من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

104

قسمت صد و چهارم

ناهید گلکار


گفت : همین که شما هارو خوب می ببینم خوبم ......

گفتم کاری داری این موقع شب اومدی ؟ 

گفت : نه سر شب اومدم ولی صبر کردم تو بیای بعد برم .....

گفتم : خیلی ممنون من اومدم و خیلی هم خسته ام حالا می تونی بری ... من خسته ام می خوام برم بخوابم..... 

کوکب گفت عزیز جان شام خوردی ؟ گفتم نه ولی اشتهام کور شد (من اگر از گرسنگی می مردم خونه ی کسی غذا نمی خوردم ) برام سفره می انداختن و خیلی عزت می زاشتن ولی این کارو دوست نداشتم و هرگز نکردم ......اِلا شربت و چایی لب به هیچی نمی زدم ....

ولی گرسنه  رفتم و خوابیدم حالا قلبم بشدت می زد و توان از بدنم گرفته بود .... بغض گلومو گرفت و های های گریه کردم ... شاید هم دلم براش تنگ شده بود  

اوس عباس مرد چهار شونه ی قد بلند و قوی هیکل و با جبروتی بود.... حالا یک مرد لاغر و نحیف با ریش سفید و صورت چروک خورده برگشته بود .. خدا می دونه که راضی نبودم دلم می خواست اونم موفق و خوشبخت باشه ، چون عشق من به اون برای ابد بود دعا های من برای بیرون کردن این عشق بی ثمر مونده بود ...

دلم می خواست برم و ازش دلجویی کنم ، دلم می خواست با هم دوست باشیم و اون محبتشو از بچه ها نگیره ...

آخه عشق که فقط بغل خوابی نیست اگر دوست داری باید برای خودش باشه و گرنه اون خود پرستیه نه عشق و من اونجا به این اعتراف کردم که نمی خوام اون بدبخت باشه .... نمی خوام خاری و خفتش ببینم  ...... دو باره بلند شدم تا تحقیری که اونو کردم جبران کنم ولی دیدم رفته .... 

از خودم به خاطر کاری که کردم بدم اومد بود و گفتم روزی که نرگس تو دوباره این کارو بکنی برای من مُردی .. نمی خوام قلبت سیاه بشه .... و با وجود خستگی زیاد تا نماز صبح به خودم پیچیدم و توبه کردم ......

ولی باز به خدا گفتم : ای خدای مهربونم تو به من بگو  واقعا زنی توی دنیا پیدا میشه که شوهرش بعد از دو سال از پیش یه زن دیگه بیاد و بازم خوش رفتار باشه ؟

 و خودم جواب دادم ...نرگس اگرم نیست تو باش بزار کسی نفهمه که چقدر داری درد می کشی.... 

چند روز بعد هوا داشت تاریک می شد ، دوباره اوس عباس اومد ... من گلدون های زیادی توی حیاط داشتم شمدونی , یاس , شویدی , کاغذی , دور تا دور حیاط رو گرفته بود توی طاقچه های پنجره پر از گلدون های گل بود.

حالا گندم ها رو هم توی سینی پهن کرده بودم و داشتم به گلدون ها می رسیدم... و فکر می کردم که آیا اکبر برای سمنو پزون میرسه یا نه که صدای در اومد ، تنها فکری که کردم این بود که اکبر برگشته  و من بدون چادر درو باز کردم... دیدم اوس عباسه .....

گفتم : سلام خوش اومدی چادر سرم نیست .... ولی خوب بیا تو عیب نداره هنوز نامحرم نیستیم ، بیا تو پیداس که با من کاری داری که هی میای ......

شکسته و آروم اومد تو خسته به نظر می رسید ... من داشتم گلدونا رو آب می دادم اونم نشست روی پله ی ایوون کوکب و ملیحه اومدن و باهاش رو بوسی کردن خوشحال شده بود مرتضی رو بغل کرده بود و به خودش فشار می داد ... ولی بچه غریبی کرد و رفت بغل کوکب ...

بعد رو کرد به منو گفت : گندم ها رو خیس کردی ؟ گفتم : آره دیگه نذر دارم خوب بانو خانم هم نذرشو گذاشته رو ی دیگ من......  

بعدم اصلا این کارو دوست دارم ....گفت منم خیلی دوست داشتم می زاری بیام هم بزنم؟

قسمت صد و چهارم-بخش دوم




گفتم بیا ولی خواهشاً زود خودتو جا نکن بیا هم بزن و برو .... گفت می دونم .... می دونم ...

