من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

#من_یک_مادرم قسمت پنجم

[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت پنجم-بخش اول




 مامان گفت : داداش خجالت بکش این چه کاریه کردی هر چی من بهت هیچی نمیگم تو حالیت نمیشه دارم در مقابل تو صبر می کنم بسه دیگه همین الان برو و مراد رو بیار بیرون که دیگه نه من نه تو گفته باشم ....
دایی گفت : چی میگی آبجی من چند ساله صبر کردم اونوقت تو میگی صبر کردی؟ ..تو برای چی صبر کردی؟ من تا حالاشم آقایی کردم به روی شما نیاوردم گفتم ببینم خودتون حالیتون میشه ؟
 من که خبر دارم این روزا وضعش خوب شده چرا دوزار به من نداد ؟ حالا من بده شدم؟ سرتون رو مثل کبک کردین زیر برف ...بی احترامی کردین چیزی نگفتم و سرمو انداختم پایین و از خونه تون اومدم بیرون؛؛ بچه هات تو روم وایستادن بازم چیزی نگفتم بسه دیگه ..حالا برین پول منو بیارین و مراد رو آزاد کنین,, همین آبجی تموم شد و رفت ...
و گوشی رو قطع کرد .....مامان کنار تلفن تا شد ...
گوشی رو گذاشت و همون جا نشست و دستشو گذاشت روی سرش ....و زیر لب گفت : خاک بر سرت کنن اکبر که هیچی حالیت نیست مرده شورت رو ببرن ... حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟ .......
من همون طور که گریه می کردم گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به هانیه و جریان رو گفتم : و اون بالافاصله گریه کنون در حالیکه  دخترش تو بغلش بود با عطا اومدن خونه ی ما ...
عطا از من پرسید ...کجان ؟ منم برم ببینم شاید با ضمانت آزاد بشه ....گفتم نمی دونم بهروز رفته هنوز بر نگشته آقا عطا ممکنه ببرنش زندان ؟
گفت : بستگی به دایی داره مامان شما زنگ بزنین نزارین کار به جای باریک بکشه ....
مامان گفت : دیگه کشیده مادر الان باهاش حرف زدم ..اینقدر بد جواب داد که جای حرفی باقی نمود ....
گفت : من الان میرم نمایشگاه  و هر طوری شده می برمش رضایت بده نگران نباشین ...داشت از در میرفت بیرون
گفتم : منم میام خودمم با دایی حرف بزنم شاید بشه کاری کرد.
 مامان گفت : نه تو نمی خواد بری اون غیظ ش برای تو  نمی خواد بری ...
گفتم چرا من ؟ بزارین برم شاید کاری بکنم ....با عصبانیت گفت : بگیر بشین گفتم نه ....و عطا رفت ...
حالا ما در انتظاری سخت و جانکاه موندیم .... خیلی سخت بود که نمی دونستیم چی می خواد سر بابام بیاد و اگر اون بره زندان ما چی میشیم ؟
هر سه تایی به خودمون می پیچیدیم و کاری از دستمون بر نمیومد ....تا بهروز برگشت ....با لب و لوچه ی آویزن ... همون جا روی پله نشست ... ما سئوال پیچش کرده بودیم ...ولی از بس ناراحت و نگران بود نمی تونست حرف بزنه بغض کرده بود ...و بالاخره به حرف اومد و نتونست جلوی گریه اش رو بگیره و با همون حال گفت : بابامو انداختن تو بازداشتگاه
اجازه نمی دادن ببینمش منم برگشتم ببینم چیکار می تونیم بکنیم ....
می خواستم برم پیش دایی ولی اینقدر عصبانی بودم که ترسیدم کارو بدتر کنم ...
مامان گفت : صبر کن شاید عطا راضیش کرد حالا ببینیم اون چیکار می کنه ....
دو ساعت بعد عطا اومد ...و گفت : نه بابا دایی الان خر مراد رو سوار شده و پایین هم نمیاد میگه پول بیارین تا رضایت بدم ...
بهروز بلند شد که بره و اونو بزنه فحش می داد و شاخ و شونه می کشید ...ولی هیچ  فایده ای نداشت .....
کسی صدای ما رو نمی شنید .......
اونشب توی خونه ی ما شام غریبون بود هر کدوم یک گوشه نشسته بودیم و هیچ کاری نمی کردیم ..فقط دنبال راه چاره ای می گشتیم و امیدوار بودیم دایی فقط زَهره چشمی به ما نشون داده باشه و فردا توی دادگاه رضایت بده ...
عطا می گفت : به من گفته تو ضمانت کنی پولو بدی من رضایت میدم ...حالا من از آقاجون می پرسم ببینم چیکار کنیم که اون راحت تر باشه ... خاطرتون جمع فردا میاد خونه ....با این امید اونشب رو سر کردیم منم صبح همراه بقیه رفتم به دادگستری  با اینکه دانشگاه داشتم و نمی شد غیبت کنم ....





