من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

103

قسمت صد و سوم

ناهید گلکار





اکبر اول سوغاتی هایی که  آورده بود وسط اتاق پهن کرد ، خودش خیلی ذوق زده بود و احساس مردونگی بهش دست داده بود..... 

وقتی دیدم که از هر کجا رد شده یک چیزی برای من خریده منم ذوق کردم ، و ارزش کارش برام زیادتر شد....... 

یادمه دو تا جعبه انارم با خودش آورده بود و چون خودش خریده بود مرتب دون می کرد و ما رو مجبور می کرد انار بخوریم... 

اکبر می گفت : بیشتر تو تبریز زندگی کردم و ترکی یاد گرفتم .... از روس ها هم روسی یاد گرفته بود  و برای شوخی گاهی با ما روسی حرف می زد.....

 اکبر به ماشین دم در توجهی نکرده بود شاید هم باورش نمی شد که ممکنه مال اون باشه  ....

ولی نیره بهش گفت : عزیز جان برات ماشین خریده .... 

نمی تونم بگم چقدر خوشحال شد و چون خیلی مهربون و دل نازک بود به هر دلیلی به گریه می افتاد اون با دیدن ماشین نتونست جلوی گریه شو بگیره هی منو ماچ می کرد و تشکر می کرد و می پرسید آخه چه جوری از کجا پول آوردی عزیز جان ؟ 

اون فقط هفده سال داشت و من نمی دونستم کار خوبی کردم براش ماشین خریدم یا نه فقط می دونم که اون اونقدر به ماشین علاقه داشت که  تا حالا هیچ وقت بدون ماشین نمونده و اگر من نمی خریدم حتما خودش این کارو می کرد....

بالاخره عروسی نیره رسید ، توی خونه ی آقاجان با همون شکوهی که آقاجان برای محمود عروسی گرفته بود شام مفصل.... نمایش رو حوضی,,  همه چیز عالی بود.... 

اکبر پشت فرمون نشست و من کنارش ؛ نیره و کوکب و زهرا و ملیحه هم عقب ,, راه افتادیم تا بریم برای بزک کردن عروس ، به طرف خونه ی آقاجان ......چه بازی ها داره سرنوشت یادم میومد که چقدر موقع عروسی بچه های آقاجان با حسرت از اون پنجره به بیرون نگاه می کردم و به یاد عروسی اسفبار خودم می افتادم وآه 

می کشیدم....

وقتی با ماشین وارد خونه ی آقاجان شدیم و ساز و دهل زن ها اومدن به استقبال ما ، تو دلم می گفتم حالا امروزم نوبت منه ..... 

صدای ساز و دهل  بلند بود و بوی اسپند توی فضا رو پر کرده بود  ......

همه از ما استقبال کردن ... قاسم جلوتر از  همه خودشو به ماشین رسوند ، من که از ماشین پیاده شدم دست منو گرفت و بغلم کرد و محکم به خودش فشار داد ....پشت سر هم می گفت : مرسی خاله جون خیلی ممنونم ازت که نیره رو دادی به من ......

منم خندیدم و گفتم من که ندادم تو گرفتیش وقتی تو قنداق بود دادم به تو دیگه پس ندادی .....

با صدای بلند خندید و باز منو بغل کرد و گفت : الهی قربونت برم خاله خیلی دوستت دارم تو خیلی ماهی ....... 

تا من با قاسم حرف می زدم نیره و بچه ها رفته بودن  توی خونه دور عروس بزن و به کوب راه افتاده بود ...... رفتم تو دیدم رقیه و بانو خانم دارن می رقصن منم چادرمو ور داشتم و با اونا شروع کردم ..... و تازه یادم اومده بود که این کارم خوب بلدم چون دوباره  مجلس گرم شد و شور حال عجیبی پیدا کرد و تقریبا همه به وجد اومدن و خانمم به خاطر من اومد وسط و خلاصه همه تا می تونستن قر دادن .......

خوب عروسی دخترم بود و من خیلی خوشحال بودم ........... 

بعد هوس کردم برم اتاقم رو ببینم ....

مثل همون وقت ها بود ساکت و دور از هیا هوی عمارت ..... نشستم لب پنجره ...ولی باز از اونجا اوس عباس رو دید زدم که داشت کار می کرد ، و یک چشمش به پنجره ی اتاق من بود یاد روز هایی که عاشق اون شدم  افتادم  و خیلی دلم خواست که اونم توی عروسی نیره باشه و می دونستم که دلش اینجاس ولی خجالت می کشه بیاد و دلم براش سوخت.....

