من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

95


قسمت نود و پنجم
ناهید گلکار

صدای اکبر رو شنیدم که می گفت چی شده آقا جون عزیز جان رو چیکار کردی ؟
و صدای اوس عباس اومد که گفت : برو کنار زود باشین گرمش کنیم تو کوچه افتاده ...
 نمی تونستم حرکت کنم فقط صداها رو می شنیدم و فهمیدم که اشتباه نکردم خودش بود که جون منو نجات داد...
اکبر با تعجب گفت آقا جون ؟ چی شده دعوا کردین ؟ گفت نه آقاجون بدو یه کم آب گرم کن بیار.... دارین؟
 گفت ؛نه ، الان می زارم گرم بشه..
نمی دونم بیهوش نبودم ولی نه حسی داشتم و نه قدرت حرکت ......
اوس عباس  لحاف رو از یک طرف کرسی انداخت بالا و منو همون جا خوابوند و فوراً لباسهای منو که خیس بود در آورد و با یه حوله منو خشک کرد و به بچه ها گفت زود دست و پاشو بمالید زود باشین هر چهار تا افتادن به جون من و .. خودش از همه بیشتر بدن منو گرم می کرد اونوقت یه ژاکت تنم کرد و منو کرد زیر کرسی ...
حالا حالم بهتر بود ولی خودم عمداً چشمم باز نکردم .....
اوس عباس رفت و یه چایی درست کرد و از اکبر پرسید بخاری ندارین ؟ اکبر گفت : نه عزیز جان می خواد بخره وقت نکرده .......
کمی نزدیک من نشست و گفت غصه نخورین ، من فردا براتون هم بخاری میارم هم ذغال سنگ ....
پول دارین ؟؟؟....
.نیره گفت : عزیز جان کار می کنه و پول میگیره الانم رفته بود پول بیاره ......
آه عمیقی کشید و گفت اومده بودم در خونه ببینم چیکار می کنین از دور دیدم یکی افتاد رو زمین رفتم کمکش کنم دیدم عزیزمه... صداش بغض آلود و غمگین بود ، دستی روی سر من کشید و مثل قبل نوزاشم کرد و گفت : تو همیشه تو قلب منی همیشه عاشقت می مونم ...
گریه ام گرفته بود و دلم می خواست بره تا اشک منو نبینه ......... بچه ها رفتارشون باهاش عوض شده بود انگار دلشون براش سوخته بود یا ازش ممنون بودن که منو نجات داده بود؛؛ شاید هم دلشون تنگ شده بود.
اوس عباس دستشو گذاشت روی سینه ی من و گفت قلبش خوب می زنه پس حالش زود خوب میشه . کمی دیگه نشست و با بچه ها حرف زد از نیره پرسید عزیز جان در مورد من چی میگه ، نیره گفت: هیچی ........باز پرسید :هیچی نمیگه؟ اصلا ؟
اکبر گفت : خودتون که عزیز و میشناسین اگرم با خودش فکر کنه به ما نمیگه ....
گفت: دل شما ها برای من تنگ نشده ؟ ملیحه گفت : من خیلی دلم تنگ شده چرا ما رو ول کردی ما بی بابا شدیم؟چرا رفتی زن گرفتی؟ مگه ما بچه ها ی تو نبودیم ...دست ملیحه رو گرفت و کشید تو بغلش و گفت الهی من بمیرم که این کارو کردم ولی من داشتم برای شما می مردم خیلی دلم تنگ شده بود .....
مخصوصا برای عزیز جان ....بهش بگو من باید برم برف زیاده و سرد میشه ولی صبح میام و براتون بخاری و سوخت میارم .........
وقتی بلند شد ملیحه دستشو گرفت و گفت آقاجون برای من دفتر می خری ؟ پرسید مگه دفتر نداری؟ گفت نه ولی دلم نیومد به عزیز جان بگم آخه اون همش می ترسه بی پول بشه ....
صورت اونو بوسید و گفت :چشم آقاجون الهی من قربونت برم  فردا که اومدم برات دفترم میارم ...... و رفت .....
حالا من چه حالی هستم فقط خدا می دونه قلبم خوب نمی زد ، اون اشتباه فهمید من حالم خوب نبود اون با اومدنش داغ دلم رو تازه کرده بود  بغض کرده بودم خیلی احساس غریبی و
بی کسی کردم وقتی دو باره رفت یک لحظه آرزو کردم کاش می موند و برای همیشه نمی رفت ....
گفتم بهت که من خیلی وقت ها فکرای احمقانه ای می کردم .... از اینکه قرار بود صبح دوباره بیاد احساس خوبی داشتم ....وقتی در آغوشش منو آورد خونه حس خوبی داشتم و وقتی بدن منو گرم می کرد احساس کردم اون همه کس منه ....و احمقانه همه چیز رو فراموش کردم .....
با خودم گفتم بزار بیاره مگه چی میشه لا اقل کمک کنه من بچه ها رو بزرگ کنم.... مگه من مجبورم اینقدر سختی بکشم ... اصلا اگه گاهی به ما سر بزنه که اشکالی نداره دیگه خوب شوهر من نباشه ولی بالای سرمون باشه خوبه, اینقدر بی کس و کار نمیشیم .......
وقتی رفت من بلند شدم بچه ها فکر می کردن من بیهوشم ریختن دور من می خواستن تعریف کنن ولی من خیلی گرسنه بودم و گفتم نیره شام چی داریم .... گفت عزیز جان خیلی سرد بود نتونستم درست کنم ...
گفتم : چایی که داریم سر شیر هم داریم برو بریز و بیار  تا دور هم چایی شیرین بخوریم...... تمام شب رو لرز داشتم و فکر می کردم فردا مریض بشم.....
قسمت نود و پنجم-بخش دوم