#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت پنجم-بخش دوم



ما که رسیدیم هنوز بابام نیومده بود ولی ابراهیم با وکیل دایی اومدن ..
ابراهیم اومد جلو و رفت طرف مامانم و اونو بغل کرد و گفت : سلام عمه به خدا من موافق بابام نیستم ..نمی دونم چرا این کار و می کنه .. نگران نباش لج کرده ....
بهروز اونو کشید کنار تا با هم حرف بزنن یواش؛ یواش با هم از پیش ما؛ قدم زنون رفتن تا انتهای راهرو عطا می گفت : از اینکه دایی خودش نیومده فکر کنم نمی خواد رضایت بده؛؛ و گرنه الان خودش میومد ... پس فرستادن وکیل یعنی یک کلام یا پول یا زندان ....
گفتم تو رو خدا عطا آیه ی یاس نخون همین طوری داریم می میریم ....
مامان گفت : هانیه تو برو زنگ بزن به داییت التماس کن بیاد اگر بابات بره زندان دیگه رفته ,ها ,...........
هانیه گفت : من حرفی ندارم ولی می ترسم رومو بندازه زمین ....
مامان گفت : باشه بزار بندازه بعد من می دونم و اون.... تو برو زنگ بزن بیاد ....
همین اینکه هانیه اومد بره طرف تلفن همگانی از ته سالن سر و صدای داد و هوار بلند شد مردم  به اون طرف هجوم آوردن که ببین چه خبره که مامان هراسون گفت : عطا بدو صدای بهروزه .... و همه با هم شروع کردیم به دویدن ....تا خودمون رو رسوندیم بهروز و ابراهیم رو دیدیم که گلاویز شدن و بشدت همدیگر رو می زدن و هیچ کس هم نمی تونست جلوی بهروز رو بگیره چنان عصبانی بود که صورتش از شدت قرمزی مثل خون شده بود... بعد افتاد روی ابراهیم و اونو می زد ..
منو عطا رفتیم جلو و من داد می زدم  عطا و چند نفر دیگه اونو می کشیدن تا از روی ابراهیم بلندش کنن ...
اون با مشت های محکم می زد تو سر و صورتش با هزار زحمت اونا رو جدا کردیم ابراهیم از جاش بلند شد و بدون اینکه حرفی بزنه رفت .... تقریبا از اونجا فرار کرد ..
عطا با بهروز دعوا می کرد و می گفت : چیکار می کنی بچه ؟ اگر بره شکایت کنه دوباره برای مادر و خواهرات درد سر درست می کنی ...همین الان می تونست این کار و بکنه همه هم دیدن که تو چیکار کردی ......
ای بابا یک کم به خاطر بابات هم شده جلوی خودتو بگیر ....بهروز هنوز داشت آتیش می گرفت ....
من ازش پرسیدم چی شد چرا دعوا کردی؟ ...... اون همین طور که هنوز نفس ,نفس می زد ... گفت : می دونی چی می گفت بی شرف ؟ میگه بهاره رو بده به من تا بابات رو آزاد کنم ....پدر سگ می خواد با خواهرم معامله کنه کثافت عوضی ..
حالا صبر کنین یک پدری ازش در بیارم اون سرش نا پیدا ........ صبرکنین.....





