنار راننده نشسته بود پرسید چنده ؟

گفتم :  اینا چهار تومن اینا سه تومن ..

پرسید همشو بخوام چند میدی ؟..

گفتم : همین میشه ..مال من نیست نمی تونم تخفیف بدم ...

راننده گفت : آخییی چه خوشگله طفلک ..موهاتو رنگ کردی ؟چه خوش رنگه ..چه پوست خوبی هم داره تخم سگ ..

گفتم : می خوای بخری یا نه ؟ ..اون یکی تو صورت من ذل زده بود وگفت : لاغره اگر چاق بشه خوب چیزه ..

راننده گفت : به دردمون می خوره ..اگر کار کنیم روش معرکه است ؟

بعد از من پرسید : پدر و مادر داری ؟

گفتم : گل می خوای یا نه الان چراغ سبز میشه ...

گفت : بده من ..

گفتم پولش ..اون یکی کیفشو بر داشت تا پول در بیاره ..منم گل ها رو دادم تو ماشین ...و قبل از اینکه پول منو بده چراغ سبز شد  و راه افتاد ..

و گفت:  بیا اونور چهار راه بهت بدم  ... و رفت ..

تنها فکری که می کردم این بود که سرم کلاه گذاشتن ..ولی دیدم ایستاد ...

به دو رفتم دنبالشون از لابلای ماشین ها رد شدم و خودمو رسوندم   ..باید بهم  چهارده تومن میدادن ...

سی تومن دراز کرد طرف منو و گفت بقیه اش مال خودت ...

ببین دختر جون می خوای پیش ما کار کنی ؟ پول خوبی گیرت میاد ..

پرسیدم چه کاری ؟ گل فروشی ؟

خندید و به تمسخر گفت : یه چیز دیگه فروشی تو چیکار داری پول خوب می خوای سوار شو ..کسی منتظرت نیست ؟  به اطراف نگاه کردم ..

نمی خواستم سوار ماشینی که نمی شناسم بشم ..

گفتم : پدر مادرم منتظرم هستن ..نمی خوام با شما کار کنم ..برین ..

روی یک کاغذ شماره ی تلفنش رو نوشت و داد به من و گفت :  زنگ بزن بگو با نازنین کار دارم ...سر یکسال پول دار میشی یک ماشین عین این میندازی زیر پات ...

لباس های خوب می پوشی و خانم میشی ...

یادت نره ؛ نازنین ..و گاز داد و رفت .

 

#قسمت_هفتم -بخش چهارم

داشتم بر می گشتم مقر که پول صالح بدم و دوباره گل بگیرم ..

سرور رو دیدم گلهاش  رو دستش مونده بود ...

گفتم : بده من برات بفروشم ..

سه دسته بود گرفتم و دوباره رفتم بین ماشین ها ,,,این بار با جرات بیشتری این کارو کردم ..

نمی دونم شاید برای تعریف هایی بود که اون دوتا زن جوون از من کرده بودن ..انگار بهش نیاز داشتم ....

گلهای  سرور رو خیلی زود تو اولین چراغ قرمز فروختم برگشتم و پولا رو دادم بهش و پنج تومن هم از پولی که اون زن بهم داده بودگذاشتم جیبش و گفتم : اینم مال تو برای مادرت یک چیزی بخر ...

اون روز انگار شانس با من بود چون تونستم تا شب همه ی گل های صالح رو بفروشم و پول خوبی گیر خودم اومد ...

ولی هنوز از امید خبر نداشتم ...

تا نزدیک غروب که آخرین دسته گل رو فروختم.. و داشتم بر می گشتم مقر ...

دیدم یک ماشین جلوی پام نگه داشت ..و امید ازش پیاده شد ..

با آقای عظیمی بود به من گفت: لعیا سلام ببخش دیشب نیومدم ... سوار شو کارت دارم ...

 

سال 66

شب شده بود و  هیچ خبری از کسی نداشتیم اما عمه رادیو رو روشن گذاشته بود گوشش به اون بود ..

به من گفت : عمه جون یک وقت  خاموش نکنی  باید اگر آژیر کشیدن بفهمیم ....

صدام داره تو تهرون موشک می زنه ..که یک مرتبه  صدایی که عمه می گفت آژیر خطره بلند شد و یک نفر گفت .توجه توجه صدایی که هم اکنون می شنوید علامت خطر است و معنی و مفهموم آن این است که حمله ی هوایی انجام خواهد شد ...

این صدا و چیزایی که تو دل من بود ..چندان  اثری روی من گذاشت ..که دوباره حالم بد شد و شروع کردم به بالا آوردن ..دلم درد می کرد سرم درد می کرد ....و ترسیده بودم و گریه می کردم و می لرزیدم ...

عمه ام هم ترسیده بود و  دستپاچه به نظر میرسید  ..

می خواست از خونه منو ببره طبقه ی پایین ولی اونقدر حالم بد بود که ترجیح داد منو آروم کنه و بیشتر از این استرس بهم نده ..و زیر لب دعا می خوند ...

تازه کلید هم نداشتیم تا دوباره برگردیم خونه  ..

با ترس و لرز منو تو بغلش گرفت و سرمو نوازش کرد و شروع کرد برای من قصه گفتن در حالیکه چراغ ها خاموش بود و تو تاریکی من بیشتر وحشت می کردم  ...

مدتی بعد دوباره آژیر کشیدن که وضعیت به حالت عادی برگشته ..

در همون موقع بابا سراسیمه کلید انداخت و اومد تو ....

فورا خودمو رسوندم بهشو رفتم  بغلش ...

گفت:  ترسیدی بابا ؟ من اینجام دیگه لازم نیست بترسی ..اما چشم هاش ورم کرده بود مثل اینکه خیلی زیاد گریه کرده ..

عمه گفت :  داداش چی شد ؟

بابا خسته نشست رو مبل و گفت : چیزی نیست یک طرف خونه خراب شده ریخته رو سرشون ..بیشتر رو آقا جون ...

عمه با اشاره و یواش پرسید : تموم شده ؟

گفت : فقط آقا جون ..مامان بد نیست ولی هنوز نمی دونه ...

پرسیدم : بابا آقا جون چی شده ؟ ..

گفت : تو بیمارستانه ..باور کن عزیزم قسم می خورم ..من تا حالا بهت دروغ گفتم ؟ الان هم مامانی هم بابا جون تو بیمارستانن ......

من تا اون زمان مرگ کسی رو تجربه نکرد ه بودم ..

وقتی خودمو شناخته بودم پدر و مادر بابام قبلا فوت کرده بودن ..برای همین بازم اونجا متوجه نشدم ....منظور عمه مینا از تموم شده چیه ؟

 مامانم اونشب به من زنگ نزد و من بهانه ی اونو می گرفتم به هیچ وجه آروم نمی شدم ...نمی دونم چرا دلم می خواست همش گریه کنم ..

چون بابا هم همین حال رو داشت و حتی عمه که سعی می کرد سر منو گرم کنه ...فردا هم مدرسه نرفتم و بابا صبح زود از خونه بیرون رفته بود ..و تا شب نیومد و وقتی هم اومد من دیگه خواب بودم ..

 

#قسمت_هفتم -بخش پنجم

مامانم هم بهم زنگ نزد ...دل کوچیک من مگه چقدر تحمل و قدرت داشت تا بتونه همه ی اون چیزایی رو که می دیدم و می شنیدم رو هضم کنم  .....و فردا بابا منو حاضر کرد و با عمه مینا رفتیم خونه ی دایی مسعود ..

به ذوق دیدن مامانم حرفایی که اون بهم می زد تا منو آماده کنه برای خبر بد گوش نمی کردم برای همین وقتی رسیدیم و دیدم صدای قران میاد و همه سیاه پوش برای بابا جون گریه می کنن دوباره مات موندم  ...

مامانم رو دیدم با لباس سیاه و پلک های ورم کرده .. منو بغل کرد و با گریه گفت : بمیرم مادر تو خوبی قربونت برم ؟

پرسیدم :آقاجون چی شده ؟

گفت : رفت به بهشت عزیز دلم  ....

اینو گفت و مجبور شد بره پیش مهمونی که اومده بود ..

دنبال مامانی می گشتم ..نبود خاله اکرم هم پیدا نکردم  ...

دیگه کسی حواسش به نبود و من از حرفای بقیه و چیزایی که می گفتن فهمیده بودم که آقاجون مُرده ..

در خونه ی دایی مسعود یکراست به ساختمون باز می شد و حیاط پشت ساختمون بود ..رفتم  کنار پنجره و به حیاط نگاه کردم ..

بچه ها به سرکردگی کیارش اونجا بازی می کردن ..و عین خیالشون نبود ..پس چرا من اینطوری بودم؟ ..

داشتم غصه می خوردم برای آقا جون ..برای مامانی که می گفتن بیمارستانه ؛  و من نمی تونستم ببینمش ..

همون جا کنار دیوار نشستم ..و در حالیکه یه چیزی مثل سنگ به گلوم فشار میاورد هاج و واج به بقیه نگاه می کردم ...

تا دایی محسن از راه رسید قیامتی به پا شد از شیون و واویلای اونا منم با صدای بلند گریه می کردم و فقط عمه مینا حواسش به من بود .. و دایی محسن که با همه ی درد و غمی که داشت اومد سراغمو ، منو در آغوش گرفت ..

 سرمو گذاشتم رو  سینه اش و گفت : دایی جون یادت هست چه قولی به من دادی ؟ فدای تو بشم غصه نخور ....

 

 

 

 

 

 

#قسمت_هفتم -بخش ششم

 

من یاد حرف آقا جون افتادم که موقع رفتن دایی  از خدا می خواست این بار آخری نباشه که اونو می ببینه ..

ولی همین طور شد در حالیکه دایی محسن برگشته بود و بابا جون رفته بود ...آخرین باری که بابا جون رو  دیدم ,, موقعی بود که  برای نرفتن از اون خونه اونا فریاد می زدم ..و اون عصبانی شده بود از اینکه فکر می کرد پدر و مادرم دارن منو اذیت می کنن ...

تا مراسم آقاجون بود و همه خونه ی دایی مسعود بودن منم پیش مامانم بودم ..

اما مثل همیشه حرکات و رفتار همه رو زیر نظر داشتم ....و اینو فهمیدم که بابام حالا با مامانم خوب شده ..

حسین آقا از بابام خوشش نمیاد ...و هر وقت می ببینه اونا دارن با هم حرف می زنن به یک هوایی مامانم رو می کشوند تو یک اتاق ... و با هم بحث می کردن ....و بابام هر کاری از دستش بر میومد برای اون مهمون ها با دایی محسن می کردن .. و این  حسین آقا رو خیلی ناراحت می کرد ...

چند روز بعد دایی محسن مامانی رو از بیمارستان آورد به شوق دیدن اون دم در منتظر موندم ...

ولی مامانی  دیگه مثل سابق نبود خیلی زیاد غمگین و افسرده شده بود ....منو فقط بغل کرد و با سردی بوسید چیزی نگفت تا باهاش درد دل کنم ..مثل سابق شکایت این دنیا رو پیشش ببرم ..

تا بالاخره بابا منو برگردوند خونه ..

مدرسه ها هم تق و لق شده بودن  .. هر بار که آژیر خطر به صدا در میومد مردم وحشت زده خودشون رو به زیر زمین ها می رسوندن ....و عده ی زیادی از جمله عمه بزرگم تو ایام عید از تهران رفتن و توی مشهد ساکن شدن  ...و عمه مینا هم با اونا رفت چون پیش اونا زندگی می کرد ..

در حالیکه شهر دیگه وضعیت عادی نداشت و هر لحظه مردم منتظر فرود اومدن یک موشک رو سرشون بودن ..

هر بچه ای توی این اوضاع به مادرش پناه می بره ..ولی من تنها به تلفن های اون دلم خوش بود و  از آغوشش محروم  .

 

#ناهید_گلکار

 

قاصدک قسمت ششم

داستان #قاصدک

#قسمت_ششم-بخش اول

حالا احساس می کردم خیلی آرزو دارم اینکه مامان و بابام رو خوشحال ببینم ...

دوباره با هم باشن ...هر شب تو تخت خودم بخوابم ,,و صبح ها با نوازش دست اونا از خواب بیدار بشم ..

سر غذا نخوردن من با هم جر و بحث کنن ..اتاق و اسباب بازی هام بهم بریزم و مامان بیاد دعوام کنه  ..

ولی قاصدک نیومد و نا امید شدم ..

دوم اسفند  بود  مامان گفت : لعیا جانم امروز من یک جا کار دارم مدرسه نمیریم تو بشین مشق بنویس تا من بیام  ..

دیدم  حاضر شده و یک  لباس  سفید تنش کرد و یک مانتوی سفیدم روش پوشیده ..اما مامانی غصه دار بود و بابا جون عصبانی ..

انگار راضی به رفتن نبودن  و به زور آماده میشدن ..

پرسیدم مامان کجا می خوای بری؟ خوب منم ببر ..

گفت : زود بر می گردم برات میگم  و صورتم گرفت بین دو دست و ادامه داد : می خوام کاری بکنم که هر دو مون با خیال راحت زندگی کنیم و دیگه استرس نداشته باشیم ...

 دایی مسعود اومد و زن دایی و پسرش کیارش رو گذاشت خونه ی ما و اونا رو با خودش برد ..کسی به من حرفی نمی زد ..

نمی دونستم چی شده که مامان برای اولین بار جایی میره و منو با خودش نمی بره ,,,از هر  کسی می پرسیدم یک حرفی می زد ..

مامانم گفت : دیدن یکی از دوستان مامانی ..

بابا جون گفت : میریم به جهنم ..شاید راحت بشیم ؛اگر به من بود نمی رفتم لعیا ؛؛اینو که گفتم هیچوقت یادت نره ...

مامانی گفت : زود بر می گردیم و من خودم باهات حرف می زنم .. انشالله که خیره ...

حتی از دایی مسعودم پرسیدم .. اونم گفت : میریم خرید دایی جون  ...

از حرفای ضد و نقیض اونا می فهمیدم دارن چیزی رو از من پنهون می کنن ...وقتی  رفتن از زن دایی پرسیدم گفت : بزار مامانی بیاد خودش بهت میگه ..

کیارش سه سال از من بزرگتر بود و خیلی شیطون و بی تربیت ...

با دست به من اشاره کرد و گفت : تو چقدر نفهمی ؟

 گفتم خودت نفهمی برای چی ؟

گفت : مامانت رفته عروسی کنه تو نمی دونی ؟

یکم خودمو جمع و جور کردم و پرسیدم با بابام ؟

 گفت : آره جون خودت اونا طلاق گرفتن با آقای باقری که اونشب اومده بود خواستگاری مامانت ... آهان تو نبودی از بس خنگی ...

زن دایی  مثل این بود که دلش می خواست پسرش این حرفا رو به من بزنه صبر کرد تا حرف کیارش تموم بشه و بعد به آرومی با یک لبخند مسخره  گفت : کیا جان بی صدا به ما مربوط نیست این حرفا رو بزنیم ساکت پسرم تو چیکار داری بگی خودشون می دونن ..... و  مهرِ تایید رو  به حرفای پسرش زد و من یقین کردم ...

 

 

 

 

#قسمت_ششم-بخش دوم

یکم عقب عقب رفتم و آب دهنم رو قورت دادم ..

با همون بچگی پازل های این مدت رو کنار هم قرار دادم و فهمیده بودم که دیگه زندگی من درست نمیشه ..و کوهی از ابهامات تو ذهنم شکل گرفت که بعد از این چی می خواد بشه ؟ آیا من آواره شدم ؟  چنان آشفته و پریشون بودم  که دلم درد گرفت و بعد حال تهوع بهم دست داد و رفتم تو دستشویی ..

بعد خودمو رسوندم به تخت مامانی و دراز کشیدم در حالیکه احساس تنهایی و بی کسی می کردم ,,...

خیلی حال بدی بود هرگز اون زجر ی رو که اون روز تحمل کردم یادم نمی ره ...

 حال تهوع  و سردرد امونم رو بریده بود  .. دلم خواست بمیرم ...

اشکم بالش رو خیس کرد و همون طور از درد ناله می کردم ولی نمی خواستم زن دایی و کیارش ببینن که چقدر حالم بده ...

نمی دونم چرا خوابم برد  ... زن دایی هم به سراغم نیومد ....و من وقتی متوجه شدم که روی دست دایی مسعود بودم  ..و می شنیدم که مامانم با صدای بلند گریه می کنه  ..

دوباره خوابم برد  موقعی که  بیدار شدم  دیدم سُرم تو دستم زدن و مامان و مامانی و دایی مسعود بالای سرم بودن ..

چند روز من تب داشتم و از رختخواب بیرون نیومدم ..

ولی از دور می شنیدم که مامانم می گفت : یعنی اون نمی تونست جلوی بچه اش رو بگیره دهنشو ببنده ؟  خوبه بهش سفارش کردم ...

دکتر گفت شوکه شده حالا اینطوری دلش خنک شد ؟ خودم باید یواش یواش بهش می گفتم  ..

کمی که بهتر شدم خودم  ذهنم رو آماده کردم  ..

به خاطر دایی محسن فرصت دادم ... می دونستم چه اتفاقی افتاده ولی نمی تونستم قبول کنم و به هیچ کس اجازه نمی دادم در موردش با من حرف بزنه ...نمی دونستم بابام اینو می دونه یا نه ؟ و بطور نا خودآگاه برای اون نگران بودم ..

تا یک روز که تو ایوون کنار مامانی نشسته بودم و از دایی محسن حرف می زدیم ..مامانم اومد و منو بغل کرد و نوازشم کرد ..

آغوش اون جایی بود که همیشه دوست داشتم پس به روی خودم نمیاوردم و سرمو گذشتم روی سینه اش ....

ولی تو دلم باهاش قهر بودم تازه داشتم می فهمیدم بزرگ ها برای چی با هم قهر می کنن ...و دلشون نمی خواد حرف بزنن ..

اون روزا منم دیگه کم حرف می زدم و سئوالی نمی کردم ...انگار تسلیم شده بودم ..

 

#قسمت_ششم-بخش سوم

دیدم که با مامانی به هم اشاره می کنن ..

تا بالاخره گفت: لعیا جانم ؟ خوشگل من می خوام حقیقت رو خودم بهت بگم ..ولی خیلی برام سخته .. البته انتظار ندارم که همه چیز رو درک کنی ..ولی منم چاره نداشتم ...

از تو بغلش خودمو کشیدم کنار و گفتم : خودم می دونم عروسی کردی می خوای منو آواره کنی ,,ولم کنی بری با شوهرت ..

گفت : عزیز دلم چرا این حرف رو می زنی ؟ قربونت برم ..دورت بگردم تو جون و عمر منی من تو رو هیچوقت ول نمی کنم من مادرتم .. همیشه همین طور می مونم ..

گفتم : پس چرا عروسی کردی ؟! می خواستی هفت لای جیگر بابا رو بسوزونی ؟

گفت : نه ..نه اینطور نیست ..

گفتم : چرا خودم شنیدم بهش گفتی عروسی می کنم و هفت لای جیگرتو می سوزونم  ...

گفت : نه عزیزم برای این نبود می خواستم خونه داشته باشیم ..سر و سامون داشته باشیم بابات دیگه نمی خواست ما برگردیم ..

اینطوری هم نمی تونستم زندگی کنم ..می دونی من چند سالمه الان بیست و هفت  سال دارم ..جوونم تو رو خیلی دوست دارم و می خوام برات یک زندگی خوب درست کنم بدون جار و جنجال ..بدون دعوا و فحش ..تو نمی خوای ؟

گفتم : چرا می خوام ولی اتاقم رو می خوام بابام رو می خوام ...

گفت : بابات زندگیشو از ما جدا کرد ..تو بهش بگو می خوای پیش من بمونی ..هر چی گفت قبول نکن ..من بدون تو میمیرم ...

از من جدا نشو بیا به هم قول بدیم همیشه با هم باشیم ..

گفتم : مثل قبلنا ؟مثل اونوقت ها که با بابا بودیم ؟

گفت : حالا یک بابای دیگه داری که تو رو دوست داره و به منم توهین نمی کنه ..اینطوری بهتر نیست ؟

گفتم : من یک بابای دیگه نمی خوام ...بابای خودم رو دوست دارم ....

دیگه یادم نیست که مامان چی می گفت چون گوش نمی کردم و نمی خواستم راضی بشم ...

و این گفتگو ها ادامه داشت تا روزی که بابا اومد  منو با تمام وسایلم ببره ..

من یکی دوبار آقای باقری رو تو این مدت دیدم ولی هر بار با اینکه مرد بدی به نظرم نرسید ..با منم مهربون بود رفتم تو اتاق مامانی و درو بستم ..

چون  دلم نمی خواست اون جای بابای من باشه ...

چند روزی بود که می فهمیدم  مامان داره میره خونه ی جدید ش رو آماده می کنه ..در موردش با مامانی حرف می زد ...و مدام با بابا تلفنی سر اینکه منو نگه داره جر و بحث می کرد  ..تا اون روز که بابا اومده بود منو ببره ..

 

#قسمت_ششم-بخش چهارم

من نمی دونستم چیکار کنم نه می خواستم با بابا برم نه می خواستم پیش مامان بمونم ..

گفتم : بابا جون میشه منو پیش خودتون نگه دارین ؟

بابا جون اشک تو چشمش جمع شد و گفت : تو بازم میای پیش ما ..امروز برو خودم میام دنبالت نگران نباش بابا جون ......

مامان و مامانی به پهنای صورتشون اشک میریختن ..و من هاج و واج این وسط مونده بودم ..

دلم برای مامانم سوخت وقتی  بغلم کرده بود از سینه اش جدا نمی کرد ..سر و صورت منو غرق بوسه کرد ..

تا وقتی بابا دستم رو گرفت که از خونه ببره بیرون شروع کردم به جیغ کشیدن و فریاد زدن خودمو طرف مامان کش می دادم و می گفتم : مامااااان ..مامااااان ..من مامانم رو می خوام ....می خوام پیش اون باشم ...

بابا به زور  بغلم کرد  و می خواست آرومم کنه ولی من فریاد می زدم و گریه می کردم ..نمی خواستم ازمامانم جدا بشم ...

بابا جون که طاقتش تموم شده  بود اومد تو ایوون و فریاد زد ..

تمومش کنین ,,بسه دیگه چقدر ما رو عذاب میدین ....مُردم از دست شما ها ... بچه رو کشتین ..

خجالت بکشین ..یک دیوونه یک سنگ میندازه تو چاه صد تا عاقل نمی تونه در بیاره ..همه تون گمشین از این خونه بیرون ..

این بچه رو جلوی چشم من زجر کش نکنین طاقت ندارم ...

بابا منو که همینطور فریاد می زدم بغل زد از خونه برد بیرون و سوار ماشین کرد و درو بست ..

مامان بدو اومد تو کوچه و دستشو گذاشت روی پنجره  و همینطور که گریه می کرد گفت : ولت نمی کنم عزیزم ..زود میام برت می گردونم ...

غصه نخوری ها ..قربونت برم یادت باشه مامان خیلی دوستت داره ....

و از اونجا دور شدیم ...

من همین طور با صدای بلند زوزه می کشیدم و مامانم رو می خواستم...یک مرتبه بابا زد کنار ایستاد و با حرص گفت : می خوای برگردی پیش مامانت ؟

امشب داره با اون مرده میره خونه ی جدیدش می خوای با اونا زندگی کنی ؟

ساکت شدم ..یکم فکر کردم ..لبهامو بهم فشار می دادم ..

 

#قسمت_ششم-بخش پنجم

گفتم : نه ..نمی خوام ..

گفت : پس گریه نکن دل منم خون میشه ...

یک آه بلند کشید و زد تو دنده و راه افتاد ...

و با بغضی که دل منو آتیش زد گفت : امشب مامانت میره خونه ی شوهرش ..همین طور که دل , دل می زدم و نمی تونستم جلوی گریه ام بگیرم ...

داد زدم مگه تو همینو نمی خواستی بابا ؟ مگه بهش نگفتی برو ؟ تو دنبال ما نیومدی تقصیر تو بود اون شوهر کرد ..

دلش نمی خواست برای اینکه گریه می کرد . ..همش منتظر تو بود ولی تو ما رو نخواستی ..تو ما رو دوست نداشتی ..

همش باهاش قهر بودی ..خوب دلش نمی خواست جایی زندگی کنه که یکی باهاش دعوا کنه .....

بابا هیچی نگفت همین طور به جلو خیره شده بود چشمهاش پر از اشک می شد و می ریخت تو صورتش و اون مدام صورتشو خم می کرد و با کنار بازوش اشک هاشو پاک می کرد ..منم گریه می کردم ..ولی براش ناراحت شدم ..

دوتا دستمال کشیدم و خودمو طرفش خم کردم گذاشتم روی اشک هاش و گفتم : بابا ,بابا جون تو رو خدا بریم بیاریمش ؟

 نزار خونه ی اون مَرده بره ....

یک لحظه با فشار چشمشو هم گذاشت و لبشو گاز گرفت و به زور گفت : دیر شده بابا ,,خیلی دیر .....

گفتم :تو رو خدا بابا جون دیر نشده ..به خاطر من برگرد و با خودمون بیاریمش ..قسم می خورم میاد من می دونم که میاد ...

سرشو با بغض تکون داد و گفت : اگرم بخواد نمی تونه ..خاک بر سر من ..فکرم نمی کردم اون همچین کاری بکنه ..اونم به این زودی ..

دیگه فکرش نکن بابا ..من و تو با هم خوشبخت میشیم خودم ازت مراقبت می کنم ....

 

 

 

#قسمت_ششم-بخش ششم

 

به محض اینکه بابا کلید انداخت درو باز کنه  صدای زنگ تلفن  رو شنیدیم ...

به من گفت : تو برو جواب بده حتما مامانت زنگ می زنه ..بهش بگو خوبی ..

.گوشی رو بر داشتم .. مامانم با حالی خراب پرسید : لعیا جانم ..عزیز دلم خوبی مامان ؟ گفتم : اگر الان بیایم دنبالت بر می گردی میای پیش بابا ؟

مامان به خدا بابا  داشت تو راه که میومدیم گریه می کرد .....

مامان سکوت کرد ..بابا ناراحت شد و گوشی رو ازم گرفت و گذاشت ..و گفت : چرا این حرف رو زدی بهت که گفتم چی بگو ,,

اون اگرم بخواد برگرده نمی تونه کار از کار گذشته ....تو هروقت بخوای می تونی اونو ببینی ولی اجازه نمی دم بری خونه ی اون مرد ...

مامانت می تونه بیاد اینجا ...

حالا بریم وسایلت رو جابجا کنیم ..من یک ناهار خوشمزه برای دخترم درست کنم با هم بخوریم ...

تا نزدیک غروب  من چند بار با مامانم حرف زدم ..

تا بالاخره هر دومون کمی آروم شدیم و اون به من گفت که دیگه نمی تونه برگرده  .....و من بجای اون شب توی تختش کنار بابا خوابیدم ..

هر دو بغض داشتیم ..انگار آواره شده بودیم ...

صبح فردا بابا به جای مامانم صبحانه درست کرد و منو بیدار کرد تا ببره مدرسه ..

ساعت رو نگاه کردم دیدم از هشت و نیم گذشته هوا ابری بود خونه تاریک  ....

گفتم : بابا چرا خواب موندیم دیرم شده ..

گفت : خودم با مدیرت حرف می زنم نگران نباش ....

تند و تند کارامو می کردم به امید اینکه مامانم رو تو مدرسه ببینم ..نزدیک ساعت هشت و نیم بود که تلفن زنگ خورد ..

بابا گوشی رو بر داشت  و پرسید : چی شده الهام چرا گریه می کنی ؟.....و رنگ از روش پرید و گفت  : کی؟ آخ ,, آخ  الان کجایی ...چی شده حالشون بده ؟

 (نمی دونم مامان چی گفت که) .... از شدت ناراحتی رو زمین نشست و با دست زد تو سر خودش و گفت : یا حسین ..  الهام الان میام ..لعیا رو چیکار کنم؟بیارمش ؟  ..باشه ..باشه ...

 

#ناهید_گلکار

قاصدک قسمت پنجم

داستان #قاصدک

#قسمت_پنجم -بخش اول

 

اگر اقدس گیرم میاورد که دست به وسایلش زدم تیکه بزرگم گوشم بود ...

از ترس سیخ وایستادم و به چهار چوب در نگاه کردم که صدای امید رو شنیدم که صدام می کرد وقتی خودشو تو   پاشنه ی در دیدم ..

یک نفس راحت کشیدم نشستم رو زمین .. پرسید : چی شده ؟ چیکار می کردی ؟ چرا رنگت پریده

 گفتم : ا مید ...امید جان آروم باش یک چیزی پیدا کردم ..

گفت : چی ؟ من آرومم تو آروم باش ...

اومد جلو و دستم رو گرفت و با نگاهی که همیشه به من آرامش می داد بهم قوت قلب داد ...

گفتم : امید پدر و مادرت رو پیدا کردم ..نگاه مشکوکی به من کرد و گفت : چی میگی خواب دیدی خیر باشه ..

من اومدم بهت سر بزنم فکر کردم نکنه صالح بیاد سراغت جنی شدی ؟ ....

گفتم : امید ببین چی میگم پدر و مادرت رو پیدا کردم ...ایناهاش ...و روزنامه رو در آوردم و دادم بهش ...

با تردید دستشو دراز کرد و تیکه روزنامه گرفت و  نگاه کرد ....به آشکار دستش شروع کرد به لرزیدن ..

به همون حال موند ..دوقطره اشک از گوشه ی چشمش اومد و فورا با دست پاک کرد  ..

پرسید: از کجا پیدا کردی ؟ با دست اشاره کردم و گفتم :تو خرت و پرت های اقدس ..زد روی تیکه روزنامه و با ناراحتی گفت : خدا لعنتت کنه اقدس .. خدا ازت نگذره ..بیچارم کردی ...

دیدی گفتم لعیا منو دزدیده چقدر قسم خورد چقدر بهم دروغ گفت ..ببین روزگارمو ....

دستشو بهم می کوبید و شروع کرد تو اتاق به راه رفتن  ..زنیکه گدا ..ببین با زندگی من چیکار کرد؟ ..

حالا تو فکر کن به پدر و مادرم چی گذشته ..آخه چطور دلش اومد ؟ برای پولی که از قبال من در آورد و یک گوشه قایم کرده ببین زندگی منو از بین برد ..

خدا ازت نگذره ..می کشمش ..اون دیگه نمی تونه از دستم خلاص بشه ..تیکه تیکه اش می کنم میندازمش جلوی سگ ها ....

گفتم : این حرفا رو نزن دیگه کاریه که شده به فکر آینده ات باش ....

اینم ببین ..مال فاطمه است اون بیچاره شده نه تو ..دیگه زنده نیست ..ولی تو هنوز وقت داری اونا رو پیدا کنی ...

حالا فقط به این فکر کن که می خوای چیکار کنی ؟

 

#قسمت_پنجم -بخش دوم

گفت : ای وای پس فاطمه رو هم دزدید بود ؟ فکر کن لعیا .. بیچاره فقط یکسالش بوده ..عجب دروغ گوی ماهریه ...

نمی دونم ؛  تو میگی چیکار کنم ؟

 گفتم :بریم به این شماره زنگ بزنیم ...

گفت :بعد از این همه سال ؟ شاید منو فراموش کرده باشن ...

همین طور که مانتوم تنم می کردم گفتم : پدر و مادر هیچوقت بچه ی خودشون رو فراموش نمی کنن ..تو چیزی از اونوقت ها یادت نیست ؟ ..

گفت : خیلی کم و مبهم اینطور که تو اگهی نوشته هنوز سه سالم نداشتم ..ولی یادمه که دستم تو دست مامانم بود فقط یک لحظه ول کرد تا چادرشو درست کنه ..

بعد یادمه که اقدس منو گرفته بود و می گفت ساکت تو گم شدی ..من مادرتو پیدا می کنم ...با من بیا ببرمت پیش اون ..ولی نبرد و حالا این حال و روزمه ...

دستشو گرفتم و گفتم : پیداشون می کنیم امید ,,با هم,, هر طوری شده .....

دیگه زندگیت عوض میشه ...بریم تلفن کنیم ؟ 

امید سست شده بود بی رمق به نظرم اومد خیلی پریشون به نظر می رسید  چشماش دو ,,دو می زد ..و تا دم باجه تلفن حرف نزد .. من یک سکه انداختم و شماره رو گرفتم  ... بوق ..بوق شماره در شبکه موجود نمی باشد ...

گفتم : شماره ها عوض شده  راست میگه این پنج رقم داره ..نگران نباش می تونیم از همین شماره بفهمیم شماره ی قبلی چی بوده از روی همون هم می تونیم آدرس رو پیدا کنیم ..

ولی این کار ما نیست  ...امید چرا ماتت برده ؟ گیج نشو الان وقتش نیست ..به خودت بیا ..راهی پیدا کردیم که پدر و مادرت رو پیدا کنیم ...

بی قرار به اطراف نگاه می کرد ..

گفت : اگر منو نشناسن چی ؟ اگر فکر کنن دروغ میگم ...

گفتم : عه چقدر تو ترسویی راه بیفتد بریم ....

 

#قسمت_پنجم -بخش سوم

 

گفت : آقای عظیمی مدد کار ..آره اون جریان منو می دونه .. فقط اون می تونه کمکم کنه ....

حالا ببین پدر اقدس رو در میارم یا نه ...

گفتم :  می دونی چطوری می تونیم اذیتش کنیم ..پولاشو پیدا کنیم ..امید خیلی پول جمع کرده .. خودش اینطوری زجر کش میشه ...

گفت: تو برو خونه منم میرم پیش آقای عظیمی ..

اگر اقدس زود تر اومد حرفی نزن تا من بیام ..

وقتی ازش جدا شدم یک هراس افتاد به جونم ...

هراسِ از دست دادن امید ..خیلی دوستش داشتم اون  تنها امید زندگی من شده بود .. برگشتم خونه تو ایوون نشستم و به یک گوشه خیره موندم ...

 

 

سال 66 

اون شب دایی مسعود و خاله اکرم با خانواده هاشون خونه ی مامانی جمع شده بودن و تا دلشون خواست پشت سر بابام حرف های بد زدن ...

ولی تنها مامانی از بابام دفاع می کرد و می گفت : بابا یکی بره با محمد حرف بزنه شاید اونم دلیلی برای کاراش داشته باشه یک طرفه قضاوت نکنین خدا رو خوش نمیاد ..و در این میون دایی محسن سرش پایین و ساکت نشسته بود احساس کردم اون یک طوردیگه است  خیلی  با بقیه فرق داشت معلوم نبود داره به چی فکر می کنه ...

اما چیزی که اونشب فهمیدم این بود که من آواره شدم ...

و به جای اینکه با بچه ها بازی کنم یک گوشه کز کردم و دست دلم به کاری نمی رفت ....

یک هفته بعد در میون و گریه و زاری مامانی و بابا جون و بقیه دایی محسن که این روزا مدام با من حرف می زد و سرمو گرم کرده بود از زیر قرآن رد شد و براش اسپند دود کردن و دوباره برگشت به جبهه ..

در حالیکه باباجون دائم می گفت: خدایا آخرین بار نباشه بچه مو می ببینم ...

چند ماه گذشت و تو این مدت اتفاقات زیادی افتاد  ....

تولد من بیست سوم  مهر  بود و حالا نیمه های بهمن  .. 

در حالیکه من و مامان دق می خوردیم و خونه ی مامانی مونده بودیم ...

 بابام اصلا تلاش نمی کرد ما رو با خودش ببره دور از چشم من خیلی زود از هم جدا شده بودن  ...

ولی با زیرکی که داشتم و حواسم به همه ی چیز بود و جسته و گریخته  می فهمیدم که دیگه اون خونه و داشتن و پدر و مادر ی که در کنار هم یک خانواده باشیم برای من تموم شده ...

اونا طلاق گرفته بودن و از دست من کاری ساخته نبود می خواستم همون دختری باشم که دایی در موردم فکر می کرد و چشمم معلوم می شد ,,فرصت بدم ....

 

#قسمت_پنجم -بخش چهارم

 

عمه هام به خصوص عمه مینا که هنوز ازدواج نکرده بود ..چندین بار به وساطت اومدن تا اونا رو آشتی بدن ولی نشد که نشد ...

دایی محسن دو روز پیش زنگ زد  و گفت برای عید میاد  ..

 بابا روزای جمعه میومد دنبال منو با خودش می برد .. تا شب با هم بودیم ..اون برام کادو می خرید لوسم می کرد به شهر بازی می برد ..؛

؛بعد منو میرسوند خونه ی مامانی و بدون اینکه کسی رو ببینه میرفت .

اما این چند بار آخر  مامانی تا دم در میومد وکلی یواشکی با بابا حرف می زدن و همین باعث دلگرمی من میشد شاید  اونو راضی کنه که با مامانم آشتی کنه  ....

اما  اشتباه فهمیده بودم جریان چیز دیگه ای بود ..

چند روزی بود که می دیدم مامانی با مامانم خیلی یواش حرف می زنن حتی گاهی خاله اکرم هم که میومد نمی ذاشتن من از جریان سر در بیارم ...

بابا جون یک وقت هایی از دهنش در میرفت و چیزایی می گفت که برای من مفهوم نبود ..

مثلا به مامانم می گفت : بابا این کاریه می کنی با عقل جور در نمیاد ..  تا عده ات تموم شد ,,, دوباره ؟ آخه این چه معنی داره ...

بهش بگو اگر منو می خوای یکسال صبر کن .. مامانی داد می زد هیس ..بسه دیگه ..نگو ...و بابا جون داد می زد از دست شما ها دارم دیوونه میشم دختر جان پشیمون میشی و دیگه راه چاره ای نداری ..

به حرف من و مادرت گوش کن ..به خدا تو محمد رو دوست داری داری لج می کنی ..نکن به خاطر خدا نکن ...

نمی فهمیدم که مامان چه کاری می خواست بکنه که بابا جون اینقدر باهاش مخالفت می کرد و دائم با هم جر و بحث می کردن ...و تازه نمی خواستن من سر از کارشون در بیارم ...

 

#قسمت_پنجم -بخش پنجم

تا یک روز جمعه که  بابا اومد دنبالم از شوق دیدنش یادم رفت از مامانم خدا حافظی کنم ...

وقتی تو ماشین نشستم بابا رو خیلی غمگین و افسرده دیدم ..

حال آشفته ای داشت و همش تو فکر بود ..ولی سعی می کرد وا نمود کنه چیزیش نیست ... و بیشتر از همیشه به من محبت می کرد ..

منو برد  سینما که خیلی دوست داشتم ..

 بیرون ناهار خوردیم و بعد از ظهر هم  منو برد به یک پارک تا بازی کنم ...و خودش روی یک سکو غمگین نشسته بود ...

هوا سرد بود .من همون طور با  پالتو و کلاه و شال گردن و دستکش داشتم  تاب می خوردم که یک قاصدک دیدم ..

فورا پامو کشیدم رو زمین و تاب رو نگه داشتم و دویدم دنبال قاصدک ..گرفتمش ..ولی دستِ کوچیکم تو دستکش بود وقتی قاصدک رو گرفتم  ..

پر هاش ریخت و دونه دونه چسبید به دستکش من ...

حالم مثل کسی بود که پرنده ای رو کشته باشه .. احساس می کردم قاصدک جون داره ...با وحشت فریاد زدم بابا ...

بابا ..قاصدک مُرد ..دیگه نمی تونم آرزو کنم ..طوری گریه و زاری راه انداخته بودم که انکار دنیا  به آخر رسیده  ...

زود خودشو رسوند و گفت : چیزی نیست بابا جون ..گریه نکن ..

دستم رو که رو هوا مونده بود بالا گرفتم و گفتم : قاصدک مرد .....

گفت : نه بابا جان قاصدک که نمی میره اتفاقا  اینطوری بهتر شد صبر کن , با من بیا تا بهت بگم ...

 

#قسمت_پنجم -بخش ششم

همینطور که دست منو گرفته بود برد و روی سکو نشستیم و گفت : ببین من یکی یکی اونا رو جدا می کنم تو آرزو کن بعد پرش میدیم تو هوا ... فرقی نداره بابا جان ... یعد یک دونه اش رو بر داشت و گرفت جلوی صورت من ...

با بغض گفتم: تو با مامانم آشتی کنی ...

دومی : دایی محسن برگرده و شهید نشه ..

بابا دستکش رو از دستم در آورد و فوت کرد و پر های اونو جدا کرد و خودش گفت : برین آرزوی دختر منو بر آورده کنین ..

همین طور که دوباره دستکش رو دستم می کرد پرسید  : لعیا جان  این روزا شده که کسی بیاد خونه ی مامانی که تا حالا تو ندیده باشی ؟ گفتم : نه نیومده ...

پرسید : مامانت شب ها جایی میره ؟

 گفتم : نه همش با منه ازم جدا نمیشه ...

پرسید : تو خونه در مورد من چی میگن ؟

 گفتم : بابا جون میگه تو آدم خوبی هستی و مامانم رو دوست داری ....

مامانی هم تو رو خیلی دوست داره ..مامان خودمم که همش گریه می کنه ,, تو رو می خواد .... منتظریم تو بیای دنبالمون ......

در حالیکه اخم هاش تو هم بود با دست ریشش رو مالید و زیر لب گفت : دارن بُلف می زنن دروغ میگن .... الهام این کارو نمی کنه ...

پرسیدم چه کاری بابا ؟

گفت :  هیچی عزیزم با خودم حرف می زدم ...

اونشب دیر وقت بابا منو برگردوند ...

 مامانی درو باز کرد و به من گفت :تو برو تو سرما نخوری ..ولی من یواش میرفتم تا بلکه بفهمم اونا به هم چی میگن ...

این بار مدت بیشتری با بابا حرف زدن ...دیگه سردم شد  و رفتم تو خونه که  اوضاع رو عادی ندیدم ..

مامان آرایش کرده بود و معلوم بود مهمون داشتن زیر دستی ها هنوز تمیز نشده بود ..

مامان بغلم کرد و گفت : قربونت برم خوش گذشت ؟

 پرسیدم : کی اینجا بود مهمون داشتین ؟

خاله اکرم اومده بود ؟

 گفت : نه عزیزم دوست های مامانی بودن  ....

 

 

#قسمت_پنجم -بخش هفتم

 

یکم  بعد  مامانی برگشت و در حالیکه صورتش سرخ شده بود به مامان گفت قبول نمی کنه ....

بابا جون گفت : حق داره منم بودم قبول نمی کردم بچه ام تو خونه ی یکی دیگه بزرگ بشه ...

مامان پرسید : بازم چیزی نگفت ؟

نگفت پشیمون شده ؟

 نگفت می خواد ما رو ببره ؟

مامانی سری تکون داد و نشست روی مبل و گفت : نه ,, از دست این غرور بیجا یی که شما ها دارین  ..

مامان پرسید : شما چی بهش گفتین ؟ ..

گفت : همین دیگه ..(و با سر اشاره کرد به من  و ادامه داد) ...منم یک طوری نگفتم که حتما قبول می کنی  .. دو پهلو حرف زدم ... ,,متاسفانه هیچی نگفت ..حتی خیلی راحت گفت مبارک باشه ...

چقدر این مرد از خود راضی و خونسرده .. من اصلا اونو نشناخته بودم آدم نمی فهمه تو سرش چیه .....

ولش کن مادر برو دنبال زندگیت ...

خوب کردی ترکش کردی جایی که آدم ارزش نداشته باشه چرا بمونه ؟ یک چیزم طلبکاره آقا .. با من بد حرف زد دلمو شکست ..

بابا جون گفت : چه انتظاری داشتی ؟ می خوای براتون دسته گلم بفرسته ..از دل اون مرد کی خبر داره ...و مامانم رو دیدم که حالش اصلا خوب نبود ..

صورتش قرمز شده بود و یک حرص عجیبی که داشت مثل این بود که داره برای کسی خط و نشون می کشه ...

بابا جون دوباره گفت : الهام با اینکه می دونم حسین پسر خوبیه ..فامیله ,, آشناست از قبل تو رو می خواسته ... ولی تو داری رو لج و لجبازی این کارو می کنی ..حرف گوش کن ..یکم صبر داشته باش به خدا درست میشه ...

من بازم سر در نمیاوردم موضوع چیه ..هر چی دقت می کردم تا از لابلای حرفا ی اونا یک چیزی بفهمم نشد که نشد ....

 روز ها تنها یک کار می کردم دائم چشمم به آسمون بود که یک قاصدک بیاد و من دوباره اونطوری که دلم می خواست آرزو کنم و به پرهاش فوت کنم ..

 

#ناهید_گلکار

 

قاصدک قسمت چهارم

داستان #قاصدک

#قسمت_چهارم -بخش اول

مامانم پشت سر بابا جون بود ,,دایی محسن اونم بغل کرد ...

نمی فهمیدم حالا که اومده چرا همه گریه می کنن ..

مامانی که صورتش خیس اشک  شده بود و هق و هق می زد  از جاش تکون نخورد  ..

دایی محسن خودشو رسوند بهش و بغلش کرد ولی اون  نه حرفی می زد و نه از روی صندلی بلند می شد ...انگار گلوش درد می کرد چون با دو دست اونو گرفته و فشار می داد ...

بعد دایی اومد سراغ من و گفت : فدات بشه دایی چقدر بزرگ شدی ؟ و از زمین بلندم کرد و بوسید ..

دست انداختم دور گردنش و گفتم : دایی ؟من و مامانی به قاصدک فوت کردیم تو بیای ..برای همین اومدی ...

گفت : آره دیگه تا چشمم افتاد به پرهای قاصدک  بهش گفتم وای لعیا خانم و مامانم منتظر من هستن دویدم و دویدم تا اینجا رسیدم ...و من بلند بلند خندیدم ..

خوشحال بودم از اینکه آرزو کرده بودم اون بیاد   ...

مامانی بعد از اینکه یک دل سیر دایی رو بوسید و نوازش کرد ..و از حالش پرسید رفت تا با دلی خوش براش غذای مورد علاقه اش قورمه سبزی بپزه ...

نزدیک ناهار دایی رفته بود حموم و مامانم داشت سفره رو پهن می کرد که دوباره صدای زنگ در اومد ..

مامان گفت : لعیا برو در و باز کن حتما دایی مسعود یا خاله ات اومده  ، بدو ...

با سرعت رفتم و درو باز کردم ولی بابا رو پشت در دیدم ..

مثل یک پرنده پرواز کردم و خودمو تو آغوشش انداختم چقدر دلم براش تنگ شده بود ...گردنش رو چنان محکم گرفته بودم که دلم می خواست تا ابد به همون حال بمونم ...

با وجود اینکه خوشحال شده بودم باز بغض کردم و گفتم : دلم برات تنگ شده بود چرا نیومدی ؟

 گفت : اومدم دیگه بابا ..منم دلم برات تنگ شده بود ..

گفتم : تو که خودت نیومدی ,,منو و مامانی قاصدک فرستادیم توام بدو بدو اومدی تا اینجا رسیدی ...

 

 

#قسمت_چهارم -بخش دوم

منو بوسید و گفت : فدای دخترم بشم که برای من قاصدک فرستاده ..پس من دیدم دارم تا اینجا با سر میام برای همین بود  ...

گفتم : بابا قاصدک که فرستادیم دایی محسن هم اومد ..

با خوشحال گفت : واقعا ..بیا پایین ببینم ,, چه خوب ..الهی شکر ..خدایا شکرت چرا زود تر نگفتی ؟..

.مامانی  تو پاشنه در منتظر بود ..با خوشحالی گفت : خوش اومدی مادر,, بیا که محسن هم اومده ...

بابا گفت : به خدا مامان جون  هیچی نمی تونست منو این قدر  خوشحال کنه  ..

مامانی در حالیکه بابا رو می بوسید یواش  گفت : توام خوشحالی ما رو کامل کن و این قهر رو تموم کن پسرم به فکر خودتون نیستین به فکر لعیا باشین ....

دستشو گذاشت رو چشمش و گفت رو چشمم مامان جون ...خوب این رزمنده ی شجاع ما کجاست ؟

مامانی گفت : تازه رسیده تو حمومه الان میاد توام  خوش اومدی مادر ......

 بابا جونم از جاش بلند شد و با بابا  دست داد و گفت چشممون روشن امروز همه ی گمشده ها پیدا شدن .....

بابا خندید و گفت : آقا جون کوچیک شمام ,واقعا چشمتون روشن خدا رو شکر محسن اومد ...

بابا جون گفت : چه فایده دوباره میره ؛؛مگه میشه اینجا نگهش داشت ..می شینیم دعا می کنیم ,دعا می کنیم بیاد ,وقتی میاد عزای رفتنش رو می گیریم ..به خدا دیگه خسته شدم ...

اما مامان  تو آشپز خونه مونده بود و بیرون نمی اومد ...

رفتم و بهش گفتم :  مامان تو رو خدا ,,جون من,, بابا اومده بیا باهاش حرف بزن ..تو رو خدا ؛ مامان جان  دوباره قهر می کنه میره ها ...به خاطر من  ,, 

ولی مامان با یک حلقه اشک تو چشمش و بغضی که تو گلو داشت و  اون شادی که از اومدن دایی تو صورتش نشسته بود محو شده بود و تردید و دو دلی از ظاهرش پیدا بود که حتی منم که بچه بودم اینو می فهمیدم ..

سر خودشو به گذاشتن سبزی خوردن تو بشقاب گرم کرده بود ..

بالاخره مامانی اومد و راضیش کرد که بره و  بابا رو ببینه ..

هم زمان با بیرون اومدن مامان از آشپز خونه دایی هم از حموم اومد ...

از دیدن بابا خوشحال شد و گفت : به به آقا محمد گل و  بلبل و سنبل ..و دست در گردن هم کردن و مامانم این وسط موند چیکار کنه ..

دوباره برگشت تو آشپز خونه و شروع کرد به کشیدن غذا ..و من با هراس از اینکه نکنه آشتی نکنن مونده بودم چیکار کنم ....

 

#قسمت_چهارم -بخش سوم

 

با همون قهر ناهار خوردیم ..انگار نه انگار اون دونفر همدیگر رو می شناختن ...

بابای من  با خونسردی خاص خودش با بابا جون و دایی حرف می زدن ...و نگاه مضطرب من و صورت غمگین مامان باعث نمیشد که اون پشت سر هم  قاشق های پلو و قورمه سبزی رو تو دهنش نزاره و قورت نده اصلا عین خیالش نبود ...

از جنگ می گفتن و از اوضاع مملکت ..و من در فکر آشتی دادن اونا  ....

وقتی دیدم دایی و بابا با هم اینقدر خوبن ..دلم گرم شد و فکر کردم فقط دایی محسن می تونه اونا رو آشتی بده ..

برای همین یک  مرتبه بلند گفتم : دایی مامانم با بابام قهر کرده دعوا کردن شما آشتی شون میدی ؟

 دایی لقمه تو دهش موند همین طور که دهنش پر بود نگاهی به مامان و نگاهی به بابام کرد و غذاشو قورت داد وگفت : نه دایی جون تو اشتباه فکر کردی ..و یک چشمک زد به بابا  که من دیدم و معنی شو  فهمیدم ..

مامان گفت : اشتباه فکر نکرده بچه ام  اون می دونه که برای چی یک هفته است از خونه اومدیم بیرون و دیگه ام نمی خوایم برگردیم ...

مامانی با اخم گفت: هیس بسه دیگه بزارین منو و لعیا وقتی رفتیم  ظرف ها رو بشوریم شما ها  حرف بزنین ....

یک سکوت سنگین بر قرار شد و دل تو دلم نبود که بفهمم اونا چی می خوان بهم بگن ولی ظاهرا باید با مامانی میرفتم ...

همینطور که مامانی ظرف ها رو میشست و می داد به من تا بزارم تو جا ظرفی ..

صدای اونا رو مبهم می شنیدم که هر لحظه بالا تر و بالاتر میرفت ..از روی صندلی اومدم پایین و  در آشپز خونه رو باز کردم که برم ..مامانی دستم رو گرفت ..

گفتم : بزار برم مامانی جلوی من دعوا نمی کنن ..تو رو خدا مامانی...تو رو خدا ....

بغلم کرد و گفت : الهی من بمیرم برای تو ,,,برای دلِ  کوچیکت .... متوجه ی حرفای اونا نمیشی اشتباه بر داشت می کنی ..

صبر کن عزیز  دل مادر ,,تو نری بهتره ....

گفتم : مامانی به خدا جلوی من دعوا نمی کنن ...

گفت : ولشون کن همه ی حرفاشون از روی غرور و خودخواهی زده میشه و پایه و اساس نداره یکم دعوا می کنن بعد خوب میشن ...

من بهت قول میدم دوباره آشتی می کنن ...چون در باز بود صدای بابا اومد که می گفت من لعیا رو به تو نمیدم بچه مو خودمو بزرگ می کنم ....

مامان داد زد : کور خوندی لعیا قانونن مال منه دختر باید پیش مادرش بزرگ بشه ...

 

 

#قسمت_چهارم-بخش چهارم

 

دایی گفت : چقدر شما ها به فکر این بچه هستین ...

لعیا هر دوتون رو می خواد خواهشا یکم کوتاه بیاین ....

مامان گفت : من نمی تونم محسن جان دیگه فایده نداره راهمون از هم جدا شده ....

بابا گفت : این یک هفته نیومدم تا تو آروم بشی ..به خدا قسم دلم پیش شما ها بود ..تک و تنها تو خونه بودم دلم برای بچه ام تنگ شده بود .. یکم خودتو اصلاح کن مدام به من توهین می کنی من که کاری باهات ندارم ...

مامان گفت :  به خدا جلوی شما ها خودشو زده به موش مردگی ...محمد تو دوساله با من قهری روانیم کردی اونوقت میگی کاری با من نداری ؟ ... اگر دردی داری بگو ,, می خوای زندگی نکنیم بگو,, چه مرگته آخه ؟ من چه گناه کبیره ای کردم که قابل بخشش نیست .. بسه دیگه این شکنجه یک روز تموم بشه ...