قسمت صد و سوم-بخش دوم



از اونجا به  حیاط نگاه کردم بیا و برویی که برای دختر من بود هر کسی یک طرف می دوید و کاری انجام می داد ... 

تازه فهمیدم که هیچ کدوم از اون چه که به دست آوردم برام مهم نیست .... همه چیز در نظرم کوچیک و حقیر شد بعد فکر کردم نرگس اینا همون موقع هم کوچیک بود تو نمی فهمیدی ..... و تصمیم گرفتم هرگز یادم نره که هیچ چیزی رو توی زندگی برای خودم بزرگ نکنم چون نیست نه غمش نه شادی هیچکدوم ....... 

نیره رو بردن برای بزک کردن و سَتاره خانم،( دختر خانم)  گفت: خودم می خوام یک  مدل جدید درستش کنم ... وقتی کار عروس تموم شد منو صدا کردن تا برم و اونو ببینم .... من و خانم یه جایی نشسته بودیم و حرف می زدیم با هم بلند شدیم و رفتیم تا عروس رو ببینیم ...... 

بچه ام اونقدر خوشگل شده بود که همه ازش تعریف می کردن .... توی موهاش چراغ های ریزی گذاشته بودن که سیمشو دادن دست نیره و اونم هی روشن و خاموش می شد .....

نیره منو صدا کرد و در گوشم گفت عزیز جان اینو دوست ندارم بگو ور دارن ...

خندیدم و گفتم : قربونت برم خیلی خوشگل شدی اون موقع که می زاشتن باید می گفتی دیگه حالا دیر شده حرف نزن .... و همین باعث شد که  تمام شب رو معذب  و شاکی بمونه  .... 

بین مهمون ها زهرا خانم و دکتر مصدق هم بودن که من خیلی از دیدنش خوشحال شدم....و یه مدت پیشش نشستم ...زهرا خانم می گفت : هر شب صدای داد و هوار از خونه ی شما میومد و اوس عباس مست می کرد و فحش های بد می داد خیلی حال روز خوبی نداشتن تا خونه رو فروختن و رفتن .. ولی شنیدم تو خوبی و از این بابت خوشحال شدم ..... 

 خدا رو شکر نمایش رو حوضی شروع شد و من دیگه مجبور نبودم با هر کس سلام و احوال پرسی کنم و یک سری هم گزارش در مورد زندگیم بدم .....

بعد از نمایش رو حوضی و شام دادن و کم کم موقع رفتن شد ...... من باز کنار اکبر نشستم و راه افتادیم و وقتی از در حیاط بیرون اومدیم خودم اوس عباس رو دیدم سیگار دستش بود وخیلی دور وایساده بود .....

دلم فرو ریخت ولی به کسی نگفتم چون نمی خواستم کوچیک بشه .......فقط به نیره گفتم که بدونه آقاش یادش نرفته .......  

 احساس خستگی می کردم و دلم می خواست تنها بشم برای همین به محض اینکه عروس و داماد رو دست به دست دادیم من برگشتم خونه و رقیه و زهرا پیش نیره موندن ......خوب خیالم راحت بود چون رقیه خاله اش بود و نگرانی از این بابت  نداشتم ..... 

 وسط های پاییز بود فصلی که من خیلی دوست داشتم ....  نزدیک دو ماه از عروسی می گذشت و مدتی بود که اکبرهم رفته بود... 

نتونستم حتی  به هوای ماشین اونو نگه دارم ...... اونم مثل خودم بلند پرواز بود و می گفت تو این سفر ها هر دقیقه چیزهای تازه ای یاد می گیرم شهر های مختلف رو می ببینم و تجربه پیدا می کنم..... خوب من کلا جلوی خواسته ی هیچ کس رو نمی گرفتم به خصوص بچه هام که بهشون حق انتخاب می دادم ، پس مخالفت نکردم و اونم رفت ....

قسمت صد و سوم-بخش سوم


حالا منو ملیحه  توی خونه  تنها بودیم ... هر کس میومد دنبال من ملیحه رو با خودم می بردم ....

کارم شبانه روزی بود و بیشتر هم شب ها زائو داشتم...