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت پنجم-بخش سوم



از در پشتی بابا رو آوردن ... همه رفتیم طرفش با دیدن ما صورتش سفید شد عین گچِ دیوار  و لبهاش خشک بود تا حالا بابام رو این طوری ندیده بودم همه ی ما از دیدنش به گریه افتادیم مخصوصا با دعوایی که بهروز با ابراهیم کرده بود و رو پنهون کردنه دایی....  خودمون رو باخته بودیم ....
بیچاره بابام با اون حالش ما رو دلداری می داد و می گفت همه چیز رو به قاضی میگم بالاخره اون می دونه من بی گناهم یک فکری برای من می کنه ........
مدت کوتاهی بابام  با  یک مامور کنار ما موند و خیلی زود صداش کردن و رفت توی اتاق قاضی.......
 ما رو راه ندادن ولی بهروز  با خواهش و التماس رفت تو ..... و ما منتظر موندیم ....
کلا اون طوری که دیشب  فکر می کردیم نشد و همه چیز به ضرر ما بود ......  یک کم بعد اومدن بیرون هر دو هراسون و پریشون بودن ...قاضی بعد از اینکه حرفای بابام رو شنیده بود گفته بود گیرم که حق با تو باشه قانون میگه تو بدهکاری و باید پول رو بدی من خیلی بهت کمک کنم می تونم رای بدم که یک سند بزاری دوماهه تا پول رو تهیه کنی که اگر نشد سند رو حراج بزارن .. همین .. اگر سند داری بهت امشب هم فرصت بدم... اگر نداری بنویسم برو زندان .....
بابام گفته بود ندارم توی دو ماه هم نمی تونم پول تهیه کنم ,,گفتم که ندارم,, ....
قاضی گفته بود: خوب پس برو زندان تا یک ماه دیگه شاید رضایت شاکی رو گرفتی پس تنها همین راه رو داری موقتا برو زندان رای باشه برای یکماه دیگه .......
بابام گفت : آخه من بی گناهم شما رسیدگی کنین من به اون مرد بدهکار نیستم ......قاضی  بدون این که دیگه حرفی بزنه نوشته بود اونو ببرن زندان .....
بابا انگار چشماش کسی رو نمی دید به اطراف نگاه می کرد و بی هدف راه می رفت ما هم به دنبالش...... 
مامور به دستش دستبند زد و اونو با خودش برد و ما شیون کنان بر گشتیم خونه ....انگار پاره ای از قلب منو با خودشون بردن ...
صورت بابام که سعی می کرد قوی به نظر بیاد جلوی چشمم بود اون بدون اینکه کار بدی کرده باشه شرمنده و سر افکنده شده بود ...از در دادگستری که اومدیم بیرون با خودم گفتم حالا می فهمم که چرا ترازوی عدل نامیزانه ...... و دیگه از شدت غصه  گلوم درد گرفته بود و حتی آب دهنم پایین نمی رفت ....
ما همه خوب می دونستیم با کتکی که ابراهیم خورده حداقل به این زودی ها امیدی به آزادی بابام نیست ...با این حال مامان از عطا خواست ما رو بزار خونه و اونو ببره پیش دایی ، گفت میرم تو خونه اش بس میشینم تا رضایت نده نمیام ...
ولی ساعتی بعد بر گشت خونه و گفت : نمی دونم درو باز نکردن یا خونه نبودن داییت نمایشگاه هم نبود ....
دوباره دور هم نشستیم تا راه چاره ای پیدا کنیم ..... اون زمان یک پیکان حدود  بیست و سه  هراز تومن  بود و دایی پنجاه هزار تومن از بابام سفته گرفته بود تقریبا پول سه تا پیکان.




#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت پنجم-بخش چهارم



بهروز گفت : آخه دایی که می دونه ما همچین پولی رو نداریم برای چی این کار و می کنه نمی دونم چه دشمنی با ما داره !!!
ابراهیم بی شرف با وقاحت می گفت بهاره رو بدین به من,, تا خودم رضایت شو بگیرم .... خیلی  نامردن ... اصلا آدم باورش نمیشه حیوون های عوضی ...
مامان یک فکری کرد و گفت : حالا ابراهیم هم پسر بدی که نیست خوب اینم راه نجاتیه ....تا اومدم حرف بزنم که بهروز و هانیه پریدن به مامان ...
بهروز گفت : چی میگی مامان بسه دیگه برای این که چند روز زودتر بابام بیاد بیرون بهاره رو تا آخر عمر بفرستیم زندان ؟ یک دفعه ی دیگه همچین حرفی بزنین من می دونم و شما ، بهاره حتی اگر خودش هم بخواد من نمی زارم مگر مرده باشم ...
بابام هم یک طوری میاریم بیرون تسلیم اون نامردا نمیشیم باید قوی و محکم رفتار کنیم اگر ببینن ما ضعیف هستیم تا می تونن به ما فشار میارن ....
عطا گفت : بهروز راست میگه باید پشت هم باشیم و قوی؛؛ صبر داشته باشیم وگرنه تو این منجلاب فرو می ریم و هی بدتر میشه باید درست رفتار کنیم ...کار امروز توام درست نبود که ابراهیم رو زدی نباید اتو دست اونا بدیم ...... مامان تو فکر بود و گفت : ای وای از این روزگار؛؛ اصلا آدم فکر نمی کنه ممکنه از برادر خودش این کارا رو ببینه ..گردنم بشکنه من مراد رو وادار کردم بره آلمان و ماشین بیاره اونسال خیلی داداشم جون فدای من بود هر شب میومد و به من سر می زد ....
گفتم : نه مامان خانم  به خاطر شما نبود می خواست پول رو پول بزار,, صرفه جویی می کرد و هرشب شام خونه ی ما بود خوب می خواست چی بگه ؟ راستشو بگه که اومدیم ناهار و شام بخوریم بریم ..خوب می گفت دلم واست تنگ شده آخه مگه میشه هر شب آدم دلش تنگ بشه یک شب هم می گفت ما بریم خونه ی اونا شام بخوریم چرا نمی گفت ؟ پس شما ساده بودین ......
زد پشت دستشو گفت ....ای دل غافل آره به خدا این همه نون و نمک ما رو خوردن ...و نمکدون شکستن ....
بهروز گفت : بابا دو ماه رفت و از کارو زندگیش افتاد یک قرون بهش نداد چقدر ما سختی کشیدیم تازه پول بیمارستان رو هم نداد اینقدر از همون اول طلبکاری کرد که ما همیشه فکر می کردیم بهش بدهکاریم .....





