من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

97


قسمت نود و هفتم

ناهید گلکار



اون می گفت و من خون خونمو می خورد داشتم از عصبانیت منفجر می شدم گفتم چرا به من نگفتی؟ ...
بهت بگم دیگه دیر شده...  جلوی حبیب رو نمیشه گرفت... یکسال و نیمه که اون داره این کارو می کنه اونوقت تو حالا به من می گی؟؟؟گریه بچه ام بیشتر شده بود ...
گفتم :عیب نداره گریه کن حالا هر چی می خوای گریه کن, ولی همین امشب تصمیم بگیر؛؛ بهت بگم ، حبیب... دیگه... این... کارو... ول.. نِ.....می ...کنه اگر اینو کردی تو گوشت ، خیلی خوبه....  همین الان یا ولش کن بیا خونه ی من, یا با همین وضعیت بساز ، سعی کن با صبوری درستش کنی ، ولی خودتو ناراحت نکن اینقدر ضعف نشون نده ...اگر تو هر دفعه که اون این کارو می کنه ، بخوای گریه کنی که کور میشی ...
گفت عزیز جان در واقع حبیب زندگی شما رو بهم زده .... دستی کشیدم به سرشو گفتم نه مادر دیگه این فکر رو نکن آقات از قبل اون کثافت کاری رو کرده بود اونم بهانه شد تا رو کنه ، پس هیچ ربطی به حبیب نداره اون بدبخت هم اسیر دست اون شده از اول راه و چاه رو اون نشونش داد حالا پاشو برو بخواب تا ببینیم من صبح چیکار کنم ......گفت نه منم به شما کمک می کنم خوابم نمیاد گفتم امشب که نیره کاری نیست پس بیا اینا رو پس دوزی کن تا برات تعریف کنم چه اتفاقی افتاد ..
اولش که داشت با گریه کار می کرد ولی وقتی جریان نیره رو گفتم خوشحال شد و گفت :قاسم خیلی پسر خوبیه ... رضا هم خوبه ...و بعد آه عمیقی کشید و گفت : مثل اینکه فقط من شانس نداشتم ..
گفتم نه عزیزم توام خوبی ، حبیبم خوبه درست میشه ولی تو باید عاقلانه رفتار کنی.  گفت آخه یه چیز دیگم هست عزیز جان ...پرسیدم دیگه چیه خدا به خیر کنه، سرشو به خجالت پایین انداخت و گفت: من ...من ...می دونی چیه عزیز ...من  آبستنم ...
گفتم چند وقته چرا به من نگفتی ؟گفت آخه روم نمیشد با این اوضاعی که شما دارین .... بغلش کردم و صورتشو بوسیدم و گفتم مبارک باشه قربونت برم .. حالا به خاطر این بچه باید زندگی کنی....به حبیب گفتی ؟  می دونه؟ گفت نه اول به شما گفتم الان چهار ماهه ....گفتم ای بابا تو دیگه کی هستی؟ اونجا که باید طاقت بیاری نمیاری اونوقت اونجا که باید صبر نداشته باشی، داری ..همه کارات برعکسه ...من که هیچ وقت طاقت نداشتم به آقات  ....(حرفمو خوردم ) خوب بگو حالت تهوع نداری؟ ....
گفت : یکی دو هفته چرا خیلی کم ، ولی خوبم کلا مثل شمام ، گفتم:مگه من چه جوریم؟؟؟....... گفت :همین که می گفتین حالت تهوع نداشتین...
گفتم :  عزیز دلم پس حالا مشکل میشه به فکر جدایی بیفتی چاره ای نداری که گذشت کنی ، ندیده بگیر همه چیز رو به روی خودت نیار ، دو
تاشم لا سیبلی رد کن چی میشه مگه ؟ گفت: به خدا اگر روزی یک بار منو می زد این قدر ناراحت نبودم خوب نجسی می خوره و گناه داره میگن نباید با کسی که این کارو می کنه همبستر بشی .........
 گفتم: غلط زیادی می کنن بهت گفتم خدا خیلی عادل تر از اونه که کسی رو برای گناه کس دیگه مجازات کنه اون از رگ گردن بهت نزدیک تره می دونه که تو چقدر پاکی ....تلاشتم که کردی نشد خوب حالا سر تو بالا کن و بگو خدایا بقیه اش با تو ... 
من اونو نصیحت می کردم، ولی می دونستم که برای مردی که داره این کارو می کنه هیچ کاری نمیشه کرد چون خودم کرده بودم ولی حاصلش این بود ......بالاخره خوابیدیم .......ولی من خوابم نبرد به صورت معصوم اون نگاه می کردم  و به بچه ای که توی شکمش داشت،
 به خدا گفتم : خدایی تو رو شکر نمی دونم حکمتت چیه که اول این راه رو جلوی پای بچه ی من گذاشتی و بعد یک مرد عرق خور نصیبش کردی .... نمی دونم چرا ..اگر هیچ کدوم از سئوال های منو جواب ندادی عیب نداره ولی تو رو به خدایی خودت قسم میدم این یکی رو به من بگو .......
ساعت ده صبح  بود که صدای در اومد ...حدس زدم حبیب باشه خودمو آماده کردم تا هر چی
می خوام بهش بگم ولی وقتی درو باز کردم حبیب با مادرش اومده بود ....
قسمت نود و هفتم- بخش دوم