فردا خوب بودم و فقط یه کم سر و کله ام گرفته بود ولی حالم خوب بود........... 
بچه ها رو نزاشتم برن مدرسه اولا برف زیاد بود و دوما می خواستم اگر اوس عباس اومد باهاش تنها نباشم که زیاد با هم همکلام بشیم.....
بهترین لباسم رو پوشیدم موهامو پشت سرم دم اسبی کردم و خلاصه به سر و وضعم رسیدم .. و غذایی که اون دوست داشت یعنی قورمه سبزی درست کردم ظهر شد من غذا رو آوردم با خودم گفتم: نرگس حتما می خواد سرظهر بیاد نهار خودشو بندازه آره صبح سرد بود خوب تا بره بخاری بخره و ذغال تهیه کنه طول می کشه ....
یه کم برای نهار دست دست کردم
ولی بچه ها گرسنه بودن و نمی دونستن برای چی باید صبر کنن .....
نهار خوردیم و چون خیلی سرد بود ، منم خیاطی نداشتم همه زیر کرسی خوابیدیم ..... هوا داشت تاریک می شد که بیدار شدیم ..ولی از اوس عباس خبری نشد ....
فردا من بازم منتطر شدم ، از من بیشتر ملیحه چشم براهش بود واکبر و نیره عصبانی ولی اون بازم نیومد ، نه اون روز و نه روزهای دیگه هیچ کس ازش خبر نداشت و باز منه زن,دلواپس بودم که اونشب براش اتفاقی نیفتاده باشه .... خوب اگر من تو برف اون جوری شدم شاید برای اونم اتفاقی افتاده باشه دیگه نتونستم طاقت بیارم ....
پنجشنبه هوا آفتابی بود ....یک جعبه شیرینی خریدم و رفتم خونه ی حیدر ...
ملوک در باز کرد و با هم رفتیم تو حیدر هم خونه بود ... یک آن پشیمون شدم و فکر کردم خوب زن حسابی اگه اتفاقی افتاده بود تا الان همه خبر دار می شدن ...برای همین گفتم ... اومدم برای زحمتی که تو این مدت به شما دادم تشکر کنم همین نزدیکی سفارش داشتم دیدم بهترین موقعست که بیام یه سری به شما بزنم. 
حیدر گفت : خیلی کار مهمی نکردیم،  ما که بیشتر به شما زحمت دادیم راستی شنیدم چند شب پیش تو برف گیر کرده بودین خدا خیلی رحم کرد که عباس اونجا بود وای ...وای وگر نه چی
می شد؟ .........
فهمیدم که بعد از اون شب حیدر عباس رو دیده ..... به جای اینکه خاطرم جمع بشه عصبانی شدم و زود از اونجا زدم بیرون و فهمیدم که من خیلی احمقم از اونجا تا خونه اشک ریختم سرما نمی تونست از عصبانیت من کم کنه تا خونه راهی نبود پیاده رفتم تا توی کوچه دقم رو سر خودم خالی کنم  و تصمیم گرفتم دیگه عاقل بشم و هرگز به هیچ عنوان گول اوس عباس رو نخورم .
 شاید این ضربه ی آخری بود که اون به من زد حالم داشت ازش بهم می خورد تمام چیزی که از اون تو وجودم ساخته بودم مثل یخ آب شد و توی زمین فرو رفت ....
تا خونه با خودم حرف زدم و خودمو نفرین کردم ..... تف به روت بیاد نرگس تو هنوز به اون اوس عباس لعنتی فکر می کنی ؟ احمق ...بی عرضه........ 
فردا  جمعه بود و آفتابی ، من برای گرفتن سفارش رفتم خونه ی عزیز خانم و چند دست  کار گرفتم و از همون جا رفتم و یک بخاری خریدم و ذغال سنگ هم گرفتم بعد از سر کوچه چند تا دفتر و مداد و تراش و پاک کن برای ملیحه خریدم ... و آوردم خونه.....
اول بخاری رو کار گذاشتم و با خودم گفتم نرگس دیدی کاری نداشت ؟کاری نیست که تو نتونی بکنی دیگه فکر کسی رو تو زندگیت نکن ....
حالا اتاق گرم شده بود و من راحت تر می تونستم خیاطی کنم و نیره هم به من کمک می کرد قبلا هر وقت می گفتم جواب می داد : وا عزیز جان ؟ خجالت نمی کشی من تو این سرما کار کنم
قسمت نود و پنجم-بخش سوم