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

[Forwarded from نوشته های ناهید]
داستان من یک مادرم
#قسمت پنجم-بخش پنجم



با صدای علی به خودم اومدم تشنه بود ، بلند شدم و بهش آب دادم و نماز خوندم و خوابیدم ...
باید صبح میرفتم دنبال خونه ..... صبح اول وقت بعد از این که صبحانه ی بچه ها رو دادم اونا رو سپردم به یلدا و گفتم از در اتاق حتی برای دستشویی بیرون نیان.
 خودتون رو نگه دارین تا من بر گردم ....اول رفتم سراغ آدرسی که از اون زن گرفته بودم ... پرسون؛؛ پرسون توی کوچه پس کوچه های باریکی که پر بود از خونه های کوچیک انتهای یک بن بست اونجا رو پیدا کردم وقتی رفتم تو شرا یط رو مناسب ندیدم....
 اینجا جای من نبود درست حدس زده بودم ؛؛... اتاق های پهلوی هم پر از زوار بود شلوغ و کثیف و غیر قابل تحمل  ...اومدم بر گردم که زن صاحب خونه منو دید و شناخت .. صدام کرد و خودش بدو اومد جلو و گفت : بفرمایید تو من اون اتاق آخری رو میدم بهتون کسی کاری به کارتون نداره بفرما .... روم نشد بهش چیزی بگم ... رفتم و باهاش اتاق رو دیدم ولی همون طور که فهمیده بودم مناسب نبود....ولی خوب فکر کردم اینجا باشه برای آخرین گزینه ... پرسیدم ماهی چند؟ و چی در اختیارم می زارین ...
گفت : کرایه با آقا مانه ...ولی اون آشپز خونه در اختیارته که غذا درست کنی ظرف کثیف توش نمونه و پول آب هم باید جدا بدی پرسیدم حموم دارین ؟
گفت نِه...حموم سر کوچه هست راحته دو قدم  راه بیشتر نیست .... دستشویی هم تو حیاط هست ....
گفتم باشه پس فکرامو بکنم بر می گردم ....
گفت نمیشه باید الان بگین می خواین یا نه؟  ما باید به زوار اجاره بدیم ....
گفتم تا فردا صبر نمی کنین ؟
 گفت : چرا تا فردا صبر می کنیم ولی اجاره ی امشب رو باید بدین ....گفتم نه شما برین اجاره بدین من نمی خوام ......
شاید باور نکنین همه ی این حرف ها مثل پتک می خورد تو سر من؛؛ داشتم دیوونه می شدم اگر مطمئن بودم که برای همیشه می مونم یک فکری می کردم ولی نمی دونستم تا کی می تونم تو مشهد دوام بیارم  ...اول رفتم شیراز بعد یزد و چند ماه هم توی سمنان زندگی کردم ....
 دوباره برگشتم تهران و از اونجا اومدم مشهد و حالا نمی دونستم تا کی توی این شهر آواره می مونم .....
از اونجا اومدم بیرون و با نا امیدی شماره ی چلو کبابی رو گرفتم ...
خودمو معرفی کردم ... همون پسر جوون بود ..
یادش اومد و گفت : شما الان کجایین من میام دنبالتون می برم بهتون خونه نشون میدم .... گفتم ..والله من نمی دونم کجام شما بگو کجا بیام ... من تاکسی میگیرم میام اونجا .....
گفت : گنبد سبز شما اونجا پیاده شو من همون جا منتظر میشم ..........





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.