مادر حبیب زن نسبتا چاقی بود با قد کوتاه اون همیشه جلوی من ساکت بود و  موُدب .....مرتب تعارف می کرد و احوال پرسی و دوباره از اول .... تقریبا نیم ساعت اول که بهش
 می رسیدی باید می گفتی مرسی خیلی ممنون خوبن سلام دارن خدمتون ......و دوباره مرسی ..
خیلی هم  مظلوم به نظر می رسید و کوکب هیچ وقت از اون زن گله ای نداشت وهمیشه یک لبخند تلخ روی لبهاش دیده بودم نه می خندید نه خوشحال بود لبخند مصنوعی که هر کس می فهمید از ته دلش نیست ....اون روز ابرو ها رو در هم گره کرده بود و انگار به طلب کاری از من اومده..... در و که باز کردم با عصبانیت گفت : سلام نرگس خانم جان ...از لحنش پیدا بود که به آشتی نیومده ...
گفتم سلام خوش اومدین بفرما تو ...گفت همچین زیاد هم خوش نیومدیم،، گفتم بفرمایید تو ....
دیدم اگر یک کم کوتاه بیام به اون باختم برای همین گربه رو دم حجله کشتم,  حدس زدم اون ممکنه چی بگه یکی این که چرا کوکب اون [Forwarded from سمیرا مسیبی]
وقت شب بی خبر از خونه زده بیرون و حتما اونا دلواپس شدن و ما بدهکار دوم اینکه به من میگه شوهر خودت اونو برده  ....اگر اول اون شروع کنه ما باید تا آخر از خودمون دفاع کنیم پس من باید شروع می کردم ..
این بود که معطلش نکردم تا اون نتونه حرفی بزنه ، وقتی که داشت با غیض و تر میومد تو پشت سرشم حبیب...  من شروع کردم ....خوب آقا حبیب این زن محترم رو آوردی تا ما نتونیم بهت حرف بزنیم ...تو داری چیکار می کنی؟ بیا ....با من بیا.. می خوام بندازمت تو چاه ... خوب الان چرا نمیای ؟ بیا دیگه ....چون  به صلاحت نیست پس اگر رفتی و افتادی تقصیر خودته عقل داری یا نه ؟عاقبت کار اوس عباس رو ببین خوبه ؟ توام برو.... برو ببینم زن و بچه ات رو چقدر می تونی آزار بدی برو الواتی ..(رو کردم به مادرش )ببخشید شمام مادرشی باید بدونی بچه ی من برای اینکه شما ناراحت نشی حرف نمی زنه این آقا حبیب افتاده دنبال اوس عباس و باهاش میره نجسی خوری, ما با شما این قرارو گذاشته بودیم؟ شما نمی دونستین بچه ی من مومن و از این کارا بی زاره ؟ شما گفتین دختر مومن می خواین که پسر تون بره مست بیاد خونه ؟ خوب اگر از اول می گفتین من به شما می گفتم که بچه ی من به اندازه ی کافی از دست آقاش کشیده بسه براش.... حالا شوهر نکنه که نمیمیره ولی الان داره جون می کنه از صبح تا شب گریه می کنه چرا چون فکر می کنه گناه حبیب هم پای اون می نویسن چون تو کله اش کردن و درم نمیاد که اگر با مرد مست بخوابه گناه کرده ...شما بگو برای چی بچه ی من چهار ماهه آبستن باشه و به کسی نگه...از بس داره غصه می خوره بچه اشم فردا روانی میشه .. بیچاره مادر حبیب تا میومد دهنشو باز کنه من یک چیزی می گفتم که اون باید گوش می داد و تیر آخر رو هم زدم یک دفعه هر دو از جا پریدن .....حبیب که تا اون موقع سرش پایین بود ... رو به کوکب کرد و گفت آره راسته ؟ من بابا میشم؟ به جای کوکب من گفتم آره بابا میشی... تو آقا حبیب داری بابا میشی ..... بشو مبارکه ولی یه بابای واقعی بشو ....این که وضع نمیشه بچه ام داره دق می کنه خانم تو رو خدا جلوی حبیب رو بگیرین ......
مادر حبیب رفت و کنار ایوون نشست و گفت خدا رو شکر، صد هزار مرتبه شکر پس تو آبستن بودی که من همش نذر و نیاز می کردم فکر کردم بچه تون نمیشه....یه عالمه دعا گرفتم دیروز ,, چرا مادر به من نگفتی ؟
 کوکب گفت : اولش خودمم نمی دونستم ولی بعد حبیب ناراحتم می کرد و فکر کردم اصلا براش اهمیتی نداره .....
قسمت نود و هفتم- بخش سوم


