من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

108

قسمت صد و هشتم


ولی شب که اکبر اومد گفت: می دونی عزیز جان؟ امروز آقام اومد سر کار و تا همین الانم اونجا بود، خیلی کارا جلو افتاد ....

منم یه کم پول دادم به اکبر و گفتم: از پیش خودت بهش بده نگو من دادم الان اون منو شکل اسکناس می بینه می ترسم منم خرج کنه ....... 

خلاصه درد سرت ندم تا آخر آبان خونه ی کوکب تموم شد؛ 

چند بار از کوکب پرسیده بودم که حبیب بازم می خوره گفت: وا ؟ نه عزیزجان اصلا...ولی زود چشمش رو ازم می دزدید و من دورغ رو از نگاهش خوندم چون اون عادت به این کار نداشت ...  می دونستم چرا می خواد از من پهنون کنه  فقط برای این بود که شوخی منو جدی گرفته بود و می ترسید خونه اش نیمه کاره بمونه ... 

این بار اوس عباس به قولش عمل کرد و از صبح زود می رفت و تا آخر شب کار می کرد، منم هر شب برای اون و اکبر شام می فرستادم سر کار تا گرسنه نمونن و کارو تموم کنن ولی خودم نمی رفتم ..... 

خونه ی کوکب که تموم شد، من نفس راحتی کشیدم  دیدن برق شادی توی چشم بچه ام هم دستمزد  من بود......... کوکب با ذوق و شوق اثاث شو جمع کرد  تا به خونه ی خودش ببره می گفت : عزیز جان وقتی وارد خونه شدم احساس کردم اونجا  قلبم آروم می گیره و دیگه ناراحتی من تموم میشه ......  یعنی میشه یک روز من ببینم حبیب دیگه لب به نجسی نمی زنه ..... به روی خودم نیاوردم که تو بند رو آب دادی گفتم: چرا که نه مادر به خدا ایمان داشته باش همه چیز درست میشه تو حالا برو تو خونه ی خودت ببین چقدر همه چیز فرق می کنه .... 

تا روزی که می خواست اثاث کشی کنه نیره  صبح زود اومد دنبال ما که سه تایی با ملیحه بریم کمک کوکب من حاضر می شدم که صدای  زنگ در اومد...نیره رفت در و باز کرد و اومد پیش من و گفت عزیز جان نرو با ما بیا می ترسم آقاجون اونجا باشه ... آخه نیره تنها کسی بود که بعد از من اصلا آقاشو نبخشیده بود و دلش نمی خواست اونو ببینه چون هرگز نتونست اون کارایی که اوس عباس با من کرده بود فراموش کنه  ... گفتم: ببینم کیه اول؟ شاید نرم .... رفتم دم در دیدم یه خانم میون سالیه چشمش به من که افتاد ...

 گفت:  خانم سلام رسوندن و گفتن دخترشون دردشه اگه زحمت نیست تشریف بیارین   یه نگاهی به ماشین کردم به نظرم آشنا نیومد  پرسیدم :  زائو مریض منه؟ قبلا پیش من اومده ؟ گفت نه ولی دردشون زیاده گفتن بیام دنبال شما ....

گفتم برین دنبال یکی دیگه من فقط مریض خودمو قبول می کنم گفت : ببخشید گفتن حتما شما رو با خودم ببرم لطفا عجله کنین دردش خیلی تنده ...

گفتم خوب تا حالا پیش کی می بردین الانم برین دنبال همون....به التماس گفت : تو رو خدا بیان ... دیر میشه والله به خدا..... حالش خیلی بد بود من اومدم راستش رفتیم دنبال قابله ی خودش مریض بود و نتونست بیاد گفتن بیایم دنبال شما ..... 

این حرف نقطه ضعف من بود که وقتی می دونستم حال زائو  بده.. می ترسیدم بلایی سرش  بیاد ... و با اینکه دلم نمی خواست برم با  اکراه راه افتادم به نیره گفتم شما ها با داداشت برین و کوکب رو تنها نزارین من زود بر می گردم و خودمو می رسونم ..... 

وقتی رسیدم زائو دردش زیاد بود و خاطرم جمع شد که زود تموم میشه  و با اعتماد به نفسی که داشتم رفتم بالای سرش .....

