من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

#او_یک_زن #قسمت_نود_و_نه

@Chista_Yasrebi


#او_یکزن

#قسمت_نود_و_نه

#چیستایثربی


به من گفتند ؛ شبنم دست روی ماشه برد؛ به من گفتند؛ سردار؛ مقابلش ایستاده بود و پلک نزد ؛ به من گفتند شبنم فریاد زد : لعنتی؛  حاضری بمیری؛ یا زمینگیر شی؛  اما پسر خودتو  ؛  به روش خودت  ؛ ادب کنی؟  آزادش کن!  من تو رو بزنم ؛ اونم میکشن !


 گفتند ؛ سردار فقط لبخند تلخی زد و  گفت:من و تو ؛ خیلی وقته مردیم شبنم؛ اگه نفس میکشیم ؛ برای این مردمه! ما هنوز مسولیم  یاردبستانی من!   یادت رفته؟...ما هنوز عاشقشونیم ! به این عشق قسم خوردیم؛ شبنم گفت:پس چرا خشونت؟ چرا میزنیشون؟ یا...سردار سری تکان داد وگفت : تو دیگه چرا؟ آدم برای هدفی که بخاطرش؛  خون داده  ؛ باید قربانی بده ؛ باید ازش محافظت کنه...اینا به دنیا نیومده بودن ؛ تو که اون روزای ترس و تاریک یادت نرفته؟شبنم گفت: شاید حالا ما برای اونا ترس و تاریکیم؟ سردار آهسته گفت: نمیدونم ؛ ولی قبول دارم که این بچه ها با ما فرق دارن...کاش زبون همو یاد میگرفتیم...چون مطمینم اونام خاکشونو  ؛ دوست دارن .دینشونو...شبنم گفت:بگو خداشونو!...خواهش میکنم؛ به خاطر پسر خودتم  که شده ؛ مثل حضرت رسول ؛ یه کم آزاد اندیش باش سردار ! من میزنمت...از این زندگی خسته شدم ؛ پسرتو آزاد نکنی به خدا میزنمت....برای خودم؛ تا حالا چیزی ازت نخواستم ؛ فقط اون !...مادرشو که اعدام کردن ؛ من سه هفته ؛ بش شیر دادم ؛

پسر منم هست....خواهش میکنم...نمیخوام  نه اون آسیب ببینه ؛ نه مردی که یه عمر برام الگو بوده !

 سردارگفت:منو بزن! اما نگران حسین نباش! به وکیلم همه چیز رو سپردم ؛ شلیک کن خواهر شبنم !  میخوام ببینم هنوز سرعتت؛ مثل قدیما هست؟!

شبنم هنوز شلیک نکرده بود؛ که در باز شد و سه مامور ویژه؛ داخل آمدند؛ سردار متوجه آنها شد؛ برای شبنم کمی دیر بود؛ بیصدا آمدند؛ و شبنم پشتش به در بود! فاجعه ای رخ میداد.تنها کاری که سردار توانست بکند ؛ حفاظت از شبنم بود ؛ سریع از روی میز پرید؛ و شبنم را که شوکه شده بود؛ به زمین انداخت ؛ گلوله ای که سهم شبنم بود؛ به شانه ی سردار خورد.

سه کماندو ؛ آنقدر آماده بودند که با فریاد "نه"!  سردار هم شلیک کردند! حالا هرسه شوکه و رنگپریده بودند!

گفتند: به ما اطلاع دادند شما در وضعیت خطر هستید! سردار از شدت خونریزی، داشت بیهوش میشد؛ شبنم داد میزد:سردار! قهرمان مجیدی! یکی ازکماندوها خواست با پارچه؛ زخم را ببندد؛کماندوی دیگر با اورژانس حرف میزد ؛ سردار آهسته گفت: اون کشیشو آزاد کنید؛ همین الان!

آن شب همه دیده بودند که پشت در اتاق عمل و بعد آ ی سی یو ؛ مردی در لباس کشیشی ؛ تا صبح نشسته است و تسبیح میگرداند و زیر لب دعایی میخواند که کسی معنی اش را نمیفهمد.

صبح ؛ گفتند خطر اصلی رفع شده ؛ کشیش تسبیحش را با نامه ای به پرستار داد و گفت: حال سردار که بهتر شد اینو بدین بش...ممنون میشم!

پرستار گفت:بگم کی داده؟ کشیش گفت مهم نیست!هر کی...  

تا دم در رفت  ؛  برگشت: گفت: بگید حسین!...

سردار زنده ماند؛ دستورداد با شبنم کاری نداشته باشند؛  یک مورد خانوادگی بوده و به کسی ربطی ندارد! شهرام تا اینجای ماجرا را تعریف کرد؛ نفیس عمیقی کشید؛روی کاناپه نشسته بودیم؛ سرم روی پایش بود...سردم شد  ؛ روی شانه اش پتو انداخته بود. گفتم : زیر اون پتو ؛ یه جای کوچیک به منم بده! گفت: تو قلبم بهت جادادم ؛ همه ی قلبمو...

بیا  اینجا کوچولو !...دستش را دور گردنم انداخت ؛ گفت: از این سرداره؛ هیچوقت خوشم نمیامد؛ اخم پیشونیش؛ حالمو بد میکرد؛ آدم چقدر زود قضاوت میکنه ! گفتم : پس بقیه ش چی؟ کشیش تو نامه؛ چی نوشته بود؟!