محسن ,, آقا جون ,,باور کنین الان جلوی شما اینطوری میگه ..ولی من می دونم وقتی برگردم حالا حالاها برای این اومدن اینجا باید  تقاص پس بدم  .. به جون یک دونه بچه ام نمی تونم دیگه..قدرت مبارزه با این آدم رو من ندارم ... تحملم حدی داره ...

مامانی دوباره درو بست و منو از اونجا دور کرد .... وقتی برگشتیم بابا بدون خداحافظی از من رفته بود ...

و تو دلِ منه دختر هفت ساله پر شده بود از غصه و نگرانی ... که نمی تونستم به زبون بیارم ..

مامان از بس گریه کرده بود می خواست خودشو از چشم من پنهون کنه رفت تو اتاق عقبی و درو بست ..

مامانی نگاهی  به دایی محسن کرد و پرسید : چی شد ؟ چرا محمد رفت ؟ نباید میذاشتی خوب آشتی شون می دادی دیگه ....

بابا جون به جای اون گفت : چی میگی زن حالا که اینقدر بچه ات ناراحته برای چی برگرده تو اون خونه ؟ این محمد هم  اینجا داره دو دوزه بازی می کنه معلوم بود ..

محسنم اینو فهمید ..این طور که من متوجه شدم  نمی خواد روش زندگیشو عوض کنه ..اصلا (..) می خورده دوسال با بچه ی من قهر می کنه ..

مثل اینکه از اول زندگی کارش همین بوده ..حالا  الهام  به ما میگه ...آخه برای چی ؟ این  کار انسانی نیست ,, مثل شکنجه می مونه ...

الهام داره زجر کش میشه خودتو بزار جای اون بد دهنی که هیچی زیر و روی منو می گفتی ..نه ولش کن بزار بره یکم دیگه اینجا می موند تو روی هم در میومدیم ...

من فورا رفتم گوشه اتاق و سرمو به بازی گرم کردم در غیر صورت جلوی من حرف نمی زدن ....

 

#قسمت_چهارم -بخش پنجم

از اون دور دیدم دایی محسن سرش پایین بود و معلوم میشد خیلی ناراحته چون گاهی پیشونیشو فشار می داد ...

مامانی گفت : خوب حرف حسابش چی بود ؟

بابا جون اومد حرف بزنه که مامانم دوباره برگشت و با گریه گفت : مامان جان دلتون خوشه ؟ اگر حرف حساب حالیش بود که کارمون به اینجا نمی کشید ..

اون داره منو تنبیه می کنه ...اگر یک استکان بشکنم یک هفته با من قهره و نمی گه برای چی حرف نمی زنه,, نمیگه چرا قهر کرده ..

من خودم اونقدر فکر می کنم تا به یک نتیجه می رسم درست یا غلط سعی می کنم دیگه اون کارو نکنم ..و این شده حربه ی اون,, برای اینکه به قول خودش منو مطابق میلش بکنه ..این کار تموم نمیشه مادر من ..

اخلاقشه .وگرنه من که مرض ندارم خودمو بچه ام رو آواره کنم ..خوب زندگی می کردم ...

الانم داشت یکه زیاد می گفت .. یکی از روش هاش اینه ,,که فورا به طرف مقابلش تهمت می زنه و اونو مجبور می کنه از خودش دفاع کنه و این وسط کار اون فراموش میشه ...و اینطوری خودشو موجه جلوه میده  ....

مامانی عصبانی شد و گفت : باشه ..باشه اینا رو صد بار گفتی ,, بسه دیگه ...بسه ...پس این بچه چی میشه  این وسط ؟ می خواین نابودش کنین ؟  تو مادری برای همین بهت میگن مادر ...

وقتی بچه دار شدی دیگه مال خودت نیستی در مقابل اون وظیفه داری ..

به خواست خودش نیومد که شما ها بدبختش کنین ..می دونی چیه ؟ تو نمی خوای آشتی کنی ..

همش خودتو می رسونی به بن بست ...حتما یک راهی داره که بتونی با آرامش زندگی کنی یا محلش نزار بزار قهر کنه یا ببین دردش چیه ؟  ...

از بابات زور گو تر و بد اخلاق تر  کسی رو میشناسی ؟ یک لیوان آب خودش نمی خوره .. اگر خجالت نمی کشید می گفت بزار دهنم ... آسون نبود ولی ساختم ..منم یک عیب هایی دارم و بابات با من ساخت ...

خانواده یعنی همین ..زود بهم بزنیم؟ ..این شد حرف ؟ لعیا چی اون چیکار کنه ؟ ...

دایی محسن یک مرتبه دست منو گرفت و گفت : پاشو می خوام ببرمت  جایی دایی جون,, بغضی که تو گلوم نگه داشته بودم ترکید و خودمو انداختم تو بغلش  ..

دستی به سرم کشید و گفت : حاضر شو با هم بریم بیرون لعیا خانم   ...

 

 

 

 

#قسمت_چهارم -بخش ششم

 

من نفهمیدم چرا دایی محسن نظری در مورد زندگی مامانم نداد ...

اما وقتی با هم رفتیم بیرون با من حرف زد و گفت : دایی جون من تو چشمای تو می خونم که بزرگتر از سن خودت فکر می کنی ....

تو یک دختر خوب و دانایی ..حالا بگو از کجا فهمیدم ؟

گفتم : از چشمام ؟ ..

گفت : اون که بله ..ولی از اینکه دیدم در مقابل اون همه حرفی که خوشایند نبود صبر کردی ..از اینکه دیدم می تونی خودتو نگه داری و گوش کنی .. خیلی ازت خوشم اومد  ..لعیا خانم ! یک راز بهت بگم به کسی نمیگی ؟

گفتم : نمیگم ...

گفت : فقط بین من و تو می مونه ؟

 گفتم میمونه ...

گفت :  ...مامان و بابات این صبرِ تو رو ندارن .. اگر داشتن این حرفاها رو بهم نمی زدن و بهم فرصت می دادن ....حالا  یک سئوال ازت می کنم دوست داری با کسی که مدام باهاش دعوا می کنی یک جا زندگی کنی ؟

 گفتم : نه ولی مامانم و بابام دعوا می کنن ...

گفت : مامانت هم دوست نداره دیگه  مثل تو,, مثل همه ی آدم هایی که دلشون می خواد خوب و سالم زندگی کنن ...

پرسیدم : دایی من دارم فرصت میدم ؟ ....

دستم که تو دستش بود فشار داد و گفت : آفرین .. می دونستم دختر دانایی هستی آره ...

گفتم : فرصت چیه من نمی فهمم ...

گفت : اینکه خودتو آماده کنی که تو این وضعیت ,,ممکنه هر اتفاقی بیفته و تو شجاع باشی و خودتو نبازی مراقب خودت باشی و غصه نخوری ...و اگر مامان و باباتو دوست داری به تصمیمشون احترام بزاری ..

دعا کن که هر چی خیره برای تو و اونا پیش بیاد .... یکم رفتم تو فکر ..زیاد از حرفای دایی چیزی نفهمیدم ولی احساس کردم اون داره منو آماده می کنه .....

پرسیدم دایی من دارم آواره میشم ؟

 یک مرتبه ایستاد و به من نگاه کرد ..مهربون ولی غمگین ..انگار دلش برای من می سوخت ...

گفت : نه ..دیگه این حرف رو نزن ..اونا هر دوشون تو رو دوست دارن نمی زارن تو سختی بکشی .. توام یکم تحمل کن و با روزگار بساز ..به امید خدا آشتی می کنن و این ماجرا ختم به خیر میشه انشالله ...

 

 

 

 

 

 

#قسمت_چهارم -بخش هفتم

 

سال 76

صدای کلفتِ اقدس رو شنیدم که می گفت : لعیا ... امروز از خونه بیرون نرو ..درو هم رو کسی باز نکن صالح بد کینه است یک وقت میاد سراغت ..

صبر کن آتیشش بخوابه؛؛  گلهاش که رو دستش موند  خودش نازتم می کشه ...

خواب آلود سرمو بلند کردم آفتاب افتاده بود روم ...

نشستم دیدم ..لباس گدایی پوشیده بود و اون چادر کهنه ای که سالها بود سرش مینداخت تو دستش گرفته بود ..

گفتم : می خوای بری سر کار ؟

گفت آره ..امید هم رفته ..دیشب برای من کباب نگرفتین ؟ ..

بالش و تشکم رو بر داشتم که برم تو اتاق بخوابم ..

گفتم : چرا تو آشپز خونه است تو قابلمه گذاشتیم گربه نبره ...

اما وقتی اقدس رفت هر چی از این دنده به اون دنده شدم خوابم نبرد ..

از جام بلند شدم ..یک دیگ آب جوش آوردم  و گوشه ی حیاط حموم کردم ...یکم پنیر و انگور گذاشتم تو سینی و نشستم جلوی تلویزیونِ چهارده انیچ سیاه و سفید ی که  اقدس اونو از کنار خیابون بر داشته بود و امید داده بود درستش کنن و برای روشن نگه داشتنش مدام باید می زدیم تو سرش تا دوباره تصوریش بیاد ...

با خودم گفتم آخ اقدس ..از دست تو این چیه آخه؟ پول داره ها نمی دونم چرا خرج نمی کنه ...

یک مرتبه یاد پولای اقدس افتادم ..بهترین موقع بود که دنبالش بگردم..ببینم چقدر پول جمع کرده ..

قصد نداشتم اونا رو بر دارم فقط می خواستم بدونم ....

همین طور که پنیر رو میذاشتتم لای نون و با انگور می خوردم حساب و کتاب می کردم که ممکنه گنج اقدس کجای خونه باشه ..

مسلما جلوی دست و جایی که به فکر ما برسه نذاشته بود ...اما من از همون جا توی اتاق شروع کردم کنار سمت راست یک جایی بود که انگار مخصوص کمد ساخته بودن ولی اقدس خرت و پرت هاشو اونجا میذاشت و جلوش پرده کشیده بود مثل انباری ...

اون عادت داشت هر چیز بی ارزشی رو از تو خیابون پیدا می کرد با خودش میاورد و اونجا جمع می کرد ..من و امید اینو می دونستم و هیچ وقت دست به اون آشغال ها نمی زدیم ..

 

 

#قسمت_چهارم -بخش هشتم

 

پرده رو کنار زدم ..چندتا گونی بزرگ و مقدار زیادی بقچه و کیسه های پلاستکی پر بود ..

با اینکه فکر نمی کردم پولا توی اونا باشه ..بازم یکی شو خالی کردم وسط اتاق ....

آیینه ی شکسته ..یک تیکه آهن بی خوردی ..روژ لب های خراب یا تموم شده ..

درِ شیشه های سُس ..تلق سماور سوخته شده ..

حتی لباس زیر کهنه و پاره که تو آشغال ها انداخته بودن رو بدون اینکه استفاده ای از اونا بکنه جمع کرده بود ..

اقدس  یک گدای واقعی بود ..

خودش می گفت : (از وقتی خودمو شناختم با بابای گور به گور شدام   گدایی می کردم خدا نیامرزه اونو آخرم شهرداری جمعش کرد) ...

پس اون بی گناهی بود که هر چی از زندگی و دنیا یاد گرفته بود انجام می داد  . 

نزدیک دوساعتی اون کیسه ها رو یکی یکی خالی کردم و دوباره ریختم سر جاش ..

چیز به درد بخوری پیدا نکردم ..یک مرتبه چشمم افتاد ..به یک جعبه ی لوازم آرایش آبی رنگ که زیر همه ی اون خرت و پرت ها گذاشته بود ..

درش کنده شده بود و موقتی روش قرار داشت ..

جعبه رو بر داشتم با اینکه فکر می کردم پولای اقدس خیلی بیشتر از این هاست اونو باز کردم ...

مقداری کاغذ ..توش دیدم ..شناسنامه ی خودش اون رو بود ..

بعد شناسنامه ی فاطمه که هنوز باطل نشده بود ..و شناسنامه ی من که گفته بود گم شده و فقط چند تا فتو کپی ازش داشت  ...

زیر اونا تعداد زیادی  بریده ی روزنامه جمع کرده بود ..نگاهی کردم که بزارم سر جاش چون فکر می کردم اینا هم مثل بقیه آشغالن ...

چشمم افتاد به آگهی بچه های گمشده  .. بین اونا  فاطمه رو دیدم که پدر و مادرش با التماس از مردم خواسته بودن اگر خبری از بچه دارن بهشون خبر بدن ...که اقدس می گفت پیداش کردم ...

آه از دلم بلند شد و دوباره یاد فاطمه افتادم ....و زیر اون هم اگهی گمشدن امید ..

با شماره ی تلفن ...بدنم داغ شد مونده بودم خوابم یا بیدار .... 

با شنیدن صدای درِ حیاط از جام پریدم ....

 فورا شناسنامه خودمو و اگهی گم شدن  امید رو با سرعت گذاشتم تو پیرهنم جعبه رو  با لگد زدم و کردمش زیر گونی ها  ..و پرده رو انداختم ..

 

 

#ناهید_گلکار

 

قاصدک قسمت سوم

#قسمت_سوم -بخش اول

گفتم : تو جاشو به من بگو دیگه اسمشو نمیارم قول میدم تا نمُردی اصلا بهش فکر نکنم ....

اقدس  از جاش بلند شد  و گفت :اولاً که همچین چیزی نیست من گدای مسکینم ..آواره و غمگینم ...

دوما از کجا معلوم وقتی بهت گفتم خودت منو سر نبُری ؟ ..

گفتم اقدس جون به خدا قول میدم آخه تو این همه گدایی می کنی یک قرون هم خرج نمی کنی پس پولتو چیکار می کنی ؟ ...

قاه قاه خندید و گفت : به همین خیال باش یک کاسه بده آش .. برم نیمرو  درست کنم که خودمم گُشنم شده ....

بلند  گفتم : چهار تا بشکن؛؛ الان امید هم میاد حتما گرسنه است ..

گفت : به ما چه ؟خرج اونم ما  بدیم ؟به خدا تو لوسش کردی ...گور به گور بخره ,, بیاره ,, بخوره ....

باز با صدای بلند گفتم : اقدس  چهار تا  بشکن ...دست شو آورد جلو و  چهار تا بشکن زد و گفت : اینم چهار تا ,,سیر شدی؟؟

برا امیدم بزار ..

در حالیکه میرفت طرف آشپز خونه گفت : فکر نکنی نفهمیدم امشب پول ندادی ازت می گیرم..... 

سرمو دوباره گذاشتم روی زمین یک آه عمیق کشیدم و رفتم تو فکر ..اون روزا هر وقت بی کار می شدم گذشته ی خودمو مرور می کردم که چی شد که به اینجا رسیدم ..

از به یاد آوردن اون خاطرات هم لذت می بردم هم بشدت عذاب می کشیدم .....

اون زمان هفده سالم بود .بعضی ها تو اون محله پایین شهر و گدا نشین فکر می کردن من دختر اقدس  هستم ....

وقتی می دیدن که چقدر هوای منو داره و اجازه داده برم مدرسه براشون عجیب بود ...

بر خلاف بچه های دیگه ای که زیر دستش بودن زیاد اذیتم نمی کرد  ..و اونایی که از قبل اونو میشناختن و می دونستن اون بچه ای نداره فکر می کردن منم  دزدیده ..

آخه اقدس  چند بار وقتی جوون بود این کارو کرده بود ولی خودش می گفت پیدا کردم و هیچوقت اسم دزدی روش نمی ذاشت و امید یکی از اونا بود که وقتی  سه سال بیشتر نداشت  از تو شاه عبدالعظیم به قول خودش پیدا کرده بود ..

در حالیکه هم من و هم امید می دونستیم که وقتی آدم یک بچه رو پیدا می کنه می گرده دنبال پدر و مادرش ,,و تحویل پلیس میده  ...

اقدس خودش  می گفت وقتی پیداش کردم داشت گریه می کرد و تا دوماه هم آروم نشد و مامانشو می خواست ..

فقط موقعی ساکت میشد که خواب بود .. و اقدس  قسم می خورد چند بار برای پیدا کردن مادرو پدر امید رفته حرم ..

ولی همه می دونستم که دروغ میگه اون سالها برای پول در آوردن امید رو وادار می کنه به گدایی  و جیب بری یک بارم امید  گیر مامور ها افتاده بود و شش ماه تو زندان بچه ها بود ...

 

 

#قسمت_سوم -بخش دوم

.ولی  ذاتش خوب بود خوش قلب و مهربون و پاک ..و تونست بعد از اینکه از زندان اومد بیرون به کمک مددکار خودشو از این معرکه نجات بده .. حالا توی یک صاف کاری ماشین کارگری می کرد....و چیزی که هنوز اونو تو خونه ی اقدس نگه می داشت من بودم که می گفت : برادر بزرگِ منه  و ولم نمی کنه اون از من دوسال بزرگتر بود ..

خونه ی اقدس ته یک کوچه بود یک حیاط کوچیک داشت روبرو ی در یک ساختمون داغون و بد قواره و یک ایوون که با سه تا پله از زمین بالا تر قرار داشت دوتا اتاق کوچیک اونجا بود که توی یکی منو اقدس می خوابیدیم تو یکی دیگه امید ..

وسایل زیادی توش نبود ..

اقدس میلی به خریدن چیزی نداشت و با حدا قل امکانات زندگی می کرد ..اون یک گدای واقعی بود ...

دوتا گلیم پاره و زمین نما اونجا رو فرش می کرد ...و من و امید احساس می کردیم موقتی اونجا هستیم و زیاد اهمیت نمی دادیم ...

آشپز خونه و توالت گوشه ی حیاط بود و یک زیر زمین کوچیک که خرت و پرت های اقدس توش بود و همیشه قفل بود  همین ,,,

وقتی صدای در اومد از جام پریدم ..

می دونستم که امید اومده همینطور که موهاام دورم ریخته بود نشستم ..اومد جلوی ایوون ..نون تازه و پنیر و انگور خریده بود ..

گفتم : سلام خسته نباشین ..

 با محبت به من نگاه کرد چیزایی که خریده بود گذاشت  و دست کرد جیبش و یک شوکولات در آورد و داد به من .....

گفتم : ایول شوکولات ؟ دمت گرم

لبخند رضایت مندی روی لبش نقش بست و همین طور که به من نگاه می کرد ,بلند پرسید اقدس شام چی داریم ..

اقدس از اون دور گفت : نیست که خیلی پول میدی ؟شامم می خوای ..شوکولات من کو ؟ 

امید گفت : نیست که من پول میدم توام خرج می کنی ؟ ازت پرسیدم شام چی داریم ؟ ..

گفت دارم تخم مرغ نیم رو می کنم الان میارم ...امید سرشو آورد جلوی صورت منو یواش گفت : میای بریم شاه عبد العظیم کباب بخوریم ؟

گفتم : بازم ؟

 گفت زود باش ..حاضر شو  ..,, خدا رو چی دیدی شایدم پیداشون کردیم ...

از جام بلند شدم اقدس داشت ماهیتابه ی سیاه و بد شکلی که توش نیمرو درست کرده بود رو میاورد ..

گفت:  دختر سفره رو بنداز  الان یخ می کنه ..دویدم تو اتاق مانتومو تنم کردم و یک رو سری سرم و چادرم روش و گفتم : همشو خودت بخور ما داریم میریم ...

 

 

#قسمت_سوم -بخش سوم

گفت : کجا ؟ این وقت شب ؟ امید باز تو پول گرفتی ؟ ..بده به من؛؛ الان میرین همه رو به (..) خر می زنین و بر می گردین ...

و آستین امید رو گرفت و به التماس گفت : بده,, جون اقدس بده ..مرگ اقدس بده ...خودمو رسوندم تو حیاط ...

امید خودشو از دست اقدس خلاص کرد و فورا دست منو گرفت و با خنده گفت : کور خوندی از پول خبری نیست ..

اقدس داد زد حق ندارین پا تونو از این خونه بزارین بیرون پدر جفتون رو در میارم ...و ما در حالیکه با هم قاه قاه  می خندیدم  رفتیم تو کوچه و با هم شروع به دویدن کردیم .....

اقدس دیگه مثل گذشته روی ما تسلط نداشت و یک جورایی هم می ترسید ما رو از دست بده ..

وقتی دستم تو دست امید  بود از چیزی نمی ترسیدم ..

شجاع میشدم ..خودمو شکل یک شاهزاده خانم می دیدم با لباسهای قشنگ ..چون اون منو اینطوری نگاه می کرد ....

تا سر کوچه همینطور دست تو دست هم دویدیم .. امید یک تاکسی گرفت و رفتیم به طرف شاه عبد العظیم ...

منو و امید تا حالا خیلی این کارو کرده بودیم ..

اون فکر می کرد یک روز مادرشو اونجا پیدا می کنه می گفت : من مطمئنم که اقدس منو دزدیده و مادرم میاد همون جایی که گمم کرده ..

چندین بار برای  پلیس  ماجرای خودش تعریف کرده بود ولی نتونسته بودن کاری برای اون بکنن ....

به صحن که رسیدیم من باز گریه ام گرفت ...منم آرزو هایی داشتم که با دیدن اون گنبد نورانی دلم می خواست تقاضا کنم التماس کنم تا شاید حاجتم رو بگیرم ....می خواستم پیش پدر و مادرم باشم ..

ولی هنوز وقتش نشده بود ....امید مثل هر بار  به صورت زن هایی که برای زیارت میومدن نگاه می کرد  ...

اونشب هم هر چی گشتیم زنی رو ندیدیم که دنبال بچه اش بگرده یا به چشم امید آشنا بیاد ...

 یک جا کنار خیابون کباب گرفتیم و روی اون صندلی های کهنه و میز کثیف نشستیم و با اشتها خوردیم ..و برگشتیم خونه ..

 اقدس خواب بود .

امید نگاهی به من کرد و گفت : لعیا دیو خوابه,, شیشه ی عمرشو بشکنیم ؟

گفتم : نه,, اما هر چی زود ترخودمون رو از دستش خلاص کنیم ...

آهی کشید و گفت : به زودی این کارو می کنم ..فقط یکم دیگه صبر کن ....

اقدس جای من و خودشو تو ایوون انداخته بود چون بشدت هوا گرم شده بود ...دراز که کشیدم باز چشمم افتاد به آسمون و ستاره هاش با اینکه ماه تو آسمون نبود ..

باز یاد روز های گذشته افتادم ...

 

  

#قسمت_سوم -بخش چهارم

سال 66 

چند روز بود که  خونه ی مامانی بودیم  ..

مامانم معلم کلاس چهارم بود و تو همون مدرسه منم درس می خوندم ..

از خونه ی مامانی تا مدرسه ما راه زیادی بود که هر روز من و مامان به سختی میرفتیم  و بر می گشتیم در حالیکه قبلا بابا هر روز صبح ما رو می رسوند دم مدرسه ....

حالا مجبور بودیم با اتوبوس این راه رو طی کنیم ...و من مدام غر می زدم ..می خواستم مامان رو وا دار کنم برگرده پیش بابا ولی اون متوجه نبود و می گفت : دختر بدی شدم ..از دستم خسته شده ..عاصیش کردم ...

و خونه ی مامانی هم اونطوری که من فکر می کردم مثل همیشه بهم خوش نمی گذشت ...

هیچ کس حوصله نداشت ...و من در حالیکه یا مشق می نوشتم یا مشغول بازی بودم  به حرفای اونا گوش می کردم ...

توی اون خونه  یک غم سنیگن حکم فرما بود شده بود ..

بی خبری از وضعیت دایی محسن  داشت مامانی و بابا جونم رو از پا در میاورد   ..

بابا جون باز نشسته ی ارتش بود یک شاه دوست به تمام معنی ..اینطور که شنیده بودم وقتی انقلاب شده بود و دایی محسن و دایی مسعود برای پیروزی اون تلاش می کردن با هم  اختلاف زیادی پیدا کرده بودن  و جر و بحث های اونا گاهی به جای باریک می رسید,,,

البته اون زمان من جای باریک رو نمی دونستم چیه ...ولی بارها از زبون مامانم شنیده بودم ... و اینطور که معلوم بود بالاخره این بابا جون بود که کوتاه اومد  و دیگه جر و بحث رو تموم کرده بود ..ولی با بابای من راحت بود,,

هر چی دلش می خواست می گفت ، بارها شنیده بودم که با عصبانت می گفت : اگر اینا این مملکت رو به باد ندادن ؟

اگر خون این همه جوون رو زمین نموند؟ من اسمم رو عوض می کنم ..من مرده شما زنده یادتون نره چی گفتم ..آخه اینا مملکت داری بلد نیستن ..و با چشم غره ی مامانی ساکت میشد ......

اما مامان من بیشتر از همه ناراحت بود هم برای دایی محسن هم برای بابام چون شنیده بودم که به مامانی می گفت : دیدی یک زنگ هم نزد که حتی حال لعیا رو بپرسه ؟ از من بدش میاد بچه شو چرا ول کرده ...؟ 

و من فکر می کردم حالا که مامان  منتظر باباست پس حتما دوستش داره و نمی خواد طلاق بگیره ...

 

  

#قسمت_سوم -بخش پنجم

اون روز من و مامان تازه از مدرسه اومده بودیم ..مامانی داشت نماز می خوند و بابا جون جلوی تلویزیون نشسته بود و اخبار جنگ رو دنبال می کرد ...

از وقتی خودمو شناخته بودم همین  ها رو دیده بودم و فکر می کردم جنگ جزیی از زندگی ما آدماست ...

بابا جون تا چشمش افتاد به من گفت : اومدی خانم ,خانما ..بیا یک بوس بده ببینم امروز تو مدرسه چیکار کردی؟ ..

همینطور که چشمم به تلویزیون بود گفتم : مشق نوشتم ,,دیکته بهمون گفتن ..بابا جون ؟ چرا اینا دارن  همدیگر رو می کشن ...

گفت : برای دفاع از وطن ,,یعنی برای اینکه کشورمون نگه داریم باید دشمن رو بکشیم ...

پرسیدم : دشمنم ما رو می کشه ؟ دایی محسن رو هم می کشن  ؟ که از وطن خودشون  دفاع کنن ؟

سری تکون داد و گفت : انشالله که این طور نمیشه ...

و آه بلندی کشید  ...

پرسیدم : کی به اینا گفته با هم جنگ کنن ؟

گفت : راستش بابا الان نمی تونم برات توضیح بدم ..ولی بزرگ که شدی می فهمی ...

گفتم : بابا جون من الانم می فهمم شما بگو چرا دارن همدیگر رو می کشن ؟

گفت : به خاطر آدم های زور گو و جاه طلب ,عزیز دلم ..اینا می جنگن تا یک عده  قدرتشون بیشتر بشه و بازم بیشتر زور بگن ..معنای جنگ همینه ..و گرنه آدم های عادی با هم کاری ندارن ...

مامانی نمازش رو سلام داد و با اعتراض گفت : این حرفا چیه به بچه می زنی ؟ بیا اینجا لعیا جانم ..

بشین دعا کن جنگ تموم بشه شاید دعای تو که اینقدر پاکی مستجاب بشه ..کتاب دعا شو بر داشت ..همه ورق ورق شده بود ..وقتی بچه تر بودم هر وقت نماز می خوند منم باهاش بی خودی خم و راست می شدم یا از سر و کولش بالا می رفتم ..و موقعی که حوصله ام سر میرفت یا تسبیحش رو پاره می کردم یا کتاب دعا شو پاره ..و اون هیچی بهم نمی گفت و اجازه نمی داد کسی هم بهم حرفی بزنه ...

چند روز دیگه که گذشت مامان از دست بابام عصبانی تر شده بود ..

شنیدم که به مامانی می گفت : صبرم اندازه ای داره اون مرتیکه دنبال من بیا نیست ..

باید تکلیفم رو روشن کنم ...می خوام تقاضای طلاق بدم ...حالا صبر کن ببین چطوری داغ به دلش می زارم..

فکر کرده دوباره خودم بر می گردم ولی کور خونده ...

مامانی گفت : آخه عزیزم نمی خوام نمک به زخمت بپاشم  ..چند بار گفتم یا قهر نکن یا اگر کردی همنیطوری بر نگرد تو اون خونه ...گوش نکردی ....

 

 

#قسمت_سوم -بخش ششم

من اینو می فهمیدم که مامانم دلش می خواد بابا بیاد دنبالمون و اینم متوجه شدم که اونم  به حرف مامانش گوش نمی کنه ...

اما دلم خیلی برای بابام تنگ شده بود از این تهدید مامان هم که چیزی  ازش سر در نمیاوردم ترسیده بودم که نکنه بلایی سر اون بیاره ..

دور از چشم مامان تلفن رو بر داشتم و شماره خونه رو گرفتم ..ولی کسی جواب نداد ..

شب دوباره وقتی مامان و مامانی سر گرم کار تو آشپز خونه بودن دوباره زنگ زدم ..گوشی رو بر داشت ..

گفتم : بابا منم لعیا ..

گفت : فدات بشم بابا چرا زود تر زنگ نزدی ؟

بغض نشست تو گلوم و گفتم : تو قول دادی بیای دنبالمون چرا نمیای ؟

گفت : میام عزیزم ..میام بزار مامانت یکم آروم بشه دلم برات خیلی تنگ شده خوبی درس ها تو می خونی ؟

گفتم : بله می خونم ولی تو رو می خوام بیا ما رو ببر ...

گفت : چشم عزیزم قول دادم بهت حتما میام ..به مامانی و بابا جونت سلام برسون ..

گفتم : بابا ؟ کی میای ؟ ...یک مرتبه مامان گوشی رو از دستم گرفت و گذاشت و سرم داد زد چرا زنگ زدی ؟ اگر دوستت داشت ولت نمی کرد ..اینو بفهم تو دیگه بابا نداری ...

دیگه ام نبینم این کارو کردی؛؛؛ وگرنه من می دونم و تو ....

 نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم ..دهنم رو باز کردم و با صدای بلند گفتم : آخه من بابامو می خوام ...

مامانی در حالیکه با افسوس سرشو تکون می داد

اومد و منو بغل کرد و با نگاهی شماتت بار به مامانم  گفت : الهام خجالت بکش ؛؛ حیا کن ... این بچه فقط هفت سالشه چه انتظاری ازش داری ؟ این حرفا چیه بهش می زنی؟ ...چرا مراقب بچه ات نیستی ؟ 

و وقتی مامانم رو گریه کنون دیدم که رفت به اتاق پشتی و از دور صدای هق و هق  اونو شنیدم دلم از غصه داشت می ترکید ..

از کار خودم خجالت کشیدم بدون اینکه بفهمم کجای کارم غلط بوده ....و از بابام بدم اومد که نمی خواست بیاد دنبال اون ....

شب رو کنار مامان با غصه خوابیدم ..

موهامو نوازش می کرد و آروم آروم اشک میریخت و هر قطره اشک اون دل منو خون می کرد ... تمام شب تو عالم خواب و بیداری خودمو می چسبوندم بهش می ترسم ولش کنم ..

اونم هر بار بغلم می کرد و همینطور که چشمش بسته بود منو می بوسید و محکم می گرفت تو بغلش انگار این ترس تو وجود اونم بود ....فردا  جمعه  و ما یک هفته بود که از خونه بیرون اومده  بودیم ...

از خواب که بیدار شدم دیدم مامانی نیست دنبالش گشتم تو ایوون پیداش کردم که  نشسته بود رو صندلی و به در حیاط نگاه می کرد  ..

فورا رفتم پیش اون ...هوا یکم سرد بود ولی خورشید چنان می تابید که اصلا سرما احساس نمیشد ..

 

  

#قسمت_سوم -بخش هفتم

صورت غمگینش از هم باز شد و دستهاشو باز کرد که منو بغل کنه و گفت : فدای دخترِ خوشگلم بشم بیدار شدی بیا ببینم قربونت برم ....

خودمو لوس کردم و دست انداختم دور گردنش و گفتم : فکر کردم نیستی ترسیدم ...

گفت : بمیرم که ترسیدی نمی دونستم صبح به این زودی بیدار میشی ؟ مامانت خوابه ؟

با سر گفتم :آره ...

گفت : بریم یک ژاکت تنت کنم و برات صبحانه بیارم همین جا بخور دوست داری ؟

گفتم به شر ط اینکه خودم بخورم چون مامان دعوام می کنه کسی لقمه دهنم بزاره اصرار نکن مامانی فایده نداره ..

خندید و گفت : باشه بیا بریم جلوی خودم رو نگه می دارم لقمه دهنت نزارم ...

اون یک چایی هم برای خودش ریخت و دوباره برگشتیم تو ایوون داشتم می خوردم که مامان اومد و خواب آلود سلام کرد و همراه با خمیازه ای که می کشید پرسید : مامان سرما می خورین چرا اونجا نشستی ؟

گفت : نمی دونم به دلم برات شده امروز از محسن خبری میشه طاقت سقف خونه رو ندارم ..

انگار می خواد رو سرم خراب بشه ..دلم می خواد تو هوای باز باشم ...

گفت : برم چایی بریزم بیام پیش شما ...

در همین موقع یک قاصدک اومد تا نزدیک دست مامانی ..

فورا گرفت و با روی خوش بهش گفت : خوش خبر باشی از پسرم خبر آوردی ؟ بعد گرفت جلوی صورتش و گفت : لعیا یک آرزو بکن تا فوت کنم پرهای اون بره و آرزوهامو بیاره ...

گفتم : می تونم دوتا بکنم ..

گفت : آره قربونت برم دوتا بکن ..

گفتم : اولیش دایی محسن بیاد ..دومیش بابام بیاد ..

بعد مامانی فوت کرد به پرهای قاصدک و گفت : برین محسن و محمد رو بیارین که دلمون براشون خیلی تنگ شده  .....و نمی دونم چرا چشمش پر از اشک شد و ریخت پایین ...

فورا با دست پاک کرد و به من گفت : از خوشحالیه نگران نشو ...ولی من حالیم بود که از غصه است اما به روی خودم نیاوردم ....

مامان چایی به دست اومد و نشست ..

گفت : بابا بیدار شده براش صبحانه گذاشتم داره می خوره انگار امروز حالش زیاد خوب نیست ..

مامانی سری تکون داد و دستشو برد بالا و گفت : ول کن ..حالا حال کی خوبه که مال اون باشه ؟..همه جا رو غم گرفته ..می دونستی پسر خانم رسولی هم شهید شد ؟

مامان  با ناراحتی و تعجب گفت : نه ؟ تو رو خدا ..ای وای بیچاره خانم رسولی ..چه زن خوبی هم هست الهی بمیرم الان داره چی می کشه ؟ چقدر به پسرش افتخار می کرد ..

 

#قسمت_سوم -بخش هشتم

مامانی گفت : الانم می کنه دلش خونه ولی زبونش چیز دیگه میگه ..

الهام من نمی تونم .. خدای نکرده  اگر محسن یک طوریش بشه من به زمین و زمان بد میگم ..

دنیا رو زیر و رو می کنم ..نمی تونم رضا بدم حتی به دروغ ..من بچه ام رو می خوام .. می خوام زندگی کنه ..نمی فهمم چرا باید یک مادر با تمام دردی که تو سینه اش داره تو بدترین شرایط وا دار بشه ابراز رضایت کنه ..

من نه بهشت می خوام نه عافیت فقط پسرم رو می خوام ..

بعد رفت تو فکر و گفت : تو می خوای چیکار کنی مادر ؟ مامان یک قورت دیگه چایی خورد و گفت : لعیا سینی صبحانه تو ببر تو آشپز خونه ..زود باش ...من فهمیدم که نباید اونجا باشم ..

ولی هنوز تو ایوون بودم که گفت : طلاق می گیرم ...به خدا مامان من سعی کردم ولی نشد ..

نمیشه ..محمد منو دوست نداره ..به زور که نیست ..می دونی دوساله دست به من نزده ..چرا ؟ نه که بگم خدایی نکرده ...

منظورم اینه که خوب اون یک مرده مگه میشه ؟ گاهی فکر می کنم ازم متنفره ...نه بودنم براش مهمه نه نبودنم ..مامان جون به خدا برای یک زن خیلی سخته که شوهرش اینقدر بد کینه باشه دوسال باهاش قهر کنه ...

یک عذاب وحشتناکه که کسی نمی تونم احساس اون آدم رو درک کنه که تو لحظه ها چقدر عذاب می کشه ...

ببین این بار حتی سعی نکرد منو بر گردونه ...سینی رو زود گذاشتم روی میزِ حال و دوباره برگشتم وانمود کردم ازشون دورم و حرف اونا رو نمیشنوم می خواستم ببینم بالاخره چی میشه ...که صدای در اومد اول زنگ زدن و بعدم چند ضربه خورد به در ...

مامانی دستشو گذاشت رو سرش و فقط نگاه کرد ...و مامانم در حالیکه صورتش تغییر کرده بود از جا‌ش بلند شد ..

ولی با مکث و بلند  پرسید ..کیه ؟ کیه ؟

 صدای دایی محسن بود اونم با صدای بلند گفت : غریبه نیست خواهر باز کن ...

بابا جون که صدای زنگ رو شنیده بود تا تو ایوون اومد و با شنیدن صدای دایی محسن همینطور پا برهنه  فریاد زد و دوید طرف در و گفت : ...بابا ..بابا..اومدی ..باباجون ..فد ات بشم ..قربون اون قدمت ..و در و باز کرد  ...

همدیگرو در آغوش کشیدن

#ناهید_گلکار

 

قاصدک قسمت دوم

#قسمت_دوم -بخش اول

 آخر شب که همه رفتن و من با کلی اسباب بازی و مداد رنگی و لباس های جور و واجور به کمک بابام رفتم به اتاقم ,,منو بوسید و تو بغلش گرفت و گفت : عزیزدلم دیر وقته اینا رو بزار صبح باهاش بازی کن الان بخواب ..

انشالله خوابای خوب ببینی بابا جون  ..

گفتم : بابا ؟ میشه دیگه همینطور با مامان مهربون باشی دعوا نکنی ؟  ..

گفت : هستیم که بابا ؛؛..مهربونیم,, نگران نباش من مامانت رو دوست دارم آدم بزرگ ها یک وقت با هم اختلاف پیدا می کنن تو بهش فکر نکن ..باشه گل قشنگم ؟ حالا برو بخواب شب بخیر ....

اون رفت و داشتم فکر می کردم کاش بابا با مامان هم همینطور حرف می زد اونوقت اونم مثل من بابا رو دوست داشت ......

تا بابا پاشو از در اتاق من گذاشت بیرون,,,

صدای مامان که داشت جمع و جور می کرد بلند شد ...

محض رضای خدا بیا کمک کن ..شعور داری  بفهمی از خستگی نای حرف زدن ندارم ؟

بابا گفت : ظاهرا هنوز فکت خوب کار می کنه ...خوب منم خسته ام اگر بزاری صبح چی میشه ؟ قران خدا غلط میشه؟ ...

ولش کن بزار بخوابیم زن , صبح کمکت می کنم ...

مامان گفت : تو که تا لنگ ظهر خوابی چطوری کمک می کنی؟ ...

بیا  حداقل  غذا ها رو  جا بجا کنیم یک جمع و جور هم بکنیم فردا گیج نشیم  ....

بابا گفت : تو همیشه گیجی فرقی برات نمی کنه ...من مثل تو دیوونه نیستم خوابم میاد .. خودت می دونی من که میرم بخوابم .....

تا اینجا فقط صداشون رو می شنیدم و داشتم اسباب بازی هامو جا بجا می کردم و ازشون لذت می بردم ..

که مامان گفت : از تو بیشعور تر ندیدم تا حالا ....

این یعنی شروع دعوا گوشم تیز شد قلبم شروع کرد به تند زدن  .....

بابا بدون اینکه دیگه حرفی بزنه رفت به اتاق خواب و درو زد بهم ...

مامان فریاد زد ..عوضی ,,بیشعور , یک روز تقاص این کارتو میدی ...

بابا درو باز کرد و گفت :  زر زیادی می زنی خفه شو دیگه باز شروع کرد ؛؛..من می دونم از کجا دلت پُره ..می خوای بدونی چرا محلت نمی زارم؟پیشت نمی خوابم ؟  چون بی تربیتی ..

زخم زبون می زنی ...داره حالم ازت بهم می خوره ...تو فحش میدی  منم بهت محل نمی زارم ..هر وقت دهنت رو بستی درست میشه ..مار بگزه اون زبون تند و تیز تو رو ...

 

  

#قسمت_دوم -بخش دوم

مامان گفت : خدا مرگم بده خاک بر سر من که تو بخوای محل من بزاری ....برو گمشو تو کی هستی که من محتاج تو باشم ؟

هزاران نفر آرزوی منو دارن فکر کردی مرد اول و آخر این دنیایی ؟نباید این حرف رو می زدی ..محمد خیلی بد بود ,,

بد جوری بهم توهین کردی ....نباید می زدی ..آدم به زن نجیبش همچین حرفی می زنه ؟ خیلی احمقی ..حرمت منو ریختی ...حالا بهت ثابت می کنم ....

اگر طلاق نگرفتم و زن یک آدم حسابی نشدم تا هفت لای جیگرت بسوزه ......

بابا گفت : اونم زود طلاقت میده پرتت می کنه بیرون  از بس زبون دراز و بی چشم رویی  ..هر کاری برات می کنم به چشمت نمیاد ....

حالا من پشت در  ، گوش ایستاده بودم و دست و پام می لرزید ...

مامان تا اونجایی که می تونست صداشو بلند کرده بود و داد می زد : مثلا چیکار کردی برام ؟لباس های آنچنانی خریدی ؟ مسافرت منو بردی ؟  ..اون زخم زبون های مادر ت  .. اونم دعوایی که خواهرات شب عروسی راه انداختن ...به چی دلمو خوش کنم ؟

 یک سرویس طلا خریدی که اونم بردی فروختی تا این خونه رو بخریم ,, خرم کردی و گفتی سه دانگ اونو به نام من می کنی ..کردی ؟

من چطوری شریک زندگی توام ؟ مگه من به اندازه ی تو حقوق ندارم ؟ مگه تو این خونه خرج نمی کنم ؟ به چی این زندگی دلم خوش باشه ؟ فردا منو نخواستی از این خونه بیرونم کردی ,, دستم به کجا بنده ؟ ... به زبون خوبت؟ ..به پول زیادت ؟..به مهر و محبتی که بهم داری ؟

تازه آقا از من زبون خوشم می خواد که بغلم بخوابه کثافت حرف دهنت رو نمی فهمی می زنی  ... ؟

تف به روت بیاد ...محمد تا حالا خیلی حرف بار من کردی ,,ولی این بار خیلی بهم بر خورده نمی تونم ازت بگذرم ....

در حالیکه قلبم مثل گنجشک تو سینه ام می کوبید و اشک میریختم از اتاق رفتم بیرون تا شاید جلوی من کوتاه بیان و دعوا تموم بشه ...

با گریه گفتم : مامان تو رو خدا دعوا نکن داد نزن می ترسم ......

سرم داد زد برو تو اتاقت درم ببند ...به جای من بابا با غیظ رفت به اتاقشو درو محکم زد بهم .....

 

 

  

#قسمت_دوم -بخش سوم

مامان دوباره سرم داد زد تو اینجا چیکار می کنی؟

بهت گفتم  برو بخواب ..به بچه ی آدم یکبار حرف می زنن ...

فورا دویدم رفتم تو تختم ...دیگه صدایی جز بهم خوردن ظرف ها که معلوم می شد مامان داره با غیظ و تر می شوره  نمی اومد ..

هر چی بیدار موندم ,,کار مامان تموم نمیشد ... به ماه نگاه می کردم و لی نمی تونستم برم اونجا و بازی کنم ..فقط اشکم از گوشه ی چشمم میومد پایین و با یاد غصه های مامانم خوابم برد .

صبح از سر و صدا هایی که تو اتاقم میومد بیدار شدم هنوز خوابم میومد ..

 مامان گفت : پاشو دخترم برو صورتت رو بشور میریم خونه ی مامانی ...

این تنها چیزی بود که می تونست منو از رختخواب بکشه بیرون .....

از خدا خواسته گفتم : آخ جون ..واقعا میریم ؟

گفت : آره زود باش حاضر شو .....

از اتاق که اومدم بیرون  دیدم دوتا چمدون دم درِ برگشتم تو اتاق تا اعتراض کنم دیدم مامان تند و تند داره وسایل منو داره جمع می کنه  و از کشو ی کمدم میریزه تو یک چمدون دیگه ...

مثل یخ وارفتم  ...

بابا هنوز خواب بود و جمعه ها تا دیر وقت که نه؛ تا ساعت یک و دو بعد از ظهر  می خوابید و مامان مدام بهش غر می زد......

اون روزم خواب بود ...با سرعت خودمو رسوندم بهش و شونه هاشو گرفتم وتکونش دادم .. و با هراس گفتم : بابا ؟ بابا ؟ مامان داره قهر می کنه ..بابا ؟ خواب آلود چشمش رو باز کرد و گفت : چی شده عزیزم ؟ بیا پیش من بخواب ...

گفتم :مامان داره قهر می کنه ...

بلند شد و تو رختخواب نشست ..

دستی به سرش کشید و نوچی کرد و گفت : چیکار کنم بابا ؟ دفعه ی اولش که نیست , کارش همینه ..تو ناراحت نباش ..ولش کن خودش دوباره بر می گرده...

گفتم :  منو هم داره میبره ...

گفت : برو تنهاش نزار قول میدم بیام دنبالتون ..برو بابا ..یک بوس بده ...

منو بوسید دوباره سرشو گذاشت رو بالش و چشمش رو هم گذاشت ...

اون راست می گفت من این منظره رو بار ها و بارها دیده بودم ..

قول اونو قبول کردم ..

با هزار زحمت چمدون ها رو از پله ها بردیم پایین و سوار تاکسی شدیم که جلوی در ایستاده بود ...

 

  

#قسمت_دوم -بخش چهارم

مامانی از دیدن ما تعجب نکرد انگار منتظرمون بود چون سفره ی صبحانه پهن بود و با بابا جون نشسته بودن تا ما برسیم ...و به محض اینکه چشمش به مامانم افتاد گفت : اینقدر بکن تا زندگیتو نابود کنی و این بچه رو آواره ....

این حرف مامانی تو گوش من نشست و دلمو سخت غمگین کرد ..انگار داشتم آواره میشدم ....

با اینکه دلم پر ازغم بود ولی در کنار مامانی هیچی برام مهم نبود ..

از دل جون دوستم داشت وقتی  پیش اون بودم هر کاری دلم می خواست می کردم و کسی نمی تونست مانع من بشه .... و مواقعی که  اون کار داشت دنبال بابا جونم میفتادم و مدام می پرسیدم ...

سئوالاتی که گاهی بی ربط و غیر منطقی بود ولی اون همه رو یک طوری با حوصله جواب میداد که منطقی به نظر برسه و من از این کار لذت می بردم که توجه کامل اونو داشته باشم .....

 

 

سال 76

....صدای صالح منو به خودم آورد ... که گفت : خوابی ؟ من اومدم پاشو برو دیگه ...از جام بلند شدم ...

گفت : پولا رو بده بعد برو .....

یکم عقب عقب رفتم و پا گذاشتم به فرار ...

دنبالم دوید و فورا منو گرفت وگفت : کثافت بهت گفتم پولارو بده بازی در آوردی ؟ ....

گفتم : صالح به خدا بچه ها گناه دارن بزار امشب خوش باشن سرور مادرش مریضه رحم کن ...

نذاشت حرفم تموم بشه .. یک سیلی زد تو گوشم و سرم داد زد وگفت : دروغ میگی کثافت پولا پیش توست  , بده وگرنه همین جا میدمت بی صورتت کنن ..

یک لگد محکم زدم وسط پاش و در حالیکه به خودش می پیچید , نشست رو زمین  پا گذاشتم به فرار ..

یکم که رفتم برگشتم دیدم دنبالمه  بلند شد ه بود و ...با ناله داد زد ...وایستا می دونی که ازت می گیرم ...

همینطور که می دویدم فریاد زدم به خدا دست من نیست بخشیدم به بچه ها لازم داشتن .....

صالح جنس های فردا رو آورده بود در حالیکه فکر نمی کردم مقر رو رها کنه و دنبال من بیاد همین طور  پشت سرم میومد  و می خواست منو بگیره و بزنه ...

با تمام قوا می دویدم به پشت سرم نگاه می کردم ..یک مرتبه دیدم نیست ..

خیالم راحت شد که دیگه دنبالم نمیاد سوار اتوبوس شدم  ...

تا میدون شوش رفتم و از اونجا پیاده راه افتادم ...

با خودم فکر کردم ,,,دیدی هیچ غلطی نکرد فقط هارت و هورت داره ..

سه تا کوچه بیشتر نمونده بود تا به خونه ی اقدس برسم ..که احساس کردم کسی داره دنبالمه ....

برگشتم و صالح رو دیدم ....کوچه هایی که همه تنگ و باریک بودن و اگر گیرم میاورد دیگه راه نجاتی نداشتم ...

ترس تمام وجودم رو گرفت   ...با سرعت خودمو رسوندم به در خونه ... بسته بود؛؛ با شدت کوبیدم و فریاد زدم ...اقدس ؟  منم ..اقدس  به دادم برس .....

 

  

#قسمت_دوم -بخش پنجم

صالح  به من رسید و چنگ انداخت و گردنم رو گرفت و پرتم کرد روی زمین ..و یک گلد زد تو پهلوم نفس تو دلم پیچید ..

.همزمان اقدس   درو باز کرد ودر حالیکه با دو دست می زد تو سر و کله ی صالح  داد زد مرتیکه ی قورم دنگ چیکارش داری وامونده .. پدر سگ ..گمشو ..و باهاش گلاویز شد ..و منم فرصت رو غنیمت شمردم و خودمو انداختم تو خونه ...

صالح داد می زد ..اقدس ولم کن بزار حسابشو برسم  این دختره آدم نمیشه باز دسته گل به آب داده بیچارم کرده ..

دیگه حق نداری اونو بفرستی پیش من,, الانم خسارتش رو تو باید بدی ...

اقدس  گفت :گمشو زر نزن .....برو ببینم,, تو بیشتر از اینا از قبال این بچه خوردی ؛کم برات کار کرده؟  گورت رو گم کن,, هررری  این بارم دست روش بلند کردی می کشمت حیوون  ..

برو گمشو دیگه نمی زارم پیش تو کار کنه ..می فرستمش پیش تقی  ..خیلی از تو بهتره ..

گفت : به درک ...برین به جهنم لیاقت شما ها همون تقی  شله است ..اگر از قبال اون چیزی گیر شما ها اومد این ریش رو من می تراشم جاش (..) می مالم ...

ولی لعیا  دیگه حق نداره دور و بر من پیداش بشه ..

اقدس  گفت :  هرررریییییییی ..مرده شور خودتو کارت رو ببرن ..

و اومد تو و در بست ..من داشتم کنار حوض صورتم رو میشستم ..

با خنده گفت : باز چیکارکردی تخم سگ صالح داشت آتیش می گرفت  ...

پولشو کش رفتی ؟

گفتم : اقدس  ؟ منو و دزدی ؟

نشست لب ایوون و گفت : چرا که نه ؟ توام خوب دستت کجه ...ولی پول صالح از شیر مادر حلال تره ...تا دست اونه حرومه بیاد دست ما میشه پاک و مطهر ....

از جام بلند شدم و با گوشه ی دامنم صورتم رو خشک کردم و گفتم : مقر رو سپرده بود به من ..

پول گلها رو بخشیدم به دخترا  و رفتن ...اومد و فهمید ,, جوش آورد ..می دونی همش چقدر می شد؟

خاک بر سرش کنن برای چندر قاز آل و آشوب راه انداخت  منم  با یک لگد زدم وسط پاش ولو شد رو زمین و فرار کردم ..

اونم دنبالم کرد ....

اقدس زد زیر خنده حالا نخند کی بخند ..ریسه رفت , از چشمش آب اومد ..ولی بازم می خندید ..گفت : آخیش دلم خنک شد ..مرتیکه لات ...

  

#قسمت_دوم -بخش ششم

بعدهمینطور که خنده رو لبش بود  با افسوس  زد رو پاشو  و گفت : حیف ..حیف پیر شدم ..وگرنه الان خودم یک پا رئیس بودم ..

تو یادت نمیاد یک تنه صد تا مرد رو حریف می شدم .....حالا دیگه نمی تونم ..توام سر بسرش نزار دختر  آخر اونو از مردی میندازی ..

هر چند که همچین مردِ مرد هم نبود ,,,می دونی که  چاک و دهن نداره  ,دست بزن هم داره یکبار که  لت و پارت کرده  عبرت نگرفتی ؟  ..

می دونی که تقی  چه مرتیکه ی کثیفیه نمی خوام با اون کار کنی ...

تو دیگه بزرگ شدی  نمی تونم تو رو دست هر کسی  بدم  ..صالح از همه شون بهتره ....(و بلند و دندون نما خندید و ادامه داد) ..

چون مردونگی نداره ...خیالم راحته ...

با بی تفاوتی رفتم و تو ایوون روی یک پلاس کهنه دراز کشیدم .....

اقدس واقعا  داشت پیر میشد ..وقتی منو پیدا کرد سر حال  بود و تمیز تر ,,,,اون درست مثل یک هنر پیشه ماهر می تونست گریه کنه و بالافاصله بخنده ..

دروغ بگه به چه راستی ....قسم بخوره به چه دروغی ......

وقتی گدایی می کرد هر کس نگاهش به اون می افتاد دلش می سوخت,,  لبها ی کلفتشو  می داد جلو و بغض می کرد ..و از ته دلش هق و هق می زد ...

و وقتی تو خونه بود مدام بشکن می زد می رقصید و آواز هایی رو که خودش بلد بود می خوند ...و می گفت گوگوش شدم ..

ما اولا نمی دونستم معنی این چیه بعدم فهمیدیم که آهنگ های این خواننده رو دوست داره و همه رو از حفظ شده ....

مثلا از در که میومد تو با صدای بلند و یک قر تو کمر می گفت :  من آمده ام وای وای من آمده ام ..

عشق فریاد کنه ...من آمده ام ....

