صبح زود دو باره رفتم بیمارستان چشمم که به نیره افتاد بند دلم پاره شد گریون خودشو انداخت تو بغل من ......نپرسیدم چی شده دستمو گرفتم به دیوار و تکیه دادم ملیحه اومد و با گریه گفت کوکب بیهوش شده و چشمشو باز نمی کنه ...در حالی که دیگه نا نداشتم رفتم بالای سرش خدای من اون به اغماء رفته بود..من واقعا نمی تونستم این درد رو تحمل کنم بچه ام بیهوش روی تخت افتاده بود و از دست من کاری بر نمی اومد ....
یک هفته بعد حبیب مرخص شد و اومد به دیدن کوکب در حالیکه بچه ام اون همه انتظار کشیده بود حالا نمی فهمید که شوهرش به دیدنش اومده ....
مرتض و حشمت حبیب رو که از شدت ناراحتی می لرزید و اشک می ریخت به خونه بردن و من موندم و ملیحه و شوهرش اصغر ....
اون زمان اکبر و تهران نبود بهش خبر داده بودم و با عفت خانم تو راه بودن ....
بعد از ظهر در حالیکه داشتم از غصه می مردم اونا رسیدن .... مثل اینکه پناهی پیدا کرده باشم به گریه افتادم و زار زار تو بغل اونا گریستم .... ..
دیگه حتی اجازه نمی دادن که تا نزدیک تختش بریم باید از دور اونو می دیدیم یک هفته هم کوکب به همین حال بود .... تا توی یک نیمه شب تلخ که من جلوی در اتاق نشسته بودم صدام کردن و گفتن: متاسفانه تموم کرده... بچه ام رفت به همین راحتی کوکبم رفت چیزی که هرگز تصورش هم نمی کردم ...... عقب عقب رفتم و خودمو رسوندم به دیوار و نقش زمین شدم و این تنها چیزی بود که واقعا منو از پا انداخت.....
عزیز جان حالا همین طور که به دور دست نگاه می کرد بدون اینکه گریه کنه اشک می ریخت و نگاه غمگینش دوباره برگشته بود به اون چشم های شیشه ای قشنگش .....
اون زن با قدرت که برای همه ی ما الگوی صبر و مقاومت بود بالاخره از پا افتاد.... او که همیشه می خندید و با خنده های با مزه اش دل همه رو شاد می کرد؛؛ کسی که دست همه رو می گرفت حالا احساس می کردم که نیاز داره کسی دستشو بگیره ....... اونقدر سرس پایین بود که نمی تونستم صورتشو خوب ببینم ...
همین طور که اشک از چشم هاش میومد جانمازشو گذاشت زیر سرشو روی تخت دراز کشید و چشمشو بست ....
با نگرانی خوابیدم... به محض اینکه بیدار شدم رفتم سراغ عزیز جان ....تو تختش نبود صدای اونو از تو آشپز خونه شنیدم که با مامانم حرف می زد ....رفتم، داشتن با هم صبحانه می خوردن ......گفتم: سلام عزیز جان خوبی؟ .... سرشو با خنده تکون داد و گفت : بلللللله دارم چایی شیرین می خورم بیا که می دونم توام دوست داری,, عفت خانم زحمت کشیده نون تازه گرفته منم که میشناسی شکمو ...
نگاهی به صورتش کردم هیچ اثری از غم و ناراحتی نبود آیا اون دوباره رفته بود زیر نقابی که داشت یا واقعا غمی تو دلش نبود ؟
وقتی صبحانه خورد گفت : من می خوام برم خونمون، بگو اکبر منو برسونه عفت خانم ..... مامان گفت : عزیز جان چرا می خوای بری ؟ تو رو خدا بمونین تو خونه تون تنهایی مام دلواپس شما میشیم ؟ گفت : نه بابا دلواپسی نداره ...کار دارم باید برم تا گندم خیس کنم امسالم می پزم تا سال دیگه خدا بزرگه ....فورا گفتم مامان من با عزیز جان میرم می خوام تا سمنو پزون اونجا بمونم اجازه میدی ؟
مامان گفت آره چرا که نه برو عزیز جان تنها نمونه.......