ولی برای یه چیز دیگه اومدم شنیدم که داری خونه می سازی .......

گفتم آره برای چی ؟ گفت بده به من... من برات می سازم آخه من سلیقه ی تو رو می دونم می خوام برات سنگ تموم بزارم ......

گفتم نمیشه من با پدر رضا قرار داد بستم خیلی وقته شروع  کرده اما اگر نظری داری خوب برو بهش بگو ......مِن و مِنی کرد و گفت آخه ... 

من فهمیدم اون چرا می خواد خونه ی منو بسازه حتما  بی کاره و بی پول....

 گفتم : اوجا رو که نمیشه ولی خونه ی کوکب رو می خوام بسازم هر وقت خواستم شروع کنم میدم به شما تا اون موقع کاراتو بکن بیا پیش من تا با هم خونه ی کوکب رو بسازیم .... معلوم بود که از حرفای من خوشش نیومده بود با ناراحتی بلند شد که بره نیره براش چایی و شیرینی آورد باز نشست ..... همون موقع در زدن و اومدن دنبالم من فوراً حاضر شدم  و کوکب رو صدا کردم و کمی پول دادم بهش و گفتم از آقات بپرس اگر بی پوله از قول خودت بهش بده نزار بفهمه من دادم و کیفم رو برداشتم راه افتادم....

به حیاط که رسیدم  اومد جلوی من وایساد و با نگرانی پرسید : این موقع شب میری بیرون؟ یه وقت اتفاقی برات نیفته؟ .......

یک چشم غره بهش رفتم و وسایلم رو بر داشتم و بدون خدا حافظی رفتم....... راستش از این حرف اون کلی عصبانی بودم خوب دلیلش هم که معلومه ... . 

وقتی برگشتم نزدیک صبح بود ....

رفتم تو اتاق که بخوابم دیدم یکی تو اتاقم خوابیده از ترس دلم فرو ریخت ... گفتم نرگس انسانیت به کسی نیومده می خواستم با لگد بزنم به پهلوش و بیرونش کنم... اول رفتم بیرون و یک نفس عمیق کشیدم تا تصمیم بدی نگیرم که باعث پشیمونی بشه .....

توی دل شب سرمو کردم بالا و گفتم خدایا کمک کن تا هیچوقت دل اونو نشکنم ... حالا باهاش چیکار کنم؟....... 

در حالیکه قلبم به شدت می زد و زانوهام سست شده بود  چراغ رو روشن کردم تا بیدار بشه بعد حسابشو برسم.... 

که اکبر رو  دیدم تو رختخواب من خوابیده ..... یک نفس راحت هم اونجا کشیدم و خدا رو شکر کردم که اولا اوس عباس نبود و دوما بچه ام برگشته بود.........

اکبر بیدار نشد.... پیدا بود که خیلی خسته س نماز خوندم و کنارش خوابیدم و صبح با نوازش اون بیدار شدم .... بغلش کردم و تا می تونستم بوسیدمش  .......

کوکب اومد و مرتضی رو انداخت تو رختخواب من تا باهاش بازی کنیم چون اون خیلی بازی تو رختخواب رو دوست داشت ... در ضمن گفت : عزیز جان امانتی رو دادم اونم بدون معطلی گرفت ...  

اوس عباس برای هم زدن دیگ سمنو نیومد و  دیگه خبری ازش نبود کوکب بچه ی دومشم حشمت رو  به دنیا آورد و حالا زهرا هم دو تا دختر داشت و یک پسر....

نیره یک پسر که اسمشو آقاجان محمد گذاشت و چند روز بعد از به دنیا اومدن محمد آقاجان فوت کرد . مرگ اون آدم خوب و مهربون تهرون رو عزا دار کرد نمی دونی مردم براش چیکار می کردن فقرایی که دستشونو می گرفت در عزای اون خون گریه کردن و خونه ی آقاجان تا چهل روز صدای قران قطع نشد .....

خیلی از کسبه که اونو می شناختن تا یک هفته دکان شونو باز نکردن بهت بگم من ندیده بودم ، برای کسی این طوری عزا داری بشه که برای زین العابدین خان نورمحمدیان توی تهرون شد ....و من یکی از اونایی بودم که همیشه بهش مدیون موندم .. 

و وقتی بچه ی دوم نیره پسر به دنیا اومد اسمشو زین العابدین گذاشتن که ما اونو عابدین صدا می کردیم ....