اونقدر مسخره بود که  ما از خنده سیاه و کبود می شدیم ...اگر امید خونه بود دم می گرفت و دست می زدیم و اون می رقصید ..

با اون هیبت وحشتناک خیلی بزن و برقص رو دوست داشت ....

در واقع اون دنیا رو طور دیگه ای می دید ...و من و امید با تمام غمی که تو دلمون بود سر به سرش میذاشتیم و می خندیدیم  ....

 ولی حالا با اون هیکل درشت و پوست سیاهش و لبهای کلفت و دستهای زمخت شکل هیولا شده بود ....

اما نمی دونم چرا  من دوستش داشتم شاید برای این که به من پناه داده بود و اگر اون نبود نمی دونستم چی به سرم میومد ,,

 شاید م اون باعث شده بود که این نه سال رو اینطوری زندگی کنم ....ولی با وجود اینکه خیلی هم اذیتم کرده بود ازش کینه ای به دل نداشتم  ....

 

 

#قسمت_دوم -بخش هفتم

همینطور که سرشو می خاروند اومد نزدیک منو گفت :نکنه باز دست خالی اومدی ؟ پولا رو که کش رفتی بده به من زود باش ...زود باش !!..

یک مرتبه چشمش افتاد به گردن من و ادامه داد ...

الهی بشکنه دستت صالح ...زده گردن بچه رو زخمی کرده .. ..درد بگیری الهی  ؟ اگر قلم پاشو خورد نکردم ....

نفهمیدی گردنت اینطوری شده ؟

 گفتم :نه بابا عادت کردم به کتک خوردن  ...تو خودت کم منو زدی ؟

گفت : ازبس خیره سری دست از سر صلاح بر دار می زنه ناقصت می کنه ها ...آخر تو منو قاتل می کنی .....

گفتم : ..اقدس ولش کن دیگه دارم از گشنگی میمیرم  چی درست کردی ؟ ....

بازم سرشو  خاروند و..گفت: امشب تخم مرغ  بخوریم  دوتا دیگه مونده ,,نیمرو می کنم ....

 فکر کنم ماست هم داریم ..ولی نون بیات شده ,,می خوری ؟

گفتم : نه صبر کن امید بیاد می گم بره بخره ...

بعد می خورم ,,اما چهار تا بشکن ..

گفت : نداریم ..گفتم تو بشکن فردا می خرم قول میدم ....مگه تو امروز از خونه بیرون نرفتی ؟

گفت : نه ..دیگه جون ندارم  تا دم دانشگاه خیلی راه بود ..تازگی به گدا ها زیاد پول نمیدن ..دیروز رفتم بازار خودمو زدم به چلاقی ..تا شب بیست تومن گیرم اومد ...

یادش بخیر قدیما وقتی دم مسجد میرفتی هر کس رد میشد یک پولی می داد .. حالا خیر و برکت از مسجدم رفته ....

گفتم : اقدس ؟ منو خر نکن ..اون پولارو جمع می کنی که چی بشه ؟ پس برای چی میری گدایی  ؟

تو که یک قرون خرج نمی کنی  ... اقلا بزار خوب بخوریم ...

گفت : باز میگه پول ,,دلت خوشه ؟  از کجا جمع کردم ؟ مردم دیگه پول به گدا نمیدن ...پول ماشینم در نمیاد ...

دستم رو گذاشتم زیر سرمو و نیم ور شدم و با خنده گفتم : جون من بگو کجا قایم می کنی ..یک وقت دیدی مُردی ، هیچ کس خبر نداره پولات کجاست اقلا به من بگو ,,این همه سال خرج تو رو دادم یک ارثی برای من بمونه ...

گفت : سرتق ..تو منتظر مرگ منی ؟پولم کجا بود ؟ تازه من حالا حالاها قصد مردن ندارم .. .....

و ‌بلند شد و شروع کرد به قر دادن و خوندن بشکن زدن ...لب کارون ,, چه گل بارون میشه وقتی که میشنن دلدارون ...تو ام بیا ...

بیییییا , بیا یک قر بده .....

گفتم برو بابا بگو پولا کجاست ؟

دامنشو جمع کرد و نشست کنار ایوون و گفت :  اینقدر نگو پول ,پول یکی میشنوه میاد سراغمون به هوای اون سرِ هر دومون رو  گوش تا گوش می بُره  می زاره کف دستمون و میره .....

  


قاصدک قسمت اول

به نام خداوند هستی بخش



 
#
قسمت_اول-بخش اول

 
قاصدک   #ناهید_گلکار

 


سال 76  

کنار خیابون نزدیک چهار راه ایستاده بودم و به ماشین هایی که رد میشدن نگاه می کردم بازم مثل همیشه امیدوار بودم تو یکی از اونا مامان یا بابام رو ببینم ..
همیشه اون لحظه ای رو که ممکن بود  با اونا مواجه بشم رو پیش چشمم مجسم می کردم و نمی دونستم بعد از این همه سال منو می شناسن یا نه ,,
ولی من اونا رو خوب به خاطر داشتم ....چون  هر روز و هر شب بهشون فکر می کردم ولی هرگز از اینکه  ترکشون کرده بودم  پشیمون نشدم ، حتی تو بدترن شرایط ....
چشمم افتاد به امید که از اونطرف خیابون داشت میومد ..
با لبخندی که همیشه برای من شیرین بود و دلگرم کننده .. دست تکون داد ..
اون تنها کسی بود که از دیدنش خوشحال میشدم .... تا به من رسید با اون خنده ای که دوتا چال روی گونه هاش میفتاد گفت : چطوری ؟گلات کو ؟
 
گفتم :فروختم ..تو اینجا چیکار می کنی ؟مگه سر کار نبودی ؟
گفت : چرا باید میرفتم بازار گفتم یکسر به تو بزنم ببینم حالت خوبه یا نه ؟..
دیگه با صالح در گیر نشدی که ؟
گفتم : ولش کن بابا الاغه ,الاغ ..حرف حالیش نیست ..
گفت : یک روز حسابشو می رسم حالا ببین کی بهت گفتم ؟  کم منو اذیت کرد حالا نوبت تو و بقیه ی بچه هاس ..
لعیا خواهش می کنم باهاش کاری نداشته باش تو دختری ,,یک بلایی سرت میاره ..
گفتم : غلط می کنه  جرات نداره ....تو نمی خواد کاری بکنی من خودم از پسش بر میام از من بیشتر می ترسه چون می دونه با اقدس طرفه ...
یکم پا ,پا کرد و آهی کشید و گفت : خودم به زودی از این وضع نجاتت میدم غصه نخوری ها ...
من باید برم دیرم میشه اوستام منتظره  براش جنس ببرم .... کاری نداری شب می بینمت  ..

 
#
قسمت_اول-بخش دوم

گفتم : مراقب خودت باش ...
دستی تکون داد و ,, باز نگاهی که پر از محبت بود و دل ما رو یکی می کرد بهم انداختیم ...... که هنوز هیچکدوم نمی دونستیم معنی و مفهم اون چیه ,...
دل هر دومون از زندگی خون بود ..رو سرمون آواری از غصه و درد سنگینی می کرد ..و هر دوی ما اینو  می دونستم ولی به خاطر هم  به زبون نمی آوردیم ...
شایدم این همه سال برای همین طاقت آوردم .....
با نگاه بدرقه اش می کردم که صدای صالح رو شنیدم که داد می زد لعیا  ...لعیا  ..
 
نمی دونم چرا دلم می خواست با اون لجبازی کنم ..ازش بدم میومد از صداش چندشم می شد ....
روزی نبود که با هم درگیر نشیم ...وانمود کردم نشنیدم و رفتم وسط ماشین ها...ولی اون خودشو به من رسوند و بازوی منو محکم گرفت و فشار داد طوری که دردم اومد ..
بعد سرم داد زد یابو ,, کَری؟
گفتم : یابو خودتی الاغ دستم رو ول کن دردم اومد ,,, همینطور که میرفتیم طرف پیاده رو ..
گفت : برگرد برو تو مقر مراقب باش , جایی کار دارم باید برم برای فردا گل بیارم  ...
زود بر می گردم ..دخترا که اومدن پول ها رو ازشون بگیر دیگه ام امروز گل نداریم برن خونه هاشون فردا حسابشون رو میدم ..
پسرا رو بزار خودم بیام ,بگو اگر جنسی باقی مونده بزارن و برن خودت تحویل بگیر  ...
برو دیگه چرا وایستادی ؟
چپ ,چپ نیگاش می کردم .. حرصم در اومده بود از زور گویی خوشم نمی اومد ..
گفتم: صالح  ,,پولشون رو بده ، شبی چی بخورن ؟
 
گفت : به تو مربوط نیست کار خودت رو بکن ....
یک نفس بلند کشیدم تا خودمو کنترل کنم و راه افتادم ...چند قدم که رفتم  ..پشت یقه مو گرفت و منو کشید و گفت : پول گلارو بده ..شب مزدت رو میدم ..
پونزده تومن در آوردم و گذاشتم کف دستش که دراز کرده بود طرف من ...
گفت :  چهل و پنج تومن میشه  ..باقیش  ؟
گفتم : ..یه مرده برای زنش که زایید بود می خواست,, التماس کرد تخفیف دادم ..
گفت : تو (..)خوردی بوزینه کی بهت اجازه  داد از کیسه ی خلیفه  ببخشی ؟ یک هفته بهت مزد نمیدم تا حساب کار دستت بیاد ..بایدم کار کنی وگرنه گیست رو می بُرم  ..

 
#
قسمت_اول-بخش سوم

و پول رو گذاشت جیب شو چند تا دیگه دری وری گفت و رفت .....
مقر,, ما به جایی می گفتیم که صالح بساط خودشو پهن می کرد ...و هر چند وقت یکبار از ترس پلیس  جاشو عوض می کرد ..
حالا مدتی بود که کنار یک پارک زیر سایه ی یک درخت جایی که جلوی دید نباشه جنس ها  و گل ها رو میذاشت و می داد به ما که براش بفروشیم  ...
منو و سه تا دختر دیگه برا ش گل می فروختیم و پنج تا پسر هم چیزای دیگه  مثل دستمال کاغذی باد کنک ...
اون یک پیکان وانت  خیلی قراضه  داشت که ما رو با همون میاورد سر کارو گاهی هم می رسوند تو محله ...
من از صالح و پیکانش متنفر بودم و تا اونجایی که می تونستم سوار ماشین اون نمی شدم ...
صالح عقیده داشت مردم دلشون برای دخترا می سوزه و گل رو بهتر می خرن ...
چون اگر می موند دیگه فردا خراب بود و کسی نمی خرید ..و معمولا ما چهار تا دختر همه ی گلا رو می فروختیم ......
روی چهار پایه ی  صالح نشستم ...
این به ضرر من بود چون وقتی کار نمی کردم پولی هم در کار نبود البته برای هر دسته گل اون سه  تومن به من می داد اونم به خاطر اینکه از اقدس می ترسید چون به دخترای دیگه دو تومن  بیشتر نمی داد ....
یک ساعتی طول کشید تا دخترا اومدن .. دستشون خالی بود ..
پرسیدم : گلارو فروختین ؟ صالح گفته هر چی کار کردین مال خودتون برین فردا بیاین .....هر سه تا خوشحال شدن و با اینکه باورشون نمی شد پول ها رو بر داشتن و  رفتن ....
من از همه ی اونا بزرگتر بودم سرور دوازده  سالش بود و نون ببر خانواده اش ,,,پدر نداشت و مادرش هم مریض بود فکر می کنم فقر غذایی داشت چون پوست و استخون شده بود و  یک گوشه ی خونه ی بی در و پیکرشون افتاده بود و اغلب خواب بود من بیشتر شبها قبل از اینکه برم خونه یک سر بهش می زدم و مقداری از پولی که در آورده بودم یواشکی از اقدس می دادم به اونا .... و سرور  با این سن کم خرج مادر و خواهر و برادرش رو از این راه می داد   ...
مینو و خدیجه هم دست کمی از اون نداشتن و هر دو پدر و مادر شون معتاد بودن ..و فرقشون با سرور این بود که برادر هاشون هم پیش صالح کار می کردن ..

  

#قسمت_اول-بخش چهارم

اون پایین هایی شهر تهرون ... زندگی جور دیگه ای میگذره انگار اون آدما مال این مملکت نبودن ..

تو فقر و بدبختی دست و پا می زدن و فکر می کردن زندگی می کنن. همه معتاد و هروئینی ,,که  یا گدایی می کردن یا دزدی ..

وقتی شب ها میرفتم طرف خونه کنار کوچه پر بود از کسانی که منگ و بی خبر همین طور نشسته چرت می زدن ...

گاهی یکی شون می مُرد و کسی نبود جنازه ی اونو جمع کنه ...

خونه های کوچیک و خراب ..و مردم گرسنه و معتاد دست به هر کاری می زدن تا فقط زنده بمونن و در لجن زار بدبختی دست و پا بزنن ....

اما من دلم به این خوش بود که روزی بر می گردم پیش پدر یا مادرم ..

روزی که دیگه به اونا احتیاجی نداشته باشم و سر بارشون نباشم ...

هوا داشت تاریک میشد ولی صالح هنوز نیومده بود گرسنه بودم و خوابم گرفته بود .. همون جا روی حصیر دراز کشیدم  ..

ستاره ها در اومده بودن و ماه به شکل هلال تو آسمون بود من هر وقت ماه رو می دیدم   یاد پدر و مادرم می افتادم   ..

یعنی اونا الان دارن چیکار می کنن ؟ منو فراموش کردن ؟ دارن با بچه های دیگه شون خوش میگذرونن ؟یعنی از دوری من ناراحت نیستن ؟

 اگر الان برم و پیداشون کنم چی میشه ؟ دیگه خسته شده بودم  نمی تونستم به اون زندگی ادامه بدم  ....

چه روزگار عجیبی داشتم ...یادم اومد .....

 

 

سال 66

 ..وقتی هشت سالم بود زندگیم به طور ناگهانی عوض شد ....یک پنجره کنار تختم بود و همیشه از اونجا به آسمون نگاه می کردم میرفتم تو رویا های خودم ..

مخصوصا شب هایی که ماه قرص کامل بود ... با قدرت خیالم  میرفتم روی ماه و چند تا ستاره بر می داشتم با اونا بازی می کردم ...

دوست های خیالی و حوادث خیالی تر منو از این دنیا دور می کرد ..گاهی قصه می ساختم و تو اون قصه ها غرق می شدم و اینطوری سعی داشتم حرف هایی رو که مثل خنجر به قلب و روحم فرو می رفت  فراموش کنم ...

اونشب تولدِ هفت سالگی من بود کلاس اول رو می خوندم  و مامان و بابام تمام تلاش خودشون رو می کرد ن تا بهترین تولد رو برای من بگیرن ....

مامان گفته بود تکلیف هاتو انجام بده که شب راحت باشی و فردا هم بازی کنی ..پس تو  اتاقم بودم طبق معمول چون جلوی چشمشون نبودم  فکر می کردن می تونن هر حرفی رو که دلشون می خواد دور از چشم من  بهم بزنن ..

اما من پشت در گوش می دادم و نگران و دلواپس ,,قلب کوچیکم تو سینه می تپید ...و این تپش با بلند شدن صدای اونا بیشتر می شد ..


#
قسمت_اول-بخش پنجم

مامان همینطور که میرفت و میومد تا قبل از رسیدن مهمون ها همه چیز رو مهیا کنه به بابا گفت : محمد خودتو تکون بده همین طور نگاه نکن دارم از پا در میام چرا نشستی ؟..
بابا گفت : ای تو روحت صلوات چقدر تو بی چشم رویی من همین الان نشستم منم خسته ام .....
مامان با حرص و لحن تهدید آمیزی گفت : بزار این تولدم تموم بشه از دستت خلاص میشم دیگه نمی تونم تحملت کنم ....
بابا با همون خونسردی ظاهری خودش گفت : برو هر غلطی دلت می خواد بکن ...از این حرفا زیاد زدی ...
این جر و بحث ها مدت ها بود بین اونا رد بدل می شد و این کلمات رو بار ها و بارها شنیده بودم می خوام طلاق بگیرم ...
می خوام طلاقت بدم .....و هر بار این وسط دل من بود که خون میشد احساس نا امنی می کردم ..
از درس بدم میومد از بازی کردن با بچه ها بیزار بودم ..در واقع اضطراب جدایی اونا داشت روح و روانم رو آزار می داد ...
در حالیکه ذاتا دختر با نشاطی بودم ..برای همین به رویا هام پناه می بردم ..و در هر فرصتی دست از شیطنت بر نمی داشتم ...
ولی این معمای طلاق مدام ذهن منو به خودش مشغول کرده بود ..
مامان اومد سراغم یک نگاهی بهم کرد و پرسید :تکلیفتو انجام دادی ؟
 
با ترس گفتم : هنوز تموم نشده ....
با ناراحتی گفت : عزیز دلم قربونت برم بهت نگفتم مشقتو بنویس که فردا راحت باشی ؟ کی ؟تو به حرف من گوش کردی که حالا دفعه دومت باشه عین باباتی ....
بیا لباست رو عوض کنم ..
رفتم جلو گفت : ای بابا چرا دور دهنت کثیفه ؟ برو دست و صورتت رو خوب بشور و بیا ..
گفتم : تمیزم الان حموم بودم ...
گفت : دور دهنت کثیفه چی خوردی ؟ باز شوکولات خوردی .. بابات بهت داد ؟ اینقدر نخور این کوفتی رو بهت میگم ضرر داره ...برو صورتت رو بشور و بیا .....
وقتی برگشتم ..لباسم رو با محبت تنم کرد و سرمو شونه کرد,, موهای بلند و لختی داشتم  پشت سرم ریخت و یک تل صورتی همرنگ لباسم که تازه خریده بود زد به سرم ....
در حالیکه با مهربونی  بهم نگاه می کرد گفت : الهی فدات بشم چقدر خوشگل شدی یک چرخ بزن ببینم ....
دامنت خیلی قشنگه دوستش داری ؟ ....


#قسمت_اول-بخش ششم

در حالیکه دستم رو گرفتم بالا و می چرخیدم گفتم : مامان ؟ تو منو دوست داری ؟

 گفت : معلومه فدات بشم,, تو رو دوست نداشته باشم پس کی رو دوست دارم؟ تو عشق منی , امید منی ,, عزیز دلمی

و دو طرف صورتم رو گرفت و محکم بوسید و گفت : حالا برو بابا ببینه چقدر قشنگ شدی .....

بابا منو که دید صورتش از هم باز شد و گفت : به به دخترِمن عروس شده ملوس شده ...

خودمو انداختم تو بغلش و پرسیدم : بابا تو منو دوست داری ؟

 گفت : نه ,,تو رو می پرستم ..فدات میشم ..تو دنیا ی منی,, تولدت مبارک باشه خانمی .....و منو روی سینه اش محکم گرفت و سرمو بوسید و گفت : آخ جون ..دخترِ بابا شه ....الماس منه ,, جواهر منه ,,...

 اولین مهمون ما پدر بزرگ و مادر بزرگم بودن ..

آغوش اونا  جای امنی بود که وقتی دعوا های پدر و مادرم بالا می گرفت  احساس می کردم می تونم بهش پناه ببرم ..

با دیدن مامانیم پریدم تو بغلش و مدت زیادی دست دور کمرش انداختم و بغضم رو فرو بردم ...

اون بهتر از هر کس منو درک می کرد شنیده بودم که به مامانم می گفت : الهام جان دخترم نکن اگر به فکر خودت نیستی به فکر لعیا باش این بچه گناه داره طلاق یعنی چی ؟ مگه به هر چیز کوچیکی آدم اسم طلاق رو میاره ؟

لعیا پدر و مادر می خواد یکم گذشت کن ...

 

#قسمت_اول-بخش هفتم

و مامان بر افروخته و عصبی می گفت : پس من چی ؟ من زندگی نمی خوام ؟ مرتیکه مثل یک کوه یخ  وارفته است ..

نه احساس سرش میشه نه عشق حالیشه ..برای کی گذشت کنم ؟ به خاطر چی از خودم بگذرم؟ کی این حرفا رو می فهمه؟ ..

لعیا هم یکی مثل باباش فردا میگه غلط کردی به خاطر من موندی ..جونم به لبم رسیده به خدا مامان ..طاقت ندارم . 

چرا نمیفهمی محمد رو اینطوری  نگاه نکن که جلوی شما خم و راست میشه ,,و مامان جون ,مامان جون می کنه ...با من یک طور دیگه ایه ,,   سرد و بی روح ,,اصلا نسبت به من احساس نداره ....

من می دونم داره با من لجبازی می کنه عمدا حرصم میده ..هر لحظه و هر ثانیه رو به کامم تلخ می کنه ...

مامانی می گفت : عزیز دلم باهاش راه بیا حتما اونم یک رگ خوابی داره به خاطر بچه ات این کارو بکن ....

می گفت : چرا ؟ چرا ؟ مرده شور اون رگ خوابش رو ببرن مگه من آدم نیستم ؟ منم رگ خواب دارم ..چرا باید به ساز اون برقصم ؟ هنوز جوونم و نمی تونم بقیه ی زندگیمو نا بود کنم ...

مامانی گفت : هیس لعیا میشنوه اینطوری حرف نزن درست نیست بچه غصه می خوره ..

گفت : اون حواسش به بازیه  ,گوش نمی کنه ..تا حالا هم نذاشتم بفهمه ..خیالت راحت باشه ... حالیش نیست ...

ولی من حالیم بود , می شنیدم و می دیدم    ..... هنوز مامانی رو ول نکرده بودم که مامان ازش پرسید : از محسن خبری نشد  ؟

سری تکون داد و گفت : نه مادر هیچی ,,نمی دونم چه بالایی سر بچه ام اومده ... خدا به خیر کنه ...

مامان گفت : غصه نخورین دل من روشنه خوابشو دیدم می دونم میاد ....

وقتی خاله اکرم و دایی مسعود و عمه هام  جمع شدن ..

همه چیز آماده بود خونه با چراغ های کوچیک و بزرگ نورانی  شده بود,, بادکنک های رنگارنگ و صدفی که مامان اونا رو بطور قشنگی از همه جا آویزان کرده بود به من احساس خوبی  می داد ....

خوب بچه بودم و گول زنک های زندگی زود خُلقم رو عوض می کرد ...اما انگار من تنها اینطوری نبودم بزرگ تر ها هم مثل من با شنیدن یک آهنگ شاد خُلق شون عوض شد دایی مسعودم  اولش که اومد خیلی ناراحت بود و با مامانی از نگرانیش برای دایی محسن حرف می زد و اشک تو چشمش جمع شده بود ولی اونم خیلی زود خلقش عوض شد...

جشن تولدم بود و من  با بچه هایی که اومده بودن  بازی می کردم و می خندیدم ...

تا مامان صدام زد ..لعیا جان بیا مامان اینجا بشین تا عکس بندازیم ,,

نشستم جلوی کیکی که شکل عروسک  درستش کرده بودن تا شمع ها رو فوت کنم ...مامان اومد کنارم با لحن محبت آمیزی بابا رو صدا کرد وگفت : محمد جان بیا با لعیا عکس بگیریم ..

 

#قسمت_اول-بخش هشتم

 

بابا گفت : چشم عزیزم بگیریم چه از این بهتر قربون دخترم برم ..عزیزبابا ....

و منو وسط خودشون گرفتن و عمه مینا چند تا عکس در حالت های مختلف از ما انداخت   ... و در حالیکه مدام منو می بوسیدن و نوازش می کردن شمع تولدم رو فوت کردم ..و آرزوم این بود که مامان و بابام همیشه اینطوری با هم حرف بزنن ....

وقتی بزن و برقص راه افتاد مامانی و بابا جونم یک گوشه نشسته بودن  چون اون روزا به خاطر دایی محسن حال و روز خوبی نداشتن .... مامانی  تسیبح به دست دعا می خوند غم و نگرانی از صورتش میریخت ولی به خاطر منو و مامانم حرفی نمی زد ...

ولی بابا جونم مرتب هوای اونو داشت  ....

نمی دونم چرا اینطوری بودم همیشه حواسم به همه چیز بود ... 

وقتی دیدم پدر و مادرم  مثل دو عاشق  با هم می رقصن ..یاد حرف مامانیم افتادم که می گفت : تو نگران نباش زن و شوهر ها با هم دعوا می کنن ولی همدیگر رو دوست دارن و زود آشتی می کنن ...

خاطرم جمع شد  .. بهشون نگاه می کردم ...انگار نه انگار یکساعت پیش چه حرفایی بهم زده بودن .....

باورم شد و دلم قرار گرفت ,, فکر کردم شاید دیگه به خاطر من که دوستم دارن ..به خاطر تولدم با هم خوب شدن و دیگه طلاق نمی گیرن ...

هر چند معنی طلاق رو درست نمی دونستم و از این کلمه فقط بوی جدایی به مشامم می رسید .

بچه ها دورم بودن و از اینکه اون همه کادو داشتم به حالم غبطه می خوردن و من با نگاهی حسرت بار به این فکر می کردم که اونا بچه های خوشبختی هستن که پدر و مادر شون نمی خوان از هم طلاق بگیرن ....

 

 

 

  

سلام

بعد مدت ها سلام .

یک داستان جدید از خانم گلکار میخونم

اینجا ب اشتراک میزارم


مانا باشید

#من_یک_مادرم قسمت یازدهم

  [Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت یازدهم-بخش اول





با تعجب رفتم جلو و خم شدم و گفتم سلام باز چی شده آقای دکتر؟ ...
گفت بیا بشین تا بهت بگم ....گفتم همینطوری بگین چون نمی تونم برای  همسایه ها توضیح بدم شما کی بودین  ...... حالا اونا برای من حرف در میارن ...
گفت : یک کاریش بکن چون واقعا کارت دارم پس برای چی اون روز سوار شدی ؟
گفتم :خوب بهروز اون روز پیشم بود ...صبر کنین الان میام ... و برگشتم رفتم توی خونه و بهروز رو صدا کردم و گفتم میشه بلند شی؟ نمی دونم چی شده دکتر بازم اومده میگه کار مهمی دارم ... تو بیا تا من بتونم سوار ماشین بشم ...
چشماشو مالید و گفت : بهاره دکتره  می خواد تو رو بگیره به خدا .... فکر کنم گلوش گیر کرده ...
گفتم :خودتو لوس نکن بی غیرت داداشم,, داداشهای قدیم اقلا یک ذره غیرت داشته باش  بلند شو بیا دم در تا من بتونم سوار ماشینش بشم و برم ببینم باز چی شده ....
خندید و گفت : به خدا داره کلک می زنه اومده تو رو ببینه من اگر بیام می زنمش بعد دیگه تو رو نمی گیره .......
مامان گفت : ولش کن, من میام ....تا اون حاضر بشه یک ساعت طول می کشه ...و همون طور که حرف می زد چادرشو سرش کرد و  راه افتاد  ...
دکتر دنده عقب اومده بود و سر کوچه وایستاده بود چشمش که به مامان افتاد زود پیاده شد و اومد جلو و سلام کرد ...
مامان گفت : سلام پسرم بفرمایید تو ...گفت مرسی دیرم شده با بهاره خانم یک کاری دارم خودشون می دونن اجازه می فرمایید با من بیاد ؟
مامان گفت خواهش می کنم بهاره خودش تصمیم می گیره ولی خوب دهن مردم رو نمیشه بست ..در ضمن از شما ممنونم که اون روز بهاره رو رسوندین این یکی یک دونه  ی ماست ... گفتم : ایییی مامان ؟ .... 
دکتر خیلی مودب جلوی مامان وایستاده بود و گفت : بله ؛؛ بله ,, معلوم میشه ته تاقاریه .... مامان گفت : خدا شما رو هم خیر بده که اون روز تو بارون اونو آوردین خونه ...دعات می کنم مادر ......
دکتر گفت : خواهش می کنم کاری نبود که لطف می کنین منو دعا می کنین ...امری ندارین ببخشید دیرم شده ...........
 مامان اومد دم ماشین و گفت : نه برین خدا پشت و پناهتون باشه ......
 من سوار شدم و یک بای بای با مامانم کردم و راه افتادیم .
گفتم: آقای دکتر من نظرم در مورد شما عوض شد ....فکر می کردم آدم خشک و یک دنده و بد اخلاقی هستین ولی انگار این فقط شخصیت توی بیمارستان با شماست ...وقتی اونجا شما رو می بینم  ازتون می ترسم و زبونم بند میاد .... الان جلوی مامانم مثل بچه های مودب و حرف گوش کن بودین چرا ؟
خندید .... بازم خندید ...
گفتم بازم من خنده دارم ؟...
.گفت : نه بازم نظر من در مورد تو عوض شد ... تو خیلی ساده بی ریا با هوش و نترسی ....گفتم و نقش هم بازی نمی کنم مثل شما ...
گفت : نه نقش نیست توام توی خونه کارایی می کنی که تو دانشگاه نمی کنی یا توی  بیمارستان ... این مصلحته که کجا باید چطور رفتار کرد ...
گفتم :کار مهم شما چی بود؟ با من چیکار داشتین ؟  ... اگر میشه منو سر ایستگاه پیاده کنین این جوری راحت میرم دانشگاه ...گفت خودم می رسونمت ......
پرسیدم خودم ؟ آقای دکتر لطفا بگین چی می خواستین به من بگین ؟
 گفت : با من ازدواج می کنی ؟




#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت یازدهم-بخش دوم




سر جام میخکوب شدم ...یک لحظه فکر کردم اشتباه شنیدم .....
گفتم چی ؟
گفت: واضح و روشن با من ازدواج می کنی ؟... سکوت کردم .....یک کم خشکم زده بود اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشتم ...
گفتم : نه ... چرا باید این کارو بکنم؟ ....به خدا ترسیدم فکر کردم توی بیمارستان اتفاقی افتاده .....
پرسید : واقعا نمی خوای یا داری ناز می کنی ؟ گفتم آقای دکتر واقعا نمی خوام ..اولا فکر می کنم خیلی از من بزرگ ترین ... شما چند سالتونه ؟
 گفت سی و دوسال ... گفتم خوب سیزده سال از من بزرگ ترین ..یا حالا بگو دوازده سال .... همین اختلاف سن کافیه که بگم نه ....  بعدام شما خیلی با من بد حرف می زنین همش به من دستور میدین  ,,و یک جواریی تحقیر آمیز منو صدا می کنین .... خوب تا حالا فکر می کردم که دکتر بیمارستان هستین  و من باید حرف شما رو گوش کنم ولی این طوری نمی تونم ........ نه ....نه .... من زیر بار نمیرم ....نه متاسفم......... نکنه دارین منو مسخره می کنین؟ یا امتحان؟ ..
گفت : نه این کارو نمی کنم ...با تو نه .....خیلی خوب قول میدم باهات درست حرف بزنم ....... گفتم: ببینین ؛؛ ببینین ؛؛ الانم لحنتون تحقیر آمیز بود .... اصلا خانواده ی ما بهم نمی خورن مامان منو  دیدین ؟,, بهروز رو هم دیدین .... خوب ما آدمای عادی هستیم ، طبقه ی متوسط به شما نمی خوریم  فکر کن مامان من بشه مادر زن شما خیلی خنده داره ........
اخماشو کشید تو هم و گفت : ولی مامان من شکل مادر توست یک کم پیر تر بهروزم شکل برادرای منه ...من که فرقی بین خودمون نمیبینم .. خونه ی ما تو سر سبیله به خونه ی شما نزدیکه خیلی نزدیک ....
فکر کنم مامانت با مادر من خوب کنار بیان .....با تعجب پرسیدم : راست میگی شما هم محله ای ما هستین ؟
 گفت : آره ....من این طرفا بزرگ شدم .......
گفتم به خدا فکر کردم از اعیان و اشرافین ...... تو رو خدا راست میگین شما تو سرسبیل زندگی می کنین ؟
 گفت : مگه عیبی داره ؟
 گفتم نه ولی من فکر می کردم مامان تون از اون خانم های شیک و متجدد باشه مثل خودتون ....
گفت به نظرت من شیک و متجددم ؟  ........... رفتم تو فکر بهش نگاه کردم احساس خاصی بهش نداشتم ...
گفتم : نه آقای دکتر  جواب من منفیِ..... اصلا حالا نمی خوام به این زودی ازدواج کنم منو ببخشید ... میشه منو  پیاده کنین  .......
دلم می خواست هر چه زود تر از ماشین پیاده بشم  ...........
گفت : باشه می رسونمت ...اشکالی نداره ...می دونی تا حالا من از کسی تقاضای ازدواج نکرده بودم و اصلا بهش فکرم نکردم ..... پرسیدم :خوب چرا ؟ گفت درس می خوندم بازم قصد داشتم اول مطب بزنم بعد ازدواج کنم ... ولی فکر کردم شاید تو همونی باشی که من دنبالش می گشتم ............
سرم رو به طرف پنجره کردم صورتم رو نیبنه من نمی تونستم چیزی رو از کسی پنهون کنم آشکار توی صورتم نمایون می شد ....چون  یک کم دستپاچه شده بودم پرسیدم : شما برای چی می خواین با من ازدواج کنین ؟
 گفت : خوب معلومه به نظرم ..برای من مناسبی دیگه ........ یک جورایی باهات راحتم و احساس خوبی دارم وقتی هم ازت جدا میشم همش بهت فکر می کنم و دلم می خواد ببینمت ....راستش از جر و بحث با تو لذت می برم .....
گفتم چشم مامانم روشن اگر می دونست برای چی می خوای باهات بیام حتما نمی گذاشت فقط برای اینکه با من جر و بحث کنی می خوای ازدواج کنی .... تا حالا این جوری ندیده بودم ... پس خوب لازم نیست این همه خودتو به دردسر بندازی  صبح به صبح بیا در خونه ی ما و من با بهروز میام دم در توام  منو برسون ...تو راه با هم جر و بحث می کنیم   ....این که دیگه ازدواج نمی خواد ...
خنده ی بلندی کرد و گفت : همین جواب ها رو دوست دارم ...خیلی راحتی و با اعتماد به نفس خوشم میاد ... منظورم این بود که از حرف زدن با تو لذت می برم .....
گفتم : نه ؛؛ فایده نداره آقای دکتر ببخشید ....






#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت یازدهم-بخش سوم




رسیدیم دم دانشگاه نگه داشت و گفت : مطمئنی که عقیدت عوض نمیشه چون من اهل دوباره گفتش نیستم اگر می خوای بهت فرصت بدم فکر کنی .......
گفتم نه ..... نمی تونم شما رو هم سر کار نمی زارم .....
گفت : پس لطفا به کسی نگو از تو خواستگاری کردم .. میشه ؟
گفتم چشم آقای دکتر ...خنده ی تمسخر آمیزی زد و من پیاده شدم و اونم گاز داد و رفت .....

علی با جفت پا پرید روی پشتم و چنان از خواب پریدم که نفسم بند اومد هراسون  پرسیدم ساعت چنده ؟
 یلدا گفت ده صبح ...گفتم خدا منو بکشه چقدر خوابیدم ... باید غذا درست کنم...برم سر کار وای خدا ..... شما ها صبحانه خوردین ؟
یلدا گفت : آره مامان ما خوردیم براتون چایی بریزم ؟ ...
گفتم : باید برم سر کار روز اولی نباید دیر برسم ....
الهی فدات بشم مادر دستت درد نکنه ...کو امیر ؟ گفت رفته تو حیاط داره بازی می کنه ....
گفتم چرا اجازه دادی ممکنه مزاحم مردم بشه صداش کن بیاد تو .....
اون روز پنجشنبه بود  من تند و تند ناهار بچه ها رو حاضر کردم و اونا رو به یلدا سپردم و رفتم سر کار .....
وقتی از در رفتم بیرون مصطفی رو دیدم...اومد جلو سلام کرد و گفت : بزارین روز اولی من شما رو ببرم که راه رو یاد بگیرین ...گفتم اگر اجازه بدین از همین اول خودم برم یاد می گیرم مزاحم شما نمیشم ممنونم ....از این که اون منتظر من بود ، ناراحت شدم  نمی دونستم می خواد به من لطف کنه و مراقب من باشه یا ...... در هر صورت من باهاش نرفتم و آدرس گرفتم و یک تاکسی در بست خودمو رسوندم به کلینک ...
خیلی زود وارد کار شدم و همه هم اونجا فهمیدن که من تو کارم قابلیت هایی دارم ....و تقریبا روز پر کاری رو هم داشتم ....و باز همون طور یک تاکسی گرفتم و بر گشتم ...سر راه خرید کردم ولی اینقدر نگران بچه ها بودم که نمی دونستم چطوری خودمو برسونم به خونه ....
کلید انداختم و رفتم توی حیاط چراغ ها خاموش بود قلبم ریخت ....داد زدم یلدا .... امیر ..... و در و باز کردم هیچ کدوم نبودن دویدم طرف خونه ی حاج خانم و  محکم زدم به در ... یلدا درو باز کرد ...داد زدم چرا اومدین بیرون من که مُردم این چه کاری بود کردی ؟ ...
حاج خانم اومد جلو و گفت تقصیر منه عزیزم شام درست کردم به فکر بچه ها افتادم آوردمشون اینجا ببخشید دخت،م ....
دستم روی قلبم بود گفتم : آخه شرایط ما یک جوریه شما نمی دونین ....یلدا گاهی مریض میشه من ترسیدم ، گفتم حتما یلدا حالش بد شده ببخشید حاج خانم لطف کردین ....تو رو خدا خودتون رو به زحمت نندازین راضی نیستم ....
گفت ..بهاره جان میشه یک کم راحت باشی .. خوب فکر کن من مادرتم و مصطفی برادرت ... من فرستادمش تو رو ببره چرا باهاش نرفتی خوب روز اول راه و چاه رو بلد نبودی ..منم تلفن کردم و بهش گفتم بیاد .....یک نفس راحت کشیدم از اینکه مصطفی خودش سر خود این کارو نکرده بود .... و خودمو نفرین کردم که چرا این قدر بد خیالم ...و بچه ها رو بر داشتم که بریم خونه دیدم باز یک ظرف غذا برای من گذاشته گفت بچه ها سیرن اینم سهم تو برو خسته هستی .....
گفتم حاج خانم با من که اینطوری هستین با دختر تون چیکار می کنین ؟ گفت : راستی فردا دخترام میان اینجا ناهار شما هم دعوت دارین  می خوان با تو آشنا بشن ....
گفتم حاج خانم پس من صبح بیام بهتون کمک کنم؟ گفت : آره دیگه بیا خوشحالم میشم باهات کارم دارم ......




#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت یازدهم-بخش چهارم



صبح ، من زود بیدار شدم و رفتم بیرون و خرید کردم ....... و با عجله  یک مرغ رو درسته  پختم و سرخ کردم  یک سالاد کاهو  درست کردم و دو تا کاسه هم ژله  یکی برای بچه ها و یکی برای حاج خانم و ساعت ده اونا رو بر داشتم و رفتم  ......
فکر کردم الان بهم  میگه چرا این کارو کردی ولی با همون روی خوشش به من گفت : دستت درد نکنه کارمون جلو افتاد ...به به ژله؛؛؛ ..من خیلی دوست دارم و هیچوقت درست نمی کنم ... چه کار ِخوبی کردی ....دستت درد نکنه .....
گفتم ژله هنوز نبسته میشه بزارم تو یخچال ؟
بی ریا با هم گرم کار کردن و حرف زدن شدیم اون از شوهرش گفت که چطوری نا بهنگام سکته کرد و از گذشته های خودش تعریف کرد و بالاخره از من پرسید : مثل اینکه تو دهنت خیلی قفله ؟ هیچی نمیگی ... نگو مادر اگر دلت نمی خواد نگو .....
گفتم : حاج خانم گفتی نیست دلم اونقدر از دنیا پُرِ که دهن باز کنم باید سه روز برای خودم زار بزنم چی بگم ؟ یک روز همشو برات تعریف می کنم .....
گفت : شوهر داری ؟ ... اومدم حرف بزنم که صدای در اومد .....
 یکی از دخترای حاج خانم  بود خودش در باز کرد... مرضیه زن خوش صورتی بود با قد متوسط با یک خال گوشتی سیاه کنار لبش دست یک دختر سه ,چهار ساله تو دستش بود و اومد تو منو بغل کرد و بوسید و گفت : خدا رو شکر که شما اومدین پیش مامان ..خیالمون راحت شده دیگه تو خونه تنها نیست ...یکسال  خونه ی ما حاضر بود ولی نمی رفتم و از وقتی هم رفتیم همش نگرانش میشدیم...... حالا هر وقت زنگ می زنیم همش از شما تعریف می کنه ....الان خونه مون خیلی دوره .......تا از مدرسه میام خونه دیگه شب میشه ..خدا شما رو برای ما رسوند .....
اون شیرین زبون بود و مهلت نمی داد من حرف بزنم و خواهرش طیبه هم همین طور  تقریبا همون حرفا رو به من زد ...اون یک پسر داشت همسن امیر .......
هر دو شون منو موهبتی الهی برای مادرشون می دونستن ....یا داشتن این طوری می گفتن که من خوشحال باشم نمی دونم به هر حال در اون موقع من نیاز شدیدی به محبت داشتم ........هر دو شوهراشون رفته بودن پیش مصطفی و مجلس زنونه بود و ما تا عصری با هم گفتیم و خندیدم و امیر و علی با دختر مرضیه و پسر طیبه توی حیاط بازی کردن وخوشبختانه حال یلدا هم خوب بود و هیچ اتفاقی نیفتاد ...چیزی که من ازش می ترسیدم ......
غروب وقتی می خواستن برن کلی با هم آشنا شده بودیم ....
سه روز بعد اول مهر بود و من باید یلدا رو می بردم مدرسه ....هم اون استرس داشت هم بینهایت من ....امیر و علی رو گذاشتم پیش حاج خانم و با یلدا راه افتادیم ....
چند قدم  که رفتیم یلدا حالش بد شد ..... احساس کردم صورتش تغییر کرده پرسیدم الهی مادر فدات بشه چی شده می خوای برگردیم؟ ...
گفت : آره من اصلا مدرسه نمیرم ....نگاهش به دوتا پلاکارت  شهید روی دیوار بود با اینکه یکسال از تموم شدن جنگ گذشته بود مثل این اینکه تازه جنازه ی اون جوون رو  آورده بودن  .......
گفتم عزیز دلم مگه قرار نشد نگاه نکنی ..تو رو خدا به خاطر من سعی کن ...تو دیگه بزرگ شدی امسال میری سوم راهنمایی و سال دیگه انشالله اول دبیرستان ... خانم میشی میری دانشگاه ..........





#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت یازدهم-بخش پنجم




باهاش حرف می زدم که اون فراموش کنه ولی هر چی به مدرسه نزدیک می شدیم اون حالش بدتر می شد ...
می گفتم آخه چرا این کارو می کنی بهم بگو ... دیگه خودم هم بی اختیار اشک هام سرازیر شد و گفتم باشه بیا برگردیم خونه نمی خواد امروز بری .....
گفت نه میرم ....میرم مامان تو رو خدا تو گریه نکن ..... در حالیکه می لرزید دست منو محکم گرفته بود و می گفت : قول میدم مامان ....قول میدم .... تو رو خدا بزار برم مدرسه ..... کشیدمش کنار خیابون و گفتم باشه صبر می کنیم تو خوب بشی بعد میریم  ......بیا تو بغلم هر وقت آروم شدی می برمت ...الان بگو چرا این طوری شدی ؟
گفت اون آقاهه که چاق بود از کنارم رد شد رفت ...اون بود ....
گفتم خوب عزیز مادر مگه نگفتم به کسی نگاه نکن ؟ تو رو خدا تو مدرسه هم همین کارو بکن   اگر این طوری شدی چشمتو ببند و ده تا صلوات بفرست یک دفعه همه چیز درست میشه یک دفعه می بینی که خوب شدی .....
با تلقین اونو آماده کردم و بردمش توی مدرسه .......
ناظم خانم خیلی مهربون و خوبی بود ..من کشیدمش کنار مدرسه و گفتم:  راستش  یلدا یک مشکل داره که ممکنه گاهی ناراحت بشه اگر دیدین ترسیده زود منو خبر کنین ....وشماره ی حاج خانم رو دادم بهش  .....
خانم ناظم پرسید دختر به این زرنگی و خوشگلی چه مریضی داره ؟ ...
گفتم : یک بار تصادف کردیم حالا یادش میاد و می ترسه ....
با این که دل تو دلم نبود اونو گذاشتم و برگشتم خونه و اولین کاری که کردم این بود که به حاج خانم گفتم : ببخشید بی اجازه شماره ی شما رو دادم به مدرسه ی یلدا اشکالی نداره اگر زنگ زدن منو صدا کنین ؟
 با خوشرویی گفت : خوب کاری کردی نگران نباش صدات می کنم ........اون از حرفا و کارای من فهمیده بود که یلدا مشکلی داره که من این طور به خاطر اون آواره شدم .....
نمی تونم بگم با چه حالی تا ظهر سر کردم حالا دور از چشم اون می تونستم راحت گریه کنم برای بچه ام جگر گوشه ام که نمی تونستم حتی اونو پیش دکتر ببرم ....زبون گرفته بودم و اشک می ریختم و با امام رضا حرف می زدم و بازم ازش کمک می خواستم ......
همیشه همین طور بودم ...یلدا از نیم متری من دور میشد قلب من درد داشت تا دوباره به اون میرسیدم ....
نزدیک ظهر دیدم مصطفی در اتاق ما رو می زنه ..با چشمان ورم کرده در و باز کردم ...گفت سلام بهاره خانم مامان گفتن این تلفن رو تو اتاقتون نصب کنم ....
گفتم : وای دست شما درد نکنه ..کار خیلی خوبی کردین واقعا لازم داشتم فقط وقتی میرم بیرون از بچه ها خبر داشته باشم  برام کافیه .......
مصطفی بدون اینکه یک کلمه حرف بزنه تلفن رو  وصل کرد و رفت اصلا حوصله نداشتم درست و حسابی ازش تشکر کنم ...مثل این که اونم حال و روز منو دید برای اینکه هیچی نگفت و قیافه اش رفته بود تو هم  ......
ظهر که شد زودتر از موقع دم مدرسه بودم .... که تا زنگ خورد یلدا رو با خودم بیارم ...وقتی از کلاس اومد بیرون دیدم صورتش باز شده و خوشحاله ....
نفس راحتی کشیدم ...منو که دید دوید طرف من  با ذوق و شوق گفت : مامان اینجا همه خوبن ... خیلی خوش گذشت ...چقدر بچه های مهربون و معلم های خوبی داره ...بی اختیار بغلش کردم و گفتم الهی مادر به قربونت بره انشالله همیشه خوب باشی فدات بشم .....بعد در حالیکه سعی می کردم اون به اطراف نگاه نکنه بر گشتیم خونه ......
ناهار بچه ها رو دادم و علی رو خوابوندم و رفتم سر کار .... مصطفی داشت میرفت بیرون منو که دید گفت : می خواین من برسونمتون دارم از اونطرف میرم ....گفتم آره برسون .... خیلی خسته بودم و انگار همینو از خدا می خواستم .....
شب باید از راه کلینک می رفتم برای یلدا لوازم مدرسه شو می خریدم .....
اونشب از خستگی و استرس روز خوابم نمی برد ...... هی از این دنده به اون دنده می شدم .............. یادم اومد که ....






#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت یازدهم-بخش ششم




با اینکه من به دکتر نه گفته بودم ولی تمام روز رو به اون فکر کردم ...
یک جور حس دخترونه داشتم که خوشم اومده بود دکتر از من خواستگاری کرده بود و اگر به من سفارش نمی کرد حتما به دوستام می گفتم ...
در واقع توی اون شرایط امتیاز بزرگی بین دوستام برای من بود ....و از اینکه بهش نه گفته بودم بیشتر  خوشحال بودم ..که اینقدر به خودش ننازه ؛؛؛ 
دیرم می شد که کی برسم خونه و به بهروز و مامان جریان رو بگم بیشتر به خاطر پیش بینی که بهروز کرده بود ....
وقتی رسیدم هنوز نیومده بود ....اول برای  مامان تعریف کردم ..... اونم فورا شماره ی کارگاه رو گرفت و به بهروز گفت : تو صبح چی گفتی ؟
 بهروز گفت : نمی دونم یادم نیست در مورد چی ؟
 گفت : در مورد دکتر بشیری چی گفتی ؟
 بهروز داد زد درست حدس زده بودم ؟ می دونستم یک کسی مثل اون که هی بی خودی نمیاد دم خونه ی ما از اولش هم بهانه بود ... صبر کن الان میام خونه ...الان میام .....
به فاصله ای که ما سفره رو پهن کردیم بهروز اومد زود دست و صورتشو شست و نشست سر سفره و گفت : خوب تعریف کن ....
گفتم : نه گذاشت و نه ور داشت روک و راست پرسید با من ازدواج می کنی ؟ منم روک و راست گفتم نه .....
بهروز گفت : خوب غلط کردی چرا گفتی نه دیگه چی می خوای دختر ..میمونی رو دستمون و باید ازت ترشی درست کنیم ....
گفتم سیزده سال از من بزرگ تره ...
مامان گفت : باید باشه مادر باباتم ده سال از من بزرگتر بود...همین عطا نه سال از هانیه بزرگتره,, باید باشه مادر,, ...مرد که سنش کم باشه فردا زیر سرش بلند میشه ...ولی بزرگتر که باشه ناز زنشو می کشه و عبد و عبیدش میشه ...
گفتم :  نه بابا من عبد و عبید نمی خوام من یک نفر رو می خوام که با من درست رفتار کنه اون همیشه فکر می کنه هنوز تو بیمارستان هستیم ... نمی خوام از الان منو این طوری صدا کنه انگار نوکر باباشم  صدا می زنه بهاره ... بهاره ؟  می خواستم بگم درد مرض و بهاره .. میمیری یک خانم کنارش بزاری ....نه با این نمیشه ... خودم می فهمم که نمیشه  ........جور نیستیم با هم .....







#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#من_یک_مادرم قسمت دهم

[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت دهم-بخش اول



 سرفه سینه درد و سر درد همه با هم به سراغم اومده بود..... و تا شب تب چهل درجه کردم و یک هفته افتادم توی رختخواب و دوبار منو بردن دکتر ...
چون از شدت تب بیهوش می شدم ......بعد از یک هفته تبم پایین اومده بود ولی هنوز حال خوبی نداشتم که برم دانشگاه یک دوستی داشتم به اسم مینو مرتب تلفن می کرد و حالم رو می پرسید ...
روزی که باید میرفتیم بیمارستان من بازم نتونستم از جام بلند بشم بعد از ظهر باز مینو تلفن کرد و من ازش پرسیدم : دکتر بشیری اومده بود  بیمارستان ؟..
گفت : آره همون بد اخلاقه ؟
 گفتم : اومده بود ؟ چیزی از من نپرسید ؟
 گفت نه برای چی همون جور با سرعت اومد و رفت در ضمن برای هفته ی دیگه بخش ما رو عوض کردن رفتیم بخش جراحی .....
گفتم: چه حیف من بچه ها رو خیلی دوست داشتم ....
وقتی گوشی رو قطع  کردم با خودم فکر کردم شاید کاپشن شو هم فراموش کرده وگرنه سراغ منو می گرفت حالا فکر نکنه دیگه نمی خوام بهش بدم ...
کت خودمو چطور ازش بگیرم ؟ .... و تمام فکری که من در مورد اون می کردم همین کت خودم و کاپشن اون بود ......
چند روز بعد که حالم بهتر شد برای این که برم دانشگاه بهروز کاپشن خودشو داد به من و یک ژاکت زخیم داشت که خودش پوشید .....و من مجبور بودم که چهار روز با وجدان ناراحت که نکنه بهروز سرما بخوره با کاپشن اون برم بیرون ...
تا روز یکشنبه که دوباره ما باید میرفتیم بیمارستان ... من کاپشن دکتر رو بر داشتم و لای روزنامه بستم و رفتم.......
صبح اول وقت ما رو بردن تو بخش جراحی من چند دقیقه اجازه گرفتم و بدو رفتم بخش اطفال ....
منیژه پشت میز نشسته بود کاپشن رو دادم به اونو گفتم : منیژه خانم ببخشید میشه اینو بدین به دکتر بشیری ؟
گفت : برای چی ؟
گفتم شما بدین بهشون خودشون می دونن ....و با سرعت برگشتم سر کارم .....
اون روز گذشت و من نرسیدم برم ببینم دکتر کاپشنشو گرفته یا نه و کت منو چیکار کرده ...و باز تا هفته ی بعد هم من باید کاپشن بهروز رو می پوشیدم در حالیکه کاملا معلوم بود مردونه اس .....
هفته بعد همون اول که رسیدم رفتم بخش اطفال این بار منیژه نبود ...توی بخش دنبالش گشتم و پیداش کردم ...
گفتم سلام ببخشید امانتی دکتر رو دادین ؟ سرشو بر گردوند انگار دلش نمی خواست منو نگاه کنه گفت: بله دادم ...
گفتم : آقای دکتر چیزی به شما نداد ؟
گفت : نه خیر چی باید می داد ؟
 گفتم کت من دست ایشون بود ...اگر اومدن بگین بزارن پیش شما من میام میگیرم ...  پرسید : کت تو دست دکتر چیکار می کنه  ؟ یک مرتبه جا خوردم و دستپاچه شدم و برای این که فکر بدی نکنه  ، گفتم : اون روز که بارون میومد دکتر منو رسوندن و چون خیس شدم کاپشن شونو دادن به من همین..........و با سرعت برگشتم به بخش جراحی ......
و تازه اونجا به فکرم رسید که چقدر کار بد و  احمقانه ای کردم کاپشن دکتر رو پیش منیژه گذاشته بودم ...نکنه اون در مورد من فکرای بدی بکنه و یا در مورد دکتر .....ذهنم اونقدر آشفته بود که نمی تونستم به چیز دیگه ای فکر کنم ....
حداقل کاش دیگه دنبال کت خودم نمی رفتم....آره  کار امروزم احمقانه تر از دفعه ی قبل بود ....
اون روز که تعطیل شدیم به ما گفتن چهار شنبه هم باید بریم بیمارستان و اونجا کلاس داریم .... من برگشتم خونه در حالیکه حالم خیلی گرفته بود ...
مامان تا منو دید متوجه شد، بهروز هم برای ناهار اومده بود خونه ....  من جریان رو تعریف کردم ...
بهروز گفت : این بار من میرم سراغش و کت تو رو میگیرم که بدونن خانواده ی تو در جریان هستن ....
گفتم نه می ترسم بدتر بشه اگر دکتر می خواست کت منو میاورد و می داد به منیژه پس شاید نمی خواسته کسی بفهمه و من کار بدی کردم و با آبروش بازی کردم ....
بهروز گفت : نه بابا ,,مردم عقل دارن می فهمن که اگر تو ریگی تو کفشت بود خوب چرا کاپشن رو دادی به اون پرستار خوب می دادی به خودش .... نه نگران نباش مشکلی پیش نمیاد ...
بعد هم بهاره خانم با آبروی دختر بازی می کنن آبروی مرد ها که نمیره اگر حرفی بشه برای تو بد میشه ...
گفتم : آره دیگه خدا رو شکر مردا اصلا آبرو ندارن که جایی بره خندید و گفت : ما مردیم دیگه ...و با هم خندیدم ........





