من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

#من_یک_مادرم قسمت هفتم

[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت هفتم-بخش اول



قاضی بابامو شناخت و پرسید هنوز نتونستی رضایت شاکی تو بگیری ؟
بابام لبخند تلخی زد و فقط نگاه کرد .
اونم سرشو تکونی داد بعد دفاعیه ای که وکیل نوشته بود رو خوند ..... همه ساکت بودیم ...بعد سرشو بلند کرد و گفت  : مراد تهرانی  بیا جلو حالا خودت یک بار دیگه جریان رو بگو ....
بابام همه چیز رو از اول تعریف کرد و قاضی هم با صبر گوش داد ... بعد مامانم رو صدا کردن و ازش پرسید چطور شما نفهمیدین که برادرتون داره چیکار می کنه یا شما هم تو جریان بودین ؟
مامان به جای هر جوابی گریه اش گرفت و گفت : چه حرفا می زنین آقای قاضی من چرا باید این کارو بکنم ؟ گردنم بشکنه که هیچ وقت فکر نمی کنم کسی ممکنه این قدر نامرد باشه که به سر خواهرش این بلا رو بیاره ....
قاضی گفت خیلی خوب برو بشین .....و بعد شوهر عمه رو که اون روز خونه ی ما بود  صدا کرد ... اونم جریان رو تعریف کرد ...و بعد خود دایی رو صدا کرد و گفت : پس  تو با دوز و کلک این بدبخت رو تو درد سر انداختی ؛؛؛..دایی گفت : به خدا آقای قاضی من خسارت دیدم اون منو تو درد سر انداخته مالم رفته الانم برای وصولش آبروم رفته .... زندگی برام نمونده ... من باید چیکار کنم؟ که این مرد پول منو بده ؟ قاضی گفت خدا به کمرت بزنه  مگه هر کس خسارت می بینه باید یقه ی یک بی گناه رو بگیره؟ تو به مراد تهرانی گفتی بره برات ماشین بیاره ؟ پیشنهاد تو بود ؟
 گفت : بله می خواستم یک کمکی به زندگیش بشه .....
گفت : وقتی گفت نمیرم چرا مرتب به خواهرتون اصرار کردین که اونو راضی کنه .... اینجا نوشته هر روز چند بار بهش زنگ می زدین و اصرار می کردین ......
دایی در حالیکه باز سعی می کرد قیافه ی حق به جانبی به خودش بگیره گفت : کی گفته ؟من زنگ می زدم حال خواهرمو بپرسم اون از زندگی شکایت می کرد من می گفتم خوب راضیش کن بره و ماشین بیاره .......
مامان از جا پرید و با اعتراض سرش داد زد من غلط کردم از مراد بد گویی کنم به خدا دروغ میگه آقای قاضی این کارو نکردم اون بود که زنگ می زد و می پرسید راضی شد یا نه ؟چیکار کردی ؟خواهر زود باش دیگه ....
قاضی به مامان گفت بشین شما الان حق حرف زدن نداری .......
و بعد از دایی پرسید : بعد از اینکه ماشین تصادف کرد اونو چیکار کردی؟ ...البته من می دونم ولی تو باید در محضر دادگاه بگی  راستشم  بگو  ...
دایی گفت گذاشتم درستش کردم و نمره کردم و فروختم ....
قاضی گفت: بله خبر دارم  شنیدم شصت و هفت هزار تومن فروختی..... به کی غالب کردی خدا عالمه  ؟  حالا این کجاش ضرره ؟
گفت : به مرتضی علی همون قدر خرجش کردم تا ماشین ماشین شد ... ماشین صفر کجا .. ماشین تصادفی کجا ؟
قاضی گفت : خوب تو که اونو فروختی چرا از این بنده ی خدا پول همه ی ماشین رو می خوای ؟
 گفت : به خدا همون قدر خرج کردم ....اگر بدهکار نبود که سفته نمی داد ....
قاضی گفت .بسه دیگه تمومش کن تو از این شخص به زور سفته گرفتی ...در حالیکه خرج ماشین ده هزار تومن شده تو پنجاه هزار تومن سفته گرفتی ....ماشین رو هم فروختی وکیل مراد تهرانی از شما به عنوان کلاه بردار شکایت کرده و من شخصا فکر می کنم شکایتش هم به جایی میرسه .. ....یا همین جا با هم صلح کنین و مبلغی رو دادگاه تعین می کنه که بهت پرداخت بشه قبول می کنی ؟  .... یا این پرونده رو هم به جریان بندازم حالا میل خودته ......اگر از من بپرسی همین جا خاتمه اش بده ...این ماجرا رو تموم کن  ......
دایی گفت: اگر من رضایت بدم اون کی پول منو میده؟ ....
قاضی گفت اگر یعنی چی ؟ یا رضایت میدی ؟ یا نه ؟
اونو من تعین می کنم ....دایی گفت باشه میدم؛؛ رضایت میدم به شرط اینکه ....
قاضی گفت برای من شرط نزار..بگو آره یا نه ؟.....
مراد تهرانی تو ظرف یکسال ده هزار  تومن  خسارت به این آقا میدی؟
 بابام گفت : هر چی شما بگین ....
قاضی گفت پس بیا  تعهد بده تا یکسال دیگه این پول پرداخت شده باشه ....و گرنه دوباره میفتی زندان  ...




