من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

من و متن ...

داستان جالبی که میخونم این روزها

96


قسمت نود و شش

ناهید گلکار



دیگه از اوس عباس کسی خبر نداشت .... من وقتی دیدم که اون اینقدر بی مسئولیت شده بطور کلی امیدم رو ازش بریدم و یک ماسک به صورتم زدم تا روح و روانم بیشتر  از این صدمه نبینه  ......
با خودم گفتم بزار هر چی هست تو دلم باشه و جز خودم کسی ازش خبر نداشته باشه ... و برای پنهون کردن این غم چاره ای نداشتم جز اینکه صورتم رو خندون نگه دارم .
تا اینکه یه شب شام حیدر و  و ملوک و بچه هاش اومدن خونه ی ما ، بعد از شام حیدر سر حرف رو باز کرد و گفت : از داداشم خبر ندارین؟   خنده ی بلندی کردم و گفتم : چرا آقا حیدر هر شب میاد و مایحتاج ما رو میزاره پشت در و میره ... چه حرفا می زنی ؟ چه خبری ؟بیچاره نمی دونست چی بگه سرشو انداخت پایین و گفت : به خدا جای عباس من خجالت می کشم از شما ... ولی آخه اصلا ازش خبری نیست ... اون به من گفت که می خواد بخاری بخره و بیاره برای شما نصب کنه بعد رفت و دیگه ندیدمش گفتم شاید اومده باشه ... چون بخاری رو دیدم ....
نیره با اعتراض گفت : نه عمو تشریف نیاوردن عزیزجانم خودش رفته خریده.......  حیدر گفت : هیچ کس ازش خبر نداره.... تازه خونه رو فروخته و از اون جا رفته و به کسی هم نگفته کجا میره .... با خودم گفتم خدا رو شکر دیگه گم و گور شد ، از دستش راحت شدم ......بعد از اون شب تا فکر اوس عباس به مغزم می رسید زود خودمو جمع و جور می کردم و سعی می کردم سر خودمو به خیاطی بند کنم و با خیال راحت به کارم برسم قبلا هر وقت که می نشستم چون حرف نمی زدم تمام مدت به اون و کاراش فکر می کردم و غصه می خوردم ... ولی حالا بی خودی می خندیدم و گاهی بی خودی حرف می زدم کارایی که تا اون موقع زیاد انجام نمی دادم می خواستم پشت این چهره جدید قایم بشم ..... سر به سر بچه ها می گذاشتم و گاهی با اونا بازی می کردم و می خندیدم ..... و اونا نمی دونستن که در پس هر خنده ی بلند من یک بغض دائمی گلومو فشار می ده ...
بیشتر کار خونه به عهده ی دخترا بود و من می دوختم و  می دوختم اما به جایی نمی رسیدم و همش خرج می شد و نمی تونستم  یه کم از اون پولو پس انداز  کنم تا برای خونه  وسیله بخریم..
ماه اسفند رسید ولی هنوز خونه خالی بود و ما توی یک اتاق زندگی می کردیم  ...
 هوا داشت کم کم گرم میشد من فقط کار
می کردم و شبها کابوس اوس عباس و اون زن رو می دیدم ، مثل اینکه خدا نمی خواست من اونا رو فراموش کنم.... شب ساعتها سر سجاده به خدا التماس می کردم که عشق اونو از دلم بیرون کنه ... و باز صبح روز از نو و روزی از نو ... واقعا از خودم بیزار بودم که هنوز به اون فکر می کردم و از اینکه با زن دیگه ای زندگی می کنه آتیش می گرفتم .....دلم نمی خواست این طوری باشم ولی روز به روز بدتر می شدم ..
یک روز که نزدیک ظهر  از خونه ی عزیز خانم برگشتم خونه ، رقیه و بانو خانم و قاسم رو تو حیاط دیدم نیره کنار باغچه فرش انداخته بود و تو آفتاب نشسته بودن خیلی از دیدن اونا خوشحال شدم ، مخصوصا قاسم که خیلی دوستش داشتم ... فکر کنم بچه ام خجالت کشیده بود اونا رو ببره تو اتاق ....
نیره تا تونسته بود از اونا  پذایریی کرده بود چون پای قاسم در میون بود ، هر چی داشتیم آورده بود آخه دل اونم پیش قاسم گیر بود ... گفتم چرا تو حیاط نشستین سرده: آبجیم گفت : نه بابا خیلی هم خوبه آفتابش گرمه می چسبه خسته نباشی خواهرت بمیره برات .....گفتم رقیه دوباره شروع نکن که این دفعه منم باهات دم می گیرم که خیلی دلم پره....  پس ساکت.... ولی خودم بلند بلند خندیدم و اونام فکر کردن من حرف خنده داری زدم و با من خندیدن چادرمو برداشتم و چهار تا کردم و گذاشتم زیرم و نشستم روش گفتم من از شما ها ناز ترم می ترسم سرما بخورم زمین سرده...... نیره یه چایی برام آورد و  داد دستم و پارچه ها رو بر داشت برد تو اتاق .......
گفتم چه عجب از این ورا خیلی وقته نیومده بودین ....رقیه گفت : آقا جان سخت مریضه همش باید اونو تر و خشک کنم مثل بچه ها شده تازه همش سراغ تو رو می گیره و نگرانته ...تو چرا نمیای ما رو سر بزنی ؟ گفتم: رفتی همه چیز رو بهش گفتی ؟ آره حتما مگه تو می تونی خودتو نگه داری چه چیزایی من از تو می پرسم (با خنده می گفتم و اونام می خندیدن  ......(و بی اختیار آه عمیقی کشیدم ) می ببینی که از صبح تا شب خیاطی می کنم به خدا وقت نمیشه .... باید به عیادت آقاجان بیام ,حتما تو این هفته سر می زنم .
قسمت نود و ششم-بخش دوم