#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت دهم-بخش دوم



هنوز نوزده سال داشتم و با هر حرفی زود قانع می شدم .. با حرفای بهروز کمی حالم بهتر شد .... یکی از ارث هایی که بابام برای ما گذاشته بود همین سادگی , زود باوری و زود قانع شدن بود .....
درست صبح چهارشنبه با بهروز از در خونه اومدیم بیرون که اون بره نجاری و من برم بیمارستان  ...
داشتیم کنار هم توی پیاده رو راه می رفتیم که یک ماشین بوق زد و کنار ما نگه داشت ....هر دو با هم برگشتیم ...
من فورا دکتر بشیری رو شناختم ... رفتم جلو و سلام کردم اونم پیاده شد و سلام کرد ...
گفتم : برادرم‌ بهروز  ؛؛... .آقای دکتر بشیری ... دکتر اومد خیلی مودب با بهروز دست داد و گفت : ببخشید من چند روز پیش خانم تهرانی رو چون بارون میومد رسوندم خونه ....بهروز گفت : می دونم آقای دکتر واقعا زحمت کشیدین بهاره  همه چیز رو تعریف کرده ....
گفت : می دونین خواهرتون حالا  برای من یک درد سر درست کرده؟ توی بیمارستان همه دارن برای من و خواهر شما داستان درست می کنن و هر کسی هم هر طوری خودش دلش می خواد قصه رو تعریف می کنه باور کنین من هفت  ,هشت جورشو تا حالا شنیدم ....
 الانم اومدم کت شما رو بدم که دیگه نرین تو بیمارستان سراغ کت رو از پرستار ها بگیرین بعدم باید با من بیاین و جلوی همه دوتایی موضوع رو روشن کنیم ..
من تنهایی بگم شما نباشین حرفمو باور نمی کنن ... تا حالا نگذاشتم کسی برام حرف درست کنه که به لطف شما اینم شد ......
سرمو انداختم پایین و نمی دونستم چی بگم .. اون حق داشت ...
بهروز گفت : خودشم الان چند روزه از این موضوع ترسیده ولی من فکر نمی کردم اینطوری بشه خوب اگر بهاره قصدی داشت که نمی رفت و به پرستار بگه چرا مردم این طوری شدن آخه یک کم آدم فکر می کنه ...
دکتر گفت : شما نباید کاپشن منو می دادین به منیژه اون فتنه ی دو عالمه ازش هر کاری بر میاد ....
ممکن بود کس دیگه ای باشه حرف در نیاد ولی اون با سرعت نور همه جا پخش کرده ...
بهروز گفت : حالا می خواین چیکار کنین می خواین منم بیام فکر میکنین اگر باشم بد نیست  ؟
 گفت : نه من از پسشون بر میام زیاد مهم نیست ... ولی  نمی خوام برای خانم تهرانی بد بشه ...
هر چند ایشون حقشونه چون فکر نکرده کاری  رو انجام میدن  مثل اون روز توی بارون ..... بهروز دستشو گذاشت تو پشت منو گفت : نه خواهر من هیچوقت کار نادرستی نمی کنه .... اونا فکر شون خرابه تقصیر این نیست .......با همون سادگی خودم پرسیدم گفتین کت منو آوردین ؟
 خنده اش گرفت و گفت : بله و رفت و از تو ماشین اونو آورد داد به من .......
خشک شویی رفته و مرتب  و لای کاغذ  ... خجالت کشیدم که کاپشن اونو همین طور مچاله  برده بودم ... سرمو تکون دادم و گفتم ممنونم که ثابت کردین من آدم بی فکری هستم ....به  جای اون بهروز پرسید چرا ؟ گفتم دکتر کت منو دادن خشک شویی ولی من کار احمقانه ای کردم ......
گفت : پس میشه امروز بیاین بیمارستان ؟جبران کنین ؟ گفتم اصلا من داشتم می رفتم بیمارستان امروز استثنا کلاس دارم  ....
گفت : پس بیان با هم بریم ....و خودش با بهروز دست داد و رفت توی ماشین ...




#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت دهم-بخش سوم




من فورا کت بهروز رو در آوردم و دادم بهش و کت خودم رو پوشیدم .. بهروز رو بغل کردم و بوسیدم و خدا حافظی کردم همون طور که توی بغل بهروز بودم در گوشش گفتم تو رو خدا حالا بپوش که سرما نخوری ...
و رفتم و کنار دکتر نشستم ....تا راه افتاد شروع کرد به خندیدن .... و باز خندید ...یک کم رفت و باز خندید ....... ولی حرفی نمی زد ...رفتم تو هم و پرسیدم ... به چی می خندین ؟
گفت : به تو ...
گفتم برای چی مگه من خنده دارم ؟
 گفت : آره ..خیلی حالا بازم می خوام تو رو قضاوت کنم ....بازم عقیده ام عوض شد ....باور می کنی از اون روز که دیدمت صد بار عقیده ام عوض شده ..... داشتم میومدم در خونه ی شما که باهات دعوا کنم و بگم چرا کاپشن منو دادی به منیژه و حرف درست کردی ؟ و فکر کردم تو عمدا این کارو کردی که خودتو به من بچسبونی .. و همه تو بیمارستان فکر کنن که با منی ....
گفتم خوب این چه افتخاریه که من خبر ندارم ؟ شاید هم شما داری این کارو می کنی ....چون اصلا من فکرشم نکرده بودم و نخواهم کرد خاطرتون جمع باشه ....اولا من در مورد این طور چیزا اصلا فکر نمی کنم ... تا برم سر کار و مستقل نشم به هیچ عنوان ... ... دوما چرا شما اینقدر از خودتون راضی هستین ...بدم اومد که در مورد من همچین فکری کردین ....
گفت : تو متوجه نیستی تو بیمارستان چقدر دخترا دلشون می خواد من بهشون توجه کنم ؟ فقط توجه کنم ... همین .....گفتم ...حالا من در مورد شما قضاوت می کنم ....
دلیل اون ژست ها و حرکات اضافه ای که از خودتون در میارین تا دوتا بچه رو ویزیت کنین همینه که جلب توجه کنین ....ولی من فکر می کنم به جای اینکه نگاه کنین چهار تا دختر چی می خوان در مورد شما بگن به اون بچه ها فکر کنین که اگر روی خوش داشته باشین و بهشون یک لبخند بزنین چقدر خوشحال میشن ..... گفت : تو هنوز با  محیط بیمارستان درست آشنا نیستی ...نمی بینی فورا حرف در میاد منم خیلی برام مهمه که حرفی پشت سرم نباشه  .....
گفتم منم همین طور ولی بهش فکر نمی کنم و ناخودآگاه همیشه خودم هستم نمی تونم به چیز دیگه ای تظاهر کنم ...ولی امروز که دیدم خندیدین تعجب کردم ...
خوش به حال من که هر وقت هر کاری دلم بخواد می کنم ..... شما باید ببینن وقتی دکتر شادکام میاد بچه ها از خوشحالی بال در میارن یک ساعت با اونا میگه و می خنده و من واقعا تحسینش می کنم که اینقدر مریض هاشو دوست داره...... حرف منو نشنیده گرفت و پرسید : مثل این که عاشق برادرتم هستی؟ ....
گفتم : آره اون الان به جای بابام از من و مادرم مواظبت می کنه و خیلی مهربونه ....
گفت مشخصه پسر خوبیه قبول دارم راستش بهش حسودیم شد چون من خواهر ندارم .... گفتم : ای وای ... برادر دارین ؟
گفت : آره دوتا از من بزرگترن و ازدواج کردن و یکی یک دونه بچه هم دارن ....
پرسیدم اونام دکترن ؟
 گفت : نه کاسب هستن یک شون دیپلم  هم نگرفته  من توی اونا درس خون بودم ...
گفتم بابای منم می گفت تو باید دکتر بشی ولی من درس خون نبودم همین پرستاری رو هم نمی دونم چطوری قبول شدم خواست خدا بود .... نگاهی به من کرد و با لبخند گفت : که با من آشنا بشی ؟
 گفتم : ببخشید دکتر بازم دارین به خودتون افتخار می کنین .... نه خواست خدا بود که بتونم کاری رو که دوست دارم پیدا کنم ...من خیلی دوست داشتم خواننده بشم و فکر می کردم جز این هیچ کاری رو دوست ندارم ....ولی حالا می بینم که پرستاری بهترین شغله.... آدم هر روز می تونه خودشو محک بزنه که چقدر انسانه ؟ .. وقتی پرستاری هر ساعت و هر لحظه داری به در گاه خدا و خودت امتحان پس میدی  ..
توی این کار .یک لحظه نباید از خودت  غافل بشی و یادت بره که اون مریض به تو نگاه می کنه و شکستن دل اون یعنی از دست دادن همون لحظه ..... و همون میشه برات  گناه  و ثواب ... این خیلی جالبه که من شغلی داشته باشم که توی تمام لحظات زندگیم مراقب اعمالم باشم ......
گفت : اگر این طور که تو میگی من مسئولیت بیشتری دارم که ....نمی دونم تا حالا این طوری بهش فکر نکرده بودم .... خوبه .... بهاره ؟ می خوام دوباره در موردت قضاوت کنم ....
گفتم بفرمایید ...
گفت : تو اصلا احمق نیستی ......
گفتم دست شما درد نکنه همین هم خوبه که فکر کنین احمق نیستم ولی خودم میگم اون چیزایی که مردم منو با اونا احمق فرض می کنن سادگی و زود باوریه ...و این تو وجود منه کسی نمی تونه عوضم کنه ....
آقای دکتر میشه منو جلوتر پیاده کنین که تو بیمارستان کسی ما رو با هم نبینه این طوری بدتر میشه .....
گفت : حامدم ....
پرسیدم خوب ؟
گفت هیچی دیگه  اسمم حامده ...گفتم باشه ......از این حرف یکه خوردم من اسم کوچیک اونو می خواستم چیکار .......گفتم فکر نکنم به کارم بیاد ....




#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت دهم-بخش چهارم




ساکت شد و رفت تو فکر ...  و به حرف من گوش نکرد و رفت توی  بیمارستان نگه داشت ....
گفتم آقای دکتر اگر کسی الان ما رو ببینه دیگه حرفمون رو باور نمی کنن  ...
گفت : پیاده شو بریم ..  به درک ما میگیم خودشون می دونن می خوان باور کنن می خوان نکنن ....با من بیا تو بخش ..... در ماشین رو قفل کرد و اون جلو و من پشت سرش رفتیم تو ....
منیژه تا چشمش افتاد به ما از جاش پرید ....به دکتر سلام کرد ...
دکتر گفت : همه بیاین تو اتاق من ....و خودش رفت من مثل بچه ها دنبالش رفتم یک دفعه یکی از پشت یقه ی منو گرفت و برگشتم ..منیژه بود انگشتشو گذاشت روی دماغش و گفت : هیس .. وایستا ببینم چی رفتی گفتی به دکتر ؟
 گفتم من که حرفی نزدم ولی فکر کنم یکی اینجا براشون حرف درست کرده که همه تو بیمارستان در موردش حرف می زنن هر کس دکتر رو می بینه یک داستان ساختگی براش تعریف می کنه ...
فکر می کنم ایشون  می خوان داستان واقعی رو براتون تعریف کنه تا همه چیز روشن بشه  .....
اون یک کم منو با خشم نگاه کرد و رفت تا همه رو بیاره تو اتاق دکتر ....
من زودتر رفتم و جلوی در وایستادم ...به من گفت بشین لطفا چرا وایستادی ؟ ....
گفتم این طوری بهتره ........ بچه های بخش یکی یکی اومدن و آخر از همه هم منیژه اومد و گفت دکتر لطفا زودتر که بخش خالی نباشه ..... دکتر گفت : بله حتما این بستگی به شما داره لطفا بگین چی دیدن و چی شنیدین که این شایعه رو درست کردین ؟ خودتون بگین ...
گفت به من ربطی نداره من فقط به کارم فکر می کنم و به کار کسی هم کار ندارم .....
دکتر گفت : اولا خانم تهرانی کاپشن رو داده بود به شما ؛؛و فقط شما خبر داشتین پس اینکه شما گفتین حرفی درش نیست ........دوما همه میگن از شما شنیدن با عقل هم جور در میاد ولی من کار ندارم خانم ها و آقایون حالا حقیقت رو از خودم بشنوین .....
چیزایی که شنیدین درست نیست ...
خانم تهرانی توی بارون مونده بودن و من ایشون رو بردم خونه شون همین چیز دیگه ای نبوده ولی این که من قصد دارم با ایشون ازدواج کنم یا نه .... دیگه به خودم مربوط میشه .. لطفا به کارتون برسین و شایعه درست نکنین ... ممنونم بفرمایید سر کارتون .....
من اومدم چیزی بگم که همه داشتن از در اتاق می رفتن بیرون وا مونده بودم اصلا اون چی گفت ؟ منظورش چی بود ؟ اصلا نفهیمدم جمله ی آخر یعنی چی ؟  بعد رو کرد به من و با همون اخم گفت شما هم لطفا سر کارتون بفرمایید ......





#ناهید_گلکار

[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت دهم-بخش پنجم




من رفتم سر کارم ولی تمام ذهنم به حرفی بود که دکتر زده بود و اصلا خوشم نیومده بود اون فکر می کرد من کسی هستم که دوست دارم زن اون بشم اون روز منم مرتب  به آخرین جمله ی دکتر بشیری فکر می کردم  ...
وقتی اومدم خونه همه چیز رو برای بهروز تعریف کردم ....
اون گفت : خوب این که ناراحتی نداره همین حرفیه که براش درست کردن می خواست بگه به شما مربوط نیست .... دست انداختم دور گردنش و گفتم: داداش خوش خیال من .... عزیزم همه رو مثل خودت می دونی ....
گفت : نکنه بهاره فکر کردی دکتر تو رو می گیره ؟
 گفتم : اِاا توام که ؛؛ دوست نداشتم همچین فکری بکنی بدم اومد ....
چرا همه فکر می کنن دکتر بشیری تحفه ای ..من به جون داداش دلم می خواد درس بخونم پول در بیارم و برای تو زن بگیرم .. اگر شوهر کنم اختیارم میره  دست اون،،، بدم میاد تازه امکان نداره دکتر بشیری منو بگیره چرا خودمو علاف اون بکنم مسخره اس نه ؟  ....
صدای زنگ در اومد و حرف ما قطع شد ....هانیه و مریم بودن .....
مریم حالا راه می رفت و شیرین زبونی می کرد و خیلی هم به من علاقه داشت ..منم شروع کردم بعد از مدت ها با اون بازی کردن و خندیدن ....
دنبالش می دیدم و قایم موشک بازی می کردیم .... هانیه مدتی بود که تو کوک کارای من بود عاقبت گفت : چیه ؟ بهار خوشحالی ؟ وایستادم و بهش نگاه کردم ....
سر جام موندم موهامو صاف کردم و نشستم کنارش انگار راست می گفت  گفتم :آره مثل اینکه حالم بهتره ...چرا؟ ؟ نمی دونم ؛؛ شاید بارون کار خودشو کرده ...پرسید دیوونه چی میگی ...
یک چیزی بگو منم بفهمم ...بهروز داشت کفش می پوشید که بره گارگاه ...
گفت : بارون که خورد مریض شد عقلش اومد سر جاش ....
مامان گفت : ولش کنین بچه رو داشت بازی می کرد زدین تو ذوقش .....
هانیه گفت : مامان جان کجاش بچه اس شما تا کی می خوای لوسش کنی ......
صبح آماده شدم برم دانشگاه زود تر از بهروز اومدم بیرون چون اون هنوز خواب بود ...چند قدم بیشتر نرفته بودم که یک ماشین نگه داشت . صدای دکتر بشیر ی اومد  ... بهاره .....بهاره ...





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#من_یک_مادرم قسمت نهم

[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت نهم-بخش اول




 نام نویسی توی مدرسه برای  یلدا تموم شد اون بی نهایت با هوش و زرنگ بود و جز نمره ی بیست چیزی تو کارنامه اش نداشت ...
من نمی دونم اون چطوری و کی درس می خوند ولی به خاطر شرایط خاصی که داشت با یک نگاه همه چیز توی مغزش حک می شد ......
اون هنوز خودشم خوب به این شرایطش واقف نشده بود  ...و منه مادر می دونستم که اون در آینده چقدر دچار مشکل خواهد شد  ....
ساعت دقیقا چهار بود یکی در اتاق رو زد از تنها  پنجره ی خونه که توی آشپز خونه بود ، نگاه کردم حاج خانم بود .....(در وردی آلمینیومی بود که  از بالا شیشه داشت)  ....من امیر رو هم حاضر کرده بودم تا  با خودم ببرم,, هم اینکه یلدا رو اذیت نکنه و همین اینکه با مصطفی تنها نباشم .....
حاج خانم گفت : بهاره جان ؟ خانم ؟ حاضری ؟ در باز کردم و گفتم الهی فداتون بشم آره حاضرم ....
گفت : مصطفی اومده دنبالت.... برو به امید خدا منم برات دعا می کنم ....به یلدا گفتم : مراقب علی باش و از اتاق بیرون نیاین ....حاج خانم گفت : بزار بیان پیش من تنها نباشن ...گفتم نه عادت دارن ....
دنبال حاج خانم از تو اتاق اونا رفتم.....
 مصطفی داشت چایی می خورد تا منو دید زود گذاشت زمین و بلند شد و گفت : سلام حالتون خوبه سعی کردم سر موقع بیام که معطل نشین ...
گفتم سلام خیلی باعث زحمت شدم ...باور کنین دلم نمی خواست ولی شما ها دارین منو بد عادت می کنین ... کاش آدرس می دادین خودم می رفتم ...
حاج خانم گفت : برای چی مگه ما مُردیم ..که تو تنها بری ؟ صاحب کلینک آشنای ماست برو به امید خدا ....
وقتی به ماشین رسیدیم مصطفی خودش در جلو رو برای من باز کرد ..گفتم : امیر جان تو دوست داری جلو بشینی؛؛ بشین من میرم  عقب.....  و اونو نشوندم و کمر بندشو بستم و خودم هم نشستم عقب .....
حالا یک جورایی بدون اختیار حواسم بود که یک وقت مصطفی از حد خودش تجاوز نکنه ....
ولی به جز اینکه فقط احساس می کردم حالتش با قبل فرق کرده کاری نکرد که من ناراحت بشم مودب و مهربون بود ....توی راه هم همش با امیر حرف می زد ...
ازش پرسید : ببینم تو مرد شدی یا نه ؟ امیر گفت : منظورتون رو نمی فهمم مگه مرد نبودم مامانم میگه من مرد اونم  ؟
 خنده ی  بلندی  کرد و گفت : ببخشید می خواستم ببینم اهل ورزش هستی که ببرمت باشگاه ....
امیر گفت : بله دوست دارم ... مامان اجازه میدی برم ؟ گفتم باشه بعدا صحبت می کنیم .....
جلوی کلینک نگه داشت و پیاده شدیم.......... اون طرف خیابون بود ظاهر ش رو که پسندیدم .....
مصطفی در ماشین رو قفل کرد و من دست امیر رو گرفتم و از خیابون رد شدیم ...و با هم رفتیم توی کلینک...بزرگ و خوب و تمیز بود...  با خودم فکر کردم که چقدر خوب میشه من اینجا کار کنم ....
ولی بر خلاف اون چیزی که فکر می کردم آشنای مصطفی یکی از کار کنان اونجا بود و بعد از این که بهم معرفی شدیم منو برد پیش دکتری که می تونست منو استخدام کنه  .....
کمی اونجا نشستیم احساس کردم  نظر خوبی نسبت به من نداره و هی طفره می رفت ... بالاخره گفت ببخشید این کار به درد شما نمی خوره  .... هزار جور آدم میاد و میره پایین شهر هم هست شما این کاره نیستین .... ببخشید ..گفتم :  از چه نظر می فرمایید؟
گفت : فکر می کنم شما به درد تزریقات نمی خورین...
گفتم : عیب نداره  من پرستارم ...می تونم تو بخیه و پانسمان و خیلی کارای پزشکی کمکتون کنم .....
گفت : واقعا پرستارین؟ ..پس چرا می خواین آمپول بزنین ؟ گفتم برای این که الان به کار نیاز دارم .....
گفت : مدارک تون رو آوردین ؟
گفتم بله همه چیز توی این پوشه هست ....از من گرفت و نگاه کرد ...پرسید چرا اینقدر جا عوض کردین ؟
گفتم به خاطر شرایط زندگیم ....خوب معلومه که مشکل کاری نیست چون از هر جا که اومدم بیرون رضایت نامه گرفتم .....
گفت : بله دیدم.... بسیار خوب شما از الان اینجا کار می کنید ...به عنوان پرستار ...بخش اورژانس ....





#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت نهم-بخش دوم




خوشحال شدم و در حالیکه نمی تونستم پنهون کنم گفتم: خیلی ممنونم دست شما درد نکنه تمام سعی خودمو می کنم .....  فقط یک خواهش داشتم  که همیشه شیفت عصر باشم ...
سرشو تکون داد که یعنی نباید مشکلی باشه ...
گفت : فقط شیف بعد از ظهر تا ساعت ده شبه می تونین از دو تا ده شب بیاین ؟ گفتم : باشه می تونم ....
گفت :این فرم رو پر کنین و  ببینین موافقی یا نه ، الان ماهی هفت هزار تومن  به شما میدیم سه ماه بعد اگر از کارتون راضی بودم میشه ده هزار تومن ... گفتم خوبه راضیم ....فرم رو امضا کردم و دوست مصطفی محل کارم رو نشون داد و قرار شد از فردا بعد از ظهر مشغول کار بشم .....
 مصطفی و امیر خیلی با هم دوست شدن و دیگه موقع برگشت با هم شوخی می کردن و می خندیدن و امیر بچه ام که مدت ها بود از همه چیز دور مونده بود احساس خوشحالی می   کرد ... در خونه مصطفی بهش گفت دوست داری بیایی چلوکبابی به من کمک کنی ؟
امیر خوشحال شد و از من خواهش می کرد که اجازه بدم ..نمی دونستم در اون شرایط باید چیکار کنم؟
اون التماس می کرد و منم مادر بودم.........  بالاخره راضی شدم و گفتم بزار بره اینقدر توی اون اتاق مونده که بچه ام داره افسرده میشه ....
گفتم : آقا مصطفی تو رو خدا چشم ازش بر نداری اون شیطونه مواظبش باشین ....... مصطفی هم خوشحال بود مثل امیر ذوق می کرد و با هم سوار شدن و رفتن ........ ولی من که عادت نداشتم بچه ها م ازم جدا بشن تا اونا برگشتن دل تو دلم نبود .......مرتب سرک می کشیدم ببینم امیر اومد یا نه؟................
تا در اتاق حاج خانم باز شد و امیر با چند تا پرس غذا اومد بیرون مصطفی توی حیاط وایستاد تا امیر بیاد تو.......
من از پنجره اونو می دیدم .... در و باز کردم و مصطفی گفت : سلام امانتی شما .... شب بخیر ..
 گفتم دست شما درد نکنه برای همه چیز ممنونم .... شب شما هم بخیر .....
امیر با سه پرس چلوکباب مخصوص وارد شد ...
یلدا که خوشحال شده بود ولی خوب دیگه من راضی نبودم و دوست نداشتم ...من مهربونی کردن و مهربونی دیدن رو دوست داشتم ولی همیشه حد رو رعایت می کردم و احساس کردم این دیگه  از حدش  بیرونه .....
به هر حال اونشب رو با خیال کار فردا بچه ها رو خوابوندم  ..داشتم به این فکر می کردم که تمام این اتفاقات ظرف چند روز انجام  شده ... بدون اینکه من حتی تلاشی کرده باشم ....یادم میومد که زمانی هر چی به در گاه خدا دعا می کردم و این در و اون در می زدم  بازم کارم درست نمیشد و حالا  بدون اینکه دخالتی بکنم خود به خود همه چیز انجام می شد و من حیرون و متعجب بودم اگر این معجزه نبود چی می تونستم اسمشو بزارم ؟ ....





#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت نهم-بخش سوم



من با چشم خودم دیدم که چه کسی بهم کمک کرد و این شاید برای کسی که اعتقاد نداشته باشه امری محال جلوه کنه ولی من دیگه نمی تونستم انکارش کنم ....
سر نماز  پیشونی به مهر گذاشتم و هر چی در توانم بود با گریه شکر گفتم ....و بعد رفتم به رختخواب ...
در حالیکه بازم خوابم نمی برد ... بازم دلم برای آینده ی بچه هام می جوشید  ........ و باز یادم اومد که .........

همین طور که بارون تو سر و کله ام می خورد گفتم شما بشین تو ماشین خیس میشی ، برین لطفا من خودم میرم ...
نشست تو ماشین و شیشه رو کشید پایین و با دست اشاره کرد و داد زد  سوار شو ...سوار شو...و در جلو رو باز کرد ...
من سرمو بردم جلو و گفتم ماشینتون خیس میشه ها بعدا نگی نگفتی ؟
و در باز کردم و نشستم ...
با عصبانیت گفت : چرا داشتی تو بارون راه می رفتی مریض میشی حالا اگر هوا گرم بود یک چیزی شاعرانه می شد ولی سرده دختر سرما می خوری کتتو در بیار  ...
همون طور که رانندگی می کرد دستشو برد عقب ماشین و یک کاپشن آورد جلو و  دوباره گفت:  کت  تو در بیار اینو بپوش.
 گفتم نمی خواد ... داد زد یعنی چی ؟ در بیار اینو  بپوش ... مریض میشی اونم سخت؛؛ سینه پهلو می کنی،،در بیار من نگاه نمی کنم زود باش ....
کتی که کاملا خیس شده بود به هر سختی بود   از تنم در آوردم و بازم با همون سختی کاپشن اونو پوشیدم ...اون داشت رانندگی می کرد و حواسش به من نبود یا این طوری وانمود می کرد ....
چون  شدت بارون اونقدر زیاد بود که دید ماشین کم شده بود ...و دقت زیادی می خواست تا آدم بتونه تصادف نکنه .........
وقتی کت رو پوشیدم تازه لرزم گرفته بود و  دندونام می خورد بهم ...دکتر بدون اینکه منو نگاه کنه گفت : نمی دونم چرا این کارو کردی؟ ولی کار احمقانه ای بود ....
گفتم : ببخشید دکتر اینجا تو بیمارستان نیست متوجه هستین ....
گفت : آخه حرصم می گیره یک آدم عاقل که این کارو نمی کنه ...
گفتم : شاید منم برای خودم دلیلی داشتم به اینم فکر کنین ....پرسید خونه تون کجاست ؟ دیدم جای تعارف نیست و من دیگه نمی تونم از ماشین پیاده بشوم گفتم : ده متری لولاگر ... ببخشید راهتون دور میشه گفت : نه خیلی ....
و سکوت کرد...
مدتی همین طور ساکت بود ....بارون طوری بود که انگار با سطل آب می ریختن روی ماشین و گاهی مجبور می شد که خیلی آهسته بره ... بالاخره از من پرسید گرم شدی ؟ بخاری رو زیاد کردم ...
گفتم : آره بهترم ...
پرسید چی شده بود که هوس کردی خودکشی کنی ؟
از سئوالش تعجب کردم و یک حسی بهم دست داد انگار دلم خواست که درد دل کنم ...
گفتم : حالا که فکر می کنم بدم نمی اومد این کارو بکنم ...اگرم این طور بود نا خودآگاه این طوری شد ....
گفت : تو عشق شکست خوردی ؟
گفتم : آره  شما از کجا فهمیدی ؟ ...عشق بزرگم رو تو زندگی از دست دادم ....
پرسید : بهت خیانت کرد ؟
 گفتم : نه ولم کرد و تنهام گذاشت و رفت ... گفت : به نظرت همیچن آدمی ارزش خودکشی داره ؟ ....
گفتم : من همچین قصدی نداشتم ....ولی از شدت غم بارون رو دوست داشتم...کمی مکث کردم و دیدم دلم می خواد حرف بزنم ادامه دادم .... 
مثل کسی که مدت هاست گِلی شده و به آب هم دسترسی نداره.... یک مرتبه روی سرش بارون میاد فکر می کنه خودشو زیر اون بشوره منم همین حالت رو داشتم .....





#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت نهم-بخش چهارم



گفت : تو که دختر خوشگلی هستی چرا ولت کرد ؟
 گفتم : اینقدر ناگهانی بود که نشد ازش بپرسم ....
سرمو کردم لای یقه ی کاپشن اونو گفتم : با این که می گفت من عزیز ترینش هستم و بهار عمرشم بلبل اونم  بازم رفت ....
سرشو تکون داد و چونه شو یک ور کرد و گفت : چه شاعرانه خوش به حالش که تو اینقدر دوستش داری حالا چرا بلبل ؟
 گفتم چون براش می خوندم ....
پرسید با اینکه ترکت کرده بازم دوستش داری ؟...
گفتم : آخه می دونم که هنوزم دوستم داره ...و رفتنش دست خودش نبود ..این دنیا رو ترک کرده .....
گفت : ای وای تسلیت میگم پس این طوری بوده ... خیلی خوب به نظرم باید واقعیت رو قبول کنی و به زندگی خودت بچسبی وگرنه عمرت رو بی خودی از دست میدی ...
اون به یک باره چنان مهربون شد و با لحن آرومی با من حرف می زد که انگار مدت هاست با اون آشنام .... 
گفت : می خوای تعریف کنی چطور باهاش آشنا شدی ؟
 گفتم یادم نیست از وقتی خودمو شناختم اونو دیدم مهربون و عاطفی و عاشق من .....هیچ وقت از گل بالاتر بهم نگفت کنار اون احساس می کردم زیباترین و با هوش ترین و بی عیب ترین دختر عالم هستم .....گیج شده بود و پرسید: از بچگی می شناختیش ....
گفتم آره چون اون پدرم بود .......
دوبار گفت : پیش....؛؛ پیش ,, منو سر کار گذاشتی ؟
گفتم نه برای چی ؟
 گفت مخصوصا این کارو کردی......فهمیدم ....  خونسرد گفتم : نه ..ازم نپرسیدی....  عشق که فقط بین یک زن و مرد نیست ... من عاشق بابام بودم و هنوزم هستم ....
گفت : می دونی نظرم در مورد تو چیه ؟
 گفتم : نه نمی دونم ...گفت تو خیلی زرنگی می دونی داری چیکار می کنی .....
گفتم : خدا کنه؛؛؛ولی اولش گفتی من احمقم .... گفت : الان عقیده ام عوض شد ....گفتم فکر کنم بازم عوض بشه چون من امشب اصلا خودمو نمیشناسم .. و یک آدم جدیدی شدم ...تا حالا سوار ماشین مرد غربیه ای  نشدم و هرگز با مردی اینطوری توی یک ماشین ننشستم که حرف بزنم و درد دل کنم ...و ممکنه که دیگه ام این کارو نکنم پس زود قضاوت نکنین ......
گفت اینجا ده متری لولاگره خونه ی شما کجاس ؟
گفتم یک کم پایین تره .... سر کوچه ی ما نگه داشت ... اومدم کاپشن  از تنم در بیارم گفت نه ؛؛نه ,, لازم نیست بعدا ازت می گیرم .....در نیار سرما می خوری زود برو که بیشتر خیس نشی ...
گفتم خیلی لطف کردین مرسی ...
سرشو تکون داد و گفت : کار مهمی نبود مراقب خودت باش اسمت چی بود؟
 گفتم : تهرانی ....
پرسید اسم کوچیک ؟
گفتم بهاره  ... و پیاده شدم و در رو بستم و با سرعت دویدم طرف خونه و اونم رفت ...مامان از نگرانی تو راهرو وایستاده بود بهروز هم سر کار نرفته بود ...و هر دو نگرانم بودن ...
کاپشن رو در آوردم و تازه یادم افتاده بود که  کت خودم رو توی ماشین جا گذاشتم ....بهروز پرسید این مال کیه .. تند و تند لباسم رو عوض کردم و مامان برام یک چایی ریخت و گفت بخور گرم بشی تا حالا همچین بارونی ندیده بودم ... بهروز دوباره پرسید کاپشن مال کیه ....جریان رو گفتم ....
مامان گفت : خدا پدر و مادرشو بیامرزه ...وگرنه تو چطوری میومدی خونه بهت صد دفعه گفتم وقتی هوا بده با تاکسی بیا .....
گفتم آخه داداش جونم گناه داره ..باید صرفه جویی کنیم ...
بهروز با ناراحتی گفت : یعنی من این قدر بی عرضه ام که خواهرم یک روز هم نتونه با تاکسی بیاد خونه ؟
 گفتم عزیزم منظورم این نبود تو که چیزی از ما دریغ نمی کنی فدات بشم انشالله یک روز برای دامادیت جبران می کنم .......
گفت :  حالا اون دکتر رو می بینی که کاپشن رو پس بدی ؟
 گفتم  آره دکتر بیمارستانه ...کت منم توی  ماشین اون  جا مونده .....
 وای حالا نمی دونم فردا چی بپوشم برم دانشگاه ....(با خنده گفتم )کاپشن دکتر رو که حتما نمیشه بپوشم ...
مامان گفت کت منو بپوش ...
بهروز خندید و گفت : نه مادر من کت شما مال عهد دقیانوسه بهاره جوونه من کاپشن خودمو میدم بهش ......
مامان کمی دمی لوبیا چشم بلبلی درست کرده بود اونو با ترشی آورد ...با میل و لذت اونو خوردم  و کنار بخاری خوابیدم ....ولی ساعتی بعد با تب و لرز  شدیدی از خواب بیدار شدم و دیدم حالم خیلی بده ......





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#من_یک_مادرم قسمت هشتم

[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت هشتم-بخش اول




اون روز ها هنوز خونه ی ما خالی از شادی بود من هنوز منتظر بابام بودم که از در بیاد و گاهی واقعا احساس می کردم اون هنوز توی زندانه ...
مامان سر در گریبون خودش و غم هاش بود و این بهروز بود که بار زندگی بی رونق ما رو روی شونه هاش می کشید .. و شبانه روز بدون منت کار می کرد و  در آمدش رو هر چی که بود می داد به مامان تا سختی نکشه ..
اون حالا بیست و سه سالش بود ولی حرفی از زندگی خودش نمی زد ..
دیگه ما هم دل و دماغ زن گرفتن برای اونو نداشتیم ....... بهروز مهربون از صبح تا غروب توی کارگاه نجاری بابا کار می کرد ...تنها چیزی که از مال دنیا  به ما رسیده بود ........
ولی ارث اون به ما چیزایی بود که ارزشش خیلی بیشتر از این حرف ها بود ....
 تنها دلخوشی من تو اون روز هایی تلخ درسم بود و ساعاتی که توی بیمارستان کار آموزی می کردم ..
و هر کاری بهم می گفتن با دل و جون انجام می دادم ....
یک ماه بعد  دوباره توی همون بخش کار می کردم ...
اون روز از صبح چند تا دکتر برای ویزیت مریض اومدن و رفتن ...
نزدیک ظهر بود که یکی اومد و گفت دکتر بشیری اومده .........
منیژه سر پرستار بخش ما بود دختر بسیار زیبا و خوش قد و بالایی بود که زبون چرب و نرمی هم داشت و تو کارش هم بسیار دقیق و حساس بود و این طور که ما فهمیدیم همه ی دکترها هم روی کارش حساب می کردن .... دکتر که وارد بخش شد؛ منیژه فورا خودش به اون روسوند و دنبالش راه افتاد ...
دکتر بدون اینکه به کسی نگاه کنه یک راست رفت سراغ مریض هاش و همون طور که اخمهاش تو هم بود یکی یکی اونا رو ویزیت کرد برای هر کدوم دستورات لازم رو داد و همون طور که با عجله اومده بود از در رفت بیرون ......
هیچ حرفی هم با کسی نزد ....وقتی رفت منیژه نشست روی صندلی و دو لبشو به بطور خاصی برد تو دهنش و مدتی همون طور موند و بعد گفت از خود راضی ....
یک دفعه چشمش افتاد به من که داشتم نگاهش می کردم .... سرشو تکون داد به معنی این که چی میگی ......
منم همونطور سرم تکون دادم یعنی هیچی ..... بعد با صدای بلند گفت : چرا وایستادی برو سر کارت ..... از لحنش معلوم بود از چیزی خوشش نیومده ....
آبان ماه بود و هوا کمی سرد شده بود ..از پنجره نگاه کردم داشت نم نم  بارون میومد خیلی دلم می خواست توی اون بارون راه می رفتم ...ولی سرم به کار گرم شد تا موقعی که تعطیل شدم ... وقتی از در بیمارستان رفتم بیرون دیدم بارون شدید شده  .... من از بارون خوشم میومد ..و چون دلم بشدت گرفته بود و حال و هوای خوبی نداشتم .....
از بیمارستان اومدم بیرون و قدم زنون از کنار پیاده رو همون راهی رو که هر بار می رفتم تا به اتوبوس برسم با خیال راحت آهسته  رفتم......  قطره های بارون توی صورتم می خورد و من هر لحظه بیشتر خیس می شدم ...ولی دوست داشتم ...
دلم می خواست خجالت نکشم و زیر بارون می ایستادم و ساعت ها سرمو رو به آسمون نگه می داشتم ....
انگار غم مرگ پدرم  هنوز زیر پوستم مونده بود فکر می کردم شاید اون بارون بتونه اونو از تنم در بیاره و بشوره و با خودش ببره ...آرزو داشتم دوباره  خوشحال باشم  بالا و پایین بپرم و آواز بخونم و برقصم ....آرزو داشتم این بغض لعنتی از گلوم بره بیرون .... دلم می خواست دوباره شوق زندگی داشته باشم ....و هیچ کجا رو نمیشناختم که این رهایی رو به من بده و فکر می کردم که شاید این بارون بتونه تن منو از این غم بشوره و آزادم کنه  ....
تا ایستگاه چیزی نمونه بود ولی من خیس ِ ؛ خیس شده بودم که برام اهمیتی هم  نداشت .... که یک ماشین کنارم ایستاد و بوق زد ...نگاه نکردم و به راهم ادامه دادم ....یک کم  جلوتر اومد و دوتا بوق زد ... بدون اینکه دقت کنم گفتم گمشو ......
دوباره بوق زد و پیاده شد و گفت : همکار سوار شو بارون زیاده ......... بیا من می رسونمت ..... نگاه کردم دکتر بشیری بود ...




#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت هشتم-بخش دوم



با صدای یلدا به خودم امدم که می گفت مامان حاج خانم کارت داره ....
از جام پریدم ..و رفتم در و باز کردم و گفتم بفرما تو.....
 تو رو خدا خجالتم ندین چرا این کار و کردین دیدن که رفتم صبحانه خریدم بفرمایید تو ...
اون با یک سینی صبحانه اومده بود و یک دنیا محبت ..... نگاهش کردم شیرین و دوست داشتنی بود...با یک لبخندی که همیشه روی لبش بود ...
لبخندی که به آدم سخاوت و بزرگی رو نشون می داد ..... و من از اون لبخند آرامش و امنیت می دیدم ...تا به صورتش نگاه می کردم احساسم این بود که هیچ مشکلی نیست که روزی آسون نشه ....و همین,, قدری منو از دنیای پر تلاطم فکرم نجات می داد .....
حاج خانم گفت : بیا مادر منم نخوردم گفتم با هم بخوریم ...
مصطفی زود میره تا برای چلوکبابی خرید کنه همون جا هم یک چیزی می خوره .....
گفتم  : به به چه از این بهتر ببخشید من دیشب دیر خوابیدم برای همین دیر بلند شدم  البته مدتی میشه که شب ها تا نزدیک صبح فکر می کنم و خوابم نمی بره ..برای همین صبح بچه ها هم ساکت می مونن تا من یک کم بیشتر بخوابم ... حتما شما سحرخیز هستین .....( همینطور که با  اون حرف می زدم کتری رو گذاشتم روی گاز و صورتم رو شستم )گفت : نه بابا منم حالا صبح دیر بلند میشم از وقتی بازنشسته شدم دیگه بعد از نماز می خوابم گاهی چطور چیزی بشه,, که برم حرم نماز بخونم آخه زانوم درد می کنه همیشه نمی تونم برم ....خوب وقتی بر می گردم خوابم نمی بره ...
گفتم: اون وقت صبح نمی ترسین برین بیرون؟  ...
گفت : نه مادر تو محله ی ما خیلی ها صبح میرن حرم .. همه هم همدیگر  رو میشناسن ...
پرسیدم بازنشسته ی کجا هستین ؟
گفت : می خوای کجا باشم آموزش و پرورش سی و پنج سال کلاس اول درس دادم ...
گفتم چه خوب امیر سال دیگه میره کلاس اول ... اگر انشالله مشهد موندنی شدم از شما کمک می گیرم ....
گفت : چرا سال دیگه امسالم می تونه؛؛ خودم بهش یاد میدم ...
گفتم : منم پرستارم ...باید برم امروز دنبال کار بگردم ....
یک لقمه گذاشت دهنش و گفت : نه مادر تو کجا بری بگردی ؟ من هزار تا دوست و آشنا داریم ... برات کار پیدا می کنم ...با ذوق پرسیدم ....حاج خانم مطمئنی که یک دفعه غیب نمیشین ؟ خندید و گفت : چرا ؟ به خاطر آشنا داشتن توی شهر ؟
گفتم : نه به خدا دارم شک می کنم که بیدارم یا خواب اگر معجزه ی امام رضا باشه که من به خودم می بالم ... که شما رو سر راهم قرار داد ....
گفت : این طورام نیست که تو میگی ولی شک نکن که خدا  همیشه همراه توس چون خوب و مهربونی ..... اینم که تو میگی کارِ مهمی نیست که .... خوب من شوهرم آدم سر شناسی بود یک مختصر اعتباری هم داشت ...حالا کی نداره ؟ اگر من بیام تهران ...تو آشنا نداری ؟ خندیدم و گفتم : فکر نکنم شما توی این دنیا لنگه داشته باشین ....
گفت : بیا بشین این قدر راه نرو من طاقت ندارم صبر کنم گشنمه بیا با هم بخوریم.





#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت هشتم-بخش سوم



وقتی دور هم صبحانه می خوردیم ازش پرسیدم حاج خانم کنجکاو نیستین بدونین من کیم و چرا این وضع رو دارم ؟ نمی ترسین براتون مشکلی ایجاد کنم ؟
علی نشست تو بغلم و پرسید مشکل یعنی چی  مامان ما همش داریم ؟
 حاج خانم  گفت : علی آقای گل یک لقمه بخوره و حرف خوب بزنیم مامانش  ........ ببین دخترم اگر لازم بود خودت بهم میگی .... بعدام که  صورتت نشون میده که آدم نجیبی هستی و از دامن پدر و مادر پاکی اومدی از همه مهمتر اینه که ...یک زن تنها با سه تا بچه مگه ترس داره ؟ اگر ترسی هست تو باید از ما داشته باشی ..... وقتی مصطفی حال و روزت رو گفت : بهش گفتم برو بیارشون اینجا گیر گرگ نیفتن ...گناه دارن ...
مصطفی گفت از جای تو خبر نداره... ..دعواش کردم ....بعد که زنگ زد و گفت تماس گرفتی خیالم راحت شد گفتم اگرم اینجا رو خوشت نیومد ، مواظبت که می تونیم باشیم ......خوب فکر کردم تو دختر تهرونی حتما اینجا رو نمی پسندی ....
گفتم : نگین حاج خانم  در حال حاضر برای من بهشته حتی برای بچه هام نمی دونین تو سه سال اخیر کجاها زندگی کردیم یک روز براتون تعریف می کنم ....
پرسید حالا چطور کاری رو می خوای ؟
 گفتم: والله الان که فقط کار می خوام همین ....  اگر بتونم  کاری پیدا کنم که بعد از ظهر ها  برم خیلی بهتره چون  یلدا می تونه پیش  بچه ها باشه  اگرم به رشته ی من مربوط بشه که دیگه نور الا نور میشه  ....
گفت : صبر کن من به چند نفر سفارش کنم ببینم چی میشه ... خدا کمکت می کنه من می دونم ... دوتا داماد دارم الحمدالله دستشون به دهنشون می رسه ....یک کاری برات جور می کنم نگران نباش .....
ناهار هم درست نکن مصطفی امروز مهمون کرده گفته برامون چلوکباب می فرسته ....منم از خدا خواسته راستش چون ظهر ها نمیاد منم چیزی درست نمی کنم .......... و بلند شد و سینی رو بر داشت که بره من نمی دونستم چی باید به اون زن مهربون بگم ...
سینی رو ازش گرفتم  و گذاشتم روی میز اوپن و جلوش ایستادم یک کم بهش نگاه کردم نمی دونست می خوام چیکار کنم ......دستهامو باز کردم و اونو محکم گرفتم تو آغوشم و دیدم بوی مادرم رو میده ...
اونم شروع کرد به خندیدن و منو بغل کرد و گفت الهی قربونت برم دختر جون تو چقدر مهربونی مادر ...گریه ام گرفته بود با چشم اشک آلود گفتم : دستتون درد نکنه همین ...دیگه نمی تونم چیزی بهتون بگم .....
سرشو انداخت پایین و در حالیکه می رفت گفت : تو به چیزی فکر نکن با هم درستش می کنیم ....
گفتم راستی حاج خانم مدرسه ی راهنمایی این نزدیکی ها سراغ دارین ؟
 گفت آره دختر جون دو قدم بالا تره دو سه کوچه بالاتر .....
بعد از اینکه اون رفت ...بچه ها رو به یلدا سپردم و تنهایی رفتم حرم باید می رفتم ، دلم برای اینکه دوباره باهاش درد دل کنم پر می زد .... از حرم که برگشتم مدارک یلدا رو بر داشتم و رفتم برای نام نویسی اون ......
ظهر مصطفی خودش چلوکباب رو  آورد دم اتاق ما....... من در و باز کردم سرش پایین بود ... دسته ی کیسه ای که ظرف غذا ها توش بود رو گرفت جلوی من و گفت : قابلی نداره نوش جان ....
گفتم تو رو خدا آقا مصطفی بزارین پولشو بدم ...
گفت : این حرفا چیه می زنین ..همین موقع حاج خانم هم اومد و گفت : ببخشید که فرستادم در اتاق تون گفتم شاید راحت تر با بچه هات بخورین ... من کیسه رو از مصطفی گرفتم و اونم به حاج خانم گفت : مادر چیزی نمی خواهین  ؟
حاج خانم گفت نِه برو به کارت برس ......و از همون در حیاط رفت بیرون و حاج خانم هم رفت...........
مصطفی یک جوون قوی هیکل و ورزشکار بود صورتی مهربون و قابل اعتماد داشت ..و اغلب پیراهن مشکی می پوشید  .....
همون شب من سالاد الوویه درست کردم و یک بشقاب هم برای خاج خانم بردم وقتی در راهرو رو زدم مصطفی در و باز کرد و اونو ازم گرفت و کلی تشکر کرد و گفت : من خیلی دوست دارم و مامان حوصله نداره برام درست کنه دست تون درد نکنه ......
دو روزی از این ماجرا گذشت ولی  از حاج خانم  هیچ خبری نبود منم نمی خواستم مزاحمش بشم ولی دلم می خواست ببینمش و ازش بپرسم که کاری برای من پیدا کرده یا نه چون گفته بود که تو نرو دنبالش می ترسیدم فراموش کرده باشه این بود که ..با خودم فکر کردم اگر امشب هم خبری نشد از فردا برم دنبال کار بگردم ...
من چهار ماه توی یزد زندگی کردم....... اونجا توی مطب یک دکتر دندونپزشک دستیار بودم و پول خوبی هم بهم می داد  ...فکر می کردم این کار برای من از همه مناسب تره .....






#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت هشتم-بخش چهارم



صبح تازه بیدار شده بودم و داشتم چایی درست می کردم که یکی زد به در فکر کردم حاج خانمه از پشت در پرسیدم کیه ؟
مصطفی بود گفت : ببخشید خانم تهرانی میشه بیاین کارتون دارم ..
زود مانتو پوشیدم و  شالم رو سرم کردم و در و باز کردم ...
گفتم سلام حالتون چطوره ؟
 گفت : مرسی ببخشید ... مادر گفتن دنبال کار می گردین منم سفارش کرده بودم ...چند تا مورد هست که می خواستم ببینم شما کدوم رو بهتر می دونین که بریم صحبت کنیم ..... خوشحال شدم ...دم پایی رو پام کردم و رفتم تو حیاط ....
گفتم : خدا خیرتون بده خیلی نگرانم که یک کاری پیدا کنم فکر کردم حاج خانم فراموش کرده ....
همین طور که سرش پایین بود و سرخ و سفید می شد ... گفت : بله اتفاقا مادر من هیچوقت این جور چیزا رو فراموش نمی کنه روزی ده بار به من سفارش می کنه و به خواهرام و شوهراشون میگه چی شد چرا کار پیدا نکردین ؟ نه ایشون یادشون نرفته ....
گفتم : خدا منو ببخشه که اینقدر پر رو شدم شما خودتون بهم رو دادین آقا مصطفی حالا این کارا چی هست ؟
 گفت : گفتین پرستار هستین ...یک جا هست توی شرکت شوهر خواهر من ..به شغل شما نمی خوره ولی شما می تونین کار دفتری بکنین؟ ... یک کار دیگه هم هست  الان من دقیقا نمی دونم چه کاریه ولی تو یک شرکت ساختمونیه ...یک جا هم هست که فکر نکنم شما قبول بکنین
چون حقوقش کمه ... تو یک کلینک برای تزریقات یک نفر رو می خوان فعلا همین بود اگر نپسندید اشکالی نداره بازم می گردم .....
گفتم : همون کلینک خوبه فعلا میرم تا بعد .... میشه موقتی برم اونجا ؟
گفت : شما چیزی نگین که موقتی میرین بد میشه ....  من عصر میام خودم میبرمتون ...هر وقت کار بهتری پیدا کردیم بعدا خودتون بگین نمیام این طوری بهتره   ....
گفتم باشه من امروز باید مدارک یلدا رو ببرم مدرسه ساعت چند شما میان؟ ....سرشو بلند کرد و نگاهی به من انداخت و گفت : ساعت چهار خوبه ؟
گفتم بله من که کاری ندارم .....
خدا حافظی کرد و رفت .... با همه ی احترامی که برای اون و حاج خانم قائل بودم احساس کردم مصطفی اون روز یک طور دیگه ای با من برخورد کرد و رفتارش عوض شده بود  ...رفتم تو فکر.....
ولی زود به خودم نهیب زدم که خفه شو این فکرا رو نکن امکان نداره از بس مهربونن این طوریه ... بهاره تو خیلی احمقی با این سن و سال و سه تا بچه .....
خیلی آدم بدی هستی در مورد مردم این طوری فکر می کنی ..... بعد فکر کردم خدا کنه این طوری نباشه وگر نه خدا می دونه باز چی بسرم میاد ......