قسمت صد و چهارم - بخش سوم





اما کار خونه ، نیمه تموم مونده بود ... پدر رضا نتونسته بود به قولی که داده بود عمل کنه و خونه رو به موقع تموم کنه ..... بعدم خودش مریض شده و افتاد تو خونه ...... منم با کار زیادی که داشتم نمی تونستم بهش برسم تا اینکه روسها رفتن و اکبر هم موندگار شد و خودش رفت تا خونه رو تموم کنه . 

فکر نمی کردم بلد باشه ولی از آقاش چیزی کم نداشت و خونه ای که من دلم می خواست برام ساخت پایین چهار تا اتاق و یک انباری بزرگ و یک پذیرایی ....

حیاط قشنگی با یک حوض کوچیک که مطبخ هم کنار اون بود  ...... بالا هم دو تا اتاق خوب و تمیز و بزرگ و یک تراس وسیع .....اون طوری  که همه ی گلدون هام اونجا جا بشه و یک حمام............ 

از وقتی که از اون خونه ی لعنتی اومده بودم بیرون دیگه حمام تو خونه نداشتم و حالا ساخته بودم اون طوری که اوس عباس ساخته بود اکبرم بلد بود و همه چیز مطابق سلیقه ی خودم درست شد ... البته  من پایین رو برای اکبر ساختم تا براش زن بگیرم . 

 بالاخره خونه حاضر شد و وقت رفتن رسید به جایی که به خودم قول داده بودم  ولی واقعا اون روز باورم نمی شد که بتونم به اون قول عمل کنم .....و باز پاییز بود فصلی که دوست داشتم و اینو به فال نیک گرفتم و رفتم.....

 اون روز همه ی بچه ها کمک کردن و خیلی راحت اثاث رو بردیم به خونه ی جدید و از بس ذوق داشتم خیلی زود جا بجا شدم  ... 

و کوکب هم توی همون خونه موند تا خونه اش ساخته بشه ....  ولی حبیب جز عرق خوردن کار دیگه ای نمی کرد ....قبلا سر کار نمی خورد ولی اخیرا می شنیدم که سر کار هم می خوره دلیلشم این بود که  همش میخواست پنهونی این کارو انجام بده . پس هر وقت تنها بود می خورد که نکنه به قحطی بر بخوره ......و این بیشتر به خاطر سخت گیری های کوکب هم بود هر چی بیشتر به اون فشار میاورد حبیب بیشتر سراغش می رفت این کارو مدام انجام می داد.....

تازگی ها  شنیده بودم که سر کارشم یک شیشه همیشه داره و می خوره ....

خیلی برای بچه ام ناراحت بودم و حالا غصه ی بزرگ من اون دختر مهربون و پاک بود که جز خوبی هیچ گناهی نداشت...می خواستم طبقه ی پایین رو بدم به کوکب ولی دیدم من حبیب رو بد عادت کردم و هیچ احساس مسئولیتی در مقابل زندگی نمی کنه ..این بود که گفتم شاید مستقل بشن اوضاع فرق کنه ......  

حالا توی اون خونه ی بزرگ من بودم و اکبر و ملیحه .....وقتی جابجا شدیم اکبر از من پرسید عزیز جان چه احساسی داری ؟ 

گفتم : وا مگه احساسی هم مونده ؟ دیگه خودمم نمی دونم الان باید خوشحال باشم یا نه زمونه یه چیزایی به آدم یاد میده که چیزایی که در جوونی می خوای اگر بهش نرسی میشه درد ولی اگر برسی می بینی که خیلی ام مهم نبود ....

نه که خوشحال نباشم هستم ، الان از وجود بچه هام بیشتر خوشحالم تا چیزایی که به دست آوردم ... 

هنوز چند ماهی از رفتن ما به اون خونه نگذشته بود که یک روز زنگ در خونه به صدا در اومد ....

 خوب من و ملیحه تنها بودیم .....ملیحه رفت در و باز کرد و چند تا مامور پشت در بودن بچه ام ترسیده بود تا حالا همچین چیزی ندیده بود صدا زد عزیز جان بدو بدو کارت دارن من زود چادرم رو سرم کردم و رفتم پایین گفتم چی شده ؟ اشتباه نیومدین ؟ 

پرسید خانم گلکار گفتم : منم کی دزدی کردم خودم نفهمیدم ؟.....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.