خیلی مغرور انه کارمو شروع کردم شاید چون تا اون موقع هیچوقت به اشکالی بر نخورده بودم اونقدر به خودم می بالیدم...... بهت بگم واقعا خیلی از خودم راضی بودم ..... دستکش دستم کردم و شکمشو معاینه کردم ولی چیزی که همیشه زیر دستم احساس می کردم نبود اصلا نمی فهمیدم سر و ته بچه کجاس هر چی دستمو روی شکمش کشیدم هیچی نفهمیدم ..... اونجا کمی دلهره پیدا کردم  .... نبضشو گرفتم خیلی تند می زد و دردش خیلی زیاد بود ... می دونستم که باید خیلی نزدیک باشه ولی بازم من دچار تردید شدم .....


قسمت صد و هشتم-بخش دوم



اون دختر جوون که بچه ی اولش هم بود با درد شدید، عرق می ریخت ولی از اومدن بچه خبری نبود ..آخر سرش داد زدم زور بزن ناله نکن..... بیچاره با تمام قدرت به خودش فشار آورد ... ولی بازم نشد چندین بار تکرار کردیم ولی هیچ خبری نشد  ..

حالا هر کاری از دستم بر میومد می کردم ولی بازم بچه به دنیا نمی اومد   و راستش دیگه منم به شدت دستپاچه شدم و یاد دکتر ولی زاده افتادم می خواستم بگم برین دنبالش ولی بازم صبر کردم (چون خونواده ی مذهبی بودن نمی خواستن دکتر مرد باشه).....کم کم نبض داشت کند می شد ..... 

وقتی ضربان قلب بچه رو کنترل کردم هم چیزی نفهمیدم صدا ها قاطی بود و اصلا معلوم نمی شد خوبه یا نه..... گیج بودم و در مونده ....و خودم مثل بارون عرق می ریختم .... لحظه ها به کندی می گذشت ...و اون جا هر دقیقه برای من  یک ساعت طول می کشید .... 

البته بچه ی اول همیشه سخت تر به دنیا میومد.... 

ولی این بار خیلی طول کشید و نبضش بازم کندتر شد  هر چی به شکمش دست می زدم نمی فهمیدم کجای بچه اس هیچوقت دچار چنین مشکلی نشده بودم ....  برای اولین بار بود که  احساس عجز و ناتوانی می کردم  یک لحظه با خودم گفتم اگر نشه و خطری براش پیش بیاد چی میشه ؟ 

شاید هم اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم انگار هیچی بلد نیستم.... دستمالی برداشتم  تا عرقم رو خشک کنم و  با خودم گفتم می دونی چیه نرگس خیلی به خودت مغرور شدی داشتی خودتو از دست می دادی و فکر می کردی همه چیز از توست در حالیکه قبلا می دونستی کس دیگه ای که کمکت می کنه سرم و بلند کردم و گفتم خدایا سزای نا فرمونی منو از این دختر جوون نگیر نجاتش بده.. فقط از تو می خوام بازم بهم کمک  کنی  .....بدون خجالت اشکهام ریخت و  دستپاچه وحشت زده مونده بودم ..... با خودم گفتم نرگس نترس خدا بهت کمک می کنه حتما صداتو شنیده ....که صدای فریاد دختر بلند شد و من گفتم آهان داره میاد زور بزن و...با فشار دوم بچه اومد یک پسر بود گفتم خدایا شکرت ...  بچه رو گذاشتم روی پارچه ...دیدم بازم هست اونم که یک دختر بود گرفتم ولی بازم بود و بالافاصله سومی هم که اونم دختر بود به دنیا اومد  سه قلو.. باورم نمی شد این تاخیر برای این بود  و اینکه من از روی شکم نمی فهمیدم کجای بچه اس و ضربان قلب رو هم تشخیص نمی دادم ؛؛سه تا بچه کوچولو هر کدوم یک کیلو وزن داشتن ... فریاد شادی توی خونه پیچید باورشون نمی شد............ 

 هر سه تا بچه و زائو رو مرتب کردم  و در تمام مدت بدنم می لرزید کارم که تموم شد هر کس از من تشکر کرد گفتم برین صدقه بدین که خطر بزرگی از سرتون گذشت و خدا فقط بهش کمک کرد .....  یک ساعتی هم  نشستم تا مشکل برای زائو پیش نیاد ...