خوب اون بچه می خواست صبح بره مدرسه و از خستگی نمی تونست بیدار بشه و این برای من خیلی سخت شده بود  ..... تا یک روز کوکب اومد خونه ی ما .............. اون که می رسید فورا من  مرتضی رو که  خیلی هم شیرین شده بود بغل می کردم و تا تو خونه بودم از بغل من پایین نمی اومد .... اون  یکی از دل خوشی های من تو زندگی  شده بود و سر منو گرم می کرد ، چند روز ی نزاشتم بره هم برای اینکه ملیحه تنها نباشه هم برای خاطر مرتضی دیگه دلم نمی خواست ازش دور باشم به عشق اون میومدم خونه و باهاش بازی می کردم و اون بچه هم به من علاقه ی خاصی داشت و این محبت منو نسبت به اون بیشتر می کرد  ....... 

 کمتر اتفاق میفتاد که دو سه تا زائو در روز نداشته باشم پس وجود اونا برام نعمتی بود این بود که همون جا موندن و یه اتاق بهشون دادم و اثاث شون هم  آوردن و جا به جا شدن ..... 

هم من تنها نبودم و هم کوکب از اون خونه ی کوچیک نجات پیدا کرده بود ...حالا  دیگه خیالم راحت بود....  به حبیب گفتم ... اینجا اصلا پولتو خرج نکن هر چی می تونی  پس انداز کن تا بتونی خونه تو بسازی و از اینجا بری تو خونه ی خودت....... 

ولی این حرف من باعث شد که اون خیالش راحت بشه و پولاشو جای دیگه ای خرج کنه .... عرق می خورد و من می فهمیدم بیشتر موقع ها مست میومد خونه ...... از صدای دعوا و گریه های کوکب احساس خطر می کردم چند بار به حبیب گفتم ولی انکار کرد و گفت کوکب دورغ میگه ....

ولی می دیدم که بچه ام همیشه یک چشمش خون و یکی دیگه اشک ...... 

حالا پول روی پول می زاشتم اینقدر داشتم که نمی دونستم باهاش چیکار کنم  و به فکر خرید زمین افتادم ... 

یه قطعه زمین پونصد متری از پسر ربابه خریدم اون سه هزار متر زمین بود خودش ساخته بود و پونصد مترشم من گرفتم و دادم به پدر رضا که معمار بود تا اونو بسازه ......

باهاش قرار داد بستم پیش پرداخت دادم  و اونم شروع کرد به ساختن  نقشه ی اونم خودم دادم و بهش گفتم چه جوری اون خونه رو درست کنه.... 

این بار اکبر چهار ماه نیومد طوری شده بود که از دل تنگی شب ها نمی خوابیدم و یک پهلو چشم به در گریه می کردم ازش خبر نداشتم و این بی خبری داشت منو می کشت ..... 

یک روز بعد از ظهر دراز کشیده بودم که یک دفعه یادم اومد که نزدیک سمنو پزون شده و من هنوز گندم خیس نکردم...بلند شدم و رفتم تا این کارو انجام بدم که صدای در اومد حبیب پرید و در و باز کرد و گفت عزیز جان اومدن دنبالتون ، من فورا روی گندم ها آب ریختم و گذاشتم خیس بخوره بعد رفتم وسایلم رو بر داشتم و آدرس رو دادم و رفتم....

خیلی طول کشید و حدود ساعت یازده شب بر گشتم .... همیشه میومدن دنبالم و منو بر می گردوندن همه می دونستن که این قانون منه .... کلید انداختم رفتم تو ولی دیدم چراغ اتاق مهمون خونه روشنه ..... و صدای حرف میاد خوشحال شدم و فکر کردم اکبر اومده با ذوق و شوق رفتم تو ..... مثل اینکه یک دیگ آب جوش ریختن روی سرم ......

اوس عباس اون بالای اتاق نشسته بود و سیگار می کشید  .... منو که دید ترسید ... چون اونقدر که برافروخته شده بودم که معلوم بود حال خوبی ندارم ... و فهمید که من دیگه اون نرگس سابق نیستم  ......

گفتم به به  اوس عباس اُقر به خیر این طرفا ؟ مفقود شده بودی چی شد دو باره پیدات شد ؟ گفت : خوبی عزیزجان ؟ 

گفتم اوووووووخیلی خوبم ولی  از ظاهرت پیداس تو خیلی خوب نیستی .....


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.