بعد از ظهر بابام ما رو برد و در خونه پیاده کرد و چون کار داشت رفت .....حالا حتی در خونه هم برام فرق کرده بود این خونه نشونه ی شجاعت و تلاش این زن بود حالا به همه چیز به چشم دیگه ای نگاه می کردم عزیز جان کلید انداخت و رفتیم تو جلوی پله یک انبار بود پر از روغن و برنج و حبوبات و انواع کشمش گردو و مواد غذایی... توی انبار یک فریزر بزرگ با دو در شیشه ای پر از گوشت و مرغ، نگاهی به اتاق ها انداختم مبل های قشنگ و فرش های گران قیمت کمد های زیبا از چوب گردو چیزایی که تا حالا فکر می کردم خیلی عادیه و باید باشه برام ارزش پیدا کرده بود،؛؛ رفتم بالا توی تراسی که عزیز جان می گفت: دوست داشتم همیشه داشته باشم .... ، دور تا دور اون گلدونهای یاس که عطرش تمام فضا رو گرفته بود و شمعدونی های پر از گل، و گل های کاغذی به رنگ صورتی، با خودم می گفتم چرا من اینا رو نمی دیدم؟ چرا از کنار زندگی فقط رد میشم؟ چشمم افتاد به حمام ...جایی که هزار بار با عزیز جان رفته بودم و ازش متنفر بودم چون همیشه با عزیز جان می رفتم حمام و منو با آب داغ می شست از اون حموم بدم اومده بود ولی بازم وقتی می گفت بیا ببرمت حموم نمیتونستم نه بگم آخه همه می دونستیم روی حرف اون نباید حرف بزنیم .....اون حموم با همون روش ابتکاری آقاجون گرم می شد..... چقدر احساس می کردم حالا اونو حموم رو دوست دارم......
اما اتاق خوابِ مخصوص عزیز جان ساده و معمولی یک تخت یک نفره فنری و یک میز کنار تخت، که یک رادیوی قدیمی روی اون قرار داشت و گرامافونی در گوشه ی دیگر اتاق...، یک کمد بزرگ دیواری که یک طرف اتاق رو گرفته بود ...من بارها و بارها توی اون کمد رو دیده بودم ولی اون روز به نظرم جور دیگه اومد... من تازه می دونستم که چرا عزیزجان اینقدر پارچه های قشنگ و ترمه های دست دوزی شده و چیزای نفیس داره و اونا رو توی کمد نگهداری می کنه این کمد پر از خاطرات تلخ و شیرین برای اون بود..... عزیز جان صدام کرد ... به خودم اومدم و رفتم پایین ...... با خنده گفت: ناهید خانم نگفتی می خوام سمنو درست کنم؟ بیا دیگه ....وقتی رسیدم پیشش، بهش نگاه کردم هیچ اثری از غم ندیدم ....گندم ها رو داد به من و گفت این آخرین باره که درست می کنم به یاد کوکب ...تو خیس کن .....
بر عکس اینکه همیشه می خواست مننو پیش خودش نگه داره و من حوصله ام سر می رفت و زود می رفتم این بار دلم می خواست تا آخر دنیا با اون بمونم ....
روز قبل از سمنو پزون، علی آقا با اکرم و دخترش اومدن برای کمک.... اونا همیشه در هر مراسمی حاضر بودن عزیز جان نگفت : ولی من می دونستم که برای علی آقا خونه ساخته و زندگی اونا رو زیر و رو کرده بود ...
صبح که همه اومدن همه چیز حاضر بود عمه نیره با هشت تا بچه اش عمه ملیحه با چهار تا و بچه های عمه کوکب پنج تا و عمه زهرا با شش تا و منم که سه تا برادر داشتم و یک خواهر خوب همین کافی بود که خونه قیامت بشه عزیز جان اونروز، فرستاد از بیرون چلو کباب آوردن چه شور و حالی توی خونه راه افتاده بود .... با دیدن خنده ی دوباره ی عزیز جان که مدت ها بود از روی لبش محو شده بود شادی به خونه برگشته بود....من گوشه ای ایستاده بودم و خانواده ای که اون با عزت و احترام درست کرده بود نگاه می کردم .....
عزیز جان اجازه نداد زیاد کسی سر دیگ دعا بخونه و با خنده گفت : ما به کی قول داده بودیم که همش گریه کنیم، نمی تونیم حرف بزنیم و بخندیم؟ بزار این جوونا خوشحال باشن ....دیگه دوست ندارم گریه کنم ..