#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#من_یک_مادرم قسمت هفتم

[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت هفتم-بخش اول



قاضی بابامو شناخت و پرسید هنوز نتونستی رضایت شاکی تو بگیری ؟
بابام لبخند تلخی زد و فقط نگاه کرد .
اونم سرشو تکونی داد بعد دفاعیه ای که وکیل نوشته بود رو خوند ..... همه ساکت بودیم ...بعد سرشو بلند کرد و گفت  : مراد تهرانی  بیا جلو حالا خودت یک بار دیگه جریان رو بگو ....
بابام همه چیز رو از اول تعریف کرد و قاضی هم با صبر گوش داد ... بعد مامانم رو صدا کردن و ازش پرسید چطور شما نفهمیدین که برادرتون داره چیکار می کنه یا شما هم تو جریان بودین ؟
مامان به جای هر جوابی گریه اش گرفت و گفت : چه حرفا می زنین آقای قاضی من چرا باید این کارو بکنم ؟ گردنم بشکنه که هیچ وقت فکر نمی کنم کسی ممکنه این قدر نامرد باشه که به سر خواهرش این بلا رو بیاره ....
قاضی گفت خیلی خوب برو بشین .....و بعد شوهر عمه رو که اون روز خونه ی ما بود  صدا کرد ... اونم جریان رو تعریف کرد ...و بعد خود دایی رو صدا کرد و گفت : پس  تو با دوز و کلک این بدبخت رو تو درد سر انداختی ؛؛؛..دایی گفت : به خدا آقای قاضی من خسارت دیدم اون منو تو درد سر انداخته مالم رفته الانم برای وصولش آبروم رفته .... زندگی برام نمونده ... من باید چیکار کنم؟ که این مرد پول منو بده ؟ قاضی گفت خدا به کمرت بزنه  مگه هر کس خسارت می بینه باید یقه ی یک بی گناه رو بگیره؟ تو به مراد تهرانی گفتی بره برات ماشین بیاره ؟ پیشنهاد تو بود ؟
 گفت : بله می خواستم یک کمکی به زندگیش بشه .....
گفت : وقتی گفت نمیرم چرا مرتب به خواهرتون اصرار کردین که اونو راضی کنه .... اینجا نوشته هر روز چند بار بهش زنگ می زدین و اصرار می کردین ......
دایی در حالیکه باز سعی می کرد قیافه ی حق به جانبی به خودش بگیره گفت : کی گفته ؟من زنگ می زدم حال خواهرمو بپرسم اون از زندگی شکایت می کرد من می گفتم خوب راضیش کن بره و ماشین بیاره .......
مامان از جا پرید و با اعتراض سرش داد زد من غلط کردم از مراد بد گویی کنم به خدا دروغ میگه آقای قاضی این کارو نکردم اون بود که زنگ می زد و می پرسید راضی شد یا نه ؟چیکار کردی ؟خواهر زود باش دیگه ....
قاضی به مامان گفت بشین شما الان حق حرف زدن نداری .......
و بعد از دایی پرسید : بعد از اینکه ماشین تصادف کرد اونو چیکار کردی؟ ...البته من می دونم ولی تو باید در محضر دادگاه بگی  راستشم  بگو  ...
دایی گفت گذاشتم درستش کردم و نمره کردم و فروختم ....
قاضی گفت: بله خبر دارم  شنیدم شصت و هفت هزار تومن فروختی..... به کی غالب کردی خدا عالمه  ؟  حالا این کجاش ضرره ؟
گفت : به مرتضی علی همون قدر خرجش کردم تا ماشین ماشین شد ... ماشین صفر کجا .. ماشین تصادفی کجا ؟
قاضی گفت : خوب تو که اونو فروختی چرا از این بنده ی خدا پول همه ی ماشین رو می خوای ؟
 گفت : به خدا همون قدر خرج کردم ....اگر بدهکار نبود که سفته نمی داد ....
قاضی گفت .بسه دیگه تمومش کن تو از این شخص به زور سفته گرفتی ...در حالیکه خرج ماشین ده هزار تومن شده تو پنجاه هزار تومن سفته گرفتی ....ماشین رو هم فروختی وکیل مراد تهرانی از شما به عنوان کلاه بردار شکایت کرده و من شخصا فکر می کنم شکایتش هم به جایی میرسه .. ....یا همین جا با هم صلح کنین و مبلغی رو دادگاه تعین می کنه که بهت پرداخت بشه قبول می کنی ؟  .... یا این پرونده رو هم به جریان بندازم حالا میل خودته ......اگر از من بپرسی همین جا خاتمه اش بده ...این ماجرا رو تموم کن  ......
دایی گفت: اگر من رضایت بدم اون کی پول منو میده؟ ....
قاضی گفت اگر یعنی چی ؟ یا رضایت میدی ؟ یا نه ؟
اونو من تعین می کنم ....دایی گفت باشه میدم؛؛ رضایت میدم به شرط اینکه ....
قاضی گفت برای من شرط نزار..بگو آره یا نه ؟.....
مراد تهرانی تو ظرف یکسال ده هزار  تومن  خسارت به این آقا میدی؟
 بابام گفت : هر چی شما بگین ....
قاضی گفت پس بیا  تعهد بده تا یکسال دیگه این پول پرداخت شده باشه ....و گرنه دوباره میفتی زندان  ...




#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت هفتم-بخش دوم



بابام سرشو تکون داد و گفت : چشم جورش می کنم .....
دایی گفت : به خدا من اومده بودم رضایت بدم ولی یک تعهد می خواستم  که به پولم برسم  این پول خسارت من نیست آقای قاضی راضی نیستم ......
قاضی گفت : راضی نیستی که نباش .... ماشین مال تو بوده و به زور و اصرار این مرد رو فرستاده بودی و به زور هم ازش سفته گرفتی .. بازم میل خودته رضایت میدی ؟ یا نه ؟  یا پرونده رو برای اقدامات بعدی بفرستم بالا .....
دایی که خیلی آشفته و عصبانی بود گفت : رضایت میدم ....
قاضی گفت برو خدا رو شکر کن ازت ضرر و زیان نخواسته این کارم می تونه بکنه سه ماه از کار و زندگی این بنده ی خدا رو انداختی....حالا همه بیرون جز شاکی و متهم ......
منشی دادگاه از دایی امضاء گرفت و یکی دیگه از بابام تعهد نامه  ......  ‌‌
ما پشت در منتظر بودیم تا کار اونا تموم بشه  که دایی مثل شیر زخم خورده بدون اینکه به کسی نگاه کنه از در اومد بیرون و با عصبانیت رفت .....  در حالیکه برای ما باور کردنی نبود که اون روز دایی رضایت بده  ...
قرار شد یا همون روز یا فردا بابام  از زندان آزاد بشه ....
که وکیل و شوهر عمه و عطا و بهروز به دست و پای قاضی افتادن که ترتیبشو برای همون روز بده .....
و حکم آزادی رو گرفتیم و  یک راست از همون جا رفتیم جلوی در زندان و منتظر شدیم هانیه رفت خونه تا کارای اومدن بابا رو انجام بده تازه دخترش مریم هم بی تابی می کرد و خسته شده بود ........حالا چه دلی داشتیم و چقدر زجر کشیده بودیم رو نمی تونم بگم چون قابل گفتن نیست .
فقط باید کسی اونو حس کرده باشه تا درد ما رو بفهمه ...... پشت در زندان ایستادن تا عزیزت از اون در بیاد بیرون حال خوبی نیست ..هوا داشت تاریک می شد ...
هر وقت در زندان باز می شد ما همه با هم می دویدیم جلو ولی بازم اون نبود ...یکی می گفت دیگه امشب کسی رو آزاد نمی کنن ...یکی می گفت  من دیدم که از این دیر ترم آزاد شدن ولی از توی زندان خبر نداشتیم و هر لحظه به ما عمری می گذشت .......
تا بالاخره در باز شد و یک سرباز اومد بیرون و پرسید کسی همراه مراد تهرانی هست ؟ بهروز دوید جلو گفت : برای بابام اتفاقی افتاده ؟ سرباز گفت :نه یک کم حالش بده  بیا تو کمکش کن خودت ببرش ...
شوهر عمه پرسید منم بیام ؟ گفت توام بیا ...و با هم رفتن توی زندان و در آهنی بزرگ بسته شد .....خیلی طول نکشید که دوباره در باز شد و بابا رو کشون کشون آوردن بیرون ...فورا عطا ماشین رو برد جلوی در و اونو سوار کردیم..... مامان داشت خودشو می کشت ...مرتب می زد تو صورتش و زبون گرفته بود و به دایی فحش می داد ....




#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت هفتم-بخش سوم



عطا با سرعت رفت تا بابا رو برسونیم به بیمارستان ...... حالا منو مامان و بابام عقب و شوهر عمه و بهروز جلو به زور جا شده بودیم..... بابا سرشو گذاشت روی شونه ی مامان و دست منو گرفت توی دستش  ....ما نمی دونستیم از این که خیلی مریضه یا از روی محبت و دل تنگی اون کارو کرده ....
مامان پرسید چی شده؟؟!! چرا حالت بده ؟  گفت نمی دونم از همون جا تو دادگاه حالم خوب نبود توی ماشین زندان که نشستم دیگه چشمم جایی رو نمیدید از بس خراب بودم ...تا حالا که ... نمی تونم درست نفس بکشم ....چون می خواستم مرخص بشم طاقت آوردم و نرفتم بهداری ترسیدم گیر کنم .. ولی مثل اینکه اشتباه کردم ....
دم بیمارستان بابام دیگه نمی تونست راه بره و برانکارد چرخ دار آوردن و اونو بردن تو و ما هم دنبالش مدتی هم طول کشید تا دکتر اومد و اونو معاینه کرد و بالافاصله دستور داد ...زود ببرینش سی سی یو سکته کرده .......
منو مامان تنها کاری که از دستمون بر میومد کردیم,, و اونم اشک ریختن بود؛؛ .... بابام بستری شد و فورا بهش دستگاه های مختلف وصل شد ...آخر شب که یک کم حالش بهتر شده بود ، اجازه دادن یک بار من و یک بار مامان بریم و اونو ببینیم ....انگار روزگار با ما لج کرده بود و نمی خواست که ما روز خوشی داشته باشیم ..... وقتی من به دیدنش رفتم خندید و گفت : نگران نباش بابا جان برو خونه منم صبح میام دیگه الان خوبم ...خم شدم و اونو محکم بوسیدم و دستشو فشار دادم و گفتم آره بابا جون دیگه تموم شد دوباره دور هم جمع میشیم و من برات می خونم ...
نگاه محبت آمیزی به من کرد و گفت : تو بلبل منی؛؛ عزیز بابایی .....
دیدم حالش بهتره یک کم خیالم راحت شد .... ساعت دوازده شب بود که عطا به مامان گفت : مامان جان بیاین من شما و بهاره رو ببرم خونه صبح میام دنبالتون هانیه هم تنهاست .... ما که اینجا هستیم ... انشالله صبح میارمش خونه دیگه لازم نباشه شما هم بیاین .......
سحر مثل اینکه یکی منو تکون داده باشه از خواب پریدم ...بلند شدم و رفتم پایین دیدم هانیه و مامان سر نمازن ...منم وضو گرفتم ایستادم به نماز  هر سه برای سلامتی اون دعا می کردیم ......
صبح من امتحان داشتم و فکر کردم دو ساعتی دیگه بخوابم بعد بیدار بشم و درس بخونم  که صدای زنگ تلفن بلند شد ...
هانیه گوشی رو بر داشت ... عطا بود ..گفت : زنگ زدم بیدار بشین دارم میام دنبالتون .... گفت : ما بیداریم چرا ؟ بابا حالش خوبه ...ولی عطا جواب نداد و گوشی قطع شده بود  ....هر سه حاضر شدیم و با اضطرابی عجیب منتظر عطا شدیم بدون اینکه حرفی بزنیم ....
دعا می کردیم جرات هیچ حرفی رو نداشتیم که از زبون هم بشنویم ...
عطا دیر کرد و هوا روشن شد و ما هنوز منتظر بودیم همون طور ساکت ....
مامان بدنش گُر گرفته بود و خودشو باد می زد .... یک دفعه شروع کرد به داد زدن و به عطا فحش دادن که چرا با ما این کارو کرد؟ اگر نمی خواست بیاد چرا زنگ زد ؟چرا خبر نمیده؟ مراد ... مراد ... مراد ...
هانیه اونو دلداری می داد ...
نکن مامان جان حتما یک کاری پیش اومده صبر داشته باش ببین چقدر بهار حالش بده تو رو خدا به خاطر بهار آروم باش ... ساعت هشت صبح بود و ما تا اون موقع به همون حال دور خونه راه می رفتیم و عذاب می کشیدیم ....که صدای زنگ در خونه بلند شد هانیه خودشو مثل برق رسوند به در  رو  باز کرد ....هر سه تا پشت در بودن و دیگه نمی خواست بپرسیم چی شده کاملا معلوم بود ..پریدم یقه ی بهروز رو گرفتم و با التماس گفتم : بگو بابام طوریش نشده ... بهروز چنان گریه می کرد که حرفی باقی نمونده بود .....
اون موقع که به ما زنگ زدن حالش بد بوده ولی همون  موقع تموم کرده بود و دیگه دنبال ما نیومدن ..... ما نفهمیدیم چطوری و کی خونه ی ما لبریز از فامیل و دوست و آشنا شد ...ولی چیزی که معلوم بود بابای من مرده بود ... و حقیقت تلخ همین بود اون مظلومانه رفت و ما رو تنها گذشت ......






#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت هفتم-بخش چهارم



توی تمام مراسم من مثل جنازه ای این طرف و اون طرف می رفتم بیشتر به خاطر اینکه بهم قرص می دادن تا خوابم بگیره وگرنه کسی نمی تونست منو نگه داره ....
بالا و پایین می پریدم و گاهی هم خودمو می زدم  .. باورم نمیشد که دیگه هرگز اونو نمی بینم  عمه هام اومدن ولی با همه ی اینکه می دونستن چقدر مامانم بابام رو دوست داشت و عشق عمیقی بین اونا بود زبون می گرفتن و کسی رو که باعث مرگ اون شده بود نفرین می کردن ...و مامان که اصلا حالش خوب نبود بدون حرف گریه می کرد و آروم زبون می گرفت و مرادم مرادم می کرد  .... 
دایی و زن دایی اصلا نیومدن ولی ابراهیم و آرمان  سر خاک میومدن  و از دور نگاه می کردن  و می رفتن ....
مراسم تموم شد ولی شام غریبون ما تازه شروع شده بود ....
هیچ کدوم نمی تونستیم با نبودن بابام کنار بیام ... و هیچکدوم مرحمی بر درد اون یکی دیگه  نبودیم .....

نُه ماه بعد ..من سال دوم بودم ...و اولین روز ی بود که من برای کار آموزی با عده ای دیگه از بچه ها به بیمارستان رفتیم ....
اول ما رو بردن توی یک اتاق... یک سر پرستار برای ما سخنرانی کرد و دستورات لازم رو به ما دادو ......... بعد  ما رو تقسیم کردن  تو بخش ها ...
منو دوتا دیگه از دوستام رو  به بخش اطفال فرستادن ..... چند تا پرستار اونجا بودن که ما رو تحویل گرفتن و کارمون رو شروع کردیم...... از همون لحظه ی اول فهمیدم که چقدر این کار و دوست دارم و پرستاری کردن از مریض بهم حس خوبی می داد ، با اینکه اونا بچه بودن بازم من حس می کردم دارم از بابام پرستاری می کنم و بهم لذت می داد و انگار عشق این کار رو خدا در دلم گذاشت ....
ساعت حدود ده بود که گفتن دکتر بشیری اومد الان میاد تو بخش .....
یک جورایی انگار همه ازش حساب می بردن و تا اون رسید همه جا مرتب شد  ...و بالاخره دکتر بشیری اومد ...قد بلند و چهار شونه با صورتی جذاب چشمانی سیاه  و موهای مشکی و صافی که یک کم هم بلند بود... اخمهاش تو هم بود و از همون تخت اول شروع کرد به ایراد گرفتن ... یکی از پرستارها دنبالش می رفت  ...اون ویزیت می کرد و ایراد می گرفت؛؛ چرا گزارش کامل نیست ؛؛... .چرا پانسمان این بچه رو خوب نبستین .. چرا چک نکردین .. چرا میز کنار تختش شلوغه ...... و همین طور هر مریض رو چک می کرد یک چیزی می گفت ...بعد چشمش افتاد به ما که بهش نگاه می کردیم پرسید : روز اول شماست ؟
من جواب دادم بله ...
گفت : یاد بگیرین از همین اول کارتون رو بی عیب انجام بدین اینجا با جون آدما سر و کار داریم ... سهل انگاری در هیچ کاری قابل جبران نیست  ...
بازم من جواب دادم و گفتم : چشم  آقای دکتر ... نگاهی به من کرد ...و دستشو کشید توی موهاش و رفت از در اتاق بیرون ....
ساعت دو ما تعطیل شدیم و حاضر شدم تا برم خونه از در بیمارستان که اومدم بیرون بازم دیدمش اونم منو دید ....
با لبخند ازم پرسید برای روز اول چطور بود ؟ تعجب کردم گفته بودن که دکتر بشیری خیلی بد اخلاقه و با کسی حرف نمی زنه ....
گفتم : مرسی خوب بود ممنون .....و دیگه بر نگشت نگاه کنه ..اصلا نفهمیدم صدای منو شنید یا نه و رفت طرف تو ماشینش .....
nahid_golkar

#من_یک_مادرم قسمت ششم

[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت ششم-بخش اول




راننده ی تاکسی منو برد به یک میدون همون نزدیکی ها چون  چند دقیقه بیشتر طول نکشید که   رسیدم ......
کنار میدون یک مرد ایستاده بود ... من اون جوون رو شناختم و از تاکسی پیاده شدم .... اونم منو شناخت و اومد جلو...و سلام کرد گفتم چه زود رسیدین ؟
گفت: خوب من همین نزدیکی بودم ....
گفتم: میشه اول بگی چه طور جایی دارین؟ که بی خودی مزاحم شما نشم ...
گفت : راستش من جای اجاره ای ندارم از حرف هاتون که با بچه ها می زدین فهمیدم غریبین و نمی دونین کجا برین دیدم حتی بچه ها نگران جا هستن و از شما پرسیدن که کجا می خوای برین.....  وقتی از من پرسیدین من ناراحت شدم اگر می تونین جایی بگیرین که هیچ؛؛ اگر نمی تونین ما توی خونه مون جا داریم ته حیاط ما دو تا اتاق هست با سرویس برای خواهرم درست کردیم دو سالی زندگی کرد و خونه ساختن و رفتن حالا خالیه یک مقدار اثاث هست برای  رفع احتیاج اگر می خواین من با مادر حرف زدم  اونم موافقه ...... تو خونه ی ما منم و مادرم ... حالا خودتون می دونین ...
غافلگیر شده بودم اون دلش برای من سوخته بود؟ یا می خواست اون اتاق ها رو اجاره بده به هر حال من به دلسوزی اون احتیاج داشتم و قبول کردم برم و اون خونه رو ببینم .....با هم رفتیم توی همون کوچه ای که سرش وایستاده بودیم ...
یک کم جلوتر در یک خونه رو زد ..و یک خانم پا به سن گذاشته در باز کرد اونقدر با روی گشاده از من استقبال کرد که همون لحظه ی اول ازش خوشم اومد ..با احترام منو برد تو..... ساختمون قدیمی و تمیزی بود در حیاط رو نشونم داد و گفت : از اونطرف ..
گفتم ببخشید حاج خانم مزاحم شدم ...
گفت : نفرمایید شما مهمون امام رضا هستین قدمت روی چشم من دختر جان ...از اونطرف برو ببین اگر دوست داشتی بیا بشین ... 
حیاط خیلی کوچیکی بود که به فاصله ی چند متر از ساختمون اصلی انتهای حیاط دو تا اتاق بود که مثل یک سویئت ساخته شده بود .... پرسیدم از تو اتاق شما باید رفت و آمد کنیم؟.... یک در توی حیاط بود با انگشت نشونم داد و گفت: نه اینجا یک در هست که به کوچه ی بغلی راه داره ... خیالم راحت شد ...و رفتم اتاق ها رو ببینم ......
نگاه کردم خوب بود یک حال که  کفش موکت شده  بود و یک فرش ماشینی هم روش پهن  بود.... سمت راست یک اتاق کوچیک و سمت چپ یک آشپز خونه ی اوپن بود  که فقط چند تا کابیت ؛ گاز ؛ و یک یخچال کوچک  داشت ...و کنار آشپز خونه یک سرویس بود که دوش هم داشت ...
برای من ایده آل بود.... حالا  مونده بود کرایه ی اون که اگر مناسب بود دیگه همه چیز عالی می  شد......
تا همین جا هم  به یک معجزه شیبه بود من همینو می خواستم .... با اون زن مهربون و خوش رو می تونستم خیلی خوب کنار بیام پرسیدم ...کرایه اش چقدره ؟
خنده ی با نمکی کرد و گفت : شما فکر این چیزا رو نکن اگر دوست داری اینجا مال شما ...ما اصلا نمی خواستیم اجاره بدیم ...فکر کن مهمون امام  رضا هستی .....
موی بر تنم راست شد و اشک تو چشمم حلقه زد ..گفتم : آره خودم تا شما رو دیدم فهمیدم منو امام اینجا فرستاده ولی باید کرایه بدم که معذب نباشم نمی خواین قرار داد بنویسین ؟ گفت مگه نگفتی امام تو رو فرستاده پس من با خودش قرار داد می بندم ....
بعد دستشو گذاشت تو پشت منو گفت : معذب  نباش دخترم ...
حالا بعدا در موردش حرف می زنیم برو بچه ها تو بیار ...سر و سامون که گرفتی هر چی خواستی بده نخواستی نده کسی به کارت کار نداره .....
نمی دونستم چطوری ازش تشکر کنم ...یعنی چی باورم نمی شد ما از حرم یکراست رفته بودیم توی  اون چلو کبابی ..از قضا امیر از من پرسید مامان حالا چیکار کنیم بازم آواره باشیم؟



#ناهید_گلکار


[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت ششم-بخش دوم



من گفتم : نه عزیزم این چه حرفیه براتون جا می گیرم ...
علی با همون بچگی خودش گفت : پس دیگه برای جا گریه نکن ما هر کجا که بگیری زندگی می کنیم ....
یلدا دست منو گرفته بود و گفت بود : همش تقصیر منه مامان اگر من مریض نبودم تو اینقدر اذیت نمی شدی ...و بازم حرف زده بودیم و پسر حاج خانم شنیده بود و اونم که مثل مادرش مهربون بود ..
وقتی ازش پرسیدم جایی با اثاث سراغ نداره دلش برای ما سوخته بود ......نمی دونم شاید   دستی ما رو برده بود توی اون چلو کبابی  .....و من  اینو شک نداشتم .....
آقا مصطفی پسر حاج خانم خودش اومد منو برد مهمون پذیر تا بچه ها و اثاثم رو بیارم ..... در اتاق رو که بازم کردم دلم براشون سوخت سه تایی نشسته بودن روی تخت و هیچ کاری نمی کردن ...
گفتم پاشین جمع کنیم براتون خونه گرفتم .... هر سه تا خوشحال شدن و بهم کمک کردن تا وسایل رو جمع کنم کارگر هتل رو صدا کردم ولی دیدم مصطفی هم پایین پله وایستاده و اومد کمک و چمدون ها رو برد پایین ....و  قبل از ظهر توی خونه ی جدیدم بودم ... ...
شاید باور نکنین که حاج خانم برامون ناهار درست کرده بود و ما که رسیدیم چایی هم حاضر بود و اتاق ها رو هم تمیز کرده بود و خودش آیینه و قران گذاشته بود ......اون به من گفت شماها جابجا بشین امروز بیان خونه ی ما غذا بخورین ....
دست حاج خانم رو گرفتم و گفتم : نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم .نمی دونستم که مردم مشهد اینقدر مهربون هستن ...
گفت : چی میگی دختر جون چرا نباشن همه ی آدما مهربون هستن .....
گفتم نگین تو رو خدا اینو به من نگین که من آواره ی نا مهربونی آدما هستم ....
گفت : فکر شو نکن برو کاراتو بکن بیا ناهار بخورین ....
برای من و تو وقت زیاده معلوم میشه ما دیگه با هم همسایه شدیم و شاید هم مادر و دختر ....... من اولین کاری که کردم بچه ها رو حموم کردم و خودم دوش گرفتم و بعدم چون کُمدی توی خونه نبود چمدون ها رو مرتب توی اتاق کوچیکه که یک تخت دو نفره توش بود گذاشتم و تازه فهمیدم که به جز تشکی که روی تخته رختخواب دیگه ای ندارم .... ..پس باید تا قبل از اینکه شب بشه برم و بخرم ......





#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت ششم-بخش سوم




یک کم هم خونه رو تر و تمیز کردم و بالاخره جابجا شدیم و یک چایی ریختم تا بخورم و نفس راحت کشیدم و چشممو بستم و گفتم شکر،،،، خدایا شکر؛؛ ممنونم یا امام رضا که ردم نکردی ...
که حاج خانم صدام کرد و گفت بهاره خانم ناهار حاضره میای ؟
گفتم بفرمایید حاج خانم ...
گفت : نه اگر گرسنه هستین بیاین ناهار بخورین من تنهام تا شب مصطفی نمیاد .....
ناهار خوشمزه ای با اون زن با صفا خوردیم ... چیزی که برام جالب بود و نشون می داد اون زن؛ یک مومن به تمام معنی بود به من اعتماد کرده بود بدون اینکه منو بشناسه...
اون حتی یک کلمه از من نپرسید تو کی هستی ؟ از کجا اومدی ؟ و چرا این وضع رو داری ...و این برای من خیلی ارزش داشت .
مقام اون زن رو در نظرم خیلی بالا برد ...بعد از ناهار من ظرف ها رو شستم ...
اول گفت : نه مادر بزار خودم می شورم تو خسته ای ...
گفتم بزارین راحت باشم و اجازه بدین و اونم دیگه حرفی نزد ...
وقتی خواستیم بریم گفت مادر اون رختخواب ها رو ببر سنگین بود من نتونستم .. اینم کلید اتاق شما و در حیاط ..
گفتم حاج خانم تو رو خدا بگین چقدر کرایه باید بدم ؟
گفت : به خدا نمی دونم اصلا من قصد نداشتم اجاره بدم حالا برو تا ببینیم چی میشه ندادی هم ندادی ....
اونا رو هم  خودت ببر همه تمیزه مدیونت نشم شسته و اطو کرده دلت بیاد بکشی روت ... نگاهی بهش کردم ...
واقعا بغض کرده بودم باورم نمی شد به خدا که این زن رو  بعد از این همه سختی که کشیده بودم خدا برام فرستاده بود ....
رختخواب ها رو بغل زدم و با خودم بردم وقتی برگشتیم تو اتاق مون ، یلدا خوشحال بود و گفت : مامان حاج خانم شکل فرشته ها بود گفتم ساکت باش ... یلدا ؟؟ ساکت ......
بچه ها خسته بودن و خوابیدن و من رفتم تا یک کم رفع احتیاج مون رو بگیرم .....
و هر چی که لازم داشتم خریدم چای قند ، برنج روغن و هر چی که به فکرم می رسید گرفتم و برگشتم ...
و برای شام هم برای بچه ها ماکارونی درست کردم و خوردن و کمی بازی کردن و  خوابیدن ... مدت ها بود اینقدر آروم نبودم ، خیالم بطور معجزه آسایی راحت شده بود  ..........
 حاج خانم دیگه سراغ من نیومد ....جای امن و راحتی پیدا کرده بودم و باید می خوابیدم که فردا خیلی کار داشتم .....ولی بازم بی خواب شدم و رفتم تو فکر ......  

یک هفته گذشت و دایی خودشو از ما قایم می کرد بابام تو زندان بود ... و روز گار ما تلخ تر از زهر مار شده بود نه دلمون میومد چیزی بخوریم نه حرف بزنیم عمه ها اومدن فامیل جمع شدن ولی دایی رضایت نداد که نداد ...






#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت ششم-بخش چهارم



حرفی هم به ما نمی زد.... شوهر عمه واسطه شد و جلسه گذاشتن ولی هر کس پا در میونی می کرد دایی بهش  می گفت حرفی ندارم شما چک بده من رضایت میدم ...
خوب کسی هم نمی تونست این کارو بکنه چون می دونستن بابام پولی نداره و خودشون تو درد سر میفتن ...هر روز جلسه و کشمش داشتیم ...و من عذاب وجدان ...
شاید با یک کم گذشت من کار درست می شد... البته این حرف رو ابراهیم زده بود و دایی و زن دایی چیزی نگفته بودن ...ولی هر چی فکر می کردم نمی تونستم مجسم کنم که یک لحظه کنار ابراهیم وایستم چه برسه به این که زنش بشم واقعا حال تهوع بهم دست می داد .....
بهروز سر و ته بنایی رو جمع کرد و خودش تنها توی نجاری کار می کرد که خرج روزانه مون در بیاد ....و نشون داد که اونم مثل بابام مرد درست و فدا کاریه ...
بهروز و مامان به ملاقات بابا رفتن ولی منو نبردن ..
مامان می گفت تو دختر جوونی و برات اونجور جاها خوب نیست ...
دلم براش تنگ شده بود و دوری اون به خصوص که می دونستم تو شرایط بدی بسر می بره خیلی سخت بود .....
بالاخره بعد از یکماه و نیم که به من یکسال گذشت  .. فامیل جمع شدن و دایی رو هم صدا کردن و اومدن تا کار رو یک سره کنن ..من اصلا دلم نمی خواست چشمم به اون بیفته...شوهر یکی از عمه ها گفت : نزار این لکه تو دامنت بمونه اکبر آقا که شوهر خواهرتو فرستادی زندان این بده،، تو فامیلی نباید باشه شما با قول و قرار از ما رضایت بده من شخصا قول میدم کمک کنم ظرف یکسال پول تو رو بده شما هم یک کم تخفیف بده تا ببینیم چیکار باید بکنیم ....
گفت الان که پنجاه هزار تومن نیست سه سال پیش بود حالا با حساب روز شده هشتاد و نه هزار تومن ...البته بیشتر از صد تومن بود من کمش کردم تا براتون سخت نشه ....
شوهر عمه گفت : دست شما درد نکنه ....خیلی زحمت کشیدین ....
فهمیدم؛؛ شما فکر کردین ما الان پول نقد اینجا گذاشتیم طمع کردی ؟
 برو آقا معلوم میشه ما رو نشناختی ما مراد نیستیم ....کی گفته پولی رو که داری به زور می گیری ربا هم بدیم پاشو برو آقا این سفره رو جای دیگه پهن کن فوق فوقش یکسال میره زندان و میاد بیرون توام برو لب کوزه آبشو بخور ...
دایی دستی به ریشش کشید و گفت : باشه شما شصت تومن بدین ....
شوهر عمه گفت : متوجه نشدین ما پولی نداریم به شما بدیم ...هیچی برو دنبال کارت مراد بمونه اونجا تا تاوان اعتماد به تو رو بده،،  من خیلی بخوام کاری برای مراد بکنم میرم براش وکیل  می گیریم تا ثابت کنیم به زور ازش سفته گرفتی ,, حالا بگرد تا بگردیم من شخصا نمی زارم یک قرون دست تو بده ... پولی که می خوایم بدیم به تو اون بیاد بیرون خرج زن و بچه هاش می کنیم ..اونم باشه همون جا ...ختم جلسه ...





#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت ششم-بخش پنجم



دایی دست پاچه شده بود ولی همه طرفش براق بودن و می دید که اوضاع به نفع اون نیست بلند شد و رفت ...
اون که رفت جلسه برای اینکه چطوری وکیل بگیرن و چیکار کنن که دایی رو محکوم کنن شروع شد  ...و من فهمیدم که بازم باید بابام اونجا بمونه .....
شنیدن این حرفا برای من عذابی دردناک بود هر شب با خیال اینکه بابام توی زندانه تا صبح گریه می کردم و قلبم می شکست احساس می کردم آدم های ضعیفی هستیم که گذاشتیم این طور یکی به ما ظلم کنه و الان هم کاری از دستمون بر نمیاد ....
شوهر عمه و عطا و بهروز دنبال کار و گرفتن و هر روز پیش وکیل بودن و مدرک جمع کردن تا بالاخره بعد از یکماه دیگه وقت دادگاه شد .... اون روز منم برای دیدن بابام رفتم جلوی در دادگستری منتظر موندیم تا ماشین زندان اومد و زندانی ها پیاده شدن ...
پای همه ی اونا رو با زنجیر بهم بسته بودن با لباس زندان و دم پایی  و دستبد ...با چشم دنبال بابام می گشتم پیداش نمی کردم تا اونو شناختم با ریش بلند و موهای سفید شاید باور کردنی نباشه ولی اونقدر موهاش سفید شده بود که ما اونو نشناختیم لاغر و پژمرده ....
اونو این طور تحقیر شده و عاجز دیدن برای همه ی ما خیلی سخت بود مامان عقب ؛ عقب رفت و محکم خورد زمین و همون جا نشست و شروع به گریه کرد و برای اولین بار برادرشو نفرین کرد .....
توی دادگستری زنجیر ها رو باز کردن و  مامورِ بابا هم به ما لطف کرد و دستبندشم باز کرد ..و ما تونستیم یک گوشه بشینیم و  با اون کمی حرف بزنیم ....
 به ما نگاه می کرد انگار می دونست که این تلاش ها فایده ای نداره ....نمی فهمیدم عصبانیه یا ناراحت ..یک حس عجیبی داشت با اینکه اونقدر افسرده بود صورتش یک حالت خشم داشت که من می ترسیدم ....
تمام مدتی که با ما بود منو بغل کرده بود و دستهامو توی دستش نگه داشته بود ... گاهی حس می کردم منو بو می کنه و انگار می خواد این بو رو با خودش ببره یا اینکه از دل تنگی این کارو می کرد ....
دادگاه تشکیل شد و همون موقع دایی هم رسید .. شاید یک گوشه ای قایم شده بود که با ما روبرو نشه ...
ولی تا مامان اونو دید  گفت : نفرینت می کنم اکبر که دردی بگیری درمون نداشته باشه ...حالا می بینی با یک بی گناه این کار رو کردن چه سزایی داره ......





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#من_یک_مادرم قسمت پنجم

[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت پنجم-بخش اول




 مامان گفت : داداش خجالت بکش این چه کاریه کردی هر چی من بهت هیچی نمیگم تو حالیت نمیشه دارم در مقابل تو صبر می کنم بسه دیگه همین الان برو و مراد رو بیار بیرون که دیگه نه من نه تو گفته باشم ....
دایی گفت : چی میگی آبجی من چند ساله صبر کردم اونوقت تو میگی صبر کردی؟ ..تو برای چی صبر کردی؟ من تا حالاشم آقایی کردم به روی شما نیاوردم گفتم ببینم خودتون حالیتون میشه ؟
 من که خبر دارم این روزا وضعش خوب شده چرا دوزار به من نداد ؟ حالا من بده شدم؟ سرتون رو مثل کبک کردین زیر برف ...بی احترامی کردین چیزی نگفتم و سرمو انداختم پایین و از خونه تون اومدم بیرون؛؛ بچه هات تو روم وایستادن بازم چیزی نگفتم بسه دیگه ..حالا برین پول منو بیارین و مراد رو آزاد کنین,, همین آبجی تموم شد و رفت ...
و گوشی رو قطع کرد .....مامان کنار تلفن تا شد ...
گوشی رو گذاشت و همون جا نشست و دستشو گذاشت روی سرش ....و زیر لب گفت : خاک بر سرت کنن اکبر که هیچی حالیت نیست مرده شورت رو ببرن ... حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟ .......
من همون طور که گریه می کردم گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به هانیه و جریان رو گفتم : و اون بالافاصله گریه کنون در حالیکه  دخترش تو بغلش بود با عطا اومدن خونه ی ما ...
عطا از من پرسید ...کجان ؟ منم برم ببینم شاید با ضمانت آزاد بشه ....گفتم نمی دونم بهروز رفته هنوز بر نگشته آقا عطا ممکنه ببرنش زندان ؟
گفت : بستگی به دایی داره مامان شما زنگ بزنین نزارین کار به جای باریک بکشه ....
مامان گفت : دیگه کشیده مادر الان باهاش حرف زدم ..اینقدر بد جواب داد که جای حرفی باقی نمود ....
گفت : من الان میرم نمایشگاه  و هر طوری شده می برمش رضایت بده نگران نباشین ...داشت از در میرفت بیرون
گفتم : منم میام خودمم با دایی حرف بزنم شاید بشه کاری کرد.
 مامان گفت : نه تو نمی خواد بری اون غیظ ش برای تو  نمی خواد بری ...
گفتم چرا من ؟ بزارین برم شاید کاری بکنم ....با عصبانیت گفت : بگیر بشین گفتم نه ....و عطا رفت ...
حالا ما در انتظاری سخت و جانکاه موندیم .... خیلی سخت بود که نمی دونستیم چی می خواد سر بابام بیاد و اگر اون بره زندان ما چی میشیم ؟
هر سه تایی به خودمون می پیچیدیم و کاری از دستمون بر نمیومد ....تا بهروز برگشت ....با لب و لوچه ی آویزن ... همون جا روی پله نشست ... ما سئوال پیچش کرده بودیم ...ولی از بس ناراحت و نگران بود نمی تونست حرف بزنه بغض کرده بود ...و بالاخره به حرف اومد و نتونست جلوی گریه اش رو بگیره و با همون حال گفت : بابامو انداختن تو بازداشتگاه
اجازه نمی دادن ببینمش منم برگشتم ببینم چیکار می تونیم بکنیم ....
می خواستم برم پیش دایی ولی اینقدر عصبانی بودم که ترسیدم کارو بدتر کنم ...
مامان گفت : صبر کن شاید عطا راضیش کرد حالا ببینیم اون چیکار می کنه ....
دو ساعت بعد عطا اومد ...و گفت : نه بابا دایی الان خر مراد رو سوار شده و پایین هم نمیاد میگه پول بیارین تا رضایت بدم ...
بهروز بلند شد که بره و اونو بزنه فحش می داد و شاخ و شونه می کشید ...ولی هیچ  فایده ای نداشت .....
کسی صدای ما رو نمی شنید .......
اونشب توی خونه ی ما شام غریبون بود هر کدوم یک گوشه نشسته بودیم و هیچ کاری نمی کردیم ..فقط دنبال راه چاره ای می گشتیم و امیدوار بودیم دایی فقط زَهره چشمی به ما نشون داده باشه و فردا توی دادگاه رضایت بده ...
عطا می گفت : به من گفته تو ضمانت کنی پولو بدی من رضایت میدم ...حالا من از آقاجون می پرسم ببینم چیکار کنیم که اون راحت تر باشه ... خاطرتون جمع فردا میاد خونه ....با این امید اونشب رو سر کردیم منم صبح همراه بقیه رفتم به دادگستری  با اینکه دانشگاه داشتم و نمی شد غیبت کنم ....





#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت پنجم-بخش دوم



ما که رسیدیم هنوز بابام نیومده بود ولی ابراهیم با وکیل دایی اومدن ..
ابراهیم اومد جلو و رفت طرف مامانم و اونو بغل کرد و گفت : سلام عمه به خدا من موافق بابام نیستم ..نمی دونم چرا این کار و می کنه .. نگران نباش لج کرده ....
بهروز اونو کشید کنار تا با هم حرف بزنن یواش؛ یواش با هم از پیش ما؛ قدم زنون رفتن تا انتهای راهرو عطا می گفت : از اینکه دایی خودش نیومده فکر کنم نمی خواد رضایت بده؛؛ و گرنه الان خودش میومد ... پس فرستادن وکیل یعنی یک کلام یا پول یا زندان ....
گفتم تو رو خدا عطا آیه ی یاس نخون همین طوری داریم می میریم ....
مامان گفت : هانیه تو برو زنگ بزن به داییت التماس کن بیاد اگر بابات بره زندان دیگه رفته ,ها ,...........
هانیه گفت : من حرفی ندارم ولی می ترسم رومو بندازه زمین ....
مامان گفت : باشه بزار بندازه بعد من می دونم و اون.... تو برو زنگ بزن بیاد ....
همین اینکه هانیه اومد بره طرف تلفن همگانی از ته سالن سر و صدای داد و هوار بلند شد مردم  به اون طرف هجوم آوردن که ببین چه خبره که مامان هراسون گفت : عطا بدو صدای بهروزه .... و همه با هم شروع کردیم به دویدن ....تا خودمون رو رسوندیم بهروز و ابراهیم رو دیدیم که گلاویز شدن و بشدت همدیگر رو می زدن و هیچ کس هم نمی تونست جلوی بهروز رو بگیره چنان عصبانی بود که صورتش از شدت قرمزی مثل خون شده بود... بعد افتاد روی ابراهیم و اونو می زد ..
منو عطا رفتیم جلو و من داد می زدم  عطا و چند نفر دیگه اونو می کشیدن تا از روی ابراهیم بلندش کنن ...
اون با مشت های محکم می زد تو سر و صورتش با هزار زحمت اونا رو جدا کردیم ابراهیم از جاش بلند شد و بدون اینکه حرفی بزنه رفت .... تقریبا از اونجا فرار کرد ..
عطا با بهروز دعوا می کرد و می گفت : چیکار می کنی بچه ؟ اگر بره شکایت کنه دوباره برای مادر و خواهرات درد سر درست می کنی ...همین الان می تونست این کار و بکنه همه هم دیدن که تو چیکار کردی ......
ای بابا یک کم به خاطر بابات هم شده جلوی خودتو بگیر ....بهروز هنوز داشت آتیش می گرفت ....
من ازش پرسیدم چی شد چرا دعوا کردی؟ ...... اون همین طور که هنوز نفس ,نفس می زد ... گفت : می دونی چی می گفت بی شرف ؟ میگه بهاره رو بده به من تا بابات رو آزاد کنم ....پدر سگ می خواد با خواهرم معامله کنه کثافت عوضی ..
حالا صبر کنین یک پدری ازش در بیارم اون سرش نا پیدا ........ صبرکنین.....





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت پنجم-بخش سوم



از در پشتی بابا رو آوردن ... همه رفتیم طرفش با دیدن ما صورتش سفید شد عین گچِ دیوار  و لبهاش خشک بود تا حالا بابام رو این طوری ندیده بودم همه ی ما از دیدنش به گریه افتادیم مخصوصا با دعوایی که بهروز با ابراهیم کرده بود و رو پنهون کردنه دایی....  خودمون رو باخته بودیم ....
بیچاره بابام با اون حالش ما رو دلداری می داد و می گفت همه چیز رو به قاضی میگم بالاخره اون می دونه من بی گناهم یک فکری برای من می کنه ........
مدت کوتاهی بابام  با  یک مامور کنار ما موند و خیلی زود صداش کردن و رفت توی اتاق قاضی.......
 ما رو راه ندادن ولی بهروز  با خواهش و التماس رفت تو ..... و ما منتظر موندیم ....
کلا اون طوری که دیشب  فکر می کردیم نشد و همه چیز به ضرر ما بود ......  یک کم بعد اومدن بیرون هر دو هراسون و پریشون بودن ...قاضی بعد از اینکه حرفای بابام رو شنیده بود گفته بود گیرم که حق با تو باشه قانون میگه تو بدهکاری و باید پول رو بدی من خیلی بهت کمک کنم می تونم رای بدم که یک سند بزاری دوماهه تا پول رو تهیه کنی که اگر نشد سند رو حراج بزارن .. همین .. اگر سند داری بهت امشب هم فرصت بدم... اگر نداری بنویسم برو زندان .....
بابام گفته بود ندارم توی دو ماه هم نمی تونم پول تهیه کنم ,,گفتم که ندارم,, ....
قاضی گفته بود: خوب پس برو زندان تا یک ماه دیگه شاید رضایت شاکی رو گرفتی پس تنها همین راه رو داری موقتا برو زندان رای باشه برای یکماه دیگه .......
بابام گفت : آخه من بی گناهم شما رسیدگی کنین من به اون مرد بدهکار نیستم ......قاضی  بدون این که دیگه حرفی بزنه نوشته بود اونو ببرن زندان .....
بابا انگار چشماش کسی رو نمی دید به اطراف نگاه می کرد و بی هدف راه می رفت ما هم به دنبالش...... 
مامور به دستش دستبند زد و اونو با خودش برد و ما شیون کنان بر گشتیم خونه ....انگار پاره ای از قلب منو با خودشون بردن ...
صورت بابام که سعی می کرد قوی به نظر بیاد جلوی چشمم بود اون بدون اینکه کار بدی کرده باشه شرمنده و سر افکنده شده بود ...از در دادگستری که اومدیم بیرون با خودم گفتم حالا می فهمم که چرا ترازوی عدل نامیزانه ...... و دیگه از شدت غصه  گلوم درد گرفته بود و حتی آب دهنم پایین نمی رفت ....
ما همه خوب می دونستیم با کتکی که ابراهیم خورده حداقل به این زودی ها امیدی به آزادی بابام نیست ...با این حال مامان از عطا خواست ما رو بزار خونه و اونو ببره پیش دایی ، گفت میرم تو خونه اش بس میشینم تا رضایت نده نمیام ...
ولی ساعتی بعد بر گشت خونه و گفت : نمی دونم درو باز نکردن یا خونه نبودن داییت نمایشگاه هم نبود ....
دوباره دور هم نشستیم تا راه چاره ای پیدا کنیم ..... اون زمان یک پیکان حدود  بیست و سه  هراز تومن  بود و دایی پنجاه هزار تومن از بابام سفته گرفته بود تقریبا پول سه تا پیکان.




#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت پنجم-بخش چهارم



بهروز گفت : آخه دایی که می دونه ما همچین پولی رو نداریم برای چی این کار و می کنه نمی دونم چه دشمنی با ما داره !!!
ابراهیم بی شرف با وقاحت می گفت بهاره رو بدین به من,, تا خودم رضایت شو بگیرم .... خیلی  نامردن ... اصلا آدم باورش نمیشه حیوون های عوضی ...
مامان یک فکری کرد و گفت : حالا ابراهیم هم پسر بدی که نیست خوب اینم راه نجاتیه ....تا اومدم حرف بزنم که بهروز و هانیه پریدن به مامان ...
بهروز گفت : چی میگی مامان بسه دیگه برای این که چند روز زودتر بابام بیاد بیرون بهاره رو تا آخر عمر بفرستیم زندان ؟ یک دفعه ی دیگه همچین حرفی بزنین من می دونم و شما ، بهاره حتی اگر خودش هم بخواد من نمی زارم مگر مرده باشم ...
بابام هم یک طوری میاریم بیرون تسلیم اون نامردا نمیشیم باید قوی و محکم رفتار کنیم اگر ببینن ما ضعیف هستیم تا می تونن به ما فشار میارن ....
عطا گفت : بهروز راست میگه باید پشت هم باشیم و قوی؛؛ صبر داشته باشیم وگرنه تو این منجلاب فرو می ریم و هی بدتر میشه باید درست رفتار کنیم ...کار امروز توام درست نبود که ابراهیم رو زدی نباید اتو دست اونا بدیم ...... مامان تو فکر بود و گفت : ای وای از این روزگار؛؛ اصلا آدم فکر نمی کنه ممکنه از برادر خودش این کارا رو ببینه ..گردنم بشکنه من مراد رو وادار کردم بره آلمان و ماشین بیاره اونسال خیلی داداشم جون فدای من بود هر شب میومد و به من سر می زد ....
گفتم : نه مامان خانم  به خاطر شما نبود می خواست پول رو پول بزار,, صرفه جویی می کرد و هرشب شام خونه ی ما بود خوب می خواست چی بگه ؟ راستشو بگه که اومدیم ناهار و شام بخوریم بریم ..خوب می گفت دلم واست تنگ شده آخه مگه میشه هر شب آدم دلش تنگ بشه یک شب هم می گفت ما بریم خونه ی اونا شام بخوریم چرا نمی گفت ؟ پس شما ساده بودین ......
زد پشت دستشو گفت ....ای دل غافل آره به خدا این همه نون و نمک ما رو خوردن ...و نمکدون شکستن ....
بهروز گفت : بابا دو ماه رفت و از کارو زندگیش افتاد یک قرون بهش نداد چقدر ما سختی کشیدیم تازه پول بیمارستان رو هم نداد اینقدر از همون اول طلبکاری کرد که ما همیشه فکر می کردیم بهش بدهکاریم .....





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت پنجم-بخش پنجم



با صدای علی به خودم اومدم تشنه بود ، بلند شدم و بهش آب دادم و نماز خوندم و خوابیدم ...
باید صبح میرفتم دنبال خونه ..... صبح اول وقت بعد از این که صبحانه ی بچه ها رو دادم اونا رو سپردم به یلدا و گفتم از در اتاق حتی برای دستشویی بیرون نیان.
 خودتون رو نگه دارین تا من بر گردم ....اول رفتم سراغ آدرسی که از اون زن گرفته بودم ... پرسون؛؛ پرسون توی کوچه پس کوچه های باریکی که پر بود از خونه های کوچیک انتهای یک بن بست اونجا رو پیدا کردم وقتی رفتم تو شرا یط رو مناسب ندیدم....
 اینجا جای من نبود درست حدس زده بودم ؛؛... اتاق های پهلوی هم پر از زوار بود شلوغ و کثیف و غیر قابل تحمل  ...اومدم بر گردم که زن صاحب خونه منو دید و شناخت .. صدام کرد و خودش بدو اومد جلو و گفت : بفرمایید تو من اون اتاق آخری رو میدم بهتون کسی کاری به کارتون نداره بفرما .... روم نشد بهش چیزی بگم ... رفتم و باهاش اتاق رو دیدم ولی همون طور که فهمیده بودم مناسب نبود....ولی خوب فکر کردم اینجا باشه برای آخرین گزینه ... پرسیدم ماهی چند؟ و چی در اختیارم می زارین ...
گفت : کرایه با آقا مانه ...ولی اون آشپز خونه در اختیارته که غذا درست کنی ظرف کثیف توش نمونه و پول آب هم باید جدا بدی پرسیدم حموم دارین ؟
گفت نِه...حموم سر کوچه هست راحته دو قدم  راه بیشتر نیست .... دستشویی هم تو حیاط هست ....
گفتم باشه پس فکرامو بکنم بر می گردم ....
گفت نمیشه باید الان بگین می خواین یا نه؟  ما باید به زوار اجاره بدیم ....
گفتم تا فردا صبر نمی کنین ؟
 گفت : چرا تا فردا صبر می کنیم ولی اجاره ی امشب رو باید بدین ....گفتم نه شما برین اجاره بدین من نمی خوام ......
شاید باور نکنین همه ی این حرف ها مثل پتک می خورد تو سر من؛؛ داشتم دیوونه می شدم اگر مطمئن بودم که برای همیشه می مونم یک فکری می کردم ولی نمی دونستم تا کی می تونم تو مشهد دوام بیارم  ...اول رفتم شیراز بعد یزد و چند ماه هم توی سمنان زندگی کردم ....
 دوباره برگشتم تهران و از اونجا اومدم مشهد و حالا نمی دونستم تا کی توی این شهر آواره می مونم .....
از اونجا اومدم بیرون و با نا امیدی شماره ی چلو کبابی رو گرفتم ...
خودمو معرفی کردم ... همون پسر جوون بود ..
یادش اومد و گفت : شما الان کجایین من میام دنبالتون می برم بهتون خونه نشون میدم .... گفتم ..والله من نمی دونم کجام شما بگو کجا بیام ... من تاکسی میگیرم میام اونجا .....
گفت : گنبد سبز شما اونجا پیاده شو من همون جا منتظر میشم ..........





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#من_یک_مادرم قسمت چهارم

[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت چهارم -بخش اول




راننده ما رو برد به یک مهمان پذیر تو خیابون خسروی مشهد ...و من یک اتاق گرفتم و بچه ها رو بردم بالا ...
اصلا نمی دونستم باید چیکار کنم و الان تکلیفم با وضعی که داشتم چیه ؟ می دونستم که اینجا نمی تونم بمونم و باید یک جایی برای خودم می گرفتم ....
که تا اول مهر یلدا بتونه بره مدرسه... رفتم بیرون و برای بچه ها صبحانه بخرم ...یک دونه خامه و یک شیشه مربا و کمی پنیر خریدم و بعد دنبال نانوایی گشتم ، از یک نفر  آدرس گرفتم  و رفتم.... وسط یک کوچه  باریک نانوایی رو دیدم  .... تو صف وایستادم ...چندخانم هم تو  صف بودن از زنی که کنارم بود پرسیدم ...شما می دونی این طرفا جایی هست که با اثاث اتاق اجاره بدن ؟
گفت : نه من نمی دونم ...یکی دیگه از اون زن ها که حرف منو شنیده بود دخالت کرد و گفت : جا می خواین ؟ گفتم آره شما میشناسین گفت : چند روزه ؟
گفتم : چند روزه نمی خوام برای یک مدتی میمونم...
 می خوام با بچه هام اونجا زندگی کنم ...گفت : من سراغ دارم ولی برای مسافره اجاره ای نیست ...
سرشو تکون داد و گفت :با اثاث این طوری گیرت نمیاد ....من دیگه حرفی نزدم ...یک کم بعد دوباره پرسید چند نفرید ؟ گفتم خودمم و سه تا بچه ...
پرسید مرد نداری ؟
گفتم نه ....
گفت : می خوای بیای خونه ی ما رو ببینی؟  شاید حاج آقامان با شما کنار  اومدن ....پرسیدم این جایی که گفتین خونه ی شماس ؟
 گفت : هان .....
گفتم میشه آدرس رو برای من بنویسین خودم میام پیدا می کنم ...قلم و کاغذ از کیفم در آوردم و آدرس رو نوشتم ..پرسیدم همین طرفاست ؟
گفت : ها............
نوبتم شده بود نون گرفتم و رفتم پیش بچه ها که خیلی گرسنه شده بودن ......
داشتم فکر می کردم چه کاری درسته؟ آیا برم و اون خونه رو ببینم یا نه خیلی از اون زن خوشم نیومده بود راستش به دلم نچسبید ...بازم فکر کردم ، رفتش ضرر نداره حالا که تا فردا همین جا هستم ...
ولی زندگی کردن با سه تا بچه تو اون مهمون پذیر کار سختی بود و برای من هم گرون تموم می شد باید تا کار پیدا نکردم دست براه پا براه  راه می رفتم  ....
بعد از اینکه بچه ها سیر شدن ... روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد .....
یک مرتبه از صدای یلدا بیدار شدم اون باز ترسیده بود و داشت می لرزید و حالش بد شده بود ...
پرسیدم چی شده مامان جان خوبی ؟ و فورا گرفتمش تو آغوشم و سرشو بغل کردم و به سینه فشار دادم تا آروم بشه گفت: مامان می ترسم .... رفتم دستشویی یک آقایی اونجا بود که من دیدم شکل .... داد زدم نگو ..نگو بهت گفتم نگو ولش کن بیا بغلم عزیز دلم؛؛ بیا ...تنش داشت مثل بید می لرزید بازم اونو محکمتر  روی سینه ام فشار دادم و نوازشش کردم و در حالیکه به شدت بغض کرده بودم و دلم می خواست های و های گریه کنم  گفتم: عزیزم؛ مادرم؛؛ دختر خوشگلم,, فراموش کن انگار ندیدی ..... می خوای با هم  بریم حرم؟ آره میای ؟
 گفت : آره خیلی دلم می خواد تا حالا نرفتم و اشکشو پاک کردم و گفتم ببین چطوری مروارید ها رو حروم کردی ؟ دختر شجاع منی؛؛ دیگه بزرگ شدی به مادر کمک می کنی ...تازه امروز دیدم که خودتو کنترل کردی همین کارو بکن اصلا حرفشو نزن ......به صورت کسی هم نگاه نکن همش سرت زیر باشه ....
اون آروم شد ولی من داشتم دق می کردم تحملش برام خیلی طاقت فرسا شده بود ولی به خاطر بچه هام چاره نداشتم ........
بچه ها رو حاضر کردم و چهار تایی رفتیم برای زیارت ...از دور که نگاهم  به گنبد افتاد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم از همون جا سرِ درد و دلم باز شد؛؛ اشک ریزون رفتم تو حرم و پشت سر هم می گفتم اومدم آقا؛؛ اومدم آقا  تا بهم کمک کنی... منم الان مثل تو غریبم.... اومدم پیش تو تا از من و بچه هام حمایت کنی دیگه تو این دنیا هیچکس رو ندارم کمکم کن آقا ...... شنیدم به خیلی ها کمک کردی حکایت ها برام از مهربونی تو گفتن ولی من اومدم تا با چشم خودم ببینم ، ردم نکن اگر از اینجا رونده بشم دیگه به کجا پناه ببرم ؟





#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت چهارم -بخش دوم



وقتی از حرم اومدیم بیرون سرِ یلدا هنوز پایین بود یا چشمشو می بست ....
دلم خیلی برای بچه ام می سوخت ..دیگه  ساعت یک بود و همه گرسنه بودیم پرسوجو کردم و یک چلوکبابی پیدا کردم و بچه ها رو بردم اونجا تا  ناهار بخوردیم  ...از مردی که پشت صندوق نشسته بود پرسیدم ...اینجا خونه ای هست که اتاق با اثاث اجازه بدن شما می دونین ؟
خیلی مودب و با احترام گفت : تهرانی هستین ؟ گفتم : بله ....گفت : بله که هست چند روزه می خواین ؟ گفتم نه این طوری نیست فعلا شش ماهه می خوام یک جای امن و خوب باشه شوهرم نیست تهرانه تا بیاد طول می کشه شما سراغ دارین ؟
گفت بهتون شماره میدم فردا بهم زنگ بزنین .....
تا شب توی اون اتاق کوچیک موندیم و با دوتا تشک اضافه که گرفتم بچه ها رو خوابوندم ...و بازم خودم بی خواب شدم و رفتم تو فکر .......
 