یک هفته ای طول کشید تا من سفارش ها رو آماده کردم و باید می بردم خونه ی عزیز خانم .
دیگه این کار سختی شده بود ولی تو خونه جایی رو نداشتم و تصمیم داشتم به زودی یک اتاق رو خیاط خونه بکنم تا دیگه از این رفت و آمد ها راحت باشم از عزیز خانم هم خجالت
می کشیدم خیلی براش زحمت بود ولی اون با خوش رویی به روی خودش نمیاورد ....
از در که رفتم تو عزیز خانم مثل اینکه منو سالهاست ندیده بغل کرد و به سینه فشار داد و هی قربون صدقه ی من رفت با تعجب به اون نگاه می کردم و پرسیدم خدا به خیر بگذرونه چی شده عزیز خانم ؟گفت مگه تو قابله گی هم بلدی ؟
عزیز دلم  آخه تو چقدر هنرمندی .........
خودمو از تک و تا ننداختم و گفتم بله که بلدم تا حالا صد تا بچه گرفتتم ....
گفت آفرین آفرین به تو که واقعا از هر انگشتت یه هنر میریزه ...
علی آقا می گفت : با چه مهارتی بچه رو به دنیا آوردی و چقدر وارد بودی خدا تو رو واسه ی اونا رسوند بهم گفت تو اون برف چه جوری بهش کمک کردی اونم میگه هر کاری داری بهش بگو دوست داره جبران کنه .....
گفتم نه بابا جبران اونو نمی خوام ول کنین چیزی نبود خوب داشت می زایید و من کمکش کردم ...
عزیز خانم گفت : تو که خونه ی ما رو می دونی چه جوریه الان همه با خبر شدن فردا پس فرداس که بیان دنبالت و بری سر زائو ولی به نظر من خونه ی هر کسی نرو فقط آدمای درست و حسابی که اذیت نشی ....
گفتم نه من این کاره نیستم فقط برای کمک بود جایی نمی رم همین خیاطی برای من بسه در آمد ش هم بیشتره .......
من برگشتم خونه ...از دورغی که گفته بودم پشیمون شدم ، معمولا من از این کارا نمی کردم ولی تحت تاثیر ذوق و شوق عزیز خانم یه چیزی گفتم حالا می ترسیدم برام مکافات بشه...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.