بانو خانم گفت : من برای سمنو گندم نذر کردم آوردم تا اضافه کنی ...
خندیدم و گفتم : کدوم سمنو ؟ فکر نکنم با این وضع بشه سمنو بپزم ، نمی دونم والله می دونین دیگه مردم رو میشناسین ، حرف می زنن و منم واقعا حالشو ندارم تحمل کنم.
رقیه همین طور که سر و گردن میومد گفت : بلا نسبت شما غلط می کنن ، امسال غربیه رو که نمیگیم فامیل .. فقط فامیل ... نذرتو که باید بدی... نباید بدی ؟
گفتم :خوب نمی دونم چیکار کنم حالا یه فکری می کنم ..
بانو خانم گفت نترس تو گندم رو خیس کن  ، برو جلو خاطر جمع صاحب این دیگ خودش کمک می کنه... در ضمن ما برای یه چیز دیگه هم اومدیم .... بگو دیگه خان جان شما خودت بگو دیر وقته باید بریم ، گفتم یعنی چی تازه اومدین رقیه گفت : نه بابا آبجی ما دو ساعتی هست که اینجایم خودت که می دونی آقاجان بدون من آب نمی خوره.... تو یه قولی به قاسم دادی اَل وعده وفا اگه می خوای که حالا وقتشه .....
خودمو زدم به اون راه و گفتم چه قولی ؟ قاسم پرید وسط که خاله ؟ قول ندادی؟ به من قول ندادی ؟
گفتم آهان نمی دونم به خدا چی بگم ... الان شما ها دارین نیره رو خواستگاری می کنین؟  چون به قاسم قول دادم؟ ....نه پشیمون شدم  این طوری نمی دم ..... (البته با لحن شوخی )
رقیه گفت : چه جوری بگم که اون پنچه ی آفتاب تو بدی به من خانم ...... نرگس خانم ما اومدیم دختر تو رو خواستگاری کنیم  ما خلاصه نیره رو می خوایم آیا میدی ؟...
.بانو خانم گفت : واقعا خیلی خوشگله به خدا نرگس ، از خودتم خوشگل تره ....می دونی وقتی اومدی خونه ی آقاجان راه می رفتی آدم کیف می کرد من که خیلی دوستت داشتم حالا نیره رو دست تو بلند شده ...نمی دونم وقتی تو قنداق بود قاسم از کجا می دونست این اینقدر ماشالله خوشگل میشه ......
گفتم : ممنون .....راستشو میگم من از خدا
می خوام قاسم دامادم بشه چون خودم خیلی دوستش دارم ولی به خودش گفتم یه کم صبر کن تا اوضاع من رو براه بشه ...
رقیه گفت ای خواهر تو رو براهی چیزت نیست که بعدم تو خواهر منی ما که با هم این حرفا رو نداریم خودم نوکرشم مگه خاله اش مرده ؟... پس کار تمومه نیره مال من شد ؟
گفتم : حالا صبر کن بزار نیره بیاد یه کم بخندیم . صدا کردم نیره بیا ...بیا دخترم ببین خاله ات چی میگه.  اونم که داشت به حرفای ما گوش می داد... در حالیکه صورت سفیدش قرمز شده بود اومد و وایساد جلوی ما، قاسم سرش پایین بود گفتم : خاله ات تو رو خواستگاری کرده منم گفتم تو می خوای درس بخونی و شوهر نمی کنی ...حالام اونا می خوان برن برای قاسم یه جای دیگه ...گفتم تو جریان باشی ، خوب گفتم ؟ 
یه دفعه زد زیر گریه و گفت : هر چی شما بگین عزیز جان ، ولی من نمی خوام درس بخونم.....و اشک تو چشمش جمع شد و خواست معرکه رو ترک کنه که همه زدیم زیر خنده و من رفتم که  بغلش کنم گفتم مثل اینکه  با این  جور چیزا نمیشه شوخی کرد بچه ام داشت  پس میفتاد... گرفتمش تو بغلم و گفتم:.. آخه به کس کسونت نمیدم, به همه کسونت نمیدم, به راه دورت نمی دم ,به مرد کورت نمیدم , به کسی میدم که کس باشه قبای نتش اطلس باشه ...شاه بیاد با لشکرش کنیزکا دور و ورش آیا بدم ...آیا ندم......
قسمت نود و ششم-بخش سوم