خدا رو شکر تا مدتی پای دایی و خانواده اش  از خونه ی ما بریده شد.....
در واقع یک نفس راحت از دست اونا کشیدیم ... همه از این موضوع خوشحال بودیم جز مامان که داداشش رو خیلی دوست داشت  ....با این حال گهگاهی اونا رو تو جمع فامیل می دیدیم از متلک های زن دایی و سر و گردن اومدن های دایی مستفیض می شدیم .....
 نه دایی و نه زن دایی نمی تونستن جلوی خودشون رو بگیرن و طلب کاری نکنن و مقصر  همه ی بد بختی هاشون رو هم بابام می دونستن ... و ما  انگار  دیگه عادت کرده بودیم پوست مون کلفت شده بود ، یک گوشمون در بود یکی دروازه .......بهروز و ابراهیم هر دو رفتن به سربازی ابراهیم افتاد بیرجند و بهروز کرمان... و هیچ کدوم دانشگاه قبول نشدن .... توی این دو سال من دیپلم گرفتم و به اصرار بابام که دوست داشت من دکتر بشم  دانشگاه شرکت کردم و چون می دونستم که نمی تونم پزشکی بخونم ...
برای این که بابام خوشحال بشه با نا امیدی پرستاری شرکت کردم ولی حتم داشتم اونم  قبول نمیشم؛؛ آخه دوست داشتم خواننده بشم ...... ولی به بطور غیر منتظره ای  قبول شدم ...
خودم که باورم نمیشد ولی بابام و مامانم بی حد خوشحال بودن  ... با این که این خواست بابام نبود ، مثل اینکه همین رو هم از من انتظار نداشت و الکی می گفت برو پزشکی  ......
 دیگه آرزوی خواننده شدن برای من  دست نیافتی شد  .... 
درست یادمه سال پنجاه و سه بود که سربازی بهروز تموم شد و برگشت ..من قبول شده بودم و هانیه هم یک دختر خوشگل بدنیا آورده بود و خانواده ی خوشبخت ما که همیشه به  شادی های کوچیک راضی بود هیچ غصه ای نداشت.. دور هم می گفتیم و می خندیدم و من برای اونا می خوندم و می رقصیدم و خودمون با خودمون خوش بودیم و کاری هم به کار کسی نداشتیم ... تا اینکه .....
یک روز دایی اکبر اومد خونه ی ما و با اخم و ناراحتی نشست و هی صورتش رو مالید،،، بابام که هنوز ازش دلخور بود سرشو به کار گرم می کرد .. و وانمود می کرد که نمی فهمه اون ناراحته ....
تا بالاخره مامان صبرش تموم شد و پرسید داداش چی شده چرا ناراحتی ؟ اونم که همینو می خواست با صدای بلند گفت آخه چی می خواستی بشه آبجی شوهرت منو بیچاره کرده من هنوز گرفتارم خدا رو شکر که شما هام اصلا به روی خودتون نمیارین که به من بدهکارین ..... هر چی من چیزی نمیگم شما ها پر روتر میشین و به فکر من نیستین ؟
بابام گفت : ندارم ...آقا جان ندارم از کجا می خوام بیارم؟





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar



[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت چهارم-بخش سوم



پول دستی به من دادی؟که حالا پس می خوای ؟ تو منو وادار کردی برم ماشین بیارم من که نمی خواستم برم چرا همه ی ضررش مال من باشه یک تصادف بوده،،،،
 من که می دونم دروغ میگی وضعت خوبه ؛؛ الان ماشینت هیکل منو می خره و آزاد می کنه بعد میای از من می خوای نون زن و بچه ام رو بدم به تو؟ آخه رواست ؟
خوبه که حالا خواهرت زن منه و گرنه چیکار می کردی ؟
دایی عصبانی داد زد اولا کدوم ماشین این که من سوار میشم مال نمایشگاه است باید بفروشم دوما تو باید تاوان بی عرضگیت خودت بدی .. سوما اگرم داشته باشم به تو چه مربوط تو بدهکاری ؛ باید پول ماشین رو پس بدی ....من گفتم : باشه دایی پس میدیم ولی شما همون ماشین رو به ما بده ما هم پول شما رو میدیم ....
گفت : اووووحالا ماشین می خواین ؟ گذاشتم درستش کردن دیگه ....گفتم خوب حتما یک مبلغی می فروشین خوب اون چی میشه ؟
 گفت: اونش دیگه به تو جزقاله بچه مربوط نیست بابات می دونه من چی میگم ....و از جاش بلند شد و گفت : باشه آقا مراد یادت باشه خودت خواستی دیگه از من گله نکنی ها ......... بابام سینه شو داد جلو و گفت : مثلا می خوای چیکار کنی ؟
دایی در حالیکه پاشنه ی کفششو بالا می کشید گفت : خواهیم دید.....مامان که تازه دوزاریش افتاده بود .
گفت : خوب راست میگه داداش اون ماشین رو بده بعد تمام پولشو بخواه ......دایی یک دندون خشم به مادر نشون داد و و رفت و در کوچه رو هم محکم زد بهم ...
یکی دو ماهی از دایی خبری نشد ..من می رفتم دانشگاه و.بهروز چاره ای نداشت جر اینکه توی نجاری بابام کار کنه ولی وقتی اون رفت گارگاه اونو رونق داد تند و تند کار قبول می کردن با هم تحویل می دادن و هر دو خوشحال راضی بودن که در امدشون بیشتر شده ...و به خاطر سلیقه و هنری که بهروز به خرج می داد مشتری بیشتری براشون میومد .....
و ما شنیدیم که ابراهیم هم توی نمایشگاه دایی مشغول شده ...بهروز کلا با اون فرق داشت شاید به خاطر بابام بود که اینقدر نجیب و دوست داشتی بود ....اون می گفت : ابراهیم از دایی بدتره کار بدی نیست که نکنه ...ولی آرمان دانشگاه قبول شده بود فکر می کنم ادیبات فارسی ..........
تا یک روز ماه رمضون بود تازه افطاریمون تمام شده بود .  که صدای زنگ در اومد من رفتم در و باز کردم.





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت چهارم-بخش چهارم



دوباره دایی و زن دایی خوشحال و خندون با یک جعبه زولبیا بامیه اومدن خونه ی ما..... خیلی مهربون و انگار اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده... دایی طبق معمول صورتشو آورد جلو تا من بوسش کنم و گفت : چطوری دایی جون خانم خوبی ؟
 من سکوت کردم  ......بعد  رفت اون بالا نشست و لم داد و گفت :خوب آبجی چی داری بخوریم من از سر کار میام چیزی نخوردم گشنم ..... مامان گفت ای وای خدا مرگم بده افطار نکردین ؟  گفت : نه آبجی من که معده ام درد می کنه منصورم که عصابش ناراحته روزه نبودیم ....
مامان گفت ..باشه الان براتون سفره میندازم بخورین سیر بشین ......
من تو دلم گفتم خوبه,, همیشه این بدبخت ها خونه ی ما که می رسن گشنن  ...بعد خیلی مهربون از بابام پرسید :مراد کار و کاسبی چطوره ؟... .
خوب اونا هم که آدم های ساده ای بودن باهاشون گرم گرفتن و دور هم نشستن به حرف زدن ....
من دیدم اوضاع خوبه رفتم چایی دم کردم تا با اون زولبیا بامیه بخوریم ......تا چایی حاضر شد کمی طول کشید داشتم می ریختم که ببرم......   بهروز از بیرون اومد از ماشین دم در فهمیده بود اونا اینجان از پنجره  پرسید : باز اینا اینجا چیکار می کنن؟ ...
گفتن نه؛؛ کاری ندارن برای طلبکاری نیومدن  اومدن احوال پرسی ....
زیر لب گفت خدا کنه ......
بعد با هم رفتیم تو اتاق ...
بهروز سلام کرد و من چایی رو گرفتم جلوی زن دایی و بعدم جلوی دایی ...وقتی بر می داشت گفت : فدای دایی بشم دختر با سلیقه ....آبجی می دونی چیه ما اومدیم بهاره رو برای ابراهیم خواستگاری کنیم ..اینام دیگه  برن سر خونه زندگیشون .....
احساس کردم یک دیگ آب جوش ریختن سرم...  اگر می گفت آرمان اینقدر بهم بر نمی خورد ... گفتم چی دایی ؟ چی گفتین ؟ من؛؛ من مگه  دیوونه ام زن ابراهیم بشم ...
زن دایی ناراحت شد و گفت : وا ؟ مگه بچه ام چیشه ؟ خیلی دلت بخواد ... دخترِ ی پر رو ... بابام گفت : راست میگه؛؛ اگر اون بخواد من اجازه نمیدم ...
دایی گفت مشکلی نیست ...ابراهیم هم نمونده که بهاره بیاد زنش بشه هزارون دختر آرزو دارن زن ابراهیم بشن ....  ما گفتیم یک کاری واسه ی شما کرده باشیم ... نمی خواین که نخواین ..... بهروز گفت : دایی جون شما اینقدر به فکر ما نباشین ... بهاره بترشه بهتره زن ابراهیم بشه ......
دایی دیگه عصبانی شد و بدون اینکه چایی بخوره بلند شد و گفت :خوب زن بریم ...من  خیلی کار دارم ...تا ابراهیم باشه دوستشو بشناسه .......
زن دایی جلوتر از اون راه افتاد و زیر لب با خودش یک چیزایی می گفت که مفهوم نبود .... مامانم دنبالش رفت و گفت :  به خدا بهاره بچه اس.. هنوز داره درس می خونه به دل نگیر منصور جون ؛؛ای بابا  توام زود قهر می کنی  تازه اومده بودیم دور هم باشیم ......این همه دختر برو یکی دیگه بگیر مگه قحطی اومده ؟ چرا بهت بر می خوره ........





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar



[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت چهارم-بخش پنجم



از بس از پیشنهاد اونا چندشم شده بود ، تا یک مدت می لرزیدم ...
بهروز حرف نزد ولی وقتی رفتن اونچه که فحش بود نثارشون کرد و می گفت خوبه حالا من از کارای پسرشون با خبرم می دونم چقدر لجن و آشغاله اونوقت چطوری روشون شد بیاد خواستگاری بهاره ؛؛
 آخه بگو سگ پدر، من جنازه ی بهاره رو رو شونه ی تو نمی زارم  ....اصلا من برای چی باهاش قطع رابطه کردم می خواست منم ببره تو کارای خودش شریک کنه بعدم فهمیده بودم به بهاره نظر داره بی ناموس ......
همه به هم نگاه می کردیم انگار که کسی یک توهین بزرگ به ما کرده بود .... و تا حالمون جا اومد کلی طول کشید  ....
.نزدیک عید بابام یک بنا آورد تا  یک حموم توی خونه کنار حیاط  بسازه  و یک دستی هم سر و گوش آشپز خونه بکشه که از اون حالت بد در بیاد ...
خودش و بهروز هم کمک می کردن ....
کار داشت خوب پیش میرفت که یک روز بعد از ظهر که گارگر ها کار می کردن و منو مامان  بالا خوابیده بودیم صدای زنگ در اومد هم من و  مامان بیدار شدیم..........
 من دوباره خودمو زیر پتو جا کردم تا دوباره خوابم ببره که توی حیاط سر و صدا بلند شد مامان از جاش پرید و چادرشو سرش کرد و رفت....
منم نیم خیز نشستم تا ببینم چی شده  .....سر و صدا بیشتر شد و صدای جیغ و فریاد مامان اومد که کجا می برین مگه چیکار کرده ؟
از جام بلند شدم و خودمو رسوندم پایین دو نفر مامور برای بردن بابام اومده بودن مامان داشت به اونا التماس می کرد و می گفت : به خدا اون برادر منه الان میاد و میگه اشتباه شده ....
بهروز طرف اونا براق بود ولی بابا گفت ول کنین دست اینا نیست که،، بعد به مامور ها گفت بزارین دستمو بشورم و لباس بپوشم بریم اجازه هست ؟ یکی از مامور ها جلوی در و یکی جلوی پله ی زیر زمین وایستادن که بابا حاضر شد ... من و مامان چنان گریه می کردیم که انگار دنیا آخر شده همچین چیزی ندیده بودیم و خیلی برامون سنگین شده بود ...
من رفتم پایین و بغلش کردم و گفتم : چیکار کنیم بابا ....
گفت هیچ غلطی نمی تونه بکنه به هیچ وجه بهش التماس نکنین و زیر بار هیچ حرفی نرین بزار برای همیشه این زالو از زندگی ما بره بیرون .... و رفت بالا و همراه مامور ها از خونه رفت بیرون ...
مامان دوید و رفت سراغ تلفن.... من به بهروز  گفتم بدو .. بدو باهاش برو ببین کجا می برنش... اونم با عجله لباس پوشید و رفت .....
مامان زنگ زد به خونه ی دایی و زنش گوشی رو برداشت .....
مامان ساده دل من  با گریه گفت: منصوره جون داداشم کجاس ؟ اومدن مراد رو بردن میگن  داداش شکایت کرده...... زن دایی با تمسخر گفت : تو جیب من... می خواستی کجا باشه؟ نمایشگاه ست دیگه مامان گفت : منصور جون شنیدی مراد رو بردن... باز داشتش کردن ...
گفت : من به کار مردا دخالت نمی کنم به خودش زنگ بزن ..... و گوشی رو قطع کرد ...مامان دفتر تلفن رو زیر و رو کرد و همین طور که مثل ابر بهار اشک می ریخت شماره ی دایی رو گرفت ...
گفت: الو داداش ؟ این چه کاری بود کردی اومدن مراد رو بردن ...این کارو تو کردی ؟
گفت : نه آبجی خودش کرد به جای اینکه پول منو بده داره بنایی می کنه ,,تا حالا فکر می کردم نداره باهاش مدارا کردم ولی دیدم  داره و نمیده پس این کارو کردم که پولمو وصول کنم همین.....
آبجی منی احترامت سر جاش ولی تو رو به حضرت عباس بزار کارمو بکنم ...دیگه نمی تونم از دست شوهر بی عرضه ی تو حرص و جوش بخورم .....





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar







#من_یک_مادرم قسمت سوم

[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت سوم-بخش اول



وقتی اونا رفتن بابام وانمود کرد تو دستشویی گیر کرده و بیرون نیومد چشمتون روز بد نبینه  و موقعی که اومد قیامتی بر پا شد اون سرش ناپیدا ......
مامان زار و زار گریه می کرد و می گفت :که من یکساله یک چادر نتونستم بخرم ..همش میگی ندارم صدام در نیومده اون جهاز بود به این بچه دادی ؟
هانیه جلوی شوهرش خجالت کشید و گفت مگه چش بود مامان ؟ وا این حرفا چیه می زنی ؟ چرا پای منو وسط می کشین ؟ بابام هر کاری از دستش بر میومد کرد چیکار کنه دیگه ؟ مگه نه عطا ؟
 عطا هم گفت :   آره بابا این چه حرفیه ما که طلبکار نبودیم ....
مامان همین طور که به زور گریه می کرد  زد رو پاشو و گفت : ده از بس ما کم توقع بودیم...  برای اینکه هیچ وقت ازش چیزی نخواستیم و وانمود کردیم راضی هستیم ..اون خودشو  زده به اون راه  انگار نه انگار که باید یک کم زندگی ما هم بهتر بشه ........
بابام گفت : مگه تا حالا کم و کسری داشتی؟ زری خجالت بکش....اصلا  نمی خوام برم ...چی میگی حالا ؟ آلمان پیش کش اون داداشت ؛؛ مرتیکه یک ماشین می خره و دولا پهنا میندازه به یک بیچاره ..خوبه که همیشه خودش تعریف می کنه از شیرین کاری هاش ، ما نگفتیم ...من آلمان برو نیستم خودتو بکشی نیستم .....بی پرده بگم مال مردم خور نیستم .......
مامان گفت : ای داد بیداد گوش نکردی چی میگه؛؛ همین طوری برای خودت حرف می زنی ... تو برو ماشین رو بیار بهت دستمزد میده دیگه به کار اون که کار نداری .....
بابام گفت: نمی ....خوا...مممم .. نبینم دیگه حرفشو بزنی ... یک کلام ختم کلام نمیرم  ..... وقتی بابام رفت تو رختخوابش بخوابه پشتشو کرد به مامان و این نشونه ی خیلی بدی برای مامانم بود که بینهایت ناراحت می شد و عکس العمل نشون می داد .....
و اونا یک هفته با هم  قهر بودن ...نه که با هم حرف نمی زدن ولی سر سنگین بودن و بهم نگاه نمی کردن .....
نتیجه ی این قهر آخر هفته معلوم شد که دوباره دایی با زنش و سه تا پسرش اومدن خونه ی ما .....
ماچ و بوسه و از دل هم در آوردن و بالاخره بابام راضی شد یک بار این کارو بکنه و مدارک لازم رو داد به دایی تا کارای خروجش از ایران رو انجام‌ بده .......... و  بره آلمان و برای دایی اکبر ماشین بیاره  .....
وقتی اونا رفتن دیدم روی پله نزدیک در حیاط تنها نشسته ....
کنارش نشستم و دستم رو از توی پهلوش دادم تو و دستشو گرفتم و خودمو چسبوندم بهش و سرمو گذاشتم روی شونه ش ....
اونم به نشونه ی محبت چند بار زد روی دست من و گفت : تو میگی چیکار کنم بابا ؟
 پرسیدم : برای چی ؟ برای رفتن به آلمان ؟ گفت : یک چیزی ازت می پرسم راست بگو : تو تا این سن رسیدی کم و کسری داشتی ؟ اصلا فهمیدی از کجا میاد از کجا میره ؟
گفتم : بابا جون اگر می خوای نری نرو اصراری نیست .... ول کن دایی و مامانو ..... تقصیر اون  زن داییه هی می شینه زیر پای مامان.....
مامانم که ساده به حرف اون گوش می کنه ... شما گوش نکن کار خودتو بکن ........
سرشو تکون داد و گفت : آخه درد سر اینه که داییت دلش برای ما نسوخته اون الان یک کسی رو می خواد که دفعه ی اول باشه میره از ایران بیرون من که سر در نمیارم ولی مثل این که یک مزایایی برای بار اول هست این مرتیکه می خواد از من استفاده  کنه.....
 برای همین منو می خواد و این طوری به من پیله کرده .... حالا بدبختی اینه که منت هم می زاره انگار من خرم ......
بعد یک نفس عمیق  کشید و گفت : ول کن بابا حالا که قبول کردم یک بار میرم ببینم چی میشه .... پاشو برو بخواب .......





#ناهید_گلکار

@nahid_golkar



[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت سوم-بخش دوم




من فهمیدم  بابام هنوز  دلش نمی خواد بره  و  عذاب وجدان گرفته بود که نکنه نتونسته باشه رفاه ما رو فراهم کنه برای همین قبول کرده بود و با نارضایتی داشت خودشو آماده می کرد .....
من هنوز درست بد و خوب رو از هم تشخیص نمی دادم برای همین فقط جلوی دوستام و دختر عمه هام پُز می دادم و اون روزا تمام حرف من این بود ,, بله بابای من داره میره خارج ...,,نیس که بابام داره میره خارج ؛؛ وقتی بابام از آلمان اومد میام خونه ی شما ؛؛ و از این حرفای صد من یک قاز زیاد زدم که الان خودم از خودم بدم میاد ........
و روزی رسید که ما باید از اون خدا حافظی می کردیم ...
 دایی اومد دنبالش و دم در وایستاده بود ...و طبق معمول عجله داشت .....
مامان آیینه و قران و آب آورده بود تا بابا رو  ازش رد کنه ....
صورت بابام خیلی تو هم بود و انگار دلش می خواست گریه کنه به بهروز گفت تو مرد این خونه ای حواست به مادر و خواهرت باشه دیگه سر شب بیا خونه ...
 منو بغل کرد و گفت : درستو خوب بخون تا من بر گردم ببینم چیکار کردی؟ دکتر میشی یا نه ؟ گفتم اوف بابا من از دکتری بدم میاد می خوام  خواننده بشم خم شد و منو بوسید و گفت : تو که بلبل بابا هستی ..دکتر بابا هم بشو دیگه کار تمومه .... بعد رفت سراغ هانیه که داشت ... اشکهاشو پاک می کرد و هی دماغشو می گرفت و اینطوری شدت علاقه شو به بابام نشون می داد ، با اونو و عطا هم خداحافظی کرد و .. به مامان رسید.....
موقعی که از مامان خدا حافظی می کرد گفت : این کارو تو؛؛ تو کاسه ی من گذاشتی وگرنه  من  به گور بابام می خندیدم این کارو بکنم  ...حالام نمی دونم چرا خودمو دادم دست تو و داداشت ..... و رفت...
مامان با ناراحتی و عذاب وجدان کاسه ی آب رو ریخت پشت سرش ....... 
سفر بابام نزدیک یکماه و نیم طول کشید ... تو این مدت هر بار که دایی و زن دایی رو می دیدیم برای این که زندگی ما رو از فلاکت نجات داده بودن کلی سر ما منت می گذاشتن  ....اونا به هر بهانه ای خونه ی ما بودن و  باید  از اونا پذیرایی می کردیم بهشون  شام و ناهار می دادیم ...
تازه طوری بود که انگار بهشون مدیون هستیم ..... اینقدر این حرف رو تکرار کرده بودن که ما هم باورمون شده بود که این اونا هستن که زندگی ما رو می چرخونن در حالیکه تا اون موقع یک قرون کف دست مامان نگذاشته بودن ......
من که دیگه داشت حالم بهم می خورد ...بهروز هم با اینکه با ابراهیم  دوست بود صداش در اومده بود....
و گاهی عصبانی می شد و به مامان اعتراض می کرد که چرا جواب اونا رو نمیدی ؟ و تازگی ها از دست ابراهیم هم کفری بود و ازش  فرار می کرد و دیگه از اون خوشش نمیومد... فکر می کنم متوجه ی نگاه هایی که به من می کرد شده بود....
آخه از وقتی بابام رفته بود نسبت به من غیرت زیادی پیدا کرده بود و انگار تازه متوجه ی من شده بود در حالیکه تا اون موقع با هم دوست بودیم و نسبت به من محبت خاصی داشت حالا در مقابل کارای من جبهه می گرفت و گاهی با هم بحث مون می شد ... و شاید به خاطر سفارش بابام توی خونه احساس مردونگی می کرد و حتی گاهی به مامان هم دستور می داد که خوب اونم می زد تو ذوقش ....
.تا اینکه دایی خبر داد بابات با ماشین جدید و   وارد ایران شده و الان تبریزه و داره میاد ... مامان شروع کرد به تمیز کردن و جمع و جور کردن و غذاهای خوشمزه درست کردن ...و همه منتظر شدیم ولی من از همه ،  بیشتر چون اون عشق من بود و خیلی دوستش داشتم و اونقدر دلم براش تنگ شده بود که طاقت نداشتم برای دیدنش صبر کنم با محاسباتی که دایی کرده بود اون باید تا فردا صبح؛؛؛ یا خیلی دیر برسه تا نزدیک ظهر تهران باشه .....من و مامان مشغول کار بودیم که  باز دایی و زنشو و پسراش اومدن خونه ی ما... با این حساب که ماشین رو از بابا بگیرن و برن .... طبق معمول ناهار هم بمونن و ما از اونا پذیرایی کنیم  .....






#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت سوم-بخش سوم




و اینجا این من بودم که آرامش نداشتم باید دم دست مامان می موندم ......
ولی اون روز به عشق اومدن  بابام حرفی نزدم و برای اینکه در معرض نگاه ابراهیم نباشم ترجیح می دادم تو آشپز خونه بمونم ,,,ولی همش راه می رفتم و دلم شور می زد  .....تا  بهروز و ابراهیم و آرمان  رفتن بالا .....منم  رفتم پیش مامان ولی اونجا مجبور بودم  به مزخرفات دایی و زن دایی گوش کنم  .......
زمان می گذشت و هیچ خبری از بابام نبود... ناهار خوردیم و بازم منتظر شدیم ولی خبری نشد .....
دیگه ساعت از ده شب هم گذشت و با اینکه دل ما مثل سیر و سرکه می جوشید باید شام درست می کردیم و برای زن دایی که از جاش تکون نمی خورد سفره پهن کنیم .....بعد از شام دایی که  بیژامه  شو کشیده بود تا روی شکمش و کنار تلفن لم داده بود....
گفت : آبجی دیگه مراد دیر کرده چیکار کنیم بی انصاف یک خبری هم نمیده ...من که  دل شوره گرفتم نکنه برای ماشین اتفاقی افتاده باشه ؟ چرا خبری نشد؟ به خدا بدت نیاد آبجی خیلی مراد بی دست و پاس .....
ساعت دیگه از دوازده گذشته بود ....دایی نق می زد و هی میرفت دم در و بر می گشت و دلش برای ماشینش شور می زد و دل ما هم برای بابام ........
بالاخره هانیه و عطا رفتن و زن دایی هم غر می زد که بریم شاید تا صبح نیاد من خوابم میاد این بود که دایی هم قصد رفتن کرد ....وقتی داشتن از در میرفتن بیرون  به مامان  سفارش کرد که اگه مراد اومد بهش بگو در ماشین رو خوب قفل کنه کنار بزنه و یا اصلا همین شبونه به من زنگ بزنین تا بیام و ماشین رو ببرم ....تو این خیابون تنگ خطر ناکه آره حتما زنگ بزنین تا من بیام ....
که صدای زنگ تلفن اومد دایی که دیگه دم در رسیده بود با سرعت خودشو رسوند به تلفن و گوشی رو بر داشت و گفت : بله الو ... بله ..... بفرمایید همین جا ... وای یا امام حسین یا حضرت عباس . با دست دیگه اش زد تو سرش مامانم که دیگه معطل نکرد و شروع کرد به شیون کردن که چی شده بگو داداش ....دایی پرسید کجا تصادف کرده ؟ الان ماشین کجاس ؟.. .باشه میام .... میام ...
صدای شیون مامان به آسمون رفت و ما هم با اضطراب منتظر بودیم دایی حرف بزنه  ...دایی گفت گریه نکن آبجی مراد و بردن بیمارستان.... این منم که  بیچاره شدم می دونستم که اون دست و پا نداره... تقصیر خود خرمه؛؛ آخه بگو چرا بهش اعتماد کردی ؟ مرتیکه ی دست و پا چلفتی .... 
من میرم بهتون خبر میدم وای یا حسین بیچاره شدم .... و ما  متوجه شدیم اون به تنها چیزی که فکر نمی کنه جون  بابای منه که هنوز معلوم نیست  توی اون تصادف چه بلایی سرش اومده ......
حالا ناراحتی که خودمون داشتیم از یک طرف این که زن دایی  و سه تا پسرشم باید تحمل می کردم از طرف دیگه منو آزار می داد.... زن دایی که اختیار زبونش دست خودش نبود ..مرتب می گفت کی می خواد این خسارت رو بده ؟ تمام زندگی تونو بفروشین بازم یک لاستیک چرخ اون ماشین نمیشه .....من و مامان و بهروز بهم نگاه کردیم ..
بهروز براق شد و گفت : چی میگی زن دایی اولا صبر کن ببینم بابام حالش چطوره بعدم مگه بابام باید خسارت بده به ما چه مربوط می خواستین اونو نفرستین ...
زن دایی  سر بهروز داد زد که پس کی بده؟  به خدا از حُلقمتون می کشم بیرون مگه شهر هرته ؟
 من دستمو گذاشتم روی گوشم و فریاد زدم .... به خدا تا خبر سلامتی بابام نیومده کسی  یک کلمه دیگه حرف بزنه  چاک دهنم رو می کشم و هر چی از دهنم در میاد میگم بسه دیگه ....و رو کردم به مامان و گفتم : شما انگار بلد نیستی به موقع حرف بزنی؟ مثل اینکه بابام رو بردن بیمارستان ....




#ناهید_گلکار
@nahid_golkar



[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت سوم-بخش چهارم




لحظات سخت و بدی رو می گذروندیم ...
زن دایی که زود جاشو انداخت و خوابید و پسرام رفتن بالا و خوابیدن منو و بهروز و مامان تا صبح توی حیاط نشستیم و با هم حرف زدیم گاهی گریه می کردیم و گاهی دعا ...
نزدیک صبح ما هم خوابمون برد و با صدای زنگ تلفن بیدار شدیم ....
بهروز گوشی رو برداشت و با دایی حرف زد اون گفته بود که بابات خیلی جراحت دیده ولی حالش خوبه و دارم منتقلش می کنم به تهران بهتون خبر میدم و بعد با گریه گفته بود ...دایی جون ماشین داغون شده دیگه به درد نمی خوره چیکار کنم دایی .... بهروز سکوت کرد ...
 ساعت ده شب ما رفتیم بیمارستان و بابامو که اونجا بستری بود دیدیم و خیالمون راحت شد اون یک شب بیشتر اونجا نموند و فردا صبح مرخص شد و اومد خونه ....
نزدیک ظهر دایی و زن دایی دوتایی اومدن مثلا دیدن بابام در حالیکه عمه ها و کلی فامیل هم دور بابام جمع شده بود ...
من یک چایی براشون ریختم و بردم تعارف کنم که دایی گفت : نمی خواد اینقدر اصراف نکنین باید خسارت ماشین رو بدین .....
بهروز پرسید چی میگی دایی خسارت چیه ما از کجا بیاریم ؟
گفت: نمی دونم دایی جون از هر کجا که می خواین جور کنین سرمایه من از بین رفته کی باید بده تو بگو ؟ خودت بگو مراد می خوای چیکار کنی ؟
من سینی رو گذاشتم روی طاقچه و گفتم : هیچی خودتون می دونین، به ما چه می خواستین بابامو به زور نفرستین ....
زن دایی پرید وسط حرف منو گفت : تو برو سر جات بشین به بچه ها مربوط نیست تو از این چیزا سر در نمیاری ...
بابام گفت : من که نمی خواستم این طوری بشه مگه دست من بود ..بارون اومده بود و زمین لیز بود اختیارش از دستم در رفت .... اصلا من دارم که بدم ؟
دایی فورا گفت خوب نداری بیا این سفته امضا کن هر وقت داشتی بده ...
بابام گفت نه سفته امضا نمی کنم یعنی چی ؟ تو مگه  به من اطمینان نداری ؟ هر وقت داشتم میدم .....
 بهروز عصبانی شده بود و عمه هام هم به پشتیبانی بابام در اومدن ..




#ناهید_گلکار
@nahid_golkar



[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت سوم-بخش پنجم



بهروز گفت : برای چی شما بدین این دیگه از کجا آوردین شما تا آخر عمرت هم کار کنین نمی تونین پول اون ماشین رو بدین ...
دایی شروع کرد به داد و هوار کردن که : حالا بیا مالتو از دست بده و جواب جوجه خروس ها  رو هم بده ، طرف من شما ها نیستین مراد باید خودش بگه ....جواب منو بده چیکار کنم زدی ماشین رو داغون کردی کی باید خسارت بده ؟ من داد میزدم و بهروز هوار می کشید و زن دایی قرشمال بازی در میاورد .....
بابام که دیگه دید داره کار به جای بدی میکشه کوتاه اومد و  گفت : باشه من میدم ولی الان که ندارم ...
دایی گفت خوب منم همینو میگم الان قول میدی فردا که آب ها از آسیاب افتاد می زنی زیرش من دستم به کجا بنده ؟ این سفته برای همینه که یادت باشه وگرنه من تو عالم فامیلی می خوام با این یک برگ کاغذ چیکار کنم گوشتمون زیر دندون توس تو شوهر خواهر منی ... غربیه که نیستی ...... و سفته رو گذاشت جلوی بابام و یک خودکارم داد دستش و اونم جلوی چشم همه امضا کرد دایی خوشحال اونو تا کرد و کرد تو جیبشو گفت بریم خانم کار دارم برم ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم .....


احساس کردم قطار ایستاد به بیرون نگاه کردم......
نفهمیدم اونجا کجاس .... به ساعت نگاه کردم نزدیک پنج صبح بود و هوا داشت روشن می شد  ... ساکم رو باز کردم و همون جا توی قطار  نمازم رو خوندم ...و بعد دراز کشیدم و خوابم برد .... با سر و صدای بچه ها بیدار شدم یلدا گفت مامان جان داریم می رسیم ...گفتم زود وسایل رو جمع کنین تا من حاضر بشم ....ولی غم دنیا اومد به دلم کجا رو داشتم برم نمی دونستم نه دوستی و نه آشنایی .....وقتی قطار به ایستگاه رسید از همون پنجره یک بار بَر صدا کردم و بهش گفتم بیا بالا کمک ....گفت اجازه ندارم ...و مجبور شدم خودم چمدون ها رو تا دم در ببرم ...
یلدا سیزده سالش بود و امیر پنج سال و علی سه سال ...و هیچ کدوم نمی تونستن به من کمک کنن فقط علی رو دادم دست یلدا و خودمم دست امیر رو گرفتم و دنبال باربر رفتیم .....
یک تاکسی گرفتم و به راننده گفتم : آقا من تا حالا مشهد نیومدم این بار اولمه میشه منو یک جای خوب و ارزون ببری که بچه ها راحت باشن ؟
 گفت : باشه خواهر می برمت یک جای خوب رو چشمم .... ...
توی تاکسی بازم به یلدا سفارش کردم مامان جان الهی من فدات بشم دخترم تو رو خدا ببین چقدر سختی می کشیم تا تو رو نشناسن دیگه جلوی زبونت رو بگیر مامان جان نکنه دوباره در این مورد حرف بزنی ...
به خدا خودت تو درد سر میفتی مادر ...





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar



#من_یک_مادرم قسمت دوم

[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت دوم -بخش اول




بابام خیمه شب بازی خیلی دوست داشت برای همین گاهی بعد از ظهر های جمعه با عمه و بچه هاش میرفتیم باغ گلستان ....
وقتی خیمه شب بازی شروع می شد اولین نفر اون بود که خوشحال می شد و می خندید دست می زد و مثل بچه ها ذوق می کرد و حرفای اونا رو تا یک هفته برای ما تعریف می کرد و حالا ما می خندیدیم ..
چون جز بابام کسی نمی فهمید مبارک چی میگه .... و تا وقتی اون حرف می زد شش دونگ حواسش به اون بود.
  اگر بمب هم منفجر می شد اون از جاش تکون نمی خورد .... بعد از نمایش  ما رو می برد و تو همون پارک به ما جگر می داد ....آخر شب هم    پیاده بر می گردوند خونه  ...
ما که  از بس بالا و پایین پریده بودیم خسته و کوفته بودیم  نای راه رفتن نداشتیم و این راه برگشت همه چیز رو از دماغ ما در میاورد ... .
تا بزرگ تر شدم و رفتم مدرسه ...زیاد درس خون نبودم ولی با پشت کار هانیه مجبور بودم تکالیفم رو انجام بدم ....
هانیه خیلی سخت کوش و کاری بود هر کس هر کاری داشت به اون می گفت مامانو که خیلی تنبل کرده بود اون می رفت کنار سماور و  می نشست و هی به هانیه دستور می داد ...و اونم بدون چون و چرا  گوش می کرد و فرمون می برد.....
برای درس منو بهروز هم همین طور بود .....به همه کار ما رسیدگی می کرد بدون منت و با مهربونی ......
من کلاس دوم بودم که یک روز بابام با خوشحالی اومد خونه و یک جعبه ی بزرگ گذاشت جلوی زیر زمین و صدا زد زری جان بیا برات تلویزیون خریدم ...
مامان با تعجب پرسید واااا؟  این همون رادیوست که آدما توش معلوم میشن ؟ همونه ؟  گفت بیا سرشو بگیر آره همینه بیا ...... اون زمان تعداد کمی از مردم تلویزیون داشتن و هنوز خیلی رایج نشده بود  ....
بالاخره در میون خوشحالی ما و نا راضیتی مامان اونو گذاشتن تو اتاق بالا و آنتن اونو وصل کردن  و روشنش کردن ......
کار من و بهروز  در اومد ...هر روز از ساعت چهار اونو روشن می کردیم و برفک می دیدیم  تا ساعت پنج برنامه اش شروع بشه و تا آخر شب  که ساعت دوازده بود و دوباره برفک میومد چشم از اون بر نمی داشتیم ......و من  بقیه روز رو هم تمرین می کردم که چطوری خواننده بشم ....
یک چیزی به عنوان میکروفون دستم می گرفتم و کفش های پاشنه بلند مامان رو می پوشیدم و موهام رو می ریختم دورم یک صفحه  می گذاشتم رو گرامافون و جلوی آیینه قر و اطفار میومدم .... و ادای خواننده ها رو در میاوردم ... مامانم شاکی بود و هی منو دعوا می کرد که نکن تو مگه رقاصی ؟ اینا همه کار باباته اگر این جعبه ی گناه رو نمیاورد تو خونه الان تو این طوری نمیشدی .....
بعدم دستگاه ر و می گذاشت تو کمد و می گفت: دست به این بزنی تیکه تیکه ات می کنم ور پریده ....
ولی بازم من یواشکی تو هر فرصتی که گیر میاوردم این کارو می کردم  ...
و اگر مامان می دید یک نیشگون از بغل پام می گرفت که دادم رو می برد هوا ...... چون حالا نیازی به گرامافون نداشتم خودم شعر ها رو حفظ شده بودم می خوندم  ...,,,,
آی عروس و آی دوماد
شما گلهای نَشکوفته
توی آسمون هفتم
ستار ه تون با هم جفته ,,,,

و کم کم صدام میرفت بالا و با صدای بلند می خوندم و می رقصیدم .......




#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت دوم -بخش دوم




یک روز که بابام زودتر اومده بود خونه صدای منو شنید ...
پرسید زری این بهاره اس داره می خونه ؟ چقدر صداش خوبه ...
مامان گفت : خوب حالا شما رم ..... به روش نیار همین طوری دست بر دار نیست ...
به خدا با کارای این دختر برکت  از خونه ی ما میره ببین حالا کی گفتم !!!...
بابام سرشو متفکرانه تکون داد و گفت : برکتی که می خواد با خوندن این بچه بره بزار بره به درک ......
مامان که انگار حرف بدی شنیده  بود ...زد رو پاشو گفت : خدا رو شکر کفر تو خونه ی ما نبود که الحمدالله شما باب کردی ...دیگه سر سفره ی شما جایز نیست آدم بشینه تو رو خدا بس کنین آقا مراد .. بال به بال این دختره ندین ...روز به روز داره بدتر میشه ....
شمام دیگه کفر نگین به حسین قسم پشتم می لرزه ...( دیدم مامان راست میگه دیگه نباید بخونم  )به خدا آقا مراد  می زارم میرم آااا..........یه جایی که پیدام نکنی .....
بابام گفت نمی بینی چقدر صداش قشنگه ....( خوب دیدم بابام هم راست میگه پس می خونم  )
مامان گفت : قشنگه که قشنگ باشه مگه باید خودشو به آتیش جهنم بسوزونه ؟(فکر کردم راست میگه نکنه برم جهنم ؟ )  ....
بابام خندید و گفت : دست بر دار زری پس همه ی بلبل های دنیا میرن جهنم؟ این حرفا چیه می زنی ؟ اگر خدا می خواست نخونه بهش نمی داد  ( باز عقیده ام عوض شد و فکر کردم راست میگه با یک خوندن که آدم جهنم نمیره )...... مامان که می دید منم دارم گوش می کنم وحتما برام بد آموزی داره گفت : نه خیر آقا نمیشه دیگه تو این خونه صدای بهاره در بیاد من می دونم اون دهنشو فلفل می ریزم که آتش جهنم رو بفهمه ..... تو داری  بچه رو‌‌ منحرف می کنی .. خدا میده تا ما رو امتحان بکنه مرد ؛؛ اگه آدم  جلوی خودشو گرفت که میره بهشت,, اگر نگرفت و ولنگار شد؟؛؛ ...میره تو جهنم و تا قیام قیامت اونجا عذاب می کشه .....(باز فکر کردم  راست میگه اگر رفتم تو جهنم چیکار کنم؟ تا قیام قیامت بسوزم ؟ )
از اون به بعد من با وجدان ناراحت میخوندم و بعد از اینکه خوب قرو قنبیله هامو میومدم ... وسط دوتا انگشتم رو گاز می گرفتم و می گفتم استغفرالله تف تف ...و همه چیز به حالت اول بر می گشت چون توبه کرده بودم....
خیلی دیده بودم که بزرگ تر ها این کارو می کنن .....
بهروزم یک پای ثابت برای من شده بود و هر وقت مامان میرفت جلسه ی قران .... هانیه هم میومد بالا و گرامافون رو میاورد و با ما همکاری می کرد ... و بعد اونا  می شدن تماشاچی و من براشون شو اجرا می کردم ....آخ که چقدر خوش می گذشت دنیا مال ما بود و چیزی نمی فهمیدیم .......
من یک دایی داشتم که خیلی پول دار بود اون نمایشگاه ماشین داشت و گاهی هم از راه زمینی میرفت آلمان و ماشین میاورد و زن دایی منصوره کلی به مامانم پُز  می داد و دلشو آب می کرد ....
دایی هر وقت وارد خونه ی ما می شد اولین چیزی که از بابام می پرسید این بود که : ماشین خریدی ؟ نمی خوای بخری ؟ و با اینکه بابام اصلا دل خوشی از اون نداشت و پشت سرش بهش فحش  می داد...ولی جلو روش باهاش خوب بود و می گفتن و می خندیدن ....
البته که تمام مدت دایی از ماشین حرف می زد و سفرش به آلمان و وقتی اونا میرفتن ...تا مامانم میومد دهنشو باز کنه زود می زد تو ذوقشو می گفت نمی خوام از اون برادرِ بی همه چیزت حرفی بزنی مرتیکه ی نامرد ......
و من نمی تونستم بفهمم که بالاخره بابام با دایی اکبر خوبه یا نه ؟ دایی سه تا پسر داشت ابراهیم ، همسن بهروز بود و آرمان هم سن من  و جمشید  هم یکساله بود ...وقتی اونا خونه ی ما بودن بهروز و ابراهیم با هم می رفتن بیرون و بر می گشتن و تو عالم خودشون بودن ..هانیه هم که همیشه جزو زن ها بود و تو حرفای اونا شرکت می کرد .
و منم چون همبازی دیگه ای نداشتم برای آرمان برنامه اجرا می کردم و اونم کیف می کرد ....





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت دوم-بخش سوم




تا من بزرگ شدم و رفتم دبیرستان.
 هانیه دیپلم گرفت و براش خواستگار اومد و همون طور که خودش دوست داشت شوهر کرد ....
بی سر و صدا با یک عروسی خوب تو خونه ی خودمون .... حیاط  چراغونی شد و عروس رو طبقه  ی بالا زن پسر عموم درست کرد و شام هم توی همون زیر زمین به همت فامیل درست شد و آقا عطا شد شوهر خواهر من:.......
بزن و بکوب راه افتاد و همه مرد و زن می رقصیدن اونا که چادری بودن با چادر و اونا که بی حجاب بود بی چادر قر می دادن ...تا اینکه بابام گفت : بهار جان بیا عروسی خواهرته بخون بابا ..اون آهنگ رو بخون که مال عروسی بود ......
من که حالا میدون پیدا کرده بودم یک خیار بر داشتم و گرفتم جلوی دهنم و شروع کردم به خوندن عمه هم یک قابلمه آورد  و اون بزن و من بخون ......
حالا مگه من تموم می کردم ؟ فکر کنم سه دور آهنگه رو خوندم و چنان به همه خوش گذشت که یک عالمه برام دست زدن و من فهمیدم که واقعا صدام خوبه و می تونم بخونم ......
با رفتن هانیه,, مامان از اسم من خوشش اومد....... .
هی دستور می داد بهار قوری رو بشور بهار استکان ها رو بیار بهار .....
و من فهمیدم که هانیه نعمت بزرگی بود که از خونه ی ما رفته  .....
ولی من مثل اون نبودم و زیر بار نمی رفتم ...تا اونجا که امکان داشت مامان رو معطل می کردم تا از دستوری که داده بود پشیمون بشه ....و این طوری مامانم هم یک کم کاری شد .....
تا سال پنجاه که من پونزده سالم بود روزی که سرنوشت ما تغییر کرد و اون همه آرامش و راحتی از ما گرفته شد ....
دایی و زنش دوباره اومده بودن خونه ی ما حالا ابراهیم و بهروز هم برای خودشون مردی شده بودن ...
هانیه و شوهرش هم بودن و دور هم ناهار می خوردیم ...که یک دفعه چشمم افتاد به ابراهیم که داشت بد جوری منو نگاه می کرد ...تو دلم گفتم ایکبیری .... و اخمهام رو کشیدم تو هم. دایی داشت بازم بابامو نصیحت می کرد که از تو نجاری بیا بیرون و یک سفر به جای من برو آلمان می دونی هر بار چقدر گیرت میاد ؟ بابام می گفت : من دوست ندارم از زن و بچه ام دور باشم به همین که دارم قانع هستم ...
مامان معترضش شد و گفت : خوب شما یک سفر برو شاید خوشت اومد و پولش خوب بود ....بابا که مرد شوخی بود جواب داد :...اگر رفتم و یک زن آلمانی گرفتم و با خودم آوردم تو  ناراحت نمیشی ؟ ...
مامان اخمهاشو کشید تو هم و گفت : حالا کی گفته زن های آلمانی منتظر شما هستن که بری اونا رو بگیری ....
بابا که از حسادت مامانم خوشش اومده بود  قاه قاه خندید و گفت : منتظر که نیستن من میرم انتخاب می کنم‌ و یکی می گیرم و با خودم میارم .........
مامان که کاردش می زدی خونش در نمیومد با عصبانیت گفت حقته آقا مراد که از صبح تا شب تو اون دخمه بری و نجاری کنی.






#ناهید_گلکار
@nahid_golkar



[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت دوم-بخش چهارم



بابام یک کم بهش بر خورد و با ناراحتی گفت : من عادت به پول حروم ندارم می خوام نون حلال سر سفره ی زن و بچه ام بیارم .....
که اینجا دایی اکبر بهش بر خورد و گفت : دست شما درد نکنه مراد جان حالا پول ما حروم شد ؟صد دفعه به خواهر گفتم تو وجود این کارا رو نداری .....
بابام از جاش بلند شد که از اتاق بره بیرون و تو همون حال گفت : ای بابا من به شما چیکار دارم خودمو میگم چرا هر حرفی رو به خودت میگیری....
و مننظر جواب نشد و رفت ....چند دقیقه بعد دایی بلند شد و گفت بریم خانم خسته شدم صبح هم خیلی کار دارم ....
مامان با اعتراض گفت : کجا حالا بودین شام هم بمونین ...
دایی گفت : نه دیگه بسه مونه ابراهیم بیا پایین می خوایم بریم پاشو زن ......
مامان با دلجویی داداشش رو بغل کرد و گفت مراد رو که می شناسی منظوری نداره .....
دایی جواب داد : نه خواهر تقصیر منه که به فکر شما ها هستم تا زندگی بهتری داشته باشین اصلا یکی نیست به من بگه به تو چه مرد ؟ ول کن دیگه غلط کنم دیگه از این حرفا بزنم ..... مرده شور این دل منو ببرن ..دستم نمک نداره ...
زن دایی که معلوم می شد همچین  بی منظورم نیست دخالت کرد و گفت : صد دفعه بهت گفتم تو بیل زنی باغچه ی خودتو بیل بزن ...برو دیگه همونو می خواستی بهت بگه .....
مامان بیشتر ناراحت شد و گفت : منصور جون تو چرا آتیش به خرمن می زنی چیزی نشده که ای بابا ....
خلاصه پسراشو جمع کرد و تقریبا بدون خدا حافظی از در رفت بیرون .....





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar



#من_یک_مادرم قسمت اول

[Forwarded from نوشته های ناهید]
به نام خداوند جان و خرد
 کزین برتر اندیشه برنگذرد

خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای

زگردنده خورشید تا تیره خاک
 همان اب و باد اتش تابناک

به هستی یزدان گواهی دهد
 روان تورا آشنایی دهند

خداوند کیوان گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر


داستان من یک مادرم
#قسمت اول-بخش اول




تاکسی که نگه داشت نمی فهمیدم چطوری پیاده شدم گفتم یلدا بدو زود باش امیر رو بیار  ...
بعد داد زدم .. آی آقا بیا،، بدو چمدون های ما رو بیار زود باش قطار داره میره ....بدوین .....
تند و تند دو تا چمدون و سه تا ساک بزرگ داشتم گذاشتم رو چرخ باربر و علی رو نشوندم روی ساکها و گفتم دستتو بگیر به اینجا ...و خودم دست امیر رو گرفتم و باز گفتم یلدا بدو دیر شد ...
از دم تاکسی تا قطار بار بر می دوید و ما هم دنبالش ......
وقتی به نزدیک قطار رسیدیم جونی برام نمونده بود  . امیر داشت گریه می کرد از بس من اونو کشیده بودم دستش درد گرفته بود ...به اولین درِ قطار که رسیدیم باربر علی رو داد بغل منو  چمدون ها رو یکی یکی پرت کرد تو قطار و منم بچه ها رو بردم بالا ....
بالا فاصله در قطار رو بستن و قطار راه افتاد .... من یک اسکناس از کیفم در آوردم و با عجله رفتم دم پنجره ...
باربر بیچاره هنوز چشمش به قطار بود..برای اینکه پولشو نگرفته بود ... منو دید...اسکناس تکون دادم و  پرت کردم بیرون و باهاش بای بای کردم که ازش تشکر کرده باشم ، که ما رو به قطار رسوند و گرنه حتما جا می موندیم .....
حالا مونده بودم  با این همه چمدون و ساک و سه تا بچه چطوری خودمو برسونم به کوپه ی خودم ...
اول یک نفس تازه کردم قطار سرعتش بیشتر شده بود ... به یلدا گفتم تو اینجا پیش اثاث بمون تا من برم و برگردم بعد به امیر گفتم دنبالم بیا و دست علی رو گرفتم و یگی از اون چمدون های بزرگ رو بر داشتم و کشون کشون بردم ...چهار تا واگن جلوتر تونستم  ، شماره ی صندلی مون رو پیدا کنم ....ولی دیگه  پدرم در اومده بود ...
من یک کوپه در بست داشتم بچه ها رو با چمدون گذاشتم تو کوپه و در و بستم و برگشتم دوباره با یلدا بقیه ساک ها و یکی دیگه از چمدون ها برداشتم و با هم  بردیم بطرف کوپه خودمون ........
وقتی رسیدم خیس غرق بودم انگار آب جوش سرم ریخته بودن از بس تقلا کرده بودم ... خودمو انداختم روی صندلی و یک نفس بلند کشیدم ...
به یلدا گفتم الهی فدات بشه مادر یک لیوان آب بهم بده ...آب رو  که خوردم یک کم حالم  جا اومد.....
بلند شدم و چمدون ها رو با هزار بدبختی کردم اون بالا و مقداری از ساک ها رو هم کردم  زیر تخت ..... و بچه ها را نشوندم ....
گارسون برامون چایی آورد ...گفتم: بیاین چایی  بخوریم که روده هام بهم چسبیده ......