#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت هفتم-بخش دوم



بابام سرشو تکون داد و گفت : چشم جورش می کنم .....
دایی گفت : به خدا من اومده بودم رضایت بدم ولی یک تعهد می خواستم  که به پولم برسم  این پول خسارت من نیست آقای قاضی راضی نیستم ......
قاضی گفت : راضی نیستی که نباش .... ماشین مال تو بوده و به زور و اصرار این مرد رو فرستاده بودی و به زور هم ازش سفته گرفتی .. بازم میل خودته رضایت میدی ؟ یا نه ؟  یا پرونده رو برای اقدامات بعدی بفرستم بالا .....
دایی که خیلی آشفته و عصبانی بود گفت : رضایت میدم ....
قاضی گفت برو خدا رو شکر کن ازت ضرر و زیان نخواسته این کارم می تونه بکنه سه ماه از کار و زندگی این بنده ی خدا رو انداختی....حالا همه بیرون جز شاکی و متهم ......
منشی دادگاه از دایی امضاء گرفت و یکی دیگه از بابام تعهد نامه  ......  ‌‌
ما پشت در منتظر بودیم تا کار اونا تموم بشه  که دایی مثل شیر زخم خورده بدون اینکه به کسی نگاه کنه از در اومد بیرون و با عصبانیت رفت .....  در حالیکه برای ما باور کردنی نبود که اون روز دایی رضایت بده  ...
قرار شد یا همون روز یا فردا بابام  از زندان آزاد بشه ....
که وکیل و شوهر عمه و عطا و بهروز به دست و پای قاضی افتادن که ترتیبشو برای همون روز بده .....
و حکم آزادی رو گرفتیم و  یک راست از همون جا رفتیم جلوی در زندان و منتظر شدیم هانیه رفت خونه تا کارای اومدن بابا رو انجام بده تازه دخترش مریم هم بی تابی می کرد و خسته شده بود ........حالا چه دلی داشتیم و چقدر زجر کشیده بودیم رو نمی تونم بگم چون قابل گفتن نیست .
فقط باید کسی اونو حس کرده باشه تا درد ما رو بفهمه ...... پشت در زندان ایستادن تا عزیزت از اون در بیاد بیرون حال خوبی نیست ..هوا داشت تاریک می شد ...
هر وقت در زندان باز می شد ما همه با هم می دویدیم جلو ولی بازم اون نبود ...یکی می گفت دیگه امشب کسی رو آزاد نمی کنن ...یکی می گفت  من دیدم که از این دیر ترم آزاد شدن ولی از توی زندان خبر نداشتیم و هر لحظه به ما عمری می گذشت .......
تا بالاخره در باز شد و یک سرباز اومد بیرون و پرسید کسی همراه مراد تهرانی هست ؟ بهروز دوید جلو گفت : برای بابام اتفاقی افتاده ؟ سرباز گفت :نه یک کم حالش بده  بیا تو کمکش کن خودت ببرش ...
شوهر عمه پرسید منم بیام ؟ گفت توام بیا ...و با هم رفتن توی زندان و در آهنی بزرگ بسته شد .....خیلی طول نکشید که دوباره در باز شد و بابا رو کشون کشون آوردن بیرون ...فورا عطا ماشین رو برد جلوی در و اونو سوار کردیم..... مامان داشت خودشو می کشت ...مرتب می زد تو صورتش و زبون گرفته بود و به دایی فحش می داد ....