حبیب رفت جلو و دست کوکب رو گرفت و گفت : الهی من بمیرم قسم می خورم دیگه نمیرم جلوی عزیز جان قسم می خورم دیگه تموم شد وای باورم نمیشه فکر کردم دیگه هیچوقت بچه دار نمیشیم خیلی خوشحالم .... خیلی ...  
و کنارش نشست و دست انداخت دور گردنش و اونو بوسید و گفت :  تموم شد دیگه خودتو ناراحت نکن ، ببخشید عزیز جان این جوری که کوکب میگه نیست ......  بزارین بگم چه جوری شروع شد ....یک روز من ....جلوی مادرم بگم ؟ گفتم بگو ما طشتمون خیلی وقته که افتاده بگو ....
گفت : یک روز من آقا جون رو با اون زنه دیدم دست شو گرفته بود و می رفتن سوار ماشین بشن بعد اومد منو با خودش برد جایی که مست می کرد خیلی اصرار کرد و منم یه کم خوردم التماس کرد به کسی چیزی نگم ( حالا اون داره حرف می زنه من دارم مثل بید می لرزم و نمی خواستم اونا بفهمن ) گفتم خیلی خوب ، بسه دیگه ولش کن از شیرین کاری هات تعریف نکن .... این که تو میگی برای من دلیل نمیشه گفتم هر کس بهت گفت بیفت تو چاه خودتو میندازی؟ نکن دیگه به حرف کسی خونه ی خودتو خراب نکن .....
مادر حبیب گفت : راست میگه نرگس خانم پسر تو چرا اینجوری شدی؟ حتما خودتم خواستی ... مگه مجبورت کرد؟ بهت التماس کرد؟ خوب نمی رفتی مادر دیگه بچه دار شدی نکن این دختر معصوم رو هم اینقدر اذیت نکن .... ببخشید نرگس خانم خیلی بد شد ولی من چون آقاجون میومد دنبال حبیب فکر کردم شما تو جریان هستید ....خیلی ببخشید .... 
بعدم کوکب رو برداشتن و با خوبی و خوشی رفتن و مادر حبیب هم نتونست یک کلمه حرف بزنه وقتی اونا رفتن گفتم خدا تو رو بیامرزه خان باجی .......
دو روز بعد  گندم هایی رو که خیس کرده بودم تو سینی پهن کردم و روش یه دستمال انداختم وهمه ی سینی ها رو  گذاشتم کنار حیاط تا سبز بشه ...بعد حیاط رو جارو کردم و یه کم آبپاشی کردم که برم سر کارم که صدای در اومد فکر کردم اکبر برگشته رفتم درو باز کردم جلوی در خشکم زد ...