#ناهید_گلکار


[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت اول-بخش دوم



همه چیز که مرتب شد دیگه شب شده بود ....
کیسه ی شام رو باز کردم و یکی یک ساندویج مرغ دادم دست بچه ها با نوشابه خوردن و کمی بعد خوابشون گرفت ، امیر  رفت بالا... به هوای اینکه بازی کنه؛؛ ولی خیلی زود خوابش گرفت  و خوابید علی رو کنار خودم خوابوندم  ....منو یلدا روبروی هم کنار پنجره نشسته بودیم ....اون داشت به سیاهی شب نگاه می کرد ...هر دو ساکت بودیم .... من بهش نگاه کردم چقدر نگران و دلواپس اون بچه بودم ....
گفتم یلدا جان مادر عزیز دلم تو رو خدا جون مادر این بار کاری نکنی که کسی بفهمه ...سرشو تکون داد و گفت : به خدا این بار من نگفتم خانم موسوی خودش فهمید ....
گفتم تو رو خدا مادر بهانه در نیار این بار بزار سر و سامون بگیریم؛؛ نگو مادر,, نگو ,,  تو رو خدا جلوی زبونت رو بگیر ... هر وقت چیزی دیدی چشمتو ببند و لب هاتو بهم فشار بده ....
گفت چشم خاطرتون جمع باشه همین کارو می کنم ......
یک کم بعد یلدا هم خوابش گرفت گفتم پاشو برو بالا اینجا نخواب ... من نمی تونم برم بالا تخت رو براش درست کردم و اونم فرستادم بالا و خودم نشستم .......
قطار می رفت ...بسوی آینده ای نا معلوم ..من حتی توی اون شهر یک آشنا هم نداشتم ...اصلا نمی دونستم از قطار که پیاده شدم باید کجا برم و چیکار کنم ...
خودمو دست خدا سپرده بود و می رفتم  ......
تکیه دادم به پشتی و چشممو گذاشتم رو هم رفتم به گذشته .... دور ...و دور تر .....
من توی یک خونه ی کوچیک توی ده متری لولاگر بدنیا اومدم و همون جا بزرگ شدم، خونه ای که همیشه توی ذهنم موند  و حتی  رویا های منم با اون شکل گرفت ...
هر وقت احساس تنهایی می کنم و دلگیر میشم  خواب اونجا رو می ببینم .....
توی خیابون تنگ و باریکی که دوتا جوی آب به شکل نهر از دو طرفش رد می شد . آبی ذلال و تمیز...  چون خیابون ما سرازیری بود شدت آب هم زیاد بود و گاهی از جوی بیرون می زد و وارد خونه ها می شد .....
انتهای  یک کوچه ی باریک و تنگ خونه ی ما قرار داشت ...
از در که وارد می شدیم یک ساختمون بود با  دو طبقه ...البته که می گم دو طبقه به معنای بزرگی اون نیست چون  یک طبقه با چند تا پله پایین تراز زمین و یک طبقه با چند تا پله بالا تر از زمین قرار داشت طبقه ی بالا با یک پاگرد کوچیک فقط دوتا اتاق مجزا داشت ....
 یکی خیلی کوچک بود و یکی سه در چهار ، همین ..... و طبقه ی پایین  یک زیر زمین برای نشستن و یک آشپز خونه جدا با دیوار های آجری  ...
سمت راستش یک اجاق بود که همه ی آجر های اون سیاه شده بود ...... کنار دیوار پاشیر قرار داشت که با دو تا پله میرفت پایین   ...که شیر آب انبار اونجا باز می شد  و این تنها شیر آب خونه ی ما بود ...اون زمان اغلب خونه ها این طوری بودن ولی ما از نعمت بزرگی بر خوردار بودیم  و اون آبی بود که از قنات لولا گر  یک راست میومد تو خونه ی ما ....همه ی خونه های کنار باغ لولا گر از این مزیت بر خوردار بودن ... همه ی اون خونه ها مال لولاگر بود و با  اجاره ها ی خیلی کم  در اختیار مردم گذاشته بود به طوری که اصلا کسی نمی فهمید خونه مال خودش نیست  .......


#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت اول-بخش سوم



آب تمیز و ذلال  قنات وارد خونه هایی می شد که کنار باغ بودن  ...
اغلب خونه ها که دسترسی به آب نداشتن از توی جوی های کثیف ماهی یک بار آب انبار خودشون رو پر می کردن و یا از آب فروش ها می خریدن که معلوم نبود این آب رو چطوری و از کجا آورده بودن ........ و این آب تمیز و گوارا  یک راست از زیر دیوار  میومد ، تو خونه ی ما از یک جوی باریک می رفت تو آب انبار و حوضی که هم سطح حیاط  بود و اضافه ی اون میرفت به خونه ی همسایه و از اونجا به خونه های دیگه .....

 حالا اگر این وسط ما با آب بازی می کردیم و یا حتی پامون رو توش می کردیم بازم این آب میرفت تو خونه ی همسایه برای استفاده و چاره ای هم نبود ...
البته مادرم خیلی سفارش می کرد که دست به آب نزدیم ولی من دیده بودم که خودش حتی ته استکان ها رو میریخت تو آب یا همون جا یک چیزی باهاش می شست ....
ولی خوب اون مامان بود دیگه .....

این امتیاز برای همه ی اونایی که کنار باغ  خونه داشتن بود  ....
درخت های باغ سر به فلک گشیده بود و یک تاک انگور از دیوار باغ اومده بود و دیوار روبرو ی ما رو  همیشه سبز نگه می داشت ولی زمانی که انگور های اون می رسید خیلی جالب تر می شد و منظره ی زیبایی بوجود میومد .....
خوشه های بزرگ و سالمی که گاهی بابام اونا را می کند و اندازه می گرفت حدود شو به ما می گفت چهل و دو سانت ,, این یکی پنجاه سانت ؛؛و اونقدر خوشحال بود که ما هم مثل اون خوشحال می شدیم  ...
و نمی دونم چرا پدرم به اون انگور ها افتخار می کرد و دائم ازش تعریف می کرد و اندازه می گرفت و ما تو عالم بچگی باهاش همکاری می کردیم ... ......





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar


[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت اول-بخش چهارم




تمام بچگی من با بازی کنار اون آب گذشت .... مادرم زن خوش اخلاق و بذله گویی بود و پدرم هم اهلش بود و از اون شوخی ها استقبال می کرد و غیر از مسائل معمولی زندگی ....
روزگار خوشی داشتم ...یک خواهر و یک برادر بزرگتر از خودم داشتم و  بچه ی آخر بودم و نازم به خصوص برای بابام خریدار داشت ....و هر وقت از چیزی ناراحت می شدم به اون پناه می بردم ...
مامانم با اعتراض می گفت : اینقدر  ناز اینو کشیدی ,,که باید به  شپش تنش بگیم  منیژه خانم .... و این یعنی اینکه من زیادی ناز می کردم  ......
خواهرم هانیه  شش سال و برادرم بهروز  چهار سال از من بزرگتر بودن ...وقتی هوا خوب بود مادر کنار اون جوی کوچیک فرش پهن می کردو همون جا سماور روشن می کرد و صبحانه و ناهار شام همون جا می خوردیم  انگار همیشه تو پیک نیک بودیم ....
بهار زیر شکوفه ی درخت ها لذت می بردیم و تابستون از میوه های اون استفاده می کردیم .....
 راستش من که خیلی خوشحال بودم نه از دنیا خبر داشتم نه از آخرت .....
 من سال 1335 به دنیا اومده بودم ...  چیزی که از اون زمان بیشتر به  یادم مونده  و بزرگترین دلخوشی من  بود بلند شدن  صدای چرخ و فلکی از تو کوچه بود که داد می زد بدو کوچولو چرخ و فلکی اومده ..... و من  با خواهش و تمنا  یک قرون از مادرم می گرفتم و می دویدم دم در تا بتونم دو دور سوار بشم ...... زمانی که نوبت من می شد و چرخ و فلکی منو بلند می کرد تا توی یکی از اون صندلی ها بزاره دنیا مال من بود عشق می کردم موقعی که به اون بالا می رسیدم و بعد میومدم پایین و این برای من لذتی داشت که تا شب صد بار پیش چشمم اون حرکت های لذت بخش چرخ و فلک رو مجسم می کردم ....
وقتی دو دورم هم تموم می شد تا موقعی که اون چرخ و فلکی اونجا بچه ها رو سوار می کرد با حسرت نگاه می کردم .....
تا دیگه پول بچه ها تموم می شد و اون می رفت ......





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar





#من_یک_مادرم

داستان جدید

من یک مادرم

اثر ناهید گلکار

منتشر شده در کانال تلگرام نوشته های ناهید



به دلیل اینکه خوندن مطلب طولانی در موبایل برام جذاب نیست ، داستان رو کپی میکنم اینجا و میخونم  و هدفی جز خوندن داستان و مشارکت مخاطبین داستان دوست ، ندارم .

با تشکر

کتاب عزیزجان منتشر شد.







برای تهیه کتاب، از روشهای زیر میتوانید اقدام کنید:

پخش صدای معاصر، تلفن: 02166978582

نشر داستان، تلفن: 02166928316 و 09124214589

فروشگاه اینترنتی:
30book.com

109 - قسمت آخر


قسمت آخر 

 تا اینکه یک شب خود حبیب خواب دید اونقدر خوابش واضح بوده که همون روز توبه کرد  و به طور معجزه آسایی  الکل  رو کنار گذاشت و من بعد از سالها صورت خندون و دل شاد کوکب رو دیدم ....و قلبم آروم گرفت ولی این شروع یک طوفان عظیم بود .....
چند ماه بعد پای حبیب درد گرفت و بعد از مدتی دکترها تشخیص قانقاریا  دادن دکتر گفت: بر اثر ترک الکل بیماری قند گرفته و کاری نمی شد کرد حتی به اون پیشنهاد کردن برای جلو گیری از  پیشرفت بیماریش گاهی الکل استفاده کنه ولی حبیب زیر بار نرفت .... و همین بیماری باعث شد که یک پاش سیاه بشه ..... اون بچه ها طفل معصوم هنوز طعم آرامش رو نچشیده بودن که مریضی پدر بدتر شد.... و دکتر گفت :پایش سیاه شده و باید عمل بشه  شاید بتونه پا رو نجات بده  وگرنه باید قسمتی از پا که سیاه شده  قطع بشه..... کوکب شبانه روز گریه می کرد و امان همه رو بریده بود نگران کوکب بودم و بچه ها..... اونچه که دعا و ثنا بلد بودم شبانه روز می خوندم... 
تا روز عمل.... من با کوکب رفتم بیمارستان سینا ..و حبیب بستری شد اونجا من خیلی آشنا داشتم. دکتر ولی زاده هم اونجا بود سفارش ما رو به دکتر حبیب کرد .نزدیک ظهر بود که حبیب رو بردن اتاق عمل و در تمام طول عمل کوکب مثل ابر بهار گریه کرد و به خودش پیچید ....منم توی راهرو راه می رفتم و از خدا می خواستم که راه نجاتی باشه که پای حبیب قطع نشه  .... حال کوکب خیلی بد بود و بی طاقت شده بود طوری گریه می کرد که نمی تونستم جلوش بگیرم اون داشت  منم داغون می کرد  ....
 تا پرستار اومد بیرون هر دو هراسون دویدم جلو  من پرسیدم : حالش چطوره ؟  واونم در کمال بی رحمی گفت:  پاهاشو قطع کردن ...... من که سست شدم تمام بدم می لرزید  ولی باید حواسم به کوکب می بود  برگشتم دیدم روی زمین نشسته .... رفتم زیر بغلشو گرفتم تا بلندش کنم.... دیگه گریه نمی کرد آروم به من نگاه کرد و گفت :عزیز جان دو تا پاشو قطع کردن ....گفتم غلط کردن مگه میشه باور نکن یه پاش سیاه شده بود چرا دو تا شو قطع کنن؟ نمیشه .... صبر کن  من الان میرم می پرسم میام؛؛ بلندش کردم نشوندمش رو صندلی و رفتم دم اتاق عمل از یک  پرستار خواستم که دکتر رو ببینم ...ولی خوشبختانه دکتر خودش اومد بیرون با بغض پرسیدم   چی شده که دوتا پاشو قطع کردین؟  با تعجب پرسید : کی گفته ؟یک پا شو  اونم یه مقدار کمی؛ همون قدر که سیاه شده بود  ...من دیگه معطل نکردم فورا خودمو رسوندم به کوکب تا بهش خبر بدم  ولی نبود همه جا روگشتم  پیداش نکردم  ....تا از یک پرستار پرسیدم گفت: همین دخترتون که تو راهرو نشسته بود؟ حالش بد شد بردیم توی اتاق دکتر معاینه بشه..... پیداش کردم روی تخت خوابیده بود با نگاهی پریشون و در مونده به من نگاه کرد دستشو گرفتم و گفتم مادر حبیب حالش خوبه فقط یک کم از پاشو قطع کردن نگران نباش ....دستمو فشار دادو یک پلک زد گفتم دیگه ناراحت نباش  مادر .... ولی اون با چشمهای سیاهش منو نگاه می کرد و حرفی  نزد....... حالا برای اولین بار  دلم می خواست  گریه کنه چیزی که همیشه منو رنج داده بود  ولی اون آروم شده بود و حرفی هم نمی زد .....دکتر گفت : بزارین امشب اینجا بستری بشه گفتم آخه چرا ؟ گفت : حالش خوب نیست شوک شده فردا  مرخص میشه  چیزیش نیست .......مونده بودم چیکار کنم خونه ی نیره تلفن داشت از بیمارستان به اون خبر دادم اونم فوراً با قاسم اومدن بیمارستان ........ یک ساعت بعد بچه ها ی کوکب هم اومدن  ولی کوکب با هیچ کس حرف نزد و التماس بچه هاش هم فایده ای نداشت..... با چشم می گفت آروم باشین، من خوبم، نمی دوننستم اون چرا اینقدر آرومه  خودم تا صبح موندم که ببرمش خونه ولی صبح حالش بدتر شد و تا عصر تمام بدنش زرد شد انواع داروها رو بهش دادن ولی اون  همین طور  زرد تر شد یک بار رفتم بالای سرش آهسته گفت عزیز جان ببخشید خیلی اذیتت کردم ..حبیب خوبه؟ گفتم آره عزیز دلم خوبه فردا مرخص میشه میاد پیشت تو خوب شو که با هم بریم خونه....دیگه چیزی نگفت ....من اونشب رفتم خونه تا یک دوش بگیرم و کمی استراحت کنم و نیره و ملیحه پیشش موندن ....

صبح زود دو باره رفتم بیمارستان چشمم که به نیره افتاد بند دلم پاره شد گریون خودشو انداخت تو بغل من ......نپرسیدم چی شده دستمو گرفتم به دیوار و تکیه دادم ملیحه اومد و با گریه گفت کوکب بیهوش شده و چشمشو باز نمی کنه ...در حالی که دیگه نا نداشتم رفتم بالای سرش خدای من اون به اغماء رفته بود..من واقعا نمی تونستم این درد رو تحمل کنم  بچه ام بیهوش روی تخت افتاده بود و از دست من کاری بر نمی اومد ....
یک هفته بعد حبیب مرخص شد و اومد به دیدن کوکب در حالیکه بچه ام اون همه انتظار کشیده بود حالا نمی فهمید که شوهرش به دیدنش اومده ....
مرتض و حشمت حبیب رو که از شدت ناراحتی می لرزید و اشک می ریخت به خونه بردن و من موندم و  ملیحه و شوهرش اصغر ....
اون زمان اکبر و تهران نبود بهش خبر داده بودم و با عفت خانم تو راه بودن ....
بعد از ظهر در حالیکه داشتم از غصه می مردم اونا رسیدن .... مثل اینکه پناهی پیدا کرده باشم به گریه افتادم و زار زار تو بغل اونا گریستم .... ..
دیگه حتی اجازه نمی دادن که تا نزدیک تختش بریم باید از دور اونو می دیدیم یک هفته هم  کوکب به همین حال بود .... تا توی یک نیمه شب تلخ که  من جلوی در اتاق نشسته بودم  صدام کردن و گفتن: متاسفانه تموم کرده... بچه ام رفت به همین راحتی کوکبم رفت چیزی که هرگز تصورش هم نمی کردم ...... عقب عقب رفتم و خودمو رسوندم به دیوار  و نقش زمین شدم و این تنها چیزی بود که واقعا منو از پا انداخت.....
عزیز جان حالا همین طور که به دور دست نگاه می کرد بدون اینکه گریه کنه اشک می ریخت  و نگاه غمگینش دوباره برگشته بود به اون چشم های شیشه ای قشنگش  .....
  اون زن با قدرت که برای همه ی ما الگوی صبر و مقاومت بود بالاخره از پا افتاد.... او که همیشه می خندید و با خنده های با مزه اش دل همه رو شاد می کرد؛؛ کسی که دست همه رو می گرفت حالا احساس می کردم که نیاز داره کسی دستشو بگیره ....... اونقدر سرس پایین بود که نمی تونستم صورتشو خوب ببینم ...
همین طور که اشک از چشم هاش میومد جانمازشو گذاشت زیر سرشو روی تخت  دراز کشید و چشمشو بست ....



با نگرانی خوابیدم...  به محض اینکه بیدار شدم رفتم سراغ عزیز جان ....تو تختش نبود صدای اونو از تو آشپز خونه شنیدم که با مامانم حرف می زد ....رفتم، داشتن با هم صبحانه می خوردن ......گفتم: سلام عزیز جان خوبی؟ .... سرشو با خنده تکون داد و گفت : بلللللله دارم چایی شیرین می خورم بیا که می دونم توام دوست داری,, عفت خانم زحمت کشیده نون تازه گرفته منم که میشناسی شکمو ...
نگاهی به صورتش کردم هیچ اثری از غم و ناراحتی نبود آیا اون دوباره رفته بود زیر نقابی که داشت یا واقعا غمی تو دلش نبود ؟ 
وقتی صبحانه خورد گفت : من می خوام برم خونمون، بگو اکبر منو برسونه عفت خانم ..... مامان گفت : عزیز جان چرا می خوای بری ؟ تو رو خدا بمونین  تو خونه تون تنهایی مام دلواپس شما میشیم ؟ گفت : نه بابا دلواپسی نداره ...کار دارم باید برم تا گندم خیس کنم امسالم می پزم تا سال دیگه خدا بزرگه ....فورا گفتم مامان من با عزیز جان میرم می خوام تا سمنو پزون اونجا بمونم اجازه میدی ؟ 
مامان گفت آره چرا که نه  برو عزیز جان تنها نمونه.......
بعد از ظهر بابام ما رو برد و در خونه پیاده کرد و چون کار داشت رفت .....حالا حتی در خونه هم برام فرق کرده بود این خونه نشونه ی شجاعت و تلاش این زن بود حالا به همه چیز به چشم دیگه ای نگاه می کردم عزیز جان کلید انداخت و رفتیم تو جلوی پله یک انبار بود پر از روغن و برنج و حبوبات و انواع کشمش گردو و مواد غذایی... توی انبار یک فریزر بزرگ با دو در شیشه ای پر از گوشت و مرغ، نگاهی به اتاق ها انداختم مبل های قشنگ و فرش های گران قیمت کمد های زیبا از چوب گردو چیزایی که تا حالا  فکر می کردم خیلی عادیه  و باید باشه برام ارزش  پیدا کرده بود،؛؛ رفتم بالا توی تراسی که عزیز جان می گفت: دوست داشتم همیشه داشته باشم .... ، دور تا دور اون گلدونهای یاس که عطرش تمام فضا رو گرفته بود و شمعدونی های پر از گل، و گل های کاغذی به رنگ صورتی، با خودم می گفتم چرا من اینا رو نمی دیدم؟ چرا از کنار زندگی فقط رد میشم؟ چشمم افتاد به حمام ...جایی که هزار بار با عزیز جان رفته بودم و ازش متنفر بودم چون همیشه با عزیز جان  می رفتم حمام و منو با آب داغ می شست از اون حموم بدم اومده بود    ولی بازم وقتی می گفت بیا ببرمت حموم نمیتونستم نه بگم آخه همه می دونستیم روی حرف اون نباید حرف بزنیم  .....اون حموم با همون روش ابتکاری آقاجون گرم می شد.....  چقدر احساس می کردم حالا اونو حموم رو دوست دارم...... 
اما  اتاق خوابِ مخصوص عزیز جان ساده و معمولی یک تخت یک نفره فنری  و یک میز کنار تخت، که یک رادیوی قدیمی روی اون قرار داشت و گرامافونی در گوشه ی دیگر اتاق...، یک کمد بزرگ دیواری که یک طرف اتاق رو گرفته بود ...من بارها و بارها توی اون کمد رو دیده بودم ولی اون روز به نظرم  جور دیگه اومد... من تازه می دونستم که چرا عزیزجان اینقدر پارچه های قشنگ و ترمه های دست دوزی شده و چیزای نفیس داره و اونا رو توی کمد نگهداری می کنه این کمد پر از خاطرات تلخ و شیرین برای اون بود..... عزیز جان صدام کرد ... به خودم اومدم و رفتم پایین ...... با خنده گفت: ناهید خانم  نگفتی می خوام سمنو درست کنم؟ بیا دیگه ....وقتی رسیدم پیشش، بهش نگاه کردم هیچ اثری از غم ندیدم ....گندم ها رو داد به من و گفت این آخرین باره که درست می کنم به یاد کوکب ...تو خیس کن .....
بر عکس اینکه همیشه می خواست مننو پیش خودش نگه داره و من حوصله ام سر می رفت و زود می رفتم این بار دلم می خواست تا آخر دنیا با اون بمونم ....
روز قبل از سمنو پزون، علی آقا با اکرم و دخترش اومدن برای کمک.... اونا همیشه در هر مراسمی حاضر بودن عزیز جان نگفت : ولی من می دونستم که برای علی آقا خونه ساخته و زندگی اونا رو زیر و رو کرده بود ...


صبح که همه اومدن همه چیز حاضر بود عمه نیره با هشت تا بچه اش عمه ملیحه با چهار تا و بچه های عمه کوکب پنج تا و عمه زهرا با شش تا و منم که سه تا برادر داشتم و یک خواهر خوب همین کافی بود که خونه قیامت بشه عزیز جان اونروز، فرستاد از بیرون چلو کباب  آوردن چه شور و حالی توی خونه راه افتاده بود .... با دیدن خنده ی  دوباره ی عزیز جان که مدت ها بود از روی لبش محو شده بود  شادی به خونه برگشته بود....من گوشه ای  ایستاده بودم و  خانواده ای که اون با عزت و احترام درست کرده بود نگاه می کردم .....
عزیز جان اجازه نداد زیاد کسی سر دیگ دعا بخونه و با خنده گفت : ما به کی قول داده بودیم که همش گریه کنیم، نمی تونیم حرف بزنیم و بخندیم؟ بزار این جوونا خوشحال باشن ....دیگه دوست ندارم گریه کنم ..
صبح خیلی زود منو بیدار کرد و گفت بیا در این دیگ آخر رو تو باز کن ...پرسیدم چی بگم وقتی می خوام  باز کنم عزیز جان؟ گفت: چیزی نگو نیت کن و ببین روی دیگ چی افتاده ؟ 
رفتم سر دیگ، اولین احساسی که داشتم جای خالی عمه کوکبم بود ، بعد چشممو بستم و نیت کردم وقتی در دیگ رو باز کردم چیزی جز چند تا برجستگی که روی سنمو بر اثر قُل زدن ایجاد شده بود ندیدم ...... عزیز جان پرسید چی دیدی؟ گفتم: نمی فهمم چیزی نیست... به کسی حرفی نزدم، ولی دلم گرفت گفتم شاید لیاقت ندارم .....
وقتی عمه ملیحه اومد سر دیگ یک نگاه کرد و گفت : وای به خدا نگاه کنین نوشته عزیز جان ... همه دیدنو تصدیق کردن، خودمم که خوب نگاه کردم دیدم درسته ...رفتم دست عزیزم رو گرفتم و اشک تو چشمام جمع شد اونم با مهربونی ، دست دیگه شو گذاشت روی دست منو پرسید: چی نیت کردی؟ گفتم: می خواستم ببینم می تونم مثل شما قوی و محکم باشم .....
گفت : واااا به نظرت من قوی بودم؟ خوبه .... خب پس نیتت قبول شده ولی هیچ وقت سعی نکن مثل کسی باشی چون این تویی و من منم ...  آدما با هم فرق دارن ... مهم اینه که همیشه قوی و محکم باشی و هیچوقت خسته نشی وگرنه زندگی زود از پا درت میاره باهاش بجنگ تا اونم نفهمه که تو زیر بار رفتی وگر نه تا میتونه بهت سخت می گیره  ..... 
تا من با عزیز جان حرف می زدم سمنو ها کشیده شد و طبق دستور عزیز جان اول یه کاسه برای من آوردن، همین کار و هر سال عمه کوکب می کرد  اون همیشه  حواسش بود و کاسه ی اول رو میداد به من، اونم بی نهایت به من علاقه داشت، حتی با اینکه خودش پنچ تا بچه داشت از هر چیزی که من دوست داشتم درست می کرد، برای من کنار می گذاشت ......
کاسه های سمنو توی مجمعه ها قرار می گرفت  و پسر ها که هفت تا بودن اونا رو تو در و همسایه بخش کردن ...که دیدیم آقاجون اومد، پیر شده بود ولی هنوز راست راه می رفت و همون طور به نظر مغرور و مهربون بود .....حالا من طور دیگه ای به آقاجون نگاه می کردم انگار عمق وجودش رو می دیدم .... همه باهاش رو بوسی کردن ...و بعد رفت  کنار عزیز جان روی تخت نشست و پرسید ؟ خوبی عزیز جان ؟ گفت : بلللله ....بلللله  که خوبم چرا خوب نباشم ...شما خوبی ؟ آقاجون گفت : ای بد نیستم چند وقته اینجای کمرم ....عزیز جان وسط حرفش پرید و گفت: تو رو خدا برای من ناله نکن بسه، سمنو تو بخور و غصه نخور ..... 
آخر سر بابام شروع کرد به شستن دیگ و مامانم هم کمکش می کرد یه دفعه آب پاشیده شد به بابام و اونم یه کاسه آب ریخت روی سر مامانم و آب بازی شروع شد ما این کارو خیلی دوست داشتیم، یک دفعه دیدم، هرکسی یک کاسه آب دستشه و داره به یکی می پاشه... و صدای قهقهه و شادی به هوا بلند شد ....
همه دنبال هم می کردن و آبها میرفت تو هوا و کسی  نیگا نمی کرد داره چه کسی رو خیس می کنه  ....... یه دفعه یه کاسه آب پاشیده شد روی عزیز جان اخم هاشو کشید تو هم و گفت یعنی چی بس کنین دیگه  و در حالیکه خیس شده بود رفت سر حوض.. همه ساکت شدن  ....عزیز جان  یه کاسه بر داشت و پر کرد و  پاشید روی آقاجون اونم خوشحال شد و فورا  یک کاسه برداشت وافتاد دنبال بچه ها و همه با هم دوباره شروع کردن به آب بازی  این بار با عزیز جان........پایان


ناهید گلکار

نویسنده داستان نرگس با نام اصلی "عزیزجان"

خواننده های محترم

اون طور که من مطلع شدم ؛ نویسنده داستان نرگس سرکارخانم "ناهید گلکار" هستند

اینکه اسم اصلی شون هست یا مستعار اطلاعی ندارم

نوشته هاشون تحت عنوان "نوشته های ناهید" منتشر میشه


نام داستان نرگس "عزیزجان" می باشد که طبق گفته خانم ناهید کتاب آن نیز چاپ شده است :-)

108

قسمت صد و هشتم


ولی شب که اکبر اومد گفت: می دونی عزیز جان؟ امروز آقام اومد سر کار و تا همین الانم اونجا بود، خیلی کارا جلو افتاد ....

منم یه کم پول دادم به اکبر و گفتم: از پیش خودت بهش بده نگو من دادم الان اون منو شکل اسکناس می بینه می ترسم منم خرج کنه ....... 

خلاصه درد سرت ندم تا آخر آبان خونه ی کوکب تموم شد؛ 

چند بار از کوکب پرسیده بودم که حبیب بازم می خوره گفت: وا ؟ نه عزیزجان اصلا...ولی زود چشمش رو ازم می دزدید و من دورغ رو از نگاهش خوندم چون اون عادت به این کار نداشت ...  می دونستم چرا می خواد از من پهنون کنه  فقط برای این بود که شوخی منو جدی گرفته بود و می ترسید خونه اش نیمه کاره بمونه ... 

این بار اوس عباس به قولش عمل کرد و از صبح زود می رفت و تا آخر شب کار می کرد، منم هر شب برای اون و اکبر شام می فرستادم سر کار تا گرسنه نمونن و کارو تموم کنن ولی خودم نمی رفتم ..... 

خونه ی کوکب که تموم شد، من نفس راحتی کشیدم  دیدن برق شادی توی چشم بچه ام هم دستمزد  من بود......... کوکب با ذوق و شوق اثاث شو جمع کرد  تا به خونه ی خودش ببره می گفت : عزیز جان وقتی وارد خونه شدم احساس کردم اونجا  قلبم آروم می گیره و دیگه ناراحتی من تموم میشه ......  یعنی میشه یک روز من ببینم حبیب دیگه لب به نجسی نمی زنه ..... به روی خودم نیاوردم که تو بند رو آب دادی گفتم: چرا که نه مادر به خدا ایمان داشته باش همه چیز درست میشه تو حالا برو تو خونه ی خودت ببین چقدر همه چیز فرق می کنه .... 

تا روزی که می خواست اثاث کشی کنه نیره  صبح زود اومد دنبال ما که سه تایی با ملیحه بریم کمک کوکب من حاضر می شدم که صدای  زنگ در اومد...نیره رفت در و باز کرد و اومد پیش من و گفت عزیز جان نرو با ما بیا می ترسم آقاجون اونجا باشه ... آخه نیره تنها کسی بود که بعد از من اصلا آقاشو نبخشیده بود و دلش نمی خواست اونو ببینه چون هرگز نتونست اون کارایی که اوس عباس با من کرده بود فراموش کنه  ... گفتم: ببینم کیه اول؟ شاید نرم .... رفتم دم در دیدم یه خانم میون سالیه چشمش به من که افتاد ...

 گفت:  خانم سلام رسوندن و گفتن دخترشون دردشه اگه زحمت نیست تشریف بیارین   یه نگاهی به ماشین کردم به نظرم آشنا نیومد  پرسیدم :  زائو مریض منه؟ قبلا پیش من اومده ؟ گفت نه ولی دردشون زیاده گفتن بیام دنبال شما ....

گفتم برین دنبال یکی دیگه من فقط مریض خودمو قبول می کنم گفت : ببخشید گفتن حتما شما رو با خودم ببرم لطفا عجله کنین دردش خیلی تنده ...

گفتم خوب تا حالا پیش کی می بردین الانم برین دنبال همون....به التماس گفت : تو رو خدا بیان ... دیر میشه والله به خدا..... حالش خیلی بد بود من اومدم راستش رفتیم دنبال قابله ی خودش مریض بود و نتونست بیاد گفتن بیایم دنبال شما ..... 

این حرف نقطه ضعف من بود که وقتی می دونستم حال زائو  بده.. می ترسیدم بلایی سرش  بیاد ... و با اینکه دلم نمی خواست برم با  اکراه راه افتادم به نیره گفتم شما ها با داداشت برین و کوکب رو تنها نزارین من زود بر می گردم و خودمو می رسونم ..... 

وقتی رسیدم زائو دردش زیاد بود و خاطرم جمع شد که زود تموم میشه  و با اعتماد به نفسی که داشتم رفتم بالای سرش .....

خیلی مغرور انه کارمو شروع کردم شاید چون تا اون موقع هیچوقت به اشکالی بر نخورده بودم اونقدر به خودم می بالیدم...... بهت بگم واقعا خیلی از خودم راضی بودم ..... دستکش دستم کردم و شکمشو معاینه کردم ولی چیزی که همیشه زیر دستم احساس می کردم نبود اصلا نمی فهمیدم سر و ته بچه کجاس هر چی دستمو روی شکمش کشیدم هیچی نفهمیدم ..... اونجا کمی دلهره پیدا کردم  .... نبضشو گرفتم خیلی تند می زد و دردش خیلی زیاد بود ... می دونستم که باید خیلی نزدیک باشه ولی بازم من دچار تردید شدم .....


قسمت صد و هشتم-بخش دوم



اون دختر جوون که بچه ی اولش هم بود با درد شدید، عرق می ریخت ولی از اومدن بچه خبری نبود ..آخر سرش داد زدم زور بزن ناله نکن..... بیچاره با تمام قدرت به خودش فشار آورد ... ولی بازم نشد چندین بار تکرار کردیم ولی هیچ خبری نشد  ..

حالا هر کاری از دستم بر میومد می کردم ولی بازم بچه به دنیا نمی اومد   و راستش دیگه منم به شدت دستپاچه شدم و یاد دکتر ولی زاده افتادم می خواستم بگم برین دنبالش ولی بازم صبر کردم (چون خونواده ی مذهبی بودن نمی خواستن دکتر مرد باشه).....کم کم نبض داشت کند می شد ..... 

وقتی ضربان قلب بچه رو کنترل کردم هم چیزی نفهمیدم صدا ها قاطی بود و اصلا معلوم نمی شد خوبه یا نه..... گیج بودم و در مونده ....و خودم مثل بارون عرق می ریختم .... لحظه ها به کندی می گذشت ...و اون جا هر دقیقه برای من  یک ساعت طول می کشید .... 

البته بچه ی اول همیشه سخت تر به دنیا میومد.... 

ولی این بار خیلی طول کشید و نبضش بازم کندتر شد  هر چی به شکمش دست می زدم نمی فهمیدم کجای بچه اس هیچوقت دچار چنین مشکلی نشده بودم ....  برای اولین بار بود که  احساس عجز و ناتوانی می کردم  یک لحظه با خودم گفتم اگر نشه و خطری براش پیش بیاد چی میشه ؟ 

شاید هم اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم انگار هیچی بلد نیستم.... دستمالی برداشتم  تا عرقم رو خشک کنم و  با خودم گفتم می دونی چیه نرگس خیلی به خودت مغرور شدی داشتی خودتو از دست می دادی و فکر می کردی همه چیز از توست در حالیکه قبلا می دونستی کس دیگه ای که کمکت می کنه سرم و بلند کردم و گفتم خدایا سزای نا فرمونی منو از این دختر جوون نگیر نجاتش بده.. فقط از تو می خوام بازم بهم کمک  کنی  .....بدون خجالت اشکهام ریخت و  دستپاچه وحشت زده مونده بودم ..... با خودم گفتم نرگس نترس خدا بهت کمک می کنه حتما صداتو شنیده ....که صدای فریاد دختر بلند شد و من گفتم آهان داره میاد زور بزن و...با فشار دوم بچه اومد یک پسر بود گفتم خدایا شکرت ...  بچه رو گذاشتم روی پارچه ...دیدم بازم هست اونم که یک دختر بود گرفتم ولی بازم بود و بالافاصله سومی هم که اونم دختر بود به دنیا اومد  سه قلو.. باورم نمی شد این تاخیر برای این بود  و اینکه من از روی شکم نمی فهمیدم کجای بچه اس و ضربان قلب رو هم تشخیص نمی دادم ؛؛سه تا بچه کوچولو هر کدوم یک کیلو وزن داشتن ... فریاد شادی توی خونه پیچید باورشون نمی شد............ 

 هر سه تا بچه و زائو رو مرتب کردم  و در تمام مدت بدنم می لرزید کارم که تموم شد هر کس از من تشکر کرد گفتم برین صدقه بدین که خطر بزرگی از سرتون گذشت و خدا فقط بهش کمک کرد .....  یک ساعتی هم  نشستم تا مشکل برای زائو پیش نیاد ...

چون تا اون موقع تجربه ی سه قلو نداشتم...... وقتی هم به خونه رسیدم تو  فکر بودم و غمگین اصلا حوصله نداشتم کسی هم خونه نبود وضو گرفتم و ساعتی با خدا راز و نیاز کردم .... دستم رو، رو به آسمون بلند کردم و گفتم  خدایا من همیشه بنده ی تو بودم و هستم دیدم که چقدر به من کمک کردی و دیدم چقدر بهم نعمت دادی ولی بازم یادم رفت و از خودم دونستم.. حالا عاجز و در مونده به در گاهت اومدم؛؛ منو ببخش و بهم یاد بده که به مال تو مغرور نشم .... ورفتم توی تختم دو زانومو گرفتم توی سینه ام و ساعتی به همون حال بیدار موندم.... حس عجیبی نسبت به زندگی و اطرافم پیدا کرده بودم ....


قسمت صد و هشتم-بخش سوم

سال بیست و هشت بود زهرا سه تا پسر و دو تا دختر داشت نیره دو تا پسر و یه دختر و کوکب هم یه پسر و دو تا دختر و یکی هم حامله بود خانواده ی من خیلی بزرگ شده بود همیشه جمعه ها همه توی خونه ی من جمع میشدن دیگ های بزرگ بار می گذاشتیم و بچه ها با هم خوش بودن ...

من از دیدن اونا خوشحال بودم و هنوز تنها غصه ی من کوکب بود که زندگی بر وفق مرادش نمی چرخید و خودشم با زندگی کنار نمیومد ... سمنو پزون اونسال رو خیلی مفصل گرفتم .. اونشب ربابه اومد گفت: آبجی یک دختری سر کوچه ی ما می شینه که خیلی مقبول و خانمه اونو که دیدم یاد اکبر افتادم اسمش عفته... آدرس میدم برو ضرر که نداره شاید خوشت اومد گفتم اکبر زن نمی خواد تا حالا که  حرفی نمی زده..

گفت : وا آبجی چه حرفا می زنی الان بیست و دو سالشه چطور زن نمی خواد ....گفتم نمی دونم صبر کن ببین الان خودش بهت میگه .... صدا زدم اکبر مادر بیا خاله ات کارت داره ....اکبر کنار من و ربابه نزدیک دیگ سمنو نشست و گفت : جانم خاله ؟

 ربابه گفت : داشتم به آبجیم می گفتم یه دختر دیدم برات مثل پنجه ی آفتاب خاله می خوای برات برم خواستگاری؟ اکبر صورتش از هم باز شد و گفت برو خاله جون عزیز جان که به فکر من نیست اقلا شما یک کاری بکن ..... ربابه زد زیر خنده و گفت : الهی قربونت برم من تازه می خواستم تو رو راضی کنم بمیرم که زن می خواستی ..دیدی حالا آبجی ؟ گفتم : وا ؟ زن می خواستی ؟ نمی دونم  والله چی بگم؟ باشه میریم ببینیم چی میشه ... ولی گفته باشم اکبر اگر من نپسندیدم  نمی گیرمش ها ؛؛ و با هم خندیدیم.... اکبر هیچوقت حرفی از زن گرفتن نمی زد ...

ولی خودم می دونستم که دیگه وقتش رسیده....

 فردا با ملیحه و ربابه و کوکب  رفتیم به خواستگاری....  دختر شیرین و زیبایی که دیدم همونی بود که من برای اکبرم می خواستم یاد خان باجی افتادم که همون جلسه ی اول اگر از کسی خوشش میومد کارو تموم می کرد... منم همون جا کارو تموم کردم و قرار شد یک سال تو عقد بمونن تا عفت بزرگ تر بشه و فورا همه ی کاراشو کردم و اونا رو به عقد هم در آوردم ..... ولی اکبر که عین آقاش کم طاقت بود بعد از شش ماه پیله کردو ما رو مجبور کرد عروسی بگیریم و من که دلم نمی خواست عفت هم مثل من از ازدواج زود صدمه ببینه مجبور شدم این کارو بکنم .... چقدر هم خوب شد چون با اومدن دختری مثل عفت طروات و تازگی به خونه ی ما اومد ....

اون با سلیقه و مهربون  بود به فکر همه چیز بود وقتی من از سر کار میومدم ... خونه  ای پر از شادی و خنده می دیدم ...... 

حالا دلم می خواست همیشه توی خونه باشم.... عفت خانم همیشه خوش رو و خندون بود انقدر مهربونی داشت که همه ی ما دوستش داشیم مخصوصا اکبر که عشقش منو یاد روز های اولم با اوس عباس مینداخت .... 

 بعد از دو سال خدا تو رو به ما داد تمام دنیای من اکبر بود و بعد  بچه ی اون سوگلی من شد ... اسمتو خودم انتخاب کردم و گفتم : اسمش باشه منیر ...

ناهید گلکار

107

قسمت صد و هفتم



 و همین طور که خودش می دوید به منم می گفت بدو بدو داره از دست میره رنگ و روش مثل گچ دیوار بود ...با همون حال به من گفت : این زائو مثل اونیکه اون دفعه با هم کار کردیم خیلی حالش بده  فقط به فکرم رسید که بفرستم دنبال شما خدا کنه دیر نشده باشه ....... وقتی رسیدم  به اتاق زایمان چند نفر با چشمهای گریون پشت در وایساده بودن مثل اینکه می دونستن من دارم میام برای اینکه دویدن جلوی منو به التماس افتادن......

من خودم خیلی از این وضع راضی نبودم و این اعتماد اونا برای من یه فشار روحی بود ....

 یک راست رفتم سراغ  زنی که روی تخت خوابیده بود .....

دختر چهارده پونزده ساله ای بود که بی حال و بی رمق روی تخت افتاده بود ، یک مامای خانم بالای سرش بود و چند تا پرستار و دکتر ولی زاده ... منو که دیدن رفتن کنار ... فورا نبض شو گرفتم اصلا خوب نبود دستکش دستم کردم و شکمشو چند تا حرکت دادم و طبق تجربه ای که داشتم به دکتر گفتم ممکنه نفسش بند بیاد خودتو حاضر کن که فورا بهش برسی ....  بچه با پا بود من سعی کردم اونو کمی حرکت بدم  و در میون حیرت خودم و بقیه در چند دقیقه بچه رو گرفتم.....

بعد دادم زدم بدو الان قلبش وایمسه بدو......  خودم دستکشم رو در آوردم  انگشت انداختم توی دهن بچه و راه نتفسشو باز کردم و اونام تلاش می کردن زائو رو نجات بدن ....

بچه خیلی دیر  نفس کشید ولی با گریه هایی که می کرد معلوم بود حالش خوبه  و خدا رو شکر به موقع رسیدم ..... 

وقتی کارم تموم شد پرستارها بچه رو بردن و من نشستم روی صندلی خودم داشت دست پام می لرزید اونجا من فقط به جون اون زن و بچه فکر می کردم و یادم رفته بود تو بیمارستانم .... حالا همه ریخته بودن دور من و ازم سئوال می کردن ولی من اصلا جون نداشتم جواب بدم.... خانمی که ماما بود و قرار بود از اول اون بچه رو به دنیا بیاره همین طور که مشغول کارش بود  به من گفت : خانم خیلی خوب بود ولی من صد سال دیگه هم نمی تونم این کارو بکنم اصلا نمی شد ، شما چطوری این کارو کردین؟

دکتر ولی زاده گفت: من دو دفعه دیدم ولی واقعا نفهمیدم  که شما چه کار می کنین که بچه میاد ؟........ گفتم : اول یک کم بهم آب بدین که گلوم خیلی خشک شده .....آب رو تا ته سر کشیدم و بعد یک ساعتی هم با اونا حرف زدم و از تجربیاتم براشون گفتم  دکتر ولی زاده منو تا دم در بدرقه کرد و خواهش کرد که ماشین بیمارستان منو برسونه ....

 دلم می خواست تنها باشم یک حس غریبی وجودم رو گرفته بود و نمی خواستم برم خونه اون موقع نمی فهمیدم چرا به اون حال افتادم.... گیج و منگ شده بودم  حال بدی بود که حتی درست با دکتر خدا حافظی نکردم و  پیاده از بیمارستان راه افتادم بی هدف می رفتم و با خودم فکر می کردم یاد اون روزی افتادم که برای اولین بار با دکتر ولی زاده کار کردم ...به جز قدرتی که خدا به من داده بود چی می تونست باشه که پای من تو بیمارستان کشیده بشه  ....  

 و این  آخرین باری نشد که میومدم بیمارستان شاید بگم هر هفته یکی از بیمارستان ها میومدن دنبالم و منم بدون ترس می رفتم چون دیگه می دونستم از عهده ی این کار بر میام .....

وقتی رسیدم خونه طبق معمول هم خسته و هم گرسنه بودم ....ساعت نزدیک ده شب بود من کلید انداختم و رفتم تو صدای کوکب اومد که گفت: عزیز جان اومد ...موندم کوکب  اون موقع شب اونجا چیکار می کنه  یک لحظه قلبم فرو ریخت و خودمو آماده کردم که امشب هم باید شاهد دعوای اونو حبیب باشم ....خودش اومد جلو و گفت عزیز آقاجون اومده ناراحت نمیشی؟..... 

گفتم: وا اومده ؟  اگه ناراحت بشم چیکار می خوام بکنم ؟خیلی خوب ؛  باز ظاهر شد اینم مثل فتح الله غیب میشه ........ و رفتم تو اتاق.. با خودم گفتم حالا اومدن اوس عباس از دعوای کوکب بهتره ....... اوس عباس هم مثل بقیه جلوی پام بلند شد رفتم نشستم کوکب و حبیب و اکبر و ملیحه دورش نشسته بودن و گل می گفتن و گل می شنیدن ...صورتشون خندون بود  ...... 

گفتم : خوش اومدی .... کوکب ببین شام داریم من خیلی گشنمه ...گفت : آره الان براتون میارم من برای داداشم و ملیحه درست کردم برای شما هم نگه داشتم ....


قسمت صد و هفتم- بخش دوم



.با اینکه دلم نمی خواست به صورت اوس عباس نیگا کنم ازش پرسیدم ، خوب چیکار می کنی اوس عباس ؟ رو براهی؟ بازم که لاغر تر شدی ....

گفت : هیچی.. شما خوبی ؟ من کاری نمی کنم ....گفتم منم خوبم الهی شکر ......بعد رو کردم به حبیب و گفتم: شما چطورین آقا حبیب ؟من با خودم گفتم حالا حالا ها اینجا پیدات نمیشه ....

گفت ببخشید عزیز جان اومدیم با کوکب که ازتون معذرت خواهی کنیم ولی شما نبودین که آقا جون اومد نشستیم تا شما بیاین هر دو خیلی ناراحتیم که دیشب با اون وضع رفتیم...

به خدا خودم بیشتر ناراحت شدم ببخشید دیگه تموم شد... به کوکب قول دادم به شما هم قول میدم  ....گفتم آره ؟ تموم شد ؟ اوس عباسم درست به موقع رسید .....هر دو تا شون فهمیدن من چی میگم ....

اوس عباس یه خنده ی زورکی کرد و خودشو زد به مظلومی گفت: نه دیگه عزیز جان من توبه کردم دیگه لب نمی زنم خیالت راحت .........

من مشغول خوردن شام  شدم و تو دلم گفتم من که خیالم راحت بود تو برو فکر خودتو بکن .....

بعد که شامم تموم شد از اوس عباس پرسیدم یه کار قبول می کنی ؟ ولی با شرایطی که من میگم ؟   

گفت : هر کاری داری رو چشمم انجام میدم بگو .....گفتم یادته می خواستی خونه ی کوکب رو بسازی ؟ 

حالا وقتشه البته من می دونم خرج داری و دستمزد تو رو میدم اکبرم کمک می کنه خود حبیب  هم هست اگه می تونی دست به دست هم بدیم و خونه رو بسازیم  ....خیلی خوشحال شد و چشماش برق زد ...و گفت : خودم اگر داشتم واسش می ساختم ولی هر کاری ازم بر میاد می کنم .....

گفتم نه می دونی که حساب کتاب من درسته نمی خوام یه عمر بیای پیش منو طلب کار باشی برو برآورد کن و بگو چقدر میگیری تا خونه رو ساخته شده تحویل بدی .....

مصالح با من کار از تو ببین دستمزدت چقدر میشه به من بگو .... 

کوکب گفت عزیز جان این چه کاریه ؟ گفتم عیب نداره اینم برای اینکه حبیب قول داده دیگه لب به نجسی نزنه من بهش جایزه میدم ولی اگر دوباره کرد جایزه رو پس میگیرم گفته باشم ....

اینو به شوخی گفتم و همه خندیدم و  اوس عباس  شاد و شنگول راه افتاد که بره ....دم در که رسید وایساد و دیدم داره با اکبر پچ و پچ می کنه ، فهمیدم بی پوله .. آخه اخلاقشو می دونستم ....

خودمو زدم به اون راه و صدا کردم اوس عباس بیا راستی پیش پرداخت ندادم صبر کن برم بالا بیارم و رفتم  دو تومون برداشتم و اومدم پایین .... همین طور که روی پله بودم خودمو دراز کردم و دادم بهش  اونم فورا گرفت و گفت : نه لازم نیست باشه بعدا می گیرم ........ گفتم :  اینم زیاد نیست برای اینکه بدونی رو حرفم هستم باشه پیشت بعداً حساب می کنیم ... پس حتما فردا برو سر زمین و بر آورد کن ..دستشو گذاشت روی چشمش و گفت روی چشمم و رفت ... 

دو روز بعد کوکب یه دختر  به دنیا  آورد که اسمشو زینت گذاشت  . دیگه با سه تا بچه حقش بود که بره تو خونه ی خودش به حبیب هم که امیدی نبود .....

خلاصه اکبر و آقاش خونه رو شروع کردن من پول می دادم و اکبر مصالح می خرید . کار بسرعت پیش رفت خود حبیب  هم کمک می کرد ...از اینکه می دیدم کوکب خوشحال و امید وار شده احساس خوبی داشتم   ..... 

وقتی ساختمون اومد بالا و سقف زده شد اوس عباس رفت و چند روز نیومد من چیزی نگفتم ولی این کار تکرار شد نزدیک پول گرفتن میومد و باز غیب می شد .... دو روز کار می کرد و سه روز تعطیل و من باز خودمو نفرین می کردم که چرا خودمو دست اون دادم ...اون می رفت و هر وقت بی پول می شد میومد ...و باز من حرص و جوش می خوردم نمی خواستم غرورشو  بشکنم ولی انکار  غروری هم براش  نمونده بود... 

اکبر می گفت توی خونه ی اجاره ای میشینه و وضع خوبی نداره ....از طرفی هم دلم براش می سوخت ....واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم؟ چند بار تصمیم گرفتم برم و حالشو جا بیارم ولی بازم با صبری که خدا بهم داده بود تحمل کردم ....


قسمت صد و هفتم- بخش سوم



اینکه یک بار اون رفت و ده روزی سر کار نیومد  زمستون تو راه بود و من دلم  شور می زد از دستش خیلی عصبانی بودم ، تا اینکه یک روز صبح زنگ در خونه به صدا در اومد ملیحه رفت درو باز کرد و صدا زد عزیز جان آقا جون اومده..... من یک رادیو کنار تختم داشتم و بیشتر وقت ها روشن بود چشمو که از خواب باز می کردم اول اونو روشن می کردم و دلم به همون خوش بود .. 

رادیو رو خاموش کردم و رفتم پایین ....خیلی از دستش عصبانی بودم چون خیلی بیشتر از اونی که کار کرده بود از من گرفته بود ولی بازم داشت منو اذیت می کرد ... راستش دیگه دلم نمی خواست سکوت کنم چون من اصلا عادت نداشتم که بی حساب خرج کنم .... 

اوس عباس رفته بود تو اتاق و اون بالا نشسته بود ...آروم گفتم: چی شده اوس عباس؟ اُقر بخیر رفتی حاجی حاجی مکه ؟

 به جای اینکه جواب منو بده خیلی با پر رویی گفت : عزیز جان یه کم پول بده لازم دارم فردا میام سر کار .... 

  رفتم نشستم رو در گاهی اتاق کنار پنجره  بهش گفتم : تو الان منو شکل چی می بینی ؟ گفت تو هنوز همون جور خوشگلی و .....

گفتم بسه دیگه خجالت بکش ...من بهت میگم منو چه جوری می بینی شکل الاغ ..... ؟ خیلی شبیه ام ؟ گفت این چه حرفیه می زنی  ؟... گفتم: یه سئوال کردم  جواب بده فقط یک کلام بگو قراره من خرج تو و زنت رو بدم ؟ اگر این طوره تکلیف خودمو بدونم .....

گفت : نه به خدا دخترم مریض شده و پول نداشتم ببرمش دکتر ....گفتم : بگو ببینم به من مربوط میشه؟ بد کردم تو رو راه دادم تو خونه ام ؟ بد کردم بهت کار دادم؟ خیلی خوب هر چی خوردی بسه دیگه تموم شد تو پول بیشتر کارو گرفتی و هنوز نصف کارو تموم نکردی برو اینم روی همه ی قبلی ها من چوب اشتباه خودمو می خورم ...... 

اوقاتش تلخ شد ولی بازم گفت این کارو نکن عزیز جان قول میدم تا بیست روز دیگه تمومش کنم زیادیم پول نمی خوام فقط می خوام خودم بسازم خونه ی بچه مو اگر می خوای الانم پول ندی نده دست خالی میرم از یه جایی دیگه  تهیه می کنم .....

گفتم پس برو اگر امروز اومدی سر کار که اومدی اگر نیومدی کارو میدم به یکی دیگه ......با ناراحتی رفت و درو زد بهم ....اصلا ناراحتش نشدم دلم خیلی از دستش پر بود و هنوز دق و دلمو خوب خالی نکرده بودم .....


ناهید گلکار

106

قسمت صد و ششم


گوش دادم صدای کوکب بود اون بچه ی سومش حامله بود و داشت با صدای بلند جیغ می زد ترسیدم و گفتم وای بچه ی خودم داره درد می بره....

 رفتم تو خونه دیدم کوکب اینقدر خودشو زده و گریه کرده که اختیار از دستش در رفته فهمیدم که باز با حبیب دعوا کرده .....

من همون روز که اونو به خونه ی بخت بردم فهمیدم که بختش سیاه شده نه شجاعت منو داشت و نه قدرت تحمل ... نه که تحمل نمی کرد صبر داشتن با صبر کردن فرق داره اون تحملی روکه نداشت می کرد و این براش خیلی سخت بود ..... حالا خودش کلی شاگرد و مرید داشت قران تفسیر می کرد و نمی تونست این وضع رو تحمل کنه  ولی شوهرش بصورت وحشتناکی عرق می خورد و ما نمی تونستیم به هیچ وجه جلوی اونو بگیریم اوایل که گوش نمی کرد و حالا دیگه دائما می خورد چه روز و چه شب .... و کسی هم دیگه بهش حرفی نمی زد.  

کوکب تا چشمش به من افتاد گریه اش شدید تر شد و زبون گرفت ... عزیز جان به دادم برس دیگه نمی تونم دیگه خسته شدم ... ای خدا ..ای خدا کمکم کنین چیکار کنم ؟ 

حبیب هم با همون حالتش می گفت خفه شو مگه چیکار کردم ، دلم می خواد بخورم به تو چه... تو رو که تو قبر من نمی زارن ..برو بابا تو دیوونه ای.. خری ....