رقیه و بانو خانم هم با من دم گرفتن و دست
می زدن و نیره متوجه شد که داریم شوخی می کنیم هی می گفت عزیز جان خیلی بدی ...به خدا ترسیدم ...
گفتم دختره ی پر رو از چی ترسیدی ؟ قاسمم نیشش تا بنا گوش باز شده بود ..... و من دوباره خوندم و همه دست می زدن و قاسم که انگار با دستش طبل می زد از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید ....  و بالاخره با شادی و خوشحالی خواستگاری نیره هم انجام شد . بدون آقاجان چون هم اون مریض بود هم اینکه رقیه نمی خواست آقاجان وضع زندگی منو ببینه ....ولی از  اینکه می دیدم قاسم و نیره اینقدر خوشحال هستن راضی بودم اونا از بچه گی بهم علاقه داشتن و هیچ کس نمی تونست این عشق رو از اونا بگیره ....
اما شادی اون روز من خیلی طول نکشید .... بعد از شام بود ... ملیحه و اکبر خواب بودن و من و نیره داشتیم خیاطی می کردیم البته نیره ظاهرا خیاطی می کرد چون تو رویا بود و وانمود می کرد داره به من کمک می کنه .... ولی کاملا معلوم بود که اصلا اونجا نبود .....که صدای در اومد ... یک لحظه قلبم وایساد فکر کردم اوس عباسه .....
خدای من حالا  چیکار کنم ؟ رفتم پشت در و پرسیدم کیه ؟ صدای لرزون  و گریون کوکب رو شنیدم ..عزیز جان در و باز کن منم ....با عجله در باز کردم و اون خودشو انداخت تو بغل من و گفت عزیز جان به دادم برس دیگه کاسه ی صبرم لبریز شده دارم دیوونه میشم تو رو خدا عزیز جان کمکم کن ...
 نیگا کردم دیدم کسی نیست.....تنها بود ...خونه ی اون از اینجا خیلی دور بود و نمی دونم چرا و چطور اون موقع شب  اومده بود ...... همون طور که اون به من التماس می کرد دستشو گرفتم و بردم تو به نیره گفتم براش آب بیار ....
بعد به کوکب گفتم : دیگه حرف نزن تا آروم بشی بعد برام تعریف کن چی شده ، شلوغ نکن فقط حرف بزن تا من بفهمم چی میگی .....
یک پیاله آب رو تا ته سر کشید ...بعد شروع کرد به نفس نفس زدن معلوم بود که قلبش داره بشدت می زنه .....من داشتم پس میفتادم ولی بازم می خواستم اونو آروم کنم تا اون موقع هزار فکر به سرم رسید  ........
وقتی آروم تر شد گفتم حالا بگو وسط حرفتم گریه نکن بزار آخرش من بهت میگم که گریه داره یا نداره ..آخه تو سرهنگ خیالی ممکنه اشتباه کرده باشی .
....
گفت : آره عزیز من اشتباه کردم زن حبیب شدم بدبختانه از وقتی ما عروسی کردیم شما اینقدر خودتون داشتین که من دلم نمی خواست شما رو ناراحت کنم می گفتم درست میشه ولی نشد روز به روز بد تر شد .....گفتم بگو چی شده اینو بگو ؟ 
راستش یادته سر رفتن حبیب با آقا جون این ماجرا پیش اومد من نخواستم که دیگه بگم....تا شما ناراحت بشی.... بیشتر شبا اون با آقاجون میره و عرق می خوره مثل آقا جون نیست یواشی میاد خونه که مادر پدرش نفهمن ولی مست مست میاد من هر چی گریه و زاری می کنم فایده نداره قول میده و بازم میره ...
گفتم خوب نزار بره .....گفت نمیشه مثل آقا جون از سر کار میره....... نه پول درستی در میاره که بتونیم خونه رو بسازیم نه جواب درستی به من میده.... نصف پولی رو هم که در میاره میده ب مادرش ... گفتم خوب وقتی میاد نزار بره بیرون .....گفت چی میگی عزیز جان  خوب از سر کار میره و من نمی تونم جلوشو بگیرم .... عزیز جان دارم دیوونه میشم امشب سر شب اومد خونه ولی یه کم بعد آقا جون اومد دنبالش و رفت و گفت آقات بامن کار داره.... ولی می دونم که کجا  رفته....
پرسیدم آقات ؟ گفت :آره عزیز جان با آقام میره گفتم : پس اینجوری هم که ما فکر می کردیم گم نشده دنبال خوش گذرونی خودشه .......کوکب گفت : آره به خدا، وقتی دیر کرد فهمیدم بازم مست میاد ...... منم دیگه طاقت نیاوردم به خدا دیگه نمی تونم تحمل کنم عزیز جان یه فکری بکن تو رو قران  ......

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.