صبح خیلی زود منو بیدار کرد و گفت بیا در این دیگ آخر رو تو باز کن ...پرسیدم چی بگم وقتی می خوام باز کنم عزیز جان؟ گفت: چیزی نگو نیت کن و ببین روی دیگ چی افتاده ؟
رفتم سر دیگ، اولین احساسی که داشتم جای خالی عمه کوکبم بود ، بعد چشممو بستم و نیت کردم وقتی در دیگ رو باز کردم چیزی جز چند تا برجستگی که روی سنمو بر اثر قُل زدن ایجاد شده بود ندیدم ...... عزیز جان پرسید چی دیدی؟ گفتم: نمی فهمم چیزی نیست... به کسی حرفی نزدم، ولی دلم گرفت گفتم شاید لیاقت ندارم .....
وقتی عمه ملیحه اومد سر دیگ یک نگاه کرد و گفت : وای به خدا نگاه کنین نوشته عزیز جان ... همه دیدنو تصدیق کردن، خودمم که خوب نگاه کردم دیدم درسته ...رفتم دست عزیزم رو گرفتم و اشک تو چشمام جمع شد اونم با مهربونی ، دست دیگه شو گذاشت روی دست منو پرسید: چی نیت کردی؟ گفتم: می خواستم ببینم می تونم مثل شما قوی و محکم باشم .....
گفت : واااا به نظرت من قوی بودم؟ خوبه .... خب پس نیتت قبول شده ولی هیچ وقت سعی نکن مثل کسی باشی چون این تویی و من منم ... آدما با هم فرق دارن ... مهم اینه که همیشه قوی و محکم باشی و هیچوقت خسته نشی وگرنه زندگی زود از پا درت میاره باهاش بجنگ تا اونم نفهمه که تو زیر بار رفتی وگر نه تا میتونه بهت سخت می گیره .....
تا من با عزیز جان حرف می زدم سمنو ها کشیده شد و طبق دستور عزیز جان اول یه کاسه برای من آوردن، همین کار و هر سال عمه کوکب می کرد اون همیشه حواسش بود و کاسه ی اول رو میداد به من، اونم بی نهایت به من علاقه داشت، حتی با اینکه خودش پنچ تا بچه داشت از هر چیزی که من دوست داشتم درست می کرد، برای من کنار می گذاشت ......
کاسه های سمنو توی مجمعه ها قرار می گرفت و پسر ها که هفت تا بودن اونا رو تو در و همسایه بخش کردن ...که دیدیم آقاجون اومد، پیر شده بود ولی هنوز راست راه می رفت و همون طور به نظر مغرور و مهربون بود .....حالا من طور دیگه ای به آقاجون نگاه می کردم انگار عمق وجودش رو می دیدم .... همه باهاش رو بوسی کردن ...و بعد رفت کنار عزیز جان روی تخت نشست و پرسید ؟ خوبی عزیز جان ؟ گفت : بلللله ....بلللله که خوبم چرا خوب نباشم ...شما خوبی ؟ آقاجون گفت : ای بد نیستم چند وقته اینجای کمرم ....عزیز جان وسط حرفش پرید و گفت: تو رو خدا برای من ناله نکن بسه، سمنو تو بخور و غصه نخور .....
آخر سر بابام شروع کرد به شستن دیگ و مامانم هم کمکش می کرد یه دفعه آب پاشیده شد به بابام و اونم یه کاسه آب ریخت روی سر مامانم و آب بازی شروع شد ما این کارو خیلی دوست داشتیم، یک دفعه دیدم، هرکسی یک کاسه آب دستشه و داره به یکی می پاشه... و صدای قهقهه و شادی به هوا بلند شد ....
همه دنبال هم می کردن و آبها میرفت تو هوا و کسی نیگا نمی کرد داره چه کسی رو خیس می کنه ....... یه دفعه یه کاسه آب پاشیده شد روی عزیز جان اخم هاشو کشید تو هم و گفت یعنی چی بس کنین دیگه و در حالیکه خیس شده بود رفت سر حوض.. همه ساکت شدن ....عزیز جان یه کاسه بر داشت و پر کرد و پاشید روی آقاجون اونم خوشحال شد و فورا یک کاسه برداشت وافتاد دنبال بچه ها و همه با هم دوباره شروع کردن به آب بازی این بار با عزیز جان........پایان
ناهید گلکار
این داستان فوق العاده بود
من تا حالا اصلا رمان نخوندم بودم یعنی هیچ رمانی بیشتر از 30 صفحه منو جذب نمیکرد که ادامه بدم.
ولی این قصه عالی بود.
حتی گاهی عزیزم خودم رو توی داستان تصور میکردم.
ممنونم
منم چون اصلا ایرانی نمیخونم و جذب این داستان شدم ؛ با شما ب اشتراک گذاشتم :-)