من به اکبر گفتم حبیب رو ببر بالا و بخوابونش اون الان خودش نیست فایده نداره بی خودی جر و بحث میشه ... اکبر با هزار مکافات اونو برد بالا و براش یه جا انداخت و خوابوندش ولی اون مثل اوس عباس نبود.

 همین طور حرف می زد و از خودش با صدای بلند دفاع می کرد جوری که صداشو ما پایین می شنیدیم ... به کوکب گفتم اون طور هم که وانمود می کنه مست نیست داره از خودش دفاع می کنه ...

کوکب گفت غلط کرده چه دفاعی داره بکنه ... گفتم جیغ و هوار تموم شد من خیلی خسته ام بس کن صد دفعه بهت گفتم اگر این جوری رفتار بکنی بد تر میشه.. آخه تو به حرف منم گوش نمی کنی ... اصلا الان فکر کن تا آخر عمرت باید این طوری زندگی کنی الان سه تا بچه داری فردا چند تا دیگه هم اضافه میشه خوب می خوای چیکار کنی ، الان مرتضی و حشمت رو ندیدی مثل جوجه داشتن می لرزیدن تو ملاحظه ی بچه های خودتو نمی کنی چرا از حبیب می خوای رعایت تو رو بکنه ؟ 

اون چیزی که تو رو ناراحت می کنه مشروب خوری حبیبه و اون چیزی که بچه هاتو ناراحت  می کنه این کارای توس یا تحمل کن یا زندگی تو جدا کن.. 

ولی حق نداری تن و جون این بچه ها رو بلرزونی مرتضی می گه هر شب دعوا می کنین .. نمی شه که این طوری زندگی کرد ، خوب بیا بشین الان که سه تا داری یه فکری بکن .....زانو هاشو گرفت تو بغلش و سرشو گذاشت روی اون ..... یه کم همین طور موند و بعد گفت .... راست میگی عزیز ، من باید طلاق بگیرم گفتم : طلاق یعنی چی؟ حرف مفت می زنی طلاق کسی می گیره که بخواد دو باره بره شوهر کنه ... تو که نمی خوای ؟..

گفت : نه بابا این چه حرفیه می زنی مرده شور هر چی مرده ببرن ... گفتم پس بیا همین جا و دیگه برنگرد .... بره انقدر بخوره تا از حلقش بیاد بیرون ولی اگر اومدی حق اینکه برگردی نداری ...... من اگر برگشته بودم اوس عباس الان چهار تا دیگه زن گرفته بود چون می فهمید که راه داره و زمین سُسته اینه که فکرا تو بکن بعد به من بگو ... گفت : نه همین کارو می کنم دیگه باهاش زندگی نمی کنم شما اجازه میدین بیام پیش شما .... 

گفتم معلومه تو بچه ی منی ولی الان تصمیم نگیر من امروز هستم فردا نیستم این تویی که باید بچه هاتو بزرگ کنی ببین از عهدت بر میاد یا نه ..

گفت: آره می تونم درس می دم و کار می کنم ولی اینقدر بدبختی نمی کشم هر چی تو روز در میاره شب میره و خرج می کنه من نمی تونم یک دست لباس برای بچه ها بخرم هر چی هم من در میارم یا ازم میگیره یا باید خرج خونه بکنم نمیشه باید یه فکری بکنم ..آره همین کارو می کنم فردا میام تو یه اتاق شما می مونم .... 

 دیگه صبح شده بود  هر دو نماز صبح رو خوندیم و خوابیدیم .... من که تا رفتم تو رختخواب دیگه هیچی نفهمیدم ... و باز با سر و صدای دعوا و مرافه ی کوکب و حبیب بیدار شدم .

قسمت صد و ششم-بخش دوم





هراسون رفتم پایین حبیب ناراحت بود و به من گفت عزیزجان حالا کار یاد زن من میدی یعنی چی بیاد اینجا ؟

 گفتم : حرف نزن جواب منو بده ، یادش میدم خوبم یادش میدم شورشو درآوردی تو مگه به من صد دفعه قول ندادی ؟ پس چی شد ؟ چرا هنوز مشروب می خوری نمی دونی چقدر کوکب ناراحته ؟ زندگی زن و بچه رو سیاه کردی بسه دیگه اگرم اون بخواد بیاد من نمی زارم قلم پاشو میشکنم اگر پاشو تو خونه ی تو بزاره ، چون دیگه به قولت هم اعتمادی ندارم ...

سید حبیب آدم خوبی هستی قبول نجیب و مظلومی قبول اولاد پیغمبری قبول ...ولی بی مسئولیت و بی عرضه و سست اراده ای پولم نداری ... و این برای یک مرد خیلی بده ... خوب حالا تو فقط یک دلیل بیار که من بزارم کوکب بیاد خونه ات .... اول که سرشو انداخت پایین ولی بعد گفت : چرا یه دلیل دارم ما زن و شوهریم دوتا بچه داریم یه بچه ام تو راهه باید بریم و زندگیمونو درست کنیم ... گفتم : زندگی ؟ تو به این وضع که درست کردی میگی زندگی؟ دلیل تو اینه که بچه داری ولی من میگم به خاطر بچه ها نمی زارم کوکب بیاد .... 

گردنشو کلفت کرد و گفت : مگه من میدم بچه های منو ببره اگر میاد بیاد اگر نمیاد من با بچه هام میرم .....

گفتم برو ...ور دار این بچه هاتو ببر ببینم چه جوری بزرگشون می کنی اینم که به دنیا اومد برات می فرستم  ....

اونم عصبانی حشمت رو بغل زد و دست مرتضی رم گرفت و داشت میرفت که یه دفعه کوکب دوباره شروع کرد به گریه و زاری که وای بچه هامو برد عزیز جان ..داداش جلوشو بگیرین ... گفتم نکن مادر مگه داره کجا میبره ؟ بشین یه کم طاقت بیار ولی اون هراسون بلند شد و چادرشو سرش کرد و با اشک و آه رفت ... 


خوب می دونی ما زن ها همین طوریم طاقت دوری از بچه هامونو برای یک هم دقیقه نداریم ......

با رفتن کوکب دل من خون شد قلبم براش درد گرفته بود و نمی دونستم چیکار کنم اون خیلی حق داشت ...

قسمت صد و ششم-بخش سوم





نمی دونستم  خودمو مقصر غصه های اون بدونم یا اوس عباس رو ولی حالا غم بزرگ من تو زندگی کوکب و بچه هاش بود .....

اون روز تمام روز های سخت زندگیم جلوی چشمم اومد و با خودم گفتم اگر من برای هر کدوم از اونا می خواستم غوغا راه بندازم چی میشد؟

خیلی برای کوکب غصه می خوردم و هیچ راهی براش پیدا نمی کردم ...و حالا می فهمیدم غم اولاد از همه چیز بدتره ..... 

نزدیک ظهر بود  هنوز نهار نخورده بودیم که اومدن دنبالم ..... اکبر سر کار بود و ملیحه باز تنها می شد  ....

هنوز دلم نمی خواست اونو تنها بزارم چون کار من بند و بنیان نداشت ...

آدرس رو گرفتم و دادم به ملیحه و با دل ناگرونی رفتم .....

 من معمولا مریض هامو قبل از زایمان کنترل می کردم وقت تعین می کردم و می گفتم فلان موقع بیا دنبال من .....ولی اون آقا رو نشناختم .... پرسیدم زن شما که مریض من نیست پس چرا اومدی ؟ .... 

گفت مورچه چیه که کله پاچش باشه.............. حرف خیلی بدی زد که من رفتم تو فکر و دیگه چیزی نپرسیدم.  نمی دونستم اون برای چی این حرف رو زد ولی به من برخورد و دلم نمی خواست باهاش برم چون من اصلا از این جور مریض ها نداشتم . 

مگر می شنیدم کسی پول نداره خودم می رفتم و بچه شو می گرفتم که در اون صورت بازم از من ممنون بودن ....

خواستم  باهاش نرم ولی ترسیدم برای اون زن زائو دیر بشه تا دنبال کس دیگه ای برَن و من باعث بشم براش خطری پیش بیاد.....

پس رفتم   

زائو زنی بود از من خیلی بزرگ تر دلم براش سوخت که هنوز با این سن و سال داشت می زایید ...و تو دلم گفتم خدا خیرت بده اوس عباس که دست از سر من برداشتی ..... 

زن بیچاره اونقدر زاییده بود که دیگه نا نداشت زور بزنه .....

ازش پرسیدم: بچه ی چندم توس ؟ 

گفت : دهم ....... چند سال داری ؟

 گفت :نمی دونم مثل اینکه پنجاه و دو سال........ تو دلم گفتم من که الان چهل و دو سال دارم اینقدر از زاییدن دور شدم این بد بخت چی می کشه خیلی دلم سوخت اون حتی با اون زندگی پر زرق و برقی که داشت  نمی دونست چند سال داره ......

و وقتی هووی جوون و آبستن اونو دیدم بیشتر به حال اونو و هوو شو  ؛؛و هر چی زنه تاسف خوردم ....

دلم می خواست کله ی اون مرده رو که شوهر اینا بود از تنش جدا کنم آرزو کردم روزی برسه که زن ها هم بفهمن که فقط برای مرد به دنیا نیومدن ...و حقی برای خودشون قائل باشن ..... 

بالاخره بچه رو گرفتم ولی تو نمی دونی چه حال بدی داشتم فکر می کردم اون بچه برای چی داره به دنیا میاد و این زن چی کار می تونه برایش بکنه وقتی خودش پا به سن گذاشته و اینقدر ناتوانه ... 

کارم که تموم شد و می خواستم برم ...بهم گفتن دم در منتظر شما هستن ...  

خوب این کار همیشه خیلی اتفاق می افتاد ..من سریع رفتم یک آقایی اونجا منتظر من وایساده بود ..

منو که دید سلام کرد ولی قبل از اینکه من بتونم جواب بدم شوهر اون زائو  اومد دنبالم که  پولتونو نگرفتین .... 

من که گفتم بهت.. اصلا از دست کسی پول نمی گرفتم همه روز بعد می فرستادن در خونه این بود که بازم ناراحت شدم و بهش گفتم من پولی کار نمی کنم برو باهاش چند تا دیگه بچه درست کن . با غیض و عصبانیت به اون آقا گفتم اگر زن شما مریض من نیست برو دنبال کس دیگه من شما رو نمی شناسم ... بیچاره دید که من خیلی عصبانیم با تردید..

گفت خانم گلکار اومدم ببرمتون بیمارستان یه زائوی بد حال داریم داره از دست میره عجله کنین .....

زود سوار شدم و با هم رفتیم به بیمارستان سینا نزدیک چهار راه حسن آباد..... 

اون زمان مثل حالا سزارین نبود و اگر بچه با زائو دچار مشکل می شد و قابله ماهر نبود هر دو از دست می رفتن ... 

من که رسیدم دکتر ولی زاده جلوی راهرو منتظر من بود ...


ناهید گلکار

105

قسمت صدو پنجم



گفت از شما شکایت شده باید با ما بیان ؟ پرسیدم کی از من شکایت کرده ؟گفت ما نمی دونیم حکم جلب داریم با ما بیاین .... ملیحه اونقدر گریه و زاری می کرد که نمی گذاشت بفهمم چیکار دارم می کنم با عجله لباس خوب و شیک پوشیدم و چادرمشکی سرم کردم و با اونا رفتم به ملیحه گفتم گریه نکن من از پس خودم بر میام کاری نکردم که ......

و در بستم و رفتم حالا مامور ها یکی جلوی من و یکی پشت سرم میان تا من فرار نکنم منو بردن به کلانتری ..... 

انتهای کوچه ی نورمحمدیان روبرو سینما آسیا خانم دکتر علی رشتی مطب داشت که ماما بود و مدرک داشت  . بانو هستی بهش می گفتن زائو های من مجبور بودن برای گرفتن سه جلد برن پیش اون . 

البته جا های دیگه هم می رفتن ولی همه اونا عادت داشتن و منو می شناختن و هر وقت برای مریضی گیر می کردن میومدن سراغ من برای همین زائو های منو راه مینداختن ولی بانو هستی از اینکه همیشه مطبش خالی بود و من روزی چند تا زائو داشتم شاکی بود..... 

برای همین از من شکایت کرده بود و خودش اونجا وایساده بود ....من که اول اونو نشناختم ......

گفتم من اصلا ایشون رو نمی شناسم ولی اون منو با انگشت نشون داد و گفت : همینه خودشه ... به روش قدیم کار می کنه و جون مردم رو به خطر میندازه ..... 

و خودش نشست رو صندلی کنار میز جلوی رئیس کلانتری ، گفت : من هفته ای یک دونه مریض ندارم ایشون نمی دونم چه جوری نمی زاره کسی بیاد پیش من و خودش غیر قانونی بدون مجوز کار می کنه .. 

افسر کلانتری  از من پرسید .....

آخه شما که سواد این کارو ندارین چرا با جون مردم بازی می کنین ؟

 گفتم :  اگه سواد این کار به کاغذه من ندارم ، اگر به ماهرت و تجربه اس ایشون ندارن . حالا  زن شما می خواد بزاد یه بچه برات بیاره  می بری اونجا که کاغذ داره یا اونجایی که مهارت و تجربه داره .....نه واقعا کجا میبری؟ .....

گفت شما به من کار نداشته باش . بگو چرا .........وسط حرفش پریدم و گفتم من به شما کار ندارم من به کسانی کار دارم که به من اعتماد دارن ولی به ایشون ندارن این تصمیم رو من نمی گیرم اونایی می گیرن که برای اینکه من بچه ی اونا رو به دنیا بیارم سر و دست و پا میشکنن من که نمیرم دنبال اونا .......

گفت : شما چون مجوز نداری نباید کار کنی .......

گفتم مجوز بهم بدین تا با مجوز کار کنم  .. من از اون دکتر هایی که توی مریض خونه ها کار می کنن بهترم ، می خواین بهتون ثابت بشه امتحانم کنین اگرم می خواین من این خانم رو امتحان بکنم ببین حاضره ؟  کی بیشتر می دونه تا حالا هزارون بچه به دنیا آوردم بدون نقص و بدون مشکل ولی روزی چند بار دکتر های شما به مشکل بر می خورن و شنیدم تو بعضی مریضخونه ها هم زائو و بچه اش مرده..... ..حتما شما هم شنیدین ....اگر نشنیدین من بهتون میگم کی و کجا ......آقای افسر  تا حالا  یک مشکل برای مریضای من بوجود نیومده اگر شما خلافش رو ثابت کنی من حرفی ندارم هر چی شما بگین من انجام میدم ولی فقط برای اینکه مجوز ندارم نباید کار کنم قبول نمی کنم مگر زندانی کنین .....اصلا چرا منو نمی برین توی بیمارستان امتحان کنین ..... الان این خانم حاضره من ازش امتحان بگیرم؟ ولی من حاضرم که هرکسی هر سئوالی داره ازم بپرسه....

 همین طور که من داشتم حرف می زدم یکی که لباس نظامی پوشیده بود اومد تو رفت و در گوش افسره یه چیزی گفت ...اونم سرشو تکون داد و یه نگاهی به من کردو بلند شد با اون نظامیه رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت در حالیکه کاملا لحنش عوض شده بود 

گفت : ..... اون خانم گلکار معروف شمایید .....گفتم معروفشو نمی دونم ولی من گلکارم ..... 

گفت باشه بریم بیمارستان تا ببینن شما چی بلدین  ...

بانو هستی اعتراض کرد که یعنی چی؟ بلدی نداریم باید مدرک داشته باشه پس ما چرا اینقدر درس خوندیم که یه بی سوادی مثل اینا بیان بچه بدنیا بیارن ؟ افسره گفت : بانو هستی شما خیلی محترمی ولی خانم گلکار رو همه میشناسن و بهش احترام می زارن ...

ایشون فرق می کنه با یقیه ی اونایی که شما میگین ..بزارین بریم بیمارستان اونجا معلوم میشه  اگر بی سواد بودن ما ایشون رو باز داشت می کنیم به عنوان خلاف کار و شیاد در غیر این صورت ببینیم باید چیکار کنیم اینو نظام پزشکی معلوم می کنه ........

قسمت صد و پنجم- بخش دوم 


خلاصه من و اون افسر و یه مامور و خانم هستی سوار ماشین شدیم و رفتیم بیمارستان ......

اونجا من و بانو هستی توی یک اتاق نشستیم و یک ساعتی طول کشید تا سه تا دکتر و یک نفر از نظام پزشکی جمع شدن اونجا .....سرمو که بلند کردم دکتر ولی زاده رو دیدم اونم منو شناخت فورا اومد جلو و گفت : خانم گلکار شما  بودین ای بابا ایشون که معروف هستن ، همه می دونن که چقدر به کارشون واردن ....بانو هستی با اعتراض گفت آقا ی دکتر ، حرف سر چیز دیگه اس ایشون مجوز نداره .....نباید کار کنه باید همه ی این قابله های بی سواد از تو شهر جمع بشن به نظر شما این طور نیست ؟.....

دکتر گفت صبرکنین اول من ما جرایی رو براتون بگم....... و جریان اون شبی که با هم کار کرده بودیم رو با لفت و لعاب  تعریف کرد ....دکتر دیگه ای که اونجا بود شروع کرد از من سئوال کردن که اگر بچه این طوری بشه چیکار می کنی؟براش گفتم: اگر با پا بیاد؟ گفتم اگر ضربان نبض بیمار...نزاشتم حرفش تموم بشه .. گفتم بزار من خودم همشو بهت بگم نزدیک زایمان ضربان خیلی تند میشه ولی از یه حدی نباید بره بالا چون خطر ناکه و موقع به دنیا اومدن بچه ضربان کند میشه بازم نباید خیلی ضربان کم بشه ....پرسید خوب اگر کم شد چیکار می کنی ؟ گفتم : باید کمکش کنم سریع تر بچه بدنیا بیاد .....اگر خیلی کم بشه نباید زائو رو به حال خودش بزاریم ولی اگر نبض اشکالی نداشت بهترین کار اینه که خودش بچه رو به دنیا بیاره .......یکی دیگه از اون دکترا ازم پرسید اگر بچه با پا بود چی ؟ گفتم تمام مریض های من ماهی یک بار میان خونه ی من تا معاینه بشن من خودم از روی شکم یواش یواش بچه رو می چرخونم و هیچوقت همچین مشکلی ندارم ولی اگر پیش بیاد بازم راه داره و براش گفتم ..... 

اونا بازم از من سئوال کردن و آخر سر دکتره بلند شد و دست منو بوسید و گفت احسن به این هوش و ذکاوت واقعا به شما تبریک میگم خیلی از شما هم معذرت می خوام ..... بانو هستی حتی یک کلمه دیگه حرف نزد  ....دکتره بلند شد و  بهم نگاه کردن ...دکتر ولی زاده که انکار منو اون کشف کرده هی تعریف می کرد .....خلاصه درد سرت ندم همون روز برای من مجوز صادر کردن و  توی ا ون نوشتن ماما خانم گلکار  و یه دفتر آوردن تا خودم از اون به بعد بتونم به مریضام  گواهی تولد بدم ..... وقتی حاضر شد با اون دکترا حرف می زدم و بانو هستی هم یخش آب شد و اومد جلو و چند تا سئوال از من کرد و با هم دوست شدیم  .... حالا واقعا اونا فکر می کردن من علامه ی دهرم ....ولی خوب نبودم فقط از اونا با هوش تر و با تجربه تر شده بودم .....ازم عذر خواهی کردن ومجوز بهم دادو برگ گواهی و با سلام و صلوات منو رسوندن در خونه و رفتن ......وقتی از ماشین پیاده شدم یک نفس بلند کشیدم و با خودم گفتم : تا حالا فکر می کردم چیزی حالیم نیست پس یه چیزایی می دونستم بابا ....بچه ها دم در بودن همدیگر رو خبر کرده بودن این ور اون ور می زدن تا منو پیدا کنن دخترا که اینقدر گریه کرده بودن چشماشون ورم کرده بود ...درست مثل اینکه من از راه دور اومدم یکی یکی منو بغل می کردن و گریه می کردن.... اکبر از همه بیشتر نسبت به من احساس مسئولیت می کرد از دخترا بیشتر گریه کرده بود و هر جایی که به فکرش می رسید کشته بود  پرسید باهات چیکار داشتن عزیز جان الهی من بمیرم تک و تنها بودی رفتی کلانتری باید می گفتی صبر کنین پسرم بیاد  گفتم : خوبه چیزی نشده که  این طوری نکنین می خواستن بهم جواز بدن تا راحت تر کار کنم .....  

ولی وقتی رقتیم تو براشون تعریف کردم که چی شد .....هنوز نیم ساعت نبود که برگشته بودم که اومدن دنبالم ....وسایلم رو بر داشتم و آدرس اون خونه رو دادم به بچه ها و رفتم هنوز  کارم تموم نشده بود که اومدن دنبالم  ....اتفاقا همون شب من سه تا زائو داشتم و وقتی فهمیدن مجوز هم دارم خوشحال شدن و از اون به بعد فکر می کردن من دکترم من می رفتم برای زایمان هی از من برای درد ها ی دیگه شون می پرسیدن شون می پرسیدن ....خودت می دونی من عادت نداشتم بگم چیزی رو بلد نیستم رفتم یه کتاب خونه و چند تا کتاب در مورد طب گیاهی خریدم و همه رو با دقت خوندم ......از بس مشتاق دونستن بودم با همون دفعه اول توی مغزم هک شد و ازش استفاده می کردم ولی به همه می گفتم من فقط پیشنهاد می کنم و  دکتر نیستم ....هر کس ازم سئوالی داشت اول همینو بهش می گفتم .... نمی خواستم به کسی مدیون باشم ...... 

 اونشب بعد از به دنیا آوردن سه تا بچه برگشتم خونه تمام بدنم خورد و خمیر شده بود فقط می خواستم چند ساعت آروم بخوابم...... 

به محض اینکه وارد خونه شدم دیدم صدای داد و هوار میاد


ناهید گلکار

#او_یک_زن #قسمت_صدم

@Chista_Yasrebi

#او_یکزن

#قسمت_صدم

#چیستا_یثربی


آن روزها اصلا حالم خوب نبود؛ شهرام میگفت مال حاملگیست ؛ ولی من حس میکردم  چیزی از وجودم خارج میشود ؛ که دیگر برنمیگردد....انگار مثل یک آدم برفی ؛ کم کم ذوب میشدم !

 دستها ؛ پاها ؛ و حتی قلبم ؛ آب میشدند ؛  به خاطر ازدحام شهر  ؛ شهرام مرا به همان کلبه برگردانده بود؛ در شهر؛ چند بار پدر و مادرم را دیدیم یک بار خانه شان دعوت کردند.یکی دو بار بیرون غذا خوردیم.

زیاد حرف نمیزدند؛ چیزی از من یا شهرام نمیپرسیدند؛ انگار داشتند یکی از فیلمهای شهرام را میدیدند...فقط همین!  اتفاقی برایشان جالب نبود....ماهم چیزی نگفتیم؛ در سکوت غذا خوردیم...آن دو ؛مثل همیشه ظاهرا مهربان بودند...مادرم میگفت: نمک نخور؛ برای زن حامله خوب نیست.. اما چرا حسی که به من انتقال میدادند؛ انقدرسرد و بیروح بود؟ شهرام هم؛همین حس را داشت.گفت:معلوم نبود من بازیگرم یا آنها؟ به نظرم استاد فیلم بازی کردن بودند! حرف دل سالیان مرا زد ...


دوباره در دخمه ی برفی مان بودیم...تبعیدگاه!



شهرام برای قرارداد کاری ؛ به شهر رفته بود؛  داشتم کتاب میخواندم که حالم بد شد ؛ سرم را در کاسه ی توالت گرفتم ؛ وقتی سرم را بلند کردم ؛ وحشت کردم!

در تصویر آینه ؛ دو زن بود ! من و شبنم! 

با وحشت برگشتم : شما اینجا چیکار میکنید؟  گفت : لابد کارت داشتم! 

گفتم : در نزدید؟ با صورت سنگی گفت: من هیچوقت در نمیزنم ! گوش کن!  زیاد وقت نداریم ؛  هر لحظه ممکنه شهرام بیاد...میخواستم بگم یه وقت بچه تو ؛  پیش مهتاب نذاری و بری سفر! شهرام از این نقشه ها داره! ممکنه ببرتت خارج و بگه بچه ؛ یه مدت خونه ی حاجی و پیش مادرم باشه...قبول نکن !حتی برای یکی دو روزم  ؛  پیش مهتاب؛ تنها نذارش!


مهتاب طفلی من ؛ عذاب شدیدی  میکشه ! حالش خوب نیست...


بعد از اون جریانات ؛ تجاوز مهرداد کثافت   ؛ اعدام شوهرش ؛  و سقط اون بچه ی حرومزاده  ؛  دیگه نرمال نیست...


شهرامم ؛ فقط میخواد مادرشو راضی نگه داره؛  ممکنه گاهی ازت بخواد بچه رو بذاری پیش مادرش؛  ابدا قبول نکن!  مگه اینکه خودتم اونجا باشی!  گفتم: برای همین اومدید؟! این همه راه رو؟ خودم میدونستم! شهرام حس گناه میکنه که نتونسته برای مادرش کاری کنه!

فکر میکنه اگه بچه ی منو  ؛ یه مدت بده اون؛ مادرش آروم میشه و دردش یادش میره  ؛ ولی بدتره ؛   چون  دوباره یادش می افته... مهتاب حالش بد هست ؛ ولی باهوشه ؛ میدونه بچه شو سقط کرده ؛ و این بچه ی خودش نیست...تازه معلوم نیست بچه ی شیر خوره ی من اونو بپذیره....حس میکنم حرف مهم تری داری که این راه رو اومدی اینجا ؛ اونم وقتی شهرام نیست !

گفت:بشین!  میدونی؛ یه روز تو یه زیر زمین؛  قسم خوردم ؛ نذارم تا هفت نسل مهرداد زنده بمونن!  زن بدبختش که به فلاکت افتاد و تنفروشی ...برای چکهای نزولی اون آشغال!  زن بدبخت  ؛ زود مریض شد؛ دیر فهمید ؛ پول نداشت و مرد.


دخترش ؛ پشت در توالت پارکها ؛ بزرگ شد ؛ از علیرضای من حدود سیزده سال کوچیکتره...گفتم: خب؟ میدونم اینا رو. 

گفت: من تو رو؛ چون بچه ی زهرایی دوست ندارم؛زهرا؛ظلمای زیادی کرده که داره تاوان پس میده؛ تو خبر نداری و بهتره هم ندونی؛ من  برات احترام قایلم ؛ چون شهرام دوستت داره؛ و یه دلیل دیگه که یه روز بت میگم...

اگه تو هم ذره ای ؛ برای من و رنجهام ؛ احترام قایلی ؛ ایرانه رو ؛ از پسر من دور کن!گفتم: کی؟

گفت: ایرانه ! اسم واقعی دختر مهرداده! همون که دم مستراحا بزرگ شد ؛ اعتیادشو ترک کرده؛ علیرضای من کمکش کرد؛ تقصیر خودم بود! علیرضا رو فرستادم سراغش؛ همه ش یادم میره بچه ی من؛ دیگه آذر نیست؛ الان یه مرده!

 مادر؛براش فرقی نمیکنه! بچه شو همیشه؛ بچه ش میبینه و دوسش داره...جنسیت مهم نیست...مرد ؛ زن ! ولی برای علیرضا مهمه...بالاخره عمل کرده ؛ الان؛ دختره رو  دوست داره! میخواد بگیرتش! فکرشو بکن !  یه روزی باعث گیر افتادن بابای دختره شد ؛ قسم خورده بود کاری کنه که  بلایی رو که مهرداد  ؛ سر مهتاب طفلی آورد و بچه ی من ؛ شاهد بود ؛ سر زن و بچه ی خود مهرداد بیاد..حالا علیرضای من عاشق شده! عاشق کی؟ دختر اون هیولا! عاشق بچه ی مهرداد حرومزاده! مهردادی که پونزده سال ؛ عمر منو جهنم کرد ؛ این همه آدم کشت؛  جون مجیدی رو تو زندان؛ صد بار گرفت! باعث اعدام توماس و صدیقه  شد ؛ و اون بلاها رو سر خانواده ی شهرام نیکان آورد و خدا میدونه چند تا خانواده ی دیگه....؟! نه ؛ من نمیذارم! مگه مرده باشم! ایرانه ی پتیاره بشه عروس من؟... گفتم :ولی بچه ها چه تقصیری دارن؟ گفت:هیچی...فقط نمیخوام عروس من شه ! من که نمیخوام بکشمش؛ باید گم و گور شه؛ باید نسل مهرداد ابتر شه؛ شنیدم ایرانه ؛ از وقتی مواد رو ترک کرده ؛ چادری شده ؛ تو بهزیستی؛ بهش کار دادن؛ حتما کار علیرضاست؛که تونسته اونجا براش کار جور کنه. دختره منو میشناسه! نمیتونم خودم اقدام کنم!


#چیستایثربی

#ادامه_100


یه نقشه دارم.فقط  تو می تونی از پسش بر بیای ! اما هیچکی نباید بدونه...کاملا مخفی!


حتی شهرامم ندونه !...میدونم حامله ای ؛ اما قوی هستی...حواسم بت بود این مدت... من بات؛ یه معامله میکنم !  منم رازی رو بت میگم ؛ که یه روز ؛ به دردت میخوره ؛ اما حالا نه... بعد از جریان ایرانه ی لعنتی.. 

 فردا میبینی دختر مهرداد  آشغال  ؛ نماینده ی مجلسم شد!

...یه ایرانه خانم ؛ ایرانه خانمی ؛ تو محل کار بش میگن ؛  بیا ببین...دلم میخواد تف بندازم تو صورت همه شون!

خودشون عذابای ما رو نکشیدن... 


پدر قاتلشو نمیشناسن!  و شغل شریف مادرشو...گرچه من با زن فلک زده ی  اون مردک  ؛ هیچوقت کاری نداشتم...اون سالها  ؛ بیمارستان بودم؛ بعدم دیگه بش فکر نکردم ؛ماموریتای مهمتری داشتم....

طرف من ؛  اون نبود...طرف من ؛ کسیه که خون کثیف مهرداد تو رگشه ؛ اما الان ادای دختر پیامبرو ؛  در میاره...من نمیذارم! 

به  جون  بچه م  ؛ شبنم نیستم   ؛ اگه بذارم!...


باید برام یه  کاری کنی...

بین خودمون میمونه ! یه راز زنونه! باشه؟...


#او_یک_زن 

#قسمت_صدم 

#چیستایثربی 


#داستان

#رمان

#پاورقی_اینستاگرامی 

برگرفته از پیج رسمی

#یثربی_چیستا


هر گونه اشتراک گذاری؛ منوط به ذکر نام نویسنده است.ممنون که به نویسندگان ؛ احترام میگذارید.


#کانال_داستان_او_یکزن

@chista_2




https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig

#او_یک_زن #قسمت_نود_و_نه

@Chista_Yasrebi


#او_یکزن

#قسمت_نود_و_نه

#چیستایثربی


به من گفتند ؛ شبنم دست روی ماشه برد؛ به من گفتند؛ سردار؛ مقابلش ایستاده بود و پلک نزد ؛ به من گفتند شبنم فریاد زد : لعنتی؛  حاضری بمیری؛ یا زمینگیر شی؛  اما پسر خودتو  ؛  به روش خودت  ؛ ادب کنی؟  آزادش کن!  من تو رو بزنم ؛ اونم میکشن !


 گفتند ؛ سردار فقط لبخند تلخی زد و  گفت:من و تو ؛ خیلی وقته مردیم شبنم؛ اگه نفس میکشیم ؛ برای این مردمه! ما هنوز مسولیم  یاردبستانی من!   یادت رفته؟...ما هنوز عاشقشونیم ! به این عشق قسم خوردیم؛ شبنم گفت:پس چرا خشونت؟ چرا میزنیشون؟ یا...سردار سری تکان داد وگفت : تو دیگه چرا؟ آدم برای هدفی که بخاطرش؛  خون داده  ؛ باید قربانی بده ؛ باید ازش محافظت کنه...اینا به دنیا نیومده بودن ؛ تو که اون روزای ترس و تاریک یادت نرفته؟شبنم گفت: شاید حالا ما برای اونا ترس و تاریکیم؟ سردار آهسته گفت: نمیدونم ؛ ولی قبول دارم که این بچه ها با ما فرق دارن...کاش زبون همو یاد میگرفتیم...چون مطمینم اونام خاکشونو  ؛ دوست دارن .دینشونو...شبنم گفت:بگو خداشونو!...خواهش میکنم؛ به خاطر پسر خودتم  که شده ؛ مثل حضرت رسول ؛ یه کم آزاد اندیش باش سردار ! من میزنمت...از این زندگی خسته شدم ؛ پسرتو آزاد نکنی به خدا میزنمت....برای خودم؛ تا حالا چیزی ازت نخواستم ؛ فقط اون !...مادرشو که اعدام کردن ؛ من سه هفته ؛ بش شیر دادم ؛

پسر منم هست....خواهش میکنم...نمیخوام  نه اون آسیب ببینه ؛ نه مردی که یه عمر برام الگو بوده !

 سردارگفت:منو بزن! اما نگران حسین نباش! به وکیلم همه چیز رو سپردم ؛ شلیک کن خواهر شبنم !  میخوام ببینم هنوز سرعتت؛ مثل قدیما هست؟!

شبنم هنوز شلیک نکرده بود؛ که در باز شد و سه مامور ویژه؛ داخل آمدند؛ سردار متوجه آنها شد؛ برای شبنم کمی دیر بود؛ بیصدا آمدند؛ و شبنم پشتش به در بود! فاجعه ای رخ میداد.تنها کاری که سردار توانست بکند ؛ حفاظت از شبنم بود ؛ سریع از روی میز پرید؛ و شبنم را که شوکه شده بود؛ به زمین انداخت ؛ گلوله ای که سهم شبنم بود؛ به شانه ی سردار خورد.

سه کماندو ؛ آنقدر آماده بودند که با فریاد "نه"!  سردار هم شلیک کردند! حالا هرسه شوکه و رنگپریده بودند!

گفتند: به ما اطلاع دادند شما در وضعیت خطر هستید! سردار از شدت خونریزی، داشت بیهوش میشد؛ شبنم داد میزد:سردار! قهرمان مجیدی! یکی ازکماندوها خواست با پارچه؛ زخم را ببندد؛کماندوی دیگر با اورژانس حرف میزد ؛ سردار آهسته گفت: اون کشیشو آزاد کنید؛ همین الان!

آن شب همه دیده بودند که پشت در اتاق عمل و بعد آ ی سی یو ؛ مردی در لباس کشیشی ؛ تا صبح نشسته است و تسبیح میگرداند و زیر لب دعایی میخواند که کسی معنی اش را نمیفهمد.

صبح ؛ گفتند خطر اصلی رفع شده ؛ کشیش تسبیحش را با نامه ای به پرستار داد و گفت: حال سردار که بهتر شد اینو بدین بش...ممنون میشم!

پرستار گفت:بگم کی داده؟ کشیش گفت مهم نیست!هر کی...  

تا دم در رفت  ؛  برگشت: گفت: بگید حسین!...

سردار زنده ماند؛ دستورداد با شبنم کاری نداشته باشند؛  یک مورد خانوادگی بوده و به کسی ربطی ندارد! شهرام تا اینجای ماجرا را تعریف کرد؛ نفیس عمیقی کشید؛روی کاناپه نشسته بودیم؛ سرم روی پایش بود...سردم شد  ؛ روی شانه اش پتو انداخته بود. گفتم : زیر اون پتو ؛ یه جای کوچیک به منم بده! گفت: تو قلبم بهت جادادم ؛ همه ی قلبمو...

بیا  اینجا کوچولو !...دستش را دور گردنم انداخت ؛ گفت: از این سرداره؛ هیچوقت خوشم نمیامد؛ اخم پیشونیش؛ حالمو بد میکرد؛ آدم چقدر زود قضاوت میکنه ! گفتم : پس بقیه ش چی؟ کشیش تو نامه؛ چی نوشته بود؟!

شهرام گفت: علیرضا همه شو حفظه...ولی من فقط ؛ چند جمله یادمه:  میدانستم مادرم؛ شیرزنی به نام صدیقه پرورش است.میدانستم پدرم ؛ زندانی سیاسی بود  ؛ فکر میکردم مسیحی ست و  اعدام شده ؛ یک روز تصادفا ؛ ازخواهری روحانی شنیدم که داشت با یک نفر دیگر  ؛ درباره پدرم ؛ حرف میزد ؛ چون اسم مادرم را آورد ؛کنجکاو شدم ؛ و گرنه اصلا نمیفهمیدم ؛ درباره ی پدر من است... خواهر روحانی داشت میگفت؛ پدرم خلبان است و فرمانده جنگ!....

  از همان موقع ؛ دنیا برایم  عوض شد! خدا نزدیکتر شد...دیگر نه دینش برایم مهم بود ؛  نه اعتقاداتش ؛ او قهرمان من بود! میخواستم ببینمش ؛ ببوسمش ؛ ببویمش ؛ جلویش زانو بزنم؛ دستهای زبر و شکنجه دیده اش را بگیرم ؛ با آنها ؛ اشکهایم را پاک کنم؛ همیشه فکر میکردم بالاخره جنگ، تمام میشود و یاد من می افتد...پیدا کردن من برای او کاری نداشت ! 

حسی در درونم میگفت؛ یکروز دنبالم میآید و مرا به خانه میبرد و من هم؛ مثل او یاد میگیرم مرد باشم ؛ نترسم ؛ مومن باشم و  تهدید مرگ برایم خنده دار باشد ؛  و مهمتر از همه ؛ هدفی داشته باشم که حاضر باشم به خاطر آن بمیرم.

سالها گذشت و من هر روز به شوق دیدنش ؛ اخبار و روزنامه ها را دنبال میکردم ؛ تصاویرش بود ؛ اما خودش نه !

 

#قسمت_نود_و_نه /بخش دوم

#او_یکزن


خواهران روحانی خوشحال بودند که من پدرم را نمیشناسم ؛ انگار میدانستند که با شناختش ؛ رنج میکشم و رسیدنی در کار نیست!  آنها مدام به من محبت میکردند و از پیشرفت درسی من تعریف میکردند !...اما من دیگر پدرم را با گذشته اش میشناختم.

چیزی در من ؛ فرق کرده بود  !  آنها هم حس کرده بودند که من فرق کرده ام ؛ اما احترامشان به من ؛ هر لحظه ؛ بیشتر میشد.


دیگر داشتم نا امید میشدم ؛ بعد از جنگ ، پدرم ترفیع پیدا کرده بود و رفتن به مقر او ؛ آن هم ؛ توسط یک مسیحی ؛ ممکن نبود....



 همیشه منتظر بودم ؛ هر روز ؛ هر لحظه ...که  او اول سراغ من بیاید؛ ولی نیامد! روزی چند بار ؛ داستان رستم و سهراب را میخواندم ؛ دیگر تمام شعر را حفظ شده بودم... دلم شکسته بود  ؛  داشتم سعی میکردم از او کینه بگیرم !

 اما  نتوانستم...نشد !


او پدرم بود  ؛  مردی که مثل کوه  ؛  نستوه و استوار ؛  زیر آن همه شکنجه ی ناجوانمردانه ؛  زنده مانده بود ! او که اسطوره ی  هم بندانش بود ! او که زنده ماند ؛  و بعد به خاطر آرمانهایش ؛ به جنگ رفت...و آنجا هم درخشید ! او که عشق مادرم  ؛ صدیقه پرورش بود....


 او هر که بود ؛ و هر لقبی که داشت؛ اول پدر من بود ! پدر من ؛ خدایش با من یکیست و خداوند عزیز ؛ هردوی ما را ببخشد ؛ اگر به هم ستم کردیم پدرم !  پدر من و  پدر همه ی هم نسلانم که به تو و زخمهایت مدیونیم !... 


ما ؛  هر دو ؛ هم را دوست داشتیم و داریم  ؛  گرچه هرگز نمیتوانیم ؛ این علاقه ی پدر و پسری را جلوی دیگران نشان دهیم ! تو  موقعیتت فرق کرده ، پدر بزرگوارم ...  و من ؛ لباس کشیشی به تن دارم! 


بازیهای سرنوشت !..اما همیشه ؛ هر جا که باشم پسر اول تو  ؛  و فرزند صدیقه پرورش میمانم !

 هستم ؛ و خواهم بود.... 


راه ما ظاهرا از هم جداست ؛ اما نه راه دلمان !  هر دوی ما برای خدایی زنده ایم  و میجنگیم ؛ که فقط یکی هست و نیست جز او  ...

پسرت ؛  حسین مجیدی!



#او_یک_زن

#قسمت_نود_و_نه/دو بخشه شد.

#بخش_دوم


#چیستایثربی

#داستان

#پاورقی_اینستاگرامی

از پیج رسمی اینستاگرام

#یثربی_چیستا


این کتاب تحت حمایت قانون

#کپی_رایت است.اشتراک گذاری منوط به ذکر نام نویسنده است.


#کانال_داستان_او_یکزن

که همه ی قسمتها پشت هم آمده

@chista_2






https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig

104

قسمت صد و چهارم

ناهید گلکار


گفت : همین که شما هارو خوب می ببینم خوبم ......

گفتم کاری داری این موقع شب اومدی ؟ 

گفت : نه سر شب اومدم ولی صبر کردم تو بیای بعد برم .....

گفتم : خیلی ممنون من اومدم و خیلی هم خسته ام حالا می تونی بری ... من خسته ام می خوام برم بخوابم..... 

کوکب گفت عزیز جان شام خوردی ؟ گفتم نه ولی اشتهام کور شد (من اگر از گرسنگی می مردم خونه ی کسی غذا نمی خوردم ) برام سفره می انداختن و خیلی عزت می زاشتن ولی این کارو دوست نداشتم و هرگز نکردم ......اِلا شربت و چایی لب به هیچی نمی زدم ....

ولی گرسنه  رفتم و خوابیدم حالا قلبم بشدت می زد و توان از بدنم گرفته بود .... بغض گلومو گرفت و های های گریه کردم ... شاید هم دلم براش تنگ شده بود  

اوس عباس مرد چهار شونه ی قد بلند و قوی هیکل و با جبروتی بود.... حالا یک مرد لاغر و نحیف با ریش سفید و صورت چروک خورده برگشته بود .. خدا می دونه که راضی نبودم دلم می خواست اونم موفق و خوشبخت باشه ، چون عشق من به اون برای ابد بود دعا های من برای بیرون کردن این عشق بی ثمر مونده بود ...

دلم می خواست برم و ازش دلجویی کنم ، دلم می خواست با هم دوست باشیم و اون محبتشو از بچه ها نگیره ...

آخه عشق که فقط بغل خوابی نیست اگر دوست داری باید برای خودش باشه و گرنه اون خود پرستیه نه عشق و من اونجا به این اعتراف کردم که نمی خوام اون بدبخت باشه .... نمی خوام خاری و خفتش ببینم  ...... دو باره بلند شدم تا تحقیری که اونو کردم جبران کنم ولی دیدم رفته .... 

از خودم به خاطر کاری که کردم بدم اومد بود و گفتم روزی که نرگس تو دوباره این کارو بکنی برای من مُردی .. نمی خوام قلبت سیاه بشه .... و با وجود خستگی زیاد تا نماز صبح به خودم پیچیدم و توبه کردم ......

ولی باز به خدا گفتم : ای خدای مهربونم تو به من بگو  واقعا زنی توی دنیا پیدا میشه که شوهرش بعد از دو سال از پیش یه زن دیگه بیاد و بازم خوش رفتار باشه ؟

 و خودم جواب دادم ...نرگس اگرم نیست تو باش بزار کسی نفهمه که چقدر داری درد می کشی.... 

چند روز بعد هوا داشت تاریک می شد ، دوباره اوس عباس اومد ... من گلدون های زیادی توی حیاط داشتم شمدونی , یاس , شویدی , کاغذی , دور تا دور حیاط رو گرفته بود توی طاقچه های پنجره پر از گلدون های گل بود.

حالا گندم ها رو هم توی سینی پهن کرده بودم و داشتم به گلدون ها می رسیدم... و فکر می کردم که آیا اکبر برای سمنو پزون میرسه یا نه که صدای در اومد ، تنها فکری که کردم این بود که اکبر برگشته  و من بدون چادر درو باز کردم... دیدم اوس عباسه .....

گفتم : سلام خوش اومدی چادر سرم نیست .... ولی خوب بیا تو عیب نداره هنوز نامحرم نیستیم ، بیا تو پیداس که با من کاری داری که هی میای ......

شکسته و آروم اومد تو خسته به نظر می رسید ... من داشتم گلدونا رو آب می دادم اونم نشست روی پله ی ایوون کوکب و ملیحه اومدن و باهاش رو بوسی کردن خوشحال شده بود مرتضی رو بغل کرده بود و به خودش فشار می داد ... ولی بچه غریبی کرد و رفت بغل کوکب ...

بعد رو کرد به منو گفت : گندم ها رو خیس کردی ؟ گفتم : آره دیگه نذر دارم خوب بانو خانم هم نذرشو گذاشته رو ی دیگ من......  

بعدم اصلا این کارو دوست دارم ....گفت منم خیلی دوست داشتم می زاری بیام هم بزنم؟

قسمت صد و چهارم-بخش دوم




گفتم بیا ولی خواهشاً زود خودتو جا نکن بیا هم بزن و برو .... گفت می دونم .... می دونم ...

ولی برای یه چیز دیگه اومدم شنیدم که داری خونه می سازی .......

گفتم آره برای چی ؟ گفت بده به من... من برات می سازم آخه من سلیقه ی تو رو می دونم می خوام برات سنگ تموم بزارم ......

گفتم نمیشه من با پدر رضا قرار داد بستم خیلی وقته شروع  کرده اما اگر نظری داری خوب برو بهش بگو ......مِن و مِنی کرد و گفت آخه ... 

من فهمیدم اون چرا می خواد خونه ی منو بسازه حتما  بی کاره و بی پول....

 گفتم : اوجا رو که نمیشه ولی خونه ی کوکب رو می خوام بسازم هر وقت خواستم شروع کنم میدم به شما تا اون موقع کاراتو بکن بیا پیش من تا با هم خونه ی کوکب رو بسازیم .... معلوم بود که از حرفای من خوشش نیومده بود با ناراحتی بلند شد که بره نیره براش چایی و شیرینی آورد باز نشست ..... همون موقع در زدن و اومدن دنبالم من فوراً حاضر شدم  و کوکب رو صدا کردم و کمی پول دادم بهش و گفتم از آقات بپرس اگر بی پوله از قول خودت بهش بده نزار بفهمه من دادم و کیفم رو برداشتم راه افتادم....

به حیاط که رسیدم  اومد جلوی من وایساد و با نگرانی پرسید : این موقع شب میری بیرون؟ یه وقت اتفاقی برات نیفته؟ .......

یک چشم غره بهش رفتم و وسایلم رو بر داشتم و بدون خدا حافظی رفتم....... راستش از این حرف اون کلی عصبانی بودم خوب دلیلش هم که معلومه ... . 

وقتی برگشتم نزدیک صبح بود ....

رفتم تو اتاق که بخوابم دیدم یکی تو اتاقم خوابیده از ترس دلم فرو ریخت ... گفتم نرگس انسانیت به کسی نیومده می خواستم با لگد بزنم به پهلوش و بیرونش کنم... اول رفتم بیرون و یک نفس عمیق کشیدم تا تصمیم بدی نگیرم که باعث پشیمونی بشه .....

توی دل شب سرمو کردم بالا و گفتم خدایا کمک کن تا هیچوقت دل اونو نشکنم ... حالا باهاش چیکار کنم؟....... 

در حالیکه قلبم به شدت می زد و زانوهام سست شده بود  چراغ رو روشن کردم تا بیدار بشه بعد حسابشو برسم.... 

که اکبر رو  دیدم تو رختخواب من خوابیده ..... یک نفس راحت هم اونجا کشیدم و خدا رو شکر کردم که اولا اوس عباس نبود و دوما بچه ام برگشته بود.........

اکبر بیدار نشد.... پیدا بود که خیلی خسته س نماز خوندم و کنارش خوابیدم و صبح با نوازش اون بیدار شدم .... بغلش کردم و تا می تونستم بوسیدمش  .......

کوکب اومد و مرتضی رو انداخت تو رختخواب من تا باهاش بازی کنیم چون اون خیلی بازی تو رختخواب رو دوست داشت ... در ضمن گفت : عزیز جان امانتی رو دادم اونم بدون معطلی گرفت ...  

اوس عباس برای هم زدن دیگ سمنو نیومد و  دیگه خبری ازش نبود کوکب بچه ی دومشم حشمت رو  به دنیا آورد و حالا زهرا هم دو تا دختر داشت و یک پسر....

نیره یک پسر که اسمشو آقاجان محمد گذاشت و چند روز بعد از به دنیا اومدن محمد آقاجان فوت کرد . مرگ اون آدم خوب و مهربون تهرون رو عزا دار کرد نمی دونی مردم براش چیکار می کردن فقرایی که دستشونو می گرفت در عزای اون خون گریه کردن و خونه ی آقاجان تا چهل روز صدای قران قطع نشد .....

خیلی از کسبه که اونو می شناختن تا یک هفته دکان شونو باز نکردن بهت بگم من ندیده بودم ، برای کسی این طوری عزا داری بشه که برای زین العابدین خان نورمحمدیان توی تهرون شد ....و من یکی از اونایی بودم که همیشه بهش مدیون موندم .. 

و وقتی بچه ی دوم نیره پسر به دنیا اومد اسمشو زین العابدین گذاشتن که ما اونو عابدین صدا می کردیم ....

قسمت صد و چهارم - بخش سوم





اما کار خونه ، نیمه تموم مونده بود ... پدر رضا نتونسته بود به قولی که داده بود عمل کنه و خونه رو به موقع تموم کنه ..... بعدم خودش مریض شده و افتاد تو خونه ...... منم با کار زیادی که داشتم نمی تونستم بهش برسم تا اینکه روسها رفتن و اکبر هم موندگار شد و خودش رفت تا خونه رو تموم کنه . 

فکر نمی کردم بلد باشه ولی از آقاش چیزی کم نداشت و خونه ای که من دلم می خواست برام ساخت پایین چهار تا اتاق و یک انباری بزرگ و یک پذیرایی ....

حیاط قشنگی با یک حوض کوچیک که مطبخ هم کنار اون بود  ...... بالا هم دو تا اتاق خوب و تمیز و بزرگ و یک تراس وسیع .....اون طوری  که همه ی گلدون هام اونجا جا بشه و یک حمام............ 

از وقتی که از اون خونه ی لعنتی اومده بودم بیرون دیگه حمام تو خونه نداشتم و حالا ساخته بودم اون طوری که اوس عباس ساخته بود اکبرم بلد بود و همه چیز مطابق سلیقه ی خودم درست شد ... البته  من پایین رو برای اکبر ساختم تا براش زن بگیرم . 

 بالاخره خونه حاضر شد و وقت رفتن رسید به جایی که به خودم قول داده بودم  ولی واقعا اون روز باورم نمی شد که بتونم به اون قول عمل کنم .....و باز پاییز بود فصلی که دوست داشتم و اینو به فال نیک گرفتم و رفتم.....

 اون روز همه ی بچه ها کمک کردن و خیلی راحت اثاث رو بردیم به خونه ی جدید و از بس ذوق داشتم خیلی زود جا بجا شدم  ... 

و کوکب هم توی همون خونه موند تا خونه اش ساخته بشه ....  ولی حبیب جز عرق خوردن کار دیگه ای نمی کرد ....قبلا سر کار نمی خورد ولی اخیرا می شنیدم که سر کار هم می خوره دلیلشم این بود که  همش میخواست پنهونی این کارو انجام بده . پس هر وقت تنها بود می خورد که نکنه به قحطی بر بخوره ......و این بیشتر به خاطر سخت گیری های کوکب هم بود هر چی بیشتر به اون فشار میاورد حبیب بیشتر سراغش می رفت این کارو مدام انجام می داد.....

تازگی ها  شنیده بودم که سر کارشم یک شیشه همیشه داره و می خوره ....

خیلی برای بچه ام ناراحت بودم و حالا غصه ی بزرگ من اون دختر مهربون و پاک بود که جز خوبی هیچ گناهی نداشت...می خواستم طبقه ی پایین رو بدم به کوکب ولی دیدم من حبیب رو بد عادت کردم و هیچ احساس مسئولیتی در مقابل زندگی نمی کنه ..این بود که گفتم شاید مستقل بشن اوضاع فرق کنه ......  

حالا توی اون خونه ی بزرگ من بودم و اکبر و ملیحه .....وقتی جابجا شدیم اکبر از من پرسید عزیز جان چه احساسی داری ؟ 

گفتم : وا مگه احساسی هم مونده ؟ دیگه خودمم نمی دونم الان باید خوشحال باشم یا نه زمونه یه چیزایی به آدم یاد میده که چیزایی که در جوونی می خوای اگر بهش نرسی میشه درد ولی اگر برسی می بینی که خیلی ام مهم نبود ....

نه که خوشحال نباشم هستم ، الان از وجود بچه هام بیشتر خوشحالم تا چیزایی که به دست آوردم ... 

هنوز چند ماهی از رفتن ما به اون خونه نگذشته بود که یک روز زنگ در خونه به صدا در اومد ....

 خوب من و ملیحه تنها بودیم .....ملیحه رفت در و باز کرد و چند تا مامور پشت در بودن بچه ام ترسیده بود تا حالا همچین چیزی ندیده بود صدا زد عزیز جان بدو بدو کارت دارن من زود چادرم رو سرم کردم و رفتم پایین گفتم چی شده ؟ اشتباه نیومدین ؟ 

پرسید خانم گلکار گفتم : منم کی دزدی کردم خودم نفهمیدم ؟.....