چون تا اون موقع تجربه ی سه قلو نداشتم...... وقتی هم به خونه رسیدم تو  فکر بودم و غمگین اصلا حوصله نداشتم کسی هم خونه نبود وضو گرفتم و ساعتی با خدا راز و نیاز کردم .... دستم رو، رو به آسمون بلند کردم و گفتم  خدایا من همیشه بنده ی تو بودم و هستم دیدم که چقدر به من کمک کردی و دیدم چقدر بهم نعمت دادی ولی بازم یادم رفت و از خودم دونستم.. حالا عاجز و در مونده به در گاهت اومدم؛؛ منو ببخش و بهم یاد بده که به مال تو مغرور نشم .... ورفتم توی تختم دو زانومو گرفتم توی سینه ام و ساعتی به همون حال بیدار موندم.... حس عجیبی نسبت به زندگی و اطرافم پیدا کرده بودم ....


قسمت صد و هشتم-بخش سوم

سال بیست و هشت بود زهرا سه تا پسر و دو تا دختر داشت نیره دو تا پسر و یه دختر و کوکب هم یه پسر و دو تا دختر و یکی هم حامله بود خانواده ی من خیلی بزرگ شده بود همیشه جمعه ها همه توی خونه ی من جمع میشدن دیگ های بزرگ بار می گذاشتیم و بچه ها با هم خوش بودن ...

من از دیدن اونا خوشحال بودم و هنوز تنها غصه ی من کوکب بود که زندگی بر وفق مرادش نمی چرخید و خودشم با زندگی کنار نمیومد ... سمنو پزون اونسال رو خیلی مفصل گرفتم .. اونشب ربابه اومد گفت: آبجی یک دختری سر کوچه ی ما می شینه که خیلی مقبول و خانمه اونو که دیدم یاد اکبر افتادم اسمش عفته... آدرس میدم برو ضرر که نداره شاید خوشت اومد گفتم اکبر زن نمی خواد تا حالا که  حرفی نمی زده..

گفت : وا آبجی چه حرفا می زنی الان بیست و دو سالشه چطور زن نمی خواد ....گفتم نمی دونم صبر کن ببین الان خودش بهت میگه .... صدا زدم اکبر مادر بیا خاله ات کارت داره ....اکبر کنار من و ربابه نزدیک دیگ سمنو نشست و گفت : جانم خاله ؟

 ربابه گفت : داشتم به آبجیم می گفتم یه دختر دیدم برات مثل پنجه ی آفتاب خاله می خوای برات برم خواستگاری؟ اکبر صورتش از هم باز شد و گفت برو خاله جون عزیز جان که به فکر من نیست اقلا شما یک کاری بکن ..... ربابه زد زیر خنده و گفت : الهی قربونت برم من تازه می خواستم تو رو راضی کنم بمیرم که زن می خواستی ..دیدی حالا آبجی ؟ گفتم : وا ؟ زن می خواستی ؟ نمی دونم  والله چی بگم؟ باشه میریم ببینیم چی میشه ... ولی گفته باشم اکبر اگر من نپسندیدم  نمی گیرمش ها ؛؛ و با هم خندیدیم.... اکبر هیچوقت حرفی از زن گرفتن نمی زد ...

ولی خودم می دونستم که دیگه وقتش رسیده....

 فردا با ملیحه و ربابه و کوکب  رفتیم به خواستگاری....  دختر شیرین و زیبایی که دیدم همونی بود که من برای اکبرم می خواستم یاد خان باجی افتادم که همون جلسه ی اول اگر از کسی خوشش میومد کارو تموم می کرد... منم همون جا کارو تموم کردم و قرار شد یک سال تو عقد بمونن تا عفت بزرگ تر بشه و فورا همه ی کاراشو کردم و اونا رو به عقد هم در آوردم ..... ولی اکبر که عین آقاش کم طاقت بود بعد از شش ماه پیله کردو ما رو مجبور کرد عروسی بگیریم و من که دلم نمی خواست عفت هم مثل من از ازدواج زود صدمه ببینه مجبور شدم این کارو بکنم .... چقدر هم خوب شد چون با اومدن دختری مثل عفت طروات و تازگی به خونه ی ما اومد ....

اون با سلیقه و مهربون  بود به فکر همه چیز بود وقتی من از سر کار میومدم ... خونه  ای پر از شادی و خنده می دیدم ...... 

حالا دلم می خواست همیشه توی خونه باشم.... عفت خانم همیشه خوش رو و خندون بود انقدر مهربونی داشت که همه ی ما دوستش داشیم مخصوصا اکبر که عشقش منو یاد روز های اولم با اوس عباس مینداخت .... 

 بعد از دو سال خدا تو رو به ما داد تمام دنیای من اکبر بود و بعد  بچه ی اون سوگلی من شد ... اسمتو خودم انتخاب کردم و گفتم : اسمش باشه منیر ...

ناهید گلکار

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.