من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

#او_یک_زن #قسمت_صدم

@Chista_Yasrebi

#او_یکزن

#قسمت_صدم

#چیستا_یثربی


آن روزها اصلا حالم خوب نبود؛ شهرام میگفت مال حاملگیست ؛ ولی من حس میکردم  چیزی از وجودم خارج میشود ؛ که دیگر برنمیگردد....انگار مثل یک آدم برفی ؛ کم کم ذوب میشدم !

 دستها ؛ پاها ؛ و حتی قلبم ؛ آب میشدند ؛  به خاطر ازدحام شهر  ؛ شهرام مرا به همان کلبه برگردانده بود؛ در شهر؛ چند بار پدر و مادرم را دیدیم یک بار خانه شان دعوت کردند.یکی دو بار بیرون غذا خوردیم.

زیاد حرف نمیزدند؛ چیزی از من یا شهرام نمیپرسیدند؛ انگار داشتند یکی از فیلمهای شهرام را میدیدند...فقط همین!  اتفاقی برایشان جالب نبود....ماهم چیزی نگفتیم؛ در سکوت غذا خوردیم...آن دو ؛مثل همیشه ظاهرا مهربان بودند...مادرم میگفت: نمک نخور؛ برای زن حامله خوب نیست.. اما چرا حسی که به من انتقال میدادند؛ انقدرسرد و بیروح بود؟ شهرام هم؛همین حس را داشت.گفت:معلوم نبود من بازیگرم یا آنها؟ به نظرم استاد فیلم بازی کردن بودند! حرف دل سالیان مرا زد ...


دوباره در دخمه ی برفی مان بودیم...تبعیدگاه!



شهرام برای قرارداد کاری ؛ به شهر رفته بود؛  داشتم کتاب میخواندم که حالم بد شد ؛ سرم را در کاسه ی توالت گرفتم ؛ وقتی سرم را بلند کردم ؛ وحشت کردم!

در تصویر آینه ؛ دو زن بود ! من و شبنم! 

با وحشت برگشتم : شما اینجا چیکار میکنید؟  گفت : لابد کارت داشتم! 

گفتم : در نزدید؟ با صورت سنگی گفت: من هیچوقت در نمیزنم ! گوش کن!  زیاد وقت نداریم ؛  هر لحظه ممکنه شهرام بیاد...میخواستم بگم یه وقت بچه تو ؛  پیش مهتاب نذاری و بری سفر! شهرام از این نقشه ها داره! ممکنه ببرتت خارج و بگه بچه ؛ یه مدت خونه ی حاجی و پیش مادرم باشه...قبول نکن !حتی برای یکی دو روزم  ؛  پیش مهتاب؛ تنها نذارش!


مهتاب طفلی من ؛ عذاب شدیدی  میکشه ! حالش خوب نیست...


بعد از اون جریانات ؛ تجاوز مهرداد کثافت   ؛ اعدام شوهرش ؛  و سقط اون بچه ی حرومزاده  ؛  دیگه نرمال نیست...


شهرامم ؛ فقط میخواد مادرشو راضی نگه داره؛  ممکنه گاهی ازت بخواد بچه رو بذاری پیش مادرش؛  ابدا قبول نکن!  مگه اینکه خودتم اونجا باشی!  گفتم: برای همین اومدید؟! این همه راه رو؟ خودم میدونستم! شهرام حس گناه میکنه که نتونسته برای مادرش کاری کنه!

فکر میکنه اگه بچه ی منو  ؛ یه مدت بده اون؛ مادرش آروم میشه و دردش یادش میره  ؛ ولی بدتره ؛   چون  دوباره یادش می افته... مهتاب حالش بد هست ؛ ولی باهوشه ؛ میدونه بچه شو سقط کرده ؛ و این بچه ی خودش نیست...تازه معلوم نیست بچه ی شیر خوره ی من اونو بپذیره....حس میکنم حرف مهم تری داری که این راه رو اومدی اینجا ؛ اونم وقتی شهرام نیست !

گفت:بشین!  میدونی؛ یه روز تو یه زیر زمین؛  قسم خوردم ؛ نذارم تا هفت نسل مهرداد زنده بمونن!  زن بدبختش که به فلاکت افتاد و تنفروشی ...برای چکهای نزولی اون آشغال!  زن بدبخت  ؛ زود مریض شد؛ دیر فهمید ؛ پول نداشت و مرد.


دخترش ؛ پشت در توالت پارکها ؛ بزرگ شد ؛ از علیرضای من حدود سیزده سال کوچیکتره...گفتم: خب؟ میدونم اینا رو. 

