-
13
چهارشنبه 23 تیر 1395 01:35
قسمت سیزدهم: ناهید گلکار این صفت من بود که خیلی زود گرسنه می شدم و طاقت هم نداشتم .... خلاصه سینی رو جلو کشیدم و با دست همه ی غذاها رو با میل خوردم ، هنوز غذام تموم نشده بود که دختر عزت یک لیوان شربت جلوم گرفت و دو زانو جلوم نشست و با لبخند محبت آمیزی گفت بگیر اسمت چیه ؟ لیوان رو گرفتم و با خجالت گفتم نرگس .... او با...
-
10
چهارشنبه 23 تیر 1395 01:34
قسمت دهم: ناهید گلکار با تموم قوا می دویدم گاهی لباسم می رفت زیر پام و می خواستم بخورم زمین ، ولی من همون طور در حال دویدن اونو جمع می کردم یک دستم به دامن و دست دیگه م به چادرم بود .... هر لحظه سرعتم بیشتر می شد فکر می کردم کسی دنبالم می کنه مرتب پشت سرمو نگاه می کردم که نفهمیدم چی شد که با سر خوردم زمین .... دردم...
-
7
چهارشنبه 23 تیر 1395 01:33
قسمت هفتم: ناهید گلکار همین طور که دست و پا می زدم با خودم گفتم نرگس نباشم اگه بزارم بهم دست بزنی... .ولی من نرگس بودم و او زورش بیشتر از من... لباسم رو به تنم تیکه تیکه کرد و تمام بدنم رو کبود و به طرز وحشیانه ای به من تجاوز کرد. وقتی کارش تموم شد طاق باز دراز کشید..در حالیکه من از شدت ناراحتی و درد به خودم می پیچیدم...
-
8
چهارشنبه 23 تیر 1395 01:33
قسمت هشتم: ناهید گلکار و هیچ چیزی نمیتوونست خوشحالش بکنه ، خاله ام می گفت که عزیز و آقات لیلی و مجنون بودن . کم کم بی پول شدیم و محتاج و اون علاوه به عرق به تریاک هم معتاد شد پس قرض می کرد و بیشتر احتیاج خودشو بر آورده می کرد. اوایل اعتبار داشت همه فکر می کردن مدتی بعد خوب میشه ولی نشد و من مجبور بودم با همون سن کم...
-
9
چهارشنبه 23 تیر 1395 01:33
قسمت نهم: ناهید گلکار تنها فکری که می کردم این بود که تو راه حموم فرار کنم پس دنبالش راه افتادم .. اما فخری منو به زیر زمین برد و با دست اشاره کرد و گفت :خزینه اونجاست .. من نه دیده بودم و نه شنیده که کسی توی خونه خزینه داشته باشه . مردد موندم چیکار کنم وقتی فخری رفت زود لخت شدم و رفتم تو خزینه آب داغ تنم رو سوزاند و...
-
۶
چهارشنبه 23 تیر 1395 01:29
قسمت ششم: ناهید گلکار پشت سرش هم فخری وارد شد . فخری یک پشت چشم به من نازک کرد و مجمعه رو برداشت و رفت حاجی درو بست و نگاهی به سر تا پای من کرد و پرسید چند سالته؟ در حالیکه می لرزیدم گفتم:نمی دونم فکر کنم ده سال...او دستی به ریش بد ترکیبش کشید و سرش را جنباند ....خوبه خوبه دنبال من بیا ؛ او راه افتاد و منم به دنبالش...
-
۵
چهارشنبه 23 تیر 1395 01:28
قسمت پنجم: ناهید گلکار حاجی با صدای بلند خطاب به اونا گفت : چرا وایسادین؟ برین شام رو بیارین امشب عروس داریم ... صدای یکی از آنها اومد ... چشم آقاجون و بقیه هم با سرعت بخش پلا شدند. حاجی صدا زد فخری بیا اینو ببر بهش بگو چیکار باید بکنه یک دست لباسم بهش بده گویا چیزی با خودش نیاورده.... عزت فردا برو بازار چند دست لباس...
-
۲
چهارشنبه 23 تیر 1395 01:27
قسمت دوم ناهید گلکار حاجی یکی رو می خواد که تر و خشکش کنه پولم می ده حالا دیگه توام کشش نده بگو چقدر می خوای؟ آقام با کسالت صورتش رو خاراند و سرش رو میون دو پا فرو کرد ولی حرفی نزد.... بلقیس با بی حوصلگی داد زد ای بابا حرف بزن دیگه یا آره یا نه...والله تو سر سگ بزنی دختر پیدا میشه، چقدر لفتش میدی؟ یک کلام به صد کلام...
-
۳
چهارشنبه 23 تیر 1395 01:27
قسمت سوم: ناهید گلکار روی پله گز کردم زانوی غم بغل گرفتم غصه ام از چی بود نمی دونستم اصلا نمی دونستم چه بر سرم اومده ، فقط دلم بشدت گرفته بود بلند شدم رفتم پیش آقام کنارش زانو زدم و گفتم : باشه من میرم پیش بچه های حاجی و کارای اونا رو می کنم ولی کارای شما و آبجی ها مو کی بکنه آقا جون بزار بمونم .... آقاجون نگاهی به من...
-
۱
سهشنبه 22 تیر 1395 23:43
قسمت اول ناهید گلکار وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد ساله که زنش مرده بود شوهر دادن به همین سادگی .... نه کسی نظر منو پرسید نه صلاحم رو در نظر گرفت آقام کارگری ساده بودو در آمد کمی داشت پس وقتی زن های محلی منو برای اون پیر مرد پولدار در نظر گرفتند نه نگفت...... نمی دونم شاید ته دلش راضی نبود چون اون منو خیلی...