شهرام گفت: علیرضا همه شو حفظه...ولی من فقط ؛ چند جمله یادمه:  میدانستم مادرم؛ شیرزنی به نام صدیقه پرورش است.میدانستم پدرم ؛ زندانی سیاسی بود  ؛ فکر میکردم مسیحی ست و  اعدام شده ؛ یک روز تصادفا ؛ ازخواهری روحانی شنیدم که داشت با یک نفر دیگر  ؛ درباره پدرم ؛ حرف میزد ؛ چون اسم مادرم را آورد ؛کنجکاو شدم ؛ و گرنه اصلا نمیفهمیدم ؛ درباره ی پدر من است... خواهر روحانی داشت میگفت؛ پدرم خلبان است و فرمانده جنگ!....

  از همان موقع ؛ دنیا برایم  عوض شد! خدا نزدیکتر شد...دیگر نه دینش برایم مهم بود ؛  نه اعتقاداتش ؛ او قهرمان من بود! میخواستم ببینمش ؛ ببوسمش ؛ ببویمش ؛ جلویش زانو بزنم؛ دستهای زبر و شکنجه دیده اش را بگیرم ؛ با آنها ؛ اشکهایم را پاک کنم؛ همیشه فکر میکردم بالاخره جنگ، تمام میشود و یاد من می افتد...پیدا کردن من برای او کاری نداشت ! 

حسی در درونم میگفت؛ یکروز دنبالم میآید و مرا به خانه میبرد و من هم؛ مثل او یاد میگیرم مرد باشم ؛ نترسم ؛ مومن باشم و  تهدید مرگ برایم خنده دار باشد ؛  و مهمتر از همه ؛ هدفی داشته باشم که حاضر باشم به خاطر آن بمیرم.

سالها گذشت و من هر روز به شوق دیدنش ؛ اخبار و روزنامه ها را دنبال میکردم ؛ تصاویرش بود ؛ اما خودش نه !

 

#قسمت_نود_و_نه /بخش دوم

#او_یکزن


خواهران روحانی خوشحال بودند که من پدرم را نمیشناسم ؛ انگار میدانستند که با شناختش ؛ رنج میکشم و رسیدنی در کار نیست!  آنها مدام به من محبت میکردند و از پیشرفت درسی من تعریف میکردند !...اما من دیگر پدرم را با گذشته اش میشناختم.

چیزی در من ؛ فرق کرده بود  !  آنها هم حس کرده بودند که من فرق کرده ام ؛ اما احترامشان به من ؛ هر لحظه ؛ بیشتر میشد.


دیگر داشتم نا امید میشدم ؛ بعد از جنگ ، پدرم ترفیع پیدا کرده بود و رفتن به مقر او ؛ آن هم ؛ توسط یک مسیحی ؛ ممکن نبود....



 همیشه منتظر بودم ؛ هر روز ؛ هر لحظه ...که  او اول سراغ من بیاید؛ ولی نیامد! روزی چند بار ؛ داستان رستم و سهراب را میخواندم ؛ دیگر تمام شعر را حفظ شده بودم... دلم شکسته بود  ؛  داشتم سعی میکردم از او کینه بگیرم !

 اما  نتوانستم...نشد !


او پدرم بود  ؛  مردی که مثل کوه  ؛  نستوه و استوار ؛  زیر آن همه شکنجه ی ناجوانمردانه ؛  زنده مانده بود ! او که اسطوره ی  هم بندانش بود ! او که زنده ماند ؛  و بعد به خاطر آرمانهایش ؛ به جنگ رفت...و آنجا هم درخشید ! او که عشق مادرم  ؛ صدیقه پرورش بود....


 او هر که بود ؛ و هر لقبی که داشت؛ اول پدر من بود ! پدر من ؛ خدایش با من یکیست و خداوند عزیز ؛ هردوی ما را ببخشد ؛ اگر به هم ستم کردیم پدرم !  پدر من و  پدر همه ی هم نسلانم که به تو و زخمهایت مدیونیم !... 


ما ؛  هر دو ؛ هم را دوست داشتیم و داریم  ؛  گرچه هرگز نمیتوانیم ؛ این علاقه ی پدر و پسری را جلوی دیگران نشان دهیم ! تو  موقعیتت فرق کرده ، پدر بزرگوارم ...  و من ؛ لباس کشیشی به تن دارم! 


بازیهای سرنوشت !..اما همیشه ؛ هر جا که باشم پسر اول تو  ؛  و فرزند صدیقه پرورش میمانم !

 هستم ؛ و خواهم بود.... 


راه ما ظاهرا از هم جداست ؛ اما نه راه دلمان !  هر دوی ما برای خدایی زنده ایم  و میجنگیم ؛ که فقط یکی هست و نیست جز او  ...

پسرت ؛  حسین مجیدی!



#او_یک_زن

#قسمت_نود_و_نه/دو بخشه شد.

#بخش_دوم


#چیستایثربی

#داستان

#پاورقی_اینستاگرامی

از پیج رسمی اینستاگرام

#یثربی_چیستا


این کتاب تحت حمایت قانون

#کپی_رایت است.اشتراک گذاری منوط به ذکر نام نویسنده است.


#کانال_داستان_او_یکزن

که همه ی قسمتها پشت هم آمده

@chista_2






https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.