گفت: من تو رو؛ چون بچه ی زهرایی دوست ندارم؛زهرا؛ظلمای زیادی کرده که داره تاوان پس میده؛ تو خبر نداری و بهتره هم ندونی؛ من  برات احترام قایلم ؛ چون شهرام دوستت داره؛ و یه دلیل دیگه که یه روز بت میگم...

اگه تو هم ذره ای ؛ برای من و رنجهام ؛ احترام قایلی ؛ ایرانه رو ؛ از پسر من دور کن!گفتم: کی؟

گفت: ایرانه ! اسم واقعی دختر مهرداده! همون که دم مستراحا بزرگ شد ؛ اعتیادشو ترک کرده؛ علیرضای من کمکش کرد؛ تقصیر خودم بود! علیرضا رو فرستادم سراغش؛ همه ش یادم میره بچه ی من؛ دیگه آذر نیست؛ الان یه مرده!

 مادر؛براش فرقی نمیکنه! بچه شو همیشه؛ بچه ش میبینه و دوسش داره...جنسیت مهم نیست...مرد ؛ زن ! ولی برای علیرضا مهمه...بالاخره عمل کرده ؛ الان؛ دختره رو  دوست داره! میخواد بگیرتش! فکرشو بکن !  یه روزی باعث گیر افتادن بابای دختره شد ؛ قسم خورده بود کاری کنه که  بلایی رو که مهرداد  ؛ سر مهتاب طفلی آورد و بچه ی من ؛ شاهد بود ؛ سر زن و بچه ی خود مهرداد بیاد..حالا علیرضای من عاشق شده! عاشق کی؟ دختر اون هیولا! عاشق بچه ی مهرداد حرومزاده! مهردادی که پونزده سال ؛ عمر منو جهنم کرد ؛ این همه آدم کشت؛  جون مجیدی رو تو زندان؛ صد بار گرفت! باعث اعدام توماس و صدیقه  شد ؛ و اون بلاها رو سر خانواده ی شهرام نیکان آورد و خدا میدونه چند تا خانواده ی دیگه....؟! نه ؛ من نمیذارم! مگه مرده باشم! ایرانه ی پتیاره بشه عروس من؟... گفتم :ولی بچه ها چه تقصیری دارن؟ گفت:هیچی...فقط نمیخوام عروس من شه ! من که نمیخوام بکشمش؛ باید گم و گور شه؛ باید نسل مهرداد ابتر شه؛ شنیدم ایرانه ؛ از وقتی مواد رو ترک کرده ؛ چادری شده ؛ تو بهزیستی؛ بهش کار دادن؛ حتما کار علیرضاست؛که تونسته اونجا براش کار جور کنه. دختره منو میشناسه! نمیتونم خودم اقدام کنم!


#چیستایثربی

#ادامه_100


یه نقشه دارم.فقط  تو می تونی از پسش بر بیای ! اما هیچکی نباید بدونه...کاملا مخفی!


حتی شهرامم ندونه !...میدونم حامله ای ؛ اما قوی هستی...حواسم بت بود این مدت... من بات؛ یه معامله میکنم !  منم رازی رو بت میگم ؛ که یه روز ؛ به دردت میخوره ؛ اما حالا نه... بعد از جریان ایرانه ی لعنتی.. 

 فردا میبینی دختر مهرداد  آشغال  ؛ نماینده ی مجلسم شد!

...یه ایرانه خانم ؛ ایرانه خانمی ؛ تو محل کار بش میگن ؛  بیا ببین...دلم میخواد تف بندازم تو صورت همه شون!

خودشون عذابای ما رو نکشیدن... 


پدر قاتلشو نمیشناسن!  و شغل شریف مادرشو...گرچه من با زن فلک زده ی  اون مردک  ؛ هیچوقت کاری نداشتم...اون سالها  ؛ بیمارستان بودم؛ بعدم دیگه بش فکر نکردم ؛ماموریتای مهمتری داشتم....

طرف من ؛  اون نبود...طرف من ؛ کسیه که خون کثیف مهرداد تو رگشه ؛ اما الان ادای دختر پیامبرو ؛  در میاره...من نمیذارم! 

به  جون  بچه م  ؛ شبنم نیستم   ؛ اگه بذارم!...


باید برام یه  کاری کنی...

بین خودمون میمونه ! یه راز زنونه! باشه؟...


#او_یک_زن 

#قسمت_صدم 

#چیستایثربی 


#داستان

#رمان

#پاورقی_اینستاگرامی 

برگرفته از پیج رسمی

#یثربی_چیستا


هر گونه اشتراک گذاری؛ منوط به ذکر نام نویسنده است.ممنون که به نویسندگان ؛ احترام میگذارید.


#کانال_داستان_او_یکزن

@chista_2




https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.