#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت هفتم-بخش سوم



عطا با سرعت رفت تا بابا رو برسونیم به بیمارستان ...... حالا منو مامان و بابام عقب و شوهر عمه و بهروز جلو به زور جا شده بودیم..... بابا سرشو گذاشت روی شونه ی مامان و دست منو گرفت توی دستش  ....ما نمی دونستیم از این که خیلی مریضه یا از روی محبت و دل تنگی اون کارو کرده ....
مامان پرسید چی شده؟؟!! چرا حالت بده ؟  گفت نمی دونم از همون جا تو دادگاه حالم خوب نبود توی ماشین زندان که نشستم دیگه چشمم جایی رو نمیدید از بس خراب بودم ...تا حالا که ... نمی تونم درست نفس بکشم ....چون می خواستم مرخص بشم طاقت آوردم و نرفتم بهداری ترسیدم گیر کنم .. ولی مثل اینکه اشتباه کردم ....
دم بیمارستان بابام دیگه نمی تونست راه بره و برانکارد چرخ دار آوردن و اونو بردن تو و ما هم دنبالش مدتی هم طول کشید تا دکتر اومد و اونو معاینه کرد و بالافاصله دستور داد ...زود ببرینش سی سی یو سکته کرده .......
منو مامان تنها کاری که از دستمون بر میومد کردیم,, و اونم اشک ریختن بود؛؛ .... بابام بستری شد و فورا بهش دستگاه های مختلف وصل شد ...آخر شب که یک کم حالش بهتر شده بود ، اجازه دادن یک بار من و یک بار مامان بریم و اونو ببینیم ....انگار روزگار با ما لج کرده بود و نمی خواست که ما روز خوشی داشته باشیم ..... وقتی من به دیدنش رفتم خندید و گفت : نگران نباش بابا جان برو خونه منم صبح میام دیگه الان خوبم ...خم شدم و اونو محکم بوسیدم و دستشو فشار دادم و گفتم آره بابا جون دیگه تموم شد دوباره دور هم جمع میشیم و من برات می خونم ...
نگاه محبت آمیزی به من کرد و گفت : تو بلبل منی؛؛ عزیز بابایی .....
دیدم حالش بهتره یک کم خیالم راحت شد .... ساعت دوازده شب بود که عطا به مامان گفت : مامان جان بیاین من شما و بهاره رو ببرم خونه صبح میام دنبالتون هانیه هم تنهاست .... ما که اینجا هستیم ... انشالله صبح میارمش خونه دیگه لازم نباشه شما هم بیاین .......
سحر مثل اینکه یکی منو تکون داده باشه از خواب پریدم ...بلند شدم و رفتم پایین دیدم هانیه و مامان سر نمازن ...منم وضو گرفتم ایستادم به نماز  هر سه برای سلامتی اون دعا می کردیم ......
صبح من امتحان داشتم و فکر کردم دو ساعتی دیگه بخوابم بعد بیدار بشم و درس بخونم  که صدای زنگ تلفن بلند شد ...
هانیه گوشی رو بر داشت ... عطا بود ..گفت : زنگ زدم بیدار بشین دارم میام دنبالتون .... گفت : ما بیداریم چرا ؟ بابا حالش خوبه ...ولی عطا جواب نداد و گوشی قطع شده بود  ....هر سه حاضر شدیم و با اضطرابی عجیب منتظر عطا شدیم بدون اینکه حرفی بزنیم ....
دعا می کردیم جرات هیچ حرفی رو نداشتیم که از زبون هم بشنویم ...
عطا دیر کرد و هوا روشن شد و ما هنوز منتظر بودیم همون طور ساکت ....
مامان بدنش گُر گرفته بود و خودشو باد می زد .... یک دفعه شروع کرد به داد زدن و به عطا فحش دادن که چرا با ما این کارو کرد؟ اگر نمی خواست بیاد چرا زنگ زد ؟چرا خبر نمیده؟ مراد ... مراد ... مراد ...
هانیه اونو دلداری می داد ...
نکن مامان جان حتما یک کاری پیش اومده صبر داشته باش ببین چقدر بهار حالش بده تو رو خدا به خاطر بهار آروم باش ... ساعت هشت صبح بود و ما تا اون موقع به همون حال دور خونه راه می رفتیم و عذاب می کشیدیم ....که صدای زنگ در خونه بلند شد هانیه خودشو مثل برق رسوند به در  رو  باز کرد ....هر سه تا پشت در بودن و دیگه نمی خواست بپرسیم چی شده کاملا معلوم بود ..پریدم یقه ی بهروز رو گرفتم و با التماس گفتم : بگو بابام طوریش نشده ... بهروز چنان گریه می کرد که حرفی باقی نمونده بود .....
اون موقع که به ما زنگ زدن حالش بد بوده ولی همون  موقع تموم کرده بود و دیگه دنبال ما نیومدن ..... ما نفهمیدیم چطوری و کی خونه ی ما لبریز از فامیل و دوست و آشنا شد ...ولی چیزی که معلوم بود بابای من مرده بود ... و حقیقت تلخ همین بود اون مظلومانه رفت و ما رو تنها گذشت ......