اوس عباس منو کنار زد و اومد تو حالت زار و نزاری داشت نگاهش پراز ترس بود نمی دونم ولی یه جوری شده بود تا اون موقع من اونو اینطوری ندیده بودم ریشش بلند شده بود حتی موهاش هم اصلاح نشده بود پیرهن بد ترکیبی تنش بود و از اون اوس عباس شیک پوش و شاد و شنگول هیچی باقی نمونده بود ....درو بستم و خیلی خونسرد گفتم چی می خوای اگر بخاری آوردی نمی خواد زحمت نکش خودم خریدم و زمستونم داره تموم میشه ...هیچی نگفت و رفت روی پله ی ایوون نشست ...
گفتم خدا به خیر کنه چرا الان اون جا نشستی ؟ حرفی داری بزن و برو .....اون بازم حرف نزد سرشو انداخت پایین ..
دیگه قلبم به شدت اون موقع ها نمی زد دیگه اون احساس عجیبی که منو به طرف اون می کشید در کار نبود ...
دستمو زدم به کمرم و گفتم : سر جد پدرت اوس عباس دست از سر من ور دار هر کاری می خوای بکنی بکن ولی به کار من کار نداشته باش ...من تا حالا کاری به کار تو داشتم؟ باهات دعوا کردم؟ در خونه ات اومدم ...؟آخه چرا آرامش منو بهم می زنی ؟ حالام که این دفعه اومدی حرف نمی زنی ...
سرشو بالا کرد و گفت : چی بگم ؟ از کجا بگم ؟ اصلا چی دارم که بگم ؟ تو نمی دونی که چقدر پشیمونم ...نمی دونی دارم توی آتیش می سوزم ولی نه راه پس دارم نه راه پیش ...هر روز خودمو صد دفعه لعنت می کنم و سر گردونم ... تو فکر می کنی نمی دونم با شما ها چیکار کردم ؟
نرگس به خدا اگه منو ببخشی همه چیز رو جبران می کنم عشق تو رو نمی تونم فراموش کنم من عاشق توام .......
گفتم بس می کنی یا نه.  من دیگه اون نرگسی که تو میشناختی نیستم یک روز بدون تو میمردم حالا با تو میمیرم ...اینه اون فرق من با نرگس قبل .. اون نرگس مرده دیگه هیچ کجا دنبالش نگرد ...خودت بگو تو جای من بودی چیکار می کردی ؟ ......
اون بازم ساکت بود و سرش پایین خودم ادامه دادم ...من نمی دونم منظورت از اینکه میگی منو ببخش چیه ؟ ولی من تو رو می بخشم ولی یک شرط داره ...

نظرات 1 + ارسال نظر
نگار پنج‌شنبه 11 شهریور 1395 ساعت 13:05

سلام ممنون خیلی خوشحال شدم وقتی اون همه قسمت را با هم دیدیم .مممممنون

خواهش میکنم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.