#ناهید_گلکار
[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت هفتم-بخش چهارم



توی تمام مراسم من مثل جنازه ای این طرف و اون طرف می رفتم بیشتر به خاطر اینکه بهم قرص می دادن تا خوابم بگیره وگرنه کسی نمی تونست منو نگه داره ....
بالا و پایین می پریدم و گاهی هم خودمو می زدم  .. باورم نمیشد که دیگه هرگز اونو نمی بینم  عمه هام اومدن ولی با همه ی اینکه می دونستن چقدر مامانم بابام رو دوست داشت و عشق عمیقی بین اونا بود زبون می گرفتن و کسی رو که باعث مرگ اون شده بود نفرین می کردن ...و مامان که اصلا حالش خوب نبود بدون حرف گریه می کرد و آروم زبون می گرفت و مرادم مرادم می کرد  .... 
دایی و زن دایی اصلا نیومدن ولی ابراهیم و آرمان  سر خاک میومدن  و از دور نگاه می کردن  و می رفتن ....
مراسم تموم شد ولی شام غریبون ما تازه شروع شده بود ....
هیچ کدوم نمی تونستیم با نبودن بابام کنار بیام ... و هیچکدوم مرحمی بر درد اون یکی دیگه  نبودیم .....

نُه ماه بعد ..من سال دوم بودم ...و اولین روز ی بود که من برای کار آموزی با عده ای دیگه از بچه ها به بیمارستان رفتیم ....
اول ما رو بردن توی یک اتاق... یک سر پرستار برای ما سخنرانی کرد و دستورات لازم رو به ما دادو ......... بعد  ما رو تقسیم کردن  تو بخش ها ...
منو دوتا دیگه از دوستام رو  به بخش اطفال فرستادن ..... چند تا پرستار اونجا بودن که ما رو تحویل گرفتن و کارمون رو شروع کردیم...... از همون لحظه ی اول فهمیدم که چقدر این کار و دوست دارم و پرستاری کردن از مریض بهم حس خوبی می داد ، با اینکه اونا بچه بودن بازم من حس می کردم دارم از بابام پرستاری می کنم و بهم لذت می داد و انگار عشق این کار رو خدا در دلم گذاشت ....
ساعت حدود ده بود که گفتن دکتر بشیری اومد الان میاد تو بخش .....
یک جورایی انگار همه ازش حساب می بردن و تا اون رسید همه جا مرتب شد  ...و بالاخره دکتر بشیری اومد ...قد بلند و چهار شونه با صورتی جذاب چشمانی سیاه  و موهای مشکی و صافی که یک کم هم بلند بود... اخمهاش تو هم بود و از همون تخت اول شروع کرد به ایراد گرفتن ... یکی از پرستارها دنبالش می رفت  ...اون ویزیت می کرد و ایراد می گرفت؛؛ چرا گزارش کامل نیست ؛؛... .چرا پانسمان این بچه رو خوب نبستین .. چرا چک نکردین .. چرا میز کنار تختش شلوغه ...... و همین طور هر مریض رو چک می کرد یک چیزی می گفت ...بعد چشمش افتاد به ما که بهش نگاه می کردیم پرسید : روز اول شماست ؟
من جواب دادم بله ...
گفت : یاد بگیرین از همین اول کارتون رو بی عیب انجام بدین اینجا با جون آدما سر و کار داریم ... سهل انگاری در هیچ کاری قابل جبران نیست  ...
بازم من جواب دادم و گفتم : چشم  آقای دکتر ... نگاهی به من کرد ...و دستشو کشید توی موهاش و رفت از در اتاق بیرون ....
ساعت دو ما تعطیل شدیم و حاضر شدم تا برم خونه از در بیمارستان که اومدم بیرون بازم دیدمش اونم منو دید ....
با لبخند ازم پرسید برای روز اول چطور بود ؟ تعجب کردم گفته بودن که دکتر بشیری خیلی بد اخلاقه و با کسی حرف نمی زنه ....
گفتم : مرسی خوب بود ممنون .....و دیگه بر نگشت نگاه کنه ..اصلا نفهمیدم صدای منو شنید یا نه و رفت طرف تو ماشینش .....
nahid_golkar

نظرات 1 + ارسال نظر
nafas سه‌شنبه 26 بهمن 1395 ساعت 22:11 http://beest20.ml/

سایت متفاوت و زیبایی دارین خیلی خوشحال شدم دوباره به وبتون اومدم افتخار میدین پیش منم بیاین خیلی ممنون
895618

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.